site loader
2022-02-16 از رستاخیز شاهنشاهی تا حکومت فاجعه اسلامی هدایت سلطانزاده

از رستاخیز شاهنشاهی تا حکومت فاجعه اسلامی هدایت سلطانزاده

از رستاخیز شاهنشاهی تا حکومت فاجعه اسلامی
هدایت سلطانزاده

حرف درویشان بدزدد مرد دون تا بخواند بر سلیمی زآن فسون

کار مردان روشنی و گرمی است. کار دونان حیله و بی شرمی است

چون بسی ابليس آدم روی هست پس بهر دستی نباید داد دست

قلعه ویران کرد و از کافر ستد بعد از آن بر ساختش صد برج وسد

مولوی.مثنوی ، دفتر اول

لئو تولستوی در اشاره به وضع فلاکت‌بار مردم روسيه زمان خود نوشته بود: آه ای مام میهن، تو چه ثروتمند و چه فقیری. اکنون ایران به قرینه‌ای از نگاه تلخ تولستوی به جامعه روسیه آن‌روز با ابعادی غم‌انگیزتر تبدیل شده است. کشوری با منابع و ثروت‌های عظیم و غرق در فقری جانکاه، با حاکمیتی بی‌چشم‌انداز بقا که لاشخوار‌ وار برجان بی‌رمق مردم چنگ می‌اندازد و جامعه‌ای گرفتار در غرقابی بی‌خاکریز امید، ولی نگران از واهمه بدیلی بر این حکومت فاجعه!

۱ – با گذشت بیش از چهار دهه از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ که ارتجاع مذهب مهر پیروزی برآن زد و فرقه روحانیت را بر سر قدرت نشاند ، هنوز قیام سه روزه‌ای که بر مسیر تاریخ و سرنوشت ایران تاثیرات جدی گذاشت، به صورت رمزی ناگشوده می‌نماید. آن‌هائی که پیش از آن دوره را تجربه کرده‌اند، بسیاری با حسرت به آن روزها و به تلخی به امروز روزگار خود می‌نگرند. نسل نادیده آن زمان نیز در مذمت پدران خود برای زندگی سرد و بی افقی هستند که امید از دل و پای حرکت از آنان را گرفته است. پاره‌ای از خودکشی جمعی در آن مقطع سخن می‌گویند و لایه‌هائی دیگر در انتظار ظهور دیکتاتوری از جنس شی پی جین یا پوتین ، که آزادی هرگز نداشته را از آنان گرفته و یوغ بر گردن، ولی نان بر سفره آنان آورد. چنین اندیشه‌ای یادآور نگاه اشرافی ولتر را تداعی می‌کند که گفت: توده مردم نیاز به یوغی برگردن ، نیشی بر تن و مشتی کاه برای خوردن دارند. گوئی عقربه زمان در چرخشی وارونه قرار گرفته است. در این بی‌خانمانی روحی و سرگردانی فکری غم‌انگیز، انقلاب ۱۳۵۷ ایران به شکل کاریکاتوری از قیاس گذشته و حال و کمتر مورد تحلیل و واکاوی قرار گرفته است. چه شد، چرا انقلاب بهمن به آن صورت رخ داد؟ آیا تقدیری نامرئی سرنوشت محتومی را رقم زد؟ در تاریخ تقدیری وجود ندارد و همواره مسیر حوادث از مجموعه‌ای از علت‌ها تبعیت می‌کند. حتی وجود یک تصادف نیز ممکن است در لحظه معینی در مسیر حوادث نقش تعیین‌کننده‌ای ایفاء کند

۲- برخلاف کودتاها، انقلابات امور سازماندهی شده نیستند، لیکن وجود احزاب و تشكل‌های سیاسی و مدنی، بر جهت و نتیجه برآمده از آن‌ها اثر می‌گذارند. به زبانی دیگر، کودتا‌ها از مؤلفه‌های کوتاه زمان سازماندهی، و انقلابات از حرکت‌های بلندمدت که ناشناخته می‌نماید و نیز اندیشه و ایدئولوژی مسلط در جامعه و وجود ساختارهای سیاسی و مدنی موجود در آن متاثر می‌شوند. به تعبیر گرامشی، انقلابات شبیه حرکات اعماق در زمین‌شناسی است که ناگهان مثل توده مذابی فوران می‌کند و ما فقط لحظه‌های بروز انفجارهای آن‌را مشاهده می‌کنیم. این بدان معنى نیست که انقلابات امور متافیزیکی هستند و بدون عامل انسانی رخ می‌دهند. ولی این عامل انسانی، درست مثل حرکت نامرئی اعماق، نتیجه کارکرد میلیون‌ها انسان در طی زمان، فعالیت فکری و عملی کلیت جامعه و دولت حاکم به‌عنوان سازمان‌یافته‌ترین نهاد است. در هیچ جامعه‌ای، هیچ نهادی به وسعت نهاد دولت نیست و نحوه کارکرد و نوع رابطه آن با جامعه، به شكل نا‌آگاهانه‌ای در مسیر این حرکت اعماق اثر می‌گذارد. فراموش نباید کرد که انقلابات نهایتا در جامعه و توسط گروه‌های اجتماعی به ثمر می‌رسند. با این‌همه انقلاب را می‌توان تصور کرد ولی، نمی‌توان آن‌را به صورت ارادی به‌وجود أورد و یا نوع آن‌را تعیین کرد. زیرا گروه‌های نا همایند با خواست‌‌ها و هدف‌های متضاد و با ایدئولوژی‌های متفاوت در کنار هم حرکت می‌کنند که در این راستا این یا آن ایدئولوژی ممکن است نقش مسلط پیدا کند. فرقه روحانیت تصور نمی‌کرد که به قدرت خواهد رسید و خود از این پرتاب شدن به قدرت غافلگیر شد. زیرا سفت و سخت‌ترین و طرفداران و نظریه‌پردازان انقلاب هم نمی‌توانستند وقوع انقلاب را پیش‌بینی کنند. هنگام وقوع انقلاب فوریه در ۱۹۱۷، لنین و تروتسکی و مارتف و بسیاری دیگر سال‌ها بود که در تبعید به سر می‌بردند. لنین خبر انقلاب را در زوريخ در روزنامه‌ها خواند و تروتسکی در آمریکا بود و بسیاری از انقلابيون که دائم از انقلاب دم می‌زدند، هرگز پیروزی انقلاب مورد نظر خود را ندیدند و یا در مهاجرت مُردند. کسانی مثل تکاچف و لاوروف و باکونین در تبعید در گذشتند. به جرات می‌توان گفت که بدون ورود تزار به جنگ، نه انقلاب فوریه رخ می‌داد و نه انقلاب اکتبر و نه بلشویک‌ها به قدرت می‌رسیدند. از این‌رو، در وهله نخست این تزار بود که بیش از همه شرایط برای انقلاب روسيه را فراهم ساخت.

آلکسی دو توکویل، یکی از برجسته‌ترین نمایندگان فکری لیبرالیسم محافظه‌کار، رژیم پیش از انقلاب فرانسه را به درستی عامل مهمی در وقوع انقلاب فرانسه می‌دانست. به همین دلیل در هر ارزیابی از حوادث بزرگی نظیر انقلاب، باید از واکنش‌های حسی به علت‌یابی و تحلیل و فهمیدن جایگاه هریک از آن‌ها اهتمام داشت.

۳- این سخن لغو و عوامانه‌ای است که گفته شود جامعه ایران در انقلاب ۱۳۵۷ مرتکب خود کشی جمعی شد. چنین ترسیمی از رویدادی عظیم به‌معنی نادیده گرفتن علل واقعی وقوع آنست. زیرا خودکشی عمل آگاهانه از سر ناامیدی و یا پریشانی روان انسان افسرده است که دریچه‌های زندگی را به روی خود بسته می‌بیند، حال آنکه بار حسی و تهییجی نیروهای شرکت‌کننده‌ی متضاد در انقلاب، با چند خواست مهم در آن لحظه برجستگی خاصی پیدا می‌کند و توده نا همگون به امید ساختن آینده‌ای بهتر از آنچه هست قدم به میدان نبرد می‌گذارند و نه برای از دست دادن آنچه که دارند، هر چند که نتیجه آن انقلابی شد که هرگز تصورش را نمی‌کردند. رساله کشیش «سی یس» در انقلاب فرانسه، تحت عنوان «طبقه سوم چیست؟» نقش یک آتش‌زنه در انقلاب فرانسه را بازی کرد. یا در انقلاب روسيه، برای مردم خسته از جنگ و دچار شبح قحطی، شعار «نان، صلح، آزادی» وسیله سوار شدن بلشویک‌ها بر ذهن کارگران و دهقانان را فراهم ساخت که در صورت داشتن ابزار تشکیلاتی می‌توانست امکان‌پذیر باشد. درآستانه انقلاب بهمن نیز هنگامی که بولدوزرهای شهرداری برای تخریب خانه‌های «خارج از محدوده» یورش می‌بردند و بر بحران مسکن در بین حاشیه‌نشین‌ها دامن می‌زدند، عوام‌فریبی‌های خمینی در«مجانی کردن آب و برق و اتوبوس و مسكن و آوردن پول نفت به سفره مردم» نقش مهمی در به حرکت در آوردن آنان عليه نظام سلطنت ایفا کرد. اگر خمینی آن ابلیس آدم روی بود، در مقابل، شاه برای مقابله با خطر فرضی چپ، دست در دست همان ابلیس‌های آدم روی گذاشت.

تعمیم ایده خود‌کشی به کل جامعه نیز نه با منطق سازگار است و نه واقعیت تاریخی. زیرا در هیچ انقلاب بزرگی، تمامی بخش‌های جامعه در آن شرکت نمی‌کنند و بخش‌هائی از جامعه نیز هم‌چنان مخالف باقی می‌مانند. این نوع بازنگری به گذشته در قياس با حال، بیان یک نوستالژی و حسرت است. نه جام جهان‌نمائی برای رویت رخدادهای آتی و گزینه بهینه وجود دارد، نه لسان‌الغیبی و نه کف‌بین حادثه‌ای که اکنون به ملامت خود در رثای آن بنشیند. تاریخ را با «اگر» و «مگر»ها نیز نمی‌توان توضیح داد. گذشته تاریخ مرده‌ای است و با هیج سحر و افسونی نمی‌توان آنرا به زمان حال احضار کرد و جای «اگر» و « مگر»ها را در صفحه شطرنج زمان دگرگون ساخت. این به معنى نشاندن شرط محال به جای واقعیت عینی است و چیزی جز حس یک بن‌بست بدون گریز نیست که به استیصال و دوام وضع موجود می‌انجامد. از گذشته می‌توان آموخت ولی نمی‌توان آنرا زنده کرد. این بازخوانی تاریخ به صورت یک آرزوست. اگر تاریخ به شکل ویژه‌ای رخ داده است، دلایل ویژه خود را دارد. این هراس از خیره نگریستن به دلایل وقوع انقلاب بهمن است و اینکه چرا انقلاب بهمن به آن صورت ویژه رخ داد و نه بشکلی متفاوت‌؟ آیا جامعه ایران در آستانه سال ۱۳۵۷، مذهبی‌تر از عصر مشروطیت شده بود که شیخ فضل الله نوری و شیخ حسن مجتهد را بر سر دار فرستاد ولی در هفتاد سال بعد کدام سیاست ها و کدام نیروهای اجتماعی ، همان قماش از ملایان واپسگرا را به سکان‌داران قدرت تبدیل کرد؟ آینده هیچ کشوری در پناه بردن به گذشته نیست. رجعت به گذشته، اندیشه‌ای ارتجاعی، وهم‌آلود و محافظه‌کارانه است. چگونگی تحول آینده در نگاه امروز ما به آینده نهفته است. حکومت اسلامی، خود آیینه تمام‌نمای این اندیشه گذشته‌گر است که در متجاوز از چهار دهه تلاش کرده است که آینده کشوری را بر پایه اندیشه و شیوه‌هاي نظام سیاسی و اجتماعی جامعه قبیله‌ای هزار و چهار صد سال قبل بازسازی کند که در این تلاش خود شکست خورده است.

۴-اصطلاح «جنون جمعی» و تعبیر دیگر آن -یعنی «خودکشی جمعی» که در رسانه‌های فارسی بارها به‌کار برده می‌شود از طریق ادبیات دست‌راستی و محافظه‌کار، و در نگاه تحقیرآمیز علیه مردم عادی به‌کار برده شده است. از سال‌های پایانی قرن نوزدهم، یک صف‌آرائی فکری در مقابله با جمعیت‌های شهری یا توده‌های مردم به‌وجود آمد . گابریل تارد، گوستاو لوبون، و سپس زیگموند فروید و کارل گوستاو یونگ اشاعه‌دهندگان اصلی آن بودند. کتاب گوستاو لوبون تحت عنوان «‌روانشناسی توده» بیش‌ترین تاثیر را بر روی فروید و کارل یونگ داشت و موسولینی و گوبلز و هیتلر، خوانندگان شیفته لوبون بودند. نگرش افراطی این صف‌آرائی فکری را می‌توان در نوشته ویلفرد تروتر، پزشک و روانکاو انگلیسی به نام «غریزه گله در صلح و در جنگ» مشاهده کرد که گسترش ایده‌های گوستاو لوبون بود و کلمات او در فیلم جیمز باند از زبان «بیگ من» شخصیت ضد قهرمان بیان می شود: «زندگی کن و بگذار بمیرند» .

۵- هیچ رژیم سیاسی از نقطه صفر به‌وجود نمی‌آید، بلکه وارث حکومت گذشته با شکل دادن و بازسازی آن به صورتی دیگر است و بسیاری از نهادهای آنرا در درون خود جذب می‌کند. نه انقلاب فرانسه از «رژیم قدیم» کاملا گسست و نه انقلاب روسيه از خطوط بنیادی و نهادهای دوره تزار، و نه حکومت اسلامی از نظام سلطنت. زمینه نهادهای متعدد سرکوب در حکومت اسلامی، در دوره سلطنت پهلوی‌ها ریخته شد و در حکومت أخوندها ابعاد جهنمی پیدا کرد. همان‌طور که رایش آلمان نازی، وارث نهادهای جنایی دوره جمهوری وایمار بود، دادگاه‌های انقلاب، آفرینش خلق الساعه‌ای نبودند، بلکه زمینه تاریخی آن در «دادگاه‌های صحرائی» و «دادگاه‌های نظامی» سلطنت و در دور زدن نهادهای قضائی کشور قرار داشت. هیج متهم سیاسی در دوره سلطنت در یک دادگاه غیرنظامی و با حضور هیات منصفه مورد محاکمه قرار نگرفت. اگر دانشجوئی در اعتراض در درون همان فضای بسته دانشگاه دستگیر می‌شد، با اخراج و یا محاکمه در دادگاه نظامی روبرو می‌شد. در بسیاری از نهاد های آداری و آموزشی ، ساواک نمایندگان پنهان و یا علنی خودرا داشت . سرتیپ حکیمی، نماینده سازمان امنیت در دانشگاه تهران بود که دفتر رسمي او در کنار اطاق معاون دانشگاه، دکتر شیبانی قرار داشت.

رژیم سلطنت، وجود مخالف سیاسی را به‌رسمیت نمی‌شناخت و از آن به نام «ضد امنیتی» نام می‌برد، فرهنگ سیاسی و کلمات و شیوه‌ای که امروز دستگاه‌های سرکوب در حکومت اسلامی به‌کار می‌برند. به همین ترتيب، سازمان امنیت یا ساواک، نه یک سارمان اطلاعاتی، بلکه عمدتا نقش یک نهاد سرکوب را بر عهده داشت و شکنجه و اعتراف ‌گیری، نخستین ابزار آن‌ها برای گرفتن اطلاعات بود و احکام دادگاه‌های نظامی را نیز ساواک تعیین می‌کرد. تهرانی بازجوی معروف ساواک همیشه به متهمین می‌گفت چه کسی گفته است که ارتباطی بین کف پا و زبان وجود ندارد؟ حال تعجب آور نیست که «نهادهای امنیتی» در حکومت اسلامی بزرگ‌ترین صلب‌ کننده‌کنندگان امنیت جامعه هستند و بازجویان حکومت اسلامی، گوی سبقت از آن‌ها ربوده‌اند که قاضی در دستگاه قضایی این‌ها یک مترسک بله گوی این نهادها بیش نیست و قوه قضائی، خود نقش پلیس سرکوب را برعهده دارد. اگر نظام قانون‌گذاری، در حکومت اسلامی بی‌معناست و فرد غیرمنتخبی مثل ولی فقیه با یک حکم حکومتی نهاد قانون‌گذاری را بی‌معنا می‌سازد، بعد از کودتای ۲۸ مرداد، انتخابات در ایران در زمان سلطنت نیز چندان با معنا نبود. در زمان شاه تشريفات انتخابات وجود داشت، ولی انتخابات به‌طور واقعی برگزار نمی‌شد وچنان بی‌رنگ شده بود که کسی به آن توجهی نداشت. به گفته امیر اسدالله علم، نزدیک‌ترین محرم و مشاور محمد رضاشاه پهلوی در خاطرات خود، در هر انتخاباتی او ليست افرادی را که باید به مجلس راه می‌یافتند، تهیه می‌کرد و ساواک در مورد پیشینه آن‌ها نظر می‌داد و نام‌شان از صندوق رای در می‌آمد. شایع بود در تبريز یک بار قبل از این‌که رای‌ها شمرده شود، اسم نمایندگان از رادیو تبريز اعلام شده بود. در حکومت اسلامی نیز، درست در سرفصل قانون اساسي، نخست حق حاکمیت با حواله دادن آن به آسمان از مردم سلب گردیده و سپس به متولیان زمینی آن، یعنی به ملایان واگذار شده است. اگر در قانون اساسي مشروطیت، «سلطنت ودیعه‌ای الهی نامیده شده که از طرف مردم به پادشاه تفويض شده است»، حکومت اسلامی واژه مردم را صاف و پوست‌کنده، حذف کرده و آن‌را به شعبده‌بازی با مردم تبدیل کرده است.

انتخابات سیاسی در هر کشوری در دنیا، انتخاب قدرت سیاسی است که با ذات حکومت اسلامی در تناقض بنیادی قرار دارد. از این‌رو از انتخابات در حکومت اسلامی می‌توان به عنوان هنر شعبده سخن گفت که نحوه بزک و آرایش آن‌را نهادی به نام «شورای نگهبان» برعهده دارد که یک نهاد سانسور در دست ولایت فقیه است که هر حق انتخابی را پیشاپیش بی‌اثر ساخته و آن‌را به بازی در بساط ولایت تبدیل می‌سازد و نه حق گزینشی از طرف مردم.

ایده‌ی حزبیت نیز که با انقلاب مشروطیت وارد فرهنگ سیاسی ایران شده بود، در دوره پهلوی‌ها، نخست با دست‌کاری در قانون اساسي در ۱۳۱۰، با فراز و فرودهائی به تدریج حذف گردید و حزب «رستاخیز» به چرک‌نویس اولیه‌ای برای «حزب فقط حزب الله» خمینی تبدیل شد.

هدف از بیان این نکات ، مقایسه صوری بین رژيم سلطنت و حکومت اسلامی نیست، زیرا این دو تفاوت‌های جدی با هم دارند. آنچه که در رژيم سلطنت به‌صورت یک مینیاتور بود، در حکومت اسلامی یک تابلو نقاشی بزرگ است که از هیچ دیدی پنهان نیست. اگر در زندان‌های زمان شاه در موارد پراکنده‌ای که ما آگاهی داریم، به زندانیان سیاسی تجاوز جنسی می‌شد، این امر در زندان حکومت اسلامی نه‌تنها شیوه رایجی است، بلکه از پشتوانه رسمی شریعت نیز برخوردار است، اگر در دوره پهلوی‌ها دهان فرخی یزدی را می‌دوختند، ارانی را در زندان از بین می‌بردند، میرزا کوچک‌خان و کلنل تقی‌خان پسیان را سر می‌بریدند و خیابانی و میرزا آقا خان کرمانی و میرزاده عشقی را عوامل حکومتی ترور می‌کردند، اگر ساواک گروه جزنی را بعد از ده‌سال محکومیت از زندان ربوده و در تپه‌های اوین آنها را به رگبار گلوله می‌بندد، در حکومت اسلامی این امر به‌صورت کشتارهای جمعی با فتوای ولی فقیه پیش برده می‌شود. این‌ها از الزامات و تفاوت‌های دیکتاتوری است، و تفاوت ابعاد آن‌ها در یک دیکتاتوری کلاسیک با یک دیکتاتوری توتالیتری نهفته است. هرنچه که سلطنت به‌صورت گزینشی انجام می‌داد، حکومت اسلامی به‌صورت انبوه انجام می‌دهد و تولید انبوه مرگ و تلاش برای کشتار روشنفکران جزوی از کسب و کار آن است.

۶-در«تونل زمان» و «کوچه پس‌کوچه‌های» متعدد تبلیغی سلطنت‌طلب‌های مهاجر، آرایش ویژه‌ای به سلطنت دوره پهلوی‌ها داده می‌شود. این آرایش، از بار منفی وجود حکومت اسلامی تغذیه می‌کند تا واقعیت‌های آن دوره، زیرا مولفه‌های مختلف منفی در آن نظام را که منتهی به سرنگونی سلطنت در ۱۳۵۷ گردید را نادیده می‌گیرد. آن‌ها نمی‌توانند انکار کنند که در زمان سلطنت پهلوی‌ها، آزادی سیاسی و مطبوعات و تشکل‌های سیاسی وجود نداشت و آزادی‌های نسبی که با انقلاب مشروطیت به‌وجود آمده بود با آغاز کودتای رضا خان از بین رفت که به نوبه خود زمینه‌ساز جریانات چریکی در ده ساله پیش از سرنگونی سلطنت شد. زیرا حرکت های سیاسی و اجتماعی زمانی روی به تندی می گذارند که در جامعه‌ا فرصت بیان مسالمت‌آمیز عقاید و تشکل‌ها از آن صلب شده باشد. بزرگ ‌نمائی‌های مربوط به خطر چپ در آن زمان بیش‌تر شبیه یک پارانویا بود تا واقعیت. شاه به « دائی جان ناپلئون» ی تبدیل شده بود که در کابوس حمله کمونیست ها به تاج و تخت خود به سر می برد و تمام تلاش خود را برای ریشه کن کردن آنها متمرکز کرده بود . وقتی خبر نگار آمریکائی از او می پرسد « اعلی حضرتا ، ایران کشور فقیری است و شش درصد از روستائیان شما با سوادند ، شما خرید این همه اسلحه گران را برای چه میخواهید»؟ پاسخ می دهد برای مقابله با حمله کشورهای کمونیستی. ولی خطر واقعی در درون و در جای دیگر ، در پاد زهری بود که سلطنت برای مقابله با چپ به آن میدان میداد : مذهب و مسجد و مللا!

هر انقلابی برزمینه ایدئولوژی و نهاد های اجتماعی خود شکل میگیرد . براساس تحقیقی که درسال ۱۳۵۴ انجام گرفته بود ، تنها در تهران ۴۸ ناشر کتاب های مذهبی وجود داشت . فقط در همان سال ، حد اقل ۴۹۰هزار نسخه از « مفاتیح الجنان» و ۷۰۰هزار جلد از قران و ۴۰۰هزار نسخه رساله علماء دینی در قم منتشر شده بود.

در ۱۳۵۲، در تهران ۳۲۲ تکیه امام حسین ، ۳۰۵ در خوزستان ، ۷۳۱ در آذربایجان وجود داشت. در کنار این مراکز ، باز فقط در تهران ۱۲۳۰۰ هیات سینه و زنجیرزنی بود که بیشتر آنها از طرف أصناف و بازاری ها حمایت میشدند. بسیاری از آنها مهاجرین روستائیان کنده شده از زمین و شهرهای دیگر بودند و ۱۸۲۱ تا از این «هیات ها نام های ویژه خود را داشتند ، مثل « هیات نطنزی های تهران» ، « هیات سمنانی ها »، « بیچارگان امام حسین»، « ذلیل های موسی ابن جعفر » و غیره. [1]

[2]پانزده سال آخر دوره شاه را می‌توان «عصر شکوفائی حسینیه‌ها و مساجد و دارالتبليغ‌های اسلامی و اشاعه اسلام و نشر وسیع كتاب‌های مذهبی نامید. حتی باقی مانده بودجه تخصیص‌یافته به «جشن‌های دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی» به جای سرمایه‌گذاری در شاخه‌های مولد اقتصادی، صرف تکمیل و گسترش مسجد اعظم در قم گردید. شاهی که تحصیل کرده سویس بود، و باید فرهنگ سیاسی و مدنی آن‌را به ایران می‌آورد، مبلغ اندیشه‌هائی بود که امروز امام جمعه‌های حکومت اسلامی بیان می‌کنند.رشد شتابان نشر آثارمذهبی ، ساختن مساجد و حسینیه ها و هیات های حسینی درچنان ابعادی بودکه آنها را با کمبود تقاضا برای آخوند و روضه خوان مواجه ساخته بود و آنرا فقط با نشر وسیع کاست های خمینی و دیگر رهبران مذهبی می شد تکمیل کرد . آیا تعجبی دارد که خوانندگان این اندیشه‌های خرافی، چهره خمینی را در ماه ببینند؟

در کنار این نشریات سنتی ، باید به نوشته های شریعتی اشاره کرد که تفسیر مدرنیزه شده ای از مذهب ارائه میداد که در نسخه های میلیونی منتشر گردید و « دوزخیان زمین » فرانتس فانون به چهره مستعضف دوره انقلاب تبدیل شده بود که بیشترین تاثیر را بر روی طبقه متوسط ناشی از رشد اقتصادی و تحولات اجتماعی ناشی از در آمدهای نفتی داشت.

دردهه ۱۳۵۰ شمسی یک بررسی توسط مجید تهرانیان و علی اسدی هدایت طراحی و با همکاری محققانی چون منوچهر محسنی و مهدی بهکیش و هر مز مهرداد و عده ای دیگر انجام گرفت که نتیجه این بر رسی ها تحت عنوان « طرح آینده نگری» درسال ۱۳۵۴در شیراز در همایشی با شرکت صاحب نظران ارائه گردید و یکی از مهمترین اسناد در مورد نظر سننجی افکار عمومی در نیم دهه پیش از انقلاب می باشد . بنظر می رسد که استناد امیر ارجمند در « عمامه بجای تاج» به همین بررسی باشد. تحولات سریع طبقاتی و اقتصادی ، همراه بود با سرکوب بی وقفه سیاسی و فرهنگی و نهاد های مدنی جامعه و بازکردن هر چه بیشتر فضای سیاسی جامعه برای نفوذ مذهب. در آستانه انقلاب ۱۳۵۷ ، هیچ نهاد سیاسی و مدنی بعنوان وزنه تعدیل کننده در برابر نهاد مذهب و نفوذ ملایان وجود نداشت. بخش هائی از این تحقیق در سال ۱۳۹۶ توسط نشر نی تحت عنوان « صدائی که شنیده نشد» منتشر گردید . این نظر سنجی نشان می دهد که ۹۰ درصد دانشجویان سیاستمداران را ناصالح می دانستند .

در این فضای طبقاتی و اجتماعی دگرگون شده ، چپ، مجمع‌الجزایر پراکنده‌ای از گرایشات فکری بدون انسجام بود، روشن است که اندیشه بر بال اندیشه‌های دیگر و چرخش آن‌ها شکل می‌گیرد و بدون دست‌یابی به منابع اندیشه، نظم و انسجامی پیدا نمی‌کند. ازاین‌رو، تفکر چپ ناگزیر بود به‌صورت قاچاقی از چند جزوه کوچک و پراکنده و برخی از داستان‌های رمان تغذیه کند که آن نیز مدام با خطردستگیری و زندان مواجه بود. جنبش چپ نه فقط در برابر سرکوب فیزیکی مداوم ، بلکه قربانی سرکوب فکری نیز بود و زمانی که توفان فرا رسید به آسانی دچار فلج فکری گردید.

شاه فقط ضد چپ و مخالف تفکر مارکسیستی نبود که علنا به آن اذعان داشت ، بلکه مخالف تفکر لیبرالی و سکولار نیز بود. حتی «إفسانه آفرینش» صادق هدایت، که در سال ۱۹۴۸ در پاریس چاپ شده بود، به‌صورت دست‌نویس بین دانشجویان و به‌عنوان یک كتاب ممنوعه رد و بدل می‌شد» و توپ مرواری او تا زمان انقلاب در ایران منتشر نگردید که آن نیز به‌صورت زیرزمینی و جزو کتاب‌های سفید بود، و این نه فقط از خرافه‌زدگی شاه ، که به هر حال عمل می‌کرد، بلکه بستن فضای اندیشه و «اسلام‌پناه» بودن شاه در عین حال امتیازی بود که او به روحانیت در قبال حمایت از خود می‌داد. شاه بارها از ملاقات خود با امام زمان و باور به ظهور او برای نجات بشریت سخن گفته است و یا اینکه چگونه ابوالفضل العباس او را هنگام افتادن از اسب گرفته است و اگر بر صداقت حرف‌های او باور داشته باشيم، باید بپذیریم که شاه خرافی‌تر و معتقدتر از خمینی و اطرافیان وی بوده است و نهایتا قربانی همان کسانی شد که با دست خود فضای جامعه را برای بهره‌برداری آنان مهیا ساخته بود. ایدئولوژي امام زمان و کوروش، که هر سویه‌ای از آن به‌نوبه خود ارتجاعی بودند، نمی‌توانست برای زمانی طولانی دوام آورد و در بهمن ماه ۱۳۵۷،یکی باید به نفع دیگری کنار زده می‌شد.

مخال

۷- جنبش چریکی جدا از مردم در خانه‌های تیمی تاثیر جدی بر حوادث نمی‌توانست داشته باشد. ولی سرکوب و از جان گذشتگی آن‌ها، مشروعیت اخلاقی به آنان می‌داد که در دوره انقلاب به‌صورت یک «توتم»، بخش‌هائی از جوانان را بر حول آن گرد آورد . لایه‌هائی از آن‌ها به آسانی توسط حکومت اسلامی سرکوب و اعدام گردیده و بخش‌هائی نیز در یک بی‌خانمانی ایدئولوژيک به‌طرف آخوندها روی آوردند تا آن «توتم» دوره پیش از انقلاب نیز در زیر خاک دفن شود و امروز به سلطنت طلب ها فرصت ریکارانه تعمیم آن به کل چپ را بدهد.

در این‌جا باید به مصاحبه‌ای از شاه در ماه‌های آخر حکومت او اشاره کرد که پذیرفت در ایران سه هزار زنداني سیاسی وجود دارد.حدود ۸۰۰ نفر از آنها در زندان اوین کسانی بودند که دوره محکومیت خود را تمام کرده بودند ولی ساواک آنها را آزاد نمی کرد و به این زندانیان به اصطلاح « ملی کش » گفته میشد.

ساواک کسانی را دستگیر و به دادگاه‌های نظامی سپرد که اختلال مشاعر داشتند، کسانی در دادگاه‌های نظامی محاکمه شدند که جرم‌شان خواندن نصف رمان خرمگس بود، کسانی را بنا به جرم تعریف نشده جرم سیاسی دستگیر کرده بودند که فکر می‌کردند اختلاف بین چین و شوروی بر سر میوه و یا سبزی بودن گوجه فرنگی است. پارانویای شاه در مورد چپ که تا حد منع اندیشه پیش مي‌رفت، دست ساواک را در دستگیری جوانان و دانشجویان باز می‌گذاشت که به نوبه خود به بدنامی ساواک و رژیم سلطنت در افكار عمومی دامن می‌زد، تا آنجا که در دو ماهه پیش از انقلاب، داستان‌سازی در باره کسانی مثل سرهنگ زیبائی که در شکنجه افسران حزب توده درسال ۱۳۳۴ نقش جدی داشت، تا حد داستان‌های جن و پری پیش می‌رفت و همه جا بین مردم شایع بود که زیرزمین خانه او پُر بود از جمجمه‌ها و اسباب شکنجه. اگر از جامعه‌ای گردش آزاد اندیشه و اطلاعات را بگیرند، رواج شایعات نیز می‌تواند جای واقعیت را بگیرد و این فضا را دستگاه سلطنت و ساواک به‌وجود أورده بود.

در سال ۱۳۴۸ گروهی از جوانان چهارده پانزده ساله را به زندان قزل قلعه آوردند که صورتک موشه دایان، وزیر دفاع وقت اسرائیل را درست کرده بودند. این نوجوانان دستگیر شده در مسابقه فوتبال بین ایران و اسرائیل که حتی موی کوچک نوجوانی نیز بر صورت آنان نبود، دلنگران تجاوز به خود در زندان از طرف زندانیان بودند و سعی می‌کردند که سن خود را بزرگ‌تر نشان دهند و وقتی به آن‌ها گفتیم که ما زندانیان سیاسی هستیم و در این‌جا چنین چیزهائی رخ نمی‌دهد، کمی آرامش پیدا کردند. غروب آن روز، آقای رضا عطاپور- از بازجویان ما -وارد زندان شد و گفت به به، این بچه‌ها را آورده‌اند که پیش این‌ها، آموزش ببینند و بروند بیرون؟ همه آن‌ها را از قزل قلعه بردند، و ما دیگر نفهمیدیم چه بر سرشان آمد..

در سال ۱۳۴۸، بدنبال اعتصاب اتوبوس‌رانان و حمایت دانشجویان از آن‌ها، بندهای انفرادی و عمومی قزل قلعه مملو از دانشجویان شد و همان زمان اعتصاب قصاب‌های تهران نیز روی داد و ساقی، رئيس زندان قزل قلعه که همیشه زندان‌بان زندانیان سیاسی بود، حضور قصاب‌ها را اهانت به شخصیت خود تلقی می‌کرد و رو در روی آن‌ها می‌گفت «این‌ها تخم منهم نیستند». این جویبارهای نارضائی در سطح جامعه بودند که آرام آرام بستر توفان سال ۱۳۵۷ را ساختند.

۸- سلطنت‌طلب‌ها، اغلب از آزادی و حقوق زنان در دوره سلطنت سخن می‌گویند. در مقایسه با حکومت اسلامی، زنان در دوره سلطنت، از آزادی نسبی در حوزه زندگی عرفی برخوردار بودند. لیکن شاه هرگز برابری زن و مرد را در قوانین خود به‌رسمیت نشناخت و قوانین مدنی تا آخر سقوط سلطنت هم‌چنان بر پایه « شرایع الاسلام» تنظیم گردیده بود که در دانشکده حقوق به‌صورت بخشي از واحدهای آموزشی تدریس می‌شد و آخوندی به نام مشکات، که بسیار بد دهان و وقیح بود، عهده‌دار تدریس آن بود و مولف كتاب درسی حقوق مدني نیز امام جمعه تهران بنام سید حسن امامی، معروف به «امام جمعه لندنی» بود.

بر پایه این قانون مدني، زن یا دختر در ارث نصف مرد سهم می‌برد و در صورت فوت شوهر، یک هشتم ارث را می‌توانست به دست آورد. زن در صورت ازدواج، با اجازه شوهر حق خروج از کشور را داشت .

شاه شخصا نه فقط اعتقادی به برابری زن و مرد نداشت، بلکه اصولا زن را ناقص‌العقل می‌دانست. او در مصاحبه خود با«باربارا والترز» در سال ۱۳۵۵ که با حضور فرح پهلوی بود، می‌گوید که زن‌ها به‌طور متوسط عقل‌شان کمتر از مردان است و وقتی خبرنگار از او سوال می‌کند که علیاحضرت نایب‌السلطنه شما هستند و شما اگر فوت کنید او باید کشور را اداره کند، آیا او می‌تواند مثل مرد‌ها کشور را اداره کند؟ شاه بعد از مدتی سکوت می‌گوید به این سوال جواب نمی‌دهم و سپس خبرنگار رو به فرح پهلوی کرده و می‌پرسد، شما چیزی بگوئید و او که بسیار معذب است می‌گوید چه بگویم! [3] یا در مصاحبه خود با اوريانا فالاچی همین موضع خود را تكرار می‌کند که شما زن‌ها هیچ چیزی به تاریخ نداده‌اید، شما هرگز باخ نداشته‌اید، میکل آنژ نداشته‌اید، حتی بهترین آشپزهای جهان نیز مرد هستند ، شما زن ها تا زمانی که زیبائی و جذابیت خود را حفظ کرده اید در زندگی مرد حضور دارید. [4]

۹- در باره رشد اقتصادی ایران در رسانه‌های فارسی زیاد تاکید می‌شود و اینکه آهنگ رشد اقتصادی ایران در زمان سلطنت بیش‌تر از کره جنوبی بوده است. اگر صرفا بر شاخص‌های ساده اقتصادی در محاسبه تولید نا خالص داخلی تکیه شود، گمراه‌کننده و ساده ‌سازی مساله خواهد بود. ایران مانند هر کشور نفتی دیگر در منطقه، اساسا معطوف به صادرات انرژی بود و افزایش قیمت نفت ، شاخص افزایش صنعت و تولید ناخالص داخلی را بالا میبرد. حال آنکه کره جنوبی، حاصل نیروی کار خود را به‌صورت کالاهای صنعتی به بازارهای جهانی عرضه می‌کرد. در خاورمیانه هیچ کشور معطوف به صادرات انرژی، تا کنون صنعتی نشده است.

أصول شش گانه ای که شاه از آن بنام «انقلاب سفید» نام می‌بُرد، و با افزودن شش اصل دیگر، نظیر سپاه بهداشت به « انقلاب شاه و مردم » تغییر نام داد ،گام مهمی در تحول ساختاری وفرهنگی در طبقات اجتماعی ایران بود . دو اصل حساس آن ، یعنی إصلاحات ارضی و حق رای زنان که واکنش خمینی و طرفدارانش را برانگیخت ، بيش‌تر ماهیت سیاسی داشت.

در غرب، رشد صنعت بر الزامات رفع موانع بازدارنده مناسبات فئودالی و نیازهای صنعت استوار بود، در ایران حذف موانع قدرت در برابر سلطنت نقش مهم‌تری داشت که زمینه را برای قدرت متمركز هموار می‌کرد. نقشه راه و مسیر آن نیز چندان سنجیده نبود که داریوش همایون ، وزیر اطلاعات و از منظر یک فرد حکومتی ، به آن اشاره دارد.-[5]

در مناطق خراسان جنوبی یعنی مناطق کشت زعفران که جزو مستملکات امیر اسد الله علم بود ، تقسیم اراضی انجام نگرفت و در خراسان شمالی ، اوقاف که بطور سنتی در کنترل روحانیت بود در کنترل دربار در آمد که ایرج گلسرخی ، رئیس پیشین شورای عالی موسیقی رادیو ایران برای مدتی رئیس آن بود. صلب کنترل آوقاف از روحانیت ، پایگاه اجتماعی سلطنت در بین آنان را تضعیف میکرد. در دیگر مناطق ، سقف زمین های تقسیم شده ، غالبا زیر دوهکتاربود .

اصلاحات ارضی در کشورهائی مثل هند یا تایلند، تاکید بر اصلاح بذر و شیوه ‌های بهینه کشاورزی برای افزایش بارآوری قرار داشت، حال آنکه در ایران به‌عنوان کشور نسبتا خشک، آب و استفاده علمی از منابع محدود از آن، مهم‌تر بود.

شاه می‌گفت میخواهم در ایران یک نوع بورژوازی به‌وجود آید و در تقسیم اراضی، زمین‌های مرغوب مشمول اصلاحات نبود. از پروژه‌های بزرگ کشت و صنعت می‌توان استنتاج کرد که شکل‌گیری یک نوع بورژوا-ملاک مورد نظر او بود. برای پیشبرد این سیاست ، منصور روحاني وزیر کشاورزی، که اظهارات او در ماهنامه لوموند دیپلوماتیک نیز منتشر گردید، توصیه می‌کرد که در روستاها نباید آب و برق کشید و یا مدرسه ساخت، تا روستائی زمین را رها کند. این شخم زدن اجتماعی جمعیت روستا، مکانیزه کردن اراضی، تزریق درآمدهای نفتی به بخش خدمات و واردات بی‌رویه کالاهای مصرفی و افزایش تورم، جمعیت بزرگی از روستائیان را در جستجوی کار و نان روانه شهرهای بزرگ و از جمله تهران کرد.

انهدام مناسبات سنتی کشاورزی ، بدون ایجاد محرکه هائي برای ماندن روستائی در ده ، باعث شد که جمعیت بزرگی ازروستائیان زمین ها را رها کرده و بطرف شهر ها هجوم آورند ، شهرهائی که صنایع در حال رشد در آنها ظرفیت پذیرش چنین جمعیتی را نداشتند .بنا به تحقیقات خسرو خسروی ، در اندکی بیش از یک دهه ، بیست در صد از روستائیان مهاجرت کردند ، و مسکن در این شهر ها به یکی از کانون های اصلی بحران تبدیل گردید و آنها در حلبی‌آبادها و حصیر‌آبادها و زورآبادها جمع شدند و به مشاغل حاشیه‌ای روی آوردند که در زمان انقلاب به پایگاه خمینی با وعده‌های آب و برق و مسکن مجانی تبدیل شدند.

این فرآيند، تبعات سیاسی و اجتماعی چند وجهی برای آینده کشور به‌وجود می‌آورد که قبل از این‌که توسعه سرمایه‌داری صنعتی و طبقه کارگر صنعتی را موجب شود، لایه قابل توجهی از واردکنندگان کالاهای مصرفی از یک ‌سو، و جمعیت بزرگی از حاشیه‌نشینان جدا شده از زمین و تولید را به‌وجود می‌آورد. این‌ها همان «خارج از محدوده»‌ای‌ها بودند که در جنگ با بولدوزرهای شهرداری به لشگریان خمینی علیه شاه تبدیل شدند، در حالي که کارخانه‌هائی نظیر چرم‌سازی تبریز که مرغوب‌ترین چرم‌ها را به ایتالیا صادر می‌کرد و یا پارچه‌بافی‌های اصفهان زیر ظرفیت خود کار می‌کردند، و سه برابر تولید کارخانجات مقدم، پارچه و نخ وارد کشور می‌شد.

شیوه پیش برد اصلاحات ارضی از طرف شاه، باعث یک دگرگونی بزرگ طبقاتی در نظام اقتصادی و اجتماعی ‌ گردید که می‌توان به‌طور خلاصه به آن‌ها اشاره کرد:

الف – تجربه تاریخی نشان می‌دهد که سانترالیزه کردن یا تمرکز ساختارهای اداری یک کشور، نظیر ارتش و دادگستری و آموزش، بدون شکل‌گیری صنعت بزرگ، به استبداد آسیائی در قدرت می‌انجامد. این همان چیزی است که در غرب، در روسيه و اسپانیا وپرتقال رخ داد و دوره رضا شاه، نمونه آن بود. رضا شاه هیچ یک از مناسبات اقتصادی و اجتماعی را دگرگون نساخت و همچنان دست نخورده باقی گذاشت .

ب- اصلاحات ارضی در ایران، قبل از هر چیز، ماهیت سیاسی داشت. در غرب، رشد صنعت، بر الزامات رفع موانع بازدارنده مناسبات فئودالی استوار بود. برخلاف اروپا که رشد بورژوازی و صنعت در شهر موجب افول ارزش زمین و تعرض آن به ساختارهای فئودالی می‌شد، در ایران زوال مناسبات اربابی، بدون رشد صنعت بزرگ در شهرها، قدرت سیاسی متمركز و زمینه‌های استبداد سیاسی را فراهم ساخت. استبداد سیاسی به نوبه خود مانع از تشكل‌یابی طبقات اجتماعی در نهادهای سیاسی و مدنی می‌شد. به همین دلیل کل جامعه سیاسی ایران در بحران ۱۳۵۷ بی‌دفاع بود و با شکاف برداشتن در ساختارهای قدرت سیاسی، زمینه برای پرش دستگاه مذهب به قدرت را فراهم ساخت که پیش از آن با حمایت سلطنت به آزادترین و سازمان‌یافته‌ترین نهاد تبدیل شده بود.

۱۰ -انقلاب ۱۳۵۷، نتیجه تحولات بزرگ طبقاتی و اجتماعی در درون جامعه ایران، نوع رابطه دولت سیاسی با جامعه در طی دهه‌های گذشته و ژئو پولیتیک و آرایش قدرت‌های جهانی بود. درآخرین سال سلطنت محمد رضا شاه، کشور دچار یک بحران سیاسی و اجتماعی همه‌جانبه بود، لیکن منطق دیکتاتوری، اجازه فهم آن‌را نمی‌داد. در ذهن خود شاه و متحدین بین‌المللی او، فضای خطر کاذب چپ سایه افکنده بود. در حالی که هیچ حزب سیاسی قدرتمندی با یک پایگاه طبقاتی بزرگ وجود نداشت .پیروی بی چون وچرای حزب توده از سیاست های شوروی بعنوان نیرومند ترین حزب در پیش از کودتای ۲۸ مراد مانع ازجذب نسل جدید بطرف آن می شد، جبهه ملی فاقد پایگاه اجتماعی در بین لایه های پائین جامعه بود و وزن و اهمیت سیاسی خود را از دست داده بود، و جنبش چریکی محدود در خانه‌های تیمی پیوندی با جامعه نداشت. هیچ ‌یک از این جریان های سیاسی ، توان بر انداختن سلطنت را نداشتند. سلطنت خود زمینه‌های سقوط خود را فراهم کرده بود. توده مذاب آماده انفجار در حاشیه شهرها که معلول سیاست‌های اقتصادی نادرست شاه بود ، خود بزرگ‌ بینی شاه و توهم او نسبت به خود که به توصیه‌های کارشناسان خود نیزاعتنائی نداشت، سرکوب سیاسی و مدنی جامعه در طی چند دهه و بی دفاع کردن آن، تنظیم سیاست داخلی و خارجی خود بر پایه ضد کمونیسم که فضای جنگ سرد در آن بی‌تاثیر نبود، هریک نقش خود را در فروریزی سلطنت ایفا کردند.

شاه در سطح جامعه نتوانست تکیه‌گاه اجتماعی قابل اتکائی برای خود به وجود آورد. همان‌گونه که کرمیت روزولت، از طراحان کودتای ۲۸ مرداد، درکتاب خود «ضد کودتا: مبارزه برای کنترل ایران » در سال ۱۹۷۹ می‌نویسد:

در اواخر تابستان ۱۹۵۳ شاه به من گفت: من تخت سلطنت خود را مدیون خداوند، مردم، ارتش و شما هستم. منظور او از شما، دو کشور بریتانیای کبیر و ایالات متحده بود. من این دو کشور را نمایندگی می‌کردم. ما همه قهرمان بودیم، ولی شاه از موفقیت اقتصادی به تراژدی و ورشکستگی حرکت کرد».[6]

درآخرین روزهای سلطنت او، دیگر نه بریتانیای کبیر و آمریکا در کنار او بودند، نه مردم و نه ارتش، و نه خدائی که به آن باورداشت. حتی امام زمان نیز او را فراموش کرده بود و معجزه ظهور دوباره او باید از چاه جمکران رخ می‌داد. او دیگر دینی برای ادا کردن نداشت. نیروهائی که در ۲۸ مرداد علیه مردم به یاریش شتافته بودند، آرایش دیگری گرفتند، گوئی مضحکه باید به صورت تراژدی تکرار می‌شد.

ارتباط پنهانی خمینی با آمریکائي‌ها و تضمین دادن به آن‌ها که منافع آن‌ها در ایران تضمین خواهد شد و جریان نفت هم‌چنان ادامه خواهد یافت و اتفاق نظر چهار قدرت بزرگ آمریکا، آلمان، فرانسه و انگلیس در گوادلوپ مبنی بر برداشتن هرگونه حمایت از شاه که اراده او را شکننده‌تر و متزلزل‌تر می‌کرد، هرکدام سهمی در شکستن دستگاه سلطنت از درون داشتند. شاید بتوان آمدن ژنرال هایزر به ایران برای ممانعت از کودتا و کنار آمدن ارتش با خمینی، خروج شاه و نیز فشار به دولت بختیار برای باز گذاشتن فرودگاه جهت ورود خمینی به ایران را آخرین میخ بر تابوت سلطنت نامید، هرچند که این سیاست ضد کودتا در مورد خطر چپ و یا ملیون قابل تصور نیز نمی‌توانست باشد. مهره‌های مهم ساواک از بیم جان پیشاپیش فرار کرده بودند، ارتش در کنار دولت رسمی نبود و اعتماد کور شاه به ژنرالی خائن که وی را به خطا دوست می‌پنداشت، جملگی هرم قدرت را ازدرون به فروپاشی سوق می‌داد. سلطنت دیگر شبیه خانه‌ای بر روی شن بود که با قیام چند روزه مردمی بی‌سلاح فرو ریخت. قیام پیروز ولی آزادی شکست خورد و ابلیس انسان روی ، بر اریکه قدرت نشست. اگرچه قیام کار مردم است لیکن هر قیامی در فضای ژئو پولیتیک مساعد خود، رخ می‌دهد. به اعتراف آیت الله منتطری در اعتراض به گروگان‌گیری کارمندان سفارت آمریکا « پیروزی انقلاب ما به این دلیل بود که کارتر جو را برای ما مساعد کرد و ما باید امتیاز آزاد کردن گروگان ها را به کارتر بدهیم ».[7]

سلطنت در ایران به تاریخ پیوسته است و امید بازگشت آن در« فرشگردی» دیگر وهمی بیش نیست. عده‌ای شاید هنوز به امید تناسخ آن در جان دیگری باشند، آنان را نمی‌توان ملامت کرد، چرا که توهم در امور آدمی امری قدیمی است. هنوز هم بعد از گذشت قريب دو قرن و نیم از انقلاب فرانسه، کسانی لباس سیاه عزای سلطنت بوربون‌ها را به تن می‌کنند، و خوی هم‌دردی بشری ایجاب می‌کند که از کنار تابوت مردگان به احترام گذشت، ولی پیکر در احتضار مرگ حکومت اسلامی هنوز بر روی زمین مانده است، به آینده‌ای دیگر بیندیشیم..

کتاب «صدایی که شنیده نشد» (نگرش‌­های اجتماعی- فرهنگی و توسعه نا متوازن در ایران)، بخشی از تحقیقاتی است که در دهه ۵۰ شمسی با عنوان «طرح آینده‌نگری» توسط «علی اسدی هدایت» و «مجید تهرانیان» طراحی شد و محققانی مانند «منوچهر محسنی»، «مهدی بهکیش»، «هرمز مهرداد» و .. در انجام آن همکاری کردند.

[1] Said Amir Arjomand : The Turban For the Crown. The Islamic Revolution in Iran.Oxford University Press.1988.pp-79-92

[2] همان منبع

2022-02-16 مقدمه‌ای در باب هژمونی و الزام‌های دستیابی به آن. حشمت محسنی

مقدمه‌ای در باب هژمونی و الزام‌های دستیابی به آن. حشمت محسنی

مقدمه‌ای در باب هژمونی و الزام‌های دستیابی به آن.
حشمت محسنی

بلوک طبقاتی معطوف به سوسیالیسم(1) چگونه می‌تواند استقلال جنبش‌های اجتماعی را در مبارزه با این یا آن شکل از ستم به‌عنوان نمونه ستم جنسی، ستم طبقاتی، مذهبی… به‌رسمیت بشناسد، در جهت توان‌مندسازی آن‌ها بکوشد و هم‌زمان با آن‌ها، نه از فراز سر آن‌ها، در راستای اهداف مشترک مبارزه کند و زمینه گذار به سوسیالیسم را فراهم سازد. مبارزه برای دموکراسی علیه استبداد سیاسی و مبارزه علیه استبداد سرمایه به طور موازی و همزمان اگرچه با ضرب‌آهنگ کُند و بطئی، تا حد معینی امری پذیرفته شده است، اما معمای انقلاب ایران در نسبت و رابطه این دو سنخ مبارزه و تشریح الزامات نظری و عملی آن نهفته است کاری که جنبش چپ سخت به آن نیاز دارد و به یک معنا هویت مشخص آن را در جامعه ما روشن می‌سازد. به سخن دیگر، پرسش بنیادین در عرصه‌ی سیاسی ما به‌عنوان یک نیروی سوسیالیست این است که چگونه می‌توانیم از یک سو، در مبارزات جنبش‌های سیاسی مشخص مداخله کنیم بدون اینکه در کادر وضع موجود بیتوته کنیم و تسلیم هژمونی ایدئولوژی بورژوازی شویم؛ و از دیگر سو، به درک جزمی از اصول و فرقه‌گرایی در نغلطیم؟ و اسباب هژمونی جنبش کارگری را فراهم کنیم و گذار به سوسیالیسم را از متن پیکار برای دموکراسی سازمان دهیم؟ نوشتار حاضر می‌کوشد منطق و الزامات دستیابی به هژمونی را مورد تاکید قرار دهد، الزام‌های دستیابی به آن را در شرایط مشخص ما برشمارد، و طرحی را برای نبرد هژمونیک با مخالفان سیاسی ما ارائه کند.

منطق هژمونی و الزامات دستیابی به آن

هژمونی مقدمتا بحثی است ناظر بر سوژه‌ی تغییر، یا به سخن دیگر و در بادی امر، مشخص کردن یک نیرو، با مختصات و کمیت و کیفت درونی آن. هژمونی اما در بنیاد خود بحثی است در پیوند با دیگر عاملان تغییر اجتماعی. به تعبیر پری اندرسون«معنای آن به طور ضمنی گره خورده با اندیشه‌ی اتحاد، هر اتحادی که اعضایش در اساس با هم برابر باشند، و یکی را برتری دهند تا همه را برای رسیدن به هدفی واحد هدایت کند.»(2) تبار و رد پای ایده‌ی هژمونی را البته می‌توان در مانیفست جستجو کرد آن‌جا که می‌گوید: «پرولتاریا باید ابتدا قدرت سیاسی را به کف آورد، خود را به مقام طبقه‌ی ملی[طبقه هدایت‌کننده‌ی ملت(انگلس-1888)] ارتقا دهد و خود به‌مثابه‌ی یک ملت شکل بگیرد، پس هنوز خصلت ملی دارد-اگرچه به هیچ‌وجه نه به معنای بورژوایی آن».(3) به طور مشخص هژمونی درونمایه‌ی رابطه‌ی طبقه کارگر با جنبش‌های اجتماعی، نسبت مبارزه علیه استثمار با مبارزه علیه ستم سیاسی- حقوقی را نمودار می‌سازد.

هژمونی بلوک طبقاتی معطوف به سوسیالیسم از رهگذر دفاع از منافع جنبش‌های اجتماعی دست یافتنی است، بدون دفاع از منافع واقعی این جنبش‌ها سخنی از فرادستی گفتمان سوسیالیستی در بین نیروهای هم‌سرنوشت با این بلوک، نمی‌تواند در میان باشد. هر جا ظلم و ستمی بر نیرویی روا می‌شود صرف نظر از این که نیروی مورد ستم بهایی‌ها باشند و یا لیبرال‌ها، ناسیونالیست‌ها باشند یا جمهوری‌خواهان مدافع نظم مستقر، بلوک طبقاتی پرولتاریا باید در آنجا حاضر باشد و به آن اعتراض کند و علیه آن دست به نبرد زند. کسانی که این عرصه را وا می‌نهند و آن را بی اهمیت می‌پندارند و به کار «اصلی» خود مشغول‌اند، فراموش می‌کنند که آموزش سیاسی پرولتاریا و ارتقاء آن به مقام طبقه در قلمروی ملی از رهگذر مداخله و دفاع از تحول اجتماعی در کل و تامین منافع عمومی دست‌یافتنی است. کسانی که مشارکت بلوک طبقاتی در این قلمرو را انکار می‌کنند راه هژمونی آن را مفروش نمی‌کنند بلکه مسیر سلطه‌ی پرولتاریا بر دیگران را فراهم می‌کنند که صد البته با مفهوم هژمونی فرق دارد.

دفاع از منافع سایر جنبش‌های اجتماعی اگرچه شرط ضروری تامین هژمونی این بلوک به‌شمار می‌رود، مع‌الوصف بدون ارائه بدیل در قبال بحران مناسبات اجتماعی تحقق‌ناپذیر است. پرسش مرکزی این است که پرولتاریا در مقام پرولتاریا چه راه حلی برای ستم ملی، جنسی و جنسیتی، مذهبی… در پیشگاه مردم ارائه می‌دهد یا با مداخله‌ی فعال خود در طرح راه‌حل برای معضلات جنبش‌های اجتماعی به طور موثر مشارکت می‌کند. ارائه بدیل سنجیده و راهگشا اگرچه به تنهایی مسیر دستیابی به هژمونی را فراهم نمی‌کند معهذا بدون آن این امر ناممکن است. به تعبیر هوشمندانه‌ی گرامشی:

در جوامع ”غربی“، تصرف قدرت، بدون این که از قبل هژمونی کسب شده باشد، قابل‌تصور نیست، به بیانی دیگر، بدون تأیید یک نقش مسلط/رهبری در درون بلوکی تاریخی که نه ‌تنها قادر به دفاع از منافع مشترک طبقات خاص باشد، بلکه پاسخی کلی به کل بحران مناسبات اجتماعی دهد، متصور نیست.»(4) از این رو، دفاع از منافع جنبش‌های اجتماعی یکی از لوازم تامین هژمونی است، اما اگر این دفاع در میدان مبارزه به صورت مبارزات پراکنده، جدا از هم و موردی بدون پیوند جنبش کارگری با خواست‌های عمومی بسیج‌گر سایر جنبش‌ها صورت گیرد محال است هژمونی بلوک طبقاتی معطوف به سوسیالیسم شکل بگیرد چه رسد به این‌که نهادی شود.

عروج گفتمان سوسیالیستی و تامین الزامات هژمونی ابدا به صورت خطی و مستقیم پیش نمی‌رود. بدین معنا که نخست پرولتاریایی متشکل با افق روشن شکل می‌گیرد، آنگاه جنبش‌های اجتماعی دیگر یکی پس از دیگری پا می‌گیرند و تکاپوی نیروهای سوسیالیست را در میدان عمل مشاهده می‌کنند. این فرآیند می‌تواند بسی پیچیده و غیرقابل انتظار شکل بگیرد. و نادیده گرفتن خودویژگی‌های این امر می‌تواند به دریافت‌های اقتدارگرایانه از مفهوم هژمونی پا دهد یا دخیل بستن به آموزه‌ی فرقه‌ای خود.

هژمونی طبقه کارگر نمی‌تواند با درک رایج و مالوف همچون حلال همه‌ی مشکلات و همچون نیرویی رهایی‌بخش سایر جنبش‌ها تکوین یابد. امر رهایی نیروهای اجتماعی غیرپرولتری از باب نمونه جنبش زنان تنها بدست توانایی خود این جنبش‌ها امکان‌پذیر است. تردیدی نیست که پرولتاریا یک نیروی رهایی‌بخش است و دارای این ظرفیت است که مساله استثمار را از ریشه و اساس حل کند. اما این انتظار و تصور که پرولتاریا می‌تواند به جای فعالیت مستقل این جنبش‌ها پیشگام مبارزه علیه همه‌ی اشکال ستم باشد در سطح نظری با مبارزه جنبش‌های اجتماعی برای خودرهانی و حقوق خود آن‌ها مباینت دارد، بلکه در سطح تجربه نیز تاکنون از بوته آزمون موفق در نیامده است.

هژمونی طبقه کارگر در بین جنبش‌های اجتماعی را نباید با سیاست ائتلافی یکسان پنداشت. ائتلاف طبقاتی همکاری دو نیروی متفاوت اگر نگویم مخالف بر سر مسایل مشترک است، در حالی که هژمونی از برتری فکری –اخلاقی یک نیرو در بین متحدان سخن می‌گوید. تردیدی نیست که این برتری ابدا از جنس سیاسی- حقوقی نیست، بلکه تنها به مدد فداکاری بیش‌تر، درایت سیاسی و پیگیری عملی در امر مبارزه‌ی مشترک بدست می‌آید.

تکوین هژمونی بلوک طبقاتی معطوف به سوسیالیسم از مبارزه یک بُعدی چه در عرصه سیاسی، یا اقتصادی یا نظری حاصل نمی‌شود، بلکه برعکس، فرآورده و محصول مبارزات هم‌هنگام این عرصه‌های نبرد به شمار می‌رود. دستیابی به هژمونی نمی‌تواند عرصه‌ای از عرصه‌های جامعه را به حال خود وانهد. از حوزه‌ی اقتصاد تا سیاست و از آموزش تا قلمروی هنر… باید جولانگاه فعالیت بلوک طبقاتی معطوف به سوسیالیسم باشد.

تکوین هژمونی، دوام و نهادی شدن آن اگرچه الزاماتی دارد و مولفه‌های آن در این یا آن کشور معین دارای خصلت‌های عام و مشترک است، معهذا راه شکل‌گیری آن از مسیر خاصی می‌گذرد و مُهر و نشان آن جامعه معین را در بر دارد. به سخن دیگر، عروج یک نیروی هژمون بدون تامین برخی عناصر پایه‌ای بنیادی ناممکن است، اما هم‌هنگام بدون پاسخ به مسایل خودویژه‌ی یک کشور معین هم ناشدنی است. به‌عبارت دیگر تکوین هژمونی یک نیرو در دو کشور از مسیر خاص هر کشور معین می‌گذرد که می‌تواند شباهت چندانی به یکدیگر نداشته باشد. فراتر از آن می‌توان گفت آغاز تکوین هژمونی در این یا آن کشور معین در این یا آن عرصه، تخت‌بند شرایط مشخص آن کشور است، به تعبیری «حلقه‌ی مقدم» آن سخت به ویژگی‌های محلی آن جامعه گره خورده است؛ مع‌الوصف آن‌چه را که نباید فراموش کرد این است که فرایند کسب هژمونی بدون فراروی از یک عرصه به عرصه‌های دیگر در نیمه راه متوقف می‌شود. البته باید از میزان هژمونی یک نیرو در جامعه تصور روشنی داشت و با نفوذ مطلق در جامعه اشتباه گرفته نشود که امری ناممکن است.

هژمونی بدون کار صبورانه، مداوم و بنیادی در جامعه مدنی دست نیافتنی است. وانگهی بنیاد هژمونی در جامعه مدنی پی ریخته می‌شود و به‌درجه‌ای که در آن نهادی می‌شود به حوزه‌های دیگر از جمله در مبارزه‌ی اقتصادی و سیاسی خود را جلوه‌گر می‌سازد. بی‌اعتنایی به کار سامان‌گرانه و فقدان چیرگی گفتمان چپ در جامعه مدنی امر هژمونی یک نیرو را بی‌معنا می‌کند و به چیزی میان تهی بدل می‌سازد. هژمونی صرفا از کار توده‌ای در بین طبقه کارگری حاصل نمی‌شود، بلکه علاوه بر آن بر مداخله فعال این طبقه در حل معضلات لایه‌های اجتماعی دیگر از رهگذر همفکری و مشارکت در آگاهی سیاسی-عمومی و از رهگذر آن در تکوین «اراده‌ی ملی-توده‌ای» به دست می‌آید. هژمونی صرفا با سیاست‌هایی که منافع یک نیروی خاص را تامین کند و فقط در همان چارچوب محصور بماند اصلا دست یافتنی نیست. از همین‌روست که لنین می‌گوید: «هرچه هم که ما بکوشیم به تضاد طبقاتی، جنبه و خصلت سیاسی بدهیم هرگز قادر نخواهیم بود که آگاهی سیاسی را در طبقه‌ی کارگر با تائید صرف بر تضاد و درگیری ایجاد کنیم. از این رو که این چارچوب بسیار تنگ و باریک و محدود است. برای ایجاد آگاهی سیاسی میان طبقه‌ی کارگر، باید سوسیال دموکرات‌ها و فعالان آنها همانند نظریه‌پردازان و مبلغان به میان طبقات اجتماعی بروند».(5)

کسب قدرت از سوی یک نیروی طبقاتی اگر بدون هژمونی آن نیرو در جامعه پیش از دستیابی به قدرت صورت گیرد اگر نه به طور مطلق، اما به احتمال بسیار زیاد مسیر بوروکراتیزه شدن را می‌پیماید. این نوع کسب قدرت پیامدهایی دربردارد که از مهم‌ترین آن‌ها بی‌اعتمادی بخش‌های قابل توجه مردم به آن نیروی طبقاتی است. و فراتر از آن زمینه‌ی مساعدی برای عروج دشمنان آن فراهم می‌سازد و می‌تواند گامی مهم برای شکست قطعی آن به شمار ‌رود.

گفتیم که هژمونی پرولتاریا بدون مداخله در مبارزه سایر فرودستان قطعا با شکست مواجه می‌شود بگذریم از اینکه اساسا بدون آن نمی‌تواند پا بگیرد. ترکیب خواست‌های ناهمگون و همکاری در مبارزه مشترک ابدا به معنای همسان کردن پرولتاریا با سایر بخش‌های مردم نیست و نباید باشد. پرولتاریا یک نیروی بنیادی در ساختار سرمایه است و هم‌ارز کردن این نیرو با دیگران، یک خطای بنیادی در مبارزه به‌شمار می‌رود. وانگهی کسانی که در این یا آن جنبه تحت ستم قرار دارند الزاما برای محو بهره‌کشی طبقاتی مبارزه نمی‌کنند. برابری بین زن و مرد، نژادها، ملیت‌ها… بنیاد مناسبات بهره‌کشی را لغو نمی‌کند و تا حد معینی با وجود نظام بهره‌کشی می‌تواند همزیستی داشته باشد. در حالی که برابری اقتصادی کار – سرمایه ناممکن است و نفی این نابرابری با انحلال این مناسبات بستگی دارد. وانگهی درون‌مایه‌ی مبارزات زنان برابری با مردان است، رنگین‌پوستان خواهان برابری با سفیدپوستان اند، و ملیت‌های تحت ستم نمی‌خواهند با ملت غالب از حیث سیاسی-حقوقی تمایزی داشته باشند. در حالی که مضمون مبارزه‌ی پرولتاریا نه برابری با سرمایه، بلکه براندازی سلطه بهره‌کشی طبقه مسلط و چیرگی گفتمان آن است. از این رو، این پرولتاریا و انحصارا پرولتاریا است که در این عرصه به نبرد می‌پردازد. محوری بودن نقش پرولتاریا، البته به معنای برقراری روابط نابرابر با نیروی‌های تحت هژمونی پرولتاریا نیست. به‌درجه‌ای که پرولتاریا به اصل برابری وفادار بماند هژمونی آن دموکراتیک و بر بنیاد محکمی قرار می‌گیرد و استوار می‌شود.

هژمونی بدون رسانه‌ یا رسانه‌های عمومی که صدای عمومی فرودستان باشد به دست نمی‌آید. در دوره‌ای که جریان غالب بخش اعظم رسانه‌های صوتی و تصویری را در اختیار دارد، یک نیروی فرودست بدون رقابت با صداهایی که فلسفه وجودیشان مخالفت با تغییر بنیادی جامعه، ترویج ادبیات سازش و مخالفت با روحیه انتقادی-انقلابی است نمی‌تواند به هژمونی نایل آید. سبک کار رسانه‌ی بدیل اما در دنیایی که هر انسانی به جای تدارک واقعی، و «خوردن دود چراغ» برای تبیین مساله با اندک توشه‌ای مقاله می‌نویسد، مصاحبه می‌کند، با همه‌ی توش و توان خود می‌خواهد به سلبریتی بدل شود، نمی‌تواند بر بنیاد کمیت، و تولید انبوه استوار باشد. نمی‌تواند فعالیت خود را اساسا به «پسا واقعه» محدود کند و به تفسیر «وقایع اتفاقیه» منحصر کند. نمی‌تواند ملات خود را از سطح بیرونی واقعیت برگیرد و آن را دوباره به واقعیت تحویل دهد، و در یک فرم و شکل تکراری با مضامین ضدرژیمی به خورد مخاطب دهد. رسانه بدیل، باید ظرفیت‌های تحول را در متن همین شرایط نشان دهد، آن را برجسته کند، و راه‌های گذار از این شرایط را ترسیم کند، و مُهر و نشان «دنیایی دیگر» را بر پیشانی خود حک کند. رسانه‌ای که نتواند به مسیر راهپیمایی میدان نبرد روشنایی بخشد به هر چیزی می‌ماند به جز رسانه‌ی بدیل. رسانه نورافکنی است در خدمت سوژه‌ی تحول در مبارزه، و بدین‌سان ابزاری است که از رهگذر آن چشم‌انداز نبرد مشخص می‌شود و راه‌های رسیدن به هدف نشانه‌گذاری می‌شود. رسانه بدیل گاهی چنان اهمیتی می‌یابد که مدافعان نظم موجود حاضرند پلیس ضد شورش را تحویل شما دهند اما رسانه ملی را نه. تیموتی گارتون‌اش مناظره‌ی یکی از رهبران سولیدارینوش لهستان با یکی از مقامات حزب را نقل می‌کند که توجه به آن شاید خالی از لطف نباشد.«کورون[یکی از رهبران همبستگی] گفت، تلویزیون باید «ملی» باشد نه «دولتی» … یکی از مقامات حزب [کمونیست] در گفتگوی «میزگرد» مطرح کرده بود: «زومو(پلیس ضدشورش) را به شما می‌دهیم، اما تلویزیون را نه.» و بعد کورون گفت حق با او بود، ما هم بیش‌تر تلویزیون را می‌خواهیم». (6)

عطف توجه به منطق و الزامات دستیابی به هژمونی یک چیز است و برخورداری از یک پروژه‌ی مشخص در یک جامعه معین برای نایل شدن به یک نیروی هژمونیک چیزی دیگر. در سطح اول ما با مسایل انتزاعی و در سطح دوم ما با مصالح و مواد مشخص، به سخن دیگر با معضلات، نیروها و گرهگاه‌های مشخص سروکار داریم. اولی لازم است اما به هیچ رو کافی نیست، و دومی بدون توجه به منطق عام هژمونی فاقد چشم‌انداز یا «فانوس دریایی» است. در اینجا بحث ابدا بر سر خاص بودن هژمونی در این کشور یا آن کشور نیست، بلکه درافکندن طرحی جدید، پروژه‌ی جدید و تاثیرگذاری بر واقعیت‌های عینی در جهت تغییر آن مدنظر است. بنیاد این امر نوآوری، خلاقیت و ساختن امر اجتماعی یا به تعبیر گویای گرامشی «ابتکار تاریخی» است که به هیچ رو نمی‌توان آن را به داده‌های عینی موجود فروکاست. از سوی دیگر هژمونی ابدا نمی‌تواند به سادگی به یک پروژه تقلیل یابد. برای تکوین هژمونی ما صرفا به یک پروژه‌ی سیاسی نیاز نداریم، بلکه به قول سوتیریس(7) علاوه بر آن به شرایط و لوازم دیگری در فرایند تاریخی گسترده‌تر احتیاج داریم، فرایندی که در شیوه‌های جمعی مبارزات و مقاومت طبقات فرودست، ابداع و نبوغ جمعی آن‌ها ریشه دارد. برای اینکه یک «پروژه هژمونیک» واقعاً یک ابتکار تاریخی از طبقات فرودست باشد، باید عمیقاً ریشه در شیوه‌های جمعی مبارزات آن‌ها و در تضاد دیالکتیکی شرایط وجودی فرودستان داشته باشد. از این رو، به تعبیر او باید بین درک پروژه همچون امری فنی و مدیریتی با پروژه به‌مثابه‌ی توانایی یک سوژه جمعی برای ارزیابی، پیش‌بینی، سازماندهی و کنترل واقعی یک فرآیند سیاسی تمایز قایل شد.

الزام‌های دستیابی به هژمونی در شرایط مشخص ما

کشور ما تجلی‌گاه انواع ستم و تلاقی‌گاه اشکال متنوعی از سلطه است که مناسبات معینی بین آن‌ها برقرار است. ما نه با ستم طبقاتی یا بهره‌کشی اقتصادی، بلکه علاوه بر آن با ستم جنسی – جنسیتی، ستم ملی، مذهبی، و ستم بر زیست‌بوم و طبیعت… مواجهیم. خطا است هر آینه تصور کنیم که هر یک از این اشکال ستم در قلمروی مستقل بی پیوند با شکل‌های دیگر ستم بر محرومان، فرودستان و حذف‌شدگان روا می‌شود. این اشکال ستم تودرتو، در سطوح مختلف بر سوژه‌های تحت سلطه اعمال می‌شود. تلاقی این ستم‌ها البته به معنای آن نیست که این اشکال ستم بر سوژه‌های تحت ستم جامعه به یکسان اِعمال می‌شود. به‌عنوان نمونه نابرابری سیاسی- حقوقی اگرچه جوهر ستم بر زنان به‌شمار می‌رود معهذا خطای فاحشی است که بپنداریم همین ستم بر کل زنان به نحو «برابر» اجرا می‌شود، یا دچار این خبط شویم و ستم طبقاتی بر زنان به‌ویژه لایه‌های فرودست زنان را انکار کنیم و حتی سلطه‌ی بخشی بر بخش دیگر زنان را نادیده بینگاریم.

حضور بدترکیب بهره‌کشی اقتصادی و مناسبات استوار بر سلطه‌ی سیاسی-مذهبی، منبع اصلی تکوین و عروج جنبش‌های اعتراضی است که در دوره‌های زمانی معینی پا می‌گیرند، ارکان رژیم سیاسی مستقر را به لرزه در می‌آورند و با سرکوب لجام‌گسیخته عقب می‌نشینند. حرکات توده‌ای بزرگ اعتراضی هنوز به مرحله تثبیت جنبش‌های اجتماعی فرانرویده و دوام و قوام چندانی ندارند. با این وصف تکاپو و تلاش‌های روزانه و صبورانه آن‌ها در مقابل سیاست‌های سرکوب‌گرانه رژیم اسلامی انکار‌ناپذیر است. یک تصویر کلی از صحنه سیاسی و آرایش نیروها نشان می‌دهد که ما هم اکنون با رشد فزاینده‌ی حرکات اعتراضی بخش‌های وسیعی از مردم روبرو هستیم که از حیث شکل آن دارای مختصات زیر است: این حرکت‌ها با آهنگی شتابان رادیکال‌تر می‌شوند، حتی حرکت‌هایی که کاملا با مضمون صنفی شروع می‌شوند به واسطه‌ی برخورد رژیم اسلامی ابعاد سیاسی پیدا می‌کنند، این اعتراضات در یک بازه زمانی بسیار نزدیک و با فاصله کم رخ می‌دهند و از جنبه کمی افزایش چشم‌گیری را جلوه‌گر می‌سازند. وانگهی این اعتراضات به یک لایه‌ی خاصی محدود نمی‌شوند و دامنه‌ی آن بخش‌های هرچه وسیع‌تری از مردم را دربرمی‌گیرند. این اعتراضات از شمال تا جنوب و از غرب تا شرق کشور ما را درنوردیده است. این اعتراضات از حیث سازمانیابی نیز رشد محسوسی را نمودار می‌سازند. کافیست در این باره اعتراضات معلمان یا بازنشستگان یا شورای سازماندهی نفتگران را مورد مشاهده قرار دهیم. اگرچه هنوز ابعاد سازمانیابی حرکات مردمی با تکاپوی مبارزه اعتراضی آن‌ها از یک سو و انبوه بی‌پایان درخواست‌ها متناسب نیست اما تا همین جا گام‌های بزرگی در راستای تامین این حلقه کلیدی برداشته شده است. به طور خلاصه اشباع شدن حرکت‌هایی اعتراضی در سطح واحد تولیدی یا محله‌ی خاص باعث شده است اشکال سازماندهی از سطح واحد و محله فراتر برود و همزمانی اعتراضات در مقیاس بزرگ در دستور کار جنبش قرار بگیرد و سنگرهای جدیدی گشوده شود. این تصویر از مبارزات مردمی از حیث مطالبات، اشکال مبارزه و سطح سازمانیابی کامل نیست هر آینه اگر نتوانیم از روان‌شناسی مردم سخنی بگوییم. تردیدی نیست که جامعه ما جامعه پیچیده، هزار لایه و تودرتو است. بر اثر حاکمیت یک رژیم استوار بر تبعیضی نظام‌یافته و تعرض بر ابتدایی‌ترین حقوق انسانی‌، با ناامنی، خشونت، قتل، آدم‌ربایی، تجاوز به عنف، سرقت‌های مسلحانه، چاقوکشی، اعتیاد، ناهنجاری‌های اجتماعی، ابعاد هولناکی پیدا کرده است. اما در کنار این روندهای منفی حرکت‌هایی دیده می‌شوند که معطوف به احقاق حقوق انسانی است و نمایانگر سوژ‌گی انسان‌های صاحب حق؛ و پدیداری همین جنبه از مبارزات مردم است که امید به فردایی بهتر را نوید می‌دهد.

از این رو هر کوششی برای نایل شدن به هژمونی باید مختصات هم‌اکنون موجود جنبش‌های جاری را در نظر گیرد و از دل آن ظرفیت‌های شکوفا نشده‌ی آن را شناسایی کند و از حالت بالقوه به منصه ظهور برساند. در نتیجه ارائه تصویر عینی از این جنبش‌ها در سطح مشخص‌تری ضرورتی انکارناپذیر دارد، و بدون این ارزیابی پایمان بر روی زمینی سفت قرار ندارد. پس بگذارید به‌طور بسیار فشرده شمایی از این جنبش‌ها ارائه کنیم:

جنبش کارگری: این جنبش که بنا به سرشت طبقاتی خود از ظرفیت فراتررفتن از وضع موجود و حتی نظام سرمایه‌داری برخوردار است هم اکنون در شرایط بس دشواری به سر می‌برد. این جنبش اما با چنگ و دندان از همه اشکال مبارزه- از طومارنویسی، تحصن، اعتصاب تا راهبندان… سود می‌جوید؛ و اکنون مدتی است که چه از حیث سازمانیابی و چه به لحاظ طرح مطالبات، از شرایط تدافعی که در آن به سر می‌برد دارد گامی فراتر می‌نهد. افزایش تعداد اعتراضات کارخانه‌ای و فراکارخانه‌ای به ویژه در رشته‌هایی نظیر نفت و پتروشیمی، افزایش حرکات حمایتی و به میدان آوردن خانواده‌های کارگری، رشد چشمگیر اعتصابات نسبت با سایر اشکال مبارزاتی، سازماندهی شبکه‌های ارتباطی متناسب با توازن قوا و خنثی کردن اقدامات پلیس سیاسی پیشرفت جنبش کارگری را در چند سال گذشته نمودار می‌سازد. چپ بجای اینکه صرفا به ستایش حرکات کارگری بپردازد باید به کار اصلی خود یعنی روشنایی انداختن از مسیر مبارزه پیشارو طرحی نو، دقیق و منطبق با شرایط آن برای برون‌رفت از این وضعیت درافکند. من در نوشته قبلی به شماری از طرح‌هایی که می‌تواند به سهم خود به این امر حیاتی مدد رساند، اشاره کردم.(8)

جنبش زنان: تا این جا یکی از هوشمندترین جنبش‌هایی بوده است که منطق پیشروی و عقب‌نشینی در شرایط تسلط ارتجاع را هضم و جذب کرده و در عمل به‌کار بسته است. این جنبش در استفاده از امکانات موجود، از شکاف‌ها و منفذهای قانونی به خوبی بهره برده است. به علاوه این جنبش در استفاده از تجربیات جنبش زنان سایر کشورها و بومی‌کردن آن‌ها از خود مهارت ارزنده‌ای نشان داده است. اما به نظر می‌رسد که فعالیت بخش‌های قابل توجهی از این جنبش در میان لایه‌های محدودی از زنان اقشار متوسط محصور مانده، و مبارزه در کادر قانونی را ایده‌آلیزه می‌کند. این جنبش بدون پیوند با زنان اعماق جامعه نمی‌تواند هیچ یک از دستاوردهای خود را نهادی سازد، چه رسد به این که به قلمروهای جدیدی پیشروی کند. پیوند مبارزه و سازمان‌یابی برای خواست‌های ویژه‌ی زنان کارگر و زحمتکش با خواست‌های عام برای همه زنان، آن حلقه‌ی کلیدی است که می‌تواند جنبش زنان را از محدوده محافظه‌کارانه‌ی کنونی خود خارج کند. در این میان زنان کارگر می‌توانند نقش کلیدی در تحقق این امر ایفا کنند. زنان کارگر هم از استثمار نظم سرمایه در عذاب اند و هم از پدرسالاری. این دو، انگیزه‌ی مضاعفی در آنان برای نابودی این ستم‌ها فراهم می‌سازد.

مبارزه‌ی ملیت‌های ساکن ایران: مبارزه اتنیک‌های ساکن ایران یکی از جنبش‌هایی است که از ظرفیت موثری در تضعیف قدرت مرکزی برخوردار است. براستی سرنگونی جمهوری اسلامی بدون جنبش‌های ملیت‌های ساکن ایران، اگر نگوییم ناممکن، سخت دشوار به نظر می‌رسد. رژیم اسلامی به سبب سیاست‌های به غایت ارتجاعی تضعیف هویت ملی- که آمیزه‌ای از ستم‌های مذهبی- فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی را بر مردمان نواحی ملی تحمیل کرده است- جنبش ملیت‌های ساکن ایران را بر پرتگاه یک دو راهی قرار داده است. در فقدان یک جنبش مردمی و مترقی سراسری که پرچم دفاع از حق تعیین سرنوشت را در اهتزار نگه دارد و در شرایط عروج ناسیونالیسم قومی- سرزمینی، خطر درگیری و جنگ داخلی نه تنها امری بالقوه، بلکه هر آن می‌تواند به یک خطر بالفعل تبدیل گردد. راه دیگر کمک به فراروییدن هویت ملی بر پایه‌ی برابری سیاسی استوار بر حقوق شهروندی کامل با عنایت بر حفظ، گسترش و ارتقاء هویت فرهنگی و برپایی یک اتحاد داوطلبانه است، هویتی که تمایز بین ملیت‌ها را نمایندگی نمی‌کند، بلکه در عین حفظ هویت ملی – فرهنگی بر همبستگی بین ملیت‌ها تاکید می‌ورزد. بنابراین چپ باید با دفاع قاطع و کامل از حق تعیین سرنوشت ملیت‌ها، دفاع از توازن منطقی تمرکز و عدم تمرکز قدرت، فدرالیسم متناسب با ساختار چندملیتی ایران، حق آموزش به زبان مادری و البته در جهت تضعیف گرایش ناسیونالیسم قومی تلاش ورزد. و درکی جدید از مفهوم ملت(ملت مدنی) را صورت‌بندی کند و منطق پیشروی جنبشهای ملی آتی را تشریح کند و گام‌های عملی آن را برشمارد.

جنبش تهیدستان شهری: اگر جنبش کارگری می‌تواند بنیاد نظام سیاسی و اجتماعی مستقر را درهم شکند و اگر جنبش ملیت‌های ساکن ایران از نیروی موثری در تضعیف قدرت مرکزی برخوردار است، جنبش تهیدستان شهری را باید نیروی ضربت در انقلاب ایران قلمداد کرد. اگر در مقطع انقلاب ۵۷ تهیدستان شهری را حاشیه‌نشینان کنده‌شده از روستاها تشکیل می‌دادند با گذشت بیش از چهار دهه از تسلط نظام سرمایه‌داری اسلامی در ایران بخش بزرگی از شهرنشینان مرکزنشین در اثر سیاست‌های فلاکتبار اقتصادی و اجتماعی این بار از مرکز به حاشیه رانده شده و در شهرک‌های اطراف شهرهای بزرگ اسکان گزیده‌اند. کافیست به گزارش زیر که به بازه زمانی حد فاصل فروردین ماهِ ۱۳۹۷ تا مهر ماهِ ۱۳۹۹ تحت عنوان مهاجرت تدریجی حدود ۲۰۰ هزار خانوار از تهران به شهرهای اقماری»(9) می‌پردازد توجه کنیم که با احتساب بُعد خانوار ۳/۳ جمعیتی معادل ٦٦٠ هزار نفر را دربرمی‌گیرد. این نیرو با از دست دادن موقعیت اجتماعی خود می‌تواند در تقابل با سیاست‌های ارتجاع مذهبی حاکم قرارگرفته و ماده انفجاری تحولات آینده را تشکیل ‌دهد.

جنبش جوانان: این جنبش در حال حاضر به طور روزانه و تن به تن در برابر فرهنگ واپس‌گرایانه و تاریک‌اندیشانه رژیم اسلامی به نبرد مدنی برای دفاع از زندگی عرفی می‌پردازد. جمهوری اسلامی نسبت به سبک زندگی این جوانان برخلاف رژیم شاه بی تفاوت نیست، بلکه به سبب خصلت توتالیتر خود ناگزیر است شیوه‌ی زندگی آن‌ها را بر مدار ایدئولوژی‌اش سازمان دهد. از این رو به طور مستمر به حریم جوانان یورش می‌برد و آن‌ها را علیه خود می‌شوراند. خطاست اگر این جنبش را به عنصر و خصلت فرهنگی آن محدود کنیم، و سویه‌ی اقتصادی – اجتماعی این نبرد را نادیده بگیریم. بخش قابل توجهی از جوانان کشورمان دارای تحصیلات عالی اما بیکار، بی‌آینده و بدون چشم‌انداز روشن اند. همین شرایط وخامت‌بار است که می‌تواند دستمایه مناسبی برای پیوند این بخش از جوانان با جنبش کارگری فراهم سازد و ظرفیت آن را افزایش دهد و از نیروی نهفته آن خود را غنی سازد. چپ باید با این جنبش درآمیزد و با برنامه‌ی رایج و عمومی لیبرالی درون آن به چالش برخیزد و برتری افق‌های معطوف به آزادی و دموکراسی پیگیر سوسیالیستی را در برابر گفتمان آن‌ها نشان دهد.

جامعه ایران در شرایط کنونی صرفا با تکاپوی اولیه‌ی این جنبش‌ها مواجه نیست، بلکه جنبش‌های دیگری هم‌خانواده با همین جنبش‌ها نظیر معلمان که در صحنه مبارزه می‌درخشند و می‌توانند نقش مهم و موثری در مفصل‌بندی این جنبش‌ها ایفا کنند یا بخش بازنشستگان که ساختارهای ارتباطی قابل توجهی دارند یا جنبش‌های اجتماعی ولو در سطح ابتدایی، جنینی، نظیر دفاع از محیط زیست، دانشجویی… با درون‌مایه‌های خاص خود در ابعاد معینی به فعالیت مشغول‌اند و از این ظرفیت برخوردارند که رشد و گسترش یابند و یا با این جنبش‌ها درهم آمیزند. هر یک از این جنبش‌ها از گوهر و مختصات معینی برخوردار است که آن را از دیگری جدا می‌کند و مرزهای هویت آن را مشخص می‌سازد.

پای‌گیری، قوام و تداوم فعالیت جنبش‌های اجتماعی در ایران، نه از طریق توسل به کرامات رژیم اسلامی یا اصلاح آن محقق می‌شود، و نه با منتظر ماندن برای «رخداد»ی سعد در آسمان بی ابر که ضربتی و ناگهانی به زایش جنبش‌های اجتماعی بیانجامد. تنها در پرتو کار صبورانه، پیگیر و در عین حال خلاقانه است که می‌توان به تکوین جنبش‌های اجتماعی در کشور ما یاری رساند، و بقا و دوام آن را تضمین کرد. نادیده‌گرفتن ویژگی‌های خاص فعالیت سازمان‌گرانه در ایران، هزینه‌های بالایی را به فعالان این جنبش‌ها تحمیل می‌کند، و ادامه‌کاری آن‌ها را ناممکن می‌سازد.از این رو کشف قانون‌مندی‌های مبارزه با یک رژیم شبه توتالیتر مذهبی، در پرتو تجربه‌های عام و بهره‌گیری از خزانه مبارزاتی مردم در سایر رژیم‌های استبدادی، و انطباق خلاقانه آن‌ها در محل کار و زیست سوژه‌های اجتماعی آن وظیفه‌ای اساسی است که سازمان‌گران این جنبش‌ها در تعامل با روشنفکران چپ به گونه‌ای مشارکتی می‌توانند و باید به پیش ببرند. در نتیجه انسداد ظاهری شرایط جاری، به معنای بن‌بست خط مشی سیاسی منطبق بر اوضاع کنونی نباید تلقی شود. یا به سخن دیگر در هیچ شرایط سیاسی، بن‌بست سیاسی ذاتی وجود ندارد که نتوان منطق فعالیت منطبق با آن را کشف کرد و به کار بست.

پرسش کلیدی بحث حاضر اما این است که هژمونی طبقه کارگر براستی چگونه می‌تواند بدون درک و دریافت درست از مبارزه علیه بهره‌کشی و استثمار از یکسو، و نبرد با همه‌ی اشکال ستم و سلطه‌ی سیاسی از دیگر سو محقق شود؟

پاسخ به این پرسش بدون دریافتی روشن از الف- رابطه مبارزه برای دموکراسی با پیکار برای سوسیالیسم ب- مفصل‌بندی میان جنبش‌ها و پروژه‌ی مشخص برای دستیابی به هژمونی ناممکن است. پس بگذارید از محور نخست شروع کنیم:

الف-مبارزه برای سوسیالیسم تحت هیچ شرایطی و تحت هیج سفسطه و بهانه‌ای نباید تعطیل شود، اما برای جلوگیری از کژدیسکی سوسیالیسم و گسست از نوعی سوسیالیسم که نابرابری‌های غیرطبقاتی را ناچیز می‌انگارد راهی جز مبارزه برای دموکراسی وجود ندارد. اهمیت پیکار برای دموکراسی هم از رابطه‌ی جدایی‌ناپذیر آن با سوسیالیسم برمی‌خیزد، و هم از حیث مسیری که گذار به سوسیالیسم را مفروش می‌کند.(10)

ب- برخلاف تصور پست‌مارکسیست‌ها که مدعی‌اند مارکسیسم صرفا بر تضاد طبقاتی پای می‌فشارد و نسبت به سایر اشکال سلطه اهمیتی قایل نیست، مارکسیسم در مبارزه علیه نابرابری و ستم صرفا از تضاد کار-سرمایه از دل شیوه‌ی تولید حرکت نمی‌کند، بلکه علاوه بر آن مختصات شکل‌بندی اقتصادی اجتماعی جامعه را در نظر می‌گیرد. به دیگر سخن، تمرکز چپ صرفا بر شیوه‌ی تولیدِ مسلط نیست، بلکه افزون بر آن خرده نظام‌های دیگر را در کنار شیوه‌ی تولید مسلط در کلیت شکل‌بندی اجتماعی مورد توجه قرار داده و به درجه‌ای که هر کدام همچون مانعی در راستای تامین منافع مردم به طور عام و طبقه کارگر به‌طور ویژه نقش ایفا می‌کند جزیی از وظایف انقلاب شمرده و در دستور کار خود قرار می‌دهد. به قول مارتا هارنکر «شیوه تولید به موضوعی انتزاعی، به یک کلیت اجتماعی خالص و «ایده‌آل» اطلاق می‌شود» و در این سطح از تحلیل هنوز نمی‌تواند کل تضادهای درون یک جامعه‌ی مشخص را نمودار سازد. افزون براین، در عالم واقعیت به سختی می‌توان جامعه‌ای را تصور کرد که سطوح اقتصادی، سیاسی و فرهنگی آن یک‌دست، از یک جنس و در انطباق کامل با یکدیگر باشند. همزمانی پدیده‌های نابهنگام امری شناخته شده است و تنها اذهان ساده و عامیانه می‌تواند از درنظر گرفتن این ظرافت‌ها و پیچیدگی‌ها طفره برود. جامعه ایران یک نمونه‌ی چشم‌گیر از تلاقی تضادها، پیچید‌گی‌ها و مناسبات تودرتو است که فروکاستن آن به یک مولفه ولو بنیادی و از حیث سیاسی تعیین‌کننده یک رهیافت سنجیده و منطبق با شرایط مشخص ما نیست.

ج- از این رو، مبارزه برای سوسیالیسم از پیکار برای دموکراسی علیه همه اشکال ستم، نه تنها آسیب نمی‌بیند بلکه تحت شرایط آن هرچه بیش‌تر شکوفا می‌شود. خطای فاحشی است که بپنداریم دموکراسی، رقیب سوسیالیسم است، دست بر قضا هرچه مطالبات دموکراتیک در یک جامعه معین از دستور کار آن جامعه خارج شود مبارزه برای سوسیالیسم بی‌واسطه‌تر، مستقیم‌تر و آشکارتر می‌شود. در کشور ما به دلیل ویژگی اسلامی رژیم همچون مانع سیاسی جلوی پای پیشروی جنبش عمل می‌کند، از این رو، خواست‌های بنیادین دموکراسی از جمله جدایی دین از دولت، جمهوری یا آزادی‌های سیاسی در خدمت مبارزه برای سوسیالیسم عمل می‌کند. وانگهی به دست گرفتن پرچم این نوع مبارزه صرفا علیه رژیم اسلامی نیست، بلکه علاوه بر آن می‌تواند به سهم خود زیر پای رقیب سیاسی ما نظیر سلطنت‌طلبان یا مجاهدین را خالی کند. در نتیجه، از حیث مفهومی تمایز بین این دو نبرد، ابدا نباید به معنای انکار رابطه‌ی آن دو درک شود. پیکار برای سوسیالیسم از متن پیکار برای دموکراسی سر بر می‌آورد، هر راهی دیگری به جهنم می‌انجامد.

در باب مفصل‌بندی میان جنبش‌ها و پروژه‌ی مشخص برای دستیابی به هژمونی پرسش کلیدی این است کدام نیرو و حلقه‌ی پیوند‌دهنده‌ می‌تواند در راستای تحقق این هدف بکوشد و حول چه پروژه‌ای می‌توان به آن دست یافت. ادعای مقاله حاضر این است که یکی از این نیروها که جایگاه استراتژیک در ساختار جامعه ما دارد جنبش طبقه کارگر است که از توان و ظرفیت مفصل‌بندی این مبارزات برخوردار است و می‌تواند و باید برای نایل شدن به هژمونی از عهده‌ی این وظیفه بنیادین برآید. این طبقه به‌واسطه‌ی قرار گرفتن زیر استثمار مستقیم طبقه‌ی مسلط، به مدد جایگاه تولیدکننده‌ی جمعی خود، و ظرفیت از کار انداختن چرخه‌ی تولید؛ و درافکندن شیوه‌ی تولید بدیل به‌قول دانیل سینگر نقش محوری دارد.(11) اما بین واقعیت کنونی موجود طبقه و تجلی بالقوه‌گی‌های آن فاصله چشمگیری وجود دارد. از جمله در درون جنبش کارگری نابرابری‌های سیاسی- فرهنگی معینی عمل می‌کند که به سهم خود مانع پای‌گیریِ طبقه‌ای یک‌دست و همگن با منافع طبقاتی مشترک می‌شود. از این‌رو برای این که جنبش‌ کارگری به یک جنبش طبقاتی و به یک طبقه‌ی عام بدل شود، باید بر سلسله مراتب درونی خود فایق آید. و دقیقا همین مطالبات معین و مبارزه علیه نابرابری در درون طبقه است که امکان اتصال جنبش کارگری با سایر جنبش‌های اجتماعی را فراهم می‌کند.

باید توجه داشته باشیم که کارگران تنها با هویت طبقاتی‌شان تعین نمی‌یابند، بلکه علاوه بر آن با هویت‌های دیگری از جمله جنسیت، ملیت و هویت‌های دیگری از این دست نیز مشخص می‌شوند. بی اعتنایی به سرکوب این هویت‌ها و عدم اتخاذ تدابیر سنجیده در قبال آن‌ها به سازماندهی طبقه کمکی نمی‌کند، برعکس، این شکاف‌ها به سهم خود می‌تواند هم‌چون محملی در خدمت سوداهای دیگری قرار گیرد. به‌علاوه، اعمال ستم در قلمروی معین، اعمال ستم در حوزه‌ی دیگر را تقویت می‌کند و به‌نوبه‌ی خود از آن تغذیه می‌کند. به‌طور مشخص‌تر، ستم جنسی به ستم ملی مدد می‌رساند و این دومی ستم جنسی را محکم‌ و سخت‌تر می‌سازد. در نتیجه رهایی از یک شکل ستم بدون رهایی از همه اشکال ستم چیزی ابتر و ناقص است. رهایی به طور واقعی نمی‌تواند یک رهایی فراگیر و کامل نباشد. بر بنیاد این امر، تکوین اراده واحد طبقه از مسیر طرح انتزاعی منافع عام طبقه دست‌یافتنی نیست، بلکه از مسیر تامین منافع لایه‌های درون طبقه بدست آمدنی است. این اراده واحد با تامین منافع آن‌ها نه با انکارشان شکل می‌گیرد. هر چند نمی‌توان با تامین منافع ویژه‌ی لایه‌های آن هم به تنهایی به این هدف نایل آمد. بنابراین سیاست الغای تبعیض‌های گوناگون از سیاست الغای استثمار جدایی‌ناپذیر است و تصور طبقه‌ی کارگر یکپارچه همچون صخره‌ای که از هیچ تفرقه و منفذی برخوردار نیست دخلی به تجربه‌ی زیسته‌ی واقعی آن‌ها ندارد.

به‌عنوان نمونه، زنان کارگر اگر چه خواست‌های مشخصی علیه نظام بهره‌کشی دارند اما می‌توانند حلقه پیوندی باشند با سایر زنانی که در نفی ستم جنسی و نظام تبعیض جنسیتی منافع مشترک دارند. زنان کارگر هیچ نفعی در بقا و دوام نظام پدرسالاری-مردسالاری ندارند، چون همین نظام است که کاملا در خدمت بهره‌کشی قرار دارد و ستم بر زنان کارگر را حتی در عرصه نظام اقتصادی سرمایه‌دارانه تشدید می‌کند. همین استدلال برای کارگران ملیت‌های ساکن کشورمان صادق است. زنان و مردان کارگر کرد، آذری، بلوچ، ترکمن، عرب از نابرابری سیاسی-حقوقی، از نابرابری در زمینه آموزش، از تقسیم تبعیض‌آلود امکانات اقتصادی کشور نفعی نمی‌برند، بلکه برعکس از خلال این نابرابری‌ها در معرض هر چه بیش‌تر استثمار طبقاتی قرار می‌گیرند و بخشی از بی‌حقوق‌ترین لایه طبقه کارگر به‌شمار می‌روند. به‌علاوه، زنان و مردان فرودست طبقه کارگر از تخریب طبیعت بیش از هر لایه‌ی اجتماعی دیگر در عذابند. آن‌ها ساکن محلات فقیرنشین اند، از آب غیربهداشتی می‌نوشند، در معرض بیماری‌های مسری اند، از هوای آلوده تنفس می‌کنند، فاقد فاضلاب استاندارد اند و «کودکان در آن غرق می‌شوند»(12) و از همه بیش‌تر از تخریب محیط زیست آسیب می‌بینند. از این منظر آن‌ها منافع بی‌واسطه‌ای در حفظ زیست بوم ما و یک رابطه دوستانه با طبیعت دارند.

همان‌گونه که در بالا ملاحظه کردیم همه‌ی گروهبندی‌های بالا از رهگذر سلطه مناسبات سیاسی، فرهنگی، اقتصادی استوار بر استثمار و سلطه‌ی سیاسی-مذهبی حاکم بر جامعه، «درد مشترک» و یک رشته مطالبات عام و منافع جمعی دارند که می‌تواند به مفصل‌بندی آن‌ها یاری رساند. تلاش برای پی‌ریزی مبانی پایه‌ای دموکراسی آن حلقه مشترکی است که این جنبش‌ها می‌توانند بر سر آن توافق کنند زیرا بدون دموکراسی هیچ‌یک از خواست‌های مشخص این جنبش‌ها نهادینه نمی‌شود. این که این جنبش‌ها در چه نهادی، در چه مرحله از توازن قوای سیاسی در شرایط استبدادی ایران می‌توانند آن را پی‌ریزی کنند در میدان عمل سیاسی مشخص می‌شود. (13) به سخن دیگر منطق دستیابی به هژمونی را باید از مراحل عملی رسیدن به آن از یکدیگر متمایز کرد. اولی از جنس نظری است و دومی در میدان نبرد دست‌یافتنی است. آنچه از هم‌اکنون روشن است این است که آن نیرویی که در همه‌ی این جنبش‌ها پایه‌ی اجتماعی معینی دارد و می‌تواند همچون حلقه‌ی اتصال بین آنها عمل کند طبقه کارگر است. افزون بر این، جنبش کارگری برای دستیابی به هژمونی باید از مبارزات این جنبش‌ها حمایت کند به استحکام و پیشروی آن یاری رساند و حول پلاتفرم مورد توافق و مشترک این نیروها تلاش کند. و از دل همین مبارزه برای دموکراسی است که گذار به سوسیالیسم بستر مساعدی پیدا می‌کند و نبرد برای سوسیالیسم هرچه بیش‌تر شکوفا می‌شود. و به درجه‌ای که نیروهای مدافع سوسیالیسم تقویت شوند دموکراسی از پشتوانه‌ی مستحکمی برخوردار خواهد شد. این امر حیاتی تحقق نمی‌یابد مگر اینکه به استقلال این جنبش‌ها احترام گذاشته شود و همزمان بدون اینکه رژیم اسلامی از تیررس این جنبش‌ها خارج شود با درک‌ها و گرایش‌های محدودکننده منافع واقعی درونی همین جنبش‌ها مرزبندی روشنی صورت گیرد. تنظیم این دو عرصه در پیکار واقعی یکی از سخت‌ترین چالش‌هایی است که فرمول آسانی برای حل آن وجود ندارد.

نبرد هژمونیک با مخالفان سیاسی ما

برای این که استراتژی مفصل‌بندی جنبش‌های توده‌ای و محاصره سیاسی رژیم اسلامی برای درهم شکستن ساختارهای استبداد سیاسی و نظام بهره‌کشی مسلط موفق شود، چپ باید با استراتژی‌های ضددموکراتیک نیروهای مخالف رژیم اسلامی هم‌زمان مبارزه و مقابله کند. وظیفه اصلی در مبارزه با رژیم، وظیفه بنیادی برای خود چپ و وظیفه عمده در پیکار با دشمن هر کدام منطق و الزامات خاصی دارد که باید در جای خود با آن مواجه شد.

وظیفه اساسی چپ کمک به سازماندهی استثمارشدگان، فرودستان و همکاری با کسانی ‌است که علیه ستم جنسی، ملی، و تخریب محیط زیست… مبارزه می‌کنند.
از نظر سیاسی کمک به مبارزه هم اکنون موجود که آماج اصلی آن را باید نظام مستقر تشکیل دهد.
از حیث نظری بازسازی سیمای یک چپ جدید را سرلوحه کار خود قرار دهند و با روایت‌های غیردموکراتیک از سوسیالیسم مرزبندی قاطع داشته باشد.
بازسازی چهره‌ی جدیدی از چپ بدون مواجهه و دست و پنجه نرم کردن با مهم‌ترین مسایل مردم و ارائه بدیل، ناممکن است. چپ نیاز دارد برای مسایلی نظیر اقتصاد، سیاست، بهداشت، آموزش، فرهنگ طرح‌های مشخص‌تر و دستورکارهای عملی‌تری ارائه کند، نسبت به اهداف برنامه‌ای که تدوین کرده است.
مبارزه با نظام سیاسی موجود بدون نبرد بر سر هژمونی با رویکردهای ارتجاعی که به نحوی از آن‌ها بازسازی نظم موجود را هدف قرار می‌دهند فعالیتی است ابتر و بدون آینده و حتی در مواقعی آب به آسیاب رویکردهای ارتجاعی می‌ریزد. از این رو تدوین برنامه مشخص مبارزاتی برای جریان‌های ارتجاعی امری بسیار حیاتی است.
مبارزه با سلطنت باید یک مبارزه همه‌جانبه باشد و نمی‌تواند به یک مولفه محدود شود. از این رو ما به یک سیاستی نیاز داریم که
الف- به نقد سیاسی و عملی جریان سلطنت به عملکردها، افشای درونمایه اصلی پلاتفرم‌ها و رفتار هم اکنون موجود سلطنت معطوف باشد. دفاع جریان سلطنت از نئولیبرالیسم، تغییر رژیم از بالا، رفتار غیردموکراتیک آن‌ها با مخالفان سیاسی خود و مصادره کردن مبارزات مردم بنام خود، فیگور بناپارتیستی نیم پهلوی به مدد مانور بین جمهوری و سلطنت که می‌تواند خاک در چشم مخالفان خود بپاشد، و تغذیه و سوءاستفاده از نیاز واقعی مبارزات متحدانه مردم به مدد مقدم بودن مبارزه با رژیم از رهگذر سیاست همه با هم مخالفان… دستمایه‌های مناسبی برای افشای ذات جریان سلطنت فراهم می‌کند.

ب- در کنار آن روشنگری از بیلان پنجاه ساله سلطنت باید محور دیگر فعالیت چپ قرار گیرد.

ج- سرانجام از فضیلت جمهوری در قبال سلطنت دفاع کند و غیردموکراتیک بودن این نهاد را برملا کند. هر طرفدار جمهوری لزوما کمونیست و چپ نیست، اما هیچ کمونیستی نمی‌تواند طرفدار جمهوری نباشد گو اینکه تحت هیچ شرایطی نباید صرفا به یک خواست دموکراتیک اکتفا کند. ترویج مبارزات جمهوری‌خواهانه در انقلابات پیشین علیه سلطنت وظیفه مهمی است که نباید نادیده گرفته شود از این رو، در شرایطی که نوستالژی در بخش‌هایی از مردم به امری واقعی تبدیل شده با افشاگری صرف از گذشته نمی‌توان در نبرد با این جریان موفق شد، تنها از طریق برتری معنوی و کسب اعتبار اجتماعی در دل پیکارهای جاری در عرصه‌های یادشده می‌توان زمینه‌های نفوذ فکری آن‌ها را مسدود کرد. وانگهی نقد اصلی نمی‌تواند بر خود شکل سلطنت متمرکز شود بلکه اساسا باید به درونمایه و محتوای سیاسی اجتماعیِ نظامی که سلطنت روپوش آن به‌شمار می‌رود معطوف شود. به تعبیر مارکس «دموکراسی، کل و محتوا است. سلطنت، قرار است فقط یک شکل باشد و البته شکلی که محتوا را تحریف می‌کند».(14)

د-محورهای مبارزه علیه سلطنت باید در قبال سایر جریانات ارتجاعی دیگر نیز بکار بسته شود تا به یک سیاست موفق تبدیل گردد. به‌ویژه افشای ماهیت ارتجاعی جریان محور مقاومت که در دور اخیر در دانشگاه‌ها، در برخی از واحدهای کارگری و در میان معلمان فعال شده‌اند به امری مبرم تبدیل شده است. مبارزه با این جریان به نوعی دنباله مبارزه با نظم مستقر است و در تنظیم اولویت‌های مبارزه جایگاه ویژه‌ای دارد. افشای سفسطه‌های مبارزه ارتجاعی ضدامپریالیستی جریان‌های اسلامی در ایران و منطقه، روشنگری در باب مرزهای تمایز آن با مبارزه ترقی‌خواهانه اردوی چپ و مدافع دموکراسی با سرمایه‌داری در این میان وظیفه‌ای است تخطی‌ناپذیر. اگرچه این سطح از فعالیت امری ضروری و تعطیل‌ناپذیر است معهذا بدون کار عملی، تشکیلاتی در سازمانیابی توده‌ای در میان فرودستان همواره تاثیر مادی مشخصی برجای نمی‌گذارد. نباید فراموش کرد که ما اساسا به مدد کار اثباتی خود نیرو می‌گیریم تا افشای مخالفان ما. اما تردیدی نیست که مبارزه برای هژمونی پرولتاریا بدون نبرد با مخالفان بر سر هژمونی ناممکن است و پیوند وثیقی با آن دارد.

جامعه ما در آستانه تحولات سرنوشت‌سازی قرار گرفته است ما در شرایطی بسر می‌بریم که حاکمیت از بازتولید نظام انباشت سرمایه ناتوان است و با بحران‌آفرینی مداوم کارکرد عادی سیستم را تخریب می‌کند. و تحریم‌های کمرشکن از یک سو، و اختلال در صدور نفت همچون منبع تغذیه‌ی مالی آن از دیگر سو، شرایط زیست محیطی نظام را نیز دچار اختلال جدی کرده است. وانگهی گسترش فساد در سازوبرگ‌های این نظام و پیاده کردن مداوم موتلفان آن از ریل قطار «انقلاب اسلامی» (آخرین آن‌ها خاندان لاریجانی‌ها و بخش‌هایی از محافظه‌کاران سنتی) پایه‌های رژیم را هر چه بیش‌تر لاغر کرده است. اصفهان اگر نگوییم مهم‌ترین پایگاه رژیم دست‌کم جزء اصلی‌ترین آن‌ها به شمار می‌رفت. نقش اصفهان در انقلاب ایران بسان نقشی است که پتروگراد در انقلاب اکتبر ایفا کرده بود. و درست همین شهر حالا دست به شورش زده است که بیانگر از دست دادن مشروعیت ایدئولوژیک در میان بخش قابل توجهی از پایگاه خود نظام محسوب می‌شود. اکنون یگانه ابزاری که حاکمیت در اختیار دارد ابزار سرکوب است که اگرچه بسیار هم قدرتمند و نسبتاً کارآمد است، معهذا دیر یا زود مشاهده ریزش در ارکان آن نمی‌تواند دور از انتظار باشد. هنگامی که در ابعاد میلیونی توده‌ی بی‌لبخند برخیزد آن‌ها «مثل برف آب خواهند شد».(15) موش کور تاریخ در اعماق دارد بسوی همایندی عوامل ساختاری یا ابر بحران بزرگ حرکت می‌کند، توفان بزرگ در راه است. می‌ماند عوامل تصادفی و پیشایندی که می‌تواند بر اثر یک حادثه غیرمترقبه نظیر برگزاری ده شب شعر در انستیتو گوته یا توهین رشیدی مطلق به خمینی در سال ٥٦ در ایران یا در سایر کشورها از جمله بیمارشدن یانوش کادار در نمونه‌ی مجارستان، (16) آتش به خرمن جمهوری اسلامی بیفکند.

سخن آخر اینکه برای کمک به دستیابی طبقه کارگر به هژمونی، چپ نیز باید تصور روشنى از منطق پیکار علیه استبداد دینی و برای دموکراسی داشته باشد و به الزام‌هاى اين مبارزه پاسخى در خور دهد. و به پاگیری جنبشى فراگير و نيرومند در مبارزه براى سرنگونى جمهورى اسلامى یاری رساند و هم‌هنگام با تمام نیرو و توان فکری و امکان‌های عملی خود به تشریح منطق سازمانیابی توده‌ای طبقه در نبرد طبقاتی اردوی کار علیه مناسبات مسلط بهره‌کشی بکوشد، وظیفه‌ای که تحت هیچ شرایطی به سبب سرشت طبقاتی چپ، نباید تحت‌الشعاع وظایف دیگر آن قرار گیرد. وانگهی براى گسست كامل از سوسياليسم روسى، و بازسازى سیمای يك چپ عميقا دموكراتيك، ضد سرمايه‌‌دارى، فمينيست و طرف‌دار محيط زيست تلاش كند. و چهره‌ی جدیدی از چپ انقلابی و پیکارگر راه سوسیالیسم ارائه کند. تردیدی نیست در نبرد علیه نظام سرمایه‌داری جنبش کارگری نقش بی‌همتایی ایفا می‌کند و جنبش‌های دیگر در مبارزه علیه سایر اشکال ستم و سلطه انگیزه و منافع ویژه‌ای دارند. اما برای نایل شدن به هژمونی و برای ایجاد پیوند با این جنبش‌ها هیچ نیرویی نباید آرا و استراتژی خود را بر دیگری تحمیل کند. رابطه این جنبش‌ها باید برابر و بر مبنای تنظیم مشترک طرح‌ها، و راه‌کارهای مبارزه استوار باشد، و فرهنگ جدیدی از مبادله‌ی آرا و منطق مباحثه را به نمایش بگذارد. برای نایل شدن به این هدف خودِ چپ باید بیش از هر چیز و پیش از هر چیز به تجدید آرایش بنیان‌های سیاسی فکری خود دست بزند، و از حیث نظری خوانش جدیدی از حزب هژمونیک یا به قول میشل لووی حزب نوع جدید (17) ارائه کند و به لحاظ عملی برای تحقق آن بکوشد، و مرزهای خود را با احزابی که تشنه دستیابی به قدرت سیاسی اند و با گرایشاتی که سیاست منهای حزب را تئوریزه می‌کنند ترسیم کند.

تا آنجایی که به وظایف چپ در تکوین هژمونی طبقه کارگر برمی‌گردد باید از یک سو، در این امر مشارکت و همفکری کند، و از دیگر سو، سودای رهبری را یکسر در این باره در رویکرد خود تغییر دهد. چپ نه چنین توانی دارد و نه این که از حیث اصولی باید به چنین کاری دست زند. ستم‌دیدگان باید به دست خود رها شوند و فلسفه‌ی وجودی چپ نیز جز کمک به این هدف چیزی دیگری نیست. اتحاد و مفصل‌بندی بین جنبش‌ها از کانال رهبران عملی خود جنبش‌ها امکان‌پذیر است و نیازی به حزب سیاسی خاصی ندارد. یک حزب سیاسی چپ شاید بتواند در میان طبقه کارگر نفوذ قابل ملاحظه‌ای به دست آورد، اما دیگر جنبش‌های اجتماعی از چه رو باید آن را به‌عنوان «مرکز هماهنگی» یا نماینده خود بپذیرند؟ نقش حزب چپ معطوف به سوسیالیسم تهیه آتش است و می‌کوشد از مسیر راهپیمایی جنبش‌ها تصور روشنی ارائه کند و به سهم خود در حرکت آگاهانه جنبش‌ها سهمی ادا نماید. این وظیفه‌ای است سترگ، از این رو درایت و توانایی خاصی می‌طلبد که در شرایط حاضر حکم کیمیا دارد و بعید به نظر می‌رسد در چشم‌انداز کوتاه مدت بر اثر خونریزی‌های شدید ناشی از اعدام بهترین فرزندان این آب و خاک از سوی دو رژیم پهلوی و اسلامی و انشعابات پی در پی و بیماری فرقه‌گرایی مزمن و نهادی‌شده در این رابطه بتواند سهمی ادا کند. اگر چپ نتواند پیش از «طوفان بزرگ» تمهیدات این امر را فراهم سازد و اگر جنبش‌های اجتماعی نتوانند پیش از سرنگونی این رژیم به سنگربندی توده‌ای دست زنند و نهادهای اقتدار توده‌ای را برپا سازند و اگر این خرافه میان‌تهی و این خیال واهی را بپذیرند که انقلاب خود امر رهبری را حل می‌کند و شرایط سیاسی و زمینه عینی عروج گفتمان چپ را مهیا می‌کند، نقدا دارند از وظیفه خود دست می‌کشند و هویت خود را بی‌معنا می‌سازند.

منابع:

[1] مراد از بلوک طبقاتی شامل کارگران، بخش اعظم کارکنان آموزش، بهداشت، کشاورزان فقیر، لایه پایین خرده‌بورژوازی و حاشیه‌نشینان که به نحوی از انحاء در الغای بهره‌کشی با پرولتاریا منافع مشترکی دارند. ترسیم مرزهای تمایز این لایه‌ها و اینکه از منظر جامعه‌شناسی این گروه‌بندی‌های اجتماعی هر یک چگونه تعین می‌یابند اگرچه از اهمیت خاص خود برخوردار است در این بحث ضرورت ندارد. نقطه عزیمت این متن پرداخت موضوع از حیث سیاسی است و از این زاویه به مساله نزدیک می‌شود.

[2] ه. مثل هژمونی، پری اندرسون، شاپور اعتماد، ص 13.

[3] مانیفست حزب کمونیست، کارل مارکس و فردریک انگلس، شهاب برهان، ص 33.

[4] معادلات و تناقضات آنتونیو گرامشی، پری اندرسون، شاپور اعتماد، نشر طرح نو.

[5] هژمونی، روبرت بوکوک، ترجمه‌ی بهزاد باغی دوسا، کاوه عباسی، ص 48.

[6] انقلاب‌های 1989 به روایت عینی، تیموتی گارتون‌اش، ترجمه فرزانه سالمی، ص 28. احسان محمد حسنی مدیرعامل موسسه اوج درباره‌ی اهمیت این قوه در نزاع بین بالایی‌ها بر سر کنترل رسانه «ملی» در ایران نیز می‌نویسد: «اگر من و تو زبانم لال در اتاقِ جنگ دشمن قرار داشتیم، نفوذ و اثرگذاری در سازمان انرژی اتمی و روند رسیدن دانشمندان ایران به اورانیوم غنی شده برایمان مهم‌تر و راهبردی‌تر بود، یا نفوذ به یگانه قلب عظیم رسانه‌ای انقلاب در نبرد افکار و یا … «بالاتر»؟». نزاع در دالان‌های بیت رهبری ــ یک پیروزی جدید برای حکومت پنهان مجتبی خامنه‌ای؟ علی رسولی، رادیو زمانه.

[7] بلوک تاریخی هم‌چون مفهومی راه‌بُردی، پ. سوتیریس، ترجمه‌ی بهرنگ نجمی، نقد اقتصاد سیاسی.

[8] بحران سیاسی جاری و استراتژی برون رفت از آن، از همین قلم.

[9] «مهاجرت تدریجی حدود ۲۰۰ هزار خانوار از تهران به شهرهای اقماری»، میلاد محبی، سایت میدان.

[10] امیرحسین محمدی فرد در مقاله‌ای ذیل عنوان «پوپولیسم؛ بی‌راهه‌ای در جنبش کارگری» بر روی نکات با ارزشی تاکید کرده است. او به درستی مبارزه برای سوسیالیسم را از ظرفیت طبقه کارگر استنتاج می‌کند و هر نوع مخدوش کردن مرز این طبقه با سیر اقشار جامعه به ویژه خرده‌بورژوازی را مردود اعلام می‌کند. به سخن دیگر در روایت او پوپولیسم اساسا چیزی جز تسری ظرفیت پرولتاریا به طبقات دیگر نیست و یک جریان مدافع سوسیالیسم تحت هیچ شرایطی نباید مبارزه طبقاتی، لغو کار مزدی و سلطه طبقاتی را با کارهای عمومی نظیر «بی‌راهه‌های چپ پوپولیست در بسته‌بندی‌های بورژوایی «دمکراسی» و استقلال و «دخالت بشر دوستانه» و کمپین‌های حقوق بشری»، مخدوش سازد و انرژی خود را در این عرصه‌ها به هرز برد. تا آنجا که امیر حسین به تعریف پوپولیسم می‌پردازد و ظرفیت اخص جنبش کارگری را در پیکار برای سوسیالیسم برمی‌شمارد نمی‌توان با آن موافق نبود و تاکیداتی است که مدافعان سوسیالیسم همیشه باید بر روی آن تاکید کنند. اما منحصرکردن وظیفه جنبش کارگری به مساله با اهمیت اما خاص جنبش کارگری حرف صائبی نیست. هم ردیف قرار دادن پیکار برای دموکراسی با پروژه‌های دست راستی دخالت بشردوستانه سخن دقیقی نیست. البته در اینجا امیر حسین به بسته‌بندی‌های بورژوایی دموکراسی حمله می‌کند که تا حدودی حرفش قابل فهم و درست است اما تقلیل دادن مبارزه برای دموکراسی به روایت بورژوایی و در روایت‌های بدتر از آن همسانی بین این دو و بی توجهی به اهمیت مبارزه برای دموکراسی در یک کشور استبدادی و انکار آن قابل فهم نیست و متاسفانه در این نوشته جایی برای آن در نظر گرفته نشده است. به طور مشخص‌تر در کشور ما مبارزه برای برابری زن و مرد، برابری سیاسی حقوقی ملیت‌های ساکن ایران، جدایی دین و هرنوع ایدئولوژی از دولت که بنا به ذات خود هیچ ربطی به سوسیالیسم ندارند و می‌توانند حتی در یک جامعه نرمال بورژوایی متحقق شوند آیا به جنبش کارگری دخلی ندارد؟ به خاطر این که از جنس مبارزه طبقاتی نیستند؟

[11] هزاره کدام کس، دانیل سینگر، مترجم علی اکبر معصوم‌بیگی، صفحات396 تا 397.

[12] از فیس بوک اعظم بهرامی.

[13] حامد سعیدی از زاویه مکان مبارزه در تکوین هژمونی طبقاتی به مساله نزدیک می‌شود و به‌درستی اشاره می‌کند که «خیابان قلمرو تقاطع وسیع‌ترین خواست و مطالبات کارگران، زنان، معلمان، اقلیت‌های اتنیکی و ملی، کودکان کار و اکثریت مردم تنگدست است؛ نقطه تلاقیِ تحرکات اجتماعی و کنشگری جنبش‌های پیشرو و رادیکال است؛ جایی که سازماندهی، اتحاد و همبستگی توده‌ای تجلی می‌یابد، جوانه می‌زند و قد می‌کِشد». خیابان، ساحت سیاست‌ورزیِ رادیکال و کسب هژمونیِ طبقاتی، حامد سعیدی.

[14] نقد فلسفه حق هگل، کارل مارکس، مترجمان محمود عبادیان، حسین قاضی مرادی.

[15] مذاکرات فرماندهان ارتش، مثل برف آب خواهیم شد، نشر نی.

[16] بیماری رهبر حزب و جانشینی کارولی گروس به جای او در کنفرانس حزب به‌زعم تیموتی گارتون‌اش همچون علامت راهنما در «انقلاب‌ها»ی 1989 بود.

[17] حزب نوع جدید، میشل لووی، ترجمه‌ی آزاده ریاحی، نقد اقتصاد سیاسی.

2022-02-13 سرمایه داری، کووید ۱۹  و “فروپاشی زنجیره تامین/عرضه“- نسرین ابراهیمی

سرمایه داری، کووید ۱۹ و “فروپاشی زنجیره تامین/عرضه“- نسرین ابراهیمی

در طول قرن بیستم، امید به زندگی افزایش یافت و پیشرفت های پزشکی عملاً بیماری های کشنده ای مانند آبله، جذام و فلج اطفال را از بین برد. به مردم اطمینان داده می شد که به مرور زمان، توسعه اقتصادی و علم پزشکی سبب می شود که همه زندگی طولانی‌تر و سالم‌تری داشته باشند. این اتفاق نیفتاده است: امید به زندگی در حال کاهش است، بیماری‌های عفونی قدیمی دوباره ظاهر می‌شوند و بیماری‌های کاملاً جدیدی مانند ایدز، ابولا و کووید ظهور می‌کنند.

مدل پزشکی سرمایه‌داری به گونه‌ای ساخته شده است که عوامل سیستمیک آسیب‌دهنده سلامتی، مانند کار ناایمن، نژادپرستی، آلودگی، فقر و جنگ را نادیده می گیرد درعوض، کنترل آسیب را انجام می دهد و مشکلات را پس از وقوع و در درجه اول در سطوح فردی و محلی برطرف می کند، در حالی که این مدل پزشکی از نظر سیاسی و مالی به نظام سرمایه داری خدمت می کند، نه از بیماری پیشگیری می کند و نه سلامت را ارتقا می دهد.

سیفلیس قبل از اینکه پنی سیلین برای درمان آن پیدا شود، شیوع زیادی داشت. اکنون با بدتر شدن شرایط اجتماعی، نرخ سیفلیس به سرعت در حال افزایش است. سل و وبا هر دو قابل درمان هستند، اما هنوز هر ساله میلیون ها انسان فقیر را می کشد.

ظهور“اومیکرون“ سویه دیگر بیماری کووید ۱۹ و افزایش عفونت‌ها و محدودیت‌های جدید مردم را به این فکر انداخته است که آیا این همه‌گیری هرگز پایان خواهد یافت. واقعیت این است که ایجاد شرایط اجتماعی برای بهبود سلامت جمعی و طراحی سیستم های پزشکی که به از میان برداشتن منابع اجتماعی بوجود آورنده بیماریها می پردازد امکان پذیر است اما نه در نظم جهنمی سرمایه داری. جامعه سود محور سرمایه داری ساختاری دارد که الف) گسترش بیماری های عفونی را افزایش میدهد و ب) اقدامات مؤثر برای متوقف کردن آنها را مسدود می کند.

کابوس همه گیری کرونا و پیدایش سویه جدید، محصول اجتناب ناپذیر سرمایه داری برای دستیابی بی پروا به سود کوتاه مدت ، نزدیک بینی و استثمار کشورهای فقیرترسرمایه داری است. همه شاهد آمدن این موج جدید بودند، اما هیچ کس برای جلوگیری آن حرکتی نکرد.از آنجاییکه سرمایه داری سیستم اقتصادی جهانی است سرعت گسترش کووید و سویه های مختلف آن در مقیاس جهانی ابعاد خود را بخوبی نشان می دهد.

سرمایه داران و سیستم سرمایه داری سراسر جهان را در می نوردند تا مساعد ترین شرایط را برای کسب سود و استخراج سرمایه و استثمار بیشتر بیابند. بعنوان مثال اجزای کامپیوتر ممکن است در یک کشور تهیه شود، در کشوری دیگر تولید شود، در کشور سوم مونتاژ شود، در کشور چهارم فروخته شود و در کشور پنجم سرویس شود. کل فرآیند از طریق یک “زنجیره تامین/عرضه جهانی”(گلوبال سوپلای چین) هماهنگ می شود که استخراج منابع، تولید، حمل و نقل و توزیع در سراسر جهان را به هم مرتبط می کند. همچنین به عنوان کمربند انتقال بیماری های عفونی عمل می کند.

پاندمی سبب اختلال در زنجیره تولید جهانی شد. کووید باعث افزایش تقاضا برای تجهیزات حفاظت فردی، دستگاه تنفس مصنوعی، اکسیژن و سایر ملزومات پزشکی شد. این تقاضاها برآورده نشد و نمی توانست برآورده شود، زیرا چنین اقلامی ذخیره نشده بودند و باید به تازگی تولید می شدند. کشورهای ثروتمندتر شاهد تغییر گسترده ای در تقاضای مصرف کنندگان بودند، از خرید حضوری به سفارش آنلاین، از سفر به ماندن در خانه، از غذا خوردن در خارج از خانه به سفارش دادن. آنچه دیروز مورد نیاز بود دیگر مورد نیاز نبود و آنچه امروز مورد نیاز بود در دسترس نبود. کمبود ناشی از آن، قیمت ها را بالاتر برد. کارخانه هایی که حتی به طور موقت تعطیل شدند، تنگناهای بیشتری ایجاد کردند. زنجیره تولید جهانی مانند سقوط صف طولانی دومینو شروع به فروپاشی کرد.

بعنوان مثال در ایالات متحده ، کشتی ها در سواحل کالیفرنیا منتظر می مانند و قادر به تخلیه محموله خود نیستند. کامیون داران بیش از حد کار می کنند و خسته و درمانده از کار زیاد و اغلب با مشکلاتی مواجه می شوند. محوطه های راه آهن مسدود می شود، قطارهایی در یک مرحله فقط در فاصله 25 مایلی در خارج از تأسیسات کلیدی شیکاگو متوقف می شوند… خط لوله تجاری که هر سال یک تریلیون دلار اسباب بازی، لباس، لوازم الکترونیکی و مبلمان را از آسیا به ایالات متحده می آورد، مسدود می شود و هیچ کس نمی داند چگونه آن را باز کند و… وبدین ترتیب کار کرد موثر کل “زنجیره تامین/عرضه “، بر هم می خورد.

نقشه ردیابی میزان ابتلا به ویروس کرونا توسط انستیتو جان هاپکینز نشان میدهد که در ایالات متحده آمریکا تمرکزآلودگی نموداری مشابه تمرکز تولید، مراکز حمل و نقل و انبارداری را در نقشه مطالعات موسسه بروکینگز منعکس می کند که نشان میدهد که این ویروس از طریق مدارهای سرمایه و انسان‌هایی که در آن کار می‌کنند، حرکت کرده است، و نه صرفاً از طریق انتقال تصادفی در کامیونتی و جامعه.

اولویت های سرمایه داری بیماری را به “زنجیره تامین/عرضه” متصل و مربوط کرده است، جایی که به بقیه جامعه سرایت می کند. از آنجایی که سرمایه داری حاضر به پذیرش این مساله نیست، نا توانی و شکست خود را در رابطه با پایان دادن به همه گیری به غلط به گردن مسافران، افراد غیر مسئول و افراد واکسینه نشده، و… می اندازد.

اقتصاد سرمایه‌داری مبتنی بر “تولید لاغر“، که هدف آن استفاده از هر ثانیه از کار کارگر، حذف هر کنش غیر مولد، هر فرآیند بی ‌سود، و کارگر غیر مولد است، زمین مساعدی برای بیماری کووید ۱۹ است. این سیستم کاملاً سودآور هیچ جایگاه و امکانی برای جذب شوک ناشی از بحران ندارد. یکی از جنبه های تولید لاغر، مدیریت ( درست سر وقت- جاست این تایم ) موجود است که هزینه ذخیره سازی را حذف می کند. زنجیره تولید جهانی بر اساس این مدل ساخته شده است. کاربست تولید لاغر نه تتها باعث افزایش شدت و فشار کار شده است بلکه از خود بیکانگی، اضطراب و ناراحتی های روانی طبقه کارگر را افزایش داده است.

با در اولویت قراردادن سلامت و ایمنی کارگران می توان از گسترش بیماری از طریق زنجیره تولید جلوگیری کرد و این امر در حاکمیت نظام سرمایه داری روی نخواهد داد. زیرا شرایطی مانند: دستمزد کم، ساعات طولانی، کار سخت، کمبود کارکنان، شرایط شلوغ، تهویه نامناسب، قرار گرفتن در معرض سموم، کمبود سرویس بهداشتی و غیره.. از جمله عواملی هستند که بیماری را گسترش می دهد، اما بیشترین سود را برای سرمایه داران دارد.

هرچه کارفرمایان بیشتر برای سلامت و ایمنی کارگران هزینه کنند، سود کمتری بدست می آورند. برای به حداکثر رساندن سود، آنها با کارگران به عنوان شیی ای یکبار مصرف و قابل تعویض برخورد می کنند از این رو است که شیوع کووید در شرکت ها و صنایع بزرگ، فروشگاه های زنجیره ای ، بسته بندی ها ، انبارداری ها، خرده فروشی ها و … بیداد می کند.

تا زمانی که مسیر اصلی انتقال برای کووید-19 در زنجیره جهانی تولید باقی بماند، قرنطینه‌های اجتماعی، تجهیزات حفاظت فردی، واکسن‌ها و محدودیت‌های سفر می‌توانند فقط سرعت انتشار ویروس را کاهش دهند و فرصت و امکان ظهور انواع جدید را نیز بوجود می آورد.

مشکل اساسی دو جانبه است: تولید برای سود با نیاز انسان در تعارض است و ادغام اقتصادی با یک پارچگی اجتماعی همراه نیست. اگرچه اقتصاد جهانی در سطح جهانی ادغام شده است، اما در یک سیستم اجتماعی متشکل از دولت های ملی رقیب عمل می کند که هر کدام برای پیشبرد منافع ملی خود تلاش می کنند. رقابت های ملی، حل مشکلات جهانی از جمله توقف پاندمی و ترمیم “زنجیره تولید جهانی“ را غیرممکن می کند.

سیستم سرمایه داری بارها و بارها، نشان داده است که بطور ارگانیک قادر به مقابله با بحران جهانی به این بزرگی نیست. تمام تکنیک ها و تخصص ها برای پایان دادن به همه گیری وجود دارد اما مالکیت خصوصی و دولت ملت ها موانع وحشتناک برای مبارزه موثر با کووید ۱۹ است. که مستلزم همکاری جهانی و به اشتراک گذاری آزاد منابع برای نیاز به جای سود است.

دولت- ملت مخلوق اخیر سرمایه داری است. انقلاب های سرمایه داری قرن نوزدهم با توسعه سرمایه داری نظام های فئودالیته پراکنده را که مانع برای تجارت و بازرگانی ایجاد می کرد در سیستم مدرن دولت- ملت ها دوباره سازماندهی کردند. اکنون این سیستم توانایی برای حل مشکلات اساسی بقا را مسدود می کند.

اگر بر اساس یک برنامه منطقی و جهانی، عمل می شد احتمالاً تا کنون کووید-19 ریشه کن شده بود. انتظار می رفت تا پایان سال ۲۰۲۱ حدود ۱۲ میلیارد دوز واکسن تولید شود که برای ایمن سازی همه افراد روی کره زمین کافی است. کشورهای ثروتمندتر در حال احتکار واکسن هستند. سازندگان واکسن از به اشتراک گذاشتن فرمول های خود خودداری می کنند. در حالی که بیش از 60 درصد از مردم در اکثر کشورهای غربی کاملا واکسینه شده اند، این تعداد در کشورهای کم درآمد به 3 درصد کاهش می یابد. این رقم ناامید کننده کاملاً ناشی از شکار شرکتهای داروی بزرک برای سود بیشتر و حمایت از کمپانیهای دارویی توسط دولتهای ثروتمند به جای نگرانی برای جان انسانها است. ثروتمندترین کشورها با احتکار و مشاجره بر سر واکسن ها در مسابقه ای برای ایمن سازی جمعیت خود، جان بی شماری را به خطر می اندازند… در همین حال، ویروس همچنان به گردش و جهش در کشورهای فقیرتر ادامه می دهد و خطر ظهور گونه های جدید، قابل انتقال تر و کشنده تر را به همراه دارد.

سال پیش، نمایندگانی از آفریقای جنوبی و هند از سازمان تجارت جهانی درخواست کردند تا از حمایت حق ثبت اختراع برای واکسن‌های کووید-19 چشم پوشی کند، تا مشتقات ارزان قیمت در کشورهای فقیرتر تولید شوند. این خواست بلافاصله توسط ایالات متحده، اتحادیه اروپا و بریتانیا، رد شد. در عوض، رقابت برای جمع آوری دوزهای بیشتر، افزایش یافت تا حدی که چهار یا پنج برابر بیشتر از نیاز کل جمعیت خود داشته باشند. و بدین ترتیب کشورهای ثروتمند به معنای واقعی کلمه میلیون ها دوز را که به تاریخ مصرف آنها نزدیک می شود، دور ریختند. مجله پزشکی بریتانیا نشان داد که ایالات متحده به تنهایی بیش از 180000 دوز واکسن را تا پایان مارس دور ریخته است. در سراسر جهان حدود ۲۴۱ میلیون دوز ، میتواند دور ریخته شود زیرا هیچ انگیزه فوری برای ارسال آنها به خارج از کشور قبل از انقضای آنها وجود ندارد. فقط هرج و مرج بازار می تواند چنین تناقض ظالمانه ای ایجاد کند.

سیستم سرمایه داری انتظار دارد که مردم با کار طولانی در شب وروز، آموزش در خانه، و رنج بردن از انزوای اجتماعی، تحمل سختی و رنج و گرسنگی و خستگی، از دست دادن درآمد و مرگ در مقیاس انبوه، انعطاف‌پذیری شخصی و سخت جانی از خود نشان دهند و خود را با شرایط تطبیق داده و سازگار کنند، کسانی که تحت فشار طاقت فرسا شکسته می شوند برچسب ضعیف یا بیمار روانی می زنند. تاکید بر تحمل و انعطاف پذیری فردی بر این باور استوار است که جامعه هرگز تغییر نخواهد کرد، بنابراین مردم باید خود را با سختی ها وفق داده و به جای سازماندهی برای تغییر شرایط، با آن کنار بیایند.

در سال ۲۰۲۱ “شاخص امنیت جهانی بهداشت“ نشان داد که همه کشورها، صرف نظر از سطح درآمد، در مقابل همه گیری های آینده بطور خطرناکی آماده نیستند. روشن است در سیستمی که آمادگی برای بحران و جلوگیری از مشقات و فلاکت، کاری است که در آن سودی وجود ندارد و بنابراین ارزش انجام آن را ندارد، درماندگی و شکست در کنترل بیماری اجتناب‌ناپذیر است.

در ایالات متحده از ماه اوت به طور متوسط روزانه هزار نفر بر اثر کووید جان خود را از دست داده است و تعداد کل تلفات به یک میلیون نفر نزدیک شده است. تعداد کودکان بستری شده با کووید در بیمارستان به بالاترین حد خود در سراسر کشور رسیده است.

همه گیری کووید ۱۹ هنوز به پایان نرسیده است. نه به این دلیل که نمی توان جلوی آن را گرفت، بلکه به این دلیل که در یک جامعه سود محور نمی توان جلوی آن را گرفت. همین امر را می توان در مورد تغییرات آب و هوایی، تخریب محیط زیست، آلودگی، فقر و جنگ بیان کرد.

در دوره همه گیری کرونا همانگونه که تضادهای سیستم از طریق مدیریت ناکافی بحران توسط دولت های غرب آشکار می شود دو چیز در مورد نظام سرمایه داری کاملاً روشن شده است: اول که سرمایه داری قادر به مقابله با بحران بهداشت عمومی در این مقیاس نیست زیرا اولویت های استثمارگرانه آن با اقدامات لازم برای مقابله با یک بیماری همه گیر در تضاد است. دوما برخلاف “عقل سلیم“ پذیرفته شده ای که برای چندین دهه تبلیغ می شود – انسانها مجبور نیستند زیر سلطه سرمایه زندگی کنند.

اقدامات منفرد نمی تواند مشکلات جهانی را حل کند. اکثر مردم این را می دانند در هر کشوری، مردم از مقامات و حاکمان می خواهند که «علم را دنبال کنند» و آنچه را که برای محافظت در برابر بیماری‌های همه‌گیر، تغییرات آب و هوایی و سایر بحران‌های موجود لازم است، انجام دهند.اما در خواستهای آنها بیهوده است و پاسخی دریافت نمی کند.

حاکمان هیچ راه حلی ندارند، در سیستم سرمایه داری سرمایه و سود تعیین کننده است. فیلم به “بالا نگاه نکن“ در سال ۲۰۲۱ تمثیل و تشابهی است از آنچه که در حال حاضر در حال روی دادن است. یک شهاب دنباله دار عظیم در مسیر برخورد با زمین است، و گوش شنوایی برای دانشمندانی که آنرا کشف کرده اند وجود ندارند. افراد صاحب قدرت به سادگی از پذیرش این وضعیت امتناع می ورزند. و بالاخره هنگامی که در نهایت شروع به حرکت و اقدام می کنند ، حرص و طمع آنها تنها شانس نجات زمین را از بین می برد. مطابق با مدل معمولی هالیوود، مردم عادی را به عنوان اوباش وحشت زده تنزل میدهند که قادر به حل چنین مشکلاتی نیستند و در نتیجه دنیا نابود می شود.

این فیلم منعکس کننده آن چیزی است که بسیاری از مردم معتقدند، این که هیچ راهی برای خروج از آشفتگی و وضعیت فعلی وجود ندارد. عنوان فیلم معنایی دوگانه دارد برای حل مشکلات خود بی فایده است که به بالایی ها نگاه کنیم.

راه حل واقعی روی زمین، در اطراف ما، در دست و ذهن مردم عادی است که همه چیز را ممکن می کنند. فقط یک طبقه جهانی وجود دارد، طبقه کارگر: میلیاردها کارگر به طور ارگانیک از طریق زنجیره تولید جهانی به هم متصل شده اند. ایجاد همبستگی طبقاتی در طول این زنجیره می تواند آن را به یک زنجیره جهانی همکاری تبدیل کند که پایه و مبنای یک اقتصاد اجتماعی یکپارچه و مسئولیت پذیر اجتماعی است. بجای تولید برای استثمار کنندگان، کارگران می توانند به روشی که از سلامت خود و محیط زیستشان محافظت می کند، در همبستگی طبقاتی و برنامه ریزی دمکراتیک و از پایین آنچه مردم نیاز دارند را تولید کنند.

ایجاد همبستگی طبقاتی به معنای مخالفت فعالانه با نژادپرستی، تبعیض جنسی، ناسیونالیسم، میهن پرستی، جنگ و هر اقدام دیگری است که کارگران را در مقابل یکدیگر قرار می دهد.

منابع:

Omicron variant: a menace of capitalism’s making- Joe Attard November 2021

One world or no world. Choose!

Class Conflict Over COVID- blog Socialism is the Best Medicine by

Susan Rosenthal

Pfizer’s shameless pandemic profiteering- Parson Young January 2022

Omicron: It didn’t have to be Groundhog Day- Yonas Makoni

2022-02-13 اهمیت کنونی گرامشی و جامعیت او : نوشته‌ی: کارلوس نلسون کوتینو ترجمه‌ی حسن مرتضوی

اهمیت کنونی گرامشی و جامعیت او : نوشته‌ی: کارلوس نلسون کوتینو ترجمه‌ی حسن مرتضوی

اهمیت کنونی گرامشی و جامعیت او : نوشته‌ی: کارلوس نلسون کوتینو ترجمه‌ی حسن مرتضوی

توضیح «نقد»: چگونه می‌توان پیش از به‌دست گرفتن اهرم‌های قدرت سیاسی، بر دل‌ها و ذهن‌ها و نهادها غالب شد و پس از دراختیارگرفتن دستگاه قدرت، بر دشمنان شکست‌خورده غالب ماند؟ چگونه می‌توان پیش از دگرگون‌ساختن ساخت‌وبافت معینی از جامعه و افکندن طرحی نو، امکان‌پذیری چنین تغییروتحولی را پذیرفتنی کرد و به گفتمانی غالب بدل ساخت؟ مشروعیت‌زدایی از قدرت حاکم و مشروعیت‌بخشی به فکر و چشم‌انداز تغییر چه جایگاهی در مقوله و سامانه‌ی قدرت، در گستره‌ترین معنای آن، دارد؟ این‌جا ایدئولوژی‌ها چه نقشی ایفا می‌کنند؟ آیا نیروهای مدعی رهایی و خواهان سازوکار اجتماعی رها از سلطه و استثمار مجازند به گفتمانی ایدئولوژیک تن در دهند، یا بسا ناگزیر از آن‌اند؟ جایگاه رویکرد نقادانه چیست و کجاست؟

مبحث «هژمونی» فضایی برای پرداختن به این پرسش‌ها، تدقیق آن‌ها و واکاوی و نقد پاسخ‌هاست. با انتشار مقالاتی در این زمینه، مجموعه‌ی تازه‌ای را با شناسه‌ی «#هژمونی» در «نقد» آغاز می‌کنیم.

