site loader
2025-09-02 خط سوم/ محمدرضا نیکفر

خط سوم/ محمدرضا نیکفر

خط سوم/ محمدرضا نیکفر
محمدرضا نیکفر ـ در فضای سیاسی کنونی، سه موضع از هم قابل تفکیک هستند: موضع رژیم، موضع براندازان پیرو نتانیاهو و ترامپ، و یک موضع سوم که «خط سوم» یا «صدای سوم» خوانده می‌شود. توضیحی درباره‌ی این موضع.

https://radiohambastegi.com/wp-content/uploads/2025/09/خط-سوم-محمدرضا-نیکفر.pdf

خط سوم
محمدرضا نیکفر ـ در فضای سیاسی کنونی، سه موضع از هم قابل تفکیک هستند: موضع رژیم، موضع براندازان پیرو نتانیاهو و ترامپ، و یک موضع سوم که «خط سوم» یا «صدای سوم» خوانده می‌شود. توضیحی درباره‌ی این موضع.
محمدرضا نیکفر

از زمان جنگ دوازده روزه موضوع تفکیک صف‌ها و شفاف کردن موضع‌ها بیش از پیش مبرم شده است. این امر اتفاقی نیست. وارد مرحله‌ای شده‌ایم که در آن پای درگیری‌ها و تصمیم‌های سرنوشت‌ساز در میان است. وضعی که در پشت سر داریم، با همه‌ی ناعادی بودن آن، نسبت به آنچه پیش رو داریم، شاید عادی بنماید.
با شدت گرفتن درگیری میان رژیم با اسرائیل و آمریکا و متحدانشان، سه موضع با روشنی بیشتری از هم تفکیک‌پذیر اند: موضع رژیم، موضع براندازان پیرو صف اسرائیلی-آمریکایی، و یک موضع سوم که «خط سوم» یا «صدای سوم» خوانده می‌شود.
کار دو خط اول و دوم در معرفی خود ساده است: اولی پشت سر خامنه‌ای صف می‌بندد، دومی پشت سر نتانیاهو و ترامپ، و پرچمی و تمثالی هم به دست می‌گیرد به نشانه‌ی فرمان‌روای بعدی. دومی‌ها معمولاً به سومی‌ها می‌گویند که رهبرتان کیست. شاخص خط سوم اما نه چهره‌ای بدیل خامنه‌ای یا مثلا رضا پهلوی، بلکه درکی دیگر از رهبری است. توضیح این درک در فضایی آکنده از عوام‌فریبی و فشار برای تعیین تکلیف مشکل است. برخی بیانیه‌های اخیر تلاش کرده‌اند محتوای این جریان را توضیح دهند.
در توضیح جریان سوم، لازم است تأکید شود که این خط واکنش به دو خط دیگر نیست هر چند اکنون چه بسا از طریق مرزبندی در قالب‌هایی چون «نه جنگ، نه رژیم» یا «نه رژیم ولایی، نه رژیم سلطنتی» معرفی می‌شود. این نقصانی است که باید با رجوع به تاریخ از یک سو و از سوی دیگر توضیح راهکارهای اثباتی جریان جبران شود. ابتدا می‌پردازیم به پیشینه‌ی آن.
خط آزادی و استقلال
از آستانه‌ی انقلاب مشروطیت از دل بخشی از جریان‌های سیاسی خطی عبور می‌کند و تا امروز ادامه می‌یابد که با دو مشخصه‌ی پایدار معرفی‌شدنی است: تأکید بر آزادی ملت و استقلال کشور. این خط با وجود آنکه مرجع یا مرجع‌های فکری ثابت و یگانه‌ای نداشته −مرجع در قالب فردی خاص، نوشته‌ای خاص یا مکتبی خاص− و درون خودش درگیر جناح‌بندی بوده، اما همواره دو امر استقلال کشور و استقلال اراده‌ی مردم را همبسته دیده است، به بیانی دیگر سلطه‌ی سلطان و سلطه‌ی امپریالیسم را به هم مرتبط دانسته است.
تفاوت دیدگاه‌ها در درون این طیف سیاسی به درک‌های مختلف از آزادی به ویژه از نظر مضمون اجتماعی آن و برداشت‌های مختلف از وضع جهان و قطب‌بندی‌های درون آن برمی‌گشته است. در قرن بیستم، جهان‌بینی‌ها به صورتی بازرتر از امروز از نوع نگاه به قطب‌بندی‌ها در جهان تأثیر می‌گرفتند. در ایران نیز چنین بوده است؛ نوع نگاه به قطب‌بندی‌ها در جهان تأثیر می‌گذاشته بر روی تقسیم‌بندی چپ و راست، و بر جناح‌بندی‌های درون خود طیف چپ. در همین گذشته‌ی نزدیک درک از آزادی مبهم‌تر از امروز بود؛ به فرد و هویت‌های گروهی توجه چندانی نمی‌شد چون مبنا کلیتی گرفته می‌شد به نام ملت، توده، یا طبقه‌ی کارگر. گرایش عمده این بود که امکان‌پذیری عاملیت تاریخی آن را از راه تقابل با رژیم مستبد وابسته و از این طریق پس راندنِ امپریالیسم ببینند.
انقلاب ۱۳۵۷ دوبُنی بود، یک بُن آن را گروه‌های اجتماعی جدید تشکیل می‌دادند، بُن دیگر را گروه‌های اجتماعی سنتی یا برکنده از صورت‌بندی کهن، اما جذب‌نشده در صورت‌بندی جدید سرمایه‌داری. حیطه‌های معنایی و تصوری‌شان با هم فرق می‌کرد، دو درک مختلف از گذشته و حال داشتند و آرمان‌های مختلفی را پی می‌گرفتند. اما میانشان دیوار نبود؛ همپوشانی‌هایی داشتند که ممکن‌ساز شکل‌گیری هژمونی جریان خمینی شد. این همپوشانی‌ها به روشن نبودن این گونه مرزها برمی‌گشت:
