site loader
2020-11-15 مجید دارابیگی : نگاهی به کارنامه هنری و سیاسی شجریان

مجید دارابیگی : نگاهی به کارنامه هنری و سیاسی شجریان

نگاهی به کارنامه هنری و سیاسی شجریان[i]

با اندوه فراوان استاد محمدرضا شجریان، چهره ی برازنده ی پنج دهه موسیقی ایرانی، پس از یک مبارزه چند ساله با بیماری سرطان، در هفده ی مهرماه سال جاری در بیمارستان مهر درگذشت و پیکر وی در میان حسرت و اندوه میلیون ها تن از مردم ایران که اجازه تجلیل از وی را نیافتند، هم چون یک کالای قاچاق، همان روز از بیمارستان مهر به بهشت زهرا و فردای آن روز از بهشت زهرا به مشهد انتقال یافت تا در جوار فردوسی و اخوان ثالث که خواست وی بود، به خاک سپرده شود. اگر چه حسن روحانی در سمت رئیس جمهور بی اختیار کشور و شمار دیگری از سردم داران حکومتی مرگ وی را به خانواده اش تسلیت گفتند و آخوند محمود دعائی سرپرست روزنامه اطلاعات که خود را وابسته به اصلاح طلبان می داند، بر جنازه وی نمازخواند. اما نیروهای انتظامی و بسیج، انبوه مردمی را که با شنیدن خبر مرگ شجریان در اطراف بیمارستان گرد آمدند، با چماق و باتوم پراکنده ساختند و شمار زیادی را هم مجروح و یا بازداشت نمودند[i]. همین زشت کرداری را در فردای آن روز هم به اجرا در آوردند و انبوه مردمی را که برای مشایعت پیکر وی با خودرو و یا پیاده، به سوی بهشت زهرا روانه بودند، با بستن جاده از رفتن باز داشتند.

با روی کار آمدن حکومت اسلامی شمار زیادی از خواننده گان و نوازنده گان از پی گرد رژیم جلای وطن نمودند و در طی بیش از چهار دهه حکومت اسلامی، شمار چندی از هنرمندان به نام[ii] در درون کشور و یا در تبعیدگاه، روی در نقاب خاک کشیدند که مرگ هیچ کدام بازتاب آن چنان گسترده ای نیافت که در خور توجه باشد. اما نسبت به مرگ محمدرضا شجریان، نه دوست توانست آرام بماند و نه دشمن از کینه توزی دست برداشت.

گرداننده گان رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی پس از مرگ شجریان، که بیش از ده سال حتا از پخش “ربنا”ی او به دستور خامنه ای خودداری می ورزیدند، به مثابه نوش داروی پس از مرگ، به پخش ترانه ها و آوازهای او پرداختند. اما سیدعلی خامنه ای که به برکت انقلاب و به عنوان میراث خوار انقلاب، از روضه خوانی در مشهد، به ولایت رسیده، با سکوت و بی اعتنائی خود، نسبت به آوازه خوان انقلاب، نتوانست از کینه توزی دیرنه اش دست بر دارد[iii].

اگر چه خانم فرح دیبا، به عنوان نمادی از رژیم سرنگون شده ی پادشاهی، نتوانست بی تفاوت بماند و مرگ شجریان را تسلیت گفت، اما یک دوجین از شاه الهی هایی که به موازات حزب الهی ها، هم چنان از جزمی گراترین و به اعتبار فرهنگی، از شمار عقب مانده ترین لایه های طبقاتی جامعه ایرانی هستند، بر وی تاختند و او را به مناسبت سردادن سرودهای انقلابی، سرزنش کردند. شماری چند از کنش گران چپ سیاسی خارج از کشور هم به نوبه ی خود، از شرکت وی در جشن هنر شیراز و قرائت “ربنا، آتنا … ” انتقاد کردند، یا موسیقی سنتی ایرانی را عقب مانده و ارتجاعی خواندند و یا موضع سیاسی وی را هم سو با اصلاح طلبان حکومتی قلم داد کردند.

در ارزیابی از کارنامه ی سیاسی و هنری یک هنرمند، نباید انتظار داشت که همه ی مردم و صاحب نظران، دیدگاه مثبت و مشابهی داشته باشند. اما گاه انسان چوب به مرده زدن را برنمی تابد. اگر چه شجریان را به همان گونه که دوست داران وی در خیابان های تهران و بهشت زهرا شعار می دادند، نباید مرده پنداشت و وی با آهنگ های جاودانه و نام پرآوازه اش در طی نسل ها باقی خواهد ماند و خواهد زیست. از جانب دیگر، ستایش همه گان از محمدرضا شجریان را باید جبران غفلت های گذشته دانست و تجلیل از همه ی هنرمندان و دست اندر کاران هنری کشور، چه آنانی که پیش از وی زیستند و چه آنانی که دوش به دوش وی و یا در ترکیب گروه های موازی، با خلاقیت دست اندر کار عرضه ی موسیقی و هنر آواز هستند.

باید دید که ما از هنر چه برداشتی داریم و هنرمند را چه می دانیم. اگر انتظار داشته باشیم که هنرمندان نخبه به سیاست حرفه ای روی آورند، در این صورت دیگر هنرمند نیستند و کنش گر سیاسی مصداق انان است. اما اگر هنرمند را از زاویه عرضه ی هنری بنگریم و هنر را بازتابی از احساسات و عواطف انسانی، در برابر روی دادها و بیانگر روح جمعی و نیازهای جمعی یک جامعه بدانیم، آن گاه میدان مانور سیاسی یک هنرمند به سود میدان اجتماعی و عرصه ی هنری تنگ تر می شود و نیازمند برقراری رابطه ی ظریفی بین سیاست و هنر مردم گرائی خواهد بود. هنرمندی که هنر خود را به توده ها عرضه می دارد، به نوبه ی خود، از توده ها می آموزد و تلاش می ورزد در عرصه ی هنری، تجلی بخش برخی از خواسته ها و نیازهای توده های همراه خود باشد. از این زاویه می توان به کارنامه هنری و سیاسی، هنرمندان نگریست و به محک تجربه گذاشت. شجریان از سیاست به هنر نرسید، از موضع یک هنرمند به سیاست رسید و به باور من از موضع یک دموکرات انقلابی و یک هنرمند اصیل به نقش خویش پرداخت و هنر خود را ابزار صرف آوازه گری سیاسی قرار نداد. اگر چه هرگز ادعای انقلابی بودن هم نداشت.

در سرگذشت هنرمندان به نام جهان، در عرصه ی هنر، به ویژه موسیقی و نقاشی، سخن از آموزش های آغازین است . آموزش های آغازین، ویژه از نسلی به نسل دیگر، از درون چهار دیواری خانه، از پدر، یا مادر و یا از هر دو، از همان دوران خرد سالی که کودک زبان می گشاید و از آن هنگام که دست های کوچک اش می تواند با ساز و یا قلم آشنا شود و یا زبان اش قادر به ادای آهنگین واژه ها و تکرار جمله ای موزون و نیم بیت شعری باشد. سیر هنرآموزی از خردسالی پیش از دبستان، تا آموزش گاه و دانش گاه، با پشت سر گذاشتن این هنرکده، رهسپار آن هنرکده و از این دانش گاه، رهسپار آن دانش گاه و از این شهر روانه ی آن شهر و از این کشور، روانه ی آن کشور شدن!

در فراز و نشیب از شاگردی به استادی رسیدن هنرمندان، به ویژه در آموزش موسیقی، از آموزش های ویژه ای یاد می شود که تنها در مکتب این استاد، یا آن استاد، می تواند آموختنی باشد و از نقش برجسته ی استادان و موسیقی دانانی یاد می شود که برای این هنرمند، یا آن هنرمند مایه گذاشته اند. در کشور خود ما هم کم نیستند استادانی که در پرورش شماری از خواننده گان، یا نوازنده گان، در طی مراحل رشد و پیش رفت آنان، سنگ تمام گذاشته اند. اما در کارنامه ی هنری محمدرضا شجریان، اگر چه به اعتبار ژنتیک، صدای زیبائی به ارث برده، پدر و پدر بزرگ، هر دو در سمت قاری قرآن و آوازخوان مذهبی در شهر مشهد جای گاهی داشته اند. برادر و فرزندان اش هم از این استعداد ارثی نصیبی دارند و اگر چه فراگیری قرائت قرآن، به عنوان یک قاری حرفه ای، می تواند برای آموختن آواز زمینه ای باشد و آیه های قرآنی که ریشه در ادبیات دوران جاهلیت عرب دارد، به گونه ای نثر آهنگین و بین شعر و نثر است، هم چون نثر مسجع سعدی، اما نمی تواند آموزش آوازخوانی تلقی شود و شجریان می بایستی به گونه ای دیگر در جست و جوی کسب هنرآوازخوانی برآمده باشد. از این دیدگاه، وی از شمار هنرمندان بزرگ ایران و شاید جهان است که مراحل رشد هنری و باروری هنری را نه در مکتب استادان به نام، که با آموختن از چهره های کم تر شناخته شده، آن هم در شهر مذهبی مشهد، با پی گیری و جست و جوی مداوم، با پشتکار و خلاقیت فردی، زیر و بم های هنر آواز و دست گاه های موسیقی ایرانی را دریافته، با پژوهش مداوم تکامل بخشیده، خود، آموزگار خود، رمز آموز هنری خود و سرانجام استاد دیگران شده، به تربیت نسل دیگری از هنرمندان و از جمله فرزندان خود پرداخته است.

به این اعتبار در عرصه ی هنری، شجریان هم مانند احمد شاملو، توشه ی هنری را با درایت و هوش مندی خود دریافت و در مکتب استادان چندان به نامی نیاموخت. شاملو هم که بی گمان یک چهره ی برجسته و بی مانند فرهنگ ساز این یک سده ی کشور ما است، ده سال بیش تر در مدرسه نماند و دبیرستان را از کلاس چهارم ترک نمود. حتا نخواست یک یا دو سال دیگر ادامه دهد و مدرک دیپلمی دریافت دارد. احمد شاملو و مهدی اخوان، دو چهره ی درخشانی هستند که سبک شعری نیمائی را به گونه ای شایان نوجه و غیرقابل برگشت رواج دادند و اگر چه اخوان پس از دو دهه تلاش شعری، به سبک قدما بازگشت، اما شاملو با درک هنر شعری و الهام از شاعرانی چون “گارسیا لورکا”، “ناظم حکمت” و “ولادیمیر مایاکوفسکی” و … به هنر شعری در جامعه ما حیاتی تازه تر بخشید. شعر را از قید و بند اوزان و بزم شاعران رها ساخت، هم چون خیام و حافظ، به میان مردم کشید. شاملو در شعر خود که هرگز تا سطح شعار تنزل نیافت، با ستایش از قهرمانان مبارزی که هر کدام به نوبه ی خود، از مرگ آیتی ساختند، به ستایش آزادی، آزاداندیشی، مبارزه و مبارزه جویان پرداخت و خود نیز، به عنوان آیتی تابناک درخشید.

همان گونه که در شعرخوانی های شاملو، نازلی، نماد جاودانه ای از هنر مقاومت انسانی مبارزان در برابر شکنجه و ایستادن بر نه تسلیم ناپذیری تلقی می شد، سردادن آواز مرغ سحر[iv] از جانب شجریان هم نمادی تلقی می شد از آمال ها و آرزوهای دیرینه ی تحقق نیافته ی ملتی که در آرزوی رهائی و پایان یافتن دوران ستم روز شماری می کند. شاملوی انقلابی، با هنر شعری خود از مبارزه و مبارزان حماسه ساخت، شجریان ـ به گفته ی خود غیرانقلابی ـ هم، از موضع هنری در آستانه ی انقلاب غزل خوان انقلاب و انقلابیون شد و این طنین صدای وی بود، آن گاه که سر داد “ایران ای سرای امید” .. یا آن جا که در ستایش مبارزه ی چریک های فدائی خلق، … من و اندیشه های پاک پویان را با رسائی آواز می دهد و در چهار دهه فرمان روائی بی داد اسلامی، هنر آواز و موسیقی را به فریاد خشمی اعتراضی مبدل ساخت.

نکته ی مشترک دیگری که شجریان به عنوان یک هنرمندان با شاملوی شاعر پیدا کرد، در نه گفتن به دو رژیم باید دانست. آن گاه که در اعتراض به گسترش و ترویج ابتذال از تلویزیون شاهنشاهی، آنان را از پخش آوازهای خود بر حذر می دارد و یا آن گاه که در اعتراض به سانسور، از صادق قطب زاده، نخستین سانسورچی اسلامی و نخستین مدیر رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی می خواهد از پخش آهنگ ها و سرودهای وی خودداری ورزند.

اگر در سه ده ی پایانی رژیم شاه، شعر نماد هنر مردمی مقاومت و نه گفتن به دیکتاتوری شاه تلقی می شد و این شاعرانی مانند نیما یوشیج، احمد شاملو، مهدی اخوان، هوشنگ ابتهاج، فروغ فرخ زاد، اسماعیل خوئی، شفیعی کدکنی، م آذرم، سعید سلطان پور، خسرو گل سرخی و… بودند که دیکتاتوری را با شعر خود به چالش می کشیدند، پس از روی داد انقلابی سال پنجاه و هفت، در طی چهار دهه فرمان روائی حکومت اسلامی، این فیلم سازان و دست اندرکاران موسیقی مردمی هستند که نظام را به نوبه ی خود به چالش می کشند و خواسته های مردمی را به نمایش می گذارند. امیدواری و نوید بهبودی و رستگاری را پاس می دارند و بدیلی خلق می نمایند روشنائی بخش در برابر اندوه گذاری مداوم رسانه های حکومتی!

در پرتو گسترش مبارزات توده ای و خارج شدن مبارزه از انحصار اجباری روشن فکران انقلابی، عمومیت یافتن رسانه های اجتماعی و امکان انتقال کالای تصویری، با ویدئو و آف آ د، از طریق ماه واره( ساتلیت) و فرستده های برون مرزی، فیلم های سینمائی و موسیقی، چه از نوع مجاز، نیمه مجاز و منوع از تولیدات داخلی و برون مرزی، در کنار ادبیات سیاسی قاچاق، نماد تجلی بخش اعتراضی، دگراندیشی و نافرمانی مدنی گردیده، با تمام هزینه های گزافی که جمهوری اسلامی در این دو عرصه به کاربسته است، عرصه ی هنر مردمی، در موسیقی و فیلم سینمائی غیر دولتی هم چنان شاخص تر است و کالای هنری غیرمجاز و نیمه مجاز و قاچاق، بر کالای کم مشتری دولتی برتری دارد.

شایان توجه این که به برکت آشنائی ایرانیان با اصول موسیقی کلاسیک اروپائی و اسلوب نوین موسیقی و اختراع وسایل ضبط صوت، صدا و تصویر، موسیقی ایرانی هم، که در طی دوران حکومت پهلوی با تاسیس رادیو و تلویزیون سراسری، دچار دگرگونی جدی شد و موسیقی ملی و مردمی به تدریج جای گاه ممتازی یافت، با وجود همه ی شدت عمل هنرستیزی رژیم از تکاپو باز نمانده است.