گرامشی هفتاد سال پیش در 1937 در گذشت. بنابراین، منطقی است بپرسیم آیا او هنوز اهمیت و موضوعیت دارد، یا برعکس، او فقط متفکری است «کلاسیک» و از معضلات معاصر دور. من معتقدم دلایل بی‌شماری وجود دارد که بتوانیم اهمیت و موضوعیت فعلی گرامشی را بدون انکار جایگاه او به‌عنوان متفکری «کلاسیک» تأیید کنیم. به سختی می‌توان حوزه‌ای را در اندیشه‌ی اجتماعی ــ از علوم انسانی تا فلسفه و نقد ادبی ــ یافت که گرامشی در آن سهم زیادی نداشته باشد. اندیشه‌ی او به همه‌ی این زمینه‌ها گسترش یافت و درون‌مایه‌های جدیدی را مطرح کرد، پاسخ‌های جدیدی به درون‌مایه‌های قدیمی داد و مسیرهای جدیدی را برای تحقیق و واکاوی نشان داد. سهم او برای مارکسیست‌ها تعیین‌کننده بود، اما برای متفکران غیرمارکسیست نیز مهم بود. هر کسی که تاریخ الاهیات‌ آزادی‌بخش را بشناسد، می‌داند این روند مهم ــ که به‌رغم سرکوب واتیکان در آمریکای لاتین بسیار مهم بوده است ــ عمیقاً تحت‌تأثیر تأملات گرامشی بوده است. نمونه کم نیست.[1]

اهمیتِ گرامشی صرفاً «اهمیتِ» هر متفکر کلاسیک نیست.»[2] مسلماً، با توجه به هژمونی نئولیبرالی فعلی، حتی در جناج چپ هم کم نیستند افرادی که بخواهند گرامشی را مومیایی کنند. آن‌ها می‌خواهند او را فقط به متفکری «کلاسیک» تقلیل دهند: گرامشی می‌تواند اهمیت داشته باشد، اما فقط تا جایی که هر متفکر کلاسیکی اهمیت دارد. یقیناً ماکیاولی و هابز نیز اهمیت دارند: هرکسی که شهریار یا لویاتان را خوانده باشد می‌داند که بسیاری از بینش‌های این کتاب‌ها هنوز برای دنیای امروز مطرح است. اما اهمیت گرامشی از این قسم نیست: اگرچه او نقداً به معنای موردنظر جراتانا یک «کلاسیک» است، اهمیت فعلی نویسنده‌ی دفترهای زندان ــ برخلاف ماکیاولی و هابز ــ از این واقعیت ناشی می‌شود که او مفسر جهانی است که امروز اساساً یکسان باقی مانده.

یکی از درونمایه‌های اصلی گرامشی، سرمایه‌داری سده‌ی بیستم بود: بحران‌ها، تضادهایش و نیز ریخت‌شناسی سیاسی و اجتماعی‌‌ای که این صورت‌بندی اجتماعی ایجاد کرد؛ معضلاتی که گرامشی در ارتباط با این صورت‌بندی به بحث درباره‌ی آن‌ها پرداخت هنوز وجود دارند، حتی اگر در بسیاری موارد، تحت پوشش‌های جدیدی حضور داشته باشد. بررسی نخستین جنبش‌هایی که به‌نحو مؤثری تلاش کردند بر جامعه سرمایه‌داری غلبه کنند، از علایق اصلی او بودند. همان‌طور که دیدیم، بخش بزرگی از کار او به تلاش برای مفهوم‌سازی مسیرهای انقلاب سوسیالیستی در «غرب»، به گفته‌ی خودِ او، اختصاص دارد. به همین دلیل که سرمایه‌داری و تضادهایش هنوز وجود دارند، سوسیالیسم موضوع اصلی در دستور کار سیاسی معاصر باقی مانده است. به همین دلیل است که گرامشی مفسر زمانه‌ی ماست: بنابراین، اهمیت و موضوعیت او با ماکیاولی یا هابز یکی نیست. جنبش ظاهراً ستایش‌آمیزی که هدفش تبدیل گرامشی به «کلاسیک» صرف است، فریبی را پنهان می‌کند: این جنبش کسانی است که نمی‌خواهند از گرامشی جدا شوند (معمولاً به دلایل فرصت‌طلبانه)، اما در عین‌حال قصد دارند او را به عنوان مخاطبی ممتاز در بحث سیاسی زمانه‌ی ما ردصلاحیت کنند.

مدل سوسیالیستی دیگر

یکی از دلایل اصلی اهمیت و موضوعیت گرامشی در افکار اصلی او درباره‌ی سوسیالیسم نهفته است. البته، کسی ممکن است پاسخ دهد که سوسیالیسم او عقب‌ماندگی‌اش را نشان می‌دهد و نه اهمیت و موضوعیت او را. در واقع، امروزه ما نه صرفاً با بحران، بلکه با شکست آشکار به اصطلاح «سوسیالیسم واقعاً موجود» روبرو هستیم. فروپاشی آن در سال 1989 با فروریختن دیوار برلین آغاز شد و خیلی زود منجر به ترک آن توسط تمام کشورهای اروپای شرقی و در نهایت خود اتحاد جماهیر شوروی شد. «کمونیسم تاریخی»، همان‌طور که برخی به‌نحو نامناسبی آن را چنین نامیده‌اند ــ یعنی جنبشی که با پیروزی بلشویک‌ها در روسیه در 1917 آغاز شد و تلاش کرد تا با ایجاد احزاب کمونیستی مرتبط با مدل بلشویکی در سراسر جهان جهان‌شمول شود و پس از جنگ جهانی دوم، با ایجاد «اردوگاهی سوسیالیستی» توسط کشورهایی که از مدل شوروی پیروی می‌کردند، گسترش یافت ــ وارد بحرانی شد که از هر زاویه‌ی ممکن علاج‌ناپذیر به نظر می‌رسد.

گرامشی یقیناً ــ از نزدیک و به نحو ارگانیکی ــ با «کمونیسم تاریخی» مرتبط بود. او قبلاً در 1917 به شدت از انقلاب بلشویکی دفاع کرده بود‎؛ علاوه بر این، در 1921، یکی از بنیانگذاران حزب کمونیست ایتالیا بود که تا 1926 آن را رهبری کرد، سالی که دولت فاشیست او را دستگیر کرد. گرامشی در تمام سال‌های زندان و تا زمان مرگش در 1937، عقاید سیاسی ـ ایدئولوژیکی خود را حفظ کرد و آن‌ها را تعمیق بخشید. با این حال، گرامشی با وجود این‌که با جنبش «کمونیسم تاریخی» مرتبط بود ــ چیزی که به او اجازه داد به ارزش‌های آزادی‌بخش سوسیالیسم وفادار بماند ــ هرگز جزمی نبود. او همیشه به فراز و نشیب‌های جنبش پاسخ انتقادی می‌داد و اغلب با بسیاری از جهت‌گیری‌ها و گرایش‌های آن مخالفت می‌کرد. به همین دلیل است که همان‌طور که در فصل پنجم این کتاب دیدیم، گرامشی در دفترها‌ی زندان تجزیه و تحلیلی دقیق و صریح از مدل سوسیالیستی آن زمان اتحاد جماهیر شوروی انجام داد. در واقع، لحظات زیادی بود که او آشکارا با خط‌مشی اتخاذشده از سوی جنبش کمونیستی (و در نتیجه حزب خودش) مخالفت کرد.[3]

با این وجود، چنین انتقادات و اختلاف‌نظرهایی نباید کسی را به این ادعا سوق دهد که گرامشی سوسیال دموکرات بود، چه رسد به این‌که لیبرالی رفرمیست، طرفدار «تنظیم بازار» و «چندسالاری» باشد:[4] برعکس، او با وجود همه‌ی انتقاداتش و به دلیل آن‌ها، سوسیالیستی انقلابی، کمونیست، بود و باقی ماند‎؛ و این واقعیت، یقیناً، او را با چپ مرتبط می‌سازد، آن هم در لحظه‌ای که بسیاری از روشنفکران ــ حتی برخی که خود را «طرفدار گرامشی» می‌نامند ــ در نظریه و عمل، در مواجهه با پیش‌داوری‌های ایجادشده توسط موج نئولیبرالی فروپاشیده‌اند. با این حال، موضوعیت او عمدتاً در این واقعیت نهفته است که اندیشه‌ی او هیچ وسوسه‌ی نابهنگامی را برای بازگشت به جزم‌باوری تقویت نمی‌کند: همان‌طور که خواهیم دید، او کمونیستی انتقادی و بدعت‌گذار بود که به او اجازه داد تا از بسیاری از بن‌بست‌های نظری ایجادشده توسط «کمونیسم تاریخی» اجتناب کند. یکی از نمونه‌ها، نامه‌ی معروف گرامشی به حزب کمونیست اتحاد شوروی است که قبلاً در فصل سوم مورد بحث قرار گرفت و در آن او مستقیماً با استفاده از روش‌های بوروکراتیک ـ اقتدارگرایانه در اختلافات سیاسی مخالفت کرد.

من قبلاً در فصل پنجم کتاب حاضر به بررسی گسترده‌ای از یادداشت معروفی پرداخته‌ام که در آن گرامشی درباره‌ی «دولت‌پرستی» (statolatry) بحث می‌کند، و آشکارا علیه مدل دولت‌پرستی که اتحاد جماهیر شوروی دنبال می‌کرد (حتی اگر مستقیماً نامی از آن برده نشده باشد) صحبت می‌کند، یعنی برخلاف جنبش نظری و عملی که هدفش همسانی دولت فقط با «جامعه‌ی سیاسی»، ابزارهای قهری و «حکومت کارگزاران» است و عنصر اجماع ـ هژمونیکِ ویژه‌ی «جامعه‌ی مدنی» و «خودگردانی» را کنار می‌گذارد. گرامشی در این یادداشت فشرده هیچ تردیدی باقی نگذاشت: سوسیالیسم، همان‌طور که او پیشنهاد کرده است، نمی‌تواند با «حکومت کارگزاران»، با حکومت بوروکراسی، یکی گرفته شود، بلکه مستلزمِ ساختن جامعه‌ی مدنی قدرتمندی است که بتواند امکان خودگردانی شهروندانش را تضمین کند، یعنی دموکراسیِ کاملاً تحقق‌یافته. گرامشی که خود را از مارکسیست‌های سوسیال دموکراتِ مخالفِ انقلاب بلشویکی و اتحاد جماهیر شوروی (کائوتسکی، پلخانف، برنشتین و بسیاری دیگر) متمایز می‌کرد، مانند رزا لوکزامبورگ استدلال می‌کرد که انقلاب ضروری است، و همبستگی خود را، هرچند به نحوی انتقادی، نسبت به نخستین گام‌های این انقلاب نشان می‌داد. با این حال، در همان زمان، او به وضوح خود را از مسیرهایی که اتحاد جماهیر شوروی در دهه‌ی 1930 دنبال می‌کرد، جدا کرد، یعنی زمانی که دولت‌پرستی به «تعصب نظری» بدل شد و خود را «دائمی» ساخت، و بدین‌سان «دولت کارگزاران» را تحکیم بخشید که ضمن سرکوب جامعه‌ی مدنی و امکانات خودگردانی شهروندانْ استبدادی بوروکراتیک ایجاد کرد که هیچ ربطی به آرمان‌های رهایی‌بخش و لیبرتارین سوسیالیسم مارکسیستی نداشت. بدین‌سان، گذار به سوسیالیسم مسدود و جامعه‌ای به وضوح «دولت‌پرست» خلق شد.

بنابراین، گرامشی در یادداشت کوتاه اما فشرده‌‌ای درباره‌ی «دولت‌پرستی» (و در بسیاری از بخش‌های دیگر اثرش) مدل جدیدی از سوسیالیسم را پیشنهاد کرد، مدلی که در آن مرکز نظم جدید نه در تقویت دولت بلکه در گسترش «جامعه‌ی مدنی» قرار می‌گیرد. گرامشی نوشت که در «جامعه‌‌ی تنظیم‌شده» ــ تعبیر زیبایی که برای نامگذاری کمونیسم به کار می‌برد ــ «هنگامی که عناصر چشمگیر و هرچه آشکارتر جامعه‌ی تنظیم‌شده (یا دولت اخلاقی یا جامعه‌ی مدنی) ظاهر می‌شوند، عنصر اجباری دولت به تدریج از بین می‌رود.»[5]. همان‌طور که دیدیم، نهادهایی که برای جامعه‌ی مدنی مناسب هستند، «دستگاه‌های خصوصی» هژمونی را تشکیل می‌دهند که فرد با رضایت به آن پایبند است؛ و دقیقاً همین تبعیت از طریق اجماع است که آن‌ها را از دستگاه‌های دولتی، از «دولت کارگزاران» که با اجبار تصمیمات خود را از بالا به پایین اجرا می‌کنند، متمایز می‌کند. بنابراین، تأیید «عناصر چشمگیر و هر چه آشکارتر» جامعه‌ی مدنی به معنای گسترش تدریجی حوزه‌ی تأثیر اجماع، یعنی سپهر عمومی بیناذهنی برساخته است، و بدین‌سان باعث می‌شود که برهم‌کنش‌های اجتماعی ماهیت اجباری خود را از دست بدهند. سوسیالیسم نزد گرامشی ــ و نیز نزد مارکس ــ به معنای پایان بیگانگی بشریت از آفریده‌های جمعی خود است. به محض غلبه بر بیگانگی، این امکان برای انسان‌ها به وجود می‌آید که به طور خودسامان تاریخ خویش را بسازند و به طور جمعی مناسبات اجتماعی‌شان را کنترل کنند، که برای مارکس به معنای پایان «پیشاتاریخ» بود. در همان زمان، گرامشی قاطعانه انکار کرد که «جامعه‌ی تنظیم‌شده» می‌تواند در حکم «لیبرالیسم جدید» دیده شود و تأکید داشت که آن را باید به‌مثابه «آغاز دوران آزادی ارگانیک» برجسته کرد:[6] به عبارت دیگر، آزادی‌ای که صرفاً «منفی» نیست، یعنی آزادی افراد حقیقی در رابطه با دولت، چنان‌که که در برداشت لیبرالی از آزادی به چشم می‌خورد؛ بلکه آزادی‌ای که در سنت دموکراتیک نیز «مثبت» است، یعنی آزادی تجلی‌یافته در برساخت خودسامان و جمعیِ قوانین و مقرراتی که سپهر عمومی زندگی اجتماعی را الگوی خود قرار می‌دهند.

با هدف تقویت اهمیت و موضوعیت کنونیِ تعریف گرامشی از سوسیالیسم، به نظر من مناسب است که مواضع او را با مواضع یورگن هابرماس مقایسه کنیم، اندیشمندی که هم‌چنان در میان برخی از روشنفکران چپ پرآوازه است، چرا که با اسطوره‌ی پست‌مدرنیسم و ​​نئولیبرالیسم به نام ارزش‌های رهایی‌بخش سنت روشنگری مبارزه می‌کند. برای ساده‌سازی اندیشه‌ی هابرماس می‌توانم بگویم که می‌توان دو نوع برهم‌کنش اجتماعی را در آن یافت: یکی برهم‌کنش‌های دستگاه‌مند که او آن‌ها را «قدرت» و «پول» می‌نامد، یا دولت ـ بوروکراسی و بازار که خود را با اجبار به افراد تحمیل می‌کنند و در آن عقلانیتِ ابزاریْ هنجار است؛ و دیگری برهم‌کنش ارتباطی، به ویژه در «زیست‌ـ‌جهان»، که در آن نوع دیگری از عقلانیت حاکم است و بر اجماع بین‌الاذهانی آزاد متکی است. از نظر سیاسی (و هم‌چنین دیسه‌وار)، پیشنهاد هابرماس را می‌توان به این صورت خلاصه کرد: ما باید مبارزه کنیم تا زیست‌ـ‌جهان با برهم‌کنش‌های دستگاه‌مند «مستعمره» نشود، زیرا این استعمار به غلبه‌ی عقلانیت شیءواره و قهری بر عقل ارتباطی می‌انجامد که همیشه به صورت بین‌الاذهانی ساخته می‌شود.[7] یقیناً این پیشنهادی بلندپروازانه است، حتی اگر کمی در آن تسلیم و رضا و در نهایتْ همرنگی وجود داشته باشد: حتی اگر ما موفق شویم از استعمارِ «زیست‌جهان» و شیءوارگی کامل آن اجتناب کنیم ــ و وسایلی که هابرماس برای این هدف پیشنهاد می‌کند به نظر من کاملاً آرمان‌شهری و غیرواقع‌بینانه است ــ هنوز از ما خواسته می‌شود که به حضور ضروری «قدرت» و «پول» تسلیم شویم، به شرطی که آن‌ها از حوزه‌های خاص خود تخطی نکنند و در نتیجه «استعمارگر» نشوند؛ هابرماس «قدرت» و «پول» را واقعیت‌هایی خاص مدرنیته می‌داند، واقعیت‌هایی که به گفته‌ی او ممکن است محدود شوند، اما نمی‌توان بر آن‌ها غلبه کرد.

پیشنهاد گرامشی مطمئناً رادیکال‌تر است: او «جامعه‌ی تنظیم‌شده» را ساختاری مترقی ــ او از «عناصر هر چه آشکارتر» سخن می‌گفت ــ و نظم اجتماعی جهانی مبتنی بر اجماع و خودگردانی درک می‌کرد که در آنْ سپهر عمومی بین‌الاذهانیْ («جامعه‌ی مدنی») «قدرت» و «پول»، یعنی دولت قهری و بازار را تابع و جذب می‌کند. علاوه بر این، گرامشی بیش‌تر از هابرماس واقع‌گرا به نظر می‌رسد: او می‌داند که پیروزی اجماع بر اجبار ــ به قول هابرماس، ساختن فضایی ارتباطی عام عاری از اجبار، یا «جامعه‌ای تنظیم‌شده»، به قول خود گرامشی ــ به فرآیند پیچیده‌ی مبارزات اجتماعی بستگی دارد که می‌تواند به حذف تدریجی جامعه‌ای منجر شود که به طبقات متخاصم تقسیم شده است، یعنی مانع اصلی انسان برای این‌که بتواند به طور مؤثر برهم‌کنش‌های اجتماعی خود را به شیوه‌ای توافقی تنظیم کند. به نظر من، تصویری از «جامعه خوب» که گرامشی پیشنهاد کرد، هم‌هنگام رادیکال‌تر و واقع‌گرایانه‌تر از تصویری به نظر می‌رسد که هابرماس ارائه کرد.

برداشتی رادیکال از دموکراسی

همان‌طور که مطرح کردم، به نظر گرامشی این مدل جدید سوسیالیسم متضمن دیدگاه جدیدی از دموکراسی است، دیدگاهی که نه تنها از نظر سنت مارکسیستی، بلکه ــ و به‌ویژه ــ در ارتباط با سنت لیبرالی نیز جدید است. از سویی، در چارچوب «کمونیسم تاریخی»، موارد کمی وجود داشت که در آن دموکراسی چیزی فراتر از ابزار تلقی شود. به عنوان مثال، لنین آن را «بهترین شکل سلطه‌ی بورژوازی» از دیدگاه کارگران تعریف می‌کرد؛ یا هنگامی که از «دموکراسی پرولتاریا» (مبتنی بر توده یا شورا) به نحو مثبتی سخن می‌گفت، اصرار داشت که آن را با «دموکراسی بورژوایی» (نمایندگی، پارلمانی) مقایسه کند، بنابراین تمایزی را مطرح می‌کرد که وقتی به یاد می‌آوریم آن «دموکراسی نمایندگی» نیز تا حد زیادی دستاوردِ کارگران است (فقط کافیست به مبارزات طبقه کارگر برای حق رای همگانی بیندیشم)‏، بسیار مشکل‌ساز می‌شود. از سوی دیگر، هنگامی که اندیشه‌ی لیبرالی سرانجام کلمه‌ی دموکراسی را به شیوه‌ای مثبت پذیرفت (پس از مبارزه‌ی صریح با آن در بخش اعظم سده‌های هجدهم و نوزدهم)، آن را به صورت حداقلی تعریف کرد، یعنی احترام صرف به «قواعد بازی»، که به نوبه خود باید حداقلی باشند و بنابراین، پایه‌های اساسی نظم اجتماعی را زیر سوال نبرند. در این‌جا، تنها کافی است تعریف معمولی از دموکراسی را که متفکری لیبرال مانند شومپیتر ارائه کرده است به یاد آوریم که دموکراسی برای او چیزی جز روشی برای انتخاب نخبگان از طریق انتخابات مکرر نیست.[8]

پس بازـارزیابی گرامشی از دموکراسی نه با اندیشه‌ی لیبرالی مرتبط است و نه با «کمونیسم تاریخی»،‏ بلکه مستقیماً به کلاسیک‌های فلسفه‌ی سیاسی، به ویژه روسو و هگل، برمی‌گردد. من معتقدم اشتباه نمی‌کنم که می‌گویم گرامشی مسئله‌ی قراردادگرایی را به اندیشه‌ی مارکسیستی بازگرداند، نه در نسخه‌ی لیبرال (یا لاکی) آن، بلکه دقیقاً در نسخه‌ی دموکراتیک و رادیکال آن، همان‌طور که روسو پیشنهاد کرده بود.[9] سهم گرامشی در نظریه‌ی دموکراسی مهم‌ترین بیان خود را در مفهوم هژمونی می‌یابد. همین مفهوم، نقطه‌ی ارتباط اصلی بین تأملات گرامشی و برخی از مهم‌ترین مجموعه‌های مسائل در فلسفه سیاسی مدرن، به‌ویژه مسائلی است که در مفاهیم اراده‌ی عمومی و قرارداد وجود دارد. بدیهی است که من قصد انکار ارتباط آشکار گرامشی با مارکسیسم را ندارم، اما معتقدم که او در ساختن نظریه‌ی هژمونی خود، نه تنها با مارکس و لنین، یا با ماکیاولی که به صراحت انجام داد، بلکه با دیگر شخصیت‌های بزرگ فلسفه‌ی سیاسی مدرن، به ویژه روسو و هگل، وارد گفت‌وگو شد.

این گفت‌و‌گو به گرامشی اجازه داد تا به بُعد بنیادی دیدگاه تاریخی ـ ماتریالیستی پراکسیس سیاسی که همیشه از سوی مارکس و انگلس به صراحت بیان نشده بود بازگردد: درک سیاست به عنوان سپهری ممتاز برای برهم‌کنش اجماعی و احتمالی و بین‌الاذهانی. حتی اگر روسو بارها و بارها در آثار گرامشی به طور مستقیم ذکر نشده باشد، می‌توانیم در آن به وجود مضامین بسیار مشابه با موضوعات مطرح‌شده توسط نویسنده‌ی قرارداد اجتماعی اشاره کنیم. من به ویژه به این واقعیت فکر می‌کنم که ما می‌توانیم در گرامشی مفهومی مشابه با «اراده‌ی عمومی» پیدا کنیم که در کار نویسنده‌ی اهل ژنو بسیار محوری است، یعنی مفهوم «اراده‌ی جمعی» که بارها توسط متفکر ایتالیایی ذکر شده است. در مورد هگل، او یکی از نویسندگانی است که بیش‌تر از همه گرامشی به او اشاره کرد، و گرامشی نه تنها ابتکار عمل برای ایجاد مفهوم خاص خود از «جامعه‌ی مدنی» را از او برگرفت،[10] بلکه مفهوم «دولت اخلاقی» را نیز از او اخذ کرد، که همان‌طور که دیدیم، برداشت خود از جامعه‌ی «تنظیم‌شده» یا کمونیستی را با آن همسان می‌داند.

یکی از ویژگی‌های اصلی مفهوم هژمونی گرامشی این ادعا بود که در رابطه‌ا‌ی هژمونیک، همیشه اراده‌ی عمومی بر اراده‌ی تکین یا خاص، یا منافع مشترک یا عمومی بر منفعت فردی یا خصوصی اولویت دارد. این زمانی روشن می‌شود که گرامشی می‌گوید هژمونی متضمن گذار از وجه «اقتصادی ـ رسته‌ای» (یا «خودمداری ـ شورمندانه») به وجه اخلاقی ـ سیاسی (یا کلی) است. من در این‌جا بر این واقعیت پافشاری نمی‌کنم که اولویت عمومی بر خصوصی، یا غلبه‌ی «اراده‌ی عمومی» ــ فراتر از تعریف «قواعد بازی» ضروری ــ ذات دموکراسی و جمهوری‌خواهی است. چنین اولویتی که پیش‌تر در تعریف ارسطو از حکومتِ خوب تعیین‌کننده است، ظهور دوباره‌ی قدرتمندی در اندیشه‌ی مدرن دارد.

به عنوان مثال، برای روسو، چنین اولویتی فقط موضوعی اصلی و وظیفه‌ای برای زمان حال نیست، بلکه معیاری تعیین‌کننده برای ارزیابی مشروعیت هر نظم اجتماعی ـ سیاسی است. پس تصادفی نیست که در آثار او مفهوم داوطلب عمومی (volonté générale) را پیدا می‌کنیم که برای نظریه‌ی دموکراسی ضروری است، اما در سنت لیبرالی وجود ندارد. در این سنت بهترین چیزی که می‌توانیم پیدا کنیم، مفهوم «اراده‌ی همگان» است که به قول خود روسو، به‌عنوان مجموع بسیاری از منافع خصوصی یا خاص شناخته می‌شود. بار دیگر در فلسفه‌ی سیاسی هگل، متفکری دیگر خارج از سنت لیبرالی، مفهوم اراده‌ی عمومی یا کلی جایگاهی مرکزی اشغال می‌کند، و بدینسان بنیاد دفاع هگل از اولویت امر کلی بر امر تکین، عمومی بر خصوصی می‌شود؛ با این حال، در مقایسه با روسو، هگل خود را با توجه بیش‌تر به بُعد خاص‌بودگی در دنیای مدرن، یعنی میانجی‌های برقرارشده بین اراده‌ی کلی و اراده‌های تکین یا فردی متمایز کرد.

حال، اگر شایستگی بزرگ روسو در تأیید اولویت اراده‌ی عمومی به عنوان بنیاد تمام نظم اجتماعی مشروع (جمهوری یا دموکراتیک) باشد، نقطه ضعف در تأمل او در این فرض نهفته است که این اراده‌ی عمومی چیزی است که به شدت با اراده‌های خاص مخالف است و در نهایت آن‌ها را سرکوب می‌کند (انسان‌ها باید «مجبور به آزادی» شوند تا مطابق اراده‌ی عمومی عمل کنند). از نظر روسو، اراده‌ی عمومی همانا توانمندسازی یا تعمیق اراده‌های خاص نیست، بلکه درست برعکس. اجازه می‌خواهم مفهومی از فروید را به صورت استعاری در این‌جا به کار ببرم: گویی رابطه بین «اراده‌ی عمومی» که به عنوان «ابرمن» درک می‌شود، و اراده‌ی خاص که به عنوان «ناخودآگاهِ» سرکش درک می‌شود، سرکوب دومی توسط اولی است. بنابراین، اگرچه روسو، مانند هر دموکرات خوب، با تأکید بر اولویت «شهروند» (کلی) بر «بورژوا» (خودمدار) تأکید می‌کند، اما در ضمن دوباره پاره‌پاره‌شدن انسان را بین دو حد دوراهه‌ای که هنوز باید بر آن غلبه کرد بیان می‌کند. و همان‌طور که مارکس جوان قبلاً در درباره‌ی مسئله یهود اشاره کرده بود، طبیعی است که هر چیزی که «سرکوب شده» باشد، باز می‌گردد، یا به بیان دقیق‌تر، منافع خاص جامعه‌ی مدنی ـ‌ بورژوایی سرانجام به پیروزی بر کلیت شهروند منجر می‌شود.

من معتقدم که در آثار هگل تلاش آشکاری برای غلبه بر این محدودیت‌های اندیشه‌ی روسو وجود دارد، اما با رد بسیاری از دستاوردهای مهم نظری متفکر ژنو آمیخته می‌شود. هگل در جوانی خود جمهوری‌خواه روسویی بود، اما هنگامی‌که بالیده شد اذعان داشت که جهان مدرن، برخلاف یونان کلاسیک ــ مدل روسو و پارادایمش ــ با جایگاه مرکزی خاص‌بودگی، یا دقیق‌تر با ظهور «جامعه‌ی مدنی [bürgerliche Gesellschaft]» تعریف می‌شود. هگل برخلاف متفکران لیبرال کوشید تا این تأیید خاص‌بودگی را با اصل جمهوری‌خواهانه‌ی اولویت عمومی بر خصوصی بیان کند. اما در عین حال، و با مخالفت با روسو، کاملاً آگاه بود که سرکوبِ ناب و ساده‌ی خاص‌بودگی با روح عصر مدرن ناسازگار است. پس هگل نیز دید که تضادهایی بین خصوصی و عمومی، خاص و عام وجود دارد، اما فکر کرد که راه حل این تضادها «سرکوب» فرویدی نیست، بلکه غلبه‌ی دیالکتیکی امر خاص، یا تبدیل امر «اجتماعی ـ مدنی» به اراده‌ی عمومی یا «دولتی» است.

هگل برای پیش‌برد این غلبه‌ی دیالکتیکی، مفهوم «اخلاقیّت» یا «زندگی اخلاقی»، یا سپهر اجتماعی را که در آن ارزش‌های جمعی یا عام سرچشمه می‌گیرد، از ورود افراد به میان‌کنش اجتماعی عینی خلق کرد، و نه صرفاً از اصول اخلاق سوبژکتیو آن‌ها. او با این کار قصد داشت مفهوم اراده‌ی عمومی را که در کار روسو انتزاعی و رسمی باقی مانده بود، متعیّن کند، یا بُعدی مشخص به آن بدهد. بنابراین، نزد هگل، اراده‌ی عمومی نتیجه‌ی اراده‌های «فضیلت‌مند» تکین نیست، چنان‌که نزد روسو چنین به‌شمار می‌آمد، بلکه واقعیتی هستی‌شناختی ـ اجتماعی است که مقدم بر خود اراده‌های تکین است و آن‌ها را متعیّن می‌کند. عینیتِ اراده‌ی عمومی از این واقعیت ناشی می‌شود که میانجی‌هایی که بین دو سطح اراده صورت می‌گیرد نیز عینی هستند: هگل عمدتاً به‌واسطه‌ی کنش «رسته‌ها»، یعنی سوژه‌ی جمعی که هگل آن را در سطح جامعه‌ی مدنی قرار داد (بسیار شبیه بسیاری از اتحادیه‌های مدرن)، کوشید تا رابطه‌ی درونی بین اراده‌ی تکین «اتم‌های» جامعه‌ی مدنی و اراده‌ی عمومی را تعیین کند که، به گفته‌ی او، تجلی‌اش را در دولت پیدا می‌کند.

با این حال، اگر این تلاش برای تعیین مشخص اراده‌ی عمومی گامی رو به جلو نسبت به روسو باشد، وجوه دیگری وجود دارد که در آن هگل ــ از منظر نظریه‌ا‌ی دموکراتیک ــ در مقایسه با نویسنده‌ی قرارداد اجتماعی، آشکارا گامی به عقب برداشته است. مقصودم مواضع آشکارا «منسوخ» در فلسفه‌ی سیاسی هگل نیست، نظیر حمایت او از سلطنت موروثی، مجلس عالی تشکیل‌شده از سوی اشراف، یا محکومیت حاکمیت مردمی و نمایندگی سیاسی بر اساس ایده‌ی «یک نفر، یک رای». بیش‌تر به این واقعیت فکر می‌کنم که همان‌طور که هگل به درستی کوشید بر اخلاق‌گرایی انتزاعی موجود در مفهوم اراده‌ی عمومی روسو غلبه کند، به سمت کنارگذاشتن بُعد قراردادگرایانه (یا توافقی ـ بین‌الاذهانی) سوق داده شد که در قلب پیشنهاد دموکراتیک روسو قرار دارد: همان‌طور که معروف است، نویسنده‌ی عناصر فلسفه‌ی حق منتقد بسیار جدی انواع قراردادگرایی بود. بنابراین، زمانی که هگل به سوبژکتیویسم روسو حمله کرد، در نهایت به ابژکتیویسمی به همان‌سان یک‌سویه رسید. او تا آن‌جا پیش رفت که گفت: «اراده‌ی [عمومی] عینی همانا عقلانیت ضمنی یا عقلانیت در تصور است، خواه افراد آن را تشخیص دهند یا ندهند، خواه تمایل عامدانه‌‌ی آن‌ها برای آن باشد یا نه»[11]، و بدینسان بُعد بین‌الاذهانی و خلاقِ پراکسیس انسانی و به ویژه پراکسیس سیاسی را تضعیف کرد.

در آثار گرامشی، به‌ویژه در مفهوم هژمونی، می‌توان همگون‌سازی معتبرترین و شفاف‌ترین جنبه‌های صورت‌بندی‌های روسو و هگل را مشاهده کرد؛ اما هم‌هنگام می‌توان به نشانه‌های سودمندی در خصوصِ راه غلبه بر محدودیت‌ها و ابهامات در آثار این فیلسوفان بزرگ اشاره کرد. از سویی، گرامشی از هگل (و طبیعتاً از مارکس، که به نوبه خود قبلاً از چاه هگل نوشیده بود) این ایده را برگرفت که اراده‌ها از قبل در سطح منافع مادی و اقتصادی تعیین می‌شوند؛ هم‌چنین از او این تأیید را برگرفت که این اراده‌ها به طور عینی فرآیند کلیت‌یابی را از سر می‌گذرانند که به شکل‌گیری سوژه‌های جمعی می‌انجامد («رسته‌های» هگل به سازوبرگ‌های «خصوصی» هژمونی گرامشی تبدیل شدند). این سوژه‌ها را اراده‌ای کلی‌تر به حرکت در می‌آورد (یا به تعبیر گرامشی، آن‌ها بر منافع صرفاً «اقتصادی رسته‌ای» غلبه می‌کنند و دوباره به آگاهی «اخلاقی‌ ـ سیاسی» جهت‌گیری می‌کنند). این جنبش غلبه‌کردن، که گرامشی آن را «پالایش» می‌نامد، دقیقاً همان چیزی است که رابطه‌ی هژمونی را می‌سازد. اما از سوی دیگر، می‌توان دریافت که گرامشی ــ تا آن‌جا که پایبندی به چنین «دستگاه‌های هژمونی» را اجماع تعریف کرد و آن‌ها را درون خود دولت «بسط‌یافته» جای داد یا آن‌ها را در هسته‌ی «جامعه‌ی تنظیم‌شده»‌ی آینده قرار داد ــ یک بُعد قراردادی روشن را در قلب سپهر عمومی معرفی کرد و بدین‌سان به مفهومی از روسو بازگشت که هگل کنار گذاشته بود. بنابراین، گرامشی از هگل مفهومِ «اخلاق» (که در آثارش با نام‌های «هژمونی» یا «اخلاقی ـ سیاسی» ظاهر می‌شود) و در عین حال از روسو برداشتی از سیاست به‌عنوان یک قرارداد، برساختی بین‌الاذهانی «اراده‌ی عمومی» (که در آثار او به عنوان «اراده‌ی‌ جمعی ملی ـ مردمی» ظاهر می‌شود)، را برگرفت.

مسلماً به نظر گرامشی، تحقق بُعدِ قراردادی فقط در «جامعه‌ی [کمونیستی] تنظیم‌شده»، آن‌طور که او می‌نامید، به‌طور کامل صورت می‌گیرد، یعنی زمانی که بر تقسیم جامعه به طبقات متضاد قطعاً غلبه می‌شود. با این حال، همان‌طور که او از استراتژی «جنگ موضعی» در مبارزه برای سوسیالیسم حمایت می‌کرد، که متضمن تسخیر تدریجی فضاها بود، می‌توان بیان کرد که فرایند گسترش سپهرهای توافقی حتی قبل از استقرار کاملِ «جامعه‌ی تنظیم‌شده» اتفاق می‌افتد، و دقیقاً از طریق این فرآیند است که برساخت هژمونی جدید مشخص می‌شود. همان‌طور که دیدیم، برای مؤلف دفتر‌ها، خودِ برساختِ کمونیسم چیزی است که به تدریج رخ می‌دهد، «هنگامی که» ــ سخنان او را به خاطر بیاوریم ــ «عناصر هر چه آشکارتر جامعه تنظیم‌شده (یا دولت اخلاقی یا جامعه‌ی مدنی) ظاهر می‌شوند». همان‌طور که فروید گفت ما باید خودمان را وقف جایگزینی «ناخودآگاه» با «من» (ego) بکنیم، به نظر می‌رسد گرامشی به ما می‌گوید ما باید اجبار را، خواه از طرف دولت یا از طرف بازار، از «قدرت» یا از «پول»، با سپهرهای هر چه بیش‌تر اجماع و کنترل بین‌الاذهانی میان‌کنش‌های اجتماعی جایگزین کنیم، یعنی باید نظمی اجتماعی بسازیم که هر چه بیش‌تر قراردادی و هر چه کمتر اجباری باشد.

فکر می‌کنم تصادفی نیست که نتایجی که در بخش اول گرفتیم، آن‌جا که از برداشت گرامشی از سوسیالیسم صحبت کردیم، مشابه نتایجی است که اکنون که نظریه دموکراسی او را خلاصه می‌کنیم، مطرح می‌شوند. هنگامی که گرامشی مفهومی اساسی از دموکراسی را پیشنهاد کرد که بر تأیید جمهوری‌خواهانه‌یِ اولویت توافقی (هژمونیک!) امر عمومی بر امر خصوصی متمرکز بود، و این مفهوم از دموکراسی را با برداشت خود از جامعه‌ی «تنظیم‌شده» یا کمونیستی همسان کرد، بر هر دو سنتِ «کمونیسم تاریخی» و سنت لیبرالیسم در پوشش‌های متعددش غلبه کرد، به ما آموخت که بدون دموکراسی سوسیالیسم وجود ندارد، و دموکراسی کامل بدون سوسیالیسم نیز وجود ندارد. این درک از این پیوند ناگسستنی بین سوسیالیسم و ​​دموکراسی یقیناً یکی از دلایل اصلی تداوم موضوعیت گرامشی است.

با گرامشی، فراتر از گرامشی

اهمیت و موضوعیت کنونی گرامشی نتیجه ماهیت عمیقاً عام اندیشه‌ی اوست. این همگانیت دو جنبه دارد: اولاً، ارزشی است که اندیشه‌ی گرامشی برای یک دوره‌ی تاریخی کامل در بردارد. ثانیاً، در نتیجه، این واقعیت وجود دارد که ایده‌های گرامشی امروزه نه تنها در ایتالیا و در سراسر اروپا، بلکه در سراسر جهان مورد بحث و استفاده قرار می‌گیرد.

با این حال، باید توجه داشت که تازگی و همگانیت صورت‌بندی‌های گرامشی نه بلافاصله تصدیق می‌شود و نه به صورت خطی. چنان‌که هر کسی می‌توانست پیش‌بینی کند، نخستین «گرامشی‌ها» هموطنان او بودند، گرایشی وجود داشت ــ که حتی آن هموطنان را نیز در بر می‌گرفت ــ که مؤلف ما را صرفاً طلیعه‌دار «راه ایتالیایی سوسیالیسم» بدانند. در زمانی که مارکسیسم ـ لنینیسم ــ نام مستعار هوشمندانه‌ی «استالینیسم» ــ فقط اجازه داد ( زمانی که این کار را کرد) تا بدعت‌هایش به عنوان «کمونیسم‌های ملی» بیان شوند، تمایل به محدودکردن گرامشی درون پروبلماتیک‌های کشورش تعجب‌آور نیست. از سوی دیگر، حتی کسانی که در عمل در چارچوب احیای نظری گرامشی عمل می‌کردند ــ و این مورد خود تولیاتی بود، یا به دلایل «تاکتیکی» یا به دلیل ریشه‌داربودن عادات ذهنی‌اش ــ با تمایل به تضعیف این نوآوری و همگانیت نویسنده‌ی دفتر‌ها، او را به عنوان یک لنینیست کامل معرفی می‌کردند. وجه حفظ و نگهداری تنها وجهی بود که در رابطه‌ی دیالکتیکی گرامشی با لنین مورد تاکید قرار گرفت و غلبه و ارتقا به سطح بالاتر را کنار گذاشت. زمانی باید می‌گذشت تا روند انقراض عقاید قدیمی استالینیستی که از بین‌الملل سوم به ارث رسیده بود، به اندازه کافی پیشرفت کند تا گرامشی نه به عنوان «بزرگترین لنینیست ایتالیا»، بلکه به عنوان مهم‌ترین متفکر مارکسیست قرن بیستم مورد تجلیل قرار گیرد. (اذعان به این امر آشکارا موضع یک جانبه‌ی مخالف را توجیه نمی‌کند، مخصوصاً برای برخی از مفسران، که وجه تداوم/حفظ بین گرامشی و لنین را انکار می‌کنند.)

با این حال، اذعان به همگانیت گرامشی به هیچ وجه به این معنا نیست که تصور کنیم می‌توان در آثار او پاسخ‌های آماده‌ای را برای همه‌ی چالش‌های نظری و عملی بیابیم که واقعیت امروز برای مارکسیست‌ها ایجاد می‌کند. من سعی کرده‌ام در فصل ششم این کتاب نشان دهم که چگونه استراتژی گرامشی درباره‌ِی «جنگ موضعی» برای دستیابی به هژمونی فاقد انضمامیت‌بخشی بود. تولیاتی با طرح مفهوم «دموکراسی ترقی‌خواه» به عنوان وسیله‌ای برای گذار به سوسیالیسم نخستین کسی بود که این فرآیند انضمامیت‌بخشی را آغاز کرد.[12]

با این حال، این روند به تولیاتی ختم نشد: فقط باید به تأمل پیترو اینگرائو درباره‌ی «دموکراسی توده‌ای»، درباره‌ی نیاز به بیان هژمونی و کثرت‌گرایی در مبارزه برای سوسیالیسم و ​​در ساخت جامعه سوسیالیستی فکر کرد.[13] علاوه بر این، این موارد صرفاً مربوط به «به‌کارگیری» ایده‌های گرامشی برای انضمامیت‌بخشی به واقعیت‌های ملّی نیست، بلکه بسط مواضع اصلی مولف دفترها در سطح نظری‌ ـ سیاسی، یعنی حفظ و غلبه بر آن‌هاست.

مسلماً درک مفهوم «دموکراسی توده‌ای» اینگرائو بدون ربط‌دادن آن به برداشت‌های گرامشی از «جامعه‌ی مدنی» و «هژمونی» غیرممکن است، اما این هم اشتباه است که درک نکنیم ایده‌ی هژمونی همراه با کثرت‌گرایی (که از جمله بر تبیین دموکراسی مستقیم و نمایندگی دلالت می‌کند) در آثار گرامشی صرفاً یک نطفه است، و کاملاً بسط نیافته و شاید حتی در آن زمان قابل بسط نبود.[14] بنابراین، همگانیت گرامشی باعث نمی‌شود تا آن مارکسیست‌هایی که از او الهام گرفته‌اند از انجام دو کار اساسی معاف شوند: اول، انضمامیت‌‌بخشیدن به صورت‌بندی‌های نظری کلی او، و «کاربرد» آن‌ها در زمان تاریخی و واقعیت ملی خودشان؛ و دوم، ادامه‌ی بسط نظری مفاهیم دولت و انقلاب سوسیالیستی، غنی‌کردن صورت‌‌بندی‌های گرامشی با تعیّن‌های جدیدی که ناشی از تحول واقعیت پس از مرگ گرامشی هستند.

من سعی کرده‌ام ــ از طریق اشارات مختصر به برخی صورت‌‌بندی‌های پالمیرو تولیاتی و پیترو اینگرائو ــ نشان دهم که چگونه برخی از کمونیست‌های ایتالیایی تلاش کردند در این دو جهت حرکت کنند. با این حال، برای تأکید دقیق بر همگانیت گرامشی، یادآوری این نکته مهم است که ایتالیایی‌ها یگانه کسانی نبودند که میراث گرامشی را از طریق فرآیند دیالکتیکی «حفظ/بازسازی» دریافت کردند. فقط کافیست به کار نیکوس پولانزاس ــ که به نحو سوگبار و زودهنگامی قطع شد ــ اشاره کرد که تجلی یکی از شفاف‌ترین تأملات سیاسی مارکسیستی دوران ما به شمار می‌آید. پولانزاس پس از دوره‌ای که عمیقاً تحت‌تأثیر فرمالیسم ساختارگرایانه‌ی آلتوسر قرار گرفت، در آخرین آثارش به خاستگاه‌های گرامشی‌وار خود بازگشت. این بازگشت به او اجازه داد تا با ترکیبی از تحلیل‌های درخشانش از دولت سرمایه‌داری تعریفی نمونه‌وار از پدیده‌ی دولت ارائه دهد:

«دولت تراکم مادی رابطه‌ی نیروهای بین طبقات و جناح‌های طبقاتی است، به گونه‌ای که این رابطه همیشه به طور خاص در خود دولت بیان می‌شود.»[15]

پولانزاس به وضوح این صورت‌بندی را از گرامشی الهام گرفته است که می‌گوید:

حیات دولت به‌مثابه فرآیندی مستمر از شکل‌گیری و جانشینی تعادل‌های ناپایدار (در سطح حقوقی) بین منافع گروه بنیادی و گروه‌های تابع تصور می‌شود ــ تعادل‌هایی که در آن منافع گروه مسلط غالب است، اما فقط تا یک نقطه‌ی خاص، یعنی جایی‌که در سرحد منافع دقیقاً اقتصادی رسته‌ای متوقف می‌شود.[16]

با این حال، وقتی پولانزاس نظریه‌ی خود را درباره دولت در استراتژی گذار به سوسیالیسم «به کار می‌گیرد»، ثابت می‌کند که از نظر دیالکتیکی بر گرامشی غلبه کرده است: در حالی که گرامشی مبارزه برای هژمونی و تسخیر جایگاه‌ها را چیزی می‌دانست که درون جامعه‌ی مدنی رخ داده است (در «سازوبرگ‌های خصوصی هژمونی»)، پولانزاس فراتر می‌رود و از نبردی مشابه درون خود سازوبرگ‌‌های دولتی، به معنای محدود («جامعه‌ی سیاسی»، به بیان گرامشی) سخن می‌گوید. پولانزاس می‌گوید:

«فرایند طولانی قدرت‌گرفتن در مسیری دموکراتیک به سوسیالیسم اساساً شامل توسعه، تقویت، هماهنگی و هدایت مراکز مقاومت پراکنده‌ی توده‌ها، در داخل شبکه‌های دولتی، ایجاد و توسعه شبکه‌های دیگر است، به طوری که این مراکز ممکن است ــ در حوزه‌ی استراتژیک دولت ــ به مراکز واقعی قدرت واقعی بدل شوند … بنابراین، این انتخابی محض بین جنگ مانوری و جنگ موضعی نیست، زیرا دومی، از نظر گرامشی، همیشه محاصره دژ دولت است.»[17]

پولانزاس می افزاید که این فرآیند،

«در واقع به زنجیره‌ای از گسست‌های واقعی اشاره دارد که اوج آن ــ و اوج آن به اجبار رخ خواهد داد ــ عبارتست از وارونه‌کردن مناسبات نیروها به نفع توده‌های مردمی درون حوزه‌ی استراتژیک دولت.»[18]

مطمئناً در این‌جا می‌توانیم ببینیم که فرمول گرامشی «به سطح بالاتری ارتقا یافته است». پولانزاس، اما، بدون مفهوم «بسط‌یافته‌ی» گرامشی از دولت، یا بدون نظریه‌‌ی «جنگ موضعیِ» او، نمی‌توانست استراتژی سوسیالیستی ـ دمکراتیک خود را توسعه دهد.

بنابراین، مهمترین بیان همگانیت گرامشی در این واقعیت نهفته است که پروبلماتیک نظری او فقط شروعی ضروری است برای آن‌چه من آن را در میان معنادارترین تلاش‌های اخیر برای احیای نظریه‌ی سیاسی مارکسیستی می‌دانم. از سوی دیگر، همگانیت او یک بُعد جغرافیایی نیز دارد: هرچه بیش‌تر مشهود است که فرآیندهای «غربی‌شدن» («توسعه»‌ی دولت به مدد ایجاد جامعه‌ی مدنی و پیچیدگی روزافزون آن) گرایش دارند که خود را نسبت به مناطق مختلف جغرافیایی، هم در «شمال» و هم در «جنوب» جهان، تعمیم دهند، و همگانیت گرامشی را به چیزی مشخص در چارچوب ملی برای سوسیالیست‌ها در تعداد فزاینده‌ای از کشورها بدل سازند.[19]

* مقاله‌ی حاضر ترجمه‌ی فصل 8 کتاب Gramsci’s Political Thought اثر Carlos Nelson Coutinho است.

** کارلوس نلسون کوتینیو، استاد فلسفه‌ی سیاسی در دانشگاه فدرال ریودوژانیرو با سابقه‌ی طولانی فعالیت سیاسی فعال، یکی از برجسته‌ترین روشنفکران چپ برزیل است. آثار علمی و نوشته‌های سیاسی او هم‌چنین در انواع نشریات ایتالیایی و اسپانیایی‌زبان منتشر و در آمریکای لاتین به خوبی شناخته شده است. او در میان محققان گرامشی، نه تنها به دلیل کار انتقادی و نظری‌اش، بلکه به دلیل مشارکت‌های فلسفی‌اش در این زمینه، نامی آشناست. ویراست انتقادی شش‌جلدی جدید او از دفترهای زندان و نسخه‌ی دوجلدی نامه‌های زندان (همه آن‌ها با کمک لوئیز سرجیو هنریکس و مارکو اورلیو نوگوئرا) که بین سال‌های 1999 و 2005 منتشر شده‌اند، منبع ارزشمندی برای هر کسی است که به مطالعه‌ی دقیق متون گرامشی می‌پردازد.

یادداشت‌ها:

[1]‌. من کتاب شناسی آنلاین بی‌نظیر گرامشی را توصیه می‌کنم که جان ام. کامت با کمک ماریا لوئیزا ریگی و فرانچسکو جیاسی گردآوری و سازماندهی کرده است و شامل حدود 15هزار اثر درباره‌ی نویسنده‌ی ما است؛ نیمی از آنها به زبان‌هایی غیر از ایتالیایی، توسط دانشمندانی با پیشینه‌ها و گرایش‌های نظری و ایدئولوژیک متفاوت نوشته شده است. این کتاب‌شناسی را که به طور منظم به روز می‌شود، می‌توان در سایت زیر یافت:

http://www.fondazionegramsci.org

[2].‌ «مفسر زمان خود که در همه زمان‌ها اهمیت و موضوعیت دارد ”کلاسیک“ است.» Gerratana 1997, p. 11.

[3]. See on this Spriano 1977; Fiori 1991 and Vacca 1994.

[4].‌ سخنان خود گرامشی اظهارات زیر را که اخیراً یک روشنفکر ایتالیایی بیان کرده کاملاً غیرقابل دفاع می‌کند: «[گرامشی] شروع به درک جهش سوژه‌های بنیادی تاریخ و نیاز به کنار گذاشتن طرح‌واره‌ی لنین یعنی طبقه ــ سازمان ــ انقلاب می‌کند که واقعیت جهانی آن را بلاموضوع کرده است، نه مشکلاتی که انقلاب در نهایت با آن مواجه می‌شود، بلکه به دلیل موضوعیت‌ نداشتن (و شاید بی‌ربط بودن). ما اکنون با معضل دولت اقتصاد بازار یا شیوه‌های نفوذ و اشاعه‌ی شکل کالایی در نواحی و قلمروهای جدیدتر مواجه هستیم و نه مطمئناً غلبه/ ابطال آن … ”شهریار مدرن“ یک ارگانیسم کارکردی برای شکل‌گیری و رشد جامعه‌ای چندمساله است (Montanari, 1997, pp. 11, 37؛ تأکید من). همین مواضع دوباره در Montanari 2001, pp. 119–20 از نو ظاهر می‌شود: «بنابراین ایده‌آل کنونی به عنوان آخرین مرحله (یا کهن‌سالی) سرمایه‌داری در گرامشی غلبه می‌کند… در عوض، دیدگاه جدیدی از ”انقلاب“ (اصطلاحی که در این مرحله ناکافی و شاید حتی بی‌فایده است) به عنوان فرآیند تشکیل‌دهنده یک سوبژکتیویته‌ی جدید مطرح می‌شود. هر ایده‌ای از ”گذار به سوسیالیسم“ بر اساس منطق قبل و بعد از آن غلبه می‌کند.» بدیل گرامشی برای ”گذار به سوسیالیسم“ ــ و من معتقدم که نمی‌توان به هیچ انتقالی بدون «قبل و بعد» فکر کرد ــ آمریکاگرایی به عنوان یک استراتژی سیاسی ـ اقتصادی مبتنی بر ایده رشد مصرف و گسترش دموکراسی بود. متأسفانه، امروزه بیش از چند ”خوانش“ از گرامشی ــ نه فقط در ایتالیا ــ وجود دارد که منجر به چنین نتیجه‌گیری‌های مضحکی می‌شود.

[5]. Gramsci 1975, p. 764; 1971b, p. 273.

[6]. Ibid.

[7]. See particularly Habermas 1981.

[8]. Schumpeter 1979.

در مورد ابطال (نظری و عملی) مفهوم دموکراسی در لیبرالیسم، بنگرید به: Losurdo 1993

[9].‌ در زیر مضامینی را که به طور گسترده در «اراده عمومی و دموکراسی در روسو، هگل و گرامشی»، ضمیمه کتاب حاضر مورد بحث قرار گرفته‌اند، خلاصه خواهم کرد. از هرگونه تکرار پوزش می‌طلبم، اما این تکرار برای این‌که از منطق درونی استدلال هر فصل غافل نشویم، لازم است.

[10].‌ برای مثال، به یادداشت «هگل و مجامع» (گرامشی 1975، صفحات 56-57) بنگرید که در آن متفکر ایتالیایی تأملاتی را آغاز کرد که او را به مفهوم «جامعه‌ی مدنی» سوق داد.

[11].‌ هگل 1986، § 258، ص. 399.

[12].‌ برای تحلیل رابطه گرامشی و تولیاتی، از جمله بنگرید به Vacca 1974 و Aucielo 1974، که کتاب‌های قدیمی اما هنوز معتبری هستند. بیش‌تر آثار جدید در این زمینه، با الهام از به اصطلاح «تجدیدنظرطلبی»، تولیاتی را به یک استالینیست ناسازگار و جفاگر با گرامشی تبدیل می‌کنند، و بنابراین هیچ ارزش نظری یا تاریخ‌نگاری ندارند. با این حال، دو استثنا مهم وجود دارد: Pistillo 1996 و Vacca 1999.

[13]. مواضع اینگرائو بیش‌تر در Ingrao 1978 و 1982 ارائه شده است.

[14].‌ «شاید» به این واقعیت اشاره دارد که، حتی اگر به شکل کاملاً نظام‌مند نباشد، ایده‌ی مفصل‌بندی بین دموکراسی مستقیم و دموکراسی نمایندگی، بین شوراها و پارلمان ها، قبلاً در آثار نویسندگان اصلی اتریش مارکسیسم در دهه‌ی 1920 مطرح شده بود. به‌ ویژه بنگرید به Adler 1970.

[15]. Poulantzas 1978, p. 147.

هم‌چنین بنگرید به مصاحبه‌های او در مجموعه‌ای که پس از مرگش منتشر شد: Poulantzas 1980, pp. 109–83

[16]. Gramsci 1975, p. 1584; 1971b, p. 182.

بدون دلیل، این صورت‌بندی گرامشی تحت عنوان «تحلیل موقعیت‌ها. روابط قدرت» آمده است.

[17]. Poulantzas 1978, pp. 296-7.

فکر نمی‌کنم گرامشی جنگ موضعی را صرفاً «محاصره‌ی دژ دولت» تصور کرده باشد. اما این اشتباه احتمالی در خوانش پولانزاس، تازگی صورت‌بندی او را انکار نمی‌کند.

[18]. Poulantzas 1978, p. 342.

[19].‌ در دو ضمیمه اثر حاضر، «عصر نئولیبرال» و «گرامشی در برزیل»، تلاش خواهم کرد تأثیر گرامشی را در اندیشه‌ی اجتماعی آمریکای جنوبی، به ویژه در برزیل نشان دهم.

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»:
https://wp.me/p9vUft-2N2

2022-02-13 انقلاب‌های گرامشی، انقلاب منفعل و انقلاب مداوم : پیتر دی. توماس ترجمه‌ی: تارا بهروزیان

انقلاب‌های گرامشی، انقلاب منفعل و انقلاب مداوم : پیتر دی. توماس ترجمه‌ی: تارا بهروزیان

انقلاب‌های گرامشی ، انقلاب منفعل و انقلاب مداوم : نوشته‌ی: پیتر دی. توماس ترجمه‌ی: تارا بهروزیان

چکیده: مفهوم «انقلاب منفعلِ»‌ آنتونیو گرامشی اغلب به‌مثابه‌ی یک روایت تاریخی متمایز، یک مفهوم سیاسی، یا نظریه‌ی شکل‌گیری دولت درک شده است. اما من در این مقاله [*] پیشنهاد می‌کنم که این مفهوم را به‌مثابه‌ی «فرمولی کاوش‌گرایانه»[1] درون «ساختار معماری واژگانی» دفترهای زندان درک کنیم. من، برمبنای تحلیلِ زمان‌سپار [diachronic] و بافتارباورِ [contextualist] این فرمول، استدلال می‌کنم که پژوهش گرامشی درباره‌ی انقلابِ منفعل به‌مثابه‌ی عنصری انتقادی در چارچوب تکامل درک متمایز او از مفهوم « فراروی» [sublation] و «فعلیّت‌بخشی» [actualization] شعار «انقلاب در تداوم» پدید آمد. توجه به این رابطه‌ی دیالکتیکی امکان می‌دهد که ابعاد سیاسی و استراتژیک انقلاب منفعل برجسته شود و مسیرهای پژوهشی جدیدی برای بحث درباره‌ی زایایی تحلیلی و موضوعیت معاصر این مفهوم ارائه شود.

از نقد

مفهوم متمایز «انقلاب منفعل» آنتونیو گرامشی در سال‌های اخیر مورد توجه روزافزون قرار گرفته است، هم از حیث مطالعات نظری‌ در خصوص انسجام درونی آن، و هم از حیث مطالعات تجربی‌ای که از این مفهوم برای واکاوی فرایندهای سیاسی معاصر بهره می‌گیرند. طرح اولیه‌ی این مفهوم ابتدا به شکلی مردد در 27 یادداشت (که با وقفه‌هایی در فاصله‌ی سال‌های اواخر 1930و اوایل 1935 نوشته شده) در نوشته‌هایی که بعدها به دفترهای زندان شهرت یافت مطرح شده است. تمرکز گرامشی بر نقش روشنفکران در سازماندهی فرهنگْ موضوع بحثی بود که بلافاصله پس از انتشار نسخه‌ی موضوعی نوشته‌های زندانِ او در دهه‌ی 1940 درگرفت، درحالی‌که مفهوم «هژمونی» ــ با توجه به اقبالی که بعدها به آن شد، به طرز غیرمنتظره‌ای ــ تنها پس از 1956 به شهرت رسید. [2] اما تنها در دهه‌ی 1970 و بیش‌تر در پی انتشار ویراست انتقادی دفترهای زندان والنتینو جراتانا (که نقطه‌ی عطف مهمی به حساب می‌آید) در 1975 بود که توجه بیش‌تری به مفهوم انقلابِ منفعل معطوف شد.‌ [3] از آن زمان به بعد، توجه به اهمیت و متمایزبودن این مفهوم در قیاس با دیگر نظریه‌های انقلاب، و «فعلیّت» آن در شرایط سیاسی متفاوت، رو به فزونی گذاشت. انقلابِ منفعل، از زمان صورت‌بندی پرابهامش و غفلت نسبی‌ از آن در خلال 25 سال اول شهرتِ پساجنگ گرامشی، به تدریج به یکی از مهم‌ترین رشته‌های سرخ مورد استفاده در مطالعات متن‌شناسی بدل شد که راه خود را از هزارتوی دفترهای زندان گشود. [4]

با این حال، انقلاب منفعل تنها برای مطالعات گرامشی یا تاریخ مارکسیسم اهمیت نیافت. این مفهوم اینک یکی از تأثیرگذارترین مفاهیمی است که از سنت‌های مختلف مارکسیستی در گستره‌ی وسیع‌تر دانش‌پژوهی ‌تاریخی و معاصر نشأت می‌گیرد. این مفهوم به طرزی بارآور برای واکاوی لحظه‌های شکل‌گیری دولت و شورش مردمی در موارد متنوعی مانند تضادهای مدرنیزاسیون دولت دوره‌ی ویلهلم [5] آلمان، دولت استعماری (و پسااستعماری) هند، مکزیک انقلابی و پیامدهای آن، «موج صورتی» در آمریکای لاتین و پیشینیان آن (به ویژه در برزیل)، ظهور اسلام‌گرایی در ترکیه، آفریقای پساآپارتاید، انقلاب مصر و خیزش عربی به‌کار می‌رود. [6] دست‌کم چهار دریافت از معنای انقلاب منفعل را می‌توان در دانش‌پژوهی متأخر شناسایی کرد. نخست، تصور می‌شود این مفهوم بیان‌گر بازصورت‌بندی مفهوم جاافتاده‌ترِ «انقلاب (بورژوایی) از بالا» است، که به‌مثابه‌ی فرایندی درک می‌شود که در آن نخبگان سیاسی موجودْ دوره‌های طغیان و دگرگونی اجتماعی را تحریک و مدیریت می‌کنند. [7] دوم، انقلاب منفعل به‌مثابه‌ی رقیب یا مکملِ دیگر نظریه‌های جامعه‌شناختیِ کلان تاریخیِ شکل‌گیری دولت، مدرنیزاسیون و استعمارزدایی تصور می‌شود. [8] سوم، به ویژه هنگامی‌که از دریچه‌ی سنت ایتالیایی ترنسفورمیسمو بنگریم، انقلاب منفعل به‌مثابه‌ی یک استراتژی سیاسی ویژه و فن کشورداری، و گاهی در پیوند با نظریه‌های حکومت‌داری مفهوم‌پردازی می‌شود. [9] چهارم، انقلاب منفعل برای ایجاد نظرگاهی مفید برای واکاوی سرشت و دگردیسی سرمایه‌داری معاصر (خواه آن را «نئولیبرالیسم» بنامیم خواه چیز دیگر) مورد بحث قرار می‌گیرد. [10]

در طی تاریخِ پذیرش مفهوم انقلاب منفعل که سیاست از جنبه‌های گوناگون در آن بسیار تعیین‌کننده بوده است، این مفهوم عملاً به چیزی بدل شد که آدام مورتون آن را «مفهوم آمیخته» [portmanteau concept] [11] می‌نامد، یا اگر بخواهیم به شیوه‌ی دیگری صورت‌بندی کنیم، «پیوستاری» از تفسیرهای مختلف است: درواقع مجموعه‌ای از مفاهیم که گاه ضعیف‌ترین شباهت خانوادگی را با هم دارند. [12] هریک از این مفاهیم از طریق تاکید بر یک یا چند درون‌مایه (باز)ساخته شده‌اند که گرامشی تحت آن سرفصل، در یک یا چند یادداشت به بسط آن‌ها پرداخته است، تا بتواند تفسیری جامع ارائه دهند که انقلاب منفعل «واقعاً» به چه معناست یا «هسته‌ی مفهومی» آن در کجا قرار دارد. [13] اکثر این خوانش‌ها، به‌رغم تفاوت‌ در رویکرد یا نتیجه‌گیری، کمابیش در سه پیش‌فرض ضمنیِ تفسیری اشتراک دارند که هر کدام را می‌توان به گرایش‌های روش‌شناختی مهمی در تاریخ اندیشه‌ی معاصر مربوط ساخت:

نخست، این خوانش‌ها معتقدند که منسجم‌ترین روش برای درک مفهوم انقلاب منفعل «روایی کردن» آن است، یعنی به‌وجودآوردن یک روایت متوالی گاه‌شمارانه از «قرن طولانی نوزدهم» که به نظر می‌رسد در یادداشت‌های مختلفی از دفترهای زندان به شیوه‌‌ای غیرخطی پراکنده شده است. [14] این پیش‌فرضْ همان چیزی است که هایدن وایت گرایش به تلقی روایت به‌مثابه نوعی «فرا –کُد» برای ایجاد معنا و انسجام توصیف می‌کند، شکلی که در آن نظمی منطقی بر پدیده‌های گسسته‌ از یک‌دیگر اعمال می‌شود. [15]

دوم، فرض این خوانش‌ها بر این است که این روایتْ وسیله‌ای برای آشکارکردن «معنای مورد نظر» گرامشی است که هدف این خوانش، خواه به منظور بازسازی (در حوزه‌ی مطالعات متن‌شناختی) باشد، خواه به منظور کاربست تحلیلی (در حوزه‌ی مطالعات تجربی) بر مبنای یک برساخت پیشینی یا مفروض. [16] این پیش‌فرض را می‌توان به تأملات کوانتین اسکینر مرتبط دانست که معتقد است برای بازسازی «معنای» هر گزاره‌ی مفروض در بافتار تاریخی آن، باید هم قصدِ (درونیِ) مؤلف را مد نظر قرار داد و هم «نیروی گفت‌-کنشی» [17] بیان (بیرونی، «متعارف») آن را. [18]

سوم، این خوانش‌ها برای این باورند که انقلاب منفعل «مفهومی» است که بیان‌گر این روایت و معنای مورد نظر است، زیرا یا مقدم بر این‌ روایت و معنای آن است یا کامل‌کننده‌‌شان؛ مقدم است به این معنی که این مفهوم بیان‌گر منطق امر عامی است که بر هر تجلی خاصِ این اصطلاح که به‌مثابه‌ی واقعیت‌یابی یک قصد درک می‌شود حاکم است؛ کامل‌کننده‌ی آن است به این معنی که یک «چکیده‌ی» وحدت‌بخش از انواع معانیِ بالقوه ناسازگار در اختیارمان می‌گذارد که در روند این روایت تبیین‌ شده‌اند. [19] این پیش‌فرض را می‌توان بر اساس تاکید راینهارت کوسلکت بر وحدت چندظرفیتی‌ درک کرد که مفهومِ «ناب» را از واژه‌ی محض متمایز می‌کند. [20]

در مجموع، این سه پیش‌فرضِ تفسیریْ دستورالعمل‌های روشنی برای درک نقش انقلاب منفعل در دفترهای زندان (که به پراکندگی و غیرنظام‌مند بودن مشهور است) به‌مثابه‌ی یک روند «بازسازی» فراهم می‌کنند: بازسازی یک روایت تلویحی که به‌طور گاه‌شمارانه ارائه نشده است، بازسازی معنای مدنظر گرامشی که صراحتاً بیان نشده است، و بازسازی یک مفهوم آگاهی‌بخش که هیچ‌کجا به وضوح تعریف و تعیین نشده است. از این رو، اغلب تصور می‌شود که اهمیت مفهوم بازسازی‌ شده‌ی انقلاب منفعل اساساً در طرح یک مفهوم متمایز از فرایند شکل‌گیری و دگرگونی (نافرجام یا شکست‌خورده‌ی) دولت مدرن، چه در ایتالیا چه به‌طور کلی، نهفته است. [21] از این دیدگاه می‌توان نتایجی استراتژیک یا سیاسی‌ استخراج کرد، نتایجی که هم توسط گرامشی و هم توسط خوانندگان بعدی او گرفته شده است؛ اما این روایت تاریخی و مفهوم تاریخی شکل‌گیری دولت است که «معنای مورد نظر» و اصلی گرامشی تلقی شده است.

من در این مقاله بر مبنای رویکرد دیگری به خوانش دفترهای زندان، درک دیگری از مفهوم مهم انقلاب منفعل ارائه می‌دهم. من به‌جای مفروض‌گرفتن معنایی واحد از انقلاب منفعل در سراسر متن‌های متفاوت گرامشی که بین سال‌های 1929 و 1935 نوشته شده است، بر دنبال‌کردن گرایش‌های اخیر در حوزه‌ی دانش‌پژوهشی متن‌شناختی گرامشی تاکید می‌کنم که بر تحلیلِ زمان‌سپار و بافتارباورِ کاربرد مفهومِ انقلاب منفعل در لحظه‌های خاصی از تدوین دفترهای زندان پافشاری می‌کنند. [22] اما، برخلاف خوانش‌هایی که تاریخ تکاملی یک «مفهومِ» کم‌وبیش واحد را (براساس مدل مبتنی بر فعلیّت‌یافتن یک امر بالقوه، آشکارشدن یک امر تلویحی، یا «بلوغ» یک امر پیش‌تر «جنینی») مطرح می‌کنند، من از خوانشی دفاع می‌کنم که به خاص‌بودگی و زمان‌مندیِ هر مورد از کاربرد توجه می‌کند، بدون آن‌که وحدت آغازین یا نهایی آن‌ها در یک مفهوم را پیش‌فرض بگیرد.

از این رو، من به‌جای تلاش برای بازسازی انقلاب منفعل به‌مثابه‌ی یک روایت تاریخی متمایز، مفهومی سیاسی، یا نظریه‌ای برای شکل‌گیری دولت، پیشنهاد می‌کنم که این مفهوم را «فرمولی کاوش‌گرایانه» تلقی کنیم. هدف من از به‌کارگیری این انگاره تأکید بر طریقی است که در آنْ فرمول انقلاب منفعل ــ به طرق متفاوت و در زمان‌های متفاوت ــ به‌مثابه‌ی یک چشم‌انداز سازمان‌دهنده در فرایند پژوهش مداوم گرامشی عمل می‌کند، نه گستره‌ای که بیان‌گر یک روایت، یک مفهوم، یا یک نظریه‌ی بدیع باشد. بنابراین، مقاله‌ی حاضر کم‌تر به واکاوی این موضوع می‌پردازد که تفسیر «معنایی» انقلاب منفعل به طرز قابل‌قبولی چیست، یا «مقصود» ما از انقلاب منفعل بر چه رخدادهایی دلالت می‌کند، بلکه بیش‌تر به نقشی می‌پردازد که این فرمول در درون آن‌چه من «معماری واژگانی» دفترهای زندان می‌نامم ایفا می‌کند. [23] هدف من این است که خوانشی ارائه دهم که نشان دهد «روایت» دفترهای زندان ــ یعنی شکل ادبی متمایز و فرایند ترکیبی‌ نوشته‌های زندان گرامشی ــ با و از طریقِ فرمول انقلاب منفعل «چه می‌کند».

من بر اساس این خوانش زمان‌سپار، استدلال می‌کنم که فرمول انقلاب منفعل نقشی مهم در هدایت پژوهش گرامشی در لحظه‌های تعیین‌کننده‌ی معینی بین سال‌های 1930 و 1935 دارد، اما این کارکرد را باید در زمینه و بستر پروژه‌ی بزرگ‌تر گرامشی در زندان درک کرد. این پروژه‌‌ی بزرگ‌تر، در وهله‌ی نخست عبارت از تکوین یک نظریه‌ی بدیع درباره‌ی شکل‌گیری دولت مدرن نبود. بلکه پروژه‌ی بنیادی‌تر گرامشی در دفترهای زندان شامل پژوهشی برای رسیدن به یک استراتژی سیاسی بود که بتواند شکل «بالفعل»ِ «انقلاب مداوم» باشد. پژوهش گرامشی درباره‌ی انقلاب منفعل، بسیار بیش‌تر از آن‌چه عموماً تصور می‌شود، در خلال شرح و تفصیل نوشته‌های موشکافانه‌ی او در مباحث جنبش بین‌المللی کمونیستی در دهه‌ی 1920 درباره‌ی معنای مفهوم «انقلاب مداوم» شکل گرفت. [24] انقلاب منفعل به‌عنوان «معیاری» برای پژوهشی تاریخی درباره‌ی تکوین دولت مدرن در خلال قرن طولانی نوزدهم، عملاً محصول فرعی این پروژه‌ی بنیادی‌تر است؛ شرح و بسط «دقیق و مشروح» انقلاب منفعل، به نوبه‌ی خود، به شفاف‌شدن درک خاص گرامشی از «تداوم» لحظه‌ی انقلابی لازم برای مبارزه با فاشیسم کمک می‌کند. از این منظر است که می‌توان ماهیت کاوش‌گرایانه‌ی انقلاب منفعل را به‌مثابه‌ی سرشت‌نماییِ چالش‌هایی درک کرد که تلاش‌ برای بازسازی شعار «انقلاب مداوم» در شرایط سیاسی تغییریافته‌ی سال‌های بین جنگ با آن روبه‌رو بود.

در بخش نخست این مقاله به واکاوی شکل‌گیری فرمول انقلاب منفعل در اواخر 1930 به‌مثابه‌ی سازماندهی مجدد پژوهش‌های پیشین گرامشی می‌پردازم که به ارزیابی متمایز از اهمیت تاریخی ژاکوبنیسم، یا آن‌چه برداشتی از «متاژاکوبنیسم» توصیفش می‌کنم، اختصاص داشت. سپس کاربرد انقلاب منفعل توسط گرامشی را در ارتباط با تأملات او درباره‌ی انقلاب مداوم بین سال‌های 1930 و 1933 در سه فرازِ به هم مرتبط که بر سه شخصیت کروچه، ماکیاولی و مارکس متمرکز بود دنبال می‌کنم. به ویژه بر اهمیت تلفیق گرامشی میان پژوهش خود درباره‌ی انقلاب منفعل با ارزیابیِ درحال تغییرش از «پیشگفتار» 1859 مارکس تاکید می‌کنم.

در بخش دوم، تکوین درک متمایز گرامشی از انقلاب مداوم را واکاوی می‌کنم، و نشان می‌دهم به چه روشی مفهوم انقلاب مداوم با پژوهش او درباره‌ی انقلاب منفعل در هر مرحله همراه می‌شود و آن را تعیین می‌کند. من پیشنهاد می‌کنم که برداشت گرامشی از «انقلاب در تداوم» را باید از صورت‌بندی معروف‌تر تروتسکی متمایز کرد، و آن را در ارتباط با سنت تفسیری بدیل از اندیشه‌ی مارکس و انگلس درک کرد. به ویژه می‌خواهم ارجاع تاریخی تلویحیِ پسِ پشت ادعای مکرر گرامشی را روشن سازم که نظریه‌پردازی و پراتیک لنین در خصوص هژمونیْ شکلی «بالفعل» و «فرارروی‌شده» از مفهوم «انقلاب در تداوم» است که از تجربه‌ی انقلاب 1848 نشأت گرفته است.

در نهایت، در نتیجه‌گیری، به این نکته می‌پردازم که این خوانش مسیرهای پژوهشی جدیدی را برای بحث‌های معاصر درباره‌ی انقلاب منفعل می‌گشاید. گرچه زایندگیِ این فرمول برای مطالعات تاریخیِ دگرگونی دولت یا تحلیل پویش‌های سیاسی جاری اینک شناخته شده است، لازم است به سرشت کاربست انقلاب منفعل توسط گرامشی به‌مثابه‌ی شکلی از تأمل سیاسی و استراتژیک توجه بیش‌تری شود. بر مبنای خوانش دیالکتیک بین انقلاب منفعل و انقلاب مداوم که در این مقاله بسط یافته است، اهمیت انقلاب منفعل که در زمینه‌ی تاریخی‌اش در نظر گرفته می‌شود، صرفاً یا حتی اساساً عبارت از منزلت آن به‌مثابه‌ی یک روایت، مفهوم یا نظریه‌ی توسعه‌ی دولت مدرن نیست. مهم‌تر از همه‌ی این جنبه‌ها، نقش انقلاب منفعل در روشن‌شدن درک گرامشی از «انقلاب در تداوم»، و بنابراین سهم بدیع آن در بحث‌های اصلی استراتژیک و نظریه‌ی سیاسی سنت مارکسیستی زمان اوست. از این منظر است که معنای تاریخی انقلاب منفعل و اهمیت بالقوه‌ی معاصر آن باید امروزه ارزیابی شود.

انقلاب منفعل در دفترهای زندان

دفترهای زندان به یک مرجع بنیادی نظری تأثیرگذار در گستره‌ی وسیعی از دانش‌رشته‌های آکادمیک در علوم اجتماعی و انسانی تبدیل شده است. با این‌حال در زمان تدوین اولیه آن‌ها، اسناد «نیمه- خصوصی» رهبر زندانی یک حزب کمونیست مخفی به شمار می‌آمد که در شرایط پیچده‌ی نظارتی با دسترسی محدود به منابع و متون علمی اولیه، و در بحبوحه‌ی دگرگونی‌های بنیادین در جنبش بین‌‌المللی کمونیستی خلق شده بود. دو چشم‌انداز مهم سیاسیْ تعیین‌کننده‌ی ماهیت چندوجهی پروژه‌ی گرامشی در دفترهای زندان بوده‌اند: از یک سو، او تلاش می‌کرد که ماهیت نیروی مقومِ رژیم فاشیستی را، هم از حیث بنیان‌های تاریخی‌اش و هم از حیث کارکرد معاصرش، تحلیل کند؛ و از سوی دیگر می‌کوشید موضع انتقادی پیشین خود در قبال جنبش بین‌المللی کمونیستی را بر بستر تعمیق اختلاف با استراتژی و تاکتیک‌های رسمی بین‌الملل در مبارزه‌ی ضدفاشیستی اواخر دهه‌ی 1920 و اوایل 1930 به تفصیل تشریح کند. این بستر و زمینه‌ای است که در آن گرامشی شروع به کشف سودمندی فرمول انقلاب منفعل کرد. [25]

بسیاری از خوانش‌های انقلاب منفعل، ملهم از روش معمول گرامشی در «روایت‌گری»ِ تأملات نظری‌اش، بر بازسازی روایت تاریخی قرن طولانی نوزدهم تمرکز کرده‌اند که به نظر می‌رسد به شکل پراکنده و گاه متناقض در یادداشت‌های متفاوت او ارائه شده‌اند. [26] این تلقی وجود دارد که انقلاب منفعل به‌مثابه‌ی یک روایت تاریخی واجد بسط پیش‌رونده‌ و تدریجی یک چشم‌انداز است، چرا که گرامشی واکاوی خود از ایتالیا در دوران ریزورجیمنتو را به اروپا در دوران اوج امپریالیسم، به شرایط جهانی معاصر خودش که به واسطه‌ی فاشیسم و «آمریکاگرایی» تعریف و تعیین شده است، بسط می‌دهد. اما خوانشی که در این مقاله پیشنهاد می‌شود بر لحظه‌های مجزای به‌کارگیری انقلاب منفعل به‌مثابه‌ی یک فرمول کاوش‌گرایانه در درون دفترهای زندان متمرکز است. این کاربردها {ی انقلاب منفعل} «گسترش بیش از حد» یا «کش‌وقوس دادن» به یک پاردایمِ در اصل ملی نیستند، بلکه از طریق ارائه‌ی منسجم و «به‌هنگام» یک جهت‌گیری اساساً بین‌المللی‌ تعریف می‌شوند که نقداً از همان آغازِ پژوهشِ گرامشی قابل‌تشخیص است.

به نظر می‌رسد نخستین یادداشتی که در آن به انقلاب منفعل اشاره شده در فوریه یا مارس 1930 نوشته شده است. [27] آن طور که گرامشی به‌طور خلاصه می‌نویسد او این مفهوم را از وینچنتسو کواکو، تاریخ‌دان انقلاب ناکام ناپلئونی 1799، وام گرفته است. به نظر می‌رسد نوآوری گرامشی به‌کارگیری و بسط انقلاب منفعل به فراتر از دوران ناپلئونی است تا ویژگی‌های متمایز دوران ریزورجیمنتو متأخر ایتالیا را واکاوی کند. [28] بنابراین به نظر می‌رسد انقلاب منفعل هم از تأملات در بافتار ملی ایتالیا نشأت می‌گیرد، و هم این تاملات را سازمان می‌دهد؛ در واقع با توجه به این‌که این اصطلاح در نخستین بخش‌های این یادداشت طولانی درباره‌ی ریزورجیمنتو آمده است، انقلاب منفعل را می‌توان منطقاً به‌مثابه‌ی تز بنیادین این یادداشت خاص درک کرد. در واقع این «نخستین» ظهور اصطلاح انقلاب منفعل در دفترهای زندان افزوده‌ای است متأخر و با عطف به گذشته. [29] ریزورجیمنتو در زمان نگارش ابتدایی این یادداشت، به جای آن‌که با «انقلاب منفعل» مشخص شود خیلی ساده «انقلاب بدون انقلاب» توصیف شده است، یا آن‌گونه که کمی بعد در این یادداشت آمده یک «فتح سلطنتی».

نخستین یادداشت (بنا به ترتیب گاه‌شمارانه)، به تاریخ نوامبر 1930 که در آن گرامشی به انقلاب منفعل اشاره می‌کند، این اصطلاح را دیگر در معنایی گسترده و جهانی به‌کار می‌‌برد. [30] گرامشی به‌جای شروع بحث از تعریف کواکوــ تعریفی که بعدها از آن فاصله گرفت ــ از همان ابتدا نشان می‌دهد که به‌رغم آن‌که این فرمول را از کواکو وام گرفته است اما می‌خواهد معنای متمایزی به آن ببخشد.

«به نظر من مفهوم انقلاب منفعل نه تنها برای ایتالیا بلکه برای کشورهای دیگری هم که به وسیله‌ی مجموعه‌ای از اصلاحات یا جنگ‌های ملی، بدون عبور از یک انقلاب سیاسی از نوع رادیکال ژاکوبنی، دست به مدرن‌سازی دولت می‌زنند اصطلاح دقیقی است.» [31]

بنابراین، در این‌جا انقلاب منفعل برای توصیف نوعی سوندروگِ [32] نه چندان استثنایی به سوی مدرنیته است که نه تنها ایتالیا بلکه دیگر دولت‌ملت‌های اروپایی که فاقد «لحظه‌ی ژاکوبنی» بودند طی کرده‌اند. مورد ایتالیا از همان آغاز به‌مثابه‌ی مورد ویژه‌ای از این تجربه‌ی تاریخی کلی‌تر تلقی شده است.

استفاده‌های بعدی گرامشی از فرمول انقلاب منفعل از تعیین ویژگی‌های ژانوسی و تشریح جزییات این نظرگاه اولیه حکایت دارد. از یک سو، گرامشی به آغازگاه پژوهش خود درباره‌ی ریزورجیمنتوی ایتالیایی (در دفتر اول، بند 44) باز می‌گردد و در یک یادداشت افزوده‌ی‌ منحصربه‌فرد، و ظاهرا حاشیه‌ای، به بازنگری آن می‌پردازد که اساساً شکل‌دهنده‌ی شیوه‌ی برخورد خوانندگان بعدی او با این یادداشت است. از سوی دیگر، انقلاب منفعل به لحاظ موضوعی به‌عنوان یک ریتم «به‌هنگام» در سراسر دفترهای زندان به‌کار می‌رود که از طریق آن شکل‌های روایت تاریخی و تأملات استراتژیک پهلو به پهلوی یک‌دیگر برای رسیدن به یک جایگاه برتر نظری پیش می‌روند.

– «ژاکوبنیسم (محتوایی)» (فوریه – مارس 1930)

اگر به عقب برگردیم، الصاق فرمول انقلاب منفعل در آغاز بحث ریزورجیمنتو (در دفتر اول، بند 44) تأثیر تعیین‌کننده‌ای بر چگونگی تفسیر انقلاب منفعل، در این یادداشت خاص و در خود دفترهای زندان، و بازسازی آن در بحث‌های بعدی داشته است. یادداشت افزوده‌ی گرامشی هنگام مرور این بحث، نه تنها آن دست خوانش‌هایی را پذیرفتنی جلوه‌ می‌دهد که معتقدند انقلاب منفعل از سطح ملی به سطح بین‌المللی بازتاب یافته است، به این معنا که صرفاً «امتداد» و «بسط» یک دیدگاه به‌ظاهر اولیه است، [33] بلکه هم‌چنین شامل بازنویسی موثر یادداشت دفتر اول، بند 44 است که به نوبه‌ی خود به خوانش‌هایی اعتبار می‌بخشد که به‌جای آن‌که این یادداشت را چکیده‌ی درک متمایز گرامشی از ژاکوبنیسم بدانند، آن را اساساً «ریشه‌ی پیدایش» انقلاب منفعل تلقی می‌کنند.

در نگارش اولیه‌ی یادداشت دفتر اول، بند 44 در فوریه – مارس 1930، نه انقلاب منفعل، بلکه ژاکوبنیسم است که به‌عنوان دریچه‌ی اصلی خوانش ریزورجیمنتو به‌کار گرفته شده است. تاکید پیش‌نویس اولیه‌ی این یادداشت (یعنی پیش از افزوده‌های پیش از نوامبر 1930) به‌طور منسجم بر جریان فکری‌ای استوار است که گرامشی در سراسر دفتر اول بسط داده است، یعنی سرشت مناسبات شهر- روستا در تاریخ ایتالیا. بنابراین این یادداشت‌ها را باید به‌مثابه‌ی بازسازی پروژه‌ی پیش از زندان گرامشی در جنبه‌هایی از مسئله‌ی جنوب شناسایی کرد، گرچه اینک از دریچه‌ی لنز «ژاکوبنی» درک می‌شود که کل دفتر یکم را متأثر کرده است. [34] یادداشت بند 44 دفتر اول، با بحث درباره‌ی ریزورجیمنتو در چارچوب یک دیدگاه بین‌المللی تطبیقی آغاز می‌شود، که بر فقدان «ژاکوبنیسم» در ریزورجیمنتو تاکید دارد؛ ترجیع‌بند تکرارشونده‌ی این یادداشت عدم ظهور یک نیروی ژاکوبنیِ بسنده است؛ این یادداشت با تأملات مبهمی درباره‌ی شعار «ژاکوبنیِ» «انقلاب در تداوم» به پایان می‌رسد.

اما «ژاکوبنیسمی» که گرامشی به آن اعتبار می‌بخشد ژاکوبنیسمی نیست که اغلب به شکلی کاریکاتورگونه به‌مثابه‌ی نوعی نخبه‌گرایی به تصویر کشیده می‌شود یا به‌عنوان کودتاگرایی [35] مورد لعن و نفرین است. خود گرامشی جوان از تأثیر این خوانش‌ها مصون نبود، به‌طوری که در 1917 قاطعانه اعلام کرد که «انقلابیون روسی ژاکوبن نیستند.» [36] او خیلی زود این دیدگاه را تحت تاثیر ماتیه، که گرامشی اثر او را با عنوان بلشویسم و ژاکوبنیسم [Le Bolchévisme et le Jacobinisme] در سال 1920 برای نشریه‌ی نظم نوین [37] ترجمه کرده بود، کنار گذاشت. [38] به نظر می‌رسد پیشنهاد بدیع «ژاکوبنیسمِ پیش از موعد»ِ ماکیاولی به اندازه‌ی ستایش عمیق گرامشی از سنت روسی ژاکوبنیسم، بالاتر از همه اندیشه‌ی لنین [39]، و به‌طور فزاینده در سراسر دفترهای زندان، اهمیت داشته است. [40] نتیجه‌ی این خودانتقادی موثرْ خوانشی بدیع از اهمیت تاریخی و فعلیّت‌بخشی» ژاکوبنیسم است. [41]

ژاکوبنیسمی که مورد علاقه‌ی گرامشی بود، و از فقدان آن در ریزورجیمنتو ایتالیایی ابراز تأسف می‌کرد، نه «خرافه‌پرستی پر‌جنب‌وجوش» فضیلت انقلابی است، [42] و نه پیش‌قراولی برای اقتدارگرایی‌های قرن بیستم که پیوسته در مرکز تأملات انتقادی‌تر بوده است. [43] در عوض، گرامشی در خوانشی که آشکارا هم حامل نشانه‌های نظریه‌پردازی بلشویکی درباره‌ی هژمونی به معنای مناسبات سیاسی بین شهر و روستا است، و هم تاکید ماکیاولیایی بر ضروت میلیشیای «ملی»، در وهله‌ی نخست بر ژاکوبن‌ها به‌مثابه‌ی کسانی که «قویاً برای تضمین پیوند میان شهر و روستا می‌جنگیدند» متمرکز می‌شود. [44] از این رو دستاورد اصلی ژاکوبنی، با تاکیدی که در دانش‌پژوهشی تاریخی به ندرت شاهد آن هستیم، [45] نه فقط از حیث ایجاد وحدت ملی، بلکه از حیث مکانیسم ویژه‌‌ی تحقق آن، یعنی بسیج دهقانان تحت رهبری جنبش سیاسی شهری مسلط، به تصویر کشیده می‎شود. [46]

اما گرامشی هم‌چنین محدودیت‌های تاریخی ژاکوبنیسم را برجسته کرده است. در همان اوایل 1930 او استدلال می‌کند که:

«رشد ژاکوبنیسم (محتوایی) [در فرانسه در اوایل قرن نوزدهم] کمال صوری‌اش را در رژیم پارلمانی یافت که در دوره‌ی بزرگ‌ترین وفور انرژی‌های «خصوصی» در جامعه، هژمونی طبقه‌ی شهری را بر کل جمعیت در شکل هگلی حکومت با توافق سازمان‌یافته‌ی دائمی به‌وجود آورد […]. «حد و مرزی» که ژاکوبن‌ها با قانون شاپلیه (یا بیشینه) با آن مواجه شده بودند از سر راه برداشته شد و از طریق فرایندی پیچیده، تئوریک – عملی (حقوقی- سیاسی- اقتصادی) شل شد [allargato]، فرایندی که به مدد توافق سیاسی به‌دست آمد (هژمونی حفظ شد)، و پایه‌ی اقتصادی از طریق رشد صنعتی و تجاری تا عصر امپریالیسم و جنگ جهانی بسط یافت و تقویت شد.» [47]

بنابراین گرامشی آن‌چه را که به‌مثابه‌ی «واقعاً موجود»، یا به زبان خود او، «ژاکوبنیسم تاریخی» توصیف می‌شود پدیده‌ای متناقض می‌داند. [48] از یک سو، سرشت طبقاتی محدود جنبش ژاکوبنی در خلال انقلاب فرانسه به خوبی آشکار شده بود، چرا که قانون شاپلیه در 1917 (گرامشی تحت تاثیر ماتیه بعدها در حاشیه اضافه کرد: «یا بیشنیه») نشان داد که ژاکوبن‌های بورژوا، از طریق تلاش برای محدودساختن شکل‌های سازماندهی و فعالیت سیاسی مستقل‌شان، به متحدان پیشین خود درمیان طبقات مردمی روی آوردند. از سوی دیگر، سیر تکامل متناقض و مردد رژیم‌های پارلمانی بورژوایی از اوایل قرن نوزدهم به بعد و از جوامع مدنی مکمل آن‌ها فراروی کرد [superato] و ادعاهای ژاکوبنیسم برای وحدت ملی ـ مردمی را به «شکل صوری تکمیل کرد».

به نظر می‌رسد استدلال گرامشی در این‌جا میان «ژاکوبنیسم تاریخی» و آنچه آندره تُسِل به طرز مفیدی «متاژاکوبنیسم» می‌خواند تمایز قائل است. [49] دفترهای زندان دگردیسی متناقض ژاکوبنیسم تاریخی را از چالش رادیکال با وضع موجود به یکی از حامیان اولیه‌ی وضع موجود واکاوی می‌کند، اما «متاژاکوبنیسم» به تلاش‌ گرامشی برای تشخیص روش‌هایی که «روح» خاص ژاکوبنیسم به‌واسطه‌ی تاریخ سیاسی پسین فراروی می‌کند ــ یعنی هم لغو و هم ابقا می‌شود ــ ارجاع می‌دهد. بنابراین یادداشت دفتر اول، بند 44 موفق می‌شود به «حد و مرزهای» ژاکوبن‌ها که در 1848 بار دیگر به شکل «شبحی» تهدیدکننده پدیدار شده بود توجه کند: «در آلمان، انقلاب 1848 به سبب فقدان تمرکز بورژوایی شکست می‌خورد (نوع ژاکوبنی شعار را مارکس در خلال انقلاب 1848 آلمان فراهم کرد: «انقلاب مداوم»).» [50] متاژاکوبنیسم در نتیجه‌گیری این یادداشت بیش‌تر آشکار می‌شود. گرامشی استدلال می‌کند که بلشویک‌ها اگرچه شعار ژاکوبنی مارکس را استفاده نکردند، اما «آن را در شکل تاریخی انضمامی و زنده‌اش،‌‌ مطابق با زمان و مکان به‌کار بردند، به‌مثابه‌ی چیزی که از تمام خلل و فرج جامعه‌ای که باید دگرگون شود هم‌چون اتحاد دو طبقه با هژمونی طبقه‌ی شهری بیرون زده بود.» [51]

از این رو، نخستین دفتر گرامشی و یادداشت مبسوط دفتر اول، بند 44 در اصل به بررسی نقاط قدرت‌ و ضعف‌ سنت ژاکوبنی اختصاص دارد، و در چارچوب یک نقد درون‌ماندگار، نقاط قوت را در برابر نقاط ضعف قرار می‌دهد. انقلاب منفعل هنگامی‌که به‌طور متناوب در دفترهای بعدی به‌کار می‌رود، عملاً در معنای سازمانیابی این «حد و مرز» و «تکمیل صوری» ژاکوبنیسم تاریخی درک می‌شود، که حضوری شبح‌وار دارد که نشان‌گر غیبت «متاژاکوبنیسم» است.

دیالکتیک نظرورزانه‌ی کروچه و «غیاب ابتکار مردمی» (ژانویه – می 1932)

اگر جلوتر برویم می‌بینیم که انقلاب منفعل در دفترهای بعدی با ریتمی «به‌هنگام» به‌کار گرفته شده است، ریتمی با دوره‌های تأملات فشرده درباره‌ی اهمیت احتمالی این مفهوم و در پی آن لحظه‌های بی‌‌اعتنایی کامل یا نسبی در خصوص آن. اما این ریتم به این معنا، به موقع است که تأملات گرامشی درباره‌ی اهمیت احتمالی انقلاب منفعل به‌طور مستمر به واسطه‌ی بازگشت به درون‌مایه‌ی انقلاب مداوم، به‌مثابه‌ی نقطه‌ی مقابل دیالکتیکی انقلاب منفعل، «به‌هنگام ‌شده است»، سه مرحله از این سیرتحول را می‌توان از هم متمایز کرد، که هر کدام بر مبنای درگیری گرامشی با یکی از بحث‌های اصلی‌اش در دفترهای زندان متعین می‌شوند.

اما پیش از آغاز این سیر تحول، فرمول انقلاب منفعل یک سال پس از اولین به‌کارگیری این فرمول عملاً از فرهنگ لغات گرامشی ناپدید می‌شود. در خلال 1931 انرژی گرامشی صرف بسط جزئیات دیدگاه‌های فلسفی‌ای شد که بعدها به فرمول‌بندی بدیع مارکسیسم با عنوان «فلسفه‌ی پراکسیس» انجامید. تنها در اوایل 1932 بود که این پژوهش‌های فلسفی ترجمانی تاریخ‌نگارانه‌ یافت که در آن دلالت‌های انقلاب منفعل در بدو امر مورد بررسی قرار گرفت. مرحله‌ی نخست این سیر تکاملی در سایه‌ی نقد گرامشی از کروچه، و به ویژه در سایه‌ی رابطه‌ی کروچه با میراث ریزورجیمنتو، طی شد. در این مرحله بود که گرامشی خطوط کلی بسیاری از درون‌مایه‌ها، بحث‌ها و فرمول‌بندی‌هایی را که اکنون به‌طور گسترده به‌مثابه‌ی «عناصر مولفه‌ی اصلی»ِ مفهوم انقلاب منفعل شناخته می‌شود مشخص ساخت. [52] بنابراین در ژانویه و فوریه 1932، در دفتر هشتم، گرامشی انقلاب منفعل را در معنای فرمول «انقلاب – ترمیم» (که از ادگار کینه وام گرفته است) و در مفهوم «بازسازی‌های مترقی» توضیح می‌دهد. در همین یادداشت، گرامشی توضیح معروف خود از خصوصیات انقلاب منفعل به‌مثابه‌ی «غیاب ابتکار مردمی» را ارائه می‌دهد، که بر محقق‌شدن نسبی {و نه کامل} و لاجرم کژدیسگی مطالبات مردمی استوار است.‌ [53] یادداشت دیگری در این بازه وجود دارد که انقلاب منفعل را با سنت «تحول‌گرایی» [transformism] در دولت پساریزورجیمنتوی ایتالیا مقایسه می‌کند، اما گرامشی بلافاصله، در نقدی دقیق به محدودیت‌های تاریخ‌گرایی کروچه، به بررسی فرمول «محافظه‌کاری – ابتکار» می‌پردازد. [54] گرامشی در همین دوره علاقه‌ی خود به سنت «انقلاب مداوم» را ادامه می‌دهد، و «فراروی» آن را به‌مثابه‌ی «هژمونی» تعریف می‌کند که همانا «جنگ موضعی» است. [55]

انقلاب منفعل در سراسر {یادداشت‌‌های} آوریل و مه 1932 برجسته است، گرچه توجه گرامشی اینک با نیروی بیش‌تری به درون‌مایه‌های معاصر تغییر جهت داده است. در این زمان، سبک‌ و سیاق‌های مختلفی را در به‌کارگیری این فرمول می‌توان تشخیص داد؛ در حالی‌که پیش‌تر این فرمول کاربردی تفسیری در تحلیل تاریخی داشت، اما اینک به نظر می‌رسد به‌مثابه‌ی توصیفی برای استراتژی یا فن سیاسی به‌کار می‌رود. گرامشی می‌پرسد که آیا فاشیسم ممکن است «شکلی از «انقلاب منفعل»‌ مختص قرن بیستم باشد، درست همان‌طور که لیبرالیسم شکلی از «انقلاب منفعل» مختص قرن نوزدهم بود؟» [56] او تصریح می‌کند که به این پرسش می‌توان به شکل پاسخ مثبت داد:

«انقلاب منفعل مبتنی است بر واقعیت تحول «اصلاح‌طلبانه‌ی» ساختار اقتصادی از اقتصادی فردگرایانه به اقتصادی مبتنی بر برنامه‌ریزی (اقتصاد مدیریت‌شده) [economia secondo un piano (economia diretta)] و ظهور یک «اقتصاد بینابینی»، یعنی اقتصادی مابین اقتصاد فردگرایانه‌ی ناب و اقتصاد برنامه‌ریزی‌شده در معنای دقیقه کلمه، که گذار به شکل‌های سیاسی و فرهنگی پیشرفته‌تر را بدون تحولات ویرانگر نابودکننده و رادیکال ممکن می‌سازد. «کورپراتیویسم» [57] با توسعه‌ی خود می‌تواند این نظام اقتصادی بینابینی با خصیصه‌ی «منفعل» باشد یا بشود.» [58]

گرامشی در ادامه استدلال می‌کند که این مفهوم (یعنی درک انقلاب منفعل به‌مثابه‌ی کورپراتیویسم، نه به‌مثابه‌ی انقلاب منفعل فی‌نفسه) «می‌تواند با آن‌چه در سیاست، در تقابل با جنگ متحرک، «جنگ موضعی» خوانده می‌شود در ارتباط باشد.»

اما هسته‌ی پژوهش گرامشی در آوریل ـ می 1932 را در چکیده‌ی مقدماتی او در بخش نخست دفتر دهم می‌توان یافت. این چکیدهْ خطوط اصلی درون‌مایه‌هایی را که در ماه‌های بعد و سال ‌بعد آشکار شدند به روشی ترکیبی مشخص و برجسته می‌کند. گرامشی فرایندی را مورد توجه قرار می‌دهد که از طریق آن فرمول کواکو از تأملات تاریخی به «فرمولی برای «عمل»» تبدیل می‌شود، یک «دیالکتیک تاریخی «نظرورزانه‌»» که با پرودون قابل مقایسه است، «دیالکتیک «روشنفکرانی» که خود را تجسد تزها و آنتی‌تزها در نتیجه پدیدآورندگان سنتز می‌دانند.» [59] گرامشی درست با همین میزان از تاکید این پرسش را مطرح می‌کند که آیا ایتالیا ممکن است همان رابطه‌ای را با اتحاد جماهیر شوروی داشته باشد که آلمان دورانِ کانت و هگل با فرانسه‌ی روبسپیری و ناپلئونی داشت؟ [60] انقلاب منفعل در این مرحله خصیصه‌ی تأملات نظرورزانه درباره‌ی تاریخ و فرای آن را به‌خود می‌گیرد، یک شکل کنشگر از خنثی‌سازی که گرامشی معتقد است در استراتژی تاریخ‌شناسانه‌ی کروچه برای آغاز تاریخ خود از اروپا و ایتالیا پس از واقعه تاثیرگذار است. [61]

گرامشی در همین ماه‌ها هم‌زمان به بررسی خود درباره‌ی انقلاب مداوم ادامه می‌دهد و بار دیگر استدلال می‌‌کند که انقلاب مداوم در انگاره‌ی هژمونی فعلیت می‌یابد. [62] این درون‌مایه‌ای است که او در مجموعه‌ای از پنج یادداشت فشرده که در نیمه‌ی دوم 1932 و 1933 نوشته و بازنگری کرده‌است، در دفتر «ویژه»‌ی سیزدهم که به ماکیاولی و شهریار مدرن اختصاص دارد، با عمق تاریخی بیش‌تری به آن‌ها می‌پردازد. [63] این نکته حائز اهمیت است که در این دوران (اواخر 1932 و اوایل 1933) پژوهش گرامشی درباره‌ی انقلاب منفعل عملاً متوقف می‌شود، زیرا انقلاب مداوم که از دریچه‌ی ماکیاولی به آن نگریسته می‌شود، به مرکز توجه او تبدیل می‌شود.

از ماکیاولی تا مارکس: «پیامد انتقادی ضروری»ِ «پیشگفتار» 1859 (مارس تا ژوئیه 1933)

بنابراین شاید اتفاقی نیست که در مجموعه یادداشت‌هایی که همگی زیر عنوان «ماکیاولی» آمده‌اند، یعنی یادداشت‌هایی که بین مارس و مه 1933 نوشته شده‌اند، گرامشی بار دیگر به بررسی «حد و مرزهای» انقلاب منفعل، به‌مثابه‌ی یک روند تاریخی و یک مفهومی نظری، باز می‌گردد. [64] از این نظر سرفصل «ماکیاولی» هم به‌عنوان نقطه‌ی تلاقی خطوط پژوهش درباره‌ی انقلاب منفعل و انقلاب مداوم عمل می‌کند، و هم به‌مثابه‌ی لحظه‌ی گذار بین آن‌ها. گرامشی در مارس- آوریل 1933، مفهوم جنگ موضعی را که پیش‌تر ترسیم کرده بود دوباره بازبینی می‌کند. او می‌پرسد، آیا ممکن است که «همانندی کاملی بین جنگ موضعی و انقلاب منفعل وجود داشته باشد؟ یا دست‌کم آیا یک دوره‌ی کامل تاریخی وجود دارد یا می‎تواند وجود داشته باشد که در آن این دو مفهوم یکی شوند، تا زمانی که جنگ موضعی به جنگ متحرک بدل شود؟» [65] گرامشی در این‌جا فرضیه‌های خود در ارتباط با توسعه‌ی ریزورجیمنتو ایتالیایی را مورد بررسی قرار می‌دهد که در آن «جرح و تعدیل‌های ملکولی … به تدریج ترکیب نیروها را تعدیل می‌کند و تغییر می‌دهد و بنابراین به ماتریسی از جرح و تعدیل‌های جدید تبدیل می‌شود.» [66] اما خیلی زود پس از آن در آوریل ـ مه 1933، پیوند ماکیاولی، انقلاب منفعل و تأملات بدیع مارکس در «پیشگفتار» 1859 به رویکردی جدید برای این مسئله می‌انجامد. انقلاب منفعل دیگر صرفاً در معنای تاریخ‌نگارانه‌ در نظر گرفته نمی‌شود، بلکه در عوض به‌عنوان روشی برای اندیشیدن به شکل‌های ممکن‌بودنِ (یا نبودن) کنش سیاسی در شرایط معاصر گرامشی مد نظر قرار می‌گیرد.

گرامشی فرازهایی از «پیشگفتار» 1859 مارکس را احتمالاً در مه 1930 ترجمه کرده بود. [67] او در طول تکوین دفترهای زندان، به‌طور مرتب برخی از زایاترین فرمول‌بندی‌های «پیشگفتار» را یادآوری می‌کند، و به آن‌ها تقریباً به‌مثابه‌ی اصول موضوعه برای پژوهش درباره‌ی تاریخ سیاسی قرن نوزدهم و نیز درباره‌ی انسجام درونی برداشت ماتریالیستی از تاریخ می‌پردازد. [68] هر دوی این خطوط پژوهشی در بهار و تابستان 1933 ادامه یافتند، اما یا یک تفاوت تعیین‌کننده: اینک گرامشی به جایگاه اصل‌موضوعی «پیشگفتار» علاقه‌ی کم‌تری نشان می‌دهد و بیش‌تر به نتایجی علاقه‌مند است که می‌توان از آن استخراج کرد. او استدلال می‌کند که «مفهوم انقلاب منفعل را می‌بایست با دقت زیاد از دو اصل موضوعه علوم سیاسی استنباط کرد،» یعنی:

1)- این اصل که هیچ صورت‌بندی اجتماعی‌ای از بین نمی‌رود، تا زمانی‌که نیروهای تولیدی‌ای که در چارچوب آن تکامل پیدا می‌کنند، هم‌چنان جایی برای حرکت پیش‌رونده‌ی بیش‌تر داشته باشند؛ 2)- این اصل که جامعه وظایفی را برای خود تعیین نمی‌کند مگر آن‌که شرایط لازم برای حل و فصل شدن آن‌ها از قبل مهیا شده باشد. [69]

همان‌طور که او بلافاصله در همین یادداشت تصریح می‌کند، مفهوم انقلاب منفعل را تنها در صورتی می‌توان از این اصول «استنباط کرد» که ابتدا از این اصول «هرگونه رد و اثر مکانیکی‌گرایی و فاشیسم را بزداییم». از این رو فرمول‌بندی کواکو «به‌طور کامل جرح‌وتعدیل و غنی شده است»، نه به‌مثابه‌ی «برنامه»، آن‌طور که گرامشی بعدتر در یادداشتی به تاریخ ژوئیه 1933 روشن می‌کند‏، بلکه به‌مثابه‌ی «معیاری برای تفسیر» در غیاب دیگر عناصر دخیل فعال. این کاربرد انقلاب منفعل می‌تواند معنایی سیاسی داشته باشد، مشروط به اینکه صرفاً آن را «آنتی‌تزی قوی فرض کنیم، یا در صورت لزوم مسلم بپنداریم،» که به صورت مستقل یا آشتی‌ناپذیر همه‌ی نیروهای خود را به حرکت وا می‌دارد.‌ [70]

بنابراین می‌توان دید که تأملات گرامشی درباره‌ی انقلاب منفعل در بهار و تابستان 1933 قاطعانه به نقطه‌ی عطفی اراده‌گرایانه می‌رسد. به نظر می‌رسد در تقابل با گرایش به جبرگرایی ابژکتیوی که در «پیشگفتار» 1859 تجسد یافته است، به همان میزان به‌طور بالقوه برداشت «تقدیرگرایانه‌»ی انقلاب منفعل برجسته می‌شود، تا به طرز متناقضی الویت و برتری نیروی سوبژکتیو را تایید کند. اما این خوانش، تحول مهمی را که گرامشی در تابستان 1933، در نتیجه‌گیری دفتر پانزدهم‏، بند 62، در پیش گرفت نادیده می‌گیرد. در آن‌جا او دیگر انقلاب منفعل را از اصول موضوعه‌ی «پیشگفتار» 1859 استنباط نمی‌کند، بلکه در عوض انقلاب منفعل را به‌مثابه‌ی «پیامد انتقادی ضروری»، یا به‌مثابه‌ی نتیجه‌ای که از پیش‌فرض‌های آن در شکل جرح و تعدیل انتقادی حاصل‌ می‌شود، بازتعریف می‌کند. [71] این تمرکز به نوبه‌ی خود به چیزی باز می‌گردد که گرامشی آن را پیش‌تر در اکتبر 1930، پیش از پژوهش درباره‌ی انقلاب منفعل، «وساطت دیالکتیکی» دو اصل بنیادین از متن 1859 توصیف کرده بود: یعنی مفهوم «انقلاب مداوم». [72]

انقلاب مداوم در دفترهای زندان

امروزه مفهوم انقلاب مداوم اغلب همیشه تداعی‌کننده‌ی مواضعی است که تروتسکی از 1905 به بعد مطرح کرد، یعنی دگرگونی این مواضع در بحث‌های دهه‌ی 1920 در مخالفت با نظریه‌ی «سوسیالیسم در یک کشور»، و بسط این نظرات در طی دهه‌ی 1930 در ارتباط با نظریه‌ی توسعه‌ی ناموزن و مرکب تروتسکی.‌ [73] برای این سنت نظری، انقلاب مداوم در درجه‌ی نخست نشان‌دهنده‌ی تداوم فرایند انقلابی، و نقد عمیق انگاره‌ی مرحله‌گراییِ [74] زمانی است. گرامشی در دفترهای زندان هر دوی این برداشت‌ها از انقلاب مداوم، هم برداشت تروتسکی و هم برداشت خود را، به‌نحو متمایزی نقد کرده است. اما او در عین حال، در مجموعه یادداشت‌هایی که برای بسیاری از خوانندگان متناقض و مبهم، و گاه گیج‌کننده و اشتباه، به نظر می‌آیند، به انقلاب مداوم به‌مثابه‌ی بنیانی برای نظریه‌ی هژمونی اعتبار می‌بخشد. [75]

بحث‌های انتقادی درباره‌ی این تناقض‌های ظاهری اغلب بر توضیح این امر تمرکز کرده‌اند که چگونه ارزیابی کلی گرامشی از تروتسکی به واسطه‌ی مجموعه‌ای از نسبت‌دادن‌های اشتباه و خلط مباحث دچار لطمه شده است. [76] شکی نیست که برخوردِ اغلب تحقیرآمیز گرامشی با تروتسکی در دفترهای زندان ناپیوستگی چشم‌گیری با ستایش انتقادی پیشین او از نقاط قوت و ضعف تروتسکی، به ویژه بلافاصله پس از اقامت موقت او در روسیه در 1922-1923، دارد. [77] به نظر می‌رسد گرامشی قویاً تحت تأثیر شرایط عمومی به‌اصطلاح «بحث کلامی»‌ای بود که از اواخر 1924 (در پی انتشار درس‌های اکتبر تروتسکی) آغاز شده بود، و احتمالاً به‌ویژه تحت تأثیر آثار متمایز بوخارین در این‌باره بود. [78] هم‌چنین به نظر می‌رسد در بیش از یک مورد در طول دهه‌ی 1920 گرامشی این خطر را پذیرفت که مواضع و جهت‌گیری‌های بوردیگا را به تروتسکی منتسب کند. [79] چنین رویکردی، از طریق واکاوی این تعین‌های دقیق زمینه‌ای و جدلی، می‌کوشد راهی برای بازنگری اساسی‌تر قرابت‌های بالقوه میان اندیشه‌ی گرامشی و تروتسکی، از جمله از منظر نظریه‌های این دو درباره‌ی انقلاب مداوم، بگشاید.‌ [80]

با این حال آن‌چه این رویکرد پنهان می‌کند این است که انتقادهای گرامشی از درک تروتسکی از انقلاب مداوم، خواه مشروع و خواه از جنبه‌ی جدلی تحریف‌شده، با درک متمایزی از معنای انقلاب مداوم با فرمول‌بندیِ ارائه‌شده توسط مارکس و انگلس در اواخر دهه 1840 همراه است. روشن‌ساختن این معنا در واقع دغدغه‌ی اصلی گرامشی بود، و نقد او از تروتسکی عمدتاً تابعی از این دغدغه بود. آن‌چه برای اهداف مطالعه‌ی حاضر از اهمیت بیش‌تری برخوردار است توجه به ماهیت درک متمایز گرامشی از انقلاب مداوم، پذیرفتنی‌بودن ادعای پیروی او از میراث شعار مارکس و انگلس، و رابطه‌ی دیالکتیکی آن با کاربرد انقلاب منفعل در سراسر دفترهای زندان است، و نه دفاع از تروتسکی در برابر نقدهای گرامشی یا تمرکز بر دلایل احتمالی تحریف‌های جدلی این نقدها.

– «اتحاد دو طبقه با هژمونی طبقه شهری» (فوریه تا مارس 1930)

همان‌طور که پیش‌تر تاکید کردم، نخستین یادداشتی از دفترهای زندان که گرامشی در آن درباره‌ی مفهوم هژمونی به بحث می‌پردازد، و بعدها به آن مفهوم انقلاب منفعل را اضافه می‌کند، با بحثی درباره‌ی انقلاب مداوم و نقد آن‌چه از نظر گرامشی نسخه‌ی تروتسکی [برونشتاین] از انقلاب مداوم است، به پایان می‌رسد. او در فوریه- مارس 1930 استدلال می‌کند:

«در زمینه‌ی شعار «ژاکوبنی» که مارکس در آلمان 1849-1848 مطرح کرد، باید سرنوشت پیچیده‌ی آن بررسی شود. این شعار که به‌دست گروه پارووس- برونشتاین [برونشتاین (Bronstein) اسم مستعار ترتسکی است – م] تجدید حیات یافت، نظام‌مند شد و شرح و بسط یافت و جنبه‌ی عقلانی پیدا کرد، در 1905 و پس از آن بی‌اثر و ناکارآمد شد: آموزه‌ای بود انتزاعی که به آزمایشگاه علمی تعلق داشت. اما گرایشی که با آن در این شکل عقلانی مخالفت کرد، بدون آن‌که «عمداً» از آن استفاده کند، درواقع آن را در شکل تاریخی، انضمامی و زنده‌اش، مطابق با زمان و مکان، به‌کار برد. به‌مثابه‌ی چیزی که از تمام خلل و فرج جامعه‌ای که باید دگرگون می‌شد، هم‌چون اتحاد دو طبقه با هژمونی طبقه‌ی شهری، بیرون زده بود.

در یک مورد خلق و خوی ژاکوبنی بدون محتوای سیاسی مناسب که مصداق آن کریسپی بود؛ در دومین مورد، خلق‌وخو و محتوای ژاکوبنی هم‌گام با مناسبات تاریخی جدید به‌جای وفاداربودن به برچسب عقلانی‌اش.» [81]

در این فراز، گرامشی درک تروتسکی از ارجاع مارکس و انگلس به انقلاب مداوم در زمینه‌ی تاریخی آن در دهه‌ی 1840 را زیر سوال می‌برد، و معتقد است که فقط در صورت درک کامل این مفهوم امکان «فعلیّت‌یافتن» منسجم این شعار آنان وجود خواهد داشت. حتی مهم‌تر از آن، گرامشی تفسیری از این شعار ارائه می‌دهد که نمی‌توان به سادگی آن را با استعاره‌های زمانی‌ای تطبیق داد که مفهوم انقلاب مداوم معمولاً از طریق آن‌ها مفهوم‌پردازی می‌شود. گرامشی به‌جای استفاده از معادل‌های استعاری زمانی هم‌چون تکوینِ «بی‌وقفه»، «فشرده»، «در هم فرو رفته» یا «پیوسته» [82]، معتقد است که «تداوم» جنبش انقلابی را باید با واژگان نظری کاملاً متفاوتی درک کرد: هم از حیث پدیداری، یا تحقق یک بُعد نهفته‌ی پیشین («چیزی که از تمامی خلل‌وفرج جامعه‌ای که باید دگرگون می‌شد بیرون زد»)، و هم از حیث (باز)مفصل‌بندی، یا دگرگونی منطقی‌ای که عناصر آن از پیش موجود بود («اتحاد دو طبقه با هژمونی طبقه‌ی شهری»). جالب‌تر از همه آن‌که گرامشی مدعی است که این‌ها جنبه‌هایی هستند که «شکل تاریخی، انضمامی و زنده»ی انقلاب مداوم را تشکیل می‌دهند، تقریباً گویی این تفسیری است بدیهی از شعار «ژاکوبنی» مارکس در اواخر دهه‌ی 1840.

– ضمیمه: «انقلاب مداوم» از نظر مارکس و انگلس (1848-1850)

این‌جا به نظر می‌رسد گرامشی به درکی سنتی از نقش انقلاب مداوم در اندیشه‌ی مارکس و انگلس استناد می‌کند که متمایز از تاکید زمانی این مفهوم است که در خلال بحث‌های سوسیال‌ دموکراسی روسی در اوایل قرن بیستم به‌وجود آمد و از آن زمان تاکنون پارادایم تفسیری مسلط در رابطه با انقلاب مداوم را شکل داده است. [83] هم‌چنین این رویکرد در رابطه با استفاده‌ی خاص مارکس و انگلس از این فرمول (و اشکال متنوع آن) گرایش دارد که معنایی یک‌ریخت از انقلاب مداوم را به منزله‌ی یک فرایند انقلابی بی‌وقفه و پیوسته، چه قبل از 1848 و چه پس از آن، پیش‌فرض بگیرد. [84] آن‌چه این دیدگاه کم‌اهمیت جلوه می‌دهد چندظرفیتی بودن این فرمول در متن‌های مارکس در سراسر دهه‌ی 1840، و به ویژه در پی شکست نیروهای انقلابی در 1848-1849 است، «انقلاب مداوم» در نوشته‌های آنان اغلب در معنایی منفی، به‌مثابه‌ی نقدی بر محدودیت‌های زمانی «سیاست‌گرایی» بورژوایی، به‌کار می‌رود. [85]

با این حال، در 1850، مارکس و انگلس در «خطابه‌ی ماه مارس کمیته‌ی مرکزی به اتحادیه‌ی کمونیست‌ها» دیدگاهی را تشریح می‌کنند که در هسته‌ی خود به شدت نهادی است [86] آن‌ها به‌جای بسط درون‌مایه‌ی مانیفست کمونیست مبنی بر انقلابی‌کردن مداوم شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، آن‌گونه که اغلب تصور می‌شود، «انقلاب در تداوم» [die Revolution in Permanenz] را در معنایی به‌کار می‌برند که عملاً، به واسطه‌ی استفاده از شعار (و احتمالاً برنامه‌ی) رقیب سابق‌شان، کنشی خودانتقادی به حساب می‌آید. زیرا این آندریاس گوتشالک، رقیب و مخالف مارکس در جنبش کارگری کُلن بود که پیش‌تر این شعار را ــ از قضا در متنی که در آن گوتشالک مارکس را به سبب فقدان تعهد واقعی انقلابی و عدم نقد رادیکال بسنده از دموکراسی (بورژوایی) نکوهش کرده بود ــ پیشنهاد داده بود. [87] به این معنا، در «انقلاب مداوم» مفهوم «تداوم» به‌مثابه‌ی «خودتعینّی» [self-determination] به‌کار رفته است، مفهومی که به ویژه در روند انقلاب فرانسه در دهه‌ی 1790 وجود داشت و هم‌چنان در فرهنگ واژگان فنی حقوقی-قانون اساسی، اگر نه در انگلیسی دست‌کم در برخی از زبان‌های اروپای غربی، وجود دارد.‌ [88] در روند انقلاب فرانسه، از سوگند زمین تنیس در 1789 در رد انحلال مجمع طبقه‌ی سوم، تا اعلام مجامع منطقه‌ای پاریسی‌ها، به ویژه در 1793، که آن‌ها هم‌چنان در وضعیت «تداوم» [en permanence] قرار داشتند، این عبارت برای نشان‌دادن گرایش به باقی‌ماندن به‌عنوان یک بدنه‌ی عمومی فعال سیاسی و فروکاسته نشدن به یک وضعیت شهروندی «منفعل» به‌کار می‌رفت. [89] نوآوری مارکس و انگس در مارس 1850 در خصوص «تداوم» در انقلاب، که در پرتو این سنت و در بافتار بحث‌های فرقه‌گرایانه‌ی شکست نیروهای انقلابی درک می‌شد، نه به یک فرایند موقتاً بی‌وقفه‌، بلکه به خودمختاری بالقوه‌ی سازمانی و خودسازی جنبش کارگران به‌مثابه‌ی نیرویی آشکارا سیاسی (و نه صرفاً اجتماعی) اشاره دارد. بنابراین استفاده از «انقلاب مداوم» می‌تواند به «خودمختاری سیاسی و نهادی جنبش طبقه‌ی کارگر» ترجمه شود.

تحت این شرایط بود که بعدها لنین ، در 1905، «خطابه‌»‌ی مارس 1850 را درک می‌کرد. لنین در پاسخ به استناد صریح پلخانف به طرح‌واره‌ای «مرحله‌گرا»، به طرز شگفت‌انگیزی، از اصطلاحات زمانی مشابه در استدلالش استفاده نمی‌کند. در عوض، او اظهار داشت که «ایده مارکس [در «خطابه»] شامل موارد زیر است:

«ما، سوسیال دمکرات‌های آلمانی ۱۸۵۰، سازمان‌نیافته هستیم، در دوره‌ی اول انقلاب شکست خوردیم و کاملاً توسط بورژوازی به دام افتادیم؛ ما باید به‌طور مستقل ــ مطلقاً و تحت هر شرایطی به‌طور مستقل ــ سازماندهی کنیم …» [90]

در نهایت همین تاکید بر سازماندهی سیاسی مستقل بود که بعدها گرامشی استدلال کرد که پس از 1848 و حتی در شکل‌های شدیدتری پس از 1870، در نظریه و عمل هژمونی فراروی کرده بود. زیرا ظرفیت جنبش طبقه‌ی کارگر برای به دست گرفتن رهبریِ (یعنی هژمونیِ) دیگر اقشار اجتماعی (و مهم‌تر از همه دهقانان) دستاوردهای پیشین استقلال سیاسی و سازمانی طبقه‌ی کارگر را پیش‌فرض می‌گیرد. دقیقاً از این منظر است که گرامشی استدلال می‌کند که سیاست هژمونیکی که بلشویک‌ها پیش، و مهم‌تر از آن، پس از انقلاب 1917 در پی‌اش بودند را می‌توان به‌مثابه‌ی «فعلیت‌یابی» شعار «انقلاب مداوم» درک کرد.

– «وساطت دیالکتیکی» (اکتبر 1930)

برداشت گرامشی از «فعلیت‌یابی» انقلاب مداوم، پس از اولین پدیداری این مفهوم در اوایل 1930، در تمامی دفترهای زندان حضور دارد و تاملات او درباره‌ی انقلاب منفعل را «قطع می‌کند» یا با وقفه روبه‌رو می‌سازد. یک لحظه‌ی مهم اولیه در این فرایند تکوین در نخسین مجموعه‌ یادداشت‌های گرامشی درباره‌ی فلسفه در اواخر 1930 در دفتر چهارم رخ می‌دهد، آن‌جا که او انقلاب مداوم را «وساطت دیالکتیکی» دو اصل بنیادین مارکس در پیشگفتار 1859 می‌داند. [91] این یادداشت در اکتبر 1930 نوشته شده است ــ یعنی یک ماه قبل از اولین ارجاع به فرمول کواکو از انقلاب منفعل (نوامبر 1930) [92] و تقریباً سه ماه پیش از این‌که او انقلاب منفعل را «پیامد انتقادی» متن مارکس (ژوئن- ژوئیه‌ی 1933) بداند.‌ [93] این یادداشت طولانی، با تیتر «روابط ساختار و روبناها»، طرح اولیه‌ی درون‌مایه‌های اصلی‌ای را شکل می‌دهد که او بعدها در سراسر دفترهای زندان آن‌ها را به‌طور گسترده‌تری بسط داد، از جمله واکاوی بنیادین سه لحظه از روابط نیرو، و ارزش «معرفت‌شناختی»ِ اذعان و تاکید مارکس بر روبناها.

این یادداشت از مشاهداتی در ارتباط با «قوانین روش‌شناسی تاریخی»‌‌ حرکت می‌کند که می‌توان از «دو اصل» پیشگفتار استخراج کرد، یعنی این دو اصل که «هیچ جامعه‌ای وظایفی برای خود وضع نمی‌کند مگر آن‌که شرایط لازم و کافی برای حل و فصل شدن آن از قبل موجود باشد» و «هیچ جامعه‌ای از بین نمی‌رود مگر آن‌که نخست تمامی شکل‌های زندگی نهفته در مناسبات آن تکامل یافته باشند.» [94] گرامشی در هر ساختار اجتماعی مفروض میان امر «مداوم» و «گهگاهی» تمایز قائل می‌شود؛ امر «مداوم» شرایط عام امکان دگرگونی (یا ابقای) اجتماعی را به‌وجود می‌آورد، در حالی‌که امر «گهگاهی»، که گرامشی علاقه‌ی خاصی به آن دارد، تلاش گروه‌های اجتماعی متفاوت است برای این‌که نشان دهند که «شرایط ضروری» حل مسائل تاریخاً معین اینک وجود دارد. میراث انقلاب فرانسه به‌عنوان یک مطالعه موردی مشخص مورد استناد قرار گرفته است؛ گرامشی از طریق مطالعه‌ی موج‌های نوسانی توسعه‌ی سیاسی بین 1789 و 1870 استدلال می‌کند که امکان تعیین دقیق‌تر مناسبات میان ساختار و روبنا، و نیز عناصر مداوم و گهگاهی ساختار، فراهم می‌شود. میانجی بین شرایط لازم و کافی برای دگرگونی (گهگاهی) و شکل‌های ضمنی حیات سازماندهی اجتماعی موجود (مداوم)، «مفهوم انقلاب مداوم» است.‌[95] این یادداشت اهمیت نظری انقلاب مداوم را ثبت می‌کند، اما گرامشی در این مرحله جزئیات بیش‌تری از چشم‌انداز تاریخی‌ای که بر این ارزش‌گذاری تاثیر می‌گذارد ارائه نمی‌دهد.

– «فراروی» و «فعلیت‌یابی» (فوریه – مه 1932)

از آن‌جا که به نظر می‌رسد انقلاب منفعل در طی سال 1930 در میان دغدغه‌های اصلی گرامشی دیده نمی‌شود، و انقلاب مداوم نیز تا اوایل سال 1932 {به کار نظری گرامشی} باز نمی‌گردد، در مسیری موازی همگام با آن (به معنای زمانی) یادداشت‌هایی جریان دارد که در آن بسیاری از ویژگی‌هایی که امروزه ویژگی‌های «کلاسیک» انقلاب منفعل به شمار می‌آید توضیح داده شده است. گرامشی در این فصل جدید مطالعاتی، هم‌چنان به تعریف جنبه‌های زمانی انقلاب مداوم، نه به معنای فرایندی بی‌وقفه، بلکه به معنای «پیوستگی ناپیوسته»، ادامه می‌دهد. به نظر می‌رسد که در لحظه‌ی نخست در فوریه 1932، او با تاکید بر همان شرایط سیاسی متفاوتی که با به‌کارگیری این شعار در دهه‌ی 1840 مشخص می‌شد در مقایسه با شرایط اوایل قرن بیستم، انقلاب مداوم را به عصر قبل نسبت می‌دهد. انقلاب مداوم به‌مثابه‌ی «بیان علمی ژاکوبنیسم در دوره‌ای که در آن حزب‌های سیاسی و اتحادیه‌های کارگری اقتصادی عمده هنوز شکل نگرفته‌اند» توصیف می‌شود. [96] انقلاب مداوم در این‌جا معادل با «جنگ متحرک» است، در حالی‌که هژمونی به «جنگ موضعی» تعریف می‌شود، به‌مثابه‌ی پاسخی به ایجاد «’سنگرها‘ و استحکامات دائمی» که با سازمان‌های بزرگ مردمی سیاست مدرن نمایندگی می‌شود. [97] اما گرامشی هم‌چنین در همین یادداشت استدلال می‌کند که «مفهوم سیاسی» انقلاب مداوم از 1848 دیگر صرفاً با مفهوم سیاسی هژمونی جایگزین نشده است، درست همان‌گونه که جنگ موضعی را به سختی می‌توان نفی متضاد ساده‌ی جنگ متحرک دانست. در عوض پس از 1848، انقلاب مداوم به معنای «هژمونی شهری» «فرمول‌بندی شد و فراروی کرد.» [composto e superato] [98]

مفهوم هژمونی به‌مثابه‌ی «فراروی»ِ انقلاب مداوم آن‌جا اهمیت بیش‌تری می‌یابد که گرامشی در آوریل-مه 1932 نخستین گام‌ها به سوی تعمیم نظری و کاربست معاصر انقلاب منفعل برمی‌دارد، یعنی در ماه‌هایی که او متعاقباً متوجه مفیدبودن این فرمول برای واکاوی فاشیسم شد. به ویژه، این حرکت دیالکتیکیْ شکل مفهوم فعلیت‌یابی فرارونده‌ی انقلاب منفعل را به‌خود می‌گیرد، یعنی دگرگونی و ابقای همزمان آن، یا حتی، ابقای آن از طریق دگرگونی. او برای واکاوی فاشیسم معتقد است «بزرگ‌ترین نظریه‌پرداز مدرن فلسفه‌ی پراکسیس» [یعنی لنین]،

«در عرصه‌ی مبارزه‌ و سازماندهی سیاسی و با استفاده‌ از واژگانی سیاسی ــ در تقابل با گرایش‌های ’اکونومیستی‘ گوناگون ــ جبهه‌ی مبارزه‌ی فرهنگی را مورد ارزیابی مجدد قرار داد و دکترین هژمونی را به‌مثابه‌ی مکمل نظریه‌ی دولت-به‌مثابه- نیرو، و به‌مثابه‌ی شکل واقعی دکترین چهل‌وهشتم {سال 1848} ’انقلاب مداوم‘ بنا کرد.» [99]

– ماکیاولی و بسط امر سیاسی (مه 1932- نوامبر 1933)

گرامشی در مابقی سال‌های 1932 و 1933 مشغول رونوشت‌برداری از پنج یادداشت قدیمی‌تر در یک دفتر جدید بود که در آن‌ها اشاره به انقلاب مداوم نقش مهمی ایفا می‌کرد.‌ [100] همه‌ی این یادداشت‌ها کمابیش بازنگری‌ گسترده‌‌ی یادداشت‌هایی هستند که درست چند ماه قبل نوشته شده بودند، هنگامی‌که گرامشی با دید تازه‌ای که به واسطه‌ی شخصیت «شهریار جدید» به رویش گشوده شده بود شروع به بازسازماندهی پژوهش‌هایش کرد.‌ [101] این یادداشت‌ها به طرز جالبی بر اهمیت مفهوم انقلاب مداوم برای درک آنچه معمولاً حوزه‌ی «کلاسیک» انقلاب منفعل تلقی می‌شود تاکید می‌کنند: «قرن طولانی نوزدهم» از 1789 تا 1870، به‌مثابه‌ی واکنشی به نیرو‌های پیشروان انقلاب فرانسه.‌ [102] اگر یادداشت‌های گرامشی که در بهار 1932 انقلاب منفعل را برجسته می‌کرد قرن نوزدهم را عصر کاهش تدریجی فضای فعالیت سیاسی طبقات فرودست («کمال» رژیم پارلمانی و تحکیم «رضایتمندی سازمان‌یافته پارلمانی» از بُعد هگلی) می‌دانست، در عوض این یادداشت‌ها درباره‌ی انقلاب مداوم فقط چند ماه بعد، همان دوره‌ی تاریخی، به ویژه دوران پس از 1848، را به‌مثابه‌ی بسط عرصه‌ی سیاسی درک می‌کند، یادداشت‌هایی که اینک پیچیده‌تر و به لحاظ نهادی میانجی‌مند شده‌اند. گرامشی معتقد است که این فرایند بود که باعث شرح‌وتفصیل و فراروی شعار ژاکوبنی در فرمول جدید هژمونی شد:

«در دوران پس از 1870، با گسترش استعماری اروپا، همه‌ی این عناصر تغییر کردند. رابطه‌ی سازمانی داخلی و بین‌المللی دولت پیچیده‌تر و گسترده‌تر می‌شود، و فرمول چهل‌وهشتم {سال 1848} «انقلاب مداوم» شرح و بسط یافت و در علوم سیاسی در فرمول «هژمونی شهری» فراروی کرد [elaborata e superata]. [103]

این تحولات در دیگر بازنگری‌ها و جزئیات دفتر سیزدهم نیز وارد شده‌اند، یعنی در همان دورانی که گرامشی انقلاب مداوم را برپایه‌ی تأملاتش درباره‌ی پیشگفتار 1859 (از آوریل – ژوئن 1933، در دفتر 15) تبیین می‌کرد. شاید جالب‌توجه‌ترین این یادداشت‌ها، یادداشت بند 37 از دفتر سیزدهم است که در آن شاهد بلوغ عکس نقیض «ژاکوبنیسم تاریخی» و آن‌چه من «متاژاکوبنیسم» گرامشی از اوایل 1930 توصیف کرده‌ام هستیم. در اواخر 1932 یا 1933، گرامشی می‌تواند ارزیابی خود از ژاکوبنیسم تاریخی را بیش‌تر مشخص کند. فرمول انقلاب مداوم که «در مرحله‌ی فعال انقلاب فرانسه» در دهه‌ی 1790 «تحقق می‌یابد [attuata]» به وضوح از شکل «فراروی‌شده‌ی انقلاب مداوم که در سنت «متاژاکوبنیسم» پس از 1848 به وجود می‌آید، و موضوعاتی که در فرمول جدید هژمونی مطرح می‌شوند، متمایز است.‌ [104]

– دیالکتیک بدون سنتز (1934-1935)

انقلاب منفعل در سال‌های پایانی تدوین فعال دفترهای زندان توسط گرامشی دوباره به موضوع غالب بدل می‌شود (دفترهای زندان در 1935 به دلیل افت سلامتی گرامشی به پایان رسید). این بازگشت شامل تدوین ضمیمه‌ای مردد از این فرمول برای واکاوی پدیده‌ی معاصر «آمریکاگرایی و فوردیسم» در یک تک یادداشت در نیمه‌ی دوم 1934 است. [405] کاربرد این فرمول، چه از حیث روش قیاسی و چه از حیث تجربی، به‌طور صوری شبیه پیشنهاد قبلی گرامشی در بهار 1932 برای واکاوی فاشیسم است. [106] اما در اواخر 1934 یا اوایل 1935، در دفتر نوزدهم، گرامشی دوباره به رونوشت‌برداری و بازنگری یادداشت «بنیادین» دفتر اول، بند 44 پرداخت، یادداشتی که در آن او نخست به تأمل درباره‌ی انقلاب مداوم و سپس انقلاب منفعل پرداخته بود. [107] ما در مسیر دفترهای زندان شاهد تعیین ویژگی‌های ارجاعات و روایت‌های تاریخی در پیوند با هر یک از این فرمول‌ها{انقلاب مداوم و انقلاب منفعل} هستیم. اما این نکته که تغییر کاربست این فرمول‌ها به رابطه‌ی ضرورتاً دیالکتیکی آن‌ها وضوحی نظری بخشیده است به همین میزان مهم است، به این ترتیب هریک از این فرمول‌بندی‌ها دریچه‎ای می‌سازد که از خلال آن می‌توان اهمیت استراتژیک فرمول دیگر را درک کرد. به نظر می‌آید که در اوایل 1935 انقلاب منفعل به شکل دقیق‌تری برای مشخص‌کردن خصوصیات ریشه‌های تاریخی چالش‌هایی به‌کار می‌رود که جنبش ضدفاشیستی در اوایل دهه‌ی 1930 با آن روبه‌رو بود، در حالی‌که انقلاب مداوم در معنای دقیق‌تری به‌مثابه‌ی آنتی‌تز مستقیم آن درک می‌شود: «شکل تاریخی انضمامی و زنده‌»ی آن‌چه از تمامی خلل‌وفرج جامعه‌ای که باید دگرگون شود «بیرون می‌زند»، یعنی «هژمونی». [108]

نتیجه‌گیری

من، برخلاف سنت‌های تفسیری رایج، معتقدم که انقلاب منفعل را نباید تنها و حتی اساساً به‌مثابه‌ی مفهومی بنیادین برای روایت تاریخیِ تکوین و دگرگونی دولت درک کرد. در عوض، در وهله‌ی نخست، باید آن را از نظر نقش کاوش‌گرایانه‌‌اش در ساختار معماری واژگانی دفترهای زندان فهمید. تمرکز بر این نقش کاوش‌گرایانه، ما را قادر می‌سازد که با وضوح بیش‌تری دغدغه‌های اساساً استراتژیکی را که حاکی از کاربست متفاوت این فرمول از سوی گرامشی است ببینیم. انقلاب منفعل در پژوهش گرامشی به‌مثابه‌ی عنصری برای یک استراتژی سیاسی بسنده برای جنبش بین‌المللی کمونیستی در دهه‌ی 1930، در رابطه‌ی نزدیک با پروژه‌ی بنیادی او برای تأمل درباره‌ی فعلیت انقلاب مداوم به‌کار گرفته شده است. انقلاب منفعل در سراسر دفترهای زندان از طریقِ و براساسِ کارکرد این پروژه‌ی بزرگ‌تر متعین و تعریف شده است.

فرمول انقلاب منفعل در یکی از مهم‌ترین کاربست‌‌هایش به گرامشی امکان می‌دهد تا راهی برای تمایز قائل‌شدن میان تجربه‌ی تاریخی ژاکوبنیسم در روند انقلابی فرانسه و «متاژاکوبینسم»، به منزله‌ی میراثی انتقادی از نقاط قوت‌ آن در شرایط تغییریافته‌ی 1848 و پس از آن، بیابد. این فرمول هم‌چنین او را قادر می‌سازد که شرایطی را توضیح دهد که تحت آن شعار «انقلاب در تداوم»ِ «متاژاکوبنیسم» از 1848 به نظریه و عمل هژمونی دگرگون شود ــ «فراروی کند». به‌طور مشابه، اولویت بررسی هم‌زمان و معاصر انقلاب مداوم به گرامشی اجازه می‌دهد که مفیدبودن مفهوم انقلاب منفعل را تشخیص دهد، نه به‌عنوان هدفی نظریْ فی‌نفسه، بلکه به‌مثابه‌ی روشی برای تشخیص چالش‌های پیش‌روی تلاش‌هایی که برای بازسازی انقلاب مداوم در شرایط سیاسی تغییریافته‌ی مبارزه‌ با فاشیسم در جریان است.

بحث‌های معاصر درباره‌ی انقلاب منفعل به معنای «انقلاب از بالا»، نظریه‌های شکل‌گیری دولت و مدرنیزاسیون، فنون دولت‌داری و حکومت‌داری، و واکاوی پویه‌های سیاسی جاری به طرز قابل توجهی زمینه‌های موضوعیت‌داشتن و مربوط‌بودن این فرمول را به فراتر از کاربردهای اولیه‌ی آن در دفترهای زندان گسترش داده‌اند. توجه بیش‌تر به نقش کاوش‌گرایانه‎‌ای که انقلاب منفعل در چارچوب پروژه‌ی اولیه‌ی گرامشی ایفا می‎‌کند، و رابطه‌ی دیالکتیکی آن با انقلاب مداوم که کاربست گرامشی از این فرمول را تعریف می‌کند، نه تنها به ما امکان می‌دهد که طیف کامل‌تری از معانی زایا و مرتبط با آن را در زمینه‌ی تاریخی‌اش درک کنیم، بلکه ما را قادر می‌سازد که انقلاب مداوم را اساساً به‌مثابه‌ی سهمی در بحث‌های استراتژیک اصلی سنت مارکسیستی زمان گرامشی درک کنیم و از این رو به نقشی که کاربردهای انقلاب منفعل ممکن است در تلاش مشابه برای « فراروی»ِ انقلاب مداوم در شرایط معاصر داشته باشد توجه کنیم. امروز معنا و اهمیت انقلاب منفعل با پذیرش شرایط و خصوصیات فرمول‌بندی اولیه‌ی‌ آن قطعاً برای ما به اتمام نرسیده است؛ بلکه چنین ارزیابی‌ای پیش‌شرط ضروری برای ایجاد شکلی معنادار از «فعلیت‌یابی» معاصر آن، یعنی میراث متحول‌کننده‌ی آن، است.

