site loader
2025-02-23 کتاب ویژه‌ی انقلاب ۵۷‏ ‎هم‌اندیشی‌چپ

کتاب ویژه‌ی انقلاب ۵۷‏ ‎هم‌اندیشی‌چپ

کتاب ‎#هم‌اندیشی‌ـچپ
ویژه‌ی انقلاب ۵۷‏
پیش‌گفتار
https://t.me/left_forum/163

ویژه‌ی انقلاب ۵۷‏
جلد اول
https://t.me/left_forum/161

ویژه‌ی انقلاب ۵۷‏
جلد دوم
https://t.me/left_forum/162

کتاب ‎#هم‌اندیشی‌ـچپ
ویژه‌ی انقلاب ۵۷‏

پیش‌گفتار
از‌‌‏ #انقلاب۵۷ نزدیک به نیم قرن گذشت؛ از انقلابی، یا قیامی، که امید بود آزادی بیاورد و نیاورد. و امید بود رفاه و ‏عدالت بیاورد و نیاورد. ‏
نزدیک به نیم قرن از انقلابی، یا قیامی، گذشت که به وعده‌ی سفره‌ای نان و سقفی بر سر، از دست‌های خالی پل ‏ساخت و بر شانه‌های خسته سوار شد و گرسنه را به حراج کلیه واداشت و گود نشین را به گورخوابی. ‏
این‌گونه بود که فضای ذهنی همه‌ی این نیم قرن تا امروز اشباع شد از بی‌‌شمار پرسش: ‏
چرا انقلاب شد؟ و چرا و چگونه به سرنوشتیِ چنین دچار شد؟ راز شکستی چنین سنگین در چه بود؟
آیا انقلاب ۵۷ گریزناپذیر بود؟
چگونه بود که در ماه‌های مشرف به بهمن ۵۷، در سراسر سپهر سیاسی کشور، گروه و گرایشی یافت نمی‌شد که در ‏خیزش عمومی حضوری نداشته باشد و نقشی نپذیرفته باشد؟ ‏
و چرا منهای بخشی از دهقانان، طبقه‌ی اجتماعی دیگری نبود که در آن ماه‌ها به قطار انقلاب سوار نشده باشد؟ ‏
در کندوکاو تاریخ، به‌عنوان مسئول تیره‌روزی و فلاکت کنونی، انگشت اتهام را می‌توان به سمت کدام جریان سیاسی ‏یا اجتماعی گرفت؟
جایگاه و نقش چپ در انقلاب و شکست آن کجاست؟ ‏
امروز، سوژه‌ی رهایی‌بخش چطور تعریف می‌شود؟ و راه نجات از کدام سمت؟
زمینه‌های رشد راست افراطی وشبه‌فاشیست به چه اندازه است؟ ‏
این گرایش‌ها تحت کدام شرایط ممکن است موفق شوند توده‌ی اتمیزه و بی‌شکل را به خدمت «ناجی» و «پیشوا»ی ‏دیگری در آورند؟
از بهمن ۵۷ هر چه بیشتر دور شدیم و غبار فراموشی بر حافظه‌ها بیشتر نشست، بار ذهنی پاسخ‌هایی که به چنین ‏پرسش‌هایی داده شده سنگین تر شد و راه بر جعل و فریب و وارونه‌سازی هموارتر. و نیز هر چه توده‌ی محروم و ‏فرودست خسته‌تر، خشمگین‌تر و مایوس‌تر شده، و خود رهانی را دشوارتر یافته، قلب واقعیت‌ها آسان‌تر شده و ‏هزینه‌اش کم‌تر. در چنین بزنگاهی است که بازمانده‌های فرقه‌ی #پهلوی فضای روانی موجود را مناسب یافته‌اند و به ‏سودای بازگشت به قدرت و تحمیل دور باطلی دیگر به تاریخ، از تاریک‌خانه‌های لاس‌ وگاس بیرون امده‌اند. به کنار از ‏مساعدت فضای ذهنی، این فرقه برای ریل‌گذاری افکار عمومی به داشتن پشتوانه‌های مادی بسیاری دلگرم است. ‏می‌کوشد ازمنابع مالی هنگفت و هژمونی رسانه‌ای تا اطاق‌های فکر و حمایت شماری از دولت‌ها و برخی دستگاه‌های ‏اطلاعاتی همه را به خدمت انحراف ذهنیت افکار عمومی و انقیاد آن در آورد. ‏
رو در رو با چنین تهدید‌هایی، پاسخ‌دادن به پرسش‌هایی که فضای عمومی را اشباع کرده ضرورتی است حیاتی؛ ‏به‌ویژه از سوی کسانی که هم‌چنان بر حقانیت قیام مردم علیه حکومت پهلوی باور دارند. #هم‌اندیشی‌ـچپ در ‏عمل به این تکلیف می‌کوشد گامی بردارد و انتشار ویژه‌نامه‌ای که پیش رو دارید بخشی از این کوشش است. ‏مجموعه‌ای که گرد آمده؛ مقاله‌ها، یادداشت‌ها، گفت‌وگوها و اسناد، حاصل یاری و مشارکت بسیاری از نویسندگان، ‏هنرمندان، کنش‌گران سیاسی و اجتماعی، پژوهش‌گران و تحلیل‌گران داخل و خارج کشور است که به دعوت ما ‏پاسخ مثبت داده‌اند. ضمن قدردانی از یکایک انان، لازم است تأکید شود آن‌چه تا کنون انجام شده، تنها مقدمه‌ای ‏است بر آن‌چه بسیار گسترده‌تر و فراگیرتر باید دنبال شود. با این امید که در گام‌های بعد از یاری و هم‌اندیشی طیف ‏هر چه وسیع‌تری از افراد و گرایش‌های #چپ برخوردار گردیم. ‏
⬅️ جلد نخست https://t.me/left_forum/161
⬅️ جلد دوم https://t.me/left_forum/162

2025-02-04 اژدهائی در مه: آیا حاکمیت چین امپریالیست است؟

اژدهائی در مه: آیا حاکمیت چین امپریالیست است؟

اژدهائی در مه: آیا حاکمیت چین امپریالیست است؟
یکی از شنوندگان از آقای “فراهانی” تحلیلگر “رادیو همبستگی” پرسیده بود: “چرا بر این باورند که چین امپریالیست هست؟”
ایشان به باور من پاسخی متقاعد کننده به این سئوال ندادند. حکم آن است که اول تعریفشان را از امپریالیسم روی میز بگذارند و بعد عملکرد چین را با آن تعریف بسنجند. اینکه روابط سرمایه داری، اقتصاد چین را شکل داده شرط لازمی است تا چین را امپریالیست انگاشت اما شرط کافی نیست! اگر بودن بانکها و شرکتهای خصوصی (الیگارشی مالی) دلیل برامپریالیسم بودن است پس سوئد و ایران هردو امپریالیستند! کدام حاکمیت را سراغ داریم که الیگارش نداشته باشد. بحث بر سر تحدید ثروت و قدرتشان است.
سر درگیری لفظی یا شخصی را با آقای فراهانی ندارم. در این دوران که ارباب ارتباطات جمعی غرب از روز تا شب جماعت را با دروغها و تبلیغاتشان بمباران میکنند، آقای فراهانی صدائی متفاوتند که باید شنید. باورایشان محترم است، اما ریختن موضوعات متعدد روی میز که گاه ربطی به سئوال ندارد (مثل تقابل یا تفاهم ایشان با فلان چپ آمریکائی) نه به شنونده ونه به استدلال ایشان کمکیست.
ما ایرانیها بدلیل آنکه درحکومتهای استبدادی زندگی کرده ایم و میکنیم، گاه از مفاهیم پایه که مکررهم بکارمیبریم فهمی ناقص داریم. شاید واژه “امپریالیسم” یکی از این مفاهیم باشد. امپریالیسم در مفهوم کلی “بسط اقتدار حاکمیتی ست در ورای مرزهایش”. این واژه با شروع عصر استعمار وجه اقتصادی یافت. نیازاستعمارگران اروپائی به مواد خام پس از انقلاب صنعتی، آنها را به جان هم انداخت که نهایتا به جنگ جهانی اول انجامید. درآن زمان محققی انگلیسی در ستون روزنامه ای نوشت که “ناسیونالیسم” دیگر بستر مناسبی برای رشد سرمایه داری نیست و ادامه روند موجود به وقوع جنگهای دائمی و جدی بین دول صنعتی منجرخواهد شد. “لنین” که آنروزها در سوئیس میزیست پس از خواندن این مقاله جزوه ای ۶۰ -۵۰ صفحه ای نوشت با عنوان: “امپریالیسم به مثابه بالاترین حد سرمایه داری”، (ترجمه فارسی این جزوه در کتابخانه های اینترنتی چپ برایگان در دسترس است). خلاصه پیش بینی او میشود: با گذار به امپریالیسم، نه کالا بلکه سرمایه از متروپل به دنیا صادر خواهد شد (امپریالیسم جهانی میشود وسرمایه مستقل از ملیت).
درچرخه سرمایداری؛ نیروی کار، مواد خام و تکنولوژی ۳ عامل تولید انبوه کالا هستند. کالای تولید شده به قیمتی گرانترازمخارج تمام شده در بازار فروخته میشود تا ارزش اضافی تولید کند. به باور سرمایداری این ۳ عامل با پول قابل خریدند، ولی پول (سرمایه) را نمیتوان با چیز دیگری جایگزین کرد. شروع حلقهء تولید (سرمایه) وختم آن (سود)، پول است. مرکز ثقل آن چرخش پول درجنگ اول جهانی دعوائی بود بر سر مواد خام ارزان مستعمرات و در جنگ دوم جهانی، کنترل بازار.
بعد از جنگ دوم آمریکا رهبری سرمایه داری را بدست گرفت اما بزودی اقتصاد کشورهای اروپائی وژاپن ازخاکستر جنگ سربر آورده و به رقابت باآمریکا پرداختند. در دهه ۷۰ آمریکا تصمیم گرفت بجای آوردن مواد خام به آمریکا، برخی صنایع را به نقاطی که مواد خام و کارگر ارزان دارند منتقل کند تا مخارج تولید را کاهش دهد. از آنجمله بود انتقال تولیدات فولاد کربنی به برزیل.
این همان پیش بینی لنین بود در باب صدور سرمایه بجای صدور کالا که با سرمایگذاری های وسیع در چین شتاب گرفت.
ریزش امپریالیسم وقتی شروع شد که آمریکا بجای صدور سرمایه، اعتبار من درآوردی صادرکرد.(ببینید مقاله “تورم و تحریم”را).
عجیب است، چینی که خود ۵۰ سال قبل در آن چرخه تولید، نیروی کارو موادخام ارزان به امپریالیسم عرضه میکرد، حالا توسط برخی امپریالیست خطاب میشود. ساختار چین بسیار متحرک و متنوع (بقول آقای فراهانی مختلط) هست و این دو، پیچیدگی وسیعی را در کار بررسی این کشور ۱٫۴ میلیارد نفره ایجاد میکند.
این پیچیدگی باعث شده تا بسیاری از متفکرین مکررا درعملگرائی چین دچار تفسیرهای آزاد یاعرض یابی بجای ارزیابی شوند.
یک نمونه بارز این معنا “تز سه جهان” است. اکثر ما ایرانیها این تز را از متفکران اروپائی گرفته ایم، حال آنکه خالق این تز”مائو” ست. تز سه جهان مائو بر پراگماتیسم استوار است وربط چندانی به ایدئولوژی ندارد. مائو به این باور رسیده بود که:
– چین راهی جز صنعتی شدن ندارد و برای صنعتی شدن به سرمایه و تکنولوژی نیازدارد که هر دو در نزد کشورهای صنعتی است.
– او کشورهای صنعتی را به دو دسته تقسیم کرد؛ آنها که خصلت استعماری دارند و آنها که اهل تجارتند. مائو بر این تصور بود که
دسته دوم میتوانند متحد او برای صنعتی شدن چین باشند (به گفته “لی” محقق چینی، درهمین راستا چین در اوایل دهه ۵۰ نامه ای
به “ترومن” نوشت که بیست سال طول کشید تا کاخ سفید به آن جواب دهد)!
– دنیای سوم مائو به کشورهای توسعه نیافته اختصاص یافت که به باوراو چین رهبری آنرا بعد از صنعتی شدن طلب خواهد کرد.
متفکران اروپائی اما از این تز، ۳ جهان دیگر با مرزبندی سیاسی ساختند! جهان اول شد امپریالیسم، جهان دوم شد سوسیالیسم و جهان سوم هم گیر پاپتی هائی مثل ما آمد. بواقع، فقط یک جهان وجود دارد که درآن امکانات وثروت ناعادلانه توزیع شده.
با طرح تاریخچه “تز سه جهان” خواستم بگویم تعجب نکنید اگر امروزهم متفکرانی باطرح رشد الیگارشی دربافت سرمایداری چین به این برسند که چین امپریالیست هست. جماعتی هم بوده اند که دیروزدر جهتی مخالف میرفتند و تبلیغ میکردند: چین یک حکومت سوسیالیستی است، چرا؟ چون عنوانش حکومت “جمهوری خلق” است و “حزب کمونیست” هم که دارد پس سوسیالیسم در اقتصاد دهقانی چین محقق شده!
حاکمیت چین نه آنموقع سوسیالست بود ونه امروزامپریالیست، اتفاقی که افتاده صنعتی شدن چین است و اقتدارسیاسی ناشی از آن.
آقای فراهانی درست میگوید که اقتصاد چین ملغمه ای است از اقتصاد برنامه ای و سرمایه داری (برای چینیها رنگ گربه مهم نیست، اگر بتواند موش بگیرد). این گفته ایشان هم درست است که درچین حتی یک الیگارشی مالی درون حاکمیت شکل گرفته (درآخرین سفرم به چین، در شانگهای بچه پولداری را دیدم که با ماشین فراری اش در خیابان جولان میداد).
تداوم رشد ثروتمندان، سایه ای از ابهام بر آینده چین انداخته و از آن اژدهائی در مه می سازد. اما تا زمانی که چین به قلدری سیطره اش را بر دنیا پهن نکرده (آنگونه که آمریکا میکند) در امپریالیسم خواندن چین با آقای فراهانی همصدا نیستم.
ایشان درگفتگو با رادیو همبستگی، نتیجه گیریهای عجولانه وبعضا غیرعلمی را، برهان ادعایشان کرده اند:
* دردقیقه ۱۴ نوار- اشاره دارند به حجم بودجه نظامی چین و تعرضش به تایوان و آنرا دلیلی بر امپریالیسم بودن چین میداند.
بودجه نظامی را باید در رابطه با جمعیت دید. پنتاگون ۳ میلیون پرسنل دارد با بودجه (علنی) بیش از سه برابر وزارت دفاع چین، حال آنکه جمعیت آمریکا کمتراز یک چهارم جمعیت چین است. این پرسنل نه فقط در آمریکا بلکه در ۸۰۰ پایگاه خارجی پخش اند. ارتش سه میلیونی چین حتی یک پایگاه هم در بیرون از مرزهایش ندارد.
مردم تایوان چینی هستند و چینی صحبت میکنند. خود آمریکا رسما این را پذیرفته و براساس قبول “یک چین” به اخراج تایوان از سازمان ملل رای داد. حالا دبه در آورده و انکار میکند تا برچین فشار آورد.
از کی شاخص یک حاکمیت امپریالیسم، داشتن ناوهواپیمابر شده است؟ بعلاوه تاجراسلحه دنیا آمریکاست و نه چین. تغییر رژیم حکومتهای ناهمسو وبراه انداختن کودتا تخصص آمریکاست. چند تا “آلنده” را چین پائین کشیده و چند تا “پینوشه” را علم کرده؟
* آقای فراهانی در بخشی ازاین نوار شرایط کار طاقت فرسای کارگران چینی را تابه زنجیر بستنشان در دهه ۷۰ رساند. رنج کارگر را نه اغراق کنیم و نه ماستمالی، اما این بهائی است که برای صنعتی شدن غالبا پرداخت شده. روسها هم دردوران استالین در اردوگاههای کار اجباری این بها را پرداختند. سرمایه داری آمریکا واروپا هم به ضرب ۲۰۰ سال تازیانه برگردهء سیاهان درزنجیر صنعتی شدند. چرا ایشان فکر میکنند چینی ها طی۲۰ سال خندان و رقصان از این معبر گذشته اند؟
سالها پیش درمعدن ذغال سنگی در چین کارگری را دیدم؛ هیبت فروریخته ای که بزحمت ۶۰ کیلو وزن داشت، در دستان سیاه و ترک خورده از رنجش، ته مانده سیگاری را می پیچاند و مردد آخرین پک بود تا خسته تر از همیشه به کار برگردد.
به همت امثال اوبوده که درسال۲۰۲۳سهم چین از تولید جهانی فولاد کربنی به ۵۴٪ رسید.

* در دقایق ۱۶ تا ۱۸ نوار- مصاحبه کننده تذکر میدهد که سطح رفاه در جامعه چین نسبت به دهه ۷۰ بالا رفته، در پاسخ آقای فراهانی میگوید: بدوا جامعه از سرمایه گذاری امپریالیستها قدری بهره مند شده و موقتا به رفاه نسبی میرسد (که لابد بعدا قرار است دود شود). حتی معترف است که یکسوم از جامعه چین از زیر خط فقر بیرون آمده اند (این از جمعیت قاره اروپا بیشتر است)، و اضافه میکند: ما نمیدانیم آن یک میلیارد نفر دیگر کجای خط فقرند.
در ۲۰۲۳، GDP چین ۱۷۸۰۰ میلیارد بوده که اگر بر ۱٫۴ میلیارد تقسیم کنید متوسط درآمد سرانه میشود بیش از ۱۲۷۰۰ دلار در سال (خط فقر جهانی سالانه ۷۸۰ دلار برای هر فرد اعلام شده و خط فقردر چین ۲۰۰۰ دلار است). طبق آمار ۲۰۲۴ دولت چین، کمتر از۲٪ مردم چین در نقاط دور افتاده روستائی و تبت هنوز زیر خط فقر ۲۰۰۰ دلارند.

آموزش درچین تقریبا مجانیست و خدمات بهداشتی هم ارزان (برعکس اروپا که سطح بیمه های پزشکی هر ساله افت کرده و گرانتر میشود). کدام حاکمیت امپریالیستی می آید بجای انباشت سرمایه، این همه پول و انرژی صرف رفاه میلیونها آدم زیر خط فقر کند. چین را بهشت جلوه ندهیم اما فراموش نکنیم در۶۱-۱۹۵۹ درهمین چین میلیونها نفر از قحطی مرده اند. روزانه ۱٫۴ میلیارد نفر را تغذیه کردن کار حضرت فیل هم نیست!
آقای فراهانی به درستی به کاهش رشد اقتصادی چین اشاره میکنند (۵٪ در۲۰۲۴ که هنوزبرای اروپا و آمریکا رویا است). اما نباید عینک “بلومبرگ” را بر چشم زد و به اقتصاد چین نگریست. رشد اقتصاد، افزایش (roduct)P (omestic)D (ross)G در سال است، که درآمد کشوراست بدون در نظر گرفتن بدهی هایش و قبل از اعمال مالیات (سیاست مالیاتی کشورها متفاوت است و کار مقایسه را مشکل می کند). در کشورهای اروپائی رشد اقتصادی بشدت تحت تاثیر رقم بیکاریست، چرا که هم درآمد مالیاتی دولت را کاهش می دهد وهم هزینه کمک خرج بیکاری دولت را بالا می برد. در چین تا سال ۲۰۱۷ بیکاری گزارش نشده و در دوران کرونا چیزی حدود ۴٫۵ تا ۵٪ بوده. رشد اقتصاد چین از ۱۹۸۲ تا ۲۰۱۲ اکثرا دو رقمی بوده با حداکثر ۱۵٫۲٪ در سال ۱۹۸۴. دولت چین این درآمد را در صنایع و بازسازی راهها و تاسیسات سرمایه گذاری کرد و همزمان دستمزدها را افزایش داد(= بالا رفتن سطح رفاه).