طی سده ها، آواز ایرانی تنها با یک ساز همراهی می شد و این غلام حسین خان، مشهور به درویش خان از شاگردان مکتب تارنوازی حسین قلی خان در دارال فنون بود که پس از سفر به اروپا و شناخت نسبی از موسیقی اروپائی، در بازگشت به کشور، با تقسیم آهنگ های جدید خود، بین چند ساز، بنیاد ارکستر ایرانی را گذاشت. مسیری که پس از وی، در پرتو تلاش چهره هایی مانند سرهنگ وزیری، ابول حسن صبا، روح اله خالقی، دکتر برومند و دیگران گسترش و تکامل یافت و سپس از سال پنجاه و پنچ خورشیدی، به توصیه هوشنگ ابتهاج، سرپرست برنامه ی شعر و موسیقی رادیو ایران، سازهای اروپائی ـ ویلون و پیانو ـ، از ارکستر موسیقی سنتی حذف شد تا سازهای ایرانی هم آهنگی دقیق تری داشته باشند و اگر چه هنوز هم ارکستر ایرانی در مقام سنجش با ارکسترهای اروپائی که گاه، پنجاه نوازنده را با انبوهی از سازها در بر دارد، فاصله ی زیادی را باید طی کند. اما در طی این چهار دهه، ارکستر ایرانی اوج تازه ای یافته و از میان چهره های شاخص آواز در این یک صد سال، محمدرضا شجریان، در ارتقای هنر آواز خوانی و هم آهنگی سازها و نوازنده ها نقش شایسته ای دارد و می توان ادعا نمود پس از پانزده سده، به نوبه ی خود “باربد” دیگری شد. باربدی در بزم توده ها، در پناه پشتوانه ی توده ای با استقبال گرم خود، و به این اعتبار، از هنر خود ابزاری ساخت در خدمت مردم و در سمت گیری با خواسته ها ونیازهای مردم، مردمی که یک انقلاب پرشکوه را پشت سر نهاده، با شکست انقلاب در منجلاب دیکتاتوری خشن تری فرو رفته اند، که می خواهد مهم ترین سرگرمی آنان را هم که گوش دادن به موسیقی است، به غارت برد. وی اگر چه وظیفه اساسی خود را کار هنری و خلاقیت هنری می دانست اما در عرصه ـ ی پاس داری از مردم و هنر مردمی، در زمان حیات خود، با اجرای چند کنسرت، در شمار چهره های مقاومت مردمی جای گرفت.

شجریان به گونه ای که آمد، در خانواده ای مذهبی، با پدری پای بند بر اصول و اعتقادات مذهبی و قاری قرآن، چشم به دنیا گشود. پدری که بر مبنای اعتقادات و باورهای خود، یا به سبب مشارکت در بزم های مذهبی، گوش دادن به ساز و آواز و شنیدن موسیقی و نوای شادی بخش را حرام می داند، تا چه رسد به این که اجازه دهد فرزندان اش به آوازخوانی و یا فراگرفتن هنر نوازنده گی یپردازند. پدری که وی را به یک مدرسه خصوصی اسلامی می فرستد تا تربیت دینی[v] پیدا کند. مدرسه ای که آموزش دینی را بر آموزش همه گانی و شست و شوی مغزی را برای پذیرش خرافه های مذهبی، بر آزاد اندیشی و دگراندیشی ترجیح می دهد و مدیر مدرسه ای که دانش آموزان را وا می دارد فراتر از برکردن آیه های کوتاه و بلند قرآنی، وصیت امام علی به فرزنداش امام حسن را به زبان عربی از بر کنند، یا دعاهای امام سجاد را از صحیفه ی سجادیه، یا سوگواری امام موسا کاظم و …

با راه یافتن شجریان به این مدرسه، تلاوت آیات قرآنی و آموزش آهنگین آیه های قرآنی در خانه و مدرسه، نخستین آموزش های اوست و با صدای زیبائی که دارد با پایان دوران دبیرستان و به کسوت آموزگاری دبستان درآمدن، به عنوان قاری قرآن سر از رادیوی مشهد در می آورد. اما از همان اوان کودکی، پا به پای قرائت قرآن، ترانه ها و آواز های رایج را از بر می کند و در دوران آموزگاری به آموختن سنتور می پردازد و در غیبت پدر به تکرار مشق های آموخته، آن چنان که پس از انتقال به تهران در آزمایش استخدام رادیو و تلویزیون دولتی، شش دانگ آواز را با سنتور ابول حسن ورزنده به نمایش می گذارد. اگر چه از بیم رنجش پدر، مدتی با نام مستعار سیاوش نغمه سرائی می کند.

در محیط نسبتن باز تهران به تکمیل سنتور می پردازد و دوش به دوش آموختن ساز، به خوش نویسی روی می آورد. اما عرصه ی هنری و تجلی هنری وی در آستانه ی انقلاب به جوش می آید. ترانه ی شب است و چهره میهن سیاه است، یا ایران ای سرای امید، در اوج پیروزی مردم بر نظام پادشاهی، نشانه های برجسته ای از تجلی هنر انقلابی را به نمایش می گذارد و با اندوه بسیار، با شکست انقلاب پرشکوه مردم و اقتدار یافتن یک جریان فوق ارتجاعی اسلامی که عرصه بر هنرمندان از هر گونه اش روز به روز تنگ تر می شود، وی را باید یکی از پرچم داران برجسته موسیقی در برابر رژیم هنرستیز جمهوری اسلامی دانست. رژیمی که بنا دارد همه چیزی را در مکتب ارتجاعی خود حل کند و موسیقی به عنوان حرفه یا ابزار سرگرمی از پهن دشت کشور برچیده شود.

اگر در رژیم محمدرضا شاه، نویسنده گان، شاعران و هنرمندان مترقی، از جمله آهنگ سازان پیش رو، مشمول سانسور و پی گرد مقامات امنیتی می شدند؛ سران حکومت اسلامی، چادر سیاهی بر پهن دشت فلات کشیدند و ساز و آواز کالای ممنوعه اعلام شد. ابزار موسیقی چون کالاهای قاچاق، می باید پنهان از دید گزمه چی های حکومتی خرید و فروش و یا جا به جا می شد. کلاس های آموزش آواز و یا ساز، بیش از یک دهه مخفیانه تشکیل می شد و ابزار موسیقی از هر گونه اش، از تار و تنبور و سه تار، کمانچه و دف و سنتور، تا ویالون و گیتار، پیچیده در گونی جا به جا می شد.

سوای روح اله خمینی که چه پیش از انقلاب و چه پس از انقلاب، نه یک بار، که چندین بار فتوا داد موسیقی حرام است، به موسیقی گوش دادن حرام است، خرید و فروش الات موسیقی هم حرام است؛ ده دوجین دیگر از آخوندهای عمامه بزرگ در طی چهارده سده پس از هجوم اعراب بادیه نشین و تحمیل دین اسلام به ضرب شمشیر بر مردم ایران، بارها به شکستن آلات موسیقی و حرام بودن موسیقی و گناه بودن گوش دادن به هر نوع آهنگ و ترانه ی شادی بخش فتوا داده اند. فتواهای کهنه و تکراری که از جانب سید علی خامنه ای هم در سمت میراث خواری انقلاب و جانشینی خمینی، نه یک بار، که چندین بار تکرار شد. اگر چه خود زمانی به شاعری و تارزنی علاقه نشان داده و به سبب بی استعدادی، به ناچار رها ساخته است. هنوز هم مرتب شاعران درباری و خودفروش را در حسینیه کاخ پاستور به شعرخوانی و شب شعر فرا می خواند.

تلویزیون دولتی جمهوری اسلامی یک دهه ی تمام، پشم و شیشه بود. یا آخوند و شبه آخوندی ظاهر می شد با ریش و پشم انبوه، که به روضه خوانی و یا بازگوئی روایت های جعلی و گزارش های مردم فریبی می پرداخت و یا تلویزیون خاموش بود و شیشه ی تیره اش دکوری در گوشه ی اتاق!

با پایان جنگ هشت ساله و حتا چند صباحی پیش از پایان جنگ، که بار دیگر موسیقی بخشی از برنامه های رادیو و تلویزیونی دولتی را پوشش می داد، آهنگ و صدا بدون نوازنده و خواننده پخش می شد. نه تصویر خواننده به نمایش در می آمد و نه تصویر نوازنده، یا خواننده گان و نوازنده گان، جدای از این که جمهوری اسلامی هم مانند رژیم شاه، مروج نوعی از هنر مبتذل است و تولیدات هنری رژیم، از موسیقی و آواز تا نمایش و فیلم، تم مذهبی دارند و سینما هنوز هم در انحصار نمایش های قلابی مذهبی و جنگی، تم های مذهبی دروغ پردازانه و روایت های دروغین جنگی، از جنگ هشت ساله که تنها رسوائی و خرابی اش بر جای مانده است و سه دهه پس از پایان جنگ هنوز هم در روستاها و شهرهای مرزی ویرانی های ناشی از آن پای برجاست. ساز و آوازی هم که در شرایط کنونی و سه دهه پس از مرگ خمینی، از رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی پخش می شود، اگر نوحه خوانی نباشد، بیش تر به نوحه خوانی شباهت دارد تا به موسیقی اصیل ایرانی، جدای از این که پخش صدای زنان هم چنان ممنوع و عرصه ی هنر مبتذل دولتی هم بر روی زنان بسته است و پس از سه دهه رایج شدن دوباره ی موسیقی، هنوز هم ترانه و یا آوازی از زنان در شبکه های رادیوئی و تلویزیونی رژیم پخش نمی شود و پیش شرط آوازخوانی زنان، منوط است بر ادغام صدای آنان در صدای مردان، تا مبادا با صدای لطیف زنان، مردان خدا حالی به حالی شوند و کنترل از کف بدهند.

در چنین فضائی، پاس داری از موسیقی و مقابله با نظام زن ستیز، هنرستیز و موسیقی ستیز حکومت اسلامی، عرصه ی یک نبرد جدی و نافرمانی مدنی می شود و شجریان یکی از میدان داران این صحنه از مبارزه که در رو در روئی با شیوخ حاکم می گوید موسیقی به مثابه عبادت است. عبارتی که از جانب خواننده ی دیگری به نام خانم پریسا که دختر یک روحانی است تکرار می شود و آخوند احسان بخش، امام جمعه رشت، با زشتی از وی نام می برد که …. خانم گفته موسیقی عبادت است.

باید یادآور شد که جمهوری اسلامی با وجود همه ی شدت عملی که در این چهار دهه علیه موسقی و هنرمندان به کار گرفته، از شکستن آلات موسیقی و بیرون کشیدن نوارهای کاست و سی دی از رادیوـ ضبط خودروها و خرد کردن آن ها توسط پاس داران، تا ممنوعیت برگزاری کنسرت خواننده گان و نوازنده گان به نام، نتوانسته است با موسیقی، چه از نوع مدرن و چه از نوع سنتی اش که پشتوانه توده ای دارد مقابله کند. در این میان، رشد و توسعه ی رسانه های اجتماعی، که ساکنان کره زمین را به مثابه ساکنان یک دهکده به هم نزدیک ساخته، به نوبه ی خود تلاش های رژیم را به گونه ای دیگر ناکام گذاشته است. اگر روحانیت حاکم به پشتوانه عقب مانده ترین لایه های طبقاتی و اعزام مزدوران سپاهی، بسیجی و نیروهای انتظامی، به بهانه های واهی، از ادعای عزاداری های دروغین هر روزه، و حرمت امام زاده های جعلی که همه ی شهرها و روستاهای کشور را پوشش داده اند، مانع از برگزاری کنسرت هنرمندان و به ویژه کنسرت های شجریان در فضای آزاد و یا سالون های دربسته می شدند، در مقابل به برکت پیشرفت های علمی و فن آوری انتقال صدا و تصویر، کنسرت های شجریان و دیگر هنرمندان ایرانی که در شهرهای اروپائی و دیگر کشورهای جهان به اجرا در می آمد، به همه ی خانه ها و از جمله خانه ی ملاها و رهبران رژیم راه می یافت و سران حکومتی برای مقابله با آن خود دست اندرکار شدند، تا به اجرای کنسرت هواداران و سرسپرده گان خود بپردازند.

نوازنده گان، آهنگ سازان و خواننده گان ایرانی در طی این یک سده، به نوبه ی خود، نام شاعرانی چون مولانا، حافظ، سعدی، عطار، خیام، صائب و دیگران را پرآوازه تر ساختند. اما با استقرار جمهوری اسلامی که ما بار دیگری به عصر توحش و بربریت دوران فرمان روایان متعصب اسلام گرا و عصر خلیفه گری برگشتیم، دو چهره ی تاریخی و برازنده ی شعر و ادب دوران کلاسیک، مولانا جلال دین بلخی و شمس دین محمد حافظ که شناخت والائی ازموسیقی و دست گاه های موسیقی ایرانی دارند، به ویژه که مولانا در مثنوی پنجم، بسیاری از دست گاه های موسیقی ایرانی را بر شمرده است، گزینش شماری از غزلیات آنان را زمینه مناسبی برای بیان جدلی هنر خود یافتند. مولانائی که چون سعدی مفسر قرآن است و از تعقیب و آزار اسلام گرایان دوآتشه، از بلخ می گریزد و در مسافت سه هزار کیلومتری بلخ، در قونیه اقامت می گزیند، یا حافظی که آیه های قرآنی را با چهارده روایت از بر دارد، تا پایان عمر، مانند شاعران زمانه ی ما در تحت حکومت روحانیت، از ریاکاری آخوندها و واعظان و گزمه چی های حکومتی در رنج است.

این برداشت از موسیقی، که باید شادی آفرین باشد، بخشی از حقیقت است اما تمام حقیقت نیست. اگر موسیقی را هنر بدانیم، هنر نمی تواند تنها یک تم داشته باشد،بر یک محور در چرخش باشد و بر یک پایه تکیه زند. هنر در بطن زنده گی اجتماعی، در عرصه ی تولید و خلاقیت، در عرصه ی مبارزه ی طبقاتی و سیاسی بارور می شود و به این اعتبار هم بیانگر شادی ها، پیروزی ها و کامیابی ها است و هم بیانگر ناکامی ها، شکست ها، ستم ها، اندوه ها و … از این روی موسیقی سنتی ما، با ساز نوارنده گان و آواز آوازخوانان، ورای شادمانی و بزم های شادمانه، درد و رنج تاریخی چند هزاره ساله ی مردم سرزمین ما را هم به حافظه ی توده ها سپرده، از بیان، تکرار، تولید و بازتولید آن، گریزی نیست. مثال بارز، همین مرغ سحر دوران مشروطیت است که پس از صد سال، هم چنان فریاد جمعی ما تلقی می شود از ظلم ظالم و جور ارباب، و امروزه اربابان دین و مزدوران نظامی و امنیتی شان!