* این مقاله ترجمه‌ای است از:

Gramsci’s Revolutions: Passive and Permanent, by Peter D. Thoma, Modern Intellectual History,

FirstView, 2018, https://doi.org/10.1017/S1479244318000306)

یادداشت‌ها:

[*].‌ نسخه‌های پیشین این مقاله در کنفرانس‌ها و سیمنارهایی در دانشگاه هنرهای زیبای میمار سینان استانبول، دپارتمان اقتصاد سیاسی دانشگاه سیدنی، و در دانشگاه آکسفورد ارائه شده است. از شرکت‌کنندگان این کنفرانس‌ها به سبب مداخله‌ی انتقادی در بحث‌هایم سپاسگزارم. هم‌چنین مایلم از فرانچسکا آنتونینی، آرجریک دیویدسون، چهار خواننده‌ی ناشناس، و ویراستاران این نشریه (Modern Intellectual History) برای نقدها و اظهارنظرهای مفیدشان قدردانی کنم.

[1].‌ heuristic، مبتنی بر کاوش و رهیافت آنی، کشف‌کننده، یابنده، وابسته به یادگیری از راه آزمون و خطا، مکاشفه‌ای، کاربرد روش‌های اکتشافی سعی و خطا در حل مسئله که در طی یک روند از طریق ارزیابی روند پیشرفت، با تکیه بر رهیافت‌های آنی و یا میانبرها، به سمت نتیجه و پاسخ حرکت می‌کنند ـ م.

[2].‌ برای آشنایی با تاریخچه‌ی برخورد با مفهوم هژمونی در اوایل دهه‌ی 1950 نک.

Francesca Chiarotto, “I primi dieci anni (1948–1958). Note sulla ricezione del Gramsci teorico politico: la fortuna dell’egemonia,” in Angelo D’Orsi, ed., Egemonie (Naples, 2008) and Francesca Chiarotto Operazione Gramsci: alla conquista degli intellettuali nell’Italia del dopoguerra (Milano, 2011).

برای فصول مختلف مطالعات گرامشی نک.

Guido Liguori, Gramsci conteso. Interpretazioni, dibattiti e polemiche 1922–2012 (Rome, 2012)

[3].‌ برای تمرکز بر انقلاب منفعل در بحث‌های دهه‌ی 1970 نک.

Fabio Frosini, “Beyond the Crisis of Marxism: Thirty Years Contesting Gramsci’s Legacy,” in Jacques Bidet and Stathis Kouvelakis, eds., Critical Companion to Contemporary Marxism (Leiden, 2007).

نطفه‌های آثار اولیه شامل موارد زیر است:

Franco De Felice, “Una chiave di lettura in ‘Americanismo e fordismo’,” Rinascita – Il Contemporaneo, 29/42 (27 October 1972), 33–5; and Franco De Felice, “Rivoluzione passiva, fascismo, americanismo in Gramsci,” in Franco Ferri, ed., Politica e storia in Gramsci, Volume 1 (Rome, 1977) 161–220

برای مفهوم‌پردازی انتقادی این مقالات نک.

Franco De Felice, Il presente come storia, eds. Gregorio Sorgonà and Ermanno Taviani (Rome, 2017).

شاید تحت تأثیر بحثی با عنوان «انقلاب ارضی ناکام» [rivoluzione agraria mancata] در Risorgimento که توسط روزاریو رومئو در دهه‌ی 1950 مطرح شد، بحث‌های پیش از مداخله‌ی دی‌فلیچه، گرایش به تاکید بر خاص بودن انقلاب منفعل نداشتند، و این مفهوم اصلا مورد توجه قرار نگرفت. نک.

Rosario Romeo, Risorgimento e capitalismo (Bari, 1959),

و مقایسه کنید با:

Renato Zangheri, “La mancata rivoluzione agraria nel risorgimento e i problemi economici dell’unità,” Studi gramsciani. Atti del convegno tenuto a Roma nei giorni 11–13 genaio 1958 (Rome, 1958).

برای آشنایی با تاثیر مفهوم rivoluzione mancata بر مطالعات Risorgimento نک.

William Salomone, “The Risorgimento between Ideology and History: The Political Myth of rivoluzione mancata,” The American Historical Review, 68/1 (1962), 38–56.

[4].‌ برای مثال نک.

Dora Kanoussi, Una introducción a los Cuadernos de la cárcel de Antonio Gramsci (México D.F, 2000); Pasquale Voza, “Rivoluzione passive,” in Fabio Frosini and Guido Liguori, eds., Le parole di Gramsci: per un lessico dei “Quaderni del carcere” (Rome, 2004); Alvaro Bianchi, O laboratório de Gramsci Filosofia, História e Política (São Paulo, 2008); Peter D. Thomas, The Gramscian Moment: Philosophy, Hegemony and Marxism (Leiden, 2009); Fabio Frosini, “Reformation, Renaissance and the state: the hegemonic fabric of modern sovereignty,” Journal of Romance Studies, 12/3 (2012); Antonio di Meo, “La «rivoluzione passiva» da Cuoco a Gramsci. Appunti per un’interpretazione’,” Filosofia italiana (2014).

[5].‌ دوره ویلهلم دوره‌ای است از تاریخ آلمان بین سال‌های 1890 و 1918 که سلطنت قیصر ویلهلم دوم در امپراتوری آلمان را از زمان استعفای صدراعظم بیسمارک تا پایان جنگ جهانی اول و کناره‌گیری ویلهلم در جریان انقلاب نوامبر 1918 را شامل می‌شود. این دوره جامعه، سیاست، فرهنگ، هنر و معماری آلمان را تحت تأثیر قرار داد و تقریباً با دوران زیبا (Belle Époque) در اروپای غربی و فرانسه مصادف بود.

[6]. Jan Rehmann, Max Weber: Modernisierung als passive Revolution (Hamburg-Berlin, 1998); Partha Chatterjee, Nationalist Thought and the Colonial World – a Derivative Discourse? (London, 1986); Adam Morton, Revolution and State in Modern Mexico: The Political Economy of Uneven Development (Lanham, 2011); Massimo Modonesi, “Revoluciones pasivas en América Latina. Una approximación gramsciana a la caracterización de los gobiernos progresistas de iniçio de siglo,” Horizontes gramscianos. Estudios en torno al pensammiento de Antonio Gramsci (Mexico City, 2013); Marcos Del Roio, “Translating Passive Revolution in Brazil,” Capital & Class, 36/2 (2010), 215–34; Carlos Nelson Coutinho, Gramsci’s Political Thought (Leiden, 2012); Cihan Tuğal, Passive Revolution: Absorbing the Islamic Challenge to Capitalism (Stanford, 2009); Gillian Hart, Rethinking the South African Crisis: Nationalism, Populism, Hegemony (Atlanta, 2014); Brecht De Smet, Gramsci on Tahrir: Revolution and Counter Revolution in Egypt (London, 2016).

[7].‌ نک.

Neil Davidson, “Scotland: birthplace of passive revolution,” Capital and Class, 34/3 (2010), 343–59.

[8].‌ نک.

Chris Hesketh, “Passive Revolution: a Universal Concept with Geographical Seats,” Review of International Studies, 43/4 (2017), 389–408.

برای آشنایی با نمونه‌ای از تلاش برای مفصل‌بندی انقلاب منفعل با نظریه‌ی توسعه‌ی ناموزون و مرکب، نک.

Jamie C. Allinson and Alex Anievas, “The Uneven and Combined Development of the Meiji Restoration: A Passive Revolutionary Road to Capitalist Modernity,” Capital and Class, 34/3 (2010), 469–90.

برای این ادعا که انقلاب منفعل بیانگر «شکلی عام از گذار از دولت‌های استعماری به دولت‌های ملی پسااستعماری در قرن بیستم است، نک.

Chatterjee, Nationalist Thought and the Colonial World, 50.

[9].‌ یک مطالعه‌ی کلاسیک در این زمینه که بر اهمیت ترانسفورمیسمو تاکید کرده است:

Christine Buci-Glucksmann, Gramsci and the State (1975), trans. David Fernbach (London, 1981), emphasized the significance of trasformismo

در اثر زیر این موضوع در پیوند با مفهوم (به مراتب وسیع‌تر) عقلانی‌گری بسط داده شده است:

Rehmann, Max Weber: Modernisierung als passive Revolution.

[10].‌ برای آشنایی با نمونه‌ای از تلاش برای اندیشیدن به انقلاب منفعل از منظر این‌گونه «معاصریت»، نک.

Tuğal, Passive Revolution;

مقالاتی در ویژه‌نامه‌ی:

Capital & Class, 34/3 (2010);

و

Partha Chatterjee, “Democracy and Economic Transformation in India,” Economic and Political Weekly, 43/16 (2008), 53–62.

[11].‌ Portmanteau در لغت به معنای چمدان کوچک است (به ویژه اگر مثل کتاب باز شود) و در زبان‌شناسی به معنای واژه‌ای آمیخته و مرکب از دو واژه است، به عبارت دیگر آمیخته‌سازی دو واژه برای ایجاد یک واژه‌ی جدید. گاه معادل «چمدان‌واژه» برای آن به‌کار می‌رود. مانند واژه‌ی smog که از ترکیب دو واژه‌ی smoke (دود) و fog (مه) ساخته شده است – م.

[12]. Adam Morton, Unravelling Gramsci: Hegemony and Passive Revolution in the Global Political Economy (London 2007), 67; Adam Morton, “The Continuum of Passive Revolution,” Capital & Class, 34/3 (2010), 315–42.

[13].‌ مقوله‌ی نظری «هسته‌ی مفهومی» به صراحت توسط روبرتو روسو نظریه‌پردازی شده است.

Roberto Roccu, “Passive Revolution revisited: From the Prison Notebooks to our ‘great and terrible world’,” Capital and Class 41/3 (2017), 537–59 at 544.

[14].‌ من پیش از این، یکی از انواع چنین روایت‌هایی را در اثر زیر پیشنهاد داده‌ام:

Thomas, The Gramscian Moment, 133–58.

هم‌چنین مراجعه کنید به شرح‌هایی از قرن‌های نوزدهم و بیستم که با تیتر انقلاب منفعل در آثار زیر ارائه شده است:

Bianchi, O laboratório de Gramsci; Alberto Burgio, Gramsci storico Una lettura dei ‘Quaderni del carcere’ (Rome-Bari, 2002); Alberto Burgio, Gramsci: Il sistema in movimento (Rome, 2014); Giuseppe Vacca, Modernità alternative: il novecento di Antonio Gramsci (Turin, 2017).

[15]. Hayden White, “The Value of Narrativity in the Representation of Reality,” in The Content of the Form: Narrative Discourse and Historical Representation (Baltimore, 1987), 1–25, at 1, 24.

[16].‌ اثر فابیو فروزینی کامل‌ترین نمونه از رویکرد متن‌شناختی «بازسازنده- مقصودمحور» است. نک.

Fabio Frosini, “Rivoluzione passiva e laboratorio politico: appunti sull’analisi del fascismo nei Quaderni del carcere,” Studi Storici 2 (2017), 297–328.

تأملات آدام مورتون درباره‌ی روش‌شناسی‌ها در تاریخ عقاید و «گره‌گشایی» از اندیشه‌ی گرامشی در فرایند درک زمان حال، نمونه‌‌ای بارز از کاربست تحلیلی بر مبنای چنین پیش‌فرضی است. نک.

Morton, Unravelling Gramsci, 15–38.

[17].‌ Illocutionary force، یا «نیروی گفت‌کنشی» از اصطلاحات زبان‌شناسی و فلسفه‌ی زبان است. نظریه‌ی گفت- کنشی که با جان لانگشاو آستین آغاز شد اشکال مختلف گفتار را به سه دسته‌ی کنش بیانی(مستقیم) {locutionary act}، گفت-کنش (غیرمستقیم) {illocutionary act} و کنش-گفتِ اثرگذار {perlocutionary acts} تقسیم می‌کند – م.

[18]. Quentin Skinner, “Meaning and Understanding in the History of Ideas” (1969), in Visions of Politics, Volume 1: Regarding Method (Cambridge, 2002), 57–102, at 45–8.

[19].‌ برداشت کالینیکوس از مفهوم «ضمنی» انقلاب منفعل، که در حالت جنینی/زهدانی پیش از نامگذاری «صریح» وجود دارد، را می‌توان نمونه‌ای از رویکرد اول دانست. نک.

Alex Callinicos, “The Limits of Passive Revolution,” Capital and Class, 34/3 (2010), 491–507.

بازسای مفهوم انقلاب منفعل به‌مثابه‌ی مفهومی ترکیبی که قادر به درک ارگانیک «به وجود آمدن شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری و جامعه‌ی بوروژایی» است توسط دی‌اسمت، نمونه‌ای از رویکرد دوم است. نک.

De Smet, Gramsci on Tahrir, 6, 37–71.

[20]. Reinhart Koselleck, “Begriffsgeschichte und Sozialgeschichte,” Vergangene Zukunft: Zur Semantik geschichtlicher Zeiten, Frankfurt/M., 1979, 107–29, at 119–20.

[21]. John A. David ed., Gramsci and Italy’s Passive Revolution (London, 1979), 14:

انقلاب منفعل «در اصل، هم توصیفی از سرشت دولت لیبرال [ایتالیا] است و هم ارزیابی کاستی‌های این دولت.»

[22].‌ ارجاعات دفترهای زندان بر اساس نسخه‌ی انتقادی ایتالیایی زیر است:

Antonio Gramsci, Quaderni delcarcere, ed. Valentino Gerratana (Turin, 1975)

من از این استانداردهای بین‌المللی پیروی می‌کنم: شماره‌ی دفتر (Q)، شماره‌ی یادداشت (§) و شماره صفحه. «متن‌های A» به نخستین پیشنویس اشاره دارند؛ «متن‌های C» اشاره به یادداشت‌های بازنگری شده است؛ اما «متن‌های B» فقط در یک نسخه وجود دارند. برای تاریخ هر یک از یادداشت‌ها از گاهشمار زیر استفاده شده است:

Gianni Francioni, L’officina gramsciana. Ipotesi sulla struttura dei ‘Quaderni del carcere’ (Naples, 1984)

و بازبینی‌های موجود در:

Giuseppe Cospito, “Verso l’edizione critica e integrale dei «Quaderni del carcere»,” Studi storici, LII/4 (2011), 896–904.

برای آشنایی با بحث‌های مربوط به خوانش‌های مبتنی بر تحول زمانی و زمینه‌گرا از دفترهای زندان براساس سنت Filologia d’autore نک.

Gianni Francioni, “Un labirinto di carta (Introduzione alla filologia gramsciana),” International Gramsci Journal, 2/1 (2016), 7–48.

[23].‌ من مفهوم «معماری واژگانی» را از تأملات پیتر دی بولا درباره‌ی «معماری مفاهیم» وام گرفته‌ام. نک.

see Peter de Bolla, The Architecture of Concepts. The Historical Formation of Human Rights (New York, 2013)

با این وجود، در حالی‌که پروژه‌ی بولا میان «کلمه‌ها» و «مفاهیم» تمایز قائل است و بیش‌تر بر سازمان‌یابی دومی {مفاهیم} تاکید می‌کند، هدف من از انگاره‌ی «معماری واژگانی» بررسی نقش کلمات یا فرمول‌بندی‌های مجزا در اختصار و ساختار متن است، بدون این‌که وجود مفاهیم را در وهله‌ی نخست، به دلایل صوری یا نهایی، پیش‌فرض بگیرد. من، در معنایی ویتگنشتاینی، روشی را بررسی می‌کنم که در آن واژه‌ها در کنش مادی نوشتارشان می‌توانند به‌مثابه‌ی «کردار/عمل» درک شوند، بدون این‌که به مصداق‌های هم‌افزوده‌ یا پیش‌گمانه‌ای، خواه «قصد» خواه «مفهوم»، ارجاع داده شوند.

[24].‌ استثناهای مهمی در دانش‌پژوهی موجود وجود دارد، از جمله خوانش‌های متفاوت زیر:

Fabio Frosini, Da Gramsci a Marx (Rome, 2009); De Smet, Gramsci on Tahrir; Juan dal Maso, El marxismo de Gramsci. Notas de lectura sobre los Cuadernos de la cárcel (Buenos Ares, 2016).

گرچه این مطالعات بر اهمیت نظری رابطه‌ی میان انقلاب منفعل و انقلاب مداوم در دیدگاه گرامشی تاکید می‌کنند، خاص بودن دوره‌های زمانی و اهمیت کاربردهای متفاوت این مفاهیم که در مقاله‌ی حاضر مورد توجه قرار گرفته است را در نظر نمی‌گیرند.

[25].‌ برای آگاهی از بازسازی این چشم‌اندازها و زمینه‌های دوگانه نک.

Thomas, The Gramscian Moment, 197–242.

[26]. Valentino Gerratana, Gramsci. Problemi di metodo (Rome, 1997), 132.

[27]. Q1, §44, pp. 40–54, at 41.

[28].‌ برای آگاهی از به‌کارگیری اولیه‌ی این اصطلاح توسط کوئوکو نک.

Vincenzo Cuoco, Saggio storico sulla rivoluzione di Napoli (1801), ed. A. De Francesco (Manduria, 1998), particularly 325–6.

برای دیدن یک مطالعه‌ی مفصل درباره‌ی تاکیدات متفاوت کوئوکو و گرامشی نک.

Antonio di Meo, “La «rivoluzione passiva» da Cuoco a Gramsci”.

[29].‌ یاداشت مشابهی در افزوده‌ی مرور به نوشته‌های پیشین آمده است (Q1, §150, 133)، که در ابتدا در اواخر ماه مه 1930 نگاشته شده است. هم جراتانا و هم فرانچونی خاطرنشان می‌کنند که «انقلاب منفعل» در تاریخ دیگری بعدا به حاشیه‌ی این یادداشت‌ها اضافه شده است، یعنی بعد از نخستین کاربرد این اصطلاح در (نخستین کاربرد بنا به ترتیب گاه‌شمارانه) در یادداشت Q4 §57, 504 به تاریخ نوامبر 1930. نک.

Antonio Gramsci, Quaderni del carcere, ed.Valentino Gerratana (Turin, 1975), 2479

و

Antonio Gramsci, Quaderni del carcere. Edizione anastatica deimanoscritti, ed. Gianni Francioni (Rome-Cagliari, 2009), Vol.1, 4.

به نظر می‌رسد تعیین تاریخ دقیق‌تری برای این حاشیه‌نویسی برمبنای منابع خارجی یا خود دست‌نوشته امکان‌پذیر نیست. ممکن است گرامشی این افزوده را بالافاصله در نوامبر 1930، یا در مرحله‌ای در خلال 1931، یا حتی در اوایل 1932 اضافه کرده باشد. توجه به این نکته مهم است که پس از نوامبر 1930 انقلاب منفعل در یادداشت‌های دیگر نیامده است، تا اوایل 1932 و در یادداشت Q8, §25, 957، هنگامی که گرامشی به فرمول کوئوکو را به کِنِه (و جوبرتی) مربوط می‌کند.

[30].‌ تصادفی نیست که گرامشی در همان دوره‌ای که درگیر بحث‌های سیاسی شدید (و اختلاف نظر) با رفقای کمونیست زندانی در زندان توری است، شروع به کشف اهمیت انقلاب منفعل می‌کند. نک.

Athos Lisa, Memorie: in carcere con Gramsci (Milan, 1973),

و برای مطالعه‌ی یک زمینه‌پردازی انتقادی نک.

Buci-Glucksmann, Gramsci and the State, 237–90.

[31].‌ Q4, §57, 504، برای آشنایی با خوانش‌هایی که بر محوریت این یادداشت در کل پژوهش گرامشی درباره‌ی انقلاب منفعل تاکید می‌کنند نک.

Voza, “Rivoluzione passiva”, 195; De Felice, “Rivoluzione passiva, fascismo, americanismo in Gramsci”, 163.

[32].‌‌ Sonderweg، (به انگلیسی Special way) به معنای «مسیر ویژه»، نظریه‌ای در تاریخ‌نگاری آلمانی که معتقد است سرزمین‌های آلمانی‌زبان یا خود آلمان، برخلاف دیگر کشورهای اروپایی، مسیر خاصی را پیموده‌اند که از اشرافیت به دموکراسی رسیده است. مکتب نوین سوندروگ در اوایل جنگ‌جهانی دوم با قدرت گرفتن نازیسم در آلمان پدیدار شد – م.

[33]. الکس کالینیکوس در «محدودیت‌های انقلاب منفعل» استدلال می‌کند که گرایش به «گسترش بیش از حد» (یا به پیروی از لاکاتوش «امتداد مفهومی») انقلاب منفعل، هم در نوشته‌های خود گرامشی و هم در دانش‌پژوهشان بعدی، منجر به از دست رفتن دقت تحلیلی شده است. کالینیکوس در حالی‌که به الصاق گذشته‌نگر «انقلاب منفعل» در دفتر اول گرامشی اشاره می‌کند (493)، با این وجود تاکید می‌کند که «گرامشی از بیان «انقلاب منفعل» ابتدائاً به‌عنوان وسیله‌ای برای تفسیر ریزورجیمنتو استفاده می‌کند» (492) (ادعایی که توسط ارجاع به انگاره‌ی حضور «ضمنی» (یا کاربردی) «مفهوم» انقلاب منفعل در یادداشت‌های پیش از Q4, §57 توجیه می‌شود، حتی اگر خود این فرمول غایب باشد: نک. 493). بنابراین تبارشناسی انقلاب منفعل به نادیده‌انگاشتن شواهد متنی‌ای وابسته است که در آن‌ها گرامشی انقلاب منفعل را در معنایی «بسط‌یافته‌تر» از آنچه در ابتدا مد نظرش بوده به‌کار می‌برد.

[34]. برای آشنایی با حضور ژاکوبنیسم در سراسر دفتر یکم نک.

Leonardo Paggi, “Giacobinismo e società di massa in Gramsci,” in Massimo L. Salvadori and Nicola Tranfaglia, eds., Il modello politico giacobino e le rivoluzioni (Florence, 1984).

[35].‌ دیدگاهی که معتقد به براندازی ناگهانی و قهرآمیز حکومت است.- م.

[36]. Antonio Gramsci, Scritti (1910–1926), Vol, 2, 1917, ed. Leonardo Rapone (Rome, 2015), 255.

[37].‌ L’Ordine Nuovo (به ایتالیایی به معنای «نظم نوین») نشریه‌ای بود که در یکم می 1919 در تورین توسط آنتونیو گرامشی، پالمیرو تولیاتی، آنجلو تاسکا در چارچوب حزب سوسیالیست ایتالیا آغاز به‌کار کرد.- م.

[38].‌ برای آشنایی با اهمیت مواجهه‌ی گرامشی با متی نک.

Sabrina Areco, “Antonio Gramsci e Albert Mathiez:jacobinos e jacobinosmo nos anos de Guerra,” Revista Outubro, 24 (2015).

[39]. Rita Medici, Giobbe e Prometeo: filosfia e politica nel pensiero di Gramsci (Florence, 2000), 153

برای استناد لنین به «ژاکوبنیسم پلبینی» نک.

Massimo L. Salvadori, “Il giacobinismo nel pensiero marxista” in Il modello politico giacobino e le rivoluzioni,

و

Norman Levine, “Jacobinism and the European Revolutionary Tradition,” History of European Ideas, 11 (1989), 157–80.

[40]. Q8, §21, 951-3; Q13, §1, 1558–60.

[41].‌ ‌برای اطلاع از تغییر ارزیابی گرامشی از ژاکوبنیسم نک.

Marco Gervasoni, Antonio Gramsci e la Francia: dal mitodella modernità alla “scienza della politica” (Milan, 1998); Medici, Giobbe e Prometeo; Leandro de Oliveira Galastri, “Revolução passiva e jacobinismo: uma bifucação da historia,” Filosofia e Educação, 2/1 (2010).

[42]. Q1, §44, 44.

[43].‌ برای نمونه نک.

Clarence Crane Brinton, The Jacobins: an Essay in the New History (New York, 1930); François Furet, “Jacobinism,” in François Furet and Mona Ozouf, eds., Arthur Goldhammer, trans., A Critical Dictionary of the French Revolution (Cambridge, Mass., 1989); Patrice Higonnet, Goodness beyond Virtue. Jacobins during the French Revolution (Cambridge/Mass, 1998).

[44].‌ Q1 §44, 42. دلیل پیوند ماکیاولیایی گرامشی به یک سنت ژاکوبنی زودرس همین است. «هر گونه شکل‌گیری اراده‌ی جمعی توده‌ای ملی بدون ورود همزمان توده‌های کشاورز دهقان به زندگی سیاسی غیرممکن است. این همان چیزی است که ماکیاولی از اصلاحات نظامی طلب می‌کرد، این همان کاری است که ژاکوبن‌ها در انقلاب فرانسه انجام دادند، ژاکوبنیسم [زودرس] ماکیاولی، نطفه‌ی بارور درک او از انقلاب ملی، از این‌جا شکل می‌گیرد» (Q8, §21, 951– 2). در حالی که بسیاری از پژوهش‌های ماکیاولی، به‌ویژه در قرن بیستم، بر شهریار یا گفتارهای ماکیاولی درباره‌ی نادیده گرفتن هنر جنگ متمرکز بوده‌اند، گرامشی در عمل از طریق تمرکز بر پیامدهای سیاسی هنر جنگ خوانش خود از متون یادشده را «ژاکوبنیزه کرد». برای توجه به محوریت هنر جنگ در «فلسفه سیاسی» ماکیاولی، نک.

Filippo Del Lucchese, The Political Philosophy of Niccolò Machiavelli (Edinburgh, 2015), 105–13, 120–2.

[45].‌ استثناهایی در پژوهش‌ها درباره‌ی ژاکوبنیسم وجود دارد که بر اهمیت سیاست‌های روستایی تاکید می‌کنند، از جمله:

Anatoli Ado, Paysans en révolution: terre, pouvoir et jacquerie, 1789-1794 (Paris, 1996); Jill Maciak, “Learning to Love theRepublic: Jacobin Propaganda and the Peasantry of the Haute-Garonne,” European Review of History/ Revueeuropéenne d’histoire, 6/2 (1999), 165–79; Henry Heller, The Bourgeois Revolution in France (New York, 2006).

[46].‌ ‌برای آشنایی با اهمیت بسیج دهقانی در برداشت گرامشی از ژاکوبنیسم، نک.

Walter L. Adamson, Hegemony and Revolution. A Study of Antonio Gramsci’s Political and Cultural Theory (Berkeley/London, 1980).

گرامشی ممکن است از متیه الهام گرفته باشد که این بُعد از سیاست ژاکوبنی را به‌طور مختصر مورد ارزیابی قرار داده است. نک.

Albert Mathiez, 1920, Le Bolchévisme et le Jacobinisme (Paris, 1920).

[47].‌ Q1, §48, 58؛ هم‌چنین نک. Q1, §44, 51–2. واژه‌‌ی Superare در این‌جا «to sublate» به معنای ابقا و ارتقا ترجمه شده است، که معادل ایتالیایی استاندارد برای aufheben هگل است، یا وحدت دیالکتیکی ابقا و ارتقا ترجمه‌های قبلی این فراز گرایش به فروکاهی پژواک هگلی آن داشت. هور و نوول اسمیت برای ترجمه‌ی این فرمول‌بندی در متن C (Q13, §37, 1636: superato e respinto più lontano progressivamente) معادل «فرارفتن و لغوکردن» را برگزیده‌اند. نک.

Antonio Gramsci, Selections from the Prison Notebooks, edited and translated Quintin Hoare and Geoffrey Nowell-Smith (New York, 1971)

در عوض بودجج و کالاری superato e allargato را به «غلبه کردن و سست شدن» ترجمه کرده‌اند؛ نک.

Antonio Gramsci, Prison Notebooks, Volume 1, ed. Joseph A. Buttigieg, trans. Joseph A. Buttigieg and A. Callari (New York, 1992).

از نظر من هر دو ترجمه گمراه‌کننده هستند. استدلال گرامشی در این یادداشت این نیست که از طریق رژیم پارلمانی بر «محدودیت طبقاتی» ژاکوبن‌ها «غلبه شد» یا «فراتررفتن از آن ممکن شد» (به این معنا که نفی شد یا دیگر موثر نبود). برعکس، این محدودیت نه تنها هم‌چنان در اوایل قرن نوزدهم به قوت خود باقی ماند، بلکه حتی، در اشکال بی‌سابقه و به شدت میانجی‌مند، قوی‌تر شد، از این رو ظرفیت طبقه‌ی بورژوا برای ادغام طبقات اجتماعی متخاصم در درون پروژه‌ی سیاسی خود، در چارچوب و بر اساس حد و مرزها و منافع طبقاتی خود، را افزایش داد.

[48].‌ نک. Q8, §35, 961 و نیز Q11, §66, 1498.

[49]. André Tosel, “Gramsci et la Révolution française,” Modernité de Gramsci?, ed. André Tosel (Paris, 1992), 99.

[50]. Q1, §44, 53.

[51]. Q1 §44, 54.

[52].‌ برای نمونه بنگرید به تعاریف ترکیبی که در آثار زیر ارائه شده است:

Buci-Glucksmann, Gramsci and the State, 310–17; Morton, Unravelling Gramsci, 63–73; De Smet, Gramsci on Tahir, 37–71; Roccu, “Passive Revolution revisited,” 544–46.

[53]. Q8, §25, 957.

[54]. Q8, §36, 962; Q8, §39, 966.

[55]. Q8, §52, 973, February 1932.

[56]. Q8, §236, 1089

[57].‌ ‌رسته‌باوری یا کورپراتیویسم یا کورپراتیسم {Corporativism، Corporatism، به ایتالیایی: Corporativismo}، سیستم اقتصادی‌ای است که توسط رژیم فاشیستی موسولینی در ایتالیا بنیان گذاشته شد. شکل‌های دیگری از این سیستم اقتصادی در دیگر دیکتاتوری‌های اروپایی، از جمله هیتلر در آلمان و رژیم اسپانیا در دوران فرانکو، به‌کار گرفته شد. کورپراتیویسم نظریه و عمل سازماندهی جامعه به «شرکت‌های» تابع دولت است. براساس این نظریه کورپراتیست‌ها، کارگران و کارفرمایان در شرکت‌های صنعتی و حرفه‌ای سازماندهی می‌شوند که به‌عنوان ارگان‌های نمایندگی سیاسی خدمت می‌کنند و تا حد زیادی افراد و فعالیت‌های مربوط به حوزه قضایی خود را کنترل می‌کنند. هدف «دولت کورپوراتیستی» ایتالیا به‌طور کلی کاهش مصرف به نفع نظامی‌سازی بود و در سال‌های بین جنگ‌های جهانی اول و دوم به جای منافع تعدیل‌شده گروه‌های اقتصادی، خواست دیکتاتور این کشور، بنیتو موسولینی را منعکس می‌کرد. اگرچه نظام کورپراتیسم ایتالیا مبتنی بر کنترل نامحدود دولت بر زندگی اقتصادی بود، اما هم‌چنان چارچوب سرمایه‌داری را حفظ کرد. قانون سال 1926 و سال های بعد، 22 انجمن صنفی یا انجمن کارمندان و کارفرمایان را برای اداره بخش‌های مختلف اقتصاد ملی بنیان گذاشت. این اصناف در شورای ملی شرکت‌ها نمایندگی داشتند و عموماً توسط دولت به نفع طبقات ثروتمند جهت‌دهی می‌شدند و سعی در جذب جنبش اتحادیه‌های کارگری متمایل به سوسیالیسم و سندیکالیسم داشتند. با این حال این اصطلاح امروزه هم‌چنین برای برخی ‏دموکراسی‌های ‏امروز مانند سوئد و اتریش نیز به‌کار می‌رود، که در واقع گونه‌ای نمایندگی اصناف و گروه‌های ‏سازمان‌یافته در سطح ‏دولت است که در کنار نهادهای نمایندگی مرسوم یعنی پارلمان و احزاب جریان دارد. کورپوراتیسم در واقع سازمان‌یافتن اجتماعی-سیاسی یک جامعه به وسیله گروه‌های ‏ذی‌نفع ‏عمده یا گروه‌های شرکتی نظیر وابستگی‌های کشاورزی، کسب‌وکار، قومی، کاری، نظامی، حمایتی یا ‏علمی بر مبنای ‏منافع مشترک است ـ م.

[58].‌ Q8, §236, 1089 هم‌چنین در همین بازه زمانی نک. Q10I, §9, 1226–9، که در این یادداشت‌ها این درون‌مایه‌ها از نظر تلاقی استعمار، رقابت‌های امپریالیستی و مبارزه طبقاتی داخلی در تاریخ اخیر ایتالیا، با تاکید خاص بر نقش فاشیسم در تثبیت مناسبات میان طبقات مسلط سنتی و خرده‌بوروژازی شهری و روستایی مورد تصریح قرار گفته است.

[59]. Q10I, “Summary”, 6°, 1208, April–May 1932; see Q10I, §6, 1219-22, April–May 1932; Q9, §97, 1160–1, May 1932; Q10II, §41xiv, 1324–7, August-December 1932.

[60]. Q10I,’Summary’, 9°, 1209; see also Q10II, §61, 1358–62, February–May 1933.

[61]. Q8, §240, 1091, May 1932.

[62]. Q10I, §12, 1234–5, April-May 1932.

[63].‌ ‌برای آشنایی با یک تحلیل از این یادداشت‌ها نک.

infra “Machiavelli and the Expansion of the Political (May 1932–November 1933).”

[64]. Q15, §11, 1766, March–April 1933; Q15, §15, 1772, April–May 1933; Q15, §17, 1774, April–May 1933; Q15, §25, 1781, May 1933.

[65]. Q15, §11, 1766–7. This line of research is continued between April and July 1933 in Q15, §15, 1772; Q15, §25,1781; Q15, §56, 1818–19; Q15, §59, 1822–4 (the “Piedmont function”: “dictatorship without hegemony”), culminating in Q15, §62, 1827.

[66]. Q15, §11, 1767.

[67].‌ برای تاریخ این ترجمه نک.

Gianni Francioni, “Nota al testo,” in Antonio Gramsci, Quaderni del carcere, I, Quaderni di traduzione (1929-1932), eds. Giuseppe Cospito and Gianni Francioni (Rome, 2007), 870–90.

[68].‌ برای نمونه نک.

Q4, §38, 455–65, October 1930; Q7, §4, 855, November 1930; Q7, §20, 869, November 1930–February 1931; Q8, §195, 1057–8, February 1932; Q10II, §6, 1244–5, May 1932; Q11, §22, 1422–6, July–August 1932; Q13, §17, 1578–89, May 1932–November 1933; Q13, §18, 1589–97, May 1932–November 1933.

[69]. Q15, §17, 1774, April–May 1933.

[70]. Q15, §62, 1827, June–July 1933.

[71]. Q15, §62, 1827.

[72]. Q4, §38, 456–7.

[73]. برای مطالعه‌ی شرحی بر تکوین این دیدگاه نک.

Michael Löwy, The Politics of Combined and Uneven Development: The Theory of Permanent Revolution (London, 1981).

[74].‌ Stagism، نظریه‌ای سیاسی در سنت مارکسیستی که معتقد است جوامع باید مراحل مشخص طبقاتی را طی کنند ـ م.

[75].‌ برای نمونه نک.

Neil Davidson, How Revolutionary were the Bourgeois Revolutions? (Chicago, 2012), 279; Emanuele Saccarelli, Gramsci and Trotsky in the Shadow of Stalinism. The Political Theory and Practice of Opposition (New York, 2007).

[76].‌ برای مطالعه یک ارزیابی جامع از این محدودیت‌ها نک.

Frank Rosengarten, “The Gramsci-Trotsky Question (1922–1932),” Social Text, 11 (1984–5), 65–95.

[77].‌ برای آشنایی با پژوهشی درباره‌ی دگرگونی قضاوت گرامشی در خصوص مواضع تروتسکی در حزب روسیه و بین‌الملل کمونیستی نک.

Irina V. Grigoreva, “Gramsci e le lotte all’interno del PCUS (1923-1926),” Gramsci e il Novecento, Volume 1 (Rome, 1999).

[78].‌ درباره‌ی رابطه‌ی گرامشی با مواضع بوخارین طی اوایل و میانه‌ی دهه‌ی 1920 نک.

Leonardo Paggi, Le strategie del potere in Gramsci. Tra fascismo e socialismo in un solo paese 1923–26 (Rome, 1984).

دخالت بوخارین در بحث کلامی در زیر قابل دسترس است:

Frederick C. Corney, ed., Trotsky’s Challenge. The ‘Literary Discussion’ of 1924 and the Fight for the Bolshevik Revolution (Leiden, 2016), 147–62, 514–54, 555–69.

«نظریه انقلاب مداوم» (28 دسامبر 1924) در نوع خود متنی تأثیرگذار بود که به‌طور گسترده در جنبش بین‌المللی کمونیستی ترجمه و مورد بحث قرار گرفت. پژواک برداشت این متن از معنای انقلاب دائمی در 1848 را مسلماً می‌توان در تأملات بعدی گرامشی یافت.

[79].‌ انگاره‌ی قرابت (اگر نگوییم یکسانی) میان دیدگاه تروتسکی و بوردیگا عملاً دریچه‌ای بود که گرامشی مبارزات جناحی پدیدآمده در حزب روسیه طی سال‌های 1924 و 1925 را از خلال آن درک و دریافت می‌کرد. برای نمونه نک.

Antonio Gramsci, La costruzione del Partito comunista 1923-1926 (Turin, 1971), 459–62.

برای واکاوی این مجموعه شرایط نک.

Giovanni Somai, “Sul rapporto tra Trockij, Gramsci e Bordiga (1922–1926),” Storia contemporanea, 1 (1982), 73–98; Silvio Pons, “Il gruppo dirigente del PCI e la ‘questione russa’ (1924-26),” Gramsci nel suo tempo, Volume 1, ed. Francesco Giasi (Rome, 2008).

[80].‌ خوانش‌های متفاوتی در این باره در آثار زیر آمده است:

Bianchi, O laboratório de Gramsci, 199–252; De Smet, Gramsci on Tahrir; Dal Maso, El marxismo de Gramsci.

من پیش‌تر رابطه‌ی گرامشی- تروتسکی در این حوزه را در اثر زیر بررسی کرده‌ام:

Peter D. Thomas, “Uneven Developments, Combined: The First World War and Marxist Theories of Revolution,” Cataclysm 1914: The First World War in the Making of Modern World Politics, ed. Alex Anievas (Leiden, 2015).

[81]. Q1, §44, 54.

[82].‌ هم کنای‌پس و هم دِی و گایدو بر این نکته تاکید می‌کنند که دو اصطلاح «انقلاب مداوم» [permanentnaya revolyutsiya] و «انقلاب بی‌وقفه» [niepreryvnaya revolyutsiya] در مباحثات سوسیال دموکراسی روسی در اوایل قرن بیستم که فرمول تروتسکی از آن نشأت می‌گیرد، هم‌معنا با یک‌دیگر به‌کار می‌رفتند. نک.

Baruch Knei-Paz, The Socialand Political Thought of Leon Trotsky (Oxford, 1979), 152; Richard Day and Daniel Gaido (eds.), Witnesses to Permanent Revolution: The Documentary Record (Leiden, 2009), 449–50.

لارسون معتقد است که این اصطلاح به مفهوم تکوین «فشرده» دلالت دارد:

Reidar Larsson, Theories of Revolution: From Marx to the First Russian Revolution (Stockholm, 1970), 31.

اما دریپر از اصطلاح «در هم فرو رفتن» [telescoping] در خصوص ارزیابی انگلس از آلمان در دوران Vormärz استفاده می‌کند:

Hal Draper, Karl Marx’s Theory of Revolution, Volume II: The Politics of Social Classes (New York, 1978), 175

لووی تصدیق می‌کند که متن مارکس و انگلس هم حاوی برداشت «مرحله‌گرایانه» و هم برداشت «تداوم‌گرا» از انقلاب مداوم است، اما معتقد است که در نهایت این مفهوم «انقلاب ترکیبی، بی‌وقفه» و پیوسته است که نوآوری مهم آنان به حساب می‌آید:

Löwy, The Politics of Combined and Uneven Development, 3, 9.

[83].‌ نک.

Day and Gaido (eds.), Witnesses to Permanent Revolution; Lars Lih, Lars “Democratic Revolution in Permanenz,” Science & Society, 76/4 (2012), 433–62.

[84].‌ برای نمونه نک.

Löwy, The Politics of Combined and Uneven Development; Stathis Kouvelakis, “Marx’s Critique of the Political. From the Revolutions of 1848 to the Paris Commune,” Situations, 2/2 (2007), 81; Fabio Frosini, Da Gramsci a Marx (Rome, 2009), 32; Erik van Ree, “Marxism as Permanent Revolution,” History of Political Thought, XXXIV/3 (2013), 540–63.

[85].‌ برای مثال نک.

See, for instance, Marx’s critique of the Jacobins in On the Jewish Question, or his related critique of Napoleon in The Holy Family: Karl Marx and Friedrich Engels, Collected Works (London, 1975-2005), Volume 3, 155–6; Volume 4, 123.

[84]. Marx and Engels, Collected Works, Volume 10, 281–7. For a similar usage in the same period, in The Class Struggle in France, see Marx and Engels, Collected Works, Volume 10, 127:

«کمونیسم … اعلام انقلاب مداوم است، دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا به‌مثابه‌ی گذرگاه ضروری به محو تمایز طبقاتی به‌طور کلی…»

[86].‌ برای آشنایی با فرمول‌بندی کلاسیک این بحث نک.

Löwy, The Politics of Combined and Uneven Development.

برای این استدلال که مفهومی متمایز از انقلاب مداوم فقط به صورت گذشته‌نگر و تفسیری، «در شکاف میان اسناد تاریخی و سیاسی مانیفست» که پس از 1848 در دسترس قرار گرفت، شکل گرفته است نک.

[87]. Emanuele Saccarelli, “The Permanent Revolution in and around the Manifesto,” The Cambridge Companion to The Communist Manifesto, eds. Terrell Carver and James Farr (Cambridge, 2015), 110.

“An Herrn Karl Marx, Redakteur der Neuen Rheinischen Zeitung,” Freiheit, Arbeit, No. 13 (Cologne, 25 February 1849), reprinted in Freiheit, Arbeit. Organ des Kölner Arbeitervereins (Glashüttem im Taunus, 1972).

برای آشنایی با دیدگاه‌هایی درباره‌ی دلالت‌های به‌کارگیری همزمان (در 1849) شعار گوتشالک از سوی مارکس و انگلس و برنامه‌ی نمایندگی سیاسی طبقه‌ی کارگر مستقل نک.

Jonathan Sperber, Karl Marx: A Nineteenth-Century Life (New York, 2013), 251–2, and Lars Lih, “What did Marx mean by ‘Revolution in Permanenz’?” Historical Materialism, forthcoming.

استدمن جونز این تعین‌های زمینه‌گرایانه را نادیده می‌گیرد و در نتیجه این برداشت قدیمی‌تر را مطرح می‌کند (که اکنون دیگر فاقد اعتبار است زیرا شواهد متنی برای آن وجود ندارد) که خطابه‌ی مارس 1850 نشان‌دهنده‌ی نوعی انحراف «بلانکیستی» است، پیش از آن‌که مارکس دوباره قاطعانه به مفهوم «مراحل» بازگردد که تصور می‌شود مشخصه‌ی مانیفست است. نک.

Gareth Stedman Jones and Gregory Claeys (Cambridge, 2011), 556–600, at 581; Gareth Stedman Jones, Karl Marx. Greatness and Illusion (London, 2016).

[88].‌ درباره‌ی دشواری‌های ترجمه‌ی فرمول «Die Revolution in Permanenz» به انگلیسی نک.

Draper, Karl Marx’s Theory of Revolution, Volume II: The Politics of Social Classes, 169–263, 591–5, 599–612

در استفاده‌ی مارکس و انگلس (و نیز گوتشالک) از این عبارت، «in Permanenz» خیلی ساده معادل آلمانی عبارت فرانسوی «en permanence» است. در اصطلاحات حقوقی – قانون اساسی فرانسه این اصطلاح به جلسه‌ی بدون وقفه‌ی زمانی یک انجمن (یعنی، تداوم، به معنای پایداری زمانی) اشاره ندارد، بلکه به قدرت حقوقی آن انجمن برای تعیین مدت و چگونگی جلساتش، بدون دخالت خارجی (به ویژه از نوع اجرایی) دلالت دارد. در خصوص معنای این اصطلاح در حقوق قانون اساسی فرانسه، نک.

Léon Duguit, Traité de droit constitutionnel, tome IV (Paris, 1924), 234–5.

[89].‌ برای آگاهی از اعلامیه‌های مبنی بر «تداوم» در اوایل دهه‌ی 1790، به ویژه اعلامیه‌های صادر شده توسط مجامع منطقه‌ای نک.

Albert Soboul, The French Revolution 1787–1799, translated by Alan Forrest and Colin Jones (London, 1974), 382–3; Albert Soboul, The Sans-Culottes, trans. Rémy Inglis Hall (Princeton, 1980), 118–27; Micah Alpaug, Non-Violence and the French Revolution: Political Demonstrations in Paris 1787–1795 (Cambridge, 2015), 83.

برای آشنایی بیش‌تر با موضوع مقاومت در برابر تحمیل شهروندی منفعل، نک.

William Sewell, “Le Citoyen/la Citoyenne: Activity, Passivity, and the Revolutionary Concept of Citizenship,” The Political Culture of the French Revolution, ed. Colin Lucas (Oxford, 1988).

[90]. Lenin, “Plekhanov’s Reference to History,” Lenin Collected Works, Volume 8 (Moscow, 1962), 463–73, at 470.

[91]. Q4, §38, 456-7, October 1930.

[92]. Q4, §57, 504, November 1930.

[93]. Q15, §62, 1827, June–July 1933.

[94].‌ از آن‌جا که گرامشی در این‌جا ترتیب «گزاره‌های» مارکس در «پیشگفتار» را برای تاکید بر نیاز به بررسی «فرمول‌بندی دقیق» این اصل‌ها، معکوس می‌کند، این یادداشت به احتمال زیاد پیش از نهایی‌شدن ترجمه‌ی او از متن مارکس نوشته شده است. بنگرید به ترتیب و واژه‌بندی این گزاره‌ها در متن C: Q13, §17, 1579, May 1932–November 1933

[95]. Q4, §38, 456–7.

[96]. Q8, §52, 972–3, February 1932.

[97]. Q8, §52, 973.

[98].‌ Q8, §52, 973. یک بار دیگر، به نظر من ترجمه‌ی واژه‌ی superato تاکید کافی بر ابعاد هگلی و دیالکتیکی بحث گرامشی را نشان نمی‌دهند. نک.

Gramsci, Selections from the Prison Notebooks (Hoare andNowell Smith), 243: “transcended”; Gramsci, Prison Notebooks (Buttigieg), 267: “superseded.”

[99]. Q10I, §12, 1235, mid April–mid May 1932; see Q13, §18, 1595–6, May 1932–November 1933.

[100]. Q13, §7, 1565–7; Q13, §17, 1578–89; Q13, §18, 1589–97; Q13, §27, 1619–22; Q13, §37, 1635–50; all from May 1932–November 1933.

[101].‌ ‌درباره‌ی پدیدار شدن شخصیت شهریار مدرن به‌مثابه‌ی بازسازماندهی تعیین‌کننده‌ی پژوهش گرامشی در 1932، نک.

Fabio Frosini, “Luigi Russo e Georges Sorel: sulla genesi del ‘moderno Principe’ nei Quaderni del carcere di Antonio Gramsci,” Studi storici, 54 (2013), 545–89, and Peter D. Thomas, “The Modern Prince: Gramsci’s Reading of Machiavelli,” History of Political Thought, XXXVIII/3 (2017), 523–44.

[102].‌ به‌طور مشابه، واکاوی گرامشی از «سزاریسم» نیز اگرچه اغلب با انقلاب منعفلانه همبسته تلقی می‌شود، اما در حقیقت او در این یادداشت‌ها که تمرکزشان بر انقلاب مداوم است به شرح «سزاریسم» می‌پردازد. نک.

Q9, §133, 1194–5, November 1932; Q13, §27, 1619–22, May 1932– November 1933.

[103]. Q13, § 7, 1566, May 1932–November 1933. See the A text: Q8, §52, 973, February 1932.

افزایش پیچیدگی واکاوی تاریخی گرامشی از قرن نوزدهم در یادداشت‌های نگارش‌یافته در اواخر 1932 را می‌توان در یادداشت زیر نیز دید:

Q9, §133, 1195, November 1932.

[104].‌ Q13, §37, 1636. مالکوم بال که در نهایت روایت‌های دو دوره‌ی تاریخی متمایز را در یک مفهوم ادغام و یکی کرده است، به این تمایز توجه نکرده است.

Malcolm Bull, “Levelling Out,” New Left Review II/70 (July–August 2011), 5–24 at 21.

[105]. Q22, §1, 2140.

[106]. Q8, §236, 1089.

[107]. Q19, §24, 2010–34, July–August 1934–February 1935.

[108].‌ مقایسه کنید با استحکام این استعاره در طی پنج سال یا بیش‌تر که بین یادداشت Q1, §44, 54 و یادداشت Q19, §24, 2034 فاصله است.

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-2NH

توضیح «نقد»: چگونه می‌توان پیش از به‌دست گرفتن اهرم‌های قدرت سیاسی، بر دل‌ها و ذهن‌ها و نهادها غالب شد و پس از دراختیارگرفتن دستگاه قدرت، بر دشمنان شکست‌خورده غالب ماند؟ چگونه می‌توان پیش از دگرگون‌ساختن ساخت‌وبافت معینی از جامعه و افکندن طرحی نو، امکان‌پذیری چنین تغییروتحولی را پذیرفتنی کرد و به گفتمانی غالب بدل ساخت؟ مشروعیت‌زدایی از قدرت حاکم و مشروعیت‌بخشی به فکر و چشم‌انداز تغییر چه جایگاهی در مقوله و سامانه‌ی قدرت، در گستره‌ترین معنای آن، دارد؟ این‌جا ایدئولوژی‌ها چه نقشی ایفا می‌کنند؟ آیا نیروهای مدعی رهایی و خواهان سازوکار اجتماعی رها از سلطه و استثمار مجازند به گفتمانی ایدئولوژیک تن در دهند، یا بسا ناگزیر از آن‌اند؟ جایگاه رویکرد نقادانه چیست و کجاست؟

2022-02-13 تقی روزبه : رژیم در حال پوست اندازی به کدام سو رهسپاراست؟

تقی روزبه : رژیم در حال پوست اندازی به کدام سو رهسپاراست؟

نورپاشی به میدان آزادی نمادی از چرخش رژیم:

این روزها در تقارن با دهه موسوم به فجر، «میدان آزادی» با ترکیبی از دوپرچم رژیم ایران و دولت چین آذین بندی شد که موجب برانگیختن حساسیت عمومی گشت تا جائی که دست اندکاران رژیم تلاش کرده اند که این آذین بندی میدان آزادی را با تقارن زمانی دو مناسبت در دوکشور امری تصادفی و طبیعی جلوه دهند.آن ها رسانه ها و شبکه های اجتماعی را متهم به سوء استفاده از آن کردند. ولی این ادعای رژیم هم مثل بسیاری از ادعاهای دیگرش در برابرجامعه ای که خود فارغ از بوق های تبلیغاتی رژیم رأسا منویات و رفتارهای رژیم را تعبیر و تفسیر می کند و معنا می بخشد، و چه بسا متن موردنظر رژیم را به حاشیه و حاشیه را به متن تبدیل می کند رنگ باخت. بهرحال «این تقارن تصادفی» ناقض ادعای همیشگی نظام در استقلال خواهی و شعارنه شرقی نه غربی و اجتناب از ورود به بلوک های بندی اقتصادی و امنیتی و نظامی قدرت های بزرگ تلقی و بسان رونمائی نمادین از یک چرخش بزرگ راهبردی در اذهان عمومی ثبت و حک شد. چنان که حتی برخی رسانه های داخلی هم با تیتر میدان آزادی در «حصارچین» از آن یادکردند!.

بنا به دلایل دیرینه و تاریخی مردم ایران نسبت به یوغ قدرت های بزرگ حساسند. از همین رو تمکین و نزدیکی غیرمتعارف دولتمداران به قدرت های بزرگ و از جمله ورود به بلوک بندی های امنیتی و نظامی و سیاسی و اقتصادی را زیرذره بین خود گرفته و و مورد انتقادخود قرارمی دهند. بزعم آن ها رژیم بیش از آن که بفکرتقویت اقتصای و رفاه عمومی باشد بفکر تقویت خوداست. بر این زمینه رویکردراهبردی حاکمیت نسبت به دولت های روسیه و چین نه فقط با مخالفت گسترده افکارعمومی که حتی با مخالفت بخش بزرگی از حامیان و جریان های سیاسی وابسته به خودژیم هم مواجه شده است. رویکردحاکمیت آشکارا بیانگرعدول نظام از یکی از شعارهای هویتی اش یعنی نه شرقی و نه غربی است که رأسا توسط بنیان گذارنظام یعنی خمینی طراحی و به عنوان اصول و خط راهنمای نظام وارد قانون اساسی هم شده است. چنین رویکرد و شعارنفی گرایانه در اصل واکنشی بوده است به یکی از شعارهای پایه ای انقلاب مردم ایران یعنی شعاراستقلال با هدف مصادره و مسخ آن. از همین رو این پوست اندازی و چرخش مشهود چنان مسأله برانگیزشده است که موجب تلاش مذبوحانه ای در توجیه آن توسط دست اندرکاران حاکمیت از جمله رئیسی و وزیرامورخارجه و یا توسط رسانه های جیره خوار شده است. توجیهاتی از این دست که گویا نه شرقی و نه غربی متعلق به دوره جنگ سرد بوده و کهنه شده و یا هیچگاه به معنی فقدان رابطه با دیگران نبوده و نیست و یا حتی از زبان وزیرامورخارجه و یا شخص رئیسی به عنوان ایجادتوازن در روابط خارجی توجیه می شود. اما برای عموم روشن است که گرایش پایدار سیاست خارجی حاکمیت هیچگاه ربطی به مناسبات متعارف و متوازن با دیگر کشورها و دولت ها نداشته است و بدون وقفه دوگانه سازی سیستماتیک «دشمن و نظام» بخش لاینفکی از کل حیات حکومت اسلامی را تشکیل داده و خواهد بود. رویکردی که از خصایص وجودی رژیم بحران زی و ابزاری برای بقاء و هویت بخشیدن به خود محسوب می شود. برای آن ها که قدرت همسازی با جهان امروز و غوطه ور در آن را ندارند اصل بقاء بدون برساخت «دگری دشمن» ناممکن می شود. در حقیقت رویکردغش کردن به قبله گاه قدرت های شرقی نه نافی خصیصه ذاتی که در خدمت و تداوم دوگانه سازی نظام و دشمن در فازجدیدید پوست اندازی محسوب می شود. دگردیسی جدید با عبور از اشکال پیشین و در راستای متحقق ساختن راهبرد«گام دوم» حیات جمهوری اسلامی صورت می گیرد که خود بخشی از مفاد منشوردولت «دوره انتقال» با گذر از برخی مشخصات دوره تاکنونی از یکسو و تدارک دوره پسا خامنه ای از سوی دیگراست. مجموعه ای از عوامل بحران وجودی و شرایط سیاسی و اقتصادی و اجتماعی چنین گذاری را اجتناب ناپذیرساخته است که از آن میان ورودرهبران و کارچرخانان نسل اول «انقلاب» و حکومت اسلامی به کهولت و مراحل پایانی عمرخود است. شالوده آن نیز بر فتوای خمینی مبنی بر اولویت مصلحت حفظ نظام بر هرچیزدیگر ( هدف کاربردهر وسیله ای را توجیه می کند) استوار است که حتی تعلیق موازین و وجوبات شرعی را نیز مجاز می کند و اکنون شامل اصول و آموزه ها ی بجامانده از خودخمینی هم شده است. گو این همین عبور آه و ناله حامیان او چون سرمقاله نویس روزنامه جمهوری اسلامی و یا بیت جماران را هم در آورده است. این نوع پوست اندازی ها هم فقط شامل حوزه سیاست خارجی نیست بلکه در حوزه های گوناگونی جریان دارد که تحقق آن ها دستورکاراخص دولت برگماشته رئیسی را تشکیل می دهد که می توان آن را «منشوردوره انتقال» نامید.

یکی از ویژگی های لحظه کنونی آن است که پیش برد و الزامات عملی منشوردوره گذار بخصوص در شرایطی که نظام با انباشت بحران ها محاصره شده است، تنها با مداخله کامل و روزمره خودولی فقیه حاضر می تواند صورت پذیرد. همانطور که اجرای برخی تغییرات مهم گذربه دوره پساخمینی (چون پایان دادن به جنگ و یا تغییرقانون اساسی و.. ) تنها با مداخله مستقیم وی حتی در بستربیماری می توانست صورت بگیرد. ولایت مطلقه ولی فقیه چه در نظر وچه بهنگام عمل، معنائی جز بی قدرتی مطلق دیگران و لاجرم بی قانونی مطلق نیست. از این زاویه انقلاب اسلامی به عنوان بازگشت «مشروعه» از همان آغاز در تقابل کامل با مشروطیت قرارداشت. ویژگی مهم دیگرآن است که جهت این پوست اندازی ها نه در راستای همسازی با جهان و جامعه و «اصلاحات مثبت»، که در جهت قهقرائی یعنی کنارگذاشتن تن پوش «جمهوریت» و تشریفات آن ( از جمله انتخاب مستقیم) از دوش نظام و هسته مرکز آن ولایت فقیه است و در جهت بسط اقتدارکامل آن. تن پوشی که بدلیل ضدیت انقلاب بهمن ۵۷ با نظام سلطنتی و با بدیل جمهوریت، به نظام ولایت فقیه ولو در شکل کمیک و بی یال و اشکم شده خود تحمیل شد. در حقیقت این پوست اندازی در ُکنه خویش چیزی جز ورودپارادایم اسلام سیاسی به گندیده ترین و منحط ترین فازوجودیش و «طالبانیزه شدن» هرچه بیشترآن نیست. گرچه رانده شدن به درون پسماندها و رسوبات دینی و با ارتجاعی ترین قرائت ها به عنوان مفر و راه نجات صورت می گیرد، اما در اصل جز به استقبال مرگ رفتن نیست که با پناه بردن به آخرین دخمه های قعرتاریخ صورت می پذیرد. از این رو به نحوتناقض آمیزی مستلزم خودزنی و تعلیق پایه های وجودی یک نظام مذهبی توسط خودنظام است. رژیم هرچقدر که محیط زیستی و پیرامونی خود و جامعه را در تضاد و ناسازگاری با خود و «ارزش های مقدسش» می یابد و هراندازه که که چشمانش از دیدن دره ژرف و ترسناک بین جامعه واقعی که سر برمی کشد و جامعه نمایشی که آب می شود سیاهی برود، بهمان اندازه برای حفظ خود بدرون لاکش می خزد.

منشورانتقال را شخص خامنه ای و اتاق فکرش با راهبردهای ایجاد «دولت اسلامی و جامعه اسلامی» و «تمدن اسلامی» و نیز یک سندمتمم و اجرائی- عملیاتی به نام «گام دوم انقلاب» تدوین کرده اند. بزعم خامنه ای پیش برد و تحق کامل آن ها تاکنون بدلیل عدم سرسپردگی کامل دولت های قبلی به تعویق افتاده است و بهمین دلیل همگی آن ها به نوعی مغضوب دربارولایتند و در حقیقت تلاش خامنه ای برای فرافکنی بیلان شکست کارنامه بیش از چهاردهه به گردن کارگزارانی است که دوران مصرفشان تمام شده است و خود بیش از دیگران مسئول پاسخ گوئی به آن است. چنان که می دانیم نخستین تلاش در این مهم با برکشیدن احمدی نژاد صورت گرفت که البته در آن زمان این لقمه در گلوی نظام گیرکرد و پروژه موقتا متوقف گردید که اینک با عزم بیشتری دنبال می شود. بطور فشرده محتوای اصلی منشوردوره انتقال به عنوان برنامه عملی دولت رئیسی در اساس خود بدنبال انطباق جامعه و ساختارقدرت و قانون اساسی با عرض و طول تخت پروکروستس اقتدارولی فقیه از طریق حذف حشو و زوائد مربوط به تشریفات«دوبنی » بودن نظام و برای مقابله با جامعه رویگردان از آن. با این وجود رژیم و دولت سعی دارند که برای جلوگیری از برانگیختگی جامعه و کنشگران و افکارعمومی تا آن جا که ممکن است دستورکاراخص دوره انتقال را که مستلزم جراحی های بزرگ بر پیکر این بیمار است با چراغ خاموش و به شکل پراگماتیستی پیش برند و بیش از شکل محتوای آن ها را زایل کنند.

الف- حذف نهادو انتخاب مستقیم ریاست جمهوری

تغییر قانون اساسی کنونی با حذف «حشو و زوائد تشریفاتی» آن که در مرکزآن الغاء انتخاب مستقیم ریاست جمهوری قراردارد. امروزه از رئیسی که با کودتای انتخاباتی با آراء اقلیتی برکشیده شده است، گاها به عنوان یک رئیس جمهورچهارساله و چه بسا آخرین رئیس جمهور نام برده می شود. پس لباسی باید دوخت در ترازسلطان جدید. همانطور که در زمان عروج خامنه ای خمینی لباسی دوخت در ترازکوتوله ای چون او که خود می گفت به حال مردمی که او رهبرش باشد باید خون گریست! و الحق که آن موقع چقدر«صادق» بود خامنه ای!

ب- برساخت اولیگارشی سیاسی جدید!

با عبور جامعه از جناح های رژیم (با شعارنه اصول گرا و نه اصلاح طلب)، دیگر برای هسته اصلی قدرت هم مسجل شد که زمان مصرف آن ها به عنوان جفت های اصلی ساختارقدرت که وظیفه پزدادن«جمهوریت» و بازنمائی جامعه را به عهده داشتند به سرآمده است. از همین رو شکل دادن به اندک سالاری و باصطلاح لایه و بخش فوقانی طبقه سیاسی جدید و تجدیدسازمان بوروکراسی بویژه کارگزاران و مدیران رده بالا با برکشیدن نسل جدیدی از میان ذوب شدگان دربارولایت، چون امام صادقی ها و سپاهیان و ارگان ها و نهادهای موازی که هم چون سربازی اطاعت از فرمانده خود را واجب می د اند و باو پاسخ گوست، وظیفه مهمی است که پروژه اش اکنون با گزینش دولت رئیسی به عنوان قاضی القضات مرگ و کارگزارمخلص و امتحان پس داده ولایت و نیز کلیه وزراء و دستیارانش و از جمله سپردن وزارت کشور بدست سپاه برای کنترل کشور کلیدخورده است. اولیگارشی جدید با ویژگی بهم پیوستن یا در هم آمیختگی تنگاتنگ بخش های اقتصادی، سیاسی، امنیتی-نظامی شکل می گیرد که در حقیقت محصول گره خوردگی نهادهای موازی به نام دولت پنهان قبلا شکل گرفته با ددولت رسمی است.

ج- شکل دادن به اتوپیای یک اقتصاد «درون زا» و غیرشرطی

به موازات سامان دادن به نوعی اندک سالاری سیاسی، شکل دادن به طبقه اقتصادی باه در هم تنیدگی نهادهای « اقتصادی، سیاسی، امنیتی»، خصولتی و شبه دولتی و بهره مند از راندقدرت، به مثابه بخش فوقانی طبقه اقتصادی و کنترل کننده گلوگاه های اقتصادی از دیگر سوداهای رژیم در این مرحله است. در حقیقت شرطی نشدن اقتصاد و امورات کشوربه خارج، اسم مستعاراقتصاد زیرزمینی، مبتنی بر مبادله کالا به کالا، زیستن در حاشیه اقتصادجهانی، شکل دادن به نوعی اقتصادرفاقتی و فامیل سالار و در عین حال صدقه پرور، رهاساختن دولت از بار وظایف خدمات عمومی و حذف درآمدهای نفتی از بودجه رسمی و «سفره مردم» و تخصیص آن به اولیگارشی و ویژه خواران پراشتهای جدید. نباید فراموش کرد که مافیاها همواره برای پنهان ساختن چپاول و غارت های خود به فرم های رسمی و پوششی هم نیازدارند. از این رو در یک اقتصادنیمه پنهان و حاشیه نشین بخش های رسمی همواره وجود خواهند داشت اما با هدف تأمین پوشش بیشتری برای بخش های پنهان. آن ها در پوست اندازی جدید فضاها و کارکردهای تازه ای پیدامی کنند.

بطورکلی انسجام بخشیدن به «طبقه سیاسی» جدید و اقتصاداصطلاح درون زا و غیرمشروط، مجموعا اقتصادسیاسی اخص نظام ولایت فقیه در دوره جدیدپوست اندازی را تشکیل می دهند.

د- در این جا به جهت اجتناب از تطویل کلام، به عناوین دیگردستورکارهای مهم دولت جهادی خامنه ای بسنده می کنیم:

همانطور که در آغاز نوشته اشاره شد عدول رسمی از اصول و سیاست دیرینه نه شرقی و نه غربی به سوی مشارکت فعال در معاهدات و پیمان های راهبردی با چین و روسیه و زیستن در زیرچترحمایتی آن ها که مفادآن ها پنهان از مردم و حتی با دورزدن قانون اساسی و حتی مجلس دست نشانده اش صورت می گیرد، از جمله فرصت های معدودی است که رژیم از ِقبل بحران جهانی و قطب بندی های جدید به آن دل بسته است. کنترل اینترنت و شبکه های اجتماعی وشکل دادن به فضای مجای باصطلاح پاک و مقدس و یا اینترنت ملی به عنوان یکی از مهم ترین اولویت های رژیم و از دیگرعناصرمنشوردولت انتقالی است. انتخاب، جاسازی و تثبیت موقعیت رهبربعدی موردنظرخامنه ای و سپاه و کلا طبقه سیاسی جدید هم یکی از وظایف همین دوره است. در این مورد اگر رئیسی نسوزد و بتواند از هفت خوان آزمون وظایف مقرر«روسفید» بگذرد احتمالا از شانس های اصلی خواهد بود که توانسته است برای خود «سرمایه اجتماعی» بیندوزد و خود را مطرح و جابیاندازد. جوله دادن دادن وی در سراسرکشور بخشی ازهمین هدف را دنبال می کند. با این حال نمی توان مدعی شد که او تنها شانس است. کنترل بیش از پیش حوزه های مذهبی و دولتی تر کردن آن ها و برکشیدن روحانیون جیره خوار و متصل به حاکمیت و رهبری هم بخشی از الزامات دوره گذار را تشکیل می دهد. مبادرت به نوعی انقلاب ضدفرهنگی دوم از جمله شامل تصفیه دانشگاه ها و اساتید، اسلامی کردن هرچه بیشتر «علوم» و کتاب های درسی دانش آموزان و آ«وزش و پرورش، سیاست جمعیتی و خانه نشینی زنان و «شأن مادری و فرزند آوری» نیز بخش دیگری از این منشوراست. و بالأخره باید به تلاش های حاکمیت و شخص خامنه ای به رفع تحریم های هسته ای و محاصره اقتصادی کنونی اشاره کرد. او هم چون سلفش خمینی که قبل از مرگش وظیفه پایان دادن به جنگ ایران و عراق را البته با خوردن جام زهرمعروفش بر عهده گرفت، بی میل نیست که به گونه ای مسأله تحریم های کمرشکن را نه فقط برای خروج از تنگناهای فعلی نظام و بازکردن دست و بال دولت برگماشته و درگل مانده برطرف کند، که هم چنین به عنوان میراثی برای خلف خویش بجا بگذارد. اما پیشبردآن چندان ساده نیست و حداقل با دو مانع جدی مواجه است: نخست آن که او نمی خواهد فشاری به عرصه های دیگرتنش زا چون تولید موشک های بالستیک و فعالیت ها و مداخلات منطقه ای و دشمنی اش با اسرائیل و دولت آمریکا خدشه ای واردشود، و دوم آن که بدلایل متعدد در وضعیت بی ثباتی کنونی جهان و نیزشکاف های درونی آمریکا، هرتوافقی با هر عنوانی که صورت پذیرد بطوراجتناب ناپذیر ماهیت موقتی خواهد داشت. بنابراین او ناگزیراست که به سازش های کوتاه مدت و شکننده و فاقدچشم انداز بسنده کند. هم چنین در حوزه هسته ای رژیم حاضر نیست از قابلیت خود و از جمله مزایای یک رویکردمقرون به گریزهسته ای یعنی داشتن قابلیت بالقوه و نه الزاما بالفعل تولید سلاح هسته ای دست بشوید. با این همه تمایل دارد بدلیل انباشت بحران ها، از همین پنجره فرصت های کوتاه مدت به شرطی که مخل مانور او در حوزه های دیگر نشود بهره بگیرد.

پرسش مهمی که در اینجا مطرح است این است که آیا رژیم قادر خواهد بود پوست اندازی یا جراحی سنگین فوق بربدن یک بیمارفرتوت را با موفقیت صورت بدهد؟ یا آن که هم چون دوره احمدی نژاد لقمه در گلویش گیر کرده و ناگزیر خواهد بود که آن را به بیرون پرت کرده و دست به عقب نشینی «قهرمانانه تری» بزند.

کاری را که می خواست در دوره احمدی نژاد صورت دهد و ناگزیرشد با آ‌وردن روحانی ۸ سال به تعویق بیافکند، حالا چگونه می خواهد در شرایطی که اوضاع نسبت به آن دوره به مراتب وخیم تر شده و با انباشت بحران های عدیده مواجه است به پیش برد؟. گرچه خامنه ای مصمم است که به هرقیمت شده و در دوره حیات خود پروژه گذاربه گام دوم را عملیاتی کند، اما روندهای پیشارو و نیز منطق موفقیت آمیز این گونه جراحی ها بر تن یک بیمار چیزهای دیگری می گویند: پیش شرط جراحی های بزرگ از یک سو نیازمند ثبات نسبی شرایط اجتماعی و اقتصادی و سیاسی برای نجات موفقیت آمیز است و از سوی دیگر مفادمنشور حامل پتانسیل بزرگی از بی ثباتی است. وجودچنین پارادوکس بزرگی فراربه جلوی رژیم را بسیار ریسک آمیز می کند. بطوری که از هم اکنون پس از گذشت شش ماه از دولت جدید نه فقط بیلان خروجی وی در کنترل بحران و نارضایتی عمومی منفی بوده است، بلکه ترکش های اولیه آن حتی صفوف خود دولت یکدست و جهادی را متشتت و دستخوش تردید و نوسان دربرخی تصمیم گیری های مهم کرده است [چنان که به عنوان نمونه چنین شکافی را در تنظیم بودجه و حذف قاطع ارزهای ترجیجی و آزادسازی قیمت ها که موجب پاره ای اختلاف و چنددستگی در صفوف رژیم از جمله در مجلس و کارگزاران رژیم شده است شاهدیم. مخالفان شوک تراپی این جراحی را در شرایط بی ثباتی اقتصادی و نارضایتی عمومی خطرناک و موجب خیزش های احتمالی می دانند و یا در نمونه دیگری نسبت به رویکردتیم هسته ای و وزارت خارجه نیز شاهدافزایش این نوع شکاف ها و منازعات هستیم و یا نارضایتی در میان برخی مراجع و حوزه نیز مشهود بوده است ]. زین اسب را در میدان جنگ عوض نمی کنند. این ضرب المثل قدیمی در حقیقت یک قانون حاکم بر جنگ را بیان می کند: مانور یا تغییررادیکال در میان معرکه و آشفتگی نا بخردی است و نقض آن بیانگردشواری و شکنندگی موقعیت حاکمیت در یک بزنگاه بزرگی است که به اراده فشرده و صفوف گسترده نیازدارد. با این همه برای رژیم رانده شدن به این آخرین سنگر تنها راه مفر از انباشت بحران ها محسوب می شود.

شرایط عمومی رژیم را می توانیم در چند گزاره زیر خلاصه کنیم:

بحران در سوخت و ساز و بازتولیداقتداررژیم در مهمترین مولفه های اقتدار یک بحران وجودی است.

باخت استراتژیکی و برتری تاکتیکی (عمدتا به مدداعمال زور و تفوق های گذرا) و سبقت گرفتن شتاب بحران بر توان مقابله و حل یا کنترل رژیم.

باخت استراتژیکی تقریبا در همه مؤلفه های مهم قدرت چون از کارافتادن زرادخانه تبلیغاتی رژیم ( جهادتبیین خامنه ای آخرین واکنش مذبوحانه وی است علیه باخت)، ناتوانی در کنترل تورم و رکود، و نیز در حوزه فرهنگی و گفتمانی و اجتماعی مشهوداست. منزوی شدن رژیم و روحانیون تا حدی که شمارروزافزونی از طلاب ناگزیر می شوند برای آن که بتوانند سوارتاکسی بشوند و آب دهان بسویشان پرتاب نشود، از خیرگذاشتن عمامه در بیرون از حوز ها بگذرند. معادله «باخت استراتژیک و تفوق تاکتیکی» به معنای فقدان عقبه استراتژیک است که برپایه آن می توان به اتخاذتاکتیک های تهاجمی پایدار امیدبست. و وحال آن که فقدان عقبه، تهاجم تاکتیکی ررژیم را شکننده کرده و می تواند آن را طی فرایندی تضعیف و دچارتشتت کرده و نهایتا سترون ساخته و از کار بیاندازد. تحت چنین معادله ای بتدریج شاهد وضعیتی خواهیم بود که در آن از یکسو رژیم نه قادراست به شیوه تاکنونی حکومت کند و در آن هرگونه عقب نشینی بسان پاشیدن آتش به بنزین عمل کرده و منجر به ریزش نیروها و فوران خشم عمومی گردد. و از سوی دیگر نه قادر است به شیوه جدیدی حکم رانی کند. چنین وضعیتی در شرایط بحران بازتولید و بحران متابولیستی (سوخت و ساز) بطوراجتناب ناپذیر دیر یا زود معادله فوق را به سمت باخت- باخت یعنی هم باخت استراتژیکی و هم تاکتیکی و از دست دادن برتری مقطعی توازن نیرو سوق خواهد داد. چنین فرایندی را ولو با افت و خیز شاهدیم و وقتی زمانش فرابرسد، این همان لحظه های بهم خوردن موازنه قوا و تغییرجهت دوره انتقال نه به سوی تثبیت حاکمیت آن گونه که سودایش را داشت، که هم چون بازگشت بومرنگ پرتاب شده و اصابت آن به صورت خود حاکمیت است و جه بسا آغاز زوال حاکمیت و «شام آخر» خواهد بود. رانده شدن پارادایم اسلامی سیاسی به آخرین سنگر مقاومت خود در عین حال به معنی ورود به کوچه باریک بن بست هم هست. نبرد در آخرین سنگر پارادایم می تواند در حکم «شام آخر»هم باشد؟!.

2021-11-17 یک تجربه و پیشنهادهایی برای آینده/ خسرو پارسا

یک تجربه و پیشنهادهایی برای آینده/ خسرو پارسا

یک تجربه و پیشنهادهایی برای آینده
خسرو پارسا

به نظر میرسد که زمانِ کافی برای بررسی مسائل مطرح شده پیرامون »چپ و
انقلابهای ناتمام« در وبینار نقد اقتصاد سیاسی، 91 شهریور 9011 ،فرا رسیده باشد.
در این مدت اظهارنظرهای کوتاه و بلندی ارائه شده است که برخی جنبهی سؤالی دارند
و برخی فقط اظهارنظرند. گفتنی است با آنکه شرکتکنندگان هریک چکیدهای از
مطالب خود را قبلا ارائه داده بودند، معهذا مقداری از مطالب در وبینار بهطور موازی
ارائه شد و زمان برای برخورد عقاید و سؤال و جواب بسیار کوتاه بود.
من در مقدمهی سخنانم در میزگرد گفتم که »تقریباً غیرممکن است که ظرف چند
دقیقه مطلبی را بهطور مستدل بیان کرد. ناگزیر احکامی داده خواهد شد بدون استدلال
و توضیح. بنابراین بحثهای اساسی باید بعداً ادامه یابد یا به طرقی دیگر منتشر شود.«
در این میزگرد، بهجز محدودیت فوق، موازی بودن برخی از مطالب همراه با تنوع
در آنها برای برخی از مخاطبین شبهاتی ایجاد کرده است که به چند مورد آن میپردازم.
عدهای از مطالب ارائه شده انتظار جامعیت داشتهاند. چنین چیزی مد نظر نبوده
است. این مواضعِ چند دقیقهای، مرامنامه یا اساسنامهی کسی یا گروهی نبودهاند.
بنابراین نمیتوان انتظار داشت که به همهی مسائل اجتماعی چپ رسیدگی کرده باشد.
قاعدتاً هر نوشته بهمنظور روشن کردن مطلبی خاص و در محدودهی خاص ارائه
میشود. هر نوشتهای رساله نیست و بنابراین نه جامع است و نه مانع. همین تمایز میان
رساله و کتاب هم وجود دارد.
مسئله ی دیگر بهاصطلاح »مضیقه در وفور« است. یعنی به قدری مطالب متعدد در
برخی از اظهارنظرهای خوانندگان و شنوندگان مطرح شده که در بررسی آنها نمیتوان
از جایی شروع کرد و به جایی دیگر رسید. یعنی به همهی مطالب نمیتوان پرداخت.
نقدِ برخی از مواضع و ناگفته گذاردن برخی دیگر قطعاً ایجاد سردرگمی و سوءتفاهم
میکند.
تاریخ چپ تاریخ قرنها مبارزه است بنابراین بهسهولت میتوان حتی در یک مطلبِ
مشخصِ امروزی به بیراهه کشیده شد و به تاریخ و سابقه و لاحقه، آنهم از دیدگاه
خاص متوسل شد. این روش سرانجامی ندارد. یعنی برای کسی روشنگر نیست، شفاف
نیست و به بسیاری از سؤالات جواب نمیدهد. و بدتر از آن تعداد زیادی شبهسؤال ایجاد
میکند.
3 خسرو پارسا
در مورد انقلابهای قرن بیستم هزاران مقاله و کتاب و رساله نوشته شده است.
طرحِ ناکامل یا موردِ جدلِ هریک از آنها نکتهای را روشن نمیکند و نمیتواند پایهی
استدلال قرار گیرد، و بهجز مغشوش کردن مطلب بهرهای ندارد. رفقا مراجع بیشمار
در اختیار دارند که میتوانند به آنها رجوع کنند. ذکرِ ناقصِ پارهای از مسائل میتواند
گمراهکننده باشد.
بهنظرم بیشتر باید در شفاف بودن، مشخص بودن و محدود کردن بحث به مطلب
معین و مشخص کوشید وگرنه همانطور که گفتهام بحثها بهموازات پیش خواهند رفت
و هیچ مطلب خاصی روشن نمیشود.
***
در زیر به برخی از مطالب دوستان شرکت کننده در میزگرد میپردازم.
آقای محمدرضا نیکفر در ضمنِ ذکرِ مطالب قابلتأمل اشارهای به رابطهی گذشته
و آینده کرده و آنچه را که معمولاً بهعنوان عقل سلیم تکرار میشود مورد تشکیک قرار
داده است. عقل سلیم میگوید »گذشته چراغ راه آینده است.« نیکفر در این زمینه
تأملاتی دارد که ممکن است در نگاه اول متناقض بنظر آید.
من مایلم توضیحاتی در این زمینه بدهم. تاریخ گویای حوادثی است که در طول
زمان واقع میشود یا شده است. میتوان صرفاً »وقایعگرایانه« به آن حوادث پرداخت
که این برداشت ما از تاریخ نیست. حتی کشف و بررسی روابط علت و معلولی و مقدم
یا متأخر بودنِ آنها هم کافی نیست. سیرِ بعدیِ حوادث خود بخشی از تاریخ را مشخص
یا برجسته میکند. شاید یک مثال به روشن شدن مطلب کمک کند.
در مشاهدهی یک صفحهی نقطهچین، صدها و هزاران نقطهی روشن و نیمهتاریک
و تاریک میبینیم. تمایز یا اهمیتِ هریک از آن نقطهها همواره در لحظهی معین قابل
تشخیص نیست. در طول زمان است که این نقطهها تحول یافته و مشخص میشوند.
بنابراین در آینده است که میتوان به اهمیت هر یک از آن نقاط در زمان گذشته پیبرد.
در هر لحظه از طول زمان حوادث بیشمار اتفاق میافتد. پس از گذشتِ زمان است که
میتوان ملاحظه کرد که کدام یک از آنها فینفسه چقدر ارزش داشتهاند. یعنی ما در
یک تجربه و پیشنهادهایی برای آینده 4
مراحلی در پرتو آنچه امروز میگذرد میتوانیم گذشته را بررسی کنیم. سخن نیکفر تا
اینجا درست است. یعنی تناقض میان آنچه عقل سلیم میگوید که »گذشته چراغ راه
آینده است« که در بسیاری موارد درست است و این حکم که در پرتوِ اکنون میتوان
گذشته را بررسی کرد وجود ندارد.
این نکته نیز دانسته شده است که روابط اجتماعی هر اجتماع علاوه بر روابط تولیدی
مسلط، باقیماندههایی از مناسبات گذشته و جوانههایی از مناسبات آینده را در خود
دارد. بررسی بقایای کنونیِ مناسبات گذشته ما را به درک بهتری از آن مناسبات حتی
9 در گذشته میرساند یعنی امروز تا اندازهای دیروز را روشن میکند.
همین اصل در رابطهی اکنون و آینده نیز مطرح است. ما باید تصویری، تصوری،
طرحی یا حداقل خواستی از آینده داشته باشیم تا بتوانیم اکنون را بررسی و تحلیل
کنیم و جوانه های آیندهی آنرا شناسایی کنیم. جوامع حرکت میکنند، دگرگون
میشوند. ما بر حسب نگرشی که به آینده داریم در این راستا حرکت میکنیم. فرضاً
عدهای به سوسیالیسم باور داریم. غیرممکن است که بدون داشتن حداقل طرحی کلی
از آن بتوانیم بدانیم که اکنون در جامعهی فعلی چه میگذرد و چه باید کرد. حال با
توجه به اینکه هر کس تصوری از سوسیالیسم دارد )که در بسیاری از موارد مغایر و
کاملاً متضاد با تصورات دیگر است( چگونه میتوان امیدوار بود که حرکت ما در یک
جهت باشد. ما البته انتظار نداریم که تصویر آینده کامل باشد و ذهنیت ما طرحی جامع
بسازد.
زمانی در بدو گسترش حرکات و جنبشهای سوسیالیستی، مقصد ضرورتاً مشخص
نبود و از انواع و اقسام طرحها ارائه میشد. اکنون حتی دامنهی این طرحها و تصورات
بیشتر از پیش شده است. به نظر نمیرسد جوابهای قرن نوزدهی انگلس و اشارات
محدود مارکس به سؤال مسئلهی سوسیالیسم چیست یا چه چیزی نیست برای کسانی
که امروز میخواهند برای آینده برنامه ریزی کنند مکفی باشد. دویست سال کوشش و
تجربه ی سوسیالیستها قطعاً دادههای مثبت بیشتری به دست داده است. یعنی به

برخوردِ عمدتاً سلبیِ ضروریِ گذشته باید شروط ایجابی جدیدی افزوده شود، شروطی
که برپایهی تجربیات و انقلابها و دیدن کاستیها بهدست آمده است، نه بر حسب
آرزوها و رؤیاها.

آنچه اما مسلم است این است که بدانیم ما هرچه در این زمینه بکوشیم تا زمانی
که جامعهی معین بهوجود نیامده باشد طرح ما ضرورتاً مقدار زیادی انتزاعی است. در
خودِ حرکت است که طرح کامل و کاملتر میشود.
اجازه دهید به نکتهای اشاره کنم. مارکس و سایر رهبرانِ دیگر جنبشها و
انقلابهای سوسیالیستی، در طول مبارزات خود در موارد مختلف نظراتِ گاه متفاوتی
با نظرِ قبلی خود دادهاند. به این پدیده برخوردهای متناقض شده است. عدهای مطلقاً
منکر تغییرات در تفکر افراد و رهبران هستند. خیالشان با آیاتی چند آرام است. اما
اگر این بزرگان مانند مقدسین با تفکراتی یکپارچه و جامع از مادر زاده نشده باشند
قاعدتاً در طول زندگی، مطالعه، تجربه، واکنش و در مواردی احیاناً تغییر موضع
میدهند، و اگر ندهند به سیالیّت فکر آنها باید شک کرد. انسانیتر از این چیزی نیست.
بنابراین وقتی میبینیم که برخی از مواضع رهبران و نظریهپردازان ــ بهویژه قبل و بعد
از انقلابها ــ تغییر میکند ما نهتنها آنها را طبیعی تلقی میکنیم که بعضاً مورد
استقبال هم قرار میدهیم. این دلیل »چندگویی« نیست. دلیل آنست که قبل از انقلاب
میزان دانستههای اجتماعی از نظر اپوزیسیون تا اندازهی مشخصی است، آمارها و دادهها
دقیق نیستند. پس از کسب قدرت و اِشرافِ بعدی به مسائل بیشتر اجتماعی ــ بهویژه
بعد از انقلاب ــ احتمالاً در برخی موارد تجدیدنظرهایی لازم میآید. این نهتنها بهخاطر
اِشراف بیشتر بر مسائل است بلکه از آن مهمتر بهخاطر ایجاد پارامترهای جدید در
جامعه است. یعنی کنشهای انقلاب واکنشهایی ایجاد میکند که خود جزو مؤلفههای
مناسبات اجتماعی میشوند. مناسبات کمتر یا بیشتر تغییر میکند واین امر اگر خشکه
مقدس نباشیم موجب ایجاد تصمیمهای جدیدی میشود که قبلاً گرفته نشده بود یا
متفاوت بود.
یک تجربه و پیشنهادهایی برای آینده 6
بحث مسئله ی »نپ« از فرط تکرار نیاز به گفتن ندارد. تغییرات در درون تشکیلات
و حزب، در برنامه های اجتماعی، در نحوهی برخورد به سازمانهای مدنی و خودجوش
… و غیره. اگر جز این بود با مسئلهی تحجر روبرو میبودیم.
اینها و دهها انقلاب و جنبش رفورمیستی چه آموزشهایی از لحاظ ایجابی ایجاد
کردهاند. تغییرات انضمامی بودهاند، خود موجب تغییرات دیگر شدهاند.
آیا زمان آن نرسیده است که قدری مشخصتر صحبت کنیم و به نقاط مشترک
میان آرمان و واقعیت توجه بیشتری داشته باشیم و شاید حتی برخی از نکات آرمانی
را شفافتر کنیم. دیگر صرفاً سوسیالیسم گفتن کافی نیست. مشخصات آگاهی
سوسیالیستی و انسان سوسیالیست باید از باورهای افراد مؤمن و متعبد تفکیک شود.
***
مایلم در مورد یکی از نکات سخنان خانم یاسمین میظر توضیحی بدهم. وی به
نکتهای اشاره کرد در ارتباط با تعداد روزافزون جوانانی که به سوسیالیسم روی میآورند.
من ضمن تأیید گفته و تجارب وی به این نکته اشاره میکنم که این رویآوری نه در
اثر کارکردِ درخشانِ نسل ما بلکه و شاید تا حدی بهرغم آن بوده است. اگر چپ در
سطح جهانی یا موضعی پیروزمند شده بود و یا در قدرت بود روی آوردن گروههای
جدید جوانان به آن قابلفهمتر بود ولی با توجه به اینکه علیرغم مبارزات درخشان و
قهرمانانهی چپها در سراسر جهان، نتیجهی نهایی به نفع آنها نبوده است و نیز در اثر
برخی سیاستهای نادرست خودِ چپها و بیتوجهی به موازین دموکراتیک و طبعاً
تبلیغات سوء اردوی راست، خاطرهی چپ با آزادیخواهی عجین نشده است، پس چرا
گروهگروه از جوانان به آن روی میآورند.
من در مقالهای که در مجلهی ایران فردا نوشتم )شماره 04 ،فروردین و اردیبهشت
14 )تشبیهی کردم که فکر میکنم صادق باشد. تضادهای اجتماعی در بطن اجتماع
میجوشند. پیدایش و جوشیدن چشمهی آرمانهایی که نتیجهی این تضادها هستند
مطلقاً طبیعی است. مهم این نیست که چقدر افراد و تشکیلات چپ سرکوب شده باشند.
این جوشش خودبهخود است و قابل جلوگیری نیست.
مهم این است که بدانیم سهم چپهای باسابقه و پیشکسوتان در شکلگیری و
فرم دادن به این نیروی زایا چقدر بوده است. متاسفانه در اثر سرکوب شدید جهانی و
7 خسرو پارسا
راهکارهای ناکارآمدِ خود چپ، این سهم زیاد نیست. زمانی که یک مسئلهی مبرم
بشریت نبودن آزادی است، چپ دموکرات میبایستی پرچم دموکراسی را از همه
افراشتهتر نگاهدارد و این وظیفه نه بهخاطر استفاده از موقعیت است بلکه عمدتاً بهخاطر
آن است که جامعه بدون دموکراسی در شأن انسان نیست. بدانیم که چپ غیر دموکرات
اساساً چپ نیست. بنابراین گفتهی یاسمین میظر نهتنها درست است بلکه در بطن خود
راهکارهای جدیدی را ارائه میدهد.
***
آقای سعید رهنما به نوعی به مسئلهی ضرورت سلسلهمراتب اشاره کرده است.
متأسفانه به سبب کمی فرصت توضیحی در بارهی آن نداده است. من از فرصت استفاده
میکنم و توضیحی میدهم که شاید خود او هم موافق باشد.
سلسلهمراتب در یک تشکیلات یعنی رعایت دستورات مافوق، یعنی قائل شدن به
وجود انسانها یا جایگاههای برتر یا بافضیلتتر و اینها با اساس آنچه از طرف چپ
آزادگی تلقی میشود منافات دارد. من قبلاً در مقالهی دیگری در سایت نقد اقتصاد
سیاسی )0101/90/02 و 0109/3/1 )به آن پرداخته ام ولی به طور خلاصه تأکید میکنم
که در مواردی مانند ارتش و یا در کیشها و آیینهایی که مسئلهی بیعت و تبعیت
وجود دارد، در بوروکراسیهای مبنی بر وجود آمر و مأمور که ظاهراً داوطلبانه پذیرفته
میشود )ولی در حقیقت چنین نیست(، بحث اساساً متفاوت است و سلسلهمراتب ــ
خوب یا بد ــ جای خود را دارد. گرچه امروزه در همین حد و در جهان نیمهدموکراتیک
حتی همین حکم نیز نافذ نیست و داستان المأمور معذور در هیچ دادگاه واقعی قابل
دفاع نیست. امروزه حتی یک سرباز ساده به استناد و توسل به امرِ فرمانده در قتلِ یک
اسیر نمیتواند از خود دفاع کند.
ولی بحث ما در عدمتبعیت و فرمانبرداری از احکامی است که با اصول و مبانی
تفکر شخص در تضاد است )نه با هر تفاوت نظری(. بحث کُرنش به اتوریته است،
اتوریتهی کاریزماتیک، سازمانی، اکثریت )در مقابل اقلیت(، موقعیت اجتماعی ….
لازم به گفتن نیست که گردن نهادن به اوامر در اصول و مبانی بهمعنای سرکشی
در مقابل هر قراردادی نیست. شما نمیتوانید در چهارراه چراغ سبز و قرمز را رعایت
یک تجربه و پیشنهادهایی برای آینده 8
نکنید چون ظاهراً دستورات پلیس چنین حکم میکند. ما از نظر، آنهم در اصول و
مبانی، آنهم در مسائل مهم مورد اختلاف سخن میگوییم. به هر دستوری باید نقادانه
برخورد کرد وگرنه بهتدریج یا ناگهان به قعر درهی بیهویتی میرسیم. من امیدوارم یا
فکر میکنم که آقای رهنما در این حد توافق داشته باشد و یا اگر جز این فکر میکند
آنرا توضیح دهد.
***
نقدهای دیگر
آقای ناصر اعتمادی که در این مورد بیتجربه هم نیست به ما انتقاد میکند که
»اگر چپ مستقل و دموکراتیک که سازمان وحدت میخواست نمایندهی واقعی آن در
ایران باشد – و میتوانست باشد – از اول راه خود را بهتنهایی در پیش میگرفت و با
تبعیت از اتوریته و موج مسلط )یعنی همان چپ غیردموکراتیک ریشه یافته در سرمشق
اتحاد شوروی و امثالهم( تمام اندک سرمایه و اعتبار تاریخی و سیاسی خود را خرج
افکار و افرادی نمیکرد که انکار مطلق ترجمان و علت وجودی سازمان وحدت بودند…«
این ایراد و انتقاد مطلقاً درست است. ما در اینباره توضیحات مفصلی دادهایم که
رئوس آن چنین است:
در اولین تماس ما با رفقای فدائیِ داخل، ما مبانی نظری و عملی خود را به اطلاع
آنها رساندیم. جواب آنها این بود که بهجز »در موارد جزئی اختلافنظری وجود ندارد.«
ما این سخن را پذیرفتیم چون میدانستیم با انسانهای صمیمی و شریف روبرو هستیم
که خلاف اعتقادشان نمیگویند و شاید هم اگر فاجعهها و شهادتهایی که بعداً اتفاق
افتاد واقع نمیشد روندِ امور احتمالاً بهصورت دیگری درمیآمد. در عمل اما چنین نشد.
رفقای اولیه بهسرعت شهید شدند. گروههای دیگری که با آنها همکاری میکردند
گرایشهای متفاوتی داشتند. گروهها نامنسجم بودند و نهتنها تفاوتهای نظری داشتند
بلکه فرصت انسجام تئوریک را نیافته بودند. بنابراین ما با شرایطی مواجه شدیم که
انتظارش را نداشتیم. با هر ضربه در ایران خط فکری کسانی که مبارزه میکردند عوض
میشد. از مخالفِ استالین به استالینیست، مائوئیست، جزنیست… تغییر کرد. ما همهی
اینها را بهعنوان پدیدهای گذرا میدیدیم و بهکرات نظرات خود را به آنها میگفتیم.
9 خسرو پارسا
شاید این اشتباه ما بود که در میدان عمل با همهی وجود کمک میکردیم. شاید و آیا
با دیدن این تغییرات بایستی متوقف میشدیم؟
انحلال تشکیلاتی گروه و ارتباط تکنفری ما با نمایندگان چریکها اشتباه بوده
است. ولی این در اثر اطلاع غلط از طرز تفکر ــ یا تغییر آن ــ در ایران بود. بههرحال
اشتباه بود. نه تنها از لحاظ نظری، بلکه از لحاظ عملی. نمایندگان فدائی در تماسهای
انفرادی خود برحسب خصوصیاتِ افراد گروه ما تصمیماتی میگرفتند که به برخی از
مانیپولاسیون به معنای واقع. بههرحال، اینکه عدهای فعال سیاسی 9 آنها اشاره کردهایم.
باسابقه تا این حد خود را در اختیار گروه دیگری قرار دهند نهتنها قابل دفاع نیست
بلکه حاکی از پذیرش ذهنی یک اتوریته )داخلـخارج( است.
رفقا و هواداران ما در آخرین انشعابِ درونی کنفدراسیون تحت عنوان »پلاتفرم
چپ« از کسانی که مدافع همهجانبهی فدائیان داخل ــ با همهی تغییر نظرات ــ بودند
و ما آنها را بخش »اتوریته« میخواندیم جدا شدند. »پلاتفرم چپ« در مقابل »اتوریته«
ولی بههرحال خود تا زمانی مصون از خطا نبودهایم و این قابل انتقاد است. بهعبارت
دیگر رد و نفی اتوریته نه صرفاً به لحاظ نظری بلکه در عمل هم مورد تجربهی ما بوده
است.
***
به تکتک موارد دیگری که در بحثها و انتقادات آمده است نمیتوان پرداخت.
بعضی از آنها از روی بیدقتی ــ امیدوارم سهوی ــ بوده است که نیاز به جواب ندارد،
»سرمایهداری قابل اصلاح است«، »سوسیالیسم بدیل نیست«، »اساساً تشکیلات لازم
نیست«، یا نظراتی از این قبیل. اینها گفتههای ما نیستند. برآمده از اذهان کمتوجه
هستند.
***
بهنظر من میتوان بحثهای آینده را روی مسائلی متمرکز کرد که مشخصترند. ما
دیگر دفاع علنی از »حزب واحد پیشروی تراز نوین و بدون جناح که بهطور حرفهای به

9رجوع به »نکاتی دربارهی پروسهی تجانس.«
یک تجربه و پیشنهادهایی برای آینده 01
کار انقلاب بپردازد« را ندیدهایم. احتمالاً این مسئله در اثر تجارب قرن اخیر مدافعان
علنی زیادی ندارد. سلسلهمراتب اتوریتهای هم به همین صورت قابل دفاع نبوده است.
ضرورت تشکیلات جدیدتر جایگاه خود را دارد. نفی اتوریته و فرمانبری و تبعیت
بهتدریج جایگاه خود را مییابد. اینها مثبت بودهاند.
***
ساختن جهان دموکراتیک فقط وظیفهی پرولتاریا به مفهوم سنتی نیست. تعریف
کنونی طبقهی کارگر، متحدین آن، تفکیک آنچه که طبقهی متوسط نامیده میشود
در جهان امروز که بخشی از آن عمدتاً به اردوی استثمارشونده و بخشی استثمارکننده
تقسیم میشوند نیاز به روشن شدن دارد چون در استراتژی مبارزه نهتنها مؤثر بلکه در
مراحلی تعیینکننده است. یاسمین میظر نظری داده است که بهنظر من جا دارد بهطور
مشخص دربارهی آن بحث شود. رفقای دیگر هم در این زمینه از دیدگاههای سنتی
سخت فاصله گرفتهاند. طبعاً این نگرش اگر مدعی نباشیم ما و تنها ما هستیم که مبشر
»آیندهی درخشان بشریت« هستیم، در مبارزه، در ائتلافهای ما دیگران جایگاه خود
را خواهند داشت. این یکی از بحثهای جهانی است که جا برای بحث بسیار و
تصمیمگیری دارد.
***
درک ما از سوسیالیسم باید تا آن اندازهی ممکن مشخص شود که شباهتی با آنچه
بهصورت مد روز در برخی عرصههاست نداشته باشد. صرف ابراز »سوسیالیسم« نامکفی
است. راههای حصول آن نیز بهنظر من جز از طریق مبارزه، به خواب و خیال میماند.
اگر نوعی سوسیالیسم را تخیلی میخواندیم یا میخوانیم، برخی را شاید بتوانیم خواب
و خیالی بخوانیم. من بر این نکته که سعید رهنما هم به آن اشاره کرد تأکید مجدد
میکنم که »عدالت اجتماعی بدون فشار جنبشهای اجتماعی از پائین عملی نمیشود«.
طرحهایی که بشارت میدهد سرمایهداری جهانی میتواند خود بهخود یا با تغییرات
اندک تبدیل به سوسیالیسم شود نهتنها سوسیالیسم خواب و خیالی است، بلکه
کندکننده و مانع حرکت کوشندگان نیز میشود.
***
بحث مشخصتر در مورد تشکیلات افقی، عمودی، شبکهای که سالهاست در چپ
جهانی مطرح بوده است نیاز به مشخصتر شدن دارد.
مرور بحثهای قدیمی میان کمونیستها و آنارشیستها در پرتو آنچه در قرن
گذشته روی داد شاید عناصری برای تفکر در راهیابی آینده بهدست دهد.
اینها مطالبی هستند که هریک باید بطور مشخص ارزیابی شود. اگر نسل پیشین
در آموزش نسل جوان ــ بههردلیل ــ کاملاً موفق نبوده است، حداقل میتواند مشکلاتی
را که در عمل با آنها روبرو بوده است به آنها ارائه دهد. نسلهای جوان در جهان
میتوانند بدون کشیده شدن در وادی جزمها و نیز حبّ و بغضهای سنتی راههای
جدید را بیابند.
این چوبِ دو امدادی است که لاجرم باید به دوندگان و کوشندگان بعدی منتقل
شود.
نقد اقتصاد سیاسی

2021-10-31 بیانیه خانواده های جان باختگان آبان ۹۸: ما دادخواهیم!

بیانیه خانواده های جان باختگان آبان ۹۸: ما دادخواهیم!

جمعی از خانواده های کشته شدگان قیام آبان ماه ۹۸ بیانیه ای به مناسبت سالگرد اعتراضات گسترده ی آبان ماه منتشر کرده اند. در این نامه آمده است: ما امضاء کنندگان این نامه در سالگرد از دست دادن جانباختگانمان، با صدای بلند اعلام میکنیم که گلوله و زندان و اعدام نمیتواند صدای حق خواهی ما مردم را ببرد. ما دادخواهیم. از همه مردم میخواهیم که همراه ما در این دادخواهی باشند. حق ماست که جمع شویم و یاد عزیزانمان را گرامی بداریم

یکسال از آبان ٩٨ و مرگ عزیزانمان گذشت. یک لحظه درد فقدانشان ما را رها نکرده است. بسیاری از عزیزان ما در کف خیابان به قتل رسیدند. در زندانها به قتل رسیدند و در نیزارهای ماهشهر وحشیانه کشته شدند. آنها کشته شدند و امروز ما معترض تر و به جان آمده تر، دادخواهیم. قتل این عزیزان فراموش نشدنی است. نه می بخشیم و نه فراموش میکنیم. عزیزان جانباخته ما فریاد اعتراض همه ی ما، مردم بودند که از فقر، گرسنگی، بی تامینی و بی حرمتی به امان آمده ایم و در سالگرد از دست دادنشان یادشان را گرامی میداریم.

آبان ٩٨ ما مردم به خیابان آمدیم برای اینکه دیگر ادامه این وضعیت برایمان ممکن نبود و ممکن نیست. به خیابان آمدیم بخاطر اعتراض به گرانی، به فقر، به گرسنگی، به بیکاری و به بی مسکنی، و به خاطر له شدن هر روزه حرمت انسانیت. به روی ما آتش کشیدید. بسیاری از عزیزان ما را کشتید. خواست فوری ما معرفی و پیگرد آمرین و عاملان این جنایت است. بعلاوه در آبان گذشته هزاران نفر از جوانان و مردم معترض بازداشت و زندانی شدند. هنوز شمار بسیاری از آنان در زندانند. بعضا احکام سنگین و حتی اعدام گرفته اند. ما خواستار آزادی فوری آنان و لغو احکام صادر شده برای این عزیزان هستیم.

ما کارگریم، ما معلمیم، ما بازنشستگانیم، ما جوانان به جان آمده از بی آینده گی و بیکاری هستیم. ما زنیم، ما مردیم، ما معیشت و کرامت انسانی میخواهیم. چقدر دزدی؟ چقدر اختلاس؟ چقدر زندان؟ چقدر اعدام؟ چقدر فقر؟ چقدر گرسنگی؟ در اعتراض به همه اینها در آبان ٩٨ به خیابان آمدیم؛ فرزندان ما، عزیزان ما، در دفاع از معیشت و کرامت انسانی و در اعتراض به این وضعیت جانشان را از دست دادند. ما خانواده ها، ما امضاء کنندگان این نامه در سالگرد از دست دادن جانباختگانمان، با صدای بلند اعلام میکنیم که گلوله و زندان و اعدام نمیتواند صدای حق خواهی ما مردم را ببرد. ما دادخواهیم. در آخر از همه مردم میخواهیم که همراه ما در این دادخواهی باشند. حق ماست که جمع شویم و یاد عزیزانمان را گرامی بداریم.

امضاء :
مهدی فتحی- خانواده جانباختگان آبانماه
رضا سلمان زاده- خانواده جانباختگان آبانماه
زهرا زارع سراج- خانواده جانباختگان آبانماه
محمود احمدی – خانواده جانباختگان آبانماه
مهرداد بختیاری- خانواده جانباختگان آبانماه
آصف بختیاری.- خانواده جانباختگان آبانماه
فرنگیس مظلوم –مادر سهیل عربی، زندانی سیاسی
گوهرعشقی –مادر ستار بهشتی
حوریه فرج زاده برادرش جانباخته ٨٨
رحیمه یوسفیان خانواده جانباختگان آبانماه
مادر نوید بهبودی خانواده جانباختگان آبانماه
مریم بید ابادی. خانواده جانباختگان آبانماه
ناهید شیرپیشه مادر پویا بختیاری. خانواده جانباختگان آبانماه
راحله راحمی پور-خواهر جانباخته دهه ۶۰

2021-10-31 امین حصوری: درباره‌ی ضعف و قدرت کارگران

امین حصوری: درباره‌ی ضعف و قدرت کارگران

امین حصوری : درباره‌ی ضعف و قدرت کارگران

آنچه ما را از یکدیگر متمایز کرده، بین ما فاصله ایجاد می‌کند … و در مواردی نه‌چندان کم، مخالف یکدیگر می‌سازد. تنها چیزهای کمی ما را متحد می‌کنند: این‌که ما دردهای زمین را از آن خود می‌کنیم: خشونت علیه زنان؛ آزار و تحقیر کسانی که در هویت‌های عاطفی، احساسی و جنسیتی دگرگونه‌اند؛ نابودسازی کودکی؛ نسل‌کشی بومیان؛ نژادپرستی؛ نظامی‌گری؛ استثمار؛ غارت؛ نابودی طبیعت. [و] درک این موضوع که مسئول تمام این دردها، یک سیستم است؛ جلاد یک سیستم استثمارگر است، یک سیستم مردسالار، هرمی، نژادپرست، دزد و جنایتکار: سرمایه‌داری. [و] آگاهی به‌ این امر که این سیستم را نمی‌توان اصلاح کرد، آنرا تعلیم داد و تربیت کرد، تعدیل یا تضعیف‌اش کرد، مطیع کرد، انسانی کرد. [و] تعهد به مبارزه، در هر مکانی و هر ساعتی – هر کسی در محیط خودش – علیه این سیستم تا نابودی کامل آن. ادامه‌ی بقای بشریت در گرو نابودی سرمایه‌داری‌ست. … [و] یقین‌داشتن به این امر که مبارزه برای انسانیت امری جهانی‌ست. همان‌گونه که نابودسازی فعلی نه مرز می‌شناسد، نه ملیت، نه پرچم، نه زبان، نه فرهنگ و نه نژاد؛ به‌همین شکل هم مبارزه برای بشریت همه‌جا و همیشه جریان دارد. …

از بیانیه‌ي زاپاتیست‌ها1

* * *

فهرست سرفصل‌ها:

مقدمه‌: 5

۱. طرح مساله: انزوای اعتراضات کارگری و گفتمان طبقاتی 6

۲. دشواره‌ی دگرگونی «کارگران» به طبقه‌ی کارگر 7

۳. چالش تعریف و بازشناسی طبقه‌ي کارگر 9

۴. نامرئی‌شدن طبقه‌ي کارگر در اقیانوس کارگران 11

۵. منابع متناقض هویت‌یابیِ کارگران (نمونه‌ی «طبقه‌ي متوسط») 15

۶) موانع طبقه‌‌شدن کارگران از نمایی نزدیک‌تر 17

۷. به‌‌سوی بازآرایی سیاست طبقاتی رادیکال 20

* * *

درباره‌ی ضعف و قدرت کارگران

مقدمه‌:

اعتراضات و تجمعات کارگری سال‌هاست که‌ به‌ بخش ثابتی از رویدادهای روزمره در ایران بدل شده‌اند. تکرار روزانه‌ی این رویدادها، (ظاهرا) بدون دستاوردی ملموس، لاجرم تصویری از ثبات/سکون را القاء کرده است؛ تصویری که در اثر کارکردهای معمول رسانه‌ای (هم‌ارزسازی رویداد و خبر، و تسلسل بی‌وقفه‌ی اخبار) مدام شکل می‌گیرد و تکثیر می‌شود. شکل‌گیری این تصویر به‌نوبه‌ی خودْ گرایش مسلط به عادی‌نماییِ وضع موجود را تقویت کرده/می‌کند؛ پنداشتی که اگرچه با بسیاری از تجارب مستقیم شخصی و مشاهدات اجتماعی فرودستان ناهمخوانی قرار دارد، اما افول نسبی باور عمومی (امید اجتماعی) به امکان تغییر، راه تحمیل این پنداشت را بر اذهان آنان هموار ساخته است. بدین‌ترتیب، سطح دیگری از انگاره‌ی «عادی‌بودن وضعیت» رواج یافته که خاستگاه اصلی‌اش ضرورت انطباق‌یابی با شرایط جان‌سختی‌ست که در آن اقتدار طبقه‌ی حاکم و دستگاه سیاسی‌اش (نهاد دولت)، چالش‌ناپذیر به‌نظر می‌رسد (ازجمله، با نظر به ارعاب‌ قضایی مستمرِ فعالین سیاسی و کارگری، و سرکوب خونین خیزش‌های توده‌ای). پس، یک وجه مشهود تکرار روزانه‌ی اعتراضات کارگری و ناکامی ظاهری آنها، القاء و تقویت چنین انگاره‌هایی‌ست. و از آنجا که این انگاره‌های القایی، پویش درونیِ روند اعتراضات معیشتی و کارگری و پتانسیل‌های آن را بازتاب نمی‌دهند، وجهی خودتاییدگر می‌یابند که بر ضریب نفوذ اجتماعی آنها می‌افزاید. ماحصل نهاییِ این چرخه، تثبیت فراگیر همان تصویر ثبات/سکون است، که بر فقدان چشم‌انداز رهایی از بن‌بست تاریخی کنونی‌ دلالت دارد، یا نبود چنین چشم‌اندازی را همچون واقعیتی مسلم بازمی‌نمایاند. پیامد مشخص عمومیت‌یابی این ذهنیت، تداوم جداافتادگی تحمیلی (ایزولاسیون) مبارزات کارگری‌ست؛ بدین‌معنا که مبارزات جاری از مبارزات بالقوه، یا جنبش فعلی کارگری از کلیت بدنه‌ی طبقه‌ی کارگر و تکاپوهای پراکنده‌ی آن منزوی می‌شوند. این پدیده‌، که نمودی از «واگراییِ درونیِ طبقه‌ی کارگر» یا ‌خویش‌بیگانگی طبقه‌ی کارگر است، در موقعیتی‌ رخ می‌دهد که جنبش کارگری (در معنای وسیع آن) واجد پتانسیلی تاریخی‌ برای ایجاد جهشی کیفی در مبارزات طبقاتی کارگران است. ناگفته پیداست که این گسستگی یا واگراییِ درون–طبقاتی (که ازجمله در تداوم ایزولاسیون مبارزات کارگری نمود می‌یابد) به‌میانجی عوامل مادی و تاریخی متعددی بازتولید می‌شود. از آن میان، این نوشتار تنها بر یک وجه مشخص این معضل عام متمرکز می‌شود: وارسی (مقدماتیِ) مولفه‌های ذهنی–فرهنگیِ دخیل در واگرایی درونیِ طبقه‌ی کارگر، که به سهم خودْ ذهنیت «فقدان افق رهایی» نزد توده‌ی ستمدیدگان را بازتولید می‌کنند. این متن با عزیمت از این باور که اعتراضات کارگری واجد پتانسیل مادی مهمی برای خلق سوژه‌ی جمعیِ تغییر هستند، می‌کوشد خاستگاه‌های شکل‌گیری و سیطره‌ی مولفه‌های ذهنی–فرهنگیِ بازدارنده (عوامل ذهنی واگرایی درونیِ طبقه‌ی کارگر) و امکانات دگرگون‌سازی آنها را وارسی کند.

۱. طرح مساله: انزوای اعتراضات کارگری و گفتمان طبقاتی

تکرار روزمره‌ی اعتراضات معیشتی و تجمعات و اعتصابات کارگری نمود روشنی‌ست از شدت‌یابی و افزایش دامنه‌ی تضاد و ستم طبقاتی، که هر سال شمار بیشتری از مزدبگیران فرودست را به عرصه‌ی پیکار طبقاتی کشانده است (فارغ از کیفیت این پیکار یا ذهنیت غالب بر آن). اینکه نمونه‌های مشخص این ستیز طبقاتی – در اکثر موارد – ثمرات ملموسی برای کارگران معترض نداشته‌اند، پیشرفت نسبی کارگران در کلیت مبارزات طبقاتی‌شان را نفی نمی‌کند؛ بلکه تنها نشان می‌دهد که در عرصه‌ی پیکار طبقاتی، موازنه‌ی قوا همچنان به نفع طبقه‌ی حاکم است؛ عرصه‌ای که در آن، یک طبقه‌ی متشکل و خودآگاه و «مسلح» در برابر یک طبقه‌ی پراکنده و عمدتا نا–خودآگاه و «بی‌سلاح» صف‌آرایی کرده است. اطمینان طبقه‌ی حاکم به این برتری قوا و فرادستی‌اش در این ستیز نامتقارن موجب شده است تا دولت ضمن بی‌توجهی آشکار و تحقیرآمیز به مطالبات کارگران (و به‌طور کلی به حیات این طبقه)، برای مهار اعتراضات ناگزیرِ بخش‌هایی از آنان به‌سهولت به اشکال عریان سرکوب (دستگیری، حبس، شلاق، شکنجه، ارعاب و غیره) متوسل گردد. تداوم چندین‌ساله‌ی این رویه، در کنار تشدید پیامدهای بحران مزمن اقتصادی بر زیست و معیشت کارگران، به خیزش‌های فرودستان در دی‌ماه ۹۶ و آبان ۹۸ انجامید؛ خیزش‌هایی که به‌واقع واکنش بی‌واسطه‌ی پایین‌ترین لایه‌های طبقه کارگر به تشدید ستم طبقاتی یا تداوم مصیبت‌بارِ چرخه‌ی فلاکت و سرکوب بودند. این‌که این خیزش‌ها به‌رغم دلاوری‌های مشهود و برخی مازادهای سیاسیِ ماندگار، کمابیش به‌سادگی سرکوب و مهار شدند و ناتمام ماندند، صرفا نشان‌گر فرادستی نظامی–امنیتی طبقه‌ی حاکم نیست، بلکه همچنین بر وجود گسستی مهلک در درون طبقه‌ی کارگر دلالت دارد. چرا که طبقه‌ی کارگر تنها با کسری از قوای بالفعل‌ و بالقوه‌اش به میدان آمد‌. حال آن‌که پیامدهای شکست در این مصاف‌های تاریخی، در تمامی پیکره‌ی وسیع طبقه‌ی کارگر توزیع شدند/می‌شوند؛ واقعیتی که در سال‌های پسا–۹۶ در قالب پیشروی تهاجمی دولت در تمامی عرصه‌های زیستی–معیشتیِ جامعه تجلی یافته است. بر این احوال، جای شگفتی نبود که پس از آبان ۹۸ هیولای فلاکت با سرعت بیشتری بتازد (که ازجمله، در افزایش افسارگسیخته‌ی تورم نمود یافته است). خصوصا که پاندمی کرونا از راه رسید و اجرای مشی دیرین فرافکنیِ دولت و مهندسی امنیتی بحران‌ها را تسهیل کرد. ولی از آنجا که پیروزمستی دولت نمی‌توانست عاجل‌ترشدن ضرورتِ نان را به محاق ببرد، اعتراضات روزمره‌ی کارگری و معیشتی همچنان ادامه یافت. به‌بیان دیگر، چرخه‌ی «فلاکت، اعتراض و سرکوب» کماکان برقرار ماند. در این میان، بخش‌های پیش‌روتر کارگران، بعضا اشکال جدید و رزمنده‌تری از سازماندهی اعتراضات/اعتصابات را به‌نمایش گذاشتند و صورت‌بندی‌های سیاسی‌تر یا مترقی‌تری از اهداف و مطالبات خویش را طرح کردند (برای مثال، در اعتصابات هفت‌تپه و هپکو و فولاد اهواز). همچنین، مبارزات کارگری در برخی از حوزه‌ها استمرار و انسجام بیشتری یافت (نظیر اعتراضات معلمان و بازنشستگان و پرستاران). در اینجا بخشی از مازاد الهام‌بخش خیزش ۹۸ در قالب سلب‌امید از نهاد دولت و جناح‌ها و گفتارهای درونی‌اش، و تکیه‌کردن هرچه بیشترِ کارگران بر قوای خویش نمود یافت‌. نمونه‌ی متاخر روشنی از این پیشروی (و ثمره‌ی غیرمستقیم آن)، بی‌گمان اعتصابات سراسریِ کارگران پیمانی و پروژه‌ای نفت و گاز بود.

در عین‌حال، در سال جاری خیزش‌های دیگری هم درگرفت (اعتراضات سراوان بلوچستان، و قیام تشنگان خوزستان)، که اگرچه خاستگاه آنها با ستم ملی و سازوکارهای نظام‌مند تبعیض درهم‌تنیده بود، اما مرکز ثقل آنها بحران معیشت بود، که در اثر تجمیع سازوکارهای تبعیض و ستم ملی، در این مناطقِ دستخوش «استعمار داخلی2»، شدت و ابعاد ویژه‌ای یافته‌ است. ولی به‌رغم اینکه این خیزش‌ها معضلی عام (بحران اقتصادی–معیشتی) را آماج اعتراضات خود قرار دادند، درنهایت هر یک به‌درجاتی در انزوای خود گرفتار آمدند و با خشونتِ تمام سرکوب شدند. وانگهی، با این‌که تشدید بحران اقتصادی در سال‌های اخیر لایه‌های فوقانی طبقه‌ی کارگر را، به‌واسطه‌ی گسترش بیکاری و رشد فلاکت‌بار تورم3، به زیر خط فقر مطلق رانده است، شواهدی وجود ندارد که خویش‌فهمیِ «طبقه‌ي متوسطیِ» این لایه‌ها به‌سمت جایگاه واقعی آنان به‌عنوان طبقه‌ی کارگر چرخش یافته باشد. با این اوصاف، پرسش بنیادی این است که مسیر آتی اعتراضات گریزناپذیر کارگران حامل چه چشم‌اندازی‌ست؟ آیا در جامعه‌ی کنونی ایران کارگران اساسا (به‌طور بالقوه) قادرند چرخه‌ی شومِ «فلاکت، اعتراض و سرکوب» را در هم بشکنند؟ اگر پاسخ مثبت باشد (که نویسنده هم چنین باوری دارد)، چه موانعی در برابر فعلیت‌یابی این بالقوگی قرار دارند؛ و کارگران تحت چه شرایطی قادر به تحقق این بالقوگی خواهند بود؟

۲. دشواره‌ی دگرگونی «کارگران» به طبقه‌ی کارگر

در مواجهه با پرسش فوق، ساده‌ترین پاسخ، به تاسی از مارکس، آن است که بگوییم بالقوگیِ دگرگون‌سازی کارگران تنها وقتی‌ فعلیت می‌یابد که توده‌ی متکثر و ناهمگون کارگران از مرحله‌ی «طبقه‌ی در خود» به‌ «طبقه‌ی برای خود» فرارَوی کند؛ زمانی‌که وحدت لفظی و ضمنیِ نهفته در واژه‌ی کارگران، که به هستی اجتماعی مشترک آنان اشاره دارد، در سپهر واقعیت فرازبانی هم تجلی بیابد؛ و حاملین این هستی اجتماعی به درک روشنی از اشتراکات خود برسند تا بر پایه‌ی آن وارد کنش جمعی و سیاسی مشترک (پیکار طبقاتی) شوند. اما چالش اصلی در اینجا همانا انضمامی‌کردن پاسخ کلی مارکس است و مشخصا مستلزم تامل در این پرسش است که در موقعیت تاریخی ما (در جغرافیای سیاسی ایران)، مسیر رشد درونیِ آگاهی و کنش طبقاتیِ کارگران با چه موانعی روبروست و طی چه فرآیندی و تحت چه شرایطی به شکوفایی می‌رسد؟ در مواجهه با این پرسش قدیمی ولی بنیادی، نقطه‌ی عزیمت این متن آن است که تعمیق شکاف طبقاتی و شدت‌یابی استثمار و ستم طبقاتی لزوما به فعلیت‌یابی آن بالقوگیِ دگرگون‌سازی نمی‌انجامد. به‌بیان عام‌تر، تشدید و گسترش ستم لزوما به خلق سوژه‌های هم‌بسته‌ی پیکار ضدستم نمی‌انجامد، بلکه تنها یکی از فاکتورهایی‌ست که زمینه‌ی مادی مساعدتری برای امکان‌یابی این فرآیند ایجاد می‌کند. در عمل، نحو‌ه‌ی ترکیب و تداخل این فاکتور با سایر فاکتورهای بازتولیدکننده‌ی نظم اجتماعی–سیاسی (مناسبات طبقاتیِ سرمایه‌دارانه)، و نیز با عوامل مخالف‌خوانِ آن، سرنوشت فرآیند زایش سوژه‌ی جمعی پیکار طبقاتی را تعیین می‌کند. بدین اعتبار، دست‌کم در میان‌مدت هیچ تضمینی وجود ندارد که در اثر تکرار اعتراضات کارگری–معیشتی در ایران شاهد رشد و شکوفایی آگاهی و کنش طبقاتی باشیم؛ بلکه مسیر محتملِ دیگر آن است که این گونه رویدادهای اعتراضی، با فرازوفرودهای مختلف و در قالبی عمدتا پراکنده و نامنسجم، همچنان ادامه بیابند؛ گیریم شمار و بسامد آنها افزایش یابد و با لحظاتی از خیزش‌های خودانگیخته (از سر خشم و استیصال) همراه گردند. تحقق این احتمال به‌معنای آن خواهد بود که تلاش‌ها و دستاوردها و پیشروی‌هایی که در مبارزات متعدد واحدها و حوزه‌های رزمنده کارگری رخ می‌دهند، در سطح طبقه، «از آن خود» نشوند و فرآیند «طبقه‌شدن» را تقویت نکنند. با طرح این احتمال، قصدم مسلماً پیش‌گویی تحولات آتی و یا کم‌ارج‌سازی تلاش‌های گذشته و جاریِ جنبش کارگری نیست. چاشنی بدبینیِ این برآوردِ خام (به‌عنوان یکی از مسیرهای محتمل)، صرفا تاکیدی‌ست بر ضرورت فاصله‌گیری از درک‌های غایت‌گرایانه و مبتنی بر جبر اقتصادی در ارزیابی تحولات تاریخی. اما در سطح ایجابی، قصدم برجسته‌سازی رویکردی‌ست که در ارزیابی مسیر حرکت پیکار طبقاتی، بر چگونگی موازنه‌ی قوای نیروهای ساختاری و اجتماعی تکیه دارد؛ خواه نیروها و ساختارهایی که راه طبقه‌شدن کارگران را سد می‌کنند (که دولت بی‌گمان در راس آنهاست)، و خواه آنهایی که محرک یا مقوم فرآیند رشد آگاهی طبقاتی آنان هستند.

بر اساس آنچه گفته شد، در باز–ارزیابی پرسش عام و کلیدی «چرا کارگران به‌پا نمی‌خیزند؟4»، باید تعیین کرد چه سازوکارهای مشخصی در موقعیت کنونی جامعه‌ی ایران اهمیت ویژه‌ای در انسداد یا تحقق‌یابی قدرت بالقوه‌ی کارگران دارند. در این خصوص مسلما می‌توان به جایگاه موضوعاتی مثل شکل بدیل یا موثر سازمان‌یابی، چگونگی مواجهه با دستگاه سرکوب، نحوه‌ی ارتقای درک انتقادی ضدسرمایه‌دارانه (یا آموزه‌های سوسیالیستی)، مسیر پیوندیابی و هم‌سویی مبارزات متعدد کارگری، نحوه‌ی فراروی از دوگانه‌ی صنفی–سیاسی، نقش سیاست‌های اقتصادی و سازوکارهای حکمرانی دولت، و موارد مهم دیگر اندیشید. اما هدف محدود این متن مساله‌مندسازی (پروبلماتیزه‌کردن) این پرسش است که چه موانعی در مسیر هویت‌یابی توده‌ی کارگران به‌منزله‌ی یک طبقه در جامعه‌ی کنونی ایران (در بافتار سرمایه‌داری جهانی) وجود دارد، و چه امکاناتی برای غلبه بر این موانع قابل‌تصور است. اما وارسی این پرسش (همانند وارسی هر یک از موضوعاتِ یادشده) مستلزم فرض‌گرفتن یا روشن‌سازی تعریفی از طبقه‌ی کارگر است؛ چرا که این یک، تاثیر مستقیمی بر محتوای پاسخ‌های بعدی خواهد داشت.

۳. چالش تعریف و بازشناسی طبقه‌ي کارگر

این نوشتار بر درکی تعمیم‌یافته از مقوله‌ی طبقه‌ی کارگر متکی‌ست: کارگران به‌سانِ مجموعه‌ی کسانی که برای بازتولید حیات مادی‌ خویش (و نزدیکان‌شان) امکانی جز فروش قوه‌ی کارشان ندارند. این تعریف از کارگر همچنین شامل افراد بیکار (نیازمند به کار)، موقتی‌کاران و بی‌ثبات‌کاران، و نیز بخش بزرگی از خوداشتغالان خُرد (نظیر دست‌فروشان) می‌شود. با این حال، وابستگی به کار مزدی برای تعریف کارگر، همه‌شمول نیست و نیازمند افزودن برخی قیدهای تصریحی‌ست: این تعریف شامل مزدبگیرانی نمی‌شود که به‌دلیل بهره‌مندی از تخصصی کمیاب (یا جایگاهی ممتاز) از دستمزدهای ویژه‌ای برخوردارند که آن‌ها را از وابستگی مفرط به کار مزدی بی‌نیاز می‌سازد، چرا که ازطریق اندوختن اشکال مختلف سرمایه امکان دسترسی به مازاد ارزش اضافیِ اجتماعی را دارند. این تعریف همچنین شامل مدیران و مجریانی نمی‌شود که استراتژی‌ها و تاکتیک‌های حفظ و بسط سود و استثمار را طراحی و اجرا می‌کنند، یا بخشی از سازوکارهای انضباطی سرمایه را بر سایر مزدبگیران تحمیل می‌کنند؛ شامل کسانی هم نمی‌شود که در جایگاه نخبگان و کارشناسان ارشد و مشاوران ممتاز دولتی (یا وابسته به شرکت‌ها)، سازوکارهای ایدئولوژیک بازتولید مناسبات سرمایه‌دارانه یا هژمونی بورژوازی را تقویت و بازسازی می‌کنند. ‏{هر دو دسته‌ی اخیر به‌دلیل جایگاه خاص‌شان به‌عنوان ارگان‌های فعلیت‌یابی خودآگاهی سرمایه، نه‌فقط منافع ویژه‌ای در بازتولید مناسبات جاری دارند، بلکه خود را با طبقه‌ی حاکم هم‌ذات‌پنداری می‌کنند و از این‌رو نقش فعال و حتی خودانگیخته‌ای در سرکوب آگاهی طبقاتی کارگران ایفا می‌کنند.} روشن است که این تعریف، نیروهای نظامی و امنیتی و سایر عاملین ماشین سرکوب دولت را نیز شامل نمی‌شود؛ چرا که به‌رغم شمول فعالیت آن‌ها در گستره‌ی «کار مزدی»، اعضای این گروه به‌دلیل پیوند ساختاری با یکی از کارکردهای بنیادی دولت سرمایه‌داری، از جایگاه تضمین‌شده‌ای در بهره‌مندی از ثروت اجتماعی برخوردارند. به این فهرست می‌توان موارد مهم دیگری را هم افزود که درخصوص جامعه‌ی ایران مهم‌ترین آنها رسته‌ی روحانیون و مبلغان مذهبی‌ست.

بدین‌ترتیب، مفهوم تعمیم‌یافته‌ی طبقه‌ي کارگر مبتنی بر تمامیت سپهرهای تولید و بازتولید نظام سرمایه‌داری‌ست (نه‌ صرفاً ساحت تولید) و – بر همین اساس – کمابیش شامل تمام کسانی می‌شود که: الف) برای ادامه‌ی حیات مادی خویش وابستگی مفرطی به کار مزدی دارند؛ ب) نه‌تنها نفعی در حفظ مناسبات سرمایه‌دارانه ندارند، بلکه بهبود زیست عینی آنان منوط به لغو این مناسبات است. و همه‌ی این‌ها فارغ از ارزیابی‌های هنجاری و جهت‌گیری‌های سیاسی خود آنهاست. مناقشات نظری درباره‌ی تعریف مفهومی طبقه‌ی کارگر بخشا به‌واسطه‌ی حضور دو رویکرد نارسا ولی پرنفوذ در سنت مارکسیستی تداوم یافته‌اند: یکی رویکردی‌ست که مفهوم کارگر را بی‌واسطه به «کار مولد» مرتبط می‌سازد و سپس بر مبنای تعریف محدودی از کار مولد به تعریف محدودی از طبقه‌ی کارگر می‌رسد (که صرفاً ناظر بر تاثیرگذارترین بخش طبقه‌ي کارگر در معادلات تولیدی‌ست)؛ دیگری، تعریف طبقه‌ی کارگر را بی‌واسطه به کارکردهای رهایی‌بخش بالقوه‌ی آن (به‌سان پیکر واحد پرولتاریا) در روند آتیِ تحولات تاریخی پیوند می‌زند5. درحالی‌که رویکرد دوم – برمبنای درکی غایت‌گرایانه – هستی‌شناسی طبقه‌ی کارگر را به‌نفع کارکردهای سیاسی بی‌واسطه‌ی آن کمابیش نادیده می‌گیرد، رویکرد اولی – برمبنای درکی کمابیش ذات‌گرایانه از مفهوم کار و نگاهی ستایش‌گرانه به «کارگران مولد» – نمودهای متکثر هستی‌شناسی طبقه‌ی کارگر را نادیده می‌گیرد. درنهایت، هیچ یک از این دو نمی‌توانند بحران سوژگی طبقه‌ي کارگر را در متن تحولات تاریخی متاخر سرمایه‌داری به‌درستی درک کند یا توضیح بدهد: اولی این بحران را به‌رسمیت نمی‌شناسد و «وقفه‌ی مقطعیِ» غیرقابل انکار در وزن سیاسی طبقه‌ي کارگر را به علل جانبی کلیشه‌ای (نظیر خیانت احزاب چپ‌گرا) نسبت می‌دهد، تا با فراغ بالْ استراتژی و مشی سیاسی دیرین خویش را پی بگیرد؛ دومی عمدتا از بازشناسیِ مخدوش این بحران، به انحلال مفهومی طبقه‌ی کارگر و روی‌گردانی از سیاست طبقاتی می‌رسد.

در مقابلِ چنین رویکردهایی، تعریف تعمیم‌یافته‌ی این متن از کارگرانْ در امتداد این درک مارکسی قرار دارد که پویش مستمر و توسعه‌ی تاریخی سرمایه‌داری، به پرولتریزه‌سازیِ اجباریِ جمعیت جوامع (اجتماعی‌شدن فزآینده‌ي نیروهای تولیدی) یا وابسته‌سازی جمعیت هرچه بزرگ‌تری به کار مزدی (فروش قوه‌ی کار) می‌انجاند. پری اندرسون در سال ۱۹۹۵ این روند را چنین توصیف کرده است:

شمار پرولتاریای کلاسیک کارگران صنعتی، به‌طور مطلق در کشورهای پیش‌رفته و به‌طور نسبی، یعنی به‌عنوان بخشی از جمعیت جهانی، کاهش یافته است؛ اما درعین حال، شمار کسانی که زندگی مادی‌شان وابسته به حقوق و دست‌مزدی‌ست که دریافت می‌کنند، به‌شدت افزایش پیدا کرده؛ هرچند احتمالاً آن‌ها هنوز اکثریت نوع بشر را تشکیل نمی‌دهند6.

به‌باور من، روند گسترش تهاجمی نولیبرالیسم صحت این درک را اثبات کرده است؛ چرا که معنا و نمود بارز این روند، گسترش قلمرو کار از کارخانه به تمامی سپهر جامعه بوده است. توسعه‌ی سرمایه‌داری متاخر، از یک‌سو با سلب مالکیت بی‌وقفه از توده‌ها (رشد سریع و مستمر شکاف بین اقلیت ثروتمند و اکثریت مطلق جوامع) و حذف خدمات اجتماعی، و با گسترش روند کالایی‌سازی به –تقریبا– همه‌ی فضاهای حیاتیِ جامعه، وابستگی مفرط افراد به کار مزدی (به فروش قوه کارشان) را افزایش داده است، که ترجمان این روند همانا پرولتریزه‌شدن روزافزون جوامع است. و از سوی دیگر، با ایجاد اشکال جدیدی از مناسبات اقتصاد کالایی و اشتغال (نظیر بی‌ثبات‌کاری، دورکاری، کار پیمانی–پروژه‌ای، کار ساعتی، «کار اجاره‌ای» به‌میانجی شرکت‌های کاریابی7، و غیره) تنوع درونی گستره‌ی کارگران و لذا شمول عینی «کارگران» را افزایش چشم‌گیری داده است8. تازگی نسبی پدیده‌ی کثرت و تنوع درونی در اردوگاه کارگران (در عصر پسافوردیستی)، در کنار افول چشم‌گیر احزاب سوسیالیسی و جنبش‌های کارگری توده‌ای و سیاست و گفتمان طبقاتی رادیکال9، عملاً بازشناسی مصادیق مفهوم «کارگر» را دشوار ساخته است: نه‌فقط برای بسیاری از ناظرین و مفسرین راست‌گرا و چپ‌گرا، بلکه حتی برای بسیاری از اعضای طبقه‌ی گسترش‌یافته و ناهمگون کارگران. بنابراین، روند تاریخی–جهانیِ پرولتریزه‌شدن جمعیت غالب جوامعِ معاصر، همزمان به‌معنی نامرئی‌شدن مفهوم طبقه‌ی کارگر بوده است؛ تو گویی عام‌شدن این پدیده، وجوه مشخصه یا نشانه‌های خاص بازشناسی آن را پنهان و سخت‌یاب کرده است. وانگهی، در دوره‌ای که دیگر نمی‌توان با اشاره به کارگر صنعتیِ یقه‌آبیْ مدلول ملموس و روشنی برای دال «کارگر» عرضه کرد، معنا و مصداق عینی واژ‌ه‌ی کارگر چنان گسترده و متکثر شده که ظاهراً فواید مشخص کاربست آن را زایل کرده است. با این‌همه، تنها در سطح پدیدارها (Erscheinungen) این‌گونه به‌نظر می‌رسد. اگر معنای یک واژه پیوندی با هستی‌ پدیده‌ی ناظر بر آن (مدلول) داشته باشد، باور به گستردگی دامنه‌ی شمول و مصادیق واژه‌ی کارگر در دنیای امروز، ضرورت کاربست مفهومی آن را زایل نمی‌سازد؛ برعکس، جایگاه تحلیلی مهم آن برای فهم مختصات پیچیده‌ی دنیای معاصر را برجسته می‌کند. به‌بیان دیگر، آنچه به مفهوم «طبقه‌ي کارگر» و کاربست سیاسیِ آن همچنان اعتبار می‌بخشد، جایگاه هستی‌شناسانه‌ی این طبقه در مناسبات کلان سرمایه‌دارانه است، نه انتخاب‌های معرفت‌شناختی10.

۴. نامرئی‌شدن طبقه‌ي کارگر در اقیانوس کارگران

تعریفی که از «کارگران» به‌دست دادیم، صرفا در سطح هستی‌شناسی یا بنیان‌های مشترک هستی اجتماعی آنهاست‌. از منظر بیرونی و برای مقاصد شناختی و نظری می‌توان با تکیه بر چنین مبنایی، از طبقه‌ی کارگر سخن گفت. اما هنوز فاصله زیادی‌ست تا مرحله‌ای که اشتراکات در هستی اجتماعی، کارگران را به‌مثابه‌ی یک طبقه تعین بخشد و تبلوری روشن در خویش‌فهمی و کنش‌های فردی و جمعی آنان بیابد. اگر هستی اجتماعی طبقه‌ی کارگر (یا کالایی‌شدن گسترده‌ی قوه‌‌ی کار) همچنان موتور محرکه‌ی اقتصاد سرمایه‌داری‌ست، پس پیکریابی سیاسی این طبقه، می‌تواند فاعلیتی سترگ در برابر پویش ویران‌گر سرمایه‌داری‌ باشد. حال‌آنکه مشاهدات کنونی ما شواهد بسیار اندکی درخصوص تحقق این جهش عرضه می‌کنند. ولی چرا؟

بگذارید از اینجا شروع کنیم: افراد تجربه‌ی زیسته‌ی خود و رویدادهای بلافصل پیرامونی‌شان را در پرتو آنچه داشته‌ی فرهنگی (به‌تعبیری، ذهنیت) آنهاست، تفسیر می‌کنند؛ و متناسب با این تفسیر، به اشکالی از کنش فردی یا جمعی یا موضع‌گیری سیاسی (ازجمله، انفعال نسبی) روی می‌آورند. پس رواست که بپرسیم آیا اساساً فرهنگ یا ذهنیتِ غالبی بر جامعه‌ی ایران حاکم است که صرفا دسته‌ی معینی از مصالح تفسیری – برای مواجهه‌ با تحارب زیسته و مشاهدات مستقیم – را در اختیار کارگران و سایر باشندگان‌ اجتماعی قرار می‌دهد؟ اگر چنین است، مضمون و خاستگاه این آموزه‌های فرهنگیِ درونی‌شده‌ چیست و نمود عینی تاثیرگذاری آنها بر فرآیند خویش‌فهمی و هویت‌یابی توده‌ی کارگران کجاست؟

برای پاسخ به این پرسش، نخست باید از سطح عام‌تری، یعنی از منظومه‌ی مناسبات جهانی–تاریخیِ سرمایه‌داریِ معاصر، شروع کنیم. گفتیم که گسترش روندهای سلب‌مالکیت عمومی و کالایی‌سازی حوزه‌های زیستی و خدمات اجتماعی، و بسط قلمرو کارخانه به سراسر جامعه (تسخیر اکثر عرصه‌های زندگی توسط منطق سودآوری اقتصادی)، موجب گسترش‌یابی تنوعات درونی کار و اشتغال گردید؛ خواه متاثر از نوآوری‌های مستمر فناورانه، و خواه ازطریق منعطف‌سازی کار به‌منظور بسط بارآوری و سود11. و این‌که این روندها، به‌سان وجوه متاخر فرآیند تاریخیِ پرولتریزه‌شدن جوامع، اگرچه دامنه‌ی شمول طبقه‌ی کارگر را (در سطح هستی‌ اجتماعی) گسترش دادند، ولی همزمان بر درجه‌ی تنوعات و ناهمگونی‌های درونی این طبقه افزودند. و سرانجام این‌که رشد این کثرت و ناهمگونیِ درونی، خود یکی از عواملی بود که خویش‌فهمی کارگران به‌سان یک طبقه و تعین‌یابی سیاسی آنان‌ در قالب «طبقه‌ی کارگر» را بسیار دشوارتر از گذشته ساخته است. اما دشوار بتوان ادعا کرد که تکثر درونی طبقه‌ی کارگر لزوما و فی‌نفسه به واگرایی آن می‌انجامد، با اینکه مسلما در شرایط معمولْ آن را دشوارتر می‌سازد. پس، چه عواملی موجب شدند تا بر این بستر مادی–تاریخیِ مهیاشده، ذهنیتی فراگیر شود که کثرت و ناهمگونی درون‌طبقاتی را به واگرایی درونی و عدم بازشناسی خویش (به‌سان اعضای طبقه‌ی کارگر) برساند؟ به باور من مهم‌ترینِ این عوامل را می‌توان در چهار دسته‌ی عمده‌ی زیر گنجاند، که طبعا پیوندها و تاثیرات متقابلی میان آن‌ها وجود دارد:

الف) تشدیدِ رقابت‌های درونی کارگران بر سر اشتغال و غلبه‌ی انگاره‌ی رقابت بر همبستگی:

این فرآیند به‌میانجی منعطف‌سازیِ نولیبرالیِ کار آغاز شد و طی روند پیشروی‌اش به ناامن‌سازی فزآینده‌ی شرایط زیستی–معیشتی کارگران انجامید. نمود بارز آن، حذف الگوی استخدام دایمی و فراگیرشدن قراردادهای کار موقتی بود؛ و نمود متاخرتر آن رواج کار پیمانی و بی‌ثبات‌کاری‌ست. خصوصا در جایی‌که ممنوعیت تشکل‌ها و اتحادیه‌های کارگری (یا ادغام آن‌ها در ساختار دولت) امکان شکل‌گیری نیروی مقاومت جمعی و سازمان‌یافته در برابر این تهاجماتِ همه‌جانبه را سلب کرده باشد، هر کارگر ناچار است به‌تنهایی بار خود را به‌دوش بکشد؛ پس، او ناامیدانه خود را در موقعیت جنگی دفاعی و تک‌نفره می‌یابد که پیشبردِ آن لاجرم بر تعریفی طبقاتی از دشمن استوار نیست، بلکه در نظر او همه‌ی عوامل بیرون از وی همچون خطرات بالفعل و بالقوه پدیدار می‌شوند. در اینجا باید این ایده‌ی محوری سام گیندین را بسط داد که «سرمایه‌داری چگونه قادر شده است رقابت‌های درونی خود را به درون طبقه‌ی کارگر انتقال دهد12» و از تنش‌ها و واگرایی‌های حاصله برای تضعیف و مهار مبارزات طبقاتی کارگران بهره‌برداری کند. روشن است که تشدید رقابت‌های درونیِ کارگران، بی‌تفاوتی و دافعه را به‌جای همبستگی می‌نشاند و بدین‌سان مسیر «طبقه‌شدن» آنان را سد می‌کند.