• مرز میان انتقاد از سرمایه‌داری وابسته با دلبستگی به شیوه‌ی زیست در همبودهای کهن،
• مرز میان انتقاد از تجدد آمرانه با نفرت از نفس تجدد،
• مرز میان تقابل با امپریالیسم و تقابل با کلیت غرب‌،
• و بی‌توجهی به اینکه انتقاد از استبداد حاکم خودبه‌خود به معنای آزادی‌خواهی نیست.
اسلامیتی که چیره شد، سنت‌گرایی محض نبود؛ دگرگشت فکر سیاسی اسلامی در عصر ناسیونالیسم و نبرد برای تصرف دولت بود با هدف پیشبرد برنامه‌‌ی رشد و نظام امتیازوری مطلوب خود. این دگرگشت متأثر از ایدئولوژی و فرهنگ استقلال‌طلبی صورت گرفت، انگارگانی که افق فکر تحول‌طلب سیاسی در همه‌ی کشورهای استعمارزده را تعیین می‌کرد. به دلیل استفاده‌ی الاهیات سیاسی جدید اسلامی از مفهوم‌های همین فضای فکری، در خط استقلال −خطی که در چارچوب درک‌های رایج دوران، خواهان استقلال مردم در تصمیم‌گیری و استقلال کشور بود− نسبت به اسلام‌گرایی حساسیت چندانی برانگیخته نشد. در طیف چپ، معمولاً آن را نمی‌دیدند یا به آن بی‌اعتنا بودند.
تا زمان انقلاب ۱۳۵۷ دو خط سیاسی چشمگیر اینها بودند: خط استبداد و خط استقلال.
خط استبداد در دولت پهلوی تجسم داشت. استبداد پهلوی ادغام ایران در نظم قرن بیستمی امپریالیسم را پیش می‌برد. گسترش دستگاه نظامی و امنیتی و تجهیز آن، به پیروی از یک فرماندهی جهانی، گسترش سرمایه‌داری و تجدد آمرانه از ارکان سیاست ادغام و گماشتگی در نظم امپریالیستی بودند.
نسخه‌ی مدرنیزاسیونی که ایالات متحده پس از جنگ جهانی دوم برای رژیم پهلوی و دیگر رژیم‌های وابسته پیچید، از میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۶۰ در خود ایالات متحده با شک مواجه شد. اندیشمندانی چون ساموئل هانتینگتون[۱] بر روی شکاف‌های اجتماعی و سیاسی‌ای که این نسخه‌ی مدرنیزاسیون ایجاد می‌کند دست گذاشتند، از جمله بر این موضوع که گروه‌های اجتماعی جدیدی که پدید می‌آیند، مشارکت می‌خواهند و با نظم اقتدارگرا درخواهند افتاد؛ و چنین هم شد: بحران در ایران رخ نمود، آن هم در زمانی که تازه در واشنگتن داشتند به مشکلات برنامه‌ی دیکته شده فکر می‌کردند و در صدد اصلاح آن بودند، چیزی که در «جیمی‌کراسی» (گشایش سیاسی متأثر از سیاست پرزیدنت جیمی کارتر) جلوه‌گر شد.
درگیری اصلی گروه‌های اجتماعی جدید نه با سنت و سنت‌گرایان، بلکه با استبداد سلطنتی بود. تمرکز انتقاد سیاسی از وضعیت، در کل طیف منتقدان، بر روی دولت بود، رویکردی که تناسب داشت با دید دولت‌محور عصر. پیوسته به دید دولت‌محور، غفلت از جریان‌های موجود در جامعه بود. خط ضد استبدادی و ضد امپریالیستی به جد فکر می‌کرد که با سرنگون شدن شاه، راه استقلال گشوده خواهد شد: استقلال مردم در تعیین سرنوشت خویش و استقلال کشور از امپریالیسم. انقلاب و پیامدهای آن نشان داد که جهان و جامعه پیچیده‌تر از آنی بودند که در فکر انقلابی دوران می‌گنجید.
تجربه‌ی انقلاب و حکومت برآمده از آن و تحول‌های جهانی از دهه‌ی آخر قرن بیستم، به تدریج کسانی را که همچنان دلبسته به ارزش‌های آزادی و عدالت و استقلال بودند، با چهار حقیقت آشنا کرد:
• استبداد شکل‌های مختلفی دارد و به آن شکل‌هایی که در جنبش‌‌های رهایی‌بخش ملی در دوره‌ی پس از جنگ جهانی دوم دیده می‌شود منحصر نمی‌شود. به طور مشخص: استبداد بدون وابستگی مستقیم هم میسر است.
• می‌توان به لحاظ سیاسی ناوابسته بود، در همان حال طبق مقتضیات جایگاه خود در نظم جهانی سرمایه‌داری عمل کرد و به این نظم وابستگی داشت. تعیین‌کننده این است که در نظام ارزشی و امتیازوری حاکم بر کشور، پول و بر پایه‌ی آن “دلار” چه جایگاهی داشته باشد.
• بدون آزادی، عدالت به دست نمی‌آید. دموکراسی تنها یک فرم حکومتی نیست که زیر چنین عنوانی و با گفتن اینکه اصل محتواست، بتوان آن را فرعی تلقی کرد و در رده‌ی ‌دوم اهمیت گذاشت.
• استقلال اراده‌ی مردم، بدون آزادی تشکل و بیان و بدون استوار شدن جامعه‌ی مدنی متحقق نمی‌شود.