این موضع حافظ در برابر روحانیت ریاکار عصر خود است که با بیان زیبای شهرام ناظری به طنین در می آید: “ما درس سحر در ره میخانه نهادیم، محصول دعا بر لب جانانه نهادیم و … یا از زبان مولانا، امید فردا را بشارت می دهد: “اندک اندک، اندک اندک جمع مستان می رسند و …”، و این شجریان است که پرطنین و پر شکوه، از زبان حافظ بانگ بر می آورد: “من آن نگین سلیمانی به هیچ نستانم، که گاه بر او دست اهرمن باشد” یا در شکست انقلاب می گوید: “یاری اندر کس نمی بینم، یاران را چه شد، شهر، یاران را چه شد” و این عربده ی آیشمن حکومت اسلامی، صادق گیوی یا خلخالی است که در مجلس شورای اسلامی، شهر یاران را شهریاران تکرار می کند که عده ای سودای بازگشت شاه را در سر دارند و چرا خواننده اش را تعقیب و اموال اش را مصادره نمی کنید. اما آواز شجریان فراتر از صحنه ی مجلس آخوندی پهن دشت ایران را در نوردیده و هیچ ارگانی از حکومتیان برای اعتراض این جنایت کار حرفه ای و شاه دزدی که می گویند مالک دو برج بلند در تهران است، تره خرد نمی کند. یا در بیان روزگار دشوار ما که با تشدید اختناق سیاسی به دوران پس از کودتای بیست و هشت مرداد برگشتیم، به همت حسین علی زاده، شعر بلند “زمستان”، سروده ی تاریخی مهدی اخوان را مبنای یک کنسرت قرار می دهد و با عرضه آن، نشان می دهد که ما هم چنان در زمستان سخت سیاسی به سر می بریم و حال و احوالی بهتر از روزهای پس از کودتای بیست و هشت مرداد نداریم.

“سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است. کس سر برنیارد کرد، پاسخ گفتن و دیدار یاران را .. نفس کز گرم گاه سینه ات آید برون، ابری شود تاریک، چو دیوار ایستد در پیش چشمانت، نفس کین است، پس دیگر چه داری چشم، زچشم دوستان دور یا نزدیک و . … یا حتا هنگام که شعر فریدون مشیری را آواز می دهد. “پرکن پیاله را، کاین آب آتشین، دیری است، ره به حال خرابم نمی برد. … دهن کجی جدی به نظامی است که به بستن میخانه ها و منوعیت تولید و نوشیدن شراب و دیگر مشروبات الکلی پرداخته است و بازار اعتیاد به مواد مخدر را پررونق ساخته است.

شجریان دو وجه بارز دارد. نخست این که پاس دار هنر است و تلاش دارد آواز را به گونه ای اصیل ارایه دهد و گوشه های ناشناخته را شناسائی کند. دوم این که با مردم است و با مردم می ماند. آن گاه که برای بم کنسرت برگزار می کند تا به یاری مردم زلزله زده ی بم بپردازد[vi]. اندوه بی پایان مردم را در چهارچوب هنری خود به نمایش می گذارد و یا آن گاه که پس از کشتار شمار زیادی از جوانان معترض به نتایج انتخابات ریاست جمهوری سال هشتاد وهشت، رو در روی احمدی نژاد که مبارزان را خس و خاشاک می نامد، می گوید من صدای آن خس و خاشاک هستم. اما اگر خس و خاشاک بلند شود چشم را کور می کند.

تصور این که از یک هنرمند، یک مبلغ سیاسی و یا یک عنصر انقلابی بسازیم، بازنشسته ساختن هنرمندان است و تبدیل هنر به ابزار اوازه گری سیاسی! حال آن که هنرمند رسالت آگاه گرایانه خود را در قالب هنری می تواند به درستی عرضه دارد. به شجریان اتهام می زنند که مخالفت وی با رژیم، از موضع اصلاح طلبان بود، کدام جناح از اصلاح طلبان حکومتی سکولار هستند و از برقراری یک حکومت سکولار دفاع می کنند که شجریان را از آن ها بدانیم. . جدای از این که شجریان در گفت و گو با صادق صبا، از سرنگونی تاریخی حکومت اسلامی و خوش بینی خود نسبت به آینده ی درخشان کشور و اینده ی درخشان موسیقی ملی سخن می گوید. یا کسانی مدعی می شوند که موسیقی سنتی ارتجاعی است. اما اگر موسیقی سنتی را از مردم ایران بگیرند از این فرهنگ ایرانی چه باقی خواهد ماند. کدام ناحیه از این کشور پهناور و حتا شهر و یا روستا را سراغ دارید که رقص و آواز خود را نداشته باشد، یا آوازها و ترنه های بومی و محلی خود را،

اما چرا استاد بنان با آن هم توانائی هنری و استیلای که به زیر و بم آواز و دست گاه های موسیقی داشت به چنین شهرتی نرسید و در ترویج موسیقی سنتی چنین نقشی را ایفا ننمود و این قرعه به نام شجریان درآمد. خانم سیما بینا، خواننده ی آوازهای محلی، محمد نوری به عنوان یکی از خواننده های روشن فکر و بانو مرضیه، به عنوان بانوی آواز ایران، هر کدام به نحوی، یک دهه در لاک خود فرو رفتند و نسل دیگری به میدان آمدند. بانو مرضیه به اپوزیسین مجاهدینی پیوست که تالی جمهوری اسلامی است و از یک خواننده ی سکولار، به یک خواننده ی اسلام گرا، در خدمت ارتجاع اسلامی مجاهدینی دگردیسی پیدا کرد و شجریان برخاسته از یک خانواده ی مذهبی قاری قرآن، به خواننده ای توانا، و هنرمندی سکولار، با موضع مردمی مبدل شد.

چرا محمدرضا لطفی با چنگ اعجازگرش، به عنوان یک آهنگ ساز و یک نوازنده ی بی مانند، در گمنامی مرد. جز این است که در یک برزخ سیاسی به رسالت هنری خود پشت پا زد و هنر خود را پشتوانه ی سیاست حزب توده گذاشت و به عنوان یک تن، از پنج تن توده ای به همراه محمود اعتمادزاده(به ـ آذین)، سیاوش کسرائی، محمدتقی برومند و هوشنگ ابتهاج، رو در روی نویسنده گان، شاعران و هنرمندان مترقی و انقلابی، که خواهان برگزاری شب هنرمندان، پیوند با توده های تحت ستم و افشای فضای اختناق و سانسور جمهوری اسلامی بودند، ایستاد و انشعابی را به سود پشتیبانی از جمهوری اسلامی سازمان دادند.

تجلیل از شجریان با یک اعتبار، تجلیل از اهل هنر و همه ی هنرمندان ناوابسته است، تجلیل از پرویز مشکاتیان، حسین علی زاده، کیهان کلهر و دیگران که با شجریان هم کاری کردند. تجلیل از برادران کامکار و تنها خواهرشان است که در طی این چهار دهه حکومت اسلامی، با عرضه ی موسیقی شادی بخش کوردی، در یک کر جمعی، به نوبه ی خود، در ترویج موسیقی ایرانی از کوردی و فارسی و لری و آموزش انواع سازهای ایرانی و فرنگی، به تربیت انبوهی از خواننده گان و نوازنده گان سازهای ایرانی و اروپائی کمر همت بسته، نقش به سزائی ایفا نموده اند.

در اهمیت نقش موسقی و فیلم همین بس که بار دیگر تاکید کنم ترویج و گسترش موسیقی با وجود همه ی ممنوعیات ها و کارشکنی ها، آن چنان بالا گرفته و ان چنان دامنه دار است که رژیم به ناچار خود وارد این عرصه شده، ده ها خواننده ی خودی را تربیت و به میدان فرستاده، حتا به نوحه خوانی هم آرایش موسیقی داده اند. اما همان گونه که با همه ی هزینه های گزافی که برای تهییه فیلم های سینمائی و تبلیفات جنگی و ایدئولوژیکی اسلامی و آخوندی متحمل شده، نتوانسته است با سی

[i] ـ در واکنش به برخورد خشونت آمیز نیروهای انتظامی مردم شعار سر دادند شجریان نمی میرد، دیکتاتور می میرد. در پی تیراندازی و بازداشت شماری از اجتماع کننده گان اطراف بیمارستان مهر، جنازه ی گلوله خورده ی . “کژوان الماسی” یکی از شرکت کننده گان در این تظاهرات را پس از چند روز در سنندج تحویل خانواده اش می دهد.

[ii] ـ “سورن” آهنگ ساز ششصد ترانه ی شاد ویگن، هم چون خود ویگن، در کنج غربت و در آرزوی بازگشت به میهن در گذشت. مرگ پرویز مشکاتیان سنتورنواز و سازنده ی آهنگ شمار زیادی از سرودهای انقلابی، ترانه های شاد و کنسرت های شجریان، با سکوت رسانه های دولتی مواجه شد. مرگ پرویز یاحقی، ویلونیست برجسته و سازنده های آهنگ انبوهی از ترانه های شاد در رژیم گذشته، که طی سه دهه فرمان روائی جمهوری اسلامی، به ناچار گوشه ی عزلت گزید و در خلوت خویش، میراث بزرگی بر جای گذاشت هم به نوبه ی خود با سکوتی غم انگیز برگزار شد. مرگ عبداله قوامی و غلام حسین بنان، استادان به نام موسیقی و هنر آواز و بانوان آواز مرضیه، دلکش و هایده، مهستی، محمد نوری و فرهاد، ترانه خوان های شاخص، محمدرضا لطفی، آهنگ ساز ترانه های انقلابی و یکی از برجسته ترین تارنوازان کشور و فریدون فرخ زاد که ترور شد را می توان نام برد.

[iii] ـ آخوند جماعت به مناسبت برداشت آئینی و جزمیت های فکری خود، نمی تواند نسبت به دگراندیشان کینه ورز نباشد. زیرا هر گونه دگراندیشی جدای از این که با جزمیت دین باوری در تضاد است، منافع طبقاتی آنان را هم که به عنوان یک قشر انگل زنده گی می کنند، به خطر می اندازد. اما کینه توزی در شخص خامنه ای مرزی نمی شناسد و مناسب دیدم به چند نمونه اشاره کنم.

علی اکبر هاشمی، خامنه ای را از مشهد به تهران فراخواند و زیر بال اش را تا کسب سمت رهبری گرفت. اما خامنه ای یک بار در برابر محمود احمدی نژاد، او را از رسیدن مجدد به مقام ریاست جمهوری بازداشت و بار دیگر هم برای جلوگیری از رسیدن وی به مقام ریاست جمهوری، شورای نگهبان را به سلب صلاحیت وی واداشت.

خمینی هیچ شناختی از خامنه ای نداشت و به توصیه منتطری سمت امام جمعه تهران را به وی واگذار نمود. اما خامنه ای شورای امنیت ملی تحت فرمان خود را به صدور حکم حبس خانه گی منتظری واداشت.

هادی خامنه ای، یکی از برادرهای اوست که عمامه به سر دارد و در دوران خمینی، چند دوره برای مجلس شورای اسلامی تائید صلاحیت می شد، اما پس از پیوستن به جناح اصلاح طلبان حکومتی ، به دستور خامنه ای از وی سلب صلاحیت و خانه نشین شد.

میرحسین موسوی، نخست وزیر دوران جنگ و برنده ی انتخابات ریاست جمهوری سال هشتاد و هشت، گویا پسر عموی خامنه ای است که پس از ده سال هم چنان در حبس به سر می برد.

محسن میردامادی، از جریان اصلاح طلبان حکومتی، پسر دائی سید علی خامنه ای است و در سمت دبیرکلی حزب مشارکت اسلامی، به دستور او بازداشت و زندانی شد.

محمد مختاری، شاعر و نویسنده ای که در شمار قتل های زنجیره ای است، با سید علی آن چنان دوستی و نزدیکی داشت که در ماه های نخست پس از انقلاب، می خواست برای یکی از پژوهش گران کمونیست شهرستانی توصیه ای بگیرد تا امت حزب اله، مترصد وی نباشند. اما وی که به همراه مختاری و دو نفر دیگر به دیدن خامنه ای می رود، با مشاهده ی برخورد خامنه ای با یکی از مراجعه کننده گان، به محمد و دیگر همراهان می گوید پاشید بریم این یک لات بی پدره!

همین خامنه ای فرمان قتل محمد مختاری را صادر کرد و به دستورعلی فلاحیان از جانب سعید امامی به اجرا درآمد.

با شجریان هم اگر پاس دوستی و آشنائی دیرینه وهم شهری بودن در میان نبود، اما سمت رهبری ایجاب می کرد که نسبت به ام کلثوم ایران واکنش نشان دهد. اما دامنه و شدت کینه ورزی وی چنان است که با مرگ دشمن و یا رقیب هم، فرو نمی نشیند.

[iv] ـ سروده ی محمدتقی بهار(ملک ال شعرا) را که نخستین بار قمرملوک وزیری با آهنگ نی داوودی خوانده است. به گفته ی خود شجریان، جامعه ی ما هنوز در همان درمانده گی است که از خدا، فلک و طبیعت درخواست رستگاری دارد.

[v] ــ آنان که شعار می دهند خمینی را برای ما آوردند، یا بر این باورند که اسلام گرایان با یک خیزش بپا خاستند، توجه ندارند که مسلمانان بنیادگر، از شهریور بیست، تا پنجاه و هفت، به اقدامات تروریستی صرف اکتفا نمی کردند و هم آهنگ با اقدامات تروریستی، تشدید فشار بر بهائی ها، کینه ورزی نسبت به کمونیست ها و روشن فکران سکولار، با برپائی مدارس اسلامی، در پی شستشوی کودکان و نوجوانان بر می آمدند تا بتوانند با یاری آنان، در مدارس، دانش گاه ها، دوایر دولتی، کارگاه ها و کارخانه ها، با هر گونه نوآوری فکری و نواندیشی و از جمله ایدئولوژی چپ و کارگری مقابله کنند.

[vi] ــ در طی چهار دهه حکومت اسلامی، زلزله رودبار و بم، زلزله غرب کشور، چندین بار سیل و خرابی، خسارات مالی سنگین و قربانیان زیاد برجای گذاشته، که همه ی مردم و از جمله هنرمندان و سازمان های سیاسی برون مرزی، به سهم خود تلاش ورزیده اند به بخشی از دردهای مردم مرحم زنند. اما خانواده ی خمینی، هاشمی، خامنه ای و دیگر روحانیون تراز اول دست شان به جیب نرفته است. تنها دست بگیر دارند و دست بده شان فلج است و به جیب نمی رود.

مجید دارابیگی

دوازدهم نوامبر 2020

Have them give you some insight into your writing style and help you decide where you

Some pupils need assistance with composing their essays before what is the meal plan in writing submitting them, and this is where essay services come in.

may go wrong.

2020-10-12 «شیطان وجود ندارد» رسول‌اف: روایتی سینمایی از ابتذال شر . جواد تسلیمی

«شیطان وجود ندارد» رسول‌اف: روایتی سینمایی از ابتذال شر . جواد تسلیمی

«شیطان وجود ندارد» رسول‌اف: روایتی سینمایی از ابتذال شر
جواد تسلیمی
فیلم «شیطان وجود ندارد» اثر محمد رسول‌اف تشکیل شده از چهار فیلم کوتاه از منظر چهار فرد و واکنش آن‌ها در برابرِ اجرایِ حکم اعدام. بنابر این یک موضوع مشترک در هر چهار داستان زیر ذره‌بین قرار می‌گیرد اما در هر اپیزودی از یک منظر متفاوت به این موضوع پرداخته می‌شود. هر کدام از این داستان‌ها مستقل از همدیگر هستند ولی قرار دادن این داستان‌ها در کنار هم در یک مجموعه به شکل یک فیلم بلند بر عمق و وسعت اثر می‌افزاید و چیزی بیشتر از حاصل جمع این چهار داستان خلق می‌کند. ما با فیلمی روبرو هستیم که نگاهی جدی، عمیق و انتقادی به جامعۀ معاصر ما دارد و با به تصویر کشیدن جامعه‌ای استبدادی با قوانین ظالمانه و اعتراض انسان‌هایی که به این قوانین و نظام ظلمی که اکثر افراد جامعه به آن تن داده‌اند و روایت این مبارزه در یک فرم کم‌نظیر سینمایی – هنری به طرح پرسش‌ها و دوراهی‌های اخلاقی و اجتماعی در رابطه با مسئولیت فردی و اهمیت اندیشیدن و اعتراض کردن می‌پردازد. پرسش هایی که مانند نام فیلم ریشه در بحث‌های فلسفی در رابطه با ویژگی‌های انسان و طبیعت او دارند. پرسش‌هایی که جاودانه‌اند و فقط به دوران خاصی از زندگی بشر و یا فقط به جغرافیا و مکان خاصی در این دنیا تعلق ندارند.
❗️ ممکن است از خلال این مقاله داستان فیلم برای شما آشکار شود.
پوستر فیلم «شیطان وجود ندارد»
فرم فیلم یعنی یک فیلم بلند سینمایی که از چند فیلم کوتاه ساخته شده کاری است که کمتر در سینما انجام شده اما کار تازه‌ای نیست و قبل از این هم فیلم‌هایی از این قبیل داشته‌ایم. به عنوان مثال فیلم قصه‌های نیویورکی از سه اپیزود کوتاه، اما به وسیلۀ سه کارگردان (آلن، اسکورسیزی و کوپولا) و هر اپیزود از طرف یک کارگردان، ساخته شده. در ایران فیلم قصه‌ها، به کارگردانیِ رخشان بنی اعتماد، هم به این سبک ساخته شده. از میان این فیلم‌ها فیلمی که از نظر فرم بیشتر با فیلم شیطان وجود ندارد شباهت دارد فیلمی است به نام قصه‌های وحشی، یک فیلم آرژانتینی به کارگردانیِ دامیان زیفرون، که شامل شش فیلم کوتاه است که موضوع اصلیِ همۀ آن‌ها خشونت و انتقام است. اما شاید بتوان گفت که فیلم شیطان از یک نظر فیلمی منحصر به فرد و استثنایی است. با وجود این که فیلم‌های بسیاری در سینمای ایران و جهان در رابطه با مسئلۀ اعدام ساخته شده به نظر می‌آید که فیلم شیطان اولین و تنها فیلمی است که تا به حال به مسئلۀ اعدام از زاویه‌ای دیگر، یعنی از نگاه مجریانِ عملِ اعدام و عکس‌العمل آنها به اجرای حکم، ساخته شده.
تا به حال بیش از دویست فیلم سینمایی در جهان (از جمله فیلم‌های آخرین رقص، آفتاب سوخته، اگر خیابان بِیل می‌توانست سخن بگوید، پست چی همیشه دو بار زنگ می‌زند، دوازده مرد خشمگین، راه رفتن مرد مُرده، راه‌های افتخار، رقصنده در تاریکی، سوفی شول، شیکاگو، کاپوتی، فقط رحمت، فیلمی کوتاه دربارۀ کشتن، مردی برای تمام فصول، مسیر سبز، مصائب مسیح، می‌خواهم زنده بمانم!) و بیش از ده فیلم در ایران (به عنوان مثال فیلم هایی مانند چهارشنبه، سوت پایان، شهر زیبا، متری شیش و نیم، هیس! دخترها فریاد نمی‌زنند) در رابطه با مجازات اعدام ساخته شده‌اند اما اکثر این فیلم‌ها به این مسئله از منظر فرد اعدامی نگریسته‌اند.
چهار گانه سرکوب و اعتراض
فیلم شیطان وجود ندارد چهارمین فیلم از هشت فیلم رسول‌اف است که در رابطه با عکس‌العمل شهروندان جامعه ایران و اعتراض بخشی از آن‌ها در مقابل فشار‌ها و سرکوب‌های استبداد حاکم در ایران ساخته شده. سه فیلم دیگر این مجموعه فیلم‌های به امید دیدار، دست نوشته‌ها نمی‌سوزند و لِرد هستند. برخلاف اکثر فیلمسازان دیگر ایرانی آثار رسول‌اف نگاهی خارج از سیستمی و رادیکال دارند. رسول‌اف در آثارش مستقیما و بدون هیچ تعارفی نظام حاکم بر ایران را یک نظام توتالیتر و استبدادی معرفی می‌کند. اما نگاه انتقادی رسول‌اف فقط به رژیم استبدادی حاکم محدود نمی‌شود بلکه شهروندان این جامعه را هم در بر می‌گیرد.
در حال حاضر از ۱۸۵ کشور عضو سازمان ملل متحد در ۵۵ کشور مجازات اعدام وجود دارد. در بین این کشورها چین بیشترین تعداد اعدامی‌ها را دارد اما اگر بخواهیم تعداد اعدامی‌ها را بر حسب جمعیت کشورها در نظر بگیریم آن گاه ایران مقام اول را به دست می‌آورد. در یک کشور استبدادی مانند ایران در رابطه با مسئله بزرگی مانند اعدام شاید به طور متوسط یک اعدام در روز انجام بگیرد که البته همین هم نباید انجام بگیرد ولی در همان جامعه میلیاردها تصمیم کوچک و به ظاهر بی‌اهمیت در طول یک روز از طرف میلیون‌ها ایرانی گرفته می‌شود که شاید این تصمیمات کوچک و جزئی علل اصلیِ ادامه حاکمیت این نظام و این رژیم‌اند. همان طور که در فیلم‌های رسول‌اف می‌بینیم ما در جامعه‌ای به سر می‌بریم که گفتمان استبداد حاکم در تمام سطوح جامعه تا پایین‌ترین لایه‌های آن رسوب پیدا کرده. نظام حاکم و حکومت اسلامی مسئولین اصلیِ نابسامانی‌ها و گسترش فساد در جامعه هستند. اما مبارزه با نظام حاکم تا زمانی که گفتمان حاکم تا پایین ترین لایه‌های جامعه رسوب کرده چقدر امکان ایجاد تغییرات بنیادی را دارد؟
تیزر «شیطان وجود ندارد»
اپیزود اول: شیطان وجود ندارد
کاراکتر اصلیِ داستان اول مرد میانسالی است به نام حشمت که با همسر و دخترش در تهران زندگی می‌کند. داستان این اپیزود روزی پس از پایان کار حشمت، زمانی که او از سر کار به خانه برمی‌گردد، شروع می‌شود و تا روز بعد کمی بعد از زمانی که او کارش را شروع می‌کند به پایان می‌رسد و به این ترتیب ما با او در کمتر از بیست و چهار ساعت همراهیم. تصویری که از حشمت در همین مدت کوتاه تا قبل از لحظات پایانی دریافت می‌کنیم تصویر یک مرد مهربان و خانواده‌دوست است که در اوقات فراغتش یا گربۀ همسایه را نجات می‌دهد و یا به دختر، همسر و مادرش سرویس می‌دهد. وضع مالی او هم آن قدر خوب است که می‌تواند یک نیم سکه برای کادوی عروسی‌ای که به آن دعوت شده‌اند بخرد. صبح روز بعد این همسایۀ صمیمی و این پسر – همسر – پدرِ مهربان، به سر کار خود برمی‌گردد و با خونسردی با فشار دادن یک دگمۀ سیاه از اتاقِ محلِ کارش پنج انسان را اعدام می‌کند و به این ترتیب معلوم می‌شود که کار حشمت اجرای حکم اعدام است. تعلیق ماهرانه روایت داستان، تعلیقی که در اپیزودهای دیگر فیلم هم وجود دارد، ما را به شدت شوکه می‌کند.
این شوک وقتی بیشتر می‌شود که می‌دانیم که حشمت یکی از طرفداران معتقد و پر و پا قرص و مذهبیِ نظام حاکم و اسلام نیست بلکه یک فرد عادی است. در رابطه با این مسئله حداقل دو نشانه در فیلم داریم. یکی از همان اوایل فیلم وقتی که او به دنبال همسرش به محل کارش می‌رود. حشمت در اتومبیل، بیرونِ مدرسه منتظر نشسته و همسرش از مدرسه با چادر و روسریِ سیاه بیرون می‌آید و همزمان که وارد اتومبیل می‌شود چادر سیاه را از سر بر می‌دارد و به صندلی‌های عقب ماشین پرتاب می‌کند و بعد هم وقتی که ماشین شروع به حرکت می‌کند او روسری سیاهش را با یک روسری رنگی عوض می‌کند و این مسئله برای حشمت مشکلی نیست. در یک صحنۀ دیگر هم وقتی که حشمت در خانه مشغول رنگ کردن موهای همسرش است موزیکی از یکی از خوانندگان زن پاپ ایرانی در حال پخش شدن است. این دو صحنه نشان می‌دهند که حشمت یک حزب‌الهی معتقد به حجاب سخت و دیگر قوانین حکومت اسلامی مانند ممنوع بودن صدای خواننده‌های زن نیست. منظور این نیست که او مخالف حجاب و یا دستورات دولتی است بلکه او هم مانند بسیاری از مردم این کشور یک فرد عادی است که مانند همسرش قوانین و دستورات را بدون فکر کردن اجرا می‌کند. علاوه بر این هیچ نمایی در فیلم نداریم که حشمت و یا همسرش را در حال نماز خواندن ببینیم. حشمت یک آیشمن کوچک است و مانند آدولف آیشمن، ولی در ابعاد کوچک‌تر، عمل می‌کند. او نه یک هیولا یا شیطان (اشاره به عنوان این اپیزود و نام فیلم) بلکه یک شر مبتذل است.
گزارشی از ابتذال شر
سال ۱۹۶۰ میلادی آدولف آیشمن، یکی از افسران هیتلر که پس از پایان جنگ جهانیِ دوم از آلمان گریخته و در آرژانتین مخفی بود به وسیلۀ ماموران سازمان اطلاعات و امنیت اسرائیل، موساد، از آرژانتین ربوده و به اسرائیل منتقل شد. یک سال پس از ربوده شدن آیشمن، سال ۱۹۶۱، محاکمۀ علنیِ او در اورشلیم آغاز شد. آیشمن یکی از افسران بلندپایۀ حزب نازی آلمان بود که در گشتاپو زیر نظر هاینریش هیملر انجام وظیفه می‌کرد و مسئول اصلیِ فرستادنِ یهودیان به اردوگاه‌های مرگ بود.
آیشمان در دادگاه، ۱۹۶۱ ــ عکس: ویکیپدیا، Israel Government Press Office
هانا آرنت به عنوان خبرنگار در این دادگاه حضور پیدا کرد و گزارش او از محاکمۀ آیشمن ابتدا در پنج مقاله در نیویورکر منتشر شد و پس از آن به صورت یک کتاب، آیشمن در اورشلیم، در سال ۱۹۶۳ به چاپ رسید. تا قبل از حضور در دادگاه آیشمن تصویری که آرنت از آیشمن دارد تصویری از یک هیولا یا شیطان است. هیولایی که یکی از مسئولین اصلی قتل شش میلیون انسان در جنگ دوم جهانی بوده. البته این تصویری بود که اکثر انسان‌ها از آیشمن داشتند و شاید هنوز هم بسیاری دارند. آیشمن پس از یک محاکمۀ سریع در دادگاه اسرائیل محکوم به مرگ شد و پس از مدت کوتاهی این حکم به اجرا درآمد و به این ترتیب داستان زندگی آیشمن به پایان رسید. اما آرنت در جریان دادگاه موفق به کشف چیزی شد که دیگران قادر به دیدن آن نبودند.
او با مشاهدۀ رفتار، حرکات، سخنان و دفاعیۀ آیشمن به این نتیجه رسید که آیشمن نه تنها یک هیولا نیست بلکه آدمی است کاملا عادی و مانند بسیاری از شهروندان رایش سوم شهروندی است مطیع، مطیعِ قانون و رهبر. آرنت که بسیاری از اوقات زندگیش را سعی در اندیشیدن کرده بود با انسانی روبرو شد که سمبلی از “غیبت مطلق تفکر” است و این مسئله او را به شدت تکان داد و موجب شگفتیِ او شد. او با فردی روبرو شده بود “ناتوان از اندیشیدن”. فقدان تفکر در آیشمن را آرنت در طریقۀ صحبت کردن او هم تشخیص می‌دهد، از زبان دستوری و کلیشه‌ایِ او، از زبان اداری و بوروکراتیکِ او و از دلایلی که آیشمن برای اعمالش و پیوستنش به حزب نازی می‌گوید. به همین دلایل آرنت به این نتیجه رسید که آیشمن یک هیولا با انگیزه‌های شرورانه نیست بلکه او یک انسان عادی است که ناتوان از تفکر کردن برای انجام اعمالش است. و درست به خاطر همین فقدان تفکر و مطیع بودن، آیشمن اعمالی انجام می‌دهد که نتیجه‌اش این اعمال شرورانه و شیطانی یعنی قتل میلیون‌ها انسان می‌شود. آیشمن ناتوان از تشخیص درست از غلط است و با اجرای دستور رهبر و اطاعت از قانون خود را فرد با وجدانی می‌داند که به وظیفه‌اش عمل می‌کند. او یک نوبادی است، یک هیچ کس، و سمبل نیستی. به نظر آرنت ” ناتوانیِ آیشمن در سخن گفتن رابطه مستقیمی به ناتوانیِ او در اندیشیدن دارد”.
اندیشیدن، به نظر آرنت، با وجود تمرکز او در کارهایش بر سیاست، مهم‌ترین شکل فعالیت انسانی است. اندیشیدن یعنی جست‌وجوی معنا و از آن جایی که جست‌وجوی معنا یک جست‌وجوی دائمی است این جست‌وجو هرگز به نتیجۀ نهایی نمی‌رسد و یا در نتیجۀ نهایی آرام نمی‌گیرد. بنا بر این اندیشیدن دائما رشته‌ها را پنبه می‌کند. هدف اندیشه اما با علم و دانش یکی نیست، بلکه توانایی تشخیص درست از نادرست و زشت از زیباست. اندیشیدن می‌تواند این قدرت را به مردم بدهد تا از بروز فاجعه در لحظات حساس جلوگیری کنند. بخش اول آخرین اثر هانا آرنت، یعنی حیات ذهن، هم راجع به تفکر است. در این اثر که ابتدا به صورت مجموعه گفتارها عرضه شده کوشش آرنت این است که به تفکر در بارۀ تفکر بپردازد بی‌آن‌که در دام متافیزیک بیفتد، و یا از واقعیت‌های هستی فاصله بگیرد. تفکر نزد آرنت درۀ میان تولد تا مرگ را، درۀ میان گذشته و آینده را، تبدیل به یک گذر می‌کند (گذر اندیشه) و این گذرِ ناپیدایِ بی زمان، این رشتۀ اندیشه، یاد رفته‌ها و یاد نیامده‌ها و هر آن چه که در مسیرش لمس می‌کند را محفوظ می‌دارد.
آیشمن نمونۀ بارزِ فردی است که بی‌آن‌که بیندیشد حرف می‌زند و عمل می‌کند، مسئله‌ای که عواقب اسف‌انگیز و مرگ‌باری برای انسان‌های دیگر به همراه دارد. بنابر این شری که آیشمن به بار می‌آورد آرنت به آن نام شر مبتذل می‌دهد و این مسئله با وجود این که فقط یک بار در پایانِ کتاب آیشمن در اورشلیم به قلم در می‌آید موضوع اصلیِ تحلیل اوست و به همین خاطر نام کامل کتاب او آیشمن در اورشلیم، گزارشی از ابتذال شر است. این پیش پا افتاده بودن و ابتذال شر آن را به یکی از خطرناک‌ترین انواع شر در جامعه انسانی تبدیل می‌کند به خاطر این که آدم‌هایی مانند آیشمن (یعنی مامورانِ معذورِ فرمان‌بردارِ تابعِ قانون) امروز در هر جامعه‌ای در اکثریت مطلق هستند. رعایت قوانین حاکم در هر جامعه‌ای برای افراد مطیع، منافعی به همراه دارد همانطور که برای نافرمانان شامل هزینه‌هایی است که این هزینه‌ها گاهی بسیار سنگین‌اند. “اشرار مبتذل”، یکی از پایه‌های اصلیِ قدرتِ حکومت‌های استبدادی‌اند.
به نظر آرنت عادی بودن آیشمن از همۀ جنایات دیگر وحشتناک‌تر است. تحقیقات روانشناسان اجتماعی با الهام از گزارش‌ها و تحلیل‌های آرنت در سال‌ها و دهه‌های بعد از انتشار کتاب ابتذال شر، از جمله آزمایش‌ها و تحقیقات استنلی میلگرام و فیلیپ زیمباردو، نشان دادند که انسان‌های مطیع و فاقد اندیشه‌گری قابلیت تبدیل شدن به یک اسلحۀ مرگبار را دارند.
آیشمن یکی از آن کسانی است که نمایندگان آزادی را برای خدمت به استبداد و دیکتاتوری می‌کشند. او یک فرمان‌بر است که از آزادی، از اندیشیدن و از تصمیم گرفتن گریزان است. آزادی حاویِ مسئولیت است ولی او مسئولیت نمی‌خواهد. استقلال فکری کار دشواری است که اندیشیدن و پرسش کردن می‌طلبد. اندیشیدن و دفاع از ارزش‌های انسانی می‌تواند باعث تنهاییِ او بشود. اما او از تنهایی متنفر است چون از تنهایی هراسان است. برای گریز از ترسِ تنهایی انسان خود را فراموش می‌کند. در این حالت انسان نیازی شدیدتر از آن ندارد که کسی را پیدا کند و هر چه زودتر موهبت آزادی را که از شوربختی با آن به جهان چشم گشوده تسلیم‌اش کند (داستایوسکی، برادران کارامازوف). بنابر این او از اندیشیدن، از تنهایی و از آزادی می‌گریزد. فرد هراس‌زده به گمان اریک فروم در جستجوی کسی یا چیزی است که با آن حلقه‌ای بسازد و یا به آن بیاویزد. او دیگر نمی‌تواند خودش باشد. او می‌خواهد جزئی باشد از کل نیرومندتری که بیرون از او قرار دارد. او می‌خواهد غرق شود، ذوب شود در یک قدرت بیرونی مانند یک شخص، یک نهاد، یک ملت، یک رهبر، و یا یک خدا. از طریق واگذاریِ کامل خود به دیگری او فردیت خود را از دست می‌دهد، از آزادیِ خود می‌گذرد اما در مقابل با سهیم شدن در قدرت ایمنی، غروری تازه کسب می‌کند. ایمنی در مقابل مسئولیت، ایمنی در مقابل شکنجه‌های پرسش‌گری و تردید. بدینگونه انسان از قید مسئولیت و برگزیدن راه رها می‌شود. ارمغان این رهایی زنجیرهایی است بر استقلال او، بر آزادیِ او و بر انسانیت او.
آدم‌های معمولی
صبح روز ۱۳ ژوئیه ۱۹۴۲ اعضای گردان پلیس ذخیرۀ ۱۰۱ آلمان وارد روستای ژوزفو در لهستان شدند و تا هنگام شب ۱۵۰۰ نفر از ۱۸۰۰ ساکن یهودیِ این روستا را که از کودکان، زنان و افراد مسن تشکیل شده بود هدف گلوله‌های مرگبار خود قرار دادند. در ادامه در طی ۱۶ ماه اعضای این گردان حکم اعدام ۳۸۰۰۰ نفر را اجرا کردند و ۴۵۰۰۰ نفر دیگر را به اردوگاه‌های کار اجباری فرستادند. پژوهش‌های کریستوفر براونینگ، مورخ و نویسندۀ کتاب آدم‌های معمولی، نشان می‌دهد که این افراد از طرفداران نازی‌ها نبودند و برای این کار، یعنی قتل عام یهودی‌ها، تحت آموزش گشتاپو هم قرار نگرفتند. بلکه آن‌ها آدم هایی معمولی و عضو یک گردان معمولی پلیس بودند که برای اجرای دستور‌ها عمل می‌کردند. حتی موقعی که عدم اجرای احکام خطر جانی برای آن‌ها نداشت برای نشان دادن این که آدم‌های حرف‌شنو و انعطاف‌پذیری هستند، و برای رسیدن به موقعیت شغلی بهتر (کاریریسم)، آن‌ها حکم اعدام را اجرا می‌کردند. برای انجام کارهای شرورانه، مانند قتل انسان‌ها، لازم نیست که تو حتما آدم شرور یا جنایت کار باشی. در یک نظام استبدادی و فاشیستی گاهی انسان‌های معمولی مجبور به انجام احکام ضد انسانی می‌شوند و مهم‌تر از آن حتی در صورت عدم اجبار فرصت و امکان آن را پیدا می‌کنند که کارهای ضد انسانی انجام بدهند.
امروز شصت سال پس از گزارش تکان دهندۀ هانا آرنت در مورد آیشمن و هشتاد سال پس از قتل عام مردم بیگناه در لهستان و دیگر نقاط جهان از طرف نازی‌ها و فاشیست‌ها پژوهشگران موسسه علوم اعصاب هلند در تحقیقات خود از طریق کنترل فعالیت‌های مغزی شرکت‌کنندگان در آزمایش‌های خود، در تایید نظریات آرنت، به این نتیجه رسیده‌اند که اطاعت از دستورات و فرمان‌برداری موجب تغییر فعالیت‌های مغزی ما و کاهش همدلی ما نسبت به کسی که به او آسیب می‌رسانیم می‌شود و ما بدون احساس گناه حاضر می‌شویم برخلاف اصول اخلاقی مان عمل کنیم (نگاه کنید به کاسپار و دیگران، ۲۰۲۰). به عبارت دیگر کسانی که به هر دلیلی (زندگی راحت و بی درد سر، ترفیع شغلی، رفاه بیشتر، فشار قدرت و هر دلیل دیگری) تبدیل به انسان‌های مطیع و آری‌گو و مثبت‌نگر شده‌اند راحت‌تر می‌توانند به دیگران آسیب برسانند. همین آزمایش‌ها نشان می‌دهد که معمولا اقلیت کوچکی از دستوراتی که موجب آزار و درد دیگران می‌شود پیروی نمی‌کنند.
تصویری سینمایی از ابتذال شر
با توجه به مسائل طرح شده شاید بتوان درک بهتری از رفتار حشمت داشت. اجرای عمل اعدام از طرف او کنشی که او به آن اعتقاد داشته باشد و از آن لذت ببرد و یا هدفی ایدئولوژیک از آن داشته باشد نیست. او این کار را اتوماتیک‌وار مانند کارهای دیگر زندگی روزمره انجام می‌دهد. حشمت را در همان زمان کوتاه در محل کارش می‌بینیم که چای دم می‌کند و مشغول پوست کندن میوه می‌شود. همزمان با این کارهای عادی و روزمره پنج چراغ قرمز با صدای یک زنگ روشن می‌شوند و او از پنجرۀ کوچکی به بیرون از اتاق محل کارش نگاه می‌کند و سپس به کارهایش ادامه می‌دهد تا پنج چراغ قرمز خاموش می‌شوند و پنج چراغ سبز روشن می‌شوند و او پس از چک کردن وضعیت بیرون از اتاق دگمۀ سیاه را فشار می‌دهد. اما همین کار به ظاهر عادی و کم اهمیت او به معنی اجرای حکم اعدام پنج اعدامی است. به نظر می‌رسد که فشار دادن دگمۀ اعدام مانند دم کردن چای یک عمل عادیِ روزانه نزد حشمت است. پس از دیدن این نمای پایانیِ فیلم متوجه می‌شویم که چرا حشمت در وقت آزادش هر بار مانند یک انسان مسخ شده در برابر چراغ‌های قرمز و سبز قرار می‌گرفت. اگر حالا به عقب برگردیم می‌بینیم که این رنگ‌ها و به خصوص چراغ‌های سبز و قرمز حداقل پنج بار در فیلم در سر راه حشمت قرار می‌گیرند.
صحنه‌ای از فیلم شیطان وجود ندارد
ابتدا وقتی که او از سر کار با اتومبیل به سمت خانه در حرکت است به یک چراغ قرمز راهنمایی می‌رسد و توقف می‌کند و منتظر می‌ماند تا چراغ سبز شود. ساعاتی بعد در غروب همان روز نمایی از حشمت داریم که در ماشین نشسته و گویا منتظر است که همسرش لباس مهمانی‌اش را از خیاطی تحویل بگیرد. اتومبیل جلوی یک داروخانه پارک شده و بر چهار پنجرۀ این داروخانه دو چراغ قرمز و دو چراغ سبز، بر هر پنجره‌ای یک چراغ، به شکل یک علامت مثبت چشمک می‌زنند. در این نما حشمت از داخل ماشین مسخ شده به این چراغ‌ها نگاه می‌کند و ما انعکاس تابش نور آن‌ها را بر شیشه اتومبیل می‌بینیم. چراغ‌های سبز و قرمز یک بار دیگر وقتی که حشمت با خانواده‌اش پس از خوردن پیتزا در رستوران به خانه برمی‌گردند ظاهر می‌شوند. شب است، حشمت در اتومبیل نشسته و دخترش در آغوش او خوابیده و همسرش پشت فرمان است، و حشمت مانند مسخ‌شدگان به چراغ‌های روشناییِ کنارِ خیابان که رنگ‌های سبز و قرمز دارند چشم دوخته. در خانه قبل از خواب در تخت خواب حشمت را می‌بینیم که خیره شده به پیراهنِ مهمانیِ سبز رنگِ همسرش و لحظاتی بعد پس از خوردن قرص‌هایش به خواب می‌رود تا ساعت سه صبح که با صدای زنگ ساعت از خواب برای رفتن به سر کار بیدار می‌شود. نور سبزی در اتاق بر ساعت می‌تابد و رنگ سبز را تبدیل به رنگ مسلط این نما می‌کند. هنگام رانندگی از خانه به محل کار حشمت یک بار دیگر پشت چراغ قرمز راهنمایی قرار می‌گیرد و منتظر می‌ماند اما این دفعه با سبز شدن چراغ راهنمایی حشمت هیچ حرکتی نمی‌کند و به توقفش آن قدر ادامه می‌دهد تا چراغ دوباره قرمز می‌شود. آن لحظه ما معنیِ این کار او را نمی‌فهمیم ولی چند لحظه بعد متوجه می‌شویم که عبور از چراغ سبز یا هر حرکتی پس از روشن شدن چراغ سبز می‌تواند به معنیِ گرفتن جان انسان‌ها باشد چون رنگ سبز این جا به معنیِ آری گفتن به قانون و اجرای حکم اعدام است. حشمت گویا تمایلی به انجام این کار ندارد ولی سرانجام او را در نمای بعد در محل کارش، در کارخانۀ مرگ در جایی که قانون مرگ بر آن حاکم است، می‌بینیم که کارش را انجام می‌دهد برای این که زندگیِ راحتی داشته باشد.
اطاعت از قوانین استبدادی فقط محدود به حشمت نیست، به نظر می‌رسد که همسر حشمت هم در محیط کار قوانین اجباریِ حکومت در مورد حجاب را رعایت می‌کند با این که خودش به آن‌ها اعتقادی ندارد. به همین خاطر وقتی که او از محیط کار خارج می‌شود لباسش را تغییر می‌دهد. علاوه بر این زمانی که کارش آن طوری که او می‌خواهد پیش نمی‌رود او هم به نوبۀ خود مُبَلِغ زور می‌شود و پس از یک بحث تلفنی با خیاطی که در حال دوختن پیراهن مهمانی اوست، خشمگین از این که لباسش ممکن است به موقع حاضر نشود، به حشمت می‌گوید: “چقدر آدمای بی‌مسئولیتی ان، اعصاب آدمو خورد می‌کنن. خودش این جوری نیستا، شاگرداش این جورین، حتما باید زور بالا سرشون باشه.” این مسئله که قانونِ حاکم و گفتمانِ استبدادیِ حاکم چگونه به طرز گسترده‌ای در افراد یک جامعه نفوذ و رسوب می‌کند را نه تنها در این فیلم بلکه در فیلم قبلی رسول اف، یعنی فیلم لِرد، هم می‌بینیم. موضوع اصلیِ فیلم لِرد همین سرایت فرهنگ زور و استبداد از بالایی‌ها به پایینی‌هاست و نام فیلم هم به این مسئله اشاره دارد. یکی از معانیِ واژۀ لِرد در زبان فارسی رسوب (یا ته‌نشست) است.
اپیزود دوم: به من گفت: تو می‌تونی انجامش بدی
این اپیزود در زندان شروع می‌شود. پویا یک سرباز وظیفۀ جوان است که دوران خدمت خود را در زندان می‌گذراند. از بحث‌های پویا با سربازان دیگر می‌فهمیم که مکانِ خدمتِ بخشی از سربازان وظیفه در طول ۲۱ ماه خدمت اجباری‌شان می‌تواند در زندان باشد. به نظر یکی از این سربازان راحت‌ترین مکان برای انجام خدمت وظیفه همین زندان است. اما پویا حالش بد است و حاضر به ادامه خدمت در این بخش نیست چون این راحتی به این معنی است که هر چند وقت یک بار وظیفه یکی از این سربازان وظیفه است که صندلی را از زیر پای اعدامی بکشند و امشب نوبت پویا است. ولی او که تازه به این بخش آمده و تا به حال این کار را نکرده به هیچ وجه حاضر به انجام این کار نیست و به همین خاطر حالش خوب نیست و می‌خواهد هر طور که شده، از طریق انتقال از این بخش و یا از هر طریق دیگر، از کشتن یک نفر خلاص بشود. او این قدر از انجام این عمل بیزار است که یک جایی می‌گوید: “من نمی‌خوام خون کسی رو بریزم. ولی اگر قرار باشه بزنم اون کسی رو می‌زنم که منو وادار کرده کسی رو بکشم. “
پویا حتی حاضر می‌شود پنجاه میلیون تومان به یکی از سربازان دیگر بدهد تا او این کار را به جای او انجام دهد ولی این معامله هم سرانجام با تهدیدِ افشا کردن یکی از سربازان به جایی نمی‌رسد. در این زمان کوتاه که پویا در این فکر است که چگونه از کشتن یک اعدامی خود را معاف بکند، چند بار هم دوست دخترش تهمینه به او تلفن می‌زند و چیزهایی به او می‌گوید که ما نمی‌شنویم ولی از جواب پویا می‌فهمیم که او از پویا می‌خواهد کاری بکند که پویا می‌گوید نمی‌تواند و بالاخره از دستش عصبانی می‌شود و می‌گوید: “نمیشه تهمینه از من نخواه. تو خونه نشستی هی می‌گی این کارو بکن، اون کارو نکن. “
در این میان بحث جالبی بین پویا و سربازان هم اتاقی او در زندان در می‌گیرد. سربازان دیگر که قدیمی تر از پویا هستند و هر کدام‌شان حکم اعدام را بارها اجرا کرده‌اند و حالا دیگر این کار برای آن‌ها یک کار عادی شده به گونه‌های مختلف این کار را توجیه می‌کنند و او را تشویق به انجام این کار می‌کنند. یکی از سربازان، به نام حسن، به پویا می‌گوید: این جا خونه خاله نیست. بهش میگن زندان. تو سربازی. حرف هم حرف بالاسری‌هاست. هر چی اونا بگن میشه قانون.
یک سرباز دیگر از حسن می‌پرسد: اگه قانون اشتباه باشه چی؟
حسن جواب می‌دهد: اگه قانون اشتباه باشه به من و تو ربطی نداره.
سرباز: به کی ربط داره؟
حسن: آقا من نمی‌دونم به کی ربط داره. به من ربطی نداره.
پویا: به تو ربط نداره؟ تو داری انجامش می‌دی.
حسن: من انجامش می‌دم چون قانونه. به من می‌گن سرباز وظیفه. من تو این مملکت دارم زندگی می‌کنم. قانونِ این جا هم اینه که ۲۱ ماه باید خدمت کنم. سربازی هم اینه که یاد بگیری که هر چی که مافوقت گفت خفه شی بگی چشم.
پویا: مافوقت بگه آدم بکُش، بگی چشم؟ من نمی‌خوام آدم بکُشم.
حسن: باز می‌گه آدم کشی. آقا یه نفر یه خلافی کرده بردنش محکمه طبق قانون رای دادن باید اعدام شه. تو که نگفتی که اون باید اعدام شه.
پویا: من باید اعدامش کنم.
حسن: بابا نمی‌فهمه.
یکی از سربازان دیگر از پویا می‌پرسد که او چرا به جای آمدن به خدمت سربازی به یک کشور دیگر مهاجرت نکرد. پویا در جواب می‌گوید که برای خارج شدن از کشور به پاسپورت احتیاج دارد و برای گرفتن پاسپورت باید کارت پایان خدمت سربازی داشته باشد. نه تنها برای پاسپورت بلکه حتی برای گرفتن گواهینامه و تقاضای کار بایستی سربازی رفته باشی. سرباز دیگری معتقد است که در این وضعیت اجرای حکم اعدام وظیفۀ پویاست و اگر او این کار را انجام ندهد این کارش سرپیچی از دستور و سرپیچی از دادگاه نظام محسوب می‌شود و عواقب سنگینی در بر خواهد داشت.
لحظاتی بعد پویا تصمیم خود را می‌گیرد. او توصیه‌ها و پیشنهادات سربازان دیگر را برای راحت‌تر کردن دوران سربازی و زندگیش انجام نمی‌دهد و سرانجام با خلع سلاح کردن یکی از نگهبانان حکم اعدام را متوقف می‌کند و از زندان می‌گریزد. در بیرون زندان تهمینه دوست دختر پویا با اتومبیل منتظر اوست و با شنیدن جملۀ “دیدی تونستی پویا” (اشاره‌ای به عنوان این اپیزود) از زبان او می‌فهمیم که او قبلاً چه چیزی به پویا تلفنی می‌گفته که پویا می‌گفت “نمی‌تونم”. اما موضوع مهم دیگر این اپیزود، در کنار سرپیچیِ پویا از اجرای فرمان اعدام، اطاعت کورکورانۀ بقیه سربازان از انجام دستورات و قانون است. هر کدام از این سربازان مطیع قانون مانند حشمت یک آیشمن کوچولو هستند که اوامر را مو‌به‌مو اجرا می‌کنند.
ویلهلم رایش ــ‌عکس:‌ ویکیپدیا
به نظر ویلهلم رایش تسلط شش هزار سالۀ فرهنگ پدرسالاری مانند زره‌ای ساختار روانی انسان معاصر را از طبیعت درونی و مصیبت‌های اجتماعیِ برونی جدا کرده. “این زرۀ شخصیتی مبنای تنهایی، حقارت، اشتیاق به استبداد، ترس از مسئولیت، دلبستگی به موهومات، بیچارگی جنسی، شورش‌های بی‌نتیجه و هم چنین تسلیم و تحمل ناسالم مصائب را به دنبال دارد. با اتخاذ این روش انسان خود را نسبت به نیروی زندگی که در درون اوست بیگانه و دشمن کرده است.” به نظر رایش استبداد نه تنها در کشورهای دیکتاتوری و حکومت‌های مطلقه بلکه در دموکراسی‌ها هم وجود دارد و این را ما نه تنها در نهادهای اقتصادی و محیط کار بلکه در نهادهای مذهبی مانند کلیسا، و حتی در تشکیلات فرهنگی این کشورها می‌بینیم. استبداد به گمان رایش یک تمایل جهانی است که “مولود واپس زدگی و کتمان نیروهای حیات است”. تعلیم و تربیت به روش آمرانه سنگ بنای روانی توده‌ها را برای حکومت استبدادی پایه‌گذاری می‌کند. اجزای اصلی آن عبارتند از “مرموز جلوه دادن فرایند زندگی، ناتوانی و بیچارگی مادی و اجتماعی، ترس از قبول مسئولیت برای تعیین طریق و هدف زندگی برای خود و در نتیجه طلب امنیتی موهوم از آمر به صورت علنی یا ذهنی.” به گمان رایش در دموکراسی اروپائی از آن چه واقعا دموکراسی است بسیار کم و از آن چه اضطراری و اجباری است بسیار زیاد وجود دارد. از این رو اروپا در جنگ با دیکتاتوری مغلوب شد. “حتی در حکومت‌های دموکراسی مردم به اطاعت کورکورانه از آمر تعلیم داده می‌شوند. حوادث پر فاجعه به ما آموخته است که مردم طوری بار آمده‌اند که کورکورانه مطیع چیزی شوند که آنان را از آزادی خود محروم کند. آنان نمایندۀ آزادی را می‌کشند و به دنبال دیکتاتور راه می‌افتند. “