ب) فراگیرشدن فردگرایی افراطی و حذف تحمیلی الگوها و سازمان‌های زیست و کنش جمعی: یکی از مشخصه‌هاي بارز عصر نئولیبرالیسم بافتارزُدایی و تاریخ‌زُدایی از موقعیت‌ها و رویدادها و تحولات، و نشاندن فرد به‌عنوان مرکز ثقل جهان است. برجسته‌سازی نمایشیِ انگاره‌ی انتخاب و تصمیم فرد و امکانات سرشار برای پیشرفت فردی، توأم بود با مسئول‌ و مقصرشناختن فرد در ناکامی‌های اجتماعی و اقتصادی‌اش13. در همین راستا، افول گفتمان چپ و ارزش‌ها و سنت‌های جمع‌گرایانه و حذف نهادها و ظرف‌های مرسوم برای تمرین و پیشبرد کار جمعی14، مسیر سیاست‌زُدایی نولیبرالی از عرصه‌ی عمومی را به‌تمامی هموار ساخت. بدین‌ترتیب، و بر بستر تاریخیِ رقابتی‌سازیِ عرصه‌ي کار (بند قبلی)، شرایط ذهنیِ «مساعد»ی فراهم شد تا گرایش به پیکار برای بقاء (و «پیشرفت») با اتکا بر «توان فردی»، ابعاد ویژه‌ای بیابد. بدین‌ترتیب، این انگاره که «دیگری» رقیب یا خطری بالقوه‌ است، با سهولت بیشتری درونی شد و در کنش‌ها و جهت‌گیری‌های بیرونی تجلی یافت.

ج) غلبه‌ی ذهنیت شهروندان «طبقه‌ي متوسطی» در میان کارگران: بر متن تحولات تاریخی یاد شده، و خصوصا با رشد ناهمگونی‌های درونی کارگران، در دهه‌های اخیر شاهد شکل‌گیری و رواج نگرشی در بین توده‌ی کارگران بوده‌ایم که خصلت مشخصه‌ی آن طرد هویت کارگری و بازشناسی خویش در جایگاه به‌اصطلاح «طبقه‌ي متوسط» است. فراگیرشدنِ این گرایش اگرچه پیوند نزدیکی با رواج وسیع آموزه‌های فرهنگی نولیبرالی و افول گفتمان طبقاتی رادیکال دارد، اما گسترش عملی آن بدون فشارهای نولیبرالی درجهت منعطف‌سازیِ (بی‌ثبات‌سازی) کار و حذف خدمات اجتماعی و پرولتریزه‌کردن هرچه بیشتر جامعه ناممکن می‌بود؛ چرا که در نتیجه‌ی این روند، نه فقط محرومیت اقتصادی کارگران شدت یافت، بلکه دامنه‌ی شمول کارگران نیز وسعت یافت؛ حال آن‌که اینک بخشی از ناهمگونی‌های رشدیافته در درون طبقه‌ي کارگر در قالب تفاوت در درجه‌ی محرومیت و آسیب‌پذیری نمود می‌یافت. بر این اساس، برای مثال، بازشناسی خویش به‌سان عضوی از به‌اصطلاح «طبقه‌ی متوسط» از سوی یک خانواده‌ی کارگری، ترسی ناخودآگاه از سقوط به پله‌‌های پایین‌تر فقر و محرومیت را بازتاب می‌دهد. از سوی دیگر، هرچه توسعه‌ی نولیبرالیِ سرمایه‌داری روند پرولتریزه‌کردن مردمان را وسعت و سرعت بیشتری بخشید، دولت‌ها با جدیت بیشتری به انگاره‌ی «طبقه‌ي متوسط» دامن زدند (ن.ک. به بند ۵).

د) غلبه‌ی تعلقات مذهبی، قومی و ناسیونالیستی به‌عنوان منابع اصلی هویت‌یابی کارگران: با افولِ جهانیِ سیاست طبقاتی و سازمان‌‌های کارگری در ربع آخر قرن بیستم، مشی و گفتمان جمع‌گرایی که پیش از آن رویه‌ای پرنفوذ – و بعضا غالب – در بسیاری از جوامع بود به محاق رفت. در همین راستا، باور کمابیش رایج به امکان عبور از سرمایه‌داری برای بنای جامعه‌ي بدیل، و نقش اساسی طبقه‌ي کارگر در این فرآیندِ تاریخی، فروریخت. مشخصاً با ازمیان‌رفتن منظومه‌های فکری–فرهنگی دوران سرزندگی چپ سوسیالیستی و سیاست طبقاتی، پل‌زدن بین دو وجه منفک‌شده‌ی عینی و ذهنی طبقه‌ی کارگر دشوارتر شد15. در این شرایط عسرت تاریخی، توده‌ی پراکنده‌ و اعتبار–زُدوده‌ی کارگرانْ برای خویش‌فهمیْ به منابع هویتیِ دیگری روی آوردند. . این هویت‌یابیْ نیازی عینی برای محافظت از خویش و جهت‌یابی در متن شرایط متلاطم و تهدیدآمیزی بود که ضمن افزایش ناامنی‌های زیستی–معیشتی، دامنه‌ی ناهمگونی‌ در گستره‌ی عظیم فرودستان را وسعت داده بود و آنان را همچون افراد و جماعت‌هایی بیگانه از هم در برابر یکدیگر نشانده بود. پس، جای شگفتی نبود که کارگران برای هویت‌یابی به مصالح بی‌واسطه‌ی در دسترسِ خویش روی آوردند: نه‌فقط افول گفتمان و سیاست چپ جای کافی برای برجسته‌شدن تعلقات مذهبی و قومی و ناسیونالیستی گشوده بود، بلکه دولت‌ها نیز سهم مهمی در این روند داشتند. چرا که دولت‌ها به‌منظور پیشبرد سیاست‌های ماهیتاً تنش‌آفرین نولیبرالی و – توامان – تثبیت جایگاه‌شان در عصر چرخش نولیبرالی، به بازآرایی منابع ایدئولوژیک برای حفظ مشروعیت و توان سیاسیِ خویش نیاز داشتند. رویدادها و تحولات جهانی (سقوط دولت‌های رفاه و حذف سیاست‌های رفاهی، جنگ‌های جدید و عروج اسلام‌گرایی) نیز شکاف‌های از پیش‌موجود در درون جوامع را، که با چسب دولت‌ملت سرهم‌بندی شده بودند، عیان‌تر و فعال‌تر ساختند؛ تا حدی‌که در دهه‌های اخیر فراگیرشدن هویت‌گرایی و سیاست هویت16، هویت‌یابی بر مبنای طبقه و سیاست طبقاتی را به حاشیه رانده است.

با این اوصاف، بحران امروزیِ خویش‌بیگانگی یا واگرایی درونیِ طبقه‌ي کارگر در متن شرایط و سازوکارهای تاریخی‌–جهانی ویژه‌ای شکل گرفت که ملازم شیوه‌ی مسلط انباشت در فاز متاخر سرمایه‌داری‌ یا همانا نولیبرالیسم است. مارک فیشر این مساله را به‌خوبی در عبارت زیر خلاصه می‌کند:

«نئولیبرالیسم تنها کارگران را نابود نکرد، بلکه فعالانه مردم را تشویق کرد خودشان را به عنوان کارگر تلقی نکنند. موفقیت آن هم در تحریک مردم برای ترک این هویت و آگاهی طبقاتی بود.17»

در بندی بعدی، وجه نمونه‌واری از این مساله را وارسی می‌کنیم و مشخصاً به موضوع هویت‌‌یابی بر مبنای انگاره‌ی «طبقه‌ي متوسط» می‌پردازیم.

۵. منابع متناقض هویت‌یابیِ کارگران (نمونه‌ی «طبقه‌ي متوسط»)

به‌لحاظ هستی‌شناسی اقتصادی (مبتنی بر مناسبات بنیادی سرمایه‌داری)، می‌دانیم که در بین دو طبقه‌ي اصلی سرمایه‌دار و کارگر یک طبقه یا لایه‌ی میانی (Mittelschicht) وجود دارد. اما برخلاف داعیه‌‌های حاکمان و مفسران بورژوایی، در دوره‌ی تاریخی حاضر و در اثر پیشروی روند پرولتریزه‌شدن، شمار اعضای این طبقه نسبتاً اندک است. بااین حال، چینش و مفصل‌بندیِ زمینه‌های مادی و ایدئولوژیک در دهه‌های اخیر به‌گونه‌ای بوده است که انبوهی از افرادی که به‌لحاظ جایگاه اقتصادی و هستی اجتماعی‌شان به طبقه‌ی کارگر تعلق دارند، درک دیگری از موقعیت اجتماعی–طبقاتی خویش دارند و خود را به‌عنوان اعضای «طبقه‌ي متوسط» بازشناسی می‌کنند18. وانگهی، گفتمان مسلط بورژوایی، به‌واسطه‌ی رسانه‌ها و سیستم آموزشی و الگوهای مصرف توده‌ای، همواره چنین القاء کرده است که «طبقه‌ی متوسط» بزرگ‌ترین بخش جمعیت جامعه را در بر دارد. حال‌ آن‌که در پسِ صفت «متوسط»، این پنداشت فراگیر ایدئولوژیک نهفته است که وضعیت جمعیت بزرگی از جامعه نه خیلی‌خوب است نه خیلی‌بد، بلکه «حد وسط» یا «معمولی» است؛ انگاره‌ای که نهایتاً بر متعادل‌بودن وضعیت میانگین جامعه (و تلویحا بر نوعی عدالت اجتماعی) دلالت دارد. بدین‌ترتیب، دولت با سازوبرگ‌های ایدئولوژیک‌اش مستقیما «افسانه و افسون طبقه‌ي متوسط» را دامن می‌زند. نتیجه‌ی رواج این انگاره‌ی ایدئولوژیک آن است که بخش قابل‌توجهی از توده‌ی کارگران، به‌واسطه‌ی بازشناسی خویش در جایگاهی غیرواقعی، الگوهای فکری–فرهنگی «طبقه‌ي متوسطی» را درونی‌سازی و تکثیر می‌کنند19. بدین‌ترتیب، در باور مسلط/عمومی، آن طبقه‌ي میانیِ کم‌شمار که اینک با «طبقه‌ی متوسط» یکی انگاشته می‌شود تا سرحد اکثریت جمعیت جامعه متورم می‌شود؛ و به‌تبع آن، واژه‌ی «کارگران» معادلی نظیر اقلیت کارگران صنعتی و یا محرومان مطلق می‌یابد. در سطح مشهودات، جمعیت بزرگی از کارگران، در اثر فهم خویش به‌سان «طبقه‌ی متوسط»، باورها و ارزش‌ها و جهت‌گیری‌های «اجتماعی–فرهنگیِ» کمابیش مشابهی اتخاذ می‌کنند که اغلب دخلی به منافع طبقه‌ي کارگر ندارد و لذا مغایر با منافع واقعی خود آنان است. این پاردوکس را چطور می‌توان توضیح داد؟ آیا با ارجاع به جایگاه اقتصادی توده‌ی وسیع کارگرانی که خود را «طبقه‌ی متوسطی» می‌انگارند (یعنی با ارجاع به تعلق ناگزیر آنان به طبقه‌ي کارگر)، می‌توان گفت «طبقه‌ي متوسط» امری موهوم و غیرواقعی‌ست؟ تصور می‌کنم رجوع به مفهوم لایه‌مندیِ(stratification) واقعیت در «رئالیسم انتقادِیِ» روی باسکار20 و مفهوم لایه‌ي برآیند(emergent) بتواند در گره‌گشایی از این پاردوکس مفید باشد. بر این اساس، پیدایش «طبقه‌ی متوسط» در مناسبات اجتماعی–تاریخی سرمایه‌داری ِمتاخر را می‌توان همچون لایه‌ای برآیند (نوظهور) از دل زمینه‌های مادی و سازوکارهای علیتیِ ازپیش‌موجود توضیح داد. به‌همین ترتیب، حضور مادی «طبقه‌ی متوسط»، با نظر به تأثیرات عینیِ مضمونِ خویش‌آگاهیِ عاملان انسانی در باورها و کنش‌های اجتماعی–سیاسیِ آنان به‌فهم درمی‌آید. بنابراین، وجود و حضور مادی این لایه‌ي برآیند، هرقدر هم مشروط و شکننده باشد، با ارجاع به آن هستی‌شناسی اقتصادی و خاستگاه علیتی‌اش، قابل انکار نیست؛ چون با کارکردهای عینی–اجتماعیِ آن پیوند دارد21. یعنی پدیده‌ی «طبقه‌ي متوسط» صرفاً یک امر موهومِ (غیرواقعی) یا توهم جامعه‌شناسانه نیست که فرضاً بتوان آن را به کژتابی‌های جامعه‌ی سرمایه‌داری، خودفریبی کارگران، یا ترفندهای ایدئولوژیک حاکمان تقلیل داد؛ بلکه مابه‌ازای بیرونیِ تأثیرات درونی این کژتابی‌ها و گسترش اجتماعیِ مستمرِ این‌گونه خودفریبی‌ها و ترفند–پندارهای ایدئولوژیک است؛ و لذا می‌توان آن را همچون مادیت‌یابیِ ایده‌های القایی تلقی کرد.

با این‌همه، تا جایی‌که به منافع طبقاتیِ کارگران و پتانسیل رهایی‌بخش طبقه‌ی کارگر مربوط می‌شود، اسارت کارگران در ایدئولوژی طبقه‌ی متوسطی به‌طرز مهلکی بازدارنده است، چون مقدمه‌ای‌ست برای دگردیسی کارکردهای اجتماعی–سیاسیِ آنان. پس، نفی سیاسی الگوی خویش‌فهمیِ «طبقه‌ي متوسطی»، بی‌‌آن‌که به‌معنای انکار واقعیت اجتماعیِ پدیده‌ی «طبقه‌ي متوسط» باشد22، ناظر بر این حقیقت است که شکل‌گیری خویش‌آگاهی کاذبِ برسازنده‌ی این پدیده (نزد توده‌ی کارگران)، در رازورزی‌های سرمایه‌دارانه‌ ریشه دارد؛ و این‌که این خویش‌آگاهیِ بیگانه‌ساز، با کارکردهای سیاسیِ عمدتا ارتجاعی – در جهت تحکیم منافع طبقه‌ي حاکم – همراه است.

نمونه‌ی «طبقه‌ي متوسط»، ما را با پیچیدگی نظام ایدئولوژیک و کارکردهای بازدارنده‌ی آن روبرو می‌سازد. می‌دانیم «کارکرد [نهایی] ایدئولوژی، مشروعیت‌بخشی به قدرت طبقه‌ي حاکم است» و این‌که «در تحلیل نهایی، اندیشه‌های حاکم بر جامعه، اندیشه‌های طبقه‌ي حاکم هستند». اما اگرچه در موقعیت‌های معمولْ اشکال مشخص تبلور شعور اجتماعی (خصوصا نزد توده‌ی فرودستان) متأثر از صورت‌بندی‌های ایدئولوژیکِِ هژمونیک (برآمده از طبقه‌ي حاکم) هستند، اما ازلی‌سازیِ این پیوند در ساحت اندیشه‌ورزی به‌معنای انکار راه برون‌رفت خواهد بود. درمقابل، پیکارضدسرمایه‌دارانه، که عبور از سرمایه‌داری برای بناکردن نظم بدیل را ممکن می‌داند، مبتنی بر این پیش‌فرض است که می‌توان در جریان مبارزه موقعیت‌هایی را خلق و تقویت کرد که تابعیت شعور فرودستان از ایدئولوژی مسلط را مختل سازند. فرایند دست‌یابی به چنین موقعیت‌هایی را می‌توان پیکارهای ضدهژمونیک نامید. پس، اگر پیشبرد پیکارهای ضدهژمونیک راهکاری عام و ضروری برای ارتقای موقعیت طبقه‌ي کارگر باشد، این پیکار خصوصا در جوامعی نظیر ایران مولفه‌ی ویژه‌ای دارد که همانا پیکار برای معنابخشی یا اعتباربخشی به مفهوم طبقه‌ی کارگر و یا ستیز بر سر هویت‌‌یابیِ طبقاتی کارگران است.

۶) موانع طبقه‌‌شدن کارگران از نمایی نزدیک‌تر

سرمایه‌داری در اشکال پدیداری‌اش بسیار ناهمگون است و پویش تاریخیِ ناموزون‌ آن کماکان ادامه دارد؛ درعین حال، برای حفظ شالوده‌های حیاتی‌اش بسیار منعطف عمل می‌کند: خواه برای گشودن مسیرهای تازه‌ی انباشت، و خواه در مقابله با مقاومت‌های توده‌ی ستمدیدگان (استثمارشوندگان و طردشدگان). سرمایه‌داری در حرکت بی‌وقفه‌اش به‌سمت کالایی‌سازیِ فزاینده‌ی سپهر‌های حیات انسانی و طبیعی، تضادهایش را ژرف‌تر می‌سازد؛ در این مسیر که با پرولتریزه‌شدن جمعیت وسیع‌تری از جوامع همراه است، سرمایه‌داری دامنه‌ی دشمنان بالقوه‌ي خویش را گسترش می‌‌دهد؛ ولی همزمان به‌میانجی دولتْ مدیریت و مهار بحران‌ها و دشمنان‌اش را در دستور کار خود قرار می‌دهد. برای مثال، سرمایه‌داری در همان حال که استثمار و محرومیت و تبعیض و روندهای طرد و دیگری‌سازی را تشدید می‌‌کند، توامان می‌کوشد مسیرهای هویت‌یابی حول محرومیت‌ها و ستم‌هایی که خود به‌آنها دامن زده است را تسخیر کند و آن‌ها را در مقتضیات کلی پویش خویش ادغام کند23. در این عرصه، مهم‌ترین سلاح سرمایه تحمیل نحوه‌ی خویش‌فهمی و درک موقعیتِ تاریخی به ستمدیدگان است، که تأثیرات انکارناپذیری بر چگونگی کنش‌ها و تحرکات آن‌ها دارد. پس، سرمایه‌داری می‌کوشد دشمنان بالقوه‌اش را از درون تسخیر کند تا آن‌ها را به توده‌ای پراکنده، منفعل و بی‌خطر استحاله دهد.

در این میان، افزایش شمار اعتراضات کارگری و معیشتی، به‌رغم زمینه‌ی بالقوه‌ای که برای ارتقای سطح آگاهی طبقاتی کارگران فراهم می‌آورد24، با عواملِ زمینه‌ای و ساختاریِ مخالفی برای تحقق این بالقوگی روبروست. در کنار سرکوب‌های نظام‌مند دولت، منابع متعارض هویت‌یابیِ کارگران در دنیای امروز یکی از این عوامل ساختاری‌ست. نمونه‌ي مهمی از آن را – بار دیگر – درنظر آوریم: اگر ستیز ایدئولوژی‌ها برای کسب (و حفظ) هژمونی را یکی از مشخصه‌‌های اصلی جوامع طبقاتیِ معاصر بدانیم، جامعه‌ی ایران نه‌تنها از این قاعده مستثنا نیست، بلکه خصلت نابرابر این ستیز در جامعه‌ی ما به‌طرز ویژه‌ای برجسته است: طبقه‌ي حاکم نه‌تنها تمامی سازوبرگ‌های دولت را برای ترویج و بدیهی‌نماییِ و بازتولید ایدئولوژی خویش در اختیار دارد، بلکه بسیاری از کارگران در کنار سایر اقشاری که خود را در قالب «طبقه‌ي متوسط» بازشناسی می‌کنند نیز این آموزه‌های ایدئولوژیکِ درونی‌‌شده را داوطلبانه‌ تکثیر و تقویت می‌کنند. پس، در اینجا طبقه‌ی کارگر نه‌فقط با دشمن طبقاتی خویش روبروست، بلکه برخی لایه‌های درونیِ طبقه‌ي کارگر نیز با توهم «تعلق طبقاتیِ» متفاوت، عملاً از اردوگاه دشمن پشتیبانی می‌کنند.

وجه دیگری از پدیده‌ی هویت‌یابیِ متعارض کارگران، برجسته‌شدن تعلقات مذهبی، قومی و ناسیونالیستی بر فراز همبستگی طبقاتی‌ست. مسیر توسعه‌ی سرمایه‌داری در دهه‌های اخیر سازوکارهایی‌ را فعال کرده که نه‌تنها به رشد تکثر و ناهمگونی‌ها در گستره‌ي کارگران انجامیده‌اند، بلکه عمدتا وجوهی خصمانه به این ناهمگونی‌ها داده‌اند که ماحصل آن‌ها رشد مشهود واگرایی درونیِ طبقه‌ی کارگر یا خویش‌بیگانگیِ آن است؛ مشخصا نئولیبرالیسم با برجسته‌سازی فرد و دامن‌زدن به بی‌ثباتی کار و ناامنی‌های زیستی–معیشتی، موج تازه‌ای از رقابت‌های درونی را در میان کارگران برانگیخته و زمینه‌ي «مساعدی» برای طبقه‌زُدایی فراهم کرده است. وانگهی، مهم‌ترین سازوکارهای هویت‌یابی، یعنی مذهب، قومیت و ناسیونالیسم، به‌سهولت با ماهیت قدرت‌مدار و رویکردهای سیال دولت‌ملت‌های مدرن و اقتضائات نوین امپریالیستی مفصل‌بندی می‌شوند؛ ازجمله، در قالب بنیادگرایی دینی و گرایش‌های راسیستی و شووینیستی. {برای مثال، دولت ایران نه‌تنها با دامن‌زدن به گفتار ناسیونالیستی مرکزگرا، تضادهای قومی–ملیتی را دامن می‌زند، بلکه توامان با بسط نظام‌مند مناسک و باورهای شیعه‌گری25 شکاف‌های مذهبی را گسترش می‌دهد. می‌دانیم که دولت با امتزاج ایدئولوژیک این دو فاکتور برگزیده، درصدد پی‌ریزی قالب هویتی مطلوبِ خویش برای تولید انبوه «انسان ایرانی تراز نوین فارس–شیعی» است. اما نکته‌ی حایز اهمیت برای بحث حاضر این است که این سازوکارهای نه‌فقط مسیر هویت‌یابی طبقاتی توده‌‌ی کارگران را مختل می‌سازند، بلکه – به‌واسطه‌ی تقویت و بازتولید نظام تبعیض – بخش‌های مختلف کارگران را در مقابل هم قرار می‌دهند. وانگهی، دولت ازطریق وابسته‌سازی گزینشیِ طیفی از مزدبگیران به حمایت‌ها و امتیازهای تبعیض‌آمیز، که با سنجه‌ی نزدیکیِ کافی به ایدئولوژی و سیاست‌های دولت تراز می‌شود، می‌کوشد دامنه‌ی «فرودستان خودی» را گسترش دهد تا بتواند آن‌ها را همچون سپری دفاعی در برابر بخش‌های وسیع‌تر فرودستان به‌کار گیرد. ناگفته پیداست که این ترفند دولتی هم به‌سهم خود یکی از موانع خویش‌فهمی طبقاتی و همبستگی کارگران است.}

رشد پدیده‌های فوق، در کنار نفوذ انگاره‌های مردسالارانه در میان کارگران (که شکاف جنسیتی را تشدید می‌کند)، امروزه بیش از گذشته به‌سان موانعی جدی برای همبستگی و انسجام درونی طبقه‌ی کارگر – در درون و در میان جوامع – عمل می‌کنند. بنابراین، نادیده‌گرفتن اثرات آن‌ها چیزی شبیه پاک‌کردن صورت‌مساله – به‌جای پذیرشِ چالشِ جستجوی پاسخ – است. وانگهی، این پدیده‌ها به‌ناگاه از آسمان نزول نیافتند، بلکه به‌واسطه‌ی حضور دیرین و فعال و درهم‌تنیده‌ی سازوکارهای ستم، طبقه‌ي کارگر نیز همواره اثرات آن‌ها را در درون خویش حمل کرده است؛ و اینک به‌واسطه‌ی افول تاریخیِ گفتمان چپ و سیاست طبقاتی – در متن برخی تحولات تاریخیِ بومی و جهانی – ، میدان ویژه‌ای برای بروز و تاثیرگذاری آن‌ها فراهم آمده است. بنابراین، مساله بر سر بازشناسی انتقادی سازوکارهای ستم و سپس ارائه‌ی پاسخی موثر برای رویارویی با آنهاست؛ پاسخی که مجاب‌کننده‌تر و همراه‌کننده‌تر از آموزه‌ها و راهکارهایی باشد که سرمایه‌داری عرضه می‌کند. توضیح آن‌که گفتمان‌ها و رویکردهای بورژواییْ سازوکارهای ستم را صرفا از منظر حقوق اقلیت‌ها برجسته می‌سازند و خودِ این سازوکارها را نیز مجزا از یکدیگر و مستقل از کلیت نظم اجتماعیِ سرمایه‌دارانه (و فرآیندهای تاریخیِ زمینه‌ساز) بازنمایی می‌کنند؛ طوری که جهان اجتماعی همچون چهل‌تکه‌ای از تفاوت‌های ازلی، و سپهر ستمدیدگان همچون پهنه‌ی ستیزها و منافع متعارض تصویر می‌شود. درنتیجه، این رویکردها که از مدعای ضرورت بازشناسی جایگاه و حقوق اجتماعی اقلیت‌های تحت‌ستم وجاهت می‌گیرند، در عمل – عمدتا – با تقویت گفتمان‌های هویتیْ بر واگرایی‌های درونی طبقه‌ي کارگر می‌افزایند و لذا نهایتاً درجهت تضعیف اردوگاه ستم‌دیدگان عمل می‌کنند. حال آن‌که درست به‌همین دلیل، قادر نیستند منافع مادی گروه‌های «اقلیتِ» تحت‌ستم را در سایر حوزه‌های چندگانه‌ی ستم (خصوصا استثمار و فلاکت مادی) تأمین کنند.

گفتیم که استمرار و تشدید استثمار و ستم لزوماً به رشد خودآگاهی طبقاتی ستمدیدگان و ارتقای درک انتقادی آنان از کلیت نظام موجود نمی‌انجامد. افزایش شمار اعتراضات کارگری و معیشتی (که پیامد ناگزیر وضعیت فوق است) اگرچه به‌طور بالقوه می‌تواند سطح آگاهی طبقاتی کارگران را ارتقاء دهد، ولی این نتیجه لزوماً به‌خودیِ خود، خصوصا با درنظرگرفتن کارکرد سازوکارهای مخالف، حاصل نمی‌شود. برای مثال، دولت ایران با آگاهی از «خطر» همبستگی طبقاتی کارگران، شیوه‌ای تهاجمی برای رویارویی با اعتراضات ناگزیرِ کارگران در پیش گرفته است: از یک‌سو، در سرکوب هرگونه تلاش‌ معطوف به تشکل‌یابی کارگران و انسجام‌یابی مبارزات‌شان شدت‌عمل ویژه‌ای به‌کار می‌بندد؛ و ازسوی دیگر، – تحت چنین شرایطی – با آسودگی نسبی از عدم تاثیرگذاری اعتراضات پراکنده، می‌کوشد زمین و قواعد مبارزه و سقف پیشروی خواسته‌های اعتراضی را بر کارگران تحمیل کند. در همین راستا، دولت ایران از دیرباز تشدید روزافزون معضلات معیشتی کارگران26 (تا سر حد استیصال) را به سدی در برابر پیشروی مبارزات آنان بدل ساخته است. این «بازی» علی‌الاصول می‌تواند برای دولت (و طبقه‌ي حاکم) هم خطرناک باشد، چون می‌تواند به انفجار اجتماعی بیانجامد (نظیر خیزش‌های ۹۶ و ۹۸)؛ اما دولت با وقوف به کارکرد بازدارندگیِ واگرایی‌های درونیِ ستمدیدگان و نیز با اعتماد به توان و تجربه‌ی سرکوب خویش (در مواجهه با خیزش‌های نامتشکل فرودستان)، با فراغ بال راه تهاجمی خویش را پی‌ می‌گیرد. خصوصا که پیشبرد سیاست‌های اقتصادی دولت درجهت چشم‌انداز عظمت‌طلبیِ جمهوری اسلامی خواه‌ناخواه با گسترش بی‌حساب فلاکت عمومی همراه خواهد بود؛ پس چه‌بهتر که راهی پیش‌دستانه برای مهار تحرکات محتمل طبقه‌ي کارگر اختیار گردد.

۷. به‌سوی بازآرایی سیاست طبقاتی رادیکال

بااین اوصاف، اگر طبقه‌ی کارگر (در وسیع‌ترین معنای آن) همچنان مهم‌ترین نیروی اجتماعیِ بالقوه برای رویارویی با‌ نظم مهلک سرمایه‌داری‌ست، چگونه می‌تواند در شرایط تاریخی–انضمامیِ امروز درجهت بازسازی و بازیابی قدرت خود27 گام بردارد؟ بیایید – نخست – مولفه‌های مهم شرایط تاریخی حاضر را بار دیگر به‌اجمال مرور کنیم: طبقه‌ی کارگر الف) بیش از همیشه متکثر و ناهمگون است؛ ب) در اثر بی‌ثباتی و ناامنی فزآینده‌ی کار و معیشت دستخوش رقابت‌های درونی‌ست؛ ج) توامان در معرض فردگرایی افراطی نولیبرالی و افسون بورژواییِ «طبقه‌ي متوسط» قرار دارد؛ د) از منابع هویت‌یابی متعارضی متأثر است که خویش‌فهمی طبقاتی اعضایش را مختل می‌سازند؛ و در نتیجه: ه) تکثر و ناهمگونیِ درونی‌اش، آشکارا به سوی واگرایی طبقاتی سوق یافته است. در کنار همه‌ی این‌ها، شاید نیازی به یادآوری نباشد که کارگران ایران خواه در فرآیند تشکل‌یابی و خواه در برپایی اعتراضات و اعتصابات‌‌شان (و نیز در پی آنها) با سرکوب‌های مستقیم و نظام‌مند از جانب دولت‌ روبرو هستند. و به‌رغم همه‌ی این‌ها، باز می‌دانیم که جنبش کارگری در چند سال اخیر خیزهای مهمی برای ارتقای مبارزات طبقاتی برداشته است که (خصوصا با نظر به شرایط فوق) دستاوردهای ارزشمندی هستند. با این‌همه، درست بنا به جان‌سختیِ شرایط یادشده، از این دستاوردها تا تدارک نیرویی هم‌سنگ در برابر دشمن طبقاتی راه بسیار طولانی و دشواری در پیش است.

با این مقدمات، اگر بار دیگر پرسش فوق را احضار کنیم (رشد کیفی و کمی مبارزه‌ی طبقاتی کارگران در شرایط انضمامی امروز چگونه امکان‌پذیر است؟) خواهیم دید که با پرسش تاریخیِ سترگی روبرو هستیم، که از قضا سرنوشت آتی جامعه در گرو تدارک و کاربست پاسخ درخوری برای آن است.

تدارک چنین پاسخی پیش از هرچیز مستلزم درک اهمیت تاریخیِ صورت‌مساله و دشواری آن است. لذا تنها با اتکا بر خِرد جمعیْ عرضه‌ی پاسخ درخوری که بتواند دست‌مایه‌ی بازآراییِ مؤثر پیکار طبقاتی کارگران باشد، قابل‌تصور است. آنچه در امتداد مضمون و استدلال‌های این نوشتار می‌توان (مقدمتا و با پذیرش خطراتِ آن) در حاشیه‌ی پرسش فوق گفت آن است که ادامه‌ی ثمربخش مبارزات کارگران مستلزم بازبینی اساسی در استراتژی پیکار طبقاتی‌ست؛ و این‌که این گام توامان می‌باید با تحلیل جامعی از مختصات امروز جامعه‌ی ایران (خصوصا عوامل مؤثر در حیات مادی، باورها و کنش‌های توده‌ی کارگران) در پرتو پیوندهای مشخص آن با سرمایه‌داری جهانی همراه باشد. از آنجا که بازتولید سرمایه‌داری مستلزم گسترش پرولتریزه‌‌ساز‌یِ توده‌هاست، و از آنجا که قوام‌یابی توده‌ی پرولتاریا به‌سان جبهه‌ی واحد ستمدیدگان (حول محور طبقه‌ي کارگر) خطری سترگ برای بازتولید سرمایه‌داری خواهد بود، سرمایه‌داری با دامن‌زدن به تفاوت‌های ناگزیر در توده‌ی فرودستان می‌کوشد از شکل‌گیری این جبهه‌ی واحد در برابر پویش خویش جلوگیری نماید و تحرکات معطوف به چنین سمت‌وسویی را تضغیف و مهار نماید. بر این اساس، هدف اصلی در بازبینی استراتژی باید معطوف به بازسازی و بازیابی قوای پرولتاریا باشد. به‌باور من، نقطه‌ی عزیمتِ نظری برای چنین کاری، بسط مفهومی «طبقه‌ي کارگر» و تلاش برای ارائه‌ی روایتی نو از پیکار طبقاتی (پیکار ضدسرمایه‌دارانه) بر اساس این مفهوم‌سازی‌ست. این مفهوم‌پردازی خود لاجرم مبتنی بر بازشناسی این واقعیت خواهد بود که سرمایه‌داری به‌عنوان یک کلیت خودگستر، اگرچه بر منطق اقتصادی مشخصی (تصاحب ارزش اضافی در فرایند استثمار کارگران) استوار است، اما تنها در هم‌سازی با سایر سازوکارهای ستم و استحاله و ادغام‌ و بازتولید سیالِِ این سازوکارها، قادر به بازتولید کلیت خویش است. در نتیجه، – در این مفهوم‌پردازی از ستم و پیکار طبقاتی– طبقه‌ی کارگر تنها متأثر از استثمار اقتصادی نیست، بلکه دربردارنده‌ی انبوه ناهمگون کسانی‌ست که علاوه‌بر استثمار مستقیم یا غیرمستقیم اقتصادی، درمعرض پاره‌ای از سازوکارهای ستم قرار دارند؛ و در عین‌حال خود اغلب – به‌درجات مختلف – فاعلانِ نهاییِ پاره‌ای دیگر از سازوکارهای ستم هستند.

پرورش و گسترش چنین بینش و گفتاری نه‌فقط بخشی ضروری از پیکار ضدهژمونیک علیه نظامی‌ست که فعالانه از هم‌گراییِ مبارزاتیِ کارگران جلوگیری می‌کند، بلکه ضرورتی‌ست برای رشد آگاهی انتقادی در درون کارگران نسبت به عمل‌کرد مخرب این سازوکارها، و سهمی که بخشا خود در این مسیر دارند28. توده‌ی ناهمگون کارگران تنها با بازشناسی و پذیرش تفاوت‌ها و هویت‌های چندگانه (نظیر زن‌بودن، کارگر بودن، عرب‌بودن، لائیک‌بودن، هم‌جنس‌گرا بودن و غیره) و حساسیت انتقادی نسبت به تبعیض‌های مربوطه می‌توانند از این تفاوت‌ها به‌سمت یک وحدت سیاسی و مبارزاتی گذر کنند و پیکره‌ی وسیع خویش را در هیات یک طبقه‌ی خودآگاه سازمان دهند29. پس، این امر همچنین مستلزم گسترش دامنه‌ی اهداف مشترک به براندازی همه‌ی مناسبات ستم است. با این توضیحات، پیداست که تأکید بر هویت‌یابی طبقاتی، به‌معنای رقابت جایگاه طبقاتی با هویت‌های فردی–جمعیِ چندگانه‌ی کارگران، با هدف نفی و جایگزین‌سازیِ آنها نیست. بلکه به‌معنای ضرورتِ شکل‌گیری بینش و منشی جمعی نزد ستمدیدگان است که فضای کافی برای هم‌نشینی تفاوت‌های برآمده از هویت‌های متنوع آنان را فراهم سازد. به‌بیان دیگر، هویت‌ طبقاتی نه هویتی هم‌ارز با سایر هویت‌های موجود، بلکه چارچوبی عینی برای آشتی‌دادن آن‌ها حول اشتراکات بنیادیِ کارگران است. بنابراین، هویت‌یابی طبقاتی به‌معنای «فراروی» از هر یک هویت‌های محدود درجهت تعریف کلیت تقلیل‌ناپذیر انسان ستمدیده است.

بر این اساس، جذب تفاوت‌ها و چندگانگی‌های هویتیْ گامی ضروری در فرآیند طبقه‌‌شدنِ کارگران است. در این فرآیند، کارگران یکدیگر را به‌سان ستمدیدگانِ یک نظام فراگیرِ مشخصْ (سرمایه‌داری) بازشناسی می‌کنند و قادر می‌شوند این جایگاه بنیادیِ مشترک را بر فرازِ تفاوت‌های درونی خویش قرار دهند؛ در همان‌حال که دامنه‌ی اهداف مبارزاتیِ مشترک‌شان را گسترش می‌دهند. با شکل‌گیری این فرآیند، کارگران به‌تدریج شِمایی از پتانسیل عظیمی که در وحدت سیاسیِ آنان نهفته است را تجربه می‌کنند و به‌پشتوانه‌ی آن، پیکر جمعیِ خود را به‌منزله‌ی سوژه‌ی تغییر رهایی‌بخش گام‌به‌گام می‌آفرینند. اما تا جایی که به خلاصی از بن‌بست جان‌فرسای تاریخیِ موجود (خواه در سطح ایران و خواه سرمایه‌داری جهانی) مربوط است، مهم‌ترین گام عملی برای آغاز یا تقویت فرآیند یادشده، پرورش و گسترش روایت جدیدی از گفتار رهایی‌بخش30 است؛ روایتی که در پاسخ به‌ ضرورت بازآفرینیِ سوژه‌ی جمعی پیکار ضدسرمایه‌دارانه، مفهوم جدید و وسعت‌یافته‌ای از طبقه‌ي کارگر و پیکار طبقاتی را در کانون توجه خویش قرار دهد؛ و ازاین‌طریق، سیاست طبقاتی رادیکال را بر پایه‌ی مختصات و ملزومات امروز بازسازی کند.

این روایت جدید از پیکار طبقاتی (یا سیاست طبقاتی رادیکال) نیازمند اشکال متنوعی از بسیج سیاسی و سازمان‌یابی‌ست، که امکان همراهی و همبستگیِ عملی لایه‌های مختلف طبقه‌ی کارگر را برمبنای درهم‌تنیدگی ساختاری ستم‌ها فراهم سازد؛ چرا که در تحلیل نهایی توده‌ی وسیع کارگران مهم‌ترین قربانیان مجموعه‌ی این ستم‌ها هستند‌. در این معنا، پیکار طبقاتی – بنا به ماهیت‌اش – گستره‌ای فراتر از محیط‌های کار دارد و به‌همین دلیل بازسازی سیاست طبقاتی رادیکال نیازمند آن است که پیکار طبقاتی پیوندی درون‌ماندگار (نه همبستگی صوری و بیرونی) با حنبش‌های اجتماعی بیابد. غلبه بر جدایی تحمیلی و بازدارنده‌ی این ساحت‌های مبارزه، بی‌گمان موجبِ قدرت‌یابی دوجانبه‌ی جنبش‌های اجتماعی و اعتصابات کارگری خواهد بود؛ طوری‌که مبارزات در محیط‌های کار و مبارزات در سطح خیابان‌ها، اشکال متنوع مبارزه‌ای واحد علیه نظم مسلط خواهند بود. دلالت راهبردی مشخص چشم‌انداز فوق، ضرورت خروج از پیله‌ی مبارزات صرفاً اقتصادی‌ست. نظام بورژوایی در سطح گفتمانی و حقوقیْ مبتنی بر جدایی امر سیاسی و امر اقتصادی‌ست؛ اما درست با این هدف که پیوستگی درونی و ساختاریِ این دو حوزه را پنهان سازد. دولت‌ سرمایه‌داری ضمن این‌که عرصه‌‌هاي سیاسی–اجتماعی و فرهنگیِ جامعه را درجهت بازتولید شکل خاصی از نظم اقتصادی (اقتصاد سرمایه‌دارانه) مفصل‌بندی می‌کند، برای حفظ شالوده‌های این نظمْ می‌کوشد تحرکات کارگران را به عرصه‌ی اقتصاد و مطالبات اقتصادی محدود سازد. بنابراین، سیاست‌زُدایی از اعتصابات و اعتراضات کارگری به‌واقع آن‌ها را در برابر قدرت عظیم نظام‌مندی که رویاروی آن‌ها ایستاده است خلع‌سلاح می‌کند31؛ و بیش از همه، به این‌دلیل که موقعیت عینی و اعتراضات مشخص کارگران را از پویش زنده‌ي کلیت جامعه (یا از هستی اجتماعیِ خود آنها) منفک قلمداد کرده، و بدین‌طریق فرصت‌های تخریب موانع طبقه‌شدنِ کارگران را به‌هدر می‌دهد.

به‌خوبی واقفم که سخن‌گفتن از چنین چشم‌اندازی یحتمل برای بسیاری از مخاطبان – خصوصا مخاطبان فعال در جنبش کارگری – طنینی انتزاعی یا بلندپروازانه دارد (حتی ممکن است افاضات کسی که صرفاً دستی از دور بر آتش دارد به‌نظر برسد). اما باور دارم که با پیش‌روی‌های تهاجمی و سیطره‌ی همه‌جانبه‌ی سرمایه‌داری، غلبه بر آن نیازمند قدرت مخالفی‌ست که متناسب با همین موقعیتْ رشد یافته باشد32. شاید درست به‌دلیل اهمیت سرنوشت‌سازِ همین فرآیند رشد درونی (یا پوست‌اندایِ) طبقه‌ی کارگر است که مارکس بر این باور بود که پرولتاریا در فرآیند رهایی خویش ناچار است تمامی جامعه را رها سازد.

* * *

پانویس‌ها:

1 جنبش زاپاتیستی: «برای زندگی – قسمت اول» بیانیه‌ی مشترک بخشی از اروپای از پایین با ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی، اول ژانویه‌ی ۲۰۲۱، ترجمه: اندیشه‌ و پیکار.

2 امین حصوری: «از اسطوره‌ی فروپاشی نظام سلطه تا ضرورت مبارزات همبسته – در حاشیه‌ی قیام تشنگان در خوزستان»، کارگاه دیالکتیک، مرداد ۱۴۰۰.

3 به‌ویژه در حوزه‌‌های مسکن و مواد غذایی.

4 سام گیندین: «چرا کارگران به‌پا نمی‌خیزند؟»، ترجمه‌ی هیمن رحیمی و کیوان مهتدی، دموکراسی رادیکال، شهریور ۱۴۰۰.

5 پس جای شگفتی نیست که در غیاب زمینه‌ها و نمودهای مشهود برای تحقق چنین نقش و کارکردی، بخشی از این طیف نسبت به باورهای طبقه‌محورِ (سابق) خویش احساس تناقض و خسران می‌کنند و با هیاهو از سیاست طبقاتی روی می‌گردانند.

6 پری اندرسون: «سرمایه‌داری پس از کمونیسم – چه جایگزینی برای سرمایه‌داری؟» ترجمه‌ی حبیب ساعی، «کنگره‌‌ی بین‌المللی مارکس»، جلد اول، ص. ۱۶۷. اندیشه‌ و پیکار. ۱۳۷۵.

7 «کار اجاره‌ای» معادل فارسی مستقیم (و کمابیش نارسای) واژه‌ی آلمانی Leiharbeit است. این شکل تازه از کار مزدی، که در ایران هم رواج گسترده‌ای یافته است، توسط شرکت‌های «تأمین نیروی انسانی» میانجی‌گری می‌شود.

8 [… تنوع در همه‌ی شئون زندگی – درآمد، شغل، جنسیت، ملیت و اعتقاد – فراوان است. البته بسیاری از این تمایزها در گذشته هم موجود بوده‌اند. با این حال، هسته‌ي جنبش کارگری سنتی نسبتاً یک‌دست بود؛ یعنی اساساً از کارگران یدی تشکیل می‌شد که اکثریت قاطع آنان مرد بودند و در اروپا زندگی می‌کردند. امروز با چیزی مشابه روبرو نیستیم. فاصله‌ی میان یک خیاط کره‌ای، یک روزمزد زامبیایی، یک کارمند بانک لبنانی، یک ماساژدهنده‌ی فیلیپینی، یک منشی ایتالیایی، یک معدن‌چی روسی، و یک کارگر ذوب‌آهن ژاپنی خیلی بیش از آن چیزی‌ست که بین‌الملل دوم و سوم موقتاً توانستند پر کنند. … ]. برگرفته از: پری اندرسون: «سرمایه‌داری پس از کمونیسم – چه جایگزینی برای سرمایه‌داری؟» ترجمه‌ی حبیب ساعی، «کنگره‌‌ی بین‌المللی مارکس»، جلد اول، ص. ۱۶۸. اندیشه‌ و پیکار. ۱۳۷۵.

9 افول تاریخی سازمان‌های چپ و گفتمان طبقاتی رادیکالْ مقارن بود با آشکارشدن روند سقوط دولت‌های به‌اصطلاح کمونیستی و نیز بن‌بست سوسیال‌دموکراسی غربی.

10 استقبال پسامدرنیست‌ها و پساساختارگرایان از بی‌اعتباری مفهوم طبقه‌ی کارگر و سیاست طبقاتی در دنیای امروز، ناشی از بی‌توجهی کلبی‌مسلکانه‌ی آنان به مقوله‌ی هستی‌شناسی و توجه صرف‌شان به فرآیندهای سیال‌ و ظاهرا خودبنیادِ معنابخشی‌ست.

11 این منعطف‌سازی همچنین شامل بازگشت به اشکالی از مناسبات بدوی سرمایه‌دارانه (نظیر برون‌سپاری بخش‌هایی از کار تولیدی به درون خانوارها) و حتی اشکالی از مناسبات پیشاسرمایه‌دارانه (نظیر کار در شرایط نزدیک به بردگی) هم می‌شود.

12 سام گیندین: «چرا کارگران به‌پا نمی‌خیزند؟»، دموکراسی رادیکال، شهریور ۱۴۰۰.

13 فراگیرشدن این انگاره، به‌طرز موحشی یادآور این گفته‌ي مهشور مارگرت تاچر است که: «چیزی به نام جامعه وجود ندارد، فقط مردان و زنان منفرد و خانواده‌های‌شان وجود دارند.»

14 رشد فناوری دیجیتال به‌زودی با این خصلت نوظهور عصر نولیبرالی مفصل‌بندی شد. بدین‌معنا که فقدان جمع‌گرایی و ظرف‌های کنش و تعاملات جمعیْ زمینه‌ی تاریخی مساعدی فراهم ساخت تا فضاهای ارتباطیِ مجازی (شبکه‌های اجتماعی) به یکی از ارکان مصرف توده‌ای بدل شوند. این فضاهای ارتباطیِ مجازی، در کنار همه‌ي خصلت‌ها و پیامدهای‌شان، درنهایت فردمحوری و کنش با مرکزثقل فردیت را تقویت کرده‌اند. نسخه‌ی ظاهراً التیام‌بخش دیگری که همچون مکمل راهکار «حل‌شدن در شبکه‌های مجازی»‌ عمل‌ می‌کند، ایدئولوژی مصرف‌گرایی‌ست که حتی لایه‌هایی از کارگران را نیز (به‌رغم قدرت خرید محدودشان) مسحور و مسخ می‌سازد.

15 این‌گونه مشاهدات دلالت بر آن دارند که شکست جهانی–تاریخی چپْ شکستی همه‌جانبه بود که دامنه‌ی پیامدهای آن بسیار گسترده‌تر از سپهر مستقیم سیاسی بوده است. اساسا همین پیامدهای غیرمستقیم در ساحت گفتمانی–فرهنگی‌ست که بازسازی سیاست بدیل چپ (از جمله سیاست طبقاتی رادیکال) را بسیار دشوار و طاقت‌فرسا ساخته است.

16 تحلیل جامعی از این موضوع – ازجمله – در کتاب زیر قابل دسترسی‌ست:

مانوئل کاستلز: «عصر اطلاعات: اقتصاد، جامعه و فرهنگ – جلد دوم: قدرت هویت»، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، طرح نو، ۱۳۸۰.

17 مگان دِی: «کتاب مقدس به روایت مارک فیشر»، ترجمه‌ی امیر ارزانی، تارنمای ویرگول، مهر ۱۴۰۰.

18 کمال خسروی: «افسانه و افسون طبقه‌ی متوسط»، تارنمای نقد، تابستان ۱۳۹۷. (این بند بخشا بر پایه‌ی برداشتی آزاد از مقاله‌ی فوق به‌منظور بسط آن برای مقصود نوشتار حاضر تنظیم شده است).

19 هربرت مارکوزه ضمن به‌پرسش‌گرفتن پتانسیل انقلابی کارگران سفیدپوست در جامعه‌ی آمریکای دهه‌ی ۱۹۶۰ (به‌دلیل وفق‌یابی آنان با نیازها، بینش و رفتار طبقه‌ي متوسط)، تعبیر جالبی به‌کار می‌برد که با بحث حاضر هم‌خوانی دارد: «وقتی کارگر و کارفرمایش از برنامه‌ی تلویزیونی یکسانی لذت می‌برند، … این هم‌نواییْ حاکی از گرایشی عینی به‌سمت برافتادنِ طبقات نیست؛ بلکه حاکی از ابعاد مشارکت توده‌ی فرودستان در نیازها و رضایت‌مندی‌هایی‌ست که درخدمت وضع موجود قرار دارند». نقل‌قول برگرفته از: Alexander Neupertt-Doppler (2021): Organisation – Von Avantgardpartei bis Organizing, p. 203.

20 برای آگاهی فشرده از کلیات فلسفه‌ی علم باسکار رجوع کنید به:

فروغ اسدپور: «رئالیسم انتقادی – دفتر اول»، ویراست دوم: تارنمای فضا و دیالکتیک (ویراست اول: نشریه‌ي آلترناتیو،۱۳۹۰).

روی باسکار: «رئالیسم انتقادی چیست؟»، ترجمه‌ي مانیا بهروزی، کارگاه دیالکتیک، شهریور ۱۳۹۷.

کریستوفر نوریس: «گفت‌وگو با روی باسکار»، ترجمه‌ي مانیا بهروزی، کارگاه دیالکتیک، خرداد ۱۳۹۹.

21 یعنی پدیده‌ی «طبقه‌ي متوسط» صرفاً یک امر موهومِ (غیرواقعی) یا توهم جامعه‌شناسانه نیست که بتوان آن را به خودفریبی کارگران یا ترفندهای ایدئولوژیک حاکمان تقلیل داد؛ بلکه مابه‌ازای بیرونیِ گسترش اجتماعی مستمر و مادیت‌یابی این خودفریبی و پندارهای ایدئولوژیک است.

22 خاطرنشان می‌کنم که تأیید وجود این پدیده‌، به‌معنای تلقی آن به‌سان یک طبقه‌ي اجتماعی (در مفهوم مارکسی) یا یکی‌انگاشتن آن با لایه/طبقه‌ی میانی (Mittelschicht) نیست.

23 سرمایه‌داری نشان داده که به‌سادگی می‌تواند به مذهب، ناسیونالیسم و شووینیسم (و درصورت لزوم، فاشیسم) مسلح گردد؛ حتی در سال‌های اخیر دیده‌ایم که چگونه قادر است بر پایه‌ی حقوق‌بشر لیبرالی، فمینیسمی سازگار با ملزومات حیات نولیبرالی برپا کند؛ همچنان‌که نحله‌ی بی‌خطری از گفتمان زیست‌محیطی (هم‌خوان با «اقتصاد سبز») هم بنا کرده است.

24 تردیدی نیست که گسترش اعتراضات و اعتصابات کارگری، خصوصا با خلق شیوه‌های مبتکرانه‌ی سازمان‌یابی، موجب رشد خودباوری و همبستگی کارگران معترض می‌گردد و با نشان‌دادن حقانیت و امکانات پیکار طبقاتی، به‌سهم خود موانع هویت‌یابی طبقاتیِ گستره‌ی کلی کارگران را به‌چالش می‌گیرد. اما مساله این است که عوامل متعددی در فرآیند هویت‌یابی طبقاتیِ گستره‌ی کلی کارگران دخیل‌اند که تکرار اعتراضات و اعتصابات به‌تنهایی قادر به رفع آن‌ها نیست؛ ضمن این‌که همین موانع، مرزهایی بر گسترش‌یابی دامنه‌ی اعتراضات و تاثیرگذاری‌ بیشتر آن‌ها بر ذهنیت عمومی کارگران تحمیل می‌کنند.

25 بررسی تاریخچه و شیوه‌های مناسک‌سازی دولت برای بسط شیعه‌گری بی‌گمان درس‌آموز خواهد بود. مهم‌ترین نمونه شاید روند چندساله‌ی فربه‌سازیِ تبلیغاتی و زیرساختی راه‌پیمایی اربعین باشد که اینک تا سرحد یکی از مهم‌ترین نمایش‌های شیعه‌گری در سطح داخلی و منطقه‌ای عروج یافته است.

26 معوق‌ماندن چندین ماهه‌ی دستمزدها درکنار افزایش بی‌مهار تورم نمونه‌ی بارزی از آن است. در ادامه‌ی همین روند تهاجمی و افسارگسیخته، حتی گزارش‌های رسمی دولت هم حاکی از آن‌اند که حدود نیمی از جمعیت جامعه به زیر خط فقرمطلق رانده شده‌اند.

27 فاکت‌ها و رویدادهای بسیاری (در سطح داخلی و جهانی) مؤید آن‌اند که به‌موازات نفوذ هرچه‌بیشتر مناسبات سرمایه‌دارانه به حوزه‌های مختلف حیات جوامع، قدرت بالقوه‌ی کارگران برای مختل‌سازی این نظام غیرانسانی هم افزایش یافته است. برای مثال، در پی جهانی‌شدن فزآینده‌ی اقتصاد سرمایه‌داری، شکل‌گیری چرخه‌های جهانی تولید و توزیع موجب شده است تا ابعاد تأثیرات مستقیم اعتصابات محلی در یک شاخه‌ی معین تولید یا توزیع به‌طور چشم‌گیری افزایش یابد. به‌بیان دیگر، سیطره‌ی هرچه‌بیشتر سرمایه‌داری بر حیات بشر (و طبیعت) همزمان آسیب‌پذیریِ آن را نیز افزایش داده است؛ چون این سیطره‌ی افزون‌تر توامان به‌معنای وابستگی بیشترِ سرمایه‌داری به متابعت بیشتر نیروی کار (و طبیعت) است؛ حال آن که برای این هر دو کران‌هایی وجود دارد.

28 از این رو، روایت نو از پیکار طبقاتی – در این زمینه‌ي مشخص – می‌باید درهم‌تنیدگی حوزه‌های ستم و مکانیزم‌های بازتولید آن‌ها در پیوند با بازتولید سرمایه‌داری را برجسته سازد؛ و از منظر تاثیرات‌شان در کلیت حیات ستمدیدگان، زمینه‌ی هم‌سویی و هم‌افزاییِ مبارزات مجزا را فرآهم آورد.

29 به‌بیان مارکس: «پرولتاریا … نمی‌تواند شرایط هستی خود را نفی کند، مگر آن‌که‌ کلیه‌ی شرایط ناانسانیِ جامعه‌ی موجود که در وجود او خلاصه شده است را منتفی کند.»

30 خلق و گسترش موفق این روایت جدید طبعا علاوه بر مفهوم‌پردازی نو، نیازمند زبان‌ و ادبیات جدیدی برای ترسیم و آموزش سازوکارهای درهم‌تنیده‌ی ستم، ماهیت چندوجهی سرمایه‌داری، ضرورت جامع‌بودن پیکار طبقاتی، و چشم‌انداز آزادی و عدالت و برابری‌ست.

31 در جایی مثل ایران، دولت ضمن پاسداری از سلطه‌ي اقتصاد بر حیات جامعه، تاجایی که به سرکوب مقاومت فرودستان مربوط است هیچ تمایزی بین امر سیاسی و امر صنفی–اقتصادی نمی‌گذارد؛ چون واقف است که در متن شرایط متلاطم و درهم‌تنیده‌ی موجود، هرگونه مقاومت جمعی با هر نوع مطالبه‌ای، فی‌نفسه سیاسی‌ و لذا خطرآفرین است. بر پایه‌ی همین منطق، دولت – درعمل – همه‌ی فعالیت‌ها و تحرکات به‌اصطلاح صنفی (یا صرفاً اقتصادی) را سیاسی تلقی کرده و کمابیش همانند فعالیت‌های سیاسی (که به‌رسم معمولْ ضدامنیتی قلمداد می‌شوند) سرکوب و مجازات می‌کند. در چنین شرایطی، همان‌گونه که شواهد متعدد گواهی می‌دهند، پافشاری بر جدایی امر سیاسی و امر صنفی، یا تفکیک مطالبات اقتصادی از مطالبات سیاسی، حتی به‌منزله‌ی یک تاکتیک (برای سهولت بسیج کارگران و کاستن از پیامدهای سرکوب) نیز راه به جایی نمی‌برد؛ جز آنکه درجه‌ی ایزولاسیون اعتراضات و اعتصابات کارگری از کلیت نارضایتی‌های عمومی و جنبش‌های اعتراضی در متن جامعه را افزایش دهد.

32 شاید این ضرب‌المثل آلمانی تعبیر مناسبی برای تن‌دادن به این اجبار باشد: «اگر پیامبر به‌جانب کوه راهی نشود، کوه مجبور است به جانب پیامبر بیاید». Wenn der Prophet nicht zum Berg kommt, dann muss der Berg zum Propheten.

………………………………………….

برگرفته از:«کارگاه دیالکتیک»

درباره‌ی ضعف و قدرت کارگران | امین حصوری

2021-08-26 زنان افغانستان، اشغالگران و طالبان / راوا

زنان افغانستان، اشغالگران و طالبان / راوا

زنان افغانستان، اشغالگران و طالبان / راوا

جمعیت انقلابی زنان افغانستان (راوا) سال‌ها علیه اشغال‌گری ایالات متحده سخن می‌گفت و اکنون که این جنگ به پایان رسیده است، طالبان بازمی‌گردد. آیا رئیس‌جمهور [جو] بایدن نیروهای آمریکایی را به گونه‌ای عقب کشیده که افغانستان را در وضعیت امن‌تری نسبت به امروز قرار می‌دهد؟ آیا او می‌توانست کارهای بیشتری بکند تا اطمینان حاصل شود که طالبان با این سرعت قادر به تسخیر قدرت نیست؟
در 20 سال گذشته، یکی از خواسته‌های ما پایان اشغال‌گری آمریکا/ناتو بود و حتی بهتر این بود که آن‌ها تکنوکرات‌ها و بنیادگرایان اسلامی‌شان را هم با خود ببرند و بگذارند مردم ما خودشان سرنوشت خود‌شان را رقم بزنند. این اشغال فقط به خونریزی، ویرانی و هرج‌و‌مرج انجامید. آن‌ها کشور ما را به فاسدترین، ناامن‌ترین‌، مافیای مواد مخدر و خطرناک‌ترین مکان به‌ویژه برای برای زنان تبدیل کردند.
از همان ابتدا می‌توانستیم چنین نتیجه‌ای را پیش‌بینی کنیم. در نخستین روزهای اشغال افغانستان به‌دست ایالات متحده، ما چنین اعلام کردیم: «ادامه‌ی حملات ایالات متحده و افزایش تعداد قربانیان بی‌گناه غیرنظامی نه‌تنها بهانه‌ به طالبان می‌دهد، بلکه باعث تقویت نیروهای بنیادگرا در منطقه و حتی در جهان می‌شود.»
دلیل اصلی مخالفت ما با این اشغال این بود که اشغال‌گران تحت لوای جذاب «جنگ علیه تروریسم»، از تروریسم پشتیبانی می‌کردند. از همان نخستین روزها، هنگامی که در سال 2002 غارتگران و آدم‌کشان ائتلاف شمال دوباره به قدرت رسیدند، تا آخرین مذاکرات به‌اصطلاح صلح، معاملات و توافق‌نامه‌ها در دوحه و آزادی 5000 تروریست از زندان‌ها در سال‌های 2020 تا 2021، کاملاً روشن بود که حتی خروج نیروهای امریکا از افغانستان نیز پایان خوبی نخواهد داشت.
پنتاگون ثابت می‌کند که هیچ یک از تئوری‌های تجاوز یا دخالت نظامی آن در شرایط ایمن به سرانجام نرسیده است. همه‌ی قدرت‌های امپریالیستی به‌خاطر منافع استراتژیک، سیاسی و مالی خود به کشورها حمله می‌کنند اما از طریق دروغ‌ها و رسانه‌های قدرتمند شرکت‌ها میکوشند انگیزه و دستورکار واقعی خود را پنهان کنند.
شوخی است که بگوییم ارزش‌هایی مانند «حقوق زنان»، «دموکراسی»، «ملت‌سازی» و جز آن را بخشی از اهداف ایالات متحده/ناتو در افغانستان بودند. ایالات متحده در افغانستان بود که منطقه را به بی‌ثباتی و تروریسم تبدیل کند تا قدرت‌های رقیب، به‌ویژه چین و روسیه، را محاصره کرده و اقتصادهای آن‌ها را از طریق جنگ‌های منطقه‌ای تضعیف کند. اما، البته، دولت ایالات متحده خواستار چنین خروج فاجعه‌بار، ننگین و شرم‌آوی نبود که چنین هرج‌ومرجی در پی داشته باشد که ظرف 48 ساعت مجبور شدند برای کنترل فرودگاه و تخلیه‌ی ایمن دیپلمات‌ها و کارکنان خود دوباره‌ نیرو به این‌جا بفرستند.
ما معتقدیم که ایالات متحده در اثر ضعف‌های خودش از افغانستان خارج شده است، نه این که از دست‌پرورده‌های خودش (طالبان) شکست خورده باشد. دو دلیل مهم برای این خروج وجود دارد.
دلیل اصلی بحران داخلی چندگانه در ایالات متحده است. نشانه‌های افول سیستم ایالات متحده را در واکنش ضعیف به همه‌گیری کووید -19، حمله به ساختمان کنگره و اعتراضات گسترده‌ی مردم آمریکا در چند سال گذشته مشاهده می‌کنیم. سیاست‌گذاران مجبور شدند نیروهای خود را بیرون بکشند تا بر مسائل حاد داخلی متمرکز شوند.
دلیل دوم آن است که جنگ افغانستان خیلی خرج برمی‌داشت و هزینه‌ی آن سر به تریلیون‌ها دلار زده بود که همه از جیب مالیات‌دهندگان برداشته می‌شد. این امر چنان ضربه‌ی سنگینی به مالیه‌ی آمریکا وارد کرد که مجبور شد افغانستان را ترک کند.
سیاست‌های جنگ‌افروزی ثابت می‌کند که هدف آن‌ها هیچ‌گاه ایمن‌تر کردن افغانستان نبود، چه برسد به حالا که از افغانستان خارج می‌شوند. علاوه بر این، آن‌ها نیز می‌دانستند که خروج پرهرج‌ومرج خواهد بود، اما آن‌ها همچنان پیش رفتند و این کار را کردند. اکنون به دلیل قدرت گرفتن طالبان بار دیگر افغانستان در کانون توجه قرار گرفته، اما این همان وضعیت 20 سال گذشته است و هر روز صدها نفر از مردم ما کشته می‌شده‌اند و کشورمان ویران می‌شده است، فقط رسانه‌ها کم‌تر آن را گزارش می‌کردند.

رهبری طالبان می‌گوید که حقوق زنان را مادامی که با شریعت اسلامی مطابقت داشته باشد، رعایت خواهند کرد. برخی رسانه‌های غربی این موضوع را با دیدگاه مثبتی ترسیم می‌کنند. آیا طالبان 20 سال پیش همین را نگفتند؟ فکر می‌کنید نگرش آن‌ها به حقوق بشر و حقوق زنان تغییر کرده است؟
رسانه‌های شرکتی فقط سعی می‌کنند نمک بر زخم‌های مردم ویران‌شده‌ی ما بپاشند. آن‌ها باید شرم کنند که به این شیوه تلاش می‌کنند چهره‌ی خوبی از طالبان بسازند. سخنگوی طالبان اعلام کرد که هیچ تفاوتی بین ایدئولوژی آن‌ها در سال 1996 و امروز وجود ندارد. همچنین آن‌چه آن‌ها در مورد حقوق زنان می‌گویند همان عبارت‌هایی است که در دوران حاکمیت تاریک قبلی خود به کار می‌بردند: اجرای قانون شریعت.
این روزها طالبان در همه‌ی مناطق افغانستان اعلام عفو کرده و شعارشان این است که «در عفو لذتی است که در انتقام نیست.» اما، در واقع، آن‌ها هر روز مردم را می‌کشند. همین دیروز، پسری در ننگرهار به دلیل حمل پرچم سه‌رنگ ملی افغانستان به جای پرچم سفید طالبان کشته شد. آنان چهار مقام سابق ارتش را در قندهار اعدام کردند، آنان مهران پوپال، شاعر جوان افغان را در ولایت هرات به دلیل نوشتن پست‌های ضد طالبان در فیس‌بوک دستگیر کردند و مکان وی مشخص نیست. این‌ها تنها چند نمونه از اقدامات خشونت‌آمیز طالبان با وجود سخنان «زیبا» و صیقل‌یافته‌ی سخنگویان‌شان است.
اما معتقدیم ادعاهای آن‌ها می‌تواند یکی از نمایش‌هایی باشد که طالبان بازی می‌کند و فقط سعی می‌کنند وقت بیشتری خریداری کنند تا بتوانند خود را سازماندهی کنند. همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و آن‌ها در تلاش هستند تا ساختار دولت خود را بسازند، دستگاه اطلاعاتی خود را بسازند و وزارت تبلیغات امربه‌معروف و نهی از منکر را ایجاد کنند.
[این وزارتخانه] مسئول کنترل کوچک‌ترین جزئیات زندگی روزمره‌ی مردم مانند طول ریش، قوانین لباس پوشیدن و داشتن محرم (همراه مرد، تنها پدر، برادر یا شوهر) برای یک زن را بر عهده دارد. طالبان ادعا می‌کند مخالف حقوق زنان نیست [به شرطی که] در چارچوب قوانین اسلامی/شرعی باشد.
قوانین اسلامی/شرعی مبهم هستند و نظام‌های اسلامی براساس منافع دستورکار و قوانین سیاسی خود به شیوه‌های مختلفی آن‌ها را تفسیر می‌کنند. علاوه بر این، طالبان هم مایل است غرب آن‌ها را به رسمیت بشناسد و جدی بگیرد و همه‌ی این ادعاها بخشی از ترسیم تصویری سفیدشویی‌شده از خودشان است.
شاید، بعد از چند ماه بگویند ما انتخابات برگزار می‌کنیم، زیرا به عدالت و دموکراسی اعتقاد داریم! این اداها هرگز ماهیت واقعی آنان را به‌عنوان بنیادگرایان اسلامی تغییر نمی‌دهد: زن‌ستیز، غیرانسانی، وحشی، ارتجاعی، ضد دموکراتیک و ضدترقی.

چرا ارتش ملی افغانستان و دولت افغانستان تحت حمایت آمریکا به این سرعت از هم پاشیدند؟

برخی از مهم‌ترین دلایل عبارتند از:
1) همه چیز بر اساس قراردادی برای واگذاری افغانستان به طالبان انجام شد. دولت آمریکا در مذاکره با پاکستان و دیگر بازیگران منطقه‌ای موافقت خود را برای تشکیل دولتی عمدتاً متشکل از طالبان اعلام کرد. بنابراین سربازان آمادگی کشته‌شدن در جنگی را نداشتند که پیش‌تر پشت درهای بسته درباره‌ی آن تصمیم گرفته شده بود که طالبان به قدرت برسد. زلمای خلیل‌زاد [که مذاکرات ایالات متحده با طالبان را رهبری می‌کرد] به دلیل نقش خائنانه‌اش در بازگرداندن طالبان به قدرت در بین مردم افغانستان منفور است.
2) اکثر افغان‌ها به‌خوبی درک می‌کنند که جنگی که در افغانستان جریان دارد جنگ افغان‌ها و به نفع کشور نیست، بلکه توسط قدرت‌های خارجی و برای منافع استراتژیک خود ایجاد شده و افغان‌ها فقط گوشت دم توپ آن هستند. اکثریت جوانان به دلیل فقر شدید و بیکاری به ارتش می‌پیوندند، بنابراین هیچ تعهد اخلاقی برای جنگیدن ندارند. ایالات متحده و غرب به مدت 20 سال تلاش کرده‌اند تا افغانستان را یک کشور مصرف‌کننده نگه دارند و مانع رشد صنعت شده‌اند. این وضعیت موجی از بیکاری و فقر ایجاد کرد، راه را برای به کار گرفتن دولت دست‌نشانده، طالبان و افزایش تولید تریاک هموار کرد.
3) نیروهای افغان آن‌قدر ضعیف نبودند که طی یک هفته شکست بخورند، اما از ارگ ریاست‌جمهوری دستور می‌گرفتند که در برابر طالبان عقب‌نشینی کنند و تسلیم شوند. اکثر ولسوالی‌ها به صورت مسالمت‌آمیز واگذار شد.
4) رژیم دست‌نشانده‌ی حامد کرزای و اشرف غنی سال‌ها طالبان را «برادران ناراضی» می‌خواندند و بسیاری از بی‌رحم‌ترین فرماندهان و رهبران آن‌ها را از زندان آزاد کردند. درخواست از سربازان افغان برای مبارزه با نیرویی که نه «دشمن»، بلکه «برادر» نامیده می‌شود، طالبان را شجاع‌تر کرد و روحیه‌ی نیروهای مسلح افغانستان را درهم شکست.
5) نیروهای مسلح به‌طور بی‌سابقه‌ای غرق فساد بودند. تعداد زیادی از ژنرال‌ها (اغلب جنگ‌سالاران وحشی سابق ائتلاف شمال) که در کابل نشسته بودند میلیون‌ها دلار به دست آوردند؛ آن‌ها حتی از غذا و دستمزد سربازانی که در خط مقدم می‌جنگند، کم کردند. «سربازان شبح‌وار» را بازرس ویژه‌‌ی‌ بازسازی افغانستان (SIGAR) افشا کرد. مقامات عالی‌رتبه مشغول پر کردن جیب خود بودند: آن‌ها حقوق و جیره‌ی دده‌ها هزار سرباز ناموجود را به حساب‌های بانکی خود واریز کردند.
6) هر وقت که در نبرد سنگینی نیروها در محاصره‌ی طالبان قرار می‌گرفتند، کابل درخواست کمک آن‌ها را نادیده می‌گرفت. در موارد متعددی، ده‌ها سرباز بعد از آن‌که هفته‌ها بدون مهمات و غذا رها شده بودند، به‌دست طالبان قتل‌عام شدند. بنابراین میزان تلفات نیروهای مسلح بسیار زیاد بود. اشرف غنی در مجمع جهانی اقتصاد (داووس 2019) اعتراف کرد که از سال 2014 بیش از 45هزار نفر از پرسنل امنیتی افغان کشته شده‌اند، در حالی که در همان دوره تنها 72 نفر از پرسنل آمریکایی/ناتو کشته شدند.
7) به‌طور کلی، فساد فزاینده، بی‌عدالتی، بیکاری، ناامنی، عدم‌اطمینان، تقلب، فقر گسترده، مواد مخدر و قاچاق و غیره، زمینه را برای ظهور مجدد طالبان فراهم کرد.

هم‌اکنون، بهترین راه برای آمریکایی‌ها جهت کمک به جمعیت انقلابی زنان افغانستان، مردم افغان و حقوق زنان چیست؟

احساس می‌کنیم بسیار خوش‌اقبال و سعادتمند هستیم که در طول همه‌ی این سال‌ها امریکاییان شیفته‌ی آزادی را در کنار خود داریم. ما به آمریکایی‌ها نیاز داریم تا صدا و اعتراض خود را نسبت به سیاست‌های جنگ‌افروزانه‌ی دولت خود بلند کنند و از تقویت مبارزه‌ی مردم در افغانستان علیه این وحشی‌ها پشتییانی کنند.
مقاومت در سرشت بشر است و تاریخ گواه آن است. ما از نمونه‌های باشکوه مبارزه‌ی آمریکا در جنبش‌های «اشغال وال‌استریت» و «زندگی سیاهان مهم است» برخورداریم. ما مشاهده کرده‌ایم که هیچ میزانی از ستم، خودکامگی و خشونت نمی‌تواند مقاومت را متوقف کند. زنان بار دیگر به زنجیر نمی‌افتند! درست صبح روزی که طالبان به پایتخت وارد شدند، گروهی از زنان جوان شجاع ما بر دیوارهای کابل شعار «مرگ بر طالبان!» نوشتند. زنان ما اکنون از لحاظ سیاسی آگاه هستند و دیگر نمی‌خواهند زیر برقع زندگی کنند، کاری که 20 سال پیش طالبان به‌راحتی انجام دادند. ما به مبارزه‌ی خود ادامه می‌دهیم و در عین حال راه‌هایی هوشمندانه برای حفظ امنیت خود پیدا می‌کنیم.
ما فکر می‌کنیم امپراتوری غیرانسانی نظامی آمریکا نه تنها دشمن مردم افغانستان که بزرگ‌ترین تهدید برای صلح و ثبات جهانی است. اکنون که این سیستم در آستانه‌ی افول است، وظیفه‌ی همه‌ی افراد و گروه‌های صلح‌دوست، مترقی، چپ و عدالت‌خواه آن است که مبارزه‌ی خود را با این جنگ‌افروزان وحشی در کاخ سفید، پنتاگون و کنگره تشدید کنند. جایگزینی این سیستم فاسد با سیستمی عادلانه و انسانی، نه تنها میلیون‌ها نفر از مردم فقیر و سرکوب‌شده‌ی آمریکایی را آزاد می‌کند، بلکه در هر گوشه‌ای از جهان تأثیر ماندگاری خواهد داشت.
اکنون، ترس ما این است که جهان افغانستان و زنان افغان را فراموش کند، همان‌طور که در زمان حکومت خونین طالبان در اواخر دهه‌ی 1990 این اتفاق افتاد. بنابراین، نهادهای ترقی‌خواه و آمریکایی نباید زنان افغان را فراموش کنند.
ما صدای خود را بلندتر خواهیم کرد و مقاومت خود را ادامه می‌دهیم و برای دموکراسی سکولار و حقوق زنان مبارزه می‌کنیم!
________________________________________
گفت‌وگوی بالا از روی متن انگلیسی منتشر شده در پیوند زیر ترجمه شده است:
RAWA responds to the Taliban takeover
بدست نقد اقتصاد سیاسی

2021-08-16 تحولات افغانستان: کابوس یا واقعیت؟  تقی روزبه

تحولات افغانستان: کابوس یا واقعیت؟ تقی روزبه

تحولات افغانستان: کابوس یا واقعیت؟
پایان و آغاز یک دوره؟ رخدادهای این روزهای افغانستان همچون زمین لرزه ای ۸ ریشتری است که ارتعاشات آن نه فقط در منطقه که در دوردست های این دهکده جهانی هم احساس می شود. گوئی که براستی تاریخ در جهتی وارونه به تاختن در آمده است. آنچه که در افغانستان می گذرد بیش از آن که به عنوان یک واقعیت باورپذیربنظرآید، به کابوس وحشتناکی می ماند که در برزخ بین خواب و بیداری رخ می دهد. اما وقتی چشمان خود را باز می کنیم بجای که این کابوس لعننی و وحشت آفرین از مقابل دیدگانمان محوشود بیش از پیش واقعیت هولناک خود را به نمایش می گذارد. گوئی با چشمانی بهت زده به تماشای فیلمی نشسته ایم پیرامون وقایع آخرالزمان که در آن زامبی ها زنده شده از گور برخاسته و بسوی شهرها روانه می شوند!
وقایع افغانستان پایان یک دوره و آغازدوره تازه ای را رقم می زنند: از وقایع پس از ۱۱ سپتامبر، که با لشکرکشی بزرگ آمریکا به افغانستان (‌و نه تنها آن) شروع و اکنون با فراربزرگ دولت آمریکا و متحدانش پایان می گیرد. هدف اعلام شده: درهم شکستن تروریسم بود. نتیجه: پهن کردن فرش قرمز در جلوی پای همان ها که بیست سال پیش سرنگونش کردند: مبین یک شکست کامل و شنیدن صدای در هم شکستن اتوریته بزرگترین ابرقدرت جهان. گواین که مسیراین فاجعه در زمان ترامپ هموارشده بود، اما محصول آن نصیب دولت بایدن شد که چه بسا همچون زمان کارتر و شاه پی آمدهای خود را داشته باشد. بی تردید تبیین این فاجعه عروج و چگونگی مواجهه با آن حامل درس های بزرگی برای جهان کنونی است که هنوز باید ویژگی ها و مختصات اصلی آن صورت بندی شوند و بهمین دلیل آن چه را که مطرح می شود باید با قیداحتیاط در نظرگرفت:
وارونگی تاریخی؟!
وقتی از پایان و آغاز یک دوره سخن می گوئیم، سخن از ورود به یک مرحله پرتب و و تاب دوره انتقالی است که قواعدش کهنه و منسوخ و بی اعتیار می شونددر عین حال که با قواعد حدید و پیشروئی در خورزمانه جایگزین نمی شوند. بنابراین در دوره کشاکش و باصطلاع عدم تعیین و قطعیتی قرارداریم که هنوز معلوم نیست که کدام روند یا روندها دست بالا را خواهند داشت. جهان در چنبره بحران های بزرگ و وجودی ( و در رأس آن ها سه بحران سترگ شکاف های عظیم طبقاتی عنان پاره کرده،‌ بحران دموکراسی نیابتی و سترون شده و بحران زیست محیطی در حال خارج شدن از کنترل ) قرارگرفته و به سبب آن ها، شکاف بین بالائی ها و پائینی ها از یکسو و بین بلوک قدرت در حال تزاید است. لاجرم در معادله نتوانستن و نخواستن، ناتوانی از کنترل جهان در حال اوج گرفتن است و در پائین نیز نسبت توازن بین جنبش های ترقی خواهانه و ارتجاعی معادله نخواستن را مخدوش و آن را در هاله ای از ابهام قرارداده است. دوره ای آکنده از فرصت ها و تهدیدها که درمجموع موجب بوجودآمدن شرایط بسی حساس و خطرناک کنونی شده است. اگر در مقام قیاس، خروج و بخوانیم فرار آمریکا در دمادم شکست جنگ ویتنام و فتح سایگون، در زمان خود به گونه ای باخت دولت آمریکا و متحدانش و برآمد به نیروهای چپ و رادیکال و ضدسرمایه داری و ضدامپریالیستی و کلا بلوک شرق آن زمان را بازتاب می داد، اینک فتح کابل و فرارآمریکا درجهتی معکوس با برآمدیک نیرو و جنبش ارتجاعی و ضدانسانی همراه است که بیانگر خصیصه بخشی از وضعیت کنونی و البته نه همه جوانب دوره ای را تشکیل می دهد که داریم به آن ورود می کنیم. البته درمورداین گونه خروج آمریکا و ناتو از افغانستان باید به تغییراولویت های آمریکا هم که از قضا مستقل این حزب یا آن حزب (ترامپ یا بایدن هست) اشاره کرد. تهدیدناشی از عروج چین به عنوان قدرت اول جهان و خطر از دست دادن موقعیت برترآمریکا پس از جنگ جهانی دوم، سبب شده است که با تمرکز آمریکا بر شرق آسیا و چین افغانستان تا حدزیادی اهمیت استراتژیک پیشین خود را برای آمریکا و متحدانش که بیشتر مدیون خطوط استراتژیک دوره جنگ سرد و تا حدمعینی ناشی از خطراضطراری تبدیل شدن آن به یک پایگاه صدورتروربسم ( در پی ۱۱ سپتامبر) بود از دست بدهد. ضمن آن که افغانستان از اساس فاقد آن گونه ثروت های طبیعی مثل عربستان و کویت و قطر و امارات است که دارای جاذبه ویژه ای باشد.
یک «ضدرخداد» و به کدام سو؟!
تاریخ همواره ترکیبی پیچیده و تو در تو بوده است از روندهای پیشرو و پسرو و افول و عروج آن ها که اینک در یکی از آن بزنگاه های مهم وارونگی آن قرارگرفته ایم که بی گمان با پی آمدها و پژواک گسترده اش نقطه عطفی خواهد بود در تاریخ شکست ها و پیروزی ها و منبع بسی تحلیل ها و ارزیابی ها، نه فقط در سطح افغانستان و منطقه که در سطح جهان. در حقیقت فاجعه افغانستان فرکانس و بیان فشرده ای است از آنچه که در جهان می گذرد و پیوندوثیق و تنگاتنگی بین آن و بحران حاکم بر جهان وجود دارد.
اگر کسی بخواهد از پدیده وارونگی در تاریخ و فقدان غایتمندی در آن مثال بارزی بزند،‌ بی تردید تحولات کنونی افغانستان مثال خوب و گویائی برای آن خواهد بود که نشان دهد که کائنات و مشخصا تاریخ به خودی خود به سوی غایتی پیشینی و از پیش مقرر حرکت نمی کند، بلکه به تبع ماتریالیسم تصادفی ( و فرایندهای زایش و انهدام و مرگ و آشوب برآمده از آن که درکل جهان هستی برقراراست) همه چیز منوط به کشاکش نیروها و کنش و واکنش ها و چگونگی اتصالات پدیده هایی هستند که در تصادم یا در پیوند با یکدیگر به تحولات در محدوده های تاریخی خود معنای مشخص می دهند. و حتی باید بدان افزود که بدون حفاظت از آن بخش از دست آوردهای مثبت تمدن بشری، آن ها هم فرار بوده و الزاما پایدارنیستند: خطرتبخیرتمدن!. در حقیقت فاجعه افغانستان در کنه و جوهرخود بیان فشرده فاجعه ای است که در ابعاد و اشکال مختلف در جهان کنونی و لو هنوز در محدوده فرکانس هائی پائین تری جاری است. نگاهی به همین وجه خاص بودگی بحران در عین عام بودگی اش که به آن ویژگی یک «ضدرخداد» می دهد، دلمشغولی این نوشته است:
چرا عمق فاجعه در افغانستان مضاعف است؟: قبل از هرچیز بدلیل بازگشت پیروزمندانه یک ارتجاع امتحان پس داده و عملکردمبهوت کننده مدعیان مبارزه با ارتجاع و تروریسم! و چرا در عین حال این وارونگی بخشی از وارونگی جهان معاصر و نشانه ای از بحران و بن بست آن، بحران گندیدگی سرمایه داری مستولی برجهان است؟ آیا بنظرشما در شرایطی که کل جهان و ناتو و در رأس آن آمریکا بخصوص پس از ۱۱ سپنامبر افغانستان را شخم زد و امروز که پس از بیست سال و بقول خودشان یک تریلیون دلار هزینه از طالبان می خواهند که برای فرارآبرومندانه به آن ها و دپیلمات هایشان مجال و مهلت بستن چمدان ها و سوزاندن اسنادشان را بدهند، این چنین گرفتار گردبادسرگیجه آوری می شوند که حتی فرصت جمع آوری مهمات و تسلیحات انباشته شده خود در پادگان ها را هم نداشته باشند و بدست خودشان طالبان موتورسوار و تفنگ بدست را با آخرین تجهیزات و وسائل مدرن و پیشرفته جنگی که در خواب هم نمی دیدند مسلح سازند، چنین تحولات و رویدادی یک ضدرخدادتاثیر گذار محسوب می نمی شود؟ آیا می توان از آن همچون رخدادی ضدانقلابی که جهان را به لرزه افکنده است، نام نبرد؟ بهرصورت، ظهوریک ارتش تازه و مسلح به آخرین ابزارها توسط یک نیروی بغایت ارتجاعی و واپسگرا در قلب خاورمیانه دستخوش بحران و آتش به چه معناست؟ آیا به آن معنانیست که بحران افغانستان را نمی توان صرفا درخودش بررسی کرد مگر آن که آن را در بطن یک بحران عمیق جهانی و عملکرد قدرت ها و جهانی سرمایه داری شده موردبررسی قرارداد؟. این که روزی به گسیل ارتشی بزرگ به جنگ طالبان بروند و سرنگونش کنند و روزی دیگر با دورزدن حکومت مرکزی و دست نشانده، با آن ها حول تقسیم قدرت و در حقیقت انتقال قدرت به مذاکره پرداخت، در حالی که طالبان حتی به تشریفات انتقال قدرت هم پای بند نشد و به زیرهمه قول و قرارهایش زد، با کدام قواعدجنگی و یا مراودات دپیلماتیک خوانائی دارد؟ و عجیب نیست که خروجی آن منجر به متلاشی کردن کامل روحیه مقاومت ارتش بازپرورده شده صدها هزارنفری و دولتمردان وابسته و دخیل بسته به تصمیم و اراده دولت آمریکا از یکسو و مردم مات و حیران از این هم گشاده دستی از سوی دیگر منجر شود. وزیردفاع انگلیس که خودیکی از دست اندرکاران اصلی در این بحران است، ضمن اعتراف به عمق فاجعه ای که حاصل عملکردچندین دهه ای خود وآمریکا و سایرمتحدان ناتو در افغانستان است، می گوید وقتی دولت آمریکا نسبت به هشدار ها و پی آمدهای خروج شتابزده وقعی نه نهاد، کشوراو از بقیه کشورهای ناتو خواست که در غیاب خروج آمریکا یک نیروی مشترکی برای کنترل اوضاع و درحقیقت مدیریت سنجیده عقب نشینی تشکیل بدهند که با استقبال هیچ دولتی از شرکاء ناتو مواجه نشد و این درحالی بود که پی آمدهای عروج و سلطه یک جانبه طالبان بر کابل مانند تشدیدسرکوب ها و جان غیرنظامیان و خطر جنگ های داخلی و جان گرفتن و ظهوردوباره القاعده و داعش و تشدیدبحران و یا خطرجنگ در مرزهای آن با دیگرکشورهای منطقه و یا عواقب یک بحران بزرگ پناهندگی برای اروپا و جهان، برکسی پوشیده نبود. نحوه برخورددولت دولت آمریکا و متحدانش با طالبان از جهاتی تکرارهمان برخوردی است که دولت وقت آمریکا در زمان انقلاب ایران با خمینی و شاه و مذاکره و سازش با نمایندگان خمینی و بیطرف کردن ارتش و غیره داشت که در این میان فراراشرف غنی نیز بی شباهت به فرارشاه نیست. بنابراین تکرارهمان رویکردها در چنین مقاطع بحرانی چیزی بیش از ارتکاب به یک خطای سیاسی و تاکتیکی و یا غافلگیری را نشان می دهد:
در حقیقت عروج مجدد و فاجعه آمیز پدیده ای مثل طالبان بیانگر سه گزاره مهم زیر است:
۱- وقتی جهان توسط امپراطوری جهانگشای سرمایه در سودای سود و انباشت سرمایه شخم زده و زیر و رو می گردد، و در چنین وضعیت فراگیری چیزی بیرون از قلمروسرمایه وجودندارد، تمامی رسوبات کهن و بجامانده تاریخی به سطح آمده و معاصر می شوند و به نحوویژه ای به شکل تغذیه و ستیز با سرمایه داری در هم می آمیزند. وجودچنین رابطه ای بین آن نوع دست اندازی ها و شخم زدن ها با این نوع بروندادهای آکنده از فاجعه، بیانگر وجودرابطه ای درونی و ارگانیک بین پیکره سرمایه داری و انگل های درونی آن پیکره است. آن ها از هم جداناپدیرند و در واقع سرمایه داری واقعا موجود به همراه این گونه انگل هایش، کل واقعیت سرمایه داری حاکم برجهان را تشکیل می دهد. آن ها یکدیگر را تولید و بازتولید می کنند. ترکیب رسوبات و انگل های بازمانده تاریخی و میزبانی آن ها توسط بدن سرمایه داری هزارچهره بیانگرچگونگی روندجهانی شدن سرمایه است. طالبان ها، داعش ها و القاعده ها و یا جمهوری اسلامی ها و کلا پارادایم اسلام سیاسی و بنیادگرا و البته نه فقط آن ها، به مثابه انگل هائی هستند که بدون وجودیک بدن میزبان و بهره برداری از آن- نظام سرمایه داری جهان گستر- فی نفسه قادر به معاصرشدن و زیست هم چون یک نظام نیستند.
۲- نظام حاکم بر جهان و آن قرارداداجتماعی برآمده از جنگ دوم با هژمونی دولت و سرمایه های آمریکائی، مدت هاست که بدلیل تغییر محتوای جامعه جهانی و توازن قوا و کشاکش بین آن ها، شکل حاکم و محتوای دگرگون شده و تنظیم مناسبات بین آن ها، با تنش ها و بحران های فزاینده و غیرقابل کنترلی مواجه شده است. در شرایطی که روندها و پدیده های نو و ترقیخواهانه هنوز به قدرلازم پیکربندی نشده باشند و جنبش های معطوف به آن مداوما توسط سیستم سرمایه داری باشکال گوناگون مسخ و یا سرکوب می شوند، در ملتقای چنین خلئی، فرصت جهش و برآمدنیروی حتی تاریخا ارتجاعی تر، یا همان انگل های همزی با سرمایه داری، فرصت برآمد و جهش پیدا می کنند و به نوبه خود بر ابعادگندیدگی جهان می افزایند و زندگی و آزادی را مستقیما موردتهدید قرار می دهند. چنان که بکرات شاهدش هستیم بیان عریان چنین بربریتی را می توان در تبدیل انسان ها به ابزارهای انهدام و بمب های انتحاری و آماده انفجار مشاهده کرد. باین ترتیب سرمایه داری دستخوش بحران وجودی، بجای آن که قادر باشد رسوبات و لجن های تاریخی را بروبد برعکس آن ها را بالا آورده و فراتر از آن به پیشانی و اندام خود می آلاید!
ج- عروج مجددطالبان در شرایطی که در آن بحران سرمایه داری تعمیق یافته و کفه اقتدارگرائی و ناسیونالیسم و نژادپرستی و غیره به عنوان گرایشی نیرومند در حال سنگین تر شدن است، تصادفی و بی ارتباط با چنین روندی نیست ـچنان که وعده پیشاپیش چین به طالبان برای برسمیت شناختنش نمونه روشنی از آن است). چنان که تشدیدشکاف ها در اردو و صفوف قدرت های بزرگ و یا نوظهور سرمایه داری چه در بلوک غرب و از جمله در خودآمریکا به عنوان دژاصلی سرمایه داری و چه در اروپا با رشدراست افراطی و یا برآمدبلوک شرق به سردمداری چین تازه نفس، و همچون تبلوربرآمداقتدارگرائی در دوره کنونی، نشان دهنده آن است که چرا این چنین عروج و بازگشت مجددطالبان با بی اعتنائی و عدم حساسیت جهانی و مشخصا قدرت های بزرگ و یا نهادسازمان ملل و چه بسا رضایت ضمنی شماری از آن ها، از جمله از سوی حکومت اسلامی ایران، که پیشاپیش عنوان امارات اسلامی را بکارگرفته است، مواجه می شود و اگر هم بعضا هشدارهایی لفظی برحسب تعارف ابراز می شود مثل هشداردبیرکل سازمان ملل نسبت به تشدیدجنگ های داخلی و خطرافزایش سرکوب و یا نصحیت کردن اتحادیه اروپا و هشدار به طالبان نسبت به خطر منزوی شدن، چیزی بیش از لفاظی و گفتمان درمانی به هنگام وقوع فاجعه نیست. بی تردید نبود واکنش های بسنده از سوی دولت ها و جامعه جهانی به نوبه خود در تشویق طالبان برای تشدیدتهاجم و خیز برداشتن جهت تسخیرکل افغانستان و کابل بی تاثیر نبوده است.
به کجا رهسپاریم و با چه چشم اندازی؟
بحث را در دوسطح نقش عوامل داخلی و جهانی در بحران فاجعه افغانستان پی می گیریم و نخست از منظر داخلی :
تاریخ هرچه هم که به محاق تاریکی برود هیچ گاه یک دست نیست و هیچ قدرتی تاکنون نتوانسته است آن را یکدست ساخته و امیدها و شفق های صبحدم را از سینه آسمان بروبد.
بی تردید این که چهل و اندی سال پس از عروج پارادایم اسلام سیاسی، پارادایم تازیانه و اطاعت مؤمنان، و ایفاء نقش انواع گونه ها و شاخه های اصلی به همراه پارازیت هایش، و آشکارشدن چهره واقعی و درجه سترونی ویرانگرشان، و در موردطالبان بویژه بازگشت پر هیبت اشان به اریکه قدرت پس از بیست سال که فجایع آن هنوز هم از خاطره ها محونشده است، و اکنون بازگشت کابوس وارش برصحنه تاریخ، آن هم در برابر بزرگترین ابرقدرت جهان وخروج افتضاح آمیزش، اگر بارنخست تراژدی بود طبعا اینک بیش از یک ظهورکمیک صرف، بلکه ظهوری است به شکل توأمالن تراژیک- کمیک بر صحنه تاریخ و دهن کجی آشکار به تمدن بشر و آزادی و حقوق جهان شمول انسانی، به کرامت زنان و برابری و به امیدها و رؤیاهای نسل های جوان. البته طالبان معجونی است مرکب از اسلام سیاسی و معاصرشدگی (در پیوند با جهان معاصر) با قرائت خاص خود از اسلام و با نام امارات اسلامی که علاوه بر یدک کشیدن رسوبات و باورهای کهن اسلامی و با مناسبات پدرسالارانه، سوار بر تبار و قوم گرائی و طایفه گری یک جامعه متکثر و چندقومی و تباری افغانستان هم هست و حامل برتری طلبی یک قوم و طایفه بر سایراقوام و طوایف و بطریق اولی بر کل شهروندان فارغ از این گونه طایفه گری، درحالی که این قوم حتی شامل اکثریت عددی سکنه افغانستان هم نیست. بدیهی است که این گونه ولع سلطه طلبی، قدرت به چنگ آورده را شکننده تر می کند و امکان بروزاعتراضات و حتی خطر جنگ های داخلی را دامن می زند. گرچه پیروزی طالبان برق آسا و حتی بهت آوراست اما تصرف سریع قدرت در جامعه ای متکثر و آکنده از بحران که با بهره گیری از خلأ قدرت و آچمزشدگی جامعه ممکن شده است، بهمان اندازه دشوار و لقمه ای گلوگیر خواهد بود. بطوری که دوره پس از کسب سریع قدرت را، به نحوی اجتناب ناپذیر و چه بسا سریعتر از آنچه که انتظارش می رود تبدیل به آغازروندهای معکوس نماید. از جمله با فرایند تجزیه و بهم ریختن یک پارچگی قدرت مستقر که وحدتش را در مرحله پیشاکسب قدرت مدیون مبارزه علیه دشمن مشترک بوده است. ضمن آن که طالبان جریانی است امتحان پس داده و لاجرم نمی تواند هیچ توهمی نسبت به خود در بین مردم داخل افعانستان و جهان بر انگیزاند و بهمین دلیل هم انتظار می رود که قدرت تازه صعودکرده پس از افتادن آب ها از آسیاب و خشک شدن عرق معرکه نبرد، فاقد فرصت مانورچندانی برای فریب دادن افکارعمومی و خریدزمان برای تثبیت خود باشد. گو این که قاعدتا ارتجاع این بارآموخته تراست و در قیاس با گذشته می داند که چگونه در روزها و ماه های آغازین کسب قدرت با دادن وعده و وعید به داخل و جهان حساسیت کمتری علیه خود بر انگیزد تا شاید از این طریق مسیرتثبیت خود را هموار سازد. گرچه سخن گفتن از تثبیت برای چنین حکومتی زیادی خوش بینانه است. اما مسأله مهم تر در افغانستان آن است که گرچه دولت قبلی و سرنگون شده از یکسو و حضور طولانی طالبان در آن خطه از سوی دیگر به عنوا ن دوسنگ آسیاب اجازه رشد و صف آرائی لازم و به موقع را به جریان های سوم یعنی نیروی مقاومتی مرکب از زحمتکشان و بخش های مدرن و پیشرو جامعه و ساکنین شهرهای بزرگ و زنان و دانشجویان و هنرمندان و فعالین اجتماعی نداد، اما عروج قطب فوق ارتجاعی و واپسگرای طالبان به سکوی قدرت، به معنی به پایان رسیدن این دوگانه معیوب و ویرانگر و نیز زمان مواجهه قدرت تازه با معضلات افتصادی و دپیلماسی و در یک جامعه پیچیده متکثر و چندقومی و شهروندان بخصوص در مراکز و شهرهای بزرگ و کلا گلاویز شدن با بحران های انباشته شده است. دولت طالبان بدون داشتن نفوذ و عقبه اجتماعی لازم بویژه در شهرهای بزرگ و بدون داشتن توان دست و پنجه نرم کردن با مشکلات عظیم موجود، بعیداست که بتواند قدرت را تثبیت کند و تنها حربه اصلی او ایجادهراس است که باید به نحو ی سنجیده و مقتضی خنثی شود. از همین رو بنظر می رسد در پی فرونشست شوک های اولیه و غافگیری ها و افسون شدگی های ناشی از یک بازگشت حیرت آور، عقربه زمان و سیررویدادها به زیان آن ها به به سودمردم به حرکت در آید. چرا که در اصل این پیشروی های برق آسا، که توانست تقریبا همه ایالات و شهرها و ایالات را به سرعت حتی بدون درگیری قابل توجهی تسخیرکند، نه ناشی از توان و قابلیت و درجه مقبولیت این جریان مافوق ارتجاعی و امتحان پس داده که اساسا ناشی از خلأ قدرت و در هم شکستن روحیه مقاومت و فضای آعشته به هراس و بهت زدگی صورت گرفت که همزاد و محصول تصمیم و رویکرد دولت آمریکا و دست نشاندگانش مبنی بر سازش با طالبان و عقب نشینی سریعشان بود که بسا بختکی بر فضای سیاسی و اجتماعی افغانستان نازل شد. پیشتر بهره گیری از این نوع خلأ قدرت و هراس افکنی توسط داعش در عراق را شاهدبوده ایم. گرچه حضورطالبان و درجه نفوذ و پیوندش با جامعه افغانستان با داعش قابل مقایسه نیست، اما مانع این واقعیت هم نمی شود که این پیروزی برق آسا بیش از آن که ناشی از قدرت و توانائی طالبان باشد مدیون خلا قدرت و سراسیمگی و آشتفگی طرف مقابل و از جمله فلج شدگی حکومت مرکزی و هم چنین محصول زین عوض کردن در حین جنگ توسط دولت آمریکا بود که هیچ فرمانده قابلی آن را صورت نمی دهد، و البته هم چنین در غیاب نوعی کرختی حاکم برجامعه و عدم آمادگی و آرایش دفاعی آن.
اما با عروج یک تنه طالبان به قدرت، با تغییرصورت مسأله، عوامل مقوم چنان پدیده ای تعییرجهت داده و در مسیر تجزیه و پراکندگی قرار می گیرد. گرچه این هنوز به معنی بازگشت زامبی ها-مردگان زنده شده- به زیستگاه طبیعی خودشان نیست، و متأسفانه چنین بارگشتی چه بسا آسان و بدون هزینه های سنگین هم نباشد. اما مهم است بدانیم که بهرحال وضعیت پات شدگی کنونی هم قابل دوام نیست. مات شدگی جامعه و نیروهای پیشرو البته تصادفی نبوده و ناشی از دوقطبی شدن جامعه بین دولت مرکزی و حامیانش و طالبان بوده است که حالا باید بتدریج خلأ بوجودآمده بویژه قبل از آن که طالبان فرصت ثبیت خود را پیداکند، توسط خود جامعه و بخش ها و نیروهای پیشروی آن و در همبستگی جهان با آن ها پرکند. تجربه افغانستان نشان داده است که بدون وجود یک جنبش مقاومت و رهائی که روی پای خود بایستند، شکل دادن به یک افغانستان مستقل و آزاد و دارای عدالت اجتماعی و بدون تکیه به قدرت های بزرگ ناممکن است و این که چگونه تکیه و امید به قدرت های بزرگ می تواند منجر به فاجعه شده و بوقت ترک صحنه عملا این اشغال کنندگان داخلی باشند که جای اشغالگران خارجی را پر می کنند. بدیهی است که مردم افغانستان نشان داده اند که به منطقه نفوذ و حیاط خلوط پاکستان و یا هرکدام از قدرت های دیگرمنطقه ای و غیرمنطقه ای تن نخواهندداد. ضمن آن که همین تجربه نشان داد، ماکتی که قدرت های خارجی به عنوان دولت های مرکزی و کارگزارجلوی ویترین می گذارند تا چه حد مقوائی بوده و دارای توان تاب داوری در برابربحران هاست و این که فرجام و نتایج دل بستن به این گونه ماکت های مونتاژشده توسط قدرت های دیگر تا چنداندازه می تواند تلخ و ناگوار باشد.
دولت بحران مضاعف
خلاصه آن که در یک جامعه چندتباری و متکثر مثل افغانستان، تسلط و فرادستی شیوخ و سردمداران یک طایفه و قوم ـپشتون ها- آن هم واپسگراترین بخش آن ها بر سایراهالی و قوم ها و نیز شهروندان عاری از این گونه مناسبات طایفه ای، در حکم آغاز بحران های به مراتب شدیدتری است.
بررسی بحران افعانستان در بعدجهانی و تناقض جهانی سازی سرمایه با فلسفه وجودی دولت-ملت ها:
در سطح دوم بحث، ریشه مشخص بحران کنونی سرمایه داری در اساس ناشی از یک تضادبنیادی و سرشتی موجود در آن است: سرمایه داری به لحاظ اقتصادی جهانی شده و مرزها را در نوردیده است، از دوره تاریخی دولت- ملت ها عبورکرده و همه جا را به توبره کشیده است، اما هم چنان حاضر نیست از امتیازات دولت-ملت ها بگذرد. کلا جهانی شدن سرمایه یعنی ادغام کار و زندگی و تسری کالاسازی به کل عرصه های زندگی کره در کل سیاره گرچه بنیادهای وجوددولت-ملت را فرسوده ساخته است، اما نتوانسته است و نمی تواند اشکال حقوقی و سیاسی آن را ملغی کرده و متناسب با جهان گستری اقتصادی خود اشکال متناسب حقوقی را وضع کند. چرا که جهانی شدن بی مرز در عین حال مستلزم دست شستن از امتیازات حقوقی دولت -ملت ها نیر هست که سرمایه داری واقعا موجود، نه آن سرمایه داری انتزاعی در کتاب های آکادمیک، بلکه سرمایه داری مشخصا موجود و انضمامی که با انواع ویژگی های محلی و زیستی گوناگون جهانی و چه بسا متضاد ترکیب شده است، نه یکدست است و نه دارای منافع مشترک. رشدرقابت آمیز و جهانی سازی بشدت ناموزون و تبعیض آمیز از مشخصات جدانشدنی و سرشتی آن است. از همین رو علیرغم بسط امپراطوری سرمایه در سرتاسرگیتی برای حفظ منافع ویژه و توان رقابتی خود، سرمایه حاضرنشده است که از امتیازات حقوقی و سیاسی معطوف به دولت-ملت ها بگذرد. نتیجه چنین روندی تشدید رانت اقتصادی و سیاسی و برکشیدن تعرفه ها و دیوارهای گمرگی و تحصیل انباشت سرمایه با توسل به اهرم های فرااقتصادی و سیاسی و تصاحب سود و سلب مالکیت بسودشرکت های چندملیتی و غول پیکر حتی از طریق بکارگیری زور و قهرهم اباء‌نکرده است. بخصوص در سال های اخیر با تشدیدبحران هژمونی و شکل گیری قطب ها و بلوک بندی های جدید و برآمدبحران ها و تشدیدرقابت ها، توسل و چنگ زدن به امتیازات از ِقبل موازین حقوقی دولت-ملت ها، این تناقضات و تخاصم های جهانی هم تشدید شده است. سرمایه داری همواره با گسترش حوزه های تازه برای کالاسازی به فرافکنی بحران های سرنوشت سازخود و افکندن هزینه های عمومی سرمایه به دوش جامعه توانسته است موانع فرایند بازتولیدخود و انباشت سرمایه و سودخواری اش را به تعویق افکند. اکنون این بحران های سرنوشت ساز در مقیاس جهانی بویژه در سه عرصه اصلی ذکرشده با بحران های تبعی آن ها چون بحران های پناهندگی، تروریسم، «ملی گرائی» و نژادپرستی و بحران آب و دهها نوع بحران دیگر و نیز فعال و معاصرکردن رسوبات ارتجاعی قرون گذشته همراه شده و در کل با دامن زدن به منازعات و شکاف ها و قطب بندی های درونی خود، عملا توان حکومت کردن بر جهان به شیوه تاکنونی را از دست داده است و قادر هم نیست، لااقل به این سادگی ها، به شیوه دیگری پاسخگوی بحران ها باشد. گو این که به شدت بدنبال گشودن عرصه های جدید تنفسی برای سرمایه گذاری و کالاسازی چون انقلاب سبزصنعتی و یا تسخیرفضا با سودای اقتصادی وسودآوری کردن آن است، اما در حقیقت شتاب بحران بسی بیشتر از شتاب این گونه گشایش هاست. بطوری که سرمایه داری عملا نتوانسته است در تناسب با بحران و شتاب آن عرصه های جدیدی را بگشاید، اگر بفرض چنین عرصه هائی واقعا وجودداشته باشند. در حقیقت نه توان برقراری باصطلاح یک دولت جهانی در تناسب با محتوا و حل معضلات جهان امروز را دارد و نه حتی توان حفظ وضعیت موجود را. از همین رو بالقوه شرایط عینی و البته نه هنوز الزاما ذهنی تحمیل یک عقب نشینی بزرگ فراهم شده است. وقتی از بحران انتقال از جهان کهنه به سوی جهانی نو صحبت می کنیم، داریم از معادله و وضعیتی سخن می گوئیم که در آن از یکسو شاهدنتوانستن بالائی ها (حاکمان نظام کنونی جهان) هستیم و از سوی دیگر از ناتوانی پائینی ها بدلیل پراکندگی و مشخصا دو شقه شدگی آن که شامل هم جنبش ها و نیروهای پیشرو و ترقیخواه جهانی است و هم جنبش ها و نیروهای ارتجاعی به نوعی که موجب گل آلودشدن آب و پات شدگی وضعیت شده است. واقعیت آن است که در این جهان دستخوش بحران، جنبش ها هم سرگیجه گرفته اند و نتوانسته اند در تناسب با دگرگونی اوضاع خود را بازسازی کرده و با قامت مستقل و بدیل روی صحنه ظاهرشوند. بهمین دلیل بحران انتقال، بحران جنبش ها هم هست. در حقیقت وضعیت جدید هم شامل فرصت های بزرگ و هم تهدیدهای بزرگ است که عبور از آن و امکان فعلیت بخشیدن به فرصت ها- که یکی از همین فرصت برای عقب راندن سرمایه داری، نفس وجودبحران در صفوف بالائی ها و چندقطبی شدن جهان است که خود در عین حال بیانگربهم خوردن هژمونی بلامنازع یک جناح از سرمایه داری و تشدید رقابت های فی مابین است. که برآیندآن می تواند با تضعیف کلی هژمونی سرمایه داری و سست تر شدن پایه های اقتدارآن، امکانی برای تقویت نقش‌آفرینی جنبش های ترقیخواه و برابری طلبانه و بسط دامنه مانورآن ها فراهم سازد. در چنین بستری با تقویت آرایش جهانی جنبش ها با ترکیبی از اعتراض ها و نبردهای سراسری و موضعی، همراه با مطالبات کلان و فراگیرگردآمده در یک منشورجهانی پیشرو برای دوره انتقال و البته منزوی کردن جنبش های ارتجاعی بویژه از طریق پرکردن خلآهای منطقه ای و جهانی که از ویژگی های دوره های بحرانی است، می توان به فرادستی سویه های ترقیخواهانه و پیشرو دوره انتقالی در برابرسویه های قهقرائی واقتدارگرایانه آن شکل واقعی داد.
فاجعه افغانستان در حقیقت بخشی از همین بحران بزرگ دوره گذار است که هم دارای جنبه های محلی است و هم جهانی و بیانگر برآمدنیروهای واپسگرا و ارتجاعی ی که هم از بحرن سرمایه داری تغذیه کرده است هم از خلآ ناشی از قدرت برای بازگشت به قدرت استفاده کرده است. طبیعی است که وقتی صحنه را می بازیم، باید با نقد و عقب نشینی سنجیده در اسرع وقت خود را بازسازی کنیم و در حین گسترش گام به گام عتراضات و بهره گیری از فشارهای جهانی، از فرصت ها و شکاف های تازه ای که سر برخواهند داشت، برای به تغییرتوازن نیرو راندن دشمن مردم و آزادی و برابری به وضعیت دفاعی و نهایتا سرنگونیش اش بهره برداری کنیم.
تقی روزبه ۲۰۲۱.۰۸.۱۶

2021-08-16 بازاندیشی مسأله‌ی سازمان‌دهی امروز

بازاندیشی مسأله‌ی سازمان‌دهی امروز

بازاندیشی مسأله‌ی سازمان‌دهی امروز
ترجمه ی : بیژن سپیدرودی

“ما باید از این گرایش سنتی که فعالیت‌های سیاسی را به‌گونه‌ای در نظر می‌گیرد که گویی همه چیز در درون حزب، یا جبهه یا ائتلاف رخ می‌دهد، فاصله بگیریم. ما هم‌چنین باید از این تلقی ساده دست بکشیم که جنبش‌ها را کارزارها یا بسط برنامه‌های سیاسی خود بدانیم. جنبش‌ها صرفاً شیوه‌های تغییر توازن نیرو نیستند. آن‌ها هم‌هنگام مکان‌های آزمون پیکربندی‌های جدید اجتماعی و اشکال جدید دموکراسی‌اند. ما به چیزی نزدیک به «استراتژی قدرت دوگانه‌ی مداوم» نیاز داریم”

یکی از عرصه‌هایی که امر بازسازی سیمای یک چپ جدید در آن بسیار کند پیش می‌رود و غیاب آن خود ِ بازسازی را مختل می‌کند، بازتعریف حزب، تبیین فلسفه‌ی وجودی آن و فراتر از همه بنای عملی یک حزب چابک، منعطف، چندآوایی در عرصه‌ی نظری و هم‌هنگام دارای برنامه‌ی سیاسی، اراده‌ی معطوف به عمل و مداخله در سپهر سیاست است. کوشش نیروهای چپ در چند دهه‌ی اخیر غالباً گرد نجات نظریه‌ی لنینیستی تحزب می‌چرخید و روایتی از آن به‌دست داده می‌شد که از آموزه‌های جزمی استالینی پیراسته شده باشد. این امر اگرچه در جای خود امر نیکویی به‌شمار می‌رود، اما از منظر روح زمانه با مسأله‌ی تحزب پنجه در پنجه نمی‌افکند. مؤلفان متن حاضر می‌کوشند در پاسخ به این ضرورت به مارکس برگردند، از آن توشه بردارند، به تجربه‌ی حزب لنینی مراجعه کنند و آن را در جایگاه واقعی خود بنشانند و در پرتو جنبش‌های دوران معاصر به بازتعریف مسأله‌ی حزب بپردازند. صرف‌نظر از پاسخی که این متن ارائه می‌دهد، مؤلفان از یک سو از «اصحاب کهف» یعنی مدافعان برخورد جزمی که به نقل گفتاوردهای نظریه‌پردازان چپ اکتفا و عقل خود را تعطیل کرده‌اند و به جای کاربست اصول تحلیل لنینیستی، بر گرته‌برداری از الگوی بلشویکی بسنده می‌کنند، و از دیگر سو، با مخالفان تحزب، یا به سخن دیگر مدافعان «سیاست منهای حزب» یک‌سر جدا می‌سازد. همین رویکرد، تلاش مؤلفان را بسیار خواندنی کرده است.

مقدمه
طی چند سال گذشته، مسأله‌ی تشکیلات چه به لحاظ ایجابی و چه از حیث سلبی بار دیگر مطرح شده است. تجربه‌ی جنبش‌های اعتراضی توده‌ای اثرگذار مبتنی بر [بنیاد] اشکال دموکراسی مستقیم، هماهنگی افقی، نفوذ برابر، و در عین حال ناتوانی آن‌ها در «تحول» به جنبش‌ و پویایی‌ سیاسی، بحث‌های فراوانی را در باب تشکیلات، در راستای ردّ شکل حزبی یا بازاندیشی شکل حزبی به‌مثابه پیوند بین جنبش‌ها را دامن زده است. هم‌هنگام، شاهد جلوه‌های گوناگون بحران چپ ضدسرمایه‌داری، نه‌تنها در روش سیاسی آن‌ها، بلکه در فرهنگ تشکیلاتی‌شان بوده‌ایم. همین روند در خصوص نتایج متناقض تلاش‌های گوناگون برای ایجاد جبهه‌های انتخاباتی گسترده‌ی چپ صادق است.

1. ناموزونی سنت نظری مارکسیستی درباره‌ی تشکیلات
درباره‌ی این موضوع ضروری است گستره، غنا و ناموزونی سنت نظری مارکسیستی پیرامون مسأله‌ی تشکیلات را بپذیریم. باید به‌خاطر داشته باشیم که در سنت کلاسیک مارکسیستی همیشه پرسش‌های بی‌پاسخ زیادی وجود داشته است. مارکس هرگز، جدا از تعیین تفاوت‌ها، مشخص کردن خطوط کلی و مشارکت‌های موضعی، اندیشه‌ی بسط‌‌یافته‌ای درباره‌ی مسئله‌ی حزب ارائه نکرد.[1] علاوه بر این، مارکس با اشکال سازمانی‌ای روبرو بود که با هر نوع سازمان آرمانی ما هم‌چون گرایش‌ها یا سازمان‌های کوچک بسیار تفاوت داشت. حتی انترناسیونال اول بیش از آن‌که به حزب شباهت داشته باشد، تجمعی از شبکه‌های گوناگون افراد رزمنده بود. وانگهی، واقعیت ناموزونی و شکل‌گیری آن‌چه «آگاهی طبقاتی» تعریف می‌شود، و رابطه‌ی پیچیده‌ی درونی/بیرونی سازمان سیاسی با توده‌های کارگر، یک‌سره در نوشته‌های خودِ مارکس کماکان گشوده باقی مانده است. همان‌گونه که لوچیو ماگری می‌گوید:

با این وصف، مارکس یک جنبه‌ی نظریه حزب پرولتری را که به‌هیچ‌رو هم فرعی نیست، به‌طور کامل تشریح نکرد. پرولتاریا که در چنبره‌ی شرایط موجود گرفتار است، نه می‌تواند چشم‌انداز کاملی از نظام اجتماعی به دست دهد، و نه می‌تواند سرنگونی آن را ترویج کند. عملكرد آن به‌عنوان یك طبقه فقط با گذار از گرفتاری‌های شرایط موجود به‌مدد خودآگاهی انقلابی بسط پیدا می‌کند. پس فرآیند و سازوکاری که این آگاهی را تولید می‌کند کدام است؟ یا پرسش را دقیق‌تر مطرح کنیم: آیا این خودآگاهی طبقاتی بر اساس عناصری که از پیش در عینیت اجتماعی وجود دارد، می‌تواند خودبه‌خود و به دلیل ضرورتی ذاتی در پرولتاریا توسعه یابد، ضرورتی که اساس آن مؤلفه‌هایی است که از پیش در عینیت اجتماعی وجود داشته است و به‌تدریج بر عناصری چیرگی ‌یابد که در اصل آن را در جایگاه فرودست و شرایط بی‌ثبات نگه داشته بود؟ یا خودآگاهی انقلابی باید بیان‌گر فراروی عمومی امر بی‌واسطه‌ی پرولتاریا باشد که با یک جهش کیفی و دیالکتیکی به‌وجود می‌آید- تعامل پیچیده بین نیروهای خارجی و کنش خودانگیخته‌ی طبقه؟[2]

ظهور حزب سوسیال‌دموکرات آلمان SPD به‌عنوان مدل حزبی نتیجه‌ی فرایند پیچیده‌ی تلفیق استراتژی‌های مختلف (از جمله اهمیت مواضع لاسالی‌ها) بود. گرایش‌های آنارشیستی نیز در همان زمان، جریان مهمی را تشکیل می‌دادند، موضوعی که در بحث‌های پیرامون کنگره‌ی بین‌الملل در هاگ مشهود بود.[3] مشارکت‌های مارکس و انگلس به این جهت‌گیری اشاره دارد. اتین بالیبار بر این دریافت متناقض از سیاست و تشکیلات و نوسان بین مدل دولت‌سالاری لاسالی و گزینه‌ی آنارشیستی ارائه شده از سوی باکونین تأکید کرده است:

«بگذارید فقط یک نمونه بیاورم: مثلثی که مارکس ، لاسال و باکونین تشکیل ‌دادند. به نظر من این واقعیت تعجب چندانی برنمی‌انگیزد که جدل‌کاران خستگی‌ناپذیری چون مارکس و دستیار وفادارش، انگلس، قادر به نگارش یک اثر «ضد لاسالی» یا «ضد باکونین» نبودند که عملاً بسیار مهم‌تر از «آنتی دورینگ» یا حتی مهم‌تر از انتشار مجدد «فقر فلسفه» پرودون بود. هیچ دلیل شخصی و تاکتیکی در جهان نمی‌تواند این خطا را توجیه کند، مخصوصاً که عواقب سیاسی اسف‌باری در پی داشت. آن‌ها این آثار را تألیف نکردند، زیرا قادر به این کار نبودند».[4]

در این معنا قانونی کردن مدل ارفورت برای بیش‌تر احزاب سوسیال‌دموکراتیک[5] در عین حال گامی به جلو بود – ایجاد احزاب توده‌ای هم به‌عنوان سازوبرگ‌های سیاسی و هم به‌‌مثابه‌ انجمن‌های موازی در سرمایه‌داری – در عین حال مبنای تناقض‌های مهمی به شکل بازتولید سلسله‌مراتب، شکل‌های تقسیم کار و در جنبه‌های خاصی حتی بازتولید فعالیت‌های شبه‌دولتی را به معرض نمایش می‌گذاشت.

2. لنین و مسأله‌ی تشکیلات
در واقع، هرگز «نظریه‌ی لنینیستی حزب» به‌معنای مجموعه‌ اصولی که برداشت منسجمی را ارائه کند وجود نداشت. آنچه ما داریم مجموعه‌ای از مشارکت‌هاست که بسیاری از آن‌ها با شرایط بسیار ویژه پیوند دارند، و در بی‌شماری از موارد «میله را به طرف دیگری خم می‌کنند». با این وصف، این بدان معنا نیست که جنبه‌های مهمی از نظریه‌ی لنینیستی تشکیلات هم‌چنان مطرح نباشند.

پیش از همه، لنین بر استقلال طبقاتی تأکید کرده است. سیاست کارگری که با سیاست بورژوازی در تضاد است، به اشکال مستقلی از تشکیلات نیاز دارد، بستر مستقلی برای پیشبرد استراتژی. این تشکل‌ها نباید صرفاً به ارتقای منافع صنفی بسنده کنند، بلکه باید در جهت تأمین منافع سیاسی عمومی طبقه بکوشند. ازاین‌رو، ضروری است که اعضای اصلی «انقلابیون حرفه‌ای» باشند، به این معنا که انقلاب را هدف خود قرار دهند و نه دست‌یابی به برخی دست‌آوردهای صنفی را. این سازمان‌ها باید بتوانند در مبارزه نه‌تنها برای آزادی‌های سیاسی، دموکراتیک و حقوق اجتماعی، بلکه هم‌‌چنین در مبارزه برای قدرت و هژمونی کل جامعه را مخاطب قرار دهند و اتحادهای بین طبقات فرودست را سازمان دهند و رهبری کنند. ازاین‌رو، این سازمان‌ها برای مقابله با نفوذ ایدئولوژی مسلط و با تأکید بر نقش آموزشی باید در جایگاهی قرار گیرند که بتوانند مبارزه‌ی ایدئولوژیک طبقاتی را فعالانه به‌پیش برند. سیاست انقلابی ادامه‌ی مستقیم سیاست خودانگیخته یا فعالیت‌های ایدئولوژیک طبقات کارگر نیست. این جنبه‌ی مهمی از «معرفت‌شناسی سیاسی» مختص لنین است. حزب سیاسی بهترین مکان برای شکل‌گیری این دانش جدید و خودآگاهی انقلابی است. سیلوین لازاروس این نکته – و این تنش – را به روش زیر بیان می‌کند:

نزاع بر سر این نیست که کمونیست از نظر مارکس، و انقلابی آگاه از منظر لنین چیست. سه ویژگی اشاره شده در مانیفست را به یاد بیاوریم: نگاه علمی به روند تاریخ، اولویت منافع ملی بر منافع محلی در تمام مبارزات، و اولویت منافع پرولتاریای جهانی بر منافع پرولتاریای ملی. به بیان دقیق‌تر محل نزاع آن‌جاست که از نظر مارکس ظهور کمونیست‌ها در موجودیت و هستی کارگران به‌‌مثابه‌ی یک طبقه امری درونی است. لنین با انتقاد از آن‌چه او آگاهی خودانگیخته می‌نامد از این نظریه فاصله می‌گیرد. آگاهی انقلابی و ظهور رزمندگان انقلابی پدیده‌ای خودانگیخته نیست، پدیده‌ای بسیار خاص است که لازمه‌اش گسست از اشکال خودانگیخته‌ی آگاهی است. درون‌مایه‌ی سیاسی آگاهی غیرخودانگیخته تضاد آشتی‌ناپذیر با کل نظم اجتماعی و سیاسی موجود است. همان‌گونه که حزب درون‌مایه‌ی سازوکار تحقق شرایطی است که بروز آگاهی سیاسی را ممکن می‌سازد.[6]

افزون بر این، لنین بر لزوم گسست قاطع و برداشت جدید از سیاست‌های حزبی پای می‌فشرد که نمونه‌ی آن تأکید بر قطع رابطه با احزاب سوسیال‌دموکرات و ایجاد احزاب کمونیست بود. فاصله گرفتن طبقه‌ی کارگر انقلابی از نفوذ ایدئولوژی بورژوازی و خرده‌بورژوازی تا حد مشخصی می‌بایست به شکل جدایی تشکیلاتی جلوه‌گر می‌شد.

در واقع، حتی می‌توان گفت كه ادای سهم اصلی لنین در نظریه‌ی حزب تأکید او بر گسستی ضروری و اساسی بود. با این کار ما به برداشت و هم‌چنین عملکرد او اشاره می‌کنیم: این‌که صرف داشتن یک حزب کارگری حتی به معنای انجمنی موازی با احزاب سوسیال‌دموکرات کافی نیست. حزب هم‌چنین باید در راستای چشم‌اندازی انقلابی جهت‌گیری کند. از نظر لنین بین استراتژی حزب و شکل‌گیری آن رابطه‌ی دیالکتیکی وجود دارد. آن‌چه در نهایت، ویژگی کارگری حزب را تشکیل می‌داد، نه ترکیب اجتماعی، بلکه عمدتاً خط‌مشی سیاسی آن بود. حزب کارگری می‌بایست بهترین بستر استقلال خط‌مشی سیاسی پرولتری بوده که همواره به شیوه‌ی همه‌جانبه و در رابطه با پویایی هر مجموعه اوضاع و احوال مشخص فهمیده می‌شد. آنچه که ویژگی خاصی به تکامل برداشت لنینی حزب می‌بخشد رابطه‌ی دیالکتیکی خط مشی سیاسی و آرایش سیاسی است. و به نظر ما، تفاوت آن را با بازتولید ساده «مدل ارفورتی» مربوط به ساختار حزب سوسیال‌دموکرات مشخص می‌کند. از این لحاظ، بازسازی سترگ بحث‌های سوسیال‌دموکراسی از سوی لارس تی. لیه در دوره‌ای که کتاب «چه باید کرد؟» نوشته می‌شد، هرچند از حیث بازسازی یک دوره‌ی کامل سیاست انقلابی مفید است، اما به اهمیت و اصالت‌ نظر همه‌جانبه‌تر لنین درباره‌ی حزب،[7] کم بها می‌دهد، مخصوصاً بعد از آن‌که بلشویک‌ها در سطحی بسیار ابتکاری به مفهوم‌سازی راهبردی تجارب توده‌ها آغاز کردند. (پذیرش شوراها به‌عنوان نوعی سازمان پرولتری، دیالكتیك انقلاب دموكراتیك و پرولتری، تقابل سیاسی و فلسفی با امپریالیسم و ​​بحران سوسیال‌دموکراسی،[8] و البته درک پویایی مجموعه‌ی اوضاع و احوال سال ۱۹۱۷).

[رویکرد لنین] هم‌چنین، با سایر تاکتیک‌های درون گرایش‌های انقلابی آن زمان متفاوت بود، گرایش‌هایی که به‌گونه‌ای، برداشتی از حزب سوسیال‌دموکرات را به‌عنوان تناقضی آشکار انتخاب ‌کردند. در عوض، لنین نه تنها نیاز به بنیان‌گذاری حزب، بلکه هم‌چنین نیاز به برقراری دائمی استقلال ضروری خط مشی انقلابی چه به لحاظ سیاسی و چه از حیث تشکیلاتی را مطرح ‌کرد.

افزون بر این، لنین نظر جذابی هم در خصوص رابطه بین شکل حزب و سایر اشکال سازمان سیاسی کارگری، به‌ویژه، در دوره‌های «قدرت دوگانه» دارد. مراد اهمیت شوراهاست. در این مورد شاهد رابطه‌ی دیالکتیکی و متناقض بین حزب با سازمان‌های توده‌ای طبقه ازجمله اشکال جدید اِعمال قدرت طبقات فرودست‌ایم. حزب تنها شکل نمایندگی سیاسی انقلابی نیست. حزب در مبارزه برای هژمونی در سازمان‌های مستقل طبقه‌ی کارگر و سایر اقشار فرودست شرکت می‌کند.

با این وصف، بسط و تحقق این رابطه‌ی دیالکتیکی و لزوماً متناقض آسان نبود، این امر، می‌تواند حاکی از شناخت تدریجی حزب و اشکال قدرت دوگانه، به‌ویژه پس از انقلاب، باشد، مخصوصاً آن‌جا که به شکل‌های قدرت دولتی تبدیل شدند. این هم‌هویتی حزب با دولت، حزب و اشکال جدید فعالیت سیاسی پرولتری است که بعداً آلتوسر آن را به‌عنوان یکی از ریشه‌های بحران جنبش کمونیستی بین‌المللی مردود دانست.[9] با این‌ همه، باید بپذیریم که لنین هرگز پاسخ کامل و مشخصی ارائه نداد، بلکه پاسخ‌های فرضی مختلفی داد که هر چند بسیاری از آن‌ها حایز اهمیت‌اند، اما به‌هیچ‌رو، نظریه‌ی کاملی به‌شمار نمی‌روند.

به همین دلیل است که باید تصدیق کنیم که از همان آغاز تضادهای مهمی وجود داشته که برداشت لنین از حزب را تحت‌الشعاع قرار داده است. با نظرات و جریانات مختلف، به‌ویژه در روسیه، که بلشویک‌ها هرگز یگانه حزب کارگری یا انقلابی نبودند چه باید کرد؟ با گرایش‌ها، اختلاف‌نظرها، خط‌مشی‌های مختلف سیاسی چه در داخل سازمان و چه در سازمان‌های مختلف چه باید کرد؟ با شوراها و سایر اشکال جمعی که نمایان‌گر شکل‌های سیاسی‌ای هستند که با شکل حزبی متفاوت‌اند چه باید کرد؟

این پرسش‌های بی‌پاسخ پس از انقلاب اکتبر بیش از پیش مطرح‌اند.

تحول شکل حزب کمونیست پس از انقلاب اکتبر، بیش از حد تضادهای شدید و حاد تجربه‌ی شوروی را مشخص کرد. روند جدا شدن از احزاب دیگر، گذار به نظام تک‌حزبی، هم‌هویت دانستن حزب با دولت و اتحادیه‌ها، و کاهش تدریجی سازمان‌های مستقل طبقه‌ی کارگر، به‌معنی کاهش نیروی انقلابی آغازین بود. این امر البته بی‌درنگ رخ نداد و می‌توان گفت كه در مراحل معینی لنین خود با جنبه‌هایی از بوروكراتیزه‌شدن مخالفت كرد، با این وصف، مشكل هم‌چنان باقی ماند.

در پرتو این نمونه‌ها باید مبارزه‌ی لنین (و تروتسکی) برای جبهه‌ی متحد را وارسی کرد.[10] به نظر ما، جبهه‌ی متحد صرفاً پرسشی تاکتیکی نیست که مربوط به گردآوری نیروهای اجتماعی و سیاسی به‌مفهوم تاکتیکی کلمه باشد. درک این امر هم هست که یک رابطه‌ی متافیزیکی بین طبقه و حزب وجود ندارد، جایی که یک طبقه از رهگذر برآمد حزبش به یک سوژه بدل می‌شود. در عوض، رویارویی با خصلت متکثر و لزوماً متناقض سیاست طبقه‌ی کارگر و نیاز به وحدت این شیوه‌های مختلف سیاسی نیز وجود دارد.

با این وصف، تکامل مبارزات درون جنبش کمونیستی بین‌المللی، استقرار راست‌کیشی استالینیستی، همراه با هم‌هویت شدن حزب با دولت در اتحاد شوروی، به این بحث‌ها خاتمه داد. در نتیجه، بحث پیرامون جبهه‌ی متحد با تحمیل تدریجی سلطه‌ی استالینیستی در نیمه‌ی دوم دهه‌ی 1920 پیش از موعد به پایان رسید. ویژگی یک‌پارچه و سلسله‌مراتبی احزاب، همراه تشبیه‌ها و استعاره‌هایی که منشاء آن از دولت یا ارتش‌اند، نشان عالی ویژگی طبقاتی ‌ایشان بود. تئوری و ایدئولوژی بیش‌تر هم‌چون اصل اعتقادی تعریف می‌شد تا کار معرفتی همگانی. در نتیجه، هرگونه اختلاف‌نظر کار دشمنانه‌ای تلقی می‌شد که شکل لغزش معنایی (و نهادی)ای داشت که مخالفان را به دشمنان و خائنان تبدیل می‌کرد. حتی آن دسته از متفکرانی که کوشیدند مسئله‌ی سازمان را از حیث نظری و فلسفی مورد تأمل قرار دهند، مانند لوکاچ که سعی کرد رابطه‌ی دیالکتیکی ساخت حزب و پدیداری آگاهی انقلابی پرولتری را واکاوی کند، باید سکوت پیشه می‌کردند.[11] اپوزیسیون‌های گوناگون چپ، استالینیسم را به جد نقد کرده‌اند، اما موفق نشدند مفهوم دیگری از تشکیلات فراسوی دموکراسی درون حزبی ارائه کنند.

3. گرامشی: یک استثنا
به نظر ما مهم‌ترین استثنا در این مورد گرامشی بود. ما در این‌جا فقط به بیزاری و انتقاد مشهور گرامشی نسبت به اعمال استالینیستی و رفتار با آرای مختلف در درون حزب شوروی مراجعه نمی‌کنیم. ما عمدتاً به برداشت گرامشی از حزب یا شهریار مدرن به‌عنوان بسط‌دهنده‌ی استراتژی سیاسی و عقلانیت سیاسی نقاد توده‌ای اشاره می‌کنیم.

توضیحات استادانه‌ی گرامشی در باب مسئله‌ی هژمونی او را قادر ساخت تا عناصری از نظریه‌ی مربوط به پیچیدگی‌های قدرت سیاسی و اجتماعی و هم‌چنین چگونگی سازماندهی را توضیح دهد. برداشت او از نیاز یک طبقه به برون‌رفت از محدودیت صنفی خود و نیل به سروری و رهبری نه صرفاً بازگویی ساده با واژگان متفاوت از تمایز کلاسیک بین طبقه در خود با طبقه برای خود است، بلکه بیش‌تر برداشتی در حالت سیلان و عملی در دستیابی بالقوه به استقلال طبقاتی است. این امر شامل فعالیت‌های مختلف سیاسی، اشکال متنوع سازمان‌دهی، و فعالیت‌های علمی در درون سازمان‌ها، احزاب و جبهه‌ها است.

برداشت گرامشی از هژمونی به‌عنوان تلاش برای دریافت بسیار پیچیده‌‌تری از مفصل‌بندی نیروی اجتماعی و قدرت سیاسی در جوامع سرمایه‌داری و پژوهش‌های گسترده‌ی او درباره‌ی شرایط برآمد سازوبرگ‌های هژمونیک بورژوازی، و به‌ویژه تأکید دوگانه‌ی او بر هر دو سطح «مولکولی» اجتماعی و اشکال سازماندهی سیاسی او را قادر ساخت تا درباره‌ی حزب سیاسی، «شهریار مدرن»، با منش دیالکتیکی‌‌‌تری بیندیشد.[12] از نظر گرامشی حزب صرفاً «تجلی» خودآگاهی طبقاتی یا «سرنوشت» یا «هدف» استراتژیک آن نیست، بلکه فرایند مادی بسط و گسترش آن، تبدیل و دگرگونی فعالیت‌های جمعی، آرمان‌ها و ایدئولوژی‌ها {در راستای} برداشتی منسجم از جهان و برنامه و استراتژی سیاسی‌ای است که بتواند شرایط یک بلوک جدید تاریخی را ایجاد کند،[13] این امر مخصوصا در برداشت او از حزب به‌مثابه «آزمایش‌گر» یا «تعمیم‌دهنده»ی معنویت سیاسی توده‌ای مشهود است.[14]

شایان تأکید است که حزب‌های سیاسی در دنیای مدرن نقش پُراهمیت و چشم‌گیری در اشاعه و گسترش جهان‌بینی‌ها ایفا می‌کنند؛ زیرا آن‌چه در اساس انجام می‌دهند، توضیح اخلاقیات و سیاستِ متناظر با این جهان‌بینی‌هاست، که به‌سان «آزمایش‌‌گران» تاریخی آن‎ها عمل می‌کنند. احزاب افراد را از توده‌ی زحمتکشان جذب می‌کنند و این گزینش هم‌زمان به مدد معیارهای عملی و نظری صورت می‌گیرد. رابطه‌ی بین تئوری و عمل آنگاه که این جهان‌بینی روزآمدتر، خلاقانه‌تر و در مخالفت با شیوه‌های قدیمی اندیشه باشد، تنگاتنگ‌تر می‌شود. هم ازاین‌روست که می‌توان گفت، حزب‌ها پرورندگان معنویت‌‌های نوینِ فراگیر و یک‌پارچه‌ و بوته‌های آزمون وحدت نظریه و عمل‌اند که هم‌چون یک فرآیند تاریخیِ واقعی‌ فهمیده می‌شوند.[15]

این‌که همه‌ی اعضای یک حزب سیاسی را باید روشنفکر به‌شمار آورد تأییدی است که به‌آسانی می‌تواند مورد تمسخر قرار گیرد و به کاریکاتور بدل شود. اما اگر کسی به این مسأله به‌طور جدی بیندیشد، هیچ چیز دقیق‌تر از آن نمی‌یابد.[16]

با این وصف، این شکل خاص روشنفکری سیاسی لازمه‌اش به‌کارگیری معنویتی است متفاوت از روشنفکران سنتی:

شرط این‌که کسی روشنفکر جدید باشد دیگر برخورداری از فصاحت نیست که محرک بیرونی و زودگذر هیجان‌ها و احساسات است، بلکه شرط آن مشارکت فعال در زندگی عملی است، به‌عنوان فردی سازنده، سازمان‌دهنده و «اقناع‌کننده‌ی همیشگی» و نه صرفاً یک سخنور ساده (بلکه در عین حال برتر از شخصیت بسیار دقیق انتزاعی)؛ شخص از مرحله‌ی تکنیک به‌مثابه‌ی کار به مرحله‌ی تکنیک هم‌چون علم و به برداشت انسان‌گرایانه از تاریخ نایل آمده است، برداشتی که بدون آن شخص «متخصص» باقی می‌ماند و نه «رهنموددهنده» (متخصص و سیاسی).[17]

این امر هم‌‌چنین در مفهوم‌پردازی‌های او آشکار است، مفهوم‌سازی‌هایی چون «فیلسوف آزادمنش»، کسی که در رابطه با محیط اجتماعی و تاریخی خود فعال است. «رابطه‌ی فعالی که بین او و محیط فرهنگی‌ای وجود دارد که قصد تغییر آن‌را دارد.»[18] محیطی که «نسبت به این فیلسوف واکنش نشان می‌دهد و در روندی پیوسته‌ انتقاد از خود را به او تحمیل می‌کند.» این همه بیان‌گر ارتباطی است که آرای گرامشی می‌تواند با بحث‌های معاصر در باب مسأله‌ی تشکیلات داشته باشد. پیتر توماس این نکته را در مواجهه‌ی اخیر خود با مسئله‌ی سازمان سیاسی آورده است:

شهریار مدرن پیشنهادی برای بازترکیب سیاسی لایه‌های طبقه‌ی کارگر زوال‌یافته‌ی ایتالیا در داخل و با استفاده از شکل حزبی فراگیر بود که نقاط قوت هر دو مدل «ترکیبی» و «آزمایش‌گاهی» حزب را یکپارچه می‌کرد. از یک سو، شهریار مدرن گرامشی معرف حزب توده‌‌واری است که می‌تواند بر بازترکیب سیاسی طبقه تأثیر بگذارد و بدین طریق منافع و اشکال بی‌شمار آن را نمایندگی، بیان کند و تغییر دهد. از این لحاظ، می‌توان آن را دربردارنده‌ی ابعاد مهم یک حزب «ترکیبی» تفسیر کرد. از دیگر سو، شهریار مدرن به‌مثابه‌ی آزمایشگاهی جهت فرایند وحدت این اختلافات فهمیده می‌شود و به این امر صحه می‌گذارد که تأکید یک پیشگام بر رهبری فعال پی‌آمد لازم و راه‌حل بالقوه‌ی ناموزونی و ناهم‌سازی قشربندی سرمایه‌داری گروه‌های اجتماعی فرودست است. ازاین‌رو، این شکل حزبی هیچ «شکل‌گرایی سیاسی از خارج» را در رابطه با مصادیق «اجتماعی» که هدف سازمان‌دهی آن است برنمی‌تابد، بلکه به جای آن، ارزش‌گذاری و بسیج آن‌ها در روند سازنده‌ی مداوم بازترکیب سیاسی تعین چندوجهی طبقات فرودست است.[19]

4. بحران شکل حزب
پس از جنگ جهانی دوم، از یک‌سو در احزاب کمونیست توده‌ای انشعاب رخ داد و از دیگر سو، احزاب سوسیال‌دموکرات در جامعه‌ی مدنی ریشه دوانده و به سازمان‌های بوروکراتیک دولت‌گونه تبدیل شدند و تشکل‌های چپ نیز هرگز موفق نشدند احزاب توده‌ای واقعی را بنا کنند. نمونه‌های آن ظهور و بحران بعدی نسل سازمان‌های چپ انقلابی سال 1968 بود. یکی از دلایل آن پایبندی این گروه‌ها به نوعی «لنینیسم خیالی» بود که می‌کوشید به‌جای استفاده از روش‌های سازمانی و پویایی‌های جدید ناشی از جنبش، به مدل کلاسیک «لنینیستی» بازگردد. ما اهمیت مبارزات سیاسی و اجتماعی الهام‌بخش گروه‌های چپ انقلابی در آن سال‌ها را ناچیز نمی‌شماریم سال‌هایی را که دانیل بن‌سعید «لنینیسم شتاب‌زده» توصیف کرده است.[20] با این وصف، آن‌ها در واقع نتوانستند به مسأله‌ی ایجاد سازمان‌های نوع جدید بپردازند.[21] آلن شیرز شرح زیر از فرقه ‌گرایی ذاتی این برداشت از سازمان را ارائه کرده است.

