به بهانه انتخابات آمريکا؛ کار چپها نه هنوز است تمام
سه صدا ناهمگون که مارکس نشنيد.
وقتی مارکس در فقر و رنج، خستگی ناپذيرغرق در نوشتن “کاپيتال” بود، نه ضرب آهنگ طبلهای سرخپوستانی را شنيد که
درغبار تاريخ محو ميشدند، نه صفير شلاقی که بر تن بردگان سياه می نشست ونه پت پت ماشينهای بخاررا.
والا از خود ميپرسيد چگونه ميتوان سه نظام متفاوت توليدی (قبايل سرخپوستی که مالکيت فردی درآن هنوز پا نگرفته بود، نظام
برده داری بزرگ مالکان استعماری و بورژوازی نوخاسته صنعتی) را همزمان درکنار هم داشت؟
درفلسفه ماترياليسم هگلی که يکی از سه رکن تفکر مارکسيسم هست، هرنگرشی (تز) در چالش با تضادهای جوهری خود (آنتی
تز) است تابه تکامل (سنتز) برسد. به بيانی: فئوداليسم نظام توليدی برتريست درقياس با جوامع اوليه ای که به ولگردی آدمی به
دنبال وحوش دردشتها پايان داد. سرمايه داری نيز دست رعيت را از اسارت خاک آزاد کرد واعتلايی شد بر فئوداليسم.
آمريکا اما روندی متفاوت در گذارتاريخی از اين نظامها داشته که با هنجار فلسفه ماترياليسم ديالکتيک نمی خواند. در يک روند
هنجار، جامعه به يک حافظه تاريخی و درک جمعی ميرسد که در آن انسان هر نظام حسابش را با تز و آنتی تز نظام قبلی تصفيه
کرده و بازگشت از بورژوازی صنعتی به جوامع اشتراکی اوليه ممکن نيست (مگر در ذهن هيپی های دهه شصت).
چپ در ايران کمتر به تنش در جامعه آمريکا که ريشه هايش در اين گذر ناهنجاراست پرداخته وبا امپرياليسم خواندن حاکميت
آمريکا خود را ازکشاکش عينيت و تحليل، خلاص کرده.
فراتر از آن؛ مارکس براين باورغلط بود که آمريکا يکی ازسه کشوريست که درآن امکان يک حاکميت مردمی ممکن است وعلل
آنرا هم کوچک بودن دستگاه حاکميت و امکان مشارکت مردم در حکومتهای محلی می دانست! (قضاوتی بر فرم ونه محتوا).
ديديم که انباشت سرمايه، اليگارشی های مالی را شکل داده که بدوا برحاکميت آمريکا و بعدا بردنيا چنگ انداختند (امپرياليسم).
به بهانهء انتخابات ٢٠٢٠ در اين نوشته به معضلات اجتماعی، اقتصادی امروز آمريکا و نگرش برخی از چپها اشاره دارم.
آمريکا نمودی از نا هنجاری.
با کشف قاره جديد، سيلی از زارعان بی زمين، پيروان گرايشات مذهبی زير فشار و خرده بورژوازی درجستجوی فواره اقبال
از اروپا راهی آمريکا شدند تا دنيای نو خود را بسازند (با تاکيد بر خود). درطی چند دهه سرخپوستان يا سلاخی شدند يااز دشتها
به اردوگاهها فرستاده شدند وزيستگاهشان به غارت مهاجران وبزرگ ملاکانی رفت که ميليونها برده را از آفريقا آورده بودند تا
برايشان به ضرب شلاق در آن زمينها پنبه، تنباکو، نيشکر و گندم بکارند. بدين سان کلونياليستها بدوا دست به دست فئودالهای
انگليسی داده و برده داری را ابزار انباشت ثروت کردند و بعدا به ياری ناسيوناليسم و ليبراليسم الهام گرفته از انقلاب فرانسه با
همان فئوداليسم انگليس سر شاخ شدند تا در ١٧٧٩ اولين رئيس جمهورآمريکا را به قدرت بنشانند.
نتيجه انباشت سرمايه در دو شيوه توليد متفاوت (اليگارشی بورژوازی در شمال و برده داران فئودال درجنوب)، هفتادو دو سال
بعد اين دونظام را به سرشاخ با هم کشاند. جنگ داخلی آمريکا زاده تنش گذار ناهنجار کلونياليسم اروپائی در آمريکا بود که در
طی چهار سال بيش از يک ميليون نفر را به کشتن داد. به گواهی تاريخ، حاکميتها همواره ازجنگ برای توسعه اقتدارخود
استفاده کرده اند. اگر بپذيريم که تا پيش از، ١٨۶١ آمريکا در حال گسترش ارضی بوده ميشود گفت که وقوع جنگ داخلی يک
گسترش ارزی است که در آن بخشی از حاکميت بخش ديگررا از سر راه بر ميدارد تا راه سرمايه داری صنعتی را باز کند.
اين سرمايه داری، جامعه ای ازمهاجران ناهمگون بر تک ستون اقتصاد ساخت. به همين دليل رابطه مردم و حاکميت در آمريکا
از مناسبات فرهنگی – اجتماعی عاريست. ايالات نا متحده آمريکا نه برسه ستون اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی شکل گرفته، که
تک ستون بلند و نا پايداريست از اقتصاد. از اين رو درانتخابات رياست جمهوری هم محوراصلی گزينش مردم، غالبا برميگردد
به موضوعاتی از قبيل کاهش مالياتها ،افزايش اشتغال و ….
سرمايه داری “آدام اسميت” با استفاده از نيروی کار و ماشين آلات، مواد خام را به کالا تبديل ميکند تا در بازارفروخته و ارزش
اضافی (سود) بدست آورد. در اين چرخه نيروی کار، ماشين آلات و مواد خام قابل جايگزينی اند (می توان حسين را اخراج کرد
و بجايش حسن را آورد، يا سنگ آهن را از استراليا خريد نه از برزيل) اما سرمايه جايگزينی ندارد. به همين دليل سرمايه را
اصل فرض کرده اند (ونه انسان را). درفرهنگ سرمايه داری انسان فقط وقتی ارزشی می يابد که خريدارآن کالا يا خدمات در
بازارباشد، يعنی مصرف کننده.
دردهه هفتاد با موج نوی ازاقتصاد ليبرالی و سياست درهای باز چين، گلوباليسم شتاب گرفت. به دنبال آن سيل سرمايه به
کشورها ی در حال توسعه وبا نيروی کار ارزان روان شد. بدين سان ايلات متحده آمريکا از اقتصاد توليدی به يک ابرقدرت
مالی بدل شد، تبينی که لنين در ١٩١۶ از امپرياليسم داد گويای اين چرخش است:
امپرياليسم به مثابه بالاترين سطح روابط سرمايه داری (کاپيتاليسم) است که در آن نه کالا که سرمايه از کشورهای متروپل به
دنيا صادر ميشود.
يکی از عواقب صدور سرمايه، ازکنترول خارج شدن اختلاف سطح زندگی مردم در متروپل (جامعه آمريکا) است. به اين
ترتيب ميليونرها، ميلياردر ميشوند اما طبقه زحمتکش بيکار و فقيرتر.آمارنشان می دهد که امروزه تعداد ميلياردرهای آمريکائی
از ميليونرهای هفتاد سال پيش بيشتراست! اين ميلياردرها کسانی هستند که در چهارچوب آن گلوباليسم در چين، برزيل وبسياری
از کشورهای جهان سوم سرمايه گزاری کرده اند. از کارگر ارزان سود جسته و از پرداخت ماليات گريخته اند و از اين بازار
بورس به آن بازار پريده اند. اينها مالکان سرمايه هائی هستند که مرز نمی شناسند.
تمايزبين سرمايه گزاری اروپا و آمريکا در آن مناسبات فرهنگی – اجتماعی است که به نهادينه شدن سنديکاهای کارگری و
کنترول اختلاف سطح زندگی توسط سياستهای مالياتی و تامين اجتماعی دولت است. آن تفاوت درمناسبات فرهنگی – اجتماعی
باعث شده تا رابطه کارگر و کارفرما اروپايی يا ژاپنی با نوع آمريکاييش کلا فرق کند. دولت آمريکا در چرخه “آدام اسميت”
دخالت چندانی ندارد دست کارفرما را بازگذاشته ، رل حاکميت درآمريکا بقدری محدود است که طرح حداقل خدمات درمانی را
مارکسيسم مينامند! سنديکاهای کارگری به دليل دستمزد بالای بعد ازجنگ ، فردگرايی و زهر “مک کارتيزم” رشدی نداشته اند.
ظهور”تی پارتی” و شارلاتانی مثل “ترامپ” معلول اين واقعيت است که رشد فرهنگی – اجتماعی جامعهء امروزآمريکا بگونه ای
نيست که بتواند برای معضلات وتنشهای تاريخی و فعلی آن، پاسخ درستی بيابد.
سياهان بيش از ١٢ درصد جمعيت آمريکا نيستند ولی يکی از گسلهای زلزله در جامعه محسوب ميشوند. گرچه با جنگهای
داخلی، غل وزنجير برده داران در گذر تاريخ جا ماند اما تفکر برتری نژادی در امريکا تا امروز هم پشمش نريخته و اعلاميه
آزادی سياهان فقط نوشتاريست برکاغذ.
صد سال پس ازاعلاميه لغو برده داری، در ١٩۶٣ بر آستان کاخ سفيد “مارتين لوتر کينگ” ازرويای برابری سياهان درآمريکا
ميگفت. او که مبلغی مسيحی بود و درجنوب کوکوکلوس کلان زده با آموختهء “اگر بر گونه راستت سيلی زدند گونه چپ ات را
پيش بياور” تربيت شده بود، ساده لوحانه می انگاشت با کارزاری مسالمت آميز، ميتوان سه قرن زنجير استثماررا به معجزه
رويايی گسست. ازرويای نشستن برادروار فرزندان بردگان وبرده داران دور يک خوان ميگفت اما پنج سال بعد به تير فرزند
يکی از آن برده داران با خون خود بهای اين رويا را داد.
در برابر کينگ نگرش ديگری هم به رهبری مالکم ايکس بود که می گفت برابری از “چشم در برابرچشم” شروع ميشود.
مسيحيت را بخشی از ارکان کلونياليسم شمرده ومسلمان شد چون فکرميکرد اسلام منبع انقلاب سياهان آمريکاست!!!
در جنبش دهه شصت امريکا هم کينگ و هم مالکم ايکس ناکام بودند. حکم ١٩۶۴ جانسون درلغو جدايی نژادی در آمريکا هم
مثل فرمان لغو برده داری لينکلن به جولان نژاد پرستی و اوضاع بد زندگی سياهان پايان نداد.
به روايت آماربالاترين درصد جرايم (مواد مخدر و فحشا)، فقر، بيماری و بيکاری به سياهان تعلق دارد. ارتکاب جرايم ربطی به
رنگ پوست ندارد، تابعيست از فقرو رکود فرهنگی فرزندان آن بردگان. حال اگر کارگردانهای فيلم های هاليوود با انتخاب يک
سياه پوست به عنوان پليس فکر ميکنند صورت مسئله پاک ميشود بايد حواله شان داد به درصد بالای کشته شدگان سياه به دست
همان پليس. حتی بوق وکرنای انتخاب اولين رئيس جمهور سياه پوست آمريکا تغييری در اوضاع بد اقتصادی ميليونها سياه به
همراه نداشته است.
روزی خبرنگاری از کينگ پرسيد چرا سياهان مثل بقيه در جامعه آمريکا جذب نشده اند؟ پاسخ کينگ آن بود که سياهان به ميل
خود به اينجا نيامده اند بلکه به جبرو درغل وزنجير آورده شدند از اينرو تمايل به رد نظم حاکم در آنها با آزادی پيوند خورده.
در رد باور او دو رجحان برابرماست؛ اول- آمدن هزاران نفر از پيروان گرايشات مذهبی زيرِ فشار در اروپا، از جمله؛ آميشها،
مورمونها، کواکر ها،…به رغبت نبود .حتی بسياری از انها امروزه در انزوای اجتماعی ميزيند اما آمار جرايم در آنها حتی از
متوسط گروههای ديگر سفيد بسيار پايينتر است.
در ديدگاه غنايی “مارتين لوتر کينگ” اقتصاد هميشه درحاشيه است! آن مهاجران مذهبی پس از ورود به آمريکا زمين گرفتند و
بر زمين خود کشت کردند، اما سياهان حتی بعد از لغو برده داری هم زمينی نداشتند. حتی فرزندان زير ١٨ سالشان که پيش از
فرمان لغو برده داری به دنيا امده بودند تحت عنوان ولايت، دربردگی مالکان سفيد ماندند.
دوم- جماعت “لاتينو” که با ميل خود برای کار و پايه ريزی زندگی بهتری ازآمريکای مرکزی و جنوبی به ايالات متحده آمده اند
با همان فقرو درصد بالای جرايم سرو کار دارند که سياهان.
ريشه مشکلات هر دو اين دو گروه در فقراقتصادی و نبود مجالهای گسترش فکريست که به فقر فرهنگی ختم ميشود.
کوچه بن بست انتخاب در آمريکا:
وقتی جامعه ای از درک ديناميک تغييرات قاصر است و برای يافتن جواب به راه حلهای پيشين رجوع ميکند (بگو مرتجعين نئو
کلونياليست)، تغييرات خود را از بيرون اعمال می کنند. آمريکائی محافظه کار، که افق جهان نگريش فراتر ازديوار کوتاه
هاليوود نميرود، از درک تحولاتی که با دو جنگ جهانی، دراروپای سرمايه داری رخ داد وموجب اقتدار جهانی آمريکا شد
ناتوان است. پس توجيهی هم برای عروج کنونی حاکميت چين ندارد. اين جماعت روند برگشت ناپذيرتحولات تاريخی را انکار
کرده و فکر ميکند ميتواند آمريکا را دوباره يا حتی چند باره به عظمت باز گرداند.
دار ودستهء “تی پارتی” اين افراطی ترين جناح حزب جمهوريخواهان، توانسته ٧٢ ميليون آمريکايی را در انتخابات آمريکا پشت
سر کسی جمع کند که ميگويد: “آمريکا اول، من هم فرد اول آمريکا هستم پس حرف اول حرف من است”.
چرا آن “لاتينو” در فلوريدا و کارگرسياه در ايالت اوهايو ميرود به شارلاتانی مثل ترامپ رای ميدهد؟
به گفته مارکس رجوعتان ميدهم؛ آزادی، درک ضرورتهای زندگيست. با نبود عمق فکری، زنجيرهای بندگی با زمان نوشده اند!
نمی دانم آيا کتاب “فاشيسم مفّر سرمايه داری از بحران” را خوانده ايد يا نه؟ (کتاب را راينهارت کونل نوشته وسال اول انقلاب
چند بار چاپ شد) فاشيستها در عين حال که متعرض ترين و مرتجع ترين گروههای سياسی هستند فقط به خاطر انکه در برابر
نظم حاکم قدعلم ميکنند خود را انقلابی و حافظان آزادی و بازآوران عظمت خلق ميدانند. اينان نارضايتی حاصل از بحران
اقتصادی در جوامع سرمايه داری را به فاضلاب حکومتهای فردی کاناليزه ميکنند.
فراموش نکنيم؛ وقتی هيتلر در آلمان بقدرت رسيد، به درصد حتی نصف آرای امروز ترامپ را هم نداشت.
درجوامعی مثل آمريکا که آن محورفرهنگی – اجتماعی رشد نيافته حرکتهای سياسی به صورت واکنشی و درساختار احزاب
سنتی شکل ميگيرد. به همين دليل جناحی مترقی درواکنش به تاخت وتازدارودسته نئو کلنياليستهای “تی پارتی” در حزب
دمکرات شکل گرفته (از جمله برنی سندرز و اوکاسيو کورتز) . اين جريان را با مقياس چپ متر نکنيد. اينها چپ نيستند، اما
تحولی نسبی اند که می توانند بخشی از نسل جوان را به عرصه سياست آمريکا جذب کنند و بايد ديد کارشان بکجا خواهد رسيد.
اپوزيسيون ايرانی در عصر تحريم
انشقاق اوضاع درآمريکا به جماعت خارج نشين ايرانی که خود چند پاره هست هم کشيده شده. اگر فله ای بنگريم دو قومند:
قومی که تهشان بند است به صندوقهای مالی ترامپ يا به بنياد به اصطلاح “دمکراسی” نئوکلونياليستهای حزب جمهوريخواه
وسرشان به راديو من و تو، بی بی سی، صدای آلمان و…
اينها سنگ فشار حداکثری ترامپ را به سينه ميزنند. جو خوردگانی هستتد که کودتای (به تاييد اسناد سيا) مرداد ٣٢ را هنوز
انقلاب و رستاخيزمردم می خوانند. وتفکرشان فراتر از دشمن دشمن من، دوست من است نميرود. “بنيادِ گذار” درست کرده اند
حال آنکه در ايران هشتاد و چند ميليونی حتی هزارنفرزيرعلمشان جمع نميشود. اين چلبی های ايرانی که تا ديروز بر چپ خرده
ميگرفتند که “هدف وسيله را توجيه نمی کند” خود امروز با هدف تغيير رژيم، وسيله ای در دست دارو دسته “پمپئو” شده اند.
در بين چپها اما طيفهای متفاوتی وجود دارد. من در زيرفقط به سه تا اشاره دارم که به سه کوری ميمانند که هريک دست بر
اندامی از فيل ميکشد و نتيجه معوّج يا محدودی هم از واقعيت حاضر می گيرند:
گروهی اول ميگويند:”سگ زرد برادر شغال هست. امپرياليسم امپرياليسم است، آبی و قرمزهم ندارد. تفاوتشان فقط در زبان
گفتاربا بيرون وبسته بندی کالائی که درداخل به عوام ميفروشندهست. انتخابات آمريکا سيرکی بيش نيست ازمردم وبرای مردم.”
اين گروه چپی است که فقط حاکميت آمريکا را می بيند و نه جامعه آمريکا را. اينان اثرات گلوباليسم وشلاق وال استريت برگرده
مردم آمريکارا نمی بينند. ٢۵ ميليون بيکار و ٢۵٠٠٠٠ تابوت دوران کرونا زده را هم از نظر دور داشته اند. اين گروه چپی
است که امپرياليسم آمريکا را دربرابر جهان سوم و اردوگاه سوسياليستی تعريف ميکند، حال آنکه گلوباليسم خود تعريفی نو از
مرزهای حکايت کهنه سرمايه ميدهد، مرزهايی در درون متروپل. اينان به حرفهای کليشه ای چسبيده و اين عينيت را ندارند تا
ببيند که آن صدور سرمايه به جهان، شمشيری دو لب است که امروز جامعه آمريکا را دو شقه کرده.
درست که انتخابات آمريکا سيرک است اما به ياد بياوريد که “اسپارتاکوس” هم پيش از آنکه رهبر بزرگترين قيام بردگان در
تاريخ دنيا شود خود آدم سيرک سنای روم بود!
ديوانه و مستی را خواهی که بشورانی زنجير خودم بنمای وز دور تماشا کن
به باور من سئوال اين است: آيا مردمی که امروز به صحنه سياست آمده وبه ستيز با ترامپ قد علم کرده اند فردا ميتوانند بر
بايدن فشار آورند و افق سنتی سياست آمريکا را دگرگون کنند يا نه؟ دستور کار اصالت انسان است يا اصالت سرمايه؟
اين تحولات تاريخی عميقتراز نگرش برسطح رنگ شدهء آبی و قرمزاست. اما اينان به شيوه ای معکوس همان کاری را می کنند
که جماعتی در انتخابات ايران کردند؛ سطلی رنگ سبزبرداشتند ميليون ايرانی را رنگ کردند و گفتند بهاراسلامی ايران آمده!
گروهی دوم ميگويند: “اين ها تنشهای جامعه سرمايه داريست که هر ازچند گاهی بالا ميزند، مگر جنبش سياهان در دهه شصت
نبود؟ ولی بعد هرکس پی کار خود رفت. ما بايد بر کار انقلاب خود تمرکز کنيم نه حوادث آمريکا.”
