site loader
2024-11-21 من کیانوش رو زندگی کردم و معنی خودکشی رو می فهمم/ سارا شکیبا

من کیانوش رو زندگی کردم و معنی خودکشی رو می فهمم/ سارا شکیبا

این چند روز که این اتفاق برای کیانوش سنجری افتاد انگار خودم رو می بینم در کیانوش. بهش زیاد فکر میکنم و کاملا می فهمم حالش رو. به جایی می رسونن آدم رو که تنها میشه. آدم‌های دور و بر می ترسن ازت، مثل یک جذامی. انگار نه انگار که برای خاطر اونها از حق حیات خودت گذشتی.
کیانوش منو یاد خودم میندازه. شبهای تنهایی توی خیابون های بارونی که اشک و بارون روی صورتم یکی میشد و هیچکس نبود که حتی بهش بگم حالم بده. یادمه یه روز که یکی از همکارای اطلاعاتی در محل کار علیه من و اینکه ضد ولایت فقیه هستم یه متن بلند بالا در گروه واتس آپ نوشت: که خائن و وطن فروشم، فاسدم و…
یادمه به دوستی زنگ زدم و گفتم از اتفاقی که افتاده بود تنها جوابی که شنیدم این بود: «چشمت کور»
من بارها چشم هایم کور شد بخاطر جستجوی نور برای خودم و مردمم. یادمه اون شب بعد از اونهمه بازجویی و تحقیر و تنهایی و بعدش نوازش همکاران با فحاشی؛ وسط خیابون به این نتیجه رسیدم ارزشش رو نداره. یادمه مستقیم رفتم سمت داروخانه انتهای خیابون و یه بسته کامل قرص گرفتم. بسته قرص رو توی دستام می فشردم و رفتم سوپرمارکت که یه نوشیدنی بگیرم و بسته قرص رو ذره ذره با آب بخورم که وقتی میرسم خونه فقط بمیرم. یادمه توی صف سوپرمارکت ایستاده بودم و آماده برای مردن که دیدم دختربچه ای شاید سه ساله در آغوش پدرش توی صف بودن. دخترک نگاهم کرد و خندید. توان خندیدن نداشتم و فقط نگاهش کردم که جمله عجیبی گفت:
من دوست دارم نقاشی بکشم، تو هم نقاشی بکش.
چرا اینو گفت؟ نمی دونم. اما مثل نور بود توی تاریکی و سرمای وجودم. برگشتم خونه بدون آب و قرص و یه تابلو رو شروع کردم، هر چند با اشک. به این فکر می کنم که توی اون دقایق آخر، اگه کیانوش یه لبخند دیده بود، یه جمله معمولی، یه نور کوچیک، الان زنده بود.
من کیانوش رو زندگی کردم و معنی خودکشی توی شب بارونی خیابون رو می فهمم.
سارا شکیبا