شاید تنها چیزی که مورد توافق این گروه‌ها بود ایجاد الگوی سازماندهی از تشکل‌های یک‌‌دست رقیب هم بود، که هر کدام خود را نماینده‌ی یک سنت می‌دانست، یا با تجزیه‌ی خود معرف تباری از آن سنت. به‌طور کلی، خلوص تشکیلاتی هم‌چون شاخص مهمی برای قدرت آن به‌شمار می‌رفت، و گروه‌ها در همه‌ی این سنت‌ها آرزوی درجه بالایی از انسجام را در سر داشتند. این امر چپی را ایجاد کرد که چندگانه بود، اما نه کثرت‌گرا. آن‌گونه که سازمان‌ها هر یک مدعی بودند که معرف کل حقیقت‌اند، و برای تأثیرگذاری بر طبقه‌ی کارگر و جنبش‌های فعال گماشته شده‌اند. این امر بنیاد فرقه‌گرایی است، این ایده که تشکیلات خود چشم‌اندازهای لازم و کافی برای هدایت چپ را در اختیار دارد.[22]

ظهور جنبش‌های اجتماعی جدید، بحران در سنگرهای سنتی طبقه‌ی کارگر و گرایش عمومی به فردگرایی در دهه‌های 1980 و 1990 بحران این شکل از تحزب را تشدید کرد. افزون بر این، غالب اشکال جدید رادیکالیسم که در دهه‌های 1900 و 2000 پدیدار می‌شد، بیش‌تر به جای ملزومات سنتی پی‌ریزی تشکیلات، سیاست مخالفت با جنبش از پایین را ترجیح می‌دادند.[23]

هم‌زمان در رویارویی با شکل‌های جدید اعتراض و چالش‌گری و همین‌طور در برخورد با بحران تشکیلاتی و به‌ویژه راهبردی چپ، از نیمه‌ی دوم دهه‌ی نود تا بخش عمده‌ی سال ۲۰۰۰ نظر غالب عبارت بود از هماهنگ کردن جنبش‌ها به‌طور افقی. جای تعجب نیست که این دوره نوعی هم‌زیستی در جنبش سیاست‌ستیز («تغییر جهان بدون کسب قدرت»، «سیاست انبوه خلق») و پیدایی مجدد سیاست رفرمیستی در گفت‌وگو با جنبش‌ها بود. مجمع اجتماعی اروپایی و جهانی راه‌حلی برای این هم‌کنشی متناقض پیدا کرد. جای تعجب نیست که این دوره، دوره‌ی برآمد برداشت‌های کم‌تر راهبردی حزب بود. برای نمونه حزب توده‌ای پیوندگذار به‌معنی پیوند بین مطالبات و جنبش‌های گوناگون پیرامون راهبردی که بیان‌گر آرزوی‌های ضدنولیبرالی است، یعنی راهبرد ریفونداسیونه کمونیستو (نوسازی کمونیستی)، حزب کارگر برزیل ((PT و سیریزا (SYRIZA) در سال ۲۰۰۰. مشکل این قسم از برداشت «پیونددهنده» این است که هم‌زیستی جنبش‌ها به نوعی بسط و گسترش راهبردی، گذشته از ضد نولیبرالیسم پساکمونیستی اروپایی، نینجامید. افزون بر این، در این فرایندها رهبری احزاب دست‌نخورده باقی ماند که منجر به رویارویی حزب کارگر (PT) با بخش‌هایی از پایگاه اجتماعی آن شد، یا ریفونداسیونه پس از دولت پرونتی به‌نحو فاجعه‌باری از درون فروپاشید. میمو پورکارو ((Mimmo Porcaro گزارش همه‌جانبه‌ای از اهمیت و محدودیت‌های حزب توده‌ای پیونددهنده ارائه داده است،[24] گرچه سازمان‌های سیاسی مهم‌اند، اما فکر نمی‌کنیم که پاسخ آن صرفاً تلاش و ایجاد گروه‌های نولنینیست است، آن‌گونه که او گرایش دارد در متن «لنین در اشغال» بیان کند.[25] وانگهی، ما فکر می‌کنیم که برداشت او از یک حزب «استراتژیک» که با تصور خاصی از سوسیالیسم مرتبط است، بیش‌تر به توصیف پرسش می‌پردازد تا ارائه‌ی پاسخ به آن.[26] از این لحاظ، ما فکر می‌کنیم که تلاش اخیر یان رهمن (Rehmann) در بازاندیشی به شیوه‌ی گرامشی، هم درمورد پویایی سیاسی جنبش‌هایی نظیر اشغال و هم مسئله‌ی تشکیلات، رویکردی دیالکتیکی‌تر به‌شمار می‌رود.[27] ما هم‌چنین تلاش اخیر پیتر توماس (Peter Thomas) برای بازگشت به مسئله‌ی سازمان و به‌ویژه تأکید او بر سهم گرامشی را بسیار بااهمیت تلقی می‌کنیم.[28]

5. پرسش تشکیلات در شرایط کنونی
بر بستر بحران اقتصادی جهانی و برآمد دگرباره‌ی جنبش‌های اعتراضی توده‌ای از سال ۲۰۱۰ به این سو که در مواردی چشم‌گیر بود و کم و بیش ماهیتی شورشی داشت، مسأله‌ی تشکیلات را در رأس بحث‌ها قرار داد. نکته‌ی جالب این‌که هم‌زمان شاهد بحران آشکار در برخی از اشکال سازمانی چپ بوده‌ایم. وانگهی پدیده‌های بحران را هم در سازمان‌های انقلابی و هم در اشکال مختلف سیاست ائتلافی در یک روند موازی و درهم تنیده‌ی دیالکتیکی دیده‌ایم. ممکن است تصور شود که این دوره‌ی بحران و هم‌چنین مبارزات مهم، اشکال سازمانی و عمل سیاسی را در بوته‌ی آزمون قرار دهد.

باری، جنبش‌های اخیر نیز تجربه‌ها و آزمون‌های مهمی در اشکال جدید فعالیت تشکیلاتی دربرداشتند. شیوه‌های جدید خودسازماندهی، تأکید بر برابری در ارائه‌ی نظر و تلاش برای جلوگیری از ایجاد سلسله‌مراتب دائمی، مرکزیت مجمع عمومی، اشکال جدید هماهنگی، شیوه‌های جدید پیکار برای دموکراسی. این‌همه را نباید اجرای ساده‌ی جنبش سنتی سیاست‌ستیز دانست.[29] آنچه پدید آمد، گرایش جدید به مشارکت سیاسی، کار سیاسی، بنای اتحادهای اجتماعی و سیاسی نیز بود. قسمی سیاسی کردن مؤثر و گرایشی جدید به اطلاعات و نظریه، و گرایش جدید به استراتژی. به‌علاوه، ترکیب این اعتراضات، در کنار مبارزه‌ی اقشار مختلف اجتماعی – به‌نوعی یک بلوک بالقوه‌ی تاریخی – همه‌ی این‌ها اهمیت سیاسی این جنبش‌ها را به معرض نمایش می‌گذارد.

ویژگی‌های خاص این جنبش‌ها، تأکید آن‌ها بر بازپس‌گیری فضای عمومی، گرایش آن‌ها به گفتمان دموکراسی (به‌موازات نقد نابرابری، قدرت بانک‌ها و شرکت‌ها)، برخی از مفسران را به تأکید نه بر پویایی آن، بلکه بر محدودیت‌های آن سوق داده است. الکس کالینیکوس به‌ویژه از رویارویی «خیابان‌ در مقابل کارخانه‌» استفاده کرده است تا بر فقدان نسبی مبارزات و اعتصابات محل کار تأکید کند.[30] کالینیکوس به‌درستی اهمیت اعتصابات و مبارزات محیط کار را به عنوان «سیاست طبقه‌ی کارگر» به ما یادآوری می‌کند و هیچ کس نمی‌تواند با نیروی خاص اعتصابات اصلی کارگران و اهمیت مقاومت در قلب فرایندهای تولید، مخالفت کند. با این وصف، ما با کم‌بها دادن او به سرشت طبقاتی جنبش‌های معاصر مخالف‌ایم. جنبش‌هایی نظیر«اشغال»، «خشمگینان اسپانیا»، «جنبش در یونان و پارک گزی» در ترکیه با هسته‌ی اصلی یورش سرمایه‌داری نولیبرالی معاصر مخالف‌اند. ترکیب اجتماعی آن‌ها، در واقع، بازتاب اشکال معاصر کار است. در واقع، نقش برجسته‌ی جوانان تحصیل‌کرده بیان‌گر این واقعیت است که بخش‌های جوان‌تر نیروی کار، کسانی هستند که به دقیق‌ترین معنا، ناهم‌سازی عمده‌ای را در سرمایه‌داری معاصر تجربه می‌کنند، این نا‌هم‌سازی‌ از یک ‌سو در بی‌ثباتی و ناامنی، و از سوی دیگر در حقوق کم‌تر.

این بدان معنا نیست که معضل یا مسأله‌ی تعبیر پویایی این اعتراضات و نزاع‌ها به راهبردی سیاسی، حایز اهمیت نیست. در مقابل، پرسش اصلی و مبرم این است که چگونه بازاندیشی مربوط به قدرت، هژمونی و تحول اجتماعی را بار دیگر آغاز کنیم. ضروری است از دفاع ایدئولوژیک صرف از سوسیالیسم فراتر رویم و به سیاست‌های استوار بر مقاومت که مسأله‌ی قدرت را به بعد و روز مبادا وامی‌گذارد، بپردازیم. بحران اقتصادی کنونی همراه با بحران هژمونیک نگران‌کننده در کشور‌‌های پیشرفته‌ی سرمایه‌داری که در اشکال مختلف بحران سیاسی بیان می‌شود، در واقع، به شکلی ناموزون، متناقض و با تعین چندوجهی، زمینه‌ی فرصت جدیدی برای سیاست رادیکال فراهم می‌کند، به شرط این‌که با همه‌ی پرسش‌های مبرم زمانه‌ی خود رویارو شویم، و آماده باشیم فرایند ضروری مطالعه، انتقاد از خود و آزمایش‌گری را پیش ببریم.

از این لحاظ، در واقع، یکی از مهم‌ترین تناقض‌های تأثیرگذار بر شرایط فعلی این است که ما «تعبیر» این جنبش‌ها به اشکال سیاسی مستقل جدید را درک نکرده‌ایم: مانند موارد معینی چون جنبه‌هایی از «بهار عربی» که به شکل اسف‌باری به بازگماری شیوه‌های اقتدارمدار انجامید. در برخی دیگر، مانند تحول «جنبش اشغال!» می‌توان فرصت ازدست‌رفته‌ی آزمون اشکال ماندگارتر تشکیلات رادیکال‌تر را تصور کرد.

حتی در مواردی نظیر یونان، چرخش سیاسی به چپ به معنای روند سازنده‌ی اشکال جدیدی از سیاست رادیکال جدید نبود. سیریزا سود‌برنده‌ی اصلی انتخاباتی یک بحران هژمونیک ژرف و جابه‌جایی‌های گسترده‌ی روابط نمایندگی سیاسی بود، اما کم‌وبیش در حدومرزهای تعریف شده‌ی پیشین یک «حاکمیت مترقی»‌ باقی ماند، آن‌گونه که در بحث‌های چپ اروپایی از دهه‌ی 1990 به این سو تعریف شده است. این امر می‌تواند تغییر جهت رهبری سیاسی سوسیال-دموکراسی جدید را توضیح دهد. به شیوه‌ی انتقاد از خود باید بپذیریم که آنتارسیا (ANTARSYA، ائتلاف چپ رادیکال یونان) نیز نتوانست خود را تغییر دهد. استثنای اصلی، دست‌کم از نظر روند سیاسی دموکراتیک و همگانی در رابطه با فعالیت‌های جدید دموکراتیکی که در این جنبش ریشه داشت، پودوموس بوده است.

6. به‌سوی «فرایندهای سازنده» برای یک چپ جدید ضد سرمایه‌داری
چه‌گونه می‌خواهیم با این چالش‌ها مواجه شویم؟

به نظر ما، فراخوان‌های اخیر برای بازسازی ساده‌ی تشکیلات یا دفاع از «لنینیسم» به‌عنوان راهی برای دفاع از خود در برابر بحران شکل‌های معینی از سیاست چپ‌گرا، بیش‌تر شبیه بیان نارضایتی از پویایی متناقض ناشی از این بحران است تا پاسخ‌های مشخص. یا به بیان دیگر: لنینیسم امروزه به معنای اندیشیدن در بیش‌ترین حد خلاقیت است. به‌علاوه، طرح پروژه‌هایی مانند سیریزا یا حزب چپ در آلمان، همچون امیدهای ما برای سیاست سوسیالیستی رادیکال، بدون درنظر گرفتن محدودیت‌های «رآلیسم» آن‌ها، بیش‌تر به خواب و خیال شبیه است.

گزینش ما بین فرقه‌ی سنتی و «ائتلاف گسترده» چپ نیست. ما به بازاندیشی «فرایند سازنده»ی‌ سیاست ضدسرمایه‌داری نیاز داریم، سیاستی که بتواند از روند مقاومت به تشکیل یک بلوک جدید تاریخی گام بردارد. به باور ما جنبه‌هایی از این «فرایند سازنده» هم زمانی که چپ با چالش‌های مربوط به قدرت روبه‌روست، و هم در مواردی که مردم با برهوت «نولیبرالیسم واقعاً موجود» درگیرند، ضروری است.

در درجه‌ی نخست، برای وارسی سازمان‌های سیاسی به جنبش‌های نیرومند، به جنبش‌های مستقل نیرومند نیاز داریم. ما باید از این گرایش سنتی که فعالیت‌های سیاسی را به‌گونه‌ای در نظر می‌گیرد که گویی همه چیز در درون حزب، یا جبهه یا ائتلاف رخ می‌دهد، فاصله بگیریم. ما هم‌چنین باید از این تلقی ساده دست بکشیم که جنبش‌ها را کارزارها یا بسط برنامه‌های سیاسی خود بدانیم. جنبش‌ها صرفاً شیوه‌های تغییر توازن نیرو نیستند. آن‌ها هم‌هنگام مکان‌های آزمون پیکربندی‌های جدید اجتماعی و اشکال جدید دموکراسی‌اند. ما به چیزی نزدیک به «استراتژی قدرت دوگانه‌ی مداوم» نیاز داریم، به این معنا که حتی در صورت برآمد یک تحول سیاسی (مانند شکل‌گیری یک دولت چپ رادیکال) همچنان به فشارهای مداوم از پایین نیاز داریم. جبهه‌ها و سازمان‌های سیاسی باید همواره با جنبش‌ها تبادل نظر داشته باشند، اما در عین حال ما به استقلال جنبش و به سازمان‌های مستقل سیاسی طبقه‌ی کارگر احتیاج داریم. آن‌گونه که لوچیو ماگری در سال 1970 تأکید کرد: «بین حزب و توده‌ها باید یک ترم سوم وجود داشته باشد که میانجی روابط میان آن‌ها باشد: نهادهای سیاسی مستقل و متحد طبقه‌ی کارگر».[31]

افزون بر این، ما باید چشم‌انداز گسترده‌تری نیز در رابطه با این موضوع ارائه کنیم. بازترکیب اشکال سازمان سیاسی هم‌چنین به معنای فرایند بازترکیب نیروهای اجتماعی است که با یک پروژه‌ی ضد سرمایه‌داری مشخص خواهد شد. درواقع، اگرچه می‌توانیم نشانه‌ها و عناصری از کمونیسم را حتی در «جزئی‌ترین» اشکال مقاومت کارگران و تجربه‌های جمعی آن‌ها، مقاومت‌های جزیی و شکل‌هایی از همبستگی، درعین حال هم، فروپاشی، فردیت، پراکندگی جغرافیایی، همراه با اثرات فراگیر نژادپرستی و تبعیض جنسی و تقسیمات جدید در طبقات فرودست و همه‌ی پی‌آمدهای «انقلاب خشونت‌پرهیز» نولیبرالی بجویم، این‌ها همه به معنی آن است که طبقه‌ی کارگر در برخی از بحران‌ها از طبقات واقعاً رهایی‌بخش سنت مارکسیستی بسیار فاصله دارد. این وضعیت فرایند بازآرایی را ضروری می‌سازد که در رابطه با فعالیت‌ها و آرمان‌های جمعی طبقات فرودست جنبه‌ی درونی (یا طبعاً موجود) و در معنای مداخله‌ی سیاسی جنبه (بیرونی) دارد. در نتیجه، هم برآمد جنبش‌های مستقل قدرتمند و هم ظهور اشکال سیاسی مستقل تشکیلاتی، نه‌تنها برای «هدایت» اتحاد طبقات فرودست، بلکه در واقع برای تبدیل آن‌ها به سوژه‌های بالقوه‌ی جمعی الزامی می‌شود. بازآرایی چپ و بازآرایی سیاسی، عقیدتی، فرهنگی طبقات کارگر خود جنبه‌هایی از همین روندند و امروزه ویژگی راهبردی مسئله‌ی سازمان را توضیح می‌دهند.

بدین منظور لازم است به مفهوم جدیدی از جبهه فکر کنیم. جبهه‌ی متحد به‌طور سنتی در چارچوب اتحاد تاکتیکی با «رفرمیست‌ها» به هدف دستیابی به وحدت طبقه تفسیر شده است. به نظر ما این جبهه فراتر از این بود. این جبهه بازتاب‌دهنده‌ی این فرض است که نمی‌توانیم متافیزیک «‌یک طبقه – یک حزب» را در نظر داشته باشیم. بلکه باید اظهارات و تجارب چندگانه‌ی سیاست طبقاتی را بررسی کنیم و بدین ترتیب، سیاست مفصل‌بندی این نوع «بلوک» از طریق فرایند سیاسی‌ای که جز جبهه نمی‌تواند مؤلفه‌ی دیگری باشد. بنابراین باید برای مفهوم جبهه، ویژگی راهبردی را در نظر بگیریم. این یک گزینش تاکتیکی نیست، بلکه مواجهه با ماهیت پیچیده، ناموزون، چندعلتی و ضرورتاً چندگانه‌ی فعالیت‌های جمعی، اجتماعی، سیاسی، ایدئولوژیک و نظری طبقات فرودست است.

اگر «جبهه‌ی متحد» مفهومی است استراتژیک، پس، درپی یک دوره‌ی طولانی بحران و تجزیه‌ی جنبش کمونیستی و ضدسرمایه‌داری، مجدداً ضرورت پیدا می‌کند. امروزه اما، تجربه‌ها، نظریه‌ها، حساسیت‌ها، آزمون‌ها، و مبارزات، این همه که به نحو پراکنده موجوداند برای بازسازی «شهریار جدید» در زمانه‌ی ما ضروری‌اند. آن‌ها باید در سازمان‌ها، احزاب، اتحادیه‌ها، مجامع محلی، ابتکار معطوف به همبستگی، کمپین‌ها، مجله‌ها و از طریق تنها راه ممکن در یک جبهه سیاسی دموکراتیک گرد‌هم آیند. سرشت دموکراتیک لازمه‌اش روندی است که گرچه استقلال اجزای سازنده را تضمین می‌کند، هم‌زمان هم فرایند دموکراتیک واقعی است به‌جای مذاکره‌ی بی‌پایان بین گروه‌های گوناگون. در واقع، این می‌تواند رابطه‌ای دیالکتیکی وحدت و تفاوت را ایجاد کند و باعث شود چنین جبهه‌هایی از ائتلاف‌های انتخاباتی ساده فراتر رود. اما این امر هم‌چنین به یک «حرکت‌دهنده‌ی اساسی » در مورد روند کار در چنین جبهه‌ای نیاز دارد. جبهه به نوعی همان «حزب» واقعی است، یک روند سیاسی ثمربخش است، بستری است که می‌توانیم پیشرفت واقعی داشته باشیم. اگر ما این قسم از فعالیت را به عنوان یک حرکت تاکتیکی بنگریم تا این‌که سازمان یا جریان ما بتواند نیرومندتر شود و پس از آن سیاست انقلابی «واقعی» خود را داشته باشیم، در آن صورت ما از این هدف فاصله داریم. در مقابل، اگر بپذیریم ترکیبی از یک روند دموکراتیک با اقدامات سیاسی گسترده، و در واقع آزمون مبارزات و جنبش‌ها می‌تواند فرآیند پاسخ‌های راهبردی ما باشد بنابراین، ما باید تقدم جبهه در پیوند با سازمان‌های تشکیل‌دهنده‌ی آن را نیز بپذیریم.

چنین جبهه‌ای لزوماً باید دارای تضاد و روندی باز، دموکراتیک و نمایش گسترده و عمومی نظرات و خطوط فکری گوناگون باشد. این نه‌تنها اختلافات بین جریان‌های ایدئولوژیک را شامل می‌شود، بلکه هم‌چنین اختلاف‌نظرهایی را در بر می‌گیرد که در اثر تجربه‌های مختلف مبارزات و جنبش‌ها به‌وجود می‌آید. یک جبهه یا یک حزب باید وحدت متضاد اختلاف‌نظرها باشد، و روندی باز و دموکراتیک، رویگردان از سلسله‌مراتب سفت و سخت و بازتولید اشکال تقسیم کار، مبارزه با تبعیض جنسی و البته از نشر عمومی اختلافات بیم نداشته باشد. ما باید نشان دهیم که در مبارزه برای تحول اجتماعی می‌توانیم اشکال سازمانی را ایجاد کنیم که ضد تبعیض جنسی‌، دموکراتیک‌تر، برابری‌‌خواهانه‌تر از جامعه‌ی پیرامون خود باشد. سازمان‌های ضدسرمایه‌داری لزوما باید قسمی پیکربندی از نوع جامعه‌ای باشند که می‌خواهیم ایجاد کنیم.[32] از این لحاظ، ما باید به شیوه‌ی انتقاد از خود با هر نوع ذهنیت بوروکراتیک یا استبدادی مبارزه و تأکید کنیم که کثرت‌گرایی یا حتی اختلاف‌نظر مبنای رفاقت و تعهد آگاهانه است.

جبهه‌ها و سازمان‌های سیاسی (و هم‌چنین جنبش‌ها) باید فرایندهای یادگیری باشند.[33] آن‌ها باید بتوانند تجارب حاصل از جنبش‌ها، مبارزات مشخص، تجارب مربوط به خودمدیریتی، شکل‌های همبستگی و البته شکل‌های هماهنگی جنبش و دموکراسی را گردآوری و به استراتژی تبدیل کنند. مارکس و لنین هم بر اساس یادگیری عملی از تجربیات عینی نظیر کمون پاریس یا پدیداری شوراها، مواضع خود را اصلاح و تکمیل کردند. ما هم به روش مشابه، باید نقش آموزشی سازمان‌ها را درک کنیم. مسئله فقط «ارشاد سیاسی» یا انتشار تبلیغات حزبی نیست. بلکه آنچه لازم است کوشش برای ارتقای عناصر ایدئولوژیک همبستگی و دانش عملی ناشی از مقاومت‌ها، مقابله با اثرات تفرقه‌افکنانه‌ و تجزیه‌کننده‌ی «انقلاب منفعل» نولیبرالی معاصر است، برای ارائه‌ی اشکال جدیدی از روشنفکر رزمنده، تا همه‌ی روشنفکران را «به نوع جدید» متحول کند.

جبهه‌ها و سازمان‌های سیاسی باید بتوانند دائماً خود را بر بنیاد پویایی‌های جدید بازآفرینی کنند. این هم‌چنین بدان معنی است که آن‌ها باید در موقعیتی باشند که بتوانند از پویایی‌های جدید، پیشتازان جدید و حتی رهبران برآمده از جنبش‌ها را به عضویت خود در آورند. می‌توان حتی گفت که نشانه‌ی نوعی کارآیی یک سازمان سیاسی عبارت است از حد تغییری که پس از لحظات مهم «تخلیه‌ی هیجانی» مبارزه در آن به‌وجود می‌آید.[34]

جبهه‌ها و سازمان‌ها باید بتوانند نه‌فقط مکان‌ «مبارزات»، بلکه سازنده‌ی استراتژی‌ها و برنامه‌ها باشند. بنابراین مسأله‌ی برنامه واقعاً حیاتی است. نه به معنای «الهیات» خواست‌‌های «عقلانی»، بلکه مجموعه‌ای از اهداف و مطالباتی که در واقع مبارزات معاصر را با چشم‌اندازهای تحول اجتماعی پیوند می‌زند، به‌گونه‌ای که روایت بدیلی را برای جامعه به‌وجود می‌آورند – الگوی اجتماعی و اقتصادی بدیل. از این منظر ما به برنامه‌هایی نیاز داریم که واقعاً از مقاومت ساده در مقابل نولیبرالیسم و ​​نه گفتن به حذف کردن‌ها و خصوصی‌سازی‌ها فراتر رود، زیرا اگر به این خواسته‌ها محدود بمانیم – هرچند ضروری‌اند – هنوز گفتمان هژمونیک را بیان نمی‌کنیم، پیشنهادهای مشخص‌مان درباره‌ی چگونگی تولید و آنچه باید تولید کرد، چگونه می‌توان از فرآیندهای بین‌المللی شدن سرمایه، از جمله اشکال حاکمیت محدود نظیر آنچه که از سوی منطقه‌ی یورو تحمیل شده است گسست کرد، نحوه‌ی تغییر الگوهای مصرف و دیدگاه ما در مورد رفاه، نحوه‌ی اداره‌ی مدارس دولتی و بیمارستان‌ها به روشی متفاوت، اشکال جدید دموکراسی را چگونه باید اجرا کرد و غیره. فرایند تولید برنامه را نباید به‌عنوان روند انتزاعی «از بالا به پایین» دانست، بلکه باید آن را به‌مثابه‌ی فرایند آشکار آموزش‌گری، فرایندی که در آن دانش حاصل از مبارزات به تکمیل بدیل‌ها یاری می‌رساند. در این معنا، آزمایش‌های مربوط به خودمدیریتی، مشاغل، اشکال همبستگی، اعتصاب‌های درازمدت علیه فرآیندهای بازسازی و بازسازماندهی، در عین حال، فرایندهایی است که در آن تجارب مردمی که مبارزه می‌کنند می‌تواند به تدوین این برنامه کمک کند. حتی می‌توان «رگه‌هایی از کمونیسم» را در مبارزات معاصر در همه‌ی فعالیت‌ها تصور کرد، فعالیت‌هایی که نمونه‌های مشخص پیکربندی‌های اجتماعی بدیل استوار بر نیازهای جمعی و نه محدودیت‌های بازار را ارائه می‌دهد.[35]

این دقیقاً ترکیبی است بین برنامه، به عنوان روایت بدیل، جنبش‌های توده‌ای مستقل، اشکال جدید تشکیلات دموکراتیک و شیوه‌های جدیدِ سیاست، که در واقع می‌تواند شرایط را برای ایجاد یک بلوک تاریخی معاصر فراهم کند. بلوک تاریخی نه یک مفهوم تحلیلی و نه توصیفی است که به اتحادهای اجتماعی ارتباط داشته باشد؛ بلکه مفهومی استراتژیک است که هدفی را تعریف می‌کند که باید از حیث توانایی هژمونیک بالقوه‌ی نیروهای کار بدان دست یافت.

در مرحله‌ی فعلی، ما باید سرشت انتقالی اشکال سیاسی ضدسرمایه‌داری معاصر را بپذیریم، از تفکر در مورد «جریان‌های تاریخی» (هرچقدر هم تاریخ و تجربه‌ی آن‌ها مهم باشد) و «خودبینی گروه‌های کوچک» اجتناب کنیم و درک کنیم که «شهریار جدید» به‌عنوان فرآیندی سازنده برای تأسیس مجدد چپ هم‌چون نیروی ضد هژمونیک را باید ضرورتاً به لحاظ فرادستی دیالکتیک خودتحو‌ل‌سازی و درگیری مداومی بین تجارب، آرزوها، برنامه‌ها و ایده‌های گوناگون در نظر بگیریم.

طی سال‌های گذشته، با بروز بحران سرمایه‌داری و آغاز دوره‌ی چشم‌گیر مبارزات در مقیاس جهانی، تاریخ ثابت کرده که از ما تخیل بیش‌تری داشته است. هنگام آن فرارسیده است که در دوره‌ی کنونی ثابت کنیم که در رویارویی با مسأله‌ی تشکیلات از تخیل بیش‌تری برخورداریم.

مقاله‌ی بالا ترجمه‌ای است از:

Despina Koutsoumba and Panagiotis Sotiris, Creating laboratories of hope: Rethinking the question of organization today, (Paper presented at the 2014 London Historical Materialism Conference, 6-9 November 2014)

یادداشت‌ها
[1] لوچیو ماگری در دهه‌ی 1960 این مطلب را چنین بیان کرد: «بی‌فایده است که در نوشته‌های مارکس نظریه‌ای کامل و سامان‌یافته از حزب پرولتری، ماهیت و ویژگی‌های آن بجوییم، همان‌گونه که جستجوی مفهومی کاملاً کارآمد از مفهوم طبقه.» (ماگری 1970، ص 97)

[2] ماگری 1970، ص 101.

[3] ر.ک. به مداخله‌های مختلف مارکس و انگلس در مارکس و انگلس 1975-2005، جلد 1.

[4] بالیبار 1994، ص 134.

[5] در مورد تقدیس مدل ارفورت، به لیه 2008 مراجعه کنید.

[6] Lazarus 2007, p. 259.

[7] در مورد مواجهه‌ی بلشویک‌ها با پیدایش شوراها ر.ک. به شاندرو 2007.

[8] درباره‌ی اهمیت تحقیقات فلسفی لنین در طول جنگ جهانی اول و ارتباط آن‌ها با شرایط سیاسی رک. به Kouvelakis 2007 و Balibar 2007.

[9] جنبش کارگری مدت‌ها پیش با مجهز شدن به سازمان‌های اتحادیه‌ای و سیاسی، مبارزات خود را بر بنیاد سنت‌های ویژه، و هم‌چنین بر اساس سازمان‌های بورژوایی موجود (از جمله، در صورت لزوم، مدل نظامی) آغاز کرد. این اشکال، حفظ و اصلاح شده‌اند: آنچه که از آن‌ها باقی مانده‌اند، دارای یک تاریخچه‌ی کامل‌اند. در شرق و در غرب ما با مشکل بزرگی از رابطه‌ی موجود بین این سازمان‌ها و دولت روبه‌روایم: در شرق، مشکل ادغام این سازمان‌ها با دولت، ادغامی گشوده است. در غرب، خطر ادغام فراگیر است، زیرا دولت بورژوازی هرگز تلاش خود را- اغلب با موفقیت- برای ادغام سازمان‌های مبارزه‌ی طبقاتی طبقه‌ی کارگر متوقف نمی‌کند.» (آلتوسر 1978،ص 219).

[10] Riddel (ed.) 2012.

[11] Lukács 1971.

[12] «شهریار» را می‌توان در اصطلاحات مدرن به «حزب سیاسی» ترجمه کرد (Q5، 127، 662 ؛SPN ، ص. 253). «شهریار مدرن، یا شهریار اسطوره‌ای، نمی‌تواند یک شخص واقعی باشد، یک فرد مشخص نیست. فقط می‌تواند یک ارگانیسم باشد، بخشی پیچیده از جامعه است که در آن یک اراده‌ی جمعی، شکل مشخصی به خود می‌گیرد.» (Q13, 1, 1558; SPN, p. 129).

[13] این امر می‌تواند تشریح گرامشی از ورود حزب سیاسی به عناصر تاریخ اخلاقی – سیاسی در فلسفه‌ی عملی را دربر داشته باشد: «عناصر تاریخ اخلاقی – سیاسی در فلسفه‌ی پراکسیس: مفهوم هژمونی، ارزیابی مجدد جبهه‌ی فلسفی، مطالعه‌ی سامان‌یافته عملکرد روشنفکران در زندگی تاریخی و دولتی، دکترین حزب سیاسی به‌عنوان پیشتاز هر جنبش پیشرو تاریخی» (Q10I، 13، 1235-6 ؛FS p. 358).

[14] Q15, 55, 1818.

[15] Q11, 12, 1387; SPN p. 335 (ترجمه با اصلاحات)

[16] Q12, 1, 1523; SPN, p. 16.

[17] Q12, 3, 1551; SPN, p. 10.

[18] Q10II, 44, 1331; SPN, p. 350.

[19] Thomas 2013.

Bensaïd 2013[20]

[21] برای نمونه‌ از این گرایش به بازتولید مفهوم لنینیستی سازمان در نسل رزمنده‌ی 1968 به هارمن 1968 رجوع شود. از سوی دیگر، تلاش‌هایی نیز برای اندیشیدن بیش‌تر این پرسش در قالب فرآیند بازترکیب وجود داشت. به‌عنوان مثال به ایل مانیفستو 1970 مراجعه کنید.

[22] Sears 2014, p. 13.

[23] درباره‌ی مفهوم ضد سیاست در جنبش‌های دهه‌های 1990 و 2000 به کوولاکیس a 2007 مراجعه کنید.

[24] Porcaro 2012.

[25] Porcaro 2012a.

[26] Porcaro 2013.

[27] Rehmann 2013.

[28] Thomas 2013.

[29] درباره‌ی عملکرد جنبش‌های جدید، ر.ک. به سیترین و آزلینی 2014.

[30] Callinicos 2014.

[31] Magri 1970, p. 128.

[32] از این نظر یادآوری و تأکید لوچیو ماگری برای این امر مهم جالب است «این یک برداشت از جامعه‌ی جدید به عنوان عنصر هژمونیک در یک بلوک سیاسی و اجتماعی است که برای ساخت ایجابی سوسیالیسم متحد شده است. بدین ترتیب اشکال جدید دیکتاتوری پرولتری را ممکن می‌سازد، و نه‌تنها بازسازی مفهوم لنینیستی مرکزیت دموکراتیک، بلکه کاربرد واقعی و توسعه‌یافته‌ی آن است». (ماگری 1970، ص 6-125)

[33] آلن سیرز اخیراً این امر را به چالش کشیده است: جریان ضدسرمایه‌داری واقعاً موثر، مستلزم تعهد عمیق برای یادگیری از هر موقعیتی است که هم به پایان باز و هم به جهت‌دهی اصول اساسی نیاز دارد. ابتکارهای ضد سرمایه‌داری نمی‌تواند آخرین سازمان‌های مخالفت ریز و درشت را به‌عنوان یادگارهای مقدس و همچون «حقیقت» حفظ کند. چپ حاشیه‌ای ضد سرمایه‌داری کنونی اغلب به یک سیاست مبتنی بر ایمان، بر رویکرد پرستش‌گرانه به تجربه‌ی سوسیالیسم یا آنارشیسم قرن بیستم استوار است. چپ جدید باید به‌طور خلاقانه و کاملاً باز برای شناسایی روندهای نوظهور و توسعه‌ی سیاست جدید متناسب با زمان و اطلاع از مبارزات گذشته همکاری کند (Sears 2014، p. 111).

[34] گرامشی در مورد خطر عدم تحرک احزاب سیاسی هشدار داد: «یکی از مهم‌ترین پرسش‌های مربوط به حزب سیاسی – به‌عنوان مثال، ظرفیت حزب برای واکنش در برابر نیروی عادت، در برابر گرایش به مومیایی شدن و نابه‌هنگامی است. احزاب ایجاد می‌شوند و خود را به‌عنوان سازمان شکل می‌دهند تا در لحظاتی که از نظر تاریخی برای طبقه‌ی آن‌ها حیاتی است، بر شرایط تأثیر بگذارند. اما آن‌ها همواره قادر نیستند خود را با وظایف جدید و دوره‌های جدید تطبیق دهند‌، و هم‌چنین نمی‌توانند با مناسبات کلی نیروها (و ازاین‌رو موقعیت نسبی طبقه‌ی آن‌ها) در کشور مورد نظر، یا در حوزه‌ی بین‌المللی سازگار شوند. در تجزیه و تحلیل توسعه‌ی احزاب، لازم است که گروه اجتماعی، توده‌ی اعضا، بوروکراسی و کادر عمومی آن‌ها را تشخیص دهیم. بوروکراسی نیروی کوته‌نظر و محافظه‌کار است؛ که در نهایت با تشکیل پیکری منسجم، که قایم به خود باشد و خود را مستقل از توده‌ی اعضا احساس کند، در لحظات بحران حاد از محتوای اجتماعی خود تهی می‌شود و به نظر می‌رسد در هوا معلق مانده است.» (Q13، 23، 1604 ؛ SPN ، ص 211).

[35] آلتوسر فشرده‌ی آن را در دهه‌ی 1970 بیان کرد: «و از آن‌جا که من از کمونیسم سخن می‌گویم، مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا نیز به ما یادآوری می‌کند، و مهم‌تر از همه، این‌که کمونیسم یک کلمه نیست، رؤیایی برای یک آینده‌ی گمشده نیست که هیچ‌کس از آن آگاه نیست. کمونیسم استراتژی یگانه‌ی ما است و مانند هر استراتژی واقعی، نه‌تنها امروز آموزش می‌دهد، بلکه از امروز نیز آغاز می‌شود. فراتر از آن، پیشاپیش شروع شده است. مارکس این جمله‌ی قدیمی را برای ما یادآوری می‌کند. برای ما کمونیسم یک ایده‌آل نیست، بلکه یک حرکت واقعی است که در مقابل چشمان ما تولید می‌شود. آری واقعی. کمونیسم گرایشی عینی است که از پیش در جامعه‌ی ما حک شده است. رشد جمعی تولید سرمایه‌داری، ابتکارات توده‌های مردمی، و چرا که نه؟ خلاقیت‌های جسورانه از سوی هنرمندان، نویسندگان و محققان، از امروز ردپای آثار سترگی از کمونیسم است. (آلتوسر 2014).

منابع
Althusser, Louis 1978, ‘The Crisis of Marxism’. Marxism Today, July 1978, pp. 215-20.

Althusser, Louis 2014 [1976], ‘Sur la dictature de prolétariat. La conférence de Barcelone’, http://revueperiode.net/un-texte-inedit-de-louis-althusser-conference-sur-la-dictature-du-proletariat-a-barcelone/ (last accessed 25 October 2014).

Balibar, Étienne 1994, Masses, Classes, Ideas. Studies on Politics and Philosophy before and after Marx, London: Routledge.

Balibar, Étienne 2007, ‘The Philosophical Moment in Politics Determined by War: Lenin 1914-16), in Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis and Slavoj Žižek (eds.), Lenin Reloaded: Towards a Politics of Truth, Durham: Duke University Press, pp. 207-221.

Bensaïd, Daniel 2013, An impatient life. A memoir, London: Verso.

Callinicos, Alex 2014, ‘Thunder on the Left’, International Socialism, 143, http://www.isj.org.uk/index.php4?id=994&issue=143 (last accessed 3 November 2014).

Marx, Karl and Friedrich Engels 1975-2005, Collected Works, London: Lawrence and Wishart.

Gramsci, Antonio 1971, Selections from Prison Notebooks [SPN], London: Lawrence and Wishart

Gramsci, Antonio 1975, Quaderni di Carcere (edited by V. Gerratana), Roma: Einaudi.

Gramsci, Antonio 1995, Further Selections from the Prison Notebooks [FS], London: Lawrence and Wishart.

Harman, Chris 1968-9, ‘Party or Class’, International Socialism 35, https://www.marxists.org/archive/harman/1968/xx/partyclass.htm. (last accessed 4 November 2014).

Kouvelakis, Stathis 2007, ‘Lenin as Reader of Hegel” Hypotheses for a Reading of Lenin’s Notebooks on Hegel’s The Science of Logic’, in Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis and Slavoj Žižek (eds.), Lenin Reloaded: Towards a Politics of Truth, Durham: Duke University Press, pp. 164-204.

Kouvelakis, Stathis 2007a, La France en révolte. Luttes sociales et cycles politiques. Paris : Textuel.

Lazarus, Sylvain 2007, ‘Lenin and the Party, 1902-November 1917’, in Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis and Slavoj Žižek (eds.), Lenin Reloaded: Towards a Politics of Truth, Durham: Duke University Press, pp. 255-268.

Lih, Lars T. 2008, Lenin Rediscovered. ‘What is to Be Done?’ in Context, Chicago: Haymarket.

Lukács, Georg 1971, History and Class Consciousness. Studies in Marxist Dialectics, London: Merlin Press.

Magri, Lucio 1970, ‘Problems of the Marxist Theory of the Revolutionary Party’, New Left Review, 1/60, 97-128.

Il Manifesto 1970, ‘Tesi per il comunismo’.

Porcaro, Mimmo 2012, ‘The Concept of the Mass Connective Party’, http://left-dialogue.blog.rosalux.de/2012/08/18/mimmo-porcaro-the-concept-of-the-mass-connective-party/ (Last accessed 25 October 2014).

Porcaro, Mimmo 2012a, ‘Occupy Lenin’’, in Leo Panitch, Greg Albo, and Vivek Chibber (eds.) Socialist Register 2013. The Question of Strategy, pp. 84-97.

Porcaro, Mimmo 2013, ‘Mass Party, Connective Party, Strategic Party’, http://left-dialogue.blog.rosalux.de/2013/01/30/mimmo-porcaro-mass-party-connective-party-strategic-party/ (Last accessed 5 November 2014).

Rehmann, Jan 2013, ‘Occupy Wall Street and the Question of Hegemony: A Gramscian Analysis’, Socialism and Democracy, 27:1, pp. 1–18.

Riddel, John (ed.) 2012, Toward the United Front. Proceedings of the Fourth Congress of the Communist International, 1922, Chicago: Haymarket.

Sears, Alan 2014, The Next New Left. A History of the Future, Halifax: Fernwood Publishing.

Shandro, Alan 2007, ‘Lenin and Hegemony: The Soviets, the Working Class, and the Party in the Revolution of 1905’, in Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis and Slavoj Žižek (eds.), Lenin Reloaded: Towards a Politics of Truth, Durham: Duke University Press, pp. 308-331.

Sitrin, Marina and Dario Azzellini 2014, They Can’t Represent Us! Reinventing Democracy form Greece to Occupy, London: Verso.

Thomas, Peter 2013, ‘The Communist Hypothesis and the Question of Organization’, Theory & Event, 16:1.

2021-08-09 جنایت علیه بشریت شامل مرور زمان نمی‌شود

جنایت علیه بشریت شامل مرور زمان نمی‌شود

جنایت علیه بشریت شامل مرور زمان نمی‌شود

درتاریخ نهم نوامبر ۲۰۱۹ حمید نوری معروف به حمید عباسی در فرودگاه ارلاندای استکهلم بازداشت شد. او در سال‌های آغازین دهه‌ی شصت با سمت نگهبانی در اوین کارش را آغاز و سپس به دادیاری زندان ارتقاء مقام پیدا کرد. حمید نوری افزون بر نقش اجرایی در کشتارهای سال‌های آغازین دهه‌ی شصت، بر مبنای شهادت ده‌ها تن از زندانیان سیاسی زنده‌مانده از کشتار تابستان ۶۷ در مقام دادیار زندان و معاونت شیخ محمد مقیسه (ناصریان) از عواملِ اجرایی و تأثیرگذار در کشتار تابستان ۶۷ در زندان گوهردشت بوده است. دادگاه حمید نوری در تاریخ 10 اوت 2021 شروع می‌شود. حمید نوری باید در مقابل دادگاه پاسخگوی مشارکت خود در جنایت علیه بشریت باشد. محاکمه‌ی‌ حمید نوری، پیروزی یک صدا است. صدایی از آنِ تمام آرزومندان جنبش دادخواهی. صدای مادران و پدران داغ و درفش که یک‌به‌یک بی‌آنکه فرجام دادخواهی را شاهد باشند، چشم برجهان فرو می‌بندند. صدایی از آن همسران، خواهران، برادران و فرزندانی که اعتقاد و امید به دادخواهی و به محاکمه کشیده‌شدن آمران و عاملان تمام کشتارهای عمر حکومت اسلامی دارند و برای احقاق آن هرگز از پای ننشسته‌اند.
ما به عنوان بخشی از خانواده‌های جانباختگان و زندانیان سیاسی دهه‌ی شصت زندان‌های جمهوری اسلامی، امیدواریم دادگاه سوئد با قضاوتی عادلانه حکمی که درخور تمام جنایت‌کاران علیه بشریت است را در مورد حمید نوری صادر کند. این پیروزی وجدان بیدار خانواده جانباختگان و زندانیان سیاسی دهه‌ی شصت است که درمقابل بیداد جمهوری اسلامی فریاد دادخواهی سر دادند تا آمران و عاملان این کشتار را به پای میز محاکمه بکشانند. تشکیل این دادگاه نشان می‌دهد که جنایت علیه بشریت مشمول مرور زمان نمی‌شود و همه‌ی جانیان روزی باید درپیشگاه مردم و عدالت جواب‌گوی جنایت‌های خود باشند. با این امید که رای این دادگاه نشان‌دهنده‌ی پیروزی عدالت بر بی‌عدالتی و مرهمی برزخم تمام فعالین جنبش دادخواهی باشد.

خانواده جانباختگان :
باقر ابراهیم زاده، خانواده جانباخته غلام ابراهیم زاده
شکوفه ابراهیم زاده زندانی سیاسی دهه شصت، خانواده جانباخته غلام ابراهیم‌‌ زاده
علی ابراهیم زاده، خانواده جانباخته غلام ابراهیم زاده
آزاده ابراهیم پور زندانی سیاسی دهه شصت، همسر جانباخته غلام ایراهیم زاده
نیلوفرابراهیم زاده، خانواده جانباختگان غلام ابراهیم زاده و آزاده ابراهیم پور
ضرغام اسدی، خانواده جانباخته غضنفرو مسعود اسدی
مازیار(محمد) الله‌وردی، خانواده جانباخته اکبر الله‌وردی
فرج آلیاری، خانواده جانباخته یوسف آلیاری
لادن بازرگان، خانواده جانباخته بیژن بازرگان
لاله بازرگان، خانواده جانباخته بیژن بازرگان
منصوره بهکیش، خواهر جانباخته گان زهرا، محمود، محمد رضا، محسن، و محمد علی بهکیش و سیامک اسدیان(همسر زهرا بهکیش)
زری تاثریان، همسر جانباخته اسماعیل برناک
سیروس جعفرخانی، خانواده جانباخته صابرنیک بخت
گلرخ جهانگیری زندانی سیاسی دهه شصت، همسر جانباخته حسن لاکانی
فروغ جواهری، خانواده جانباخته گان جلیل جواهری، حسین صدرایی(اقدامی)، علی صدرایی، حامد بحری
موسی حاتمیان زندانی سیاسی دهه شصت، خانواده جانباخته ملکه حاتمیان
صدیقه حاج محسن، خواهر جانباخته حسين حاج محسن
غلامرضا حق‌شناس زندانی سیاسی دهه شصت، خانواده جانباخته ناصر هادی‌پور
گلاویژ حیدری زندانی سیاسی دهه شصت، همسر جانباخته حبیب چراغی
مسعود دلیجانی، خانواده جانباخته محسن دلیجانی
سامان دوری زندانی سیاسی دهه شصت، خانواده جانباخته گان محمد، علی، اشرف و حسن معزی
مرتضی دیناروند، خانواده جانباخته رحیم دیناروند
فرزانه راجی، همسر جانباخته یوسف یوسفی و جانباخته گان فرزین و فرشید راجی
ایرن رضا زاده، خانواده جانباخته داریوش رضا زاده
پرویز رضایی جهرمی، خانواده جانباخته گان کاووس، بهنام، بیژن و منوچهر رضایی جهرمی
حسن روحانی گنابادی، خانواده جانباخته گان علی و نفیسه روحانی گنابادی
نیما سروستانی، خانواده جانباخته رستم سروستانی
عزت سلیمانی، مادر جانباخته یدالله صادقی
مهرانگیر شاهمرادی، خانواده جانباخته زهره شاهمرادی
شهلا شفقیان، مادر جانباخته بهرام شفقیان
مختار شلالوند، خانواده جا‌نباخته حمزه شلالوند
فروغ شلالوند، خانواده جا‌نباخته حمزه شلالوند
کاوه شهروز، خانواده جانباخته مهرداد اشتری
بانو صابری، همسر جانباخته عباس علی منشی رودسری
ناصرصابری، خانواده جانباخته عباس صابری
عصمت طالبی کلخوران، همسر جانباخته عبدالمجید سیمیاری و خانواده جانباخته گان عادل، رضا و التفات طالبی کلخوران
نازیلا طوبایی، خانواده جانباخته سیامک طوبایی
نینا طوبایی، خانواده جانباخته سیامک طوبایی
زری عرفانی، خانواده جانباخته محمد حسین عرفانی
سولماز علیزاده، فرزند جانباخته محمود علیزاده
رویا غیاثی، خانواده جانباخته کبری غیاثی
افتخار فاریابی، مادر جانباخته امیر میرعرب‌بیگی
لیلا قلعه بانی، خانواده جانباختگان محمد و رضا قلعه‌ بانی
گلزار قباخلو، مادر جانباخته حمید قباخلو
مینا لبادی زندانی سیاسی دهه شصت، همسر جانباخته علی اصغر ضیغمی
سپیده مجیدیان، خانواده جانباخته رحیم میلانی
پرویز مختاری، برادر جانباخته سیامک مختاری
پروین مختاری، خواهر جانباخته سیامک مختاری
مسعود مختاری، برادرزاده جانباخته سیامک مختاری
منوچهر مختاری، برادرجانباخته سیامک مختاری
فرح مدائن، خانواده جانباخته گان داوود، لقمان، مبشر و لیلا مدائن
رضوان مقدم، همسر جانباخته علی اصغر منوچهرآبادی
حسن مکارمی، همسر جانباخته فاطمه زارعی
شورا مکارمی، فرزند جانباخته فاطمه زارعی، خواهر زاده جانباخته فتانه زارعی
محمود معمار نژاد زندانی سیاسی دهه شصت، خانواده جانباخته گان مجتبی علما و داریوش رضا زاده
حسین ملکی، زندانی سیاسی دهه شصت، خانواده جانباختگان حسن ملکی پور، محمدرضا ملکی و کمال یاسینی
خاطره معینی، خواهر جانباخته هبت معینی وخانواده جانباختگان کسری اکبری کردستانی و مسعود انصاری
سعید منتظری، برادرجانباخته حمید منتظری
الهه میرعرب‌بیگی، خواهر جانباخته امیر میرعرب‌بیگی
معصومه میرعرب، خواهر جانباخته امیر و ناصر میرعرب
اقدس نیاکان، مادر جانباخته حسین و زهرا نیاکان
مریم نوری زندانی سیاسی دهه شصت، همسر جانباخته رحمت فتحی
لیلا نوری، خواهر جانباخته عطاالله و عزت‌الله نوری
رباب نيرى، خواهر جانباخته گان بیژن و بهمن نیری
امیر نیلو، خانواده جانباخته اکبرنیلو
مریم هادی‌پور، خانواده جانباخته ناصرهادی‌پور
علی اکبرهادی‌پور زندانی سیاسی دهه شصت ، خانواده جانباخته ناصرهادی‌پور
سهیلا هادی‌پور، خانواده جانباخته ناصرهادی‌پور
مینا هاشمی، همسر جان باخته حمید رضا زمانی
جلال یاسینی، خانواده جانباختگان کمال یاسینی، محمدرضا ملکی، حسن ملکی پور، شیرین رضایی یزدی و علی حاتمی

زندانیان سیاسی:
حمید آریا، زندانی سیاسی دهه شصت
حمید اشتری، زندانی سیاسی دهه شصت، جان‌بدربرده از کشتار شصت‌و‌هفت
مهدی اصلانی، زندانی سیاسی دهه شصت، جان‌بدربرده از کشتار شصت‌و‌هفت
شهین امیری، زندانی سیاسی دهه شصت
مهرداد امیری، زندانی سیاسی دهه شصت
مهدی برجسته گرمرودی زندانی سیاسی دهه شصت، جان‌بدربرده ازکشتار شصت‌و‌هفت
فرهاد بکایی، زندانی سیاسی دهه شصت، جان‌بدر‌برده از کشتار شصت‌و‌هفت
امیر حسین بهبودی زندانی سیاسی دهه شصت، جان‌بدربرده از کشتار شصت‌و‌هفت
رضا بهرنگ(گیاهچی)، زندانی سیاسی دهه شصت
شهرنوش پارسی پور، زندانی سیاسی دهه شصت، نویسنده
حسن پویا، زندانی سیاسی زمان شاه، نویسنده
مهدی حبیب‌الله، زندانی سیاسی دهه شصت
غلام رضا حق شناس، زندانی سیاسی دهه شصت
منصور خالدی، زندانی سیاسی دهه شصت
محید دارابیگی، زندانی سیاسی دو رژیم
رضا دهقان، زندانی سیاسی دهه شصت
رضا رشیدی، زندانی سیاسی دهه شصت
علی ساکی، زندانی سیاسی دهه شصت
مهشید سپهری، زندانی سیاسی دهه شصت
سیما صاحبی، زندانی سیاسی دهه شصت
جمال عظیمی، زندانی سیاسی دهه شصت
رضا فانی‌یزدی، زندانی سیاسی دهه شصت
ناصرکیوانی، زندانی سیاسی دهه شصت
منوچهر لرستانی، زندانی سیاسی دهه شصت
شیوا محبوبی، زندانی سیاسی دهه شصت، سخنگوی کمیته مبارزه برای آزادی زندانیان سیاسی
حسام محسنی، زندانی سیاسی دهه شصت
عزت مصلی‌نژاد، زندانی سیاسی دهه شصت
شیرین مهربد، زندانی سیاسی دهه شصت
علی موسوی بیدار، زندانی سیاسی دهه شصت
سیامک نادری، زندانی سیاسی دهه شصت، جان‌بدربرده از کشتار شصت‌و‌هفت

حامیان :
صادق احمدی
فرح آریا
هوشنگ اسدی
مینا اسماعیلی
سعید اشتری
مهوش افصحی
کاوه آل‌حمودی
مجید آل‌نصب
محمد الهی
سیامک الیاسی پیرزاده
دکتر حمید اکبری
پریسا ایمانی
کیانا ایمانی
اسفندیار ایمانی
رضا باقری، فعال سیاسی
عاطفه بانکی
شیهن برادران
اصغر برزو
رضا برومند، فعال حقوق بشر از گوتنبرگ
داوود بوشهری
سیفی بهپوری
رویا پازوکی
ناصر پژمان، شاعر و نویسنده
مهشید پگاهی، فعال حقوق زنان و حقوق بشر
سعید پورعبدالله
فریده پورعبدالله
مژگان پورمحسن
خسرو پورملکی
سارا تخشا
رضا ترابی
ابراهیم توانگر
بیژن جرجانی
محتبی جزایری
رضا جعفری
زهره جواهریان
سعید چوبک
بابک حاتمیان
منیژه جبشی
امیر خدیر
دریا خدیر
آذر خونانی اکبری
سهیلا دالوند
جمیله داودی
رضا درگاهی
زری رادفر
منوچهر رادین
حسن راشدی
محسن رزاقی
ارسلان رستمی
فاطمه رضایی، فعال حقوق بشر
حسن زرهی
فرخ زندی
صدف کوروش نیا
گرگین سپهرداد، شاعر و نویسنده
کامبیز سخایی
امیر سلطانی
کبری سلیمی دافساری
الاهه شکرایی
شیوا شفاهی
فاطمه صفا
ایرج صفری
نسرین صفری
نینا صفری
نازیلا صفری
سارا صفری
فرخ صفری
برزو صفری
بهزاد صمیمی
فاطمه طباطبایی
رزاق عبدالزهرایی
شهلا عبقری
بهروز عربی
گیتی عربی
فرهنگ عرفانی، استاد فلسفه
رحمان عریان آبکنار
حامد غلام‌زاده
شکوفه غلامی
رحمت غلامی
بیژن فاضل‌خان
آذر فخر
ودا فراهانی
علاالدین فرهاد پور
امین قاسمی
علی قنبری
محسن کریمی
ارسلان کهنمویی
رضا گوران
کیا صبری، فعال سیاسی
بهزاد صمیمی
سلورا لزرجانی
کورش لک‌فرد
هادی لطفی
محمد رضا، ازاتحادیه تاکسی رانان تورنتو
دکتررضا مریدی
شمسی مشکوری
احمد مشعوف
انوشه مشعوف
نیما مشعوف
یلدا مشعوف
ویدا مصداقی
عمر معروفی
مهرنوش معظمی گودرزی
مسعود معمار
محمود معمارنژاد
احمد مقیمی
عباس منصوریان
مولود منصوری
میترا میرزا زاده
نیما ناصرآبادی
منیژه ناظم
فرشیده نسرین
ناهید نصرت
سیامک نفتچی
دکتر رضا نقره‌کار
دکتر نینا نقره‌کار
دکتر دنا نقره‌کار
دکترشهین نوائی، کنشگر وحقوق جنبش زنان
مرجان نوری
کیا نوری
محمد حسن نوری
ستار نوری‌زاد
عباس نوری‌زاد آبکناری
دکتر ژاله نیازی
منصور نیازی
فرشته نیازی
شراره ویشکاهی
جلال وکیلی
مهردخت هادی
توران همتی، فعال سیاسی
محمد هوشمند
بابک یزدی، مدیر اجرایی کانون خاوران

2021-08-09 محاکمه حمید نوری، درس عبرتی برای دیگر جنایت کاران حکومت اسلامی ایران – منصوره بهکیش

محاکمه حمید نوری، درس عبرتی برای دیگر جنایت کاران حکومت اسلامی ایران – منصوره بهکیش

محاکمه حمید نوری، درس عبرتی برای دیگر جنایت کاران حکومت اسلامی ایران! – منصوره بهکیش

اطمینان دارم، دیری نخواهد پایید که مردم جان به لب رسیده و فعال در جنبش های مستقل اجتماعی که هم‌اکنون در شهرهای مختلف ایران در اعتراض و اعتصاب هستند، با اتحاد و همبستگی با همدیگر، تمام زندانیان سیاسی را آزاد خواهند کرد و این جنایت کاران را به جایی که لیاقت شان است خواهند فرستاد. البته امیدوارم تجربه سال ۵۷ تکرار نشود و تمامی آمران و عاملان شریک در جنایت های ۴۳ ساله جمهوری اسلامی ایران در دادگاه های علنی، عادلانه و مردمی در داخل ایران برای جنایت های بی شمارشان محاکمه و مجازات شوند

منصوره بهکیش
محاکمه حمید نوری (عباسی) دستیار محمد مقیسه (ناصریان) در دادگاه استکهلم، موفقیت بسیار بزرگی برای جنبش دادخواهی ایران است، ولی تا پیروزی و متحق شدن اهداف دادخواهی راه زیادی در پیش رو داریم.

من به عنوان یکی از خانواده های دادخواه خاوران که ۲ نفر از عزیزانم به نام های محمدعلی بهکیش و محمود بهکیش در قتل عام زندانیان سیاسی در تاستان ۶۷ در زندان گوهردشت مخفیانه کشته و سر به نیست شدند، از تمامی افرادی که برای به سرانجام رساندن این محاکمه پیگیرانه و آگاهانه و شبانه روز تلاش کردند؛ از بازداشت حمید نوری در استکهلم تا نگه داشتن او در زندان استکهلم برای مدت ۲۰ ماه برای گردآوری مدارک و شواهد لازم که به صدور کیفرخواست محکمی توسط داستان سوئد برای محاکمه حمید نوری منجر شد، به سهم خودم صمیمانه تشکر می کنم.

بی تردید علاوه بر تلاش های فراوان افرادی چون ایرج مصداقی و دیگر زندانیان جان به در برده و فعالان سیاسی و هم چنین خانواده های کشته شدگان مجاهد و خانواده های کشته شدگان چپ و وکلا، نامه جمعی خانواده‌های ۳۹ نفر از کشته شدگان دهه شصت با عنوان «ما خواهان تداوم بازداشت حمید نوری (عباسی) برای کشف حقیقت هستیم»[۱] در تاریخ ۱۹ آذر ۱۳۹۸ (۱۰ دسامبر ۲۰۱۹)، که یک ماه پس از بازداشت حمید نوری برای دادستان سوئد ارسال شد، یکی از عوامل مهمی بود تا دادستان سوئد قانع شود که بازداشت حمید نوری باید تا گرداوری مدارک تمدید شود. یادآوری این نامه جمعی تأکید بر این مهم است که برای پیشبرد اهداف دادخواهی نیار به همبستگی بیشتر داریم تا بتوانیم موفق شویم.

در جریان این محاکمه، جای مادران و خانواده های خاوران که هم اکنون در میان ما نیستند و آرزوی دیدن چنین روزهایی را داشتند، بسیار خالی است و بی تردید بخش بزرگی از این موفقیت حاصل تلاش ها، افشاگری ها، نوشتن ها، مصاحبه ها و مقاومت های مداوم و شجاعانه خانواده ها در جلوی زندان ها، در خاوران و در خانه ها در طی بیش از ۴ دهه زیر تیغ حکومت اسلامی یا در تبعید بوده است. این موفقیت هم چنین حاصل تلاش ها و خون دل خوردن های بسیار زندانیان سیاسی جان به در برده از کشتارهای دهه شصت و ۶۷ است که طی سه دهه گذشته پس از آزادی از زندان و در تبعید لب به سخن گشودند و از مقاومت های زندانیان سیاسی و از جنایت های حکومت درون زندان ها گفتند و نوشتند. هم چنین حاصل تلاش بسیار فعالان سیاسی، اجتماعی و حقوق بشری در داخل و خارج از کشور که با افشاگری، یادآوری و زنده نگاه داشتن یادها و جان فشانی های عزیزان ما و مبارزات دادخواهانه خانواده‌ها و زندانیان سیاسی، از طریق ثبت، جمع اوری و مستند کردن شهادت ها و خاطرات و ساختن فیلم‌ها می‌تواند کمک بزرگی به ارایه مدارک و شواهد برای اثبات جنایت های حکومت اسلامی در چنین دادگاه هایی باشد. از جمله می توان به شهادت های خانواده ها و زندانیان سیاسی در دادگاه ایران تریبونال اشاره کرد.

آرزویم این است که محاکمه حمید نوری باعث شود که بخش بزرگی از حقایق جنایت های حکومت روشن شود. حقایقی که مسئولان ریز و درشت حکومت تا به حال در پنهان سازی آن نقش بسزایی داشته اند. هم چنین خواهان این هستم که حمید نوری به بالاترین مجازات در دادگاه سوئد(غیر از اعدام) محکوم شود تا آمران و عاملان جنایت ها در ایران بدانند که عاقبت جنایت های شان چیست و این دادگاه درس عبرتی برای آن‌ها شود.

بر مبنای کیفرخواست صادر شده توسط خانم کریستینا لیندهوف کارلسون یکی از دادستان های دادگاه استکهلم در مبارزه با جرائم بین المللی و جرائم سازمان یافته؛ ۲ جرم برای حمید نوری در نظر گرفته شده است و محاکمه او طی حدود ۹۰ روز از ۱۰ اگوست ۲۰۲۱ مطابق با ۱۹ مرداد ۱۴۰۰ در دادگاه استکهلم آغاز می شود و این محاکمه حداقل تا آپریل ۲۰۲۲ مطابق با فروردین ۱۴۰۱ برای مدت نزدیک به ۹ ماه ادامه خواهد داشت.

خلاصه‌ای از دو جرم و نوع مشارکت حمید نوری در قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ در کیفرخواست صادر شده توسط دادستان دادگاه استکهلم این چنین است:

«۱) جرم: نقض حقوق عمومی بین المللی، از نوع سنگین

حمید نوری در دوره بین ۳۰ ژوئیه ۱۹۸۸ تا ۱۶ اگوست ۱۹۸۸ (مطابق با ۸ مرداد ۱۳۶۷ الی ۲۵ مرداد ۱۳۶۷) در زندان گوهردشت (رجایی شهر) در کرج ایران، به عنوان دستیار دادیار یا ایفا کننده نقش رهبری کننده مشابه دیگر، در همراهی و در همفکری/ مشورت با سایر مجرمان، به طور عمد جان تعداد بسیار زیادی زندانی که عضو یا هوادار مجاهدین بودند را گرفته است.

۲) جرم: قتل عمد

پس از آن که اعدام طرفداران مجاهدین به پایان رسید، رهبری مذهبی/ سیاسی ایران تصمیم گرفت که سایر زندانیان سیاسی که هوادار گروه های چپ بوده و مسلمان معتقدی نبودند نیز باید اعدام شوند.

حمید نوری در دوره ۲۷ اگوست ۱۹۸۸ تا ۶ سپتامبر ۱۹۸۸( مطالبق ۵ شهریور ۱۳۶۷ الی ۱۵ شهریور ۱۳۶۷) در زندان گوهردشت (رجایی شهر) در کرج ایران، به عنوان دستیار دادیار یا ایفا کننده نقش رهبری کننده مشابه دیگر، در همراهی و همفکری / مشورت با سایر مجرمان، به طور عمد جان تعداد بسیار زیادی زندانی که عقاید ایدئولوژیک آنان در تضاد با حکومت دینی ایران شناخته می شد را گرفته است.

مشارکت حمید نوری این گونه بوده که وی در همراهی و در همفکری/ مشورت با سایرین، زندانیانی را انتخاب می کرده که قرار بوده در برابر کمیته مرگ قرار گیرند که بر اساس فتوای روح الله خمینی اختیارات لازم برای تصمیم گیری پیرامون کدامیک از زندانیان باید اعدام شوند را داشته، زندانیان مذکور را به اصطلاح به راهروی مرگ می برده و در آنجا نگهبانی می کرده، نام زندانیانی که قرار بوده نزد کمیته مذکور برده شوند را می خوانده، زندانیان را نزد کمیته مذکور می برده، اطلاعات مربوط به زندانیان را به صورت کتبی/ شفاهی به کمیته مرگ تسلیم می نموده و نام زندانیانی که می بایست به اتاق اعدام برده شوند را می خوانده و به زندانیان دستور می داده است که در یک ردیف قرار گیرند تا به محل اعدام برده شوند.

هم چنین زنداینان را به محل اعدام همراهی می کرده تا پس از آن جان زندانیان مذکور از طریق حلق آویزان کردن گرفته شود. خود حمید نوری هم در نوبت/ نوبت هایی در هنگام اجرای اعدام ها حضور داشته و در هنگام اعدام صندلی که زندانیان مذکور بر روی آن ایستاده بودند را با لگد/ ضربه از زیر پای آن ها کنار زده است.

هم چنین حمید نوری با تکیه بر نقش رهبری کننده خود در زندان گوهردشت در همراهی و در همفکری/ مشورت با سایر ماموران عالی رتبه زندان گوهردشت، سایر مجرمان را سازماندهی نموده، از ان ها خواسته و به آنان دستور داده است که مبادرت به ارتکاب اعمال فوق الذکر نمایند.»

متاسفانه دادگاه استکهلم به دلیل محدودیت هایی که دارد، نتوانست جرم «جنایت علیه بشریت» را برای حمید نوری در نظر بگیرد، ولی به نظر می رسد که دو جرم بالا می تواند حمید نوری را به اشد مجازات محکوم کند.

این درسی خواهد بود برای تمامی مسئولان شریک در جنایت های حکومت اسلامی ایران از جمله؛ مصطفی پور محمد، حسینعلی نیری، ابراهیم رییسی، مرتضی اشراقی، محسنی اژه ای که به دستور مقام های بالاتر چون روح الله خمینی یا علی خامنه ای با بی شرمی و وقاحت تمام و بدون پاسخ گویی مسئولیت می پذیرند و به جنایت مشغول می شوند و گمان می کنند که با گفتن ما دستور گرفتیم و مامور شدیم، از شراکت در جنایت مبرا می شوند. یا قاضیان بیدادگاه های حکومت اسلامی از جمله؛ ابوالقاسم صلواتی و محمد مقیسه و صدها چون آن ها که فعالان سیاسی و اجتماعی را به محکومیت های سنگین محکوم می کنند. یا مسئولان زندان ها که زندانیان را به طرق مختلف شکنجه می دهند یا می کشند. یا مسئولان نیروهای مسلح و اطلاعاتی- امنیتی که مردم معترض را در خیابان ها سرکوب کرده و زخمی می کنند یا می کشند.

اطمینان دارم، دیری نخواهد پایید که مردم جان به لب رسیده و فعال در جنبش های مستقل اجتماعی که هم‌اکنون در شهرهای مختلف ایران در اعتراض و اعتصاب هستند، با اتحاد و همبستگی با همدیگر، تمام زندانیان سیاسی را آزاد خواهند کرد و این جنایت کاران را به جایی که لیاقت شان است خواهند فرستاد. البته امیدوارم تجربه سال ۵۷ تکرار نشود و تمامی آمران و عاملان شریک در جنایت های ۴۳ ساله جمهوری اسلامی ایران در دادگاه های علنی، عادلانه و مردمی در داخل ایران برای جنایت های بی شمارشان محاکمه و مجازات شوند (مجازاتی غیر از اعدام)، و با کشف حقیقت و ساختن دنیایی انسانی و عادلانه بتوانیم جلوی تکرار جنایت را بگیریم و در آزادی و شادی نفس بکشیم.

منصوره بهکیش

۶ مرداد ۱۴۰۰

دادگاهیِ حمید نوری، انتظاری که پایانش آغاز شد – رویا غیاثی

دادگاهیِ حمید نوری، انتظاری که پایانش آغاز شد – رویا غیاثی

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۰
ساعت ۱:۲۶
سياسی
انتظار داریم که دادگاهیِ این جنایتکار، دادگاهیِ حمید نوری دستخوش بازی سیاست های کشورها و دولت ها نشود. انتظار داریم، دولت سوئد، قوه قضائیه، دادستان و قاضی یا قاضیانِ این پرونده، زخمی دگر بر دل پر زخم ما خانواده ها و جامعه نزنند. دادستان ها، قاضیان یاد آورید که قسم خورده اید که داد ستان باشید. اکنون به دست شماست که دادِ دو نسل، دادِ جامعه ای که بیدادی چنین سخت و خونین را تا کنون تحمل کرده، از حمید نوری، یکی از جنایتکارانِ دهه شصت و سال شصت و هفت بستانید

انتظار درد بدی است، مخصوصا اگر در انتظار برگشت عزیزی به خانه باشی، حتی اگر خبر داده باشد که دیرتر به خانه می رسد. اما فریاد و فغان از انتظار برگشت عزیزی به خانه در دهه ۶۰. انتظاری بود با وحشت مرگ در آمیخته. دستگیری عزیزی در کوچه و خیابان، همچون جدایی خورشید و ماه از آسمان، زندگی ات را به شبی تیره و تار بدل میکرد. اگر شب و نیمه شب به خانه هجوم می آوردند و عزیزی را با خود می بردند، ضجه های مادر که: «هرجا فرزندم را می برید من هم می آیم»، به آسمان بلند بود. از آن زمان، بر کشوری که در تب و تاب آزادی و عدالت اجتماعی خروشی زیبا داشت، سایه مرگ نشست. به ناگاه، سرزمینی به سوگ جوانان خود نشست. انتظاری ورای عمر یک نسل شروع شد. انتظاری که نفیرِ مرگ را در گوش و جسم و جانت می ریخت و لحظه های انتظار همچون بختکی بر سینه ات می نشست و راه را بر نفس می بست. انتظاری که در خفا روح و جسم و جانت را می خورد و تو هر آنچه در توان داشتی انجام می دادی که این انتظار به شکلی پایان پذیر، اما عهد شوم جنایتکاران برای کشتن آزادیخواهان و عدالت طلبان، خارج از قدرت و احساس بشری، وحشیانه و بی رحم بر سراسر سرزمین رخت گسترده بود. می گرفتند و به زندان می انداختند و ما در انتظار یافتن خبری از عزیزانمان، همچون مرغی که پرِ پروازش را چیده باشند، بال بال میزدم و به جایی نمی رسیدیم. گذشت زمان و تغییر شرایط، شکل و فرم آن انتظار را عوض کرد ولی در ماهیت سنگین و دردناک آن تغییری ایجاد نکرد. اول بی خبری بود، انتظار می کشیدی و به هر دری می زدی، اما با سکوت شوم مسئولان روبرو می شدی، اما وقتی روزنامه را باز می کردی، عکس جوانانی را می دیدی که بدون شناسایی هویت آنان به جوخه های اعدام سپرده شده بودند. از رادیو اسامی اعدام شدگان را می شنیدی. اینگونه خبر می آمد. وحشتناک و غیرقابل تصور. چیزی در درونت فریاد بر می کشید: نه . غیرممکن است!! اما ناممکن، ممکن شده بود. همه تن چشم و گوش می شدی، می دیدی، می شنیدی، اما نمی توانستی باور کنی. فاجعه ای عظیم در کشور در حال وقوع بود، اما جسم و جانت ازپذیرش آن عاجز بود. زمانی که شدت فاجعه خارج از تصور انسانی است، قبولش نیز خارج از قدرت انسانی می شود.

در بهت و ناوری، انتظار پایان این شرایط وحشتناک را داشتی، اما متاسفانه تازه آغازِ کشتار بود. آنچه می شنیدی این بود: «ما می کشیم، اگر گناهکار باشند به سزای اعمالشان می رسند، اگر هم بیگناه باشند، به بهشت می روند». فقط همین یک جمله، مرگِ عدالت، مرگِ انسانیت را به شکلی کریه در مقابل چشمانت می گذارد. نه فقط شلاق بر تن، کابل بر کف پا، نه فقط گلوله بر تن یا طناب دار برگردن، کشتار وحشیانه ای که حتی جنین را به سلاخ خانه می برد، برای آن عزیزان در زندانها و برای ما در بیرون از زندان، فاجعه ای عظیم را معنا می کرد. جسم و جان آنان زیر شکنجه، جسم و جان ما از بی عدالتیِ بر آنان روا شده، خرد و درهم شکسته می شد. به جرم های نکرده، در دادگاههایی بدون وکیل و بدور از هر پروسه قانونی به سالها زندان محکوم می شدند، و ما دلخوش به حکم صادرشده، حتی اگر ده سال بود، فقط بدان خاطر که آنان را اعدام نکرده بودند، دل خوش بودیم. به انتظارِ آزادی آنان، روزگار سختی را سپری کردیم. اما به جای آزادی آنان، به ناگاه، باز بی خبری برقرار شد. نمی دانستیم چرا ملاقاتها قطع شده، اما سکوت و بیخبری، خود خبر از فاجعه ای می داد که تصورش محال به نظر می آمد. اما خبر آمد: «کشتند، همه را کشتند». آنان را چه آسان کشتند و ما چه سخت نمی توانستیم باور کنیم. اما دیدیم، دیدیم که با یک حکم، هزاران عزیز این سرزمین سر به دار شدند. پنهانی و دور از چشم مادر و پدر. آنان را زیر خاک پنهان کردند تا شاید جنایت و فاجعه را پنهان و به رازی مگو بدل کنند. و انتظار ما برای آزادی آن عزیزان به انتظار برای دریافت وصیت نامه، وسایل شخصی، دریافت جسد و به خاک سپاری آن عزیزان بدل شد. ولی این هم بی جواب ماند. حتی حقِ به عزای آن عدالتخواهان و آزادی طلبان نشستن، از ما سلب شد. ما ماندیم و انتظارهای بی پایان. گویی کره خاکی روی قلبت چمبره زده و می گوید: بچرخ تا بچرخم، و ما چرخیدیم. زمان گذشت، به اقصا نقاط جهان رفتیم، جوان بودیم، پیر شدیم، اما غمِ بیعدالتی و انتظار برقراری عدالت همچنان بر روح و جسم ما سنگینی می کرد. انتظار گرفتن داد از بیدادگران، در قلبمان زنده ماند. قلب جوان آن عزیزان و فریاد عدالت خواهی آنان با ضجه های مادران و پدران در هم آمیخت و سالها پژواک صدای آن عدالت خواهان که دیگر نبودند و دادخواهیِ آن بیداد و بیعدالتی از گلوگاه ما خروش بر کشید.

در ابتدا فریاد بود، فریاد مادران: «روزی خواهد رسید که ما، شما جانیان را به جرم کشتار عزیزانمان به دادگاه خواهیم کشید». چند سال بعد پرسش بود، پرسشی از خود و از ما: «یعنی می شود، روزی ما دادگاهی این جانیان را به چشم چشم ببینیم». چند سال بعد با اشک می گفتند:«می ترسم بمیرم و دادگاهیِ این جانیان را به چشم نبینم». و در سالهای آخر عمر با اشک و آه می گفتند: «میدانم، من می میرم و دادگاهی این جانیان را به چشم نمی بینم». و همان شد، یکی بعد از دیگری رفتند و دادگاهی قاتلانِ فرزندانشان را به چشم ندیدند. ما ماندیم و میراث دار دو انتظار. انتظار دادگاهی آن جانیان به خاطر کشتار دهه ۶۰ و سال ۶۷ و انتظار دادگاهی آن جانیان به خاطر ظلمی که بر مادران و پدران و خواهران و برادران و فرزندان روا داشتند؛ و ما با این میراث سنگین و دردناک دو انتظار، روزها و شب ها سرکردیم. شبهایی که غم و درد این دو انتظار راه خواب را بر چشمانمان سد میکرد، با خود می اندیشیدیم، یعنی ما دادگاهی این جانیان را به چشم می بینیم. سالها اشکِ خون از قلبمان در وجودِ به انتظار نشسته مان جاری شد، تا اینکه ۹ نوامبر ۲۰۱۹ روزی مثل همه روزهای دگر، خبر آمد: «دستگیر شد. یکی از جانیان کشتار دهه ۶۰ در فرودگاه آرلاندا هنگام ورود به سوئد دستگیر شد». روز ۹ نوامبر ۲۰۱۹ دیگر روزی مثل روزهای دگر نبود. باز انتظار کشیدیم تا دانستیم، این جانی کیست. خبر آمد و چه خوش آمد. باور کردنی بنود، اما واقعیت داشت. حمید نوری دستگیر شد. ۹ نوامبر ۲۰۱۹، روزی که تاریخ را برای زندانیان سیاسی جان بدر برده از آن کشتار، برای ما خانواده جانباختگان و برای جامعه عوض کرد. روزها و شب ها در تب و تاب قطعی شدن روز دادگاهیِ این جانی به انتظار نشستیم. خبر آمد: حمید نوری در تاریخ ۱۰ اوت ۲۰۲۱ محاکمه می شود. روزی که آغازِ پایان انتظار تاریخیِ ما برای به دادگاه کشاندنِ جانیان دهه شصت و سال شصت و هفت را رقم زد؛ و ما مقابل عکس عزیزانمان ایستادیم و فریاد برکشیدیم: «گل داد یاس پیر، زمستان شکست».

اما در جوش و خروش این شادی، باز همان انتظار شکل عوض کرد و بر سینهِ ما نشست. انتظار است از من و ما و همه که امر دادخواهی از منافع شخصی و گروهی چه مالی و چه سیاسی مبرا بماند. تاریخ در مورد همه ما به قضاوت خواهد نشست. انتظار داریم که دادگاهیِ این جنایتکار، دادگاهیِ حمید نوری دستخوش بازی سیاست های کشورها و دولت ها نشود. انتظار داریم، دولت سوئد، قوه قضائیه، دادستان و قاضی یا قاضیانِ این پرونده، زخمی دگر بر دل پر زخم ما خانواده ها و جامعه نزنند. دادستان ها، قاضیان یاد آورید که قسم خورده اید که داد ستان باشید. اکنون به دست شماست که دادِ دو نسل، دادِ جامعه ای که بیدادی چنین سخت و خونین را تا کنون تحمل کرده، از حمید نوری، یکی از جنایتکارانِ دهه شصت و سال شصت وهفت بستانید. امید و انتظار ما این است که دریابید که نه فقط خانواده جانباختگان، نه فقط ملتی، که جهان چشم بر داد ستانی و قضاوتِ شما دوخته است. قضاوت و حکم شما، حکمی که حق همه جانیان جهان است، پیامی خواهد بود به تمام جانیان که روزی در پیشگاه عدالت و مردم باید جوابگوی اعمال ضد انسانی خود باشند. قضاوت درست و برحقِ شما پیام رسانِ پیروزی عدالت بر بیعدالتی خواهد بود. قضاوت درست و برحقِ شما می تواند خاوران و خاوران های ایران را گلباران کند.

به امید آن روز

رویا غیاثی، خواهر جانباخته کبری غیاثی

02.08.2021

2021-06-20 تقی روزبه: جنایتکار با پای خود به «میدان» آمده است!

تقی روزبه: جنایتکار با پای خود به «میدان» آمده است!

تقی روزبه : جنایتکار با پای خود به «میدان» آمده است! به استقبالش بشتابیم! رئیسی و نقض قواعدبدیهی حکمرانی!

جنایتکار با پای خود به «میدان» آمده است! به استقبالش بشتابیم!

رئیسی و نقض قواعدبدیهی حکمرانی!

معمولا نظام های مستبد و جنایتکار حتی اگر یک جو عقل داشته باشند سعی می کنند جنایت و بویژه نمادهای رسواکننده آن را خود از جلوی صحنه دور کرده و مشمول مرورزمان نمایند تا لااقل بسهم خود از این طریق حافظه تاریخی جامعه بخصوص نسل های جدید و نهادهای ناظرحقوق بشر را فعال نکنند و این درحالی است که رئیسی خود به مثابه یک پرونده زنده از جنایات رژیم محسوب می شود که اکنون صحنه گردان سیاست رژیم ایران شده است. با اینهمه رفتاررژیم جمهوری اسلامی برخلاف عقلانیت و قواعدبدیهی اصحاب قدرت است. در حقیقت بحران و ناتوانی از بازتولیداقتدارخود حتی در زمینه تولیدکادرهای لازم و وفادار به خود، قابل اطمینان و امتحان پس داده بویژه با تجربه منفی که در موردبرکشیدن احمدی نژاد داشته اند، چنان است که رژیم دستخوش بی اعتمادی و نگران از هر ریسمان سفید و سیاه و هرکسی که متصدی قدرت اجرائی می شود، ناگزیرشده است که این قواعدبدیهی باصطلاح حکمرانی را نقض کند و کسی را به عنوان رئیس جمهور برکشد که اگر هیچ خاصیتی در گشودن گره ای از گره های بحران های انباشته شده نداشته باشد، اما بقدروفور این قابلیت و خاصیت را دارد که به عنوان نمادی از جنایت علیه بشریت با استانداردهای بین المللی، با دوختن جنایت های گذشته و حال به یکدیگر، حافظه تاریخی جامعه و بخصوص نسل های جدید را همراه با حساسیت نهادهای حقوق بشرجهانی یکجا به روی صحنه آورد.

در حقیقت او برخلاف تصورخام خیالانه رژیم و شخص سیدعلی خامنه ای نه نقطه قوت که چشم اسفندیاررژیم است و این نظام است که با یکسان انگاشتن کارآمدی در کشتار و امدولتمداری، میدان و سیاست، بخودشلیک کرده است.

بحران عمومی بازتولیدقدرت مهمترین ویژگی بحرانی است که کل پارادایم اسلام سیاسی را از جمله با قرائت ولایت مدارانه) به مرزگندیدگی کامل کنونی کشانده و در تمامی تلاش های رژیم ردپای این بحران افول اتوریته و ناتوانی در بازتولیدآن، اعم از گفتمان و ارزش های اجتماعی و فرهنگی، اقتصادسیاسی در تمامی مؤلفه های کلانش و در عرصه دیپلماسی جهانی مشهوداست. در همین رابطه تلاش های مذبوحانه سیستم برای تولیداقتدر از جمله در برکشیدن رئیسی با عزم تصرف قوه مجریه و همه قوا یکجا بدست یک باند و زیرسلطه مستقیم هسته مرکزی قدرت، و نیز هموارساختن مسیردوره پساخامنه ای، بدون خودزنی و تقسیم اندام خود بر ۲ ممکن نبوده و نیست. این خودخوارگی مصداقی بارز از همان بحران بازتولید اقتدار هم چون خصلت نمای عمومی بحران در رژیم است که مانندخوره ای به جان رژیم افتاده و گزینه فرار از فروپاشی و مرگ را به گونه ای دیگر به گزینه استقبال از آن تبدیل کرده است. پرتاب خود از مداری به مداری تنگتر و خفه کننده تر خود نوعی فروپاشی بدست خویش است. این تقدیری است که با تحولات جامعه و جنبش های اعتراضی و با بسط دامنه کنشگری در خارج از بساط و چارچوب نظام، گریزی از آن نیست. آن چه را که خامنه ای اقتدار می داند و می خواند، در حقیقت در ذات خود چیزی جز ضداقتدارنیست و این پارادوکس، همان چیزی است که جام شیشه ای حیات ننگین رژیم را بر زمین خواهد کوبید!

*- عفو بینالملل خواستار پیگرد کیفری ابراهیم رئیسی به اتهام ارتکاب جنایت علیه بشریت شد -be-must-raisi-amnesty-elex-https://per.euronews.com/2021/06/19/iranhumanity-against-crimes-for-investigated

آیا این لقمه بزرگ در گلوی رژیم گیرخواهد کرد؟

ارقام و آراء را چنان بالا و پائین کرده اند که با شمارش۱۰٪ باقیمانده آراء رقم باصطلاح شرکت کنندگان را حول و حوش ۵۰٪ برسانندو به خیال خودشان انگ رئیس جمهور اقلیت بودن اصول گرایان و ذوب شدگان ولایت را از پیشانی نظام پاک کنند.

برزگترین بازنده و رسوای این نمایش، قاطبه اصلاح طلبان بودند که نشان دادند بودونبودشان برای مردم بالسویه است و خدمات خالصانه اشان به نظام و داغ کردن تتورانتخابات در بزنگاهی حساس از یادها نخواهد رفت. آن ها چگونه می توانستند در شرایطی که خامنه ای رای دادن را واجب عینی خوانده و حتی رای سفید را حرام اعلام کرده، با نشستن در خانه که تقریبا بهترین کنشگری آن ها می توانست باشد فعل حرام مرتکب شوند و با انگ آن بخواهند سیاست ورزی کنند!تقریبا همتی بدون حمایت آن ها نیز حول و حوش همین دومیلیون رای را می آورد. آنان در واقع با این کارشان دست به یک خودکشی سیاسی (اصلاح طلب-گیت) فراموش نشدنی زدند. بدرقه پرشکوه اصلاح طلبان بدست خودشان به گورستان تاریخ براستی تماشائی و بیان ورشکستی بازیگرانی است که دورانشان تمام شده و خودحاضر به پذیرش آن نیستند…

پرسش مهم این است که آیا نظام این بار برخلاف دوره برکشیدن احمدی نژاد قادر خواهد بود لقمه قبلا در گلو گیرکرده تحت عنوان دولت اسلامی را قورت بدهد یا در گلویش گیرخواهدکرد؟

اکنون خودهسته مرکزی قدرت راسا واردمیدان شده و سییل مستقیم مردم و حنبش هاست که باید با بحران های انباشته شده و تودرتو دست و پنجه نرم کند و با حذف حاشیه های مانور مستقیما پاسخگویشان باشد. گرچه رژیم در چنان وضعیت پیسی قرارگرفته که رئیسی شاه مهره عبور از بحران انتقال به دوره پساخامنه ای محسوب می شود، که امتیازاصلی اش خلوص و ذوب شدگی اش به نظام و رهبری است. در نزدهسته مرکزی قدرت گذار از بحران و ورودبه دوره پساخامنه ای فی الواقع از تصرف سنگرقوه مجریه و انحصارهمه قوا بدست یک باندفرادست در ساختارقدرت می گذرد، اما محتملا در این خیز و تهاجم شکننده و حبابین و دوپینگ شده چه بسا هم رئیسی به عنوان رئیس جمهور بسوزد و هم به عنوان یکی از عناصرمحدودداشتن شانس رهبری. ضمن آن که چنین گذاری از یکسو با خودخوارگی و خودزنی و خون ریزی همراه بوده و از سوی دیگر با حجیم شدن و درهم تنیدگی ابربحران های که چهل سال حل نشده باقی مانده اند و با ابعادجدیدی سربلندکرده اند…

حالا این جامعه زخم خورده و شدیدا زیرفشارسنگین ایران است و کنشگران و ما همگی که باید با دریافت دقیق اوضاع و شرایط نوین ونفس تازه کردن در فضای قطب بندی های جدید جامعه و آرایش های آن از یکسو و تأسیس دوره دوم ولایت فقیه (که خود گام دوم و پیروزی میدان بر سیاست و تاسیس یک «دولت مقتدرو کارآمد و جهادی» با نیم نگاهی به مدل چین و سودای یک جهش اقتصادی می نامند و چالش های نفسگیر پیشاروی آن، مشعل مبارزه را شعله ورترسازیم.

https://www.irna.ir/news/84374132/

تقی روزبه ۲۰۲۱.۱۹.۰۶

2021-05-18 آیا یهودیت همان صهیونیزم است؟ نویسنده: جودیت باتلر / مترجم: سجاد غلامی

آیا یهودیت همان صهیونیزم است؟ نویسنده: جودیت باتلر / مترجم: سجاد غلامی

آیا یهودیت همان صهیونیزم است؟ نویسنده: جودیت باتلر / مترجم: سجاد غلامی
پروبلماتیکا
مقدمه‌ی پروبلماتیکا: متن «آیا یهودیت همان صهیونیزم است؟» در مجموعه‌ی «قدرت دین در حوزه‌ی عمومی» (۲۰۱۱) به چاپ رسید. این مجموعه حاصل پنج ساعت گفتگویِ متفکرانی چون یورگن هابرماس، جودیت باتلر، کرنل وست و چارلز تیلور پیرامون «قدرت دین در حوزه‌ی عمومی» بود که در ۲۲ اکتبر ۲۰۰۹ به همت سه ارگان مرکز دانش عمومیِ دانشگاه نیویورک، شورای تحقیقات علوم اجتماعی و دانشگاه استونی بروک برگزار گردید.

باتلر در ابتدای بحث نسبت دین و حوزه‌ی عمومی را پروبلماتیک می‌سازد، بدین ترتیب که سعی می‌کند از دوگانه‌ی «بیرونی» یا «درونی»‌بودن نسبت آن دو به فراخور این‌که از کدام دین صحبت می‌کنیم، فراتر برود. به زعم وی، یهودیت نه تنها به حوزه‌ی خصوصی رانده نشده، بلکه فعالانه در ترسیم حد و حدود حوزه‌ی عمومی و اینکه از چه مسائلی در آن صحبت بشود یا نشود، و یا چه مسائلی در آن دیده بشوند و یا نشوند نقش ایفا می‌کند. برای او هم مسئله‌ی تشکیل دولت اسرائیل، چه ازحیث تاریخی و در آن‌جایی که نظرات مختلف از شولم تا بنیامین و بعد آرنت را درباره‌ی لزوم تشکیل دولت یهود از منظر یهودی‌بودن مطرح می‌کند، و هم مسئله‌ی مواجه‌ی فعلیِ یهودیان و فلسطینیان در قلمرو سرزمینیِ مشخص، به فهمِ نسبت دین و حوزه‌ی عمومی، دین و هم‌زیستی، دین و نقادی گره خورده است- در زمانی که نقد میراث روشنگری و به‌تمامی سکولار است. از آن‌جایی که به زعم وی، در مورد یهودیت، این دین است که فعالانه حد و مرز مسائل را در حوزه‌ی عمومی تعیین می‌کند، تمام تلاش مقاله معطوف به آن است تا نقادی را از درون خود یهودیت ممکن سازد. بنابراین باتلر با تکیه بر مفهوم «هم‌زیستی» که به‌زعم وی مقوله‌ای پیشاسیاسی و پیشاانتخابی است و در حقیقت با توجه به وضعیت هستی‌شناختیِ ما، «دیگری»- فارغ از آنکه کیست و چه آیین و مسلکی دارد- به ما «داده شده است»؛ فهم یهودیان را از تبعید و رنج، که مقومِ فرضِ حق تاریخی و فعلی‌شان برای زیست تام‌وتمام در قلمرو سرزمینی‌ای به نام اسرائیل است، پروبلماتیک سازد. بدین‌ترتیب که رنج را از وضعیت «خاص» یهودیان جدا کند و به آن بعدی جهان‌شمول ببخشد. از استدلال ادوارد سعید نیز کمک می‌گیرد: یهودیان و فلسطینیان اتفاقاً به‌واسطه‌ی تجربه‌ی تاریخی رنج و تبعید باید بتوانند به یک زیستِ دوملیتی عبور کنند. باتلر می‌کوشد تا به خاطره‌ی رنج، وجهی نقادانه ببخشد، وجهی که بتواند در فضایِ یخ‌زده‌ی عمومیِ یهودیان ساکن در اسرائیل شکست ایجاد کند. شمول عام خاطره‌ی رنج درکنار داده‌شدگی «دیگری»، باید بتواند نوعی هم‌زیستی را در اخلاق یهودی‌بودن تعین بخشد که از اساس غیرهویتی و مرززدوده است. اهمیت تلاش باتلر آن است که باوجود نقادکردن دین، لزوم سکولاریزم را تصدیق می‌کند؛ به زعم وی اساساً نه تنها به‌لحاظ حقوقی و در حیطه‌ی قوانین باید با فرایند سکولاریزاسیون روبه‌رو شد، بلکه نقادیِ دین نیز تنها در چنین شرایطی معنا می‌یابد.

***

من نه اندیشمند حوزه‌ی دین هستم و نه حقیقتاً صاحب‌نظر در حوزه‌ی زندگی عمومی، با این حال مسئله‌ای که امروز و اینجا مطرح شده ‌است، بی‌تردید با اندیشه‌‌های من تلاقی پیدا می‌کند تا آن‌جا که در سی سال گذشته تلاش‌کرده‌ام تا رابطه‌ی پیچیده‌ی بین یهودیت[۱]، یهودی‌بودن[۲] و صهیونیسم[۳] را مورد مطالعه‌ قرار دهم، و تا جایی که می‌دانم بسیاری دیگر نیز این پرسش را پی‌گرفته‌اند. دغدغه‌‌ی من، دستیابی‌ به صبر و شکوفاییِ بصیرت برای تعمق در باب موضوعاتی است که به نظر می‌رسند، در دل گفتمان عمومی خلط ‌شده‌اند. این که موفق بوده‌ام را نمی‌دانم، اما بی‌شک می‌دانم که این کار نیازمند دشوارترین و پرزحمت‌ترینِ رنج‌هاست.

می‌خواهم در همین آغاز بگویم که وقتی که از «دین» در زندگی عمومی سخن می‌گوییم، باید بسیار مراقب باشیم، چرا که شاید سخن گفتن از «دین» به عنوان یک مقوله در زندگی عمومی ممکن نباشد. درواقع، به فراخور اینکه چه «دینی» را مد نظر داریم، رابطه‌ با امر عمومی تغییر خواهد کرد. دین در زندگی‌ عمومی جایگاه‌های متنوعی دارد و هم‌چنین طرق گوناگونی برای ادراک زندگی عمومی در قالب اصطلاحی دینی وجود دارد. وقتی پرسشِ« دین» در «زندگی عمومی» آغاز می‌کنیم- که اغلب چنین می‌کنیم-، این خطر وجود دارد که مقوله‌ی «دین» را به سادگی به جای دین‌های مختلف و گوناگون به کار بریم، در حالی که حوزه‌ی «زندگی عمومی» تا حدودی ثابت، بسته و خارج از دین باقی می‌ماند. اگر ورود دین به زندگی عمومی یک مسئله است، به نظر می‌رسد که پیشاپیش چارچوبی را مفروض گرفته‌ایم که در آن، دین خارج از زندگی عمومی قرار داشته است و حال پرسش ما این است که دین چگونه وارد می‌شود و آیا به شکلی موجه و مجاز وارد می‌شود یا خیر. اما اگر فرض عملی[۴] ما واقعاً این باشد، ابتدا باید به این پرسش پاسخ دهیم که چگونه دین خصوصی شد و اینکه آیا اساساً تلاش برای خصوصی‌کردن دین به واقع موفق بوده‌است یا خیر. چنانچه پرسش ضمنی این پژوهش بر این پیش‌فرض استوار است که دین به حوزه‌ی خصوصی تعلق دارد، نخست باید پرسید کدام دین به حوزه‌ی خصوصی کاهش پیدا‌ کرده است، و کدام یک از دین‌ها بدون هیچ پرسشی در حوزه‌ی عمومی جریان دارند، حتی اگر چنین دینی وجود نداشته باشد. شاید در این صورت باید در پی پژوهش دیگری باشیم، یعنی، پژوهشی که با سامان‌دهی تمایز میان عمومی و خصوصی، تمایز میان دین‌های مشروع و غیرمشروع را مشخص می‌کند. اگر حوزه‌ی عمومی، همانگونه که بسیاری از اندیشمندان نشان‌داده‌اند، دستاوردی پروتستانی باشد، در این صورت زندگی عمومی، یک سنت دینی غالب را به عنوان [سنت] سکولار پیش‌فرض گرفته و مداوماً آن را تایید می‌کند. و اگر دلایل بسیاری برای تردید در این مسئله وجود دارد که آیا سکولاریزم تا آنجایی که ادعا می‌کند از بنیان‌های دینی‌اش رها‌شده است یا نه، می‌توان پرسید که آیا این شناخت از سکولاریسم، دست کم تا حدودی، توانایی پاسخ به ادعاهای ما در باب زندگی عمومی را به شکلی کلی دارد یا خیر. به عبارت دیگر، برخی از دین‌ها نه تنها اکنون در «درون» حوزه‌ی عمومی هستند بلکه به تثبیت مجموعه‌ای از معیار‌ها برای گم‌کردن مرز امر عمومی و امر خصوصی کمک می‌کنند. چنین چیزی هنگامی رخ می‌دهد که برخی از ادیان به «بیرون» رانده می‌شوند- خواه به‌عنوان «امر خصوصی» و یا به‌عنوان خطری برای زندگی عمومی به معنای دقیق کلمه- درحالی که ادیان دیگر در خدمت تایید و تحدیدِ خودِ فضای عمومی عمل می‌کنند. اگر تمایز میان عمومی و خصوصی را به خاطر حکمِ پروتستانیِ خصوصی سازیِ دین نمی‌داشتیم، در این صورت، دین- یا یک سنت دینی غالب- خودِ این چارچوبی که در آن عمل می‌کنیم را تعیین می‌کرد. بی‌شک، این نقطه‌ی عزیمت یکسر متفاوتی را برای کاوش انتقادی پیرامون جایگاه دین در حوزه‌ی عمومی شکل خواهد داد، چرا که نسبت امر عمومی و امر خصوصی در رابطه‌ای کاملاً متفاوت از آن‌چه پیشتر گفتیم شکل می‌گیرد، یعنی به معنایی تعیین کننده از ابتدا «درونِ» دین محسوب می‌شود.

امروز قصد ندارم تا پرسش‌هایی را در باب سکولاریسم طرح کنم، گرچه باور دارم این پرسش‌ها به شکلی در خور توسط طلال اسد[۵]، سبا محمود[۶]، مایکل وارنر[۷]، ژانت یاکوبسن[۸] و همچنین چارز تیلور[۹] در آخرین کتابش مطرح شده‌اند. می‌خواهم بگویم که سکولاریزاسیون راه فراری برای نجات دین است و اینکه همواره باید بپرسیم که کدام شکل و مسیر سکولاریزاسیون را مد نظر داریم. نخستین چیزی که مطرح خواهم کرد این است که هرگونه کلی‌سازی درباره‌ی «دین» در «زندگی عمومی» از همان ابتدا مشکوک است، اگر نیاندیشیده باشیم که چه دین‌هایی در آپاراتوس مفهومی ما پیش‌فرض گرفته شده‌اند، و اگر آن آپاراتوسِ مفهومی، از جمله مفهوم امر عمومی، درسایه‌ی تبارشناسیِ خودش فهمیده نشود. سکولار نامیدن یک یهودی معنای متفاوتی خواهد داشت با وقتی که یک کاتولیک را سکولار بنامیم، و در حالی که فرض بر این است که هر دو از باور دینی جدا شده‌اند، اَشکال دیگری از تعلق نیز می‌تواند وجود داشته باشد که به باور نیاز نداشته و آن‌ را پیش‌فرض قرار نمی‌دهد؛ سکولاریزاسیون یکی از راه‌های مناسبی است که زیست یهودی، یهودی خواهد ماند. همچنین به خطا رفته‌ایم اگر دین را با باور برابر بدانیم، و در نتیجه‌ی آن باور به انواع خاصی از داعیه‌های نظر‌ورزانه در باب خدا گره ‌خواهد خورد-فرضیه‌ای الهیاتی که همیشه برای توصیف عمل دین‌دارانه کارساز نخواهد بود. این تلاش برای متمایز‌کردن وضعیت شناختیِ باور دینی و غیردینی، این نکته را نادیده می‌گیرد که دین اغلب همچون یک شبکه‌ی سوژه‌سازی[۱۰] عمل می‌کند، چهارچوبی درهم‌تنیده برای ارزش‌گذاری، و شیوه‌ای برای [احساس] تعلق و تجسم عمل اجتماعی. بی‌شک تمامی مباحثات ما در اینجا زیر سایه‌ی ضوابط قانونیِ جدایی دین و دولت قرار می‌گیرد، اما دلایل زیادی وجود دارد که فهم حقوقی، توانایی کافی برای ایجاد چارچوب، برای درک پرسش‌های گسترده‌ترِ جایگاه دین در زندگی عمومی را ندارد. و هم‌چنین از توان بحث پیرامون نماد‌ها و شمایل‌های مذهبی بی‌بهره است که اختلاف نظر‌های گسترده‌ای را در متمم اول[۱۱] [قانون اساسی امریکا] درپی داشت و به‌علاوه چنین فهم حقوقی‌ای برای حمایت از اقلیت‌های مذهبی در برابر تبعیض و شکنجه کافی نخواهد بود.

می‌خواهم با مسئله‌ی دیگری وارد این جدل شوم، یعنی ورود به تنشی که بین زندگی دینی و عمومی حادث می‌شود وقتی که نقد علنیِ دولت اسرائیل، دارای رویکرد سامی-ستیزانه و یا ضد-یهودی فهمیده می‌گردد. برای رفع شبهه، باید این نکته را روشن کنم که برخی از این نقدها، حقیقتاً از شیوه‌ی بیان و دلایل سامی-ستیزانه استفاده می‌کنند و عقاید ضد-یهودی به‌کار می‌برند، گرچه بسیاری از آن نقد‌ها چنین کاری نمی‌کنند- خاصه و البته نه منحصراً، آن نقدهایی که از دل چارچوب‌های یهودیِ عدالت اجتماعی سرچشمه می‌گیرند. هدفم در اینجا این نیست که این دو نقادی را از هم متمایز کنم، گرچه فکر می‌کنم باید از هم متمایز شوند، اما هدفم این است که بگویم باید در نظر داشت که آیا نقد علنیِ خشونت دولتی- و به این نکته واقفم که این واژه باید تعریف شود- به یک معنا کاری یهودی هست یا که خیر. امیدوارم سهل‌انگاری من را در همین ابتدای امر ببخشید، اما رویکرد من برای ترسیم این سردرگمی راخواهید فهمید اگر درنظر داشته ‌باشید که نقادیِ صریح و علنی از خشونتِ دولت اسرائیلی به معنای سامی-ستیزی و یهودی ستیزی فهمیده‌ خواهد شد و در عین حال نقد صریح و علنی چنان خشونتی از جهاتی یک ضرورت اخلاقیِ الزام‌آور در درون چهارچوب یهودی است، چه یهودی دینی و چه غیر دینی. بی‌شک، با ارائه‌ی این صورت‌بندی، متوجه مجموعه‌ی دیگری از سردرگمی‌ها شده‌اید. همانگونه که هانا آرنت در نوشته‌های متقدم‌اش به خوبی نشان‌داده‌است، یهودی‌بودن با یهودیت برابر نیست.(۲) و همانگونه که در موضع سیاسیِ رشد‌یابنده‌اش در باب دولت اسرائیلی بیان‌کرده ‌است، نه یهودی‌بودن و نه یهودیت الزاماً به پذیرش صهیونیسم نمی‌رسد.

هدفم تکرار این ادعا نیست که یهودیان درباره‌ی ارزش صهیونیزم، ناعدالتیِ اشغال و یا تخریب‌گریِ نظامی دولت اسرائیل، اتفاق نظر ندارند. این مسائل پیچیده‌اند و اختلاف نظرهای گسترده‌ای پیرامون‌شان وجود دارد. و صرفاً قصد ندارم بگویم یهودیان ملزم‌اند اسرائیل را نقد کنند، هرچند در واقع باید بگویم آن‌ها مجبورند–در واقع ما مجبوریم- با توجه به این‌که اسرائیل به نام یهودیان عمل می‌کند، و خود را همچون نماینده‌ی مشروع مردم یهودی معرفی می‌کند؛ پرسش این است که به نام مردم یهودی چه اتفاقی می‌افتد و این همه برای ارائه‌ی دلیل بیشتر برای بازپس‌گیریِ آن سنت و اخلاقیات به سود سیاستی دیگر خواهد بود. تلاش برای ایجاد حضور یهودیان ترقی‌خواه، با خطرِ گیرافتادن در پیش‌فرض‌های هویت محور[۱۲] روبروست؛ کسی در برابر تمامی اظهارات ضدیهودی و سامی‌ستیزانه می‌ایستد و دیگری احیای یهودی‌بودن را با پروژه‌ای پیش‌ می‌گیرد که هدفش برچیدنِ خشونتِ دولت اسرائیل است. با این حال، این شکلِ خاص از حل مسئله به چالش کشیده می‌شود اگر فرض کنیم، در چارچوب‌های اخلاقی متفاوت، یهودی‌بودن، خود، پروژه‌ای ضد هویت‌گرایانه است، تا آن‌جا که می‌توان گفت یهودی‌بودن، متضمن برقرار کردن نسبتی اخلاقی با غیریهودیان است. بی‌شک، اگر سنت یهودیِ مناسب برای به‌‌راه انداختنِ نقادی علنیِ خشونت دولت اسرائیل همان سنتی باشد که هم‌زیستی[۱۳] را همچون هنجار اجتماعی‌شدن می‌پذیرد، آن‌چه نتیجه می‌شود نه صرفًا نیاز به برقراریِ یک بدیل برای حضور عمومی یهودی (به طور مثال متمایز از اِی‌پک[۱۴]) یا یک جنبش یهودی (همچون سازمان ندای صلح یهود[۱۵])، بلکه هرقدر هم که ناسازوار به نظر آید، اذعان به تغییر هویت یهودی خواهد بود. تنها در این لحظه است که می‌توان وجه نسبت اخلاقی‌ای را درک کرد که نشان‌گر برخی از کلیدی‌ترین برداشت‌های دینی و تاریخیِ ما است در باب اینکه یهودی «بودن» چیست. در پایان، مسئله بر سر مشخص‌کردن هستی‌شناسیِ هویت یهودی در برابر و یا برتر از، گروه‌های دینی و فرهنگی دیگر نیست-دلایل بی‌شماری برای مشکوک‌بودن به چنین تلاشی داریم. درواقع، مسئله فهمیدن خودِ همین رابطه با غیر‌یهودیان به‌مثابه‌ی راهی برای شکل‌بخشیدن به جایگاه دین در زندگیِ عمومیِ درونِ یهودیت است. و بر بنیان این مفهوم از «هم‌زیستی» است که نقد خشونتِ نامشروع دولت-ملت می‌تواند و باید پا بگیرد.

البته، در نقادی علنی، هم خطرها و هم التزامات وجود دارد. این نکته حقیقت خواهد داشت که نقادیِ خشونت دولت اسرائیل را، به عنوان مثال می‌توان همچون نقادی دولتی یهودی تفسیر کرد، درست همانگونه که می‌توان هر دولت دیگری را که اعمال اشغال‌گرانه، تصرف و تخریب شالوده‌های قابل سکونت یک اقلیت را انجام می‌دهد به نقد کشید. و یا می‌توان نقادی را به مثابه‌ی نقد دولتی یهودی و با تکیه بر یهودی‌بودن این دولت تعبیرش کرد و پرسش را اینچنین طرح کرد که آیا نقدها، پیامد یهودی بودنِ این دولت است یا نه. این نکته در ادامه به این پرسش می‌رسد که اساساً آیا نقادی به این دلیل شکل می‌گیرد که دولت برای رسیدن به یک اکثریت جمعیتی روی «یک» گروه قومی و دینی دست می‌گذارد و برای جمعیتِ اقلیت و اکثریت سطوح متمایز‌کننده‌ی شهروندی ایجاد می‌کند یا نه (و حتی از درون با ارائه‌ی روایت‌هایی از اصالت اشکِنازی و غلبه‌ی آن‌ها بر نژادهای سفاردیک و میزرارچی حمایت خود را از اشکنازی‌ها نشان می‌دهد). حال اگر مسئله همین مورد اخیر باشد باز هم اعلام آن در فضای عمومی دشوار است، چرا که همواره این اعتراض شنیده خواهد شد که به واقع در لوای این نقد چیز دیگری در جریان است یا هرگونه زیرسوال بردن اکثریت جمعیت‌شناختیِ یهودیان به طور‌ خاص ناشی از بی‌تفاوتی به رنج یهودیان است، خواه [این رنج‌ها] تمام تهدیدهایی باشد که در دوران معاصر از سر می‌گذرانند و خواه سامی‌ستیزی صریح و یا هر دوی اینها.

و البته تفاوت وجود دارد بین اینکه اصول حاکمیت یهودی که سرشت‌نمای صهیونیسمِ سیاسی از سال ۱۹۴۸ است را نقد کنیم، یا اینکه نقدمان محدود به اشغال به مثابه‌ی امری غیرقانونی و ویرانگر باشد (و درنتیجه نقدی که خود را در تاریخچه‌ای تعین می‌بخشد که از سال ۱۹۶۷ آغاز می‌شود)، یا اینکه به شکلی محدودتر آن‌چه به نقد کشیده می‌شود برخی اعمال نظامی از جانب صهیونیست‌ها و اشغال‌گران باشد یعنی همان حملات سال قبل به غزه و جنایات جنگی که در آن‌جا رخ داد، گسترش شهرک‌سازی و یا سیاست‌های دولت جناح راستِ حاکم در اسرائیل. هر سه نقدهای متفاوتی خواهد بود. اما در همه‌ی این موارد، پرسش این است که آیا نقادیِ علنی می‌تواند نشان‌دهنده‌ی چیزی غیر از حمله به یهودیان و یهودیت باشد؟ به فراخور اینکه جای‌گاه‌مان کجاست و روی سخن‌مان با کیست، برخی از سخنان راحت‌تر از سخنان دیگر به گوش می‌رسند. و با این‌حال در هر مورد با محدودیت‌های شنودپذیری[۱۶] مواجهیم که ساحت حوزه‌ی عمومی بر اساس آن شکل‌پذیرفته است. همیشه این پرسش وجود دارد: آیا باید به این‌ها گوش کنم؟ آیا صدایم به گوش کسی می‌رسد؟ بد فهمیده خواهم شد؟ ساحت حوزه‌ی عمومی همواره بر اساس انواع خاصی از حذف‌ها شکل می‌‌گیرد: تصاویری که نمی توانند دیده‌ شوند، و کلماتی که قابل شنیدن نیستند. و این بدان معناست که انتظام گستره‌ی دیداری و شنیداری – و بدون تردید دیگر حس‌ها- مسئله‌ای حیاتی در شکل‌گیری آن‌چیزی است که مسائل چالش برانگیز را در حوزه‌ی سیاست می‌سازند.

اگر کسی ادعا کند که با هر دولتی که با نادیده انگاشتن جمعیت بومی و دیگر ساکنین، حقوق شهروندی را به یک گروهی قومی یا دینی محدود می‌کند، مخالف است؛ با این انتقاد روبرو ‌خواهد شد که ویژگی منفرد و استثنایی دولت اسرائیل و از این مهم‌تر دلایل تاریخی برای استحقاق چنین استثنایی را درک نمی‌کند. درواقع صورت‌بندی کلاسیکِ اصول لیبرال درباب ضوابط شهروندی که به طور نمونه تبعیض‌های نژادی، دینی و قومی را منع می‌کنند، به عنوان «نابود‌کننده‌ی» دولت اسرائیل تعبیر خواهند شد و اگر این صورت‌بندی با «نابودی یهودیان» هم‌صدا شود، خاصه در شرایطی که دولت اسرائیل ادعای نمایندگیِ یهودیان را دارد، این دیدگاه به صورت ضمنی، لیبرالیسمِ کلاسیک را به عنوان شکلی از نسل‌کشی نشان ‌می‌دهد.

این اتهام که «چنین دیدگاه‌هایی به نابودی دولت یهودی می‌انجامند» به شکلی غیرمشروع متکی است بر این ادعا که «چنین دیدگاه‌هایی به نابودی یهودیان می‌انجامند» و یا به شکلی پنهانی‌تر بر نابودی «یهودیت». اما روشن است که پرسش از شرایطی که تحت آن یهودیان با غیر یهودیان زندگی مولد و صلح‌آمیزی داشته باشند، یک چیز است و اندیشیدن به اَشکالی از اقتدار حکومتی که نیازمند گذار از این شکل از حکومت به شکلی دیگر است چیزی دیگر، و همچنین تخریب وحشیانه‌ی یک دولت و اعمال خشونت علیه مردمان‌اش نیز مسئله‌‌ای کاملاً متفاوت. بدون شک، نیاز به بازاندیشی در باب حاکمیت فدرال[۱۷] یا دوملیت- گرایی[۱۸] در منطقه برای همزیستی در قالب اصول سیاسیِ مجسم، می تواند نشان‌دهنده‌ی راهی باشد برای خروج از خشونت و نه مسیری برای نابودیِ یکی از جمعیت‌های این سرزمین.

باور دارم که باید به سنت‌های دیاسپوریک در یهودیت رجوع کرد تا از این رهگذر نه تنها نوعی چند‌بنیانیِ یهودی‌بودن در حوزه‌ی عمومی ایجاد شود و از این طریق حق اسرائیل برای نمایندگیِ تام‌الاختیار ارزش‌ها، منافع و سیاست یهودیان انکار گردد؛ بلکه این [رجعت به سنت دیاسپورا] موجب احیای دوباره‌ی آرمان‌ها و ایده‌های هم‌زیستی خواهد شد. هم‌زیستی، بنیانی اخلاقی شکل ‌خواهد داد تا نقد عمومیِ شکل‌هایی از خشونتِ دولتی ممکن شود که هدفش ایجاد و حفظ ماهیت یهودیِ دولت است، آن‌هم از طریق کشتار اقلیت‌ها و محروم‌کردن‌شان از حقوق اجتماعی، اشغال، تجاوز و محرومیت‌های قانونی. این‌ها هجمه‌هایی است که اقلیتِ به انقیاد درآمده و در عین حال حملاتی است که ارزش‌های هم‌زیستی را نیز تهدید می‌کند. اما منظور من از این اصطلاح [هم‌زیستی] چیست؟ بی‌تردید چیزی است فراتر از این ادعای خشک که همه‌ی ما وظیفه داریم با یکدیگر مدارا کنیم و یا اینکه همسایه‌دوستی ایده‌ای است پسندیده.

https://problematicaa.com/wp-content/uploads/2016/05/judith-butler.jpg
judith-butler
در این لحظه قصد دارم کمی از بحث دور شوم تا از هانا آرنت سخن بگویم، کسی که بی‌تردید یهودی بود اما آرای سیاسی‌اش بسیاری را بر آن داشت که در اصالت یهودی بودن او تردید کنند. در واقع در نتیجه‌ی انتقاد آشکار او از صهیونیسم سیاسی و دولت اسرائیل در سال‌های ۱۹۴۴، ۱۹۴۸ و ۱۹۶۲، ادعای او مبنی بر متعلق بودن به یهودیان به شدت، خاصه از سوی گرشوم شولم، به چالش کشیده‌شد. (۴) شولم خیلی‌ زود طرح ‌اولیه‌ی صهیونیسم سیاسی را با آغوش باز پذیرفت، در حالی که مارتین بوبر در دهه‌ی اول و دوم قرن بیستم به شکلی علنی و فعال از نوعی صهیونیسم فرهنگی و معنوی دفاع می‌کرد، صهیونیسمی که بنابر نوشته‌های متقدم او اگر تشکیل یک دولت سیاسی را پیش‌فرض می‌گرفت، به «انحراف» کشیده می‌شد. با رسیدن دهه‌ی ۱۹۴۰، آرنت، بوبر و نودا ماگنس[۱۹] از یک دولتِ دو‌ملیتی دفاع کرده و طرحی فدراتیو را پیش می‌نهادند که در آن اعراب و یهودیان بتوانند خودآیینی فرهنگی مختص خود را بدست آورند؛ البته روایت‌های دیگری از دوملیتی‌بودن نیز هست که بر خلاف بوبر انسجام «دو مردم» را پیش‌فرض نمی‌گیرد، و امیدوارم در پایان سخنانم اشاره‌ای به ‌آن داشته‌ باشم. همچنین باید به فرانتس رزنستوایگ [۲۰] اشاره کنم که در تقابل با صهیونیسم، به شکلی مبسوط به دیاسپورا پرداخت و در کتابش ستاره‌ی رستگاری[۲۱] استدلال کرد که یهودیت به شکلی بنیادی نه با ادعای قلمروی سرزمینی بلکه با انتظار و سرگردانی عجین است.

در پاسخ به همین روایت دیاسپوریک از یهودیت است که در کتاب فروید و غیر اروپائی‌ها، ادوارد سعید استدلال می‌کند که فلسطینی‌ها و یهودی‌ها، از حیث آوارگی، تبعید‌ و تجربه‌ی زیستن به‌مثابه‌ی یک پناهنده در دیاسپورا و زیستن در میان افرادی که همانند آن‌ها نیستند، تاریخِ مشترکی دارند. این شیوه‌ای از زیستن است که در آن غیریت[۲۲] شکل‌دهنده‌ی کیستیِ آدمی است. و بر پایه‌ی چنین فهم مشترکی از آوارگی و جابه‌جایی، هم‌زیستی‌های متفاوت است که سعید برای بازاندیشیِ این‌که چه سیاستی برای آن سرزمین‌ها عادلانه خواهد‌‌بود، از دیاسپورا همچون راه حلی تاریخی و قائده‌ای روشن‌گر یاد می‌کند. البته باید میان دیاسپورا و تبعید تمایز قائل شد، خاصه به این دلیل که صهیونیست‌ها اغلب سنت‌های تبعیدی را در قالب سنت دیاسپورایی ارائه می‌دهند تا شرایط را برای «بازگشتی» بدیهی مهیا کنند. این مسئله را به شکلی آشکار در مباحثات پیرامون وضعیت گالوت[۲۳] می‌بینیم، یعنی جمعیت یهودیانی که خارج از اسرائیل زندگی می‌کنند و برخی صهیونیست‌ها آنان را به عنوان نمایندگان نامشروع یهودیت می‌دانند. روشن است که وقتی سعید، هم یهودیان و هم اعراب را تبعیدی نام نهاد معنایی متفاوت در نظر داشت. صورت‌بندی او چنین پرسشی را پیش می‌نهد: چگونه هم‌گرایی تاریخ‌ها معنایی مشترک برای هم‌زیستی فراهم می‌آورد؟

سعید توضیح نداد که دقیقاً چگونه این سنت‌های تبعیدی می‌توانند هم‌پوشانی داشته ‌باشند، اما او آگاه بود که نباید قیاس مبتنی بر همانندیِ سفت‌وسختی بین آن دو برقرار کند. آیا این بدین معناست که یک تاریخ، تاریخ دیگر را به‌واسطه‌ی فراخواندن‌اش به چیزی بیش از مقایسه، موازات‌گرایی یا همانندی از خود آگاه می‌گرداند و یا در آن وقفه می‌افکند؟ آیا بوبر و آرنت به یک مسئله‌ی مشترک می‌اندیشیدند مثلاً هنگامی ‌که با در نظر داشتن حجم انبوه پناهندگانِ بعد از جنگ جهانی دوم، نگرانی خود را در بار‌‌ه‌ی ایجاد دولت اسرائیل در سال ۱۹۴۸ بر پایه‌ی تبعید و محرومیت اعراب از حقوق شهروندی به عنوان اقلیت ملی ابراز کردند، اتفاقی که موجب خروج بیش از هفتصد هزار فلسطینی از خانه‌های قانونی‌ِشان شد. آرنت از هرگونه‌ قیاس تاریخیِ مشخص بین آوار‌گیِ یهودیان در اروپا و آوار‌گی فلسطینیان از اسرائیلِ نوبنیاد اجتناب می‌کرد؛ او در سرچشمه‌های توتالیتاریسم، کتابی که در ۱۹۵۱ به چاپ رسید، بی‌دولت‌بودگی (Statelessness) را در موقعیت‌های تاریخیِ متفاوت بررسی کرد تا یک نقد کلی از [ایده‌ی] دولت-ملت را شکل دهد. در آن‌جا وی تلاش کرد تا نشان دهد که چگونه دولت-ملت حجم انبوهی از پناهندگان را تولید می‌کند و باید این پناهندگان را تولید کند تا همگنیِ (یک‌پارچه‌گی) ملتی که نمایندگی‌اش را بر عهده دارد، حفظ شود؛ به عبارت دیگر برای حفظ ناسیونالیسمِ دولت-ملت. این مسئله موجب شد تا او با هرگونه شکل‌گیری دولتی که تلاش کند تا ناهمگنیِ جمعیت‌اش را کاهش‌داده و یا نادیده‌ بگیرد، مخالفت کند؛ از جمله بنیان‌گذاری اسرائیل بر اساس حاکمیت یهودی، و روشن است که این یکی از دلایلی است که او به آرمان پساملیتی و پساحاکمیتیِ فدرالیسم می‌اندیشید. او باور داشت هر دولتی که نتواند حمایت مردمیِ تمامیِ ساکنین‌اش را به‌ دست ‌آورد و مفهوم شهروندی را بر پایه‌ی تعلقات دینی و ملی تعریف کند، چاره‌ای جز تولید مستمر حجم انبوهی از پناهنده ندارد؛ این نقد به اسرائیل نیز بسط پیدا کرد که به باور او در تعارض بی‌پایان خواهد ماند (در نتیجه خطر را برای خودش افزایش خواهد داد)، و همیشه به عنوان یک دموکراسیِ مبتنی بر اراده‌ی مردمی، فاقد مشروعیت خواهد بود، خاصه در سایه‌ی اتکای همیشگی‌اش به «ابرقدرت‌ها» برای حفاظت از قدرت‌اش در منطقه. اینکه آرنت از تحلیل دسته‌ای از شرایط بی‌دولت‌بودن به شمارش فلسطین در زمره‌ی چنین شرایطی رسید، مهم است. مرکزیت وضعیت پناهندگان اروپایی هم تحت آلمان فاشیستی و هم بعد از افول آن نیز نشان از اهمیت این مسئله در اندیشه‌ی سیاسیِ او در آن زمان داشت. اما این هرگز بدان معنا نیست که بگوید صهیونیسم همان نازیسم است. آرنت چنین معادله‌ای را نمی‌پذیرفت و ما نیز نباید بپذیریم. نکته این است که از نسل‌کشی نازی‌ها می‌توان اصولی برای عدالت اجتماعی اسنتاج کرد که باید و می‌توانند روشنگرِ چالش‌های عصرِ ما باشند، گرچه چالش‌هایی که هم در زمینه‌هایی متفاوت‌ هستند و هم در آن زمینه‌ها اشکال قدرت‌ منقادکننده به روشنی متمایز می‌شوند.

می‌خواهم بگویم که ممکن است هم‌زیستی را همچون شکلی از تبعیدهای هم‌گرا درک کنیم، اما اگر گمان کنیم این هم‌گرایی باید به شکل یک همانندیِ محض درک شود، سخت در اشتباهیم. اگر ادوارد سعید چنین ادعا کرد که وضعیت تبعید فلسطینیان و یهودیان به نوعی از هم‌گراییِ بدون همانندی می‌انجامد، آرنت نیز به شکلی متفاوت این ادعا را طرح کرد وقتی نوشت که شرایط بی‌دولت‌بودگی تحت رژیم نازیسم نیاز به نقدی گسترده‌تر دارد، یعنی نقدی ناظر بر این‌که چگونه دولت-ملت همواره مسئله‌ی توده‌ی عظیم پناهندگان را تولید می‌کند. وی نگفت که شرایط تاریخی تحت آلمان نازی همانند شرایط اسرائیل است. هرگز. اما وضعیت آلمان نازی بخشی از -نه همه‌ی- چیزی بود که آرنت را بر آن داشت تا روایتی تاریخی از بی‌دولت‌بودگی در قرن بیستم را بسط دهد و قوائدی کلی استنتاج کند که توان مخالفت در برابر شرایطی را داشته‌ باشد که انسان‌های بی‌دولت و انسانهای بدون حق تولید می‌کند. به نحوی از انحا او تکرار وضعیت بی‌دولت‌بودگی را همچون وضعیتی می‌فهمید که از دل آن نقد دولت-ملت شکل بگیرد، برای رسیدن به جمعیتی ناهمگن، تکثر سیاسی و فهم مشخصی از هم‌زیستی. روشن است که تاریخ یهودی در تاریخ فلسطینی تداوم می‌یابد، با تکیه بر بهره‌کشی‌هایِ یک پروژه‌‌ی استعمارِطلبیِ سکونت‌گرا (Settler Colonialism). اما آیا ممکن است این تاریخ‌ها از وجهی دیگر با یکدیگر نسبتی بیابند؟ وجهی که نوری دیگرگونه بر موضوع بتاباند؟

گرچه فکرمی‌کنم اندیشه‌های سیاسی آرنت تا حدودی خاستگاه‌های دینی دارند، اما انگار از این‌لحاظ در اقلیت‌ هستم. روشن است که برای نمونه اثر سال‌های جوانی‌اش درباره‌ی آگوستین بر مسئله‌ی همسایه‌دوستی (neighbourly love) متمرکز است. و در نوشته‌های آغازین‌اش در باره‌ی صهیونیسم صورت‌بندیِ آشنای هیلل[۲۴] دست می‌یازد، «اگر از آنِ خود نیستم، چه کسی از آنِ من خواهد بود؟ اگر برای دیگری نیستم، پس چیستم، و اکنون اگر نه، پس چه وقت؟». آرنت در ۱۹۴۸ مقاله‌ای نوشت با عنوان «بازخوانی تاریخ یهودی[۲۵]» که در آن اهمیت کتاب شولم را بررسی می‌کند؛ یعنی کتاب جریان‌های بزرگ در عرفان یهودی[۲۶] که دوسال پیش‌ترش منتشر شده بود. در آن‌جا اهمیت سنت‌های مسیحائی را برای ایجاد مفهومی از خدا به مثابه‌ی چیزی «غیربشری» و «نامتناهی» بررسی می‌کند آنگونه که بیشتر با مسئله‌ی تجلی مرتبط می‌شود تا داستان‌های خلقت. با اشاره به «خصلت باطنی» این ایده‌های عرفانی، آرنت تأکید می‌کند میراث حائز اهمیتِ عرفان این مفهوم است که در آن، انسان‌ها در نیروهایی که داستانِ جهان را پیش می‌برند مشارکت دارند و از این طریق آرنت برای انسان‌هایی که خود را متعهد به هدفی وسیع‌تر می‌بینند، حوزه‌ای از کنش متصور شد. آن‌ هنگام که امید‌های مسیحائی کم‌اعتبار می‌شوند و تفاسیر قانونی بی‌ثمر، ادغام این سنت عرفانی در دل شکلی از کنش، اهمیت بیشتری می‌یابد. اما ایده‌ی چنین کنشی به وجود یهودیانِ در تبعید بستگی داشت: نکته‌ای که ایزاک لوریا[۲۷] صراحتاً به ‌آن اشاره کرده و آرنت نیز به‌ آن ارجاع داده‌ بود:«پیش از این [دیاسپورا] یا به عنوان کیفر گناهان اسرائیل و یا آزمونی برای ایمان این قوم محسوب می‌شد. حالا نیز تمامیِ این‌ها هست، اما فی‌نفسه یک رسالت نیز محسوب می‌شود و هدفش برافراشتن آذرخش‌های رو به خاموشی است»(۶). برافراشتن آذرخش‌ها به معنای کنار هم ‌قراردادن دوباره‌ی آنان یا بازگرداندن‌شان به سرچشمه نیست. آن‌چه برای آرنت اهمیت دارد صرفاً بازگشت ناپذیریِ «تجلی» و یا سرگشتگی نیست، بلکه دوباره ارزش‌مندکردن تبعید به‌طور ضمنی است. . در این صورت آیا ممکن است بتوان راهی را متصور شد که در آن، پذیرشِ ناهمگنی، خود بتواند یک دیدگاه دیاسپوریک باشد، دیدگاهی که از رهگذر تصور جمعیتِ آواره مفهوم‌پردازی شده‌است؟ سنت کابالاییِ نورِ منتشر ،سفیروت، چنین تصوری را از آوار‌گیِ مقدس صورت‌بندی کرده که بر پیش‌فرضِ اسکان یهودیان در میان غیر یهودیان استوار است.

گرچه آرنت آشکارا اَشکال سیاسیِ مسیحا‌باوری را خوار می‌شمرد، اما آن سنتِ مبتنی بر تبعید که وابسته‌اش بود و از آن می‌نوشت، با تفسیری خاص از مسیحاباوری گره خورده است، تفسیری که برای نمونه در خوانش بنیامین از کافکا، آرنت را مجذوب کرده‌ بود. در برابر آن تفسیر مسیحائی از تاریخ که شولم بعد‌ها اتخاذ کرد و براساس آن روایتی تاریخی و رهایی‌بخش برای بنیان‌نهادن دولت اسرائیل مهیا می‌کرد، آرنت به دیدگاه ضدمسیحائیِ بنیامین نزدیک‌تر بود. در این دیدگاه، این رنجِ ستم‌دیدگان است که در لحظه‌های اضطراری می‌درخشد و هم در زمان غایت‌شناختی و هم زمان همگن وقفه می‌اندازد. در این‌جا من با نظر گابریل پیتربِرگ[۲۸] همسو هستم که در تضاد با شولم که سرانجام مسیحاباوری را به مثابه‌ی بازگشتِ یهودیان به سرزمین اسرائیل و به عنوان بازگشت از تبعید به تاریخ درک‌ می‌کرد، بنیامین در «تزهایی درباره‌ی مفهوم تاریخ» بنیامین «رانه‌ای سیاسی و اخلاقی برای رهایی از سرکوب‌های انسانی» بنا می‌کند (۷). بسیاری از اندیشمندان از جمله آمنون راز-کراکوتزین[۲۹] در تلاش برای واژگون‌کردن ارزش‌زدایی از «تبعید» (و گالوت) در تاریخ‌نگاری صهیونیستی، خوانش خود را از بنیامین براساس بازشناسی و به‌یادآوریِ بیرون‌انداخته‌شده (dispossessed)، متمرکز می‌کنند. هیچ مردمی نمی‌تواند دور بیرون‌انداخته‌شدگی حصار بکشد. چارچوب تبعیدی برای فهم امر مسیحائی، درواقع شیوه‌ای برای فهم شرایط تاریخی بیرون‌اندخته‌شدگی یکی در پرتو دیگری را تولید می‌کند. شکل‌هایی از تاریخ‌نویسیِ قومی که نوعی تاریخِ درونیِ یهودی را پیش‌فرض قرار می‌دهند، نه قادر به درک وضعیت تبعیدیِ یهودیان و نه توانمند به فهم پیامد‌های تبعید فلسطینیانِ تحت صهیونیسمِ معاصر هستند. می‌بایست، خودِ رهایی، به مثابه‌ی تبعید بازاندیشیده شود، بی هیچ بازگشتی؛ ایجاد گسست در تاریخِ غایت‌مند و گشایشی به سوی شکل‌هایی از وضعیت‌های متداخل و هم‌گرا. این نوع مسیحاباوریِ شاید سکولار، پراکندگی نور و شرایط تبعید را به شکلی غیر‌غایت‌انگارانه به‌نحوی که رستگاری همین حالا به دست می‌آید، ‌‌تصدیق می‌کند. پس این رهایی، رهایی از تاریخِ غایت‌انگارانه است. اما شاید حالا باید با اطمینان پرسید، چگونه یاد‌آوری یک تبعید، همسو با بیرون‌انداختن دیگری می‌گردد؟ چه تقدم و تأخری در کار خواهد بود؟ آیا می‌تواند چیزی باشد جز همانندی تاریخی؟ و این تبعید چگونه ما را به فهم دیگری از هم‌زیستی رهنمون می‌شود؟

راز-کراکوتزین می نویسد سنتی که بنیامین در تزها پی‌میگیرد، خاطره‌ی رنج یهودیان را دست‌مایه‌‌ای برای مشرو‌ع‌سازی داعیه‌هایی خاصِ اکنون قرار نمی‌دهد، بلکه آن‌ را به عنوان کاتالیزوری برای بنایِ تاریخ کلیِ سرکوب به‌ کار می‌بندد؛ این گونه کلیت‌بخشیدن و دگردیسیِ تاریخِ رنج، همان چیزی است که در نهایت به سیاستی می‌رسد که منجر به کلی‌کردن تعهد به فرونشاندن رنج نیز می‌شود.

گرچه آرنت تمام روایت‌های مسیانیستی از تاریخ را رد می‌کرد، آشکار است که مخالفت او با روایتی پیشرو از سیاست صهیونیستی، تاحدودی از رهگذر واژگان بنیامین شکل ‌می‌گیرد. آرنت در مقدمه‌اش بر کتاب بنیامین یعنی روشنگری‌ها (Illuminations)، خاطر نشان می‌کند که در دهه‌ی ۱۹۲۰ بنیامین به نمایش‌نامه‌های تراژیک آلمانی روی می‌آورد، انتخابی که به نظر می‌رسد اگر نگوییم تحت تأثیر، دست‌کم به ظاهر هم‌راستا با گرایش شولم به سنت کابالایی است. آرنت عقیده داشت که بنیامین در سراسر کتاب این نکته را تصدیق می‌کند که هیچ‌گونه «بازگشتی» به وضعیت‌های پیشین وجود ندارد، چه به سنت آلمانی، اروپایی و یا سنت یهودی. و با این حال چیزی از یهودیت یعنی سنت تبعید، ناممکن‌بودن بازگشت را به روشنی بیان ‌می‌کند. در عوض چیزی متعلق به زمانی دیگر در زمانه‌ی ما نور می‌افکند. آرنت می‌نویسد در آثار آن دوره‌ی بنیامین «تلویحاً این حکم وجود دارد که گذشته تنها از رهگذر چیزهایی که دست به دست به ما رسیده است، بی‌واسطه سخن می‌گوید، چیزهایی که به نظر به زمان حال به‌واسطه‌ی ویژگی‌ غریب‌اش [خارجی؟ رازآمیز؟] نزدیک است، ویژ‌گی‌ای که از بستگیِ به هرنوع مرجعِ اقتدارِ الزام‌آور را سر باز می‌زند. آرنت با تکیه بر نتیجه‌ی «الهیاتی محور» بنیامین به این فهم رسید که حقیقت، مستقیماً کشف نمی‌شود و در نتیجه نمی‌توان آن‌ را «نقاب از چهره برکشیدنی دانست که راز را از میان بر می‌دارد، بلکه باید آن را مکاشفه‌ای دانست که حق مطلب را در باب راز ادا می‌کند»(۱۰).

آن مکاشفه‌ای که حق مطلب را در باب راز ادا می‌کند، هدفش بازیافتن معنایی اصیل و یا بازگشتن به گذشته‌ای ازدست‌رفته نیست؛ بلکه هدف، فراچنگ‌آوردن و تعامل با تکه‌ها و قطعاتی ‌است از گذشته که زمان حال را در هم می‌شکنند، زمان حالی که در آن [این قطعات] موقتاً در دسترس قرار می‌گیرند. خمیرمایه‌ی چنین دیدگاهی را می‌توان در این جمله از کتاب «تزهایی درباره‌ی تاریخ» یافت که «تصویر حقیقی گذشته، تیزوتند می‌گذرد. گذشته را فقط در هیئت تصویری می‌توان به چنگ ‌آورد که در آن لحظه‌ که می‌توان بازش شناخت، درخشان گردد و از آن پس دیگر هرگز دیده نشود» و یا در ادامه «صورت‌بندیِ روشنِ گذشته به شکل‌ تاریخی، به معنای بازشناسیِ آن «همان‌گونه که به واقع بوده‌است» نخواهد بود. معنای این حرف این است که گذشته به‌چنگ‌آوردنِ خاطره‌ای است که هم‌اینک در لحظه‌ی خطر درخشان می‌ِشود. . . مسیحا نه تنها نجات دهنده بلکه آن کسی نیز خواهد بود که بر دجال (Antichrist) پیروز خواهد شد». مسیحا یک فرد و یا یک حادثه‌ی تاریخی نیست، هم‌چنین به شکل انسان‌انگارانه و به صورتی غایت‌شناسانه نیز قابل درک نیست، بلکه مسیح خاطره‌‌ی رنجی است از زمانه‌‌ای دیگر که در سیاستِ زمانه‌ی ما خلل ایجاد می‌کند و مسیر دیگری به آن می‌دهد. خاطره‌ای است از جنس نور که شکلی ناپایدار و زودگذر به خود می‌گیرد و یاد‌آور سفیروت کابالایی است، آن نورهای پراکنده و فرشته مانند که توالیِ مشکوک زمان حال و نسیان و فراموشیِ حاصل از آن را می‌گسلند. بنیامین در تز هفدهم تصریح می‌کند که این نورِ ناگهانی، در دل پیشرفتِ تاریخی وقفه‌ای ایجاد می‌کند، یک «انقطاع رویدادها» که «در جدال با گذشته‌ی سرکوب‌شده، یک فرصت انقلابی» تولید می‌کند. نوعی گسست از سطح نسیان‌بخشِ زمان، راه به سوی خاطره‌ی رنج باز‌ می‌کند و خاطره‌ی رنج را به آینده‌ا‌ی از عدالت منتقل می‌کند، نه همچون انتقام، بلکه همچون شکل‌گیریِ تصویرِ زمانه‌ای که در آن، تاریخی که تاریخِ سرکوب را فروپوشانده، متوقف می‌شود.

برای اینکه به مسئله‌ی اصلی، یعنی شیوه‌ی درست اندیشیدن به هم‌زیستی بازگردیم، اجازه دهید تا به واپسین اتهام مشهوری که آرنت علیه آیشمن در کتاب آیشمن در اورشلیم اقامه کرد، اشاره کنم؛ کتابی که در ۱۹۶۲ به چاپ رسید. (۱۲) به باور آرنت، آیشمن می‌پنداشت که او و سردمداران‌اش امکانِ انتخاب این را دارند که با چه کسانی در زمین ساکن شوند و از فهم این امر قاصر بود که ناهمگنیِ جمعیتِ زمین، شرطِ غیرقابل ابطال زندگی اجتماعی و سیاسی است.

این اتهام گویای این باورِ استوار است که هیچ‌یک از ما نباید در جای‌گاهِ چنین انتخابی قرار بگیریم، اینکه همه‌ی آنانی که کنارمان روی زمین زیست می‌کنند، به ما اعطا شده‌اند، پیش از هرگونه انتخاب و درنتیجه مقدم بر هر قرارداد اجتماعی و سیاسی‌ای است که ممکن است از روی اراده‌ی آزاد برگزینیم. در واقع اگر قرار است آن‌جا که گزینه‌ای وجود ندارد، انتخابی داشته باشیم، در مسیرِ تلاش برای نابود کردن شرایطِ حیات اجتماعی و سیاسیِ خود هستیم. در موردِ آیشمن، انتخاب اینکه در کنار چه کسانی روی زمین زیست می‌کنیم، آشکارا تلاشی بود برای از میان بردن بخشی از جمعیت- یهودیان، کولیان، هم‌جنس‌خواهان، کمونیست‌ها، معلولین، بیماران و بسیاری دیگر- و در نتیجه آن گونه از اِعمال آزادی که آیشمن تاییدش می‌کرد همان نسل کشی بود.
https://problematicaa.com/wp-content/uploads/2016/05/Hannah-Arendt.jpg
Hannah-Arendt

اگر حق با آرنت باشد، مسئله صرفاً عدم انتخاب اینکه با چه کسانی هم‌زیستی می‌کنیم نیست، بلکه باید خصلت غیرانتخابیِ هم‌زیستیِ کلی و متکثر را کنش‌مندانه حفظ کنیم: ما نه تنها در کنار آنانی زیست می‌کنیم که هیچ‌گاه انتخاب‌شان نکرده‌ و هیچ‌گونه تعلق اجتماعی به آن‌ها نداریم، بلکه همچنین وظیفه داریم، جانِ آن‌ها و تکثری که آنان جزوی از آن هستند را حفظ کنیم. به این معنا، هنجار‌های عینیِ سیاسی و سنت‌های اخلاقی از دلِ همین خصلتِ غیرانتخابیِ شیوه‌های هم‌زیستی پدیدار می‌شوند. هم‌زیستی روی زمین، مقدم است بر هرگونه اجتماع، ملت و همسایگی ممکن. توان انتخاب اینکه کجا و در کنار چه کسانی زندگی می‌کنیم را خواهیم داشت، اما توان انتخاب این را نداریم که با چه کسانی بر روی زمین هم‌زیستی می‌کنیم.