در تفکر اين جماعت دو انکار است که بايد عيان گفت. اول انکار زمان، انگار نه انگار که در نيم قرن گذشته سرمايه داری
بزرگترين تحول خود يعنی گلوباليسم را تجربه کرده، پادزهری که خود زهر شد! اکثر کسانی که اين حرفها را ميزنند درايران
هستند وکمتر تجربه ملموسی از تحولات پنجاه سال اخيردنيا دارند.
دردهه شصت آمريکا ٪ ٧۵ صادرات دنيا را داشت و امروز٪ ١٠ ، تازه تعرفه هم می بندد تا بازارداخلی خود را محافظت کند!
حالا درجيب هر نوجوان سياه موبيلی است که از حيوان نشسته برگردن انسانی فيلم ميگيرد ودر اندک زمانی تصاويربه اتاق من
و تو ميرسد. می بينيم که انسانی خرخرکنان ميگويد نميتوانم نفس بکشم و سه پليس بی تفاوت نگاه ميکنند وککشان هم نمی گزد!
اين کجا و موعظه اخلاقی آقای کينگ در دهه شصت کجا. دردهه شصت درهای مهاجرت آمريکا چهار طاق بازبود حالا
ديواريست درمرزمکزيک و ۵٠٠ طفل که ازخانواده هايشان جدا شده اند!
انکار دوم تاثير تحولات دنيا برهمان انقلابی است که در ذهن دارند. در جنگ دوم جهانی آمريکايی ها اسلحه، آذوغه ، دارو و
مستشار نظامی تحويل مائو تسه دنگ ميدادند تا با ژاپنی های اشغالگر بجنگد. مائو نه عملهء سرمايه داری بود ونه آنقدر ساده
لوح که بپندارد آمريکائيها دلشان به حال چينيها سوخته. حکما بفکر انقلاب خودش بود اما می دانست که مبرا از کاردنيا نيست.
در کتاب” تحليلی کوتاه بر انقلاب ١٣۵٧ ايران و روند سی ساله آن” وقوع تغييرحاکميت بعنوان تابعی ازاين فرمول آمده:
توان حاکميت < (توان مخالفين حاکميت +/- نيروهای خارجی)
اگر منافع دولتهای خارجی و حاکميت همسو باشد آنگاه علامت (-) خواهد بود و برعکس آن ميشود (+).
من شک دارم که در جوامع استبداد زده ای مثل ايران مخالفين درغل و زنجير از چنان توانی برخورباشند که بدون تاثيرات
خارجی بتوانند حاکميت مستبد را به زير کشند. بحث اصلی آن است که در سمت چپ نا معادله بالا، کنترل در دست کيست؟
مخالفين ايرانی حاکميت يا نيروهای خارجی.
اين دسته ازچپها که عمدتا پيرانی با داغ (-) از کودتای سال ٣٢ هستند، همان قدر درتفريطند که جماعت “بنياد گذار” به افراط
درنقش نيروهای خارجی پرداخته اند و کورکورانه تحولات ايران را با مغز متحجرو مرتجع “پمپئو” تبين ميکنند.
گروهی سوم اما ميگويند: “احمقی مثل ترامپ با هر تويتش بيشتر و بيشتر چهره منحوس امپرياليسم را عيان ميکند. بگذاربه جان
هم بی افتند، جشن ماست. اين همان احمقی هست که به رهبر کره شمالی ميگه من دکمه بمب اتمم بزرگتر ازمال توست. به دنيا
علنا ميگويد مادر سوريه مانده ايم تا نفتشان را چپاول کنيم. نقشه مناطق اشغالی را امضا ميکند و می دهد به نيتان ياهو، با اين
پيغام: مال شما صفا کنيد! در بحبوحه کرونا به ميليونها آمريکائی توصيه ميکند وايتکس تزريق کنيد تا ويروس را بکشد….
ترامپ احمقيست با يک دهن گشاد و از صد کوزه که ميسازد يکيش هم سالم نيست. با بايدن ماشين امپرياليسم دوباره روغن
ميخورد وحکايت به روال سابق بر ميگردد.”
بدون شک عملکرد ترامپ به اندازه کافی دستمايه برای ساختن کاريکاتوری ازيک احمق را به ما ميدهد، اما ابعاد مشکل ورای
شخص ترامپ است. ترامپ جريانی براه نيانداخته ترامپ خود معلول جريانيست که هفتاد ودوميليون رای پشت آنست. جريانی
که امروز از بند ناف خوشه های خشم ناراضيان آمريکايی تغذيه ميکند تا درموج بعدی به هيبت فاشيسم زاده شود.
فراموش نکنيد نئو کلونياليستها، آمريکا را از تمام پيمانهای کنترل سلاحهای اتمی بيرون برده اند بدون آنکه حتی بحثی در کنگره
داشته باشند!
اگر هنوز کسی هست که بی انگارد با چند قطره روغن ماشين امپرياليسم دوباره بکار ميافتد، توصيه ميکنم يکبار ديگر اين
نوشته را بخواند اما با دقتی دو چندان.
تحولات در افق ميان مدت آمريکا در گرو دو عامل هست؛
اول – تعميق آن مناسبات فرهنگی – اجتماعی در توده های نا آگاه توسط نيروهای مترقی تا حصول تغييری ملموس در
ساختارسياسی آمريکا.
دوم -انتخاب سرمايه داری جهانی بين يک حا کميت فاشيستی درآمريکا يا قبول اصالت انسان.
روی سخنم نه با چپ پاره پاره ايران ونه چپ ناتوان آمريکا ست، به همه چپ های دنيا می گويم؛
کارچپ تماشای منفعل ترامپها و بايدنها نيست، کارچپ ساخت دنيايی نو برخرابه های سرمايه داری و نه جنگ سوم جهانی
است. آن سه صدای ناهمگون و اين سه کور که برلمس عينيت نشسته اند، به ما ميگويند راهی بلند را در پيش رو داريم.
کار چپها نه هنوزاست تمام…
آواره
نيمه نوامبر ٢٠٢٠
Stop Refugees Rights Violation In Turkey

۲۱ آذر، « روز نجات آذربایجان» ؟؟ نمایش در دو پرده – شهاب برهان
۲۱ آذر، « روز نجات آذربایجان» ؟؟ نمایش در دو پرده – شهاب برهان
- پرده بالا می رود:
تقویم دیواری: ۲۱ آذر ۱۳۲۴. در وسط صحنه، آذر، زنی شاد و خندان، خوشبخت و رها، در جامه ای ابریشمین بر تختی از اطلس لمیده، انگور زرین شیراز می خورد و شاهنامه می خواند. در باز می شود. اهریمنی چون خرس آدمخوار با شنلی سرخ و سبیل های کلفتی چون شاخ های وارونه ی شیطان، وارد می شود. آذر را غافلگیر کرده، در چنگال خود می گیرد و او را به زور، به سوی درِخروجی می کشد.
- پرده می افتد.
- پرده بالا می رود:
تقویم دیواری: ۲۱ آذر۱۳۲۵. درِ دیگری باز می شود. فرشته ای تاجدار بر اسبی بالدار و ملائکه ای مسلح در رکاب، وارد صحنه می شوند. آذر را از چنگال اهریمن نجات داده، به آغوش میهن برمی گردانند.
- پرده می افتد.
***
این نمایش مسخره به سبک امیر ارسلان نامدار و فرخ لقای خالدار و دیو فولادزره، روایتی است که ناسیونالیست های ایرانی از تاریخ حکومت ملی آذربایجان در فاصله آذر ۱۳۲۴ تا آذر ۱۳۲۵ به خورد مردم داده اند و می دهند. آن ها برای توجیه و قابل قبول نشان دادن حمام خون و ویرانی و ویلانی که به پس از خروج ارتش سرخ شوروی در آذربایجان به راه انداختند، ادعا می کنند که شوروی قصد جدا کردن آذربایجان را داشته، و ارتش ایران به رهبری شاهنشاه محبوب و حمایت مردم میهن پرست و شاهدوست، آذربایجان را از چنگال اهریمن در آورده به آغوش میهن برگردانده اند!
من در این نوشته کوتاه میخواهم از ساختگی بودن این قصه بگویم و به این پرسش مرکزی پاسخ بدهم که با هجوم ارتش و اوباش و مرتجعین به مردم آذربایجان در ۲۱ آذر ۱۳۲۵، چه چیزی از دست چه چیزی « نجات” داده شد؟ “آذربایجان از چنگال اهریمن”؟ نه! نه شوروی وجبی از خاک آذربایجان را با خود برده بود، و نه ارتش ایران هرگز به هیچ رودر روئی و نبردی با ارتش سرخ جرات کرد و دست یازید تا فرضا خاک جدا نشده را به آغوش میهن برگرداند. ارتش ایران در خارج از آذربایجان نفس حبس کرده بود تا پس از خروج ارتش سرخ به مردم آذربایجان هجوم آورد و انتقام بگیرد.
***
پیروزی متفقین بر نیروهای محور ( فاشیسم) و پایان جنگ دوم جهانی، آغاز بلافاصله ی جنگ سرد امپریالیست های غرب علیه شوروی و همزمان، فرجه کشورگشائی امپریالیستی برای خود شوروی استالینی و آغاز یک دوران تازه تاریخی نبرد بر سر حق نَسَق گرفتن جهانی و هژمونی و ابرقدرتی امپریالیستی میان “شرق و غرب” بود.
چانه زنی ها و توافقات سه جانبه انگلستان، آمریکا و شوروی در کنفرانس های یالتا و پتسدام، برسر تقسیم غنانم و تثبیت جغرافیای تحت سلطه و نفوذ هر یک از فاتحان، تازه آغاز کشمکش های میان امپریالیست های فاتح بود. تنش و کشمکش سیاسی، اقتصادی و ژئوپلیتیک به منظور توسعه و تحکیم موقعیت خود و با توجیه تامین و تضمین امنیت استراتژیک ِهر یک از متفقین متخاصم ، کماکان ادامه یافت. بخاطر گرایش رضاشاه به آلمان نازی، ایران از سوی انگلستان و شوروی اشغال شد. انگلستان و آمریکا همچون متحد استراتژیک محمد رضاشاهِ ضد کمونیست که شوروی را دشمن می داشت، جای پای خود را در حکومت محمد رضا شاه محکم کردند. رژیم شاه که آنهمه علیه وابستگی حزب توده و فرقه به شوروی تبلیغ می کرد، نه فقط پدر اش و خودش با کودتای امپریالیستی بر این سرزمین تحمیل شده بودند، بلکه از همان پایان جنگ دوم و پس از خروج ارتش انگلستان از ایران، آمریکا و انگلستان ایران را به لحاظ سیاسی در اشغال خود نگهداشتند. آمریکا و انگلستان در واقع یک حاکمیت در سایه در ایران ایجاد کردند که شاه و دولت های او در نقش مباشرین آن ها عمل می کردند. از آن پس تا انقلاب ۵۷ تقریباً هیچ تصمیم مهم استراتژیک داخلی و بین المللی بدون کسب موافقت شاه از سفارتخانه های آن ها و هیچ عزل و نصب سطح بالای مسئولان و مقامات کشوری و لشکری بدون دخالت آن ها و کسب موافقت از مستشاران آمریکائی و انگلیسی صورت نمی گرفت. آمریکا و انگلستان از طریق حکومت سایه در ایران، به نوعی به همسایگی شوروی در آمدند. ایران از همان آغاز جنگ سرد، به نزدیک ترین پایگاه فعال ضد شوروی و بخش استراتژیک ” کمر بند سبز” در مرزهای آن کشورتبدیل شد.
شوروی از یک سو بخاطر آن که در چنین آرایشی از صفحه شطرنج، موجودیت خود را در معرض کانون خطری استراتژیک از سوی رقبای نیرومند و کهنه کار می دید، برآن بود تا جای پائی سیاسی در ایران و در طول مرزهای خود ایجاد کند. از اینرو، سرمایه گذاری روی جنبش اتنی های ناراضی و سرکوب شده و محروم شمال ایران در درجه اول آذربایجانی ها و بعد، کردها را در دستور گذاشت.
همزمان، برای آن که میخواست سر اش در ایران از غنائم جنگی امپریالیستی بی کلاه نماند و سهمی هم از امتیاز نفت ایران لگدمال شده را صاحب شود، درخواست امتیاز نفت شمال ( و پس از مخالفت حکومت ایران، طرح شرکت سهامی با سهم ۵۱ درصدی شوروی، یعنی صاحب حق وتو!!) را در دستور گذاشت. حضور ارتش سرخ و بخصوص خودداری شوروی از بیرون بردن آن در تاریخ توافق شده، فرصت خریدن برای شانتاژ و چانه زنی محض امتیاز گیری و دست خالی نرفتن بود.
جنبش های آذربایجان و کردستان هم به نوبه خود از حضور ارتش سرخ و تداوم آن ، همچون فرجه و حائلی در برابر تهاجم ارتش در کمین نشسته ی ایران برای سازماندهی مردم و ایجاد ساختار اداری و پیاده کردن برنامه های مردمی خود استفاده می کردند.
برخلاف این داعیه شایع که گویا شوروی قصد جداکردن آذربایجان جنوبی از ایران را داشته است، به گمان من تنها ایجاد مناطق خودمختار و طرفدار شوروی در چهارچوب ایران می توانست هدف شوروی برای ایجاد جای پا و منطقه نفوذ در ایران را تإمین کند. ملحق شدن فرضی آذربایجان جنوبی به جمهوری آذربایجان شوروی، نمی توانست چنین نیازی را برآورد. آنچه که شوروی در آن بازی شطرنج نیازداشت، چیزی بیشتر از بلعیدن یک تکه خاک بود ( وگرنه همه بازی ها و قرارها را به هم می ریخت و قدرت های بزرگ اجازه نمی دادند از گلویش پائین برود) بلکه به همین دلیل هم دستگاه استالین ( تا جائی که اسناد منتشره نشان می دهند) برخلاف سیاست الحاق گرانه اش در اروپای شرقی و آسیای صغیر و میانه، هرگز با فکر استثنائی جدائی آذربایجان در میان اندک فعالان و رهبران فرقه دموکرات همدلی و همکاری نکرد. ( خود پیشه وری هم که رسما طرفدار خودمختاری در چهارچوب ایران بود، گاهی که از سرسختی های تهران در عدم پذیرش کمترین حقوق برای آذربایجان، کارد به استخوان می شد، از ناگزیری به جدائی حرف می زد). در نهایت هم دیدیم که شوروی نه فقط آذربایجان را جدا نکرد بلکه حکومت ملی را بی هیچ اصولیت سیاسی و اخلاقی و انسانی به بازی گرفت و زیر فشار گذاشت تا پیش از خروج ارتش سرخ، از خودمختاری هم عقب نشسته و تن به سازش با قوام و شاه بدهد. شوروی استالین، که همچون یک نیروی تازه به عرصه رسیده امپریالیستی، سود و زیان و مصلحت های استراتژیک در کشاکش های جنگ سرد در بقیه سرزمین های مورد مناقشه در دنیا را با همان معیارها و اخلاق امپریالیست ها محاسبه می کرد، زیر فشار آمریکا که تهدید می کرد اگر شوروی آذربایجان را ترک نکند، آمریکا هم بلغارستان و رومانی و … را به رسمیت نخواهد شناخت، و این که: ” اگر شوروی از ایران نرود انگلستان چرا از مصر و سوریه و اندونزی و یونان برود؟ چرا آمریکا از چین ایسلند و دانمارک برود؟” ( استدلال استالین در نامه به پیشه وری) و نیز فشار اهرم سازمان ملل و غیره، برحسب منطق ” رئال پلیتیک” که هر بی اخلاقی و رذالت و جنایتی را موجه جلوه می دهد، هنگامی که تسلیم تهدیدات امپریالیست های رقیب شد و شمال ایران را ترک کرد، به تقاضاهای حکومت ملی و رهبران فرقه که به شوروی پیام دادند که حالا که تنهایشان می گذارد، دست کم امکانات ایستادگی در برابر یورش مرتجعین و ارتش مرکز را در اختیارشان بگذارد اعتنائی نکرد، پشت شان را خالی کرد و با خروج ارتش سرخ، در وضعیتی که قلع و قمع فجیع آن ها با ورود ارتش ایران و یورش مرتجعین و عشایرقابل پیشبینی بود، مردم آذربایجان را همچون گوشت قربانی به زیر چاقوی قصابان تهران فرستاد و …
پرده دوم نمایش بالا رفت:
با خروج ارتش سرخ، عناصر سازمان یافته به دست مالکان بزرگ ، تاجران عمده ، روحانیون مخالف تقسیم زمین و مخالف با حق رای زنان، پان ایرانیست های شاهپرست، و مخالفان اصلاحات و زیان دیدگان از رفرم های انقلابی- دموکراتیک که از همان اوان حکومت ملی در کمین و در حال دسیسه چینی و تبانی با مرتجعین تهران و کنسولگری های خارجی و سران عشایر بودند، و نیز دسته های سازمان یافته و اعزامی از سوی دولت مرکزی و فرماندهان نظامی و محافل فاشیست در تهران، و همه دشمنان شوروی، همراه با بسیج و استخدام عشایر مسلح مرتجع، پیش از ورود ارتش ایران که از مدتها قبل آذربایجان را در انتظار خروج ارتش سرخ در محاصره گرفته بود، به کشت و کشتار و غارت هولناک دست زدند و زمین را برای ورود “ظفرنمون ” ارتش شاهنشاهی، با خون مردم شستند و برای ارتش که با توجیه قوام السلطنه، آن روباه مکار، گویا ” جهت برقراری نظم در برگزاری انتخابات مجلس شورای ملی” به شهرهای آذربایجان هجوم می آورد، کار زیادی باقی نگذاشتند بجز از دم شمشیر گذراندنِ هر گذرنده ای و بر پائی دادگاه های صحرائی نظامی به دادستانی سرهنگ زنگنه، جلاد قسّی القلبی که کودکان شیرخواره دموکرات ها را در تنور انداختن اش، از یادها نرفته است. در جائی خواندم ارتشبد فردوست در خاطرات اش نوشته است که به هنگام ورود او، فقط در تبریز بین دو تا سه هزار نفر را آویخته بر دار دیده است. ارتش به ادامه قتل و غارت اوباش سازمان یافته میدان داد و سرکوب منظم را نیز خود برعهده گرفت و با شقاوت تمام به اجرا گذاشت. چون زندان ها برای انبوه دستگیرشوندگان جا نداشتد و امکان زندان ساختن هم نبود، دستگیرشدگان را اعم از روستائی متقاضی زمین، از معلم زبان ترکی، از کارگر عضو سندیکا، از پرستار بیمارستان، از کتابدار کتابخانه و بازیگر تآتر، از دانش آموز و پیر جوان بدون محاکمه و فوت وقت، دسته دسته تیرباران کردند. اوباش آدمکش و مزدوران مرتجعین را برای گرفتن جشن پیروزی ، به نام « مردم میهن پرست وشآهدوست آذربایجان» به خیابان ها ریختند… کتاب های ترکی را در میادین ریختند و مثل نازی ها سوزاندند ، روی خون و در برابر اجساد مردم آذربایجان رژه رفتند، عربده کشیدند و شادی کردند، عکس گرفتند و اینگونه … تاریخ نوشتند!
***
در تاریخ نویسی شان، جنبش مردم آذربایجان را که میخواستند خود بر سرنوشت شان حاکم شوند و امورات خود را خود اداره کنند در این افسانه خلاصه کردند که شوروی خاک میهن را جدا کرده بوده، ولی به رهبری شاهنشاه محبوب و با جانبازی های “میهن پرستان”، آذربایجان از چنگ اهریمن نجات داده شده و به آغوش میهن برگشته است.