اما دستمزد بالا میتواند هم رشد را کاهش دهد (سود ناشی از فروش کالاهای چینی کم میشود) وهم تولید تورم کند (افزایش خریدار در بازار داخلی قیمتها را بالا میبرد) ببینید شکل بعد را. در دو موج میزان تورم حتی به ۲۷-۲۸٪ هم رسید.
حوالی ۲۰۱۲ کنگره خلق چین اعلام کرد منظور از توسعه اقتصاد چین شکستن رکورد رشد اقتصاد نیست، بلکه نابودی فقر است (بزبان آمار نه افزایش GDP و میانگین درآمد سرانه بلکه اختلاف استاندارد درمنحنی توزیع ثروت باید ملاک شود). بهای این سیاست یعنی کاهش درآمد دولت و به تبع کاهش (کنترل شدهء) رشد اقتصادی. از ۲۰۱۲ رشد اقتصادی چین یکرقمی شد. در چین مردمی که بالای خط فقرند از۵ تا ۲۵ ٪ درآمدشان رامالیات می دهند و آنانکه بالای درآمد متوسط ۴۵٪.

نگرانی جدی را من دررشد شدید میلیاردرها میبینم. چین بعد از آمریکا بیشترین تعداد میلیاردرها در دنیا را دارد. کل دارائی ۱۰ میلیاردر اول چینی در سال قبل به ۳۵۰ میلیارد دلار رسید. شاخص GINI که معرف توزیع ناعادلانه ثروت در یک کشور
است، در مورد چین سالهاست که در حد نگران کننده است (چیزی در حد آمریکا و روسیه) و از سال ۲۰۰۰ تا بحال، ۱۰٪ جمعیت ثروتمندترچین (۱۴۰ میلیون نفرپولدار) توانسته دارائیهایش را تقریبا دوبرابرکند.

* در دقایق ۱۲ تا ۱۳ نوار- آقای فراهانی خرید بندری در یونان و بکارگیری کارگران چینی درآفریقا را حجتی برامپریالیست بودن چین میدانند. این حرفها را بسیار ازکسانی شنیده بودیم که خطر بلعیده شدن دنیا توسط اژدهای زرد را بزرگ میکردند.
چه شد که یونان این بندررا فروخت؟ با آمدن بوش پسر به کاخ سفید بانکهای آمریکائی با علم به اینکه یونان توان بازپرداخت بدهی را ندارد (با جعل مدارک) اعتبارات کلانی را دراختیاریونان قراردادند (منظور تضعیف نظام پولی اتحادیه اروپا بود). عاقبت دولت یونان مجبورشد برای ماندن در اتحادیه، برخی از اموالش را بفروشد تا وام بانکهای آمریکائی رابپردازد. فروش بندر بخاطر طلب چین نبوده. انگیزه خرید بندر یونانی توسط چین آن بود که دسترسی به بازار اروپا ممکن بماند. حکایتی از همین مقوله در مورد بندر هامبورگ هست. آلمان تجارت گسترده ای با چین دارد ولی زمان انتظار برای تخلیه محمولات چینی بطور مصنوعی بسیار بالا بود و هرساله چین باید غرامت سنگینی از این بابت به صاحبان کشتیها میداد. عاقبت چین بخشی از سهام بندر “هامبورگ” را خرید تا به این موضوع پایان دهد.
سال قبل بایدن میلیاردها دلار به حکومت ایتالیا داد تا از پروژه جاده ابریشم خارج شده و بنادرش را در اختیار چین قرار ندهد.

اگر بپذیریم خرید بندر یونانی دلیل بر امپریالیسم بودن چین هست شاید برسیم به اینکه ایران هم امپریالیسم هست چون یک بندر روسی را درشمال دریای خزر خریده! یکبار دیگر؛ امپریالیست سرمایه صادر میکند نه کالا!
اینجا آقای فراهانی نمیگوید کارگران آن بندر ورشکسته یونانی سرکار مانده اند اما اشاره میکند به اینکه چین پروژه هایش را در آفریقا با کارگران چینی انجام میدهد و کار کارگران آفریقائی را از دستشان قاپیده.
لابد فیلم “کارخانه آمریکائی” رادیده اید، یک مشت سرمایه دار چینی کارخانه ورشکسته ای را درمنطقه صنعتی آمریکا میخرند و با آوردن نیروی ارزان کار از چین، کارگر آمریکائی یا بیکار میشود یا مجبوراست خود را با شرایط سختی تطبیق دهد.
شرایط کار چین در آفریقا با این فیلم تفاوت کلی دارد:
اول آنکه کارگر آفریقائی از کارگر چینی ارزانتر است وچین امپریالیست (به روایت آقای فراهانی) باید از کارگر ارزان آفریقائی استفاده میکرد تا جیبش را بیشتر پر کند.
دوم آنکه اکثر پروژه های عمرانی چین (خانه سازی، جاده و کشیدن راه آهن) درآفریقا موقت هستند و ماهیتشان متفاوت ازیک واحد تولیدی ثابت. پس از پایان پروژه، نیروی کار چینی درآفریقا نمی ماند تا کار کسی را غصب کند.
از لابلای صحبت یکی از مدیران پروژه در آنگولا این طور بر می آمد که حتی به اندازه کافی راننده کامیون در دسترس نبوده چه رسد به برقچی و مکانیک. اوهمچنین به مشکلات فرهنگی و زبانی اشاره داشت که سرعت انجام پروژه را به شدت کند کرده و استفاده از نیروی کار چینی را الزامی می نمود. بهای پروژه های عمرانی را آنگولا بصورت فروش نفت خام پرداخت میکرد و صحبت وام با بهره سنگین هم نبوده. عاقبت با تهدید آمریکا به تحریم نفت آنگولا، همکاری چین و آنگولا متوقف شد و بلافاصله شرکتهای آمریکائی سفارش ساخت پالایشگاه بزرگی را در آنگولا گرفتند.

آیا میدانید که حجم سرمایه امارات متحده عربی در آنگولا ۴ برابر چین است ولی یک کیلومتر راه هم نساخته؟
تا اینجا با آقای فراهانی هم نظرم که چینی ها در آفریقا بدنبال منافع خودشانند (چینیها انجمن خیریه باز نکرده اند) اما اگر ایشان به دنبال امپریالیستها هستند باید به عملکرد “شل”و”بریتیش پترولیم” در صنایع نفت “نیجریه” نگاه کنند. چینیها هنوز “لومومبا” ئی را نکشته اند و”موبوتو” ئی را بقدرت ننشانده اند تا طلا و مس “کنگو” را چپاول کنند.

* چین یک تجربه تاریخی از صنعتی شدن است درآسیا، ورای چارچوبهای کلاسیک. اثراین پدیده بر دنیا، ناشناختهء بزرگ این قرن است. چند ماه قبل دولت چین برنامه ۹۰۰ میلیارد دلاری سرمایگذاری درآفریقا و آمریکای لاتین را روی میز گذاشت، رقم عظیمی ست. چین میدانند که درﹺ بازارهای آمریکا واروپا به سمت بستن می چرخد، از اینروبه دنبال بازارهای جدید است.
از طرف دیگر بسیاری از کشورهای آفریقائی قدرت خریدی ندارند. این پول میتواند اقتصادشان را متحول کند.

سئوالی که می ماند این است: آیا این صدور سرمایه خصلت امپریالیستی ندارد؟
برخی که خوش بینند، چینی ها را بیشتر تاجر میدانند تا امپریالیست و اینرا فرصتی برای گریز از چنگال امپریالیستهای غربی انگاشته اند. تاریخ بما میگوید غربی هاهم که اول بار به شرق آمدند به هیبت تاجر بودند و سر معامله داشتند اما بعدها ضعف پدران ما تشجیعشان کرد تا تعامل را کنار بگذارند و بزبان آتش توپخانه با ما صحبت‌ کنند. اینکه چینیها در تعامل بمانند یا نه، تا حدی بسته به عملکرد ماست و آن الیگارشی تازه بدوران رسیده چینی. دو نسل پیش الیگارشهای چین از تیغ انقلاب مائو جان بدر بردند، نسل قبل باند ۴ نفره را در تابوت انقلاب فرهنگی دفن کرد و نسل امروزی موز چسبیده به دیوار را ۶ میلیون دلارمیخرد تا جلوی دوربینها بخورد (حال آنکه با این پول بیش از۶ میلیون کودک گرسنه میتوانستند موزی بخورند).
موضوعی که آقای فراهانی در باب مالیات بر ارث الیگارشها در چین میگویند به واقعیت نزدیک است. مالیات ابزارکنترل هر دولتی است بر الیگارشها، درمورد چین که سیاست “تک فرزندی” داشته انتقال ثروت (و قدرت) دست نخورده ادامه میابد.
اما ایشان نمی پرسند چرا؟ وعجولانه نتیجه گرفته اند که دولت چین از یک مشت الیگارش شکل گرفته با اهداف امپریالیستی.
چند سال پیش، از یک متفکر چپ چینی پرسیدم:”چرا دولت چین با الیگارشهای مماشات میکند و متفکران چپ چین هم ساکتند؟”
گفت: “نسل قبلی چین برای مبارزه با امپریالیسم، به خود امپریالیسم نیاز داشت ونسل امروز به الیگارشهای چینی”. جملهء مارکس را بیادم آورد: “آزادی با درک ضرورتها شروع میشود” و به عکس دختر مالک Huawei در روزنامه ای که روی میز هتل بود اشاره کرد و از من پرسید: فکر نمی کنی که ترامپ و دارو دسته اش بجای صدور حکم جلب او در کانادا می بایست برای این خانم الیگارش دعوتنامه ای برای دیدار در کاخ سفید میفرستادند؟
به ظاهردولت چین الیگارشها را به دو دسته تقسیم کرده: آنها که مثل مالک “علی بابا” بازارعظیم مصرفی ۱٫۴ میلیاردی چین را جای دیگر پیدا نمی کنند. چین ترجیح میدهد بجای آقای “بزوس” مالک آمازون با اوکارمی کند، بعلاوه دولت می تواند با چوب جریمه های میلیونی قانون ضد کارتل ۲۰۲۰ هراز گاه این گروه را سر جایشان بنشانند. گروه دوم مثل خانم Huawei عزیز داشته میشوند تا فرارتکنولوژی و سرمایه چین را فلج نکرده و این حربه به دست آمریکا نیفتد. لااقل تا زمانی که تکلیف چین با آمریکا روشن نشده خبری از تغییردر این سیاست را نمی بینم (دوستت را نزد خود نگه دار، دشمنت را نزدیکتر).
اقتصاد یک علم است بر اساس (نا) معادلاتی که پارامترهای آن با زمان در تغییرند. سیاست، توان سمت وسو دادن به این پارامترها را دارد، اما اگر قرار باشد چماقی شود بر سرعلم (اقتصاد)، نتیجه می تواند معکوس باشد. ظاهرا چینی های عملگرا از آقای فراهانی صبورترند.
من کارشناس امور چین نیستم و شاید به همین دلیل بوضوح نمیبینم و میگویم “دشت را سراسر مه گرفته” اما اصراری هم ندارم که اژدهای جهان خواری در این مه نیست. فقط از آنها که ادعا میکنند اژدها را دیده اند، تصویری (و نه تصوری) طلب میکنم.

آواره

2020-11-23 یک سال پس از #آبان .  پرویز صداقت

یک سال پس از #آبان . پرویز صداقت

در این یادداشت به‌مناسبت نخستین سالگرد خیزش‌های آبان‌ 98 می‌کوشم به‌اختصار انسداد ساختاریِ سیاسی و اقتصادی در وضعیت کنونی و نیز امکانات و تنگناهای جنبش‌های بالقوه‌ی اجتماعی را بررسی کنم. هدف این نوشته، ترسیم کلیات وضعیت درونی هر دو جبهه‌ی حاکمان و محکومان در مقطع کنونی و راه‌های برون‌رفت از انسداد فعلی است.

(1)
آبانِ تمام‌نشدنی: بحران مشروعیت

این پرآزار گندِ جهان نیست

تعفن بیداد است

دوازده ماه اخیر از منظر شدت و کثرت بحران‌ها در تاریخ معاصر ایران بی‌مانند بوده است. خیزش آبان‌ماه که در پی خشم ناشی از سه برابر شدن بهای بنزین آغاز شد توأمان بود با جان باختن صدها نفر. شمار بالای جان‌باختگان اعتراضات با هیچ یک از اعتراضات مسالمت‌آمیزی که طی یک قرن گذشته در ایران رخ داد قابل‌قیاس نیست. از باب نمونه، در اوج انقلاب سال 1357 و بعد از اعلام حکومت نظامی در مهر‌ماه تا سقوط کامل نظام سابق در 22 بهمن، یعنی در دوره‌ی پنج‌ماهه‌ی اوج بحران سیاسی پیش از سقوط نظام پادشاهی، شمار کل جان‌باختگان 446 نفر برآورد شده است که بیش از 150 نفرشان در قیام مسلحانه و جنگ‌های رویارو با نظامیان در روزهای پایانی حکومت سابق جان باختند. اما تعداد جان‌باختگان اعتراضات آبان‌ماه در بازه‌ی پنج‌روزه‌ی بیست‌وچهارم تا بیست‌وهشتم آن ماه از رقم حداقلی 230 تا 1500 نفر گزارش شده است. سرکوب عریان امر تازه‌ای در تاریخ معاصر ایران نیست اما این آمار شگفت‌انگیز شمار جان‌باختگان تظاهرات اعتراضی مسالمت‌آمیز به‌روشنی از تحولی کیفی در رابطه‌ی حاکمیت و مردم خبر می‌دهد.

در پی رخدادهای آبان‌ماه مجموعه‌ای باورنکردنی از شوک‌های بحرانی اقتصادی و اجتماعی و سیاسی نیز کشور را درنوشت که بازهم بی‌سابقه است. استمرار بحران ژئوپلتیک منطقه‌ای و جهانی در دی‌ماه سال گذشته کشور را به آستانه‌ی رویارویی مستقیم نظامی به امریکا کشاند و در اوج بحران شاهد شلیک موشک به هواپیمای مسافربری با 174 مسافر بودیم. سپس، شیوع ویروس کرونا نیز کشور را درگیر بی‌سابقه‌ترین بحران بهداشتی و اجتماعی در تاریخ معاصر خود ساخته و طی دوره‌ی نُه‌ماهه‌ی حدفاصل آغاز اعلام رسمی شیوع ویروس کرونا در کشور تا اکنون، آمار رسمی جان‌باختگان از ویروس کرونا در کشور بیش از 40 هزار نفر و بنا بر برخی برآوردها حدود یک‌صدهزار نفر را دربر می‌گیرد. برای مقایسه، آمار کل کشته‌شدگان ایرانی در جنگ هشت‌ساله حدود 190 هزار نفر است. برآوردی بدبینانه نشان می‌دهد که متأسفانه می‌توان انتظار داشت تا هنگام مهار بیماری کرونا احتمالاً آمار مرگ و میر ناشی از آن قابل قیاس با کل جان‌باختگان جنگ هشت‌ساله با عراق باشد.

طبیعی است در چنین شرایطی با جامعه‌ای پیوندگسیخته، خشمگین و پیش‌بینی‌ناپذیر روبه‌رو باشیم. حجم تکان‌دهنده‌ی استفاده از ابزارهای قهرآمیز طی یک سال اخیر همراه بوده با ناکارآمدی دو ابزار دیگر حکمرانی، یعنی اولاً ابزار اقتصادی برای استمرار زندگی اقتصادی و انباشت سرمایه و توزیع درآمد و ثانیاً ابزار مشروعیت‌بخشی ایدئولوژیک به‌منظور همسو‌سازی اذهان بخش بزرگی از مردم با سیاست حاکم. در حقیقت، این شدت سرکوب خود ناشی از ناکارآمدی و فقدان ابزارهای اقتصادی و ایدئولوژیک مشروعیت‌بخش بوده است.

(2)
پس از ترامپ: استمرار بحران ژئوپلتیک
چشم‌اندازهای تخفیف بحران ژئوپلتیک و تحریم‌های مالی و اقتصادی ایران در پی روی کار آمدن دولت «دموکرات» در امریکا بر شرایط کنونی تأثیرگذار است. اما برای ترسیم این چشم‌اندازها باید دلایل ریشه‌ای‌تر بحران خاورمیانه را واکاوید.

خاورمیانه‌ دست‌کم از دهه‌ی 1980 و بعد از افول جریان‌های سکولارِ ملی‌گرا و چپ در صحنه‌ی سیاست کشورهای بحران‌زده‌اش تا امروز درگیر رقابت توأمان انواع جریان‌های بنیادگرا و نظامیان بوده است و در این میان به‌ویژه طی سه دهه‌ی گذشته شاهد حضور مستقیم‌تر نیروهای نظامی امپریالیستی در مناطق مختلف خاورمیانه بوده‌ایم.

به‌موازات افول جریان‌های مترقی و ملی در کشورهای خاورمیانه، نخستین شوک نفتی از اوایل دهه‌ی 1970 زمینه‌ی مالی برای انتقال نقطه‌ثقل ژئوپلتیک کشورهای عربی به کشورهای حاشیه‌ی جنوبی خلیج فارس را مهیا کرد. ازاین‌رو، با وقوع انقلاب ایران و سپس اشغال افغانستان به دست نیروهای نظامی شوروی سابق، زمینه‌های عینی و ذهنی مساعد منطقه‌ای و بین‌المللی برای تقویت نیروهای اسلام‌گرای سیاسی در منطقه فراهم آمد.

حضور اسراییل به‌عنوان یک کانون دایمی تنش در منطقه، افزایش قدرت اقتصادی ترکیه و قدرت‌گیری حزب عدالت و توسعه و گرایش به نوعی عثمان‌گرایی جدید در این کشور، و نیز تشدید بلندپروازی منطقه‌ای جمهوری اسلامی و شکل دادن به کمربندی از متحدان از عراق تا سوریه و جنوب لبنان، ابعاد جدیدی به رویارویی‌های ژئوپلتیک منطقه‌ای افزود و در این میان شاهد شکل‌گیری گاه دایمی و گاه موقت ائتلاف‌ها میان قدرت‌های منطقه‌ای و کشورهای کوچک‌تر و همچنین تلاشیِ برخی از این ائتلاف‌ها بوده‌ایم.

حضور ترامپ در مسند ریاست‌جمهوری امریکا بخشی از ارتجاعی‌ترین جریان‌های سیاسی در منطقه، از افراطی‌های حزب لیکود در اسراییل تا جریان‌های ارتجاعی حاشیه‌ی جنوب خلیج فارس، را تقویت کرد. اما پرسش اصلی این است که کنار رفتن ترامپ چه تغییری در شرایط منطقه و به‌طور خاص وضع ایران و بحران‌های ژئوپلتیک‌اش پدید می‌آورد.