آرنت در آیشمن در اورشلیم نه تنها به نمایندگی از یهودیان بلکه به نمایندگی از هر اقلیت دیگری سخن می‌گوید که ممکن است به دست گروهی دیگر، از فرصتِ زیستن روی زمین محروم شوند. یکی دلالت بر دیگری دارد؛ و «به نیابت سخن گفتن» اصل را جهانشمول می‌کند در عین حال که آن تکثری که ادعای نیابت از آن دارد را زیر سوال نمی‌برد. آرنت به خاطر تکثری که هم‌راستا و هم‌گستره با زیست انسانی در تمامیِ اشکال فرهنگی‌اش است، یهودیان را از دیگر ملت‌هایی که تحت آزار نازی‌ها بوده‌اند، جدا نمی‌کند. آیا آرنت در این‌جا یک اصل کلی و جهانشمول را تصدیق می‌کند، یا اینکه تکثر یک بدیل اساسی برای موارد جهانشمول شکل ‌خواهد داد؟ و آیا شیوه‌ی [برخوردِ] او به شکلی متفاوت با مساله‌ی تاریخ‌های هم‌گرا و وقفه‌اندازی که سعید و بنیامین مطرح می‌کنند ارتباط دارد؟

شاید بتوان گفت که گونه‌ای از جهان‌شمول‌سازی در صورت‌بندیِ آرنت وجود دارد که هدفش دربرگیری تمامیِ جوامع انسانی است، اما در عین حال نمی‌خواهد اصل معرفی برای انسانیتی که دنبال آن می‌گردد قرار دهد. چنین فهمی از تکثر را صرفاً نمی‌توان به شکلی درونی متمایز کرد، چرا که چنین عملی این پرسش را پیش‌می‌کشد که مرزهای این تکثر چیست؛ مرزی که نه تنها در درون بلکه در بیرون نیز کشیده می‌شود. و از آن‌جا که تکثر بدون حذفِ خصلت‌های تکثر‌گرای‌اش نمی‌تواند طردکننده باشد ایده‌ی تکثرِ ‌ازپیش فرم‌گرفته و داده شده، می‌تواند برای ادعاهای تکثر دردسر ایجاد کند. واضح است که برای آرنت زیست غیر‌انسانی، هنوز بخشی از آن بیرون را شکل می‌داد و در نتیجه او از همان ابتدا حیوانیت انسان را انکار می‌کرد. هر گونه تعریف معاصری از انسان باید از تعریف آینده‌ی آن متفاوت باشد. اگر تکثر به شکلی انحصاری و طردکننده شرایطی حاضر و آماده را شکل ندهد، بلکه همواره شرایطی بالقوه را ترسیم کند، پس باید آن را همچون یک فرآیند درک کرد و در نتیجه می‌بایست ازمفهومی ایستا به سمت مفهومی پویا تغییر مسیر دهیم.

پیروِ ویلیام کانلی[۳۰] می‌توان از تکثرسازی (Pluralization) سخن گفت. تنها در این صورت، تمایزیابی که سرشت‌نمایِ یک تکثرِ داده‌شده است می‌تواند آن مجموعه از تفاوت‌هایی را مشخص کند که از داده‌شدگی‌اش فراتر می‌رود. در این صورت وظیفه‌ی تصدیق و یا حتی حفظ تکثر، دلالت بر معنای امکان ایجاد شیوه‌های جدیدی از تکثرسازی دارد. آن‌جا که آرنت حکمِ خود را جهان‌شمول می‌کند (هیچ‌کس حق تصمیم‌گیری مبنی بر این موضوع را ندارد با چه کسی روی زمین هم‌زیستی می‌کند؛ هر انسانی با میزان برابری از امنیت، حق همزیستی روی زمین را خواهد داشت) گمان نمی‌کند که «همه‌ی انسان‌ها» شبیه به هم هستند- دست کم نه در زمینه‌ی بحث او در باب تکثر. می‌توان با اطمینان ملاحظه‌ کرد که چرا خوانشی کانتی از آرنت وجود دارد، خوانشی که تکثر در آرنت را به عنوان اصلی تنظیمی می‌بیند، این که همه حقوقی مشابه دارند، فارغ از اینکه چه تفاوت‌های فرهنگی و زبانی‌ای فرد را متمایز می‌کند. و خود آرنت در این مسیر کانتی گام بر‌ می‌دارد، اما بیشتر از رهگذر برقراری نسبت با داوری زیبایی‌شناختیِ کانت تا فلسفه‌ی اخلاق او.

با این حال نکته‌ی حائز اهمیت دیگری نیز وجود دارد، نکته‌ای که تمایز بین تکثرسازی و جهان‌شمول‌سازی را می‌پذیرد و این تمایز را برای اندیشیدن به هم‌زیستیِ غیر‌انتخابی حفظ می‌کند. امنیت برابر، یا در واقع برابری، اصلی نیست که افراد بهره‌مند از آن را یکدست و همگن کند؛ بلکه تعهد به ایده‌ی برابری، درواقع تعهد به خودِ فرایند تمایزیابی است. می‌توان با قطعیت دید که چرا می‌شود خوانشی اجتماع‌گرایانه از آرنت داشت، چرا که او خود بر حقِ متعلق‌بودن (Belong) و حقوق تعلق‌داشتن (Belonging) تأکید می‌کرد. با این حال همیشه در این تأکید، تضاعفی وجود دارد که انحصاری شدن این ادعا را از یک جامعه‌ی بخصوص جدا می‌کند: هرکس حق تعلق‌داشتن دارد. و این بدان معناست که جهان‌شمول‌سازی و تمایزیابی در آنِ واحد و بدون تناقض وجود دارند و این درواقع همان ساختار تکثرسازی است. به عبارت دیگر حقوق سیاسی از هستی‌شناسی اجتماعی که به‌ آن وابسته‌اند منفک هستند؛ حقوق سیاسی جهان‌شمول می‌گردد، اما همواره در زمینه‌‌ی جمعیت متمایز (و مداوماً در حال تمایز). گرچه آرنت «ملت‌ها» و گاه اجتماعاتی که با حس تعلق شکل‌ گرفته‌اند را به عنوان بخش‌های تشکیل‌دهنده‌ی این تکثر معرفی می‌کند، روشن است که اصل تکثرسازی در مورد خود این بخش‌ها نیز اعمال می‌شود، زیرا این بخش‌ها صرفاً به شکلی درونی متمایز نمی‌شوند (و تمایز ایجاد نمی‌کنند)، بلکه خود، به‌واسطه‌ی روابط متغیر و متنوع با بیرون تعریف می‌گردند.

بی‌تردید این یکی از نکات درباره‌ی مساله‌ی یهودی‌بودن است که سعی داشتم بر آن تاکید کنم. شاید اینطور باشد که حس تعلق به آن گروه مستلزم برقراری رابطه با غیریهودیان باشد و این نوع روی‌‌آوردن به مساله‌‌ی غیریت[۳۱] برای پاسخ به اینکه «تعلق» به یهودیت چیست، بنیادی است. به عبارت دیگر، تعلق داشتن، هر قدر هم ناسازوار به نظر آید، مستلزمِ تن دادن به بیرون‌افتادن از دایره‌ی تعلق است. اگرچه خودِ آرنت به راهی که از دل تبعید به کنش رسیده و به اهدافی وسیع‌تر منتهی می‌شد، ارج می‌نهاد؛ شاید اینجا می‌بایست بیرون‌افتادگی را به عنوان لحظه‌ا‌‌ی در دل تبعید بخوانیم، لحظه‌ای که ما را از حیث اخلاقی بیرون می‌اندازد. تلاش برای تسکین رنج دیگران تنها هنگامی ممکن است که من، در آنِ واحد هم از رنج‌هایم جدا شوم و هم رنج‌هایم مرا برانگیزد، هر چند که متناقض به نظر رسد. درواقع چنین رابطه‌ای با دیگری‌ است که من را از هرگونه فهم بسته و خودارجاع از تعلق رها می‌کند؛ در غیر این صورت، زمانی که شیوه‌ی مشخصی از تعلق‌داشتن وجود ندارد، توان درک آن الزاماتی را نخواهیم داشت که ما را به هم متصل می‌کند؛ این الزامات برآمده از هم‌گراییِ وضعیت‌های زیستیِ ماست که هم شرطِ به‌یادآوردن خاطره‌ی بیرون‌افتادگیِ سیاسی هستند و هم راه‌حلی برای توقف این بیرون‌افتادگی.

آیا اکنون می‌توانیم به انتقالِ گذشته به آینده بیاندیشیم؟ دقیقاً از آن‌جایی که هیچ وجه مشترکی بین اعضای این انسانیت مشخص و مشروط وجود ندارد- شاید جز این حق غیرزمینه‌مند که همه حقی دارند-، وجهی شامل حق خاصِ متعلق بودن و حقِ مکان‌داشتن باشد، می‌توانیم این تکثر را درک کنیم که مجموعه‌ای از قیاس‌های تاریخی‌ای را بیازماییم که لاجرم نادرست از آب در می‌آیند. درواقع درست به این دلیل که یک تجربه‌ی تاریخیِ بیرون‌افتادن و طردشدن همانند تجربه‌ی دیگری از این دست نیست، حقِ داشتن حقوق، همواره به صورت‌های متفاوت و از دل تجربیات بومیِ متفاوتی رخ می‌دهد. اگر با این فرض آغاز کنیم که رنج یک گروه همانند رنج گروهی دیگر است، نه تنها این گروها را به شکل قطعه‌های یک‌دست سرهم‌بندی کرده‌ایم، بلکه به سمت نوعی قیاس مبتنی برتشابه پیش‌رفته‌ایم که لاجرم به نتیجه‌ای نمی‌رسد. زمانی که بخواهیم استدلال قیاسی برقرار کنیم، خودْویژگیِ یک گروه، یعنی ناپایداری زمانی و مکانی‌ و همچنین عدم‌تجانس بنیادی‌اش از دست می‌رود. استدلال قیاسی به شکست می‌انجامد چرا که عناصر خودویژه، سرسختانه حضور دارند. رنج‌های یک مردم با رنج مردمی دیگر دقیقاً برابر نیست و این وضعیتِ خود‌ویژگیِ رنج هر دو گروه است. بدون شک، اگر زمینه‌های قیاس از میان نرفته ‌‌بود، نمی‌توانستیم بین این دو گروه قیاسی برقرار کنیم (در قیاس زمینه‌ها از بین می‌روند). و اگر خود‌ویژگی، هر گروه را واجد قیاس مبتنی تشابه نشان می‌دهد، در عین حال قیاس را از همان ابتدا پس می‌زند.

مانعی که از همان ابتدا بر راه قیاس خلل ایجاد می‌کند، آن خودویژگی را هموار کرده و به شرطِ فرایندِ تکثر‌سازی تبدیل می‌شود. از خلال بسط و گسترشِ مجموعه قیاس‌های ناهموار و فرسوده، این پیش‌فرض‌ اجتماع‌گرا مبنی بر این که «گروه‌ها» باید نقطه‌ی عظیمت‌ ما باشند، با محدودیت‌های خود روبه‌رو می‌شود و سپس کنشِ تمایزگذارِ تکثرسازیِ درونی و بیرونی به مثابه‌ی بدیلی روشن رخ می‌نماید. می‌توان تلاش کرد تا بر چنین «شکست‌هایی» با اندیشیدن به قیاس‌هایی کامل‌تر فائق‌آمد، به این امید که از این طریق بستری مشرک بدست آید («گفت‌وگوی چند‌فرهنگی» با هدف رسیدن به اجماع نهایی یا تحلیل تقاطعی که در آن همه‌ی عوامل در تصویر نهایی گنجانده می‌شوند). اما چنین فرآیندهایی از این نکته غافل‌اند که تکثر به شکلی ضمنی بر تمایز دلالت دارد، تمایزی که نمی‌تواند (و نباید) با تکیه بر قیاس‌هایی شکیل‌تر و یا روایت‌های معرفت‌شناسانه‌‌ی مستدل‌تر برآن فائق آمد. در عین حال، بسط و گسترش حقوق، به ویژه حق هم‌زیستی روی زمین، به عنوان حکمی جهانشمول رخ می‌نماید که نوعی هستی‌شناسی اجتماعی بنا می‌کند که نمی‌توان یک‌دستش کرد. این‌ حقوق جهانشمول‌کننده باید به شرایط غیرجهانشمول‌اش ورود کنند؛ وگرنه هنگامِ زمینه‌مندکردن تکثر شکست می‌خورند.

آرنت دنبال چیزی بیش از اصول متحد‌کننده‌ی این تکثر می‌گردد و روشن است که او با هرگونه تلاش برای تفکیک این تکثر مخالف است، گرچه براساس تعریف از درون متمایز شده ‌است. تفاوت میان تقسیم (division) و تمایزیابی (differentiation) روشن است: انکارِ بخش‌هایی از این کثرت، ممانعت از الحاق آن بخش به تکثر انسانی و نفیِ جایگاه آن قسمت از انسانیت یک چیز است و بازشناسی قیاس‌های شکست‌خورده که بر اساس آن باید به شکلی سیاسی راهی برای خود باز کنیم، چیزی دیگر. رنج یک فرد هرگز با رنج دیگری یکسان نیست و در عین حال تمامی رنج‌ها به دلیل آوارگیِ تحمیلی و بی‌دولت‌بودگی به یک اندازه غیر‌قابل قبول است.

اگر قرار است اجازه دهیم تا خاطره‌ی بیرون‌افتادگی و طردشدن، پوسته‌ی فراموشیِ ‌تاریخی را بشکند و ما را به سمت شرایطِ ناپذیرفتنیِ آوارگان در طول زمان رهنمون شود، باید جابجاییِ بدون قیاس برقرار شود، گسیختگی در یک زمان به‌واسطه‌ی زمانی دیگر که همان نیروی ضدناسیونالیستیِ مسیحایی در واژگان بنیامین است و چیزی که برخی آن را سکولاریسم مسیحایی نام می‌گذارند. یک زمان وارد زمانی دیگر می‌شود درست در لحظه‌ای که آن زمان اولیه می‌رفت که برای همیشه به دست فراموشی سپرده شود. این ماجرا نه مشابهِ ساز و کارِ قیاس است و نه با زمان‌مندی تروما یکسان. در تروما، گذشته هرگز پایان نمی‌پذیرد؛ در فراموشی تاریخی گذشته هرگز نبوده است، و این «هرگز نبودن» بدل به شرط زمانِ حاضر می‌شود.

شاید خودِ امکان نسبتِ اخلاقی به وضعیت خاص طردشدن از شیوه‌های ملیِ تعلق وابسته‌ است، بیرون‌افتادنی که خصلت‌نمایِ نسبت‌مندیِ ما از همان ابتدا و به همین خاطر امکان هرگونه نسبتِ اخلاقی خواهد بود. ما بیرون از خودمان هستیم، پیش از خودمان و تنها در چنان وضعیتی است که فرصتی برای بودن برای دیگری وجود خواهد داشت. ما بدون شک، در دستان دیگری قرارگرفته‌ایم پیش از آنکه تصمیمی اتخاذ کنیم در باب اینکه در کنار چه کسانی زندگی کنیم. این گونه مقیدبودن به یکدیگر به معنای دقیق کلمه یک قید اجتماعی که از طریق اراده و مشورت به آن وارد می‌شویم، نیست؛ این قید بر قرار‌‌داد اجتماعی تقدم دارد، به وابستگی آغشته است، و اغلب به وسیله‌ی شکل‌هایی از قرارداد اجتماعی که بر هستی‌شناسیِ فرد دارای اراده متکی‌اند، از یاد می‌رود. درنتیجه، حتی از همان ابتدا، هر شکلی از قرارداد اجتماعی نسبت به مقیدبودگی ما به دیگری بیگانه است، دیگری یا دیگرانی که هرگز نمی‌شناسیم و هرگز انتخاب‌شان نخواهیم کرد. اگر این گونه وضعیت هستی‌شناسانه را بپذیریم، درنتیجه نابودیِ دیگری نابودیِ من خواهد بود، به این معنا که زندگی من به‌گونه‌ای همیشگی حیات اجتماعی خواهد بود. چنین حالتی بیش‌تر از آنکه برآمده از وضعیت مشترک ما باشد، ناشی از وضعیت هم‌گرای ماست؛ وضعیتی مبتنی بر مجاورت، همسایگی، رو‌در‌رویی، وضعیتِ متوقف‌شدن به‌واسطه‌ی خاطره‌ی رنج و حسرت دیگری، با وجود رنج‌های خود. از آنجا که هیچ خانه‌ای بدون همسایه نیست، و هیچ راهی برای ساکن‌شدن وجود ندارد بدونِ اینکه بیرون، فضای سکونت را تعریف کند، «همِ» (Co) هم‌زیستی (Cohabitation) را نمی‌توان به‌سادگی به عنوان نوعی همسایگیِ مبتنی بر مکان درک کرد. وابستگی و تمایز‌یابی، مجاورت و خشونت وجود دارد؛ این چیزی‌ است که در برخی روابط آشکارِ بین قلمروهای سرزمینی می‌بینیم، همانند اسرائیل و فلسطین، از آن‌جا که [این دو] به شکلی ناگسستنی به هم متصل‌اند، بدون عقد قرارداد و بدون هرگونه توافق دوجانبه و با این حال به شکلی محتوم. بنابراین پرسش این گونه طرح‌ می‌شود: از این وابستگی، مجاورت و هم‌سایگی که اکنون معرف هر دو گروه است و هر کدام را به ترس از نابودی می‌کشاند و همان‌گونه که می‌دانیم گاهی خود، موجبِ برانگیختن نابودگری می‌شود، چه الزاماتی نتیجه می‌شود؟ چگونه باید چنین قید و بند‌هایی را درک کنیم که هیچ‌کدام از این دو جمعیت بدون وجودشان توان زیستن و بقا را نخواهند داشت؟ به سمت چه الزامات پساملیتی‌ای باید ایشان را رهنمون کرد؟

عملاً فکر می‌کنم هیچ‌یک از این پرسش‌ها را نمی‌توان از پروژه‌ی خشونت آمیز استعمارطلبیِ سکونت‌گرا جاری جدا کرد که صهیونیسم سیاسی را شکل می‌بخشد. تمرینِ به‌یاد‌آوری به معنای بنیامینی آن، می‌تواند به تعریف تازه‌ای از شهروندی، شالوده‌ی قانونی جدیدی برای منطقه، بازاندیشی [هویتِ] دوملیتی در سایه‌ی پیچیدگی‌های نژادی و دینیِ مردم فلسطین و اسرائیل، سازماندهی دوباره و بنیادین تفکیک زمین و مالکیت‌های غیرمشروع و حتی به شکلی حداقلی به مفهومی از ناهمگنیِ فرهنگی منجر شود که به تمام جمعیت تسری پیدا کند، مفهومی که حقوق شهروندی انکارش نکرده بلکه از آن حمایت می‌کند. حال می‌توان در برابر تمامی این گزاره‌ها اینگونه استدلال کرد که در فضای عمومی سخن گفتن از آن‌ها غیرعقلانی است، اینکه چنین بحث‌هایی خطرات زیادی به همراه دارند، اینکه برابری برای یهودیان بد خواهد بود، اینکه دموکراسی آتشِ سامی‌ستیزی را می‌افروزد و اینکه هم‌زیستی، زندگیِ یهودیان را با خطر نابودی تهدید می‌کند. اما چنین واکنش‌هایی را تنها تحت شرایطی می‌توان قابل طرح دانست که در یادآوری معنایِ یهودیت شکست خورده باشیم یا هنگامی که به اندازه‌ی کافی در باره‌ی تمامیِ امکان‌های «دیگر نه» نیاندیشیده باشیم؛ با این همه، به‌یادآوری، محدود به رنجِ من یا رنج مردم من نمی‌شود. اگر می‌خواهیم بدانیم محدودیت چیزهایی که به یاد می‌آوریم را چه چیزی مشخص می‌کند، باید ببینیم در زمان حال چه می‌گوییم و چه می‌بینیم-محدودیت‌های دیداری و شنیداری که فضای عمومی را شکل می‌‌ِدهند. به‌یادآوریِ رسوخ‌یابنده در فضای عمومی و شکستن آن، می‌تواند یکی از راه‌های ورود دین باشد، شاید که برای درک سیاستی دیگر برای یهود و غیریهود به کار آید. بی‌شک برای سیاستی که محدود به این دو‌گانه نیست؛ سیاستی که باید به زمینه‌ی تمایزیابیِ گشوده‌ بسط پیدا کند و این تمایزیابی عاری از جهان‌شمول‌سازی‌ای است که در عین حال پشتوانه‌ی تکثر است. این سیاست شاید در لوای به‌یادآوری ظهور کند، هم از دلِ و هم در برابر خاطره‌ی طردشدگی و بیرون‌افتادگی و در مسیر آن‌چه هنوز قرار است نام عدالت به خود بگیرد.

این متن ترجمه‌ای است از:

Butler, Judith (2011) ‘Is Judaism Zionism?’ in The Power of Religion in Public Sphere, Columbia University Press, PP 70-92

یادداشت‌ها

Talal Asad, Wendy Brown, Judith Butler, and Saba Mahmood, Is Critique Secular? (Berkeley: University of California Press, 2009).
Hannah Arendt, The Origins of Totalitarianism (New York: Hart-court Brace Jovanovich, 1951), p. 66; Rachel Varnhagen: The Life of a Jewish Woman (New York: Harcourt Brace Jovanovich, 1974), pp. 216–۲۲۸.
Jacques Rancière on the “distribution of the sensible” in ThePolitics of Aesthetics: The Distribution of the Sensible , trans. GabrielRockhill (New York: Continuum, 2004).
آرنت در دل سنت پیچیده‌ای از اندیشه‌ی آلمانی-یهودی شکل گرفت، و قصدم آرمانی‌کردن او نیست، چرا که دلایل زیای برای ممانعت از چنین کاری وجود دارد. وی به وضوح برخی عقاید نژادپرستانه را ابراز کرد و او نمونه‌ی مناسبی برای سیاستی جامع‌تر در قبال فهم تفاوت های فرهنگی نیست. اما او ادامه دهنده‌ی مباحثات آلمانی-یهودی‌ است که در اواخر قرن نوزدهم پیرامون ارزش و معنای صهیونیسم شکل‌گرفت. برای نمونه بحث معروفی بین هرمان کوهن فیلسوف یهودیِ نئوکانتی و گرشوم شولم درباره‌ی ارزش صهیونیسم درگرفت. کوهن ناسیونالیسمی را که در صهیونیسم در حال بالیدن بود مورد انتقاد قرار می داد و جای آن تصویری جهان‌ِشهری و بیگانه‌تبار از مردم یهودی پیش‌می‌نهاد. کوهن بهترین راه برای یهودیان را ادغام در ملت آلمان می دانست-دیدگاهی که زیر سایه‌ی پا گرفتن فاشیسم در آلمان و سامی-ستیزیِ مرگ‌بارِ آن هرچه بیشتر دردناک و غیرممکن می نمود. آرنت به ارزش والایی که کوهن برای فرهنگ آلمانی قائل بود، اعتقاد داشت، گرچه ناسیونالیسمِ برآمده از آن را رد می‌کرد.
Hannah Arendt, Love and Saint Augustine , ed. Joanna VecchiarelliScott and Judith Chelius Stark (Chicago: University of Chicago Press, 2007).
Cited in The Jewish Writings: Hannah Arendt, ed. Jerome Kohn andRon H. Feldman (New York: Schocken, 1997), p. 309.
Gabriel Piterberg, The Returns of Zionism (London: Verso, 2008).
Amnon Raz-Krakotzin, “Jewish Memory Between Exile and His-tory,” Jewish Quarterly Review 97, no. 4 (Fall 2007): 530–۵۴۳; “ExileWithin Sovereignty: Toward a Critique of the ‘Negation of Exile’ in IsraeliCulture,” part 1, Theory and Criticism [Hebrew] 4 (Autumn 1993): 23–۵۶; part 2, Theory and Criticism 5 (1994): 113–۱۳۲; Exil et souveraineté(Paris: La Fabrique, 2007).
البته همانگونه که آرنت خود خاطر نشان می کند، نیاز به ایجاد تاریخ ’’درونیِ‘‘ یهودیان، یک راه برای مقابله با این دیدگاهی است که سارتر و دیگران مدافعش بودند، اینکه زیست تاریخیِ یهودیان منحصرا و بیش از هرچیز به واسطه‌ی سامی‌ستیزی تحدید می‌ِشود.
Walter Benjamin, Illuminations (New York: Schocken, 1968), pp.40–۴۱.
این نکته پرسش پیچیده‌ای پیش‌می‌کشد پیرامون ارتباط بین ’’انقطاع رویداد‘‘ که خصلت‌نمای اعتصاب سراسری است و پایان شکلی هم‌گن تاریخ. در کدام نقطه انقطاع نخس شرایطی برای [انقطاع] دومی را فراهم می‌کند، یا اینکه آیا در برخی نقاط این دو در امتداد یکدیگرند؟
Hannah Arendt, Eichmann in Jerusalem (New York: Schocken,1963), pp. 277–۲۷۸.
William Connolly, The Ethos of Pluralization (Minneapolis: Univer-sity of Minnesota Press, 2005).
See Emmanuel Levinas, Otherwise T han Being, or, Beyond Es-sence trans. A. Lingis (Dordrecht: Kluwer, 1978).
[۱]Judaism

[۲]Jewishness

[۳]Zionism

[۴]operative assumption

[۵]Talal Asad

[۶]Saba Mahmoud

[۷]Michael Warner

[۸]Janet Jakobson

[۹]Charles Taylor

[۱۰]Matrix of Subject Formation

[۱۱]First Amendment

[۱۲]identitarian

[۱۳]cohabitation

[۱۴]America Israel Public Affair Committee کمیته‌ی روابط عمومی امریکا و اسرائیل

[۱۵]Jewish Voice for Peace

[۱۶]audibility

[۱۷]federal authority

[۱۸]binationalism

[۱۹]Nudah Magnes

[۲۰]Franz Rosenzweig

[۲۱]The Star of Redemption

[۲۲]Alterity

[۲۳] galut

: هیلِل، رهبر مذهبی یهودی که در ۱۱۰ سال پیش از میلاد در بابیلُن زندگی می‌کرد. Hillel۴۸

[۲۵]Jewish History, Revised

[۲۶]Major Trends in Jewish Mysticism

[۲۷] Isaac Luria

[۲۸]Gabriel Piterberg

[۲۹]Amnon Raz-Krakotzin

[۳۰] William Connolly

[۳۱]alterity

Continue Reading

2021-04-30 مصاحبه مهرآفاق مقیمی از رادیو همبستگی با رحمان کارشناس فعال کارگری در ایران

مصاحبه مهرآفاق مقیمی از رادیو همبستگی با رحمان کارشناس فعال کارگری در ایران

مصاحبه مهرآفاق مقیمی از رادیو همبستگی با رحمان کارشناس فعال کارگری در ایران

مقامات حکومتی در نوروز امسال برداشتن موانع از تولید را مطرح کرده اند، یعنی چی؟ از نظر شما هدف و منظورشان چیست؟
مهم نیست که چه کسی این پیشنهاد را مطرح کرده است. در حقیقت بدون در نظر گرفتن مطرح کننده ی این مسئله و همچنین با در نظر گرفتن مناسبات اقتصادی و اجتماعی که در آن به سر می بریم کلمات به خوبی خود را معنا می کنند. در نظام سرمایه داری برداشتن موانع از تولید اسم شبِ اخراج سازیِ وسیعِ نیروی کار، نادیه گرفتنِ بیمه ی کارگران و کارمندان توسط کارفرما، عدم اجرای طرح طبقه بندی مشاغل و دادنِ حق به کارفرما در محاکم اداره ی کار معنا می دهد.

در نظام سرمایه داری برداشتن موانع از تولید اسم شبِ اخراج سازیِ وسیعِ نیروی کار و عدم اجرای طرح طبقه بندی مشاغل معنا می دهد

در ضمن باید به این موضوع مهم اشاره کنم که بخشی از کارفرمایان به بهانه ی رکود اقتصادی و بروز بیماری کرونا و تاثیر آن بر تولید یا توزیع کالاها یا تاثیر بر کارهای خدماتی اقدام به کسر حقوق ماهیانه ی پرسنل خود نمودند. این کارفرمایان عموما با پرسنلی سر و کار دارند که از ترس بیکاری در برابر این اجحاف سکوت کرده و رضایت داده ند. حتی در برخی از شرکت ها و مراکز تولیدی یا خدماتی به زور رضایتنامه ای را در همین رابطه از پرسنل اخذ نموده بودند. این فرایند می تواند امسال به صورت وسیع تری اتفاق بیفتد و دولت هم به بهانه ی شرایط ویژه ای بحرانی و بروز بیماری کرونا در کشور و کمک به کارفرمایان این روند را با این شعار تشدید کند.

کارگران حداقل دستمزد را 5/12میلیون تومان اعلام کرده اند عده ای این افزایش را غیر واقعی دانسته و مطرح می کنند این افزایش دستمزد باعث تورم می شود نظر شما چیست؟

این دروغ بزرگ که افزایش دستمزدها باعث بالا رفتن تورم می باشد از قرن نوزدهم و دوره ی گذار سرمایه داری از اقتصاد سیاسی کلاسیک مطرح شده یعنی درست زمانی که سرمایه داری تثبیت شده و برای توجیه عملکرد اش به تئوری ِاقتصاد مبتذل و توجیه گرانه ای رو آورد. این روند در 40 سال اخیر از سوی اقتصاد دانان دست راستی معروف به نئولیبرال به شدت تبلیغ و ترویج شده است . دستمزد به بخشی از سرمایه به نام سرمایه ی متغیر تعلق دارد و کاهش و افزایش آن با تولید ارزش اضافی و در نتیجه سود کارفرما یا مجموعه ای اجتماعی از سرمایه داران مربوط است. در بخش تولید قیمت تمام شده ی کالاها برابر است با سرمایه ثابت (ماشین آلات و دستگاه ها زمین کارخانه و موسسات تولیدی) به اضافه ی سرمایه متغیر به اضافه ی ارزش اضافی یعنی سود سرمایه دار می باشد (C=c+v+s) آن بخش از کالا که ارزش اضافی در آن نهفته شده برای سرمایه دار و کارفرما هیچ هزینه ای نداشته است چرا که ارزش اضافی نتیجه ی هزینه ای است که به کارگر پرداخت نشده و برای سرمایه دار مجانی تمام می شود.

دروغ بزرگی است که افزایش دست مزدها باعث بالا رفتن تورم می باشد

در مورد بخش سرمایه ثابت هم باید گفت تغییر در این بخش تابع بهره وری یا تغییر خط تولید یا تعویض دستگاه ها است که مدت طولانی طول می کشد تا هزینه ای در آن صورت گیرد. اما کوچک ترین بخش قیمت تمام شده یعنی سرمایه متغیر یا مزدها هستند. بنابراین چنان که وانمود می شود قیمت کالاها در اثر تغییر دستمزد نوسان قابل توجهی نمی کنند. سرمایه داری همیشه وانمود کرده که سرمایه ی تخصیص یافته در بخش مزدها کل ارزش کالاها است. طبق آمارها و محاسبات اقتصادیِ امروز در ایران تنها 12 درصد قیمت تمام شده ی کالاها را دستمزد تشکیل می دهد یعنی اگر دستمزدها 100 درصد افزایش پیدا کند قیمت کالاها 12درصد بیشتر می شود . بر همین اساس 39 درصد افزایش دستمزد امسال عملا 68/4 درصد بر روی کالاهای جدیداُ تولید شده تاثیر می گذارد. این در حالی است که می بینیم نرخ تورم در سال 1399 به میزان 4/36 درصد و پیش بینی این نرخ (با خوش بینانه ترین حالت) 22 درصد است. پس می بینیم که نرخ تورم دلایل دیگری دارد. اما در مورد پیشنهاد دستمزد 12500000 تومان حداقل دستمزد بایستی این نکته را یاد آور شوم که فارغ از رابطه ی کارگر با کارفرما و بحث استثمار با توجه به شرایط اقتصادی کنونی و ورشکستگی و توقف کار بسیاری از کارفرمایان کوچک و بخشی از کارفرمایان با کارگاه های بیش از 10 نفر چنین پرداخت دستمزدی عملا از سوی بسیاری از این کارفرمایان عملی نیست و تنها به تسریع روند اخراج نیروی کار در کارگاه های کوچک و کارگران شاغل در مغازه ها و یا حتی برخی از کارخانه ها منجر خواهد شد.

بخشی از کارگران فاقد قرار داد کارگر ی هستند .دستمزد آن ها چگونه محاسبه می شود؟

بخش قابل توجهی از طبقه ی کارگر ایران (کارگران مولد و غیر مولد) در کارگاه های زیر 10 نفر کار می کنند. این کارگاه ها طبق مصوبه ی مجلس ششم (مجلس اصلاحات) از شمول قانون کار خارج شده اند و معیار آن ها توافق بین نیروی کار و کارفرما ذکر شده. در این مورد تنها توانمندی کارگر در مواجه با کارفرما می تواند در بهترین حالت به توافق بر سر دستمزد حداقل اداره کار منجر شود. یعنی کارگر از بقیه ی آیتم ها مانند عیدی سالیانه، سنوات، حق مسکن، حق اولاد، حق اضافه کاری محروم خواهد بود. بخش مهمی از این مراکز کار مثل مغازه ها، نگهبانان ساختمان ها، شاگردان راننده ی حمل و نقل برون شهر، کارگران کارگاه های ریخته گری، تولید کالاهای پلاستیکی، کارگران کارگاه های قطعه دوزی و . . . شامل این بخش هستند که هیچ معیاری برای دستمزد آن وجود ندارد و کارفرما بر اساس سود خود حداقل دستمزد را به این کارگران پرداخت می کند. در مغازه ها این وضعیت بسیار دهشتناک است و در موراد بسیاری دیده شده که در ازای 10 ساعت کار مبلغ 500 یا 600 هزار تومان به کارگر پرداخت می شود. و جالب آن جا است که عموما بازرسین اداره کار هیچ مشکلی برای این کارفرمایان پیش نمی آورند. یا در صورت مراجعه ی کارگر به اداره ی کار تنها به این جمله اکتفا می شود که «از کارفرمایت شکایت کن، البته بعد از این کار مطمئنا اخراج ات می کنند».

بخش قابل توجهی از طبقه ی کارگر ایران (کارگران مولد و غیر مولد) در کارگاه های زیر 10 نفر کار می کنند. کارگاه ها طبق مصوبه ی مجلس ششم (مجلس اصلاحات) از شمول قانون کار خارج شده اند

جنبش کارگری چگونه میتواند بر اوضاعی که زندگی مردم را به نابودی کشانده تاثیر گذار باشد؟
جنبش کارگری جنبش بخش مهمی از مردم اجتماع یعنی مزد بگیران است. خواست های جنبش کارگری خواست و مطالبه ی بخش بزرگی از جامعه است. این جنبش ضامن امنیت مادی و روانی جامعه است.
وقتی خواست های جنبش کارگری یعنی افزایش دستمزد، برقراری بیمه ی تامین اجتماعی برای همه گان، توقف خصوصی سازی و تعدیل نیروی کار، برقراری کار توام با قرار داد، برابری دستمرد کارگران زن با کارگران مرد و تشکیل تشکل های کارگری در همه ی صنوف و رشته ها اجرا شود بخش بزرگی از جامعه از حمله ی وحشیانه ی سرمایه داری به هستی و معیشت شان در امان خواهند بود. سطخ زندگی توده ها بالا خواهد رفت و توده ی مزدبگیر جامعه برخوردای از حق بهداشت،حمل و نقل، آموزش و رفاه با تمام گوشت و پوست و خون اش لمس خواهد کرد و بسیاری از معضلات روحی و روانی جامعه کاهش پیدا خواهد کرد.
این بهبود شرایط کارگران و مزدبگیران در بهبود شرایط اقتصادی لایه های میانی جامعه نیز هم موثر خواهد بود.برای مثال وقتی سطح خرید مزدبگیران افزایش پیدا کند در بخش توزیعی یعنی بازار نیز رونق اتفاق می افتد. به همین دلیل پیروزی مطالبات کارگران و جنبش آن ها در همه ی سطوح جامعه غیر از اردوی سرمایه داران تاثیر گذار است. علاوه بر این جنبش کارگری یک حرکت دموکراتیک است. بدان معنا که جنبشی اعتراضی به وضعیت موجود جامعه است، انتقاد می کند و خواستار دگرگونی شرایط کنونی جامعه است. جنبش کارگری خواستار استقرار تشکل های کارگری در محیط های کار است یعنی خواستار تشکل هایی است که دمکراسی را در جامعه نهادینه می کند. به عبارتی جامعه را از تک صدایی خارج کرده و خواستار شرکت بخش وسیعی از توده ها در تعیین سرنوشت شان است. تجربه ی شوراهای کارگری و کمیته های کارخانه در کشورهای مختلف جهان از جمله ایران و تاثیرات ریشه ای آن ها در این کشورها این ادعا را ثابت می کند.

فعالان جنبش کارگری چگونه می توانند با جنبش های دیگر ارتباط بر قرار کند؟
پیش از هر چیز کسی که به عنوان فعال کارگری شناخته می شود الزاما باید در یکی از رشته های تولیدی یا خدماتی مشغول به کار باشد. فعال کارگری باید از نزدیک با مشکلات طبقه ی کارگر درگیر باشد در یک کلمه جزیی از طبقه ی کارگر (چه کارگر بدنی و چه فکری) باشد. در چند سال اخیر ما شاهد حضور افرادی بودیم که این عنوان را یدک می کشیدند اما در هیچ کدام از شاخه های تولیدی یا خدماتی به عنوان مزدبگیر کار نمی کردند. این افراد عموما مغازه داران و یا از پیمانکاران جز بودند یعنی به خرده بورژوازی جامعه ی ایران تعلق داشتند. اما به دلیل سوابق سیاسی گذشته و تعلق خاطر به جریان چپ ایران (مشخصا عضویت یا هوادرای از احزاب و سازمان های چپ در دهه ی 50 و 60) خود را بخشی از جنبش کارگری می دانسته و می دانند.

جنبش کارگری خواستار استقرار تشکل های کارگری در محیط های کار است یعنی خواستار تشکل هایی است که دمکراسی را در جامعه نهادینه می کند

این درحالی است که برخی از این افراد درک عینی از کار و مبارزات کارگران ندارند به قول رفیق کارگری این افراد حتی قادر به تحلیل یک فیش حقوقی نیستند.
چنین افرادی عموما شناختی از بافت طبقه و ضروریات آن نداشته و با وجود این ناآگاهی دائما در حال راه کار دادن به جنبش هستند. طبیعتا موضع گیری این طیف در مورد دیگر حرکت های اجتماعی چون جنبش زنان، دانشجویی، دهقانی، مدافعین محیط زیست هم چنین ویژگی دارد و عملا هیچ راه حلی را پیش روی این حرکت ها نمی گذارد. اما فعال واقعیِ (و نه تقلبی) جنبش راه کارهایش عملی و واقع بینانه است و جنبش ها را همان طوری که هست با تمام نقاط ضعف و قدرت اش می بیند و ارتباط بین آن ها را عینی تر بررسی و راه کار می دهد. یکی از نقاط قوت جنبش کارگری در دهه ی 80 این بود که با فعالین جنبش دانشجوی در ارتباط قرار گرفت. مثلا در جریان تشکیل شورای همکاری فعالین کارگری در سال 1386 از پیشروان جنبش دانشجویی کمک گرفته شد یا حضور و حمایت دانشجویان مبارز از مبارزه ی کارگران شرکت واحد کاملا پر رنگ بود.

جنبش کارگری در حال حاضر جنبشی صرفا اعتراضی و تدافعی است و بایستی از این شکل خارج شود یعنی به شکل تهاجمی در بیاید. و این ممکن نیست مگر آن که جنبش خود انگیخته به آگاهی مسلح شود

اما این رابطه با جنبش زنان در شهرها و یا جنبش پراکنده ی کشاورزان در روستاها کم رنگ بود. این وضع تا به جایی می رفت که برخی از فعالین کارگری منکر وجود جنبش دهقانی بودند. در حالی که کشاورزان مناطق مختلف در خوزستان و اصفهان بر سر مسئله ی عدم وجود آب کافی برای آبیاری یا شسته شدن سطوح “سازند نمکی” سد گتوند و نابودی زمین های کشاورزی شان در حال اعتراض و تجمع بودند.برخی فعالین، جنبش دفاع از محیط زیست که اعتراض به حمله ی لجام گسیخته ی تولید غیر اصولی، خصوصی سازی شکارگاه ها، آلودگی هوا و مسمومیت کارگران واحدهای صنعتی و مردم شهرها ی بزرگ و در یک کلمه حمله ی سرمایه داری به سلامت جامعه بود را جدی نمی گرفتند. جنبش کارگری بدون ارتباط با دیگر جنبش های اجتماعی قادر به تغییر پایه ای در جامعه نیست. مخصوصا در ایران که همه ی ستم ها و نابسامانی ها پیوندی ارگانیک با هم دارند. رهبران و پیشروان این جنبش در گام اول با شناخت درست از خواست ها و مطالبات بقیه ی بخش های اجتماع بایستی رهبران و پیشروان دیگر جنبش ها را شناسایی و با آن ها ارتباط بر قرار کنند. فعالین کارگری در هر شهری باید حرکت های اجتماعی شهر و منطقه ی خود را بشناسند و به دفاع و پشتیبانی از مبارزات این حرکت ها خیز بردارند. این دومین گامی است که فعالین جنبش کارگری باید بردارند تا با حضور عملی خود در بین فعالان جنبش زنان، پیشروان دانشجویی، کوشنده گان دفاع ازمحیط زیست و کشاورزان معترض و معلمان مبارز به این مبارزات شکلی سراسری بدهند.

کارگران چگونه می توانند به مطالبات خود دست یابند و شرایط مبارزه را ارتقاء ببخشند؟
کارگران ایران از دو نقطه ضعف رنج می برند. اول نا آگاهی از حقوق صنفی شان و دوم عدم همبستگی. این دو معضل به طور سلسله وار بارها و بارها حمله ی سرمایه داری در کشور را با موفقیت همراه کرده است. تا زمانی که نیروی کار اعم از فکری و بدنی ندانند که دارای چه حقوق قانونی و اجتماعی هستند، تا زمانی که از مفاد قانون کار رسمی کشور آگاه نباشد،

کارگران ایران از دو نقطه ضعف رنج می برند. اول نا آگاهی از حقوق صنفی شان و دوم عدم همبستگی

تا زمانی که نفهمند خصوصی سازی چه ضربه ی جبران ناپذیری به کل زندگی شان است، تا زمانی که درک نکنند اخراج برای دیگران نیست و به زودی به سراغ آن ها نیز خواهد آمد، آماج بدترین ضربه ها از سوی سرمایه داران و مناسبات سرمایه داری خواهند بود. متاسفانه ی نیروی کار شاغل در کارگاههای زیر 10 نفر عموما از این مشکل رنج می برند. بسیاری از منشی های مطب پزشکان و دفاتر وکالت و شرکت های خدماتی، کارگران فروشنده در مغازه های لباس فروشی، فست فوودها، کتابفروشی ها و لوازم خانگی، شاگردهای راننده ی ماشین های سنگین، نگهبان های ساختمان ها و . . . . عملا هیچ اطلاعی از قانون کار موجود در کشور ندارند و در نتیجه تن به هر نوع ساعت کار و حقوق و شرایطی می دهند. مشکل این جا است که بخشی از مبارزه ی کارگران و فعالین کارگری مبارزه برای تحقق قانون کار رسمی کشور است. قانونی که عملا هیچ ضمانت اجرایی ندارد.

فعال واقعیِ (و نه تقلبی) جنبش راه کارهایش عملی و واقع بینانه است و جنبش ها را همان طوری که هست با تمام نقاط ضعف و قدرت اش می بیند و ارتباط بین آن ها را عینی تر بررسی و راه کار می دهد

در باب همبستگی ما با دو مشکل عمده در جامعه ی کارگری مواجهیم. ناهماهنگی کارگران وکارکنان در درون محیط کار و ناهماهنگی و عدم همبستگی با کارگران و کارکنان واحدهای دیگر. تجربه نشان داده کارفرمایان همیشه و همه جا از وحدت و همگرایی نیروی کار وحشت دارند و به درستی می دانند که کارگر متحد خطر بزرگی برای بهره کشی و تجاوز به حقوق این طبقه است. یکی از دلالیل عدم همبستگی میان کارگران درک این ضرورت و علت دیگر ترس از کارفرما است. این ترس تنها ترس از اخراج نیست. این ترس یک ترس اجتماعی است که در خلال سال ها استبداد به قدمت 2 تا 3 هزار سال در جان مردم کشور ما ریشه دوانیده است. ضرب المثل هایی از قبیل کلاه خودت را بگیر تا باد نبرد، زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد و . . . انعکاس همین ترس و محافظه کاری و تک روی است. این در حالی است که وقتی حرکتی شروع می شود می بینیم که بخش بزرگی از این ترس می ریزد. به قول یکی از رفقای فعال در بخش کارگران خدماتی: «بابا کارفرما غول و حیوان خون آشام نیست، او هم آدمی است مثل ما. قرار نیست هر چه می گوید اجرا شود.».

در مطالبات کارگری ،مطالبات زنان کارگر کمرنگ یا وجود ندارد چرا؟ همانطور که می دانید طی یک سال 4/3درصد مشارکت زنان در بازار کار کمتر شده است؟

بعد از ستم طبقاتی فرا گیر ترین ستم اجتماعی در ایران ستم جنسی است. طبق آخرین آمارها (از سال 1395 و 96 به این سو) جمعیت ایران چیزی حدود 83 میلیون نفر است که 49 درصد آن را زنان تشکیل می دهند. یعنی چیزی حدود نیمی از جمعیت کشور. این در حالی است که بخش قابل توجهِ شهروندان از بسیاری از حقوق انسانی خود محروم هستند. این موضوع در محیط های کار خود را بیشتر نشان می دهد و در کارگاه های زیر 5 و زیر 10 نفر باز هم بیشتر است.
متاسفانه جنبش زنان در ایران نتوانسته سراسری گردد و موانع بی شماری از جمله موانع قانونی، مذهبی یا شرعی و سنتی در برابرش قرار گرفته اند. اعتراضات زنان ایران عموما فردی و خود انگیخته و مبارزاتشان در محیط کار و زندگی فردی است. مرد سالاری و نگاه سکسوالیته فرهنگ غالب در جامعه و در محیط های کار است.
به همین دلیل اعتراضات زنان در سطح اجتماع و همچنین در محیط های کار کمتر به گوش می رسد.

زن کارگر در محیط کار هم از سوی کارفرما مورد تعدی و استثمار قرار می گیرد و هم از سوی بخش قابل توجهی از همکاران مرد، در خانه حقی برابر یک مرد ندارد، در عرصه های مختلف به خاطر خصوصی ترین علایق اش زیر ذره بین قرار داشته و مورد بازخواست قرار می گیرد

مقاومت زنان با تمامی نیروهای قانونی، مذهبی و سنتی جامعه خفه می شود. زن کارگر در محیط کار هم از سوی کارفرما مورد تعدی و استثمار قرار می گیرد و هم از سوی بخش قابل توجهی از همکاران مرد، در خانه حقی برابر یک مرد ندارد، در عرصه های مختلف به خاطر خصوصی ترین علایق اش زیر ذره بین قرار داشته و مورد بازخواست قرار می گیرد. همه ی این ها در کم رنگ شدن حرکت زنان تاثیر دارد. از سوی دیگر سرمایه داری با فرهنگ مصر ف گرایانه اش که امروز با صفحات تلویزیون و گوشی های همراه ذهن انسان ها (مخصوصا زنان) را بمباران می کند. ماهیت این تبلیغات: عدم حرکت، بی توجهی به حقوق قانونی یا انسانی، بی توجهی و دست کم گرفتن کار و مبارزه ی جمعی در محلات و محیط کار و . . . است. انگار ما با انسانی مسخ شده مواجهیم که با وجود ستم طبقاتی و ستم جنسی دلخوشی های ذهنی و پوشالی دیگری دارد.

یک ارزیابی عینی از جنبش کارگری در حوزه¬های خواستها، اشکال مبارزه، و سطح تشکل چه چیزی را نشان میدهد؟

شاید تا کنون چنین نارضایتی در بین طبقه ی کارگر ایران بی سابقه باشد. کارگران و زحمتکشان ایران در معرض انواع فشارها قرار دارند: گرانی وحشتناک و لجام گسیخته، دستمزد پایین، عدم بر خورداری از بیمه و تامین اجتماعی یا ضعیف بودن خدمات رسانی بیمه و تامین اجتماعی، شرایط نابسامان مسکن، مقاومت و برخورد خشن حکومت در برابر ایجاد تشکل های مستقل کارگری و . . . در چنین شرایطی بدون شک از نظر عینی طبقه کارگر آماده یک انقلاب اجتماعی است اما از نظر ذهنی برای درک چنین انقلابی و شیوه ی انجام آن ناتوان است. شوک درمانی حکومت در دهه ی شصت که بخش مهمی از فعالین وکارگران آگاه را از محیط های کاری درو کرده، نبود یک جنبش تاثیر گذار و کادر ساز، شکست خیز دهه ی 80 جنبش کارگری و عدم درس آموزی از این شکست از سوی فعالین آن دوره دلایلی هستند که طبقه ی کارگر ایران را در یک سردرگمی فکری فرو برده است.

بروز گرایشات تند ناسیونالیستی بین کارگران فارس از یک سو و کارگرانِ کرد، عرب، ترک و بختیاری و بلوچ از سوی دیگر و گرایش به جریانات سلطنت طلب دلیل فقدان تفکر انقلابیِ تاثیر گذار در بین کارگران است

بروز گرایشات تند ناسیونالیستی بین کارگران فارس از یک سو و کارگرانِ کرد، عرب، ترک و بختیاری و بلوچ از سوی دیگر و گرایش به جریانات سلطنت طلب دلیل فقدان تفکر انقلابیِ تاثیر گذار در بین کارگران است. اما این بدان معنا نیست که کار جنبش کارگری تمام است. باز هم تاکید می کنم که دلایل عینی برای بروز انقلابی با رهبری طبقه ی کارگر در ایران پا بر جا است.
این جا است که نقش نیروی پیشرو برجسته می شود. جنبش کارگری در حال حاضر جنبشی صرفا اعتراضی و تدافعی است و بایستی از این شکل خارج شود یعنی به شکل تهاجمی در بیاید. و این ممکن نیست مگر آن که جنبش خود انگیخته به آگاهی مسلح شود .خواست های کارگران طبیعتا در وهله ی اول اقتصادی است اما ماندن آن در چهار چوب اقتصادی نه تنها به قول برخی به اکونومیسم منجر نمی شود بلکه وادار به عقب نشینی می گردد. سطح جنبش با مطرح شدن خوست های سیاسی تناقضی ندارد و بایستی سیاسی گردد.

استراتژی سازمان یابی کارگران چه باید باشد؟ به عبارت دیگر راه دستیابی به سازمان یابی و تشکل کدام است؟
نوعِ سازمان یابی آیه نازل شده نیست. شکل سازمان یابی در هر محیط کار متفاوت است. البته من معتقدم بهترین بدیل برای سازمان کارگری چیزی شبیه شورا است. نمی گویم خود شورا چون شوراهای کارگری خود در زمان و مکان تاریخی خاصی به وجود آمدند. صرف این که در انقلاب فوریه و اکتبر در روسیه یا جنبش کارگری تورین در ایتالیا یا انقلاب 1919 آلمان یا . . . شوراها شکل سازمان یابی رادیکال بودند نباید باعث شود ما شعارهای 100 سال پی را تکرار کنیم.

نوعِ سازمان یابی آیه نازل شده نیست. شکل سازمان یابی در هر محیط کار متفاوت است

فرض کنیم سطح درک و آگاهی یک محیط کار مطالبات صنفی است. سندیکا بهترین شکل از تشکل در این محیط است اما بدیل نهایی نیست. بلکه باید ارتقا پیدا کند و به یک سازمان صنفی و سیاسی تبدل گردد. شرایط در این مورد بسیار مهم است. تجربه ی کمیته های کارخانه در انقلاب 1917 روسیه، سندیکای کارگران فصلی و پروژه ای آبادان در سال های 1357 تا 1359، شوراهای کارگری در انتفاضه 1990 میلادی در عراق نمونه هایی از درک شرایط در یک دوره خاص هستند که به ایجاد تشکل های سیاسی صنفی از نوع رادیکال و تاثیر گذار در بین کارگران و کل سطح جامعه منجر شدند

فرقه¬گرایی در پیوند با جنبش کارگری چگونه خود را متبلور میسازد؟
فرقه ها یا “سکت” ها شکلی قدیمی و تاریخی از سازمان جدا از توده ها است. فرقه هم می تواند شکلی آیینی و مذهبی داشته باشد و هم خود را ماتریالیست بداند. فرقه می تواند هم پرچم منتهی الیه راست را به دست باشد و هم چپ افراطی باشد. آن چه فرقه را از توده جدا می کند راه جدای او از جامعه و شعارهای ناهمگونش و ارجحیت دادن اهداف تشکیلاتی و ایدئولوژیک اش بر منافع جامعه و توده های مردم است.

فرقه می تواند هم پرچم منتهی الیه راست را به دست باشد و هم چپ افراطی باشد. آن چه فرقه را از توده جدا می کند راه جدای او از جامعه و شعارهای ناهمگونش و ارجحیت دادن اهداف تشکیلاتی و ایدئولوژیک اش بر منافع جامعه و توده های مردم است

شعارهای فرقه گرایانه علی الظاهر می تواند مطالبات سیاسی و اجتماعی و اقتصادی را داشته باشد اما عملا در جهتی گام برمی دارد که هیچ تاثیری در اجرای این خواستها ندارد. جنبش کارگری در ایران و جهان به انداره ی طول عمر اش با فرقه گرایی درگیر یا همراه بوده است. عموما احزاب و سازمان های سیاسی که سعی داشتند جنبش کارگران را به نفع جریان خود مصادره کنند نماینده ی این گرایش در جنبش بوده اند.فرقه گرایی در جنبش کارگری با قیم مابی و تعین تکلیف برای کارگران توام است. فرقه و رهبران آن نوع تشکل را مشخص می کند. سعی می کند پرچم و شعار خود را در جنبش بالا ببرد . سعی می کند با فعالین کارگری ارتباط گرفته و نوع خاصی از سیاست را به آن ها تلقین کند. به جذب و عضویت فعالان کارگری در حزب و سازمان خود می پردازد و در نهایت وانمود می کند که شعارها، اعتراضات و مطالبات کارگران شعارها و رویکرد و مطالبات مطرح شده از سوی حزب مطلوب آن ها است. اما در نهایت جز کمک به نهادهای امنیتی حکومت برای سرکوب کارگران و ایزوله کردن فعالین کار دیگری نکرده و باعث چند شاخه شدن حرکت کارگران می شود. ما نمونه های بارزی از این دخالت را در دهه ی 80 خورشیدی در جنبش کارگری و دانشجویی داشته ایم.
گرایشهای درون جنبش کارگری چگونه میتوانند با هم همکاری کنند ظرف آن چه باید باشد؟

گرایش های درون جنبش دارای اختلافاتی در سبک کار یا درک شان از نوع شکل با هم هستند. این موضع کاملا طبیعی است. در هر حرکت اجتماعی یا سازمان سیاسی و صنفی جناح بندی و تفاوت درک وجود دارد. این به ماهیت طبقاتی افراد و جریانات بر می گردد. اما این ها نباید باعث شود که در تند پیچ های اجتماعی و سیاسی هر کس راه خود را برود و شعار خود را بدهد. چنین رویکردی خود مصداق سکتاریسم است و تنها به شکست و ظهور جریان قدرتمند بورژوایی منجر خواهد شد. گرایش های درون جنبش باید ماده خام خود را از خود جنبش بگیرند .

خواستها و مطالبات مزدبگیران خود چراغ راهنمایی برای شروع یک کار مشترک است.
گرایش ها بایستی بدانند در عرصه ی کنونی به کرسی نشاندن حرف و تئوری شان جز شکست و عقب نشینی حاصلی نخواهد داشت. جنبش کارگری ایران در شرایط کنونی به یک رهبری جمعی واحد نیاز دارد

خواست ها و مطالبات مزدبگیران خود چراغ راهنمایی برای شروع یک کار مشترک است. خواست های کارگران چون امنیت شغلی، جلوگیری از خصوصی سازی و متوقف ساختن اجرای اصل 44 قانون اساسی برای برون سپاری بخش های دولتی، باز گرداندن بخش های خصوصی شده به بخش های دولتی یا اجتماعی، بالا بردن سطح دستمزد و زیر پوشش قرار دادن همه ی مزدبگیران با کمترین هزینه به زیر چتر بیمه ی اجتماعی، آزادی فعالین جنبش کارگری و معلمین از زندان، واکسیناسیون سریع و مجانی کارگران مخصوصا کارکنانی که در کارگاه های سر بسته کار می کنند از جمله مطالباتی است که می تواند کارِ پایه ی مشترک گرایش ها باشد. گرایش ها بایستی بدانند در عرصه ی کنونی به کرسی نشاندن حرف و تئوری شان جز شکست و عقب نشینی حاصلی نخواهد داشت. جنبش کارگری ایران در شرایط کنونی به یک رهبری جمعی واحد نیاز دارد که خواست اش خواست های ضروری امروزی کارگران و مزدبگیران ایران است.

2021-04-24 بیانیه ی جمعی از فرزندان اعدام شدگان دهه شصت و قتل عام تابستان شصت و هفت

بیانیه ی جمعی از فرزندان اعدام شدگان دهه شصت و قتل عام تابستان شصت و هفت

بیانیه ی جمعی از فرزندان اعدام شدگان دهه شصت و قتل عام تابستان شصت و هفت

بگذارید تصویری از یک گورستان دسته جمعی به شما بدهیم:
تابستان ۱۳۶۷، جایی دور افتاده در جنوب شرقی تهران. دستان لرزان اما جستجوگر خانواده‌ها، خاک نمناک را کنار می‌زنند. نیازی به حفاری عمیق نیست. پیراهن چهارخانه آبی، یک دست کنار سر آن دیگری و پایی بر سینه‌ی دیگری. اینجا خاوران است، یکی از بزرگترین گورستان‌های دسته جمعی ایران. هزاران زندانی سیاسی اعدام شده در دهه ی شصت و بیشتر اعدامیان کشتار دسته جمعی تابستان ۱۳۶۷ در گورهای دسته جمعی به خاک سپرده شده‌اند.
از آن روز تا به امروز، قدم‌ها و سرودهای خانواده‌های اعدامیان بود که علی‌رغم ارعاب و سرکوب و با امید و آرمان دادخواهی، خاوران را زنده نگاه داشتند و بر یک پرسش پافشاری کردند: اجساد اعدامیان، پدران، مادران، خواهران، برادران و فرزندان ما کجا هستند؟

در طی چند روز گذشته چندین قبر جدید در محل گورهای دسته‌جمعی خاوران حفر شده‌اند. این اولین بار نیست که حکومت جمهوری اسلامی تلاش می‌کند بقایای جنایاتش در سال های دهه ۶۰ و قتل‌عام تابستان ۱۳۶۷ را بپوشاند و به فراموشی تاریخ بسپارد.

ما فرزندان اعدامیان سال های دهه ۶۰ و قتل‌عام تابستان ۱۳۶۷ ادامه دهنده همان راهی هستیم که مادران، پدران و همسران دادخواه بیش از ۳۰ سال طی کرده و بسیاری از آنان دیگر در میان ما نیستند.
خاوران نه تنها جغرافیای ما بلکه تاریخ مشترک تمام حذف‌شدگان و مبارزان راه عدالت و آزادی است. ما از مردم ایران درخواست می‌کنیم تا نسبت به این تعرض به اجساد خاک شده در خاوران خاموش نمانند. ما هم سرنوشت هستیم چرا که رهایی همچون دادخواهی امری جمعی است.
همچنین از جامعه بهائیان که خود سالیان طولانی است درد خاکسپاری بدون احترام را چشیده‌اند، می‌خواهیم به تعرض به اجساد، خاطرات و تاریخ اعدامیان دهه‌ی ۶۰ که خواسته‌ی نیروهای امنیتی است تن ندهند.
ما تا روشن شدن وضعیت اجساد اعدام شدگان پنهانی سال ۱۳۶۷ هر تغییری در این خاک را محکوم می‌کنیم. پرچم دادخواهی ما تا همیشه برافراشته خواهد بود.

● آذرمیدخت الهی، پرویز الهی، اعدام تابستان ۶۷
● آیدین اخوان، فرزند ناصر اخوان، اعدام تابستان ۶٧
● بنفشه رضاییان، فرزند رسول رضاییان، اعدام تابستان ۶۷
● بهاران يگانه، فرزند حسام يگانه، اعدام تابستان ۶۷
● بهاره منشی رودسری، فرزند عباسعلی منشی رودسری اعدام تابستان ۶۷
● بیژن منشی رودسری، فرزند عباسعلی منشی رودسری، اعدام تابستان ۶۷
● بیژن ميثمى، فرزند سيد مرتضى ميثمى، کشته‌ شده شكنجه تابستان ۶٣
● پرند ميثمى، فرزند سيد مرتضى ميثمى، قربانى شكنجه تابستان ۶٣
● پژاره حيدرى، فرزند پرويز حيدرى، اعدام ۶٥
● س. ق، فرزند حسین قاسم نژاد، اعدام تابستان۶۷
● سارا دیانک شوری، فرزند محمد حسن دیانک شوری، اعدام تابستان ۶۷
● سعید عصمتی ، فرزند رضا عصمتی، اعدام تابستان ۶۷
● سیاوش جباری مستحسن، فرزند جلیل جباری مستحسن، اعدام تابستان ۶۷
● شکوفه منتظری، فرزند حمید منتظری، اعدام تابستان۶٧
● شورا مکارمی، فرزند فاطمه زارعی، اعدام تابستان ۶۷
● كرامت مهدى زاده ، فرزند على مهدى زاده، اعدام ۶۲
● گلناز خواجه گیری، فرزند حمید خواجه گیری، اعدام تابستان ۶٧
● ل.د. ، فرزند حمید دریاباری، اعدام تابستان ۶۷
● م. خ و گ .خ ،فرزندان خشايار (فرامرز) خواجيان – اعدام تابستان ۶۷
● مریم گلپایگانی، فرزند محمدرضا گلپایگانی، اعدام تابستان ۶۷
● مهدی شبانی، فرزند علی شبانی، اعدام تابستان۶٧
● مهرگان کاظمی، فرزند سعید کاظمی، اعدام تابستان ۶۷
● مهرنوش اشترانی، فرزند سلطان علی اشترانی، اعدام فروردین ۶۲
● مینا دیانک شوری، فرزند محمد حسن دیانک شوری، اعدام تابستان ۶۷
● مینا گلپایگانی، فرزند محمدرضا گلپایگانی، اعدام تابستان ۶۷
● ن.ن. ،فرزند حسن نوربخش، اعدام تابستان ۶۷
● نسترن صوفی سیاوش، فرزند فرامرز صوفی سیاوش، اعدام تابستان ۶۷
● یاسمن صوفی سیاوش، فرزند فرامرز صوفی سیاوش، اعدام تابستان ۶۷
● و برخی دیگر از فرزندان اعدام‌شدگان سیاسی دهه‌ی ۶۰

Statement by a group of the children of executed political prisoners in 1980s and in the 1988 massacre in Iran

Let us give you an image of a mass grave:
Summer 1988, in a remote place in the southeast of Tehran. Shaking hands of family members are searching and pushing away the wet soil. No need to dig deep. A blue checked shirt, a hand beside the head of another body, and a foot on the chest of another. Here is Khavaran. Here is one of the biggest mass graves in Iran where thousands of executed political prisoners in the 1980s and most of the victims of the Summer 88 massacre had been buried.
Since then, in spite of all the attempts at intimidation and suppression, the steps and songs of the executed prisoner’s families have kept Khavaran alive by a belief in hope and cause. They have insisted on one sole question: where are the bodies of the executed, of our fathers, mothers, sisters, brothers, and children?
In the past few days, a number of new graves have been dug out in Khavaran’s mass grave. This is not the first time that the Islamic Republic government has tried to eliminate the
remnants of its crimes in the 1980s and the 88 Summer, to impose oblivion on history.
We, the children of the executed prisoners in the 1980s and 1988 massacre will stay on the path that justice-seeking mothers, fathers, wives and husbands of the executed political prisoners have continued for more than 30 years. Many of them are not with us anymore.
Khavaran is not only our geography but the shared history for all the militants of justice and freedom, for all those who were eliminated in the path of such struggle. We call on the Iranian people to not remain silent against the violation of the buried bodies in Khavaran. We share the same destiny; because emancipation is always collective, just as seeking justice is collective. We also call on the Bahaí community, who have experienced the pain of disrespect to the dead for years and have been forced by the security forces to bury their dead in the new graves at Khavaran, to refuse to submit to the will of the security forces and violate the dead bodies, memories, and history of those who were executed in the 1980s.
We condemn any change in the grounds of Khavaran before the question of the dead bodies of the executed political prisoners in 1988 is answered clearly. Our flag of seeking justice will be always raised.

● AIDIN AKHAVAN /Child of NASER AKHAVAN executed in summer of 67
● AZARMIDOKHT ELEHI /Child of PARVIZ ELAHI executed in summer of 67
● BAHARAN YEGANEH /Child of HESAM YEGANEH executed in summer of 67
● BAHAREH MANESHI ROODSARI /Child of ABBAS ALI MANESHI ROODSARI executed in summer of 67
● BANAFSHEH REZAEEAN /Child of RASOUL REZAEEIAN executed in summer of 67
● BIJAN MANESHI ROODSARI /Child of MANESHI ROODSARI executed in summer of 67
● BIJAN MEISAMI /Child of SEYED MORTEZA MEISAMI executed in summer of 63
● G.KH /Child of KHASHAYAR(FARAMARZ) KHAJAVIAN executed in summer of 67
● GOLNAZ KHAJEHGIRI /Child of HAMID KHAJEHGIRI executed in summer of 67
● JASAMAN SOOFI SIAVASH /Child of FARAMARZ SOOFI SIAVASH executed in summer of 67
● KERAMAT MEHDI ZADEH /Child of ALI MEHDIZADEH executed in summer of 62
● L.D /Child of HAMID DARYA BARI executed in summer of 67
● M. KH /Child of KHASHAYAR(FARAMARZ) KHAJAVIAN executed in summer of 67
● MARYAM GOLPAYEGANI /Child of MOHAMMAD REZA GOLPAYEGANI executed in summer of 67
● MEHDI SHABANI/Child of ALI SHABANI executed in summer of 67
● MEHREGAN KAZEMI /Child of SAEED KAZAMI executed in summer of 67
● MEHRNOOSH ASHTARANI /Child of ALI ASHTARANI executed in summer of 62
● MINA DIANAK SHOORI /Child of MOHAMAD HASAN DIANAK SHOORI executed in summer of 67
● MINA GOLPAYEGANI /Child of MOHAMMAD REZA GOLPAYEGANI executed in summer of 67
● N.N /Child of HASSAN NOOR BAKHSH executed in summer of 67
● NASTARAN SOOFI SIAVASH /Child of FARAMARZ SOOFI SIAVASH executed in summer of 67
● PAJAREH HEIDARI /Child of PARVIZ HEIDARI executed in summer of 65
● PARAND MEISAMI /Child of MORTEZA MEISAMI executed in summer of 67
● S. GH /Child of HASAN GHASEM NEJAD executed in summer of 67
● SAEED ESMATI /Child of REZA ESMATI executed in summer of 67
● SARA DIANAK SHOORI /Child of MOHAMMAD HASSAN DIANAK SHOORI executed in summer of 67
● SHOKUFEH MONTAZERI /Child of HAMID MONTAZERI executed in summer of 67
● SHOURA MAKAREMI /Child of FATEMEH ZAREEI executed in summer of 67
● SIAVASH JABARI MOSTAHSEN /Child of JALIL JABARI MOSTAHSEN executed in summer of 67
● And with some other children of executed political activists of 80s who couldn’t put their name

Stellungnahme einer Gruppe von Kindern politischer Gefangener, die in den 1980er Jahren und im Massaker von 1988 im Iran hingerichtet wurden.

Wir wollen Ihnen eine Vorstellung von einem Massengrab geben:
Es ist Sommer 1988, an einem abgelegenen Ort im Südosten von Teheran. Zitternde Hände von Familienmitgliedern suchen und durchwühlen die nasse Erde. Es gibt keinen Grund, tief zu graben. Ein blau kariertes Hemd, eine Hand neben dem Kopf eines anderen Körpers, ein Fuß auf der Brust eines weiteren. Das ist Khavaran. Hier ist eins der größten Massengräber im Iran, in dem Tausende von hingerichteten politischen Gefangenen der 80er Jahre und die meisten Opfer des Massakers vom Sommer 1988 begraben worden sind.
Seither haben die Aktionen und Lieder der Familien der hingerichteten Gefangenen Khavaran trotz aller Einschüchterungs- und Unterdrückungsversuche durch ihren Glauben an Hoffnung und die gerechte Sache am Leben erhalten. Sie haben beharrlich eine einzige Frage gestellt: Wo sind die Leichen der Hingerichteten, unserer Väter, Mütter, Schwestern, Brüder und Kinder?
In den letzten Tagen wurden im Massengrab von Khavaran mehrere neuer Gräber ausgehoben. Es ist nicht das erste Mal, dass die Regierung der Islamischen Republik versucht, die Spuren ihrer Verbrechen aus den 80er Jahren und dem Sommer 1988 zu beseitigen und der Geschichte das Vergessen aufzuzwingen.
Wir, die Kinder der hingerichteten Gefangenen der 1980er Jahre und des Massakers von 1988, werden den Weg der Suche nach Gerechtigkeit weitergehen, denn ihre Mütter, Väter und Frauen und Männer seit mehr als 30 Jahren gegangen sind. Viele von ihnen sind nicht mehr unter uns.
Khavaran ist nicht nur unsere Landschaft, sondern die geteilte Geschichte aller, die für Gerechtigkeit und Freiheit kämpfen, die aller, die auf dem Weg dieser Kämpfe getötet wurden. Wir rufen das iranische Volk auf, nicht zu schweigen angesichts der Schändung der in Khavaran begrabenen. Wir teilen das gleiche Schicksal; denn Emanzipation ist immer kollektiv, genauso wie die Suche nach Gerechtigkeit kollektiv ist. Die Bahaí-Community muss seit Jahren die Respektlosigkeit gegenüber den Toten schmerzhaft ertragen und wurde von Sicherheitskräften gezwungen, ihre Toten in den neuen Gräbern in Khavaran zu bestatten. Wir appellieren an die Bahaí-Community, sich nicht dem Willen der Sicherheitskräfte zu unterwerfen und sich zu weigern, die Leichen, die Erinnerungen und die Geschichte derer zu schänden, die in den 1980er Jahren hingerichtet wurden.
Wir verurteilen jede Veränderung auf dem Gelände von Khavaran, bevor die Frage nach den Leichnamen der 1988 hingerichteten politischen Gefangenen eindeutig beantwortet ist. Unsere Fahne der Suche nach Gerechtigkeit wird immer hoch gehalten.

● AIDIN AKHAVAN /Child of NASER AKHAVAN executed in summer of 67
● AZARMIDOKHT ELEHI /Child of PARVIZ ELAHI executed in summer of 67
● BAHARAN YEGANEH /Child of HESAM YEGANEH executed in summer of 67
● BAHAREH MANESHI ROODSARI /Child of ABBAS ALI MANESHI ROODSARI executed in summer of 67
● BANAFSHEH REZAEEAN /Child of RASOUL REZAEEIAN executed in summer of 67
● BIJAN MANESHI ROODSARI /Child of MANESHI ROODSARI executed in summer of 67
● BIJAN MEISAMI /Child of SEYED MORTEZA MEISAMI executed in summer of 63
● G.KH /Child of KHASHAYAR(FARAMARZ) KHAJAVIAN executed in summer of 67
● GOLNAZ KHAJEHGIRI /Child of HAMID KHAJEHGIRI executed in summer of 67
● JASAMAN SOOFI SIAVASH /Child of FARAMARZ SOOFI SIAVASH executed in summer of 67
● KERAMAT MEHDI ZADEH /Child of ALI MEHDIZADEH executed in summer of 62
● L.D /Child of HAMID DARYA BARI executed in summer of 67
● M. KH /Child of KHASHAYAR(FARAMARZ) KHAJAVIAN executed in summer of 67
● MARYAM GOLPAYEGANI /Child of MOHAMMAD REZA GOLPAYEGANI executed in summer of 67
● MEHDI SHABANI/Child of ALI SHABANI executed in summer of 67
● MEHREGAN KAZEMI /Child of SAEED KAZAMI executed in summer of 67
● MEHRNOOSH ASHTARANI /Child of ALI ASHTARANI executed in summer of 62
● MINA DIANAK SHOORI /Child of MOHAMAD HASAN DIANAK SHOORI executed in summer of 67
● MINA GOLPAYEGANI /Child of MOHAMMAD REZA GOLPAYEGANI executed in summer of 67
● N.N /Child of HASSAN NOOR BAKHSH executed in summer of 67
● NASTARAN SOOFI SIAVASH /Child of FARAMARZ SOOFI SIAVASH executed in summer of 67
● PAJAREH HEIDARI /Child of PARVIZ HEIDARI executed in summer of 65
● PARAND MEISAMI /Child of MORTEZA MEISAMI executed in summer of 67
● S. GH /Child of HASAN GHASEM NEJAD executed in summer of 67
● SAEED ESMATI /Child of REZA ESMATI executed in summer of 67
● SARA DIANAK SHOORI /Child of MOHAMMAD HASSAN DIANAK SHOORI executed in summer of 67
● SHOKUFEH MONTAZERI /Child of HAMID MONTAZERI executed in summer of 67
● SHOURA MAKAREMI /Child of FATEMEH ZAREEI executed in summer of 67
● SIAVASH JABARI MOSTAHSEN /Child of JALIL JABARI MOSTAHSEN executed in summer of 67
● And with some other children of executed political activists of 80s who couldn’t put their name

It’s important to hire someone who can find the job apps for book writers done in a timely way.

2021-04-21 کانون نویسندگان ایران ۵۳ ساله شد.

کانون نویسندگان ایران ۵۳ ساله شد.

کانون نویسندگان ایران ۵۳ ساله شد.

همان اراده‌ی جمعی که در ۱۳۴۷ نویسندگان مستقل و مخالف سانسور را گرد هم آورد، در این ۵۳ سال تنها با باور خلل‌‌ناپذیر به ناوابستگی به قدرت، دفاع مستمر از آزادی بیان برای همگان، مخالفت با سانسور و تلاش آگاهانه برای این سه هدف برقرار مانده است.
در این ۵۳ سال کارنامه‌ی حکومت‌ها سانسور و منزوی کردن نویسندگان مستقل و ایجاد محرومیت‌های گوناگون برای آنها، تخریب چهره‌‌ی نویسندگان و نهادهای روشنفکری مستقل، بازجویی‌های پی‌درپی و بازداشت‌‌ و به زندان افکندن‌ و قتل نویسندگان و دگراندیشان بوده است؛ کارنامه‌ای که حول دو محور سرکوب و به حاشیه راندن صداهای مستقل و ایجاد و تقویت صداهای خنثی یا همسو با قدرت شکل گرفته و همچنان نیز حول همین دو محور می‌چرخد.
در سراسر این سال‌ها و در کنار مبارزه‌ی مداوم کانون نویسندگان ایران برای تحقق هدف‌ها و آرمان‌های مندرج در منشورش، سرکوب و سانسور حکومتی نیز چهره دیگر کرده و شکل‌هایی پیچیده‌تر به خود گرفته است. سانسور از مرحله‌ی حذف آشکار اثر و نویسنده فراتر رفته و حکومت کوشیده بی آنکه خود به میدان بیاید به مدد روش‌های دیگر زمام اختیار همه‌ی عرصه‌های حیات فردی و اجتماعی را در دست بگیرد: عرصه‌ی عمومی فعالیت‌ برای افراد، انجمن‌ها، اتحادیه‌ها و نهادهای مستقل تنگ‌تر شده و عرصه‌های «نسبتا باز» به افرادی سپرده شده که از هر نوع تقابل با قدرت پرهیز می‌کنند یا با آن همسو هستند؛ مرز میان نویسنده‌ی مستقل و غیرمستقل مغشوش شده؛ تخریب چهره‌های مستقل و معترض از دایره‌ی رسانه‌های حکومتی فراتر رفته و شاخه‌هایش را در فضای مجازی و حقیقی گسترده است؛ ملغمه‌ای از نقد و تخریب انسجام هر حرکتی را نشانه گرفته و کسانی را خواسته و ناخواسته به بازوی سرکوب بدل کرده است.
در این فضای مغشوش و تاریک، اتخاذ موضعی آگاهانه و ریشه‌دار و پای فشردن بر آن راهگشا است؛ چنانکه کانون نویسندگان ایران در برهه‌های مختلف با به کار گرفتن آگاهانه‌ی منشور خود از فضاسازی‌ها به سلامت عبور کرده و همزمان با دیگر شدن چهره‌های سرکوب، آگاهانه خود را متحول کرده است. نمود نظری این تحول در سیری آشکار است که از مرامنامه‌ی دوره‌ی اول آغاز می‌شود و به مطالبه‌ی «آزادی بیان» در موضع کانون در دوره‌ی دوم می‌رسد و سرانجام به «آزادی بیان بی هیچ حصر و استثنا برای همگان» در منشور دوره‌ی سوم می‌انجامد. در ساحت عمل نیز افزایش سرکوب‌ها استوارتر شدن اعضای کانون را در پی داشته است: کمیته‌ی تدارک برگزاری مجمع عمومی در هنگامه‌ی قتل‌های سیاسی زنجیره‌ای تشکیل می‌شود که تهدید و سرانجام قتل دو تن از اعضای آن، محمد جعفر پوینده و محمد مختاری را در پی دارد، کانون نویسندگان ایران درست پس از این هشدار خونین احیا می‌شود و در سراسر سال‌های بعد از آن زیر فشار امنیتی و با وجود به بند کشیده شدن اعضایش به فعالیت مستمر خود ادامه می‌دهد. سال گذشته نیز گرچه بیماری همه‌گیر و به زندان افکندن دو تن از اعضای هیئت دبیران، رضا خندان (مهابادی) و بکتاش آبتین، و کیوان باژن، عضو پیشین هیئت دبیران، روزهایی سخت‌تر را برای اعضای کانون رقم زد اما خللی در عملکرد آن ایجاد نکرد.
گرچه کانون نویسندگان ایران در گذشته و امروز هرگز از گزند حکومت و نیروهای پیدا و پنهانش در امان نبوده، اما همواره مانعی فعال در برابر استیلای بی چون و چرای حکومت‌ها بوده است. بند اول منشور کانون نویسندگان ایران با تأکید بر حق «آزادی اندیشه و بیان و نشر بی هیچ حصر و استثنا برای همگان»، راه را بر هرگونه گردن گذاشتن بر قدرت و مصالحه با سانسور می‌بندد و رابطه‌ی کانون را با جنبش‌های اجتماعی معترض روشن می‌کند.
اکنون که پنجاه و سومین سالگرد تأسیس کانون نویسندگان ایران را در غیاب یاران در بندمان گرامی می‌داریم، همچنان راه همان راه است و اراده‌ی جمعی نویسندگان تنها با تکیه‌ی آگاهانه بر همان اصول نخستین، راهگشای حیات فردی و جمعی آنان است: ناوابستگی به قدرت، دفاع مستمر از آزادی بیان برای همگان و مخالفت با سانسور.

کانون نویسندگان ایران

۱ اردیبهشت ۱۴۰۰

من و پدر شکنجه‌گرم. والریا پراسو

من و پدر شکنجه‌گرم
والریا پراسو
خبرنگار اجتماعی، بی‌بی‌سی جهانی
null

.”بابا، تو واقعا صدها نفر را کشته‌ای؟” این سوالی نیست که افراد زیادی از پدرشان بپرسند. ولی زمانی در آرژانتین این سوالی بود که بسیاری از دخترها و پسرها نمی‌توانستند از پرسیدنش چشم‌پوشی کنند.

یک بعد از ظهر زمستانی در ماه اوت، زنگ تلفن خانه آنالیا کالینک در بوئنوس آیرس به صدا در آمد و او فکرش را هم نمی‌کرد این تلفن باعث از هم پاشیدن خانواده‌اش شود: “مادرم بود، گفت ببین، وحشت نکن اما بابا در زندان است. نگران نباش، بازی سیاسی است”. تا آن موقع شغل پدرم را به دیکتاتوری نظامی مربوط نمی‌دانستم، حتی ذره‌ای”.

ادواردو امیلیو کالینک، پدر آنالیا، افسر سابق پلیس، در خدمت حکومت نظامی بی‌رحمانه‌ای بود که بین ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۳ در آرژانتین حاکم بود. او متهم به شدیدترین نقض حقوق بشر در تاریخ معاصر آرژانتین شد؛ بیش از ۱۸۰ مورد آدم‌ربایی، شکنجه و قتل در بازداشتگاه‌های مخفی. دولت نظامی که هفت سال قدرت را در دست داشت، مخالفان سیاسی، کمونیست‌ها، سوسیالیست‌ها، رهبران اتحادیه‌ها، دانشجویان و هنرمندان را هدف قرار می‌داد و نیروهای امنیتی مثل ادواردو کالینک، حدود ۳۰ هزار نفر را غیرقانونی ربودند و زندانی کردند یا اینکه “ناپدید” شدند.

تا تلفن مادرش در سال ۲۰۰۵، آنالیای ۲۵ ساله از اسرار پدرش هیچ نمی‌دانست. ادواردو کالینک بازداشت شد و بر خلاف خوش‌بینی همسرش، دیگر آزاد نشد. او در سال ۲۰۱۰ برای جنایت علیه بشریت به حبس ابد محکوم شد. آنالیا می‌گوید: “او از من پرسید تو فکر می‌کنی من هیولا هستم؟” انتظار داشت چه جوابی بدهم؟ او پدر عزیز من بود، به او خیلی نزدیک بودم… من مبهوت بودم”.


.
پائولا (که از بی‌بی‌سی خواست نام کاملش را ذکر نشود) نیز لحظه فاش شدن اسرار پدرش را تجربه کرده است. وقتی پائولا ۱۴ ساله بود، پدرش او و برادرش را به یک کافه برد و به آنها گفت مامور مخفی بوده است. بعد پائولا فهمید پدرش جاسوس بوده، به گروه‌های چپ نفوذ می‌کرده و افرادی را برای دستگیری شناسایی می‌کرده است. پائولا می‌گوید: “از وقتی متوجه شدم پدرم در دیکتاتوری نظامی دخیل بوده یا دستکم برایش کار می‌کرده، احساس شرمندگی و گناه می‌کنم، مثل اینکه خودم همدست آنها هستم. الان اینها را می‌دانم اما هیچ کاری از دستم بر نمی‌آید. مثل این است که رازی دارم اما نمی‌خواهم آن را نگه دارم”.

سال‌ها طول کشید تا این دختران توانستند گذشته خانوادگیشان را درک کنند و با آن کنار بیایند و اکنون می‌خواهند حرف‌شان را بزنند. آنها عضو گروهی هستند به نام “پسران، دختران و بستگان عاملان نسل‌کشی”. آنها خودشان را اینگونه خطاب و علنا پدرانشان را محکوم می‌کنند و در نتیجه اغلب از خانواده طرد شده‌اند.

آنالیا کالینک روانشناس و معلم مدرسه در سال ۱۹۸۰ متولد شد، در بحبوحه مبارزه دولت نظامی با هواداران چپ. خاطرات او از پدرش بیشتر مربوط به بعد از این دوره است. او به خاطر می‌آورد که پدرش کباب درست می‌کرد و آنها را به باشگاه‌ ورزشی و ماهی‌گیری می‌برد. او و هر سه خواهرش در جوانی ازدواج کردند و علاقه‌ای به سیاست نداشتند. آنالیا به خاطر می‌آورد که روز بعد از تماس تلفنی مادرش، برای ملاقات با پدرش به زندان رفتند: “وقتی با او حرف زدیم، فقط گفت حرف‌هایی را که درباره من می‌زنند باور نکنید، همه‌اش دروغ است”. او گفت کاری نکرده که عذر بخواهد، در جنگ مبارزه کرده و حالا چپ‌ها او را محاکمه می‌کنند تا از او انتقام بگیرند. آنالیا می‌گوید: “یک کلمه‌اش را هم نفهمیدم”.

دیکتاتوری نظامی برای آنالیا اتفاقی مربوط به گذشته بود و دو سال اول بعد از دستگیری پدرش، همه چیز را انکار می‌کرد: “من از مادران و مادربزرگان میدان دومایو حمایت می‌کردم، جایی که آنها برای عزیزان ناپدیدشده‌شان کمپین می‌کردند. همه اینها واقعیت داشت ولی پدر من در آنها نقشی نداشت. هنوز فکر می‌کردم باید اشتباه شده باشد… وقتی دادگاه شروع شد فهمیدم چیزها آنطوری نبود که پدرم به ما گفته بود”.

.
آنالیا شروع به خواندن پرونده‌ها کرد و با گذشته پدرش روبرو شد. بیش از ۸۰۰ صفحه از زبان بازماندگان که مملو بود از رعب و وحشتی که پدرش عاملش بود. او می‌گوید: “شرح اردوگاه‌های اجباری را خواندم که ارتش ربوده‌شدگان را در آنجاها نگاه می‌داشت. مثل نقشه‌ای بود که باید جای پدرم را در آن مشخص کردم، غیرقابل‌تحمل بود”.

قربانیان آقای کالینک نام واقعی او را نمی‌دانستند. او در بازداشتگاه‌های مخفی از نام مستعار “دکتر کی” استفاده می‌کرد و بسیاری دیگر هم برای پنهان نگاه داشتن هویت واقعی خود همین کار را می‌کردند: “می‌دانستم او را به این نام صدا می‌کنند چون یک بار به مادربزرگم گفته بود. و وقتی ازش پرسیدم این نام مستعار از کجا آمده، گفت چون خیلی شبیه وکیل‌ها بوده و آنجا وکیل‌ها را مثل دکترها خطاب می‌کنند. شاید هم به این دلیل بوده که او ‘دکتر’ اتاق شکنجه بوده که به آنها ‘اتاق عمل’ می‌گفتند”.

null
پلیس در حین یک دستگیری یک معترض در بوئنوس آیرس، ۱۹۸۲

پلیس در حین یک دستگیری یک معترض در بوئنوس آیرس، ۱۹۸۲

آنالیا سرانجام در زندان با پدرش رو در رو شد: “با یک مرد بسیار عصبانی مواجه شدم که سعی در توجیه غیرقابل توجیه داشت و با این کار بدترین سوءظن‌های مرا تایید کرد. اینکه او شخصا در آنها دخالت داشته. این …” -برای پیدا کردن کلمات مکث می‌کند- “تکان‌دهنده بود. خیلی تکان‌دهنده”.

آنالیا می‌گوید رابطه مهرآمیز با این مرد و بسیاری خاطرات خوش کودکی، کار را دشوارتر هم کرده بود: “اول باید خودم را جدا می‌کردم. با خودم گفتم یک نفر پدر من است و یک نفر دیگر شکنجه‌گر. لازم بود چنین فکر کنم وگرنه سرم می‌ترکید. اما بعد متوجه شدم که هر دو یک نفرند، در واقع همیشه اینطور بود”.

ده‌ها شاهد در دادگاه ادواردو کالینک را به عنوان عامل بازجویی و شکنجه در سه بازداشتگاه مخفی شناسایی کردند. آن زمان آقای کالینک بیست و خرده‌ای سن داشت و آنها او را یک مرد جوان سبیلو، با صدای زیر، کوتاه قد و نیرومند و با گردنی کلفت توصیف می‌کردند. افرادی که جان به در برده بودند در دادگاه شهادت دادند که “از او می‌ترسیدند” چون “بسیار بی‌رحم” بود. بسیاری نتوانستند جان به در ببرند و اکثریت زندانیان تاکنون “مفقود” هستند و فرض بر این است که کشته شده‌اند.


حدود ۶۰۰ زندان مخفی در آرژانتین وجود داشت، این یکی در بوئنوس آیرس با نام ال الیمپیو شناخته می‌شد

آنا ماریا کارآگا ۱۶ ساله و سه ماهه باردار بود که دستگیر شد. ماریا به یاد می آورد که “دکتر کی” او را در محوطه دستشویی دید و با لگد او را زد. ماریا نگفته بود باردار است و وقتی او فهمید با عصبانیت فریاد زده بود: “می‌خواهی پاهایت را باز کنم تا بچه‌ات سقط شود؟”

میگل داگوستینو هم ادواردو کالینک را شناسایی کرد؛ یکی از سه مردی بود که او را پنج روز مداوم با شوک الکتریکی در یک “اتاق عمل” شکنجه کرده بودند، در زندانی مخفی که تقریبا یک سال در آن حبس بود.

دلیا باررا ۲۲ ساله بود که به خانه‌اش ریختند و او را بردند. عده‌ای مرد او را با تهدید اسلحه ربودند و به آتلتیکو بردند، یک زندان سری که کالینک در آن کار می‌کرد. دلیا باررا به بی‌بی‌سی گفت: “چشم‌هایم را می‌بندند. صداهایی را در اطرافم می‌شنوم”.

“مرا لخت می‌کنند و به تخت فلزی می‌بندند و با شوک الکتریکی شروع می‌کنند. مرا در بمب‌گذاری در پاسگاه پلیس مقصر می‌دانند. من این کار را نکرده بودم، اسم هم‌رزمانم را می‌خواهند. این ادامه پیدا می‌کند”.

او در بازداشت ۹۲ روزه، یک بار که چشم بندش خیلی محکم نبود، کالینک را دید. او فکر می‌کرد “دکتر کی” پزشک است چون به او اطلاع داد که دنده‌هایش شکسته است: “از زیر چشم‌بند می‌توانستم او را ببینم. آن چهره را هبج‌وقت نمی‌توانم فراموش کنم. در دادگاه زمانی که قاضی از من پرسید آیا می‌توانم متهمان را شناسایی کنم، گفتم که او دکتر کی است”.

دادگاه یک سال طول کشید و کالینک را در دسامبر ۲۰۱۰ به حبس ابد محکوم کرد، این بخشی از یک دادرسی تاریخی است که چهار دهه پس از پایان دیکتاتوری نظامی هنوز در آرژانتین ادامه دارد. بیش از هزار افسر و پلیس سابق به جرم نقض حقوق بشر به مجازات‌هایی سنگین محکوم شده‌اند و حدود ۳۷۰ پرونده دیگر هم در دستگاه قضایی آرژانتین در حال بررسی است.


ادواردو کالینک در دادگاه

ولی عدالت در حق همه کسانی که در سرکوب سازمان‌یافته نقش داشتند اجرا نشده است. در بسیاری موارد مانند پدر پائولا، شواهد کافی برای محکومیت وجود نداشت. پائولا می‌گوید: “من می‌دانم او چه کارهایی کرده چون خودش به من گفت. می‌دانم که او دخیل بوده چون خودش به من گفت. سرشار از غرور بود و خود را قهرمان می‌دانست”.

پائولا تا آن زمان فکر می‌کرد پدرش وکیل است و هرگز او را در یونیفرم پلیس ندیده بود: “آن زمان بیست و چند ساله بود و در عکس‌هایی که دارم مثل پلیس‌ها به نظر نمی‌رسید. موهایی بلند داشت و پیراهن یقه پهن مد روز می‌پوشید… مثل یک مرد جوان دهه ۱۹۷۰به نظر می‌رسید”.

.
پائولا بعدا توانست ماجراها را به هم ربط بدهد و فهمید پدرش کسانی را که باید دستگیر و به بازداشتگاه مخفی برده می‌شدند انتخاب می‌کرد. پائولا هم مانند آنالیا با او مواجه شد: “به او گفتم انسان‌ها را نباید شکنجه کرد، مهم نیست چه کاری کرده‌اند یا نکرده‌اند. مردم را نباید شکنجه کرد. بارها این حرف‌ها را زده‌ام.”

پدرش جواب می‌داد که با “تروریست‌ها” مقابله می‌کرد و “کمونیست‌ها داشتند می‌آمدند”. پائولا می‌گوید نمی‌داند پدرش مسئول خون چند نفر است اما پدرش اصلا ابراز پشیمانی نکرد: “او در این ماشین وحشت نقش مهمی داشت. گفت این جنایت‌ها باید اتفاق می‌افتادند البته هیچ‌وقت به آنها جنایت نگفت، می‌گفت اقدامات”.

.
ده سال بعد از اینکه پائولا متوجه این وقایع شد و بعد از فوت مادرش، با پدرش قطع رابطه کرد. اواخر سال ۲۰۱۹ شنید که پدرش بعد از سکته وخیم در بیمارستان است و می‌خواهد بداند آیا او به دیدنش می‌رود. پائولا به دیدنش نرفت. پدرش که فوت کرد هم در مراسم ختمش شرکت نکرد: “به نظرم رفتن به مراسم ختمش بی‌احترامی به افرادی بود که واقعا او را دوست داشتند. بخشی از وجود من قبلا برای پدری که از دست رفته بود سوگواری کرده بود. به همین دلیل دیگر نیازی به این کار نداشتم”.

آنالیا و پائولا چند سال قبل با یکدیگر و دیگر فرزندان نظامیان و ماموران پلیس آشنا شدند که اعمال پدران خود را محکوم کرده بودند. آشنایی آنها تصادفی نبود. در سال ۲۰۱۷ که دولت راست میانه به ریاست جمهوری مائوریتسیو ماکری در قدرت بود، دیوان عالی حکمی صادر کرد که می‌توانست باعث آزادی زودهنگام صدها متجاوز به حقوق بشر شود و ادواردو کالینک هم در میان آنها بود. نیم میلیون معترض به خیابان‌ها رفتند و خواستار تغییر این حکم شدند و این اتفاق هم افتاد.

آنالیا می‌گوید: “این واقعیت که پدر من زندانی است، جامعه آرژانتین را ارزشمند می‌کند. حس کردم باید سکوت را بشکنم. می‌خواستم بگویم بیایید این را روشن کنیم که راه بازگشتی وجود ندارد. ما می‌خواهیم مطمئن شویم که پدرانمان تقاص جنایاتشان را می‌دهند”.


لیلیانا فوریو (چپ) و آنالیا کالینک بنیانگذار “داستان‌های نافرمانی”

آنالیا نظراتش را در بیانیه‌ای در فیسبوک منتشر کرد: “همه چیز از آنجا شروع شد…ما با هم تماس گرفتیم و ملاقات کردیم. تحملش در تنهایی بسیار سخت بود. تصمیم گرفتیم دور هم جمع شویم و در تظاهرات شرکت کنیم. اول چهار نفر با انرژی و اشتیاق شرکت کردند که همه خانم بودند”. آنها قانون سکوت خانواده را می‌شکنند و به همین دلیل خود را “داستان‌های نافرمانان” خطاب می‌کنند. بسیاری مدت‌هاست پدرانشان را ندیده‌اند و بسیاری هم مانند آنالیا، خواهر و برادرهایی دارند که دیگر با آنها حرف نمی‌زنند. پائولا می‌گوید: “من از اینکه امثال خودم را پیدا کردم بسیار خوشحال بودم، می‌دانستم که تنها نیستم. دیگران نمی‌توانستند طوری که آنها مرا درک می‌کردند بفهمند”.


پائولا (وسط) و آنالیا در راهپیمایی یادبود در سال ۲۰۱۹
پائولا و آنالیا در راهپیمایی یادبود در سال ۲۰۱۹

او می‌گوید جز با درمانگرش با کس دیگری نتوانسته بود درباره پدرش صحبت کند. توان شکستن سکوت بعد از ۲۳ سال، تسکین بزرگی بود. این گروه ۸۰ نفره که بیشتر زن هستند هر هفته با هم ملاقات می‌کنند، با هم غذا می‌خورند، درباره سیاست و احساساتشان صحبت می‌کنند و برای برنامه‌های جمعی هماهنگی می‌کنند. محور یکی از کوشش‌های آنها امتناع پدرانشان از اعتراف به جنایاتشان و کمک به دادستان‌ها برای محکوم کردن دیگر مجرمان است.

آنالیا می‌گوید: “هنوز منتظرم پدرم اعتراف کند. می‌دانم درباره قربانیانش اطلاعاتی دارد. پدر من برخلاف دیگران که بسیار پیر یا فرتوت هستند، هشیار است و حافظه شگفت‌انگیزی دارد. اینکه او ترجیح می‌دهد حرف نزند و سکوتش هنوز باعث رنج و آسیب می‌شود، مرا بشدت آزار می‌دهد”.

از آنجایی که این پدران صحبت نخواهند کرد، اعضای “داستان‌های نافرمانان” خواستار اصلاح قانون جزایی آرژانتین هستند تا در مورد جنایت علیه بشریت، فرزندان اجازه داشته باشند به ضرر والدینشان در دادگاه شهادت دهند. پرونده‌های شکایت از این مردان اغلب مثل جورچینی است که باید شواهد را تکه‌تکه کنار هم قرار داد و این فرزندان می‌توانند با دانسته‌های خود به آن کمک کنند، مثلا اینکه آنالیا می‌دانسته پدرش در محل کار با عنوان “دکتر کی” شناخته می‌شده است. یکی دیگر از اعضای داستان‌های نافرمانان از پدرش جزئیات بسیاری شنیده بود از زنده انداختن دستگیرشدگان از هلی‌کوپتر به اقیانوس ولی نتوانست در دادگاه شهادت دهد. آنالیا می‌پرسد: “از نظر اجتماعی، صحبت کردن بر ضد پدر در این جامعه مردسالار بشدت نکوهش می‌شود. پدر خودتان، از گوشت و پوست خودتان. خوب، اما اگر پدرتان شکنجه‌گر، متجاوز یا دزد باشد چه؟ نباید بتوانید چیزی بگویید؟ مردم حتی این را زیر سوال هم نمی‌برند. شاید وقتش رسیده که ما این کار را بکنیم”.

داستان‌های نافرمانان در روز ملی یادبود که سالگرد کودتای نظامی است، ۲۴ مارس ۲۰۱۸، به خیابان‌ها رفتند. بر اعلامیه رنگارنگ آنها نوشته بود: “ما خویشاوندان عاملان نسل‌کشی هستیم”. آنالیا می‌گوید مردم با تعجب نگاه می‌کردند، عده‌ای به گریه افتادند ولی بسیاری شروع به دست زدن کردند: “این اولین بار بود که خویشاوندان عاملان، چنین موضع‌گیری علنی‌ای می‌کردند”.


آنالیا و دیگر اعضای داستان‌های نافرمانان

ولی هنوز همه آماده نیستند. این جمع برای بعضی از خویشاوندان قربانیان و بازماندگان ناخوشایند است. یکی از قربانیان به نام دلیا باررا در سال ۲۰۱۹ در گفتگو با بی‌بی‌سی سوال کرد: “این فرزندان نافرمان فرصت حرف زدن زیاد داشتند ولی این کار را زودتر انجام ندادند. چرا؟”. او گفت به آنها اعتماد ندارد، بخصوص آنهایی که پدرانشان را با وجود همه اعمالشان هنوز دوست دارند: “به من بگو دوستش نداری، شاید آنوقت فرق کند”.


دلیا باررا چند بار در دادگاه شهادت داده؛ او وقتی ۲۲ سال داشت با شوهرش هوگو که هنوز مفقود است ربوده شد

این موضوع برای فرزندان مجرمان محکوم اغلب غامض است. آنالیا می‌گوید: “ببین، این سوال را بارها از خودم می‌پرسم، در جمع‌مان همیشه درباره‌اش بحث می‌کنیم. چطور می‌شود عواطف را دخالت نداد؟ چطور می‌توانی خاطرات خوبت را پاک کنی؟ چطور می‌توانی تصمیم بگیری عشق بورزی یا نورزی؟ من حاضر نیستم از این پدری که روزی دوستش داشتم دست بردارم، قسمتی از من می‌خواهد او را حفظ کند. به همین دلیل هم من با این تناقضات زندگی می‌کنم”.

بعضی‌ها هم از این فراتر رفته‌اند و خود را فرزندان یا “دختران سابق” خطاب می‌کنند یا رسما درخواست کرده‌اند نام خانوادگیشان را تغییر دهند. آنالیا می‌گوید: “به نظرم این یک تصمیم بسیار شخصی است ولی برای من چیزی را عوض نمی‌کند. من حق این نام خانوادگی را فقط به پدرم نمی‌دهم. این نام خانوادگی من، خانواده من و گذشته من هم هست”.

پائولا هم موافق است. وقتی پدرش زنده بود به او گفته بود: “تو خیلی چیزها را از خیلی‌‌ها گرفتی ولی اسم من را نخواهی گرفت. تو آن را لکه‌دار کردی، آلوده کردی. اما من آن را پاک خواهم کرد”.

.
او بعد از مرگ پدرش از گروه کناره‌گیری کرد ولی می‌گوید: “موضع اخلاقیم در باره دیکتاتوری نظامی و نقش پدرم در آن تغییری نکرده است. هنوز احساس مسئولیت می‌کنم که حرف بزنم و بدون توجه به رابطه‌ای که هر کس ممکن است با شکنجه‌گرش داشته باشد، مردم را در آرژانتین و سراسر دنیا بیدار کنم. به همین دلیل این مبارزه هرگز تمام نخواهد شد”.

2021-04-08 پرچم عدالت در دست سرمایه. پیرامون جریان عدالت‌خواهی. مهران جنگلی‌مقدم. منجنیق. فلاخن 183

پرچم عدالت در دست سرمایه. پیرامون جریان عدالت‌خواهی. مهران جنگلی‌مقدم. منجنیق. فلاخن 183

فلاخن صد و هشتاد و سوم را اینجا بخوانید
http://manjanigh.de/wp-content/uploads/2021/04/falakhan183.pdf