اما شوروی چرا بایست توانائی آن را می داشت که چنان ” غائله ” ای را در کشور شاهنشاهی ایران به راه بیاندازد؟ تاریخ نویسان پان ایرانیست هیچ دلیلی جز ” وطن فروشی و اجنبی پرستی مشتی خائن” ارائه نمی دهند. اما چیزی که به آن ” غائله آذربایجان” نام می دهند، در واقع، قصد شوروی برای جدا کردن آذربایجان نبود، بلکه اراده مردم آذربایجان به حاکم شدن بر سرنوشت خویش و اداره امور به دست خود بود، چیزی که در بیانیه ۱۲ شهریور فرقه دموکرات آذربایجان اعلام شد و کارنامه عملی حکومت کوتاه یکساله فرقه مستند تاریخی آن است. آنچه پان ایرانیست های پان فارس ” غائله” اش نامیده اند، عبارت بود از : احیای هویت ملی؛ حق خودمدیرتی در سرزمین آذربایجان؛ حق انتخاب مسئولان و مدیران ایالتی و ولایتی از میان اهالی؛ داشتن مجلس نمایندگان منتخب مردم آذربایجان؛ حق رای به زنان ( که برای نخستین بار در حکومت ملی آذربایجان عملی شد) ؛ شرکت دادن زنان در کارهای اجتماعی؛ داشتن سهم نمایندگان متناسب با جمعیت آذربایجان در پارلمان تهران؛ آموزش به زبان ترکی تا کلاس سوم و از آن پس به هر دو زبان ترکی و فارسی؛ مکاتبات و مکالمات در ادارات و مدارس و دادگاه های آذربایجان به زبان قابل فهم و تکلم برای مردم، یعنی ترکی؛ انتشار روزنامه ها و مطبوعات و کتاب ها و برنامه های رادیوئی به زبان مردم یعنی ترکی؛ مبارزه با بیسوادی؛ ایجاد دانشگاه های پزشکی، کشاورزی، دانشسرای تربیت معلم؛ ایجاد کتابخانه و قرائتخانه عمومی؛ درخواست اختصاص بیش از نیمی از در آمد ارسالی به مرکز، به مصرف نیازمندی های خود آذربایجان؛ مدیریت دولت دموکرات بر روابط مالک و رعیت به نحوی که دهقان زندگی شایسته ای داشته و مالک نیز به ادامه کار اش امیدوار باشد؛ تقسیم املاک مالکانی که یا فرار می کنند یا درآمدهای حاصل از دسترنج دهقانان را در تهران صرف خوشگذرانی می کنند و حاضر نیستند به آذربایجان برگردند میان دهقانان؛ حمایت از سندیکای کارگری و حقوق کارگران؛ پائین اوردن قیمت ارزاق ؛ احداث سیستم های آبرسانی به شهر تبریز که اهالی اش آب متعفن و کرم آلود آب انبارهای گندیده را می نوشیدند؛ احداث بیمارستان و اقدامات در راستای بهبود وضعیت بهداشتی و سلامتی مردم؛ احداث جاده ها و خیابان های جدید؛ آغاز آسفالت کردن خیابان ها؛ تاسیس رادیو تبریز؛ افتتاح نخستین سالن تآتر؛ ایجاد موزه و باغ و فضای سبز در شهر تبریز … باید یاد آوری کرد که حکومت ملی فرقه دموکرات در این میان، نه تنها حتا یک مشت از خاک آذربایجان را به شوروی واگذرا نکرد بلکه بسیاری از این اصلاحات انقلابی و اقدامات را با تسهیلات و کمک های دریافتی از شوروی انجام داد چون حکومت مرکزی هرگز حاضر به اجرای چنین برنامه هائی در آذربایجان نشده بود. اگر زمینه چنین نیازهای حیاتی وجود نمی داشت، اگر سرکوب های سیاسی و فرهنگی و زبانی و تبعیض های اقتصادی وجود نمی داشت، اگر هویت و زبان آذربایجانی انکار و تحقیر نمی شد، زمینه ای برای نفوذ شوروی وجود نمی داشت.
نباید فراموش کرد که در آن دروه تاریخی، شوروی، قطب و قبله آمال زحمتکشان و محرومین و سرکوب شدگان سراسر دنیا حتا در قلب زحمتکشان و کارگران و روشنفکران وفیلسوفان و هنرمندان مترقی حتا در اروپا و آمریکا هم بود. علاوه بر جاذبه انقلاب اکتبر، حماسه استالینگراد و پیروزی شوروی بر فاشیسم هیتلری به رهبری استالین، شوروی را به نیروی رهائیبخش در چشمان زحمتکشان و مردمان مترقی تبدیل کرده بود. جنبش آزادیخواه و عدالت طلب آذربایجان نیز در چنان فضائی امید یاری از همسایه ” رهائیبخش” اش داشت. ( ” ما ز یاران چشم یاری داشتیم ؛ خود غلط بود آنچه می پنداشتیم”)
با اینحال، در ایران و بخصوص در آذربایجان، موضوع نه اساسا ناشی و ملهم از نقش و تآثیر روانی شوروی یا حتا مداخلات مستقیم آن، بلکه تراکم همه مسائل اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی درحد اشباع و احتراق در آذربایجان ( و نه فقط در آذربایجان) بود. شوروی در چنین زمین مستعدی می توانست بذری بکارد. و این بذر، مستقل از اهداف و منافع شوروی، به خودی خود نیز در انطباق با نیازهای حیاتی و دموکراتیک سرکوب شده مردم آذربایجان به دست استبداد رضاشاهی و محمد رضاشاهی و ناسیونالیسم ایرانی پان فارس بود. آذربایجانی تحت رژیم پان ایرانیست مبتنی بر پان فارسیسم، در سرزمین آبإ و اجدادی خود غریبه بود و هنوز هم هست. حق نداشت و ندارد زبان خودش را بیاموزد به همان زبان آموزش ببیند. معنی این سرکوب زبانی را اندکی و فقط اندکی فارس زبانانی می توانند بفهمند که به هر دلیلی مجبور به مهاجرت به خارج از ایران شده اند و زبان خارجی ها را نمی فهمند و آن ها زبان ایشان را. حتا برای خرید نان درنانوائی مشکل دارند، عوضی حرف می زنند و مسخره می شوند، برای هر کار ساده اداری به مترجم نیاز دارند. همه جا دنبال دکتر ایرانی می گردند تا دردشان را بتوانند توضیح بدهند. این پان فارس ها اگر انسان های فهیمی باشند باید بفهمند که ممنوع کردن زبان مادری و اجبار به خواندن و گفتار به زبان دیگر، آن هم در سرزمین اجدادی خود، یعنی چه! بلی، آذربایجانی ها در رژیم پهلوی و جانشین دینی اش جمهوری اسلامی در سرزمین خود همچون غریبه های زبانی و فرهنگی زیسته و زجر کشیده و تحقیر شده اند.
و اما در باره تحقیر هویتی و زبانی آذربایجانی ها!
نه همه ولی بسیاری از فارس ها، آذربایجانی ها را ” ترک خر” می خواندند و برایشان جوک می ساختند و می سازند چون در ایدئولوژی پان فارس، انسان فقط فارس و آریائی یا سر سپرده فارس می تواند باشد. البته در رژیم های ناسیونالیست ایرانی مبتنی بر پان فارسیسم، اعم از پهلوی و اسلامی اش، هر فرد و نهاد ترک و آذربایجانی از هرگونه تبعیض و مانع و محرومیتی معاف است و می تواند مثل فارس ها به بالاترین مقام ها و مناصب علمی و دانشگاهی و اقتصادی و نظامی و پلیسی و امنیتی و سیاسی و حتا به نخست وزیری و ریاست جمهوری و پادشاهی هم برسد، منتها به این شرط که عمیقا پان ایرانیست و پان فارس باشد، تمامیت ارضی ایران را ” اشهد ” خود بداند و طرفدار سرکوب بی چون و چرا و خفه ساختن خونین هر ندای حق تعیین سرنوشت و خود گردانی و خودمدیرتی سرزمینی اتنی ها باشد. تعداد چنین مسئولین طراز اول کشوری و روشنفکران و نویسندگان و شاعران و هنرمندان نامدار آذری تبار بی شمار است، تنها کافی است لیست دراز نخست وزیران و استانداران و فرمانداران و شهرداران آذربایجانی نوکر پان ایرانیست ها و نویسندگان و هنرمندان و دانشگاهیان و سیاست ورزان و حزبی های از راست و مرتجع تا چپ و انقلابی و رادیکال مدافع سرسخت پان فارسیسم از دوره رضا شاه تا به امروز نگاهی بیاندازید. البته گفتن این هم لازم است که در فرهنگ پان فارس، بالاترین مقام و با کفایت ترین مسئول با تبار آذری، اگر هنگام فارسی حرف زدن لهجه داشته باشد، مستحق استهزا و تحقیر است. حتا استاد دانشگاه و وزیر و نخست وزیر و ارتشبدی که فارسی را با لهجه ترکی حرف می زند، در چشم پان فارس، شخصی است گرچه محترم که تنبان اش افتاده و باید عیب اش را با انگشت نشان داد و خندید.
***
باری، وقتی پرده نمایش در ۲۱ آذر ۱۳۲۵ افتاد، چه چیزی نجات پیدا کرد؟ آذربایجان از “چنگال اهریمن “؟ نه، آنچه با سقوط پیشه وری و فرقه دموکرات و حکومت ملی آذربایجان نجات پیدا کرد، آذربایجان نبود، نجات شووینیسم ایرانی بود از پذیرش هویت های ملی اتنی های ساکن ایران. نجات دیکتاتوری مرکز و سلطه گری فارس از دموکراسی خواهی و عدالت طلبی پیرامونی شدگان به عُنف، و از خود مختاری و خود مدیریتی سرزمینی؛ نجات سروری و سلطه فارس بر غیر فارس؛ نجات مرکز از کابوس بیداری و حق طلبی پیرامونی شدگان. جوهر قضیه در این پرسش و پاسخ کوتاه میان استالین و قوام بیان شده است:
استالین: «مسئله آذربایجان از امور داخلی ایران است و در حالی که آذربایجانی ها خواهان استقلال نیستند و تنها خودمختاری می خواهند، پس چرا ایران برای این موضوع نااحت می شود؟»
قوام: « اگر به آذربایجان خودمختاری اعطا شود، ولایات دیگر نیز تقاضای خودمختاری خواهند کرد.»
برای پان ایرانیست ها هر حرفی از حق خود گردانی و خود مدیریتی اتنیکی و سرزمینی، ” غائله” است، ” تجزیه طلبی” است و مستحق خونریزی. برای آن ها کشور ایران یک ملت دارد، و آن ملت جعلی رضا شاه ساخته است. ایران یک صاحب دارد و آن فارس است. ملت ایران تنها یک زبان دارد و آن زبان فارسی، زبان فردوسی و سعدی است. ایران فقط یک مختار دارد و آن فارس و پان فارس مرکز نشین است. هرکس بجز این بیاندیشد ” متجاسر” و ” وطن فروش” و ” تجزیه طلب”است و خون اش حلال!
***
پیشه وری و فرقه دموکرات و حکومت ملی آذربایجان را دستساز و وابسته و متکی به شوروی معرفی کردن سیاهترین دروغ است. مداخلات و کمک ها و حمایت ها و حتا دیکته کردن های شوروی، هرچند بخشی از واقعیت است، ریشه پیشه وری از تاریخ پیروزی ها و شکست های آذربایجان، در سربلندی های تاریخی و سرکوب شدگی ها و تحقیر شدگی های آذربایجانی ها آب می خورد. پایگان پیشه وری و جنبش اش توده های مردم بودند، تکیه گاه و منبع الهام او مردمی بودند که او آنانرا با تکیه بر اراده و اختیار دموکراتیک خودشان سازمان داده بود. پیشه وری نه تنها بنده نبود، ملتی را از ذلت بندگی به عزت دفاع از حق تعیین سرنوشت خود بالا کشید.
پهلوی ها گور خود را گم کرده اند ( هرچند که شاهزاده ی وارث حکومت پان ایرانیست و شووینیسم فارس پهلوی ها در رویای جشن گرفتن ” روز نجات آذربایجان” در ایران است) ؛ استالین و پیشه وری برای ابد خفته اند؛ نظام فاشیسم شیعه همچنان بر داربست پان ایرانیسم و پان فارسیسم پهلوی ها تکیه داده و حکم می راند. اما آذربایجان در طلب حقوق سرکوب شده ملی و دموکراتیک اش زنده است و نفس می کشد. پیشه وری را هنوز در زندان های آذربایجان و تهران به بند می کشند و در وجود محبوسان آذربایجانی و بویژه عباس لسانی که متاسفانه در چنگال بیماری کرونا -۱۹ گرفتار اش کرده اند، به قتل میرسانند. همین زندان ها گواه زنده بودن پیشه وری و راه پیشه وری و زنده بودن اذربایجان است.
شهاب برهان 20 آذر ۱۳۹۹
___________________
در تهیه این مقاله بویژه از دو کتاب ارزشمند زیر که حاوی اسناد معتبر اند بهره فراوان برده ام:
- ۱- « فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان» ( به روایت اسناد محرمانه آرشیوهای اتحاد جماهیر شوروی) نویسنده: جمیل حسنلی – مترجم: منصور هُمامی – نشر نی
- ۲- « روابط جمهوری کردستان و آذربایجان» ( مبتنی بر گزارشات، مکاتبات و اسناد محرمانه کنسولگری های آمریکا در تبریز و رضائیه و سفارت آمریکا و دیگر اسناد)
نویسنده: ریچارد. آ. موبلی
ترجمه به انگلیسی: حسن قاضی – ترجمه از انگلیسی به فارسی: اسماعیل بختیاری – واشینگتن . دی. سی. ۱۹۷۹

کمونیست آینده خواهد داشت…اگر از گذشته رهایش کنیم:نویسنده Bernard Vasseur برگردان باقر جهانباني
برنار وسور فیلسوف در آخرن کتاب خود که توسط انتشارات اومانیته منتشر شده تحولات جاری جهان پیرامون ما را تحلیل می کند. همه چیز بشریت را به خروج از سرمایه داری فرامی خواند، از بحث های روشنفکری گرفته تا جنبشهای اجتماعی یا بحران سلامتی در دوران جهانی شدن.
شما در کتاب « کمونیست آینده خواهد داشت…اگر از گذشته رهایش کنیم»(١) مسیری را دنبال می کنید که شما را به ایده کشف مجدد مارکس می رساند. این را چگونه توضیح می دهید ؟
برنارد واسور: در واقع ، با نگاهی به رویدادهای جهان امروز و آنچه نوشته و یا اندیشه می شود، چیزهای نوینی یافتم. سی سال پیش ، وقتی به ویترین کتابفروشی ها نگاه می کردید ، نمی توانستید حتی یک کتاب از مارکس پیدا کنید. با این فیلسوف آلمانی مانند یک جسد مرده رفتار میکردند. او مترادف بود با شکست کشورهای سوسیالیستی و اتحاد جماهیر شوروی. برعکس در حال حاضر، ما شاهد نوعی شکوفایی باور نکردنی کتاب های مارکس و کتاب هائی در باره مارکس هستیم. با ترجمه های تازه و نوشته هائیکه در جوانی ازآنها بی خبر بودیم آشنا می شویم. ما در حال کشف مجدد و پر قدرت مارکس و انگلس هستیم. در جنبش کارگری فرانسه مدتهای طولانی افکار مارکس به دو بعد مجزا تفکیک می شد. ما در او متفکر ضد سرمایه داری و مبارزه طبقاتی را می دیدیم و اغلب فراموش می کردیم که او همچنین متفکر کمونیسم است، آنچه او آنرا «جامعه بی طبقه» یا حتی« پایان تاریخ بدوی جامعه بشری» می نامید. یک «جامعه بی طبقه» جامعه ای بدون سلطه گر و بدون افرادی تحت سلطه بود.این مطلب، هنگامی سریعا قابل درک است که به نابرابری های گوناگون ( و نه فقط درآمد) فکر کنیم که در حال انفجار است و غیرقابل قبول. کمونیسم هدف رهایی انسان است. بنابراین مطمئناً « روز موعود» نیست ، اما در واقع یک انقلاب است. ایده تغییر تاریخ بشریت ا ست که هر انسان تصمیم می گیرد ، به طور جداگانه و جمعی ، برای کنترل زندگی خود مبارزه کند و درباره کار خود تصمیم بگیرد. در اینجا بخش نخست مانیفست حزب کمونیست را یادآوری می کنم:« تاریخ هر جامعه تا به امروزفقط تاریخ مبارزات طبقاتی بوده است.» مارکس همچنین مسئله تحول واقعی، تغییر شیوه خلق بشریت و نجات « انسان » آنچنان که در سرود معروف انترناسیونال برآن تاکید شده است، را مطرح می کند. به باور من می بایست این دو بعد را با هم سازگارکرد و در تفکر« ضدیت» متوقف نشد و در عین حال به « ایجاد» نیز اندیشید. ما با جامعه سرمایه داری می جنگیم و در عین حال برای تغییر تمدن فعالیت می کنیم. و علاوه بر این ، چالش های فعلی به گونه ای است که ما نمی توانیم فقط قدرت یا دولت را تغییر دهیم ، ما به یک تغییر عمیق و تمدنی نیاز داریم. اضافه می کنم، زمانی که موفقیت روشنفکرانی مانند آلن بدیو ، اتین بالیبار ، فردریک لوردون ، دیوید گرابر ، برنارد فریو و غیره … و حتی توماس پیکتی را می بینیم که هریک با روش و در محدوده خویش از مارکس و کمونیسم صحبت می کنند، میتوان شگفت زده شد که کمونیستها و حزبی که بدرستی می خواهد همچنان کمونیست بماند، بیشتر از دیگران خود را وارث ندیشه های مارکس معرفی نمی کند و به «کمونیسم» کمتر اشاره دارد. همین تناقض است که باعث شد من این کتاب را بنویسم:«یک تلاش دیگررفقا»
به چه دلیل مارکس امروز کاملاً باب روز شده است؟
برنارد واسور: من در مورد بسیاری از کارهای روشنفکری صحبت کردم. اما اگر به آخرین مبارزات اجتماعی و بحران ویروس کرونا نگاه کنیم ، باز سایه مارکس را می بینیم. اعتصاب بسیار طولانی کارکنان بهداشت بویژه در بیمارستانها را به یاد آوریم ، من این شعار آنها را بخاطر دارم:« دولت پولهایش را می شمارد و ما مردگان را ». میتوانیم ببینیم که این هشدار امروز در بحبوحه همه گیری بر چه حقیقتی دست می گذارد. در دوره قبل ، این شعار به این معنا بود که سلامتی « کالا » نیست. شما نمی توانید بیمارستان دولتی را مانند یک شرکت سرمایه داری تحت دیکتاتوری اعداد اداره کنید، آنچه که آلن سوپیوآنرا « حاکمیت اعداد» می نامید. به جلیقه زردها باز گردیم. آنها نابسامانی زندگی ، فقر کسانی که کار می کنند ولی دیگر نمی توانند از راه کارشان امرار معاش کنند را به صحنه آوردند و مسئله نابرابری ها و نمایندگی سیاسی فرودستان و« هیچ بودگان» را مطرح کردند. اینجا نیز می توان سایه مارکس، با قرار دادن مجدد سیاست در مرکز تفکر کمونیستی را مشاهده کرد. آنچه غالباً در فرانسه «زوال دولت طبقاتی» نامیده می شود. مثال سوم ، جنبش بازنشستگی: همه درک کردند که پروژه دولت این بوده که ما مدت بیشتری کار کنیم. در یک رژیم سرمایه داری ، این به معنای استثمار طولانی مدت تر است. واقعیت زندگی طولانی تر بشر به طعمه ای برای سود آوری بیشتر تبدیل شده. در اینجا نیز سایه مارکس و ایده او در مورد کمونیسم پدیدار می شود. این پدیده فقط در محافل روشنفکری مورد بحث نیست، این ایده ها امروز در درون جنبش اجتماعی نیز متولد می شوند. همه اینهاست که باعث می شود من بگویم کمونیسم امروز کاملا باب روز شده ا ست.
وهمچنین با بحران سلامت و چالش های آب و هوایی روبرو هستیم. شما همچنین مقاله کوتاهی در اومانیته تحت عنوان «اندیشیدن به جهانی نو. پس از سرمایه داری» منتشر کردید. چگونه بحران سلامتی ومحط زیستی گذار از سرمایه داری را مطرح می کند ؟ و چگونه می توان آن را در عصر جهانی سازی نئولیبرال به سرانجام رساند ؟
برنارد واسور: در مورد ویروس کرونا بسیار در مورد روز بعد صحبت پرچانگی شد، من به نوبه خود از « سیستم بعد» یعنی آنچه پس از سرمایه داری است صحبت کردم. این مبارزه در حال حاضر برای برون رفت از سرمایه داری است که مارکس آن را کمونیسم توصیف می کند، نه یک افق دوردست ، ونه یک ایده آل شگفت انگیز یا یک الگوی اجتماعی که تصویر جامعه ای در آینده را مانند یک جزوه توریستی ارائه می دهد. بنابر این تفکر خروج از سرمایه داری، مترادف با تمدن نوین در حال ظهور است.
متخصصین بیماری هایی که از حیوانات به انسان منتقل می شوند، برای توضیح همه گیری روند تولید مد رن سرمایه داری را زیر سوال میبرند. با این حال سرمایه داری اکنون بدون هیچ مانع و کنترلی، بیش از هر دوران تولیدی دیگر، شتابان بر جوامع مسلط می شود. سرمایه داری در این مسیر بی منازع نمی تواند مسئولیت های خود را پنهان کرده یا بپوشاند و ما می توانیم مانند مارکس در زمان خود آنرا زیر سوال بریم.
همه گیری که با پراکندن بیماری و مرگ جهان را هدف قرار داده و روندی دردناک و کشنده را تحمیل می کند برای همه قابل مشاهده است. اگر می خواهیم بدون ترس به زندگی خود ادامه دهیم ، باید جلوی این تمدن زدایی گرفته شود. در پشت جهانی شدن سرمایه ، یعنی رویای جنون آمیز تحمیل روش زندگی غربی به کل کره زمین ، اساسی ترین انگیزه های همیشگی سرمایه داری پدیدار می شوند: اراده سیری ناپذیر قدرت ، رقابت وحشی ، نابرابری ، فتیشیسم پول(پول مذهبی). دیر زمانی است که به این مسائل آگاهیم ولی امروز آنها به شکل تکان دهنده ای گسترش یافته و قابل مشاهده اند. در اینجا نیز خروج از سرمایه داری نقطه مشترک خوبی است. سرانجام ، فاجعه های زیست محیطی در پیش است و آنها نیز قابل مشاهده هستند: زمین در حال گرم شدن است ، کلاهک های قطبی و یخچال های طبیعی در حال ذوب شدن هستند ، منابع طبیعی کمیاب می شود. برای همه اینها نیز، خروج از سرمایه داری ضروری است.
آیا سرمایه داری با توسعه بازار سبز می خواهد به خود وجهه محیط زیستی ببخشد؟
برنارد واسور: من در کتاب خود نشان می دهم که یک سرمایه داری سبز غیرقابل تصور است. در واقع عملیاتی در حال انجام است تا بازاریابی سبز پیرامون محیط زیست انجام شود. اما سرمایه داری نمی تواند جستجوی سود و الزام های محیط زیستی را با هم آشتی دهد: فعالیت هزاران شرکت خصوصی با کنترل اجتماعی بر رعایت استانداردهای محیط زیستی سازگار نیست همانطور که سودآوری مالی که اساسا امری کوتاه مدت است با تعادل طبیعت بر روی زمین که فقط در طولانی مدت میسر می شود. اگر مارکس را رها از قرائت تحمیل شده در قرن نوزدهم و بیستم مطالعه کنیم- قرائتی که ابتدا توسط سوسیال دموکراسی آلمان و سپس اتحاد جماهیر شوروی انترناسیونال سوم مسلط شد- متون کاملاً پیشگام مارکس را خواهیم یافت. ژان بلامی فوستر این مطلب را کاملا در کتاب « مارکس طرفدار محیط زیست»(انتشارات آمستردام ٢٠١١) نشان میدهد. تولید گرائی که به مارکس نسبت میدهیم در کارهای او یافت نمی شود ، برعکس ، او در چندین متن کتاب سرمایه از تعادل در طبیعت سخن می گوید. اما این همان چیزی است که در شوروی از استاخانوویسم- ستایش یک کارگرکارآمد- از تفکر او برداشت شده است. به همین دلیل است که می گویم کمونیسم آینده دارد ، به شرط آنکه از سنت های گذشته خلاص شود. مارکس متفکر کمونیسم را از مارکس مبارز طبقاتی تفکیک نمائیم.
در مورد « آزاد شدن کمونیسسم از گذشته خود» شما بر این واقعیت اصرار دارید که سوسیالیسم و کمونیسم اغلب با هم اشتباه می شد. منظورتان چیست ؟
برنارد واسور: در واقع ، یک ناهنجاری – یک شیادی تاریخی – در توسعه جنبش کارگری و کمونیستی وجود دارد. تکرار می کنم: مارکس و انگلس متفکران کمونیسم هستند. اما آنچه که به مدت دو قرن غالب بود ، کلمه «سوسیالیسم» بود، هم در سوسیال دموکراسی آلمان و هم در سوسیالیسم شوروی. این دو واژه امروز هم مترادف محسوب می شوند. آیا مارکس آنها را شناسایی کرده است ؟ من فکر نمی کنم و سعی در نشان دادن آن دارم. در سال ١٨٤٨ ، مارکس و انگلس مانیفست حزب کمونیست را نوشتند. پس از آن ما خواستار سوسیالیسم شدیم، به نظر من بین این دو، اختلاف در هدف و خواست و ابزار سیاسی وجود دارد. به عنوان مثال ، سوسیالیسم از اعتقاد خود به دولت به عنوان موتور پویایی اجتماعی رنج می برد ولی کمونیسم چنین نیست. کمونیسم بر اساس اعتقاد مارکس هرگز در بوته آزمایش قرار نگرفته است.
اما چگونه پس از سرمایه داری ، کمونیسم می تواند اولین مرجع تغییر باشد ؟
برنارد واسور: در سال ١٩٩٢ ، فوكویاما در کتاب «پایان تاریخ و آخرین انسان» ، جهانی را به تصویر كشید كه در آن سرمایه داری پیروزمندانه به« همزیستی تنگاتنگ» اقتصاد بازار و دموكراسی پارلمانی دست می یابد. زمان چنین شوق وشوری پایان یافته است. با این حال ، آنچه بر مبارزات اجتماعی سنگینی می کند این ایده است که گویا آنچه در قرن ٢٠ فروپاشید کمونیسم بود. بنابراین اگر کمونیسم مرده باشد ، هیچ چیز دیگری به جز سرمایه داری نمی تواند وجود داشته باشد. و این به طور جدی تمام جنبش های اجتماعی فعلی را از پا انداخته و در حالت دفاعی قرار می دهد. فقط می توانیم در «مخالفت» با آن از خود دفاع کنیم و چیزی «برای» پیشنهاد نداریم. من معتقدم اگر کسی تصمیم بگیرد از کمونیسم همانطور که مارکس میگفت صحبت کند ، همه چیز می تواند تغییر کند. مارکس در کتاب سرمایه چنین می نویسد: «کمونیسم شکل برتری از جامعه است که اصل اساسی آن رشد کامل و آزاد هر فرد است.» اما اگر به آنچه در قرن بیستم اتفاق افتاده است نگاه کنیم، چیزی که کمونیسم نامیده می شد در واقع باید « شکست کشورهای سوسیالیستی» نام می گرفت و هیچ ربطی با « رشد کامل و آزاد هر فرد» نداشت. لوسین سو در جلد اول کتاب کمونیسم(٢٠١٨) سنگ بنائی نهاده است که می توانیم از آن در این مورد الهام بگیریم. با توجه به جهانی که ما را احاطه کرده ، باید از خلا و بن بست فکری سرمایه داری استفاده کنیم. زمان آن رسیده است که مارکس و کمونیسم را به بحث عمومی وارد کرده و این ایده را که دو راه برای بشریت وجود دارد را دوباره از نو بسازیم. ما تا ابد محکوم به سرمایه داری نیستیم. راه دوم، یعنی رهایی انسان که از سه قرن پبش کمونیسم نامگذاری شده، آینده دارد.
(١)-کمونیسم آینده دارد … اگر آن را از گذشته رها کنیم ، توسط برنارد واسور ، انتشارات انسانی ، ٣٤٤ صفحه ، ١١.٥٠ یورو.
Bernard Vasseur

سِوِن ولتر: چرا کمونیست هستم؟ ترجمه نادر ثانی
سِوِن ولتر: چرا کمونیست هستم؟ – ترجمه نادر ثانی
“مسئله در اساس خود به این گونه است که در میانه میدان دنیای امروز که سرشار از قهر، ستم، تحقیر از ما بهتران، آز و طمع سیرناشدنی ثروتمندان، ترور امپریالیستی و تهدید جدیای که از جانب سرمایهداری جهانی در برابر ادامه حیات انسانها در این کره کوچک بینوا در کهکشانی بینهایت قرار گرفته است ، باید ارزش و صداقت خود را حفظ کرد.”
بدینوسیله برگردان به فارسی نوشته کوتاهی از “سِوِن ولتر”، هنرمند سرشناس و انقلابی سوئد را که روز سهشنبه ۲۰ آبانماه 1399 (۱۰ نوامبر ۲۰۲۰) در پیامد دچار شدن به بیماری کُرونا درگذشت را در اختیار شما میگذارم. این نوشته نخستین بار در یک بروشور انتخاباتی از حزب کمونیست سوئد در سال ۲۰۰۶ به چاپ رسیده بود.
بسیاری از مواقع این پرسش در برابرم گذاشته شده است:
“چگونه تو که هنرپیشه بسیار خوبی هستی و به نظر میآید که انسان خوبی باشی، میتوانی عضو حزب کمونیست باشی؟”
پارهای از مواقع این پرسش به شکلی پرخاشگرانه و آزاردهنده مطرح میشود:
“به گمانم عقلت سر جایش نیست، مگر نه؟”
در چنین مواقعی چارهای جز آن نیست که پاسخی جز به عنوان نمونه این گونه داده شود:
“برو استراحتی بکن تا مستیات بپرد!”
اما اغلب مردم به راستی میخواهند بدانند. آری، در اغلب حیرتآوری مردم به راستی میخواهند بدانند. درست مانند آن که گمان بردهاند که چیزی را متوجه نشدهاند. و من معمولاً این گونه پاسخ میدهم:
“مسئله در اساس خود به این گونه است که در میانه میدان دنیای امروز که سرشار از قهر، ستم، تحقیر از ما بهتران، آز و طمع سیرناشدنی ثروتمندان، ترور امپریالیستی و تهدید جدیای که از جانب سرمایهداری جهانی در برابر ادامه حیات انسانها در این کره کوچک بینوا در کهکشانی بینهایت قرار گرفته است ، باید ارزش و صداقت خود را حفظ کرد.”
و مسئله دارای یک بُعد نظریست:
چگونه یک فرد میتواند در دنیایی که دستهای شرکتهای بزرگ در همه جا که کوچکترین امکان سود بردن بیشتر وجود دارد به وجود آورنده گرسنگی، بیماری و مرگ عمومی در همه گوشه دنیای ما ـ بیش از همه در جهان فقیر اما نه تنها در آنجا ـ میباشند، چشمان خود را ببندد؟ چگونه یک فرد میتواند این را ببیند و نخواهد که کاری برای پایان بخشیدن به آن به انجام برساند؟
در چنین زمانی باید با خودمان، در همینجا و در همین لحظه کنونی آغاز بکنیم. از اینروست که من کمونیست هستم.
بالاسریها، نخبگان، تاکنون از خود هیچگونه خواست یا عملی جز حفظ ناعدالتیها، آنگونه که هستند نشان ندادهاند. و به راستی چگونه میتوانند جز این کنند؟ قرار گرفتن تحت ستم طبقاتی و شکاف طبقاتی اساسیست که سیستم سرمایهداری بر آن بنا شده است. درست آنچه که قطب مطلق معکوس عدالت است.
من کمونیست هستم، چرا که میخواهم تلاش کنم که مبارزی در راه عدالت باشم. تا آنجا که میتوانم. در دوران کوتاهی که در حیات هستم.
اما بیش از همه چیز به دلایل احساسی کمونیست هستم. این احساس را با پوست و استخوان خود احساس میکنم. وقتی در برابر دروغ ها و خیانت های آنانی قرار میگیرم که گویا وظیفه تمامی حیات خود کردهاند که به هر بهایی که باشد قدرت خود و مقام بالای خود در جامعه را حفظ کنند، میخواهم بالا بیاورم. اما همزمان زمانی که بادهای سردی را که به جانب من میوزند، زمانی که میبینم که این بادها از جانب آنان که با پیکرهای فربه شده از بهرهوری خود در سالنهایی تهی از هوا مینشینند، از جانب وحشیان بمبارانکنندهای که در معابد بیروح خود تنهایند، از جانب تمامی کلاهبرداران و جنایتکارانی که رهبری سرنوشت جهان را در دست دارند میآید، دلم برایشان میسوزد.
من کمونیست هستم چرا که میخواهم خود را یک انسان ببینم. من کمونیست هستم چرا که میخواهم همه بدانند که چه موضعی دارم. من در همبستگی با انسانیت و در ایمان به زندگی، کمونیست هستم.

اسلاوی ژیژک: کاپیتالیسم و تهدیدهای آن
کاپیتالیسم و تهدیدهای آن
اسلاوی ژیژک
?مردم از من می پرسند “تو چطور می توانی یک مارکسیست باشی درحالی که کاپیتالیسم در همه جا در حال رونق و شکوفایی است؟” بi نوعی من هم با آنها موافق هستم. تمام پروژه های بزرگ چپی در قرن بیستم شکست خورده اند و کمی پارادوکسیکال است که امروزه بزرگترین کشورهای کمونیستی مانند چین و ویتنام بزرگترین و کارآترین مدیران کاپیتالیسم هستند.
?وقتی من جوان بودم و دولت های رفاه اروپای غربی عملکرد خوبی داشتند چپ ها پیش بینی میکردند که بحرانی روی خواهد داد. اما وقتی که بحران روی داد چپ قادر به ارائه هیچگونه پیشنهاد جایگزینی نبود. امروزه در عمل کاپیتالیسم دموکراتیک در بحران است و آنچه در حال جایگزینی آن می باشد را میتوان “کاپیتالیسم با ارزش های آسیایی” نامید، به معنی کاپیتالیسم خودکامه تر مانند چین و روسیه.
?بنظر من بخشی از غایت انگاری مارکسیسم باید کنار گذاشته شود. من هم مانند مارکس تحسین کننده کاپیتالیسم هستم. مارکس از کاپیتالیسم متنفر نبود بلکه مبهوت آن بود. برای کاپیتالیسم قرار داشتن در وضعیت بحران کاملا نرمال است. مارکس میگفت این دینامیک امپریالیسم نو نشان میدهد کاپیتالیسم در آخرین مراحل خود است. سپس لنین گفت امپریالیسم آخرین مرحله از کاپیتالیسم است، و سپس مائو گفت …
?اما در عمل پس از هر مرحله کاپیتالیسم بهتر و بهتر می شود. این وضعیت عدم تعادل دائم کاپیتالیسم سم هرگونه سیستم و رژیم دیگری است. همچنین بعضی گله می کنند که کاپیتالیسم نابودگر فرهنگ ها و سنت هاست، اما این ادعاها همه بیهوده هستند. من همچنین فکر میکنم سیستم نئوکینزی چپی دولت رفاه در شرایط جهانی سازی کنونی کارآیی ندارد. دولت رفاه در دولت/ملت قوی کارکرد دارد و در بازار جهانی امروزی موفق نیست.
?اما آنچه من میخواهم بپرسم اینست که آیا محدودیت هایی برای کاپیتالیسم می توان متصور شد؟ چه مسائلی وجود دارند که کاپیتالیسم در درازمدت قادر به حل آنها نیست؟ پاسخ مسائل حوزه عمومی هستند.
?یکم -اکولوژی. کاپیتالیسم بر این پایه شکوفا می شود که طبیعت در نهایت خود را با شرایط جدید انسانی از جمله آلودگی هوا و نابودی جنگل ها و غیره تنظیم کرده و تعادل دوباره برقرار می شود. اما شرایط امروزی جهان متفاوت است.
?دوم-بحران ها. چند سال پیش در پی حادثه فوکوشیما دولت ژاپن در ابتدا تصور می کرد باید کل جمعیت سی میلیونی توکیو را تخلیه کند. کاپیتالیسم و بازار به تنهایی قادر به کمک به مردم در چنین شرایطی نخواهد بود بلکه نیاز به عملکردی جمعی است.
?سوم-جاماندگان. کاپیتالیسم جهانی مانند گنبدی است که مثلا یک چهارم مردم دارای رفاه نسبی درون آن هستند و بقیه بیرون. و کاپیتالیسم متمایل به افزایش آن جمعیت بیرونی است.
?چهارم-حقوق معنوی. ثروت افرادی مانند بیل گیتس و مارک زاکربرگ از سود و بهره کشی نیست بلکه چیزی است که من آن را خصوصی سازی عرصه عمومی مینامم. آن ها مالک چیزهایی هستند که اکنون عرصه عمومی ماست و ثروت آنها از گرفتن اجاره (Rent) از ما تامین می شود، اجاره ای که به من و شما اجازه می دهد در عرصه عمومی خود (ایمیل و ارتباطات دیجیتالی) حضور داشته باشیم. حتی نگران کننده تر اینست که به قول جولیان آسانژ گوگل امروز مشابه یک سازمان امنیت ملی NSA خصوصی است. اینها حجم عظیمی از اطلاعات ما را در اختیار دارند که به آنها قدرتی ترسناک در عرصه سیاسی می دهد.
?پنجم-بیوتکنولوژی. پیشرفت های علمی در این رشته تاکنون قادر به دستکاری ذهن موش ها بوده است و در آینده می تواند در مورد انسان هم بکار گرفته شود. بخش ترسناک آن اینست که موجود یا شخص کنترل شده قادر نخواهد بود بداند تصمیماتی که میگیرد در واقع از خارج از او به ذهنش دیکته می شوند، یعنی اسارت بدون اینکه بدانیم دیگر آزاد نیستیم.

کشورهای ثروتمند جهان در حال احتکار , یشخرید واکسن کرونا
بر اساس پژوهش دانشگاه دوک کشورهای ثروتمند و کشورهایی با درآمد متوسط از هم اکنون سه میلیارد و ۸۰۰ میلیون دوز واکسن ضد کرونا را پیشخرید کردهاند با این چشمانداز که در آینده نزدیک این مقدار را به پنج میلیارد دوز افزایش دهند.
پیامد این پیشخریدها این است که کشورهای ثروتمند و مرفه میتوانند واکسن را در اختیار جمعیت خود قرار دهند در حالیکه میلیاردها نفر از ساکنان زمین از واکسن ضد کرونا بیبهره میمانند. بر همین اساس این احتمال وجود دارد که کشورهای فقیر میبایست تا سال ۲۰۲۴ در انتظار واکسن ضد کرونا بمانند.
برای توزیع عادلانه واکسن ضد کرونا در جهان ۱۵۰ کشور از جمله ایران توافقنامهای با اتحادیه بینالمللی واکسن موسوم به «کواکس» امضاء کردهاند. هدف از این توافقنامه این است که تا پایان سال آینده دو میلیارد دوز واکسن ضد کرونا به طور عادلانه در اختیار کشورهای عضو کواکس قرار گیرد.
بر اساس این برنامه کشورهای ثروتمند و فقیر از صندوقی استفاده میکنند که دسترسی به واکسن ضد کرونا را میبایست برای همگان میسر کند. به این ترتیب کواکس تلاش میکند مانع از احتکار واکسن ضد کرونا شود و واکسن را بر اساس اولویتهای مبارزه با همهگیری ویروس کرونا در جهان در اختیار کشورها قرار دهد.