رواج دید جامعه‌گرا، اندیشه‌ی انتقادی بر انقلاب ۱۳۵۷ و انقلابی‌گری قرن بیستم، تأمل بر دگرگونی وضعیت در جهان و صف‌بندی‌های تازه در آن، تقویت گرایش به همبسته دیدن مبارزه برای آزادی و مبارزه برای عدالت، درک عمیق‌تر از تبعیض به ویژه تبعیض علیه زنان، اقوام و اقلیت‌های دینی، نقد خشونت و توجه به تهدید تخریب محیط زیست به عنوان مسئله‌ای که تلاش برای حل آن را نمی‌توان به دوره‌ی پس از تشکیل نظام سیاسی مطلوب موکول کرد، همه گشاینده‌ی مسیر از سمت فکر سنتی انقلابی به سمت بررسی وضعیت برای دیدن راه‌های تحول ممکن بوده‌اند.
در حیطه‌‌ی کنش و فکر متمرکز سیاسی، خط سوم حاصل شده است از یک سو: از تأمل بر ممکن بودن یا بعید بودن یک انقلاب دوباره، و از سوی دیگر: از تأمل بر اصلاح‌ناپذیری نظام حاکم، تأملی بر مبنای تجربه‌ی اصلاح‌طلبی. گاهی بخشی از این طیف یا کل آن را گذارطلب یا تحول‌طلب می‌نامند.
هم‌بسته با این تأملات تجربه‌ی سازمان‌ها و کنشگران انقلابی در این باب بوده که رابطه‌ی تصوری از پیشاهنگ و توده بی‌مبنا شده است؛ مردم فکر انتقادی خود را پرورانده‌اند، در انتخاب‌هایشان محتاط‌ شده‌اند، حاضر به هر آزمایشی نیستند، عواقب هر کاری را می‌سنجند، و آنجایی هم که می‌گویند هر پلیدی به قدرت برسد از اینها بهتر است، درست با این سخنشان از مدعی فاصله می‌گیرند. از دو گزاره‌ی “مبادا که وضع بدتر شود” و “اگر چنین یا چنان کنیم، وضع بهتر می‌شود” اولی هنوز بیشتر بر ذهن‌ها غلبه دارد. این نه محافظه‌کاری در معنای چسبیدن به وضع موجود و دلخوش کردن به آن، بلکه بدبینی‌ای است بر پایه‌ی تجربه‌ی زندگی.
آگهی
تدقیق مرزبندی‌ها
آنچه در بالا آمد، بازنگری‌ای بود بسیار فشرده در تاریخ فکر سیاسی در ایران عصر جدید، برای آنکه گذشته‌ی آنچه اینک خط سوم یا صدای سوم خوانده می‌شود، روشن باشد. بر این نکته دست گذاشته شد که تبار آن به جریانی برمی‌گردد که در چارچوب درک‌های رایج دوران خواهان استقلال مردم در تصمیم‌گیری و استقلال کشور بود. اینک می‌توان محدودیت‌های دید در گذشته را بررسی کرد، وضعیت کنونی را سنجید و درکی از خط سوم پیش گذاشت که هم مبتنی بر آگاهی تاریخی باشد و هم شناخت زمانه.
در این دوران کمتر کسی به صورت مستقیم و صریح با دو خواست آزادی و استقلال مخالفت می‌کند. به گفتار راستگرایان هم، چه دین‌گرا چه دنیاگرا، مفهوم‌هایی راه یافته‌اند که همین چند دهه‌ی پیش با آنها بیگانه بودند. اما نباید کاربست این مفهوم‌ها را در گفتار آنان جدی گرفت. دوره‌، دوره‌‌ی سرگشتگی معنایی، سخنان بی‌معنا و یاوه‌گویی است. دیوار حاشا بلند است، بلندتر از هر هنگام دیگری.
اختلاف اساسی میان آنچه خط یا صدای سوم خوانده می‌شود با جریان راست افراطی دراپوزیسیون بر سر موضوعی است که ظاهراً فاشیست‌مَآبان را در موضع رادیکالی قرار می‌دهد: اصلْ قرار دادن براندازی. در سمت دیگر اختلاف مشابهی وجود دارد با خود رژیم و پیروانش، از جمله با بخشی از اصلاح‌طلبان که اصلاح‌طلبی‌شان نه به منش و شیوه‌ی کنش سیاسی، بلکه به پایبندی‌شان به حفظ نظام ولایی برمی‌گردد.
از تشابه در منطق تقریر اختلاف با این دو جریان می‌توان سخن گفت اگر مبنا را بر این بگذاریم که
• ارزش‌های پایه‌ای آزادی و برابری و محتوای برنامه‌ی سیاسی تعیین‌کننده‌اند،
• اصل این است که شیوه‌ی عمل سیاسی با برنامه و هدف بخواند یا نه،
• اصل این است که چه بر سر جامعه و مردم می‌آید.
اصل نخست روشن می‌کند که عزیمتگاه ما تنها نوع نگرش به قدرت حاکم نیست، بلکه ارزش‌‌های پایه‌ای و برنامه‌ی سیاسی‌‌مان است. اصل دوم اصل همخوانی هدف و وسیله است. این اصل مشخص می‌کند که آیا به ارزش‌های ادعایی‌ای چون آزادی و عدالت و دموکراسی و حق مردم در تعیین سرنوشت خویش پایبند هستیم و شیوه‌های عملی را پیش می‌گیریم که به صورت مشخص با این ارزش‌ها سازگار باشند، یا تنها تابع حسابگری قدرت هستیم. اما اصل سوم که بسی مهم است و مانع خُشک‌سریِ برنامه‌ای می‌شود می‌گوید که در نهایت برای ما چه چیزی مهم است: قدرت، پیشبرد برنامه و راه‌کارمان، ‌یا حال و روز مردم؛ به طور مشخص: آیا حاضریم به خاطر آنچه ما مطلوبش می‌دانیم مردم رنج بکشند و آسیب ببینند؟ حاضریم به خاطر دست‌یابی به هدف، ریسکی را بپذیریم که به بهای آسیب زدن به جامعه و مردم تمام شود؟
خط نظام و پیروانش را خط ۱ و خط راست افراطی برانداز را خط ۲ می‌خوانیم. تفاوت‌های آنها با هم و با خط ۳ را بر پایه‌ی توضیحی که در بالا آمد، در جدول زیر نمایش می‌دهیم:

جریان سیاسی اصل چیست؟ خط مشی شیوه‌ی برخورد به مردم و جامعه
۱ حفظ نظام تابع اصل حفظ نظام پذیرش هر رفتاری که برای حفظ نظام ضروری باشد
۲ براندازی هر چه به براندازی کمک کند پذیرش هر وضعیتی برای مردم، اگر گمان برند که به براندازی کمک می‌کند
۳ ارزش‌های پایه‌ای و برنامه همخوانی با ارزش‌ها و برنامه نپذیرفتن رنج مردم، تن ندادن به ریسک آسیب به مردم

مسئله‌ها و تفاوت‌ها
جامعه درگیر مسئله‌های مشخصی است که در برخورد با آنها تفاوت‌ در دیدگاه‌ها به روشنی جلوه‌گر می‌شوند. بسی مهم است که تفاوت در برخورد با هر مسئله‌ای را به سه محوری که در بالا مشخص شدند، برگرداندیم.
شاخص وضعیت بیشتر مردم، این گرفتاری دوگانه است: گرفتاری در زندگی شاق روزمره که برای بخش تنگدست به معنای فلاکت است، و گرفتاری در چنگ یک رژیم مستبد و فاسد. یک وجه مشترک همه‌ی کسانی که به خط یا صدای سوم تعلق دارند، چه چنین عنوان‌هایی را به کار برند یا نه، این است که با سیاست‌هایی که به تشدید فقر و فلاکت راه می‌برند مخالف‌اند، و این تنها به مردم‌دوستی آنان برنمی‌گردد. آنان از این باور پیروی نمی‌کنند و با آن مقابله می‌کنند که هر چه بر فقر و فلاکت افزوده شود، مردم آمادگی بیشتری برای خیزش علیه نظام می‌یابند. از این رو خط سومی‌ها بر خلاف جناح راست افراطی‌ اپوزیسیون که پرچم براندازی را در دست گرفته، با سیاست تشویق قدرت‌های غربی به افزودن بر فشار تحریمی بر ایران مخالف‌اند. فشار تحریم‌ها مستقیماً به مردم منتقل می‌شود و فقر و فلاکت موجود را تشدید می‌کند. از تشدید فقر شور و امید و غریو آزادی برنمی‌خیزد؛ بر عکس: فلاکت همدست استبداد می‌شود‌، ذهن را فلج می‌کند، آنچنان که رؤیاهای ساده هم در آن زایل می‌شوند تا چه برسد به رؤیای یک زندگی بهتر در یک زادبوم بسامان.
فشار تحریم‌ها و خطر جنگ، فقر و فلاکت، بحران تأمین نیازهای اساسی، تبعیض و سرکوب، بحران زیست‌محیطی: اینها مسئله‌های عمده در وضعیت کنونی ایران هستند. از میان آنها دو خطرِ به هم پیوسته‌ی جنگ و تشدید تحریم‌ها در درجه‌ی نخست اهمیت قرار دارند. جدول بالا با نظر به این موضوع به صورت زیر درمی‌آید:

جریان سیاسی در برخورد با موضوع جنگ و تشدید تحریم‌ها، اصل چیست؟ خط مشی شیوه‌ی برخورد به مردم و جامعه
۱ حفظ برنامه غنی‌سازی و تداوم سیاست خارجی ولایی تابع اصل حفظ نظام پذیرش هر رفتاری که برای حفظ نظام ضروری باشد
۲ تشویق اسرائیل و قدرت‌های غربی به فشار حداکثری و حمله هر چه به براندازی کمک کند پذیرش هر وضعیتی برای مردم، اگر گمان برند که به براندازی کمک می‌کند
۳ مخالفت با هر سیاستی که به بروز جنگ و تشدید تحریم‌ها بینجامد مخالفت با هر سیاستی که به بروز جنگ و تشدید تحریم‌ها و کلاً به رنج بیشتر مردم بینجامد نپذیرفتن رنج مردم، تن ندادن به ریسک آسیب رسیدن به مردم

در وضعیت بحرانی خطر جنگ و رنج و فلاکت بیشتر، اولویت برای خط سوم، صیانت جامعه است. اگر جنگ درگیرد −که این بار آنچنان که هر دو طرف می‌گویند حادتر از دور پیشین خواهد بود− جامعه ممکن است چنان آسیبی بیند که نتواند دوباره برخیزد. مجروح و درهم‌شکسته تابع تقدیر می‌شود. چنان نخواهد بود که در کنار رژیم بایستد، و چنان نخواهد بود که قیام کند برای آنکه از صغیر بودن زیر سلطه‌ی ولایت به رعیت شاه تبدیل شود.
هر چه جامعه درهم‌شکسته‌تر شود، احتمال انتقال قدرت به نظامیان بیشتر می‌شود. طبقه‌ی حاکم موجود شأن خود را رها نکرده و جایگاهش را واگذار نخواهد کرد به دیگرانی که خود را طبقه‌ی حاکم بدیل می‌پندارند و تصور می‌کنند با کمک آمریکا و اسرائیل سلطه خواهند یافت. فرادستان کنونی فرد یا جمعی را در جلوی صحنه‌ی قدرت خواهند نشاند که به مردم با مشت آهنین برخورد کند و با قدرت‌های معارض در غرب و منطقه با نرمش و ملایمت مواجه شود. برای این قدرت‌های معارض هدف نه استقرار دموکراسی در ایران، بلکه ایرانی مفلوک و سرافکنده و سربزیر است. پهلوی و رجوی برای آنها مهره‌هایی هستند برای بازی قدرت، اِعمال فشار، پیشبرد جنگ روانی و بهره‌گیری برای استخدام مزدور. خط دوم، مکمل و جاده صاف‌کن هسته‌ی اقتدارگرای نظامی خط یکم است.
کار جریان جامعه‌محور از این رو در رویارویی با دو جریان ضد جامعه و مردم، رژیم و اپوزیسیون فاشیست‌مَآب مشکل است که می‌خواهد در فضایی ضد قدرت عمل کند که با غلبه‌ی سیاست قدرت مشخص می‌شود. این طرفْ ارتش و سپاه و بسیج و وزارت اطلاعات خود را دارد، آن طرف به توان نظامی آمریکا و اسرائیل و مهارت موساد توکل می‌کند. اپوزیسیون راست‌گرا مدام از خط سومی‌ها می‌پرسد، شما چه دارید؛ و خط سومی‌ها ظاهراً چیزی برای عرضه ندارند جز عده‌ای زندانی سیاسی، عده‌ای چهره‌‌ی پراکنده، یک جامعه‌ی مدنی ضعیف زیر سرکوب مداوم و شبکه‌‌ای پراکنده از کنشگران در خارج از کشور. در این وضعیت اشاره به قدرت تاریخی توده‌ی محروم و برجسته کردن محتوای برنامه برای دستیبابی به آزادی و عدالت و صلح، مشکلی را حل نمی‌کند. برنامه‌ای با بهترین نیات خیر خودبه‌خود راه تحقق‌اش را نخواهد گشود.
خطی که در اینجا از آن به عنوان خط سوم نام می‌بریم و طرحی فشرده از پیشینه‌اش ترسیم کردیم، در گذشته تصوری رمانتیک از مردم داشته است. هر چه پیشتر می‌آییم، نگرش آن واقع‌بینانه‌تر می‌شود، اما این واقع‌بینی هنوز تقریر روشنی نیافته است. بینش جامعه‌محور متفاوت است با بینشی که سازمان پیشرو و تصور آن از تاریخ و جبر آن را به جای مردم می‌نشاند. در بینشی که تحولی جامعه‌محور یافته باشد، مردم دیگر نه به عنوان مفهومی اسطوره‌ای −توده‌ای یکپارچه که آگاهی‌اش از وجودش پیروی می‌کند و بنابر جبری تاریخی با رهبری طبقه و سازمان پیشرو برمی‌خیزد، با جانفشانی دوره‌ی تبعیض و استثمار را پشت سر می‌گذارد و در سعادت را به روی خود می‌گشاید− بلکه مجموعه‌ای مشخص است، انبوهه‌ای درگیر مسئله‌ی بقا، نه چندان منسجم، نه دست‌یافته یا دست‌یابنده به آگاهی‌ای ایده‌آل، و نه آماده برای فدا کردن امروز به خاطر سعادت موعود فردا.
پس مشکل بر این قرار است: در فضایی که زیر فشار خردکننده‌ی سیاست قدرت از دو سوست، چگونه می‌توان با قدرت عمل کرد، در حالی که حزب و ستاد رهبری قدرتمندی موجود نیست و قدرت مردم هنوز فعلیت ندارد؟
برپایه‌ی نمونه‌های تجربی، به ویژه نمونه‌های متأخر، می‌توان گفت به نظر می‌رسد شکل‌گیری قدرت مردم، سازوکاری این گونه داشته باشد:
• نیروهای معترض و خواهان دگرگونی به هم نزدیک می‌شوند.
• پیوستگی و برهم‌افزایی به حلقه‌های پیوند نیاز دارد. این حلقه‌ها از ترکیب خواسته‌های گوناگون و طرح خواسته‌‌‌های محوریِ جامع حاصل می‌شوند.
• همپای روند ترکیب خواسته‌ها و شعارهای موضعی تا رسیدن به طرح خواسته‌ای فراگیر، میان کنشگران پیوندی شبکه‌ای برقرار می‌شود.
• سیر امور لزوماً از بسیط به مرکب نیست. ممکن است حادثه‌ای درگیرد که به ناگهان شعاری را به شعار جامع تبدیل کند و فرد یا گروهی از افراد را در مقام رهبر بنشاند.
مهم در وضعیت کنونی تشخیص شعاری است که بتواند شعار جامع باشد یا شعاری در جهت آن. اولویت با طرح خواسته‌هایی است برای مقابله با خطر جنگ و تشدید تحریم‌ها، چون مسئله‌ی مشترک مردم است و به موضوع فقر و فلاکت گره خورده است.
بر لزوم پایان دادن به برنامه‌ی غنی‌سازی اورانیوم و کلاً سیاست جنون‌آمیز هسته‌ای و دخالت‌گری منطقه‌ای به درستی در مجموعه‌ای از بیانیه‌های اخیر از میان طیف خط سوم تأکید شده است.[۲] یک اِشکال در برخی از آنها خطاب قراردادن تلویحی یا صریح عقل حکومتی است بلکه به خود آید و اضطرار لحظه را دریابد. بدیل شایسته‌ی خطاب قرار دادن جناح مفروض عاقل در حکومت، سخن گفتن رو به مردم است؛ مردم را باید فراخواند تا در برابر سیاست‌های راه برنده به جنگ و تشدید فشارهای تحریمی بایستند. خطاب قرار دادن مردم تقویت توان عاملیت آگاهانه‌ی آنان است.
عاملیت مردم برپایه‌ی هنجار خودرهبری و با هدف رسیدن به سامانی خودرهبر تنها قدرتی است که خط سوم می‌تواند به آن متکی شود.
مردم را اما نباید در انحصار خط و برنامه‌ای خاص تلقی کرد. هر دو خطِ یک و دو −یعنی رژیم و اپوزیسیون شبیه به خودش از این نظر که مدعی وکالت مردم و ولایت بر مردم است− در جامعه نفوذ دارند. طرفداری از این یا آن معمولاً به این دو گونه حسابگری برمی‌گردد:
• فکر می‌کنند اگر رژیم سقوط کند شاید وضع از اینی که هست بدتر شود − فکر می‌کنند اگر رژیم با کمک خارجی با یک ضربه سقوط کند و وضع به دوره‌ی شاه برگردد همه چیز بهتر ‌شود.
• از رژیم حمایت می‌کنند به دلیل سودی که می‌برند و امتیازهایی که دارند − از گروهی چون سلطنت‌طلبان حمایت می‌کنند به دلیل توهمی که نسبت به آن دارند، یا با این گمان که از نظام امتیازوری‌ای که سلطنت برپا می‌کند بهره‌مند خواهند شد.
در همین چارچوب، موضع بدیل این دو موضع را می‌توان این گونه تقریر کرد: وضع موجود باید دگرگون شود، از جمله به سبب خصلت چَندَک‌سالارانه‌ی (الیگارشیک) نظام حاکم؛ نباید گذشت نظم مشابهی شکل گیرد. از این رو لازم است موضوع‌های استثمار و تبعیض و امتیازوری برمبنای رابطه با قدرت، از محورهای ثابت مبارزه باشند؛ و باید در نظر داشت که تنها تضمینی که برای ممانعت از بازتولید نظام امتیازوری که هم‌بسته با آن استبداد است، وجود دارد، آزادی و برابری، مشارکت عموم در تعیین سرنوشت خویش و ممانعت از شکل‌گیری سامانی سیاسی است که در آن به یک فرد یا گروه حقی ویژه داده شود.
آگهی
پایان دادن به نظام ولایی
نظام ولایی نظام تبعیض است. خودکامگی، سرکوب‌گری و فساد خصلت‌های وجودی آن هستند. جهان‌بینی آن تعیین‌کننده‌ی کوته‌بینی آن و نوع ویژه‌ی رابطه‌ی تنش‌آمیز و ویرانگرش با جهان است.
نظام حاکم اصلاح‌ناپذیر است، چون تابع یک کیش است، نهادهایش فاقد انعطاف هستند، انحصارطلب است و راه را به روی مشارکتِ حتا اصلاح‌طلبان حاشیه‌ی خود بسته است، توازن قوای درونی‌اش آن را دچار انسداد کرده است. نظام درکی از ابعاد بحران موجود ندارد، هر مشکلی را به بیرون از خود نسبت می‌دهد؛ جسارت فکری در آن فروفسرده است.
با نظر به وضعیت دستگاه حاکم و از سوی دیگر مشکلات جامعه و کشور، پیش‌ گرفتن راه خیر و صلاح، مستلزم تلاش برای پایان دادن به نظام ولایی است. این موضوع دو سویه دارد: سویه‌ای ترجیحی و سویه‌ای تحلیلی. چنین نیست که هرچه بخواهیم، همان شود. آنچه می‌خواهیم ترجیح و آرزوی ماست، اما طرحی از آنچه شاید بشود از دل تحلیل بیرون می‌آید. تحلیل نباید تابع ترجیح شود.
بنگریم که سه خط ۱) ولایت‌مداران، ۲) اپوزیسیون راستگرا و ۳) جامعه‌گرایان (خط یا صدای سوم) نسبت به بقا یا فنای رژیم و در همین رابطه نسبت به جامعه چه موضعی دارند. جدول زیر نمایش رویکرد‌های آنهاست:

خط بقا / فنای رژیم تکلیف جامعه
۱) ولایت‌مداران بقا مهم نیست چه بر سر جامعه آید. (ادعا: مردم از نظام پشتیبانی می‌کنند.)
۲) اپوزیسیون راستگرا فنا مهم نیست چه بر سر جامعه آید. (ادعا: مردم از سرنگونی نظام به هر شکلی پشتیبانی می‌کنند و تمایل اکثریت قاطع آنان به نظام و رهبر بعدی، مشخص است.)
۳) خط یا صدای سوم فنا چنان شود که جامعه آسیب نبیند، در روند تلاش برای پایان دادن به رژیم مدام متشکل‌تر و خودآگاه‌تر شود و به آگاهی و سامان لازم برای خودرهبری دست یابد

هر یک از این سه خط برای خود تحلیلی از وضعیت دارند، به صورت مضمر یا صریح، یعنی چیزهایی را به صورت ناگفته فرض می‌گیرند. تحلیل‌های هر سه خط بیشتر حالت مضمر دارند، یعنی مفروض‌هایشان را به بحث نگذشته و به صورت مستدل تقریر نکرده‌اند. کلاً در فضای سیاسی ایران غلبه بر بیان ترجیح است تا تحلیل. وضع خط سوم از این نظر به خاطر داشتن فرهنگ بحث و نقد از دو خط دیگر بهتر است، اما هنوز تحلیل‌هایی چکش‌خورده و جامع عرضه نکرده است.
در جدول زیر دیدگاه رژیم و اپوزیسیون راست‌گرا در مورد آنچه ممکن است به صورت قطعی در ایران رخ دهد خلاصه شده و دیدگاهی بدیل در برابر دیدگاه آنان گذاشته شده است:

سه دیدگاه افق انتظار
رژیم نظام مشکلات را از سر خواهد گذراند، از جمله از پیچ انتقال رهبری هم به سلامت عبور خواهد کرد.
اپوزیسیون راست‌گرا با افزوده شدن بر فشار تحریم‌ها و با حمله‌ی این بار پرقدرت‌تر اسرائیل و آمریکا رژیم در هم خواهد شکست، مردم یکپارچه قیام خواهند کرد و بخشی از نیروهای مسلح رژیم فعلی قدرت را به دست می‌گیرد تا به سلطنت‌طلبان بسپارد.
دیدگاه بدیل ما شاهد دوره‌های مختلف بحران و درگیری در مسیر گذار خواهیم بود. در برابر رخدادهای عمده نه رژیم یکپارچه خواهد ماند نه مردم. قدرت دست به دست خواهد شد. هم امکان افتادن حوادث در مسیر نشان دادن اقتدار جامعه‌‌‌ی خواهان آزادی و برابری وجود دارد، و هم شکل‌گیری نوع دیگری از خودکامگی. این احتمال هم می‌رود که شدت‌گیری فقر و فلاکت و حمله‌ی خارجی که تهدیدی جدی است، جامعه را در هم بشکند. در این حال چشم‌انداز کاملاً تیره و تار می‌شود.

سخن پایانی
لزوم صیانت از جامعه: این نکته‌ای است که در این نوشته مدام بر آن تأکید شد. ارزیابی از رخدادها بر پایه‌ی این هنجار نوع واکنش سزاوار به آنها را تعیین می‌کند.
بدترین حالت برای ایران آن است که جامعه‌ی آن درهم‌شکسته و تکه‌پاره شود‌، چیزی که کاملاً محتمل است پس از یک جنگ گسترده پیش آید.
جنگ، پایان حکومت ولایی نخواهد بود. رژیم، مستبد و فاسد و ناکارآمد است، اما پوشالی نیست و چنان نیست که با ضربه‌ای هر قدر هم مهلک، فرو پاشد. حکومت شاه را می‌شد با الگوی دولت-برفراز-جامعه (state-above-society) بررسی کرد، اما برای بررسی رژیم ولایی باید رویکرد دولت-در-جامعه (state-in-society)را مکمل قرار داد. دولت ولایی از دل یک انقلاب مردمی درآمده است، از ابتدا مجموعه‌ای از سازمان‌های ریشه‌دار در جامعه ایجاد کرده است، یک جنگ هشت ساله را پیش برده است، نوعی دولت اجتماعی است یعنی با وجود گسترش نئولیبرالیسم تحت امر همچنان از طریق یک شبکه‌ی قوی تأمینی با اعماق جامعه ارتباط دارد، یک نظام امتیازوری ایجاد کرده که عده‌ی کثیری را نمک‌گیر کرده است، بورژوازی و طبقه‌ی متوسط خود را پرورانده است. شدیدترین حمله‌ها از بیرون زمینه را برای انتقال قدرت به یک نیروی دست‌ساز فراهم نمی‌کند، به جای آن از یک رژیم، چندین رژیمک می‌سازد، هر یک جنگجوتر از رژیم فعلی.
حالت شوم دیگر‌، گسترش فقر و فلاکت بر اثر تشدید فشارهای تحریمی است که ممکن است با حمله‌هایی کمابیش شبیه جنگ دوازده روزه همراه باشند. جامعه‌ی مدنی هم درهم‌شکسته می‌شود. شاید شورش‌های کوچک و بزرگی درگیرند، اما آنها نه خواست مردم را، بلکه احتمال انتقال نظامیان به جلوی صحنه‌ی اصلی قدرت را به بهانه‌ی برقراری نظم پیش می‌اندازند.
حالت دیگر تداوم وضع فعلی است تا سرانجام تغییری در رهبری نظام پدید آید.
در همه حال ما شاهد دست به دست شدن قدرت خواهیم بود، به جای پایان کار رژیم در شکل ایده‌آل انقلابی یا نابودی دفعتی کامل آن با حمله از بیرون.
در وضعیت کنونی ابتکار عمل برای تعیین سیر پیشامدها در درون جامعه و در دست نیروهای آزادی‌خواه قرار ندارد. رخدادها را در واشنگتن و تل‌آویو و ریاض و در داخل در ستادهای امنیتی رقم می‌زنند. درک این موضوع برای داشتن درکی واقع‌بینانه از وضعیت لازم است.
سرنوشت‌ساز در موقعیت کنونی زور است، آن هم نه فقط در ایران و منطقه‌ی خاورمیانه، بلکه در سرتاسر چهان. واقع‌بینی قدرت (power-realism) به قالب اصلی توضیح‌دهنده‌ی کنش و واکنش‌ها در عرصه‌ی بین‌المللی تبدیل شده است. قانون‌ها، قراردادها و نهادهای بین‌المللی به هیچ گرفته می‌شوند و آنچه پیش می‌رود حرف زور است. در درون کشور همه چیز با زور و به زور ممکن می‌شود. فضای مجازی هم که ظاهراً آزاد است، نه جای بحث و گفت‌وگو، بلکه دسته‌کشی و زورگویی و فحاشی است.
پاسخ درخور این وضعیت نه پنداشت‌هایی درباره‌ی پیروزی حتمی حق و حقیقت، بلکه واقع‌بینی ضد زور است که نقد قدرت‌گرایی رایج به شرح زیر می‌تواند عزیمتگاه آن باشد.
• واقع‌بینی قدرت، دیدگاهی دولت‌محور است. دولت، صحنه‌گردان اصلی در عرصه‌ی داخلی و بین‌المللی است. توان و عاملیت آن تابع پول و سلاحی است که در اختیار دارد و دسته‌بندی‌هایی که در آنها وارد می‌شود. این دیدگاه یا جامعه را نادیده می‌گیرد یا نقش آن را در حد همدست دولت یا وسیله‌ای برای کمک به برانداختن یک دولت و برکشیدن یک دولت دیگر فرومی‌کاهد.
• دولت تنها با زور توضیح داده شده و چه بسا یکدست دیده می‌شود. این امر راه را بر دیدن تفاوت‌ها، شکاف‌ها و امکان‌های تأثیرگذاری و بهره‌گیری از فرصت‌هایی برای تحرک جامعه‌محور می‌بندد.
• واقع‌بینی قدرت چه بسا به توجیه هر جنایتی به نام الزام منطق قدرت می‌رسد.
• انسان از دید قدرت‌محور، موجودی است خودخواه، تابع و مجذوب زور. چنین دیدی با فردگرایی خودمحور در طبقه‌های برخوردار یا افراد متوهم به برخوردار شدن از راه چسباندن خود به یک قدرت رواج دارد. این دید علیه همبستگی است، علیه مردم بی‌چیز است.
واقع‌بینی ضد زور دیدن واقعیت غلبه‌ی کیش زور است که نمونه‌ی سنخ‌نمای آن را می‌توان در اپوزیسیون فاشیست‌مَآب ایرانی دید.
واقع‌بینی بدیل وقتی می‌تواند جنبه‌ی اثباتی یابد که به تحلیلی واقع‌بینانه از دولت و جامعه، وضع منطقه و جهان برسد. راهنما در این کار پراگماتیسمی است گرد محور پشتیبانی از نیروی صلح و عدالت، مصلحت صیانت از جامعه، کمک به تحکیم همبستگی در آن و شکل دهی به زور ضد زور.
آگهی
پانویس‌ها
[1] رجوع کنید به این دو اثر از هانتینگتون:
Samuel P. Huntington, Political Order in Changing Societies. New Haven and London: Yale University Press, 1968
“Political Development and Political Decay”, in: World Politics 17, no. 3 (April, 1965): 386-430.
[2] در این باره تأخیری طولانی وجود دارد که لازم است درباره‌ی علت آن بحث شود. این بحث برای پالایش فکری طیف خط سوم لازم است.