پرچم عدالت در دست سرمایه
پیرامون جریان عدالت‌خواهی
مهران جنگلی‌مقدم
183 فالخــن3
در تاریخ ۳ دیماه ٩٩ تجمعی در اعرتاض به مالکیت خصوصی هفتتپه و درخواست خلع ید از بخش خصوصی در مقابل
وزارت دادگسرتی استان تهران برگزار شد. هامن روز خربگزاری فارس نزدیک به سپاه پاسداران در پوشش خربی خود از
این تجمع اینطور نوشت:
»جمعی از دانشجویان انقالبی دقایقی پیش با حضور در مقابل وزارت دادگسرتی خواستار خلع ید مالک رشکت کشت و
صنعت نیشکر هفتتپه شدند. تجمعکنندگان در شعارهای خود نسبت به واگذاریها و خصوصیسازی نادرست انتقاد
کردند. این تجمع اعرتاضی با عنوان »فریاد مستضعفان« و به همت دفاتر بسیج دانشجویی در دانشگاههای بزرگ تهران
و با مطالبهی خلع ید مالکان رشکت کشت و صنعت نیشکر هفتتپه برگزار شده است. میالد گودرزی فعال رسانهای،
محمدصادق شهبازی دبیر اسبق جنبش عدالتخواه دانشجویی و جواد نراقی مسئول بسیج دانشجویی دانشگاه تهران نیز
در این تجمع انتقاداتی را دربارهی روند نادرست خصوصیسازی و عملکرد غلط مسئوالن دولتی در اینباره بیان کرده و
1 »
خواستار خلع ید مالک رشکت کشت و صنعت نیشکر هفتتپه شدند.
اما آنطور که از روزهای پیش از برگزاری تجمع روشن است و آنطور که »کانال مستقل کارگران هفتتپه« در مطلبی در
خصوص »مرزبندی آشکار با طیفهای مختلف رشکتکننده در تجمع ۳ دی« مینویسد: »تجمع بنا به فراخوان کارگران
هفتتپه شکل گرفته و از گروه خاصی دعوت به عمل نیامده بود.« خربگزاری فارس و دیگر خربگزاریهای حکومتی
دربارهی فراخوان اولیهی این تجمع و ترکیب سایر تجمعکنندگان سکوت میکنند. کانال مستقل در اینباره روشن میکند
که: »این تجمع در پی فراخوان کارگران هفتتپه شکلگرفته است و نه میشود گفت فعالین مستقل به تبع عدالتخواهان
به تجمع آمدند و نه برعکس، بلکه هر کدام جداگانه در تجمع حضور پیدا کردند.« با اینحال خربگزاریهای حکومتی که
تنها حضور »دانشجویان انقالبی در حامیت از کارگران هفتتپه« را پوشش دادهاند آشکارا عاملیت کارگران هفتتپه در
1  تجمع دانشجویان انقالبی مقابل وزارت دادگسرتی | درخواست برای خلع ید مالک رشکت نیشکر هفت تپه. خربگزاری فارس.4
پرچم عدالت در دست رسمایه
اعالم فراخوان تجمع و حضور دیگر حامیان هفتتپه را حذف میکنند. حذف عاملیت کارگران تنها به نوع پوشش خربی
این تجمع محدود منیشود. طیف عدالتخواه حکومتی رشکتکننده در این تجمع با رس دادن شعارهایی غیر از آنچه
مورد خواست کارگران در هفتتپه است و با گفنت اللهاکرب تالش میکند صدای کارگران شنیده نشود. بخشی از آنچه در
آن تجمع گذشت از زبان کانال مستقل به این رشح است: »فعالین مستقل شعارها و پالکاردهای رسخرنگ متفاوت با
عدالتخواهان داشتند. بهطوری که عدالتخواهان حین شعار “اصل خصوصیسازی، فرمان بورژوازی” فعالین مستقل،
فریاد اللهاکرب رس میدادند. در مورد شعار “نان، کار، آزادی، ادارهی شورایی” و “مرگ بر ستمگر، درود بر کارگر” نیز وضع
به همین منوال بود. عدالتخواهان متایل بسیاری داشتند که تجمع را به رنگ شعارهای خود دربیاورند که البته با حضور
فعالین کارگری مستقل، بازنشستگان و دانشجویان موفق نشدند. عدالتخواهان حارض در تجمع آشفته شده بودند و به
صورتی عصبانی میگفتند که فعالین مستقل، مخل نقشههایی شدند که آنها در ذهن خود برای تجمع داشتند. حارضین
در تجمع بارها شاهد این بودند که عدالتخواهان هنگام شعار دادن فعالین مستقل تالش کردند تا صدای آنها را رسکوب
کنند. یکی از عدالتخواهان در توییرت خود ضمن تالش برای انگ زدنهای امنیتی در مورد طیفهای غیربسیجی حارض
در تجمع نوشت: “عامل تفرقه ممکن است یک گروه باشد با هدف برهم زدن تجمعات دانشجویی و یا ممکن است یک
2 »
کانال مجازی وابسته باشد که خود را با نام مستقل به مخاطب قالب میکند. باید مراقب این جریانات باشیم…”
ترکیب ناهمگن این تجمع مرکب از کارگران هفتتپه، تعدادی از فعاالن چپ مستقل و جریانی که برجستهترین نام بین
3 »است این پرسشها را به وجود آورد که چه دالیل و زمینههایی موجب آن شد
آن »جنبش عدالتخواه دانشجویی
که جریانی آشکارا حکومتی به اعرتاضات کارگری و فرودستان ورود و به ترتیبی که در گزارش کانال مستقل آمد مدعی
حامیت از آنها شود؟ ادعای حامیت جنبش عدالتخواه دانشجویی از کارگران و فرودستان چه معنای طبقاتی و سیاسیای
دارد؟ سازماندهی اعرتاضات فرودستان و کارگران واجد چه خصلتویژگیهایی است که این امکان را برای مداخلهی
جنبش عدالتخواه دانشجویی فراهم کرده است؟ بروز عارضهای به اسم »گفت ِ وگو« و برگزاری الیو اینستاگرامی برخی
از لیدرهای کارگری هفتتپه با عنارصی از جریانی موسوم به جنبش عدالتخواه دانشجویی که در جایگاهی فرادست و
برخوردار از انواع امتیازات امنیتی، رسانهای و متشکل شدن ایستاده است ناشی از چیست؟
2  هفت نکته در مورد مرزهای آشکار طیفهای حارض در تجمع 3 دیماه. هفتتپه-کانال مستقل کارگران.
3  در رابطه با موضوع این منت، هم از عبارت جریان عدالتخواهی و هم از یکی از تعیینیافتهترین و متشکلترین بخشهای
این جریان یعنی جنبش عدالتخواه دانشجویی استفاده کردهایم و نام بردهایم. نشانهها حاکی از آن است که »عدالتخواهی«
در جمهوری اسالمی به لحاظ دربرگیرندگی نیروها، منشا و اهداف -بهرغم برخی تفاوتها- به گونهای است که میتوان آن را
یک جریان یا طیف نامید. با اینحال هامنطور که گفته شد متشکلترین بخش این جریان یا طیف هامن جنبش عدالتخواه
دانشجویی است که محل اصلی ارجاع ما در این منت است. با اینحال مواردی نیز وجود دارد که ارتباط تشکیالتی با جنبش
عدالتخواه دانشجویی ندارد. در این موارد از عبارت کلی »جریان عدالتخواهی« استفاده کردهایم.5
پرچم عدالت در دست رسمایه
در این منت به برخی از این پرسشها خواهیم پرداخت. اما پیش از هر چیز ابتدا تاملی خواهیم کرد بر روی ماهیت جنبش
عدالتخواه دانشجویی تا بتوانیم از خالل این تامل کارویژه، آثار و نتایج و ربط آن را به مبارزات کارگران و فرودستان
نشان دهیم.
***
برای درک ماهیت »جنبش عدالتخواه دانشجویی« باید به خاستگاه سیاسی-طبقاتی »انقالب اسالمی« بازگشت. قدم
نخست البته نیازمند تفکیکی رضوریست بین انقالب اسالمی و انقالب ۵۷ .از اینرو که انقالب ۵۷ فراتر از گرایش معینی
بود که نطفهی انقالب اسالمی را درون خود حمل میکرد. این تفکیک نه برجسته ساخنت امری هویتی به سود انقالب
۵۷ ،بلکه برجسته ساخنت پدیدهای است که در عین اینکه دهههاست زیر رسکوب سیاسی قرار دارد، همچنان بالقوهگی
ارائهی بدیلی واقعی در مقابل نظام مستقر را دارد. به میان کشاندن پای بدیل واقعی نظام ستم و نابرابریساز مستقر،
البته به موضوع جنبش عدالتخواه دانشجویی ارتباط دارد. از این جهت که این جریان نیز مدعی ارایهی یک بدیل در
برابر دو جناح اصالحطلب و اصولگراست. جریان سومی که معتقد است در چند دههی اخیر انشقاقی بین نظام جمهوری
اسالمی و انقالب اسالمی شکل گرفته است و حاکمیت همچنان این توانایی را دارد که با شکلگیری جریانی عدالتخواه
از درون آن شکاف را برطرف کند. این توانایی از جمله در بازگشت به آرمانهاییست که برخی از مهمرتین چهرههای
جنبش عدالتخواه در عرصهی عمومی معتقدند توسط دو جناح مسلط درون حاکمیت زیر گرفته شده است. شعارهایی
مانند حامیت از محرومان و برقراری حکومت عدل اسالمی. درک ماهیت این شعارها اما بدون در نظر گرفنت شعار دیگر
انقالب اسالمی ممکن نخواهد بود: استقالل و مبارزه با استکبار جهانی. شعاری که با دگردیسی به مفهوم امنیت ملی دو
قرائت کالن را در حوزهی عدالت ِ خواهی درون حاکمیت رقم زده است. قرائتی که معتقد است بدون مبارزه با فساد و
رانت و سایر مظاهر بیعدالتی منیتوان از امنیت ملی پایدار و به طریق اولی مبارزه با استکبار جهانی حرف زد و قرائتی
که باور دارد تا زمانی که ما نتوانیم تهدیدهای آمریکا را در منطقه دفع کنیم امنیت ملی همچنان بر هر گزینهی دیگری
ارجحیت دارد و آرمانهایی مانند حامیت از محرومان را، ولو آنکه از آرمانهای برسازندهی انقالب اسالمی باشد، باید ذیل
پروژه-گفتامن امنیت ملی قرار داد. این دو قرائت چنانچه در ادامه نشان خواهیم داد منشا تفاوت جریان عدالتخواه
از یکسو با جناح اصولگرا و از سوی دیگر منشا اختالفاتی درون جریان عدالتخواهی شده است. نیروی دیگری را هم
میتوان نام برد که هم به عمیقتر شدن شکاف امنیت ملی و عدالتخواهی کمک میرساند و هم در این شکاف زیست 6
پرچم عدالت در دست رسمایه
4
میکند؛ چپ محور مقاومت.
اما این متام داستان نیست. آنچه جنبش عدالتخواه دانشجویی را -به شمولیت پدران فکری و لیدرهای میدانی آن- از
جناحهای رسمی جمهوری اسالمی متامیز میکند، نه فقط رویکرد عدالتخواهانهی آنها بلکه بیش از هر چیز، ناظر به
شعار استقالل و مبارزه با استکبار جهانی و مسئلهی ادغام جمهوری اسالمی در غرب است. از اینرو که این جریان دریافته
بین حامیت از محرومان که نیازمند پروژههای مشخص اقتصادیست و ادغام در رسمایهداری بیناملللی، رابطهی معناداری
وجود دارد و تا زمانی که دستکم از شتاب چنین ادغامی کاسته نشود، حامیت از محرومان عمال ناممکن خواهد بود.
با اینحال تقلیلگرایانه خواهد بود اگر مبارزه با استکبار، استقالل و امنیت ملی نزد جریان عدالتخواهی را به مبارزه با
نئولیربالیسم به عنوان فاز متأخر رشد و جهانگسرتی رسمایهداری فرو بکاهیم. مسئلهی اصلی برای این جریان خود ادغام
در غرب است و نئولیربالیسم به این دلیل که نسخهی توسعهی رسمایهداری جهانی با پیشقراولی بلوک اروپایی-آمریکایی
آن است از سوی این جریان نفی میشود وگرنه اگر چنین روش توسعهای از غرب و نهادهای غربی به عنوان رشط ادغام
توصیه/تحمیل منیشد و مثال به عنوان روشی بومی برای توسعهی رسمایهداری داخلی ابداع میگشت، به دالیل طبقاتی
بعید بود که مخالفتی از سوی این جریان برمیانگیخت و پروژهی حامیت از محرومان با روشهای دیگری مانند خیریه و
امثالهم در پیش گرفته میشد. به اینترتیب میتوان حامیت از محرومان و عدالتخواهی را در جای دقیقاش یعنی ذیل
پروژهی مبارزه با استکبار جهانی نشاند ولو آنکه عنارص مختلف طیف جریان عدالتخواهی با این تفسیر مخالفت کنند.
با این صورتبندی؛ یعنی عدالتخواهی ذیل استکبارستیزی، نقطهی متایز و اختالف اصلی این جریان با دو جناح اصلی
حاکمیت آشکار میشود. خطوط اصلی چنین متایزی با اصالحطلبان از پیش روشن است. اما متایز جریان عدالتخواهی با
اصولگرایان از حیث مبارزه با استکبار جهانی نیاز به توضیح دارد. هستهی بوروکراتیک و رسمی اصولگرایی که با برندهایی
نظیر قالیباف، جلیلی و نهادهایی مانند سپاه و بنیادهایی نظیر بنیاد مستضعفان و آستان قدس رضوی منایندگی میشود
با متهیدات نهچندان متفاوتی از اصالحطلبان، ادغام در رسمایهی جهانی را از منظر رضورتهای حکمرانی و پیوند رضوری
با سایر بلوکهای رسمایهداری پذیرفته است. شاید چنین گزارهای با توجه به تنشهای نظامی که سپاه آن را در منطقه
مدیریت میکند و امتیازات بیرقیبی که بنیاد مستضعفان در اقتصاد داخلی از آن بهرهمند است، عجیب به نظر برسد.
ادغام، یک سویهی ایجابی دارد و یک سویهی سلبی و اصولگرایان دوشادوش جناح دیگر حاکمیت هر دو سویهی این
پروژه را پیش میبرند. در خصوص سپاه، که در فهم سیاسی عامه منتسب به جناح اصولگراست، آنچه اهمیت دارد و
کارویژهی اصلی آن بوده پیش بردن »سویههای سلبی ادغام« است. سویهی سلبی بیش از هر چیز متوجه تثبیت و استقرار
4  برای آشنایی با چپ محور مقاومت و رویکرد چپ »آنتیامپ« رجوع کنید به کتاب »انکار خیزش دیماه« نوشتهی امین
حصوری. نوبت اول. اردیبهشت 1398 .منجنیق7
پرچم عدالت در دست رسمایه
نظام سیاسی و ضامنت بقای آن محسوب میشود. هرچند محتوای اصلی فعالیت سپاه و نهادهای امنیتی مولفههایی
مانند استقالل و امنیت ملیاست اما این داللتهای ظاهری، که البته واقعی هم هستند، فینفسه واجد هیچ معنایی
نیستند و جز در خدمت امری دیگر به خودی خود هیچ کارکرد و اهمیتی پیدا منیکنند. آن امر دیگر انکشاف رسمایهداری
در جمهوری اسالمیست که با کدهایی مانند توسعه، پیرشفت، متدنسازی و نظایر آن نامگذاری میشود. انکشاف رسمایه
رضورتها و الزاماتی دارد که برخالف نظر بسیاری از مخالفان جمهوری اسالمی، این رژیم آن را به خوبی درک کرده و
به قدر توازن موجود بین قدرت او و رقبا و رشکایش در مسیر آن حرکت میکند. از جمله این الزامات توسعهی برنامه
نظامی و افزایش نفوذ منطقهایست که سپاه عهده دار آن است. اگر گسست و پیوست جمهوری اسالمی به مناسبات
جهانی رسمایه و تنظیامت و مدیریت آن را هامن چیزی بدانیم که »ادغام« در رسمایهی جهانی میگويند، سپاه دقیقا
یکی از بازیگران اصلی این پروژه است. منتها نه با تصوری که از سپاه بازمنایی میشود مبنی بر مخالفت مطلق سپاه با
ادغام جمهوری اسالمی در رسمایهی جهانی. اگر در یک مدل سادهسازیشده و تقلیلگرا رسمایهی جهانی را به دو بلوک
غربی )آمریکا و اروپا( و رشقی )چین و روسیه( تقسیم کنیم، پروژهی ادغام در بلوک رشقی رسمایهی جهانی در همهی
ابعاد اقتصادی، سیاسی و نظامی صورت پذیرفته است. بنابراین به صورت مشخص بحران ادغام در جمهوری اسالمی نه
با رسمایهی جهانی بلکه تنها با بلوک غرب رسمایهی جهانی است. سپاه به عنوان معرف جناحی از رسمایه در ایران که به
غلط مشهور است به تنش و دعوا با جهان، رشیانهای حیاتیاش به یکی از دو بلوک رسمایهی جهانی وصل است و از
این حیث با »جهان« نه تنها ابدا کاری ندارد، بلکه در خدمت منافع دوسویه با آن قرار گرفته است. به اینترتیب مسئله
تنش و مدیریت تنش با بلوکی از رسمایهی جهانی است که »غرب« نامیده میشود. چنین تنشی هم واقعی است و هم
اینکه به دلیل الزامات انکشاف رسمایه در ایران باید آن را مدیریت کرد. الزم به ترصیح است که وقتی از وجود تنش و
لزوم مدیریت آن میگوییم منظور ما ابدا »تضاد« نیست. مجموعهی روابط سیاسی اقتصادی و امنیتی جمهوری اسالمی،
بهخصوص با کشورهای اروپایی و نیاز آن به کاسنت تنش با آمریکا حکایت از فقدان تضاد دارد.
نکتهی بعد اینکه ادغام در نسبت با جمهوری اسالمی با وجود نیروهای متنوع صاحب نفوذ درون آن، هرگز یک پروژهی
انفعالی نیست. به این معنی که از جهات مختلف جمهوری اسالمی توانایی آن را دارد که رشوط خود را در آن لحاظ
کند. )این گزاره اما به این معنا نیست که جمهوری اسالمی توانایی تنزدن از ادغام را دارد(. بخشی از این رشوط گرفنت
تضمین برای بقای سیاسی است. این هامن بخش سلبی ادغام است که از جمله توسط سپاه در منطقه و نهادهای امنیتی
در داخل، به رشحی که خواهیم گفت، پیش برده میشود. سویهی سلبی با مهیا کردن پیشرشطهای بقا و ثبات سیاسی
در خدمت »سویهی ایجابی ادغام« قرار میگیرد. سویهی ایجابی ادغام ایجاد طبقهای از بورژوازی داخلی و انعطافپذیر 8
پرچم عدالت در دست رسمایه
کردن ساختارهای اقتصادی و سیاسی است برای پیوند خوردن به رسمایهی جهانی. ایجاد طبقهی بورژوای حاکم نیز با
دو میانجی پیش میرود. میانجی اول غارت ثروتهای عمومی مانند منابع طبیعی و غیره است. کاری که از جمله بنیاد
مستضعفان و آستان قدس رضوی و دیگران با انواع زد و بندهای مالی، مالیاتگریزی، زمینخواری و تصاحب و مصادرهی
اموال عمومی از چهار دهه پیش مشغول آنند. اینجا غارت را باید ذیل پروژهی تداوم چرخههای انباشت اولیه دید تا
منطق خودویژهی آن درک شود. با این وجود عوامل برسازندهی بورژوازی بر خالف تحلیل برخی اقتصاددانان چپگرا
مانند مهرداد وهابی، فقط محدود به پروژهی غارت نیست. غارت تنها بخشی از ابزارهای پروسهی انباشت است که
ارگانهای حاکمیتی به صورت ویژه از آن برخوردارند. غارت را نیز میتوان به عنوان جزء دوم سویهی سلبی ادغام مشاهده
کرد یا حلقهی واسطهای بین سویهی سلبی و ایجابی ادغام. اگر غارت انباشتی به شیوهی غیررسمایهدارانه است، عوامل
دیگر برسازندهی طبقهی بورژوای حاکم مستقیام از سازوکارهای رسمایهدارانه ناشی میشود. مشخص ِ ترین این سازوکارها
بهرهکشی از نیروی کار است. قابل تامل آنکه اصلیترین بنیادها و نهادهای غارت مانند بنیاد مستضعفان و آستان قدس
رضوی با صدها مجتمع صنعتی و کارخانه و فروشگاه زنجیرهای و غیره مستقیام از افزایش نرخ استثامر طبقهی کارگر در
همهی سطوح آن -از تولید تا حملونقل و نگهداری و فروش- بهرهمند میشوند.
اگرچه در ظاهر غارت مستقیام ارتباطی با ادغام در رسمایهی جهانی ندارد، اما جز با منطق تاریخی رسمایه و به مثابه
پیشدرآمدی بر ظهور بورژوازی منیتوان آن را تحلیل کرد. از طرف دیگر مطیع ساخنت نیروی کار و افزایش نرخ استثامر
و خلق حوزههای جدید سود و کاالییسازی -رژیم انباشت نئولیربالی- ارتباط مستقیم با ادغام دارد. از این حیث که هم
رسمایهی داخلی را برای ورود به بازارهای جهانی فربه و قرباق میکند و هم از جمله عوامل تحریک رسمایهی جهانی
برای ورود به بازارهای داخلی شمرده میشود. به اینترتیب ما با یک پدیدهی چندوجهی روبروییم. از یکسو مقدمات و
ِ مقومات نظامی بقای نظام سیاسی، از سوی دیگر انواع پروژههای غارت که بورژوازی داخلی نیاز دارد مراحل جنینیاش
را به کمک آن سپری کند و از سوی آخر مناسبات طبقاتیای که در آن تحرک، امنیت و انباشت رسمایه به باالترین حد
ممکن برسد. اینها بسرتهای سیاسی-طبقاتی رشد رسمایهداریایست که صاحبان رسمایه چه در بخش نظامی، چه در
کارکرد غارتگرانهی آن و چه در حوزهی تنظیم مناسبات طبقاتی در آن ایفای نقش میکنند. ادغام در مناسبات جهانی
رسمایه، هم به عنوان پیشرشط انکشاف طبقاتی و هم در مقام یکی از نتایج آن، درون چنین وضعیتی رضوری میشود.
کاری که از سپاه و بنیادهای زيرمجموعهی آن تا ساختار سه قوه و انواع سازمانها و ارگانها در حوزهی سیاست و
اقتصاد و فرهنگ مشغول انجام آنند. تفاوت در نقشهایی که هر کدام از این عوامل بر عهده دارند، در عینحال که این
تفاوتها واقعیاند، پدیدآورندهی دو سویهی ایجابی و سلبی از ادغام اند و در تحلیل نهایی بخشها و اجزای متفاوت 9
پرچم عدالت در دست رسمایه
یک پروسهی واحدند.
با توجه به اینکه ادغام یک گرایش دوطرفه است، علیالقاعده از سوی منایندگان رسمایهی جهانی البته به صورت مرشوط
مورد استقبال قرار میگیرد. باید گفت دعوای سیاسی و نظامی جمهوری اسالمی با آمریکا و ارساییل در منطقه بر رس هیچ
چیزی نیست به جز رشوط ادغام. حضور نظامی جمهوری اسالمی در منطقه، علیرغم هیاهوهای مخالفخوان قدرتهای
غربی، روند الزم و اجتنابناپذیر ادغام متامعیاری محسوب میشود که مورد مطالبهی همهی بلوکهای رسمایهداریست.
نزاع بر رس اقدامات نظامی جمهوری اسالمی در منطقه تنها چانهزنی بر رس حدود و اندازهها و تعیین جایگاه ایران در
پلتفرم رسمایهی جهانی است. قطعا از منظر عقالنیت بورژوازی حاکم هرچه تضمین بقا از استحکام بیشرتی برخوردار
ُربازدهتری در این پلتفرم خواهد داشت. از سوی دیگر آغوش رسمایهی جهانی برای ادغام با
باشد جایگاه باالتر و نقش پ
ورود به فاز متأخر رشد رسمایهداری یعنی نئولیربالیسم در چهار دههی اخیر بیش از گذشته گشوده است. نئولیربالیسم
همزمان بر روی دو فاکتور مهم تاثیر میگذارد. از سویی با خلق حوزههای جدید کاالیی سازی و استخراج بیشرتین نرخ
بهره از نیروی کار، بر توان بورژوازی و رشد این طبقه میافزاید -وسوسه ای بیبدیل که با اسم رمز توسعه راس نظام را
به رصافت تفسیری جدید از اصل ۴۴ قانون اساسی انداخت-، از سوی دیگر با ظهور ابزارهای جدید ارتباطی و انقالب
انفورماتیک و سهولت جابجایی رسمایه راه را برای بهرهمند شدن از این امکانها رو به سایر بلوکهای رسمایه میگشاید.
در دورهی متاخر رشد رسمایهی جهانی، اگر تضمین ِ های امنیتی-نظامی کافی برای بقای یک نظم سیاسی تدارک دیده
نشود، جابهجایی رسمایه میتواند به جابهجایی نیروی مستقر سیاسی گره بخورد. تدارکاتی که نهادهای امنیتی و نظامی
به نام حفظ امنیت ملی -و نه مبارزه با استکبار جهانی- عهدهدار انجام آنند. کل این پروسه توسط دولت رسمایهداری
)دولت در مقام آپاراتوس حکمرانی نه فقط هیات وزرا( در ایران پیش میرود. بنابراین دو سویهی سلبی و ایجابی ادغام
وجود هر دو جناح و گرایشهای نظامی-امنیتی و اقتصادی موجود در آن را الزامی میکند. از سپاه پاسداران و قرارگاه
خاتماالنبیا تا آستان قدس رضوی و سازمان خصوصیسازی و سازمان برنامهوبودجه و اتاق بازرگانی، هم آن نهادها که
پروژههای امنیتی و نظامی را در داخل و منطقه پیش میبرند و هم آن بنیادهایی که منابع عمومی را غارت میکنند و هم
آن ارگانها و سازمانهایی که مسیر افزایش نرخ استثامر از نیروی کار را هموار میسازند، بخشهای گوناگون و در مراحلی
ِ در حال رقابت و نزاع با هم دولت رسمایهداریاند که هرکدام نقشی در پروسهی ادغام بر عهده دارند. از شکلگیری
و قوام بورژوازی به مدد چرخههای غارتگرانه و تکرارشوندهی انباشت اولیه تا تنظیم و کنرتل رابطه بین رسمایهدار و
نیروی کار و ابزارهای تولید بگیرید تا تثبیت بقای نظام سیاسی حاکم. ادغام و مهمرتین خروجی آن تسهیل جابهجایی
رسمایهی جهانی متکی بر چنین ساختارهای اقتصادی و سیاسیای است. فهم اینکه چطور »نئولیربالیسم واقعا موجود« در 10
پرچم عدالت در دست رسمایه
خدمت پروسهی ادغام قرار میگیرد، دشوار نیست. نیروی کار ارزان و مطیع، بازار مقرراتزداییشده و افزایش حوزههای
کاالییشده که معارصترین اشکال آنها درون ساختارهای نئولیربال مهیا میشود، هم به فربه شدن رسمایهی داخلی کمک
میکند و آن را در جایگاه فرادستتری در رویارویی با رسمایهی خارجی قرار میدهد و هم جذابترین بخش بستههای
پیشنهادی و مشوقهای اقتصادی روی میز هر مذاکرهای با غرب است. اینکه وجوه سلبی پروسهی ادغام به چه دلیل بیش
از سه دهه به درازا انجامیده و کامکان چشمانداز مطمئنی را در بر ندارد بحث جداگانهای میطلبد. اما همچنان مسیر
ادغام از هر دو سویهی سلبی و ایجابی آن که نهادهای نظامی و بنیادهای اقتصادی و در تحلیل نهایی دولت رسمایهداری
در جمهوری اسالمی برعهده دارد، میگذرد. به اینترتیب نه تنها »مبارزه با استکبار جهانی« مسئلهی حاکمیت نیست
بلکه نظام تن به یک تغییر پارادایم عقالنی از آن به »امنیت ملی« داده است. باقی هرچه است رتوریک و لفاظی و
شعارهای ایدئولوژیک است که جنبش عدالتخواه زمین منی ِ گذارد و البته حاکمیت هم به فراخور رضورت حفظ بخشی
از نیروهایش و وظایفی که از عهدهی این جریان برمیآید، و البته به تعبیر سعید زیباکالم فقط به شیوهای مناسکی و
آیینی از آن استفاده میکند.
رضورت ادغام بیش از هر چیز ناشی از تطور و تغییر ماهیت طبقاتی جمهوری اسالمی است از یک نیروی خردهبورژوای
سنتی به یک بورژوازی متامعیار و پذیرش الزامات جایگاه طبقاتی جدید که از زایش و نقطهی رشد آن ۴۰ سال میگذرد.
جمهوری اسالمی مانند و بیش از هر نظام رسمایهداری دیگری درگیر بحرانهای این شیوهی تولید اجتامعی است.
نظامیگری در منطقه، رویکرد امنیتی در داخل و پیش بردن پروژههای نئولیربالی پاسخهای توامان به بحران رسمایه در
ایران است. اگر در برخی ماملک بحرانهای ناشی از رکود رسمایه با توجه به زیرساخت ِ های اجتامعی، به وقوع تدریجی
نتایج و عوارض بحران میانجامد، در ایران به سبب امتناع تاریخی رسمایهی صنعتی و زیرساختهای اجتامعی متناسب
با آن، بحرانهای رسمایه نتایجی عمیقتری پدید میآورد. جریان عدالتخواهی گرچه مسئلهاش تاخنت بر نتایج این
بحرانهاست اما به دلیل ریشههای ایدئولوژیک طبقاتی قادر نیست وضعیت را با متام اجزا و نتایجاش ببیند و تحلیل
5 به همین دلیل بیش از هر چیز شبیه آدمیست که میخواهد با بیلچه مسیر
کند و به نیرویی علیه آن تبدیل شود.
حرکت سیل را تغییر دهد. هیچ نیرویی قادر نخواهد بود جلوی تکامل رضوری طبقاتی جمهوری اسالمی بایستد. نتیجهی
5  به این اظهارات سعید زیباکالم در سخرنانیای به اسم »انقالب در حال انحالل« به عنوان اعرتافی به ناتوانی در شناخت
وضعیت با متام اجزا و نتایجش و انجام دادن کاری علیه آن میتوان اشاره کرد: »در عموم تشکلهای رسارس کشور، چه آن عزیزان
من تحت نام جنبش عدالتخواه، چه غیر اونها در تشکلهای بسیج و جامعهی اسالمی و مستقلها، هیچ تلقی و برنامه و فکری
راجع به اینکه به بیتاملال وقتی تعدی و تجاوز میشود باید چه کار کنیم، هیچچیز وجود ندارد. پایکارترین، صدیقترین و
متعهدترین که میشود جنبش عدالتخواه، که عزیزان و برادران و خواهران من هستند، اما ]نزد آنها هم[ هیچ برنامهای وجود
ندارد.« به نقل از کانال تلگرامی سعید زیباکالم.11
پرچم عدالت در دست رسمایه
قهری چنین مقاومتی تبدیل شدن به یک جریان ارتجاعیست که خواهان برقراری مناسبات قدیم است. این تازه وضعیت
جنبش عدالتخواهی است که مقصد بازگشت اش آرمانهای انقالب اسالمی در سال ۵۷ است وگرنه ارتجاعیتر از اینها
هم هستند که با نفی هر امر مدرنی خواهان بازگشت به صدر اسالماند. ارادهی معطوف به این بازگشت واضح است که
حاوی هیچ نتیجهی واقعیای نخواهد بود و بیش از مقاومت کوری در برابر واقعیت، افتخاری نصیب فعاالن آن نخواهد
کرد. جنبش عدالتخواهی تقریر نوستالژیزدهی این مقاومت کور است توسط آخرین بازماندگان خردهبورژوازی سنتی
که کاری منیکنند جز حاشیهنویسی بر آرمانهایی که از ابتدا نیز تسهیلگر ظهور بورژوازی جدید بودند.
***
6 یک سال پیش از
در سال ۱۳۸۱ رهرب جمهوری اسالمی به دومین هامیش رسارسی جنبش دانشجویی نامهای میفرستد.
آن در تاریخ ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۰ پیامی هشتمادهای از سوی خامنهای خطاب به رسان سه قوه در خصوص برخورد با
مفاسد اقتصادی نوشته شده بود. تالش برای مبارزه با مفاسد اقتصادیای که از »دنیاطلبی و کمتقوایی« مسئوالن نظام
ناشی میشد، دستکم به سالهای اولیهی بعد از پایان جنگ هشت ساله بازمیگشت. در ابتدای دههی ۷۰ حشمتالله
طربزدی در نرشیهی پیام دانشجو و مهدی نصیری در نرشیهی صبح از حزباللهیهایی بودند که از منظر دفاع از ارزشهای
انقالب اسالمی برخی مفاسد اقتصادی را افشا میکردند. به اين لیست میتوان افراد و جریاناتی که با نرشیاتی مانند
شلمچه، یالثاراتالحسین و جبهه معرفی میشدند را افزود که مقارن با برآمدن اصالحات، متناسب با نوع مواضعشان در
خصوص مسائل فرهنگی، از نظر سیاسی مخالف هرگونه مذاکره با آمریکا و به لحاظ اقتصادی انزواگرا بودند. احتامال به
استثنای برخی، از جمله طربزدی که با آغاز دهه ّ ی هشتاد به مسیر دیگری رفت، این نرشیات همگی معرف دستهجات
و گروههای مرتبط با نهادهای امنیتی بودند که کارشان حمله به سخرنانیها و کتابفروشیها، سینامها و دفاتر نرشیات
7 در سالهای بعدتر با خوابیدن باد اصالحات و ضعیف شدن صداهای مخالف در
و کتک زدن دانشجویان معرتض بود.
6  پیام به دومین هامیش رسارسی جنبش دانشجویی.6 آبان 1381.
7  در کنار حمالتی که گروههای فشار به سخرنانیها و تجمعات میکردند و بسیاری از آنها در مطبوعات منعکس میشد،
یکی از معنادارترین این حمالت از حیث رابطهای که با عدالتخواهی و مبارزه با فساد پیدا میکند و با سکوت اجباری نرشیات
مواجه شد، حمله حسین اللهکرم و دار و دستهی حزباللهیهای زیر فرمان او در سال ۱۳۸۲ به تحصن محمدمهدی دوزدوزانی
و دهها نفر از افرسان ارشد سپاه در ستاد مشرتک سپاه بود. دوزدوزانی چند ماه پیش از این تحصن فاش کرده بود که فقط در
نیروی زمینی سپاه ۱۴۷ رشکت اقتصادی وجود دارد که هدفشان کسب درآمدهای نامرشوع برای نهادهای موازی سپاه و حوزهی
منایندگی ولی فقیه در سپاه است. دوزدوزانی به همراه دهها افرس باالرتبه و میانرتبهی سپاه در دیماه هامن سال در زندان
حشمتیهی تهران اعدام شد.12
پرچم عدالت در دست رسمایه
مطبوعات و غیره، گروههای فشار کارکرد پیشینشان را از دست دادند اما منطق تداوم حاکمیت به خصوص در دانشگاهها
و فضاهای عمومی که مستعد بروز نارضایتیهای سازمانیافته بود، نیازمند انسجام و نظم بخشیدن به گفتار حاکم بر این
گروهها و احیای آن توسط نسل جدیدی از حزباللهیهای دانشجو و طلبه بود تا بخشی از بدنهی اجتامعی حکومت
آنچنان که از سوی برخی جنبش نخبگان نامیده میشود، بیش از هر چیز در تقابل با هر جنبشی از پایین همچنان
عرصهی عمومی را اشغال کند. این نکته نیز محل تامل است که در آن مقطع تشکلهای نزدیک به اصالحطلبان مانند
دفرت تحکیم وحدت همچنان در دانشگاهها فعالیت داشت. در عینحال آثار و نتایج نابرابریساز سیاستهای تعدیل
ِ اقتصادی دولتهای رفسنجانی و خامتی در حال آشکار شدن بود و نیروهای سازمانیافتهی وابسته به حاکمیت توانایی
آن را نداشتند -کام اینکه آن نیروها امروز هم این توانایی را ندارند- که این نتایج را ولو در حوزهی بازمنایی یا در جهت
کاسنت از تبعات فسادآور انکشاف طبقاتی جمهوری اسالمی، که از جمله در محدودسازی آزادیهای سیاسی آشکار میشد،
رفع اثر کنند. به ِ طوری که بیم آن همواره بود که هژمونی گفتار لیربالی تشکلهای وابسته به اصالحطلبان، که تنها بر روی
بخشی از عوارض آن انکشاف طبقاتی یعنی فقدان توسعه ِ ی سیاسی الزم استوار بود، بتواند مازاد نارضایتیها را دستکم
در دانشگاه به خود جذب کند. بنابراین نیاز بود که فراتر از بسیج دانشجویی و نهاد منایندگی ولی فقیه در دانشگاهها
و دیگر تشکلهای مشابه، گفتاری انسجامبخش تولید شود که مدعی بدیل وضعیت موجود از درون حاکمیت باشد.
نامهی خامنهای به هامیش رسارسی جنبش دانشجویی را در چنین بسرتی باید خواند. خامنهای در این نامه خطاب به
»دانشجویان متعهد و آگاه« رسآغاز فهرست بلند مسائل کشور را مسئلهی عدالت مینامد. به دلیل اهمیت فینفسهی
عدالت در مقابل مطالبهی آزادی، که توسط اصالحطلبان منایندگی میشد، نبود که مسئلهی عدالت رسآغاز فهرست مسائل
کشور معرفی میشد. بلکه الزم بود تا نوعی توازن گفتامنی درون حاکمیت برقرار شود. خامنهای با اعالم اینکه »مسابقهی
رفاه میان مسؤوالن، بیاعتنایی به گسرتش شکاف طبقاتی در ذهن و عمل برنامهریزان، ثروتهای رسبرآورده در دستانی
که تا چندی پیش تهی بودند، هزینه کردن اموال عمومی در اقدامهای بدون اولویت، و به طریق اولی در کارهای رصفا
ترشیفاتی، میدان دادن به عنارصی که زرنگی و پررویی آنان همهی گلوگاههای اقتصادی را به روی آنان میگشاید، و
خالصه پدیدهی بسیار خطرناک انبوه شدن ثروت در دست کسانی که آمادگی دارند آن را هزینهی کسب قدرت سیاسی
کنند«، از جوانان معتقد به عدل اسالمی میخواهد که از دولت و مجلس و دستگاه قضایی عملکرد قاطعانه برای ریشهکن
کردن این فسادها را مطالبه کنند.
این نامه پشتوانهی سیاسی انسجام نیروهای پراکندهای بود که مطالبهی حفظ ارزشهای انقالب اسالمی و ذیل آن مبارزه
با فساد اقتصادی را داشتند. دو سال بعد از این نامه، در سال ۸۳ جنبش عدالتخواه دانشجويی با صدور بيانيهای 13
پرچم عدالت در دست رسمایه
خصلتها و خطوط برخی تحوالت بعدیاش را کم و بیش آشکار میکند. خط سیری که به دلیل تغییرات ماهوی جمهوری
اسالمی نسبت به آنچه که در سال ۵۷ مدعیاش بود و تناقضهای بنیادینی که به هر نیروی مدافعاش تحمیل میکند،
8 از جمله این ویژگیها، فاصلهگیری از هر دو جناح رسمی کشور بود. مرزبندی
حاوی تنشهای درونی قابل توجه است.
با اصالحطلبان که نزد بنیانگذاران جنبش عدالتخواه رویهای مرسوم و پایهای بود آنها را به اصولگرایان نزدیک میساخت.
اما آنچه آنها را همچنان از جریان اصولگرایی متامیز میکرد در برخی تفاوتهای گفتامنی، رویکرد افشاگرانه و تالش
برای احیای ایدهی عدالتخواهی انقالب اسالمی بود. ایدهای به تاریخ سپردهشده که از روز نخست به دلیل خاستگاه
طبقاتی مبتنی بر خردهبورژوازی سنتی -پدیدهای که دهههاست موضوعیت طبقاتی و سیاسی ندارد- دولت مستعجل
بود. بيانيهی سال ۸۳ جنبش عدالتخواه دانشجویی با اعالم اینکه پروندههای دو جناح رسشناس كشور از منونههای
»هزينه كردن اموال عمومی در کارهای بدون اولويت يا رصفاً ترشيفاتی« پر است، همزمان از وزارت علوم دولت خامتی
در کنار نهاد منایندگی ولی فقیه در دانشگاهها و »رسانههای وابسته به نهادهای منسوب به رهربی برای تحقق وظيفهای
كه رهربی بر دوش دانشجويان آگاه و دلسوز گذاشته است«، انتقاد میکند. انتقاد و فاصلهگذاری با جناح اصولگرا در
سالهای بعد تبدیل به رویهای جدیتر در جنبش عدالتخواه دانشجویی میشود. به عنوان مثال میتوان به سخرنانی
سعید زیباکالم به اسم »انقالب در حال انحالل« که در سال ١٣٩۵ به میزبانی بسیج دانشکدهی علوم اجتامعی دانشگاه
تهران انجام شد، اشاره کرد. سعید زیباکالم در این سخرنانی رصاحتا میگوید: »اصولگرایان را باید بیرون از انقالب دید.«
او در این سخرنانی از جریان نقابداری سخن میگوید که در هیئتحاکمه نفوذ کردهاند و با اشاره به اینکه ویژهخواری
مرشوعیت انقالب را نشانه رفته و حقوقهای نجومی فقط مختص به دولت نیست و برای هر دو جناح است، از جبههی
گسرتدهی کسانی که در حال تعدی و تجاوز به بیتاملال هستند انتقاد میکند.
در کنار تالش برای احیای ایدهی عدالتخواهی انقالب اسالمی، مهمترین متایز مشخص این جنبش با جناح اصولگرا
تالش برای فراروی از دوگانهی عدالت و معنویت )و در برخی صورتبندیها دوگانهی عدالت و والیت( است. هرچند
در سالهای منتهی به انقالب ۵۷ و یکی دو سال بعد از آن خمینی و هواداران او با رویکردی پوپولیستی از محرومان،
مستضعفان و کوخنشینان صحبت کردند اما تفسیر ظاهرا جدیدی که علی خامنهای از کلمهی مستضعف به دست داد
در واقع تفسیر جدیدی نبود. در واقع همین مضمون را شخص خامنهای در تابستان ۱۳۵9 در سخرنانیای برای تفسیر
خطبهی اول نهجالبالغه به اینترتیب بیان کرده بود که »انبیا« جزئی از مستضعفین هستند، »مستضعف به معنای
8  بيانيهی جنبش عدالتخواه دانشجويي به مناسبت دومني سالگرد صدور پيام مقام معظم رهربي به جنبش دانشجويي.
خربگزاری مهر14
پرچم عدالت در دست رسمایه
9 مضمونی که از
پابرهنگان و گرسنگان و مستمندان نیست« و تاکید کرده بود که مستضعفان میتواند مستمند نباشد.
سال ۱۳۶۲ و بعد از دفع خطر نیروهای چپ آرام آرام در گفتار روحالله خمینی نیز، با افزودن بازاریها و روحانیون
10 عالوه بر این -هامنطور که نشان دادیم- آنچه عمال در شیوهی حکمرانی
به جمع »مستضعفین« مرئی و آشکار شد.
جمهوری اسالمی به میانجی انکشاف طبقاتی حاکامن جدید، بهطور اجتنابناپذیری محقق شد به زیر کشیدن عدالت
اجتامعی بود. بازمنایی ایدئولوژیک این امر در گفتار حاکامن برکشیدن و ارجحیت دادن به چیزی بود که نزد آنها معنویت
نام داشت. اگر از برخی شعبدهبازیهای متکلامنه در تفسیر عدالت که آن را به پدیدهای ازپیشتعبیهشده درون معنویت
فرو میکاهد، بگذریم، در روایت رسمی جمهوری اسالمی شکافی معرفتی-ایدئولوژیک بین عدالت و معنویت وجود دارد
و نسبت به معنویت، عدالت اجتامعی در جایگاهی ثانوی و فاقد ارجحيت مینشیند. آنچه که معنویت نامیده میشود
نه لزوما مذهب و رشیعت بلکه مابهازای کامال سیاسیای به اسم خود نظام جمهوریاسالمی دارد که با »امنیت ملی«،
که پدیدهای توامان سیاسی و نظامی و ایدئولوژیک است، همواره تثبیت و نگهداری میشود. بنابراین دوگانهی عدالت
و معنویت یا عدالت و والیت معنای واقعیاش را در دوگانهی عدالت و امنیت ملی مییابد و محافظان این دوگانه،
دستکم در بخش ایدئولوژیک، نه فقط اصولگرایان یا ایدئولوگهای مذهبی بلکه یک طیف متکرث است که دامنهاش تا
بیرون از حاکمیت هم کشیده میشود. طیفی مشتمل بر جریانهای مختلف از اصالحطلب و اصولگرا تا پادشاهیخواهان
طرفدار متامیت ارضی و چپهای موسوم به چپ محور مقاومت. برای درک دوگانهی عدالت و معنویت در هامن شکل
اولیهی خود -نه در آن فرم پیچیدهای که یک سوی آن امنیت ملی قرار دارد- چند منونه از آن را در گفتار سیاسی برخی
اصولگرایان نشان میدهیم. درک فرشدهای از این دوگانه را شاید بتوان در سخن عضو حزب مؤتلفهی اسالمی رساغ گرفت
که در سال ۹۵ در گفتوگو با باشگاه خربنگاران جوان گفته بود: »انگیزهی اصلی مردم ما برای انقالب، بهبود وضعیت
معیشت نبود بلکه آنان به علت مسائل اعتقادی و فرهنگی در برابر گلوله دشمن ایستادند.«11 نظیر این سخن را چند
سال پیشتر از عضو موتلفه، آیتالله سیدمحمد غروی عضو جامعهی مدرسین گفته بود: »چیزی که مردم را به صحنه
کشیده بود نان و آب و مشکالت اقتصادی نبود، بلکه این دین بود که مردم را به صحنه کشانده بود و مردم احساس
میکردند دین و ارزشهای دینی در معرض خطر است.«12 جستجوی این گزاره ما را به نتایج مشابهی میرساند. جانشین
9  آیتالله خامنهای در سال ۵۹« مستضعفین« را چگونه تعریف کردند؟. نسیم انالین
10  برای مطالعه در این زمینه مراجعه کنید به فصل »دیدگاههای خمینی دربارهی مالکیت، جامعه و دولت« از برواند
آبراهامیان در کتاب »خمینیسم؛ جستارهایی دربارهی جمهوری اسالمی« یرواند آبراهامیان. نرجمهی کرسی امیرشاهی. انتشارات
روناک. چاپ اول. هلند. 2019
11  مردم برای درد نان انقالب نکردند. گفتگوی حمیدرضا ترقی با باشگاه خربنگاران جوان.
12  مردم برای نان و آب انقالب نکردند. خربگزاری مهر.15
پرچم عدالت در دست رسمایه
رییس ستاد انتخاباتی حجتاالسالم رییسی در آذربایجانرشقی: »ما برای نان انقالب نکردیم، ما انقالب کردیم تا تفکری نو
13 شنیدن چنین جملهای از زبان آیتالله خمینی نیز واجد اهمیت است: »ما برای شکممان
در دنیا به جریان بیندازیم.«
قیام نکردیم ما برای اسالم قیام کردیم«.14
این اظهارات بیش از هر چیز ناشی از آگاهی گویندگان از ماهیت طبقاتی جمهوری اسالمیست. نه خطایی در بیان
وجود دارد و نه تخطیای از تغییرات اجتنابناپذیر رخ داده است. اوج انطباق ماهیت طبقاتی و بازمنایی ایدئولوژیک
رسمایهداری در ایران -هامنطور که گفتیم- سخرنانی آذر ۹۸ خود خامنهای بود در تفسیر عبارت مستضعفان که با
وجود مسبوق به سابقه بودن این تفسیر توجه بسیاری را به خود جلب کرد. علیرغم این اظهارات، گرایشی درون
جنبش عدالتخواه مدام رضورت بازخوانی در الهیات عدالتخواهی را برای عبور از »معنویت بیتوجه به واقعیات
اجتامعی« متذکر میشود. تصحیح رابطهی امت و امامت، قائل شدن به حق شهروندان برای مطالبهگری و منوط ندانسنت
عدالتخواهی به اذن والیت که ابتدا نیازمند زدودن تلقی غلط از والیت« است، از جمله مواضع این گرایش درون جنبش
عدالتخواه در نشاندن این دو در »تراز انقالب اسالمی« است که همواره با برخی واکنشها و حساسیتها، حتا از سوی
15
بخشهایی از جنبش عدالتخواه دانشجویی روبرو شده است.
به اینترتیب با آنکه برخی چهرههای منتسب به اصولگرایان از مصباح یزدی تا رحيمپور ازغدی از پدران معنوی و سیاسی
این جریانند یا برخی از تشکلهای اصولگرایان مانند بسیج دانشجویی و جنبش عدالتخواه بیانیههای مشرتک صادر و از
کاندیدای مورد حامیت اصولگرایان در انتخابات ریاستجمهوری حامیت میکنند، هامنطور که نشان دادیم خطاست اگر
جنبش عدالتخواه دانشجویی را -آنچنان که خودشان نیز چنین جایگاهی برای خود قائل نیستند- متاما در جناح رسمی
اصولگرایی فرو بکاهیم و خودویژگیهای آن یا دستکم گرایشهای موجود در آن برای یافنت متایز گفتامنی و سیاسی را
نادیده بگیریم.
از دیگر نشانههای تالش برای یافنت متایز با خط اصولگرایی نزد برخی از چهرههای جنبش عدالتخواه یکی انتقاد از تقلیل
استکبارستیزی به مناسک و آیین است و دیگری تاکید بر جمهوریت و حقوق شهروندی. در خصوص استکبارستیزی گویا
برخی اعضای جنبش دریافتهاند که انتظار چنین تقابل و ستیزی از یک نظام تا فرق رس رسمایهداری که به زودی وارد
13  ما برای نان انقالب نکردیم!. پایگاه خربی جامران.
14  امام خمینی)ره(: ما برای شکمامن قیام نکردیم. فایل ویدئویی.
15  علی مهدیان، استاد اصولگرای حوزه و دانشگاه در متنی با عنوان »عدالتخواهانی که علی )ع( را کشتند« مینویسد: »اینها
فقط اهل ظلم به این و آن نیستند. ظلم اصلی را به انقالب مردم میکنند. چهل سال انقالب را شکست میدانند چرا که آرمانها
به تقریرشان رخ نداد. عدالت علوی و ناب با عدالت ظاهرگرایانهی متحجر با عدالت مارقین با عدالت کمونیستی فرق میکند.
باور کنید ظلمستیزی کمونیستی روحش ظلمستیزی خوارجی است. ظلمستیزی بر بسرت ظاهرگرایی«.16
پرچم عدالت در دست رسمایه
دههی پنجم حیات خود خواهد شد، امری فاقد محتوای عینی و به تعبیر خودشان مربوط به مناسک و آیین است. چنین
انتقادی همزمان گره میخورد به اعرتافی الکن به عدم شناخت ریشهای دالیل چنین وضعیتی. احتامال این جمالت از
سعید زیباکالم بتواند شواهدی از این اعرتاف دیرهنگام و همچنان ناکافی را نشان دهد. او در سخرنانی »انقالب در حال
انحالل« با گفنت اینکه مبارزه با استکبار را باید به داخل معطوف کرد میپرسد: »چرا گفتامن غیرجناحی ضداستکبار داخل
کشور نداریم؟ چرا ما یک گفتامن استکبارشناسی نداریم و نتیجهاش میشود دربار زر و زور جدیدی که شکل گرفته. چرا
بعد از کودتای ٢٨ مرداد و بعد از بهمن ۵٧ دولتها در آمریکا و اروپا من حیثاملجموع یک سیاست راهربدی واحد
را در قبال ایران پی گرفتند اما ما اینطور نبودیم؟ ما هیچ گفتامنی در قبال ارساییل نداریم. روز قدس یکرسی مردم از
طبقات محرومتر در راهپیامیی رشکت میکنند و میروند. اما گفتامنی دربارهی ارساییل در ایران نه در دانشگاهها و نه در
حوزهها و نه در هیچجا وجود ندارد. این چه معنایی دارد؟« اینها یک مشت گزارههای سلبیاند که از منظر هيئتحاکمه
دیگر هیچ رضورت تاریخیای ندارند جز آنجا که درون پروژهی »امنیت ملی« و در پروسهی ادغام در رسمایهی جهانی
به کنرتل و رسکوب جنبشهای سیاسی و طبقاتی کمک برسانند. دربارهی تاکید بر جمهوریت نیز گفتنی است برخی از
اعضای این جنبش چنان طوفانی در فنجان به پا میکنند که متاشا کردنیست. از جمله باز میتوان به اظهارات سعید
زیباکالم اشاره کرد که در چند منت، گفتگو و سخرنانی در سالیان اخیر تا تشکیک در تقدس نظام حکمرانی جمهوری اسالمی
به نفع برجسته ساخنت حقوق شهروندی پیش رفته است. به عنوان مثال او در متنی به نام چه باید کرد؟ 16 مینويسد:
»برای احیای آرمانهای انقالب و سپس تحکیم آن آرمانها -از جمله تحکیم و تقویت جمهوریت و مردمساالری- رضوری
است تا متام بینشها، ارزشها و رویههایی که آب به آسیاب ملکوتی بودن، خطاناپذیری، نقدناپذیری، نظارتناپذیری و
مسئولیتناپذیری هر شخصیت یا نهاد و طبقهای میریزند، که نقشی در عرصهی سیاست دارند، مورد تجدیدنظر بنیانی
قرار گیرند.« او در این منت گزارهی »نظام مقدس است« را باوری »ضدجمهوریتی و ضددموکراتیک در عرصهی سیاست
17 می ِ گوید: »سنگ بنای “نظام مقدس است” در
ما« می ّ داند و در منت دیگری به نام تقد ّ س نظام و تقدس مقامات نظام
ِ کنار سنگ بنای مهلک فسادخیز “مصونیت مسئوالن نظام از انتقاد و اعرتاض”، به نوبهی خود و به نحو تلویحی منجر به
مولود نانوشتهی بسیار ویرانگر و فسادانگیز سومی شد: “مسئوالن و مقامات نظام کامبیش مقدساند”«.
البته پر واضح است که این مواضع هرگز به آن معنا نیست که مانند وحید یامینپور تصور کنیم او دست از ساحت قدسی
16  چه باید کرد؟ کانال تلگرامی سعید زیباکالم.
17  تقدس نظام و تقدس مقامات نظام. هامن.17
پرچم عدالت در دست رسمایه
حکومت اسالمی شسته و خواهان عرفی شدن سیاست است.18 قصد سعید زیباکالم اما به نیابت از کل جریان عدالتخواه،
نجات یک چیز، نه از فروپاشی، بلکه از فراموشیست: انقالب اسالمی. قصد از چنین مواضعی نه پیش بردن دوگانهی
معنویت و عدالت تا رسحدات خود آنچنان که تقریری سکوالر از عدالت به دست آید -امری که منتقدان اصولگرای جنبش
عدالتخواه مدام نسبت به آن هشدار میدهند- بلکه این است که این دو پاره را به رضب بازگشتی رمانتیک به چیزی
از ابتدا ناسازه به نام انقالب اسالمی به هم پیوند دهد.
یکی دیگر از مشهورترین تالشها برای متایزگذاری با اصولگرایان نامهای بود که »مجمع عدالتخواه دانشگاه تهران« در
چهلمین سال انقالب اسالمی به رهربی نوشت و خواهان حضور او در روز دانشجو در دانشگاه و پاسخ گفنت به انتقادها و
ارائهی گزارش عملکرد چهلسالهی نظام شد.19 این نامه با حمالت شدید رسانههای اصولگرا روبرو گشت و موجب انحرافی
ُن سیاسی در شکل فعالیتهای انتخاباتی
20 تالش برای یافنت تعی
خواندن گرایشی معین درون جنبش عدالتخواه شد.
نیز برای جنبش عدالتخواه با توفیق همراه نبود. در سال ۹۸ این جنبش لیستی سینفره برای انتخابات مجلس شورای
اسالمی میبندد که از آن فقط یک نفر وارد مجلس میشود. در همین انتخابات سعید زیباکالم رد صالحیت میشود.
آن چیز که روشن است جنبش عدالتخواه دانشجویی علیرغم جهد و ادعای اعضای آن منیتواند امکانهای الزم برای
قرار گرفنت در جایگاه جریانی سوم درون حاکمیت را مهیا کند. با اینحال جنبش عدالتخواه دانشجویی، که یک جریان
گذشتهگرای درون حاکمیت است، نشان میدهد که به رشط تن دادن به آنچه که خط اصولگرایی حکم میکند همچنان
خواهد توانست کارکردهای ویژهی خود را حفظ کند. کارکردی که به رغم ادعای فسادستیزی جنبش عدالتخواه، به دلیل
نقش تسهیلگر آن در پیش بردن تعرض رسمایهداری به طبقهی کارگر و فرودستان آن را باید جدی گرفت.
از استکبار ستیزی به امنیت ملی
برای جنبش عدالتخواه دانشجویی و برای هر جریان عدالتخواه دیگری ذیل جمهوری اسالمی حلقهای گمشده بین
ُ عدالت و استکبارستیزی وجود دارد که با جلوگیری از نفوذ اقتصادی و سیاسی دشمن، مبارزه با فساد، خلق و خوی ارشافی
18  یامینپور در مصاحبهای با سعید زیباکالم در برنامهی جهانآرا در خصوص جدال بین کارآمدی نظام و حکومت اسالمی با
تعجب به زیباکالم میگوید: »شام کتاب نوشتید و از حریم قدسی حکومت دفاع کردید و مدام هشدار دادید نگذارید حکومتها
عرفی و سکوالر شوند اما خودتان االن جمهوری اسالمی را تقلیل میدهید به مقولهی کارآمدی.« در آن مصاحبه یامینپور به
درستی نتیجهی اجتنابناپذیر تردید در قدسی بودن نظام را به زیباکالم یادآور شد اما این زیباکالم بود که در تردید ناشی از رد
قدسی بودن يا پذیرش ذات عرفی سیاست گرفتار ماند و با قسمی پنهانکاری و وجدانی همچنان معذب گفت: »من حرفم این
نیست که حکومت و عرصهی سیاست را عرفی و سکوالر کنیم، حرف من این است که دیگر از اسالم خرج نکنیم.«
19  جنجال بر رس دعوت از خامنهای برای “پاسخ به عملکرد ۴۰ سالهی نظام”. دویچهوله.
20  تشکل جنبش عدالتخواه دانشجویی: ادبیات نامهمان به رهربی غلط بود. خربآنالین.18
پرچم عدالت در دست رسمایه
و مالاندوزی مسئوالن و مبارزهای البته کور با نئولیربالیسم پر میشود. با آنکه جریان عدالتخواه مدام در حال مرزبندی
با مارکسیسم و چپگرایی سکوالر و مستقل است،21 چنین حوزهی فعالیتی محل اتصال بخشی از چپ موسوم به چپ
محور مقاومت با جریان عدالتخواه گشته. جنبش عدالتخواه از امکانی که از بابت رسکوب خونین مارکسیستها و
چپها در جهت استقرار جمهوری اسالمی فراهم آمده است نصیب میبرد، اما رابطهای معنادار و حاوی برخی توافقها
بین جریان عدالتخواهی و چپ محور مقاومت کم و بیش گشوده است. وجود برخی شباهتهای رتوریک در نقد فاز
متاخر رسمایهداری یعنی نئولیربالیسم در ایران، چنین رابطهای را تسهیل میکند.
تذکر این نکته خالی از فایده نیست که متامی بخشهای طیف چپ موسوم به محور مقاومت، الاقل در صورت ظاهری
گفتارشان تنها به نقد نئولیربالیسم در ایران بسنده منیکنند اما آنها نیز با طی مسیر پیچیدهتری در نهایت به هامنجایی
میرسند که فصل مشرتک آنها با بخشهای دیگر طیف چپ محور مقاومت و نیز جریان عدالتخواهی است. آنها هرچند
در مواضع عمومیشان از قضا تاکید »بیش از اندازه« بر نئولیربالیسم را موجب انحراف در جنبش ضدرسمایهداری میدانند
اما در هامنحال تاکید میکنند که مبارزهی ضدرسمایهداری نه مکمل مبارزهی ضدامپریالیستی بلکه درست هامن است.
البته تنها مبارزهی موجود برای آنها مبارزه علیه امپریالیسم است و تضاد اصلی را نه حتا »تضاد خلق و امپریالیسم« بلکه
»تضاد برخی دولت-ملتها با امپریالیسم« میدانند و به اینترتیب از مسیر پیچیدهتری به دفاع از اشکال خیالینی از
»رسمایهداری ملی« میرسند که بخشن در »سازمان سپاه« و طیفهایی از اصولگرایان استکبارستیز منود عینی و مادی
مییابد و در حوزهی داخلی، انتقاداتشان را تنها متوجه دولت )به معنای هیئت وزرا( و سیاستهای نولیربالی آن میکنند.
بیآنکه هرگز در این مورد چیزی بگویند که بخشی از پروژهی نئولیربالیسم در ایران، به مثابه فاز متاخر رسمایهداری
معارص، از قضا توسط هامن سازمانها و نهادهای تحت امر طیفهای استکبارستیز پیش میرود. با این وجود آنچه به
توافقات این دو طیف برمیگردد نقشیست که جنبش عدالتخواه در مامنعت از شکلگیری جنبش ِ های اعرتاضی از پایین
ایفا میکند )در ادامه به این موضوع باز خواهیم گشت(.
دومین محل پیوند بین این دو جریان نه حامیت از محرومان و عدالتخواهی بلکه گرایش ضدامپریالیستی برای چپ
محور مقاومت و پیوند خوردن آن با گفتار مبارزه با استکبار جهانی نزد جنبش عدالتخواه است. اما دقیقا همین پیوند،
21  در کنار کمونیسمستیزی معمولی که در گفتار این جریان، مشابه همهی جریانات دیگر درون حاکمیت وجود دارد، به
جهت منونه اشاره میکنیم به یک منت کوتاه تلگرامی از میالد دخانچی تا هم ستیز این جریان با چپ مارکسیستی مستقل قابل
درک شود و هم نقشی که این ستیز با مقولهی عدالتخواهی نزد دستکم بخشی از این جریان پیدا میکند. میالد دخانچی با
اشاره به »عقدههای حلنشده با مارکسیسم« مینویسد: »بعضیوقتها فکر میکنم این ترومای ما از مواجهه با مارکسیسم، و
آن مخاطراتی که مارکسیسم برای ما رقم زده به ما اجازه نخواهد داد به طور جدی دربارهی عدالت در ایران حرف بزنیم. ترومای
مارکسیسم به ما اجازهی صحبت امن دربارهی عدالت منیدهد.«19
پرچم عدالت در دست رسمایه
به دلیل اینکه جنبش عدالتخواه آن را به حامیت از محرومان گره میزند و چپ محور مقاومت از آن به دلیل هراس
از مازاد رسنگونیطلبانهاش طفره میرود، محل بروز اختالفاتی بین این دو طیف است. با آنکه خویشاوند اصلی جنبش
عدالتخواه در حاکمیت با همهی اختالفات جناح اصولگراست، همزمان بخش قابل دفاعتر جمهوری اسالمی از منظر چپ
محور مقاومت نیز اصولگرایانند. و چپ محور مقاومت با متام وجود در کنار امنیتیترین بخشهای حاکمیت که منتسب
به اصولگرایاناند میایستد. 22 چپ محور مقاومت با وجود قرابتهای سیاسی برخی پدران سیاسیاش در دههی ۶۰ به
جناح چپ جمهوری اسالمی، که امروز با چرخش به راست شاکلهی اصلی اصالحطلبان را تشکیل میدهند، در سالهای
اخیر هر چه بیشرت به بخشهای امنیتی نظام در داخل و در منطقه نزدیکی سیاسی و ایدئولوژیک پیدا کرده است. آنچه
پروژههای امنیتی نظام را برای چپ محور مقاومت واجد اهمیت کرده، عملیاتی شدن شعار مبارزه با استکبار جهانی
در قالب برنامههای امنیت ملی است. هرچند فراتر از ایدئولوژی و در مقام پروژهی حکومتداری تفاوتهای دو جناح
اصلی حاکمیت در خصوص فعالیتهای منطقهای و رسکوبهای داخلی کمرنگ میشود و عندالزوم هر دو لباس سپاه
بر تن میکنند. با اینحال تقریر اصولگرایانه از سیاست است که واجد جذابیت و اهمیت نزد چپهای محور مقاومت
میگردد. از نگاه منتقدان اصولگرای جنبش عدالتخواه و چپهای محور مقاومت شکافی مبنی بر عدم توازن بین گفتار
امنیت ملی و عدالتخواهی در این جنبش وجود دارد که منجر به تضعیف نظام و پیرشوی مخالفان آن میشود. محسن
مهدیان از گرایش اصولگرا و علی علیزاده از گرایش چپ محور مقاومت از منتقدان رسسخت این شکافاند. مهدیان در
مناظرهای با صدرالساداتی و علیزاده در مصاحبهای با میالد دخانچی به خوبی این هراس و عدم امکان توازن بین گفتار
امنیت ملی و عدالتخواهی را منایان میکنند. به عنوان مثال علیزاده در مصاحبه با دخانچی میگوید:
»رابطهی امنیتخواهی من و سویههای دیگر کنشگری در فضای امروز ایران چیست؟ در فضای امروز فارغ از اینکه چه
گرایشی هستیم، دچار یک فراموشی نسبت به تاریخ و جغرافیای خودمان هستیم. ما وقتی مشغول حقخواهی هستیم
فراموش میکنیم که این حقخواهی در کجای جهان دارد اتفاق میافتد و در کجای تاریخ. در جایی که خطر درگیری
وجود دارد. در جایی که مسئلهی تحریم و جنگ اقتصادی وجود دارد. جنگ روانی و رسانهای وجود دارد. اگر من و
شام در پاریس باشیم و بخواهیم که روی موضوع حق داشنت سندیکا و ایستادن در مقابل رسمایهداری افسارگسیختهی
نئولیربال بجنگیم یک معنا دارد، هامن موضوع وقتی میآید جایی مثل ایران، وقتی میرود جایی مثل سوریه یا عراق
معناش متفاوت میشود. فعال کارگری منیتواند در خال و در انتزاع با کارفرما بجنگد. کارفرما شش ماه هم حقوق نداده،
22  برای آنکه حرف ما مبنی بر ایستادن چپ محور مقاومت در کنار امنیتیترین بخشهای حاکمیت تعبیر بر اتهامزنی نشود
دقیقهی 56 گفتگوی علی علیزاده با میالد دخانچی را ببینید: مناظرهی جنجالی الیو اینستا علی علیزاده و میالد دخانچی _ 14
فروردین 1398 _ بخش اول20
پرچم عدالت در دست رسمایه
خورده و برده و فعال کارگری رشوع کند به گفنت رسمایهداری غربگرا، رسمایهداری امنيتی و… نه اینجا خود فعال باید
بداند که معنای کارش فقط در یک حوزهی محلی به اسم ایران و سیاست ایران سنجیده منیشود، کارش تاثیراتی دارد در
حوزهی خارج از ایران، حوزهی منطقهای و سیاست جهانی…
ما توافق داریم که موضوع ویرانسازی ایران موضوع حی و حارض کشورهای غربی و ارساییل و عربستان است… چند ماه
پیش از جریان عدالتخواه دفاع کردم، برای اینکه فکر کردم اینها بچههای همین انقالباند و دارند خألها را پر میکنند و
پر کردن این خألها از نظر امنیتی به نفع ماست. چون نیروی خودی این کار را انجام میدهد و کار به غیرخودی و دشمن
منیرسد. صدای جوان و انقالبی علیه زیست ارشافی و تجملی بلند شده و پرچم عدالتخواهی را بلند کردهاند. صداهایی
که نشان دادند مسئلهشان عدالت است و رسباز ارزشهای فراموششدهی انقالب اسالمیاند. اینها حرفهای من در دفاع
از جنبش عدالتخواه است اما وقتی عدالتخواهان ترجیح میدهند اپوزیسیون نظام شوند، در سال ۹۸ که بدترین سال
تاریخ این کشور است آن موقع است که با آنها خطکشی میکنیم و به آنها سیلی میزنیم که به خودشان بیایند. کسی
که ذرهای از روابط بینامللل خرب ندارد، کسی که رسش را در برف فضای داخلی و محدود ایران کرده، مثل اصالحطلبان که
بیست سال دعوایشان احمد خامتی در برابر تاجزاده است و منیدانند که بیرون چه کسانی کمین کردند و…
من چهار ماه پیش از عدالتخواهها دفاع کردم، همونطور که از جنبش کارگری هفتتپه دفاع کردم. اما وقتی که اسامعیل
بخشی آمد این جنبش را به سمت امنیتی شدن برد، نه همهشان، اما یک فرد خواست این جنبش را جایی بربد که خوراک
شبانهی بیبیسی را تامین کند و خانم سپیده قلیان، من نرتسیدم که به من بگویند امنیتی و بیرحم هستی. برای اینکه
دیدم اینها دارند کجا بازی میکنند. در زمین امنیتیهای آمریکا بازی میکنند. بنابراین بین امنیتیهای کشور خودم و
آمریکا، انتخاب من نیروهای امنیتی کشور خودم است. راه سومی هم وجود ندارد، تا زمانی که ایران به جایی از قدرت
برسد که آمریکا نتواند بحث رژیمچنج را هفتهای یکبار روی میزش بگذارد،… متامی جناحهای داخل کشور باید به
رفتارشان در جنگ جناحی حد بزنند. همینطور محیطزیستیها، تا جایی باید محیطزیست را بخواهند که تبدیل به امری
که مقابل امنیت ملی بایستد نشود، همینطور جنبش دانشجویی و جنبش کارگری. مثال در جنبش کارگری، کارگری که
شش ماه حقوق نگرفته، منی که اینجا گرسنه نیستم، باید جلوی آن کارگر بایستم، خیلی کار سخت و پیچیدهایست اما
من معتقدم اگر آن کارگر هم مقابل امنیت ملی بایستد، باعث رش بزرگرتی میشود.«
غرض از این نقلقول طوالنی این است که بگوییم چطور در دعوای عدالتخواهی و امنیت ملی حق با علی علیزاده است.
چطور عدالت ِ خواهی با وجود ریش سفید برخی از اعضای آن کار یک عده جوان احساساتی فریز در دههی ۶۰ است
که گامن میکنند انقالب اسالمی پدیدهای علیه طاغوت و ارشافیگری بود، نه یک رژیم غارت و چپاول و بهرهکشی که 21
پرچم عدالت در دست رسمایه
جایگزین رژیم پهلوی شده است. ناچاریم همینجا این گزارهی مشهور را تکرار کنیم که رژیم جمهوری اسالمی محصول
ضدانقالب ۵٧ بود و بنا بر ماهیتاش میبایست بر هامن مسیری قرار میگرفت که رژیم پیشین قرار داشت. با اینحال
برخی تفاوتهای دو رژیم، از جمله تنش جمهوری اسالمی با غرب آنچنان است که عدهای را در سمت اپوزیسیون به
خود مشغول کرده و عدهای را هم در سمت موافقان و وفاداران. جنبش عدالتخواه از جمله این وفاداران است که بیش
از خود حاکامن جمهوری اسالمی برخی از این تفاوتها را جدی گرفته و شأنیت ابزاری آن را درک نکرده است.
اگر بخواهیم رصفا با زبان انقالب اسالمی و نه با مغز آن حرف بزنیم بین عدالتخواهی و استکبارستیزی ارتباط منطقیای
وجود دارد. به ویژه آنکه در دورهی متاخر رژیم انباشت رسمایه یعنی نئولیربالیسم و انواع مداخالت سیاسی اقتصادی
نهادهای جهانی رسمایه، هر نوع بازسازی مناسبات طبقاتی به سود نیروی کار و به جهت افزایش رفاه عمومی پشت سد
قوانین جهانشمول رسمایه متوقف میشود. تخطی سیاسی و اقتصادی از این قوانین جهانشمول نه لزوما برای راندن
جامعه به سوی کمونیسم بلکه حتا احیای نوعی دولت رفاه دههی شصتی مدل اروپای شاملی -فارغ از اینکه امروز چنین
چرخشی با حفظ بنیانهای اصلی رسمایهداری امکانپذیر است یا نه- پیشرشط اساسی حامیت از کارگران و فرودستان و
تحقق سودای عدالتخواهی است. آنچه که در تعابیر انقالبیون اسالمی به شکل هیسرتیکی استکبارستیزی نامیده میشود
نه با غدهی رسطانی خواندن ارساییل و شیطان نامیدن آمریکا بلکه با قطع دنبالهروی از نهادهای سیاسی و اقتصادی
رسمایهی جهانی میتواند عملی شود. امری که از قضا جمهوری اسالمی هرگز به مخیلهی خود راه منیدهد. آنچه این
دنبالهروی و انحالل »مبارزه با استکبار« را رضوری میسازد، استقرار در ابرپروژهی امنیت ملی است. پدیدهای که از
یکسو در خدمت تنظیم گسست-پیوندهای جمهوری اسالمی با جهان است و از سوی دیگر به کار رسکوب نارضایتیهای
ناشی از سه ِ ضلعی هامهنگ غارت-استثامر-دنبالهروی از رسمایهی جهانی میآید.
اگر در بدو تاسیس جمهوری اسالمی مبارزه با استکبار جهانی و حامیت از محرومان شعارهایی انقالبی که در توازن ذاتی
با هم به رس میبرند نشان داده می ِ شد، ارجحيت امروز امنیت ملی و امتناع از عدالتخواهی آشکار میکند که هر دو
شق این ماجرا از ابتدا از قضا آنچنان که میمنودند »انقالبی« نبودند. در نهايت آنکه عدالتخواهی به پدیدهای ویرتینی
بدل شده است و امنیت ملی هم به حفظ وضعیت موجود، آن هم تا حد خونینترین شکل ممکن، ارجاع میدهد.
به اینترتیب ارتباط جنبش عدالتخواه با انقالب اسالمی جز ارجاعاتی رمانتیک به لحظهی زایش موجودی موهوم
به اسم انقالب اسالمی چیز دیگری نیست. الزم است یادآوری کنیم؛ الهیات انقالب اسالمی ایدئولوژی خردهبورژوازی
سنتی محسوب میشد که اساسا در واکنش به جهانگسرتی بورژوازی غرب به وجود آمده بود. امری که در سال ۵۷ به
استکبارستیزی و استقالل ترجمه شد. امری مربوط به گذشته که امروز چیزی از آن در جمهوری اسالمی باقی منانده است 22
پرچم عدالت در دست رسمایه
و جز در نوستالژی منیتوان به آن دست یافت. تطور و تغییر طبقاتی جمهوری اسالمی به یک بورژوازی متامعیار ابتدا
نیازمند آن بود که از انقالب اسالمی عبور کند. تغییری که از لحظهی تسلط سیاسی جمهوری اسالمی آغاز شد. متعاقب
چنین تغییر ماهیت طبقاتی ِ ای دگردیسی مبارزه با استکبار جهانی به امنیت ملی کلید خورد. چنین تغییری البته سوژههای
سیاسی خودش را درون حاکمیت، به شمولیت همهی گروهها و جناحهای صاحب نفوذ و منافع داشت. برای یک بررسی
جداگانه قابل توجه خواهد بود که جریانها و شخصیتهای وفادار به انقالب اسالمی را که مخالف چنین تغییر ماهویای
بودند از البهالی حوادث تاریخی بیرون بکشیم و رسنوشتشان را مشاهده کنیم. »انقالبی«هایی که از عقالنیت طبقاتی
جدید تن زدند، به انفعال کشیده شدند یا به شکلهای دیگری از صحنه کنار رفتند. منونههای بداقبالتری از سعید زیباکالم
که امروز دستکم تریبونهایی در اختيار دارد تا برای یک شکوه ازدسترفته سوگواری و برای یک جنبش دارای تناقض
نقش یک استاد انقالبی را ایفا کند.
ادغام با غرب که پروژههای نئولیربالسازی ذیل آن معنا مییابد، چه در مقام یکی از اجزای برسازندهی امنیت ملی و
چه در مقام نتیجهی آن، چنان اجتنابناپذیر است که هر دو جناح اصلی برای پیش بردن آن به رقابت میپردازد. وجود
تفاوتهای تاکتیکی و اتخاذ متهیدات مختلف از مذاکره تا توسعهی برنامههای نظامی، با وجود ظواهر ستیزندهی برخی
از آنها همگی درون این ادغام معنا دارد. در پیش گرفنت پروژههای نئولیربالسازی در اقتصاد یکی از مهمرتین این متهیدات
بود که با برنامههای تعدیل ساختاری و بعدها تفسیر رهربی از اصل ۴۴ عملیاتی و از سوی کابینههای برآمده از هر دو
جناح پیگیری شد. نتیجهی فرشدهی این پروژه، ارزان و مطیعسازی نیروی کار بود که از لوازم رضوری ادغام در رسمایهی
جهانی است. امنیت ملی به شمولیت توسعهی برنامههای نظامی در منطقه نه به جهت مبارزه با استکبار جهانی، مقابله
با آمریکا و امثالهم بلکه به منظور متوازن کردن نیروهای پیشبرندهی ادغام جمهوری اسالمی در رسمایهی جهانی است.
آنچه رضوری است پذیرفنت الزامات تغییر ماهیت طبقاتی جمهوری اسالمی و آنچه که به عنوان زائدهی این تغییر همچنان
باقیمانده ایدئولوژی ماهیت پیشین طبقاتیای است که توسط برخی جریانها به صورت حاشیهای بر منت همواره طرح
میشد تا جایی بنا بر رضورتهای حکمرانی در جنبش عدالتخواه دانشجویی انسجام تشکیالتی یافت.
اما متعارض دانسنت حامیت از فرودستان و امنیت ملی از قضا ناشی از درک درست مقتضیات حکمرانی در رسمایهداری
جمهوری اسالمی است. امری که چپهای محور مقاومت مانند علی علیزاده آن را به درستی دریافتهاند و فعاالن اصولگرا 23
پرچم عدالت در دست رسمایه
23 ماندن در تعارض عدالتخواهی و امنیت ملی و فقدان درک مقتضیات حکمرانی بر اساس منطق
بر آن تاکید دارند.
رسمایه و تبدیل آن به یک شکاف بحرانی، امری است که مورد حساسیت منتقدان اصولگرای جنبش عدالتخواه، چپهای
محور مقاومت و نهادهای امنیتی است. با توجه به آنچه که گفته شد چند گزینه پیش روی اعضای جنبش عدالتخواه
دانشجویی قرار دارد:
۱ -کامال در گفتار و پروژهی امنیت ملی ادغام شوند با پذیرش تعارض ذاتی حامیت از فرودستان و امنیت ملی. ۲ -بر
تعارض باقی مبانند و از حاکمیت خروج کنند، چه در قامت طربزدیهای جدید به نیروی راست مخالفان نظام و چه از
خروجی چپ به جنبش سوسیالیستی طبقهی کارگر بپیوندند. ۳ -راه انزوا و رسخوردگی را در پیش بگیرند.
به اینترتیب جنبش عدالتخواه دانشجویی تا جایی که مسیر خروج از حاکمیت یا رسخوردگی را در پیش بگیرد یک
پدیدهی بدون آینده است. جدال اصولگرایان و چپ محور مقاومت با جنبش عدالتخواه از قضا بر رس آیندهی این
جریان است. بر رس حفظ و تداوم آن البته مرشوط به ادغام متامعیار در گفتار امنیت ملی و زدودن شکافهای درونیاش.
اما تا زمانی که شکافهای درون این جنبش به رسحدات خودش برسد و آن را از کار بیاندازد، باید آن را پروژهی زدودن
جامعه از جنبشهای اعرتاضی شکلگرفته در پایین، یعنی دقیقا یکی از پیچومهرههای ماشین امنیت ملی و ادغام در
رسمایهی جهانی دید.
جنبش عدالتخواه بازوی رسکوب جنبش طبقاتی
جنبش عدالتخواه دانشجویی به اقتضای کارکردی که دارد یک نیروی میدانی است. اکسیونهای مختلف از کارتنخوابی
منادین برخی اعضای آن در مقابل پنج نهاد رسمی سیاسی در اعرتاض به مرگ چهل کارتنخواب در رسمای تهران تا
تجمع در مقابل قوهی قضائیه، از تعیین جایزهی صدهزار دالری برای عملیات تروریستی در بیتاملقدس تا نوشنت نامه
به رهربی برای دعوت وی به حضور در دانشگاه و پاسخگویی به عملکرد چهلسالهی نظام، از ایفای نقش در اعرتاضات
ِ اهالی ده ونک به تخریب منازل ساکنان آن تا حضور در اعرتاضات کارگران هپکو و هفتتپه، بخشی از کارنامهی
فعالیتهای میدانی جنبش عدالتخواه است. با توجه به اینکه کوچکترین مدارایی و کمرتین حقی برای تجمعات سایر
23  محسن مهدیان معاون خربگزاری فارس در یادداشتی با عنوان »چالش عدالتخواهی از علیزاده تا صدرالساداتی« مینویسد:
»عدالتی عدالت است که این مقدمهی اصلی )والیت و رهربی و انقالب( را بهم نزند. منیشود به اسم عدالتخواهی این مقدمه را
ویران ساخت که این خود بزرگرتین بیعدالتی است چون فرصت مبارزه با ظلم عاملگیر امپریالیسم را از بین میبرد. مبارزهای که
معنویت و اخالق را در انقالب اسالمی تضعیف و قانونشکنی کند و در نهایت، انقالب را ظامل جلوه دهد، به ظامل بزرگ، خواسته
یا ناخواسته کمک کرده است. علیزاده این مقدمه را فهم کرده است و امروز متام تالشش مقابله با جریانیست که اصل انقالب را
هدف گرفتهاند. اما صدرالساداتی همهی تالشش معطوف به زندگی ارشافی فالن آقازاده و ساعت و کفش بهامن کوچکزاده است.
در مصداق منانید؛ غرضم روشهاست.«24
پرچم عدالت در دست رسمایه
جنبشهای اجتامعی و سیاسی نظیر دانشجویان، زنان، کارگران، اقلیتهای مذهبی و قومی در ایران موجود نیست، جنبش
عدالتخواه -با وجود حساسیتهای امنیتی و بازداشت برخی اعضای آن در برخی مقاطع-24 به وضوح از امتیاز ویژهی
حق تجمع و فعالیت میدانی برخوردار است. وجود فضای بستهی سیاسی پیشاپیش هرگونه امکان فعالیت ممتد و پایدار
را از جنبشهای اجتامعی و سیاسی مستقل در ایران سلب کرده است. بازداشت، شکنجه، اخراج از کار، ممنوعالقلم شدن،
محرومیت از تحصیل، سانسور، فقدان رسانه و احکام قضایی سنگین همواره باالی رس فعاالن جنبشهای مستقل است. در
ِ رشایطی که فضای سیاسی و کنشگری اجتامعی ِ رسمی از وجود هر رقیب مستقلی خالی گشته، وجود این جنبش حاکمیتی
25 ،
خودش اساسا مصداق فساد است. گرچه در بند سوم لیست دهگانهی اولویتهای برنامهای در جزوهی »چه باید کرد؟«
که حاوی مواضع و برنامههای عدالتخواهان برای مجلس یازدهم بود، به موانع غیرقابل توجیه در برابر »تحکیم پایههای
سازماندهی ملت« در قالب تشکلهای صنفی و کارگری و اعرتاضات مردمی اشاره شده است، اما نعل وارونه زدن چنین
موضعی دقیقا آنجا عیان میشود که نویسندگان این جزوه عملی شدن مطالبهشان را منوط میکنند به »تصویب قوانین و
تفویض اختیارات و قدرت بیشرت ]از سوی جمهوری اسالمی[ به نهادهای مردمی« و در عینحال از رسکوب خونین همین
سازماندهیهای از پایین که جمهوری اسالمی به میانجی رسکوب آن از فردای بهمن ۵۷ استقرار یافت با اسم رمز »مخل
به مبانی انقالب و نظام« و پاسخهای جعلی به پرسش »چه کسی خشونت را آغاز کرد؟« دفاع میکنند. مابهازای سیاسی
آن رسکوبهای ممتد در طول چهار دهه مستقیام به حساب جنبش عدالتخواه دانشجویی و جریانهای وابستهای واریز
شد که کارکردشان مهار و ادغام جنبشهای اعرتاضی در نظم مسلط بود؛ به جای شوراهای کارگری شورای اسالمی کار
تاسیس کردند. خانهی کارگر را که در یک روند تاریخی در جریان انقالب در دست نیروهای چپ رادیکال بود اشغال
کردند. همین اواخر تالش کردند به جای سندیکای مستقل، سندیکای وابسته به کارفرما و دولت راه بیاندازند و به جای
یک نیروی سازمانیافتهی طبقاتی برابریخواه، جنبش عدالتخواه دانشجویی وابسته به حاکمیت نشاندند. آنچه نگاه
حداقل بخشی از این طیف را دربارهی تشکلهای مردمی و سندیکاهای کارگری مطلوب بازگو میکند میتوان در این
جمالت علی علیزاده فیگور مشهور چپ محور مقاومت دید: »بخش ِ های عاقل کارگری و فعال کارگری امین نظام که
]خودش بخشی از[ نیروی امنیتی محسوب میشود.«
نه تنها »مبارزه با رانت و فسادستیزی« جنبش عدالتخواه هرگز متوجه رانت و ویژهخواریای که از بابت سوخته کردن
زمین مداخلهگری گروههای سیاسی و اجتامعی نصیب خود آنها شده است منیگردد، بلکه هر جا که از البهالی شکافهای
24  در خصوص بازداشت ده ساعتهی صادق شهبازی و وحید اشرتی ویدئوی »سخنان وحید اشرتی و صادق شهبازی بعد از آزاد
شدن از بازداشت« را ببینید و در مورد بازداشت محمدجواد معتمدینژاد خرب »بازداشت یک دانشجو در اعتصاب کامیونداران« را.
25  مواضع و برنامه های عدالتخواهان برای مجلس یازدهم. در فارسنیوز.25
پرچم عدالت در دست رسمایه
سیاسی، مقاومتی سازماندهیشده از جانب فرودستان رس بلند میکند، این جنبش عدالتخواه دانشجوییست که بالفاصله
ُن
در آنجا حارض میشود. برای چه؟ برای پر کردن شکافهای سیاسی. برای تهی کردن آن مقاومت سازماندهیشده از تعی
و خودویژگیهای مستقلاش. مشخصترین منودهای این ماموریت ماجرای تخریب خانههای ده ونک )گرفنت ابتکار عمل
با پشتوانهی حاشیه امنی که در اختيار داشتند از دانشجویان و فعاالن اجتامعی مستقلی که در محل حارض بودند و در
نهایت خرج توان مقاومت اهالی در برگزاری مراسم ۹ دی و ۲۲ بهمن که معنای منادیناش نشانگر مقدار انحراف از منت
اصلی اعرتاضات اهالی بود( و اعرتاضات کارگران هپکو و جدیدترین آن اعرتاضات کارگران هفتتپه )با حمله به بخشی
از پروژهی نئولیربال ِ سازی در دولت و نجات بخش دیگر از تعرض کارگران با اسم رمز بخش خصوصی اهلیتدار و فاقد
اهلیت(.
برای درک ابعاد امتیازات انحصاریای که این جنبش در فعالیتهای میدانی در اختیار دارد شاید حرفهای میالد گودرزی
از دیگر چهرههای این جنبش، در افتتاحیهی مستند امیدیه، -با تیرت میخواهیم »شورش در شهر« کنیم و »امنیت« را به
هم بزنیم- قابل توجه باشد: »ما داریم دربارهی یک جریان اجتامعی که شورش میکند در شهر و یک امنیتی را دارد به
هم میزند حرف میزنیم… ]در مقابل این همه فساد و تخلف و فالن[ چه گزینههای دیگری روبروی مردم وجود دارد.
یک گزینه یاس و ناامیدی، یگ گزینه طغیان و آتش زدن تر و خشک و دیماه ٩۶ که هیچکدام از اینها را منیپسندیم
و راهحل نیستند. یک راهحل سومی وجود دارد برای بر هم زدن امنیت فساد و تخلف و برای پاسخ دادن به عصبانیت
مردم که مستند امیدیه است ]مستندی دربارهی دو جوان که یکی معرف یک جریان اجتامعی مطالبهگر است و دیگری
منایندهی آن جریان در حاکمیت[… ما با موج جدید عدالتخواهی دستاوردهایی روی زمین داشتیم. بچهها در شیراز با
یک بیانیه و چندتا هشتگ و استوری مراسم چندصدمیلیونی لغو میکنند. قراردادهای چندصدمیلیاردی شهرداری را، که
غیرقانونی بوده، هوا میکنند. شهردار و شورای شهر بازداشت میکنند. ما هفت هشت تا امام جمعه کله کردیم. امام
جمعهای که بچهها پا میشوند و میگویند این باید عوض شود و عوض میکنند. ما با آنکه از رشایط امروز کشور خستهایم
اما به آینده امیدواریم و آلرتناتیو داریم. ما اندیشکده داریم. جنبش دانشجویی داریم. خربنگار داریم. امام جمعه داریم.
دادستان دهه هفتادی داریم. شهردار جوان داریم. ما جنسمان جور است که برای کشور کار کنیم و داریم دورهی گذار را
طی میکنیم.«26 اگر از ژست سوپرمنی این گفتهها و تالشی که صورت میگیرد تا خود را مناسب برای ذائقههای شورشگر
طبقهمتوسطی و مطابق با مدهای قالبی »چمرانهای دهه هفتادی« نشان دهد بگذریم، دو چیز در این گفتهها و در
مجموع در فعالیتهای میدانی جنبش عدالتخواه برجسته است: یکم زیر گرفنت اعرتاضها و اعتصابات کارگری و تجمع
26  میالد گودرزی: میخواهیم شورش در شهر کنیم و امنیت را به هم بزنیم.26
پرچم عدالت در دست رسمایه
معلامن و پرستاران و بازنشستگان. و دوم اینکه آمده است که جایگزین آن شود. جنبش اعرتاضی طبقاتیای که سالیانه
در هزاران تجمع و اعتصاب و اعرتاض منود دارد، اصلیترین مانع در برابر انکشاف رسمایهداری جمهوری اسالمی است. به
عنوان منونه، مبارزات چندین سالهی کارگران در هفتتپه یکی از مهمرتین عوامل افشای بخش خصوصی، از اعتبار انداخنت
هژمونی ایدئولوژیک خصوصیسازی و تبدیل آن به بخشی از موضوع گفتگوهای سیاسی بوده است. چنین نقشی را کم
و بیش میتوان در اعرتاضات سایر مزدبگیران نیز مشاهده کرد. مقابله با جنبش طبقاتی -به خصوص آنکه به میانجی دو
روند درهمتنیده و همرسشت غارت ثروت عمومی و افزایش نرخ استثامر از نیروی کار شتابی روزافزون به خود گرفته و
سوژههای آن به دفعات نشان دادهاند که توانایی ورود به خیابان را دارند- نیازمند پیش بردن دو پروژهی همزمان »مهار
ایدئولوژیک و رسکوب امنیتی« است. به اینترتیب در کنار دستگاه پلیس، نهادهای امنیتی و قوهی قضائیه، وجود یک
نیروی سیاسی الزم است که بتواند لباس جنبشی اجتامعی به تن کند و پروژهی مهار ایدئولوژیک و مصادرهی میدانی
اعرتاضات صنفی را بر عهده بگیرد. مجموعه خصلتهای جنبش عدالتخواه دانشجویی چه خود بخواهد و چه نه، این
قابلیت را به آن میدهد که ذیل برنامهی تعرض طبقاتی جمهوری اسالمی چنین کارویژهای را بر عهده بگیرد.
شاید بهرتین توصیف از کارکرد جنبش عدالت ِ خواه دانشجویی را پرویز امینی اصولگرا و از بنیانگذاران اتحاديهی انجمنهای
اسالمی دانشجويان مستقل دانشگاههای رسارس كشور بیان کرده باشد: »بازگرداندن عدالت اجتامعی به افق ممکن به
27 پیش از این دربارهی ماهیت طبقاتی جمهوری اسالمی و انکشاف
منظور جلوگیری از جستجوی آلرتناتیوهای دیگر«.
نیروهای رسمایهداری درون آن نکاتی را گفتیم. نتیجهی ناگزیر این انکشاف و ماهیت طبقاتی امتناع ذاتی از فراهم شدن
امکانهای برابر در برخورداری از منابع و دستاوردهای اقتصادی و اجتامعی برای کل جامعه است. امری که حاکمیت
رسمایهداری مستقر آن را عامدانه و بیش از آن به صورت اجتنابناپذیری ایجاد میکند و پیش میبرد. حاکمیت بیش از
هر نیروی دیگری بر امتناع عدالتخواهی آگاهی دارد. به اینترتیب تکلیف افق ممکن درون رسمایهداری روشن است.
مسئله این نیست که نیروی »عدالتخواه« بیرون از حاکمیت منیخواهد عدالت اجتامعی را به افق ممکن در جمهوری
اسالمی بازگرداند و به اینترتیب دست به انتخاب رسنگونی نظم مستقر میزند بلکه مسئله بر رس ناممکن بودن عدالت
در افق موجود است. بنابراین ابداع و ایجاد یک »افق ممکن« به عنوان یک مسئلهی سیاسی جز از عهدهی آلرتناتیوی
که متاما علیه وضع موجود است، برمنیآید و عدالتخواهی )برابریخواهی( لزوما با تغییر افق موجود است که ممکن
میشود.
جستجو در اظهارنظرهای سخنگویان اصولگرا و جنبش عدالتخواه ما را با نتایج مشابهی با آنچه که پرویز امینی بیان کرد
27  بازگرداندن عدالت اجتامعی به افق ممکن به منظور جلوگیری از جستجوی آلرتناتیوهای دیگر. کانال تلگرامی پرویز امینی.27
پرچم عدالت در دست رسمایه
روبرو میکند. »قسط«، نرشيهی خربی-تحليلی جنبش عدالتخواه دانشجویی در شامرهی ۲۱ خود مینویسد: » امروز با
غفلت از ماهیت انقالب اسالمی و فراموشی عنرص مهمی به نام “انتقاد از وضع موجود” به نقطهای رسیدهایم که جریان
روشنفکری، یکهتاز عرصهی نقد شده و معلوم است که در چنین رشایطی، نقد یعنی سیاهمنایی! “نقد انقالبی” را که ذبح
کنیم “نقد روشنفکرانه” رس بر میآورد و ما مجبوریم به هامن سیاهمنایی تن در دهیم.«
علی مهدیان مدرس حوزه و دانشگاه در واکنش به تخطی برخی عنارص درون جنبش عدالتخواه از آنچه که عدالت
علوی مینامد آشکارا در مورد رس بر آوردن یک رویکرد کمونیستی هشدار میدهد: »عدالت علوی و ناب با عدالت
ظاهرگرایانهی متحجر با عدالت مارقین با عدالت کمونیستی فرق میکند… باور کنید ظلمستیزی کمونیستی روحش
ظلمستیزی خوارجی است.«
یا سعید زیباکالم در متنی با عنوان »یادداشت مهم دکرت سعید زیباکالم دربارهی حاميت از رضا شهابی )كارگر زنداين رشكت
واحد(« که در کانال تلگرامش منترش شد به زعم خود گرایش کمونیستی سندیکای کارگران رشکت واحد اتوبورسانی تهران
را یادآور میشود و مینويسد: »ضمن بررسیها گرايشات كمونيستی از سوی سنديكای كارگران رشكت واحد مشامم را
گزيد.«
آنچه که در این اظهارات به عنوان هشداری نسبت به »آلرتناتیوهای دیگر« مطرح میشود، واکنش به مازاد سیاسی
تضادی طبقاتیست که لحظه به لحظه بر عمق آن افزوده میشود. دی ۹۶ ،آبان ۹۸ و هزاران اعتصاب و تجمع کارگری
در سالهای اخیر شواهدی انکارناپذیر بر چنین تضادیاند که البته بر رس سازمان یافتگی مازاد سیاسی آن باید چون
و چرا کرد. خطر این تضاد که از زبان سعید زیباکالم منجر به »روند اضمحالل مقبولیت و مرشوعیت نظام و انقالب«
شده، آنچنان است که متایل به نوعی عدالتخواهی حتا از سوی برخی چهرههای اصالحطلب به وجود آمده است. در
منونهای قابل توجه محمدرضا جالییپور متنی را خطاب به »لیربالهای ایرانی« منترش میکند و از آنها میخواهد که به
ارزشهای سوسیالدموکراسی توجه کنند و از آنها میپرسد: »چرا میگذارید زیر پرچم لیربالیسم سیاستهای افزایندهی
ِ انواع نابرابری و فقر پرورده شود و نئولیربالیسم جریان اصلی نیروهای لیربال در ایران شود؟«28 این منت با واکنشهای
تندی از سوی مخاطبان آن روبرو میشود. رضا خجستهرحیمی رسدبیر نرشیهی اندیشهی پویا که از جمله افراد مخاطب
منت جالییپور بوده، در متنی خطاب به او مینویسد: »چرا تصور کردهای ماهنامهی اندیشهی پویا باید پاسخگوی عملکرد
دولت روحانی در زمینه ِ های مورد اشاره باشد، اما محمدرضا و حرضت ابوی که حضوری دلسوزانه و حداکرثی در جلسات
و اتاقهای فکر دولت دارند و با معاون اول و مشاور اول رییسجمهور در رفتوآمد هستند، دامنشان از این پاسخگویی
28  لیربالهای ایرانی! لطفا لیربالیسمتان را روزآمد کنید. پایگاه خربی-تحلیلی انصافنیوز28
پرچم عدالت در دست رسمایه
مرباست؟« صادق زیباکالم پا را از این هم فراتر میگذارد و در واکنش به نامهی محمدرضا جالییپور دربارهی لیربالیسم
به انصافنیوز میگوید که از نظر او نویسنده توهین کرده است.
با اینحال حتا از سوی هارترین مدافعان رسمایهداری قابل کتامن نیست که چگونه شکاف طبقاتی به مهمترین بحران
حاکمیت تبدیل شده است. در چنین رشایطیست که پدیدهای مانند جنبش عدالتخواه دانشجویی به عنوان بخشی
از چرخدندهی انکشاف رسمایه در جمهوری اسالمی و به منظور نجات رسمایه رضورت پیدا می کند. حتا اگر ادعای این
جنبش مبنی بر مبارزه با فساد را جدی و خالی از اغراض جناحی بدانیم، مسئلهی اصلی این جنبش بر رس کاسنت از
سویههای غارتگرانه و ضدفساد انکشاف طبقاتیست نه بر رس اصل مناسبات بهرهکشی از نیروی کار و رابطهی نابرابر
طبقاتی. به اینترتیب میتوان نشان داد که چگونه این جنبش بر رس دفاع از اصل حاکمیت رسمایه ایستاده است. برای
نشان دادن کارویژهی اصلی این جنبش در محافظت از اصل حاکمیت رسمایه لزوما الزم نیست بگوییم که جنبش وفادار
به والیت فقیه و چنین و چنان است. کافیست بین دو سویهی همزمان فساد و بهرهکشی تفکیکی صوری ایجاد کنید و
ببینید که این جنبش آیا با هر دوی این سویهها مخالفت میکند یا تنها به یک ژست ضدفساد بسنده کرده است. پاسخ
روشن است. سخنگویان این جنبش تاکیدا از لزوم »شفافیت، رفع فساد به وسیلهی اصالح قانون، پاسخگو بودن مسئوالن و
رسیدگی به اموال مدیران« دم میزنند، اما در کدام نظام اقتصادی لیربالی مکانیسمهایی برای اعامل کم و بیش این موارد
وجود نداشته است؟ به اینترتیب جنبش عدالتخواه با وجود مشی غیرلیربال در حوزهای مثل فرهنگ، غایت لیربالیاش
را در اقتصاد منایان میکند و علیرغم نزدیکیاش به اصولگرایان بهرتین پاسخ ممکن را به دعوت جالییپور اصالحطلب
در روزآمد کردن لیربالیسم ارائه میدهد.
اما مسئله به اینجا ختم منیشود. هامنطور که در پاسخ رسدبیر نرشیهی نولیربال اندیشهی پویا به جالییپور به درستی
بر نقش تاثیرگذار او و جالییپور پدر در دولتهای اصالحطلب تاکید شده، میتوان گزینشی بودن کارزار ضدفساد
جنبش عدالتخواه را نیز نشان داد. محمدجواد معتمدینژاد دبیر سابق این جنبش در یک مصاحبه از چنین رویکردی
با عبارت »عدالتخواهی گلخانهای« یاد کرده است.29 اما مسئله به تعبیر معتمدینژاد فقط سفارشی بودن پروژههای
عدالتخواهی نیست، بلکه این زیست دوگانه، هامنطور که پیش از این نشان دادیم، بستگی تام و متام به هستی طبقاتی
این جنبش دارد. جنبشی از منظر ایدئولوژیک خردهبورژوایی که به وقت رسدی انقالبی میشود و در زمان گرمی ابزار
رسکوب انقالب. از یکسو باید ریسامن حاکمیت را محکم بفشارد و از سوی دیگر اعتامد سوژههای تحت ستم را جلب
کند. تناقض از نقطهی اتصال ناهمجوش این دو حیطهی آشتیناپذیر با هم برمیخیزد. به اینترتیب است که جنبش
29  معتمدینژاد از »عدالتخواهی گلخانهای« میگوید. پایگاه خربی-تحلیلی انصافنیوز.29
پرچم عدالت در دست رسمایه
عدالتخواه دانشجویی به عنوان یک نهاد همواره قانونی، جایگاه طبیعیاش هامنجایی میشود که از آن میآید؛ یعنی
حاکمیت. میل به یک بورژوازی میهنی و استقاللطلب که همواره وعدهی ظهور آن در آیندهای نزدیک داده میشود و
آخرین صورتبندی آن در »اقتصاد مقاومتی« ارائه شده است، بدون اینکه پیوندهای طبیعی رسمایهی داخلی با رسمایهی
جهانی و انواع پروژههای سیاسی مرتتب بر آن دیده شود. به اینترتیب جنبش عدالتخواه نه درک و تحلیل ریشهای از
وضعیت دارد و طبیعتا نه قرار است شورشی علیه آن سازمان دهد. منتها همین جنبش که گاهی نقش موی دماغ را هم
بر عهده میگیرد از لوازم رضوری رشد رسمایهداری در نظامیست که چهل سال پیش مدعی »انقالب کوخنشینها« بود.
پوستاندازی ایدئولوژیک نظام علیالحساب نیازمند یک جنبش درونحاکمیتیست. اگر طی یک تقسیم کار عنارص اصلی
رسکوب سخت طبقاتی بر عهدهی کارگزاران نئولیربالسازی از یکسو و کارگزاران امنیت ملی از سوی دیگر است، وظیفهی
رسکوب نرم جنبش طبقاتی و فرودستان نیز بر عهدهی جنبش عدالتخواه دانشجویی قرار گرفته تا گرچه »بازگرداندن
عدالت اجتامعی به افق ممکن« ناممکن است، اما بتوان با جعل امکان در افق موجود آنچنان که پرویز امینی گفت
از جستجوی آلرتناتیوهای دیگر توسط جنبش طبقاتی و فرودستان جلوگیری کرد. جنبش عدالتخواه به عنوان تنها یک
مصداق در مواجهه با اعرتاضات کارگری با فربه کردن یک پدیدهی موهوم به اسم »بخش خصوصی دارای اهلیت« دست
به چنین کاری میزند. در همدستی با امام جمعه و منایندهی مجلس اصولگرایی که در تجمع کارگری حارض میشوند و
تالش میکنند تا حتا مصداق بخشی خصوصی دارای اهلیت را هم به کارگران حقنه کنند؛ سپاه، بنیاد مستضعفان و الخ.
برای منونه محمدحسین صبوری دبیر جنبش عدالتخواه دانشجویی در جریان دیدار با خامنهای در خرداد 98 در مورد
خصوصیسازی میگوید: »هامنگونه که نگاه دولتی دههی ۶۰ ،خسارتبار بود؛ خصوصیسازی افسارگسیخته، بدون
رعایت لوازمی نظیر شفافیت، نظارت، اهلیت و بخشهای تأمینکنندهی منافع مستضعفین نیز بحرانزاست.«30 و چند
روز بعد در گفتوگویی با روزنامهی جام جم با رصاحت بیشرتی حرف میزند و تاکید میکند: »انتقاد و ایراد ما به سازمان
خصوصیسازی مربوط به اصل خصوصیسازی و اصل 44 قانون اساسی نیست، بلکه در مورد شکل واگذاری رشکتها
است. زیرساختی که در خصوصیسازی اجرا میشود با آنچه در اصول 43 و 44 قانون اساسی آمده تفاوت دارد. در اصول
43 و 44 قانون اساسی شفافیت قراردادها و اهلیت خریدار مهمرتین رکن خصوصیسازی است اما اکنون به این موارد
31 بنابراین از رس پدرکشتگی نیست که گفته میشود هدف غایی این جنبش محافظت از اصل حاکمیت
توجه منیشود.«
رسمایه است. نگاه کنید به همنوایی آشکار این جنبش با مخالفان راستگرای جمهوری اسالمی که در مواجهه با اعرتاضات
ضدرسمایهدارانه جنبش کارگری الزم میبینند از رسمایهداری خوب، بخش خصوصی خوب و بازار آزاد خوب دفاع کنند،
30  اظهارات رصیح دبیر جنبش عدالتخواه دانشجویی در حضور رهربی. انصافنیوز.
31  دانشجویان چگونه به یاری کارگران شتافتند. روزنامهی جام جم30
پرچم عدالت در دست رسمایه
ولو آنکه مصادیقشان از حیث شخصیت حقیقی متفاوت باشد. نزد جنبش عدالتخواه بخش خصوصی دارای اهلیت
معرف »جمهوری اسالمی خوب« است. آنچنان که میالد دخانچی در مناظرهای با علی مهدیان میگوید: »]اصل حرف ما
این است که[ چرا جمهوری اسالمی، جمهوری اسالمی نیست.« میتوان تصور کرد که اگر پروژهی ادغام جمهوری اسالمی
در رسمایهی غرب با موفقیت پیش رود اپوزیسیون راستگرای دوآتشهی نظام به استقبال »جمهوری اسالمی خوب« بروند؟
بله میتوان تصور کرد. و آن روز، روزی خواهد بود که جنبش عدالتخواه میتواند خودش را بازنشسته اعالم کند.
جعل افق ممکن یک بخش مکمل دیگر هم دارد. هامنطور که پیش از این هم اشاره کردیم، بارها در اظهارات سخنگویان
این جنبش به لزوم تشکلسازی صنفی اشاره شده است. امری که با همدستی بخشهای دیگر حاکمیت در طول چهل
سال با فراز و نشیبهایی همواره انجام گرفته. انقالب ۵۷ با برآمدن شوراها و کمیتهها در محل کار و زندگی همراه
32 و استقرار ضدانقالب جمهوری اسالمی با رسکوب این شوراها و بسط قدرت جمهوری اسالمی تا آخرین رسحدات
بود
ممکن. درست است که تشکلهای وابستهی کارگری هرگز تاثیر پایدار و تعیینکنندهای بر روی اکرثیت نیروی کار در ایران
نداشتهاند اما این مدل کامکان تنها مدل سازماندهیای است که دولت و نهادهای امنیتی در مقابل سازماندهی مستقل
کارگران در دستور کار قرار میدهند. در سالهای اخیر آنها دستکم در دو مورد دست به چنین کاری زدند. در هفتتپه
با ایجاد شورای اسالمی کار و در تهران با تالش برای ایجاد سندیکای زرد برای کارگران رشکت واحد اتوبورسانی. اینکه این
سندیکاها و تشکلهای صنفی قرار است چه نقشی ایفا کنند را علی علیزاده در گفتگویی با اسامعیل محمدولی خربنگار
حوزهی کارگری )که ابتدا به عنوان خربنگار »مستقل« وارد عرصهی عمومی شد و به رسعت ترویج پروژهی دولتی-امنیتی
تشکیل سندیکاهای قانونی-زرد را آغاز کرد( اینگونه بیان میکند: »ایران در مسیری قرار دارد که داشنت سندیکای کارگری
و داشنت تشکلهای کارگری در مجموع در راستای منافع ملی و امنیت ملی است. به چه معنی؟ به این معنی که ما
خصوصیسازی خواهیم داشت -چه بخواهیم چه نه، من شخصا با خصوصیسازی مخالفم- بسیاری از اینها فاسد خواهند
بود. بسیاری مشکل خواهند داشت. بهرتین عضوی که میتواند از فساد اینها پرده بردارد خود کارگران هستند. از طرفی
اما نظام بهطور کلی، به ویژه تجربهی فروپاشی بلوک رشق را هم مشاهده میکند. در بلوک رشق سندیکاها در فروپاشی
نقش بازی کردند و در خدمت مقاصد آمریکا قرار گرفتند. این ترس هم هست که سندیکاها یک موقعی باعث فروپاشی
شوند. باعث براندازی شوند. در خدمت اهداف سیاسی قرار بگیرند. حداقل از سال ۹۰ به بعد بخشی از بودجهی جاهایی
مثل یو اس ایز و…و نهادهای خیلی وابسته به وزارت خارجهی آمریکا پولهایی که قبال در بخشهای زنان و دانشجویی
خرج میکردند را بردند رس مسائل کارگری. بنابراین ما با یک وضعیت متناقض طرفیم. نداشنت تشکلهای کارگری یعنی
32  برای مطالعهی بیشرت در این مورد رجوع کنید به »تاریخ مفقود شوراهای 57 »از انتشارات منجنیق. همچنین به مطلب
»تجربهی شوراهای کارگری در انقالب ایران« از آصف بیات در جورچین هشتم.31
پرچم عدالت در دست رسمایه
هفتتپههای بیشرت که به شورش و آبان ۹۸ میرسد، داشنت آن را هم نظام اعتامد ندارد. بحث مهم برای من این است
که چگونه میتوانیم سندیکای کارگریای بسازیم که بتواند اعتامد را بین بخشهای عاقل نظام و بخشهای عاقل جنبش
کارگری به وجود بیاورد. یعنی ماجراجوها را خود کارگرها کنار بگذارند، آنهایی که میخواهند کار کمونیستی کنند،
میخواهند انقالب کمونیستی کنند بروند جای دیگر این کار را انجام دهند. به سندیکا کاری نداشته باشند. همینطور هم
آنها که به اسم امنیت میخواهند منافع اسدبیگیها را تامین کنند… اسرتاتژی کلی این است که نیروهای مختلف بیایند
پای کار؛ حزبالهی، اصولگرا، اصالحطلب، آدمهای طرفدار کارگر بیایند پای کار… نظام باید نگاهش را به فعال کارگری
عوض کند. فعال کارگری امین نظام است در بخش صنعتی. کسی که فساد صنعتی را قبل از همه خرب بدهد. در واقع
فعال کارگری خودش یک نیروی امنیتی محسوب میشود.«
»بخشهای عاقل کارگری« و »فعال کارگری امین نظام که نیروی امنیتی محسوب میشود« پیش از این در سندیکای زرد
کارگران رشکت واحد اتوبورسانی و در شورای اسالمی کار هفتتپه سازماندهی و تجربه شدهاند. آنچه علی علیزاده به
عنوان اسرتاتژی توصیه میکند، گذشته از آنکه سالهاست در حال اجراست، نه تنها به جلوگیری از فساد در هیچ بخش
صنعتیای نیانجامیده بلکه خود ابزار دست دولت و کارفرما برای تسهیل بهرهکشی و غارت سازمانیافته در کارخانجات و
معادن و ادارات و غیره بوده. کافیست نگاه کنید به صدها واحد بسیج کارگری و کارمندی که کارشان برگزاری مراسمهای
دولتی و استقبال از مسئوالن و نصب پردههای تسلیت و تشکر است و البته دادن بیانیهی مشرتک با تشکلهای کارفرمایی
در حامیت از کاندیداتوری »علی ربیعی« برای مسند وزارت کار. یک مصداق عالی از مجموعهخصایص ضدکارگریای
که همه با هم یکجا جمع شدهاند. به زبان علیزاده اگر حرف بزنیم طبیعی است که بخشهای عاقل جامعهی کارگری
در حامیت از بخشهای عاقل نظام بیانیهی مشرتک هم صادر کنند. با وجود نزدیکی سیاسی علی ربیعی به جناحی که
علیزاده خود را از منتقدان آن میداند اما شوربختانه چهرهی عاقل نظام قطعا در شکل و شامیل همین علی ربیعی
خواهد بود. چهرهی امنیتی مشهور به برادر عباد که هم کتاب ضدفساد مینویسد و موسسهی خیریه اداره میکند و هم
در کسوت وزیر کار دمار از روزگار طبقهی کارگر درمیآورد و در قامت سخنگوی دولت توجیهکنندهی دستگاه چپاول و
بهرهکشی است و در عینحال نه تنها از وجود تشکلهای کارگری به سیاق علی علیزاده دفاع میکند بلکه از رسآمدان و
لیدرهای سیاسی و میدانی تشکیل این نوع از تشکلهای کارگری هم بوده است؛ در دههی ۶۰ مسئول شاخهی کارگری
حزب جمهوری اسالمی و تا امروز عضو شورای مرکزی خانهی کارگر. نهادهایی که در قامت »تشکل صنفی« از سوی
»بخشهای عاقل کارگری« در کنار نهادهای دیگر حاکمیتی از قبیل بسیج و شورای اسالمی کار، کارشان ادغام اعرتاضات
کارگری در دولت، شکسنت اعتصاب، امنیتی کردن کارخانهها و بریدن رس کارگران در پیشگاه کارفرما و دولت است.32
پرچم عدالت در دست رسمایه
الزم است به جهت آنکه با یکی از امنیتیترین پیشدرآمدهای ساخت تشکلهای جعلی آشنا شویم دوباره گفتههای
سعید زیباکالم را در واکنش به پاسخ منفی خانوادهی رضا شهابی به دفاع او و جمعی از اعضای جنبش عدالتخواه از
رضا شهابی به یاد آوریم. سعید زیباکالم مینویسد: »اذعان كنم كه ضمن بررسیها گرايشات كمونيستی از سوی سنديكای
كارگران رشكت واحد مشامم را گزيد.« زیباکالم در قدم نخست گرایش جمعی فعالیت رضا شهابی و سندیکای رشکت واحد
را در مرکز توجه نهادهای امنیتی میگذارد و به اینترتیب با توجه به اینکه زیباکالم از وضعیت »گروهکهای سیاسی«
در جمهوری اسالمی بهرت از هر کسی خرب دارد، آشکارا فعالیت سندیکای رشکت واحد و رضا شهابی را جرمانگاری میکند،
امری که مرشوعیتبخش برخورد امنیتی با سندیکا و اعضایش است. سپس سعید زیباکالم مینویسد: »ما بايد به رسعت
در پی ايجاد اتحاديههای صنفی باشيم.« البته پس از آنکه میدان با پشتوانهی دستگاه امنیتی از هرگونه رقیبی خالی
شد. و البته نه برای کارگران بلکه »برای توقف روند اضمحاللی مقبوليت و مرشوعيت نظام و انقالب«. پیش ِ درآمد چندان
پیچیدهای نیست. ابتدا آنچه را که از ارادهی جمعی کارگران در قالب سندیکا، اعتصاب، تجمع و اعرتاض موجود است
واجد عناوین مجرمانه و در معرض رسکوب قرار میدهیم و سپس از طرف یک »ما«ی دانای کل و مصلح عمومی که بر
فراز رس کارگران ظهور کرده است، خواهان تشکیل سندیکا و اتحادیه البته از سوی »بخشهای عاقل کارگری« میشویم.
***
در نهایت و در مقام جمعبندی آنچه تا اینجا گفته شد میتوان مهمترین خصلتها و ویژگیهای جریان عدالتخواهی
در جمهوری اسالمی و جنبش عدالتخواه دانشجویی را در ۱۰ بند چنین برشمرد:
١ -جنبش عدالتخواه یک نیروی میدانی است با پشتیبانی نهادهای امنیتی.
٢ -مدعی ارائهی یک نیروی سوم از درون جمهوری اسالمی است اما هم امروز و هم در آینده فاقد امکانهای عملی
ساخت چنین نیرویی است.
٣ -این جنبش برآیند طبیعی شکاف بین نقطهی تاسیس )انقالب اسالمی( و پروسهی تثبیت نظام )جمهوری اسالمی( است.
۴ -مدعای اصلی این جریان مبارزه با فساد و غارت است. اما فهم آن از فساد و غارت چنان نیست که آن را خصلت ذاتی
مناسبات رسمایهداری بداند و آن را در پیوند با بهرهکشی طبقاتی ببیند. بنابراین نه تنها قادر نیست مقابله با فساد و غارت
را در منت مبارزهی طبقاتی کارگران و فرودستان پیگیری کند بلکه تبدیل به یکی از دهها ترفند و ابزار دولت رسمایهداری
در جهت زمین زدن مبارزهی طبقاتی شده است.33
پرچم عدالت در دست رسمایه
۵ -عدالتخواهی نزد این جنبش امری ارتجاعی و ماقبلمدرن است؛ خوار داشنت نفس و متایالت دنیوی، تجلیل از فقر،
مخالفت با تکنولوژی و مهمتر از هر چیز هراس از امر مدرن. چنین خصلتی نزد این جریان را تیپهایی مانند شهریار
زرشناس معرفی میکنند.
۶ -مخالفت این جریان با نئولیربالیسم دچار اغتشاش و تناقض است و به مبارزه با رسمایهداری پیوند منیخورد. این
تناقض را میتوان در دفاع این جریان از »خصوصیسازیهای سامل و بخش خصوصی اهلیتدار« مشاهده کرد. ریشههای
ایدئولوژیک این امر را باید در پذیرفنت مالکیت خصوصی در اسالم دانست.
٧ -نگاه اقتصادمحور به عدالت و محدودیت در افق عدالتخواهی که از ازلی بودن انواع نابرابری رشوع میکند، در
نهایت به طبیعیسازی و ابدی قلمداد کردن انواع دیگر نابرابری میانجامد. مهمترین مثالها در اینباره نگاه متضمن
ِ انواع نابرابری فعاالن این جریان به حقوق زنان و حقوق اقلیتهای جنسی و مذهبی است.
٨ -این جریان خود را از مخالفان ادغام در برابر رسمایهی غربی میداند و در برابر ادغام در رسمایهی روسی و چینی
مخالفت اصولی ندارد. با اینحال این جریان و مشخصا جنبش عدالتخواه دانشجویی با تالش برای به انحراف بردن
جنبش اعرتاضی کارگران و فرودستان، که مخالفان اصلی ]و بالقوهی[ ادغام در برابر همهی بلوکهای رسمایهی جهانیاند،
در حال اتالف فرصت این جنبشها و خرید وقت برای دولت رسمایهداری است تا رسانجام به جهت آماده ساخنت الزامات
ادغام در یک یا همهی بلوکهای رسمایهی جهانی مانعی به اسم مقاومت طبقاتی کارگران و فرودستان از رس راه برداشته
شود.
٩ -مسئلهی اصلی برای این جریان لزوما و مستقیام نه عدالتخواهی بلکه مقولهی مقاومت در برابر ادغام در غرب است.
این جریان دریافته که رابطهای معنادار بین نئولیربالیسم و وابستگی به غرب وجود دارد. در اینمعنا نئولیربالیسم دروازهی
اصلی نفوذ و به خطر افتادن انقالب اسالمی شمرده میشود. بنابراین انتقاد از نئولیربالیسم نزد این جریان ترجمهی مبارزه
با استکبار جهانی است. اینکه نتیجهی پیاده کردن رویکردهای نئولیربال در ایران به گسرتش نابرابری و فساد و غارت
میانجامد، امری ثانویه است و اگر احیانا نتیجهی چنین رویکردی گسرتش رفاه عمومی بود علیاالصول از منظر هامن
هراس از نزدیکی به غرب مستوجب مخالفت میشد.
۱۰ -این جریان پدیدهای فاقد اصالت ماهوی در جمهوری اسالمی است و مخصوص دورهی گذار از یک دولت رسمایهداری
پرتنش به یک دولت کامال هامهنگ با غرب است. بعد از طی چنین دورهی گذاری فعاالن این جریان در صورت ارصار بر
رویکرد عدالتخواهیشان مستعدترین آدمها برای راهاندازی بنگاههای خیریه خواهند بود.34
پرچم عدالت در دست رسمایه
ِ چه باید کرد جنبش کارگری و فرودستان
همهی اجزای نظام، از جمله جنبش عدالتخواه دانشجویی، در مسیر انکشاف طبقاتی جمهوری اسالمی ایفای نقش
میکنند. این ملودرام وحشت هم پلیس بد دارد هم پلیس خوب. هم سازمان غارت دارد، هم بنگاه خیریه. هم تئوریسین
بهرهکشی دارد و هم سخنگوی خودخواندهی محرومان و فرودستان. از قضا جنبش عدالتخواه نقش ویژهای را در این
پروسه ایفا میکند؛ تالش برای »متعارفسازی« رسمایه از راه »مدیریت فساد«. و اینها نه به از میان بردن مناسبات
بهرهکشانهی طبقاتی ارتباطی دارد و نه حتا مبارزه با فساد. این از ادعای عدالتخواهی. در حوزهی استکبارستیزی هم
خرب بد اینکه بهرغم ادعا، جنبش عدالتخواه با نقشی که در مسیر انکشاف رسمایه بر عهده دارد چیزی نیست جز بخشی
از نیروهای متنوع درون پروژهی ادغام. از این حیث نظام جمهوری اسالمی تقریبا همهی ابزارهای الزم برای توسعهی
طبقاتیاش را در اختیار دارد و این همهی ماجرا نیست. جمهوری اسالمی مانند و بلکه بیش از بسیاری از نظامهای
رسمایهداری با مقاومتها و اعرتاضهای سیاسی و طبقاتی روبروست و این اعرتاضها و مقاومتها جایگاه جنبش
عدالتخواه را نزد نهادهای امنیتی مغتنمتر میکند.
ِ در پاسخ به چه باید کرد جنبش کارگری و فرودستان میتوان حرفهای مالل آور بسیاری زد. کاری که ما قصد آن را نداریم
و دقیقا به همین دلیل نکاتمان اینبار خالصه و کوتاه خواهد بود. در پاسخ به اینکه در مواجهه با این پدیده چه باید
کرد، پیش از هر چیز باید نقطهی عزیمت و افق این پرسش را روشن کرد. به عنوان مثال میتوان از جایگاه اپوزيسيون
دست ِ راستی جمهوری اسالمی از حیث اختالف در مصادیق »خصوصیسازی دارای اهلیت« با این جنبش چون و چرا کرد.
یا با صفاتی مانند رقابتی در مقابل انحصاری، دولت رفاه در مقابل دولت نئولیربال و امثالهم نوعی از رسمایهداری را به
جای دیگری نشاند. میشود مدافع همین جنبش عدالتخواه بود و برای کاسنت از تناقضهایش تالش کرد. میشود از
منظر رفرمیستی به آن پیوست یا از حیث الزامات یک رویکرد رئالپولتیک با آن وارد ائتالف شد. اما اینها هر چه که باشند
ربطی نه به عدالتخواهی دارند و نه به مبارزه با فساد و نه به مبارزه با بهرهکشی از نیروی کار که سازمانیافتهترین
نوع غارت در همهی ادوار تاریخی است. در مقابل آنچه که ممکنترین روشهای از بین بردن نابرابریهای ساختاری
را در اختیار میگذارد، و از قضا جنبش عدالتخواه دانشجویی آمده است تا آن را بالاثر کند، مبارزهای طبقاتی است که
دو سوی آن به ویژه در ایران به رسحدات شکاف ممکن رسیده است. این شکاف در هزاران تجمع و اعرتاض و اعتصاب
کارگری، معلامن، پرستاران، دانشجویان و بازنشستگان بیان صنفی و سیاسی به خود گرفته و در دو رویداد خونین دی ۹۶
و آبان ۹۸ چنان مازاد سیاسیای از خود بر جا گذاشت که عنارص اصلی وضعیت مستقر و اپوزیسیوناش را برای همیشه
تغییر داد. اما هامنطور که پیش از این هم گفتیم مسئله بر رس سازمانیافتگی مازاد سیاسی این شکاف طبقاتی است به 35
پرچم عدالت در دست رسمایه
نحوی که بتواند آن را در مسیر تضادی آشتیناپذیر قرار دهد و از دل آن، تغییراتی در جهت اعامل قدرت سیاسی طبقهی
کارگر و زحمتکشان به وجود آورد. امری هراسانگیز برای جنبش عدالتخواه دانشجویی که سودای آشتی نوعی از رسمایه
)رسمایهداری انسانی، دارای ضابطه، شفاف، بدون فساد، خوب و اهلیتدار( را با کارگران و فرودستان در رس دارد.
حال نوبت ماست که از خودمان بپرسیم آیا اساسا چنین رسمایهداریای وجود دارد یا خیر؟ آیا رسمایهداریای را میشناسیم
که بدون مناسبات بهرهکشی و بدون ایجاد یک دنیای رسشار از نابرابری همچنان وجود داشته باشد؟ اگر باور به خدایی
توانا داریم که جسمی چنان سنگین را خلق کند که خودش نتواند آن را بلند کند، جنبش عدالتخواه دانشجویی قطعا
گزینهی خوبی برای مبارزه با فساد و غارت خواهد بود.
در مواجهه با این جریان باید ماهیت آن را افشا و آن را با همهی اجزایش طرد کرد. هامنطور که یک خط قاطع بین
جنبش کارگری سوسیالیستی و جریانهای دستراستی تابلودار وجود دارد باید چنین خط متایزی نیز بین جنبش کارگری
سوسیالیستی و انواع رفرمیسم چپگرا وجود داشته باشد. قطعا نتایج استقالل از این و آن جریان سیاسی که آمدهاند به
واسطهی »عمل مشرتک« و »دشمن مشرتک« ماهی خودشان را صید کنند به هزینههای آن خواهد ارزید. و این ممکن
منیشود جز با خط معیار قرار دادن مبارزهی طبقاتی و با تدقیق سیاسی این مبارزه و با قرار دادن آن در جای دقیقش
یعنی در بطن جنبش کارگری. و این ممکن منیشود جز با سازماندهی، سازماندهی و سازماندهی. این البته نافی آن
نیست که در جدال ِ های پیش رو و بنا به تعمیق مبارزات طبقاتی و انواع توازن قوای موجود در این عرصه، نیروهای
سازماندهیشده در بدنهی این جریان که مستقیمن به مراکز امنیتی و منابع قدرت متصل نیستند دچار تغییر و تحوالتی
شوند، که لزومن به معنای متایل به سمت جبههی چپ انقالبی نیست و این در مقام تحلیل و تدوین تاکتیکها و
اسرتاتژیها برای تعمیق شکافهای درون جریان عدالتخواهی و دامن زدن به تناقضها و تضادهایشان شایستهی توجه
است، اما هرگز منیتواند به معنای اتحاد تاکتیکی با آنها برای برآوردن یک مطالبهی کوتاهمدت یا مبارزهای بلندمدت باشد.
در چنین وضعیتی جنبش کارگری تنها اسب تروای حکومت را درون خودش راه داده است و باید مهیای خنجرهای آختهی
کسانی باشد که ادعای »عدالتخواهی« دارند اما در لحظهی آخر دروازهها را به روی دشمن طبقاتی خواهند گشود

2021-04-04 کمون پاریس، طرحی برای حال یا آینده؟ سخنران :دکتر سعید رهنما

کمون پاریس، طرحی برای حال یا آینده؟ سخنران :دکتر سعید رهنما

کانون کنشگران دموکرات و سوسیالیست هانوفر برگزار می‌کند

موضوع:
کمون پاریس، طرحی برای حال یا آینده؟
درس‌هایی برای جنبش سوسیالیستی ایران

سخنران :دکتر سعید رهنما

زمان: شنبه 10 آپریل
ساعت 18:30 به وقت اروپای مرکزی، ساعت 21 به‌وقت ایران
در اتاق zoom
کانون کنشگران دمکرات و سوسیالیست هانوفر
https://us02web.zoom.us/j/83760581699?pwd=d0szSVhmcVB5NWRDU0hqT0prNDE2dz09

هویت اتاق

837 6058 1699

رمز ورود

164717
فیسبوکhttps://www.facebook.com/profile.php?id=100024513930723

https://pecritique.com/2021/03/12/
سه مقاله جدید سخنران در زمینه کمون پاریس
https://pecritique.com/2021/03/12/بازخوانی-کمون-پاریس-سعید-رهنما/

2021-04-01 صد روایت، یک روایت بیش از چهار دهه مقاومت و دادخواهی در زندان های جمهوری اسلامی

صد روایت، یک روایت
بیش از چهار دهه مقاومت و دادخواهی در زندان های جمهوری اسلامی

اطلاعیه مطبوعاتی

صد روایت، یک روایت
بیش از چهار دهه مقاومت و دادخواهی در زندان های جمهوری اسلامی ایران

صد روایت، یک روایت تلاشی جمعی‌ست در روایتگری از بیش از چهاردهه مقاومت و دادخواهی، سرکوب و شکنجه در زندانهای جمهوری اسلامی ایران. آنچه می‌شنوید و می‌بینید نمونه‌ای‌ست از گوناگونی و چندصدایی در روایت‌ها و نیز روایتگرانی که تباهی استبداد را با قلم و حضور خود «به چشم جهانیان پدیدار می کنند»*

امیدهای بردمیده از انقلاب ۱۳۵۷ (۱۹۷۹ میلادی) دیرپا نبود. با تثبیت جمهوری اسلامی در ۱۲ فروردین ۱۳۵۸ (اول آوریل ۱۹۷۹) و قدرت‌گیری اسلامگرایان، نظام حکومتی شرع‌محور در ایران ستون‌های خود را بر استبداد و سرکوب بنا کرد. اعدام، قتل‌های سیاسی، ناپدید کردن، شکنجه‌ی جسمی و روانی، شلاق و تعزیر، اعدام‌ نمایشی، سلول انفرادی، تبعید زندانیان، تواب‌سازی، اعتراف‌های اجباری، آزار و اِعمال تبعیض بر خانواده‌های زندانیان و کشته شدگان و…از جمله ابزارهای تثبیت و بقای این نظام بوده‌اند.

صد روایت، یک روایت به ابتکار تعدادی از کنشگران فمینیست و عدالتخواه، اقدامی‌ست بر ضد فراموشی تا مگر نوری بی‌افکند بر شرایط غیرانسانی زندان‌ها و وضعیت دشوار زندانیان سیاسی-عقیدتی در ایران، که از دیرباز یکی از ستون‌های مقاومت و دادخواهی بوده‌اند.

صد روایت، یک روایت، برشی است از گزارش‌ها، شهادت‌نامه‌ها، خاطره‌ها، نامه‌ها و طرح‌های کسانی که طی بیش از چهار دهه‌ی گذشته در زندان‌های جمهوری اسلامی بوده‌اند. متن‌ها از یک سو بیانگر گوناگونی سرکوب ساختاری در این نظام و از دیگر سو نشانگر تداوم ایستادگی برای تحقق آزادی و عدالت هستند. روایت خوانی زندانیان سابق و یا خانواده‌های کشته‌شدگان و بازماندگانْ پژواک صدایی هم‌آوا و همبسته علیه سرکوب است. این روایت‌ها و راوی‌ها تنها نمونه‌هایی از سندها و شاهدان کارنامه‌ی تاریک این نظام هستند.

*برگرفته از سرود انقلابی بهاران خجسته باد، نوشته عبدالله بهزادی و سروده کرامت دانشیان، شاعر و فعال سیاسی که در سال ۱۳۵۲ اعدام شد.

درنگی بر این دنگ کنیم!

اجرا: آنلاین
زمان: ١٢ فروردین ١۴٠٠/ اول آوریل ٢٠٢١
شروع برنامه: ساعت ۴ بعدازظهر به وقت ایران
پلت فورم های پخش:

Twitter: https://twitter.com/1Revayat
Twitch: https://www.twitch.tv/100revayat1revayat (Not filtered in Iran)
Facebook: https://www.facebook.com/100revayat1revayat
Youtube: https://www.youtube.com/channel/UCBL_v_ey-BoLwW98DIyiqrA (Main Stream)

2021-03-17 بحران سیاسی جاری و استراتژی برون رفت از آن – حشمت محسنی

بحران سیاسی جاری و استراتژی برون رفت از آن – حشمت محسنی

بحران سیاسی جاری و استراتژی برون رفت از آن – حشمت محسنی
مبارزه برای سوسیالیسم در کشور ما، بدون توجه به الزامات مبارزه برای دموکراسی اگر نگوییم ناممکن، براستی امری سخت و دشوار است. شکوفا شدن مبارزه طبقاتی در غیاب حد معینی از دموکراسی نمی‌تواند به آسانی پا بگیرد، و در مسیر پیروزی گام بردارد. اگرچه یک رابطه‌ی خطی و یک به یک بین مبارزه برای دموکراسی و پیکار برای سوسیالیسم در عالم واقعیت برقرار نیست، با این وصف، در شرایط استبدادی و فقدان آزادی‌های سیاسی سازمان‌یابی طبقه کارگر در پیکار برای سوسیالیسم اگرچه می‌تواند پا بگیرد، اما در مسیر خود و برای تامین منافع خود دیر یا زود می‌بایست با سد سکندر استبداد دست و پنجه نرم کند. از این رو تردیدی در بحث بر سر ضرورت پیکار برای دموکراسی وجود ندارد و نباید داشته باشد، و فراتر از آن یک رابطه دو طرفه بین این دو پیکار برقرار است. آن‌چه اما هدف نوشتار حاضر را تشکیل می‌دهد، نه توضیح منطق پیکار برای دموکراسی، بلکه تاکید بر راه‌های تکوین بلوک طبقاتی است، در نوشتار حاضر ابتدا تصویری از شرایط عینی به‌دست داده می‌شود، آنگاه به طور چکیده به تعریف استراتژی و تاکتیک می‌پردازد، و سرانجام با اتکا به این مقولات از دل مصالح و امکانات عینی حاضر، به طور اجمالی بر چند محور مهم برایر تکوین بلوک طبقاتی اشاره می‌شود.

جامعه ما در شرایط بحرانی بسر می‌برد. این بحران را می‌توان با الهام از گرامشی بحران ارگانیک قلم‌داد کرد. بحران ارگانیگ یا بحران ساختاری، بحرانی است در سطح شیوه تولید، که مناسبات اجتماعی تولید به جای اینکه به رشد نیروهای تولیدی آن سوخت برساند به نحوی از انحاء سد راه آن می‌شود و حتا در حوزه‌های تعیین‌کننده‌ای شرایط بازتولید آن را تخریب می‌کند. جامعه ما صرفا دچار بحران ارگانیگ نیست، بلکه علاوه بر آن با پدیده بحران هژمونی مواجه است. بحران هژمونی بحرانی است در سطح سیاسی و از رابطه و میزان مشروعیت پایگاه اجتماعی با حاکمیت حکایت می‌کند. تقریبا از 2 خرداد تا کنون هسته سخت نظام در آن جا که در برابر رای مستقیم مردم قرار گرفته با رای منفی آن‌ها روبه‌رو شده است. و بدین اعتبار دیگر نمی‌توان از بازوی حمایتی مردمی در مقیاس بزرگ از رهگذر توافق مردم با رژیم سخن گفت. بحران هژمونی البته به حاکمیت سیاسی منحصر نمی‌شود، و جدایی نیروهای سیاسی مخالف رژیم اسلامی از پایگاه اجتماعی خود جنبه‌ی دیگری از مختصات صف‌آرایی طبقاتی در ایران را جلوه‌گر می‌سازد.

بحران هژمونی البته با بحران بالایی‌ها (حکومتی) همبسته است و راستای حرکت آن را نشان می‌دهد که رژیم ولایت فقیه در مسیر خود به طور فزاینده لاغرتر شده و متحدان خود را یا از حاکمیت بیرون رانده، یا آن‌ها را بی اثر، سترون و ناکام ساخته است. سرنوشت اصلاح‌طلبان حکومتی و اعتدال‌گرایان به‌خوبی موقعیت شکننده آن‌ها را در میان بالایی‌ها جلوه‌گر می‌سازد و در عین حال خودِ هستهِ سخت نظام را هر دم شکننده‌تر کرده است. بیهوده نیست که رژیم اسلامی شمشیر را از رو بسته و در معنای کوخ‌نشینان(پایه‌ی حمایتی خود) تجدیدنظر کرده است. این نوعی تغییر کیفی در پایگاه اجتماعی و جزم‌های ایدئولوژیک آن را نشان می‌دهد، که پیامدهای معینی در سست کردن ارکان رژیم ایفا می‌کند.

بحران ساختاری هنوز با شرایط انقلابی همسان نیست، اگرچه هیچ موقعیت انقلابی بدون بحران یاد شده تکوین نمی‌یابد اما هر بحران ساختاری لزوما به موقعیت انقلابی نمی‌انجامد. این دو بحران را نباید یک‌سان انگاشت، اولی در سطح اقتصادی –اجتماعی، و دومی در سطح سیاسی رخ می‌دهد. موقعیت انقلابی بحثی است ناظر بر قلمروی سیاست و به آرایش سیاسی نیروها و مختصات صحنه نبرد بر سر بود و نبود حاکمیت گره می‌خورد.

مختصات موقعیت انقلابی در نوشته‌های اولیه لنین حاوی سه مشخصه است: 1)هنگامی که برای طبقات مسلط غیرممکن است حاکمیت خود را بدون تغییر حفظ کنند، یا به سیاق پیشین ادامه دهند؛ یعنی آن هنگام که بحرانی در میان «طبقات فرادست»، در مشی و سیاست طبقه‌ی حاکم به این یا آن شکل بروز می‌کند و به شکافی منجر می‌شود که از رهگذر آن نارضایتی و خشم طبقات تحت ستم بروز می‌یابد و منفجر می‌شود. برای وقوع انقلاب، معمولاً کافی نیست که پایینی‌ها نخواهند به روال سابق زندگی کنند، بلکه علاوه بر آن لازم است که بالایی‌ها هم نتوانند به روال پیشین دوام آورند. 2) هنگامی که سختی‌ها و مطالبات طبقات تحت ستم در سطحی فراتر از حد عادی رشدیافته باشند. 3) هنگامی که در نتیجه‌ی علل فوق، رشد قابل ملاحظه‌ای در فعالیت توده‌ها پدید آید؛ توده‌هایی که در شرایط «آرامش»، بدون شکوه و شکایت اجازه می‌د‌هند غارت‌شان کنند، اما در شرایط آشفته و طوفانی (هم به‌واسطه‌ی شرایط ناشی از بحران، و هم در نتیجه‌ی عملکرد خود «طبقات حاکم»)، به سمت حرکت تاریخی و مستقل کشیده می‌شوند.

لنین اما در آثار متاخر خود در این صورت‌بندی تغییراتی را لحاظ می‌کند که از حیث صف‌آرایی طبقاتی حایز اهمیت است. او در «کمونیسم، بیماری چپ‌روی»، بر حمایت [تجمع] لایه‌های متوسط از اهداف پرولتری تأکید می‌کند. در پیوند با همین مساله هابسباوم می‌‌گوید: “بعدها لنین این فرمول‌بندی را تا اندازه‌ای اصلاح کرد ولی این تغییر ناچیز بود: (الف) با حذف “فقر روز افزون” از متن 1920 (ب) با تأکید بر آمادگی ذهنی و مصمم بودن فعالان در میان کارگران به ایجاد تغییر عمده، (ج) با تأکید بر ضرورت بحران طبقه حاکم به منظور وارد صحنه کردن عقب‌مانده‌‌ترین بخش‌‌های توده مردم، (د) با تأکید بر ضرورت استراتژی که توان خنثی کردن “تردیدهای ناگریز” طبقات میانی را داشته باشد، و (ه) با تأکید بر انشقاق زیاد در میان نیروهای مسلح رژیم قدیم“.

در این جا از لحاظ مفهومی باید بین موقعیت انقلابی و بحران انقلابی تمایز قایل شد. بحران انقلابی به تعبیر دانیل بن‌سعید شرایطی است که در آن علاوه بر وجود موقعیت انقلابی سوژه تحول نیز دست به نقش‌آفرینی می‌زند. این که در رویارویی بین نیروهای برانداز و رژیم مستقر کدام یک پیروز می‌شوند پیشاپیش نمی‌توان از آن سخن گفت همین قدر لازم است که این دو لحظه از توازن قوا و مختصات صف‌آرایی صحنه را از یک دیگر باز شناخت و بین آن‌ها تمایز برقرار کرد.

لحظه‌های متفاوت شرایط سیاسی نظیر دوران انقلابی، اعتلای انقلابی، موقعیت انقلابی و بحران انقلابی در یک نکته مشترک اند. آن نکته این است که راس نظام آماج حمله مخالفان نظام مستقر قرار دارد از این رو این لحظه‌ها با دوران‌هایی سیاسی پیشا انقلابی در این نکته از یک دیگر متمایز می‌شوند.

سیر تحول در لحظه‌های مختلف شرایط سیاسی به تغییرات دوران انقلابی منحصر نمی‌شود بلکه ما با دو دوره دیگر مواجه ایم که اولی به دوران آرامش و دومی به تعادل قوا معروف اند. در اولی حرکات توده‌ای وجود دارند و ابدا به معنای سکوت گورستانی نیست، بلکه به معنای این است که این حرکات در چارچوب نظم مستقر رخ می‌دهند. تعادل قوا به دورانی اطلاق می‌شود که مبارزه دارد از کادر وضع موجود خارج می‌شود اما هنوز علیه رژیم موجود کانونی نشده است. از این رو دوران توازن قوای فلج به دورانی اطلاق می‌شود که رژیم مستقر مشروعیت خود را از دست داده و مردم آن را نمی‌خواهند، اما مردم نیز توان سرنگونی آن را ندارند. به تعبیر گرامشی کهنه در حال مردن است اما نو از این توان برخوردار نیست که متولد شود. او می‌گوید:«این‌که طبقه حاکم اجماع را از دست داده است یعنی دیگر “راهبری” نمی‌کند و فقط با استفاده از زور«مسلط» است، دقیق به این معنا است که توده‌هایی عظیم از ایدئولوژی‌های سنتی‌اش بریده و دیگر باورشان را به معتقدات پیشین از دست داده‌اند. این بحران دقیقا از این واقعیت حکایت دارد که امر کهنه در حال احتضار است و امر نو نمی‌تواند زاده شود؛ در این دوران فترت، انواع و اقسام علایم بیماری ظاهر می‌شوند».

اگر بخواهیم موقعیت عینی توده‌ها را صورت‌بندی کنیم و از مفاهیم عام به سمت شرایط مشخص خودمان حرکت کنیم باید گفت عمق نارضایتی از سیاست‌ها و از موجودیت رژیم اسلامی بی‌سابقه است و روحیه ناراضی و اعتراضی چشم‌گیری را متبلور می‌کند. تغییر در باورهای عمومی و بی‌معنا شدن ارزش‌های رژیم اسلامی، لاغر شدن پایگاه اجتماعی آن، رشد گرایش‌ها و مخالفان رژیم جلوه‌های این احتضار رژیم را نمودار می‌سازند. حالا می‌توان با قاطعیت بیش‌تری گفت که مرزهای رفتاری غالب مردم هیچ سنخیتی با ارزش‌های مذهبی و فرهنگی رژیم ندارند و در فضای فرهنگی و ارزشی دیگری زندگی می‌کنند. مردم از حیث روانی و ذهنی از رژیم اسلامی عبور کرده‌اند، اما از شبکه‌های مادی ارتباطی موثر و لجستیک مورد نیاز برای رویارویی بزرگ با جمهوری اسلامی محروم اند. در نتیجه، این روحیه اعتراضی در مقیاس بزرگ از فقدان تشکل و سازمان‌یابی رنج می‌برد و نمی‌تواند همه‌ی ظرفیت‌های خود را به معرض نمایش بگذارد. رژیم اسلامی کماکان به مدد سازوبرگ‌های سرکوب خود می‌تواند اردوی مخالفان خود را پراکنده سازد و مانع تکوین یک بلوک ملی– توده‌ای در مقیاس بزرگ شود. وانگهی اگرچه بالایی‌ها بر سر نحوه‌ی حل بحران با یک دیگر اختلاف دارند، اما بر سر سرکوب اعتراضات توده‌ای هیچ گونه تفاوت اساسی با یک دیگر ندارند. در شرایط کنونی بر اثر یک رشته عوامل، گره‌خوردگی منافع ویژه و در عین حال مشترک بین آن‌ها، و ترس از پیامدهای یک انقلاب، وحدت بالایی‌ها بیش از وحدت پایینی‌ها است. به‌علاوه، در شرایط کنونی نشان چشم‌گیری از تمرد و عدم اجرای دستورات سلسله مراتب فرماندهی، فرار رده‌های پایین در صفوف نیروهای سرکوب رژیم مشاهده نمی‌شود. هر چند فساد در درون این نهادها لانه کرده و می‌تواند در توازن قوای دیگری آن را از بنیاد فروبریزد. باید بیاد داشته باشیم که ما در دوره خاصی بسر می‌بریم که عوامل منفی بیش از عوامل مثبت نقش ایفا می‌کند. ما در دوره انقلابات رهایی‌بخش، در دوره‌ی فرداستی گفتمان مترقی و سوسیالیستی بسر نمی‌بریم. برعکس، در دوره عروج پوپولیسم، بنیادگرایی مذهبی و ارتجاعی و جنبش‌های شبه فاشیستی…زندگی می‌کنیم. نیروهای چپ و مترقی بعد از فروپاشی جوامع نوع شوروی تاکنون نتوانسته‌اند متناسب با بحران بزرگ سرمایه‌داری دست به تجدید آرایش زنند، و چشم‌انداز رهایی‌بخشی را در انتهای تونل ترسیم کنند. از این رو، هیچ شرایط عینی ناب و خالصی بدون نقش بازیگران سیاسی، بدون بدیل قابل دسترس، بدون روحیه جمعی، فداکارانه برای تحقق آن در پهنه‌ی واقعیت وجود خارجی ندارد. و روحیات خودپرستانه، دستیابی به منفعت شخصی به بهای نابودی دیگران که در شرایط کنونی ابعاد حیرت‌انگیزی دارد به سهم خود اثرات نامطلوبی بر مبارزات مردمی برجای می‌گذارد. شرایط سیاسی ایران اما، آبستن رخدادهای سترگی است که نوزاد آن، نه به دنیا می‌آید نه رو به زوال می‌رود. شرایط مشابه با ایران را گرامشی چنین صورت‌بندی کرده است: «این گونه بحران‌ها موقعیتی را پدید می‌آورند که در کوتاه‌مدت خطرناک است، زیرا اقشار گوناگون مردم نمی‌توانند، به گونه‌ای یکسان و با آهنگی موزون، خود را بازسازی کنند و با جریان تحولات وفق دهند. … در شرایطی که طبقه‌ی حاکم نتواند بر این بحران غلبه کند و سلطه‌ی خود را مجدداً بر جامعه اعمال کند، بحران به‌سوی تعادلی ایستا سوق پیدا می‌کند. این تعادل ایستا گواه این واقعیت است که نه گروه مترقی و نه گروه محافظه‌کار، هیچ‌کدام، توان پیروزی ندارند». اگر این توصیف از شرایط عینی جامعه توصیف دقیقی محسوب شود، پرسیدنیست شورش‌های دی ماه و آبان ماه را که خصلت تعرض متقابل به ارکان اصلی رژیم را به نمایش می‌گذارند چگونه باید تبیین کرد. واقعیت این است که دوره‌بندی‌های سیاسی از منطق خط‌کشی‌های ساده‌گرایانه تبعیت نمی‌کنند و عناصری از دوره پیشین یا پسین در هر دوره قابل شناسایی است. واقعیت جنبه‌های متعددی دارد و از مفاهیم لاغر بسی پیچیده‌تر و غنی‌تر اند. مع‌الوصف، تحلیل دوره‌های سیاسی نمی‌تواند نسبت به خصلت اصلی دوره معینی به لاادری‌گری درغلطد و آن را مشخص نسازد. حرکات دی ماه و آبان ماه را باید در دوره بزرگ‌تری از تعادل قوا گنجانید. به سخن دیگر این حرکات خصلت‌نمای حرکات توده‌ای در بخش‌های مختلف مردم در بازه زمانی دست‌کم از اعتراضات توده‌ای سال 88 تاکنون نبوده‌اند، بلکه خشم ناگهانی مردم در برابر تعرض رژیم به هستی و معیشت بخش قابل توجهی از آن‌ها بوده، که گذار به دوره بعدی را نوید می‌دادند. آبان ماه البته پدیده‌ی چندجانبه‌ای بود که ظرفیت و پویایی خاصی را به معرض نمایش گذاشته بود. شورشی که از اعتراض به افزایش قیمت بنزین تا شعارهای ساختارشکنانه، از بهره‌گیری اشکال کاملا مسالمت‌آمیز تا کاربست شیوه‌های مسلحانه را دربر می‌گرفت. اگر آبان ماه در یک دوران انقلابی رخ می‌داد که یکی از مشخصه‌های آن تداوم و پیوستگی نسبی این سنخ حرکات است می‌توانست دودمان رژیم اسلامی را بر باد دهد. وانگهی حرکاتی از سنخ آبان ماه خود می‌تواند جهشی کیفی در تحول از اعتراضات سیاسی در متن بحران جاری را به دوره‌ای فراهم سازد که مشخصه آن را تحقیر مرگ و تعرض به ارکان رژیم تشکیل می‌دهد. ابعاد سهمناک سرکوب وحشیانه رژیم اسلامی در قبال توده‌ی اعتراضی آبان ماه چیزی جز این واقعیت را منعکس نمی‌کند. اعتراف افرادی نظیر باهنر مبنی بر اینکه «اگر اعتراضات آبان ۹۸ را جمع‌وجور نمی‌کردیم، انقلاب می‌شد»، یا خامنه‌ای پس از سرکوب اعتراضات آبان گفت:«توطئه‌ عمیق وسیع بسیار خطرناکی، نابود شد»، به زبان صریح این نتیجه را مورد تایید قرار می‌دهد. اگر بخواهیم به‌طور خلاصه مختصات شرایط عینی جامعه‌مان را به تصویر کشیم باید گفت: الف– بالایی‌ها در نزد توده‌ها در مقیاس بزرگ دیگر از هیچ مشروعیتی برخوردار نیستند، ب– توان و اراده‌ا‌ی برای انجام اصلاحات ندارند، پ–هنوز از سازوبرگ سرکوب نسبتا نیرومندی برخوردار اند، و تا کنون شکاف مشهودی در بین آن‌ها مشاهده نمی‌شود، ت–پایینی‌ها در ابعاد میلیونی از رژیم اسلامی عبور کرده‌اند، ث– توده‌ها اما، از توان براندازی آن برخوردار نیستند، ج– و در افق قابل مشهود نیز نه چشم‌انداز سیاسی روشنی دیده می‌شود، و نه شبکه‌ی ارتباطی مستحکمی برای براندازی تعبیه شده است. به یک معنا جامعه در تعادلی منفی بسر می‌برد.

در توازن قوای سیاسی که حریفان در حال نبرد در شرایط تعادل قرار دارند و هیچ‌یک از آن‌ها نمی‌تواند جنگ فیصله‌بخش را در پیش گیرد روی‌آوری به جنگ فرسایشی یک استراتژی منبطق با این شرایط است که تلاش دو طرف منازعه برای فرسودن دشمن تا حد فروپاشی، با وارد کردن تلفات مستمر در نیروی انسانی و از کار انداختن روش‌های مبارزه پیش می‌رود. پیروزی در این نبرد معمولاً با جبهه‌ای است که از منابع خود حفاظت می‌کند و نیروهای حریف را فرسوده یا تضعیف و سرانجام از بین می‌برد. هم اکنون رژیم اسلامی با تمرکز بر سازمان‌گران، فعالان و رهبران عملی نهادهای توده‌ای و مدنی آن‌ها را از کار عمقی یعنی نهادسازی بازمی‌دارد و از تقویت اردوی حریف جلوگیری می‌کند. تاکتیک دیگری که در این شرایط می‌تواند از سوی رژیم بکار گرفته شود تحریک نبرد زودرس است که معمولا به شناسایی نیروهای مخالف و از از بین بردن رهبری آن می‌انجامد.

در ایران بحران ساختاری چه به طور ضمنی و چه به طور آشکار از بدو پیدایش رژیم اسلامی به سبب نابهنگامی آن با الزامات حکمرانی در یک کشور سرمایه‌داری وجود داشته و امری انکارنشدنی است. به سخن دیگر جمهوری اسلامی از همان ابتدا بحران ساختاری ذاتی چند وجهی را با خود حمل می‌کرد، که مانع از انطباق آن با جامعه و امکان اصلاح در نظام حکومتی می‌شود؛ و این بحران با گسل‌های دیگری نظیر بحران در روابط منطقه‌ای و عرصه بین‌المللی، بحران محیط زیست، بحران مرکز –پیرامون …همراه است که می‌تواند موقعیت پایینی‌ها را تقویت کند و شرایط رژیم را بسیار شکننده‌تر کند. اما خروج از بحران، بیرون از نقش‌آفرینی بازیگران در صحنه، در جایی در تاریخ ثبت نشده و همه چیز به آرایش، به تدبیر، به چالکی و سیاست‌های منطبق با شرایط بستگی دارد. وگرنه انقلاب خاموش از بالا به آسانی می‌تواند به واسطه انبوهی از امکانات رخ دهد. بزرگ‌ترین خطا در نزد نیروهای مخالف رژِیم این است که حریف را در شرایط ثابت و در اوج حضیض در نظر گرفته و امکانات آن را برای خروج از بن بست نادیده بگیرند. در نظرگرفتن پویایی و تحرک بالایی‌ها می‌تواند از طریق امکانات مساعدی که «سیاست عمق استراتژیک» در منطقه در اختیار او قرار دهد، فرجه مثبتی برای آن بگشاید. یا برعکس، از رهگذر توافق با دشمنان منطقه‌ای یا در اثر عروج جنبش توده‌ای رژیم اسلامی را وادار کند که بار دیگر جام زهر سر کشد و به«عقب‌نشینی قهرمانانه» تن دهد و با امریکا و غرب در پاره‌ای حوزه‌ها سازش کند؛ یا پیش از گُر گرفتن غیرقابل برگشت مبارزات تهاجمی توده‌ها دست به اصلاحاتی در برخی حوزه‌ها در داخل دست زند.

عدم دست‌یابی به نتیجه و ناتوانی در شکست دادن رژیم مستقر، به معنای انقلاب منفعل یا انقلاب بی‌کنش نیست. انقلاب خاموش یا منفعل از یک سو به ابتکار و توانایی بالایی‌ها در کنترل و نهایتا شکست دادن جنبش پایینی‌ها اطلاق می‌شود. انقلاب منفعل در نزد گرامشی نوعی انقلاب از بالا است و در برخی شرایط دولت از طریق یک رشته‌ اصلاحات یا جنگ‌های ملی، بدون آنکه دست‌خوش انقلاب سیاسی از نوع رادیکال ژاکوبنی شود، مدرنیزه می‌شود. بنابراین نقطه آغاز انقلاب منفعل در برخی از کشورها مدرنیزه‌کردن دولت از طریق راهی غیر از انقلاب سیاسی یا از پایین است. وانگهی طبقات حاکم یا دولت به عنوان یک عامل مهم برای تخلیه انرژی انقلابی در آستانه‌ی برآمد انقلابی یا به دیگر سخن در آستانه و لحظه‌ی انتقال در راستای تحول به آن، مُهر خود را بر تحولات اساسی می‌زنند، و زمینه‌ی پاگیری انقلاب را از بین می‌برد. نمونه‌هایی که گرامشی در این باره برمی‌شمرد نظیر ریزورگیمنتو در ایتالیا، فوردیسم در امریکا، نشان می‌دهد که بالایی‌ها (نه الزاما حکومتی‌ها) به مدد سازوبرگ‌های دولتی، بدون مشارکت مردمی می‌کوشند هژمونی از دست رفته خود را بازسازی کنند. پیش‌فرض انقلاب منفعل غیاب کنش‌گری از سوی پایینی‌ها است. از سوی دیگر بنا به ادعای مورتون خوانش دیگری هم از انقلاب منفعل را می‌توان در آثار گرامشی سراغ گرفت «به معنای چگونگی تبدیل شدن یک شکل انقلابی دگرگونی سیاسی به یک پروژه محافظه‌کارانه احیا است که البته با بسیج توده‌ای شورشی از پایین، پیوند دارد». به تعبیر گرامشی، اینجا سخن از، «این است که “پیشرفت“، به‌صورت واکنش طبقات مسلط به طغیان‌گری گاه‌به‌گاه و نامنسجم توده‌های مردم رخ می‌دهد– واکنشی که شامل “احیاها“یی است که تا حدودی با مطالبات مردم می‌خوانند و بنابراین “احیاهای پیشرو“، یا “انقلاب–احیاها” یا حتی “انقلاب‌های خاموش” هستند».

صرف نظر از این‌که این خوانش‌ها از گرامشی تا چه میزان صائب است آنچه برای بحث حاضر حایز اهمیت است توجه به ابتکار و تحرک بالایی‌ها در برون رفت از بحران و تخلیه ظرفیت نهفته توده‌های مردم است. به زعم لنین بحرانی وجود ندارد که نتوان راه‌حلی را برای آن جستجو کرد، و آن را خاک‌ریز آخر پنداشت. از این رو، هر دوره‌ی بحران عمومی – سیاسی، هر مرحله انتقالی و تعادل شکننده و ناپایدار، دوره فعال شدن نیروهای ضدانقلابی نیز به شمار می‌رود. این که از بین دو نیروی متخاصم کدام‌یک بر دیگری چیره می‌شود پیشاپیش نمی‌توان گمانه‌زنی کرد. با این وصف، چیزی در کمین جامعه ما نشسته که نمی‌توان شبح آن را ندیده گرفت، و یا نشانه‌های آن را انکار کرد.

برای این‌که از تحقق انقلاب منفعل، یا پروژه‌ی بازگشت سلطنت، یا سناریوهای سیاه دیگر جلوگیری کنیم و در راستای تکوین شرایط انقلابی و برآمد اراده‌ی توده‌ای معطوف به منافع بنیادین مردم بکوشیم، نیاز داریم که راهبرد و راه‌کار‌های منعطف و موثری را پیشاروی جنبش مردمی ترسیم کنیم. استراتژی معطوف به سوسیالیسم و تکوین بلوک طبقاتی همچون سوژه‌ی مبارزه برای تحقق آن، البته صرفا از شرایط مشخص استنتاج نمی‌شود، و ریشه در سطح بنیادی‌تری از مختصات جامعه دارد، با این وصف، این یا آن دوره سیاسی تحقق آن را مساعدتر و یا دشوارتر می‌کند و ضرورت طرح آن را عاجل‌تر می‌سازد و یا امکان عملی آن را آسان‌تر می‌کند. بی‌توجهی به شرایط سیاسی سرگذشت کسانی را یادآوری میکند که می‌دانند چه می‌خواهند اما نمی‌دانند با چه کسی و از چه مسیری بدان نایل آیند. اما پیش از آن و برای تحقق این امر، ما نیاز داریم که از این دو مقوله تصور روشنی داشته باشیم و مرزهای آن‌ها را از یک دیگر بازشناسیم. آنگاه بر بنیاد درک‌مان، به‌طور مشخص به مساله نزدیک شویم. استراتژی اساسا یعنی هدایت یک نیروی معین در مجموعه نبردهای مشخص برای رسیدن به هدف مشخص است. استراتژی که در زبان فارسی به معنای راهبرد ترجمه شده است وظیفه دارد نیروی معینی را از مکان و موقعیت مشخصی به مکان و موقعیت دیگری رهبری و هدایت کند. بنابراین استراتژی با هدف تفاوت دارد و شامل نقشه‌‌ عمل‌‌های مشخصی است که به هدف منتهی می‌‌شود. استراتژی هدف پرولتاریا نیست، استراتژی هدایت پرولتاریا از نقطه مفروضی به مکان فرضی دیگری است از این رو، هر استراتژی مستلزم وجود مبدا و مقصد معینی است و بدون حرکت از مبدا به مقصد یا بدون مبدا و مقصد، استراتژی بی‌معناست. به دیگر سخن، استراتژی بدون انتقال نیرو از مبدا به مقصد معینی وجود خارجی ندارد. از این رو در استراتژی از طراحی و برنامه‌ریزی برای تعیین مقصد و چگونگی رفتن به هدف بهره گرفته می‌شود، و در تاکتیک از اقدامات خاصی استفاده می‌شود که قرار است در طول مسیر عملی شوند. تعیین نیرو و تشخیص مسیر دو عنصر بنیادی استراتژی به شمار می‌رود.

اما برای انتقال از مکان مشخص به نقطه مشخص دیگری باید در بستر و زمان مشخصی قرار گیریم. بنابراین با چگونگی و نحوه پیشروی در هر لحظه معین روبه‌رو می‌‌شویم. برای پیشروی در هر لحظه ضروری است ارزیابی روشنی از شرایطی که در آن قرار داریم و از میزان نیروی درگیر در صحنه ارائه کنیم. از این‌جا تاکتیک متولد می‌‌شود.

برای اتخاذ تاکتیک در هر لحظه معین ما نه تنها به ارزیابی روشن از میزان نیروی خودی احتیاج داریم، بل‌که علاوه بر آن به توان و نیروی دشمن نیز باید آگاه باشیم. بنابراین در استراتژی عنصر اراده معطوف به دست‌یابی به هدف حایز اهمیت است، در حالی که در تعیین تاکتیک عنصر عینیت و ارزیابی عینی از توازن قوا. در استراتژی، ذهنیت، اراده عامل و نیروی تغییر تعیین کننده است در حالی‌که در تاکتیک عینیت و واقعیت حریفان در حال نبرد. در استراتژی ما با یک نیرو و عامل حرکت سروکار داریم، در اتخاذ تاکتیک علاوه بر نیروی خودی با نیروی دشمن نیز باید مواجه شویم.

اگر در استراتژی عنصر خواست و اراده یک نیرو برجسته است، در تاکتیک عنصر توانستن اجرای آن. به قول زنده‌یاد بیژن جزنی «تاکتیک با امکانات و نیروی بالفعل سروکار دارد و نه با نیروی بالقوه». در استراتژی ارزش‌ها و بایدها غلبه دارد در تاکتیک واقعیت نیروهای در حال نبرد. استراتژی زنجیره‌ای از تاکتیک‌‌های منفرد به سمت هدف مشخص است به‌قول کلاوزویتس «تاکتیک‌ها آموزه‌ی استفاده از نیروهای نظامی در نبرد بودند، و استراتژی عبارت است از فن هدایت نبرد و تطبیق و هماهنگ ساختن آن‌ها برای نیل به هدف‌های جنگ»: بنابراین استراتژیست باید جهت کل عملیات جنگ را تعیین کند که با هدف آن مطابقت داشته باشد… او در واقع، در باب آن‌چه مبارزات منفرد را شکل می‌دهد تصمیم می‌گیرد… استراتژیست، به طور خلاصه، باید کنترل کل [صحنه نبرد] را در دست داشته باشد.»

تاکتیک وسیله‌ای است در خدمت استراتژی، استراتژی اما وسیله‌ای است برای دستیابی به هدف. تاکتیک مقوله‌ای است مربوط به نبرد مشخص و تابعی است از توازن قوای طرفین درگیر در نبرد، نه یک قوه، بل‌که قوای دو طرف. در تاکتیک تنها و صرفا عامل و نیروی تغییر مطرح نیست، بل‌که عامل و نیروی ضد تغییر و دگرگونی نیز مهم است. در تاکتیک چه می‌‌خواهیم در مرکز توجه نیست بل‌که چه می‌‌توانیم انجام دهیم در محور اصلی توجه قرار دارد. به قول معروف تمایز بنیادی استراتژی و تاکتیک در این است که «استراتژیک فکر می‌کنیم، تاکتیکی عمل می‌کنیم.»

از این رو، تاکتیک سخت تخت‌بند شرایط در لحظه‌ است، اما درباره استراتژی می‌‌توان و باید از قبل دست به طراحی زد. درباره استراتژی می‌‌توان به‌نحو مشخص‌‌تری به طرح مسئله پرداخت در حالی که درباره تاکتیک باید در وضعیت مشخص به مسئله نزدیک شد. درباره تاکتیک می‌‌توان یک رشته ملاحظات نظیر حمله به نقطه ضعف دشمن را مطرح کرد اما این‌ها رهنمودهایی درباره اتخاذ تاکتیک هستند نه تاکتیک مشخص. تاکتیک را درمتن درگیری‌‌ها باید اتخاذ کرد به‌قول ناپولئون “درگیر می‌‌شویم و می‌‌بینیم“.

تاکتیک نحوه مشخص اجرای عمل در راستای برنامه راهبردی است و مشروط به برآیند دو اراده دوست و دشمن است. به علاوه برآیند اراده طرف در متن شرایطی که در آن بسر می‌‌برند. تاکتیک هدف نیست، حتی تصورکردنی است که در زنجیر حرکت‌ها و تاکتیک‌‌های مشخص، هدف خود را نشان ندهد، اما پیشروی به سوی هدف باید خود را جلوه‌‌گر سازد. تاکتیک‌‌هایی که در جهت نزدیک شدن به هدف اتخاذ نشوند معنای خود را از دست می‌‌دهند. بنابراین جهت تاکتیک به اندازه اتخاذ تاکتیک مهم و دارای اهمیت اند. تاکتیک درست و اصولی تاکتیکی است که جزیی از حلقه‌‌ی استراتژی و به زنجیره‌ی تاکتیک‌‌های دیگر مرتبط باشد. تاکتیک درست و اصولی تاکتیکی است که هرگام و در هر مبارزه معین بتواند در خدمت ضربه اصلی به دشمن قرار گیرد. تاکتیک، ضربه اصلی به دشمن اصلی نیست اما ضربه‌ای است در خدمت ضربه اصلی به دشمن اصلی. استراتژی اما متحد کردن ضربات جزیی در یک مجموعه و سازمان‌دهی ضربه اصلی به دشمن اصلی است: هر ضربه موردی، جزیی و فرعی زمانی دارای ارزش است که بخشی از ضربه اصلی باشد. بنابراین نفس ضربه به دشمن اهمیت ندارد جهت ضربه و ارتباط ضربه با نقشه نهایی است که اهمیت دارد.

تاکتیک نه با زمان تاریخی، بلکه با زمان حال سروکار دارد، به دیگر سخن، تاکتیک‌ها به طور معمول تاریخ شروع و پایان کوتاه‌مدتی دارند، و با معیار معینی می‌توان میزان موفقیت تاکتیک مشخص را سنجید. اگر برای دست‌یابی به یک اقدام موفقیت‌آمیز نه از راه و اقدام درست، بلکه با فعالیت نسنجیده و از کوره‌راه عبور کنیم به‌سادگی درستی و نادرستی اتخاذ تاکتیک مشخص می‌شود. از باب نمونه، شرکت در یک انتخابات به جای توان‌مندسازی اراده مستقل توده‌ای از حاکمیت مستقر، به ایجاد توهم در میان آن‌ها دام بزند، روشن است که چنین تاکتیکی نه در خدمت استراتژی، بلکه مسیر معکوس خود را طی می‌کند. و سرانجام تاکتیک‌ها فی‌نفسه دارای ارزش نیستند، بلکه از نسبت و رابطه‌ی آن با استراتژی فضیلت و ارزش آن جلوه‌گر می‌شود و می‌توان آن را خطا یا سنجیده تلقی کرد.

دریافت درست از استراتژی و تاکتیک اما هنوز به معنای تدوین خطوط آن‌ها در شرایط مشخص ما نیست. برای این امر درک از این مقولات لازم است اما تحت هیچ شرایطی نباید با راهبرد ویژه‌ای که مُهر و نشان شرایط مشخص جامعه ما را دارد جایگزین شود. خاص‌بودگی استراتژی در کشور ما ابدا به معنای نفی وجه مشترک آن با سایر جوامع نیست و نباید بدان معنا دریافته شود. چنان‌که در برخی محورهای زیر آن را مشاهده خواهیم کرد. استراتژی سوسیالیستی در ایران بدون تکوین یک بلوک طبقاتی معطوف به سوسیالیسم، بدون تعیین مسیر مبارزه تا سوسیالیسم امری ناممکن است. اولی نیروی مبارزه را مشخص می‌کند، دومی راهی را که این کنش‌گران سیاسی باید بپیمایند. با عطف توجه به مختصات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی جامعه ما می‌توان خطوط عمومی استراتژی را تدوین کرد، اما برای تکوین بلوک طبقاتی یعنی اراده‌ی سازمان‌یافته طبقه کارگر و فرودستان هم‌سرنوشت با آن ما به ارزیابی از موقعیت، وزن نسبی و ظرفیت بخش‌های مختلف طبقه کارگر، بررسی مشخصات حرکت‌های کارگری در شرایط کنونی نیاز داریم، تا بتوانیم دورنمای حرکت‌های کارگری را ترسیم کنیم و مسیر راهپیمایی آنان را برای دستیابی به تشکل کارگران روشن سازیم. از این رو ضروری است مختصات هریک از محورهای بالا را روشن نماییم.

الف– طبقه کارگر کلیتی یک پارچه و هم‌گون نیست، و بخش‌های مختلف آن با مسایل و مسیرهای متفاوتی به سازمان‌یابی می‌توانند دست یابند. بنابراین برای آن‌که بتوانیم تصوری از چشم‌انداز سازمان‌یابی مستقل طبقه کارگر داشته باشیم، باید به موقعیت، وزن نسبی ‌هریک از آن‌ها در اردوی عمومی مزد وحقوق‌بگیران، و نیز ظرفیت‌های مبارزاتی و سازمان‌یابی آن‌ها برای دست‌یافتن به اراده جمعی مستقل‌ توجه‌ داشته‌ باشیم. در این ‌جا به یک رشته پرسش‌های بنیادی اشاره می‌کنیم که مقدم بر هر طرح استراتژی است و بدون تصور روشن از این واقعیت‌های عینی هر سخن اثباتی در این باره از بنیاد مستحکمی برخوردار نخواهد بود. طبقه کارگر ایران از چه بخش‌هایی تشکیل شده است؟ تعداد واحدهای بزرگ، کمیت شاغلین کارگاه‌های بزرگ، وزن کارگران بنگاه‌های کوچک (صنعتی و غیرصنعتی) به چه میزان است؟ ارتش ذخیره بیکاران دارای چه کمیتی است؟ توزیع جغرافیایی کارگاه‌های بزرگ صنعتی چگونه است؟

ب– همان‌گونه که مفهوم طبقه کارگر نسبت به کارگاه‌های بزرگ یک مفهوم کلی است، مفهوم کارگاه‌های بزرگ نیز نسبت به شاخه‌ها و رشته‌های آن یک مفهوم کلی و عام است که اگرچه ارزش تحلیلی دارد اما مستقیما به کار سازمان‌دهی خدمت نمی‌کند. بنابراین ضرورت دارد که به این مفهوم تعین بیش‌تری بخشید. چرا که سازمان‌دهی امری است که با مصالح و نیروی مشخص پیوند دارد نه با مفاهیم که وجود عینی ندارند. از این‌رو ارائه تصویر دقیق از نوع فعالیت رشته‌ها و شاخه‌های کارگاه‌های بزرگ (نظیر صنایع نساجی، پوشاک و چرم، ذغال سنگ، صنایع مواد غذایی، آشامیدنی و دخانیات، صنایع ماشین آلات، تجهیزات، ابزار و محصولات فلزی، صنایع شیمیایی، صنایع چوب و محصولات چوبی، صنایع کاغذ، مقوا، چاپ و صحافی، صنایع تولید فلزات اساسی) ساختار و وزن آن‌ها اهمیت اساسی دارد. وانگهی برشماری تعداد شاغلین کارگاه‌های بزرگ کمک بزرگی برای اختصاص نیرو در استراتژی ایفا می‌کند به همان سان که جایگاه استراتژیک آن کل ساختار اقتصادی کشور. از این رو، در شرایط کنونی برآورد کمیت شاغلان کارگاه‌های بزرگ، متوسط و کوچک بسیار حایز اهمیت است. وانگهی داشتن یک ارزیابی از تمرکز نیروی کار در بخش خدمات و کشاورزی این تصویر را کامل می‌کند و درک روشن‌تری از کلیت طبقه در اختیار ما قرار می‌دهد.

پ–بر پایه‌ی سالنامه آماری کشور در سال 1395 از کل جمعیت 10 ساله و بیش‌تر کشور، 4/39 درصد از نظر اقتصادی فعال بوده‌اند. توزیع شاغلان در یک شاخص اقتصادی 5/31 درصد در بخش صنعت، و 1/49 درصد در بخش خدمات، و 4/19 درصد در بخش کشاورزی، بوده است. «در سال1397 در کل سازمان اجتماعی تولید کشور، نزدیک 4 میلیون و 600 هزار نفر زیر نام «صنعت‌گران و مشاغل مربوطه» کار می‌کرده‌اند. از این شمار کمابیش 3 میلیون و 845 هزار نفر در کل بخش صنایع و معادن و ساختمان کار می‌کرده‌اند، که از این گروه نیز 3 میلیون و 817 هزار نفر در بزرگ‌ترین زیر گروه صنایع و معادن که به آن بخش «ساخت گفته می‌شود کار می‌کنند. بازهم از این شمار، تنها یک میلیون و 259 هزار نفر یعنی 33% کارگران صنعتی(ساخت) یا 4/5% کل کارکنان سازمان اجتماعی تولید، در 13123 کارگاه صنعتی بالای 10 نفر کارکن، کار می‌کنند… نزدیک به 3 میلیون و 200 هزار نفر یعنی 6/13% کل شاغلان … را کارگران ساده تشکیل می‌دهند. نزدیک 5/1 میلیون از این گروه کارگران در بخش ساختمان، بیش از 770 هزار نفر در بخش کشاورزی، بیش از 260 هزار نفر در بخش خرده فروشی…5/9% کارگران ساده را کارگر زن یعنی 302000 نفر تشکیل می‌دهند که 61% آن‌ها در بخش کشارزی به کار مشغول اند…کمیت اردوی کار را می‌توان در بخش خدمات نیز پی‌گرفت و اندازه‌ی آن را نشان داد. آنچه برای بحث ما اهمیت دارد مصالحی است که سوژه‌ی تکوین بلوک طبقاتی را متبلور می‌کند و از رهگذر آن پیکریابی می‌شود.

ت–یکی از مشخصات ساختار نیروی کار ایران، اشتغال گسترده‌ی کارگران در کارگاه‌های خُرد و کوچک است، به‌نحوی که وزن و ابعاد این بخش از کارگران با لایه‌ها و اقشار دیگر طبقه کارگر قابل مقایسه نیست. در این زمینه آمار دقیقی در دست نیست محجوب دبیرکل خانه کارگر در سیمنار صنایع کوچک اعلام کرد 98% کارگاه‌های صنعتی کشور کارگاه‌های هستند که کم‌تر از 10 کارگر در آن به کار مشغول اند. طبق آخرین آماری که از سوی محققی که دگرگونی در طبقه‌های اجتماعی در ایران را مورد پژوهش قرار داده است (67%) کارگران در کمابیش 450000 کارگاه صنعتی زیر 10 نفر کارکن در کارگاه‌های پراکنده و کوچک در بیش از 800 شهرک صنعتی و دیگر کارگاه‌های صنعتی و خدمات فنی کوچک کشور کار می‌کنند. این بخش از کارگران زیر شرایط بسی ناگوار و سخت کار می‌کنند و نه تنها تحت پوشش قانون کار قرار ندارند و مشمول حمایت سازمان تامین اجتماعی هم نمی‌شوند، و در کنار استثمار لجام گسیخته، در معرض انواع اجحاف و ستم نیز قرار دارند. خطا است هر آینه اگر تصور کنیم این شرایط نامساعد دامن همین بخش از کارگران را دربر می‌گیرد. و بخش‌های دیگر جنبش کارگری از اثرات نامطلوب آن در امان می‌مانند. تردیدی نیست که وزن سنگین این بخش از کارگران و عدم تمرکز آن یکی از ضعف‌های ساختاری نیروی کار ایران به شمار می‌رود، با این وصف، تکیه یک‌جانبه بر این ضعف، و نادیده گرفتن امکانات بالقوه اتحاد این بخش از کارگران و نقش آن‌ها در سازمان‌یابی طبقه می‌تواند سبب در جا زدن در وضعیت کنونی شود. باز هم تردیدی نیست که میزان تمرکز این بخش از کارگران نازل است، اما کمیت و وسعت استقرار این بخش از کارگران به اندازه ایران است، بنابراین سازمان‌یابی کارگران نمی‌تواند صرفا به بخش‌های برنشسته کارگران و کارگاهای بزرگ محدود بماند و به سازمان‌دهی این بخش از کارگران که اساسا نمی‌تواند در محیط کار سازمان یابند بی‌اعتنا بماند و در نتیجه محل زیست آن‌ها به امری بنیادی تبدیل می‌شود. اتحادیه جنبش اجتماعی که مفصل‌بندی محل کار با محل زندگی کارگران را هم‌چون هسته اصلی هویت خود تلقی می‌کند یکی از بهترین تدابیر برای سازمانیابی این بخش از کارگران محسوب می‌شود. و بی توجهی به این امر هر طرح استراتژیک تکوین بلوک طبقاتی را از بنیاد سُست و بی‌محتوا می‌سازد.

ث–سیاست جمهوری اسلامی ایران در چند سال گذشته روند رو به افزایش کالایی و پولی کردن خدمات اجتماعی در حوزه‌ی آموزش و بهداشت بوده است و شرایط معلمان و پرستاران را در برخی حوزه‌ها نسبت به اوایل انقلاب شکننده‌تر، ضعیف‌تر و فقیرتر ساخته است. بنا به گفته رییس مرکز آمار و فناوری ارتباطات و اطلاعات وزارت آموزش و پرورش تعداد کل معلمان و کارکنان، یک میلیون و 13 هزار و 655 نفر است که از این تعداد 481 هزار نفر را معلمان و کارکنان مرد و 532 هزار نفر را کارکنان و معلمان زن تشکیل می‌دهند. از این تعداد 358 هزار نفر در مقطع ابتدایی، 232 هزار معلم در مقطع راهنمایی و 307 هزار معلم در مقطع متوسطه فعالیت می‌کنند که 61 هزار نفر دیگر نیز در بخش اداری و آموزش عالی دانشگاه فرهنگیان مشغول به کار خواهند بود.ضمن آن‌که تعداد معلمان استثنایی نیز 21 هزار و 500 نفر است.کل دانش‌آموزان سال تحصیلی جدید 12 میلیون و 242 هزار نفر است که بر اساس مقاطع تحصیلی شش میلیون و 850 هزار نفر در مقطع ابتدایی، دو میلیون و 212 هزار نفر در مقطع راهنمایی و سه میلیون و 270 هزار نفر در مقطع دبیرستان تحصیل خواهند کرد. 11 میلیون و 237 هزار نفر از دانش‌آموزان در مدارس دولتی و یک میلیون نفر نیز در مدارس غیردولتی تحصیل خواهند کرد. بنا به آماری که سخنگوی وزارت بهداشت در مورد تعداد پرستاران فعال در بخش دولتی ارائه داده، هم اکنون در وزارت بهداشت، مجموعا ۱۲۵۳۶۹ کادر پرستاری شامل کارشناسان پرستاری و پرستاران دارای مدارک بالاتر، فارغ التحصیلان رشته‌های اتاق عمل، هوش‌بری و دارندگان مدارک بهیاری، کمک پرستاری و کمک بهیاری در حال فعالیت هستند. ..۹۰۰۶۱ نفر از این تعداد پرستاران لیسانسیه و با مدرک بالاتر هستند. ۷۸ درصد کادر پرستاری را بانوان و ۲۲ درصد را آقایان تشکیل می‌دهند. ۵۳ درصد کادر پرستاری به صورت استخدام رسمی و پیمانی، ۲۳ درصد در حال گذرندان دوره طرح و تعهدات و ۲۴ درصد دیگر هم عمدتا به صورت شرکتی و قرارداد خرید خدمت مشغول خدمت هستند. بنا به گفته او بر اساس دستورالعمل سازمان بهداشت جهانی به ازای هر ۱۰ هزار نفر باید ۵۰ پرستار در مراکز درمانی و بیمارستان‌ها مشغول به فعالیت باشند که این آمار حداقل استاندارد است. متأسفانه در کشور به ازای هر ۱۰ هزار نفر جمعیت ۱۹ پرستار در بیمارستان‌ها مشغول به کار هستند که این آمار در مقایسه با کشور‌های دیگر مانند قطر با ۱۱۹ پرستار، ترکیه با ۲۴ پرستار و کشور‌های اروپایی مانند ایرلند با ۱۵۵ پرستار قابل مقایسه نیست. نیازی به برملا کردن شرایط سخت کاری پرستاران از سوی نیروی‌های چپ نیست. همین اعتراف سخن‌گوی وزرات بهداشت کافیست تا ابعاد هولناک فشار کار بر پرستارانی ایرانی را نشان دهد. اگر از توصیف شرایط سخت معلمان و پرستاران فاصله بگیریم و از حیث سوژه بودن آن‌ها به مساله نزدیک شویم درمی‌یابیم که چه نیروی با ارزشی در صف‌آرایی فرودستان جامعه ما علیه استبداد و بهره‌کشی می‌تواند وارد میدان شود. هم اکنون مبارزات معلمان از رهگذر شبکه‌های ارتباطی خود بن‌بست سازمان‌یابی سراسری را درهم شکسته و می‌تواند هم‌چون نقطه امیدبخشی با توجه به ویژگی خاص خود مورد بهره‌برداری لایه‌های مختلف جنبش کارگری قرار گیرد. وانگهی اگر آن‌ها بتوانند دانش‌آموزان را وارد صحنه نبرد کنند اهرم فشار آن‌ها در مقیاس بزرگ کارایی خود را افزایش خواهد داد. فراموش نکنیم که نقش معلمان و دانش آموزان در انقلاب ایران اگر از سایر نیروهای اجتماعی بیش‌تر نبوده باشد، کمتر نبوده است.