بر اساس پژوهش دانشگاه دوک کشورهای اروپایی، کانادا و ژاپن که توافقنامه کواکس را امضاء کردهاند، بر خلاف تعهدات خود، به طور همزمان با شرکتهای دارویی تولیدکننده واکسن ضد کرونا قراردادهایی را امضا کردهاند. بریتانیا و کانادا از هم اکنون بیش از نیاز خود به واکسن ضد کرونا دسترسی دارند. کشورهای عضو اتحادیه اروپا هم از هماکنون صدها میلیون دور واکسن ضد کرونا را پیشخرید کردهاند.
ایالات متحده آمریکا که توافقنامه کواکس را امضاء نکرده و همچنین درخواست خروج از سازمان جهانی بهداشت را ارائه داده، برای تأمین نیازهای ۴۵۵ میلیون نفر واکسن ضد کرونا را پیشخرید کرده است. این مقدار بیش از نیاز ایالات متحده آمریکاست و دسترسی به این حجم از واکسن ضد کرونا به این معناست که آمریکا میتواند بر توزیع یک چهارم واکسن موجود در جهان تسلط داشته باشد.
برزیل و هندوستان هم با پیشخرید واکسن ضد کرونا نیازهای نیمی از جمعیت خود را از هماکنون تأمین کردهاند.
کشورهای فقیر اما راهی جز این ندارند که به توافقنامه کواکس پایبند باشند.
پژوهشگران دانشگاه کوک اما یادآوری کردهاند که این پژوهش با این فرض انجام شده که واکسن ضد کرونا واقعاً موثر باشد، در حالیکه هنوز معلوم نیست واکسنهایی که در جهان در مرحله تولید قرار دارد تا چه حد موثرند.
از طرف دیگر ظرفیت تولید واکسن ضد کرونا در جهان هم همچنان نامعلوم است. پژوهش دانشگاه کوک در اینباره سکوت کرده است.

آخر بازی برای دونالد ترامپ : جودیت باتلر
توسط نقد اقتصاد سیاسی
آخر بازی برای دونالد ترامپ : جودیت باتلر ترجمهی شیرین کریمی
بر سر اینکه دونالد ترامپ خروجی سریع و بزرگمنشانه نخواهد داشت، هیچوقت بحثی نبوده است. برای بسیاری از ما مسئله فقط این بود که ترامپ در دورهی سقوطش چقدر مخرب خواهد شد. میدانم «سقوط» معمولاً دربارهی پادشاهان و مستبدان به کار میرود، ولی ما در همان نمایش هستیم با این تفاوت که اینجا پادشاه دلقک هم هست و مردِ صاحبقدرت کودکی عصبی است که هیچ بزرگتر عاقلی همراهیاش نمیکند.
میدانیم که ترامپ برای دفعِ آن بلای نهایی در زندگی، یعنی تبدیلشدن به «بازنده»، هرکاری میکند که در قدرت بماند. او نشان داده است که در صورت لزوم خواهان دستکاری و از بین بردنِ نظام انتخاباتی است. آنچه خیلی روشن نیست این است که آیا او میتواند تهدیدش را عملی کند، یا این «تهدید» مثل فرمانی بیاثر پادرهوا میماند. ادای تهدید به توقف یا برهمزدن رأیگیری نوعی نمایشِ مُضحک است که برای مصرفِ حقیرانهی او ساخته شده است. اما گروهی از وکلا، حتی وکلایی که برای دولت کار میکنند، این تهدید را سازوکاری قانونی تلقی میکنند و این خطری جدّی برای دموکراسی به همراه دارد. همانطور که پیش از این در دورهی ریاستجمهوری ترامپ بارها ماندهایم که آیا او چاخان میکند، دوزوکلک سر هم میکند، بازی درمیآورد (نمایش راه میاندازد) یا عمل میکند (آسیب جدّی میزند). ژستگرفتن مثل آدمی که برای ماندن در قدرت به دموکراسی آسیب بیحدوحصر میزند یک چیز است؛ تبدیلکردن این نمایش به واقعیت بهتمامی چیز دیگری است، این تبدیل با طرح دعویهای قضایی صورت میگیرد، دعویهایی که قواعد انتخاباتی و قوانینِ تضمینکنندهی حقوق رأیگیری را بیاثر میکنند و به چارچوب دموکراسی ایالات متحد ضربه میزنند.
وقتی پای صندوقهای رأی رفتیم، در هر صورت آنقدری که به امکانِ رأیدادن رأی دادیم و به این نهادِ دموکراسیِ انتخاباتیِ فعلی و آینده رأی دادیم، به جو بایدن / کاملا هریس رأی ندادیم (بایدن و هریس هردو میانهروهایی هستند که پیشرفتهترین برنامههای مالی و بهداشتی برنی سندرز و الیزابت وارن را رد کردند). آن دسته از ما که خارج از نهادهای حبسبنیاد[1] زندگی میکردیم این احساس را داشتیم که قوانین انتخاباتیِ پایدار بخشی از چارچوب قانون اساسیاند که به فهممان از سیاست جهت میدهند. بسیاری از افرادی که پیش از این دچار رنجِ محرومیت از حق رأی نشده بودند حتی نمیدانستند چطور زندگیشان به اعتمادی اساسی در چارچوب قانونی وابسته بود. اما ایدهی قانون بهعنوان چیزی که تأمینکنندهی حقوق ما و هدایتگرِ اقدامات ماست به عرصهی دادخواهی تبدیل شده است. در دورهی حکومت ترامپ هیچ اصلِ قانونی وجود ندارد که نتوان آن را به دادگاه کشاند. قانون برای احترامگذاشتن به آن یا پیرویکردن از آن نیست، بلکه موقعیتی بالقوه برای طرح دعوی قضایی است. اکنون دعوی قضایی عرصهی نهایی قدرت قانون شده است و تمام قوانینِ دیگر، حتی حقوقِ مطابق قانون اساسی، به مواردی قابل مذاکره درون این عرصه تقلیل یافته است.
هرچند برخی خطاهای ترامپ را ناشی از برقرارکردنِ مدلی تجاری در حکومتداری میدانند، مدلی که بر اساس آن برای آنچه او میتواند برای کسب سودِ خود به مذاکره بگذارد هیچ محدودیتی وجود ندارد، ولی مهم است که در نظر بگیریم بسیاری از معاملات تجاریِ او در اقدمات قانونی به انجام میرسند (از سال 2016 ترامپ در بیش از 3500 مرافعهی دادگاهی درگیر بوده است). او به دادگاه میرود تا ناگزیر فرجام آنچیزی باشد که او میخواهد. وقتی دعوی قضایی بر سر قوانین اساسیِ حامیِ سیاستهای انتخاباتی باشد، اگر هر حمایت قانونی دغلکارانه نشان داده شود، [یعنی] مثل ابزاری که مخالفان ترامپ از آن سود میبرند [نشان داده شود]، دیگر هیچ قانونی باقی نمیماند که قدرتِ دعوی قضاییِ تخریبگرِ قواعد دموکراسی را محدود کند. وقتی او خواهان توقف شمارش آرا میشود (مثل درخواستش برای توقف آزمایش کرونا) تلاش میکند که واقعیت محقق نشود و آنچه را درست یا غلط دیده میشود تحت کنترل درآورد. ترامپ معتقد است تنها دلیل بدبودن [اوضاع] همهگیری در ایالات متحد آزمایشی است که نتایج عددی ارائه میدهد. انگار اگر راهی نبود که بفهمیم همهگیری چقدر بد است، وضع خوب بود.
در ساعات اولیهی روز سوم نوامبر ترامپ خواستار توقف شمارش آرا در ایالتهای کلیدی شد، یعنی در جاهایی که ترس از باختن داشت. اگر شمارش ادامه یابد احتمالاً بایدن برنده میشود. ترامپ میخواهد شمارش آرا متوقف شود تا آن نتیجه نادیده گرفته شود، حتی اگر شهروندان از حق شمارش آرایشان محروم شوند. در ایالات متحد شمارش آرا همیشه کمی زمان میبرد: این قاعده پذیرفته شده است. پس عجله برای چیست؟ اگر فرض کنیم ترامپ مطمئن بوده است که اکنون با توقف شمارش آرای انتخاباتی برنده میشود، دلیل این خواستهاش را میفهمیم. اما با توجه به آنکه او ارقام انتخاباتی را ندارد چرا میخواهد شمارش آرا متوقف شود؟ طرح دعوی توقف شمارش آرا در دادگاه با طرح دعویی همراه است که ادعای تقلب دارد (بدون هیچ دلیل مشخصی برای تقلبشدن)، در این صورت او میتواند نسبت به این نظام بیاعتمادی ایجاد کند، که اگر این بیاعتمادی به اندازهی کافی عمیق باشد، در نهایت تصمیمگیری را به دادگاه میکشاند، دادگاههایی که او جفتوجور کرده است و میپندارد که او را به قدرت میرسانند. سپس دادگاهها، همراه با معاون رئیسجمهور، قدرتی پلوتوکراتیک[2] تشکیل میدهند که میتوانند تضییع سیاستهای انتخاباتی مشخص را بهصورت قانون درآورد. اما مسئله این است که این قدرتها ولو آنکه عموماً از ترامپ حمایت کنند، لزوماً از روی وظیفهشناسی قانون اساسی را ضایع نمیکنند.
میل ترامپ برای پیشرفتن تا این حد برخی از ما را شوکه کرده است، ولی شیوهی عملکرد ترامپ از آغاز کارِ سیاسیاش همین بوده است. دیدنِ شکنندگیِ قوانینی که به ما به عنوان یک دموکراسی بنیان و جهت داده است، هنوز ما را به وحشت میاندازد. اما قدرت اجرایی دولتِ ترامپ در حالی که مدعی نمایندگی نظم و قانون است مدام به قوانین کشور حمله میکند و همین روش حکومت ترامپ را همیشه متمایز میکند. این تناقض فقط وقتی با عقل جور درمیآید که قانون و نظم منحصراً بهدست ترامپ صورتبندی شود. یک شکلِ معاصرِ عجیبوغریب از خودشیفتگیِ رسانهمحور به یک شکل مُهلک از استبداد بدل میشود. فرض میشود نمایندهی رژیم قانونی، خودِ قانون است، کسی که بهدلخواهِ خودش قانون وضع میکند و زیر پا میگذارد و در نتیجه به نام قانون تبدیل به یک مجرم قدرتمند میشود.
همانطور که پژوهندگان تصریح کردهاند، فاشیسم و جباریت اَشکال گوناگونی دارند، میخواهم با کسانی که مدعیاند ناسیونال سوسیالیسم [همان نازیسم] مدلی است که باید بر اساس آن تمام اَشکال فاشیستیِ دیگر را شناخت، مخالفت کنم. و درست است که ترامپ هیتلر نیست و سیاستهای انتخاباتی دقیقاً جنگ نظامی نیست (به هر حال هنوز جنگ داخلی نشده است)، منطق کلّی تخریب این است که وقتی سقوطِ استبداد تقریباً قطعی به نظر میرسد شروع به لگدپراندن کند. در مارس 1945 وقتی نیروهای متفقین و ارتش سرخ تمام سنگرهای دفاعی نازیها را در هم کوبیدند، هیتلر تصمیم گرفت خودِ ملّت را نابود کند، او فرمان داد سیستمهای حملونقل و ارتباطات، مکانهای صنعتی و خدمات عمومی را تخریب کنند. اگر قرار است او سقوط کند، ملّت هم باید سقوط کند. فرمانِ مکتوب هیتلر «اقدامات تخریبی در سرزمین رایش» نامیده شد، ولی به نام «فرمان نِرون» از آن یاد شده بود، در آن فرمانِ مکتوب هیتلر با توسل به [نرون] امپراتور روم که خانواده و دوستانش را خائن تصور کرد و جانشان را گرفت، خواستِ بیرحمانهاش حفظ قدرت و مجازات کسانی شد که خائن تصورشان میکرد. وقتی حامیانش پا به فرار گذاشتند، نِرون جان خودش را گرفت. آخرین کلمات منسوب به هیتلر این است: «عجب هنرمندی در من میمیرد!»
ترامپ نه هیتلر است نه نِرون، او هنرمند بسیار بدی است که برای پرفورمنسهای رقتانگیزش از حامیانش پاداش گرفته است. درخواست او از نیمی از [جمعیت] کشور به ترویجِ کردوکاری بستگی دارد که مجوزهای شکل تحریکشدهای از سادیسم را صادر میکند، سادیسمی که در قیدوبند هیچ نوع شرم یا وظیفهی اخلاقی نیست. این کردوکار آزادیِ لگامگسیختهاش را کامل به انجام نرسانده است. بیش از نیمی از مردم کشور با طرد و تنفرِ شدید واکنش نشان دادهاند، این نمایشِ مضحکِ بیشرمانه همواره به تصویر هولناکی از چپ متکی بوده است؛ تصویری خشکهمقدس، جزا دهنده و قضاوتکننده، سرکوبگر و گوشبهزنگ برای محرومکردن عموم مردم از هر نوع لذّت و آزادیِ معمول. با این شیوه، در سناریوی ترامپی سرافکندگی جایگاهی دائمی و بایسته دارد در صورتی که در چپ سرافکندگی بیرونی و عارضی است: چپها بهدنبال سرافکندهکردن شما هستند بهخاطرِ توپوتفنگهایتان، نژادپرستیتان، آزارهای جنسیتان و بیگانههراسیتان. تخیّل هیجانزدهی حامیان ترامپ این بود که با ترامپ میتوانند بر این سرافکندگی غلبه کنند و از چپ و قیدوبندهای تنبیهیاش در گفتار و رفتار «آزاد» شوند و در نهایت برای ازبینبردن مقررات زیستمحیطی، معاهدات بینالمللی، برونریزیِ خشموغصب نژادپرستی و تأیید علنیِ اَشکال دیرپای زنستیزی مجوز بگیرند. ترامپ با راهاندازی کارزار برای جمعیتی هیجانزده از خشونتِ نژادپرستانه، به آنها قول داد که از خطر یک نظام کمونیستی (بایدن؟) محفوظشان بدارد، نظامی کمونیستی که درآمدشان را بازتوزیع میکند، غذایشان را کم میکند و سرانجام یک زن سیاهپوستِ رادیکال و «هیولاوش» (هریس؟) را رئیسجمهور میکند.
رئیسجمهورِ روبهزوال اعلام پیروزی میکند، ولی همه میدانند او پیروز نشده است، دست کم هنوز پیروز نشده است. حتی فاکسنیوز ادعای او را نمیپذیرد و حتی پِنس میگوید تمام آرا باید شمرده شوند. مستبد در حالی که مارپیچوار به سمت پایین میرود درخواست میکند آزمایش، شمارش، علم، قانونِ انتخابات و تمام روشهای زحمتآوری که معلوم میکنند چه چیزی درست است چه چیزی نادرست متوقف شوند تا او بار دیگر حقیقتِ خودش را سر هم کند. اگر او مجبور شود ببازد، تلاش میکند دموکراسی را هم با خود ساقط کند.
اما وقتی رئیسجمهور خود را برنده اعلام میکند و صدای خندهی همگان به گوش میرسد و حتی دوستانش او را غیرعادی میخوانند، با توهماتی که از خودش در مقامِ نابودگری قدرتمند دارد سرانجام تنها میشود. او هرچقدر بخواهد میتواند به دادگاه شکایت ببرد، ولی اگر وکلا متفرق شوند و دادگاهها جانبهلب بشوند و دیگر گوش ندهند، او خودش را تنها حاکم جزیرهای به نام ترامپ خواهد دید، همچون نمایشی محض از واقعیت. سر آخر شاید فرصت پیدا کنیم در این نمایش مضحک ترامپ را نمایِ موقتی رئیسجمهوری ببینیم که در راهِ نابودی قوانین پشتوانهی دموکراسی خودش به تهدید بزرگتری برای دموکراسی تبدیل شده است. به این ترتیب حالا میتوانیم پس از آنچه به صورت یک خستگیِ طولانی خودنمایی میکرد اندکی استراحت کنیم. برو جلو، جو خوابالو!
جودیت باتلر
فیلسوف و نظریهپرداز جنسیت

تقی روزبه: جهان پساترامپ چگونه جهانی خواهد بود؟!
با توجه به این که هیچ تحلیل جدی و قابل تاملی نمی تواند برپیش گوئی پدیده پیچیده ای چون یک جامعه بزرگ و آکنده از بحران و رقابت تنگاتنگ استوار باشد، آیا می توان از جهان پساترامپ سخن به میان آورد؟!. شاید به یک تعبیر به توان. گرچه داده های موجود* دلالت بیشتری بر پیروزی بایدن دارند؛ امااین نوشته قصد پیشگوئی ندارد و از آن فراتر می رود بطوری که حتی با فرض پیروزی ترامپ هم، می توان به نوعی آن را به معنای وروداجتناب ناپذیر جامعه به دوره پسا ترامپ تعبیرکرد. در شرایط کنونی به دلیل دوقطبی شدن فضا و فعال شدن شکاف بزرگ جامعه آمریکا و صف آرائی حول مطالبات مهم و متضاد بخصوص اگر که اکثریت قابل توجهی از جامعه در سوی مقابل ترامپ قراربگیرند، ما در هر دو حال با وضعیت تازه ای مواجه خواهیم شد. از همین رو از منظراین نوشته چه ترامپ پیروز شود و چه شکست بخورد، گرچه با شکل و شدت متفاوتی، در هردو حالت، ما وارد نقطه عطف تازه ای می شویم که ویژگی اصلی اش مبارزه علیه ترامپیسم است که الزاما نه معادل شخص ترامپ که نشانگربحران و آن گرایش نیرومندی است که فعلا او نمایندگی اش می کند. در هرحال عملا انتخابات آمریکا تبدیل به رفراندومی بین دو گرایش و مطالبات و جهت گیری های متضادشده است که به دلایل متعددی، پیروزی و شکست ترامپ بیانگرتعیین تکلیف با بحران نیست. چه ترامپ پیروز شود و چه شکست بخورد، مبارزه و کشاکش برای تعیین تکلیف در مقیاس تازه ای نسبت به دوراول ریاست جمهوری ترامپ، در دستورکارجامعه آمریکا و هم چنین جهان قرارخواهد گرفت. اگر در نظر بگیریم که هم اکنون در متن کشاکش انتخاباتی، یک جبهه گسترده و هژمونیک مخالف ترامپ علیه او و حول شعارنجات دمکراسی و تأمین تندرستی و سلامتی جامعه شکل گرفته است، حتی اگر او پیروزهم شود، با توجه به این که مقررات و ضوابط رسمی و قانونی عموما در شرایط بحرانی و غیرنرمال کارآئی خود را از دست می دهد، شاهدگسترش دامنه بحران در ابعادتازهای خواهیم بود. به این اعتبار در این نوشته از جهان پسا ترامپ استفاده شده است تا نشان دهد که علیرغم اهمیت ماندن یا نماندن ترامپ، نباید در ارزیابی از عمق تحولات بحران چشم خود را صرفا به جابجائی قدرت در بالا به دوزیم. برعکس بیش از آن، باید به بدنه حجیم کوه یخی خیره شویم که با تصعیدبحران بیش از پیش بدنه خود را نمایان می سازد.
شکی نیست که نتیجه انتخابات آمریکا نه فقط برای مردم آمریکا که برای مردم جهان هم دارای اهمیت است. بهمین دلیل نفس ها در سینه بسیاری از مردم و زمامداران کشورهای جهان حبس شده است. برای اهمیت آن به عنوان یک نمونه کافی است به نظرسنجی اخیر پیرامون محبوبیت ترامپ در میان شهروندان جهان بنگریم تا معلوم شود که از میان ده ده زمامدارمهم جهان، نام او در انتهای لیست، پس از شی و پوتین قراردارد. اگر شهروندان این کشورها می توانستند در انتخاباتی که در سرنوشت آن ها هم دخیل است مداخله کنند، بی تردید شکست ترامپ می توانست مهرجهانی بخورد.
از آن جا که سرنوشت انتخاب رئیس جمهورآمریکا در جامعه بشدت دوقطبی شده نهایتا به رویکردنهائی چندایالت چرخشی مهم و سرنوشت ساز و لاجرم تصاحب کلیه کارت های الکترال آن ایالت ها بسوداین یا آن حزب صورت می گیرد، و در همین رابطه رقابت تنگاتنک آراء و بویژه نقش آراء خاموش و بخشا مردد که تصمیم نهائی خود را در دقایق پایانی می گیرند، کلا هرگونه ارزیابی ناشی از تعمیم نظرخواهی های نمونه وار در هاله ای از ابهام و تردید قرار می دهد و با بازتاب ندادن بخش هائی از جامعه بر خصلت عدم تعیین آن می افزاید. با این همه در این انتخابات مشخص به دلایل گوناگون و از جمله تجربه کاهش ریسک خطا و مهم تراز آن شکل گیری روندهای مهمی در قیاس با سال ۲۰۱۶ می توان ادعاکرد که تا حدودی از دامنه عدم تعین و ریسک نظرسنجی ها، گرچه ترامپ هم چنان آن ها را جعلی و قلابی می نامد، کاسته شده است. در اینجا اشاره فشرده ای به ا ین عوامل مهم داریم:
۱-دوقطبی شدن جامعه
دوقطبی شدن جامعه حول دو گرایش موجب تمایل به شرکت گسترده و بی سابقه شهروندان آمریکائی شده است که گفته می شود در یک قرن اخیر بی سابقه است. چنین مشارکتی از یک سو از دامنه کمی بخش های خاکستری و خاموش جامعه می کاهد و از سوی دیگر انبوه شرکت کنندگان جدیدی (بویژه جوانان و اقلیت ها ) را وارد میدان می کند که تاکنون به دلایل گوناگون رغبتی به رأی دادن نداشتنه اند؛ اما اکنون که انگیزه مشارکت پیداکرده اند، به لحاظ بافت اجتماعی و حال و هوای خود میل ترکیبی اشان با برنامه های ترامپ پائین بوده و اکثرا رأی خود را آنهم به دلیل نه گفتن به وضعیت حاکم و نه اقبال به حزب دموکرات به صندوق می اندازند. باین ترتیب گسترش مشارکت به دلیل دو قطبی شدن جامعه و حضوربخش های جدید و ماهیت مطالبات در مجموع به سودترامپ و شعارهای مبهم و فرافکنانه و عمدتا تخریبی وی علیه رقیب عمل نمی کند. به آن باید اضافه کرد افزایش بی سابقه رأی های پستی و حضوری پیش از موعد را که حجم آن تاکنون از ۹۰ میلیون گذشته و دارد به دوسوم کل مشارکت کنندگان احتمالی انتخابات نزدیک می شود. با توجه به ترکیب و بافت شرکت کنندگان و مخالفت های پی درپی ترامپ با این شیوه رأی گیری، و باتوجه به مصون ماندن چنین طیف گسترده ای از تشدید نوسان های پایانی کمپین های فشرده تبلیغاتی روزهای پایانی، در مجموع چنین روندی به سود ترامپ عمل نمی کند. حضور و سخن رانی مکررترامپ در ایالت سرنوشت سازپنسیلوانیا در این روزهای پایانی برای جهت دادن به ٰآراء شرکت کنندگان دقیقه ۹۰ این ایالت و شعارهای تخریبی تهیجی او چون مسلط شدن چین برآمریکا و ایران بر منطقه اگر جوخواب آلودپیروز شود، نمونه ای از اگونه کمپین های فشرده و احیانا تأثیرگذار است. از همین رو اشاره به این گونه روندهای عمومی الزاما به معنی تضمین کننده نتیجه انتخابات در سطح ایالتی نیست، اگر چه نقش آن ها در مقیاس سراسری و دو قطبی شدن جامعه انکارناپذیراست.
۲- فیگوراپوزیسیونی و کارکردآن؟
نگاهی به شعارها و کمپین های تبلیغاتی و برنامه ها و توئیت های ترامپ حاکی از آن است، در حالی که در واقعیت امروزی خود نمادپوزیسیون و کاخ سفید است، معهذا با همان ژست و رویکرد چهارسال پیش یعنی با سیمای اپوزیسیونی و بهره گرفتن از رانت آن و همان شعارهای کلی و توخالی چون برگرداندن عظمت آمریکا و ابرازعشق خود به این یا آن ایالت، که در گذشته شاید این گونه ترفندها جذابیت خاص خود را داشت، مجددا به صحنه آمده است. در حالی که او پس از چهارسال ریاست جمهوری، امروز دیگر آن باصطلاح هندوانه قاچ نشده نیست و او علی القاعده باید با دست آوردهایش به میدان می آمد و با تکیه به آن به بسیج و گسترش آراء خود می پرداخت و نه آن که هم چنان به تکرار همان نمایشنامه کهنه شده دل می بست. در حقیقت اگر او در دوراول از رانت اپوزیسیونی برخورداربود، اکنون این رقبای وی هستند که از آن بهره می گیرند. بدیهی است چنین رویکردی ماهیتا تدافعی و تخریبی، از سرناگزیری و به دلیل نبوددست آوردهای دندان گیر صورت می گیرد.
۳- تاخت و تاز پاندومی کرونا
آن چه که او را علیرغم تعرض کلامی در چنین حالت تدافعی قرارداده است، قبل از هرچیز بیلان او در مواجه با «همه گیری کرونا» و تاخت و تازبی امان آن در آمریکا و کاخ سفید و برخوردبه شدت سهل انگارانه دولت ترامپ با آن است که نه تنها ایالات متحده را با بیشترین تلفات و دامنه ابتلاء و سرعت گسترش گاوپیشانی سفید کشورهای جهان قرارداده است، بلکه با پی آمدهای اقتصادی و اجتماعی گسترده ای نیز همراه ساخته است. بطوری که دستاوردهای او پیرامون رونق کسب و کار و نرخ رشد و اشتغال را به بادداده و سبب بزرگترین افت تولیدناخالص آمریکا در طی چندین دهه اخیرگردیده است. در همین رابطه بخش مهمی از افراد سنین بالاتر از ۶۰ سال را که آسیب پذیرتر بوده اند و قبلا به او رأی می داده اند از وی رویگردان ساخته است. آن چه که در این عرصه به نمایش در آمده است، از یکسو انکار و دست کم گرفتن «دشمن واقعی خود» و از سوی دیگر جنگ تن به تنی بوده است که او با کرونا، هم چون نبرد با آسیاب های بادی و با رجز خوانی های آن چنانی و فرافکنی هائی چون ویروس چینی و وعده اکسن و غیره انجام داده است. تمامی این تلاش ها عمدتا با ناباوری اکثریت بزرگی از جامعه مواجه گشته است. طرفه آن که هرچه به زمان برگزاری انتخابات نزدیک تر می شویم شاهدافرایش تهاجم این دشمن نامرئی به اندرون کاخ سفید و به حرکت درآمدن سریع ترداس مرگ و گسترش دامنه ابتلاء به ویروس بوده ایم. خطای استراتژیک او این بود که بجای تشخیص درست و به موقع وضعیت اضطراری و بهره گیری از یک وضعیت فوق العاده برای ایجادیک جبهه گسترده در داخل و جهان علیه آن، یک عقلانی و همگانی که توسط سازمان ملل و دیگرکشورها و بسیاری در داخل آمریکا دنبال می شد، او درست در جهت معکوس حرکت کرد و حتی به جنگ سازمان بهداشت جهانی هم رفت. در اصل همین تهاجم «فرمانده کرونا» سکوی مهمی برای پیشروی جناح رقیب که به سهم خود در ایجادبحران کنونی آمریکا و جهان نقش مهمی داشته و دستخوش بحران و وضعیت انفعالی بود، فراهم ساخت و گرنه تا همین حدهم قدبرافراشتن در برابرحرکت توفنده این گرایش شبه فاشیستی برساخته بحران بزرگ سرمایه داری، باین سادگی ها ممکن نبود. البته بحران آمریکا فقط به کرونا محدود نمی شود، بلکه همراه است با سربازکردن بحران هائی چون نژاپرستی و خشونت پلیس و سرنگونی تندیس های تبعیض و انواع دیگر.
۴- رئیس جمهوراقلیت
ترامپ با معیارهای شناخته شده دموکراسی از همان اول رئیس جمهوراقلیتی (گرچه بزرگ) از جامعه آمریکا بود که با تکیه بر مکانیزم انتخاباتی مبتنی بر کارت الکترال در سطح ایالت ها و با توجه به نقش تعیین کنندگی آن در مشروط کردن کردن آراء مستقیم و سراسری، که او با برتری اندکی توانست به قدرت برسد و این در حالی بود که او در انتخابات سراسری در اقلیت بود. ترامپ در این ایالت های چرخشی مهم بویژه با بهره گیری از غفلت حریف و نارضایتی کارگران موسوم به یقه آبی مؤسسات صنعتی که معمولا به حزب دموکرات رأی می دادند، به دلیل سیاست های برون سپاری سرمایه جهانی و صنعت زدائی و تشدید بیکاری در خودآمریکا، کلیه کارت های الکترال این ایالت ها را از آن خود و حزب جمهوری خواه کرد. با این همه از «خطاهای» فاحش او این بود که حتی پس از پیروزی با وجود در اقلیت بودن در مقیاس فدرال و لو به شکل رسمی و فرمال سعی نکرد خود را به عنوان رئیس جمهورهمه مردم اعم از اکثریت و اقلیت عنوان کند. لاجرم جامعه آمریکا را پیش از پیش دوشقه کرده و نیروی وسیعی را علیه خود بسیج کرد. البته این گونه خطاها می تواند تنها در شدت و ضعف بحران اثر گذار باشد و گرنه اصل معضل و دو شقه شدن جامعه آمریکا ریشه در بحران بزرگی دارد که نظام حاکم در کلیت خود با آن دست به گریبان است. اما همین اشتباهات تاکتیکی است که عرصه را بر او در پایان دوراول ریاستش تنگ و پرمخاطره و حرکت بر لبه تیع کرده اس است که ممکن است علیرغم بقول خودش عشق به «کاخ سفیدزیبا»، وی را جزو رؤسای جمهوریک دوره ای بکند. شاید فکر نمی کرد که نادیده گرفتن کرونا این چنین او را آچمزکند و او درحالی خود را در قامت یک رئیس جمهوراقلیت به نمایش گذاشت که برعکس وی، رقیبش با هوشیاری شعارخود را ترمیم دو شقه گی جامعه آمریکا و وعده رئیس جمهورهمه مردم آمریکا بودن قرارداده است.
۵-تشکیل یک بلوک گسترده حول «نه» به ترامپ
برعکس ترامپ که قاقدیک بلوک هژمونیک است، جناح رقیب یک بلوک گسترده و بی سابقه ای را تشکیل داده است، مرکب از لایه ها و اقشارگوناگون و رنگین کمان اجتماعی حول شعار «نه» به ترامپ و نجات دموکراسی وایجاد یک پارچگی در جامعه آمریکا: از سیلیکون ولی و غول های فناوری و سرمایه داران «جهان وطن» و تا هالیود (پایتخت هنری و فرهنگی آمریکا) و تا سوسیالیست ها و چپ ها و کارگران و اتحادیه های کارگری و با جناح چپ و سندرز که دارای نفوذگسترده ای است و با زنان و جوانان و مدافعان محیط زیست و رنگین پوستان ( و سیاه پوستان و جنبش زندگی سیاهان مهم است) و… و بارسانه هائی که او را مجهز به یک توپخانه سنگین تبلیغاتی کرده است.
۶- بحران انتقال قدرت
برای اولین بار رسما رئیس جمهوری در آمریکا پیداشده که از پذیرش نتایج انتخابات طفره می رود و با ادعای پیروزی قطعی تنها دلیل شکست احتمالی خود را وجودتقلب گسترده عنوان کرده است. وقتی چنین رویکردی با بسیج و رژه خیابانی حامیان تندرو و راست گرا و نژادپرست بعضا مسلح، و نیز با دو قطبی سازی ساختارهای سیاسی و یا نهادهای حساسی چون دیوان عالی کشور و تبلیغات رسانه ای ، آن هم در آستانه جوغلیانی انتخابات ریاست جمهوری همراه گردد، می تواند خواسته و ناخواسته موجب بحران انتقال قدرت و گسترش ناآرامی ها و خشونت و بحران «دموکراسی که برپایه گردش آزاد و مسالمت آمیزقدرت بناشده» گردد. احتمال وجودچنین خطری از هم اکنون موجب فروش و رونق بی سابقه بازارتولیدکنندگان و فروشندگان اسلحه و انجام اقدامات گوناگون حفاظتی پیشگیرانه نظیرآماده باش نیروهای پلیس و ایالتی و فدرال و محافظت از اماکن و مغازه ها شده است. در گزارشی آمده است که خبرگزاری رویتر که نگران سرنوشت گزارشگران خود از نتایج اخبارانتخاباتی است تصمیم گرفته است که آن ها را با کلاه خودها و جلیقه های ضدگلوله و دیگرابزارهای حفاظتی مجهزکند. باین ترتیب ترامپ نه فقط رئیس جمهوراقلیت جامعه که رئیس جمهوربحران انتقال هم است. بر احتمال چنین پیامدهائی افزوده می شود اگر که فاصله آراء دو رقیب در ایالت های مهم و چرخشی اندک و شکننده باشد. با این همه شخصا براین باورم که ژست تعرضی و تهدیدآمیزترامپ برای ترساندن رأی دهندگان از ناآرامی ها و بهم خوردن نظم است و القاء این ترس که اگر که او به قدرت نرسد نظم جامعه به هم می خورد. بنابراین تا آن جا که به شخص خودترامپ مربوط می شود بنظر نمی رسد بتواند یا بخواهد در صورت شکست زیربارقواعدریاست جمهوری نرود و نظم موجود را بهم بریزد. تاکتیک اصلی او در صورت شکست با فاصله اندک، کشاندن نتیجه انتخابات به مجرای نهادهای داوری و قضائی است و پبش بردبحران انتقال از این کانال است تا توسل به رژه و آشوب های خیابانی. اما این که تا چه حد بتواندحامیان تشجیع شده خود را کنترل کند داستان دیگری است.
در یک جمع بندی از نکات ششگانه فوق گرچه براساس داده ها احتمال پیروزی جوبایدن بر ترامپ بیشتراست، اما هیچ گزارش و جریانی با توجه به فاصله شکننده آن ها در برخی ایالات سرنوشت ساز و تجربه سال ۲۰۱۶ آن را قطعی نمی داند. اما نکته موردنظر این نوشته آن است که عمق بحران چنان است که صرفنظر از آن که چه کسی در انتخابات برنده شود، به معنی حل یا فروکش آن نیست. حتی اگر نتیجه انتخابات در سطح ایالتی به پیروزی ترامپ هم بیانجامد، با درنظرگرفتن مشارکت بی سابقه یکصدساله اخیر که خود بیانگرشدت بحران است، فاصله و شکافی چنین بزرگ در سطح فدرال و ایالتی بین دوحزب که حتی ممکن است براساس تخمین های موجود به بیش از ۱۵ـ۱۴ میلیون نفر بالغ شود، از طریق نتیجه آراء صندوق ها حل شدنی نیست. و حال آن که در یک حالت نرمال قاعدتا باید شاهد نزدیک شدن این دوشاخص انتخاباتی به یکدیگر باشیم، برعکس شاهد دور شدن آن ها خواهیم بود که حاصل آن عروج رئیس جمهوری در اقلیت قرارگرفته در یک جامعه دوقطبی شده و انتخاباتی که به یک رفراندوم تبدیل شده هستیم که مصمم به پیشبردمواضع خود و بخش اقلیت جامعه است ( البته مطالبات این اقلیت عمدتا چیزی جز مطالبات بخش محافظه کار تر و واپسگراتر سرمایه داری نیست ). ترکیب مجلس سنا و این که چه جریانی دست بالا را داشته باشد نیز بخشی از معادلات این بحران است که پرداختن به آن خارج از حوصله این نوشته است.
گرچه پیروزی هرکدام از دو جریان تأثیری در اصل وجودبحران نخواهد گذاشت، اما این به معنای بالسویه بودن تأثیرآن ها بر بحران و کم یا زیادکردن فرکانس آن نیست. چنان که پیروزی بلوک دموکرات ها می تواند اثرآنی در توازن قوای دوطرف نه فقط در آمریکا حتی در مقیاس جهانی برجا بگذارد و تا حدمعینی ( و لااقل برای مدتی) بر آهنگ پیشروی و تاخت و تازجناح واپسگرا و محافظه کارسرمایه تأثیرمنفی بگذارد و فرصت های تازه ای را برای جنبش ها و جریان های ترقی خواه برای حفظ دستاوردها و برخی پیشروی ها فراهم آورد که برای مردم جهان مهم هستند. ار همین منظر نگاهی کوتاهی داریم به جهان محتمل پسا ترامپ:
مشخصات جهان پساترامپ:
نقش آمریکا و سیر تحولات و بحران آن به عنوان حلقه اصلی و کلیدی زنجیره سرمایه داری جهانی اهمیت ویژه ای دارد. این که که اینک سرمایه داری با انباشت بحران های بزرگ و همزمان فعالی مواجه شده است خود برآمده از عملکرد چندین دهه اخیرآن و در رأس آن تاخت و تاز پارادایم نئولیبرالیسم بوده است که اینک چنین سربازکرده است. در این ابربحران ما شاهد انواع بحران ها و شکاف های طبقاتی و اجتماعی بزرگ و حادهستیم. بحران تندرستی که اینک با تهاجم بی امان کرونا کانونی شده است، بیانگر بی اعتنائی طولانی مدت به خدمت اجتماعی و اولویت آن در برنامه های نئولیبرالیستی بوده است، بحران محیط زیست و بحران های دمکراسی و نژادپرستی و مهاجرت و نهادی شدن انواع تبعیض های گوناگونی اجتماعی و عقیدتی و جنسیتی، تشدیدتروریسم و بی امنیتی و جنگ به اصطلاح تمدن ها و مذاهب و خطررقابت و انباشتن شدن سلاح های هسته ای و گسترش جنگ سردجدیدجهانی و رشداقتدارگرايی و لویاتان های جدیددیجیتالی، رشدناموزن و تبعیض آمیز و فلاکت آفرین حرکت سرمایه داری جهانی شده، بی اعتبارشدن نظم جهانی پساجنگ و بسیاری خرده بحران های نشات گرفته از آن ها، کل زندگی و پیشرفت و آینده بشر را موردپرسش و تهدید قرارداده است. در این میان به ویژه سه ابربحران شکاف های طبقاتی-اجتماعی نجومی، بحران فزاینده محیط زیست و بحران سترون شدن دمکراسی ( و رشد اقتدارگرايی و تهدید آزادی ها) بیشترین اهمیت را دارند. در چنین وانفسائی با بحران بدیل هم مواجهیم. حاصل چنین وضعیت ممتنع و آچمزشده ، بحران انتقال است از وضعیت بن بست به وضعیت پیشرفت. به شیوه تاکنونی نمی توان بر این بحران ها فائق آمد. عبور از آن نیازمند اتخاذسیاست ها و رویکرد جدیدی است که خود با مقاومت و جان سختی قدرت ها و مناسبات حاکم برجهان پسا جنگ دوم و به دلیل عملکرد و بحران آفرینی پارادایم نئولیبرالیسم بوجود آمده است. بن بست کنونی و «بحران انتقال» حاصل چنین دوره ای است. در چنین برزخی که راه پیشروی به ابتکار قدرت ها از بالا هموار نمی شود، گشودن راهی از پایین و توسط فشارجامعه جهانی و بیش از همه جنبش های پیشرو، به مثابه اهرم های پیشروی برای خروج از بحران انتقال اهمیت بسزائی پیدامی کند. اگر کهنه در بالا مقاومت می کند، اما در زیرپوست جامعه جهانی روندهای نو و پیشرو جاری است و نفس تازه می کند و از قضا تاریخا لحظه های بن بست گاهِ به میدان آمدن آن ها بوده است. اگر وضعیت ویژه چنان است که تحول جدی از بالا و به ابتکارقدرت ها ممکن نیست و از پائین نیز جریان های پیشرو، بطوربالفعل توانائی پیشروی مستقیم ونقش آفرینی به عنوان بدیل را ندارند؛ استراتژی پیشروی غیرمستقیم و نقش آفرینی در یک فرایندپیچیده و ترکیبی و در متن آن ایجادهم گرائی و هم افزائی نیروهای پیشرو حول منشوری از مطالبات پیشرو و اعمال فشارسنگین به قدرت ها، تاکتیک مرحله عبور از بحران انتقال را تشکیل می دهد. این آن چیزی است که کمابیش ما به عنوان نمونه در خودآمریکا به عنوان دژاصلی سرمایه داری شاهدش هستیم. با این همه چنین تاکتیکی باید با هوشیاری به ماهیت شکننده و ترکیبی چنین بلوکی پیش برده شود. چنانکه لازم است از هم اکنون در درون جبهه «نه» علیه جناح فاشیستی، همزمان مبارزه ضدهژمونی علیه بازسازی هژمونیک سرمایه داری باصطلاح پیشرو و همسوشده با خود علیه جناح فاشیستی را به پیش برد. و گرنه قافیه را باخته و چه بسا با تغییرمعادلات، با خطرتثبیت مجددسرمایه داری بحران زده مواجه گردد. از همین مبارزه ضدهژمونیک درون صفوف «نه» به ترامپ بخش لاینفکی از این تاکتیک دوره انتقال را تشکیل می دهد. دوره ای که بلافاصله پس از شیفت قدرت باید اهرم فشارخود را برروی قدرت مستقربرای اجراء وعده هایش و البته تعمیق آن ها متمرکزکند.