سیاست رسمی جمهوری اسلامی در چند سال گذشته نگاه به چین و روسیه به‌عنوان متحدان استراتژیک خود در برابر دشمنی‌های امریکا و اروپا بوده است. اگرچه این تغییر نگاه تا حدی به جایگاه روبه‌رشد این کشورها در نظام جهانی برمی‌گردد و و تا حدی نیز به ضعف جامعه‌ی مدنی و نهادهای دموکراتیک در این دو کشور که پیشاپیش هرگونه اِعمال فشار بر ایران در حوزه‌های «حقوق بشر»ی را منتفی می‌کند. اما بی آن که وارد ساده‌سازی پیچیدگی‌های ژئوپلتیک منطقه‌ای بشویم به نظر می‌رسد این سیاست به سه عامل بهای کافی نداده است: یکم، مناسبات اقتصادی و مالی این دو قدرت ژئوپلتیک با کشورهای ثروتمند حاشیه‌ی جنوبی خلیج فارس؛ دوم، نوع روابط و نگاه چین و روسیه به اسراییل؛ و سوم، نوع مناسبات نخبگان اقتصادی جمهوری اسلامی با کشورهای شمال اروپا و شمال امریکا.

تحریم‌های امریکا به‌ویژه در یک سال و نیم پایانی دوران ترامپ نشان داد که، به‌رغم ناهمراهی جامعه‌ی جهانی با ترامپ، نظام مالی امریکا دست‌کم در کوتاه‌مدت کماکان از این قدرت برخوردار است که به‌تنهایی تحریم‌های مالی و نفتی مشابه یا حتی سخت‌تر از تحریم‌های شورای امنیت را به یک کشور تحمیل کند. تحریم‌های کنونی نرخ رشد اقتصادی کشور را منفی کرده، ارزش پول ملی را به‌شدت کاهش داده و تورم کمرشکن چهار دهه‌ی گذشته را تا سطوح سهمگینی بالا برده است.

در عین حال، کنار رفتن ترامپ، هم بخشی از اپوژیسیون دست‌راستی و واپسگرای متکی به حمایت‌های امریکا و کشورهای ارتجاعی منطقه را تاحدودی تضعیف می‌کند و هم لاجرم هیاهوها و نمایش‌های هیستریک ترامپ را متوقف می‌سازد که به‌نوبه‌ی خود وضعیت اضطراری بحرانی در ایران را مستمر و تشدید و بحران‌های ساختاری‌تر را لاپوشانی می‌کرد. این شرایط احتمالاً نیز فرصتی کوتاه در اختیار جناح موسوم به «اصلاح‌طلب» می‌دهد تا در فضای سیاسی در نقش مذاکره‌کننده‌‌ی «معقول» با دموکرات‌ها اندکی خودنمایی کند.

با همه‌ی این‌ها، به نظر می‌رسد اعلام جو بایدن در رقابت‌های انتخاباتی درباره‌ی بازگشت به برجام احتمالاً بیش از آن که بازگشت عملی به برجام باشد، بازگشت به شکل دادن به نوعی اجماع جهانی (و دست‌کم همراهی اروپا با امریکا) در اعمال تحریم علیه ایران است. همچنین با توجه به این که شرایط عینی روابط تنش‌آمیز بین ایران و متحدان منطقه‌ای امریکا استمرار دارد احتمالاً انواع سناریوها، از امکان استمرار تحریم‌ها تا اشکالی از رویارویی‌های نیابتی و حتی مستقیم، قابل تحقق است.

نکته‌ی پایانی که در تحلیل وضعیت کنونی بحران‌های منطقه‌ای باید در نظر گرفت، تشدید بحران نارضایتی عمومی در کشورهایی مانند عراق و لبنان است که می‌تواند موجد تحولات دایم سیاسی باشد و درهرحال استمرار وضع موجود در هر دو کشور را نیز به‌غایت دشوار ساخته است.

(3)
از آبان تا آبان: تعمیق انسداد ساختاری
طی یک سال پس از آبان‌ 1398 تمامی بحران‌ها در ایران بسیار حادتر شده است. صرفاً کافی است توجه کنیم که نرخ برابری ریال در برابر دلار از نزدیک به 12 هزار تومان در آبان 1398، اکنون در یک فاصله‌ی زمانی دوازده ماهه، با نوسان‌های بسیار اما در مجموع صعودی، به نزدیک به 27 هزار تومان رسیده است . به عبارت دیگر، اکنون ارزش ریال حدود 40 درصد یک‌سال قبل در همین تاریخ است. در این حال، با کمال تأسف، سقوط ارزش پولی ملی صرفاً ناشی از متغیرهای بنیادی ناشی از رشد اقتصادی منفی و تحریم‌های خارجی نیست، بلکه بهره‌بردن دولت از گرانی دلار در تأمین کسری بودجه از راه فروش دلار در بازار آزاد مسئول بخشی از این سقوط و یا دست‌کم نبود اراده‌ی کافی در دولت برای مقابله‌ی جدی با سقوط ارزش پول ملی است. در شرایط استمرار هزینه‌های جاری و غیرمولد بسیار سنگین دولت و فقدان عزم دولت برای دریافت مالیات از صاحبان درآمدهای بالا، دو راه اصلی که دولت در سال جاری دنبال کرده ابتدا گران‌فروشی سهامِ در مالکیت دولت در بورس اوراق بهادار و به قیمت‌هایی بیش از ارزش واقعی و بهای ذاتی آن‌ها برای کسب بیشترین منابع ریالی و سپس، در پی آغاز سقوط بورس، بازی با ارزش پول ملی برای تأمین منابع ریالی بیشتر برای انواع مخارج نامولد دولت بوده است.

اما برنده‌ی سقوط ارزش پول ملی و گران‌فروشی سهام در بورس فقط دولت نبوده است. سرمایه‌های نامولد و مالی و سوداگر نیز که در تمام چهار دهه‌ی گذشته برندگان اصلی اقتصاد سیاسی حاکم بوده‌اند به‌ویژه در روند سقوط ارزش پول ملی و شکل دادن به حباب مالی در بورس اوراق بهادار سودهای افسانه‌ای به جیب زده‌اند. صاحبان این سرمایه‌ها توانسته‌اند به اتکای تحمیل تورم سنگین به توده‌های مردم از سویی ارزش دارایی‌های واقعی و ارزی خود را به شدت افزایش دهند و از سوی دیگر ارزش واقعی بدهی‌های غیرجاری و معوق را به‌شدت تقلیل دهند و تا حدودی شرایط ورشکستگی ترازنامه‌ای مؤسسات مالی و اعتباری در سال‌های 1396 و 1397 را تخفیف دهند. آن‌ها همچنین در نقش سرمایه‌گذاران نهادی بخش بزرگی از گران‌فروشان سهام در بورس بوده‌اند و در ادامه در دوران سقوط شاخص وظایف «بازارگردانی» خود را برای ایجاد ثبات قیمت‌ها انجام نداده‌اند. ازاین‌رو می‌بینیم که حتی در بحرانی‌ترین شرایط اقتصاد ایران در سال‌های پس از انقلاب نیز صاحبان سرمایه‌های موهومی و نامولدِ سوداگر همچنان سودهای افسانه‌ای می‌اندوزند.

بنابراین به شکلی متناقض تشدید بحران به کمک سرمایه‌های مالی آمده و اندکی از وخامت بحران‌های‌شان کاسته است. اما این امر با وخامت هرچه بیش‌تر سایر بحران‌های اقتصادی حاصل شده است. نیازی به آمار و ارقام برای نشان دادن تشدید بحران فقر و فلاکت و بیکاری و بی‌ثبات‌کاری، بحران بخش تولید، بحران محیط زیست، بحران تقاضای ناکافی و بحران فرار سرمایه نیست. نکته‌ی قابل‌تأمل این که در شرایط انسداد ساختاری تلاش برای تقلیل بحران در هر بخش ناگزیر از مسیر تشدید بحران در سایر حوزه‌ها می‌گذرد و نکته‌ی قابل‌تأکید آن که گذر از بحران در هریک از این بخش‌ها بیش از آن که منوط به گذر از شرایط تحریم باشد نیازمند دگرگونی در نظم نهادی ساختاری در اقتصاد سیاسی جمهوری اسلامی است.

(4)
بازگشت به مردم
هان،

سنجیده باش

که نومیدان را معادی مقدر نیست!

استمرار شرایط موجود به چه چیزی منتهی می‌شود؟ از سویی نظم اقتصادی و سیاسی در شرایط انسداد بحرانی قرار دارد و قادر به برون‌رفت از بحران نیست چراکه مجموعه سیاست‌هایی که باید برای برون‌رفت از بحران به آن متوسل شود مستلزم کاهش منافع فرادستان است. اما همین حاکمان ضمن آن که هیچ اصلاحی را در وضع موجود برنمی‌تابند در برابر شکل‌گیری هرگونه اراده‌ی مردمی حاضر به کم‌ترین عقب‌نشینی نیز نبوده‌اند. علی‌الحساب شاهد صف‌آرایی نابرابر نیرویی بس قدرتمند در برابر طبقات مردمی هستیم که با اتکای صرف به قوه‌ی قهر درصدد استمرار وضع موجود است.

در این میان، حاکمیت بی‌اعتنا به آن‌چه در دل جامعه می‌گذرد کماکان درگیر بازی‌های انتخاباتی و رقابت‌های جناحی و دعوا برسر این که چه کسی مذاکره‌کننده‌ی بهتری است و دیگر مسایلی است که برای اکثریت جامعه محلی از اعراب ندارد. هردو جناح غرق در فساد مالی، انحطاط اخلاقی و ورشکستگی سیاسی‌اند و مردم نیز دیر و تلخ اما به‌درستی دریافته‌اند که آزموده را آزمودن خطاست.

این رویارویی مستمر با مردم، در عمل، به اضمحلال هرچه بیش‌تر فابریک اجتماعی منتهی شده و منتهی خواهد شد. انواع آسیب‌های اجتماعی به سطوح هراسناکی رسیده است. به عنوان یک نمونه تنها به خبرهای تکان‌دهنده‌ی گسترش خودکشی در میان نوجوانان در ماه‌های اخیر توجه کنید. چنان‌که گویی در میان فرودستان دیگر یگانه راه برون‌رفت خودکشی است و در میان لایه‌های بالایی طبقه‌ی متوسط نیز مهاجرت!

در این رویارویی، نیروهای آگاه و مترقی وظیفه دارند به مردم بیاموزند که راه اعمال اراده‌ی جمعی در تشکل‌یابی‌شان است. تا هنگامی که نتوانند اراده‌ی جمعی خود را به صورت متشکل اعمال کنند در این جنگ نابرابر یا شکست می‌خورند یا باید در پی راه فردی برای فرار از مهلکه باشند و دنبال کردن راه‌های فردی نیز برون‌رفت جمعی از انسداد را صرفاً دشوارتر می‌کند.

نه نجات‌دهنده‌ای در خارج هست و نه منجی را باید در میان جناح‌های سیاسی غرق در فساد جست‌وجو کرد. امید تنها ستونی است که می‌تواند ساختمان این جامعه‌ی در شرفِ فروریزی را نجات دهد. امید را نباید جست‌وجو کرد و یافت. امید را باید ساخت. ساختن امید مبارزه‌ای دشوار و طولانی است. شکست از پی شکست می‌آید و خواهد آمد. اما زمین‌خوردگان باید بار دگر بر پاهای خود بایستند و بازهم تقلا کنند تا شاید گامی به جلو بردارند. نخستین تقلا، گرفتن دست‌های یکدیگر است که معنای آن در میدان عمل سیاسی یعنی «تشکل‌یابی» و مهم‌ترین تلاش نیز همگرایی این تشکل‌هاست که در میدان عمل سیاسی یعنی «جبهه». راه دیگری برای برون‌رفت نیست.

از: نقد اقتصاد سیاسی

چه‌گونه طبقه را نادیده نگیریم؟

بازتولید اجتماعی کار و طبقه‌ی کارگر جهانی

از سایت «نقد اقتصاد سیاسی» تیتی باتاچاریا / ترجمه‌ی منصوره خائفی

نیروی کار کالایی است که مالک آن یعنی کارگر مزدبگیر، آن را به سرمایه‌دار می‌فروشد. چرا آن را می‌فروشد؟ برای این‌که زنده بماند.

– کارل مارکس، کار مزدی و سرمایه

طبقه‌ی کارگر جهانی از همان ابتدای شکل‌گیری، به‌ویژه از اواخر قرن بیستم، با این چالش­ سهمگین مواجه شده ­است که چه‌گونه بر تمام اختلافات و تقسیمات خود فائق آید تا در شکل نظام‌­یافته و کاملاً مبارزی برای براندازی سرمایه‌داری ظاهر شود.[1] پس از آن‌که مبارزات طبقه‌ی کارگر جهانی از غلبه بر این چالش بازماند، خودِ طبقه‌ی کارگر آماج محکومیت‌های عملی و نظری شد. اغلب اوقات، این محکوم‌کردن‌ها شکلی از اعلام­ها یا پیش­بینی‌­هایی درباره‌ی زوال طبقه‌ی کارگر یا استدلال­هایی در این­باره می‌گیرد که طبقه‌ی کارگر دیگر عامل معتبر تغییر نیست. گزینه‌های دیگر – اگر بخواهم به چند مورد از آنها اشاره کنم زنان، اقلیت‌­های قومی/ نژادی، جنبش‌های جدید اجتماعی، «مردم» بی­شکل اما شورشی یا جماعت­ها هستند – همگی به‌عنوان بدیل­های ممکنِ این طبقه‌بندی فرضاً روبه‌افول یا اصلاح‌طلبانه یا مردانه و اکونومیستی یعنی طبقه‌ی کارگر در معرض توجه قرار گرفته‌­اند.

آن‌چه در بسیاری از این محکوم‌کردن‌ها مشترک است، بدفهمی مشترکی از تعریف حقیقت طبقه‌‌ی کارگر است. به‌جای درک پیچیده‌­ی طبقه که نظریه‌‌ی مارکسیستی به‌صورت تاریخی مطرح کرده و بینشی از قدرت شورش‌‌گری طبقه‌ی کارگر ارائه می‌کند که قادر است از طبقه‌بندی‌­های بخشی فراتر رود، منتقدان کنونی بر بینش محدودی از «طبقه‌ی کارگر» تکیه می‌کنند که مطابق آن کارگر به‌سادگی انسانی است که از نوع خاصی از کار- شغل برخوردار است.

در این مقاله به‌مدد بازگشت به بصیرت‌های بنیادی مارکسیستی درباره‌ی شکل‌گیری طبقه که در نتیجه‌ی چهار دهه نولیبرالیسم و شکست‌­های متعدد طبقه‌ی کارگرِ جهانی در پرده‌ی ابهام مانده­ است، با این مفهوم طبقه مخالفت می‌­کنم. استدلال خواهم کرد که راه‌حل توسعه­‌ی درکِ به‌قدر کافی پویا از طبقه‌ی کارگر، چارچوب بازتولید اجتماعی است. برای تأمل درباره‌ی طبقه‌ی کارگر، تشخیص این امر ضروری است که کارگران فراسوی محیط کار دارای هستی‌­­اند. بنابراین چالش نظری بر فهم رابطه‌ی میان این هستی و زیست مولد آن‌ها تحتِ سلطه‌ی مستقیم سرمایه‌‌دار مبتنی است. ارتباط میان این سپهرها به‌نوبه‌ی خود به ما کمک می‌کند تا مسیرهای استراتژیک برای مبارزه‌ی طبقاتی را در نظر بگیریم.

اما پیش از آن‌که به آن‌جا برسیم، لازم است تا از­ نقطه‌ی آغاز یعنی از نقد کارل مارکس از اقتصاد سیاسی شروع کنیم، چرا که ریشه­‌های درک محدود امروز از طبقه‌ی کارگر تا حد زیادی از درکی به‌همان اندازه محدود از خود اقتصاد سرچشمه گرفته ­است.

اقتصاد

این ادعا که مارکسیسم، تقلیل‌گرا یا اکونومیستی است فقط در صورتی توجیه‌­پذیر است که یا اقتصاد به‌عنوان نیروهای خنثای بازار در نظر گرفته ­شود که سرنوشت انسان‌‌ها را به‌صورت اتفاقی تعیین می‌کند یا از منظر دیوان‌­سالار اتحادیه‌­ی کارگری بنگریم که فهم او از کارگر به مزدبگیر محدود شده­است. اجازه دهید در وهله‌­ی نخست به این امر بپردازیم که چرا مارکس این نگاه محدود به «اقتصاد» را اغلب نقد می‌کند. سهم مارکس در نظریه‌ی اجتماعی صرفاً توجه به بنیان مادی – تاریخیِ زندگی اجتماعی نیست بلکه پیشنهاد می‌کند که برای درک این بنیان مادی، ماتریالیست تاریخی در گام نخست باید بداند که واقعیت آن‌گونه که پدیدار می‌شود، نیست.[2]

«اقتصاد» آن‌گونه که بر ما پدیدار می‌شود، حوزه­‌ای است که ما کار روزانه‌­مان را به‌‌درستی در آن انجام می­دهیم و برای آن مزد می‌‌گیریم. برخی مزدها ممکن است کم باشند و برخی دیگر زیاد. اما اصلی که این «اقتصاد» را ساختار می­‌بخشد این است که سرمایه‌دار و کارگر موجودات برابری هستند که در دادوستدی برابر وارد می‌شوند: یعنی کار کارگر درازای مزد از جانب رئیس.

با وجود این به‌­عقیده‌­ی مارکس، این حوزه «در واقع بهشت حقوق ذاتی انسان است. آن‌جا فقط آزادی و برابری و مالکیت و بنتام حکمرانی می‌‌کند». مارکس در یک آن باور ما را به ستون‌­های بنیادینِ جامعه‌­ی مدرن می‌­لرزاند. مارکس اظهار نمی‌کند که حقوق قضایی­ که ما به‌‌عنوان سوژه­های برابر از آن برخورداریم، موهومی یا ناموجود است بلکه چنین حقوقی در بنیان روابط بازار تحکیم یافته‌­اند. دادوستد میان کارگران و سرمایه‌داران مادامی که به‌­شکل ناب از منظرِ مبادله‌ی بازار مورد توجه قرار گیرد، شکل مبادله­ میان برابرهای قانونی را به­خود می‌گیرد. مارکس مدعی نیست که هیچ حقوق قضایی­ وجود ندارد بلکه این حقوق واقعیتِ استثمار را می­پوشاند.

اگر آن‌‌چه عموماً به‌‌عنوان اقتصاد در نظر داریم، صرفاً رویه‌­ای ظاهری است، این چه رازی است که سرمایه درصدد بوده از ما پنهان کند؟ این راز، نیروی حیات­بخش کار انسانی است. مادامی که به‌تبعیت از مارکس، کار را به‌عنوان منشأ ارزش در سرمایه‌داری و به‌عنوان بیان زندگی اجتماعی حقیقیِ انسان‌‌ها بازیابی می‌کنیم، به فرآیند اقتصادی اجزاء آشفته، نفسانی، جنسیت­‌زده، نژادگرایانه و تمردآمیز آن را بازمی­گردانیم: موجودات انسانی زنده همان‌‌گونه که قادرند از دستورات اطاعت کنند، قادرند از آن سرپیچی کنند.
اقتصاد به‌عنوان نوعی رابطه‌ی اجتماعی

تمرکز بر «اقتصاد» ظاهری (ِبازار) آن‌‌چنان که گویا یگانه واقعیت موجود است، دو فرآیند مرتبط به‌­هم را پنهان می‌کند:

1. جدایی میان «سیاسی» و «اقتصادی» که منحصر به سرمایه‌داری است، و

2. فرآیند بالفعل سلطه و تصاحبی که ورای سپهر مبادله‌ی «برابر» روی می‌دهد.