ج–در سال 1395 شمار بازنشستگان و مستمری بگیران سازمان تامین اجتماعی بیش از 3 میلیون و 200 هزار نفر بوده است ، بنا به گفته س. اقبال «حدود یازده میلیون نفر از کارگران و مزدبگیران کشور هم هر ماهه به همین صندوق حق بیمه می‌پردازند. به عبارتی دیگر، بیش از چهل و چهار میلیون نفر از شهروندان ایران دفترچه‌ی بیمه‌ی تأمین اجتماعی در اختیار دارند. در واقع حال و آینده‌ی بیش از نیمی از ایرانیان به سرنوشت صندوق تأمین اجتماعی پیوند خورده است.» خواسته‌های بازنشستگان تأمین اجتماعی مبارزه با تورم، همسانسازی حقوق بازنشستگان و مستمری متناسب با هزینه‌ی یک خانوار 4 نفره، پرداخت عیدی. پرداخت بدهی دولت به سازمان تامین اجتماعی، درمان و واکسیناسیون مجانی که مورد تایید معلمان نیز قرار دارد، نظارت بر عملکرد صندوق بازنشستگی است، آزادی تجمع و یک رشته مطالبات دیگر است. تاکنون اعتراضات بازنشستگان به شکل چند موج رخ داده است که از جمله می‌توان به تجمع 7 بهمن در 13 شهر به ویژه در مرزبندی با تقلای خانه کارگر در روز 6 بهمن، و ضرورت حرکت مستقل آن‌ها اشاره کرد. در سوم اسفند نیز تجمع اعتراضی سراسری در ابعاد بزرگ‌تری نسبت به تجمع 6 بهمن بازنشستگان و مستمری بگیران برای مطالبات معیشتی در شهرهای مختلف کشور انجام شد آن‌ها خواست‌های خود‌ را از طریق کف خیابان با شعارهای«وعده وعید کافیه،‌ سفره ما خالیه»، «از این همه بیداد،. فریاد فریاد»، «همه‌اش شده کارمون، شعار کف خیابون»،«فقط کف خیابون،‌ به دست میاد حقمون» اعلام کردند، صرفا رزمندگی و فقدان توهم به نهادهای شبه‌کارگری رژیم را به معرض نمایش نگذاشته‌اند، بلکه علاوه بر آن، بلوغ سازمان‌یافتگی خود را هم جلوه‌گر ساختند، که حاوی درس‌های گرانبهایی است که می‌تواند به نوبه‌ی خود مورد توجه کارگران به طور عام و واحدهای صنعتی به طور ویژه نیز قرار گیرد.

چ–اگر بپذیریم که هر تلاش جدی برای سازمان‌یابی مستقل و موثر کارگری فقط در متن مبارزات بالفعل خود کارگران می‌تواند به نتیجه برسد، درمی‌یابیم که بررسی مختصات این مبارزات از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. برمبنای داده‌های موجود (به عنوان نمونه آمارهای مبارزات کارگری در سه سال‌های 93، 94، 95) و مختصات حرکت‌های کنونی کارگران ایران را می‌توان چنین خلاصه کرد: تعداد اعتراضات کارگری در سال 1395 نسبت به سال 94 و همچنین نسبت به سال 93 به‌طور چشم‌گیری افزایش یافت. در طول این سال، کارگران در 653 مرکز تولیدی و خدماتی به اشکال مختلف برای کسب مطالبات خود دست به اعتراض زدند. این رقم نسبت به سال 94 که شاهد اعتراض کارگران در 515 واحد بودیم نشان دهنده افزایش حدود 27 درصدی اعتراضات کارگری است. با توجه به این که در بعضی از مراکز تولیدی و خدماتی کارگران بیش از یک بار بطور دستجمعی دست به اعتراض زدند، بنابراین تعداد اعتراضات کارگری بیش از تعداد مراکزی است که در بالا به آن اشاره شد. در مجموع طی سال گذشته(95) 1264 مورد اعتراض‌های کارگری یعنی به‌طور متوسط هر روز بیش از 3 اعتراض کارگری به وقوع پیوست. اعتراض‌ها در طول سال، روندی صعودی داشت و در سه ماه پایانی بطور چشم‌گیری افزایش یافت. اعتراضات کارگری در سال‌های بعد با فراز و نشیب تداوم یافت و خاموش نشد. به‌عنوان نمونه سال 1398 نیز هم‌چون سال‌های پیش با اعتراضات پر شمار کارگری سپری شد. در طول این سال در مجموع 1259 اعتراض کارگری روی داد، یعنی به طور متوسط سه و نیم اعتراض در هر روز. با وجودی که اشکال مبارزه در سطح واحدهای تولیدی رشد محسوس اعتصابات را جلوه‌گر می‌سازد، و همبستگی‌های طبقاتی دارد از سطح واحد کارخانه فراتر می‌رود، معهذا در محور مطالبات کارگری عمدتا نه طرح خواست‌هایی که تعرض به حیطه مدیریت و دولت بلکه عموما پرداخت به موقع دستمزد را کماکان نشان می‌دهد. وانگهی بخش‌های کلیدی اقتصاد ایران نظیر نفت، گاز، پتروشیمی، صنایع خودروسازی پس از وقفه‌های معینی تازه دارند اعتراضات خود را جلوه‌گر می‌سازند. اکثر حرکت‌های کارگری برای مقابله با مشکلات و تعرض‌هایی صورت می‌گیرند که علل کلان اقتصادی دارند. به‌دیگر سخن، غالب مسائلی که حرکت‌ها برای حل‌وفصل آن‌ها سازمان‌می‌یابند، در سطح “واحد اقتصادی ” مربوطه بدون پیوند با دست‌کم رشته اقتصادی هم خانواده قابل حل و فصل نیست. از همین رو است که درجه موفقیت حرکات کارگری درصد قابل توجهی را نشان نمی‌دهد. حرکت سراسری معلمان اما در اردوی کار و زحمت طلیعه‌های حرکات بزرگ را نمودار می‌سازد که اگرچه در شرایط کنونی از حیث کمی و کیفی ابعاد بزرگی ندارد اما ظرفیت فراتر رفتن از وضع موجود را به‌خوبی به مدد شبکه ارتباطی خود نشان می‌دهد.

ح–مبارزه برای بلوک طبقاتی معطوف به سوسیالیسم، بدون بهره‌گیری از شرایط مشخص، بدون توجه به پیکارهای جاری طبقه، بدون استفاده از فرصت‌های مساعد برای سازمان‌یابی تشکل سراسری امری کم اثر بیش نخواهد بود. مبارزات جنبش کارگری در کشور ما یکی از پرتکاپوترین جنبش‌های کشورهای منطقه به شمار می‌رود. اعتصاب کارگران هفت تپه در شرایط بسی سخت نه تنها به وادادگی و تسلیم منجر نشده، برعکس به نقطه امید جنبش کارگری و منبع الهام حرکات کارگری تبدیل شده است. در یک بازه زمانی در چند ماه گذشته کوتاه کارگران در 38 واحد اقتصادی دست به اعتصاب زده‌اند که امری بسیار شگفت انگیز محسوب می‌شود. در این شرایط برخی کارگران را به نبرد موضعی با سرمایه و دولت حامی آن فرامی‌خوانند و اعلام می‌کنند «جهت گیری اساسی کارگران در نهایت باید بر پایه جنگ گریلایی پیش برود». برخی دیگر نبرد موضعی را لازم اما کافی نمی‌دانند و خواهان «سمت‌گیری راهبردی اعتراضات کارگری: فراروی از مطالبات اخص و اعتراضات موضعی به مطالبات و اعتراضات سراسری و خواهان پیوند نبردهای موضعی کارکران و زحمت‌کشان با جوانان و تهیدستان، پیوند کارخانه و خیابان، و پیوند نبردهای موضعی با نبردهای سراسری است». برخی به ملزومات اداره شورایی، مالکیت واحد اقتصادی، تصمیم‌گیری‌های جمعی و به طور کلی ضوابط مناسب، تعیین وظایف شورا و تمایز آن با تعاونی کارگری متمرکز اند. تردیدی نیست که تاکیدات هریک از این رویکردها بر عنصر خاصی می‌تواند امری درست و ضروری در مبارزه کارگری تلقی شود. اما آن‌چه که محل تاکید این نوشته است فرصت طلایی برای پی‌ریزی تشکل در مقیاس فراکارخانه‌ای است. بی توجهی به این امر در شرایط مساعدی که حالا جنبش کارگری با آن مواجه است گناهی نابخشودنی است. سازماندهی تشکل فراکاخانه‌ای نه از منظر ضرروت همیشگی و به عنوان یک کاستی که همیشه محل توجه فعالان جنبش کارگری بوده است، بلکه از منظر راه دست‌یابی به آن باید به مرکز توجه فعالان کارگری قرار گیرد. به سخن دیگر بحث بر سر ضرورت تشکل نیست راه رسیدن به آن است. و این امر باید به دستور کار بنیادی جنبش کارگری بدل شود. معیار موفقیت مبارزه کارگران اکنون این نیست که کارگران هفت تپه یا نفت‌گران در یکی از دشوارترین نبردهای دوران حیات جمهوری اسلامی روسفید در آمده‌اند و مایه افتخار ما هستند، و احتمالا بتوانند مانع خصوصی‌سازی شوند، یا به برخی خواست‌های خود دست یابند، بلکه این است که این دستاورد عظیم تا چه میزان می‌تواند در پی‌ریزی تشکل سراسری سهمی ادا کند. هم اکنون با عنایت به شبکه‌های ارتباطی، نطفه‌های مفصل‌بندی 38 کانون‌های مقاومت به‌راحتی می‌تواند بسته شود و در مسیر خود و در دوره آتی با واحدهای اقتصادی گره بخورد. در ایران ایجاد تشکل سراسری کار آسانی نیست ما با یک رژیم بسیار درنده‌خو و پیچیده مواجه‌ایم که به محض این‌که شرایط اجازه دهد دودمان تشکل مخالفان را درهم می‌پیچد. بی‌توجهی به این هدف مرحله‌ای و نادیده گرفتن منطق و ملزومات بنای تشکل سراسری چیزی جز سوزندان یک فرصت طلایی در شرایط کنونی نیست. این اقدام یک کار اساسی است و پیش‌روی تنها و تنها از این مسیر دست‌یافتنی است و بدون تشکل همه دستاوردهای دیگر پس گرفتنی است. از این رو باید 1- در دوره­ی پیشارو و آتی هم­کاری و اتحاد عمل واقعی همه گرایش­های درون جنبش کارگری که دل در گروی ارتقاء منزلت و تامین منافع جنبش کارگری دارند، 2– توجه به مسایل و خواست­های جاری و بی­واسطه که هم­اکنون کانون درگیری جنبش کارگری با کارفرمایان و دولت را تشکیل می­دهد، 3– توجه به حلقه­های میانی سازمان­یابی که هنوز در قامت تشکل سراسری نیستند، اما گام مهمی در راستای تکوین آن به شمار می­روند، 4– هم­کاری تشکل­های برآمده از محل کار و نهاد‌ها و تشکل­های مرکب از فعالان کارگری که در خدمت ایجاد تشکل­های پایه­ و سراسری هستند، 5– و بالاخره، برخورداری از یک روی­کرد سنجیده و هدف­مند در مسیر این راه­پیمایی بزرگ که لحظه­های جاری را نادیده نمی‌گیرد، اما در لحظه­ها نیز متوقف نمی­شود و هدف­های درازمدت را راه­نمای گام­های بعدی خود تلقی می­کند، در دستور کار مدافعان سوسیالیسم قرار می‌دهد.

خ– حرکت هم زمان بخش‌های مختلف طبقه کارگر تلاش و مبارزات همه بخش های طبقه کارگر برای سازمان‌یابی مستقل و موثر از اهمیت حیاتی برخوردار است و افت مبارزات هریک از آن‌ها برای روند سازمان‌یابی مختل کننده است. بنابراین این نگرش که سازمان‌یابی مستقل صرفا با تکیه بر تلاش‌های کارگران بنگاه‌های بزرگ پیش می‌رود دیدگاهی نادرست است. به‌ویژه اگر توجه کنیم که مبارزات کارگران بنگاه‌های کوچک در شرایط کنونی کشور ما مضمون تدافعی دارد و دارای شرایط شکننده‌ای است. از این رو، شیوه‌های سازمان‌یابی کارگران بنگاه‌های بزرگ، به همه بخش‌های طبقه کارگر قابل تعمیم نیست و تنوع سازمان‌یابی آن را باید به‌رسمیت شناخت. تکوین و تلاش برای ایجاد بلوک طبقاتی بدون گردان‌های شناسنامه‌دار و شرایط خاص هر یک از آن‌ها بدون توجه به جایگاه خاص آن‌ها ناممکن است. در شرایط کنونی گردان‌های طبقه کارگر عبارتند از اول– کارگران اخراجی دوم– کارگران قراردادی که وضع شکننده‌ای دارند بی‌حقوقی آشکاری را تجربه می‌کنند، و مدام با خطر فسخ قرارداد که مانند شبحی در پایان هر 3 ماه بر سرشان به پرواز در می‌آید روبرو اند. و سوم– مبارزاتی که در سطوحی معین برای حمایت از کارگران بنگاه‌های کوچک و مخصوصا مشمول قانون کار شدن آن‌ها جریان دارد. و بالاخره از همه مهم‌تر بخش برنشسته‌ی کارگران که از قدرت استراتژیک از کار انداختن چرخه‌ی اقتصاد کشور برخوردارند‌.

د–جبهه واحد کارگری یک تدبیر راهبردی است، و به معضل تنظیم رابطه کارگران ضدسرمایه‌داری با کارگرانی می‌پردازد که در چارچوب وضع موجود مبارزه می‌کنند. تاکتیک تکوین این استراتژی در این یا آن کشور در این یا آن لحظه‌ی مبارزه طبقاتی می‌تواند متنوع و مختص هر کشور معین باشد؛ اما گوهر این طرح همان‌گونه که مارکس در مانیفست گفته است بحثی ناظر بر تنظیم رابطه کمونیست‌ها با سایر بخش‌های طبقه، یا به سخن دقیق‌تر تنظیم بخش‌های مختلف خود طبقه متمرکز است، و اساسا این طرح راهبردی ریشه در مانیفست دارد. نه به‌مثابه‌ی تدبیری برای یک جامعه معین، یا یک مقطع از مبارزه طبقاتی، بلکه اساسا برای مبارزه در چارچوب سرمایه‌داری، علیه سرمایه‌داری و برای رفتن به فراسوی آن خصلت عام و استراتژیک دارد. بر پایه‌ی همین دریافت بود که گرامشی انعطاف برخورد لنین در تغییر رویکرد او از جنگ مانور به جنگ موضعی را مصداق جبهه واحد می‌داند. او می‌گوید:«به نظر من ایلیچ فهمید که باید جنگ مانوری را که در سال 1917 در شرق به پیروزی به‌کار کرفته شد، به جنگ موضعی تبدیل کرد که تنها شکل ممکن{مبارزه} در غرب است…به‌نظرم فرمول«جبهه متحد» هم چیزی جز این نیست». ايده جبهه واحد کارگری ايده‌ای است مطلوب و تدبيری است عليه فرقه‌گرايی در درون جنبش کارگرى. ايده جبهه واحد کارگری تنها ايده‌ای مطلوب نيست بلکه علاوه بر آن ايده‌ای است که در محدوده جنبش کارگری امکان عملی دارد و با تمهيداتی مي‌توان آن را از عرصه طرح به قلم‌روی عمل در آورد. اين طرح مي‌تواند به سهم خود در خدمت سازمان‌يابی طبقه قرار گيرد و در حل يکی از ضعف‌های بزرگ پيکار طبقاتی در ايران كمك كند. اين طرح را نمی‌توان در یک فرم ویژه محدود کرد و آن را تجلی جبهه واحد کارگری تلقی کرد. هم اکنون هم‌کاری بین شرکت واحد، هفت تپه، کانون مستقل معلمان، بازنشستگان، کمیته هماهنگی و پیگیری…چه در شکل رسمی خود و چه به شکل ضمنی میان آن‌ها می‌تواند تبلور جبهه واحد کارگری در کشور ما به شمار رود. ایجاد شبکه‌ی ارتباطی بین فعالان این نهادها می‌تواند حقله‌ی مقدم ارتباط واقعی و حرکت مشترک آن‌ها در آینده نزدیک بدل شود. و سرانجام بیانیه‌ی تشکل‌های مستقل کارگران، بازنشستگان و معلمان پیرامون حداقل مزد سال ۱۴۰۰مرکب از سندیکای کارگران شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه، سندیکای کارگران شرکت کشت و صنعت نیشکر هفت‌تپه ، کانون صنفی معلمان اسلام‌شهر، گروه اتحاد بازنشستگان، کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل‌های کارگری، اتحاد بازنشستگان، شورای بازنشستگان ایران، اتحاد سراسری بازنشستگان ایران، کمیته پیگیری ایجاد تشکل‌های کارگری ایران باید تجلی مشخص این ایده گِرد یک تم در شرایط کشور ما به‌شمار آورد.

ذ– تکوین بلوک طبقاتی بی اعتنا به نقش فرودستان و حاشیه‌نشینان و ایجاد پیوندهای مستحکم با بخش برنشسته طبقه کارگر واحدهای اقتصادی امری ناممکن است. در ایران اگر نگوییم محل زیست کارگران و فرودستان از محل کار آن‌ها اهمیت کم‌تری ندارد دست‌کم باید بگوییم به اندازه‌ی آن از اهمیت برخوردار است. محل زیست آن‌ها محل تلاقی با بی‌کاران، زنان بی‌کار و خانه‌دار است و هر آینه اگر این نیروی عظیم در تشکل‌های منعطف سازمان‌دهی شوند قدرت چانه‌زنی کارگران واحدهای اقتصادی را به مراتب افزایش می‌دهد. محیط زندگی(محله) مکانی است که کارگران از روند تولید وارد محیط زندگی می‌گردد. محیطی که تلاقی‌گاه استراحت، فراغت، تفریح، خانواده و بازتولید نیروی انسانی به شمار می‌رود. کارکرد همین عوامل است که سرنوشت کارگران را با بخش‌های دیگر طبقه پیوند می‌دهد و زمینه‌ی اتصال آن‌ها را فراهم می‌آورد. یک نمونه درخشان از هم سرنوشتی خانواده‌های کارگری، اهالی محل و کارگران هفت تپه را می‌توان در حرکت سندیکای هفت تپه سراغ گرفت. نمونه‌ای که نشان می‌دهد امروزه سازمان‌دهی تشکل طبقاتی نمی‌تواند بر محل کار منحصر بماند و سایر بخش‌های طبقه را در بر نگیرد. و 20 حرکت حمایتی از سوی خانواده‌های کارگری در سال گذشته نشان می‌دهد که اتکا به نیروی خود بدون توجه به کسانی که با کارگران هم سرنوشت اند چرخه شکست حرکات آن‌ها مداوم تکرار می‌شود و راهی به بیرون از وضع موجود را نشان نمی‌دهد. ما به جای شیفتگی به اشکال مبارزاتی رادیکال باید دست به سنگربندی توده‌ای در محل کار و زندگی اردوی فرودستان بزنیم.کاری سخت و دشوار که اجر و پاداش فوری در انظار همگان دربر ندارد. ترديدى نيست كه هر بخش‏ از جنبش‏ كارگرى قبل از هر چيز و پيش‏ از هر چيز از منافع صنفى، بى‌واسطه و رسته‌اى خود حركت مى‌كند. ناديده گرفتن اين حقيقت آب در هاون كوبيدن است. اگر هر بخش‏ از جنبش‏ كارگرى هميشه و در هر شرايطى صرفا و فقط از منافع رسته‌اى، صنفى و مختص‏ به خود حركت كند، و منافع مشترك، و عمومى كل كارگران را ناديده بگيرد، حتى نمى‌تواند از منافع ويژه خود به خوبى دفاع كند. در بعضى شرايط و در موقعيت‌هاى خاصى ايجاب مى‌كند كه بخش‏هاى مختلف كارگران علاوه بر مبارزه براى منافع ويژه خود از منافع هم‌ديگر نيز دفاع کنند. اين پديده در جنبش‏ كارگرى به “حركات حمايتى” موسوم هستند و كيفيت نوينى از آگاهى كارگرى را منعكس‏ مى‌كنند. حركات حمايتى در جنبش‏ كارگرى در شرايط كنونى اهميت وافرى دارد. حركات حمايتى قبل از هر چيز بيان همبستگى كارگران است. در حركات حمايتى است كه هر بخش‏ و لايه از كارگران احساس‏ مى‌كند كه تنها نيست بل‌كه اگر در پيوند با ديگر كارگران قرار گيرد تحولى در شرايط موجود ايجاد كند. اما اهميت حركات حمايتى را نمى‌توان صرفا در مساله همبستگى محدود كرد. بل‌كه نقش‏ آن فراتر مى‌رود. حركات حمايتى قواى طبقه كارگر را متحد مى‌نمايد و توان مقابله رژيم را تجزيه مى‌كند. واقعيت اين است كه در هر حركت حمايتى رژيم ناگزير است نيروهاى خود را تقسيم كند و در چند جبهه به نبرد بپردازد. بنابراين اگر حركات حمايتى در جنبش‏ كارگرى گسترش‏ يابد، امكان پيروزى در هر جبهه نبرد براى هر بخش‏ طبقه كارگر افزايش‏ مى‌يابد. حركات حمايتى با توان سركوب رژيم نسبت معكوس‏ دارد. يعنى افزايش‏ آن، كاهش‏ قواى دشمن را به دنبال مى‌آورد. هر حركت حمايتى علاوه بر خصوصيات فوق، موقعيت نيروهاى حمايت‌كننده را نيز تقويت مى‌نمايد. هر نيروى حمايت‌كننده ضمن تقويت نيروهاى حمايت‌شونده، موقعيت خود را نيز مستحكم مى‌كند. از اين رو حركات حمايتى را نبايد پشتيبانى يك‌طرفه يك بخش‏ از كارگران از بخش‏ ديگر قلمداد كرد. اين حمايت منجر به تقويت كل اردوى كار و زحمت مى‌شود. بنابراين براى غلبه بر وضعيت تدافعى كنونى لازم است بخش‏هاى مختلف اردوى فرودستان از يكديگر حمايت و پشتيبانى كنند. اگر پرستاران دست به مبارزه مى‌زنند معلمان نبايد خاموش‏ بنشينند. اگر كارگاه‌هاى بزرگ دست به مبارزه مى‌زنند كارگاه‌هاى كوچك بايد از طريق گرد‌آورى نيرو نه در اماكن كار بل‌كه در محلات كار از آن‌ها حمايت كنند، زحمت‌كشان و زنان خانه‌دار بايد وارد ميدان شوند و در محيط زندگى كارگران پشتيبانى آشكارى از آن‌ها به عمل آورند. كارگرانى كه در معرض‏ اخراج قرار دارند بايد توسط بيكاران حمايت شوند و شاغلان نيز بايد اشكال مختلف حمايت از بيكاران را در دستور كار خود قرار دهند. حمله به يك بخش‏ از اردوى كار و زحمت، حمله به كل اردوى ما بايد تلقى شود. تضعيف يك شاخه از جبهه ما موجب تضعيف شاخه‌هاى ديگر مى‌گردد.

ر– تکوین نهادهای توده‌ای در ایران با عطف توجه به توازن قوای تاکنونی نمی‌تواند عمدتا علنی باشد، بلکه برعکس عمدتا از مجاری فراقانونی می‌تواند پدید آید. از این رو یک رویکرد متناسب با شرایط ایران نمی‌تواند سطوح مختلف سازمان‌دهی(مخفی، نیمه‌علنی و علنی) را نادیده بگیرد. پس بحث صرفا نمی‌تواند بر سر نوع تشکل سراسری(اتحادیه یا شورا) کانونی شود بلکه مهم‌تر از آن استراتژی ساختن نفس تشکل مساله مرکزی ما محسوب می‌شود. تکوین تشکل‌های توده‌ای در ایران، علی‌رغم همه موانع می‌تواند از هم اکنون و در زیر سرکوب جمهوری اسلامی، آغاز شود و با موفقیت پیش برود که اثرات درازمدت آن بسیار فراتر از عمر جمهوری اسلامی خواهد بود. زیرا سنگ‌بنای سنگربندی استراتژیک طبقاتی کارگران و زحمت‌کشان خواهد بود. (منظور ما از سازمان‌یابی “مستقل” اساسا استقلال از نهادهای دولتی و وابسته به دولت است، و از سازمان‌یابی “موثر” اساسا به اثر گذاری در مقابله با معضلاتی است که در ایران امروز خصلت کلان اقتصادی دارند، یعنی سازمان‌یابی مورد بحث ما سازمان‌یابی در سطوح فراکارخانه‌ای و معطوف به تشکیلات سازی سراسری است).

ز– حرکت‌های فرودستان در محیط‌های زیست‌شان از اهمیت اجتماعی برخوردار اند، و بازتاب سیاسی گسترده‌ای دارند. در واقع برخی از این حرکت‌ها در سال‌های گذشته (مانند شورش بزرگ محلات فقیرنشین چند شهر بزرگ در دهه 1370) وضع انفجاری فرودستان کشور را به نمایش می‌گذارند و نموداری از رزمندگی آن‌ها به‌شمار می‌روند. تاکتیک اعتراض خیابانی در دی ماه و آبان ماه از سوی فرودستان جامعه ما دو نقطه عطف در سیر حرکات این جنس از مبارزات محسوب می‌شوند که لرزه بر ارکان رژیم انداخته بود. کاربست این نوع تاکتیک (مبارزه در کف خیابان)، نقش موثری در افشای رژیم و سلب مشروعیت از آن، تقویت اعتماد به نفس و خودباوری آن‌ها ایفا می‌کند. معهذا این تاکتیک، نه می­تواند به‌تنهایی در هر شرایطی پیروز شود، نه صرفا از این راه می­توان رژیم اسلامی را به عقب­نشینی وا داشت. وانگهی رژیم اسلامی می‌تواند از طریق بسیج و سازمان­دهی پایه­ی دستگاه نظامی– اداری خود و بخش معینی از مردم مستاصل و نیازمند، کارآیی این شکل از مبارزه را تا حد قابل ملاحظه­ای خنثی سازد. بنابراین استفاده از اشکال دیگر مبارزه، نه در تقابل با تاکتیک تظاهرات خیابانی، بلکه هم­چون مکمل و در کنار آن می­تواند و باید مورد استفاده اردوی کار و زحمت قرار گیرد. شکاف بزرگ در جنبش جاری ناهم­گامی و ناموزونی بخش­های بزرگی از فرودستان معترض است که دارای جهت­گیری ساختارشکنانه اند با کسانی که افق و آماج اصلی آن­ها در زمین ثابت می‌رزمند. مفصل‌بندی مبارزات این دو بخش و حمایت آن‌ها از یک دیگر یکی از معضلات مهم استراتژی مبارزه در کشورمان محسوب می‌شود. فراتر از آن با قاطعیت می‌توان گفتن که تکوین بلوک کارگران با فرودستان می‌تواند همان نقشی را در انقلاب آتی ایفا کند که شکل‌گیری بلوک روحانیت– بازار با حمایت حاشیه‌نشینان در انقلاب بهمن بازی کرده است. خط راهنمای ما در این باره باید به میدان آوردن حداکثر نیرو در مبارزه به جای تکیه یک‌جانبه بر شعارهای رادیکال بدون لجستیک کافی باشد. متناسب با بسیج سیاسی و متناسب با ضرب‌آهنگ تضعیف قوای دشمن می‌توان هم خواست جنبش و هم اشکال مبارزه را رادیکالیزه کرد. اما بدون تعبیه سنگربندی توده‌ای رادیکالیزه شدن مصنوعی شعارها می‌تواند به ضد خود تبدیل شود.

شکل‌گیری تشکل‌های توده‌ای برای تکوین بلوک طبقاتی معطوف به سوسیالیسم لازم است، اما با آن یک‌سان نیست. بلوک طبقاتی بدون پلاتفرم روشن که بر ستیز کار و سرمایه استوار است و برای الغای نظام سرمایه‌داری مبارزه می‌کند از معنای خود تهی می‌شود. پلاتفرمی که می‌بایست مختصات آن را در جایگاه خود روش کرد. وانگهی مبارزه طبقاتی بدون پیوند با پیکار برای دموکراسی، الزامات هژمونی طبقه کارگر را در مبارزه علیه استبداد سیاسی و نظام بهره‌کشی ناممکن می‌سازد. ایران کشوری است که تلاقی گاه انواع شکاف‌ها، گسل‌ها، نابرابری‌ها است. جامعه‌ای بسیار پیچیده، تودرتو که بهره‌کشی در قلمروی اقتصادی با انواع نابرابری‌های سیاسی–حقوقی، ایدئولوژیک درهم تنیده شده و ابعاد آن‌ها را از محدوده‌ی خاص آن بسیار بغرنج‌تر کرده است. از این رو، تکوین جنبش‌های بزرگ و توده‌ای کارگری، زنان، ملیت‌های ایران، مدافعان محیط‌زیست، جوانان… مساله مرکزی و بنیادی مدافعان آزادی و سوسیالیسم را تشکیل می‌دهد. اما هر یک از این جنبش‌ها سوداها و هدف‌های خاص خود را پی می‌گیرند. پس پرسش این است چگونه می‌توان پیرامون محور مشترک در عین حفظ آماج هر یک از آن‌ها، این جنبش‌ها را علیه دشمن گرد آورد و حول یک پلاتفرم ایجابی بسیج کرد. بدون پاسخ روشن سیاسی، بدون گام‌های عملی حول این مساله بنیادی نمی‌توان از هژمونی بلوک طبقاتی معطوف به سوسیالیسم سخن گفت. ایجاد پیوند عملی در بین این مبارزات، و پرداختن گره‌گاهای نظری آن امری بسیار حایز اهمیت است که مجال دیگری می‌طلبد.

2021-02-24 حکم حبس لیلا حسین‌زاده باید فورا لغو شود. دانشجویان پیشرو دانشگاه اصفهان

حکم حبس لیلا حسین‌زاده باید فورا لغو شود. دانشجویان پیشرو دانشگاه اصفهان

حکم حبس لیلا حسین‌زاده محکوم است و باید فورا لغو شود
دانشجویان پیشرو دانشگاه اصفهان

امیر رئیسیان از ابلاغ حکم جدید موکل خود، لیلا حسین‌زاده دانشجوی دانشگاه تهران خبر داد.
این حکم شامل ۵ سال جبس و ۲ سال ممنوعیت فعالیت در شبکه‌های اجتماعی است.

مصداق “جرم” هم جمع شدن برابر دانشگاه شریف و خواندن سرود و تبریک تولد به محمد شریفی مقدم، دانشجوی زندانی است.

حکومت شمشیرش را برای دانشجویان از رو بسته و روی به سرکوب دانشجویانی آورده که جرمشان آزادی خواهی است.

ما قویا هرگونه اقدام امنیتی علیه دانشجویان در سرتاسر کشور را محکوم می‌کنیم و اعلام می‌کنیم تا زمانی که به خواسته‌ها و مطالباتمان که یکی از آنها لغو کامل هرگونه فضای سرکوبگرانه در دانشگاه‌ها است، نرسیم؛ دست از اعتراض و مبارزه نخواهیم کشید.

دانشجویان پیشرو دانشگاه اصفهان
دوشنبه، ۴ اسفند ۹۹

برقراری ارتباط با ادمین

@isf_uni_admin

@isfahanuni97

2021-02-24 سراوان تنها نیست…

سراوان تنها نیست…

مردم سراوان دست به اعتصاب عمومی زدند.

سه شنبه ۵ اسفند ماه، در ادامه اعتراض به کشتار سوخت بران توسط سپاه پاسداران و به خشونت کشاندن اعتراضات مردم شهر سراوان توسط نیروی انتظامی و گارد ویژه، مردم کلیه مغازه ها و ادارات را به تعطیلی کشاندند و دست از کار کشیدند. شهر بحالت تعطیل در آمده است. مردم سراوان به حمایت و پشتیبانی مردم سایر نقاط کشور نیاز دارند. از خیزش مردم و جوانان سراوان حمایت کنیم.

مردم زاهدان به حمایت از مردم سراوان برخواستند

سه شنبه ۵ اسفند ماه، مردم زاهدان با اعلام حمایت از خیزش مردم سراوان، در حمایت از آنان به خیابان آمده و اعلام کردند که، امشب اقدام به بستن جاده های این شهر و مسیرهای ترانزیتی می کنند. سایر شهرهای بلو چستان اعلام حمایت کرده اند. مردم بلوچستان را تنها نگذاریم.

خطر کشتار گسترده مردم درسراوان

قطع اینترنت در سراوان موجی از نگرانی و هشدار درمیان فعالین و کنشگران حقوق بشر و گروههای مختلف پدید آورده است. براساس هشدارها اگر حمایت فوری گسترده از مردم صورت نگیرد خطر کشتار در سکوت و انتقام جویی از مردم زحمتکش بلوچ و تکرار آبان ۹۸ در سراوان جدی است.

اعلام حمایت جوانان چابهار و دشتیاری از قیام مردم سراوان

پس از اعلام حمایت جوانان #دزاپ از قیام مردم سراوان، مردم چابهار و دشتیاری نیز اعلام آمادگی خود برای بستن مسیرهای مواصلاتی و ترانزیتی را اعلام کردند.
مردم شهرستان های دزاپ، چابهار و دشتیاری گفتند، به محض تاریک شدن هوا اقدام به بستن مسیرهای ترانزیتی خواهند کرد.

بسط و قبض طبقه‌ی متوسط در ایران پرویز صداقت

بسط و قبض طبقه‌ی متوسط در ایران
پرویز صداقت
موضوع نوشته‌ی حاضر ارزیابی سهم نسبی طبقه‌ی متوسط در پیکره‌بندی طبقاتی ایران امروز در بستر تکوین و توسعه‌ی این طبقه در ایران مدرن، و ترسیم چشم‌اندازهای موجود است.
بحث می‌شود که در پی شکست جنبش سبز به‌عنوان جنبشی که بدنه‌ی اصلی و هدایت‌کننده‌ی آن را کنشگران طبقه‌ی متوسط تشکیل می‌دادند، از ابتدای دهه‌ی ۱۳۹۰ خورشیدی در بستر انسداد ساختاری سیاسی و اقتصادی ایران، مجموعه‌ای از عوامل ساختاری، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی باعث شده که به‌موازات و به‌رغم افول جایگاه مالی طبقه‌ی متوسط میزان مشارکت این طبقه در اعتراضات اجتماعی به‌منظور تأثیرگذاری بر آن به‌شدت تقلیل یابد.

وجوه تمایز و تشابه طبقه‌ی متوسط، طبقه‌ی کارگر و خرده‌بورژوازی
طبقه‌ی متوسط مفهومی مجادله‌انگیز است. نزد برخی اسطوره‌ای است پیشگام دگرگونی‌های دموکراتیک، نزد برخی اساساً «طبقه» نیست و در حقیقت متشکل از لایه‌هایی اجتماعی‌‌ای است که بخش اعظم‌شان ذیلِ طبقه‌ی کارگر به شمار می‌روند، چراکه توانِ کارشان به‌ناگزیر به شکل کالایی درآمده است که به بازار عرضه می‌شود. دیدگاه‌های متنوع و گاه متباین دیگری درباره‌ی این طبقه ارائه شده است و کماکان ارائه می‌شود. بی آن‌که وارد مناقشه‌ی نظری در این زمینه بشویم در یادداشت حاضر تلاش می‌کنیم ضمن ارائه‌ی تعریفی از این طبقه با مرور فرازوفرودهای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی این طبقه در ایران معاصر، تصویری تقریبی از سهم طبقه‌ی متوسط در ترکیب طبقاتی در ایران امروز ارائه کنیم.

اگر بر نقش تعیین‌کننده‌ی عامل برخورداری از مالکیت ابزار تولید، در شکل‌دادن به جامعه‌ی طبقاتی تأکید کنیم، ناگزیری از فروش نیروی کار (پذیرش استثمار و ستم) مؤلفه‌‌ی تعریف‌کننده‌ی طبقه‌ی کارگر در جامعه‌ی سرمایه‌داری است و در چنین حالتی شاهد شکل‌گرفتن تصویری مقدماتی از پیکره‌بندی طبقاتی در جامعه‌ای با دو طبقه‌ی اصلی تصاحب‌کننده و استثمارشونده، به‌ترتیب سرمایه‌دار و کارگر، به دست می‌آوریم. اما جهان واقعی سرشار از پیچیدگی‌ها و سایه‌روشن‌هایی است که در آن علاوه بر این دو طبقه‌ی اصلی شاهد وجود طیفی متنوع از طبقات در قشربندی اجتماعی هستیم: از تهی‌دستان تا خرده‌مالکان، و از کارگران تا دیوان‌سالاران و فن‌سالاران در سلسله‌مراتبی از دیوان‌سالاری‌ها و اقتدار سازمانی و ساختاری هرمی از دانش و مهارت حرفه‌ای. در جوامع واقعاً موجود علاوه بر مالکیت ابزار تولید، دانش و مهارت واجد ارزش مبادله در بازار کار و نیز اقتدار سازمانی مؤلفه‌های مهم دیگری‌اند که تنوع پیکره‌بندی طبقاتی را شکل می‌دهند.

در نوشته‌ی حاضر تلاش می‌شود طبقه در مقام یک واقعیت عینی در قشربندی اجتماعی موردملاحظه قرار گیرد و فرض می‌شود که در تحلیل نهایی این واقعیت عینی است که جایگاه طبقاتی افراد و، در صورت تجهیز به آگاهی طبقاتی، کنش طبقاتی‌شان را رقم می‌زند. چه بسا افراد و خانوارهایی که طبقه‌ی اجتماعی خود را در مقام پایگاهی ذهنی و مجموعه‌ای از ارزش‌ها و باورهای فردی، متفاوت از چیزی می‌دانند که به صورت عینی به آن تعلق دارند.

همچنین در نوشته‌ی حاضر، طبقه‌ی متوسط از خرده‌بورژوازی تمیز داده می‌شود و طبقه‌ی متوسط در وجه غالب گروه‌هایی از مزدوحقوق‌بگیران تعریف می‌شود که به سبب برخورداری از دانشی حرفه‌ای و نیز جایگاه سازمانی و اقتدار منبعث از آن، از طبقه‌ی کارگر متمایز می‌شوند. اعضای این طبقه‌ی اجتماعی، مثلاً در مقام کارشناس، مدیر، یا کارمندی ماهر، خواه در سپهر تولید و خواه در سپهر گردش، از سویی کارکردی همچون طبقه‌ی کارگر دارند چرا که فاقد وسایل تولید و ناگزیر از فروش توان کار و مزدبگیری‌اند و از سوی دیگر کارکردی همچون طبقه‌ی سرمایه‌دار چراکه در بسیاری از موارد بخشی از کارکرد نظارتی و کنترلی سرمایه را برعهده گرفته‌اند. همچنین بسیاری از افراد این طبقه به سبب مهارت به‌نسبت کمیابی که از آن برخوردارند از این توان برخوردارند که یک شاغل مستقل باشند.

بدین ترتیب مزدوحقوق‌بگیران و شاغلانی که به طبقه‌ی متوسط تعلق دارند، اگرچه مالک وسایل تولید نیستند، اما برخلاف اعضای طبقه‌ی کارگر، از اقتدار نسبی سازمانی برخوردارند که ناشی از مهارت و دانش حرفه‌ای آنان و یا کارکردی است که صاحبان سرمایه یا دیگر صاحبان قدرت به آنان واگذار کرده‌اند.

در عین حال، اعضای این طبقه چون از مالکیت وسایل تولید برخوردار نیستند، از طبقه‌ی سرمایه‌دار تمایز می‌یابند. بخش بزرگی از آنان سهمی غیرمستقیم در خلق ارزش از طریق بهبود بارآوری و شرایط بازتولید نیروی کار مولد دارند و در عین حال خود بخشی از ارزش خلق‌شده توسط طبقه‌ی کارگر را تصاحب‌ می‌کنند و از این منظر تااندازه‌ای تصاحب‌کننده‌ی ارزش اضافی هستند، اما همزمان خود نیز به‌درجاتی در سلسله‌مراتب شغلی و سازمانی تحت ستم و سرکوب قرار می‌گیرند و از منظری دیگر جایگاهی مشابه طبقه‌ی کارگر می‌یابند. ازاین‌رو، شاهد کارکردهای طبقاتی دوگانه در طبقه‌ی متوسط هستیم. از سویی کارکردی مشابه سایر مزدوحقوق‌بگیران و از سوی دیگر کارکردی همچون طبقه‌ای که به نیابت از او بخشی از نظارت و اقتدار سرمایه‌دارانه را اعمال می‌کند.

طبقه‌ی متوسط به شکل لایه‌های اجتماعی گسترده‌ای در میان جمعیت خود حاصل تکامل سرمایه‌داری در مقطعی از رشد آن بوده است. تراکم و تمرکز سرمایه و جدایی ناگزیر مالکیت و مدیریت و ضرورت وجود سلسله‌مراتبی از مدیران از سویی سرمایه را ناگزیر ساخت که با توجه به افزایش مقیاس سازمان‌های تحت‌نظرش بخشی از کارکردهای نظارتی و کنترلی خود را به گروهی از مزدوحقوق‌بگیران واگذار کند و از سوی دیگر نیز انقلاب‌های فناوری اطلاعات و ضرورت استفاده از فناوری‌های روزآمد و شیوه‌های جدید مدیریتی و سروکار داشتن با بوروکراسی و نظامات دیوان‌سالارانه، حقوقی و مالیِ هردم پیچیده‌تر و پیشرفته‌تر، جایگاه متمایز شاغلان حرفه‌ای را در سرمایه‌داری‌های مدرنِ توسعه‌یافته و یا درحال‌توسعه تقویت کرد. بدین ترتیب، مهندسان، تکنسین‌ها، کارشناسان در عرصه‌های مختلف حقوقی و کسب‌وکار و مالی، پزشکان، مدیران میانی و گروه‌های مشابه، شاخص‌ترین فن‌سالاران و دیوان‌سالارانی هستند که در جریان تکامل سرمایه‌داری طبقه‌ی متوسط «جدید» را شکل دادند.

در مجموع، گستردگی شمار این طبقه، وجوه متمایزش از هر دو طبقه‌ی کارگر و سرمایه‌دار، نقشی که در تحولات اجتماعی ایفا کرده است، تمرکز بر این طبقه به‌عنوان بخش متمایزی در قشربندی اجتماعی را ضروری می‌سازد.

به‌منظور دریافتی روشن‌تر از این طبقه در جوامع سرمایه‌داری، لازم است به وجوه تمایز و تشابه طبقه‌ی متوسط و خرده‌بوروژازی توجه کنیم. خرده‌بورژوازی نیز همچون طبقه‌ی متوسط عمدتاً در لایه‌های بینابین طبقات کارگر و سرمایه‌دار قرار دارد و هم از برخی مزایای مادی سرکوب و استثمار بهره‌مند می‌شود و هم خود تحت ستم سرمایه‌های بزرگ قرار می‌گیرد. به‌ویژه در تقسیم‌بندی جمعیت به دهک‌های درآمدی و ثروتی در موارد بسیاری شاهد حضور همزمان خرده‌بورژوازی و طبقه‌ی متوسط در دهک‌های مشابه می‌شویم. اما برخلاف طبقه‌ی متوسط که تکوین و تکامل آن مرهون تکامل سرمایه‌داری است، خرده‌بورژوازی در تولید کالایی ساده ریشه دارد که هم متمایز از تولید کالایی پیشرفته‌ی سرمایه‌داری است و هم با تولید معیشتی متفاوت است ریشه‌‌ی پیشاسرمایه‌داری خرده‌بورژوازی وجوه متفاوت رفتار اجتماعی و سیاسی این طبقه را در قیاس با طبقه‌ی متوسط پدید آورده است؛ ولو آن که در بسیاری موارد در هرم اجتماعی در بسیاری از موارد جایگاهی نزدیک به آن داشته باشند.

خاستگاه تاریخی تولید ساده و خوداشتغالی تجاری به اشکال پیشاسرمایه‌داری فعالیت‌های تولید و گردش در گروه‌های شغلی مانند دهقانان، پیشه‌وران و مغازه‌داران بازمی‌گردد. بدین ترتیب به نظر می‌رسد به لحاظ تاریخی در سرمایه‌داری مدرن حضوری نابه‌هنگام دارند چراکه پویایی تراکم و تمرکز سرمایه دایماً هستی اجتماعی آنان را تهدید می‌کند. بااین‌حال، اگرچه تکامل سرمایه‌داری خرده‌بورژوازی را تضعیف می‌کند، اما از آن‌جا که فرایند کالایی‌سازی سرمایه‌داری، و در این مورد پرولتریزه شدن نیروهای کار، در عمل به سبب مقاومت‌های اجتماعی و مقاومت نیروهای متقابل تاریخی، هیچ‌گاه نمی‌تواند کامل شود، کماکان و به درجات متفاوت شاهد حضور و اثرگذاری خرده‌بورژوای در جوامع معاصر سرمایه‌داری هستیم.

خاستگاه‌های متفاوت تکوین و تکامل طبقات متوسط و خرده‌بورژوازی، ازجمله عوامل مهمی است که می‌تواند نقش‌آفرینی سیاسی متفاوت این دو طبقه را در به‌ویژه در بزنگاه‌های بحران‌های سیاسی نشان دهد. چنان که با در نظر داشتن تمامی میانجی‌ها از جایگاه‌ ساختاری طبقاتی تا سطح کنش‌های طبقاتی بارها در طول تاریخ نقش‌آفرینی‌های متفاوت و گاه متضادی بین این دو را شاهد بوده‌ایم.

تکوین و تحول طبقه‌ی متوسط در ایران مدرن
شکل‌گیری نظام اداری جدید، برخورداری از امنیت و ارتش مدرن، قانون و دادگستری عرفی، نظام آموزشی و سوادآموزی، نظام بهداشتی جدید، دسترسی به علوم جدید، مجلس و مطبوعات آزاد مطالباتی برخاسته از انقلاب مشروطه، نخستین انقلاب ایران مدرن بود. در آن زمان، این مطالبات و خواسته‌هایی از این دست برای مدرن‌سازی ایران و غلبه بر عقب‌ماندگی آن، در ذهنیت کنشگران سیاسی ترقی‌خواه در جامعه چیرگی داشت. فرازوفرود جنبش‌های اجتماعی و سیاسی در پی مشروطه، در نهایت به حکمرانی رضاشاه انجامید و در این دوره وی با رویکردی آمرانه بسیاری از مطالبات موردنظر انقلاب مشروطه را محقق کرد.

طبقه‌ی متوسط جدید در ایران در همین دوره در قشربندی اجتماعی رخ نمود. از سویی به موازات توسعه‌ی ارتش مدرن، رشد نظام اداری (وزارتخانه‌های جدید و دادگستری) رخ داد به نحوی که در پایان سلطنت رضاشاه بیش از ۲۰ هزار نفر کارمند دولت وجود داشتند، از سوی دیگر رشد صنایع جدید و پروژه‌های زیرساختی دولت مستلزم حضور تکنسین‌ها، مهندسان و مدیران بود.

در همین دوره، گسترش سوادآموزی و نظام آموزشی به نحوی بود که در آغاز روی کار آمدن رضاشاه در مجموع ۹۱ هزار نفر بود که کم‌تر از ۱۲ هزار نفر آن‌ها دانش‌آموز مدارس دولتی بودند و بخش اعظم آنان در مدارس خصوصی، اقلیت‌های دینی و میسیونری درس می‌خواندند.۱ در پایان سلطنت رضاشاه، در ۱۳۲۰، تعداد مدارس تحت پوشش دولت به ۲۳۳۶ مدرسه‌ی ابتدایی با ۲۱۰ هزار دانش‌آموز و ۲۴۱ دبیرستان با ۲۱ هزار دانش‌آموز رسیده بود.

همچنین، در سال ۱۳۱۳ دانشگاه تهران با پنج دانشکده‌ی مجزا و با ۸۸۶ دانشجو تأسیس شد و اعزام دانشجو به خارج از کشور هم توسعه یافت. شمار دانشجویان دانشگاه تهران در سال ۱۳۲۰ به ۳۳۳۰ نفر رسید و در این مقطع بیش از ۵۰۰ نفر دانش‌آموخته از خارج از کشور به ایران بازگشته بودند.

آن‌چه از دل این نهادهای آموزشی زاده شد و آن‌چه ساختارهای بوروکراتیک و ساختارهای تکنوکراتیک جدید و صنایع جدید ایجاب می‌کرد، شکل‌گیری به‌اصطلاح فن‌سالاران و دیوان‌سالارانی برای اداره‌ی این سازمان‌های مدرن بود و بدین ترتیب شاهد شکل‌گیری طبقه‌ی متوسط جدید به‌عنوان یک طبقه‌ی متمایز در ایران بودیم.

از بدو مشروطه، ایدئولوژی سکولار ترقی‌خواه در ایران در عموماً دو گرایش ناسیونالیستی و سوسیالیستی و نیز آمیزه‌هایی از آن دو، تبلور می‌یافت. رویکرد آمرانه‌ی رضاشاه در مدرن‌سازی ایران به‌تدریج به واگرایی سیاسی فزاینده‌ی بسیاری از پیشگامان فکری طبقه‌ی متوسط که هواخواه مطالبات دموکراتیک مشروطه بودند، از وی انجامید. قابل‌تأمل است که در ایران معاصر ترقی‌خواهی و حتی اشکال مختلف رادیکالیسم سیاسی در بسیاری از مقاطع تاریخ معاصر بر بخش بزرگی از فعالان طبقه‌ی متوسط چیرگی یافت.

بدین ترتیب، در پی شکل‌گیری فضای سیاسی دموکراتیک حاصل از اشغال ایران به دست متفقین و سقوط رضاشاه، شاهد نقش‌آفرینی پررنگ سیاسی طبقه‌ی متوسط در فاصله‌ی سال‌های ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ بودیم. اگرچه در این دوره به لحاظ اقتصادی شاهد رکود نسبی هستیم و نیمه‌ی اول دهه‌ی بیست و به هنگام جنگ جهانی دوم، شرایط قحطی و وضعیت اضطراری اقتصادی وجود داشت، اما گشایش فضای سیاسی خواسته‌های سرکوب‌شده‌ی دوران نسبتاً طولانی دیکتاتوری را دوباره مطرح کرد و به صحنه‌ی خیابان و میدان رساند. احزاب مدرن در شکلی گسترده، در پهنه‌ای وسیع و با ساختارهایی نسبتاً غیرپدرسالارانه و مدرن و مبتنی بر ارتباطات سازمان‌یافته در شهرها، ایجاد شدند. حزب توده ایران، برخی احزابی که بعداً جبهه‌ی ملی را تشکیل دادند، و نیروی سوم خلیل ملکی، به‌تدریج پدیدار شدند. اتحادیه‌ها، سازمان‌ها و تشکل‌های مردمی، و انواع انجمن‌های روشنفکری و مطبوعات شکل گرفتند و طبقه‌ی متوسط نیز در میان سایر طبقات و گروه‌های اجتماعی فرصتی برای حضور پررنگ سیاسی در جامعه یافت.

موج نوظهور ناسیونالیسم مطالبه‌ی اجتماعی کنترل ملی بر منابع نفت را پدید آورد که به تبع آن تقاضا برای دسترسی به منابع حاصل از صادرات نفت به منظور دست‌یابی به اهداف توسعه‌ای مطرح شد. در این مقطع، در سطح جهانی ایده‌ی توسعه در کشورهای پیرامونی نظام جهانی سرمایه‌داری تازه در حال شکل‌گیری بود و ایران نیز با جنبش ملی‌شدن صنعت نفت کم‌وبیش پیشگام ایده‌ی خلع‌ید از خارجیان در تسلط بر منابع زیرزمینی، بود. در این دوره، به سبب مجموعه‌ی عوامل ناشی از شرایط بین‌المللی، اشغال ایران در نیمه‌ی اول دهه‌ی بیست خورشیدی و پی‌آمدهای آن بر حیات اقتصادی، و مجموعه‌ی بحران‌های سیاسی و دولت‌های مستعجل پیاپی، شاهد افت رشد اقتصادی ایران بودیم، اما در عین حال بسترسازی‌های قانونی و نهادی گسترده‌ای برای حرکت در چارچوب یک الگوی «توسعه‌ی ملی» شکل گرفت. در این میان می‌توان به قانون ملی ‌شدن شیلات و کشتی‌‌رانی، ملی ‌شدن صنعت نفت ایران (اکتشاف، استخراج و بازرگانی)، ملی‌شدن مخابرات، قانون تشویق صادرات و صدور پروانه‌ی بازرگانی، لایحه‌ی بانک توسعه‌ی صادرات، لایحه و متمم قانون وصول مطالبات غیرمالیاتی دولت، لایحه‌ی الغای عوارض در دهات، قانون بنگاه عمرانی کشور و لایحه‌ی تشکیل پلیس گمرک و تشکیل سازمان برنامه اشاره کرد. همچنین در این دوره، مجموعه‌ی مقرراتی به منظور توسعه‌ی نهادهای مدنی و تأمین اجتماعی در مفهوم مدرن آن تصویب شد؛ ازجمله، قانون استقلال کانون وکلا، لایحه‌ی قانون کار و تشکیل بیمه‌های اجتماعی، قانون بازنشستگی کشوری، قانون استقلال شهرداری‌ها، لایحه‌ی تشکیل انجمن‌های ایالتی و ولایتی، اصلاح قانون مطبوعات، و قانون تشکیل اتاق‌های بازرگانی. این بسترسازی‌های قانونی و نهادسازی‌ها در عمل به ارتقای دامنه‌ی طبقه‌ی متوسط و دیگر طبقات مدرن در قشربندی اجتماعی منتهی شد.

در این دوره شاهد کنشگری سیاسی گسترده‌ی طبقه‌ی متوسط جدید هستیم. در اغلب احزابی که در این دوره تشکیل شد، خاستگاه طبقاتی روشنفکران و نظریه‌پردازان برخاسته از گروهی بودند که به لحاظ خاستگاه طبقاتی می‌توان مربوط به طبقه‌ی متوسط جدید دانست. علاوه بر آن، بخش مهمی از کادر سازمانی این گروه‌ها به لحاظ خاستگاه طبقاتی متعلق به طبقه‌ی متوسط جدید بودند. در کادرهای رهبری و اعضای تمامی احزاب مدرنی که تشکیل شدند، طبقه‌ی متوسط جدید جایگاهی مهم‌تر و برجسته‌تر از سایر طبقات اجتماعی داشت. برای مثال، از ۱۵ رهبر حزب ایران ۱۰ نفر خاستگاه طبقه‌ی متوسط داشتند، از میان ۲۰ نفر بنیان‌گذار جبهه‌ی ملی ۱۴ نفر متعلق به طبقه‌ی متوسط بودند و بخش اعظم رهبری و نزدیک به ۶۰ درصد اعضای حزب توده را افرادی با جایگاه طبقاتیِ طبقه‌ی متوسط تشکیل می‌دادند.

در سال ۱۳۳۲، در پی کودتای ۲۸ مرداد و در کنار سرکوب گسترده‌ی سیاسی و حذف کنشگران سیاسی از عرصه‌ی خیابان و میدان و کنشگری علنی، به سبب پایان تحریم نفت و انعقاد قرارداد کنسرسیوم، موجی از دلارهای حاصل از عواید فروش نفت درکنار کمک‌های مالی طراحان کودتای ۲۸ مرداد به ایران به منظور تثبیت رژیم برآمده از کودتا، به کشور سرازیر شد. این مقطع زمانی، دوران جنگ سرد بلوک‌های شرق و غرب و نقطه‌ی اوج اجرای اصل چهار ترومن بود و دولت‌های هم‌پیمان امریکا دسترسی نسبتاً آسانی به پول برای انجام انواع سرمایه‌گذاری‌ها داشتند.

بعد از یک دوره‌ی سرکوب‌های سیاسی، در فاصله‌ی سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۵۰ رشد اقتصادی بالایی در ایران شکل گرفت و به‌ویژه در دهه‌ی ۱۳۴۰ میانگین نرخ رشد اقتصادی دو رقمی بود و شاهد افزایش چشمگیری در تولید ناخالص داخلی کشور بودیم. در سال ۱۳۴۱ رفرم ارضی ذیل «انقلاب سفید» در ایران انجام شد که به تغییرات چشمگیری در پیکره‌بندی طبقاتی در ایران انجامید. اتحاد و ائتلاف نانوشته‌ی که میان دربار و طبقات سنتی و ملاکان و بخش عمده‌ی روحانیون وجود داشت به پایان رسید. آن‌ها نیز اکنون به زمره‌ی منتقدان و مخالفان سرسخت شاه پیوسته بودند.

طی همین دوره یک طبقه‌ی جدید سرمایه‌دار تشکیل شد که تا حدودی به سبب اعتبارات ارزان‌قیمتی که از دولت دریافت می‌کرد تقویت می‌شد.

توسعه و گسترش دیوان‌سالاری در این دوره چشمگیر بود. شمار وزارتخانه‌ها ۱۲ به ۲۰ افزایش یافت. سازمان‌هایی جدید مانند بانک اعتبارات صنعتی (۱۳۳۵)، بانک توسعه‌ی صنعتی و مدنی ایران (۱۳۳۸)، بانک مرکزی (تأسیس ۱۳۳۹)، مجموعه‌ای از نهادهای مالی و اعتباری نوپا، رادیو و تلویزیون ملی ایران (۱۳۴۶)، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان (۱۳۴۴) و بسیاری سازمان‌های نوپای روبه‌گسترش دیگر.

طی دوره‌ی ۱۳۳۵ تا ۱۳۵۵ شمار اعضای طبقه‌ی حقوق‌بگیر دوبرابر شد و از کم‌تر از ۳۱۰ هزار نفر در سال ۱۳۳۵ به بیش از ۶۳۰ هزار نفر در سال ۱۳۵۵ رساند. بیش از ۳۰۴ هزار نفر کارمند اداری دولت، ۲۰۸ هزار نفر آموزگار و کارکنان آموزشی و ۶۱ هزار نفر مدیر و مهندس و کارشناس طیف گسترده‌ای از مشاغل را تشکیل می‌دادند. براساس آمار رسمی تعداد دانشجویان یعنی کسانی که در سال‌های بعد بر کمیّت طبقه‌ی متوسط می‌افزودند از ۱۹,۸۰۰ نفر در سال ۱۳۳۹ به ۵۹ هزار نفر در سال ۱۳۴۷ افزایش یافت. به موازات آن آمار اعزام دانشجویان به خارج از کشور افزایش می‌یافت. در سال ۱۳۵۵ و در آستانه‌ی انقلاب ۲۳۳ هزار نفر دانشجو نیز در انتظار پیوستن به طبقه‌ی متوسط بودند. با توجه به ساخت اجتماعی آن زمان، ۷۴۱ هزار نفر دانش‌آموز دبیرستانی نیز جمعیت گسترده‌ای از جامعه را تشکیل می‌داد که بخش بزرگی از آنان امیدوار بودند بعداً به طبقه‌ی متوسط بپیوندند.

در برنامه‌ی عمرانی پنجم (۱۳۵۱ تا ۱۳۵۶) برآوردی از میزان نیاز به نیروی کار متخصص و نیمه‌متخصص ارائه شده بود. بر اساس این برآورد، طی این دوره فزونی تقاضا به عرضه‌ی نیروی کار مهندس ۸۰ درصد، فزونی تقاضا به عرضه‌ی نیروی کار پزشکی ۱۰۵ درصد، در مورد پرسنل آموزشی ۲۵ درصد، و در مورد تکنسین‌ها ۵۵ درصد بود. طبقه‌ی متوسط در چنین شرایطی قدرت چانه‌زنی بسیار بالایی در بازار کار داشت و به همین دلیل این گروه از شاغلان می‌توانستند از مزایای مالی قابل‌توجه‌ای برخوردار باشند.

در پی تحولات اصلاحات ارضی، و روی‌گردانی بسیاری از اعضای طبقات سنتی از رژیم شاه، این رژیم به پایگاه اجتماعی جدیدی نیاز داشت که با اتکا به آن بتواند برنامه‌های خودش را به پیش ببرد. در نظامی که برنامه‌ی مدرنیزاسیون اقتصادی را باشتاب به پیش می‌برد، گمان می‌رفت اصلی‌ترین طبقه‌ی اجتماعی که رژیم به آن می‌توانست اتکا کند، طبقه‌ی متوسط است. از همین رو طی این سال‌ها و تا پایان سلطنت پهلوی دایماً سیاست‌هایی به منظور فربه کردن طبقه‌ی متوسط و بهبود جایگاه اقتصادی و اجتماعی این طبقه اجرا شد. در این میان، آن‌چه نادیده گرفته شد گشایش فضای سیاسی کشور برای کنشگری این طبقه بود. بدین ترتیب طبقه‌ی متوسط جدید گسترش می‌یافت، اما به جای آن که پایگاه اجتماعی رژیم باشد خود به پایگاه مخالفت با رژیم بدل می‌شد.

در تمامی این سال‌ها دانشگاه‌ها یکی از کانون‌های دایمی مخالفت با نظام سیاسی بودند و در خارج از کشور نیز کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی یکی از بزرگ‌ترین سازمان‌های دانشجویی اپوزیسیون در تاریخ معاصر را تشکیل داد. در طی این دوره‌ی رشد و شتاب مدرنیزاسیون، چنان که گفته شد، مصادف با پیوستن اقشار و گروه‌های سنتی و بخش بزرگی از روحانیون به جرگه‌ی مخالفان شاه بود، اما نه‌تنها طبقه‌ی متوسط پایگاه پایدار حمایت اجتماعی از رژیم شاه نشد، که خاستگاه اجتماعی فعالان سازمان‌های جدید چریکی چپ نیز که به مبارزه‌ی قهرآمیز با حکومت دست زدند، عمدتاً طبقه‌ی متوسط بود و نیز شتاب مدرنیزاسیون نیز به نوعی شورش علیه مدرنیزاسیون و «بازگشت به خویشتن» نیز در میان بخشی از طبقه‌ی متوسط منتهی شد.

دهه‌ی ۱۳۵۰ دوران شوک‌های بزرگ قیمتی در نفت است. این شوک‌ها به بزرگ‌ترین خطا در سیاست‌گذاری‌های اقتصادی زمان شاه انجامید. افزایش شدید بودجه‌ی طرح‌های عمرانی و جاری و افزایش شدید هزینه‌کرد دولت و تزریق گسترده‌ی پول به جامعه که به بروز وضعیتی بحرانی در اقتصاد انجامید.اکنون روشن است رژیم شاه در اتکا به طبقه‌ی متوسط به‌عنوان پایگاه اجتماعی خود دچار اشتباه استراتژیک شد. چراکه این طبقه نقش بسیار مهم و تعیین‌کننده‌ای در انقلاب بهمن ۵۷ داشت و نیروی محرک قدرتمندی در بردن شعارهای انقلاب در میان توده‌های مردم، در راهبری بسیاری از اعتراضات اجتماعی، در طرح مطالبات انقلابی در رسانه‌ها و در پیشبرد خواسته‌های دموکراتیک انقلاب بود.

بدین ترتیب مقطع انقلابیِ ۱۳۵۶ تا ۱۳۶۰ را می‌توان سال‌های نقش‌آفرینی جدید سیاسی آشکار طبقه‌ی متوسط دانست. بازهم همچون دهه‌ی ۱۳۲۰، دوره‌ی فترت رشد اقتصادی، مصادف با شکوفایی سیاسی و به میدان آمدن طبقه‌ی متوسط و طرح خواسته‌های سیاسی و اجتماعی در قالب برگزاری شب‌های شعر، شکل دادن به تشکل‌های مدنی و اجتماعی دموکراتیک و یا فعال‌سازی دوباره‌ی آن‌ها، و حضور گسترده در احزاب سیاسی چپ و دموکرات بود.

اما «بهار آزادی» دیری نپایید و به‌زودی به حادترین دوره‌ی سرکوب در تاریخ معاصر ایران جای سپرد و در این میان بخش بزرگی از طبقه‌ی متوسط که خود با انقلاب همراه و در موارد بسیاری پیشگام طرح مطالبات انقلابی بود به‌شدت از نظر سیاسی و اجتماعی سرکوب و به لحاظ اقتصادی تضعیف شد. نخستین دهه‌ی انقلاب، دوران بحران حاد اقتصادی و افول روند انباشت سرمایه و نیز تضعیف هرچه بیشتر طبقه‌ی متوسط بود. به لحاظ متغیرهای اقتصادی، میانگین نرخ رشد اقتصادی از ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۷ منفی ۲,۱ درصد بود و تولید ناخالص داخلی سرانه‌ی واقعی از ۷۲۰ هزار تومان در سال ۱۳۵۵ به ۳۵۰ هزار تومان در سال ۱۳۶۷ کاهش یافت. سیاست‌های بازتوزیعی پوپولیستی حکومت جدید نیز اساساً معطوف به پایگاه اجتماعی نظام جدید و منقبض‌کننده‌ی طبقه‌ی متوسط بود. تعداد دانشجویان، یعنی آن گروهی هم که قرار بود طبقه‌ی متوسط جدید آتی را تشکیل دهد، از حدود ۱۷۴ هزار نفر در مقطع قبل از انقلاب فرهنگی به حدود ۱۰۰ هزار نفر در سال ۱۳۶۲ کاهش پیدا کرد و گفته می‌شد کادر علمی دانشگاه‌ها طی همین دوره از بیش از ۱۶ هزار نفر به حدود ۸ هزار نفر کاهش یافت.۲ تصفیه‌های گسترده‌ی کارشناسان و متخصصان در نظام اداری و آموزشی و دانشگاهی و دستگاه‌های فرهنگی به‌شدت به جایگاه اجتماعی طبقه‌ی متوسط آسیب زد. ارزش‌های ایدئولوژیک نظام جدید در تضاد و رویارویی کامل با سبک زندگی طبقه‌ی متوسط به‌عنوان طبقه‌ی پیشگام پذیرش ارزش‌های فرهنگی مدرنیته، قرار داشت.

در همین دوره، برای نخستین بار، مهاجرت، به‌مثابه یک کنش اجتماعی فراگیر در طبقه‌ی متوسط شکل گرفت و آن مقطع امواج مهاجرت گسترده‌ی افرادی از ایران پدید آمد که به‌رغم نداشتن شواهد آماری کافی به نظر می‌رسد عمدتاً به لحاظ خاستگاه طبقاتی متعلق به این طبقه بودند. آمار قطعی از میزان مهاجران نداریم و آمار ارائه شده بسیار متغیر و در مواردی «بزرگ‌نمایی» و در مواردی «کوچک‌نمایی» به نظر می‌رسد. اما به‌یقین از دوران آغاز عقب‌نشینی طبقه‌ی متوسط از سال ۱۳۶۰ تا امروز موج کم‌وبیش مستمری از مهاجرت از کشور آغاز شده و استمرار یافته است.

در پایان جنگ هشت‌ساله، بعد از یک دوره که میانگین رشد اقتصادی منفی و اقتصاد عملاً دچار فروپاشی شده بود روشن شد که دیگر استمرار مدیریت اقتصادی به شیوه‌ی قبل امکان‌ناپذیر است. بنابراین باید بار دیگر موتور انباشت سرمایه روشن می‌شد. به‌تدریج چرخشی در سیاست‌گذاری‌‌های اقتصادی کشور رخ داد. رشد اقتصادی در دستورکار قرار گرفت و به‌موازات طبقه‌ی سرمایه‌دار جدیدی که شکل می‌گرفت بخش‌هایی از طبقه‌ی متوسط نیز از مواهب مالی این رشد که البته قابل قیاس با رشد در سال‌های پیش از انقلاب نبود، بهره‌مند می‌شد. طی این دوره میانگین نرخ رشد اقتصادی از ۱۳۶۸ تا ۱۳۹۰، ۵,۲ درصد بود؛ با فرازونشیب‌هایی که عمدتاً هم ناشی از فرازوفرودهای قیمت نفت بود.

به موازات این تحولات شمار دانشگاه‌ها و دانشجویان به‌شدت افزایش یافت. آمار دانشجویان از ۳۴۴ هزار نفر در سال ۱۳۷۰ به بیش از چهار میلیون و هشتصد هزار نفر در اوایل دهه‌ی ۱۳۹۰ رسید و حدوداً ۱۴ برابر شد. به عبارت دیگر، اگر به طور نسبی در این دوره جمعیت کشور دو برابر شده بود آمار دانشجویان ۱۴ برابر افزایش یافت.

در همین دوره، نشریات جدید منتشر شد، برخی نهادهای مدنی شکل گرفت، به موازات آن براثر انقلاب اطلاع‌رسانی، پوشش رسانه‌ای ایران توسط صدها رسانه‌ی صوتی و تصویری امکان‌پذیر شد. در سال‌های توسعه‌ی شبکه‌ی اینترنت انحصار اطلاع‌رسانی به‌تدریج از میان برداشته شد.

به‌تدریج شاهد طرح دوباره‌ی مطالبات مدنی و سیاسی از سوی طبقه‌ی متوسط بودیم. به‌خصوص درپی دوم خرداد ۱۳۷۶ شاهد دو تحرک مهم اجتماعی بودیم که در هر دو آن‌ها طبقه‌ی متوسط در کانون اصلی آن قرار داشت. یکی در سال ۱۳۷۸ و دیگری در ابعاد بسیار بزرگ‌تر در سال ۱۳۸۸. مطالباتی که در این دو جنبش مطرح شده بود، مطالباتی بود اساساً با تأکید بیش‌تر بر مطالبات مدنی و هویتی طبقات مدرن جامعه؛ از قبیل مطالباتی مربوط به سبک زندگی، مطالباتی مربوط به آزادی‌های مدنی و دموکراتیک و چیزهایی از این دست.

بعد از ناکامی جنبش سبز و به طور تقریبی از ۱۳۹۰، شاهد نوعی عقب‌نشینی سیاسی در طبقه‌ی متوسط بودیم. اما در بستر تحولات ساختاری جمعیتی در دهه‌ی ۱۳۶۰ و رشد ناکافی اقتصادی در دهه‌های بعد، سیاست‌هایی مانند موقتی‌سازی قراردادهای کاری بخش عمده‌ی شاغلان، کاهش گستره‌ی پوشش تأمین اجتماعی و مانند آن، و استمرار نظام گزینش ایدئولوژیک در نظام اداری و آموزشی، وضعیت اقتصادی بخش بزرگی از طبقه‌ی متوسط، یعنی طبقه‌ای که طبق تعریف به موقعیت اقتصادی خودش به سبب تخصص و مهارت‌های شغلی دست پیدا کرده، دشوار ساخته و از آن مهم‌تر افق‌های درازمدت وضعیت اقتصادی این طبقه را نیز بسیار تیره ساخته است.

بهترین گواه این مدعا، مشاهده‌ی روند صعودی نرخ بیکاری جمعیت دارای تحصیلات عالی (لیسانس و بالاتر) طی حدود دو دهه‌ی گذشته است که به‌روشنی گویای عدم امکان بهبود وضعیت مالی برای آن دسته از افرادی است که امیدوار بوده‌اند بتوانند در زمره‌ی طبقه‌ی متوسط جای بگیرند. در سال ۱۳۸۰ نرخ بیکاری در دارندگان تحصیلات عالی دانشگاهی ۱۰,۳ درصد بود که کم‌وبیش از نرخ بیکاری در تمامی گروه‌های تحصیلی کم‌تر بود. در سال ۱۳۸۵ این نرخ به ۲۰,۹ درصد رسید یعنی طی پنج سال بیش از دو برابر شد. پنج سال بعد در سال ۱۳۹۰ نرخ بیکاری دارندگان تحصیلات عالی به ۳۱,۳ درصد رسید که بالاترین نرخ بیکاری در میان تمامی گروه‌های تحصیلی از بی‌سواد تا دارندگان مدارک مختلف تحصیلی در سطوح متوسطه بود. این نرخ رکوردشکنانه از آن سال ابعاد مهیب‌تری پیدا کرده است و طی سال‌های ۱۳۹۱ تا ۱۳۹۵ از ۳۶,۶ درصد به۴۱,۸ درصد رسیده است.۳

این نرخ‌های بحرانی ازجمله بازتاب‌دهنده‌ی نرخ بسیار بالای رشد جمعیت در دهه‌ی ۱۳۶۰، توسعه‌ی کمّی نظام آموزش عالی در دهه‌های بعد و رشد ناکافی اقتصادی در تقریباً تمامی چند دهه‌ی اخیر بوده است. زاده‌شدگان دهه‌های ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰ در میان جمعیت فعال اقتصادی کشور و در طرف عرضه در بازار کار هستند و بالاترین نرخ بیکاری را در میان گروه‌های مختلف سنی در میان این گروه دارند.

نتیجه‌ی طبیعی فزونی عرضه بر تقاضای کار، کاهش قدرت چانه‌زنی نیروهای کار و به تبع آن کاهش دستمزدهای واقعی در سال‌های اخیر بوده است؛ آن هم در شرایطی که هر سال یک میلیون و ۳۰۰ هزار نفر نیروی کار جدید وارد بازار کار می‌شود، در کنار آن میلیون‌ها نفر هم بیکار وجود دارد، نرخ بالای بیکاری در میان متخصصان، در کنار هزینه‌های فزاینده‌ی زندگی و سبک زندگی متحول شده و فروریزی سازوکارهای حمایتی سنتی از افراد و خانواده‌ها و عدم حمایت کارآمد بسنده‌ی نهادهای تأمین اجتماعی و بازنشستگی، به‌شدت باعث فرسایش و قبض طبقه‌ی متوسط شده است.

در چنین شرایطی قابل‌انتظار است که حقوق و دستمزد دارندگان مشاغل کارشناسی، نزدیک به حدود حداقل دستمزد باید و با توجه به شکاف روزافزون حداقل دستمزد و خط فقر بسیاری از این گروه شغلی، ناراضی از شغل خویش، در جست‌وجوی کار جدید، و یا مهاجرت به کشورهای دیگر باشند.

علاوه بر عواملی مانند تغییرات در هرم سنی جمعیت، افزایش روزافزون شمار دانش‌آموختگان دارای تحصیلات عالی، شرایط رکود – تورم کم‌وبیش پیوسته در اقتصاد ایران، اجرای سیاست‌های اقتصادی نولیبرالی، استمرار نظام گزینش ایدئولوژیک اداری و دانشگاهی و آموزشی، و استمرار سهم نسبی فزاینده‌ی هزینه‌های امنیتی و ایدئولوژیک حاکمیت در کل هزینه‌ها، لازم است به تحول مهم در سرمایه‌داری جهانی‌شده‌ی امروز توجه کنیم. افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه که گرایش ذاتی سرمایه است در آخرین موج انقلاب انفورماتیک پدیده‌ی تازه‌ای در سرمایه‌داری متأخر ایجاد کرده است. اگر در موج‌های قبلی افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه ماشین جایگزین نیروی کار یقه‌آبی می‌شد، اکنون انقلاب انفورماتیک مشاغل تخصصی را نیز با نرم‌افزارها و سخت‌افزارهای رایانه‌ای جایگزین می‌کند و شاهد فرایندی هستیم که می‌توانیم آن را مهارت‌زدایی از کار فکری و تخصصی بنامیم. در چنین شرایطی بدون اعمال فشار از سوی جنبش‌های اجتماعی و دخالت گسترده‌ی دولت‌ها در اقتصاد، چشم‌انداز بهبود موقعیت مالی بخش اعظم شاغلان طبقه‌ی متوسط بسیار بعید به نظر می‌رسد و این یک روند جهانی است.

تصویری آماری از طبقه‌ی متوسط در ایران امروز
طبقه به‌مثابه یک رابطه‌ی اجتماعی جایگاهی در نظام آماری و سرشماری‌های ایران ندارد و در این نظام‌ها آن‌جایی که صحبت از موقعیت اقتصادی افراد می‌شود «شغل» افراد مدّنظر قرار می‌گیرد. اما همین مشاغل با میانجی‌هایی می‌تواند تصویری کلی و تقریبی از طبقات اجتماعی واقعیت انضمامی طبقات اجتماعی ارائه کند. اگرچه سایه‌روشن‌های ناشی از میزان برخورداری از مالکیت ناشی از پیشینه‌های فردی و خانوادگی یا انواع اقتدار ناشی ار رانت‌ها و امتیازات نزدیکی به کانون‌های قدرت، طیف متنوع درآمدی در میان صاحبان مشاغل یکسان و دارندگان توانایی‌های مشابه ایجاد می‌کند و در سلسله‌مراتب و دهک‌های ثروتی و درآمدی جایگاه‌های متفاوتی به دارندگان مشاغل مشابه می‌بخشد. با این همه، شغل می‌تواند تصویری عام و کلی و البته تقریبی از موقعیت طبقاتی ارائه کند. به هر تقدیر، بررسی‌های تجربی – مقداری ناگزیر از اتکا به داده‌های آماری است اما استفاده از این داده‌ها باید ‌حتی‌الامکان با سایر داده‌ها و شواهد آماری و تجربی کنترل شود و بر انسجامی نظری استوار باشد.

در مقاله‌ی حاضر برمبنای آمار گروه‌های عمده‌ی شغلی، تلاش شده تصویری از جایگاه و سهم طبقه‌ی متوسط در ایران امروز ارائه شود. ۴ براین مبنا، براساس آخرین گزارش مرکز آمار ایران از مجموع بیش از ۲۳ میلیون و ۸۱۳ هزار نفر شاغل در اقتصاد ایران، نزدیک به ۱۱ درصد دارندگان مشاغل تخصصی هستند که هسته‌ی اصلی و پایدارتر طبقه‌ی متوسط در ایران امروز را تشکیل می‌دهند (جدول یک). این گروه شامل بیش از دو میلیون و ۵۰۶ هزار نفر می‌شود.

گروه‌های شغلی تکنسین‌ها و دستیاران و کارمندان امور اداری و دفتر نیز دیگر گروه‌های شغلی هستند که بخش اعظم آنان خود را در زمره‌ی طبقه‌ی متوسط ارزیابی می‌کنند. این دو گروه هم دربرگیرنده‌ی بیش از ۲ میلیون و ۲۲۵ هزار نفر را دربرمی‌گیرد. همچنین می‌توان بخش اعظم گروه شغلی مدیران را نیز از زمره‌ی طبقه‌ی متوسط دانست و این گروه نیز بیش از ۷۵۹ هزار دارنده‌ی مشاغل مدیریتی می‌شود که ۳,۱۹ درصد کل جمعیت شاغل را تشکیل می‌دهند. بدین ترتیب، طیف لایه‌های مختلف طبقه‌ی متوسط از حدود ۲,۲۲۵ میلیون نفر دارندگان انواع مشاغل کارمندی آغاز می‌شود که می‌توان فرض کرد لایه‌های پایینی طبقه‌ی متوسط را تشکیل می‌دهند. در ادامه، لایه‌های میانی طبقه‌ی متوسط شامل ۲,۶۰۹ میلیون نفر از دارندگان مشاغل کارشناسی هستند. سپس نیز لایه‌های بالایی طبقه‌ی متوسط را خواهیم داشت که شامل حدود ۷۵۹ هزار دارنده‌ی شغل مدیریتی می‌شود.

با توجه به گروه‌های شغلی که به‌تقریب و به شکل خام گروه‌های تشکیل‌دهنده‌ی طبقه‌ی متوسط را تشکیل می‌دهند۵ و با توجه به میانگین تعداد افراد شاغل در هر خانوار می‌توان جمعیت تقریبی طبقه‌ی متوسط در ایران امروز را برآورد کرد (جدول یک). بر این مبنا، با توجه به این که مجموع جمعیت خانوارهای گروه‌های شغلی تشکیل‌دهنده‌ی طبقه‌ی متوسط معادل ۱۹.۷۵۷.۷۳۷ نفر برآورد می‌شود. آمار جمعیت طبقه‌ی متوسط در ایران امروز با احتساب بازنشستگان و بیکاران معادل ۲۱.۵۳۵.۹۳۳ نفر برآورد می‌شود که کم‌وبیش یک‌چهارم جمعیت کل کشور را تشکیل می‌دهد. همچنین به لحاظ قشربندی درونی طبقه‌ی متوسط با توجه به گروه‌های شغلی حدود ۱۳ درصد از کل این جمعیت یا نزدیک به ۲۸۰۰۰۰۰ نفر لایه‌های بالایی این طبقه، حدود ۴۷ درصد یا ۱۰ میلیون نفر جمعیت لایه‌های میانی و حدود ۸۶۰۰۰۰۰ نفر یا ۴۰ درصد این طبقه لایه‌های پایینی این طبقه را تشکیل می‌دهند.

باید تأکید کرد که تمامی محاسبات بالا مبتنی بر آخرین آمار منتشر شده است که بر سال‌های میانی دهه‌ی ۱۳۹۰ خورشیدی متمرکز است. سال‌های پایانی این دهه به تبع اعمال تحریم‌های امریکا بر اقتصاد ایران و نیز شیوع ویروس کرونا و پی‌آمدهای این دو بر تعمیق رکود اقتصادی و تشدید تورم و کاهش درآمد حقیقی خانوار از سهم طبقه‌ی متوسط از کل جمعیت کشور کاسته شده و نیز در لایه‌بندی‌های درونی طبقه‌ی متوسط جابه‌جایی‌هایی به سوی لایه‌های پایین‌تر این طبقه و نیز از طبقه‌ی متوسط به طبقات فرودست جامعه مشهود است اما هنوز شواهد آماری بسنده برای در نظر گرفتن این تغییرات متأخرتر در محاسبات مقاله‌ی حاضر فراهم نیست.

نکته‌ی مهم آن است که باید توجه داشت در بررسی حاضر، طبقه‌ی متوسط از سایر گروه‌های میان‌درآمدی تفکیک شده است، اگرچه خود بخشی از این گروه‌ها را تشکیل می‌دهد. بخش بزرگی از گروه‌های شغلی که تحت عنوان صنعتگران و کارکنان خدماتی فروشگاه‌ها و بازارها، خرده‌بورژوازی امروز ایران را تشکیل می‌دهد که البته دارنده‌ی طیف بسیار متنوعی از درآمد هستند از لایه‌های نزدیک به تهی‌دستان شهری تا لایه‌های نزدیک به بورژوازی را دربرمی‌گیرد. با این همه این گروه بیش از ۳۴ درصد کل جمعیت شاغل را تشکیل می‌دهد. بدین ترتیب به‌رغم یک سده توسعه‌ی مناسبات سرمایه‌داری در ایران و تضعیف شدید خرده‌بورژوازی به سبب روند تراکم و تمرکز سرمایه سال‌های اخیر به‌ویژه در بخش خرده‌فروشی، کماکان سهم نسبی این طبقه‌ی اجتماعی از طبقه‌ی متوسط بالاتر است.

نکته‌ی قابل‌تأمل دیگر توجه به سهم کارمندان بخش دولتی در میان طبقه‌ی متوسط است. کارمندان بخش دولتی به‌طور کلی در دو گروه «کارمندان سیاسی» و «خدمات دولتی غیرکالایی» یا «خدمات اجتماعی» (براساس شرح وظایف وزارتخانه‌ها و نهادهای دولتی) جای می‌گیرند. کارمندان دولت به طور کلی تا اندازه‌ای در طبقه‌ی کارگر و تا اندازه‌ای در طبقه‌ی متوسط جای می‌گیرند. اگر در این‌جا معیار تحصیلی را ملاک قرار دهیم و دارندگان مدارک تحصیلی دانشگاهی لیسانس به بالا را که در استخدام دولت هستند و عمدتاً مشاغل کارشناسی و بالاتر را عهده‌دار هستند، در طبقه‌ی متوسط جای دهیم، درمی‌یابیم که یک میلیون و ۲۸۹ هزار نفر از شاغلان بخش دولتی در زمره‌ی طبقه‌ی متوسط جای دارند. بدین ترتیب که بخشی از آنان در گروه مقامات و مدیران و بخش بزرگ‌تری در گروه متخصص‌ها جای می‌گیرند. بر این اساس حدود ۳۸ درصد شاغلان طبقه‌ی متوسط در بخش دولتی کار می‌کنند که با توجه به نظام گزینش اداری در ایران و نیز محافظه‌کاری‌های رفتاری شاغلان بخش دولتی می‌توان آن‌ها را در طیف بسیار متنوعی از بخش‌های کم‌تر فعال و یا منفعل و در مورد وزارتخانه‌ها و نهادهای سیاسی و ایدئولوژیک بخشی از سازوبرگ‌های دستگاه سیاسی و سرکوب در نظر گرفت.

بر این اساس، در مجموع، طبقه‌ی متوسط در مقایسه با طبقه‌ی کارگر و خرده‌بورژوازی، سهم کم‌تری در پیکره‌بندی طبقاتی ایران امروز دارد. اما این طبقه به سبب برخوداری از امتیازات تحصیلی، حضور متمرکز در کلان‌شهرها، دسترسی به رسانه‌ها و حضور فعالانه‌تر در شبکه‌های اجتماعی، در مقایسه با سایر طبقات اجتماعی در ایران امروز صدای بسیار رساتری دارد.

توجه به این امر که میانگین نرخ رشد اقتصادی دهه‌ی ۱۳۹۰ نزدیک به صفر بوده نشان‌دهنده‌ی وخامت وضعیت این طبقه (به همراه طبقات فرودست جامعه) و قبض هرچه بیش‌تر آن در افق پیش رو و تشدیدکننده‌ی تمایل گسترده‌ی آن به مهاجرت از ایران بوده است.

در سال‌های اخیر واکنش مهم بخشی از طبقه‌ی متوسط در برابر چشم‌اندازهای نومیدکننده‌ی اقتصادی و اجتماعی دنبال کردن راه‌های فردی برای برون‌رفت از وضعیت بحرانی کنونی و به‌طور مشخص تلاش برای مهاجرت بوده است. براساس نتایج پیمایشی که در سال ۱۳۹۷ انجام شده، دانشجویان و فارغ‌التحصیلان ایرانی هشت عامل را برای مهاجرت نام برده‌اند که از آن میان سه عامل مهم سیاسی یعنی نومیدی از اصلاح امور کشور، نظم و قانون‌مداری جامعه، و شایسته‌سالاری و سه عامل مهم اقتصادی یعنی سطح درآمد و عدم‌تناسب آن با هزینه‌ها، امکانِ یافتن شغل و امکانِ پیشرفت شغلی ذکر شده است. مهم‌تر نیز آن که در مورد تمایل مهاجران به بازگشت این پیمایش نشان داده تنها ۱۶ درصد از افرادی که مهاجرت کرده‌اند به بازگشت تمایل دارند.۶

سخن پایانی
اگرچه در تاریخ تکوین و تحول طبقه‌ی متوسط جدید در ایران به جز یک مقطع ده‌ساله‌ی قبض اقتصادی و اجتماعی و سیاسی در دهه‌ی نخست بعد از انقلاب بهمن ۱۳۵۷، در سایر دوره‌ها کم‌وبیش شاهد بسط این طبقه‌ی اجتماعی بودیم اما از ابتدای دهه‌ی ۱۳۹۰ فرایند جدیدی از قبض طبقه‌ی متوسط آغاز شده که تحولات درازمدت‌تر و ساختاری نیز در آن نقش مهمی داشته است. تغییرات جمعیتی در ایران بعد از انقلاب، افزایش روزافزون شمار دارندگان مدارک تحصیلی عالی، اجرای سیاست‌های نولیبرالی در بازار کار و کاهش قدرت چانه‌زنی متقاضیان کار، نظام گزینش ایدئولوژیک در آموزش عالی و بسیاری از حرفه‌های تخصصی مانند امور قضایی، مشاغل مدیریتی و گاه حتی مشاغل کارشناسی در ادارات دولتی، رکود نسبی کم‌وبیش مستمر اقتصادی و به سبب آن کاهش ظرفیت اشتغال‌زایی در اقتصاد و در نهایت گسترش انقلاب فناوری اطلاعات به بخش کارهای بامهارت و تخصصی و در عمل مهارت‌زدایی از این کارها، زمینه‌ساز قبض طبقه‌ی متوسط در ایران امروز بوده است.

بعد از یک دوره فترت پساانقلابی، بخش‌هایی از طبقه‌ی متوسط از اوایل دهه‌ی ۱۳۷۰ بازهم وارد کنشگری‌های فعالانه‌ی مدنی و سیاسی شدند. اما خواه در جنبش دانشجویی این دو دهه و خواه در اوج آن در جنبش سبز پاسخی که از حاکمیت گرفتند عمدتاً سرکوب بود و تقریباً شاهد هیچ‌گونه امتیازدهی مدنی و سیاسی به این طبقه نبودیم. شکست جنبش سبز و کم‌وبیش همزمان با آن انسداد ساختاری اقتصادی از اوایل دهه‌ی ۱۳۹۰، موجی از نومیدی از بهبود اوضاع را در میان این طبقه ایجاد کرده است که به‌موازات افول وضعیت مالی و معیشتی بخش بزرگی از این طبقه بوده است. نومیدی حاصل در کاهش مشارکت سیاسی این طبقه در اعتراضات منفرد و خیزش‌های اعتراضی مهم در دی‌ماه ۱۳۹۶ و آبان‌ماه ۱۳۹۸نمایان بود که شاهد آن را می‌توان در تمرکز توزیع فضایی اعتراضات در محله‌های پیرامون کلان‌شهرها یافت.

طبقه‌ی متوسط امروز ایران از دو سو تحت فشار است. نخست روندهای ساختاری‌تر در اقتصاد سرمایه‌داری جهانی و انقلاب فناوری اطلاعات که بسیاری از فعالیت‌هایی را که پیش‌تر فعالیتی تخصصی و در یدّ فن‌سالاران بود مهارت‌زدایی کرده و وجوه تمایز این گروه از مزدبگیران طبقه‌ی کارگر را کم‌رنگ کرده است. دوم انسداد ساختاری سیاسی – اقتصادی ایران امروز که این طبقه را به همراه سایر طبقات مردم تحت فشار قرار داده است.

در شرایط کنونی، شاهد انفعال سیاسی بخش‌هایی از این طبقه و نیز تمایل به یافتن راه‌های فردی با بهره بردن از امتیازات خاص این طبقه (مانند تخصص و تحصیلات) هستیم. می‌توان مدعی شد مقطع کنونی مرحله‌ی قبض درازمدت طبقه‌ی متوسط در ایران مدرن است و تنها در صورت مداخله‌ی جنبش‌های اجتماعی شاهد غلبه بر این روند خواهیم بود.

پانویس‌ها
۱ آمار این بخش برگرفته است از دو کتاب برگرفته از کتاب‌های ایران بین دو انقلاب و تاریخ ایران مدرن، هر دو نوشته‌ی یرواند آبراهامیان است.

تاریخ ایران مدرن (۱۳۸۹)، ترجمه‌ی ابراهیم فتاحی، نشر نی، تهران.

ایران بین دو انقلاب (۱۳۸۴(، ترجمه‌ی ابراهیم فتاحی و احمد گل محمدی، نشر نی، تهران.

۲به نقل از مدخل «انقلاب فرهنگی ایران» در ویکی‌پدیای فارسی که ارقام فوق را از وزارت فرهنگ و آموزش عالی، آمار آموزش عالی ایران، ۱۳۷۳، صفحه‌ی ۲۶۹ نقل کرده است.

۳ به نقل از سالنامه‌ی آماری کشور، ۱۳۹۵، ص. ۲۰۲

۴ تقسیم‌بندی شغلی مرکز آمار ایران براساس طبقه‌بندی‌های سازمان بین‌المللی کار از گروه‌های شغلی انجام گرفته است. برای آگاهی از جزئیات این تقسیم‌بندی به پیوند زیر مراجعه فرمایید:

https://www.ilo.org/public/english/bureau/stat/isco/docs/groupdefn08.pdf

۵ براساس گزارش نتایج بررسی بودجه‌ی خانوار در سال ۱۳۹۶ (بانک مرکزی ایران، ۱۳۹۷) ۲۶,۶ درصد خانوارها بدون فرد شاغل، ۵۶,۴ درصد دارایی یک فرد شاغل، ۱۴,۲ درصد دارای ۲ فرد شاغل و ۲,۸ درصد خانوارها دارای سه فرد شاغل هستند. بر این اساس، متوسط تعداد افراد شاغل در هر خانوار ۰,۹۱۷ است. اگر میانگین تعداد افراد شاغل در هر خانوار را در میان طبقات مختلف ثابت فرض کنیم باید برای برآورد کل آمار جمعیت خانوارهای طبقه‌ی متوسط آمار شاغلان را در معکوس تعداد افراد شاغل در هر خانوار ضرب کنیم. عدد ۱,۰۹ ضرب کنیم تا آمار کل جمعیت طبقه‌ی متوسط را با احتساب بازنشستگان و جمعیت بیکار این طبقه به دست آوریم.

۶ رصدخانه‌ی مهاجرتی ایران، سالنامه‌ی مهاجرتی ایران، پژوهشکده‌ی سیاست‌گذاری دانشگاه صنعتی شریف، ۱۳۹۹

سخنرانی مهرداد وهابی : مروری بر تحول مفهوم انقلاب طی چهار دهه اخیر

کانون کنشگران دمکرات و سوسیالیست هانوفر برگزار می کند : سخنرانی مهرداد وهابی در ZOOM

موضوع : مروری بر تحول مفهوم انقلاب طی چهار دهه اخیر

بخش اول: شنبه ۲۰ فوریه ساعت ۱۸:۳۰
بخش دوم: شنبه ۲۷ فوریه ساعت ۱۸:۳

لینک :
https://us02web.zoom.us/j/82002340864?pwd=TGowT0dEUzhXdlVzbHBFTzhnd0dRdz09

Meeting-ID: 820 0234 0864

Kenncode: 036165

معرفی بحث

امروزه برخلاف دوران پیش از انقلاب بهمن، گفتمان انقلابی در میان بخش غالب اپوزیسیون ایرانی جمهوری اسلامی چه در خارج و چه در داخل کشور مذموم تلقی میشود. این رویگردانی از مفهوم انقلاب بالاخص در چهار دهه ی اخیر با بروز ’انقلابهای اسلامی‘ در ایران و افغانستان در ۱۹۷۹ و نیزپسامدهای فروپاشی دیوار برلین در ۱۹۸۹و سپس’ انقلابهای رنگی‘ رواج یافته است. حتی آن بخش از اصلاح طلبان دیروز و برخی از جریانات چپ که اکنون به سترونی مشی اصلاح طلبی معترفند، ترجیح میدهند با جانبداری از ’تحول طلبی‘ بر فاصله گذاری خود از مشی انقلابی تاکید بگذارند. در حالی که مفاهیمی همچون ’تحول طلبی‘ و ’اصقلابی‘ (Refolution) در دستگاه فکری این بخش از اپوزیسیون نقش محوری یافته است، اصطلاحات مرسوم میان پژوهشگران علوم سیاسی وتاریخ در بررسی این تحولات نظیر ’ انقلابهای غیر خشونت آمیز‘،’ انقلابهای مذاکره شده ‘(Negotiated revolution) و هر اصطلاح دیگری که مضربی از ’انقلاب‘ داشته باشد، یکسره نادیده گرفته میشود.
گفتار کنونی سه هدف را دنبال میکند. نخست آن که تلاش خواهم کرد به اجمال حوزه ی مطالعات آکادمیک بین رشته ای پیرامون انقلاب را طی قرن بیستم معرفی نمایم و ضمن دوره بندی تئوریهای انقلابی در این قرن، پیرامون تحولات اخیر آن طی چهاردهه ی اخیر که به ’نسلهای سوم و چهارم تئوریهای انقلابی‘ موسومند درنگ کنم و این موضوع را واکاوی کنم که آیا مفاهیمی همچون ’تحول طلبی‘ و ’اصقلابی‘ بدیل نظری موجه ای برای مفهوم انقلاب محسوب میشوند؟
دوم آن که با مقایسه عصر انقلابات بزرگ طی دو قرن ۱۷۸۹–۱۹۸۹ با موجهای انقلابی متاخر در سالهای ۱۹۷۹، ۱۹۸۹، و بهارعربی ۲۰۱۱ نشان دهم که چگونه مفهوم انقلاب نیز نظیر همه پدیده های اجتماعی در طول تاریخ متحول شده است. با ظهور اسلام سیاسی و انقلابهای رنگی، انقلاب از انحصار انقلابیون چپ دموکرات و سوسیالیست خارج شده، منادیان تازه ای یافته است که از آن نه در جهت بنای نظم اجتماعی و سیاسی نوین بلکه به عنوان ابزاری در جهت گسترش نظام موجود لیبرال دموکراسی و یا استقرار اقتدارگرایی اسلامی استفاده میکنند. این امر چه تاثیری بر تحول مفهوم انقلاب داشته است؟
سرانجام در پرتو انقلاب بهمن به بازبینی مفهوم ’انقلاب اسلامی‘ بازخواهیم گشت و جایگاه آن را در قیاس با انقلابهای بزرگ اجتماعی مورد پرسش قرار خواهیم داد. سپس این پرسش را مطرح خواهیم ساخت که آیا مفهوم انقلاب همچنان برای تحول بنیادین نظام جمهوری اسلامی موضوعیت خود را حفظ کرده است؟
مقالات فارسی و انگلیسی سخنران در این حوزه
مهرداد وهابی و ناصر مهاجر، از اصلاحات تا براندازی: تنگناها و چشم‌اندازها ، نشر نقطه، بهار 2004/۱۳۸۳.
مهرداد وهابی، «بحران نظام جمهوری اسلامی: بازسازی یا فروپاشی»، نشریه آرش، بازتکثیر در تارنمای عصرنو، ۱۸ ماه مه ۲۰۱۰
Vahabi Mehrdad, Batifoulier Philippe, and Da Silva Nicolas, 2020, “The Political Economy of Revolution and Institutional Change: The Elite and Mass Revolutions”, Revue d’Economie Politique, vol. 130, No. 6, pp. 855-889.
Vahabi M., 2019, “Socialism and Kornai’s revolutionary perspective”, Public Choice, https://doi.org/10. 1007/s11127-019-00720-5
Vahabi Mehrdad and Mohajer Nasser, 2011, “Islamic republic of Iran and Its Opposition”, Comparative Studies of South Asia, Africa and the Middle East, vol. 31, n°. 1, pp. 110-119.

Few students, however,

In reality, that is exactly what an essay is all plan for writing a book about.

ever submit a descriptive essay.

2021-02-07 شوراها و انقلاب در روسیه – بهروز فراهانی

شوراها و انقلاب در روسیه – بهروز فراهانی

مقدمه برای انتشار اینترنتی کتاب ” شوراها و انقلاب در روسیه“

به مناسبت انتشار اینترنتی، کتاب رو هدیه میکنم به همسرم

که در تمام این سالها همراه و همرزم من بود و هست.

مدتی است که با طرح شعار درخشان ” اداره شورائی” از جانب فعالان کارگری و بطور مشخص اسماعیل بخشی و دوستان او در مبارزات کم نظیر کارگران هفت تپه، مقولات مربوط به شورا مجددا در دستور بحث روز قرار گرفته اند. فعالانی که امروز نه تنها پرچم مطالبات عمومی کارگران ایران را در دست گرفته اند بلکه با طرح خواسته لغو خصوصی سازی و لزوم نظارت کارگران، یک سیاست عمومی دولت دینی – سرمایه داری را به چالش کشیده و با طرح لزوم برقراری نظارت کارگران بر لغو خصوصی سازی بواقع فصل جدیدی از مبارزات کارگران ایران را رقم زده اند،

درین میان مفاهیم شورا، اداره شورائی، حکومت شورائی، دوباره با قدرت تمام در جنبش کارگری ، سوسیالیستی و فعالان آن مطرح شده و گاه تعاریف متنوع، نا دقیق و حتی بکلی نادرستی از آنها داده میشود. تا امروز تنها انقلابی که با شعار “همه قدرت به دست شوراها” قدرت سرمایه را سرنگون کرده است انقلاب کبیر اکتبر است. من سالها پیش، در سال 1366، کتابی در باره انقلاب اکتبر و شوراها، در اصل براساس یادداشتهایی که برای روشن شدن خودم برداشته بودم، در باره مفاهیم شورا و قدرت شورائی و چگونگی عروج آن در دو انقلاب روسیه، نوشته بودم که به آرشیو نوشته های آن دوره پیوسته بود. امروز با مطرح شدن دوباره همان مباحث، تصمیم به ” خاک گیری” و انتشار اینترنتی آن گرفتم تا اطلاعاتی که در آن عنوان شده اند، در اختیار فعالان فارسی زبان قرار بگیرند.

درینجا چند نکته باید مورد توجه قرار بگیرد. نخست اینکه در این کتاب، که پیش از فروپاشی اردوگاه شوروی نوشته شده است، و در میان انبوه مطالبی که منتشر شده اند، سه کتاب مهم درین رابطه مورد استفاده من قرار نگرفتند. یکی کتاب کوچک ولی پر از اطلاعات مفید مارک فرو تاریخنویس فرانسوی متخصص روسیه به نام ” از شوراها تا کمونیسم بوروکراتیک ” ( سال انتشار 1980)، دیگری کتاب سترگ الکساندر رابینوویچ؛ ” بلشویکها در قدرت – یک سال حکومت شوروی در پتروگراد ” ( سال انتشار 2007) و سومی آخرین کتاب موشه لوین؛ ” قرن بیستم روسیه – قرن شوروی” ( سال انتشار 2003).

اولی از دید من پنهان مانده بود. به این دلیل ساده که من از جهت گیری ضد کمونیستی نویسنده با خبر بودم و چون قبلا چند مقاله از او را که از موضعی آشکارا جانبدارانه و کاملا ضد بلشویکی نوشته شده بودند، خوانده بودم، رغبتی به کنکاش در کارهای دیگر او نداشتم و این کتاب کوچک از چشم من پنهان ماند. کاری بس نادرست، چون نه تحلیل، (که همان خط ضد حزبی در آن جاریست)، بلکه گزارشاتی که درین کتاب آورده شده اند، تا آن موقع هنوز منتشر نشده بودند و، مستقل از موضع جانبدارانه ضد حزبی – ضد تشکیلاتی مارک فرو، کاملا قابل استفاده و تدقیق مسائل مطرح شده در کتاب من بودند.

کتابهای رابینوویچ و لوین اما هنوز منتشر نشده بودند. کتاب رابینوویچ بر اساس آرشیوهای تازه باز شده حزب کمونیست شوروی ، کا گ ب ، روزنامه ها و کتابهای روسی آن دوران نوشته شده و سرشار از اطلاعات روزمره در باره شوراها، روابط احزاب با آنها، رابطه اقشار مختلف کارگران، دهقانان و سربازان با یکدیگر پیش از اوج گیری جنگ داخلی، یعنی زمانی هست که نمیتوان مشکلات ناشی از جنگ داخلی دهشتناک و مداخله بی رحمانه 14 قدرت سرمایه داری علیه دولت نوبنیاد شوروی را به این عوامل نسبت داد. کتاب سوم، کتاب لوین این کیفیت را دارد که روند شکل گیری بوروکراسی دولتی را از دهه بیست به بعد مورد مداقه قرار داده و نه تنها اطلاعات بلکه تحلیل خوبی از وقایعی را که منجر به آنچه شد، از آن سالها تا فروپاشی اردوگاه شوروی بدست میدهند. با این نگاه میشود اشتباهات رهبری حزب بلشویک در دوران پیشین را بهتر زیر ذره بین گذاشت. شاید فرصتی دست دهد که با استفاده ازین سه کتاب و نیز انبوه اطلاعات دیگر آزاد شده از آرشیوهای شوروی، ادامه ای بر کتاب خودم بنویسم. در لحظه حاضر من به همه کسانی که به این مباحث علاقمند هستند شدیدا توصیه میکنم که حداقل این سه کتاب را مورد توجه قرار دهند.

دیگر اینکه من در پایان کتاب ، در اشاره به مقدمات شکل گیری دولت – حزب، با ذکر مخالفتهائی که با این گرایش میشد نقل قولی از ژوزف استالین در مخالفت با آن آورده ام. استالینی که خود بدل به یکی از مهمترین و بزرگترین عوامل تحقق این پدیده شد! این نکته در همان موقع، بدرستی از جانب رفقائی به من گوشزد شده بود که این ارجاع میتواند شبه ایجاد کند که گویا استالین و رفقایش در برابر این گرایش مقاومتی را سازمان داده باشند! امری که بهیچوجه واقعیت نداشت چرا که به فاصله کوتاهی بعد از کناره گیری اجباری لنین بیمار در اواخر سال 1922 و اوائل 1923روشن شده بود که این ” اعتراض” استالین در واقع تاکتیکی برای از آنِ خود کردن اعتراضاتی بود که در میان برخی کادرهای حزب بلشویک در شرف تکوین بود و جناح او بافاصله کمی پس ازاین ” اعتراض”، با ائتلاف موقت با بوخارین و کامنف کنترل حزب را به دست گرفته و شروع به ادغام کاملتر حزب و دولت با تمرکز بیسابقه قدرت در دست مرکزیت کرده بود. این انتقاد به درستی بر این قطعه وارد است و من می بایست به جای چنین ارجاعاتی، بیشتر به نظراتی چون اپوزیسیون کارگری و طرفداران مداخله مستقیم تر کارگران در حزب و دولت و برخورد شخص لنین به این معضلات که از چشمان تیز بین او پنهان نمانده بودند، می پرداختم. در آن هنگام من فکر می کردم که در کتابی مستقل در ادامه این کتاب به چنین بررسی ریشه ای تری خواهم پرداخت و یادداشتهای قابل توجهی هم درین رابطه فراهم کرده بودم. اما این کار بعلت کمبود وقت در آن دوران توفانی فعالیت من هرگز ممکن نشد.

نکته آخر اینکه آن دسته از فعالان جنبشهای اجتماعی که معتقدند تمام تجارب گذشته، از جمله حزب بلشویک و انقلاب اکتبر سرابی بیش نبوده و این همه در بهترین حالت تنها یک تجربه شکست خورده بی حاصل هستند، و عملا بر این عقیده اند که در واقع تاریخ مبارزات مدرن با آنها آغاز میشود، بهتر است وقت گرانبهای خود را با خواندن این کتاب به هدر ندهند چون تمام تلاش این نوشته نشان دادن چگونگی پیدایش ایده شوراها در بطن جنبش توده ای، مستقل از تراوشات مغزی متفکران آن دوره ( که الحق متفکرانی بزرگ و کم نظیر در تاریخ قرن بیستم بودند که این مدعیان جدید جنبش چپ به قول معروف به گرد آنها هم نمی رسند)، توسط خود توده های کارگران و زحمتکشان روسیه و چگونگی برخورد احزاب به آن و واقعیت عروج فرو دستان روسیه تزاری به قدرت از طریق این شوراها، برای اولین بار در تاریخ، نه فقط در روسیه، بلکه در جهان است. انحطاط این قدرت، مسخ شدن و جایگزینی آن، به زبان انگلس؛ با یک سوسیالیسم پادگانی، ذره ای از اهمیت این تلاش عظیم کارگران، دهقانان و سربازان روسیه نمی کاهد و هنوز حاوی درسهای گران بهائی برای جنبش کارگری – سوسیالیستی هست.

مارکس در رثای کمونارهای قهرمان اما شکست خورده پاریس، به ” زنان و مردانی که برای فتح آسمان برخاستند” درود می فرستد. اما در باره هم ترازان روسی این کمونارها باید گفت که آنان زنان و مردانی بودند که به عرش آسمان دست یافتند و برای اولین باردر تاریخ بشر، در جائی که همتاهای آلمانی و مجار آنها ناکام ماندند، با رشادت و آگاهی بی نظیری، قدرت و دولت تزاریسم و سرمایه داری را درهم کوبیدند و این را هیچ تاریخ نویس جاعل بورژوا، هیچ روشنفکر قلم به مزد بورژوازی نمیتواند از آنان باز بستاند. تاریخ شوراها تاریخ انقلابات کبیر فوریه و اکتبر1917 است. کینه پایان ناپذیر بورژوازی، تمام دستگاه های ایدئولوژیک آن و نیز تمام رفرمیستهای رنگارنگ به این شیرزنان و شیر مردان ریشه در همین دارد؛ انقلاب اکتبر برای اولین بار در تاریخ، برای مدتی طولانی، طبقات فرودست جامعه را در مقام حکمرانی قرار داد! انحطاطی که بعد از آن تحقق پیدا کرد تغییری درین حقیقت نمیدهد.

انقلاب اکتبر مرد، زنده باد انقلاب اکتبر!

بهروز فراهانی

پاریس – اول فوریه 2021 برابر با 13 بهمن ماه 1399

لینک PDF شورا 1 ها و انقلاب در روسیه
https://www.rahkargar.com/wp-content/uploads/2021/02/%D8%B4%D9%88%D8%B1%D8%A7-1-1.pdf

مبانی بیولوژیک و نقش ازخودبیگانگی در آشفته‌فکری جهان امروز. خسرو پارسا

اشاره
یک خودشیفته‌ی بدخیم چنان آشفتگی در آمریکا و جهان ایجاد کرد که مطلقاً باورکردنی نبود، آن‌هم در کشوری که نهادهای دموکراتیک قدرتمندی داشت.

هزاران مطلب و مقاله و کتاب در مورد پدیده‌ی ترامپ نوشته شده و نوشته خواهد شد، طبعاً از زوایای مختلف. مسئله اما صرفاً ترامپ نیست. باور کنیم یا نکنیم بیش از 74 میلیون آمریکایی به او رأی دادند. توضیحات یا توجیهاتی که می‌شود، نژادپرستی، نگاه جنسیتی… بخشی از واقعیت را بیان می‌کنند ولی به‌نظر من مسئله‌ی کیش ــ هویت‌یابی برمبنای ازخودبیگانگی ــ بخش مهمی است که در میان توضیحات سیاسی گم می‌شود.

خود ترامپ با وقوف به این امر در اوایل کار گفت که اگر من در خیابان پنجم مانهاتان یک نفر را بکشم کسی از طرفداران من اعتراضی نخواهد کرد. آنها با من هستند و می‌مانند، و شاید این تنها حرف درستی بود که او زده است. این‌ها، این هواداران کیشِ جدید محملِ تازه‌ای یافته‌اند و تا مدت‌ها باقی خواهند ماند. نوشته‌ی زیر زمانی نگاشته شد که بحث سترونی در مورد اینکه روشنفکر چیست و کیست در میان چپ‌ها و غیر آنها درگرفته بود. این‌که آیا فلان کس را می‌توان روشنفکر نامید یا نه. این نوشته که مبنای آن بر توضیح ازخودبیگانگی بر مبنای هویت بود به دلایلی منتشر نشد. بحث من در این نوشته بررسی هویت بر مبانی بیولوژیک بود. در آن زمان بحث از هویت برخلاف امروز مبحث روز نبود. شاید مسائل بیولوژیک احتیاج به بسط و شرح بیشتر داشته باشد، ولی تا همین حد هم احتمالاً مناسب و وافی به مقصود هست.

***
بنابر یک بررسی، تنها در بخش جنوبی شهر شیکاگو هزاران کلیسا شمارش شده‌اند. از تعداد آنها در بخش‌های دیگر همین‌ شهر و در شهرهای بزرگ و کوچک دیگر آمریکا اطلاعی ندارم ولی قاعدتاً به قدری هست که حیرت‌انگیز باشد.

برخی از این کلیساها بزرگ و شناخته‌شده و نامدارند. تعداد بیشتری در پستوی خانه‌ها و مغازه‌ها، در خانه‌های قدیمی و انبارها فعالیت می‌کنند. کشیشی از یکی از فرقه‌های متعدد شناخته‌شده، و در بسیاری از موارد کشیش‌های خودگمارده که معتقدند از عالم ماورائی مستقیماً وظایفی به عهده‌ی آنها گذاشته شده و رسالتی دارند، گروه‌هایی از مردم را – از چند ده نفر تا چندین هزار نفر- گرد آورده‌اند و به نظر خود به هدایت آن‌ها مشغول‌اند. این امر که این کشیش‌ها، چه مأمور و چه خودگمارده، چقدر صادق یا متوهم یا شیادند در این‌جا مورد پرسش ما نیست و نیز این امر که اینها چه منافع مادی و معنوی دارند باز در این‌جا مورد بحث ما نخواهد بود. مسئله‌ی فعلی ما در اینجا این است که این میلیون‌ها میلیون مردمی که به این کلیساها می‌روند چه می‌خواهند و دنبال چه هستند؟

می‌توان در صحت این آمار شک کرد و آن را جزئی از برنامه‌ی تبلیغاتی برای اشاعه‌ی افکار خرافی دانست. می‌توان بسیاری از این مجموعه‌ها و محفل‌ها و فرقه‌ها را اساساً مذهبی ندانست و با استناد به این‌که بسیاری از رهبران این مجموعه‌ها اساساً ربطی به مذهب‌های مستقر ندارند، برخی اساساً ربطی به مسیحیت ندارند، ‌برخی در اشکال نهان و آشکار بودایی هستند، برخی اساساً اعتقاد ماورایی ندارند، ‌برخی حتی خود را نه‌تنها چپ که مارکسیست می‌خوانند (مورد جیم جونز را به خاطر آورید)،[1] بسیاری صرفاً سمنهایی هستند که مایل‌اند از طرف کلیساها حمایت شوند، برخی صرفاً مراکز فسادند، میدان‌داری و زورگیری می‌کنند و می‌توان از نظایر آن سخن گفت. اینها هم تااندازه‌ای می‌تواند درست باشد ولی پاسخ سؤال دشوار را نمی‌دهد. سؤال دشوار این است که این مردم در این مجموعه‌ها به دنبال چه هستند؟ در زیر می‌کوشیم جوابی به این پدیده بدهیم.

هویت‌یابی
نگاهی به تجمع‌های جانداران نشان می‌دهد که دو غریزه‌ی[2] متفاوت کارکرد مهمی در بقای نسل‌ها و تکامل آنها داشته است. غیر از غرایز شناخته‌شده‌ای چون نحوه‌ی خوردن و خوابیدن و تولیدمثل و صیانت از نفس که هر یک به انواع مختلف قابل‌تقسیم است، غرایزی در رابطه‌ی فرد و جمع وجود دارد. حیوانات قلمروی گروه خود را به انواع مختلف از گرو‌های دیگر متمایز می‌کنند. نوعی هویت‌یابی جمعی اولیه.

در گروه‌های اولیه‌ی انسانی یکی از وجوه تمایز گروه‌ها ابداع مناسک و شعائر (rituals and rites) است. هر گروهی علایمی برای متمایزکردن گروه خود از گروه‌‌های دیگر برمی‌گزیند یا رفتارهایی خاص می‌کند، و یا مراسم ویژه‌ای به مناسبت‌های مختلف برپا می‌‌دارد. هیچ یک از این حرکات به‌خودی خود معنایی ندارد، ولی همواره با مناسک گروه (قبیله) مجاور متفاوت است و به‌عنوان وجه مشخصه‌ی آن گروه کاربرد دارد. به عنوان بخشی از هویتِ جمعی.

امروزه برخی از مردم‌شناسان این مناسک را به‌غلط به ادیان تعبیر می‌کنند و این بدان علت است که رفتارهای دیگری که نه برمبنای نیاز به تشخّصِ گروهی بلکه از روی ترس و جهل هم در طول زمان به وجود آمده است، با هم آمیخته شده و یک مجموعه را تشکیل داده است که به‌غلط از آنها به نام ادیان اولیه یاد کرده‌اند. این‌ها مناسک‌اند و نه ادیان، گو این‌که هر یک از ادیان هم مناسک خاص خود را دارند.

این نیاز به هویت جمعی البته مغایر با فردگرایی هم نیست. می‌توان در گروه منافع مشترک داشت ولی هر فرد هم منافع خاص خود را دنبال کند. رفتارهای به‌ظاهر متناقضی که در حیوانات و انسان‌ها دیده می‌شود مربوط به تفاوت‌ها و گاه تضاد منافع جمعی و فردی است. در بحث‌های مربوط به تکامل و روان‌شناسی همین متناقض‌نما بودن رفتارها موجب تئوری‌سازی‌های مفصل بوده است. آیا انسان موجودی خودخواه است یا ایثارگر و کذا. و برای هر یک از این حالات هم هرکس شواهد بسیار دیده یا شنیده است. پیش از گسترش علوم نوین از جمله ژنتیک و روان‌شناسی و علوم اعصاب این بحث‌ها بیشتر در مجادلات فلسفی و ایدئولوژیک تظاهر می‌کرد. در قرن نوزدهم عده‌ای ماهیت انسان را خیرخواه و دگردوست می‌دیدند (مانند سوسیالیست‌ها و آنارشیست‌ها) و دیگرانی بشر را موجودی خودخواه و شرور می‌دانستند (طرفداران ایدئولوژی‌های سلطه‌گر). امروز اما وجود متناقض و همزمانِ این گرایش‌ها در افراد تا حد زیادی توضیح داده شده است. با این همه هنوز در محافلی – و حتی می‌توان گفت در اکثریت اذهان عامه- این مباحث سترون جریان دارد.

به‌هرحال انسان به‌عنوان یک فرد هم به دنبال بقای خود است و هم به‌عنوان بخشی از گروه خواستار حفظ هویت گروهی. هزاران گروه کلیسایی و یا سمن‌ها و نهادهای مدنی که کار و برنامه‌ی مشخص دارند و هم آنهایی که برنامه‌ی جدی ندارند (انجمن چپ‌دستان و موسرخ‌ها) در واقع گروه‌های هویتی هستند. تمایز خود را با دیگری در این می‌بینند که به این کلیسا یا آن گروه یا محفل و فرقه‌ تعلق داشته باشند. برای بسیاری از این‌ها مسائل ماورایی و دینی به معنای خاص کلمه مطرح نیست. غالب گروه‌ها به مجردی که بزرگ می‌شوند و رنگ هویت‌دهندگی خود را از دست می‌دهند دچار انشعاب می‌شوند. ممکن است انشعاب به‌ظاهر حتی بر سر مسائل مضحک باشد ولی مضحک یا جدی بودنِ مسئله مهم نیست. مسئله این است که انشعاب باید صورت گیرد تا هر بخش هویت گروهی پیدا کند. سرانجام از میان این همه جمعیت هم افراد جاه‌طلب کم نیست و هم توده‌ای که طالب هویت مستحکم‌تر و مشخص‌تر و خودمانی‌تر باشد.

کسی که تا دیروز به گروه یا به هویت خود به صورت بت می‌نگریست (و در گفتمان سیاسی فتیشیم نام داشت) ناگهان محملِ هویتِ خود را با همان نحوه‌ی تفکر به جای دیگری معطوف می‌کند. این مسئله نه‌تنها در میان گروه‌های سیاسی و مذهبی بلکه در سایر عرصه‌ها مانند ورزش و هنر و … هم به‌وفور دیده می‌شود. طرفداران این یا آن تیم این یا آن باشگاه تجلیِ تمامِ موجودیتِ (هویت) خود را از آن تیم یا باشگاه می‌بینند.

این مسئله‌ی هویت‌یابی که پایه‌ی زیست‌شناسی پدیده‌هایی بوده است که در تاریخ به صورت قبیله‌گرایی، قوم‌گرایی (و بالاخره ناسیونالیسم) و نیز تعلقات متخاصم دینی و مذهبی ظهور یافته است، به نظر من در زمان خود به‌خودی خود نه زشت و نه پسندیده، بلکه «طبیعی» یعنی بیولوژیک بوده است. در تمام طول تاریخ هم مشاهده می‌شود. اما برخلاف انتظار رایج در جهانِ امروز نه‌تنها به‌تدریج از میان نرفته بلکه به دلایلی از وجوهی تشدید هم یافته است. باید دید چرا؟

هویت و مناسبات جدید
شروع تدریجی مناسبات سرمایه‌داری در غرب و سرانجام تفوق آن بر سایر مناسبات کهن مسائل بی‌شماری ایجاد کرد که سه عنصر آن در بحث کنونی ما دخالت دارد.

اول آن‌که، پیدایش فرقه‌های مختلف پروتستانیسم قدرت فائقه و سیطره‌ی کلیسای رم را به مصاف طلبید و نه‌تنها به‌تدریج فرقه‌ها و مذاهب معارض بی‌شمار ایجاد کرد بلکه حتی در درون کاتولیسیسم هم فرقه‌های پرشماری به وجود آورد و این امر به آن‌جا رسید که امروزه هر کشیشی می‌تواند به یمنِ قدرتِ سلسله‌مراتب خود، پروتستانیسم و کاتولیسیسم را به مصاف بطلبد و برحسب نظرات خود یا پیروان خود فرقه‌ای ایجاد کند. تکفیرهای پرمخاطره‌ی‌ گذشته کم‌شمارتر و بی‌اثرتر شده‌اند. بنابراین هویت‌ها از سیطره‌ی قدرت‌های متعالی خارج و برحسب نیازهای واقعی یا توهمی مجموعه‌های مردم شکل می‌گیرند. هزاران هزار کلیسای کوچک و بزرگ، و تا اندازه‌ای فارغ از دستورات و اوامر پاپ‌ها و کاردینال‌ها و یا سلسله‌مراتب دیگر به وجود می‌آیند.

دوم. به وجود آمدن یا رشد و استقرار مجموعه‌های ملی یا ملت – دولت‌ها (Nation- States) که خود مبحث جداگانه‌ای است در رابطه با بحث ما نه‌تنها از نظر اقتصادی بلکه از طریق شکل دادن به هویت مؤثر بوده است. تصور می‌رفت که با ایجاد دولت ملی و ملت – دولت تفاوت‌های قومی لااقل در درون کشورهای سرمایه‌داری کم‌رنگ شود. ولی در عمل چنین نشده است. هنوز در اروپای پیشرفته شدت قوم‌گرایی نه ضرورتاً برمبنای اقتصادی بلکه بر مبانی فرهنگی و اجتماعی حیرت‌انگیز است. در دوران جهانی‌شدن سرمایه وجود این پدیده را باید بتوان توضیح داد. به نظر من موضوع نیاز همیشگی به هویت فردی و جمعی اگر نه اساسی‌ترین لااقل یکی از دلایل پایداری این پدیده است.

سومین مسئله‌ای که با پیدایش مناسبات سرمایه‌داری مطرح شد تشدید ازخودبیگانگی است. در مورد ازخودبیگانگی، انواع و مختصات آنها هم از کلاسیک‌ها مطالب بسیاری در دست است و هم از اندیشمندان اخیر. بحث ما در این‌جا ابداً توضیح و تبیین این مسئله‌ی گسترده و جهان‌شمول نیست. تنها می‌خواهیم در این زمینه پرسشی را طرح و پاسخی را پیشنهاد کنیم که در ادبیات موجود تا آنجا که می‌دانم از این زاویه کم‌تر به آن پرداخته شده است.

عوارض ادامه‌ی ازخودبیگانگی
انتظار می‌رفت انقلاب سوسیالیستی با تغییر مناسبات تولیدی، در ادامه‌ی خود روبنا را دگرگون کند و ازخودبیگانگی انسان را از میان بردارد. به دلایل بی‌شمار این امر یعنی استقرار جامعه‌ی سوسیالیستی به تعویق افتاده است. اکنون نرخ استثمار در سرمایه‌داری بالاتر و کالایی‌شدن همه چیز وسیع‌تر و عمیق‌تر شده و ازخودبیگانگی انسان به حد بی‌سابقه‌ای رسیده است. انتظار می‌رفت استقرار سوسیالیسم به محاذات تحولاتی که می‌‌آفریند به ازخودبیگانگی انسان خاتمه دهد. چنین نشد یعنی سوسیالیسم هنوز مستقر نشده و انسانِ از خودبیگانه در اوج مناسبات سرمایه‌داری تنها و بی‌پناه مانده است. در این حال چه برسر انسان می‌آید؟ نبایستی از کلاسیک‌ها انتظار داشت که جواب این مسئله را می‌دادند، چون هنوز مسئله طرح نشده بود و در آن زمان امید به دگرگونی مناسبات تولیدی قدرتمند و در افق بود و این انتظار وجود داشت که استقرار سوسیالیسم شرایط امحای ازخودبیگانگی را فراهم کند. علاوه بر این تصور می‌شد با پیشرفت علم تصورات خرافی و ماورایی هم به‌تدریج از میان برود و جهل و ترس جای خود را به دانایی و احساس امنیت بدهد.

در عمل به علت عدم‌تحقق سوسیالیسم چنین نشد و تشدید ازخودبیگانگی وجه جدیدی به وجود آورد که موجب شد پیشرفت دانش هم نتواند وظیفه‌ای را که برعهده داشت انجام دهد که خود بسیاری از جنبه‌های رفتاری و روان‌شناختی مردم در جهان کنونی را توضیح می‌دهد.

در جهان امروز هرساله نه‌تنها فرقه‌های بی‌شمار جدیدی به وجود می‌آید، بلکه هر فالگیر و شارلاتانی هم می‌تواند عده‌ای از مردم را به دور خود جمع کند. در آمریکا هر سال کلیساهای فوق‌العاده بزرگ (mega church) جدیدی به انبوه قبلی اضافه می‌شوند و مبلغین اوانجلیست evangelist مسیحی حرفه‌ای –که غالباً با ارتجاعی‌ترین بخش حاکمیت هم رابطه دارند و در حقیقت عوامل آگاه اجرایی سیاست‌های آنها هستند – به «ارشاد» مردمِ ازخودبیگانه و بی‌پناه می‌پردازند.[3] نگاهی به چهره‌ی این هدایت‌شوندگان که در مراسم‌شان مانند پرنده‌ای در برابر مار مسحور شده‌اند دردناک است. سرمایه‌داری امروزی برای ادامه و تشدید این وضع برنامه‌ریزی می‌کند. هیچ چیز برای سرمایه‌داری بهتر از انسان‌های ازخودبیگانه و وامانده نیست. کسانی که پس از «تقدیم» نیروی کارِ خود به دام حیله‌گرانی که سرنخ‌شان در دست خود آن‌هاست بیفتند.

بنابراین سرمایه‌داری هم از لحاظ ایجاد شرایط برای تشدید ازخودبیگانگی و تشدید نیاز به هویت‌یابی، و هم دامن زدن آگاهانه به باورهای خرافی، با استفاده از همه‌ی امکانات موجود و رسانه‌ها و مدارس و تشویق‌های مالیاتی در رشد این پدیده مؤثر بوده است. فقدان آنچه انتظار می‌رفت که بشود و هنوز نشده است – ایجاد و استقرار مناسبات سوسیالیستی – از عوامل اصلی برای امکان گسترش ازخودبیگانگی و باورهای خرافی بوده است.

دانش و خرافه، مدارهای مغز
اگر عدم استقرار سوسیالیسم چنین عارضه‌ای را موجب می‌شود چرا برخلاف انتظار لااقل گسترش دانش نتوانسته است به‌رغم ادامه‌ی ازخودبیگانگی گرایش‌های خرافی را از میان بردارد؟ چرا هنوز برخی از تحصیل‌کرده‌های متخصص هم معتقدند عدد 13 نحس است؟ چرا سرانجامِ ناموفق آپولو 13 به نظر آن‌ها محتوم بوده است؟ چرا بساط تله‌پاتی و فالگیری هنوز جاری است و کوشش می‌شود شواهد «علمی» در صحت آنها ارائه شود؟ و چرا عده‌ی زیادی به دام آن می‌‌افتند؟

امروز دانسته‌های عصب‌شناسی ثابت کرده‌اند که ذهن انسان چیزی جز از مغز انسان نیست. مغز انسان لایه‌های سه‌گانه‌ای دارد که میراث تکامل‌اند: از نخستی‌ها تا خزندگان و پستانداران و سرانجام انسان. این مغزهای سه‌گانه عملکردهایی دارند که تا اندازه‌ی زیادی مستقل از هم‌اند. غرایز مستقل از تفکراند چون مربوط به مغزهای متفاوت‌اند، مرکز مربوط به هیجانات و عواطف هم چنین‌اند، گرچه تفکر می‌تواند در طول زمان شماری از آن غرایز و هیجانات را کنترل و تعدیل کند. و باز، در مغز انسان مدارهای متفاوت برای دانش و باور وجود دارد. باورها در مراحل اولیه‌ی رشد در کودکی و در قسمت‌هایی از مغز به وجود می‌آیند و ذخیره می‌شوند که بلافاصله در دسترس مدارهای مربوط به دانش و تفکر و عملکردهای عالی مغز قرار ندارند. بنابراین می‌توان در دورانی در حد حرفه‌ای دانش داشت و خرافی باقی ماند. آنچه بعدها می‌تواند اتفاق بیفتد تأثیرگذاری این مدارها بر روی یکدیگر است. اما این کار به‌طور خودکار و به شکل همه‌گیر اتفاق نمی‌افتد و مستلزم زمان و شرایط مناسب و از آنها مهم‌تر کوشش آگاهانه است. می‌توان جایزه‌ی نوبل برد ولی نعل اسب به در خانه چسباند (هایزنبرگ)، می‌توان بازهم جایزه‌ی نوبل را برد و معتقد بود نژاد سیاه پست‌تر از سفید است (واتسون).

آنچه در بالا گفته شد یافته‌های جدید علوم است و در درستی آنها کسی تردید نکرده است. لایه‌بندی مغز، جدابودن مدارهای دانش و باور، غرایز فردی و جمعی. می‌توان با استنتاجاتی که در این نوشته ارائه شده موافق نبود و به جای آن توضیحات دیگری عنوان کرد. می‌توان آنها را مطابق نص صریح آثار کلاسیک‌ها ندانست ولی نمی‌دانم چگونه جز با باور مذهبی می‌توان انتظار داشت که مطالبی که هنوز در آن زمان کشف نشده بودند می‌توانستند مورد بحث قرار گیرند. پرسش اساساً زمانی مطرح می‌شود که جوابی برای آن میسر باشد. من اینها را نه‌تنها مغایر مواضع گذشته نمی‌دانم بلکه در امتداد و تأیید هم می‌بینم. من محقق‌نشدنِ تاکنونیِ مناسبات سوسیالیستی و تشدید ازخودبیگانگی را عامل اساسی گسترش آشفته‌فکری امروز در جهان می‌دانم. ولی در عین حال معتقدم اینها بر روی زمینه‌های بیولوژیک، غریزی و ساخت و سامانِ تفکر و باور در مغز توانسته‌اند ابعادی چنان ناخوشایند داشته باشند. به هر حال باید جوابی برای این پدیده‌ی اجتماعی یعنی تداوم باورهای خرافی داشت. نفی واقعیت به منزله‌ی نفی نیاز به کوشش ما برای تغییر شرایط خواهد بود.

***

مباحث فوق را جمع‌بندی کرده و در پاسخ به برخی از سؤالات مطالبی را به صورت حاشیه ذکر می‌کنم.

بیولوژی، غرایز و نیازهای اولیه‌ی انسانی در طول تاریخ تظاهرات خارجی متفاوت داشته‌اند. در جوامع طبقاتی و در سرمایه‌داری به شکل‌هایی تظاهر می‌کنند که باید آنها را شناخت تا بتوان از انحرافاتی که ممکن است به وجود آورند جلوگیری کرد.

نیاز به هویت جمعی و فردی نیز مانند خواب و خوراک یک نیاز بیولوژیک است. اگر به آن توجه نشود انسان‌ها نادانسته ممکن است جذب شکارچیان حیله‌گر شوند. در شرایط تشدید ازخودبیگانگی این نیاز تشدید یافته، دفورمه شده و به اشکالی متظاهر می‌شوند که امروزه شاهد آن هستیم. باید ازخودبیگانگی را شناخت و صرفاً به امید زمانی نبود که استقرار مناسبات سوسیالیستی‌ آن را از بین ببرد یعنی کوشش و مبارزه‌ی مشخص را نباید موکول به راه‌حل نهایی کرد. این راه‌ها مکمل هم هستند و نه جایگزینِ هم. مشابه این اشتباه را در گذشته برخی از چپ‌ها در مورد سایر خواسته‌های مبتنی بر مسائل بیولوژیک مانند مسئله‌ی زنان می‌کردند و هنوز هم در مواردی می‌کنند و فکر می‌کردند چون استقرار سوسیالیسم عدم تساوی اجتماعی زن و مرد را هم از بین خواهد برد پس اکنون مبارزه برای حقوق زنان بی‌فایده و حتی مضر است چون تمرکز را از مبارزه‌ی طبقاتی خواهد کاست. این مهملات و سهل‌انگاری در گذشته لطمه‌های شدیدی به جنبش چپ زد. اکنون نیز تعویقِ پرداختن به ازخودبیگانگی به استقرار سوسیالیسم، موجب شده است که شاهد و تماشاچی بهره‌برداری عوامل سرمایه‌داری از این مسئله باشیم. نمی‌دانیم زمان استقرار سوسیالیسم کی فرا خواهد رسید با آن‌که در وقوع نهایی آن تردیدی نیست ولی نمی‌توان تا آن زمان در مقابل مصایب فوری بشری تماشاچی باقی ماند. به نظر من مبارزه‌ی طبقاتی چیزی انتزاعی و خارج از مبارزه برای تک‌تک مصایب و مشکلات بشری، استثمار، تبعیض، عدم توجه به خواسته‌های بیولوژیک، روان‌شناسی و مسائل اجتماعی انسان‌ها نیست. سوسیالیست‌ها باید برای مبارزه با عوارض ازخودبیگانگی و ازجمله آشفته‌فکری و تشدید هویت‌یابی بر پایه‌های خرافی برنامه داشته باشند. در فقدان قدرت دولتی و حتی در زمان وجود آن، ایجاد و گسترش تشکل‌های مدنی، کار در میان مردم و با مردم –یعنی تعهد نسبت به مردم، انسان‌ها، ــ در کنار مبارزات ضداستثماری وظیفه‌ی هر کسی است که به انسان می‌اندیشد.[4]

کسانی که به‌راستی منتقد وضع موجود در جهان – نه‌تنها از نظر سیاسی بلکه از نظر میزان اغتشاش تفکر انسان‌ها – هستند نمی‌توانند در تصحیح آن کوشش نکنند. آنها که نمی‌کوشند به معنای واقعی کلمه عمق فاجعه را درک نکرده‌اند و یا تسلیم شده و سر در گریبان فرو برده‌اند. به حال آنها باید تأسف خورد. نمی‌توان دانست و ندانست. تعهد اجتماعی بخشی از دانایی است. کسی که بخش اخیر را نداشته باشد عمق دانایی‌اش مورد تردید است.

تعهد فردی و فعالیت اجتماعی گرچه رابطه‌ای قوی دارند با این همه حد و حدود آن را امکانات فردی و اجتماعی مشخص می‌کند. مسلم است کار اجتماعی را به‌طور جمعی بهتر می‌توان انجام داد. مسلم است که حزب و گروه سیاسی و تقسیم کار و وظایف، کارآتر از اقدامات فردی است. ولی این‌که آیا استقلال فرد را خدشه‌دار می‌کند یا نه مربوط می‌شود به ساختار آن حزب یا گروه و میزان بازاندیشی یا تحجر آن، وابسته است به فرهنگ اجتماعی و امکانات سیاسی موجود. در همین ایران گروه‌هایی بوده‌اند که جلوی رشد اندیشه را نگرفته‌اند و نیز چه بسیار بوده‌اند که به اعضای خود به منزله‌ی اجراکننده‌ی سیاست‌هایی نگاه می‌کردند که خود آن افراد نقشی در تدوین‌شان نداشته‌اند. همچنین مشخص است که کار جمعی در اجتماعات و کشورهایی چنان عوارضی دارد که نافی منافع اجتماعی می‌شود. اگر اصل مهم است توجه به این عوامل هم اجتناب‌ناپذیر است.

انسان خردمند، روشن، روشنگر و نقاد است یعنی کنش‌مند است وگرنه همانطور که گفته شد در میزان دانایی او باید تردید کرد. این روشنگری و نقادی نه‌تنها متوجه مردم که متوجه همه‌ی عوامل اجتماعی – ازجمله حکومت‌ها- است. و از آنجا که نه مردم یک‌پارچه حسن‌اند (مگر از نظر عوام‌فریبان) و نه هیچ حکومتی در جهان یکپارچه محسن است. بنابراین کسی که مدافع تام و تمام هر حکومتی و هر قدرتی در جهان باشد – ولو این‌که خود در به وجود آوردن آن سهیم بوده باشد- دیگر نه روشنگر است نه روشنفکر و نه منتقد اجتماعی. مبلغ حکومتی است. عامل اجرایی و ابزار قدرت است.

اما در مباحثی که میان روشنفکران ما مطرح شده است مبنی بر تفاوت حوزه و دانشگاه، روشنفکر دینی و غیردینی، روحانی و غیرروحانی… من توجه اساسی به مبانی موجدِ واقعیت امروز را نمی‌بینم. نه آن‌که بحث‌ها مطلقاً سترون باشند. ولی نمی‌بینم به کجا می‌توانند ختم شوند و چه چیزی از آنها در توضیح واقعیت به دست می‌آید. بحث در این‌که مثلاً آقای فلان روشنفکر است یا نه و آیا این مدال شایسته‌ی ایشان است یا نه، ‌یا آقای بهمان روشنفکر است یا نه، و این‌که آیا روشنفکر دینی داریم یا نه به نظر من روشنگرین و آموزنده‌ترین بحث نیست. آنچه در واقع وجود دارد این است که اینها و نظایرشان «هستند»، وجود دارند، فعالیت دارند و افکاری را منتشر می‌کنند. وظیفه‌ی آنهایی که اساساً نوعی دیگر می‌اندیشند – ازجمله من – این است که این افکار را توضیح دهیم. نقد کنیم و به نوبه‌ی خود در میان مردم روشنگری کنیم.

خسرو پارسا

[1] James Jones دراوایل دهه‌ی 1950 به ادعای خود با حفظ مواضع ایدئولوژیک از حزب کمونیست آمریکا جدا شد و بعدها با تأسیس فرقه‌ای عده‌ی کثیری را از آمریکا به گوایانا برد و فرقه‌ی «عبادتگاه مردم» را اعلام کرد. در سال 1978 متوهمانه از ترس حمله‌ی نیروهای محلی به اتفاق همه‌ی افراد فرقه‌ی خود به طور دسته‌جمعی با سیانور خودکشی کرد. در آن اقدام 909 نفر مردند که یکی از بزرگ‌ترین خودکشی‌های جمعی در تاریخ است. کیش‌های خودکشیِ جمعی هنوز در میان جوانان وجود دارند.

[2] – نه تنها در مفهوم غریزه (instinct) بلکه در نام آن هم تفاوت نظر وجود دارد. برخی آن‌ را صرفاً «سائق» Drive می‌خوانند و برخی تعدادی از آنها را نوعی یادگیری تلقی می‌کنند. در مورد تعداد آنها نیز تفاوت نظرهایی وجود دارد. فعلاً در این نوشته مراد رفتارهای پیچیده‌ی فردی با جمعی است که به طور موروثی متشابه و متوالی و بدون تغییر اساسی در حیوانات دیده می‌شود.

[3] – این مبلغان مسیحی برای اجرای سیاست‌های حاکمیت و از جمله دفاع از اسرائیل توجیه جالبی دارند. آنها به پیروان به‌شدت مذهبی خود که بسیاری ضدیهودی هستند می‌گویند «باید از اسراییل (ضد مسیحی) حمایت کرد تا قدرتمند شود و یهودیان جهان همه به آن جا بروند تا زمانی که مطابق احادیث آرماگدون (armageddon) می‌شود همه با هم نابود شوند». شعبده‌بازی سیاسی-مذهبی مضحکی است ولی تاکنون مؤثر بوده است.

[4] -حتی در زمان استقرار سوسیالیسم هم مسائل بیولوژیک و روان‌شناسی مطرح خواهند بود چون مسائل انسانی هستند. جامعه‌ی بی‌طبقه به معنای جامعه‌ی انسان‌های یکپارچه و «بی‌مسئله» نیست. با از بین رفتن تضاد طبقاتی همه‌ی تضادها به طور خودکار نابود نمی‌شوند. برای رفع آنها برنامه‌های مشخص لازم است. شاید یکی از راه‌های برخورد با مسئله‌ی هویت، تشکیل انواع شوراها باشد که علاوه بر کارکرد دموکراتیک به این نیاز هویتی هم بتواند پاسخ دهد. و شاید راه‌حل‌های دیگر. به‌هرحال گرچه وجود طبقات بسیاری از مسائل انسانی را تحت‌الشعاع قرار داده و دفورمه کرده است نباید پنداشت که انسان و انسانیت صرفاً به حد تعلق به این یا آن طبقه فروکاستنی است.

اشتراک‌گذاری این: