فشار بر ستمدیدگان مهاجر افغان بنفع کیست؟
تشنج بین در ماندگان چیزی است که اکنون بخش مهمی از نمایندگان و مدافعان رژیم جبار میـخواهنددر شرایط درماندگی رژیم و فقر و فلاکت گسترده اکثریت.مردم، دامن پزنند. هرچند بخش هائی از رژیم که از نیروی کار ارزان و بدون حقوق و نیز لشکر فاطمیون افغان سود می برند و دسته های خاص تبهکار خود را در افغانستان در خطر می بینند ممکن است با لحن اندکی متفاوت سخن بگویند.
بنا به کلیپ ها و استوری ها و نیز گزارشات منتشر شده و بشدت تحریک آمیز ، در بین بخش هائی از مردم تهیدست و افغانهای پناهنده که از آنها هم تهیدست تر و بی پناه ترند تشنج ایجاد شده است. نیرو های امنیتی رژیم در چنین برهه ای که مردم؛ مردم سراسر کشور بر علیه تبعیض و ستمگری و فقر مبارزه میـکنند چنین تشنجاتی را میـسازند و یا حداکثر بهره برداری را از آنهامیکنند تا مبارزه مردم را به کجراه ببرند. مسلما عده ای از افراد صاحب امتیاز محلی و غیر محلی هم که اغلب با نیروهای امنیتی رژیم نزدیک اند از این نوع تشنجات استفاده می برند و گاه با توطئه چینی دار و ندار آنها را بالا می کشند.
لازم است متوجه بود که آن کسانی که نسبت به افراد و یا گروههائی که در موقعیت ضعیف تری قرار دارند تبعیض و ستم روا می دارند و آنها را مورد آزار و تمسخر قرار می دهند بسادگی متوجه ستم و تبعیض نسبت بخود از جانب عاملان اصلی ستمگری نیستند و در چنان حالتی نمی توانند بر علیه علل اصلی مشکلات خود. بطور جدی مبارزه می کنند. این افراد که خود اغلب ستمدیده اند از ضعف خود به این صورت چشم می پوشند که زیر چتر قدرتمندان می خزند و یا از ادبیات آنها استفاده می کنند تا بصورت پیاده نظام قدرتمندان، مردم ستمدیده مهاجر را که متحد واقعی آنهایند سرکوب کنند. آنها به ریشه مسائل که در روابط قدرت و مناسبات اجتماعی، اقتصادی؛ و سیاسی قرار دارد نمی اندیشند و فقر و بیکاری و درماندگی خود را در حضور همسایه هایی که از آنها وضع بمراتب بدتری دارند جستجو میـکنند و این همان چیزی است که طبقات حاکم وصاحبان قدرت و ثروت و امتیاز میـخواهند، چون نوک تیز حمله را نسبت بخود کاملا منحرف کرده و مردم ستمدیده را تحت عنوان افغانی و بلوچ و سیستانی و کرد و اراذل و اوباش گاه دهاتی و یا کولی و غیره در مقابل هم قرار می دهند.
مردم افغان در ایران با آنکه بعنوان ارزانترین نیروی کار؛نقش بزرگی در ساختن کشور داشته اند ؛ ستم چندگانه ای را بمراتب شدید تر از مردم ستمدیده دیگر “ایران” تحمل کرده و می کنند. اگر حقوق انسانی بخشی از مردم به خاطر جنسیت، طبقه و یا قوم و دین و محیطـ جغرافیائی شان نقض میـشود، پناهندگان افغان هیچ حقوقی ندارند که صحبت از نقض آن بشود چون آنها تماما حتی از نظر فیزیکی هم تحمل نمیـشوند. نباید گذاشت انسانیت و تعهد و مسئولیت انسانی و همنوعی نابود شود و اگر این طور بشود انسان خود را در چاله ای تاریک می اندازد که در آن کشتار و نابودی همدیگر به امری عادی تبدیل میـشود چونکه به این دید دامن زده میـشود که مردم ایران ذاتا بخاطر تصادف محل تولد با مردم افغانستان متفاوتند در حالی که این یک دروغ بزرگ نژاد پرستانه است. نه افغانستان جائی است که آن را با تحقیر نگاه کرد و نه مردم افغان مردمی هستند که کسی نسبت بہ آنها چنان دید بشدت زشت، نژادپرستانه و نفرت آوری داشته باشد. البته همه حق دارند از رژیم سرکوبگر طالبان و حتی رژیم ها قبلی بویژه مجاهدین پرده بردارند چون بهمین مردم ستمدیده ستم و تبعیض روا داشته و آنها را از خانه و کاشانه خود رانده اند. اما نباید دور رفت و دید که مردم ایران گرفتار زور و ستم چه کفتار ی بنام جمهوری اسلامی ایران ، این رژیم فاسد دینی و رانتی سرمایه داری، قرار دارند. ستمگری و تبعیض نسبت به مردم افغان را در هرجابیـکه باشد باید محکوم کرد و برای آنها و همراه با آنها خواهان حقوق برابر و شهروندی شد. نباید گذاشت کسی در دامهای مخرب نیروهای اطلاعاتی و امنیتی و عده ای از سود جویان که چشم به غارت دارائی اندک آنها دارند بیفتد. شعار این باشد که آنها از مایند و ما باهم و در کنار هم لازم است زندگی کنیم. مسؤل این شرایط ناگوار رژیم جمهوری اسلامی (و طالبان) اند که با فساد و تبهکاری و سرکوب و دشمن تراشی زندگی مردم را به این وضع فلاکتبار در آورده اند. کمبود نان و آذوقه و کار و امنیت یعنی ابتدائی ترین نیاز های انسانی برای زنده ماندن، بیان جنایتی است که این رژیم در این عرصه بمردم روا داشته است. در پایان بیاد داشت که ستمگری نسبت به ستمدیدگان بمعنی ستم بر خویشتن هم هست. در کشوری که آینده خود را بر اساس مناسبات دموکراتیک و عدالت اجتماعی و و رفع تبعیضات از هر نوعی بنا میـکند همه مهاجران و از جمله مهاجران افغان باید بطور قانونی از حقوق برابر وشهروندی برخوردار شوند و همه تبعیضات تحمیلی باید جرم تلقی شده و تحت تعقیب قرار بگیرند.
ایوب حسین بر ( هوشنگ نورائی) لندن- ۲ اکتبر ۲۰۲۳
چهگونه میتوانیم مناقشهی اعراب و اسراییل را بررسی و تدریس کنیم؟ پروفسور آوی شلیم
گفتوگوی وصام حسن با پروفسور آوی شلیم، ترجمهی سیاوش آذری
چهگونه میتوانیم مناقشهی اعراب و اسراییل را بررسی و تدریس کنیم؟ در این مصاحبه، سخنی خواهیم داشت با استاد بازنشستهی روابط بینالملل دانشگاه آکسفورد، پروفسور آوی شلیم. از پروفسور شلیم تاکنون هشت کتاب در زمینهی با مناقشهی اعراب و اسراییل انتشار یافته است؛ ایشان بیش از سه دهه است که این موضوع را تدریس میکند.
من با کارهای آکادمیک پروفسور شلیم هنگامی آشنا شدم که مشغول آماده شدن برای تدریس در زمینهی مناقشهی اعراب و اسراییل بودم. بهعنوان دانشجوی دکترا در رشتهی انسانشناسی درگیر یافتن رویکرد مناسب آموزشیای بودم که با استفاده از آن درسی را که بخشی از مبحث روابط بینالملل بود طراحی کنم. تصمیم گرفتم رویکردی بینارشتهای اتخاذ کنم و بر ظرافتهای انسانشناسانه و تاریخی کنه مطلب، که تجربیات روزمرهی انسانها را در کانون این مناقشه قرار میداد و شرایط مباحثات فکری هنگام دروس را مهیا میساخت، تأکید نمایم. در این مصاحبه پروفسور شلیم مزایای اتخاذ رویکردی تاریخی در تدریس و پژوهش سرفصلهای مرتبط با رشتهی روابط بینالملل را توضیح میدهد. ایشان کارهای علمی جنبش «تاریخنگاران نوین» را مورد بحث قرار میدهد، مفاهیم مورد مناقشه در زمینهی این مبحث را توضیح میدهد و امید خود به (راه حل) تشکیل دولتی دموکراتیک را با ما در میان میگذارد.
نقطهعطفهای اصلی فکری که حرفهی آکادمیک و سیر تفکر شما را تحت تاثیر قرار داده کدام است؟
در سیوچهار سال گذشته من مشغول تدریس در دانشگاه آکسفورد در رشتهی امور و روابط بینالملل بودهام. اما من در کمبریج در دورهی کارشناسی تاریخ خواندم؛ (بهقول معروف) یکبار که مورخ شدید همیشه مورخ میمانید. علم تاریخ بینش من را شکل داده و آرایش اصلی فکری در کار من بوده است. پروفسور سر اف اچ هینسلی که یکی از آموزگاران من در کمبریج بود همیشه به ما میگفت که به نظر او بهترین رویکرد به روابط بینالملل رویکرد تاریخی است. شاید زمانی رویکرد بهتری پیدا شود اما فعلاً بهترین رویکرد، تاریخی است. این اتفاقی در اواخر دههی شصت میلادی است. امروز هم که من ۷۶ سال سن دارم، هنوز رویکرد دیگری، که در بررسی و تدریس روابط بینالملل خاورمیانه از رویکرد تاریخی پربارتر باشد، نیافتهام.
انتخاب نقطه زمان آغازین برای مورخان معمولاً کار دشواری است و میتواند بر تمامی تاریخ مورد نگارش و همچنین تصویر جامعتر تأثیر بگذارد. نقطهی آغازینی که شما برای توضیح تاریخ مناقشهی اعراب و اسراییل انتخاب کرده اید چه روزی است؟
نقطهی آغازین به موضوعی بستگی دارد که شما قصد کاویدن آن را دارید. نقطهی شروع من در نوشتن در مورد مناقشهی اعراب و اسراییل، بیانیهی بالفور در سال ۱۹۱۷ است. این بیانیه شرایط به انقیاد درآوردن صهیونیستی فلسطین را که امروز نیز در جریان است مهیا کرد. اما من به تصویری جامعتر نیز علاقهمندم؛ تصویر قدرتهای بزرگ و دخالتشان در امور منطقه. برای درک سیاست بینالمللی منطقه، نهتنها بررسی این امور بر مبنای نگرشی از بیرون به درون، بلکه بر مبنای نگرشی از درون به بیرون نیز ضروری است. من در این زمینه کتاب کوچکی، بهمثابه مدخلی به روابط بینالملل در خاورمیانه، از انتشارت پنگوئن، با عنوان جنگ و صلح در خاورمیانه: تاریخی فشرده (۱۹۹۵) منتشر کردم. این کتاب به عربی ترجمه شد. نقطهی اصلی در این کتاب رمزگشایی از روابط میان نیروهای خارجی و منطقهای در خاورمیانه است. نقطهی آغاز در این کتاب فروپاشی امپراتوری عثمانی در پایان جنگ جهانی اول است.
یک مورخ وظیفهای پویا پیش رو دارد که شامل کاوش، ارزیابی و ارائهی روایتهای گذشته برای مصاحبت با امروز است. چنین فرایندی وظیفهی مورخ را به امری ذاتاً سیاسی مبدل میگرداند. در این مورد چه نظری دارید؟ شما امر سیاسی در کار خود را چگونه تعریف میکنید؟
پژوهشگران را میتوان به دو دسته تقسیم کرد: آنهایی که ادعای غیر سیاسی بودن دارند؛ ادعا میکنند که کارشان عینی و غیر ذیعلاقه است و آنهایی که تعهد و علایق سیاسی دارند. من خود را پژوهشگری از نظر سیاسی متعهد میشمارم. ایلان پاپه و ادوارد سعید نمونههای کلاسیک پژوهشگران دارای علایق سیاسی هستند. به نظر من جهتگیریها و دیدگاههای سیاسی ما ناگزیر سایه روشنهای آنچه مینویسیم را تعیین میکنند. بعلاوه، تاریخ در خلاء نوشته نمیشود. هر نسل تاریخ جداگانهی خود را مینگارد. حتی هنگامی که در مورد گذشته مینویسیم، به این گذشته از منظر امور معاصر و جدلهای امروزی مینگریم.
شما یکی از بنیانگذاران مورخان نوین، که متشکل از گروهی از آکادمیسینهایی است که به صورت جمعی به مورخان اسراییلی تجدیدنظرطلب مشهورند، هستید. آیا میتوانید کمی بیشتر از گذشته و کارهای آکادمیک این گروه بگویید؟
گروه اصلی «مورخان نوین» شامل سیمها فلاپان، بنی موریس، ایلان پاپه و من بود. «تاریخ نوین» اواخر دههی ۸۰ میلادی سر برآورد. در سال ۱۹۸۸، در چهلمین سالگرد تأسیس دولت اسراییل، از هر کدام از ما کتابی انتشار یافت. عنوان کتاب فلاپان پیدایش اسراییل: افسانهها و واقعیات بود. موریس، پیدایش مسألهی پناهندهی فلسطینی، ۱۹۴۷-۱۹۴۹ را نوشت. پاپه بریتانیا و مناقشهی اعراب و اسراییل، ۱۹۴۸-۱۹۵۱ را منتشر کرد. دستآخر هم کتاب من بود: تبانی در اردن: ملک عبدالله، جنبش صهیونیستی و تقسیم فلسطین. هر چهار کتاب در سال ۱۹۸۸ انتشار یافت. ما به صورت جمعی به «مورخان نوین» و یا مورخان تجدیدنظرطلب اسراییلی مشهور شدیم.
دربارهی این مناقشه ادبیات حجیمی موجود است اما اینها را معمولاً سیاستمداران و یا نویسندگان دارای گرایشهای قوی پرو-صهیونیستی به رشتهی تحریر درآوردهاند. این نویسندگان تصویری قهرمانانه و اخلاق گرایانه از داوود، یهودی کوچک که بر علیه جالوت، عرب مقتدر میجنگد ترسیم میکنند. مورخان نوین این نگرش ناسیونالیستی را به چالش کشیدند. در واقع این جنبش یک رودررویی با تمام افسانههایی بود که پیدایش اسراییل و نخستین جنگ اعراب و اسراییل را احاطه کرده بود.
دو عامل برآمد «تاریخ نوین» را بهتر توضیح میدهد. یکی وجود اسناد رسمیای بود که بنا به قاعدهی ۳۰ سال از طبقهبندی خارج شده بودند. ما به مجموعهای از منابع اصلی و اسناد رسمی اسراییلی دسترسی پیدا کرده بودیم. عامل دیگری که به توضیح پدیدهی تاریخ نوین یاری میرساند اشغال لبنان توسط اسراییل در سال ۱۹۸۲ بود. تا آن مقطع در اسراییل در مورد اینکه تمامی جنگهای اسراییل جنگهایی تدافعی و نه تعرضی هستند همنظری وجود داشت. اما در زمان جنگ لبنان نارضایتی سیاسی وجود داشت و مردم به پرسش کشیدن انگیزههای رهبرانشان را آغاز کرده بودند. این نگاهی انتقادیتر به گذشته کشور را تشویق میکرد. به دنبال جنگ لبنان نخست وزیر وقت، مناخن بگین، سخنرانیای در مورد جنگهای انتخابی و جنگهای ناگزیر ایراد و اعتراف کرد که اشغال لبنان در سال ۱۹۸۲ جنگی انتخابی بود. پس از این اعتراف، تمامی همنظری در پشتیبانی از موضع اسراییل در این درگیری درهم شکست و این فرجهای بهوجود آورد که مورخان نوین را قادر به ایفای نقش خود ساخت.
منتقدان مورخان نوین ادعا میکنند که آنها مغرضانه عمل میکنند و نگرشی نامتوازن به این مناقشه دارند. نظر شما در مورد این منتقدان چیست؟ آیا پژوهشگرانی که این مناقشه را بررسی میکنند میتوانند «بیطرف» و «بیغرض» باشند؟
بنی موریس، ایلان پاپه و من به اتهام پیشداوریهای سیاسی مورد حمله قرار گرفتیم. یکی از منتقدان ادعا کرده بود که کار ما چنان ناقص و تحریف شده است که حتی شایستهی تاریخ شمرده شدن هم نیست. منتقدان دیگری ادعا کردند که ما دستور سیاسی پیش رو داریم و هدف ما بهعنوان مورخان نوین ایجاد کانونهای جدید بینالمللی پشتیبانی از فلسطینیان و و همدلی با آنان و نامشروع جلوه دادن اسراییل است. من هدف سیاسیای در دستور ندارم اما مسلماً بهعنوان یک مورخ اهدافی در دستور دارم. دستور من نوشتن به شیوهای هرچه مشروحتر، هرچه دقیقتر و هرچه گیراتر در رابطه با تاریخ این مناقشه است.