فرآیند نخست تضمین می‌کند که عملِ تصاحب به­دست سرمایه‌دار، کاملاً کسوت اقتصادی می‌پوشد و از فرآیند خود تولید جدایی‌­ناپذیر پدیدار می‌شود. همان‌طور که الن میک‌سینز وود[1] شرح می‌دهد:

در حالی‌که تولیدکنندگان سابق ]پیشاسرمایه‌داری[ ممکن است خودشان را در کشاکش برای حفظ آنچه به­‌حق به­ آن‌ها تعلق دارد، در نظر بگیرند، ساختار سرمایه‌داری کارگران را به این سو می­راند که خودشان را در کشاکش برای کسب سهمی از آنچه به سرمایه تعلق دارد، یعنی «مزد عادلانه» در ازای کارشان در نظر گیرند.[3]

از آن‌جایی که این فرآیند، عملِ استثمار را نامرئی می‌کند، کارگر در حوزه‌ی «برابریِ» حقوقی اسیر می‌شود و به‌جای در معرض پرسش قرار دادن شکل مزد، در مورد آن مذاکره می‌کند.

با وجود این، فرآیند نامرئی دوم است که محور زندگی اجتماعی را شکل می‌دهد. وقتی ما سپهر بنتامیِ برابری حقوقی را ترک می‌کنیم و به آن‌چه مارکس «منزلگاه پنهانی تولید» می­نامد، روی می‌آوریم:

او یعنی کسی که پیش از این مالک پول بود، هم­اکنون در مقام سرمایه‌دار گام به‌­پیش می­گذارد؛ صاحب نیروی کار کارگر اوست. یکی با ظاهری مغرور، پوزخندزنان و مصمم در تجارت؛ دیگری محجوبانه و مردد، همچون کسانی که محکومیت خود به شکست را به بازار می‌آورند و چیزی جز شکست انتظار نمی­کشد.[4]

مارکس در اینجا بر متضاد «اکونومیسم» یا آن­چه «عامیانگی تجارت آزاد» می­نامد، تأکید می‌کند. او ما را فرامی‌خواند تا اقتصاد را به‌مثابه نوعی رابطه‌ی اجتماعی در نظر گیریم: رابطه‌ای که دربردارنده­‌ی سلطه و اجبار است، حتی اگر اشکال حقوقی و نهادهای سیاسی سعی در پوشاندن آن کنند.

اجازه دهید تا در اینجا توقف کنیم تا سه ادعای بنیادی را که تاکنون در مورد اقتصاد مطرح شده تکرار کنیم. نخست، طبق گفته‌ی مارکس، اقتصاد آن‌گونه که ما می‌بینیم، نمودی ظاهری است. دوم این­که نمودی است اشباع­‌شده از لفاظی برابری و آزادی که «منزلگاه پنهان»ی را می‌­پوشاند که قلمرو سلطه و اجبار و آن روابطی است که محور اصلی سرمایه‌داری­ را تشکیل می‌دهند. و از این رو سومین دعوی این است که امر اقتصادی، رابطه‌ای اجتماعی نیز هست؛ که در آن قدرتی که برای استمرار این منزلگاه پنهان ضروری است – تا کارگر را تسلیم شیوه‌های سلطه کند- ضرورتاً قدرتی سیاسی نیز می­باشد.

هدف این اجبار و سلطه و معمای اقتصاد سرمایه‌داری که به‌عنوان رابطه‌ای اجتماعی در نظر گرفته می‌شود، این است که کارگر را برآن دارد تا بیش از ارزش نیروی کارش تولید کند. مارکس به ما می­گوید که «ارزش نیروی کار، ارزش وسایل امرار معاشِ ضروری برای بقای صاحب آن]یعنی کارگر[ است».[5] ارزش مازادی که او در طول روز کاری تولید می‌کند توسط سرمایه به‌عنوان ارزش اضافی تصاحب می‌شود. شکل مزد چیزی نیست جز ارزش لازم برای بازتولید نیروی کار کارگر.

مارکس برای توضیح این‌که چه‌گونه این سرقت رخ می‌دهد، مفاهیم زمان کار لازم و زمان کار اضافی را معرفی می‌کند. زمان کار لازم، آن بخشی از روز کاری است که تولیدکننده‌ی مستقیم، یعنی کارگر ما، در آن ارزشی می‌آفریند معادل آن‌چه برای بازتولید خودش بدان نیاز دارد، زمان کار اضافی باقیمانده‌­ی روز کاری است که او ارزش مازادی برای سرمایه می­‌آفریند.

مجموعه‌­ی مقوله‌­های مفهومی­ که مارکس در این‌‍جا ارائه می‌کند نظریه‌ای را شکل می‌دهد که عموماً به‌عنوان نظریه‌ی ارزش کار شناخته ­شده ­است. در این مجموعه، دو مقوله‌­ی مرکزی­ که باید به‌طور خاص بدان توجه کنیم، خود نیروی کار (الف) – ترکیب، آرایش، بازتولید و جایگزینی نهایی آن – و (ب) فضای کار یعنی مسأله‌ی کار در نقطه‌ی تولید است.

نیروی کار: «کالای منحصربه‌فرد» و بازتولید اجتماعی آن

مارکس مفهوم نیروی کار را به‌دقت مطرح می‌کند. در نگاه مارکس، نیروی کار توانایی ما برای انجام کار است. مارکس توضیح می‌دهد که «منظور من از نیروی کار یا توانایی کار مجموعه‌­ی توانمندی‌های جسمی و ذهنی­ است که در شکل فیزیکی، یعنی در وجه زنده‌­ی موجود انسانی وجود دارد، ظرفیت‌­هایی که او مادامی که هر نوع ارزش مصرفی تولید می‌کند، به کار می‌­‌اندازد».[6] روشن است که ظرفیت انجام کار کیفیتی فراتاریخی است که انسان‌ها قطع‌‌­نظر از صورت‌‌بندی اجتماعی­ که خودشان بخشی از آن هستند، از آن برخوردارند. با وجود این، فقط در ذیل نظام تولید سرمایه‌داری است که تولید کالایی در تمام جامعه عمومیت می‌‌یابد و کار کالایی‌‌شده که آماده‌ی فروش در بازار است، شیوه‌ی غالب استثمار می‌شود[7]. بنابراین، در نظام سرمایه‌داری آن‌چه در شکل کالایی به‌قامت امر عام در می­آید، ظرفیت انسانی است. مارکس در عبارت‌های بسیاری به ­این امر همراه با قساوتی­ که این خودزنی مستحق آن است، اشاره می‌کند. «مالک نیروی کار به‌جای آنکه بتواند کالاهایی را بفروشد که کار او در آنها عینیت ­یافته ­­است، واداشته می‌شود که همان نیروی کاری را که فقط در بدن زنده‌­ی او وجود دارد به‌عنوان کالا به فروش گذارد.»[8]

به‌علاوه، فقط زمانی می‌توانیم از نیروی کار سخن بگوییم که کارگر از آن ظرفیت استفاده ­کند یا ]نیروی کار[ «فقط از طریق تبلور یافتن ]در کار[ واقعیت می‌یابد؛ فقط از طریق کار فعال می‌شود»[9]. بنابراین چون نیروی کار در فرآیند تولید کالاهای دیگر صرف می‌شود، در نتیجه کمیّت مشخصی از مغز، عصب و ماهیچه‌­ی انسانی و جز آن، یعنی ترکیب متنوعی از نیروی کار «صرف شده و باید جایگزین شوند».[10]

چه‌گونه نیروی کار قابل بازیابی است؟ تلقی مارکس در این مورد مبهم است:

اگر مالک نیروی کار امروز کار می‌کند، فردا نیز باید بتواند فرآیند مشابهی را در شرایطی یکسان به‌لحاظ سلامتی و قدرت بدنی تکرار کند. بنابراین وسایل امرار معاش او باید برای حفظ او در وضعیت معمول به‌عنوان انسان کارگر کافی باشد. نیازهای طبیعی او همچون غذا، پوشاک، سوخت و سرپناه براساس شرایط آب‌وهوایی و سایر ویژگی‌های کالبدی سرزمین‌اش تغییر می‌کند. به­عبارت دیگر میزان و گستره‌‌ی نیازمندی‌های اصطلاحاً ضروری او در کنار شیوه‌ی ارضای آن‌ها، خود محصول تاریخ­ است و بنابراین تاحد زیادی به سطح مدنیت آن کشور وابسته است؛ به‌طور اخص به شرایطی که براساس آن‌‌ها و در نتیجه‌ی عادات و انتظاراتی که مطابق با آن‌ها، طبقه‌ی کارگران آزاد شکل­گرفته‌­اند، وابسته­ است.[11]

به‌­نظر می­‌رسد و این تردید وجود دارد که محتوای نقد مارکس در این‌جا برای شکل بحث او ناکافی باشد. پاراگراف بالا سؤالات زیادی را بر می‌­انگیزد و سپس آن‌ها را بی­‌پاسخ رها می‌کند.

مارکسیست‌ها و فمینیست‌های ]متمرکز بر مسأله‌ی[ بازتولید اجتماعی، مانند لیز وُگل[2] به تولید موجود انسانی – در این مورد کارگر – توجه کرده‌اند که جدا از محل تولید کالاها صورت می‌گیرد. نظریه‌پردازان بازتولید اجتماعی به‌درستی به‌دنبال آن‌‌اند که آنچه را مارکس نیازموده رها کرده­، پی بگیرند. یعنی این امر که تولید نیروی کار در عین حال که برای ]فرآیند تولید[ حیاتی­ است، خارج از دورپیمایی تولید کالا تولید می‌شود، چه الزاماتی دارد. به‌لحاظ تاریخی ماندگارترین مکان برای بازتولید نیروی کار قطعاً واحد مبتنی بر خویشاوندی بوده ­است که آن را خانواده می‌نامیم. خانواده نقش کلیدی­ در بازتولید زیستی – همچون جایگزینیِ نسلی طبقه‌ی کارگر- و بازتولید کارگر از طریق فراهم‌­‌آوردنِ غذا، سرپناه و مراقبت فیزیکی ایفا می‌کند تا کارگر برای روز کاری بعد آماده شود. زنان هردوی این کارکردها را ذیل نظام سرمایه‌داری به‌‌­شکل ناهمخوانی انجام می‌‌دهند و این دو منشأ استثمار زنان در این نظام است.[12]

اما عبارت بالا همچنان نیازمند بسط در جهات دیگر است. به‌عنوان نمونه، نیروی کار همان‌طور که وگل متذکر شده ­است، نه صرفاً در خانه تجدید و نه همواره به‌صورت نسلی بازتولید می‌شود. خانواده ممکن است محلی را برای تجدید فردی نیروی کار شکل دهد اما به‌­تنهایی «شرایطی را که تحت آن و… عادت‌­ها و میزان آسایشی که از طریق آن‌ها» طبقه‌ی کارگر در هر جامعه‌­ی خاصی تولید شده ­است، بیان نمی‌کند. روابط و نهادهای اجتماعی دیگری که در دورپیمایی بازتولید اجتماعی درگیرند، کدام‌اند؟ نظام‌­های آموزش عمومی و خدمات درمانی، تسهیلات فراغتی در جماعت و بازنشستگی‌­ها و پرداخت‌­های ]عمومی[ به افراد مسن، همگی «عادت­‌ها»ی تاریخاً تعین‌­یافته­ را تشکیل می‌دهند. به همین ترتیب، جایگزینی نسلی از طریق تولد فرزند در واحد خانوادگی مبتنی بر خویشاوندی، گرچه غالب است اما تنها شیوه‌­ای نیست که نیروی کار می‌تواند جایگزین شود. بردگی و مهاجرت دو شیوه از متداول­‌ترین روش­‌هایی هستند که سرمایه از طریق آن‌ها کار را درون مرزهای ملی جایگزین می‌کند.

در همین زمینه اجازه دهید فرض کنیم سبد معینی از کالاها (x) برای بازتولید کارگر خاصی لازم است. این «سبد کالاها» که شامل غذا، سرپناه، آموزش، مراقبت درمانی و غیره است، ازاین‌‌پس از جانب این کارگر خیالی (یا به‌عبارتی کلی) مصرف می‌شود تا خود را بازتولید کند. اما آیا میزان و محتوای این سبد کالاها براساس نژاد، ملیت و جنسیت کارگر تغییر نمی‌کند؟ به‌­نظر می­رسد که مارکس چنین می‌­انگارد. به بحث او درباره‌ی کارگر ایرلندی و نیازهای او در قیاس با کارگران دیگر توجه کنید. مارکس استدلال می‌کند که اگر کارگران مصارف‌‌شان را کاهش دهند (تا پس‌‌انداز کنند):

به‌ناگزیر…]خود[ را به سطح کارگر ایرلندی تنزل خواهند داد، یعنی به سطح کارگران مزدبگیری که کم‌ترین حداقل حیوانی نیازها و وسایل امرار معاش به‌عنوان تنها مقصود و هدف دادوستد آن‌ها با سرمایه پدیدار می‌شود.[13]

در ادامه فرصت خواهیم کرد تا به این پرسش بپردازیم که نیازهای تمایزبخشی انواع متفاوتِ نیروهای کار را تولید می‌کنند؛ اما در حال حاضر، اجازه دهید که تنها به این امر بپردازیم که پرسش از بازتولید نیروی کار به­‌هیچ­ عنوان پرسشی ساده­ نیست. همان‌‌طور که می‌توان دید، پیش از این در بحث از «منزلگاه مخفیِ تولید» مارکس و نقش ساختاربخش آن در اقتصاد ظاهری، به کلیت پیچیده اشاره کردیم. طرح اصلی مارکس که هم‌­اکنون از طریق چارچوب بازتولید اجتماعی نیروی کار غنی شده­ است، تعریف محدود بورژوایی از «اقتصاد» و/یا «تولید» را که با آن آغاز کردیم به­شیوه‌­ای بنیادی پیچیده می‌کند.

ورای تصویر دوبعدی از تولیدکننده‌‌­ی مستقیم فردی­ که در کار مزدی اسیر شده ­است، مشاهده‌­ای را آغاز می‌کنیم که به برآمدن بی‌شمار مویرگ روابط اجتماعی­ می‌‌پردازد؛ روابطی که تا محل کار، خانه، مدرسه و بیمارستان­ بسط می‌یابد یعنی کل اجتماعی وسیع‌‌­تری که کارگر انسانی به ­شیوه‌های متناقض اما در عین حال سازنده‌‌­ای، مشترکاً تولید و حفظ می‌کند. چنانچه به پیوندهای عمیقِ روابط اجتماعی تجسدیافته در هر نوع جامعه­ی واقعی امروز توجه خود را جلب کنیم، چه‌گونه می‌توان از تشخیص سوژه‌­ی بی‌‌­قاعده، چند قومیتی، چندجنسیتی و با توانمندی متفاوت که طبقه‌ی کارگر جهانی را تشکیل می‌دهند، بازماند؟
زوج تولید و بازتولید

تصریح این امر حائز اهمیت است که آن‌چه در بالا به‌عنوان دو فضای مجزا – (1) فضاهای تولید ارزش (نقطه‌ی تولید) و (2) فضاهای بازتولید نیروی کار- معین کردیم، ممکن است به‌‌لحاظ منحصراً مکانی مجزا باشند اما در معنای نظری و عملکردی به­‌‌واقع متحدند.[14] آن‌ها اشکال تاریخی مشخصِ نمودی هستند که سرمایه‌داری خود را در آن تثبیت می‌کند. در واقع گاهی اوقات دو فرآیند ممکن است درون فضای یکسانی در جریان باشد. به مورد مدارس عمومی توجه کنید. آن‌ها هم به‌عنوان محل‌­های کار یا نقاط تولید و هم به‌عنوان مکان‌­هایی که نیروی کار (کارگر آینده) به‌صورت اجتماعی بازتولید می‌شود، عمل می‌کنند. مانند مورد بازنشستگی‌­ها و موردِ آموزش و بهداشت عمومی، دولت وجوهی را برای بازتولید نیروی کار خرج می‌کند. فقط درون خانه است که فرآیند بازتولید اجتماعی به‌صورت غیردستمزدی باقی می‌­ماند.

پرسش از سپهرهای مجزا و این‌که چرا آن‌ها اشکال تاریخیِ نمود هستند، سؤال مهمی است و ارزش آن را دارد که قدری به آن بپردازیم. بدفهمی رایج در مورد «نظریه‌ی بازتولید اجتماعی» این است که این ]نظریه[ در مورد دو سپهر مجزا و دو فرآیند مجزای تولید یعنی اقتصاد و اجتماع است – که اغلب به‌عنوان محل کار و خانه فهمیده می‌شود. در این تلقی، کارگر ارزش اضافی در کار تولید می‌کند که بخشی از تولید ثروت کل جامعه است. در پایان روز کاری، مادامی که کارگر در نظام سرمایه‌داری «آزاد» است، سرمایه باید از کنترل فرآیند احیای کارگر و ازاین‌رو بازتولیدِ قوای کار چشم بپوشد.

با وجود این، مارکس درک و طرح مخصوصی برای مفهوم بازتولید اجتماعی دارد. نخست، او برای بحث از بازتولید جامعه­ به‌عنوان یک کل این مفهوم نظری را بسط می‌دهد نه این‌که صرفاً برای تحلیل تجدید نیروی کار کارگر یا بازتولید قوای کار او از آن استفاده کند. این درک از نمایش سرمایه‌داری در مقام کلیت از این رو مهم است که مارکس پیش‌تر در این نقطه از بحث در جلد اول سرمایه تصریح کرده است که- برخلاف اقتصاددانان بورژوا که کالا را خصیصه‌­ی مرکزی این روایت می‌‌بینند (عرضه و تقاضا، شرایط بازار را تعیین می‌کنند)- در نگاه او، کار پیش‌‌گام اصلی سرمایه‌داری است. بنابراین آن‌چه بر سر کار می‌آید – به‌ویژه این‌که چه‌گونه کار ارزش و به‌نوبه‌ی خود ارزش اضافی می­آفریند – تمامیت فرآیند تولید سرمایه‌داری را شکل می‌دهد. مارکس در گروندیسه می‌­گوید: «در مفهوم ارزش، راز سرمایه فاش شده ­است.»[15]

بنابراین بازتولید اجتماعی نظام سرمایه‌داری – مارکس برای توضیحِ بازتولید این نظام از این اصطلاح استفاده می‌کند – درباره‌ی جدایی میان حوزه‌ی غیراقتصادی و اقتصادی نیست بلکه در مورد این است که چه‌گونه انگیزش‌­های اقتصادیِ تولید سرمایه‌داری اموری را که غیراقتصادی خوانده می‌شوند، مشروط می‌سازد. امور غیراقتصادی در کنار چیزهای دیگر شامل گونه‌­ای از دولت، نهادهای قانونی و اشکال مالکیت جامعه­ هستند؛ و گرچه همگی در نهایت مشروط­‌اند اما همواره از جانب اقتصاد تعین پیدا نمی‌کنند. مارکس هر مرحله‌­ی مشخص از ارزشیابی سرمایه­ را به‌‌عنوان دقیقه‌­ای از کلیتی در نظر می‌گیرد که در سرمایه به‌‌طور واضح توضیح می‌دهد. «بنابراین هر نوع فرآیند اجتماعی تولید، مادامی که در مقام کلی به‌­هم‌­پیوسته و در جریان نوشدگی دائم در نظر گرفته ­شود، همزمان فرآیند بازتولید نیز هست.»[16]

مایکل لبوویتز[3] این رویکرد را به ­بهترین شکل در کتاب فراسوی سرمایه خلاصه کرده است. اثر لبوویتز تحلیل جامعِ استادانه‌­ای از اقتصاد سیاسی نیروی کار است که در آن نشان می‌‌دهد درک بازتولید اجتماعی کار دستمزدی پدیده‌‌­ای تصادفی و بیرونی نیست که باید به درک از سرمایه‌داری در مقام کل «افزوده شود» بلکه به‌واقع گرایش‌های درونی مهم این نظام را آشکار می‌کند. لبوویتز، دقیقه‌­ی تولید نیروی کار را «دقیقه‌­ی ثانویه»­ی تولید در مقام کل می­‌نامد. این دقیقه از «فرآیند تولید سرمایه متمایز است» اما دورپیمایی سرمایه «ضرورتاً دورپیمایی دومی را در خود دارد، یعنی دورپیمایی کار مزدی»[17]. همان‌‌طور که مارکس به­‌درستی و با کمی پرو بال نتیجه­ می‌‌گیرد:

بنابراین فرآیند سرمایه‌دارانه‌­ی تولید، چنانچه به‌عنوان فرآیند کامل به‌­هم‌­مرتبط در نظر گرفته ­شود، فرآیند بازتولیدی نیز هست که فقط کالاها یا ارزش اضافی تولید نمی‌کند بلکه خود روابط سرمایه را نیز تولید و بازتولید می‌کند؛ که در یک سو سرمایه‌دار است و در سوی دیگر کارگر مزدبگیر.[18]

در این‌جا مراد مارکس از بازتولید اجتماعی، بازتولیدِ کلیت جامعه است که ما را به کالای منحصر به­‌فردِ ]جامعه‌ی سرمایه‌داری[ یعنی نیروی کار ارجاع می‌دهد که نیازمند حیات مجدد است و نهایتاً نیازمند جایگزین‌شدن بدون هر نوع وقفه یا منعی در برابر حرکت پیوسته‌­ی تولید و بازتولیدِ کل است.