از آنجا که بحران اپیدمی جهانی کرونا، موضوع تندرستی و خدمات اجتماعی را به عنوان مساله ای مهم و عاجل به روی صحنه آورده است و پاسخ مقتضی به آن خود درگرویک برنامه ضدنئولیبرالی، نه فقط علیه جناح ترامپ، که علیه جناح دیگر هم و کلا در جهت مهارسرمایه داری است، از همین رو می توان گفت با عنایت به این مطالبه کلان و نیز پاسخ گوئی به سایرمطالبات اجتماعی و اجرای وعده های داده شده در قبال آن ها، توسط حزب دموکرات، تحقق آن ها، در اصل مستلزم یک برنامه ضدنئولیبرالیستی است که حداقل با ماهیت جناح حاکم و تسلط آن بر حزب خوانائی ندارد. البته خودهمین دوگانگی می تواند فرصت و بسترمناسبی را برای پیشروی نیروها و جنبش های نوین فراهم کند که بجای بازسازی و تجدیدسازمان پارادایم سرمایه داری نئولیبرالیستی که سخت دستخوش بحران است، تا آن جا که می توانند، آن را در راستای شکل دادن به پارادایم دولت های خدمات اجتماعی ترازنوین به عنوان دولت های انتقالی و جایگزین، تحت فشارقراردهند*. البته مسیر شسته و رفته وجود ندارد و پیشروی به دلیل توازن قوا و منازعه قدرت ها و ریتم شکل گیری بدیل، بسیاربغرنج و پرنوسان خواهد. همه چیز در حال شدن و در معرض آزمون و خطا قراردارد.
تقی روزبه ۲۰۲۰.۱۱.۰۱
*- بر اساس نظرسنجی جدید ( توسط فاکس نیوز که خود حامی ترامپ است) ۵۵ درصد از رای دهندگان احتمالی نظر مثبتی درباره بایدن داشته و ۴۳ درصد درباره او نظر منفی داشتند.در این میان ترامپ در این نظرسنجی تنها نظر مثبت ۴۴ درصد از رای دهندگان احتمالی را کسب کرده و ۵۵ درصد درباره او دیدگاه منفی داشتند.
بایدن در میان گروه های جمعیتی که به لحاظ تاریخی گرایش به دموکراتها داشتهاند برتریهای بالایی داشته از جمله در گروه زنان نتیجه ۵۶ به ۳۹، در میان گروه رای دهندگان سیاهپوست نتیجه ۸۰ به ۱۴ و در میان گروه رای دهندگان زیر سن ۴۵ سال نتیجه ۵۷ به ۳۹ را کسب کرده است. ترامپ تنها در گروه رای دهندگان مرد و سفیدپوست برتریهای تک رقمی کسب کرده است. هر دو گروه در انتخابات ۲۰۱۶ قاطعانه از او حمایت کرده بودند. بایدن همچنین در گروه رای دهندگان سن بالا هم نتیجه ۵۳ به ۴۳ را کسب کرده در حالی که این گروه چهار سال پیش حامی ترامپ بود.
یک زیر گروه کوچک مستقلها هم با میزان ۵۴ به ۳۲ از بایدن حمایت کرده است. ترامپ در ۲۰۱۶ در این گروه به میزان یک درصد برتری داشت.

اقدام علیه مجازات اعدام
اقدام علیه مجازات اعدام
اعدام مقوله ای دائمی در حیات جمهوری اسلامی بوده است . شکنجه واعدام وزندان بعنوان کلید حل مسائل بیش از چهل سال است ادامه دارد. قتل عامی مداوم که در دهه شصت وکشتار 67 به اوج خود رسید. این بدان معنا است که برای مردم کارگر وزحمتکش وآزادیخواه ایران مبارزه با این جنایت دولتی بی وقفه ضرورت داشته است.هزاران خانواده در پی این فجایع از هم پاشیده وبرای همیشه بازماندگان دچار نا امنی ومصائب اجتماعی شده اند. هدف رژیم ازاین قتلها سرکوب وارعاب معترضین وهر گونه آزادیخواهی است. پس از چهل سال هنوز نمی دانند که اعدام وشکنجه وزندان قادر نیست آنها را از تیررس قیام های توده ای برهاند . تعداد کسانی که درسکوت اعدام شدند وحتی نامشان رسانه ای نشد بیشمار است. مردم هنوز داغدار اعدامهای اخیر از جمله نوید افکاری و دیگران هستند در حالیکه دهها نفر در لیست اعدام قریب الوقوع قرار دارند . سابقه تاریخی این اقدام غیر انسانی وعواقب شوم آن برای جامعه، هر فعال سیاسی را ملزم میکند که مبارزه علیه این قتل عمد را در دستور کار خود قرار دهد. جنبش های اجتماعی باید در سرلوحه خواست های خود لغو بدون قید وشرط مجازات اعدام را قرار داده باشند. تحت هیچ عنوانی نباید اعدام صورت گیرد. اگر حتی جمهوری اسلامی ابعاد جنایتکارانه وسرکوبگر دیگری هم نمیداشت تنها به خاطر این کشتار ها باید سرنگون می شد.
مخالفت با اعدام کافی نیست باید فعالانه برعلیه این جنایت مبارزه کرد. شورای استکهلم همراه احزاب وسازمانها ونیروهای چپ وآزادیخواه ، بمناسبت روز10 اکتبر همزمان با اقدامات سراسری علیه اعدام به خیابان می آید. مبارزه علیه اعدام باید با ریشه های اجتماعی این عمل شنیع درگیر شود . ما همراه با خواست کارگران ومردم زحمتکش جمهوری سرمایه داری اسلامی را منشا این جنایات می شناسیم وبرای برقراری آزادیهای بی قید وشرط سیاسی ولغو مجازات اعدام وبرپایی دولتی کارگری وشورایی مبارزه میکنیم
روز شنبه 10 اکتبر ساعت15 در مدبوریارپلاتسن همراه با نیروهای چپ و کمونیست اجتماع میکنیم
سرنگون باد رژیم جمهوری اسلامی سرمایه داری در ایران
ترور شکنجه اعدام ملغا باید گردد
زندانی سیاسی بی قید وبی وثیقه آزاد باید گردد
زنده بادآزادی ـ زنده باد سوسیالیسم
شورا ـ استکهلم 201002
گفتوگوی «دموکراسی نَو» با نوام چامسکی در مورد انتخابات امریکا
گفتوگوی «دموکراسی نَو» با نوام چامسکی :
آیا ترامپ شکست در انتخابات را خواهد پذیرفت؟
مترجم: محسن صفاری
منبع: میدان
در این مصاحبه نوام چامسکی در مورد شرایط سیاسی بحرانی آمریکا و گزینههای پیش روی ترامپ و جمهوریخواهان تا زمان انتخابات آمریکا میگوید.
مطلبی را که میخوانید ترجمهی گفتگوی مجریان تلویزیون خبری مستقل آمریکاییِ دمکراسی نَو (Demoncracy Now) اِیمی گودمن و نرمین شیخ، در ۲۴ جولای ۲۰۲۰، با نوام چامسکی در مورد شرایط سیاسی بحرانی آمریکا و گزینههای پیش روی ترامپ و جمهوریخواهان تا زمان انتخابات آمریکا است. در بخشی از این گفتگو چامسکی در تحلیلی که ترسناک مینماید بر این باور است که تغییرات ایجاد شده از سوی ترامپ، جمهوری خواهان و شرکتهای بزرگ در ساختار سیاسی اقتصادی و در چیدمان قوهی قضاییه آمریکا میتواند شرایط آمریکا و جهان را برای یک نسل زیر تاثیر خود بگیرد.
اِیمی گودمن: کمتر از ۱۰۰ روز به انتخابات ریاست جمهوری آمریکا باقی مانده است. پرزیدنت ترامپ این هفته اعلام کرد که در حال فرستادن موجی از نیروهای فدرال به شهرهای بزرگی مانند شیکاگو است که از سوی دمکراتها اداره میشوند. این کار در پی فرستادن نیروهای شبه نظامی در لباس مبدل به شهر پورتلند ایالت اورگان انجام میشود. آنان در آنجا به تظاهر کنندگانِ پادنژادپرستی حمله کرده و برخی از آنان را بازداشت و در وانتهای بدون علامت به جاهای نامشخصی بردند. روز چهارشنبه در حالی که این نیروها با گاز اشگآور به تظاهر کنندگان حمله میکردند شهردار پورتلند هم که رئیس پلیس شهر است و در تظاهرات شرکت داشت مورد حمله قرار گرفت. اعزام خشونتبار و شاید خلاف قانون اساسیِ ماموران فدرال به تندی مورد انتقاد قرار گرفته است. فرماندار اورگان، کیت بروان، «آدمربایی ماموران مخفی» را محکوم کرده و دادستان کل ایالت در برابر آژانسهای فدرال درگیر در این حمله دعوی حقوقی طرح کرده است. در خیابانها گروهی از زنان برای پاسداری از تظاهر کنندگان «دیواری از مادران» را شکل دادند و ران وایدن سناتور اورگان ماموران فدرال را «از ریشه فاشیست» توصیف کرده و هشدار داد که «اگر در این زمان حد و مرزی مشخص نشود، ممکن است آمریکا در میانهی انتخابات ریاست جمهوری با حکومت نظامی روبرو شود.»
برای بحث در این مورد همراه با نرمین شیخ با نوام چامسکی، دگراندیشِ شناخته شدهی جهانی، زبانشناس و نویسنده، استاد برجستهی دانشکدهی زبانشناسی دانشگاه آریزونا و استاد ممتاز بازنشستهی انستیتو فنی ماساچوست که در آنجا بیش ار ۵۰ سال تدریس میکرد، به گفتگو نشستهایم. نخست از پروفسور چامسکی در مورد وعدهی ترامپ برای فرستادن موج ماموران فدرال به سراسر آمریکا پرسیدم.
نوام چامسکی: پرزیدنت ترامپ درمانده است. همهی توجه او بر یک چیز است: انتخابات. او ناچار است مسئولیت شخصی خود را در کشتار دهها هزار آمریکایی پردهپوشی کند. اما پنهان کردن این واقعیت برای مدتی دراز ناممکن است. آمریکا را تنها با اروپا یا حتی کانادا مقایسه کنید. این کشور در حال تبدیل به کشوری دونپایه است، تا آنجا که آمریکاییها اجازه مسافرت به اروپا را ندارند. اروپا آنان را نمیپذیرد. شانس پیروزی انتخاباتی ترامپ در انجام کاری خیره کننده است. او سخت تلاش کرد تا رویارویهای نظامی ترتیب دهد. شما از حکومت نظامی گقتید. شرایط به سوی حکومت نظامی حرکت میکند. حتی ممکن است او بتواند برای بهم زدن انتخابات تلاش کند. نمیتوان گفت چه خواهد کرد. او به تمامی درمانده است. کنشهای او مانند کنشهای یک دیکتاتور متوهم در یک مستعمرهی نو، جایی چون یک کشور کوچک است که در آن هر دو سال یکبار کودتایی نظامی رخ میدهد. هیچ پیشینهای تاریخی برای شرایطی همسان در یک جامعه دارای دموکراسی کارآمد وجود ندارد. او خوشحال خواهد بود اگر بتواند سیاه جامگان1) را به خیابانها بفرستد.
بسیار مشکل بتوان به دقت گفت شرایط کنونی به چه میانجامد. شاید دادگاهها کاری نکنند. ممکن است حتی به جایی برسیم که فرماندهی نظامی مجبور به موضعگیری شود. این مرد درمانده است. ترامپ روانپریش است. او در خطر بسیار بالایِ از دست دادن جایگاه خویش در کاخ سفید است و برای پیشگیری از چنین شرایطی دست به هر کاری خواهد زد.
نرمین شیخ: پروفسور چامسکی، هم اکنون شما با بازتاب دادن سخنان ران وایدن گفتید ممکن است آمریکا به سوی اعمال حکومت نظامی برود. ترامپ را روانپریش خواندید و پیش از این او را جامعهستیز خوانده و در گفتگویی با ما به تفاوتهای سترگ بین ترامپ و بایدن اشاره کرده و در مورد بایدن گفتید او بیش و کم تهی است و میتوان او را به یک سو یا سویی دیگر راند. همچنین گفته بودید که این حیاتیترین انتخابات در تاریخ بشر است. به تازگی در مصاحبهای با فاکس نیوز ترامپ حاضر نشد نسبت به پذیرش نتیجهی انتخابات ۲۰۲۰ تعهدی اعلام کند. آیا میتوانید نگرانی خود را در این مورد بیان کنید. منظورم این است که شما هم اکنون گفتید انتخابات به راستی ممکن است به گونهای به هم زده شود. ممکن است بگویید در چه شرایطی ترامپ دست به چنین کاری میزند؟ اگر انتخابات به هم نخورد، با توجه به نتیجهی انتخابات ترامپ چه رفتاری خواهد داشت، نگرانیهای شما کدامند؟
نکته این است که ترامپ تواناییِ پذیرش باخت را ندارد. نخست این که از نظر روانی ظرفیت باختن ندارد و دوم، اگر ببازد، کاخ سفید را ترک میکند که ممکن است با مشکلات قانونی جدی روبرو شود.
نوام چامسکی: خوب به طور نظری او ممکن است مانورهای گوناگونی داشته باشند. یک مانور سر باز زدن از پذیرش نتایج انتخابات و اطمینان پیدا کردن از این است که فرمانداران جمهوریخواه نتایج انتخابات حوزهی خود را به رسمیت نشناسند. این یک کار عادی و خودکار است و از نظر فنی آنها میتوانند از پذیرش نتایج انتخابات سر باز زنند. میتوانند تصمیمگیری در مورد انتخابات را به عهدهی مجلس نمایندگان بگذارند و در آنجا جمهوری خواهان آنقدر هستند که بتوانند انتخابات را به گونهای نمایش روحوضی بدل کنند که، همانگونه که گفتم، میتوان در یک دیکتاتوری متوهم یافت. این یک احتمال است. احتمال دیگر این است که ترامپ از ارتش بخواهد حکومت نظامی اعلام کند.
نکته این است که او تواناییِ پذیرش باخت را ندارد. نخست این که از نظر روانی ظرفیت باختن ندارد. دوم، اگر ببازد، اگر کاخ سفید را ترک کند، ممکن است با مشکلات قانونی جدی روبرو شود. اکنون در کاخ سفید ایمنی دارد، اما بیرون از آنجا پیرامون او سراسر باتلاقی است. او کوشش کرده است تحقیق و پرسشگری را از خود دور کند. او همهی بازرسان کل را زمانی که آغاز به پرسشگری از او کردند اخراج کرد. دادستان فدرال بخش جنوبی نیویورک ـ یعنی وال استریت و مانند آن ـ آغاز به تحقیق در وال استریت کرد. ترامپ او را اخراج و نمایندهای از بخش سهامداران خصوصی را جایگزین او کرد. کاری نیست که او برای ماندن در کاخ سفید نکند، هر کاری که بتوان به آن اندیشید.
این یک بحران بزرگ است. در انگلستان به مدت ۳۵۰ سال اشکال متفاوتی از دموکراسی پارلمانی وجود داشته است، در آمریکا ۲۵۰ سال اما تاکنون شرایطی این چنین ایجاد نشده است. ما با شخصیتی روبرو هستیم که از طیف سیاسی دمکراسیهای موجود به دور است و حزبی سیاسی پشتیبان او است که اعضای آن تا کنون تنها چاپلوسانی ترسو بودهاند. آنان هراس دارند مبادا از خط قرمز مقام شاهانه گذر کنند. او پایگاهی مردمی در میان ملیشیایی سراپا مسلح، خشمگین و برتریگرا دارد. چیزی نیست که نتوان در مورد کارهایی گفت که او ممکن است انجام دهد. به باور من کشور ما در ماه نوامبر ممکن است کشوری متفاوت باشد ـ و با توجه به قدرت آمریکا، شاید جهانی متفاوت.
اما این بخش فوری دشواری است. دلیل آن که این انتخابات مهمترین انتخابات تاریخ آمریکا است. اما این تنها دشواری نیست. چهار سال بیشتر از سیاستهای اقلیمی و هستهای ترامپ به سادگی ممکن است سرنوشت بدی را به معنای راستین واژه برای گونهی انسان رقم زند. ما زمان زیادی برای برخورد با بحران محیط زیست نداریم. این بحران بسیار جدی است. همهی پیشبینیها از سوی دانشمندان تاکنون بسیار محافظهکارانه از آب درآمده است. هر بار دادههای بدتری از راه میرسند. من وارد جزییات نمیشوم اما فاجعه بزرگی در حال شکلگیری است. ما هنوز برای برخورد با آن وقت داریم، اما چهار سال دیگرِ ریاست جمهوری ترامپ به راستی میتواند ما را به آستانه بحران بازگشتناپذیری برساند. دست کم میتواند برخورد با این بحران رشد یابنده را بسیار دشوارتر کند. ذوب شدن یخپهنههای قطب و ویرانسازی جنگلهای آمازون را هیچ پایانی نیست. ممکن است بخشهای بزرگی از جهان زندگیناپذیر شود. صحبت از امکان بالا آمدن آب دریاها به میزان یک یا دو فوت تا پایان این سده و مقدار بسیار بیشتری پس از آن است. میتوان در این اندیشه بود که جامعهی انسانی چگونه میتواند در چنان شرایطی به شکلی سازمانیافته باقی بماند.
همچنین بخوانید: ژانر نقد و اینترنت
همزمان، ترامپ کوشش میکند نظام کنترل جنگافزارها را از میان بردارد. ماه اوت سال گذشته به پیمان منع تولید موشکهای هستهای میانبرد بین ریگان و گورباچف که از امکان ایجاد یک جنگ اتمی به علت افزایش تنش در اروپا پیشگیری میکرد پایان داد. اینک در حال پایان دادن به قرارداد آسمانهای باز است که به زمان آیزنهاور بازمیگردد. این قرارداد هم تمام شد. او برای به تاخیر انداختن مذاکرات در مورد پیمان تازهی کاهش تسلیحات هستهای (نیو استارت) که روسها مدت زیادی است خواهان آن هستند درخواستهای احمقانه مطرح میکند. این پیمان باید تا چند ماه دیگر تمدید شود و ممکن است تا کنون برای مذاکرهی دوباره در مورد این آخرین پیمان کنترل جنگافزارهای اتمی دیر شده باشد. او اکنون تهدید میکند تا آزمایشهای اتمی را به راه اندازد، آزمایشهایی که پیمان جامعِ به تقریب سی سالهی منع آزمایشهای اتمی را سست میکند. آمریکا هرگز این پیمان را تصویب نکرد اما به آن پایبند ماند.