اما سرپیچیِ پویا نشان می‌دهد که راه دیگری غیر از اطاعت کورکورانه وجود دارد. پخش ترانۀ ایتالیاییِ بلا چاو (خداحافظ‌ای زیبا)، سرود مبارزۀ زنان کارگر مزارع ایتالیا در قرن نوزدهم که بعدها تبدیل به سرود مبارزه با فاشیسم در ایتالیا و در سراسر جهان شد، هنگامِ فرار پویا و تهمینه پس از سرپیچیِ پویا از اجرای حکم اعدام، زمان و مکان این مبارزه و نه گفتن پویا را به تمام جهان و تمام دوران تاریخ مبارزات مردم گسترش می‌دهد.
اپیزود سوم: روز تولد
با شروع این اپیزود لوکیشن و میزانسن فیلم کاملا تغییر می‌کند و ما از محیط بستۀ زندان و فضای شهر به طبیعت باز و بکرِ دور از شهر منتقل می‌شویم. در این اپیزود شاهد یک داستان عشق زیبا بین دو جوان به نام نعنا و جواد هستیم و این که چگونه اجرای حکم اعدام این عشق زیبا در بستر جنگل‌های زیبا و رؤیاییِ شمال ایران را به تباهی می‌کشاند و باعث جدایی این زوج عاشق می‌شود. روزهای پایانیِ خدمتِ سربازیِ جواد است و او برای گرفتن یک مرخصیِ سه روزه، برای خواستگاری از نعنا در روز تولد او، حکم اعدام یک محکوم به اعدام را اجرا می‌کند. ولی وقتی که او به خانۀ نعنا و خانوادۀ او می‌رسد شاهد مجلس عزاداریِ خانوادۀ نعنا برای اعدام کیوان از دوستان بسیار نزدیک این خانواده می‌شود. کیوان دوست نزدیک برادر نعنا، ارس، به خاطر عقاید سیاسی‌اش مدت‌ها تحت تعقیب بوده و دو سال آخر زندگیش را با نعنا و خانواده‌اش زندگی می‌کرد و برای نعنا و دوستانش به مانند یک دوست خوب و یک معلم مهربان و آگاه بود. در مجلس عزاداری جواد با دیدن عکس کیوان می‌فهمد که کسی که او در اجرای حکم اعدامش شرکت داشت کیوان بود. حالِ او از پی بردن به این موضوع خیلی بد می‌شود و وقتی که این موضوع را به اطلاع نعنا می‌رساند، نعنا با وجود این که عاشق و دلباختۀ جواد است دیگر نمی‌تواند با او باشد و به این ترتیب صندلی‌ای را که جواد از زیر پای کیوان کشیده باعث جداییِ او و نعنا می‌شود. لحظۀ کشف هویت کیوان از طرف جواد و سپس اعتراف او (به کشتن کیوان) و عکس العمل نعنا به این اعتراف از لحظه‌های مهم فیلم هستند.
افراد خانواده و هم چنین جواد مشغول آماده کردن اتاقی برای مراسم سوگواری هستند. هر کسی مشغول کاری است. دو موزیسین مشغول کوک کردن سازهای‌شان هستند. جواد صندلی‌ها را به اتاق می‌آورد، ارس میزی را به پا می‌کند، شیرین میوه‌ها را روی میز می‌گذارد و نعنا قاب عکس بزرگی را در طاقچه‌ای در دیوار اتاق قرار می‌دهد، گل‌ها و شمع را روی میز می‌گذارد، شمعی روشن می‌کند، و به جواد که درحال مرتب کردن صندلی‌هاست و تازه از دور متوجه قاب عکس شده می‌گوید که هر چه زودتر برود و لباس‌هایش را عوض بکند، و از اتاق بیرون می‌رود. جواد که گویا جملات نعنا را نشنیده به آرامی و با ناباوری به قاب عکس نزدیک می‌شود. یک کلوز آپ از جواد داریم و همزمان موزیسین‌ها از کوک کردن به نواختن می‌رسند و صدای موزیک اوج می‌گیرد و حالا از پشت شانۀ جواد برای اولین بار کیوان را، عکس او را در قاب عکس، می‌بینیم که دست به سینه ایستاده و انگار به ما یا به جواد نگاه می‌کند. بعد یک کلوز آپ بزرگ داریم از صورت کیوان که تمام پردۀ سینما را پُر می‌کند. کیوان همۀ وجود جواد را در این لحظه پر کرده و قتل او، که جواد در آن سهیم بوده، قرار است زندگی جواد را به هم بریزد و او را از عشق نعنا محروم کند.
جواد پس از دیدن عکس کیوان و پی بردن به این موضوع که او صندلی اعدام زیر پای کیوان را کشیده از اتاق عزاداری فرار می‌کند و به نظر می‌آید که می‌خواهد در آب‌های کم عمق رودخانه خود را خفه کند. پس از چند بار تلاش از این کار دست می‌کشد و با حال بد مدتی در باران با تن خیس می‌نشیند تا نعنا که متوجه غیبت او شده به سراغش می‌آید و پیدایش می‌کند. وقتی که جواد برای نعنا اعتراف می‌کند که نادانسته حکم اجرای کیوان را اجرا کرده ابتدا نعنا باور نمی‌کند ولی وقتی که باورش می‌شود ابتدا شوکه می‌شود و روی زمین می‌نشیند و بعد همین طور که بر زمین نشسته و از شنیدن این خبر می‌لرزد دستش به طرف سنگی می‌رود و به نظر می‌رسد که می‌خواهد از این طریق انتقام کیوان را از جواد بگیرد. اما موفق به کنترل خود می‌شود، چشمانش را می‌بندد و نفس‌های عمیقی می‌کشد و سنگ را رها می‌کند و جواد را که تکیده و داغون شده بنا به تقاضای او به خانه می‌برد. صحنه‌ای بسیار غم‌انگیز که نشان می‌دهد که چگونه نظامی که ناظم حکم اعدام است نه تنها جان اعدام‌شوندگان را می‌گیرد بلکه زندگیِ اعدام‌کنندگان را هم تباه می‌کند. علاوه بر این، این صحنه نشان می‌دهد که چگونه مردی برای دیدن عزیزش حاضر شده جان یک انسان دیگر را بگیرد ولی زنی که این مرد جان عزیزش را گرفته موفق به کنترل خود می‌شود و خشم خود را تبدیل به خشونت نمی‌کند. نمادی از خشونت مردانگی و کنترل خشم زنانگی؟
صحنۀ وداع این دو عاشق هم بسیار غم‌انگیز است. یک جایی در وسط جنگل این دو را باهم می‌بینیم. دیگر خبری از خنده‌های شاد و عشوه‌گری‌ها و طنازی‌های روزِ قبل‌شان که هنوز از این موضوع هیچ کدام‌شان آگاهی نداشتند نیست. درخت بلندی با تنه‌ای پوشیده از خزه‌های سبز (رنگ آری گفتن) این دو را از هم جدا می‌کند. کمی آن طرف‌تر یونیفورم سربازی جواد روی یک درختِ خشک‌شدۀ کوتاه به شکل یک مترسک آویزان است. مترسکی که نعنا را نمی‌ترساند بلکه او را خشمگین و غمگین می‌کند. نعنا خطاب به جواد می‌گوید: “شمردم چند تا سه روزه اومدی مرخصی.” نعنا این جا اشاره به توضیحی که جواد قبلاً به او داده می‌کند. جواد به او گفته بود که برای این که بتواند برای جشن روز تولد او سه روز مرخصی بگیرد و در کنارش باشد حکم اعدام را اجرا کرده. در اپیزود دوم هم از زبان یکی از سربازان شنیده بودیم که مرخصی سه روزه بخشی از پاداش سربازی است که حکم اعدام یک زندانی را اجرا کرده است. جواد در جواب نعنا می‌گوید: “ولم کن نعنا، اذیتم نکن. من اصلا حالم خوب نیست.” نعنا با صدایی غمگین و آزرده ادامه می‌دهد: “می‌دونی خیلی دوسِت دارم… بازوهای امنِت، رَگای دستات، سینۀ پَهنِت.” جواد پیشنهاد می‌کند: “بیا فراموشش کنیم. ” اما نعنا نمی‌تواند: “دلم برات تنگ میشه. ” و با گفتن این جمله جواد را برای همیشه ترک می‌کند. جواد به دنبالش راه می‌افتد و صدایش می‌زند “نعنا!… نعنا!… نعنا! ” اما نعنا جواب نمی‌دهد و به راهش ادامه می‌دهد و از جواد دور می‌شود. باران می‌بارد، صدای رعد را هم می‌شنویم. گویا هوا احساسات این دو عاشق را که دیگر برایشان حالی حتی برای گریه کردن و فریاد کشیدن نمانده بیان می‌کند.
جنگل‌های زیبای شمال ایران، لوکیشن اصلیِ این اپیزود، یادآور مبارزات دوران معاصر فرزندان شجاع این سرزمین علیه ظلم و استبداد است: از قیام میرزا کوچک جنگلی در جنگل‌های گیلان گرفته تا قیام چریکها در سیاهکل، و شورش سربه‌داران در جنگل‌های مازندران. نام‌های کیوان، معلم و متفکری که به خاطر عقایدش اعدام می‌شود، و ارس، برادر نعنا و دوست کیوان هم یاد آور مبارزانی است مانند مرتضی کیوان (شاعر، منتقد ادبی، روزنامه نگار و از بنیان گذاران انجمن ادبی شمع سوخته) و صمد بهرنگی معلم، متفکر و نویسنده‌ای که آثار ادبیِ او گفتمان مبارزه در سال‌های تاریک استبداد را به تصویر می‌کشد. ماهی سیاه کوچولوی صمد مبارزی است که از سدها و مرزها عبور می‌کند و برای این کار از جان خود مایه می‌گذارد و خطر می‌کند. داستانی که در وقایع امروز ایران بیش از هر زمانی مصداق دارد.
جنگل‌های شمال ایران هیچ وقت به این زیبایی در فیلمی به تصویر کشیده نشده‌اند. اما زیباییِ فوق‌العادۀ جنگل‌های شمال در این فیلم فقط به خاطر زیباییِ کم‌نظیر طبیعی‌شان نیست بلکه به خاطر این است که این جنگل‌ها مکانِ مبارزۀ عزیزترین فرزندان ما علیه ظلم و استبدادند، مکان زندگیِ کسانی که شهامت نه گفتن را داشته‌اند. در یکی از نماهای این اپیزود در عمق این جنگل زیبا گفتگوی جالبی بین شیرین، مادر نعنا، و جواد سر می‌گیرد. ابتدا جواد از شیرین می‌پرسد: “شیرین، این جا خیلی با حاله ولی من واقعا خیلی دلم میخاد بدونم چی شد کارو زندگی تونو ول کردین برگشتین اینجا؟”
شیرین: تا حالا شده ازت بخوان یه کاری بکنی که نباید بکنی؟
جواد: آره، همین سربازی. از ظرف شستن و توالت تمیز کردن بگیر تا رژه رفتن و نگهبانی دادن همش زوره، بیگاری.
شیرین: چرا انجامش می‌دی؟
جواد: خُب، اگه انجامش ندی که اضافه خدمت می‌خوری. خدمتت هم تموم نشه هیچ کاری نمی‌تونی بکنی. نه میتونی کار کنی، نه پول در بیاری، نه میشه ازین مملکت بری بیرون. بعدشم سربازی یه قانونه دیگه.
شیرین: قانونو کی تعیین می‌کنه؟
جواد: من چه می‌دونم. هر کی زورش از ما بیشتره.
شیرین: خُب، اگه بعضی ازین قانونا زوره، چرا تو نتونستی بهشون نه بگی؟
جواد: نتونستی که می‌تونم. فقط می‌گم بابا دو سال دندون رو جیگر می‌زاریم تموم می‌شه دیگه. اصلا اگه هم بخام قدرتشو ندارم.
شیرین: قدرت تو، تو نه گفتنته.
جواد: نه بگیم که زندگیمونو نابود کردیم.
در این لحظه هنوز جواد نمی‌داند که آری گفتن او هم عشقش را به زودی نابود خواهد کرد. اگر جنگل مکان مبارزه و نه گفتن است، آری گفتنِ جواد و مشارکت او در اجرای حکم اعدام کیوان او را برای همیشه از زندگی نعنا و از جنگل (مکان نه گفتن) به بیرون پرتاب می‌کند. در ابتدای این اپیزود وقتی که جواد وارد حریم جنگل می‌شود در رودخانه‌ای خود را می‌شوید. انگار می‌خواهد خود را از کثافتِ کاری که برای دیدن نعنا کرده پاک کند غافل از این که هیچ آبی خون‌های ریخته شدۀ یک انسان را پاک نمی‌کند، حداقل نزد نعنا.
پسری با پیژامۀ راه‌راه
یکی از دلایل بد شدن حال جواد این است که اجرای حکم اعدام که در کوتاه مدت منافعی (مانند پاداش، مرخصی و ملاقات با نعنا) برای او داشته، در دراز مدت به او ضربۀ سنگینی می‌زند و خود او تبدیل می‌شود به یکی از قربانیان اعمالش. در فیلم پسری با پیژامۀ راه‌راه هم یک افسر نازی سرنوشتی مانند جواد پیدا می‌کند. داستان این فیلم راجع به پسر بچه هشت ساله‌ای به نام برونو است که پدرش، یک افسر اس اس آلمان نازی به نام رالف، به مسئول اردوگاه‌های کار اجباری و قتل عام یهودیان در لهستان ترفیع مقام پیدا می‌کند. به همین علت رالف به همراه خانواده‌اش از برلین به مکانی در لهستان نقل مکان می‌کنند. رالف به خانواده‌اش حقیقت را راجع به شغل جدیدش نمی‌گوید. خانوادۀ او حتی نمی‌دانند که در نزدیکیِ جایی که زندگی می‌کنند اردوگاه کار اجباری و کوره‌های آدم سوزی بر پاست و هر روز عده‌ای را در این کوره‌ها می‌سوزانند. برونو پسر کوچولو و از همه‌جا بی‌خبر این خانواده در ماجراجویی‌های روزانه‌اش اردوگاه کار اجباری را پیدا می‌کند، بدون این که بداند این جا چه جایی است. او از پشت سیم‌های خاردار اردوگاه با یک پسر یهودیِ هم‌سن خود در آن طرف سیم خاردار دوست می‌شود و برای این که بتواند وارد اردوگاه شود، یک دست یونیفورم زندانی‌ها را که به شکل پیژامۀ راه‌راه است از او قرض می‌گیرد و از زیر سیم‌های خاردار وارد اردوگاه می‌شود. همۀ اینها برای او مانند یک بازی است، غافل از این که او حالا تبدیل به یک یهودی در زندان‌های کار اجباری شده و به همراه یهودیان دیگر به حمام‌های گاز فرستاده می‌شود. خانواده برونو وقتی که از غیبت او با خبر می‌شوند و می‌فهمند که او به اردوگاه رفته به آن جا می‌روند ولی دیر شده و برونو قبلا در حمام‌های گازی که به دستور پدرش یهودیان را در آن به قتل می‌رسانند، به قتل رسیده.
اپیزود چهارم: مرا ببوس
این اپیزود در فرودگاه شروع می‌شود. زوج میان‌سالی به نام بهرام و زمان در فرودگاه منتظر آمدن مسافرشان هستند. از موزیک متن غمگین فیلم (که از جداییِ نعنا و جواد در پایان اپیزود قبلی شروع به نواختن کرده)، و قیافۀ محزون و نگران بهرام و زمان می‌فهمیم که در انتظار یک مسافر عادی نیستیم. بالاخره دختر جوانی به نام دریا در فرودگاه ظاهر می‌شود و بهرام و زمان پس از خوشامدگویی او را به خانۀ خود که در خارج از تهران، در نقطه‌ای دور از شهر قرار دارد، می‌برند. از همان ابتدا می‌فهمیم دریا از آلمان به دیدار بهرام که گویا دوست صمیمیِ پدرش است به ایران آمده. دریا از همان ابتدا کنجکاو است و می‌خواهد بداند که چرا بهرام و زمان در قرن بیست و یکم در یک روستای دور افتاده بدون موبایل و اینترنت زندگی می‌کنند و به پرورش زنبور عسل مشغولند. او وقتی می‌فهمد که بهرام مانند پدرش پزشک است، تعجبش بیشتر می‌شود.
قدرت «نه گفتن»؛ صحنه‌ای از «شیطان وجود ندارد»
در یکی از نماهای این اپیزود دریا و زمان را می‌بینیم که در اتاق در دو طرف میزی نشسته‌اند. زمان مشغول تراش دادن سر یک مجسمه است. شب است و چراغی روی میز روشن است. با دیدن این فضای شاعرانه متوجه می‌شویم که بهرام و زمان علاوه بر موبایل و اینترنت به برق هم دسترسی ندارند و از همه نشانه‌های تمدن دورند و یا از آن‌ها فاصله گرفته‌اند. دریا تعجب و پرسش خود را برای زمان بیان می‌کند: “این همه سال درس بخونی پزشک بشی، بعد که پزشک شدی بری وسط بیابون با زنبورا زندگی کنی؟ ” با وارد شدن منصور به جمع این دو گفتگوی دو نفره تبدیل به گفتگوی سه نفره می‌شود و ادامه پیدا می‌کند و در مقابل پرسش زمان که چرا این مسئله این قدر برای دریا مهم است دریا می‌گوید: “یه دلیلش اینه که می‌ترسم کاری که انجام می‌دم کاری نباشه که واقعا می‌خوام.” از صحبت‌های روز قبل آن‌ها می‌دانیم که دریا دانشجوی رشته پزشکی است. بهرام در پاسخ به دریا می‌گوید: “ولی من تا الان کاری رو که واقعا خاستم انجام دادم. ” سپس در پاسخ به دریا که می‌گوید که به این ترتیب او باید آدم خوشبختی باشد هم بهرام و هم زمان معتقدند که “آرامش” واژۀ مناسب تری برای بیان حال آن هاست.