در این‌جا خطر اساسی در فهم فرآیند تولید کالاها و بازتولید نیروی کار به‌عنوان فرآیندی واحد­ وجود دارد که همان ­اندازه استراتژیک است که نظری است. به‌عنوان مثال نه فقط نیازمند کنار گذاشتن چارچوب حوزه‌­های مجزای تولید و بازتولید هستیم بلکه – چرا که بازتولیدِ سرمایه‌داری به تولید آن بسته شده­است – نیازمند اصلاح درک متعارفی هستیم مبنی بر این‌که سرمایه به‌محض آنکه کارگر محل کار را ترک ­کند، کنترل او را به‌طور کامل کنار می‌­گذارد.

چنانچه در سطح نظری تصدیق کنیم که تولید کالاها و بازتولید اجتماعی نیروی کار به فرآیندهای جداگانه‌­ای تعلق دارند، دلیلی نمی‌­یابیم که چرا کارگر حتی پیش از تحقق دقیقه‌­‌ی تولید مطیع و فرمانبردار است. به گفته‌‌ی مارکس، چرا کارگر «ترسو و مردد، همچون کسی که پوست خود را برای دباغی به بازار می‌‌آورد» [19]پدیدار می‌شود؟ مارکس به‌دلیل نگاه واحدی که به این فرآیند دارد، می‌تواند نشان دهد که دقیقه‌­ی تولیدِ کالایی ساده ضرورتاً تنها نقطه‌ی به‌بردگی کشاندن کارگر نیست. بنابراین، مارکس می­گوید «در واقعیت»:

کارگر پیش از آن‌که خود را به سرمایه‌دار بفروشد، به سرمایه تعلق دارد. اسارت اقتصادی او به­‌میانجی تجدید متناوبِ عملی صورت می‌گیرد و در عین حال پنهان می‌­ماند که او خودش را به­‌واسطه‌ی آن می‌فروشد و تغییر کارفرمایان و نوساناتِ قیمت بازار کار او براساس آن صورت می‌‌گیرد.[20]

اما پیوند میان تولید و بازتولید و بسط مناسبات طبقاتی به ]سپهر[ دوم، (همان‌‌طور که در بخش آینده خواهیم دید) به این معناست که در جایی که طبقه‌ی کارگر می­‌کوشد تا به نیازهای خودش بپردازد اعمال اساسی­ او می‌‌تواند مبنایی برای مبارزه‌ی طبقاتی باشد.

بازتولید گسترده: راهنمایی برای مبارزه‌ی طبقاتی

چه چیزی کارگر را منقاد سرمایه کرده ­است؟

از آن‌جایی که ابزار تولید (برای تولید ارزش مصرفی) در نظام سرمایه‌داری در تصرف سرمایه‌داران است، کارگر از طریق فرآیند تولید سرمایه‌دارانه فقط به وسایل امرار معاش دسترسی دارد یعنی او با فروش نیروی کار خود به سرمایه‌دار در ازای مزد می‌تواند وسایل زندگی یا امرار معاش خود را خریداری و به آن دسترسی پیدا کند.

این مدل از مناسبات کار – سرمایه تا حد زیادی دالّ بر دو معناست: 1- کارگر ناچار است تا به این مناسبات وارد شود چرا که انسانی است که نیاز دارد زندگی خود را بازتولید کند اما به‌دلیل جدایی از ابزار تولید، به‌تنهایی نمی‌تواند از پس آن برآید و 2- او به‌دلیل نیازهای معیشتی وارد رابطه‌ی دستمزدی می‌شود؛ به­ عبارت دیگر نیازهای «زیستی» (معیشتی) پیوند کاملی با قلمرو «کار» (استثمار) دارند.

تاکنون کم‌وبیش در قلمروی مناقشه‌‌ناپذیر نظریه‌ی مارکسیستی بوده­ایم. با وجود این، توصیف دقیق روابط میان ارزش نیروی کار، نیازهای کارگر و چگونگی تأثیر آن‌ها بر ارزش اضافی، نه مناقشه‌ناپذیر است و نه به‌طور کافی در سرمایه تئوریزه شده ­است. باقی این بخش را به این امر اختصاص می­‌دهیم.

اجازه دهید مجدداً به دقیقه‌­ای در کتاب سرمایه نگاه بیندازیم که حتی مصرف فردی کارگر بخشی از دورپیمایی سرمایه است چرا که طبق گفته‌ی مارکس بازتولید کارگر «عاملی از تولید و بازتولید سرمایه است». فرض محوری­ مارکس در مورد نیروی کار این است که «ارزش نیروی کار با ارزش ضروریاتی که برای تولید، توسعه، نگهداری و تداوم بخشیدن به نیروی در حال کار مورد نیاز است، تعیین می‌شود».[21] اما نکته‌­ی دیگری در این صورت‌بندی وجود دارد. مارکس برای طرح استدلال منطقی (که در مقابل استدلال تاریخی قرار دارد) از استاندارد ضروریات به‌عنوان ثابت استفاده می‌کند: «در کشوری معین در بازه‌­ی زمانی مشخص، میانگین وسایل امرار معاشِ ضروری کارگر، داده‌‌­ای مشخص ­است.»[22]

در سرمایه ارزش نیروی کار بر مبنای استاندارد ضرورت (U) ثابت در نظر گرفته می‌شود و تغییرات قیمت نیروی کار به ابداع ماشین‌آلات و/یا کم و زیاد شدن عرضه و تقاضای کارگران در بازار کار نسبت داده می‌شود. همان‌‌طور که لبوویتز اشاره کرده ­است، مارکس با در نظر گرفتن این مفروضات روشی به‌‌عنوان واقعیت، خود را در نزدیک­ترین موضع به اقتصاددانان کلاسیک قرار می‌دهد: یعنی صحه­ گذاشتن بر این فرمول که عرضه، بازار کار را جابه‌‌­جا می‌کند و همانند تمام کالاهای دیگر ابداع ماشین‌آلات قیمت کار را متناسب با ارزش آن تنظیم و تعدیل می‌کند.

اما بنا به دلایلی مارکس می­پندارد نیروی کارِ کارگر برخلاف شکر یا پنبه، کالایی منحصربه‌‌فرد است. در مورد کار، فرآیند معکوسی می‌تواند و ممکن است رخ دهد: ارزش نیروی کار کارگر ممکن است براساس قیمت آن تنظیم شود تا به طرق دیگر. او ممکن است نیازهای خود را با آن‌چه به‌عنوان مزد دریافت می‌کند ( که ممکن است کم‌تر یا بیش‌تر باشد) تنظیم کند.

برطبق گفته‌‌ی لبوویتز، مارکس مفهوم عامی از دستمزدهای واقعی ثابت (وسایل امرار معاش، U) ندارد بلکه فقط آن را به‌عنوان «فرضِ مستحکم روش­شناختی»[23] پذیرفته­است. مارکس برخلاف اقتصاددانان سیاسی بورژوا همواره «این گرایش را رد می‌کند… که با نیازهای کارگر به‌عنوان اموری که طبیعت تعیین کرده و تغییرناپذیر است برخورد شود». طبق اندیشه­ی مارکس به­‌وضوح اشتباه فرض ­شده ­است که سطح امرار معاش «به‌عنوان کمیّتی تغییرناپذیر مفهوم‌‌­پردازی شود، کمیّتی که در نگاه ]اقتصاددانان بورژوا[ تماماً به­واسطه‌ی طبیعت و نه مرحله‌­ی پیشرفت تاریخی تعین­ یافته ­است، حال آن‌که خود کمیّتی در معرض نوسانات است».[24] برمبنای تأکید لبوویتز، هیچ اندیشه‌­ای بیش از «باور به مجموعه‌­ی ثابتی از ضروریات»[25] با مارکس بیگانه نیست.

اجازه دهید سناریویی را فرض کنیم که استاندارد ضرورت (U) طبق گفته‌‌ی مارکس، ثابت فرض شده­ باشد اما افزایشی در بهره­وری (q) رخ دهد. در چنین موردی، ارزش مجموعه‌­ای از کالاهای مبتنی بر مزد (سبد اصلی کالاهای ما، x) سقوط خواهد کرد، و به‌­موجب آن ارزش نیروی کار کاسته می‌شود. مارکس درباره‌ی این سناریو می­گوید «قیمت نیروی کار تغییر نخواهد کرد» اما «از ارزش‌ آن بالاتر می‌­رود». این امر بدین معناست که کارگران با کسب دستمزدهای پولی بیش‌تر، می‌توانند کالاهای بیش‌تری بخرند و خدمات بیش‌تری که نیازهای آن‌ها را تأمین می‌کند، دریافت کنند. اما طبق گفته‌ی لبوویتز، این امر هرگز اتفاق نخواهد افتاد. به‌جای آن، دستمزدهای پولی به هماهنگی با دستمزدهای واقعی میل می‌‌کنند و بنابراین سرمایه‌داران می‌توانند از ارزش کاهش‌­یافته‌­ی نیروی کار منتفع ­شوند. لبوویتز این مسیر را دنبال می‌کند تا نشان ­دهد که چرا سرمایه‌داران بیش از کارگران از این سناریو منتفع می‌شوند.

به‌اختصار، او نشان می‌دهد که استاندارد ضرورت (U) نامتغیر نیست بلکه درواقع «مبارزه‌ی طبقاتی آن را رقم می‌زند». بنابراین با افزایش بهره‌­وری (q) و «کاهش ارزش کالاهای مبتنی بر دستمزد که موجب کسادی بودجه‌‌ی کارگران می‌شود، سرمایه‌داران… تشجیع می‌شوند تا دستمزدهای پولی را بکاهند تا نفعی برای خودشان در شکل ارزش اضافی به­‌دست آورند».[26] اما به‌محض آن‌که استاندارد ضرورت را متغیری در نظر بگیریم که مبارزه‌ی طبقاتی می‌تواند آن را رقم بزند، آشکار خواهد شد که طبقه‌ی کارگر می‌تواند در این جبهه به‌خوبی بجنگند. در واقع این یکی از پیامدهای درک بسط­یافته­­ از اقتصاد است که اقتصاد را مجموعه‌­ای از روابط اجتماعی لحاظ می‌کند که با مبارزه برای قدرت طبقاتی تحرک می‌یابد.

مادامی که همچون لبوویتز مبارزه‌ی طبقاتی را جزئی از روابط تولید در نظر بگیریم، آشکار خواهد شد که دو «دقیقه‌­ی متفاوت از تولید» وجود دارد که متشکل­‌اند از:

دو هدف متفاوت، دو نظرگاه متفاوت در مورد ارزش نیروی کار وجود دارد: در حالی‌که ارزش نیروی کار برای سرمایه وسیله‌‌­ی تأمین هدف ارزش اضافی اوست، برای کارگر مزدبگیر وسیله‌‌­ی ارضای هدف اعتلای خودش است.[27]

خلاصه، بازتولید محل تضاد طبقاتی است. با وجود این، این تضاد با گرایش‌های تناقض­‌آمیز مشخصی منحرف می‌شود. مثلاً طبقه‌ی سرمایه‌دار به‌عنوان هماهنگ‌کننده‌­ی فرآیند تولید می­‌کوشد تا نیازها و مصرف طبقه‌ی کارگر را محدود کند. با وجود این، سرمایه برای تضمینِ تحقق ثابت ارزش اضافی باید نیازهای جدیدی را نیز در طبقه‌ی کارگر در مقام مصرف­‌کننده خلق کند و سپس نیازهای جدید را با کالاهای جدید ارضا کند. بنابراین رشد نیازهای کارگران در نظام سرمایه‌داری شرط ذاتی تولید سرمایه‌داری و بسط آن است.

پیچیدگی بیش‌‎تر مبارزه‌ی طبقاتی با توجه به ]فرآیند[ بازتولید این است که رشد نیازهای کارگران نه نامحدود و نه مطلق است. موقعیت طبقه‌ی کارگر در نظام سرمایه‌داری امری نسبی است؛ چرا که در ارتباط با طبقه‌ی سرمایه‌دار است. بنابراین هر تغییری در نیازها و سطح رضایت کارگران در نسبت با تغییرات مشابهی برای سرمایه‌داران است. مارکس مثالی به­یاد ماندنی می­زند از این­که چه‌گونه تصور فرد از اندازه‌­ی خانه ­(بزرگی یا کوچکی آن) وابسته به اندازه­ی خانه‌­های اطراف آن است.[28] بنابراین نسلی از طبقه‌ی کارگر ممکن است به‌‌‌طور مطلق (غیرنسبی) عایدی بیش‌تری از نسل قبل داشته باشد؛ با وجود این، رضایت آن‌ها هرگز مطلق نخواهد بود، چرا که آن نسل از سرمایه‌‌داران همواره بیش‌تر خواهند داشت. از آن‌‌جایی که رشد نیازهای کارگران، بخشی از فرآیند ارزش‌یابی سرمایه است و رضایت آنان نمی‌تواند در چارچوب این نظام محقق شود، مبارزه‌ی کارگران برای ارضای نیازهای خود همچنان جزء لازم و ذاتیِ این نظام است.

آیا مبارزه برای دستمزد­های بالاتر (برای ارضای نیازهای همواره رو به ازدیاد) در این بحث از ]کتاب[ سرمایه، افزوده شده و در نتیجه وصله‌ای اضافی به مارکسیسم است؟ لبوویتز نشان می‌دهد که این‌چنین نیست.

آن‌چه سرمایه برای ما فراهم کرده­، مسیر بازتولید سرمایه است. مارکس حرکت سرمایه را به شکل دورپیمایی نشان می‌دهد:

پول (M) در ازای کالاها (C) مبادله می‌شود: کالاهایی که ترکیبی از ابزار تولید (Mp) و نیروی کارند (Lp). این دو عامل ذیل تولید سرمایه‌داری(P) ترکیب می‌شوند تا کالاهای جدید و ارزش اضافی(C’) تولید کنند تا بعد از آن در ازای پول بیش‌تری مبادله شوند (M’). این دورپیمایی هم دائمی و هم در خود کامل است به­گونه­ای که از ورود هر عامل برون‌زا جلوگیری می‌کند.

اما دورپیمایی بازتولید کار مزدی چه‌گونه است؟

«یکتایی» نیروی کار بر این واقعیت استوار است که گرچه از طریق سرمایه تولید و بازتولید نمی‌شود اما برای دورپیمایی تولید خودِ سرمایه حیاتی است. مارکس در سرمایه دورپیمایی دوم را تئوریزه نکرده است صرفاً متذکر شده­ است که «نگهداری و بازتولید طبقه‌ی کارگر، شرط ضروری بازتولید سرمایه باقی می‌­ماند» و این‌که «سرمایه‌دار ممکن است آن را با اطمینان به انگیزه­ی کارگر برای حفظ و تکثیر خود بسپارد.»[29] لبوویتز در این‌جا مدعی می‌شود که باید دورپیمایی مفقود تولید و بازتولید را که همانا دورپیمایی نیروی کار است، به­رسمیت شناخت. شاید مارکس آن را به جلدهای دیگر سرمایه سپرده بود اما همچون «کتابی مفقود درباب کار مزدی» ناتمام باقی مانده ­است.

وقتی در ساحت نظر این دو دورپیمایی را که یکی دورپیمایی تولید و بازتولید سرمایه و دیگری دورپیمایی مشابهی برای نیروی کار است، یکی می‌کنیم کالاها کارکرد دوگانه­‌شان را آشکار می‌کنند.

کالاهایی که تحت تولید سرمایه‌داری تولید شده‌اند، هم ابزار تولید (خریداری شده از جانب سرمایه با پول) و هم اقلام مصرفی (خریداری شده از جانب کارگران با دستمزدهایشان) است. دورپیمایی دوم تولید باید متمایز از دورپیمایی سرمایه و در عین حال در ارتباط با آن فرض شود. این دورپیمایی این‌گونه است:

پول (M) نزد کارگران در ازای اقلام مصرفی (Ac) مبادله می‌شود که بعد از آن در فرآیند مشابه تولید (P) مصرف می‌شود. اما اکنون آن‌چه در این «فرآیند تولید» تولید می‌شود، کالایی منحصربه‌فرد یعنی نیروی کار کارگر (Lp) است. به‌محض آن­که تولید (یا بازتولید) شد، به سرمایه‌دار در ازای دستمزد (M) فروخته می‌شود.

از این پس، تولید نیروی کار خارج از دورپیمایی بلاواسطه‌ی سرمایه رخ می‌دهد اما همچنان برای آن حیاتی باقی می­ماند. درون دورپیمایی سرمایه، نیروی کار، ابزار تولیدی برای بازتولید سرمایه یا تحقق ارزش آن است. اما درون دورپیمایی کار مزدی، کارگر کالاهایی را به‌عنوان ارزش مصرف (غذا، پوشاک، سرپناه، آموزش) مصرف می‌کند تا خود را بازتولید کند. دورپیمایی دوم فرآیند بازتولیدِ خود کارگر یا فرآیند دگرگونی خود اوست.

دورپیمایی دوم تولید فعالیت هدفمندی را در بر می‌گیرد که تحت کنترل خود کارگران است. هدف این فرآیند ارزش‌یابی سرمایه نیست بلکه رشد خود کارگر است. نیازهای نهادینه‌­شده‌­ی کارگر­ در طی زمان که خود با رشد سرمایه‌داری تغییر و رشد می‌کنند، انگیزه­ای برای این دورپیمایی فرآیند کار فراهم می‌کنند. ابزار تولید در این‌جا ارزش­های مصرف متعددی هستند که طبقه‌ی کارگر برای بازپروری به­ آن‌ها نیاز دارد. آ‌‌ن‌ها بیش از ابزاری صرف برای بازتولید زیستی ساده هستند؛ آن‌ها «نیازهای اجتماعی»اند:

مشارکت در امور رضایت‌­بخش والاتر و حتی فرهنگی، تحرک در جهت منافع خود، اشتراک روزنامه، حضور در جلسات سخنرانی­، آموزش فرزندان، رشد ذائقه‌­ی او و غیره، سهم او از تمدن که او را از برده متمایز می‌کند، به‌لحاظ اقتصادی فقط با گسترش سپهرهای خوشی­ او مادامی که کار در شرایط مساعدی است، ممکن می‌‌شود.[30]

این مساله که آیا طبقه‌ی کارگر می‌‌تواند به‌چنین کالاهای اجتماعی دسترسی داشته ­باشد و مقدار آن، فقط به وجود چنین کالاها و خدماتی در جامعه وابسته نیست بلکه به کشمکش میان سرمایه و نیروی کار برسر ارزش اضافی (که سرمایه را بازتولید می‌‌کند) و بر سر سبد کالاها، وابسته است. کارگر ارزش مصرفی را مصرف می‌کند تا نیروی کار تازه‌­ای­ فراهم کند، اما همان‌طور لبوویتز به‌خوبی نشان داده ­است، بازتولید نیروی کارگر متضمن هدف ایده‌آلی برای کارگر نیز هست:

وجه دوم ]فعالیت[ کارگر که به‌عنوان فرآیند کار در نظر گرفته می‌شود، «فعالیت­ هدف‌­مندی» است که در این فرآیند حضور دارد. به ­عبارت دیگر هدفی از پیش تصور شده، به‌صورت ایده‌آل و پیش از خود فرآیند وجود دارد که… ]این هدف[ تصور کارگر از نفسِ تعین‌­یافته در جامعه است… این هدف از پیش تصورشده از تولید، هدفی است که مارکس به‌عنوان «نیاز خود کارگر به پیشرفت» توصیف می‌کند.[31]

با وجود این، موادی که برای تولید کارگر از منظر نیازها و اهداف او ضروری است – غذا، سرپناه، «زمان لازم برای آموزش و رشد فکری» یا «بازی آزاد نیروهای ذهنی و بدنی او» – نمی‌تواند درون فرآیند تولید سرمایه‌داری محقق شود، چرا که این فرآیند به‌طور کلی بر ارزش‌یابی سرمایه بنا شده ­است و نه توسعه‌­ی اجتماعی کار. بنابراین به­علت سرشت اصلی این فرآیند، کارگر پیشاپیش در آن‌چه همواره بدان نیاز دارد به‌طور ناقصی بازتولید می‌شود و بنابراین مبارزه برای درآمدهای بیش‌تر یعنی مبارزه‌ی طبقاتی، درون ساختار اصلی کار مزدی به‌عنوان یک شکل جا گرفته ­است. سرانجام به نتایج استراتژیکی از نظریه‌ی بازتولید اجتماعی یا این مسأله رسیدیم که چرا درک جامعی از سرمایه‌داری در مبارزه‌ی بالفعل ما در مقابل سرمایه ضروری است.

چارچوب بازتولید اجتماعی به‌عنوان استراتژی

مارکس می­گوید «مقدار واقعی» سود:

فقط از طریق مبارزه‌ی دائم میان سرمایه و کار تعیین می‌شود؛ مبارزه­ای که سرمایه‌دار همواره به کاهش دستمزدها تا حداقل ]نیازهای[ بدنی آنان و افزایش روز کاری تا حداکثر توان بدنی آنان، گرایش دارد؛ در حالی­که کارگر همواره در سوی مخالف قرار می‌‌گیرد.

این مبارزه «خود را به پرسش از قدرت نسبیِ دو سوی مبارزه حوالت می‌دهد».[32]

گرچه مارکس در این‌جا منطق درونی این سیستم را بیان می‌کند، از سرمایه‌داران فردی و محل‌­های کاریِ تحت فرمان آن‌ها سخن نمی‌­گوید بلکه از سرمایه در مقام کل سخن می‌­گوید. در واقع مارکس نشان می‌‌دهد که با وجود پدیداری این نظام به‌عنوان مجموعه‌­ای از «سرمایه‌­های متعدد» در برابر ما، «سرمایه در مقام امر کلی» بازیگر اصلی است؛ سرمایه­های متعدد در نهایت به­‌واسطه‌ی تعینات ذاتی «سرمایه در مقام امر کلی» شکل داده می‌‌شوند.

چنانچه این روش را که بازتولید اجتماعیِ نظریه‌ی کار می‌­نامیم، برای سؤال از مبارزه در محل کار استفاده کنیم، تعداد محدودی فرضِ معین داریم:

1. سرمایه‌­های فردی در رقابت با یکدیگر تلاش خواهند کرد تا ارزش اضافی بیش‌تری از کارگر تصاحب کنند.

2. کارگر از سوی دیگر فشار خواهد آورد تا زمان (کمیّت) و دستمزدها و منافعی (کیفیت زندگی) را که برای پیشرفت اجتماعی خود نیاز دارد، افزایش دهد. این امر اغلب شکل مبارزه برای هفته‌­ی کاری کوتاه­تر یا دستمزدهای بالاتر و شرایط کاری بهتر در محل کار به‌خود می‌‌گیرد.

شرایط ایده‌آل کارگر چیست؟ شرایطی که همه‌­ی مسیرها را در جهت مقابل به­ سوی خود سوق ­دهد و همزمان ارزش اضافی را نابود ­کند، شرایطی که فقط به‌­اندازه‌­ی ساعت‌­های لازم برای بازتولید معیشت خود کار کند و زمان باقیمانده­ از آن او باشد تا هر کاری که خوشایند اوست انجام دهد. این راه‌حل ناممکنی است چرا که از آن پس سرمایه دیگر سرمایه نخواهد بود. مبارزه برسر دستمزدها و مزایای بیش‌تر و غیره در محل کار در مقابل یک رئیس یا حتی در مجموعه‌­ای از محل‌­های کار و در مقابل رؤسای خاص، فقط بخشی از مبارزه‌ی اساسی سرمایه در مقام امر کلی در مقابل کار مزدی در مقام امر کلی است. کارگر حتی می‌تواند رئیس فردی را کنار گذارد اما نمی‌تواند چیزی خارج از این نظام در مقام کل را انتخاب کند (مادامی که این نظام بر مدار سابق برقرار باشد):

کارگر بر همان منوال که سرمایه‌دار را یعنی کسی که خود را به آن فروخته ­است، انتخاب می‌کند، ترک می‌کند و سرمایه‌دار نیز به‌محض آن‌که دیگر کاربرد یا استفاده‌­ی مورد نیازی که بتوان از او اخذ کرد، نداشته ­باشد، او را به‌همان منوال که زمانی مناسب تشخیص داده بود، اخراج می‌کند.

اما کارگر که تنها منبع درآمد او فروش نیروی کارش است، نمی‌تواند کل طبقه‌ی خریداران یعنی طبقه‌ی سرمایه‌دار را کنار گذارد مگر آن‌که به­ هستی خود پایان ببخشد. او به این یا آن سرمایه‌دار تعلق ندارد بلکه به طبقه‌ی سرمایه‌دار تعلق دارد؛ و برعهده‌ی خود اوست که رئیس خود، یعنی خریداری در طبقه‌ی سرمایه‌دار را بیابد.[33]

اغلب اتحادیه‌های کارگری، حتی مبارزترین آن‌ها معمولاً بر علیه رئیس فردی یا جمعی از رؤسا تجهیزشده‌اند که به بیان مارکس شکل «سرمایه‌­های متعدد» را می‌‌گیرند. اتحادیه‌های کارگری وظیفه‌­ی مقابله با «سرمایه در مقام امر کلی» را وامی‌­گذارند. دلیل بسیار خوبی برای این امر وجود دارد.

همان‌طور که لبوویتز نشان­ می‌‌دهد، قدرت سرمایه «به‌عنوان صاحبِ محصولات کار… هم مطلق و هم رازآمیز است». این امر توانایی سرمایه را برای خرید نیروی کار و تسلیم کارگران در فرآیند تولید تقویت می‌کند. اگر قرار است کارگر از مبارزه‌ی جزئی برای شرایط کار بهتر فراتر رود و همه‌ی نیروهای اجتماعی را به این سو هدایت کند که فقط ارزش­ مصرفی برای توسعه‌­ی فردی و اجتماعی تولید کنند، باید با قدرت زیربناییِ سرمایه در مقام کل مقابله کرد. اما قدرت سرمایه در این سپهر با قدرت آن در مبارزه­‌های محل کار تفاوت کیفی دارد.

در این سپهر فضای مقابله‌­ی مستقیمی میان سرمایه‌داران خاص و کارگران مزدبگیر خاص در قیاس با آن‌چه ناخواسته در بازار کار و محل کار ظاهر می‌شود، وجود ندارد…]به جای آن[ قدرت سرمایه به‌عنوان مالک محصولات کار به‌‌مثابه وابستگی کار مزدی به سرمایه در مقام کل پدیدار می‌شود.[34]

توجه کنید که ارزش اضافی به دو روش افزایش می‌‌یابد: از طریق افزایش مطلقِ روز کاری و از طریق کاهش دستمزدها یا کاستن از هزینه‌­ی زندگی که به‌­موجب آن زمان کار لازم کاهش می‌‌یابد. حال آن‌که طبق استدلال مارکس ارزش نسبی و ارزش مطلق مفاهیم به‌­هم مرتبط­‌اند و واضح است که با برخی از وجوه فرآیندِ ارزش‌یابی (به‌عنوان مثال تلاش‌های رئیس برای کاهش دستمزدها) در محل کار با سهولت بیش‌تری نسبت به سایر وجوه می‌توان مقابله کرد.

اجازه دهید به نمونه‌­ای تاریخی اشاره کنیم که چه‌گونه این نظام در مقام کل گاهی ارزش نسبی را از طریق کاهش هزینه‌‌های زندگی طبقه‌ی کارگر به‌طور کلی افزایش می‌‌دهد. در طول قرن هجدهم، به بخشی از طبقه کارگر در بریتانیا رژیم سیب‌­زمینی دادند که انتخاب غذایی ارزان­تری نسبت به گندم بود، به­گونه‌ای که هزینه‌‌های تغذیه‌­ی کارگران به‌اجبار کاهش یافت درنتیجه ارزش کار به‌طور کلی نیز تنزل یافت. ای پی تامپسون،[4] یکی از بهترین و بدون شک یکی از پرشورترین مورخان زندگی طبقه‌ی کارگر، این اقدام را «جنگ مستمر طبقاتی ]مبتنی بر[ رژیم غذایی» نامید که برای بیش از پنجاه سال در مقابل طبقه‌ی کارگر انگلیس به­راه افتاد. این جنگ طبقاتی چه شکل‌­های مشخصی­ به­ خود می‌گیرد؟ در حالی­که ارزان کردنِ کار، ارزش اضافی در نقطه‌ی تولید را می‌­افزاید و از این رو به سود رؤسا در محل کار است، ارزان‌­سازی کار فقط در محل کار و از جانب رؤسا صورت نمی‌‌گیرد. تامپسون شرح تأثیرگذاری ارائه می‌کند که چه‌گونه «ملاکان، کشاورزان، کشیشان، کارخانه‌­داران و خود دولت به­دنبال آنند که کارگران را از رژیم گندم به رژیم سیب‌­زمینی سوق دهند».[35] سپس طبقه‌ی حاکم به‌عنوان یک طبقه، زمین تحت کشت سیب‌­زمینی را نسبت به گندم به‌اجبار وسعت می‌بخشد و مورخی چون رادکلیف سالامان[5] به‌­درستی مدعی می‌شود که «استفاده از سیب‌­زمینی… در واقع، کارگران را قادر می‌‌سازد تا با کم‌ترین دستمزد ممکن زنده بمانند.»[36] به همین ترتیب، ساندرا هالپرین[6] نشان داده ­است که چه‌گونه در پایان قرن نوزدهم، سرمایه­گذاری بریتانیا در فراسوی دریاها و کنترل آن بر مستعمرات، با راه‌­آهن‌­ها، بندرگاه و کشتی­‌سازی برای غلات آمریکای شمالی و ]حوزه­‌ی[ بالتیک، «جریان بازگشت مواد خام و مواد خوراکی­ ارزان‌­تری را برقرار کرد که با کشاورزی محلی انگلستان رقابت نمی‌­کرد و دستمزدهای طبقه‌ی کارگر محلی را کاهش داد».[37]

اتحادیه‌های کارگری، حتی بهترین آن‌ها به‌دلیل سرشت‌شان در مقابل سرمایه­‌های خاص و مشخص مبارزه می‌‌کنند، اما مثال‌های بالا نیاز به مقابله با سرمایه در کلیت آن را نشان می‌دهد. لبوویتز به‌­درستی نتیجه می‌‌گیرد که «در غیاب چنین مخالفت فراگیری، اتحادیه‌های کارگری در مقابل مسائلِ بازار کار و محل کار می‌­جنگند اما نه در مقابل علل این مسائل».[38]

مارکس برای رفقای سوسیالیست خود در بین‌­الملل اول، به‌دقت درباره‌‌ی مبارزه‌­های اتحادیه‌های کارگری اخطار داده ­است. وی گفت اتحادیه‌های کارگری «بیش از حد خود را به مبارزه‌­های محلی و بلافصل با سرمایه وابسته کرده‌اند و هنوز قدرت­ خود را برای مقابله با بردگیِ خود نظام دستمزدی به‌طور کامل درک نکرده‌اند». دلیل کوته­‌بینی آنان چیست؟ این‌که «تا حد زیادی از جنبش‌های سیاسی و اجتماعی عام جدا شده بودند». توصیه‌­ی مارکس غلبه بر این کوته‌بینی و فراروی از مبارزه‌­های محض اقتصادی برسر دستمزد بود:

آن‌ها هم‌­اکنون باید بیاموزند تا به‌عنوان مراکز سازمان‌­دهنده‌­ی طبقه‌ی کارگر برای منفعت گسترده‌ی رهایی کامل خود آگاهانه دست به عمل بزنند. آن‌ها باید از هر جنبش اجتماعی و سیاسی که در این جهت قرار دارد، حمایت کنند. آن‌ها که خود را مدافعان و نمایندگان کل طبقه‌ی کارگر در نظر می‌‌گیرند و بر این اساس عمل می‌‌کنند، نمی‌‌توانند افرادی را که عضو اتحادیه‌شان نیستند را از قلم بیندازند. آن‌ها باید به‌دقت منافع بدترین مشاغلِ مزدبگیر همچون کارگران کشاورزی را که به‌دلیل شرایط استئنایی موجود ناتوان ]در متن فرانسوی: ناتوان از مقاومت سازمان‌­‌یافته[ رهاشده‌اند در نظر بگیرند. آن‌ها باید کل جهان را متقاعد کنند ]در متن آلمانی و فرانسوی: توده‌های وسیع کارگران را متقاعد کنند[ که تلاش‌های آنان کوته‌بینانه و خودخواهانه نیست بلکه برای رهایی میلیون‌ها انسان سرکوب‌‌شده، است.[39]

اگر خود مارکس را الگو قرار دهیم، روشن نیست که چرا فقط مبارزه‌ی اقتصادی برای دستمزدها و مزایا در محل کار را باید به‌عنوان مبارزه طبقاتی برگزید. هر جنبش اجتماعی و سیاسی را که به‌­دنبال کسب دستاوردی برای طبقه‌ی کارگر به‌طور کلی جهت‌گیری کرده ­باشد یا در مقابل قدرت سرمایه به‌طور کلی بایستد، باید به‌عنوان وجهی از مبارزه‌ی طبقاتی در نظر گرفت. قابل تأمل است که در جریان عظیم‌­ترین تراژدی­های تخریب قدرت طبقه‌ی کارگر و منحل کردن اجتماعات فعال کارگری در چهل سال اخیر، درعمل این بصیرت در مورد کلیت اجتماعی تولید ارزش و بازتولید نیروی کار از دست رفته­ است.

در هر لحظه‌­ی مشخصی از تاریخ، طبقه‌ی کارگر ممکن است بتواند یا نتواند برای دستمزدهای بیش‌تر در نقطه‌ی تولید بجنگد. اتحادیه‌های کارگری ممکن است وجود نداشته ­باشند یا ضعیف و فاسد باشند. با وجود این، از طریق تغییرات سبد کالاها (افزایش یا کاهش کیفیت و کمیّت کالاهای اجتماعی)، اعضای این طبقه به‌‌طور واقعی از چنین تغییراتی بر زیست‌شان آگاه‌اند؛ اما باوجود این‌که مبارزات‌شان ممکن است از نقطه‌ی تولید برآیند، اما در عین حال بازتاب نیازها و الزامات این طبقه نباشد. به­عبارت دیگر، زمانی که مبارزه برای دستمزد بیش‌تر ممکن نیست، انواع دیگر مبارزه حول دورپیمایی بازتولید اجتماعی امکان بروز دارد. پس آیا در دوره‌­ی نولیبرالیسم یعنی زمانی که اتحادیه‌های کارگری فعال در نقطه‌ی تولید (برای دستمزدها) در بخش­‌های بزرگی از جهان ضعیف یا ناموجودند، آیا تعجب‌­برانگیز نیست که با رشد جنبش‌های اجتماعی حول موضوعاتِ دایر بر شرایط زندگی، از مبارزه برای آب در کوچابامبا[7] و ایرلند تا مقابله با اخراج از زمین در هند و مسکن مناسب در انگلستان و جاهای دیگر، مواجه هستیم؟ این طرح احتمالاً به‌­بهترین شکل از جانب مخالفان ضد ریاضت‌­کشی در پرتغال خلاصه شده­است:Que se lixe a troika! Queremos as nossas vidas! (لعنت بر ترویکا![8] زندگی‌مان را می­خواهیم!)

طبقه‌ی کارگر: همبستگی و تفاوت

پس از این باید باردیگر به درک مفهومی­ خود از طبقه‌ی کارگر نگاهی بیندازیم. در این‌جا به‌طور انضمامی به این بحث نمی‌‌پردازم که­ چه کسانی طبقه‌ی کارگر جهانی را تشکیل می‌‌دهند؛ گرچه امر مهمی است. به‌جای آن، در ادامه­ی بحث پیشین درباره‌ی نیاز به تشکیل صورت‌‌بندی کامل‌­تری از «اقتصاد» و «تولید»، سه نکته را پیشنهاد خواهم کرد: نخست بیان نظری جدیدی از طبقه‌ی کارگر به‌عنوان سوژه‌­ی انقلابی، دوم درک وسیع­تری از طبقه‌ی کارگر نسبت به آنانی که به‌عنوان کارگران مزدی در لحظه‌ی مشخصی به‌­کار گرفته ­شده‌اند و سوم، توجه مجدد به مبارزه‌ی طبقاتی برای ارجاع به اموری ورای مبارزه برای دستمزدها و شرایط کاری.

فرض اصلی این توجه مجدد، فهم خاصی از ماتریالیسم تاریخی است. مارکس به ما یادآوری می‌کند که:

شکل اقتصادی خاصی که مطابق آن کار اضافی بی‌مزد نشأت گرفته از تولیدکنندگان مستقیم، روابط میان حاکم و محکوم را تعیین می‌کند، همان‌طور که این شکل مستقیماً از خود تولید نشأت می‌گیرد اما به‌نوبه‌ی خود به‌عنوان عامل تعیین‌­کننده بر آن اثر می­‌گذارد.[40]

در نظام سرمایه‌داری، کار مزدی شکل عامی است که از طریق آن حاکمان از تولیدکنندگان مستقیم سلب مالکیت می‌کنند. در شکل انتزاعی، سرمایه نسبت به نژاد، جنسیت یا توانایی‌­های تولیدکننده‌­ی مستقیم بی‌­تفاوت است مادامی که نیروی کارشان بتواند فرآیند انباشت را به حرکت وادارد. اما روابط تولید، همان‌طور که در بخش قبل دیدیم، در واقع نوعی الحاق روابط اجتماعی موجودِ شکل‌­گرفته در گذشته با نهادهای زمان حال و اشکال دولت است. به‌‌عنوان مثال، سرشت جنسیتیِ بازتولید نیروی کار محرک­‌های لازم برای استخراج ارزش اضافی را مشروط می‌‌کند. به‌همین ترتیب، نیازهای سرمایه شکل دگرجنس‌گرایانه‌­ی خانواده را استمرار می‌بخشد چراکه بازتولید نسلی نیروی کار را حفظ می‌کند.

پرسش از «تفاوت» موجود در طبقه‌ی کارگر از این وجه حائز اهمیت است. مارکس همان‌طور که پیش‌تر ذکر شد، در بحث خود از کارگر ایرلندی به گروه‌های متفاوت طبقه‌ی کارگر اشاره می‌کند، در حالی‌که کارگر انگلیسی با دسترسی به سبد بهتری از کالا – نیازهای او با این سطح بالاتر تطابق یافته ­است – تولید می‌شود، کارگر ایرلندی در سطح حیوانی وجود فقط با «حداقل حیوانی‌­ترین نیازها» زنده می‌­ماند. روشن است که مارکس باور نداشت ارزش نیروی کار کارگر ایرلندی ثابتی است که به­‌سبب قومیت کم‌تر از همتای انگلیسی‌اش است. بلکه این امر نتیجه‌ی مبارزه‌ی طبقاتی یا فقدان آن است و این کارگران انگلیسی بودند که باید اشتراک منافع طبقاتی خود را با ایرلندی‌­ها در مقابل سرمایه به‌طور کلی درمی‌‌یافتند.

لحاظ کردن مبارزه‌ی طبقاتی به‌عنوان مؤلفه‌­ی اساسیِ تعیین وسعت و کیفیت بازتولید اجتماعی کار، ما را قادر می‌‌سازد تا به‌خوبی اهمیت مفهوم مارکسیستی «تفاوت» موجود در طبقه را دریابیم. تصدیق این‌که در هر لحظه­‌ی تاریخیِ مشخص، طبقه‌ی کارگر ممکن است به‌صورت متفاوتی تولید شود (با دستمزدهای متغیر و دسترسی متفاوت به ابزار بازتولید اجتماعی) چیزی بیش از بیان ساده‌­ی حقیقتی تجربی است. این چارچوب با نشان دادن چگونگی مشارکت روابط اجتماعی انضمامی و تاریخ­ مبارزاتِ بازتولید نیروی کار، رشته‌­ای از همبستگی‌­های طبقاتی را نشان می‌‌دهد که برای افزایش «سهم از تمدن» برای تمام کارگران، چه در ] مبارزه در[ محل کار و چه در خارج از آن باید شکل بگیرد.

ریموند ویلیامز در بریتانیای اوایل دهه‌ی 1980، زمانی که تاچریسم طبقه‌ی کارگر را وحشیانه موردضرب قرار داده بود و طیفی از نظریه‌های لیبرالی به‌صورت نظری این طبقه را مورد هجمه قرار داده­ بود، به‌خوبی خطرات دوگانگی کاذب میان مبارزه‌ی طبقاتی و «جنبش‌های جدید اجتماعی» را درک کرده بود:

«تمام جنبش‌های اجتماعی مهم سی ساله‌­ی اخیر جدا از منافع و نهادهای طبقاتیِ سازمان‌­یافته آغاز شده‌اند. جنبش صلح، جنبش­ زیست‌محیطی، جنبش زنان، سازمان‌های حقوق بشر و کارزارها علیه فقر و بی­خانمانی… همگی دارای این خصیصه‌اند که از نیازها و تصوراتی سرچشمه می‌‌گیرند که سازمان‌های مبتنی بر منافع اقتصادی جا یا وقت برای توجه به آن‌ها ندارند یا به‌سادگی از آن‌ها غفلت کرده‌اند.»[41]

امروزه می‌‌توان به این فهرست مبارزات ضد وحشی‌­گری پلیس در ایالات متحده را اضافه کرد.

با وجود این‌که ممکن است این مبارزات بیرون از محل کار رخ داده ­باشند یا در ظاهر برای منافع فراطبقاتی انجام گرفته­ باشند، ویلیامز پوچی این نوع خصیصه‌­نمایی را نشان داده ­است:

«آن‌چه زین پس کاملاً بی‌­معناست کنار گذاشتن و کم‌­بها دادن به این جنبش‌هاست به­ این دلیل که به «مسائل طبقه متوسطی» ­می‌‌پردازند. این امر پیامد خود نظم اجتماعی است که این موضوعات را به این شیوه انعکاس می‌‌دهد و ارزش‌­گذاری می‌‌کند. همچنین بی‌­معناست که این موضوعات را به این دلیل که با منافع اصلی طبقه‌ی کارگر مرتبط نیستند، کنار گذاشت. آن‌ها از هر لحاظ به منافع اصلی این طبقه تعلق دارند. این کارگران‌‌اند که بیش از سایرین در معرض فرآیندهای صنعتی خطرناک و تخریب‌‌­های زیست‌محیطی‌­‌اند. زنان طبقه‌ی کارگرند که بیش از سایرین نیازمند حقوق جدید زنان‌­‌اند.»[42]

اگر به هر دلیل تاریخی، سازمان‌هایی که مدافع «مبارزه‌ی طبقاتی»­ پنداشته می‌‌شوند، همچون اتحادیه‌های کارگری، از شورشی بودن بازمانند، به این معنا نیست که «مبارزه‌ی طبقاتی» از میان رفته یا این مبارزه‌­ها «فراطبقاتی»­اند. در واقع همان‌طور که ویلیامز هوشیارانه متذکر می‌شود: «هیچ کدام از این موضوعات نیستند که در صورت پیگیری، ما را به نظام‌های اصلی شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری- صنعتی … یا به نظام طبقاتی آن نرسانند».[43]

فهم شیوه‌ی پیچیده و واحدِ تولید کالاها و بازتولید نیروی کار به ما کمک می‌‌کند تا دریابیم که سرمایه با درس‌‌­هایی که از دوره‌­‌های تاریخی گذشته گرفته و مبارزات خود در مقابل طبقه‌ی کارگر چه‌گونه تصاحب قطعی کل کار جامعه را به­ شیوه‌‌های مبتنی بر جنسیت و نژاد به‌صورت اجتماعی سازمان­‌دهی می‌کند. بنابراین فرآیند انباشت نمی‌‌تواند نسبت به طبقه‌بندی‌­های اجتماعی نژاد، گرایش‌های جنسی یا جنسیت بی‌اعتنا باشد بلکه به­‌دنبال آن است که این طبقه‌بندی‌­ها را شکل دهد و سامان‌دهی کند، که به‌نوبه‌ی خود بر شکل تعین‌­‌یافته‌‌­ی استخراج کار اضافی اثر می‌­گذارند. رابطه‌ی کار- مزد فضاهای زندگی روزمره‌­ی غیرمزدی را اشباع می‌کند.
«توسعه‌­ی نیروهای طبقه‌ی کارگر، خودِ سرمایه را معلق می‌کند»

همان‌طور که ]تاکنون[ مطرح کردم اگر بازتولید اجتماعی نیروی کار باید با تمرکزگرایی نظری سازگار باشد، این امر برای طرح دومم که بازاندیشی طبقه‌ی کارگر است، چه فایده‌­ای دارد؟

نظریه‌‌ی بازتولید اجتماعی، روابط اجتماعی و مسیرهایی را نشان می‌دهد که در بازتولید نیروی کار درگیرند و از این طریق دید ما را از چگونگی درک طبقه‌ی کارگر، وسعت می‌­بخشد.

این چارچوب فکری توضیح می‌دهد که چرا نباید با درک محدود از طبقه مانند درک ساده­‌ای که هم‌­اکنون در تقابل کار مزدی با سرمایه وجود دارد، به‌سادگی کنار بیاییم. چرا که درک ما را از قدرت طبقاتی و همچنین بازشناسی عوامل بالقوه­‌ی همبستگی طبقاتی محدود خواهد کرد.

«کارگر مزدبگیر» ممکن است تعریف درستی برای کسانی باشد که هم‌­اکنون برای دستمزد کار می‌کنند، اما چنین نگاهی مجدداً آنان را «عضو اتحادیه­‌ی کارگری» لحاظ می‌کند. طبقه‌ی کارگر برای مارکسیست‌­های انقلابی باید تمام افراد طبقه‌ی مولد باشند که در طول زندگی­ خود در کلیت بازتولید جامعه مشارکت داشته‌­اند، قطع‌‌­نظر از این‌که سرمایه در ازای کار آن‌ها پولی پرداخت ­کرده باشد یا نه. چنین دید جامعی از طبقه، کارگر موقت هتل لاتینکس[9] در لس­آنجلس، مادر کارگر با ساعات کار منعطف از هند که به‌دلیل هزینه‌‌های بالای مراقبت از کودکان ناچار است در خانه بماند، معلم تمام‌‌وقت امریکایی افریقایی‌تبار مدرسه از شیکاگو و کارگر سفیدپوست، مرد و بیکارِ اتحادیه‌­ی کارگران اتومبیل (UAW) سابق دیترویت را با یکدیگر متحد می‌‌کند. آن‌ها با یکدیگر متحد می‌‌شوند نه این‌که برمبنای نگاه بازاری همچنان موجود به طبقه‌ی کارگر با یکدیگر رقابت کنند. سازمان‌­دهی استراتژیک مبتنی بر چنین دیدی می‌تواند این ایده را مجدداً بسط دهد که آزار معلم مدرسه در شیکاگو در واقع آزار همه­ی کارگران دیگر است. به‌محض بازگرداندن درک کلیت اجتماعی به ]مفهوم[ طبقه، بلافاصله چارچوب‌‌­بندی سپهر مبارزه‌ی طبقاتی را آغاز می‌کنیم.

در چهار دهه‌ی گذشته­ی نولیبرالیسم، مبارزه‌ی طبقاتی از جانب طبقه‌ی حاکم جهانی به چه شکل بوده است؟ درک این امر بسیار مهم است که حمله‌­ی دوجانبه­‌ای از طرف سرمایه در برابر کار جهانی صورت گرفته­است تا تولید را در محل­‌های کار و فرآیندهای اجتماعیِ بازتولید نیروی کار در خانه‌ها، جماعت­ها و گوشه و کنار زندگی روزمره، بیازماید و مجدداً ساختاردهی کند.

در محل کار، این حمله اساساً به شکلِ شکستن پشتوانه‌ی قدرت اتحادیه‌ها­ بوده ­است. نظام نولیبرالی، همان‌طور که در جای دیگر مطرح کرده‌­ام،[44] بر روی دنباله‌‌‌­ای از شکست‌­های طبقه‌ی کارگر جهانی بنا شده ­است، آشکارترین مثال‌های آن عبارتند از [اتحادیه‌ی] مراقبان کنترل ترافیک هوایی در ایالات متحده (1981) و کارگران نساجی در هند (1982) و معدنچیان در انگلستان[10](85-1984).

اگر حمله‌­ی طبقه‌ی­ حاکم در محل کار یا حمله‌­ی آن به کار مولد، شکلِ ضد اتحادیه‌ای خشنی به­خود گرفته، قطعاً مساله به این‌جا ختم نشده ­است. هجوم به کار بازتولیدی در خارج از محل کار، به‌همان اندازه وحشیانه بوده ­است. در کشورهای خاصی ممکن­ است گفته شود که مسیر دوم حمله حتی غالب بوده است. در مورد ایالات متحده، محققان بسیاری از جمله دیوید مک‌نالی،[11] انور شیخ،[12] و کیم موودی[13]نشان داده‌­اند که چه‌گونه تنزل مطلق معیشت طبقه‌ی کارگر و استانداردهای کار، گسترش سرمایه‌داری را در دهه‌ی 1980 ایجاد کرده است. فضاهای کلیدی بازتولید اجتماعی با افزایش خصوصی‌­سازیِ خدمات اجتماعی و تقلیل برنامه‌های مهم دولت فدرال همچون حمایت از کودکان زیر سن قانونی، حمایت موقت از خانواده‌های نیازمند، بیمه‌های بیکاری و تأمین اجتماعی، مورد تهاجم قرار گرفته‌­اند. در جنوب جهانی این امر از جانب صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی شکل افزایش اجباری قیمت محصولات وارداتی را گرفته که در این کشورها شامل مقدار معتنابهی از دانه‌های خوراکی، سوخت و دارو بوده ­است.

این اقدام که جنگ طبقاتی آشکاری بود که به‌‌طور استراتژیک بر کل طبقه‌ی کارگر تحمیل می‌­شد و نه فقط بر اعضای مزدبگیر آن؛ دقیقاً به این دلیل بسیار مؤثر از کار درآمد که به ورای مرزهای محل کار بسط یافت. سرمایه از طریق خصوصی‌­‌سازی نظام­‌مندِ منابع سابقاً همگانی و تنزل کیفیت خدمات، به دنبال آن بود تا کار تجدید قوای روزانه را آسیب‌‌­پذیرتر و پرمخاطره‌‌­تر سازد در حالی‌که همزمان تمام مسئولیت و بار بازتولید را بر دوش خانواده‌های منفرد بگذارد. فرآیند تنزل کار بازتولید اجتماعی در زمینه‌­های اجتماعی زمانی­ به مؤثرترین شکل صورت گرفته ­است که سرمایه توانسته از کردار­ها و گفتارهای سلطه استفاده کند، آن‌ها را مجدداً بیافریند یا قدرت دوباره­‌‌ای به آن‌ها ببخشد. نولیبرالیسم از دمیدن در شیپور نژادپرستی در ضدیت با «ملکه­های در آرامش»[14] و شیوه‌‌های جدید ایجاد جذابیت جنسی در بدن که انتخاب‌­‌های جنسی را کاهش می‌دهد تا افزایش اسلام‌‌­هراسی، شیوه‌‌‌های خلاقانه‌‌­ای برای ضربه زدن به طبقه‌ی کارگر یافته ­است. این اقدامات اعتماد طبقاتی را تخریب کرده، فرهنگ­‌‌های همبستگی تحکیم‌‌‌یافته در گذشته را فرسوده و – از همه مهم‌‌‌تر در برخی جماعت‌­‌ها ـ در زدودن مفهوم کلیدی پیوستگی و حافظه‌‌­‌ی طبقاتی موفق بوده­ است.

فضاهای شورش: مقابله با سرمایه فراسوی بستر کارخانه

یکی از رهبران تسخیر اخیر کارخانه در هند به گزارشگر بهت‌‌زده‌‌ی تجاریِ می‌­گوید: «قدرت چانه‌‌‌­زنی کارگران بیش از همه در کارخانه است، اما وقتی تو به جانتر مانتر[15] (میدان اعتراض سنتی در پایتخت هند در دهلی) می­‌روی هیچ گوش شنوایی برای تو وجود ندارد.»[45]

تشخیص تجربی این کارگر شورشی بیش‌تر درک متعارف اقتصادی- سیاسی مارکسیسم انقلابی از روابط کار- سرمایه است. خوانش «غالب» از مارکس امکانِ درگیری سیاسی اصلی طبقه‌ی کارگر با سرمایه را عمدتاً در نقطه‌‌ی تولید می‌‌بیند، یعنی جایی­‌که کارگران برای اثرگذاری بر سود بیش‌ترین قدرت را دارند.

تا این‌جای مقاله، خوانشی خلاف عرف از جایگاه طبقه‌‌بندی «تولید» در چارچوب نظریه‌ی مذکور ارائه شد؛ هم­اکنون باید به جایگاه استراتژیک محل کار به‌عنوان فضای محوری سازمان‌دهی پرداخت. محققان اخیر جنوب جهانی، به‌‌عنوان نمونه «مناطق کولی‌­ها»[16] در هند یا «رژیم کار شبانه‌­روزی» در چین، به اهمیت شایان‌توجه این مناطق به‌‌عنوان فضاهایی پرداخته‌­اند که کارگران در آن‌ها صرفاً کار نمی‌‌کنند بلکه می‌­خوابند، بازی می‌‌کنند، به مدرسه می‌­روند و به‌­عبارت دیگر زندگی جسمانی و کاملی را ورای محل کار تجربه می‌‌کنند. چنین فضاهایی چه نقشی را در سازمان‌­دهی ]کار[ علیه سرمایه ایفا می‌کند؟ مهم‌تر این‌‌که آیا مبارزات در نقطه‌ی تولید دیگر مناسبت استراتژیکی ندارد؟

محدوده‌های مبارزه‌ی طبقاتی (یا آن‌چه به‌‌طور سنتی این‌گونه فهمیده می‌‌شود) در محل کار بسیار روشن است. کارگر سلطه‌ی سرمایه را به‌صورت تجربی برپایه‌­ی تجربه‌­ی روزمره‌­ی خود احساس می‌کند و قدرت مطلق آن را بر زندگی، زمان و فرصت‌­های خود و در واقع توان­ زیستن و ترسیم هر آینده­ای درک می‌کند. بنابراین مبارزات محل کار دو امتیاز جایگزین‌‌­ناپذیر دارند: نخست، اهداف و مقاصد روشنی دارند؛ دوم کارگران در نقاط دورپیمایی بازتولید خود سرمایه تمرکز یافته‌‌­اند و قدرت جمعی برای تعطیلی بخش‌­های مشخصی از عملیات را دارند. دقیقاً به همین دلیل است که مارکس اتحادیه‌های کارگری را «مراکز سازمان‌­دهی طبقه‌ی کارگر»[46] می‌‌خواند. همچنین از­ همین روست که حمله‌­ی نخست سرمایه همواره در مقابل بخش‌­های سازمان‌‌­یافته‌‌­ی این طبقه است: تا این قدرت را از بین ببرد.

اما اجازه دهید به تحت شمول نظریه قرار دادنِ مبارزات خارج از محل کار همچون مبارزات برای هوای پاک‌­تر، برای مدارس بهتر، برعلیه خصوصی‌­سازی آب، برعلیه تغییرات آب‌وهوایی یا سیاست­‌های ارائه‌‌­ی عادلانه‌­تر مسکن مجدداً بیندیشیم. پیشنهادم این است که این مباحث به آن دسته از نیازهای اجتماعی طبقه‌ی کارگر بپردازند که برای بازتولید اجتماعی او ضروری است. این نیازها دربردارنده‌­ی تلاش‌های طبقه‌ی کارگر برای مطالبه‌­ی «سهم خود از تمدن» است. در این معنا، آن‌ها نیز مبارزات طبقاتی‌­اند.

تخریب محله‌های طبقه‌ی کارگر در شمال جهانی توسط نولیبرالیسم، ساختمان‌های مخروبه، بنگاه‌های معاملات ملکی و خانه‌های خالی برجای گذاشته است. در جنوب جهانی محلات پرجمعیت و کثیف وسیعی به‌‌عنوان مکان پرورش خشونت و فقر ساخته­ شده‌اند.[47] بنابراین خواستِ این جماعت‌­ها برای توسعه‌­ی «سپهر شادی» خواست طبقاتی مهمی است. مارکس و انگلس در سال 1850، این ایده را بسط دادند که کارگران باید «هر جماعتی را به­ مرکز و هسته­‌ی تجمعات کارگران مبدل سازند تا در آن نگرش و منافع پرولتاریا مستقل از منافع بورژوازی مطرح شود».[48]

اکنون نوبت آن است که به سازمان‌ها و اقدام‌های اعتراضی مبتنی بر درک جامع از کلیت سرمایه‌داری بازگردیم. اگر پروژه‌­‌ی سوسیالیستی بر امحای کار مزدیِ پافشاری می‌کند، در این پروژه شکست خواهیم خورد مگر آن‌که دریابیم که ارتباط میان کار مزدی و سرمایه در تمام شیوه‌‌های غیر مزدی و همه نوع فضای اجتماعی و نه فقط در فضای کار حفظ می‌شود.