مورخان نوین رویکردها و وابستگیهای سیاسی متفاوتی دارند. ایلان پاپه همیشه رادیکالترین ما بود؛ او دولت اسراییل را از آغازش طرحی استعماری قلمداد میکرد. او در مورد پاکسازی قومی فلسطینیان در سال ۱۹۴۸ نوشت؛ برای او اسراییل هیچوقت هیچگونه مشروعیتی نداشت. بنی موریس چپگرا بود، اما صهیونیست چپ؛ به نظر او اسراییل کاملاً مشروع بود. من جایی میان این دو قرار داشتم اما در سالهای اخیر به موضع پاپه نزدیکتر شدهام. من قبلاً بنا بر دو نقطهعطف اصلی دیپلماتیک، اسراییل را مشروع قلمداد میکردم. یکی از اینها بیانیهی تقسیم ۱۹۴۷ بود که اسراییل آن را قبول و اعراب رد کرده بودند. این بیانیه مشروعیت بینالمللی یک دولت یهودی در فلسطین بود. نقطهعطف دیگر قرارداد آتش بس ۱۹۴۹ بود که اسراییل با تمامی همسایگانش امضا کرد و مرزهایش را مشخص نمود. اینها تنها مرزهای اسراییل هستند که بهطور بینالمللی شناخته شده و در نظر من نیز مشروع هستند.
اما در سال ۱۹۶۷ اسراییل قلمرو خود را سه برابر افزایش داد و به ساخت شهرکهای غیرنظامی در سرزمینهای اشغالی فلسطینیان پرداخت. این پروژهی استعماری صهیونیستی است که «خط سبز» را زیرپا میگذارد و به نظر من کاملاً نامشروع است. تمایز میان اسراییل و سرزمینهای اشغالی، دیگر تمایزی واقعی نیست. تمامی مناطق تحت حاکمیت اسراییل یک رژیم آپارتاید، یک رژیم برتریطلب یهودی است. ازاینرو امروز من تمامیت مشروعیت اسراییل را زیر سؤال میبرم. یک رژیم آپارتاید فراتر از نامشروع بودن، کاملاً نفرتانگیز است.
آیا اتهام یهودیستیزی و یا صهیونیسمستیزی برای خاموش کردن صدای منتقدان سیاستهای اسراییل بهکار میرود؟ تعریف شما از این مفاهیم چیست؟
امروز در مباحثات جاری در بریتانیا و دیگر کشورها برسر اسراییل و فلسطین یهودیستیزی و صهیونیسمستیزی مفاهیم کلیدی هستند. تعریف من از یهودیستیزی دشمنی با یهودیان بهصرف یهودیبودنشان است. صهیونیسمستیزی مخالفت با ایدئولوژی رسمی دولت اسراییل، بهویژه سیاستهای آن در قبال فلسطینیان است. یهودیستیزی و صهیونیسمستیزی دو چیز کاملاً متفاوتند. یهودیان از جمله انسانهایی هستند که در هر نقطهای از جهان امکان مواجهه با آنان وجود دارد در حالی که اسراییل دولتی مستقل در مکانی معین است. بنابراین انتقاد به سیاستهای مشخص اسراییل، مانند شهرکسازی در سرزمینهای اشغالی که امری کاملاً غیر قانونی است و یا الحاق اورشلیم شرقی که این هم غیرقانونی است و یا پایمال کردن حقوق انسانی فلسطینیان که تخلف از حقوق انسانی بینالمللی است، کاملاً موجه است.
منتقد دولت اسراییل و سیاستهایش بودن بدون کوچکترین سنخیتی با یهودیستیزی امری کاملاً شدنی است. اما اسراییل و دوستدارانش تمایز میان این دو مفهوم را کمرنگ و تلاش میکنند تا هرگونه انتقاد از اسراییل را ذاتاً یهودیستیزانه و ملهم از نفرت و دشمنی علیه یهودیان جلوه دهند. نمونهی بارز چنین خلط مبحثی تعریف یهودیستیزی توسط انجمن بینالمللی یادمان هولوکاست (آی اچ آر ای) است. این تعریفی مشروط، خارج از قانون اما الزامآور و در عین حال کاملاً بیمحتواست. بنا بر این تعریف «یهودیستیزی شکل درک ویژهای از یهودیان است که امکان بروز به صورت نفرت از یهودیان را دارد. اشکال تجلی بلاغی و فیزیکی یهودیستیزی معطوف به افراد یهودی و یا غیر یهودی و / و یا دارایی آنان، نهادهای جامعهی یهودیان و مراکز دینی آنان است.»
به دنبال این تعریف، یازده نمونه از آنچه به یهودیستیزی شکل میدهد برشمرده میشود. شش مورد از این یازده نمونه با اسراییل مرتبط است. برای مثال، موجودیت دولت اسراییل را تلاشی نژادپرستانه قلمداد کردن یهودیستیزانه است. حال آنکه شماری از اسراییلیان، از جمله سازمان حقوق بشر بتسلم، اسراییل را دولتی نژادپرست و رژیم آپارتاید قلمداد میکنند. پس چرا اسراییلیان این اجازه را دارند که اینگونه سخن بگویند اما دیگر مردم جهان با نژادپرستانه قلمداد کردن اسراییل به یهودیستیزی متهم میشوند؟
مدافعان تندخوی اسراییل بهدروغ ادعا میکنند که این نمونهها جزئی جداییناپذیر از تعریف ای اچ آرای هستند. دولت بریتانیا کل تعریف ای اچ آرای را اتخاذ و تلاش کرد تا آن را به حکومتهای محلی تحمیل کند. حزب کارگر این تعریف را، بهاستثنای برخی از نمونهها، پذیرفت. به دنبال آن از طرف لابی اسراییل برای پذیرفتن تمامی نمونهها بدون هیچ قیدوشرطی بهشدت تحت فشار قرار گرفت و دستآخر جا زد. محفلهای صهیونیستی فشار زیادی میآورند تا این تعریف غامض را بر تمامی سطوح جامعهی بریتانیا، بهویژه دانشگاهها، تحمیل کنند.
وزیر پیشین آموزش، گاوین ویلیامسون، در اکتبر ۲۰۲۰ نامهای به تمامی معاونان رؤسای دانشگاههای انگلستان فرستاد که در آن گفته میشد که دانشگاهها ملزم به پذیرش تعریف ای اچ آر ای هستند و برای این کار تا کریسمس مهلت دارند. در صورت سرپیچی، وی آنان را با قطع بودجه تهدید کرد. او میگفت که عدم اتخاذ این تعریف از سوی دانشگاهها نشان میدهد که آنها یهودیستیزی را بهجد نمیگیرند. در این مورد او کاملاً در اشتباه بهسر میبرد: شما میتوانید یهودیستیزی را بهجد بگیرید بی آنکه این تعریف عمیقاً ناقص را اتخاذ کنید. این حملهای آشکار از سوی دولت علیه آزادی بیان بود و نه تذکری تو خالی بلکه تهدیدی بود به قطع بودجه. جالب اینجاست که آقای ویلیامسون هیچ چیزی دربارهی اسلامهراسی بیان نکرد. اسلامهراسی مسألهای بسیار عمدهتر از یهودیستیزی در جامعه و دانشگاههای بریتانیا است اما ایشان در این مورد و در مورد دیگر اشکال نژادپرستی، از جمله دشمنی نژادپرستانه با سیاهان، هیچ سخنی به زبان نیاورد و مهمتر اینکه هیچوقت علت لزوم چنین تعریفی را توضیح نداد.
در حقیقت احتیاجی به داشتن تعریفی از یهودیستیزی نیست. یهودیستیزی را در بستر تعریفی جامعتر که دربرگیرندهی تمامی جوانب نژادپرستی باشد قرار دادن قابلفهمتر است. اگر قرار باشد تعریفی از یهودیستیزی داشته باشم، من تعریف خود را به تعریف ای اچ آرای ترجیح میدهم. بنا بر تعریف من، ممکن است کسی که منتقد اسراییل است یهودیستیز باشد. شاید وی با انگیزههای یهودیستیزانه عمل نماید اما این وظیفهی شماست که وجود این انگیزههای یهودیستیزانه را ثابت کنید. آنچه حائز اهمیت است آزادی بیان، بهویژه در دانشگاهها، است. تعریف ای اچ آرای و پافشاری دولتها در آن اثر منفی بر آزادی بیان در دانشگاهها و دیگر اماکن دارد. خلاصه کنم، به نظر من اسراییل و دوستدارانش یهودیستیزی را به اسلحهای برای انگ زدن به حامیان حقوق فلسطینیها و منتقدان اسراییل تبدیل کردهاند.
شما دربارهی واکنش اسراییل به بهار عربی مقالاتی نوشتهاید. آیا میتوانید سیر تفکر خود در این زمینه را با ما در میان بگذارید؟
من در کتابی با عنوان خاورمیانهی جدید: اعتراض و انقلاب در دنیای عرب (انتشارات دانشگاه کمبریج، ۲۰۱۳) که فواض گرگس، پروفسور روابط بینالملل در ال اس ای، ویراستار آن بود، مقالهای با عنوان «اسراییل، فلسطین و بهار عربی» منتشر کردم. فواض، از قضا، اولین دانشجوی دکترای من در آکسفورد در سال ۱۹۸۷ که تازه به آنجا آمده بودم، بود. من و فواض هر دو منطقهگرا هستیم: از منظر ما نیروهای محلی نه الوار شناور روی آب در دریای روابط بینالملل، که بازیگران اصلی هستند. در مقالهی یادشده من واکنش اسراییل به بهار عربی را بررسی و وجود حرکت اعتراضی موازی با آن در اسراییل را یادآوری میکنم. معترضان در دنیای عرب و همچنین در اسراییل خواهان اصلاحات سیاسی، عدالت اجتماعی و شرایط اقتصادی بهتر بودند. اما واکنش رسمی اسراییل به بهار عربی بهشدت خصمانه بود. بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر وقت اسراییل، میگفت تا زمانی که کشورهای عربی دموکراتیزه نشوند مناقشهی اعراب و اسراییل به فرجام نخواهد رسید. اتفاقاً بهار عربی حرکتی معطوف به دموکراسی و اصلاحات در دنیای عرب بود اما او با این جنبش مخالف بود زیرا عقیده داشت که این نه انقلابی دموکراتیک بلکه اسلامی است. او به دنیا در مورد تبعات پیروزی بهار عربی برای غرب هشدار داد.
این به من چیزی را نشان داد که پیشتر میدانستم: اسراییل دموکراسی عربی نمیخواهد. کارنامهی اسراییل نشان میدهد که یا نسبت به دموکراسی در دنیای عرب بیتفاوت و یا در تخاصم با آن بوده و فعالانه دموکراسی در پهنهی فلسطین را تضعیف کرده است. در سال ۲۰۰۶، فلسطینیان، تحت سختترین شرایط ناشی از اشغال، قادر به برگزاری انتخابات در کنارهی باختری رود اردن و نوار غزه شدند که نتیجهی آن پیروزی آشکار حماس بود. این انتخاباتی سالم، عادلانه و آزاد بود. اما اسراییل، آمریکا و اتحادیهی اروپا از بهرسمیت شناختن دولت تحت رهبری حماس سر باز زدند. این کشورها در تئوری از دموکراسی حمایت میکنند اما نه هنگامی که مردم به گروهی ناخوشایند از سیاستمداران رأی بدهند!
این واکنش به بهار عربی نقطهای بسیار اساسی در موضع اسراییل را برملا کرد و آن اینکه اسراییل هیچوقت نخواسته که بخشی از خاورمیانه باشد. اسراییل هرگز نخواسته به خاورمیانه تعلق داشته باشد چه رسد به خواست یکپارچه شدن با آن. دیوید بن گوریون، اولین نخستوزیر، در یک مباحثهی داخلی میگوید که فقط بهسبب تصادف جغرافیایی بود که اسراییل در این منطقه پدید آمد: فرهنگ و ارزشهایش اما آن را بخشی از غرب ساخته است. این نکتهای کلیدی در مورد اسراییل است: خود را بخشی از غرب به شمار میآورد و این یکی از دلایل پایهای مناقشه با همسایگانش است. بهعلاوه، هدف اسراییل تنها همزیستی مسالمتآمیز با تمامی کشورهای منطقه نیست. اسراییل خواهان هژمونی و سلطهی منطقهای و تثبیت پروژهی استعماری صهیونیستی در سرزمینهای اشغالی فلسطینی است. این دموکراسی نیست. این امپریالیسم در ائتلاف با یک رژیم آپارتاید است.
نوآم چامسکی در جایی میگوید افراطیترین و شرورانهترین شکل امپریالیسم، استعمار شهرکنشین است. فلسطینیان، از بخت بد، مشمول امپریالیسم غربی و استعمار شهرکنشین صهیونیستی، هر دو، هستند.
آیا میتوانید نقش سیاست هویتی در این مناقشه را توضیح دهید؟
ما در دورهای زندگی میکنیم که در آن هویت بر هر چیز ارجحیت دارد و سیاست هویتی در بسیاری از مناطق جهان در خط مقدم جبهه است. آمریکا نمونهی اصلی است اما اسراییل و خاورمیانه منطقهی دیگری است که در آن شاهد سیر صعودی سیاست هویتی هستیم. تمرکز بر هویت کمکی به دموکراسی نمیکند زیرا در سیاستگذاری دموکراتیک نیاز به این است که تمامی افراد جزیی از یک جامعه بوده، خود را با آن تداعی و احساس کنند که به آن کشور تعلق دارند. اما اگر وفاداریمان را به هویت فرقهای (قومی) معطوف کنیم از بقیهی جامعه جدا خواهیم شد.
در مورد اسراییل نکتهی چشمگیر تمرکز فزاینده بر هویت کشور بهعنوان دولتی یهودی است. بنیامین نتانیاهو اولین نخستوزیری بود که از فلسطینیان خواست تا اسراییل را بهعنوان دولتی یهودی بهرسمیت بشناسند. این شرط جدیدی بود که هیچ رهبر فلسطینی قادر به پذیرش آن نبود. بیست درصد جمعیت، شهروندان فلسطینی دولت اسراییل هستند. نمیتوان انتظار داشت آنان اسراییل را بهعنوان دولتی کاملاً یهودی بهرسمیت بشناسند. در حقیقت هیچ علتی برای شناسایی اسراییل بهعنوان دولتی مطلقاً یهودی توسط هیچکس وجود ندارد.
در دو دههی گذشته اسراییل به صورتی فزاینده فرقهگراتر، متشتتتر، نابرابرتر و نژادپرستتر گشته است. تمامی این گرایشها در ژوییهی ۲۰۱۸، هنگامی که کنست قانون دولت ملت را تصویب کرد، به نقطهی اوج رسید. این قانون تصریح میکند که یهودیان حقی منحصربهفرد در تعیین سرنوشت ملی در خاک اسراییل دارند. این بدان معناست که حتی اگر یهودیان در منطقهی میانِ رود اردن و دریا به اقلیت تبدیل شوند باز هم حقی مطلق در تعیین سرنوشت ملی دارند. احتمالاً اسراییل تنها دولت رسماً نژادپرست عضو سازمان ملل است. گواهی این ادعا قانون ملت دولت است. در جهان دولتهای نژادپرست دیگری هم وجود دارد اما هیچکدام رسماً خود را نژادپرست اعلام نمیکند. اسراییل از این منظر منحصربهفرد است.
نتیجهی دیگر قانون ملت دولت، تقلیل زبان عربی از زبان «رسمی» به زبان «ویژه» بود. در اسراییل زبان عربی در کنار زبان عبری زبان رسمی بهشمار میآمد. اما دیگر اینطور نیست. در حال حاضر اسراییل آشکارا دولتی نژادپرست است که علیه شهروندان فلسطینی خود تبعیض قائل میشود و دولت آپارتایدی است که بر ساکنان عرب سرزمینهای اشغالی ظلم میکند.
در مورد راهحلهای احتمالی مناقشهی اسراییل و فلسطین چه نظری دارید؟
همنظری بینالمللی گستردهای در زمینهی راهحل دو دولت وجود دارد. اما راهحل دو دولت، حتی اگر زمانی راهحلی عملی بوده باشد، اکنون عملی نیست. این روزها این جمله که «راه حل دو دولت مرده است» جملهای متداول است. اما به نظر من راه حل دو دولت اصلاً به دنیا نیامد زیرا از ژوئن ۱۹۶۷ تا کنون هیچ دولت اسراییلی در مورد یک دولت فلسطینی مستقل جدی نبوده است. در طرف اسراییلی کسی که به راهحل دو دولت از همه نزدیکتر شد اسحاق رابین بود؛ اینطور بود که توافقنامهی اسلو را در سال ۱۹۹۳ امضا کرد. در این توافقنامه، اما، نامی از یک دولت فلسطینی در امتداد راه برده نمیشود، چه رسد به تضمین موجودیت آن. این توافقنامه تجربهای محدود از خودگردانی فلسطینی در نوار غزه و اریحا بود. ادوارد سعید بلافاصله توافقنامهی اسلو را بهمثابه قرارداد «ورسای فلسطینی» و بهعنوان اهرم به تسلیم کشاندن فلسطین محکوم کرد. من آن موقع از این توافقنامه بهعنوان قدمی کوچک در مسیری صحیح، قدمی که بالاخره به ظهور دولت مستقل فلسطینی میانجامید، حمایت کردم. اتفاقات متعاقب نشان داد که سعید درست میگفت و من اشتباه کرده بودم.
اسحاق رابین توسط یک یهودی افراطی، با هدف به شکست کشاندن فرایند صلح و جلوگیری از واگذار کردن قلمرو به حاکمیت فلسطینی، ترور شد. اما حتی رابین هیچوقت با یک دولت تماموکمال فلسطینی موافقت نکرد. احزاب دستراستی اسراییل اصولاً با دولت فلسطینی مخالفاند زیرا ادعا میکنند که یهودیان حقی تاریخی بر تمامی «سرزمین بنیاسراییل» دارند. نتانیاهو و راست افراطی اسراییل صریحاً نشان دادهاند که تحت هیچگونه شرایطی هرگز یک دولت فلسطینی را نخواهند پذیرفت.
بنابراین راهحل دو دولت توهمی بیش نیست. البته توهم بیدردسری است زیرا به آمریکاییها، دولت بریتانیا و اتحادیهی اروپا اجازه میدهد که ادعا کنند که از راهحل دو دولت پشتیبانی میکنند و مسئولیت به عهدهی طرفین مذاکره است تا تبادل نظر کنند و به توافقی دست یابند. اما بهخاطر عدمتقارن عظیم قدرت میان طرفین، چنین چیزی آشکارا غیر ممکن است. اگر مرا مجبور کنید تا به این پرسش که چهگونه اسراییل گزینهی دولت فلسطینی را از میان برد پاسخ دهم، میتوانم پاسخم را با یک کلمه بیان کنم: شهرکسازیها. اسراییل در کرانهی باختری شهرکها ساخته و به ساخت شهرکهای جدید ادامه میدهد. این شهرکها غیرقانونیاند، تمامی آنها. شهرکها وسیلهی زمینخواری هستند و نه برقراری صلح. اسراییل باید میان صلح با فلسطینیان و زمینخواری یکی را انتخاب کند. از سال ۱۹۶۷ گزینهها اینها بودهاند و بنا بر اعمال میتوان گفت که اسراییل زمین را به صلح ترجیح میدهد. ازاینرو، تنها راهحل عادلانه راهحل تک دولت است، دولتی دموکراتیک با حقوقی برابر برای تمامی شهروندانش.
با تشکر از وقتی که صرف کردید و همچنین به خاطر این مصاحبهی بسیار ارزشمند. آخرین سؤال اینست: بعد از اینهمه سال که شما درگیر پژوهش و سیاست این مناقشه بودهاید، در مورد آیندهی آن چه احساسی دارید؟
بهعنوان یک پژوهشگر، در چهار دههی گذشته مناقشهی اعراب و اسراییل را از زاویهای آکادمیک بررسی و تدریس کردهام و در این زمینه مطالب بسیاری به رشتهی تحریر درآوردهام. اما من ناظر بیطرف این مناقشه نیستم؛ من در سطحی بسیار شخصی بهشدت تحت تأثیر این مناقشه قرار گرفتهام. گذشتهی شخصی من به گونهای بلافصل و اجتنابناپذیر بر تعهد و نگارش من تأثیر داشته است.
من در سال ۱۹۴۵ در بغداد متولد شدم. هنگامی که خانوادهی من به اسراییل نقل مکان کرد فقط پنج سال سن داشتم، بااینحال خود را یهودی عرب میشمارم. واژهی یهودی عرب در اسراییل واژهای بسیار مناقشهبرانگیز است. زیرا بنا بر نگرش حاکم، اگر یک یهودی باشی نمیتوانی عرب و اگر عرب باشی نمیتوانی یهودی باشی. یهودی عرب، بر اساس این نگرش، یک امکانناپذیری هستیشناسانه است. من (با این برداشت) موافق نیستم. من به صورتی انکارناپذیر در پنج سال اول حیات خود یک یهودی عرب بودم و امروز نیز خود و هویتم را اینگونه تعریف میکنم.
ما خانوادهای یهودی در عراق، در کشوری عربی که سنت دیرینهای از هماهنگی مسلمانان و یهودیان داشت، بودیم. در عراق «مسألهی یهود» وجود نداشت. اما در اروپا «مسألهی یهود» وجود داشت. در اروپا یهودیان «دیگری» بودند؛ یهودیستیزی در اروپا رشد و نمو کرد. در عراق، در مقابل، یهودیان اقلیتی در میان دیگر اقلیتها بودند.
در اصل ما اعرابی بودیم که مذهب یهودی داشتند. در خانه به عربی تکلم میکردیم، فرهنگ ما فرهنگی عربی بود، غذایمان غذای عربی بود، موسیقی (مورد علاقه) اولیای من تلفیق شادی از موسیقی عربی و یهودی بود. ما برخلاف ارادهی خودمان در سال ۱۹۵۰ از ریشهمان کنده شدیم و از اسراییل سر بر آوردیم. ما صهیونیست نیستیم و هیچ علاقهای به مهاجرت به کشور نوپای اسراییل نداشتیم. صهیونیسم جنبشی در میان یهودیان اروپا و برای یهودیان اروپا بود. برای خانوادهی من و تمامی جامعهی یهودی عراق، مهاجرت به اسراییل بسیار دردناک، مانند ریشهکن شدن یک درخت بود. اصطلاح تخصصی صهیونیستی برای مهاجرت آلیا و یا صعود است. اما در مورد ما این مشخصا یریدا و یا سقوط به حاشیههای جامعهی اسراییل بود.
در چهار سال اخیر در حال کار بر روی کتابی بسیار شخصی بودهام. این، هم کتابی در مورد تاریخ خانوادهام و هم خاطرات اوایل زندگی ام بهعنوان یک یهودی عرب است. عنوان موقت این کتاب «سه دنیا: خاطرات یک یهودی عرب» است. کتاب، ثبت سفر ما از بغداد به راماتگان در اسراییل است. دنیای سومی که در عنوان به آن اشاره شده لندن است که من در آنجا از سن ۱۵ تا ۱۸ سالگی، قبل از بازگشتم به اسراییل برای انجام وظیفهی سربازی، به تحصیلاتم ادامه دادم. بخش نخست کتاب یادآوری است از تسامح دینی که در زمانهای گذشته غالب بود و هماهنگی میان مسلمانان، مسیحیان و یهودیان در تجربهی خانواده من و به گونهای وسیعتر در تجربهی جامعهی یهودی عراق. ثبت گذشته مرا تشویق و یاری کرد تا به آیندهای بهتر برای خاورمیانه بیندیشم.
ناسیونالیسم تخم نابردباری، تشتت، کشمکش و جنگ را کاشت. برآمد ناسیونالیسم عرب، بهجای درک یهودیان بهعنوان اقلیتی در میان اقلیتها در عراق به همسان پنداشتن آنان با صهیونیسم و اسراییل کمک کرد. جنبش صهیونیستی، با پاکسازی قومی اعراب بومی از فلسطین به وخامت رابطه میان مسلمانان و یهودیان در کل دنیای عرب افزود. صهیونیسم همزیستی دایم میان مسلمانان و یهودیان در عراق و دیگر کشورهای عربی را عملاً غیرممکن ساخت. بنابراین، تعمق در مورد جوامع چند فرهنگی، چندمذهبی و چند قومیتی خاورمیانهی دوران کودکی من به ادامهی امیدواریام به آیندهای انسانیتر، صلحآمیزتر و دموکراتیک در کل منطقه یاری میرساند.
نوار غزه و کرانهی باختری: دو برخورد اسراییل و دو حق انتخاب غمانگیز فلسطین / سعید رهنما
نوار غزه و کرانهی باختری: دو برخورد اسراییل و دو حق انتخاب غمانگیز فلسطین / سعید رهنما
توسط نقد اقتصاد سیاسی • 16/09/2014
در گذشته دو منطقهی غزه و کرانهی باختری، بهرغم تفاوتهای جغرافیایی، از نظر اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی مشابه هم بودند. اما طی یک روند طولانی و زندگی تحت اشغالگران مختلف بهتدریج از هم متمایز شدند.
مشابه، اما متفاوت
در دوران طولانی سلطهی عثمانی، این دو منطقه و کل سرزمینی که فلسطین نام داشت، جوامعی روستایی و پیشاسرمایهداری با سطح نازلی از توسعهی اقتصادی ـ اجتماعی، اما در حال تحول بودند.
در دوران سیسالهی قیمومیت انگلستان بعد از جنگ جهانی اول تا استقرار دولت اسراییل، وجوه تشابه اقتصادی ـ اجتماعی این دو منطقه، بهرغم درجاتی از رشد سرمایهداری و تغییرات ساختاری و طبقاتی، کمابیش حفظ شد. حتی در آغاز بین اکثریت جمعیت عرب فلسطینی و اقلیت یهودیانِ منطقه، تفاوت چندانی وجود نداشت. هر چند که در این دوران بهخاطر سیاستهای کمتر خصمانهی انگلیس نسبت به جامعهی یهودی این سرزمین، و مهاجرت فزایندهی بیش از چهارصد هزار یهودی اروپایی با سطح دانش و تخصص بالاتر، این توازن به زیان جامعهی فلسطینی برهم خورد.
بعد از نخستین جنگ اعراب و اسراییل و استقرار دولت اسراییل، دو منطقهی غزه و کرانهی باختری از سرزمینِ تحت قیمومیت انگلستان جدا شدند و تحت اشغال دو دولت عربی یعنی مصر و اردن درآمدند، و این سرآغازی بود که وجوه تمایز بین این دو منطقه را تشدید کرد.
غزه، که بخش وسیعی از سرزمین خود، از جمله زمینهای کشاورزی و مراتع را که به اشغال اسراییل در آمده، از دست داده بود، با موج عظیم پناهندگان فلسطینی که جمعشان تقریباً سهبرابر جمعیت بومی غزه بود، روبهرو شد. رژیم مصر نیز که ارباب جدیدِ غزه شده بود و قصد الحاق آن را نداشت، سیاست خصمانهای را پیگیری می کرد، و از تماس مردمان باریکهی غزه و پناهندگان با مصر جلوگیری میکرد. در واقع غزه در دوران اشغال مصر در محاصره بود. بعدها نیز که افسران جوان رژیم سلطنتی مصر را برانداختند، سیاست خصمانه علیه غزه ادامه یافت. تنها تفاوت این بود که غزه بهصورت مهرهای در بازیهای سیاستِ جمهوری متحدهی عربیِ ناصر بهکار گرفته شد. مجموعهی سه عاملِ از دست دادن مزارع و مراتع، سیل عظیم پناهندگان، و سیاستهای خصمانهی مصر، مانع تحولات و توسعهی اقتصادی، اجتماعی، و فرهنگی غزه و حفظ و بازتولیدِ ساختارهای سنتی شد.
اوضاع اما در کرانهی باختری که تحت کنترل کشور تازه تاسیسِ (ماوراء) اردن درآمده بود بهشکل دیگری رقم خورد. امیر عبدالله که در بلندپروازی خود امید زندهکردن طرح «سوریهی بزرگ» را در سر میپروراند، به الحاق کرانهی باختری دست زد و به همهی پناهندگان فلسطینی که جمعیتشان بهمراتب از پناهندگانِ به غزه بیشتر بود، حق شهروندی اردن را داد. با آنکه بسیاری از آنها در اردوگاههای پناهندگی زندگی میکردند، وضع بهتری از هموطنان پناهندهی غزه داشتند. آنها آزادی بیشتری برای رفتوآمد و دسترسی به شهرهای بزرگی چون اورشلیم شرقی و خود اردن داشتند و از ساختارهای نسبتاً پیشرفتهتری بهرهمند میشدند. به این ترتیب، متمایز شدن این دو منطقهی فلسطینی از این دوره شدت بیشتری گرفت.
درپی اشغال هر دو منطقه به دست اسراییل در ۱۹۶۷، سیاست اولیهی اسراییل این بود که غزه را به خاک خود ملحق سازد، و کرانهی باختری را همزمان با ایجاد چند ناحیهی پراکندهی فلسطینی با اردن تقسیم کند، و بقیهی منطقه از جمله درهی حاصلخیز رود اردن و تمامی کنارهی رود اردن و ساحل بحرالمیت را بهجز یک راه ارتباطَی بین ناحیههای فلسطینی و اردن، به خاک اسراییل ملحق کند (طرح اَلُن). اما از آنجا که از سرانجام اردن و ملک حسین اطمینان نداشت، از این کار منصرف شد و برای جلوگیری از ایجاد یک منطقهی بههمپیوستهی فلسطینی در کرانهی باختری، طرحهای دیگری را از جمله طرح دِرابلس (رییس بخش شهرکهای سازمان صهیونیسم جهانی) و بعداً شارون، مبتنی بر ایجاد شهرکهای یهودی در ارتفاعات مُشرف به شهرها و روستاهای فلسطینی، و ایجاد نواحی پراکنده و غیرمتصلِ فلسطینی، مد نظر قرار داد. با آنکه هیچیک از این طرحها رسماً به تصویب نرسید، اما بسیاری از بخشهای آنها در عمل و بهتدریج اجرا شد، و مبنای تمای طرحهای شکستخوردهی «صلح» قرار گرفت.
اسراییل در غزه، که یکبار دیگر آن را قبلاً در جریان جنگ سوئز در۱۹۵۶ اشغال کرده بود، با مقاومت سرسختانهتری از جانب فلسطینیها مواجه شد، و سیاست سرکوبگرانهی بسیار خشنتری را پی گیری کرد؛ از جمله تبعید پارهای مبارزین، و حتی انتقال اجباری پارهای پناهندگان به صحرای سینا (که آنجا را نیز پس از جنگ ششروزه اشغال کرده بود). همزمان به ایجاد شهرک های یهودی در نقاط استراتژیک و نقاط حاصلخیز در ساحل مدیترانه اقدام کرد.شهرکنشینان یهودی با جمعیتی معادل کمتر از یکدرصد جمعیت غزه، حدود 30 درصد زمینهای غزه را تحت کنترل درآوردند. تمامی منابع آب نیز تحت کنترل اسراییل قرار گرفت. اسراییل در مواردی با کمک فئودالهای غزه اجازه داد که ادارهی امور برخی شهرداریها و دهات فلسطینی را به عهدهی خود آنها واگذارد، و زمانی که این سیاست با ناکامی روبهرو شد، مستقیماً این امور را به دست حکومت نظامی اسراییلی بازگرداند. غزه توسعهنیافته، فقرزده، کمسوادتر، و مذهبیترباقی ماند، و بیش از پیش به اعانهها و کمکهای خارجی و سازمان اونروا (سازمان امداد و کار سازمان ملل) وابسته ماند.
در کرانهی باختری نیز سیاست سرکوب خشن مقاومت، محدودکردن رفتوآمد، کنترل منابع آب، ویرانکردن خانهها، مصادرهی املاک و از همه مهمتر ایجاد شهرک های یهودی اعمال شد، اما اوضاع تا حدی با غزه متفاوت بود. اول آنکه ساختارهای نسبتاً پیشرفتهتری در کرانهی باختری موجود بود، فلسطینیهای این ناحیه تحصیلکردهتر بودند و به همان روالِ دوران اشغال به دست اردن اجازه یافتند که امور شهرداریها و دهات خود را ــ جز در مواردی ــ اداره کنند.