وقایع و گفتگوهای روز بعد این واقعیت را برای دریا آشکار می‌کند که بهرام پدر واقعی او است که بیست سال قبل به خاطر سرپیچی کردن از اجرای حکم اعدام از همه امکانات زندگی، از کار کردن به عنوان پزشک گرفته تا داشتن گواهینامه و پاسپورت، محروم شده. بهرام و مادر دریا پس از سرپیچیِ بهرام و از دست‌دادن امکان یک زندگیِ معمولی در ایران تصمیم می‌گیرند که دریا را به همراه دائی‌اش به آلمان بفرستند و سپس مادر در آلمان به دریا بپیوندد. اما مادر هنگام فرار غیرقانونی از ایران کشته می‌شود و بهرام در ایران می‌ماند و دریا با دائی منصور از دوران نوزادی به تصور این که او پدر اوست (چون این طور بهش گفته اند) در آلمان زندگی می‌کند. حالا بهرام بیست سال پس از جدایی از دریا با منصور به توافق رسیده که منصور به بهانه‌ای دریا را به ایران بفرستد تا بهرام حقیقت را به دریا بگوید. علت این تصمیم این است که بهرام بیمار است و زمان زیادی برای زندگی کردن ندارد.
قبل از گفتن حقیقت به دریا، یک بار زمان سعی می‌کند که بهرام را از این کار منصرف کند چون به نظر او گفتن حقیقت حال دریا را بد خواهد کرد و زندگی او را از هم می‌پاشاند ولی بهرام معتقد است که دریا حق دارد حقیقت را بداند. به همین خاطر بهرام دریا را به شکار می‌برد و از دریا می‌خواهد و اصرار می‌کند که یک روباه را بکشد، ولی دریا که به گفتۀ خودش نمی‌خواهد یک موجود زنده را بکشد با ناراحتی از بهرام جدا می‌شود و به خانه بر‌می‌گردد و زمان مجبور می‌شود بر خلاف میل خود حقیقت را به دریا بگوید. دریا که از شنیدن حقیقت به هم ریخته، تصمیم می‌گیرد به آلمان برگردد.
این اپیزود که آخرین اپیزود فیلم است از لحاظ زمانی طولانی‌ترین اپیزود است و از یک طرف به نوعی ادامۀ اپیزود دوم محسوب می‌شود، ضمن این که بُعد دیگری بر آن می‌افزاید. بهرام بیست سال قبل کاری را انجام داده که پویا در اپیزود دوم انجام داده، یعنی سرپیچی از اجرای حکم اعدام. اگر در اپیزود دوم شاهدیم که کنش نه گفتن چگونه شکل می‌گیرد، در اپیزود چهارم با عواقب دراز مدت این نافرمانی روبرو می‌شویم. این اپیزود هم چنین می‌تواند جمع‌بندی از کل فیلم هم باشد ضمن این که پرسش‌های جدیدی در رابطه با مسئولیت انسان طرح می‌کند. از جمله این که آیا گفتن حقیقت به فردی اگر موجب به هم ریختن و از هم پاشیدگیِ او شود ضروری است؟ اگر مسئولیت فرد در رابطه با یک کنش فردی ــ اجتماعی در تضاد با مسئولیت خانوادگی او قرار بگیرد کدامیک از این دو حق تقدم دارند؟ اگر پدری این شهامت را داشته باشد که تصمیم شجاعانه‌ای بگیرد ولی این تصمیم او باعث جداییِ او از فرزندش بشود و او به خاطر این عمل قادر به اجرای مسئولیتی که در مقابل فرزند خود دارد نباشد، آن وقت چگونه می‌تواند از تصمیمی که گرفته دفاع کند؟
مسئله دیگری که اهمیت این پرسش‌ها را بیشتر می‌کند و یا بُعد هیجان انگیز دیگری به آن‌ها می‌دهد این است که نه تنها کاراکتر اصلیِ این اپیزود، یعنی بهرام، بلکه نویسندۀ فیلمنامه و کارگردان فیلم، محمد رسول اف، هم از آن جایی که سرنوشتی مانند بهرام دارد در مقابل این پرسش‌ها قرار می‌گیرد. و جالب‌تر این که نقش دختر بهرام را باران رسول اف، دختر محمد رسول اف در فیلم بازی می‌کند. اگر سینمای رسول اف در فیلم‌های قبلی‌اش و تا اپیزودهای قبلیِ همین فیلم سعی می‌کرد با واقعیت زندگی مردم جامعه‌اش ارتباط برقرار کند، این جا سینمای او با زندگیِ خود او هم در ارتباط مستقیم قرار می‌گیرد. و پرسش‌های فیلم در این اپیزود در واقع پرسش‌های خود او در زندگی خصوصی‌اش هستند. آیا بحث دریا با بهرام و زمان هنگام بستن چمدانش می‌تواند پاسخی به این پرسش‌ها بدهد؟
دریا: چطور تو جرات می‌کنی بعد از بیست سال وقت مرگت به من بگی که پدرم هستی؟ چطور می‌تونی این قدر خودخواه باشی؟ تمام زندگیم رو به خاطر تصمیم تو در یک دروغ زندگی کردم.
زمان: زندگیِ یواشکی هم برای ما آسون نبود.
دریا: فکر می‌کنین برای من آسونه؟
بهرام: من خاستم بیای اینجا همه چیزو برات تعریف کنم.
دریا: من نمی‌خام قاطیِ داستانِ تو بشم. شاید تو خودتو پدر من بدونی ولی تو پدر من نیستی. تو فقط پدر بیولوژیکی منی. پدر من کسیه که منو بزرگ کرده. من با منصور صحبت کردم. ازم عذر خواهی کرد بابت این دروغ بیست ساله که تو باعث شدی. شاید بتونم یه روزی اونو ببخشم، ولی تو رو هرگز نمی‌بخشم. میخام هر چه زودتر برگردم خونه و با چیزایی زندگی کنم که دارم، نه چیزایی که ندارم.
زمان: ولی تو باید به حرفاش گوش بدی. اون این همه سال منتظر بوده که با تو حرف بزنه. سعی کن بفهمی‌اش.
دریا: می‌فهمم که خونوادَش اصلا براش مهم نبوده. می‌فهمم که می‌خاسته یه آدمو نکُشه ولی باعث مرگ دو تا آدم شده. اون باعث این شده که برادرِ مادرِ من سال‌ها به من دروغ بگه که پدرمه. معلومه که براش اهمیت نداره.
این جا دریا رو به بهرام می‌کند و ادامه می‌دهد: بچه‌ات برات اهمیتی نداشت؟
بهرام: مهم بودی. مهم بودی که خاستم از اینجا بری.
دریا: خاستم! خاستم! همه چیزا رو تو خاستی. حتی مرگ مادَرَمو تو خاستی.
زمان: نه، مادرت تو راهِ پیشِ تو کشته شد. فقط یه حادثه بود.
دریا: کی این تصمیمو گرفته بود که او با قاچاقچیا بره اروپا؟
بهرام: منو مادرت با هم این تصمیمو گرفتیم. چون می‌خاستیم اون بیاد پیش تو.
زمان: ترجیح می‌دادی پدرت اعدامو انجام می‌داد تا تو هنوز خوشحال باشی؟ اینو می‌خاستی واقعا؟
دریا: ترجیحم این بود که به جای این قهرمان‌بازیا از خانواده‌اش نگهداری کنه.
بهرام: من فقط نمی‌خاستم کسی رو بکشم. تو خودت چرا اون روباه رو نزدی؟ می‌خاستی قهرمان باشی؟
دریا: من با نزدن اون روباه به کسی آسیب نرسوندم.
بهرام: مادر تو و منصور از کاری که من انجام داده بودم خوشحال بودن. دریا! مادرت به اینکه من همۀ زندگیمو دادم ولی حاضر نشدم اون کارو انجام بدم افتخار می‌کرد. می‌دونی چرا؟ چون دو تا برادرشو اعدام کرده بودن. همیشه ازم می‌پرسید اون کسی که می‌تونه اعدام بکنه چه جور جونوریه.
دریا: پس من چی؟ نظر منو کی پرسید؟
بهرام: راستش نمی‌دونستیم که تو توراهی.
دریا: اگه می‌دونستی تصمیمت تغییر می‌کرد؟
بهرام پس از یک سکوت کوتاه: اگه برگردم به دوران سربازی، اگه بازم ازم بخان کسی رو اعدام بکنم، بازم اسلحه‌ام رو می‌کشم روی نگهبان و فرار می‌کنم.
با این پاسخ بهرام این بحث به پایان می‌رسد و دریا در برگشتن به آلمان مصمم باقی می‌ماند. در نمای بعد در اتومبیل در بیابان در راه فرودگاه هستیم. در داخل اتومبیل ابتدا سه کلوز آپ به ترتیب از دریا، بهرام و زمان داریم. هر سه در فکر فرو رفته و غمگین هستند. حکومت استبداد چه زمانی که موفق می‌شود انسان‌ها را وادار به انجام کاری بکند (مانند نمونه جواد) و چه زمانی که موفق به انجام این کار نمی‌شود (مانند نمونه بهرام) زندگی و روابط بین انسان‌ها را دچار مشکلات بزرگ می‌کند. عشق را نابود می‌کند و پدر را از دختر جدا.
چند لحظه بعد بهرام به سرفه می‌افتد و زمان برای کمک به بهرام اتومبیل را وسط جادۀ خاکی متوقف می‌کند و هر دو از ماشین پیاده می‌شوند. بهرام از شدت سرفه قادر به ایستادن نیست و زمان به او کمک می‌کند. پس از چند لحظه دریا هم از ماشین بیرون می‌آید و به این دو نگاهی می‌کند و بعد رویش را برمی‌گرداند و به فکر فرو می‌رود. ناگهان روباهی را که روز قبل تصمیم به نکُشتن او گرفته بود می‌بیند و لبخندی بر لبانش نقش می‌بندد. از این که حاضر به گرفتن جان موجود زنده‌ای نشد راضی و خوشحال می‌شود. سپس زمان و بهرام که حالا حالش کمی بهتر شده وارد اتومبیل می‌شوند و به دنبال آن‌ها دریا هم. موزیکی که از ابتدای سفر آن‌ها به طرف فرودگاه در حال نواختن بود قطع می‌شود، هم زمان یک لانگ شات از اتومبیل در وسط بیابان داریم. چند لحظه می‌گذرد ولی اتومبیل حرکت نمی‌کند. تصویر بسیار زیبایی داریم از اتومبیل در کویری که هوایش ابری است ولی در بخشی از آسمان ابرها کنار رفته‌اند و آسمان آبی پیداست. فیلم همین جا به پایان می‌رسد. آیا حرکت نکردن اتومبیل نشانۀ آشتیِ دریا با پدر است؟ آیا دریا کار بهرام را درک کرده و مشغول گفتگو با او و زمان است؟
پاسخ این پرسش‌ها را نمی‌دانیم ولی آن چه که می‌دانیم، و یا آن چه که می‌بینیم، فقط تصویری بسیار زیبا از طبیعت نیست. بلکه این تصویر نمادی از زیباییِ نه گفتن است، زیباییِ نافرمانی، در تضاد با زشتیِ آری گفتن (به اعدام)، که نمای تاریک و بستۀ پارکینگِ زیر زمینِ زندان در ابتدای فیلم آن را نمایندگی می‌کند. فیلم شیطان وجود ندارد را با این دو نمای اول و آخر فیلم خلاصه می‌کنیم: شیطان وجود دارد، ولی قدرت انسان (همان طور که هاول می‌گوید) در نه گفتن به آن است.
یوناتان پسر سیزده ساله و یکی از کاراکترهای اصلیِ داستان برادران شیردل استرید لیندگرن معتقد است برای این که انسان خوبی باشیم باید کمی مهربان و کمی شجاع باشیم. در غیر این صورت، به نظر یوناتان، ما دیگر انسان نیستیم بلکه فقط یک تکۀ کوچکِ آشغال هستیم. شجاعت، شهامت نه گفتن و غلبه کردن بر ترس هایی که عواقب این نه گفتن به همراه دارد، ممکن است انسان را خوشبخت نکند و او را به رفاه نرساند، که معمولا نمی‌رساند، ولی می‌تواند از تبدیل شدن او به یک تکه آشغال جلوگیری کند. یوناتان یک مبارز است، یک شیر دل، اما او هیچ گاه حاضر به کشتن کسی حتی برای نجات زندگی خود نمی‌شود. بهرام از این نظر ورسیون بزرگسال یوناتان است و تعریفی که او از مفهوم نیکی دارد. او می‌خواهد مانند شائول (کاراکتر اصلی فیلم پسر شائول) در دنیایی که هیچ انسانیتی باقی نمانده یک انسان باشد. در دنیایی که نیک‌بودن رادیکال‌ترین کنش است و خطرات بسیاری به همراه دارد او سعی می‌کند انسان خوبی باشد. حالا می‌توانیم بهتر بفهمیم چرا بهرام که به خاطر خودداری از کشتن انسان‌ها همه چیزش را، حتی عزیزترین موجودات زندگیش را، از دست داده حتی در آستانۀ مرگ می‌تواند با وجود همۀ این فقدان‌ها در آرامش زندگی بکند. او این شهامت را داشته که در زندگیش آن کاری را که واقعا خواسته انجام بدهد تا تبدیل به یک تکۀ کوچکِ آشغال نشود. این مسئله البته هزینه‌های زیادی برایش در بر داشته اما او را آزاد و رها کرده و این رهایی علت اصلیِ آرامش درونی اوست. او آزادی را در قبول مسئولیت در اعمال خود می‌بیند، در انتخابِ نه گفتن به نظامی که حامی ستم و قاتل انسان‌هاست. وجود داشتن برای او یعنی انتخاب کردن (سارتر). به همین خاطر او می‌تواند مرگ را با وجود عشق به دریا و زمان بپذیرد چون کار نکرده ندارد. با وجود این که زمان زیادی برای زندگی کردن ندارد و به نظر میاید حالا زمان بزرگترین دشمن اوست اما نام عشق او هم زمان است.
نام بهرام در اساطیر، دین، تاریخ و ادبیات ایران (در اوستا، شاهنامه فردوسی و هفت پیکر نظامی) ویژگی‌هایی دارد که او را به عنوان یک اسطوره از دیگران متمایز می‌کند. بهرامِ فیلمِ شیطان وجود ندارد یک اسطوره نیست اما مانند ستارۀ درخشنده‌ای است که در کنار ستارگان دیگر، مانند کیوان، با نور خود بر ظلمت شب می‌تابند. ستارگانی که شاید ظلمت شب را از بین نبرند و نقش‌شان هم این نیست. روشناییِ این ستارگان ظلمت شب را به ما نشان می‌دهند و ما را در انتخاب راه برون رفت از آن، و تشخیص درست از غلط، یاری می‌کنند.
________________________________________
منابع فارسی
رایش ویلهلم (۱۳۷۲)، فونکسیون ارگاسم: کشف انرژی اورگن، روانشناسی در عمق، ترجمه استپان سیمونیان و آندرانیک رئیسان، نشر کتاب ایران، آمریکا: مریلند.
فروم اریک (۱۳۹۱)، گریز از آزادی، ترجمه عزت الله فولادوند، انتشارات مروارید.
سارتر ژان پل (۱۳۷۰)، هستی و نیستی، ترجمه مهستی بحرینی، انتشارات نیلوفر.
فیلم‌های ایرانی به همراه نام کارگردانان
به امید دیدار (۲۰۱۰)، محمد رسول اف.
دست نوشته ها نمی سوزند (۱۳۹۲)، محمد رسول اف.
چهارشنبه (۱۳۹۴)، سروش محمد زاده.
سوت پایان (۱۳۸۹)، نیکی کریمی.
شهر زیبا (۱۳۸۲)، اصغر فرهادی.
شیطان وجود ندارد (۱۳۹۸)، محمد رسول اف.
قصه ها (۱۳۹۰)، رخشان بنی اعتماد.
لِرد (۱۳۹۵)، محمد رسول اف.
متری شیش و نیم (۱۳۹۷)، سعید روستایی.
هیس! دخترها فریاد نمی زنند (۱۳۹۲)، پوران درخشنده.
منابع غیرفارسی
Arendt Hanna (1963), Eichmann in Jerusalem: A Report on the Banality of Evil, New York: Penguin Books.
Arendt Hanna (1981), The Life of the Mind, San Diego: Calif.
Browning Christopher (1992), Ordinary Men, New York: Harper Collins.
Caspar Emilie, Loumpa Kalliopi, Keysers Christian & Gazzola Valeria (2020), Obeying Orders Reduces Vicarious Brain Activation Towards Victims’ Pain, NeuroImage, Volume 222, 117251.
Dostoevsky Fyodor (1879), The Brothers Karamazov, London: Penguin Books.
Havel Vaclav (1985), The Power of the Powerless, London: Routledge.
Lindgren Astrid (1973), Bröderna lejonhjärta (The Brothers Lionheart), Stockholm: Rabén & Sjögren.
Milgram Stanley (1974), Obedience to authority: An Experimental View, New York: harper Perennial Modern Classics.
Zimbardo Philip (2007), The Lucifer Effect: Understanding How Good People Turn Evil, New York: Random.
فیلم‌های غیرایرانی به همراه نام کارگردانان
12 Angry Men (1957), Sidney Lumet.
A Man for All Seasons (1966), Fred Zinneman.
A Short Film about Killing (1988), Krzysztof Kieslowski.
Burnt by the Sun (1994), Nikita Michalkov.
Capote (2005), Bennett Miller.
Chicago (2002), Rob Marshall.
Dancer in the Dark (2000), Lars von Trier.
Dead Man Walking (1995), Tim Robbins.
Goodbye (2011), Mohammad Rasoulof.
I Want to Live (1958), Robert Wise.
If Beale Street Could Talk (2018), BarryJenkins.
Just Mercy (2019), Destin Daniel Cretton.
Last Dance (1996), Bruce Beresford.
New York Stories (1989), Woody Allen, Francis Ford Coppola, Martin Scorsese.
Paths of Glory (1957), Stanley Kubrick.
Son of Saul (2015), Laszlo Nemes.
Sophie Scholl: The Final Days (2005), Marc Rothemund.
The Boy in the Striped Pyjamas (2008), Mark Herman.
The Green Mile (1999), Frank Darabont.
The Postman Always Rings Twice (1946), Tay Garnett.
Wild Tales (2014), Damián Szifron.