وقتی اتحادیه‌ی کارگران خودروسازی امریکا UAW به دنبال سازمان‌­دهی اتحادیه‌ای در کارخانه‌­ی فولکس واگن در جنوب آمریکا رفت، رهبران بوروکرات آن نوعی جدایی مذهبی میان کار اتحادیه‌ای خود در کارخانه و تجربه‌­ی زیسته­‌ی کارگران در جماعت برقرار کردند. رهبران اتحادیه قراردادی با رؤسا امضا کردند که هرگز با کارگران در خانه‌­هایشان گفت‌وگو نخواهند کرد. اما این جماعت‌­ها بودند که هرگز قدرت اتحادیه را تجربه نکرده ­بودند، هرگز نوای کار را ننواخته بودند یا هرگز به گردشی در تالارهای اتحادیه نرفته بودند. اتحادیه‌ها نقش اندکی در بافت اجتماعی زندگی آن‌‌ها ایفا کرده­ بودند. در چنین جماعتی که سرمایه آن را این‌چنین تخریب­ کرده و مکانیکی ساخته بود، جنبش اتحادیه‌ای فقط به­این شرط می‌‌توانست مجدداً برساخته شود که چنین درک آگاهانه‌­ای را در تمام جنبه‌­های زندگی آنان و نه فقط به‌­شیوه‌­ای بخشی در کار به جریان می­‌انداخت.

این تاکتیک را با تاکتیکی که معلمان شیکاگویی برای بازسازی اتحادیه‌­ی خود استفاده­ کردند مقایسه کنید. آن‌ها کاری را انجام دادند که UAW انجام نداد: آن‌ها مبارزات در محل کار را با نیازهای جماعت وسیع­تر پیوند دادند. آنان سال‌ها و هر زمان که مدرسه‌­‌ای را به خصوصی‌‌­کنندگان می­باختند، نشان اتحادیه‌ی خود را به یکی از محله‌‌های محزون می‌بردند و در مقابل بستن مدارس اعتراض می‌کردند. در ]بستر[ فقر عمیقاً نژادی‌‌­شده در شیکاگو، مبارزه‌ی اتحادیه‌ای متفاوتی برای حفظ حق آموزش کودکان طبقه‌ی کارگر شکل گرفت. بنابراین پیش از اعتصاب اتحادیه­‌‌ی واقعی، تاریخی از کار کردن و مبارزه در فضاهای ورای محل کار شکل گرفته ­بود که توضیح می‌­داد چرا طبقه‌ی کارگر وسیع‌­تر شیکاگو این اعتصاب را مبارزه‌ی خودشان برای آینده‌ی کودکان خود ­دیدند. و وقتی که معلمان اعتصاب‌­کننده در پیراهن­های قرمز، خیابان­های شهر را انباشتند، مردم طبقه‌ی کارگر با آن‌ها متحد شدند و از آن‌ها حمایت کردند.

ما می­خواهیم که شورشیان طبقه‌ی کارگر، خیابان­‌های شهر را پر کنند همان‌طور که در شیکاگو در طول اعتصابِ اتحادیه­‌ی معلمان شیکاگو این کار را انجام دادند. اولین گام تا آماده­ شدن نظریه و پراکسیس برای استفاده در چنین زمان‌­هایی، فهم ­اصلاح‌­شده­ از طبقه است؛ یعنی فهمی که از دهه‌ها تقلیل‌گرایی اقتصادی و اتحادیه‌گرایی کاری نجات یافته ­باشد. نقش­ سازنده‌­ای که نژاد، جنسیت یا قومیت­ در طبقه‌ی کارگر ایفا می‌کند، مادامی که مبارزه را با بینش قدرت طبقاتی گسترده‌­تر از چانه‌­زنی بر سر قراردادها احیا می‌‌کنیم، به شناخت مجدد نیاز دارد.

فقط چنین مبارزه­ای قدرت آن را دارد که منزلگاه پنهان سرمایه را ویران کند و کنترل ظرفیت خلاقانه و محسوس و ملموس کار را به جایی برگرداند که حقیقتاً بدان تعلق دارد یعنی به خودمان.

مشخصات منبع اصلی:

Tithi Bhattacharya, How Not to Skip Class: Social Reproduction of Labor and the Clobal Working Class, in Tithi Bhattacharya, Social Reproduction Theory Pluto Press (2017) (PP 68-93)

پی‌نوشت‌ها

[1] Ellen Meiksins Wood

[2] Lise Vogel

[3] Michael Lebowitz

[4] E.P.Thompson

[5] Radcliffe Salaman

[6] Sandra Halperin

[7] Cochabamba

[8] Troika

سه‌ کشور انگلیس، فرانسه و آلمان در اتحادیه‌ی اروپا

[9] Latinx

[10] United Kingdom

[11] David McNally

[12] Anwar Shaikh

[13] Kim Moody

[14] Welfare queens: به زنانی در ایالات متحده اشاره دارد که به‌دلایل مختلفی مورد حمایت دولت رفاه قرار گرفته­بودند.

[15] Jantar Mantar

[16] Coolie lines

[1] با تشکر از Charles Post، Colin Barker، Andrew Ryder و Bill Mullen برای خواندن پیش‌­نویس این مقاله و نظرات مبسوطی که مطرح کردند. خطاهای باقی­ مانده از اینجانب است.

[2] بسیاری از مفاهیم پایه‌­ای مارکس، برگرفته از این تز و ذاتی آن است. مسائل مرتبط با جدایی ظاهری میان اقتصاد و سیاست یا میان دولت و جامعه­‌ی مدنی متضمن پرسش از نمود است. برای توضیحات بیش‌تر نگاه کنید به:

Ellen Meiksin Wood, “The Separation of the ‘Economic’ and the ‘Political’ in Capitalism” in Democracy Against Capitalism: Renewing Historical Materialism (Cambridge: Cambridge University Press, 1995); Peter D. Thomas, The Gramscian Moment: Philosophy, Hegemony and Marxism (Leiden, Netherlands: Brill, 2009).

[3] Ellen Meiksin Wood, The Retreat from Class: A New ‘True Socialism’(London:Verso,1986),111.

[4] Karl Marx, Capital: A Critique of Political Economy, vol.1, translated by Ben Fowkes (New York: Penguin Books, 1976), 280.

[5] همان: 274.

[6] همان: 270.

[7] «نیروی کار همیشه کالا نیست (کالای قابل‌‌مبادله). کار همیشه نیروی کار نیست به‌عبارتی کار آزاد نیست. برده نیروی کار خود را به مالک برده نمی‌فروشد همچنان که ورزا کار خود را به کشاورز نمی‌فروشد. برده به­همراه نیروی کارش یک‌‌بار برای همیشه به صاحب خود فروخته می‌شود. او کالایی است که می‌‌توان از دست مالکی به مالک دیگر انتقال داد. خود او کالاست اما نیروی کار او کالا نیست. سرف فقط بخشی از نیروی کارش را می‌فروشد. او کسی نیست که از مالک زمین دستمزد بگیرد؛ بلکه مالک زمین از او خراج می‌‌گیرد. سرف به زمینی که آن را به ثمر می‌‌­رساند و ارباب خود وابسته ­است. از سوی دیگر کارگر آزاد خود حقیقی‌­اش را با قسمت قسمت شدن می‌فروشد. او هشت، ده، دوازده، پانزده ساعت از زندگی خود را به مزایده می‌­‌گذارد، هر روز مانند روز دیگر و به قیمت بالاتر به مالک مواد خام، ابزار و وسایل امرار معاش یعنی به سرمایه‌‌دار. کارگر نه به مالک و نه به زمین وابسته است بلکه هشت، ده، دوازده، پانزده ساعت از زندگی روزانه­‌ی او به هر کسی تعلق دارد که آن‌ها را بخرد. از :

“Wage- Labor and Capital” in Marx and Engels Collected Works, vol. 9 (New York: International Publishers, 1986), 203.

اما این تمام ماجرا نیست.Jairus Banaji به‌­شکل متقاعد‌­کننده‌­ای نشان داده ­است که «کار مزدی» که «نیروی کارِ کالایی است، در اشکال مختلف تولید اجتماعی پیش از دوره سرمایه‌داری شناخته شده­ بوده ­است». آن‌چه سرمایه‌داری را از تمام دیگر شیوه‌‌های تولید متمایز می‌کند این است که کار مزدی «در این تعین ساده­ در مقام نیروی کار کالایی، مبنای ضروری سرمایه‌داری به‌عنوان شکل کلی تولید اجتماعی است». (تأکید از من است) نقش خاصی که کار مزدی در سرمایه‌داری ایفا می‌‌کند این است که کار، خالق سرمایه، کار، تثبیت‌­کننده‌­ی سرمایه است». نگاه کنید به:

Banaji, Theory as History: Essay on Modes of production and Exploitation (Chicago: Haymarket Books, 2011), 54.

[8] Marx, Capital , vol.1, 272.

[9] همان:274.

[10] همان

[11] همان: 275

[12] برای جزئیات بیش‌تر نگاه کنید به:

Lise Vogel, Marxism and the Oppression of Women: Toward a Unitary Theory (Chicago:Haymarket Books, 2014 [1983]).

[13] Karl Marx, “Outlines of the Critique of Political Economy (Rough Draft of 1857- 58)”, in Marx and Engels Collected Works, Vol. 28 (New York: International Publishers, 1986), 215.

[14] ادبیات و مباحث غنی حول وضعیت کار خانگی به‌عنوان کار مولدِ ارزش وجود دارد. برای آشنایی با استدلال‌­های مدافعِ کار خانگی به‌‌عنوان تولیدکننده­‌‌ی ارزش اضافی به آثار نظریه‌پردازان- کنشگرانی چون Sema James، Mariaarosa Dalla Costa و Silvia Federici مراجعه کنید. به‌‌عنوان مثال:

Mariarosa Dalla Costa, “ Women and the Subversion of the Community”, Radical America 6, no. 1 (January- February 1972) , originally published in Italian as “Donne e sovversione sociale”, in Potere femminile e sovversione sociale (Padova: Marsilio, 1972); Selma James, “Wageless of the World”, in All Work and No Pay, edited by Wendy Edmonds and Suzie Fleming (Bristol, UK: Falling Wall Press, 1975).

برای بحث از موقعیتی که کار خانگی ارزش اضافی تولید نمی‌‌کند، همچون مواردی که تصریح کردم، نگاه کنید به:

Paul Smith,”Domestic Labor and Marx’s Theory of Value” in Feminism and Materialism: Women and Modes of Production, edited by Annette Kuhn and Annmarie Wolpe (Boston: Routledge and Kegan Paul, 1978).

گرچه با این استدلال موافق نیستم که کار خانگی، کار مولد بی‌مزد است، در این‌جا مهم است که تأکید کنم ما به فمینیست‌های دهه‌ی هفتادِ مدافعِ دستمزد کار خانگی، برای تئوریزه کردن مسائل کار خانگی در تلاش برای غلبه بر ابهامات نظریه مارکس، به‌لحاظ تحلیلی مدیونیم.

[15] Karl Marx, Grundrisse (London: Penguin Classics, 1993), 776ff.

[16] Marx, Capital, vol. 1, 711.

[17] Michael A. Lebowitz, Beyond Capital: Marx’s Political Economy of the Working Class,2nd ed. (Basingstoke, Uk: Palgrave Macmillian, 2003), 65. Emphasis in the original.

[18] Marx, Capital, vol. 1, 724.

[19] همان:280.

[20] همان: 724.

[21] Karl Marx, Value, Price, Profit: Speech by Karl Marx to the First International Working Men’s Association (New York: International Co.,1969), chapter 6.

[22] Marx, Capital, vol. 1, 275.

[23] Lebowitz,Beyond Capital, 31.

[24] Marx, Theories of Surplus Value, quoted in Lebowitz, Beyond Capital, 32.

[25] همان: 31.

[26] همان: 110.

[27] همان: 127.

[28] Marx, “Wage- Labor and Capital”, 216.

[29] Marx, Capital, vol. 1, 711.

[30] Marx, Grundrisse, 287.

[31] Lebowitz,Beyond Capital, 69.

[32] Karl Marx, Value, Price, Profits (Beijing: Foreign Language Press, 1975), 74.

[33] Marx, “Wage- Labor and Capital”, 203.

[34] Lebowitz,Beyond Capital, 96.

[35] E.P. Thompson, The Making of the English Working Class (Harmondsworth, UK: Penguin, 1963), 347.

[36] Redcliffe N. Salaman, quoted in Thompson, Making of the English Working Class, 348.

[37] Sandra Halperin, War and Social Change in Modern Europe: The Great Transformation Revisited (Cambridge: Cambridge University Press, 2004), 91- 92.

[38] Lebowitz,Beyond Capital, 96.

[39] Karl Marx, “Instructions for Delegates of the Provisional General Council. Different Questions,” in Minutes of the General Council of the First International, quoted in Lebowitz, Beyond Capital, 97.

[40] Karl Marx, Capital, vol. III (Moscow: Progress Publishers, 1971), 791.

[41] Raymond Williams, Toward 2000 (London: Chatto & Windus, 1983), 172.

[42] همان: 255.

[43] Raymond Williams, Towards 2000 (London: Chatto & Windus, 1983), 132- 33.

[44] Tithi Bhattarcharya, “Explaining Gender Violence in the Neoliberal Era”, International Socialist Review 91 (Winter 2013- 14): 25- 47.

[45] Arman Sethi, “ India’s Young Workforce Adopt New Forms of Protest,” Business Standard, May 5, 2014, http://www.business-standard .com/article/current-affairs/india-s-young-workforce-adopt-new-forms-of-protest-114050500049_1.html.

[46] Karl Marx, “Trades’ Unions: Their Past, Present and Future”, in Instructions for the Delegates of the Provisional General Council: The Different Questions (London: International Workingmen’s Association, 1886), https:// http://www.marxists.org/history/international/iwma/documents/1866/instructions.htm#o6

[47] برای آشنایی با جزئیات محلات پست شهری و خشونت جنسی در هند، نگاه کنید به:

Tithi Bhattachraya, “India’s Daughter: Neoliberalism’s Dreams and the Nightmares of Violence”, International Socialist Review 97 (Summer 2015): 53- 71.

[48] Karl Marx, “Address of the Central Authority to the League”, in Marx and Engels Collected Works, vol. 10 (New York: International Publishers, 1986), 282- 83

نادر مختاری از معترضان آبان ۱۳۹۸ در کرج در بازداشتگاه کهریزک درگذشت

نادر مختاری از معترضان آبان ۱۳۹۸ در کرج روز شنبه ۲۹ شهریور در بازداشتگاه کهریزک درگذشت.

به گزارش کلمه، نادر مختاری ۳۵ ساله و از معترضان آبان ۱۳۹۸ در شهر کرج بوده ‌است که پس از اعتراضات آبان به مدت یک ماه مفقود شده بود، خانواده او پس از یک ماه وی را در حالی که در کما بوده است در بیمارستان شهدای شهر ری شناسایی و پیدا می‌کنند.

این زندانی سیاسی به‌علت ضربات باتوم در اعتراضات و وخامت اوضاع جسمی چند ماه در کما بوده است. وی قبل از نوروز ۱۳۹۹ و پس از بهوش آمدن، برخلاف نظر پزشکان متخصص و خانواده توسط ماموران امنیتی به بازداشتگاه کهریزک (سروش ۱۱۱ کنونی) منتقل شده و در بهداری این زندان، با وضعیتی وخیم بستری و زندانی می‌شود.

بر اساس گزارش دریافتی کلمه، ماموران امنیتی باوجود وخامت حال این زندانی اصرار بر نگهداری وی در بازداشتگاه کهریزک (سروش ۱۱۱ کنونی) کرده‌اند که این امر منجر به وخیم‌تر شدن حال وی شده و در نهایت روز شنبه ۲۹ شهریور وی درگذشته است.

بر اساس این گزارش که تاکنون جسد وی به خانواده تحویل داده نشده‌ است و همچنین خانواده این زندانی سیاسی و معترض جان‌باخته بشدت تحت فشاره بود و تهدید شده‌اند.

2020-09-22 حیدر قربانی در خطر اعدام

حیدر قربانی در خطر اعدام

جمعیت كردهای مقیم فرانسه : جنایتی دیگرواعدامی نوین در شرف انجام است

اعدام در ایران انسان می بلعد، خون می آشامد. آینده جوانان را تخریب می كند، سرمایه های آتی را منهدم می سازد، انسانهای آزاده را به كام نیستی می كشاند . هنوز شیون و اشكهای مادر نوید افكاری در شیراز بر روی گونه هایش خشك نشده است، هنوز خشم مردم شیراز و باقی بخشهای ایران در دل و جان سبك نشده است، هنوز بار اندوه بر دوشها و دلها از رمق نیفتاده است كه با جنایتی زودرس روبرو شده ایم . این بار دستگاه سركوب و جنایت جمهوری اسلامی در كردستان كه هیچگاه از حركت باز نایستاده است میخواهدانسان دیگری رااز سرراه خود بردارد . دژخیمان رژیمقصد دارند خانواده ای دیگر را بی سرپرست نمایند، فرزندانی را بی پدر سازند تا ماشین سركوبرژیم جهل وجنایت و نادانی بدون وقفه درمسیرویرانگری و كشتارپیشروی كند.به گفته همسر حیدر قربانی، این شخص در كریدورمرگ قرارگرفته است و هرآن امكان اعدام وی وجود دارد . حیدر قربانی در سال ١٣٩٥ در شهر سنندج دستگیر شد و وزارت اطلاعات برایش پروه نده سازی كرد و مثل همیشه دست قاضی را اگر انسان مستقل و با اراده ای هم باشد می بندد و امر دفاع را از جانب وكیل مدافع با دشواری فراوان روبرو می سازد .
جمعیت كردهای مقیم فرانسه همه مراجع وجریاناتطرفدارحقوق بشر، دبیركل سازمان ملل متحد، شورای حقوق بشر و كمیسر عالی حقوق بشراین سازمان و همه مراجع بین المللی و كلیه انسانهای آزادیخواه را به اقدام عاجل برای جلوگیری از اعدام حیدرقربانی و آزادی زندانیان سیاسی در ایران فرامی خواند. همچنین از همه محافل حقوق بشر ایران درخواست می نماید كمپینی برای جلوگیری ازاعدام این شخص و پاسخگویی به درخواست یاری همسرش به راه اندازند.
جمعیت كردهای مقیم فرانسه
بیستم سپتامبر ٢٠٢٠
سی شهریور ١٣٩٩

2020-07-24 پاندومی کرونا در جهان, ایران و سوئد

پاندومی کرونا در جهان, ایران و سوئد

نظرتا شما در مورد پاندومی کرونا در جهان، ایران و سوئد چیست؟

استراتژی سوئد در مقابله با شیوع ویروس کرونا مبنی بر باز گذاشتن بخش اعظمی از جامعه از حمایت گسترده مردم این کشور برخوردار است. در این کشور از قرنطینه همانند سایر کشورهای اروپایی خبری نیست. تصاویری که از سوئد در شبکه های اجتماعی منتشر می‌شود مشتریان میخانه‌ها را در حالی نشان می‌دهد که بر روی صندلی‌ها در فضای باز نشسته‌ و صف‌های طولانی برای خرید بستنی دیده می‌شود.