بخشی از سیاست آگاهانهی اسراییل در کرانهی باختری ــ و نیز در غزه ــ وابستهکردن هرچه بیشتر اقتصاد مناطق فلسطینی به اسراییل بود. با از دست رفتن بخش وسیعی از زمینهای کشاورزی و بستهشدن بسیاری از کارگاههای صنعتی، بخش فزایندهای از فلاحین و کارگران فلسطینی چارهای جز یافتن کار روزانه در اسراییل و شهرکهای یهودی نیافتند. این وضع با ادامه و تشدید حرکتهای تروریستی و حملات انتحاری در داخل اسراییل تغییر کرد. در سراسر کرانهی باختری، اسراییل با ساختن دیوار از یک سو مانع این حملات فلسطینی شد، و از سوی دیگربه همین بهانه سرزمینهای بیشتر فلسطینیِ فراسوی «خط سبز» را به خاک خود ملحق کرد. در غزه نیز راههای عبور و خروج را کاملاً بست.
تشدید تمایزها
در این دوران در هر دو ناحیهی فلسطینی مقاومت عمدتاً از سوی نیروهای سکولار و چپِ فلسطینی در جریان بود. اما اسراییل بهزودی متحدی در میان فلسطینیهای خشکهمذهب که مخالف نیروهای سکولار و مترقی بودند، برای خود یافت. “مجمعالاسلامیه”، یک سازمان بهظاهر خیریهی وابسته به اخوانالمسلمینِ غزه در دههی ۱۹۷۰ کمکهای دستودل بازانهای از اسراییل برای ایجاد مدارس، مساجد و کلینیکهای متعدد دریافت کرد. سالها بعد و درست قبل از انتفاضهی اول در ۱۹۸۸، سازمان حماس و جهاد اسلامی، دو دشمن بنیاد گرای مذهبی از همین سازمان خیریه که دیگر سراسر غزه را پوشانده بود، پدیدار شدند.
پس از توافقنامههای اسلو در ۱۹۹۳ و ۱۹۹۵، تغییرات عمدهای، بهویژه در کرانهی باختری رخ داد؛ از جمله ایجاد یک شبهدولت فلسطینی، رشد فزایندهی نهادهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و هنریِ فلسطینی، ایجاد نهادهای غیردولتی (ان جی او)، و رشد یک طبقهی متوسطِ جدید. کرانهی باختری، کموبیش آرام ماند. اما غزه با جمع بزرگتری از مردمان فقرزده، بیامید، بیکار، و رادیکالتر و عمدتاً تحتنفوذ سازمانهای بنیادگرای حماس و جهاد اسلامی به مقابله با اسراییل ادامه داد، و سرانجام دولت شارون را به این تصمیمگیری کشاند که غزه را بهشکل یکجانبه ترک و شهرک های یهودیِ غزه را به زور تخلیه و به اسراییل و کرانهی باختری منتقل کند.
بهدنبال موفقیت انتخاباتی حماس، ورودش به دولت خودگردان فلسطین و سرانجام کودتایش که به کنترل کامل دولت در ۲۰۰۷ در غزه منجر شد، دو برخوردِ متفاوت اسراییل به این دو منطقهی فلسطینی بهمراتب آشکارتر شد. در نتیجهی بستنِ کامل مرزهای زمینی، هوایی و دریاییِ غزه، این منطقه فقرزدهتر شد و مردم غزه به سازمان حماس و جهاد اسلامی بیش از پیش وابسته شدند. محبوبیت حماس ازاینرو نبود که غزهای ها ناگهان مسلمانانی بنیادگرا و دوآتشه شدند. در واقع بسیاری از مردم غزه مخالف سیاستهای واپس گرایانه، خشن، و آشکارا ضد سامیِ حماس بودند. من خود در اوایل دههی ۲۰۰۰ از نزدیک برخوردهای مرتجعانهی اعوان و انصارِ حماس بر علیه دانشجویان و استادانی که با حماس توافقی نداشند، و نیز بر علیه زنان آن منطقه را شاهد بودم. محبوبیت حماس از آن نظر بود که با اسراییل که مردم غزه به حق آنرا مسئول همهی بدبختیهای خود میدانستند، میجنگید. اما از آن مهمتر، با تضعیف دولت خودمختار فلسطین در غزه، و کاهش امکانات سازمان اونروا، که تأمین مالی آن از سوی دولتهای دستراستی همچون دولت کانادا، به درخواست اسراییل، محدود شده بود، مردمان غزه بیش از پیش به کمکهای خیریهی سازمان حماس ــ که از سوی دولتهای اسلامگرای خاورمیانه و اسلامگرایان رادیکال عربستان سعودی و شیخنشینهای خلیج فارس حمایت میشد ــ وابسته کرد. بسیاری از مادران غزهای حامی حماس شدند چرا که تنها منبعی بود که شیر خشک کودکانشان را تأمین میکرد.
مقابلههای بعدی حماس و پرتاب موشک به اسراییل، سیاست ویرانگرایانهی اسراییل در مورد غزه را قاطعتر کرد، و در چند نوبت در ۲۰۰۸، ۲۰۰۹، و ۲۰۱۲ با بمباران وسیع شهرها و زیرساختها، و کشتن و زخمی کردن هزاران زن و مرد و کودک، به تنبیه دستهجمعی مردمان غزه دست زد. همچنین با کاهش مرز دریایی غزه نهتنها فلسطین را از دسترسی و استفاده از ذخایر گاز طبیعی کشف شده در ساحل مدیترانه محروم کرد، بلکه امکان ماهیگیری را نیز بهشدت محدود ساخت. بمبارانها و کشتاری که در هفتههای اخیر جریان داشت، ادامهی همان سیاست است.
در کرانهی باختری اما اوضاع متفاوت است. رامالله، مرکز اداری و اقتصادی دولت خودمختار فلسطین، که حال رسماً خود را دولت فلسطین مینامد، با ساختمانهای اداری، آپارتمانها، هتلها، رستورانها، و بوتیکهایش بهسرعت در حال رشد است. کموبیش در هفت شهر دیگر فلسطینی که تحت کنترل دولت خودمختار است، همین وضع را شاهدیم. شهرکهای متعددی نیز در حومهی شهرهای کرانهی باختری در حال ساخت و بهرهبرداریاند. اکثریت ۱۵۵ هزار کارمند دولت خودگردان، و اغلب کارکنان سازمانهای مردمنهاد (ان. جی. او) که با کمک کشورهای خارجی ایجاد شدهاند، که کلیت طبقهی متوسط جدید فلسطینی را تشکیل میدهند، در این مناطق شهری زندگی می کنند.
رشد سریع طبقهی متوسط و تغییرات ساختی دیگر، تأثیرات اجتماعی و سیاسی متعددی را به همراه آورد. جامعهی فلسطین که زمانی عمدتاً مبتنی بر کشاورزی بود، هم اکنون تنها 11.5 درصد از جمعیت ۱۵ ساله به بالا را در این بخش به اشتغال گرفته و بخش خدمات با 36.1 درصد بزرگترین بخش نیروی کار را در برمیگیرد. ادامهی حیات این بخشها ودیگر بخشهای ساختمان و صنعت و تجارت تمامی مبتنی بر حفظ رابطهی غیرخصمانه با اسراییل است. اسراییل با بستن راههای ورود و خروج کرانهی باختری میتواند این بخشها را به نابودی بیشتر بکشاند. پیچیدگی و موقعیت متناقض طبقهی متوسط جدید نقش بسیار مهمی را در اوضاع سیاسی فلسطین ایفا میکند. از یک سو تمامی حرفهها، از پزشکان و حقوقدانان تا استادان، معلمان، مدیران، و نیز تمامی روشنفکران و هنرمندانِ مترقی را که هیچ جامعهی مدرن، و نیز یک دولت واقعی فلسطینی بدون وجود آنها ممکن نیست، در بر می گیرد. از سوی دیگر این اقشار، نظیر همطبقه های خود در دیگر کشورها، و بر خلاف بسیاری از هموطنانِ غزهایشان، چیزهای بسیاری دارند که از نگران از دست دادنشان باشند. با آنکه همهی آنها از ادامهی اشغال و تحقیرهایی که اسراییل به آنها روا میدارد، سخت منزجرند، اما نگران شغل و اشتغال، تحصیل کودکانشان، پرداخت قسط منزلشان و بسیاری دلواپسیهای نمونهوار طبقهی متوسط هستند، و ازاینروسیاست محتاطانهای را دنبال میکنند.