همهی این اقدامات در را میگشاید تا کشورهای دیگر به اقدامی همسان دست یازند. صنایع جنگافزار سازی، البته، به شوق آمدهاند. آنها در حال دریافت سفارشهای بسیار بزرگ تازهای برای ساخت جنگافزارهای عمدهای هستند که میتوانند همهی ما را نابود کنند. چنین کاری کشورهای دیگر را تشویق به اقدامی همسان میکند. بنابراین، پیشروی ما پیمانهای تازهای برای ابزارهایی خالی از امید قرار دارند تا در برابر هیولایی که به ساختن آن کمک میکنیم از خود دفاع کنیم. این ترامپ است که به سوی این شرایط خیز برداشته و آشکارا از آن لذت میبرد. نمیتوان به شکلی عادی کار او را توصیف کرد. اصطلاحی که شما به کار بردید، روانپریش، به تمامی مناسب اوست. آیا این شرایط میتواند در چارچوب قانون اساسی آمریکا کنترل شود؟ نمیدانیم.
منظورم این است که چیزی همسان با این شرایط حدود دو ماه پیش در انگلستان روی داد. بوریس جانسون، نخستوزیر، پارلمان را منحل کرد و آن را بست برای آن که بتواند نسخهی خویش از برگزیت را پیش ببرد. این موضوع از سوی کارشناسان حقوقی انگلستان چون بدترین بحران در مدت ۳۵۰ سال ارزیابی شد. خوب، در انگلستان دیوان عالی قضایی اقدام او را باطل کرد. احتمال نمیرود چنین کاری در اینجا صورت گیرد.
چهار سال دیگرِ ریاست جمهوری ترامپ به راستی میتواند ما را به آستانه بحران بازگشتناپذیری برساند. دست کم میتواند برخورد با بحران محیط زیست را بسیار دشوارتر کند.
میتوانم بگویم کشور دیگری هست که کوشش میکند از آمریکا تقلید کند: برزیل با یک دیکتاتور مسخرهی دیگر، جیل بولسونارو، که میکوشد دلقکی از ترامپ باشد. او مورد تحقیق و پرسش قرار گرفت ـ او و خانوادهاش در گونهای کنشهای مجرمانهی کثیف درگیر بودند و مورد تحقیق قرار گرفتند. بولسونارو بازپرسان را اخراج کرد، دادگاه برزیل جلوی این کار را گرفت. اما در اینجا چنین چیزی پیش نیامد. زمانی که ترامپ همهی آنها را اخراج کرد، مجریان را تصفیه کرد، هیچ اقدامی از سوی دادگاه یا جمهوریخواهان در کنگره انجام نشد. برزیل دست کم لایهی دفاعی باریکی در برابر یک دیکتاتوری نظامی دیگر دارد. آمریکا در بدترین شرایط خود قرار دارد. شرایط جدی است و چیزی همسان با آن نداشتهایم. هیچ پیشینهای همسان وجود ندارد.
نرمین شیخ: خوب پروفسور چامسکی شما دو باره از نبود ایمنی در برابر احتمال اعمال حکومت نظامی در آمریکا سخن گفتید. اما حتی در کشورهایی در جهان که در آنها حکومت نظامی اعلام شده است چنین کنشی نیاز به حداقل همراهی ارتش با کسانی که دست به کودتا میزنند دارد. آیا فکر میکنید در صورتی که ترامپ بخواهد برای حکومت نظامی تلاش کند ارتش با او همراهی خواهد کرد؟
نوام چامسکی: همانگونه که گفتم هیچ پیشینهای بر این شرایط در هیچ کمینهای از دموکراسی کارآمد وجود ندارد. کشورهای زیادی هستند که در آنها ارتش، بیشتر با پشتیبانی آمریکا یا پیشگامی آن، قدرت را به دست گرفته، زیرا خواست ما سرنگون کردن حکومت نانظامی بوده است. چیزی مانند این شرایط هرگز رخ نداده است ـ گذشته از رژیمهای فاشیست و رژیمهای بین دو جنگ جهانی، شرایطی که بهکلی متفاوت بود.
دوهفته پیش گزارشهایی در رسانهها بود در مورد این که ترامپ تصفیهی مقامهای اجرایی را گسترش داده است، کاری که دستگاههای اجرایی را از صدای مخالف و از کنترل تهی کرده است. او در تلاش برای تصفیهی ارتش در حال گسترش این روند است. خوب، گمانهزنیهایی وجود داشت مبنی بر اینکه تصفیهی ارتش ممکن است به منظور سوق دادن آن به سوی چیزی همسان با کودتایی نظامی باشد.
ارتش تا کنون از دخالت خودداری کرده است. آنها نیروی ۸۲ هوابرد را، با وجود درخواست ترامپ برای دخالت آنان، از واشنگتن بیرون کشیدند. آنان در برابر پیشنهادهای کاخ سفید برای نیروی بیشتر و خشونت ایستادگی کردهاند. به همین دلیل است که او در نقشه کنونی خود برای کارزار جاریِ ایجاد رویاروییهای خشونتآمیز در شهرهایی که از سوی دمکراتها اداره میشوند به نیروهایی بیرون از ارتش روی آورده است. ارتش چه خواهد کرد؟ نمیدانیم.
اگر به پیشینهی دیکتاتوریهای جهان سومی نگاه کنید، چنین کنشهایی به بازتاب نیروهایی در سطح سرهنگها بستگی دارد زیرا آنان با لشکریان در تماس هستند. اما در اینجا چیزی همسان با آن نداریم. این شرایطی یگانه در تاریخ مدرن جوامع بیش و کم دموکراتیک است.
اِیمی گودمن: نوام چامسکی، میخواهم گفتگوی ترامپ را با شبکهی فاکس نیوز برای شما پخش کنم. در این گفتگو او در بارهی تست شناسایی که به تازگی انجام داده حرف میزند و می گوید تستی دشوار بود:
پرزیدنت دونالد ترامپ: من تستی انجام دادم. به دکتر رانی جکسون گفتم «آیا تستی برای هوش هست؟ او گفت «بله هست» و نام آن را گفت، هر چه که بود. این تست ۳۰ تا ۳۵ پرسش داشت. پرسشهای ابتدایی بسیار آسان بودند. اما پرسشهای آخر بسیار مشکل بودند، مانند پرسشهای حافظه. مثل این که بگی «شخص، زن، مرد، دوربین، تلویزیون» پس از آن میپرسن میتونی اینهارو تکرار کنی و تو بگی «شخص، زن، مرد، دوربین، تلویزیون». طرف میگه «خیلی خوبه». اگه درست انجامش بدی نمره اضافه میگیری.
اِیمی گودمن: این مربوط به چند روز پیش است. پرزیدنت ترامپ مرتب میگوید در این تست نمرهی الف گرفته است، تستی که به کسی میدهند که به بیماری فراموشی دچار شده، به گونهای مشکل شناسایی دارد. این تست هوش (آی کیو) نیست. او مرتب در بارهی آن سخن میگوید حتی از این میگوید که به او میگویند «. . . یک فیل را شناسایی کنید، تصویر یک ساعت را بکشید، از ۱۰۰ تا ۷ شمارش معکوس کنید.» این تست برای تشخیص فرسایش مغزی است. آیا آمریکا به وسیلهی مردی دیوانه اداره میشود؟
نوام چامسکی: همانگونه که شما میگویید این تستی برای تشخیص مرحلهی آغازین بیماری فراموشی، یک بیماری مغزی جدی است. اما دربارهی شخصی که پیش از سخنرانی در برابر جمعیتی ستایشگر چشمان خود را به آسمان بلند کرده و خود را برگزیده میخواند چه میتوان گفت؟ چه میتوان گفت در برابر دولتی که وزیر خارجهی آن میگوید، «شاید ترامپ از سوی خداوند فرستاده شده تا اسرائیل را از گزند ایران پاسداری کند.» البته کشور از سوی مردان دیوانه اداره میشود.
به راستی میتوان این موضوع را در هر رویدادی دید. برگردید به ماه مارس. در آن ماه آمریکا از نظر تلفات بیماری کوید ۱۹ کم و بیش با اروپا همسان بود. آمارهای آن زمان تا به حال را نگاه کنید. آمار اروپا به شدت پایین رفته است. البته هنوز مشکل حل نشده، یا کارکرد ما به خوبی آسیا یا اقیانوسیه نبوده است. نگاه کنید به نشریات پزشکی، آنها اشاره میکنند که کوتاهی و ناکارآمدی ترامپ، بیاعتنایی به بهزیستی مردم سبب مرگ ۱۰۰ هزار نفر2) شده است، این یک کشتار چشمگیر است. به همین دلیل است که او زمین و آسمان میکند تا کسی را مقصر جلوه دهد. به همین دلیل است که او شرایط کنونی را غنیمت شمرده تا نیروهای شبه نظامی را برای برخوردهای خشونتآمیز با شهرداران و فرمانداران دمکرات بفرستد. هیچ سابقه ندارد که نیروهای نظامی برای کنترل شهرهای مخالف فرستاده شوند ـ هنگامی که از سوی شهردار، فرماندار، سناتورها و به روشنی از سوی مردم، مخالفت کلی وجود دارد. این رفتار با کشور مانند رفتار با یک سرزمین اشغال شده است، رفتاری به تمامی با آماج آشکار کوشش برای ایجاد درگیری برای کمک به نجات او از شکست انتخاباتی.
همچنین بخوانید: دولت ترکیه فقط به زبان گلوله حرف میزند
ممکن است اگر شکست بخورد از ترک کاخ سفید خودداری کند، همانگونه که در گفتگو با فاکس نیوز نشان داد. در چنین حالتی باید به راستی پرسید: چه خواهد شد؟ آیا ارتش دخالت کرده و او را بیرون میکند؟ یا چه خواهد شد اگر میلیشیای مسلح آغاز به محاصره کاخ سفید کند؟ ما نمیدانیم. چنین شرایطی، بجز قدرت گرفتن فاشیستها در ایتالیا، آلمان و کشورهای دیگری در دورهی بین دو جنگ، هرگز در یک دموکراسی کارآمد دیده نشده است.
گاه حتی از سوی کارشناسان سیاسی گفته میشود ترامپ به سوی فاشیسم میرود. بیپرده بگویم این برداشتها به او زیادی اعتبار میدهد. فاشیسم یک ایدئولوژی مهم بود که فراتر از میدان دید و دلمشغولی اوست. او مانند یک دیکتاتور دون در کشوری کوچک است که سالها درگیر کودتا بوده است. در اینجا هیچ مفهومی مبنی بر یک ایدئولوژی فاشیستی وجود ندارد. راست آن که ما از برخی جنبهها در نقطهی مقابل چنین ایدئولوژیای قرار داریم. نظامهای فاشیستی بر پایهی این اصل بودند که یک دولت قدرتمند، به رهبری یک حزب حاکم و با رهبری بزرگ باید همه چیز را کنترل کند. آنها باید جامعه از جمله اجتماع کسب و کار را اداره کنند. ما کمابیش در نقطه مقابل این شرایط هستیم: این اجتماع کسب و کار است که دولت را کنترل میکند و هر گونه عهد شکنی در برابر قدرت آنها به رویاروییهایی میانجامد که کمابیش تصور ناپذیر است.
از اینرو من فکر نمیکنم این فاشیسم باشد. او یک دیکتاتور متوهم و درمانده است و کمابیش دست به هر کاری خواهد زد تا از کاخ سفید بیرون رانده نشود. نمیدانیم شرایط به چه سویی خواهد رفت، اما دو ماه بسیار دشوار در پیش خواهیم داشت.
اِیمی گودمن: شما میگویید آنان که در قدرتند از شرایط موجود سود میبرند. گولدمن ساکس3) برای سه ماههی دوم سال جاری ۲.۴ میلیارد دلار سود گزارش کرده است. مطالعهای تازه از سوی نهاد آمریکاییان خواهان عدالت مالیاتی دریافته است که میلیاردرهای آمریکا از ماه مارس تا کنون ۵۸۴ میلیارد دلار به ثروت خود افزودهاند. این مبلغ بیشتر از کسر بودجهی ۲۳ ایالت آمریکا است. آنها در گرماگرم همهگیری کرونا در آمریکا چنین سودی به دست آوردهاند، درست در زمانی که از نیاز به بستههای اقتصادی انگیزشی برای آنان که سخت ضربه خوردهاند و برای آنان که در آستانهی بیرون رانده شدن از ماوای خود هستند بحث میشود. صحبت از شرایطی اقتصادی است که در آن بیکاری به سطحی رسیده که از زمان کسادی بزرگ تاکنون دیده نشده بود. شما در مورد این دشواریها مینویسید و سخن میگویید. مردم چگونه باید خود را از این شرایط بیرون بکشند؟ در شرایط کنونی در این کشور چه رویدادی مورد نیاز است نوام؟
نوام چامسکی: آنچه شما توصیف کردید نشان دهندهی تقلیدی مضحک از شیوهی عادی ادارهی این کشور است. اینجا کشوری است که به شکل بنیادین از سوی بخش شرکتهای بزرگ اداره میشود، بخشی که نفوذی فراگیر بر دولت دارد و توصیف شما کاملا درست است. نمونهی نمادین آن ثروتمندترین فرد دنیا، جف بزوس، است که تنها در یک روز ۱۳ میلیارد دلار درآمد داشت. ترامپ و دولت او دارند از پوشش همهگیری استفاده میکنند تا سرسپردگی خود را به ثروتمندتر کردن بسیار ثروتمندان و بخش شرکتهای بزرگ، که البته در حال بلعیدن این ثروت هستند، افزایش دهند. من از صنایع نظامی یاد کردم که نمونهای دیگر در این زمینه است.
بیتردید میتوان این اقدامات را واپسین تلاشها برای تحمیل فرمانروایی حداکثری قدرتِ بینهایتِ ثروت و شرکتهای بزرگ دید که همسو با کارزار میچ مک کانل4) ـ ترامپ برای پر کردن قوهی قضائیه، از بالا تا پایین، با گماردن جوانان راست افراطی از جامعهی حقوقدانان فدرالیست5) روی میدهد. به این ترتیب آنان اطمینان خاطر مییابند که دست کم در طول زندگی یک نسل، بیتوجه به خواست مردم، سیاستی مگر سیاستهای فرا ارتجاعی آنان به کار گرفته نخواهد شد.
آنها در حال بکارگیری همهی منابع خود برای نگهداری دستاوردهای ۴۰ سالهی دوران نئولیبرالیسم هستند: تمرکز هنگفت ثروت، تمرکز قدرت سیاسی، ایستایی عمومی رشد جمعیت و فروشد آن حتی تا جایی که در چند سال واپسین نرخ مرگ و میر در میان جمعیت زنان و مردانِ در سن اشتغال، بیشتر مردان و شماری از زنان، افزایش نشان میدهد. تا کنون در جوامع توسعه یافتهی کارآمد چنین چیزی روی نداده است.
جمهوریخواهان خیلی خوب میدانند که حزب اقلیت هستند. راست آن که ترامپ مدتی پیش خاطرنشان کرد که اگر انتخابات منصفانه باشد جمهوری خواهان هرگز برندهی انتخابات نخواهند بود. زمان درازی است که کشور از بنیان کشوری تک حزبی است ـ حزب کسبوکار با دو جناح. این دو جناح در درازای زمان تغییر کردهاند.
جمهوریخواهان در چند دههی گذشته، کم و بیش از زمان گینگریج و به طور گسترده از زمان مک کانل، از خط سیاسی خود خارج شدهاند. اگر به رتبهبندیهایی بینالمللی نگاه کنید، در این رتبهبندیها آنان در کنار احزاب اروپاییِ دارای سابقهی نوفاشیستی آمدهاند. تحلیلگران جدی سیاسی آنان را چون شورشیان رادیکالی که سیاستهای پارلمانتاریستی را رها کردهاند توصیف میکنند. چند روز پیش با گرگ پالاست6) گفتگویی داشتیم، کسی که کار بسیار جالب توجه او گسترهی تلاش ناچار آنها برای ماندگاری در قدرت را با تصفیهی فهرستهای انتخاباتی به منظور جلوگیری از رای دادن مخالفان نشان داده است.
همهی اینها همراه با آنچه که شما توصیف کردید در حال روی دادن است: ثروتمندتر شدن اَبَرثروتمندان و بخش شرکتهای بزرگ زیر پوشش همهگیری بیماری. هر از چند روزی، تصمیم دیگری از یکی از مدیران اجرایی، یا یکی از همتایان ترامپ در شرکتهای بزرگ، کسانی که ترامپ به مدیریت یکی از آژانسهای دولتی گمارده است، مانند سازمان حفاظت از محیط زیست، مقررات تازهای برای سیلی زدن به مردم و ثروتمند کردن ثروتمندان تصویب میکنند. مانند کممایه کردن استانداردهای ایجاد آلودگی، که البته برای شرکتهای زغال سنگ بسیار دلخواه است. آنها در شرایط ناپایداری هستند اما ما مردم میتوانیم آنها را زمان بیشتری در قدرت نگه داریم تا بیشترین ویرانی را متوجه جامعهی سازمان یافتهی انسان کنند. همچنین در گرماگرم همهگیری تنفسی افزایش آلودگی هوا تلفات را افزایش میدهد.
البته این گونه تلفات گزینشی است و شامل همه نمیشود. دامن کسانی را میگیرد که نزدیک کارخانههای آلوده کننده زندگی میکنند. چه کسانی؟ کسانی که توان مالی زندگی در جای دیگری را ندارند. شما مدیران گُلدمن ساکس را در چنین جایی نمیبینید. کسانی که میبینید فرودستان، سیاهان، آمریکایلاتینتبارها و پورتوریکوییها هستند. اینها بیشترین سهم را در دریافت آلودگیها دارند. این بیماری همهگیر در میان آنان بسیار بیشتر است و آلودگی هوا شرایط را برای آنان بدتر میکند.
این شرایط به گونهای همسان با چیزی است که در برزیل روی میدهد، کشوری که رئیسجمهوری آن، بولسونارو، از دیدن روبرو بودن بومیان منطقهی آمازون با یک نسل کشی بسیار شادمان است، نسلکشیِ ابتدا ناشی از ویرانی جنگل و اکنون به علت همهگیری بیماری. بسیاری از آنان صدها مایل از مراکز درمانی دورند. درختبُران ناقانونی درون جنگل میروند و سبب گسترش بیماری میشوند؛ این بومیان در حال مرگند، اما فکر میکنید بولسونارو اهمیت میدهد؟ او فکر میکند آنان باید حذف شوند. این چیزی است که گفت: «ما به این آدمها نیاز نداریم، بنابراین بگذار از شر همه آنها رها شویم.» بنابراین در اینجا هم بگذار از شر مردمی که نزدیک کارخانههای آلاینده زندگی میکنند رها شویم. چه کسی به آنان نیاز دارد؟ در هر حال آنها که به ما رای نمیدهند. رنگ پوستشان هم نامناسب است.
این همه زیر پرچم آمریکا روی میدهد، امری که باز بگویم بجز در دولتهای فاشیست، در جامعهی توسعه یافته بیهمتا است. هیچ واژهی دیگری برای توصیف آن نمیتوان به کار برد.

پاندومی کرونا در جهان, ایران و سوئد
نظرتا شما در مورد پاندومی کرونا در جهان، ایران و سوئد چیست؟
استراتژی سوئد در مقابله با شیوع ویروس کرونا مبنی بر باز گذاشتن بخش اعظمی از جامعه از حمایت گسترده مردم این کشور برخوردار است. در این کشور از قرنطینه همانند سایر کشورهای اروپایی خبری نیست. تصاویری که از سوئد در شبکه های اجتماعی منتشر میشود مشتریان میخانهها را در حالی نشان میدهد که بر روی صندلیها در فضای باز نشسته و صفهای طولانی برای خرید بستنی دیده میشود.