2020-09-15 گفتگو درسحرگاهی نمناک :  حسن حسام

گفتگو درسحرگاهی نمناک : حسن حسام

نوید گفت :

بهرطناب دار

دنبال گردن می گردند

اسماعیل گفت :

گردن عادی نبود !

طناب ،

نفسش بریده شد،

تا نفسش را گرفت !

گردن ِ پهلوان ،

برای طنابشان

رمقی نگذاشته بود !

طناب گفت :

مرا بافته اند اسماعیل

پیش ازاذان صبح

با نام قاصم الجبارین

پس از طهارت و بعد از وضو .

مادربهیه اما

غرقه در جنون عاشقی ،

در خود می پیچید:

«همه ی جونوم نویده

همه ی عمروم نویده…»

شعله ی دادخواه

با دلی سوخته پیام فرستاد:

اشکت را نهان کن

بهیه !

چهره دربالش فروکن

مبادا ضجه ات بشنوند ،!

شادمان می شوند !

دشمنان !

اشک ها را نهان کن بهیه

بگذار در ترسشان کلافه شوند

برخیز و هماواز ِما شو بهیه جان !

مردمان ِاعماق اما ،

با تلخی ِنگاهشان گفتند :

مادرا

خوش سَرِشتی او را

از آب ِ چشم

و خون ِ دل ، رعنا پسری گردن فراز!

صدای ما بود پهلوان !

طناب سر افکنده گفت :

طعنه می زنیدچرا

بافتند مرا

بافتند

بادستانِ سربازان ِ امام زمان

از الیاف آیات الهی

آنگاه مرگ

پیروز و مست ،

هماواز ِ طناب ،

میدان گرفت :

وروح ِ مرا در طناب تنیدند

تا پهلوان کُش شود

اسماعیل گفت :

گردن ِپهلوان بود آخر

وبهیه ی مادر

اسپندی بود در آتشی گداخته :

«همه ی جونوم نویده

همه ی عمروم نویده…»

طناب

سرافکنده ،

با خود به نجواگفت :

حق با تواست اسماعیل!

گچ کار ،

پهلوان بود!

نفسم بریده شد ،

تا نفس اش را گرفتم !

*

پس آنگاه

در سحر گاه ِ نمناک

قاضی القضات

در «عادل آباد» ،

تحکیم ِ قدرت ِحاکم را

به سجده در افتاد و پیشانی بر مُهر نهاد …

پاریس 2020/09/13

نقل قول ها از :

پیام صوتی ـ تصویریِ نوید افکاری / صفحه شخصی اسماعیل بخشی /

پیام صوتی ـ تصویری ِمادر بهیه / پیام صوتی ـ تصویری ِشعله پاکروان مادر ِریحانه