افتِ رادیکالیسم در کرانهی باختری، همانطور که در مقالهی دیگری نیز اشاره کردهام، دلیل دیگری نیز دارد و آن تجربهای است که از انتفاضهی دوم دارند، زمانی که در ۲۰۰۲ اسراییل رامالله را دوباره اشغال کرد، آب و برق شهر را قطع، و با تانک و بولدوزر ساختمانها و زیرساختها را نابود کرد. و البته اهالی کرانهی باختری تجربهی غزه را در سه نوبت یورش قبلی اسراییل و درحالحاضر دارند. بهرغم این واقعیات، امکان انتفاضهی سوم بکلی منتفی نیست و برحسب میزان شدتگرفتن تضاد های ناشی از اشغال، میتواند محتمل باشد. جمعیت جوان فلسطین که ۷۰ درصد آن زیر ۲۹ سال دارد، درصد بالای بیکاری جوانان، و نومیدی بیش از یک ملیون دانشآموز و دانشجومیتواند امکان بالقوهای برای یک قیام دیگر با عواقبی بسیار خطرناک باشد.
مادام که فلسطینیهای کرانهی باختری تسلیم شرایط تحمیلی دولت دستراستی اسراییل باشند، میتوانند در محدوده های تعیینشده به زندگی خود ادامه دهند، حتی پیشرفتهایی نیز داشته باشند. اگراز نظر اسراییل دولت خودمختار فلسطین وظیفهی خود را، که بخشی از آن حفظ آرامش کرانهی باختری و امنیت اسراییل است، بهدرستی انجام دهد، بهعبارت دیگر بهنوعی نقش دولت مستعمره را بازی کند، میتواند رشد و توسعه یابد و از دولتهای غربی طرفدار اسراییل کمک دریافت کند. گفتنی است که از ۱۵۵ هزار نفر کارکنان دولت خود مختار فلسطین، ۶۶ هزار نفر یا حدود ۴۲ درصد کارکنان در واحدهای پلیس و امنینتی مشغول بهکارند، و این بالنسبه یکی از بزرگترین نیروهای پلیس و امنیتی جهان است. اما اگر این دولت و نیز فلسطینیهای کرانهی باختری دولت اسراییل را بهطور جدی به چالش بکشند، و سیاستهای ادامهی اشغال سرزمینشان را نپذیرند، به مقابلهی جدی با توسعهی شهرکهای یهودی بپردازند، بر اورشلیم شرقی بهعنوان پایتخت خود، و نیز بر حل عادلانهی مسئلهی پناهندگان فلسطینی پافشارند، و سهم عادلانهتری از آب منطقه را طلب کنند، آنگاه سرنوشت غزه در انتظارشان خواهد بود.
اصلاً دور از تصور نیست که غزه نیز میتوانست وضعیتی کمابیش مشابه کرانهی باختری داشته باشد. اما این هرگز نه جزیی از سیاست دولتهای دستراستی اسراییل بود و نه جزیی از سیاست حماس و جهاد اسلامی. همانطور که حماس بهنوعی برای بقای خود به اسراییل نیازمند است، دولت دستراستی اسراییل سخت به حماس نیاز دارد تا به بهانهی آن سیاستهای توسعهطلبانه، مصادرهی سرزمینهای بیشتر فلسطینی و جلوگیری ازایجاد یک دولت واقعی فلسطینی را، تحت عنوان اسراییلِ همیشه در خطر، توجیه کند. درست قبل از آغاز جنگ اخیر غزه، محبوبیت حماس در پایین ترین سطح بود، منابع مالیاش کاهش یافته بود، و بهروی کار آمدن یک دولت متخاصم در مصر و بسته شدن تونلهایی که غزه را به صحرای سینا و مصر متصل میکرد، مشکلاتش را دو چندان کرده بود، و حتی قادر نبود حقوق عقبافتادهی هزاران کارمند خود را بپردازد. این در حالی بود که ۳۷ هزار نفر کارکنان دولت خودمختار فلسطینی در غزه حقوق خود را مرتباً از رامالله دریافت میکردند. توافق غیرمنتظرهی حماس با فتَح برای ایجاد دولت وحدت ملی، خود نشانی از ضعف حماس بود.
اگر نتانیاهو و ائتلاف دستراستی افراطیاش بهدنبال صلح واقعی بودند، قاعدتاً اعلام این وحدت را گامی در راه مذاکرات جدی صلح میدیدند و به آن خوشآمد میگفتند. اما قتل بیرحمانهی سه جوان شهرکنشین یهودی در کرانهی باختری، و کشتن بیرحمانهتر یک جوان فلسطینی، فرصت مناسبی به دست اسراییل داد تا از تنگنایی که در آن قرار گرفته بود، خود را بیرون کشد، و جنگ وحشتناک غزه، بمبارانها و کشتار مردم غزه، و موشکپراکنیهای حماس را درپی داشت. حماس نیز از همین فرصت استفاده کرد و بهرغم هزینههای وحشتناک انسانی و زیرساختی، و کمتوجه به این هزینهها، به مقابله ادامه داد. هم ائتلاف نتانیاهو تحت فشار افکار عمومی جهان، خود را از خطر صلح با فلسطین نجات داد و هم حماس محبوبیت خود را تا حدودی در غزه، و در بین بسیاری هواداران ناآگاهش در سراسر جهان بازیافت.
آیا راهحل سومی وجود دارد؟
واضح است که هر دو گزینهی تحمیلی به فلسطینیها، بهدرجات مختلف، بسیار رقتانگیز است، و این وضعیت قابلدوام نیست. بدون یک فشار جدی، دولت دستراستی اسراییلی و متحدانش در داخل و خارج به خواستهای برحق فلسطینیان پاسخ نخواهند داد. فلسطینیهای داخل کرانهی باختری، غزه و اسراییل بهتنهایی قادر به پیش بردن این خواستها نیستند. اگر کرانهی باختری بهطور جدی به مقابله با اسراییل برخیزد، سرنوشتش نظیر غزه خواهد بود. فلسطینیها نیز متحد نیستند، و ما حال با واقعیت تلخی روبهرو هستیم که پارهای جریانات تاریخاً مترقی فلسطینی حامی جریاناتی از جمله حماس و جهاد اسلامی شدهاند. بسیاری از فلسطینیهای ثروتمند خارج از منطقه نیز که امکانات فراوانی دارند، کاری جز ساختن ویلاهای تابستانی در دهات قبلی خود انجام نمیدهند.
برای رسیدن به خواستهای برحق خود و ایجاد صلحی عادلانه و پایدار، فلسطینیها به دو نیروی خارجی نیاز دارند؛ یکی جامعهی جهانی و دیگری گروهها و نیروهای مترقی و طرفدار صلح اسراییلی. در سطح جهانی، با آنکه ابتکارهایی از جمله “بی. دی. اس” (تحریم، بیرون کشیدن سرمایهها از اسراییل) موفقیتهایی داشته، اما نمی تواند به جنبشی نظیر مبارزه بر علیه آپارتاید افریقای جنوبی تبدیل شود، چرا که کمکهای مالی عمده به اسراییل از سوی دولت امریکا و بنیادگرایانِ مسیحی و یهودیِ جهان تأمین میشود و واضح است که آنها به جنبش تحریم نخواهند پیوست. ابتکارهای جدیدی توأم با آموزش و آگاهسازیهای مؤثرتر در کشورهای غربی لازم است. در مورد نیروهای مترقی اسراییلی، با آنکه هم اکنون بسیار تضعیف و ساکت شدهاند، هنوز عامل بسیارمهمی در حمایت از خواستهای برحق فلسطینیها هستند. صلح عادلانه و واقعی زمانی میسر می شود که اکثریت مردم اسراییل یک دولت طرفدارِ صلح را جایگزین دولت(های) دستراستی و تندرو کنند، و نیز فلسطینیها با وحدتِ عمل یک دولتِ سکولار و دموکراتیکِ خواهان صلح بهوجود آورند.
سعید رهنما، استاد درس جنگ و صلح در خاورمیانه در دانشگاه یورک در کانادا است
از سعید رهنما در زمینه بحران فلسطین در نقد اقتصاد سیاسی بخوانید
فلسطین: ناهمسازیها، نومیدیها و امیدها