2025-09-02 چه کسی می تواند تاریخ را به قتل برساند؟

چه کسی می تواند تاریخ را به قتل برساند؟

نسخه پی‌د‌اف pdf
چه کسی می تواند تاریخ را به قتل برساند؟
پس از حمله ی تجاوزگرانه ی ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. و امریکا به ایران در ۱۳ ژوئن ۲۰۲۵ برخی از ایرانیان خارج از کشور − از طیف های گوناگون سیاسی − سرنگونی جمهوری اسلامی در ایران را جشن گرفتند. بی آنکه بدانند − یا بخواهند بفهمند − که جمهوری اسلامی، ایران نیست و ایران، جمهوری اسلامی نیست.
روز ۱۳ ژوئن، رژیم صهیونیستی ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. و امپریالیسم امریکا در یک همکاری برنامه ریزی شده ی نظامی و تکنیکی به ایران شبیخون زدند.
در این یورش که به جنگ دوازده روزه کشیده شد علاوه بر مناطق حساس نظامی، بسیاری از اماکن مسکونی و عمومی غیر نظامی بمباران شد و شمار زیادی از شهروندان ایرانی به قتل رسیدند.بسیاری ناظران این بمباران خانه های مسکونی را با بمباران آلمان نازی شهر گارنیکای اسپانیا در سال ۱۹۳۶ قیاس می کنند.
جنگ دوازده روزه برنامه اتمی ایران را متوقف نکرد، بلکه همه ی راه های دیپلماتیک را به بن بست کشانید.
برخی از ناظران، پیشینه ی این کشمکش و جنگ را در سال های ۱۹۷۸ و ۱۹۸۰م. و بنیان گذاری جمهوری اسلامی در ایران جُست و جُو می کنند و برآیندی به دست می دهند که جُرم و جنایت همه ی این جنگ ها در چهار دهه ی گذشته در خاورمیانه به گردن حاکمیت جمهوری اسلامی در ایران است. این طایفه از ناظران با کفِ دست خود فکر می کنند نه با سامانِ خِرد. اینان با زانوی خود فکر می کنند نه با آراستگی و نظم و نسق خِرد. و در نهایت اینان با آرنجِ خود فکر می کنند نه با راه بُردِ پُرشکیبِ خِرد.
صیروره، دگردیسی و دگرگشت نابخردانه ی ظاهرِ نمایانِ پدیده ها؛ ذهن و زبان اینان را زهرآگین کرده است. نمی دانیم در این منظر مجالِ افسوسی هست یا نیست.
توجه اینان را به چند برآیند تاریخی فرا می خوانیم:
۱− آنچه که در سال ۱۹۴۸م. بنام ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. در سرزمین تاریخی فلسطین پایه گذاری شد با قتل عام و کشتار فلسطینی ها به دست گروه های تروریستی صهیونیست به رهبری عناصری همانند مناحیم بگین و هم مسلکان اش آغاز شد و هنوز هم ادامه دارد.
۲− بیش از صد سال است جنگی همه جانبه علیه فلسطین در جریان است و چرائیِ آن در تجانُس و هم نوائی با بحران جوامع اروپائی در سده ی نوزدهم میلادی؛ در اصطکاک و سایش با مسئله ی یهود، در تجانُس با تاب و تَلنگ و دربایستی های استعمار و امپریالیسم، و سرانجام در تجانُس و هم نوائی با آپارتاید و فاشیسم، بر همه گان آشکار است و بازجُستِ گستره و ریزه کاری های آن را به مجالی دیگر واگذار می کنیم.
۳− در این بازه ی زمانیِ صد ساله، در جهان عرب و خاورمیانه − در رویاروئی با صهیونیسم، استعمار و امپریالیسم − رده بندی و گروه بندی های گوناگون و شایان توجهی از جهانبینی ها و ایدئولوژی های سیاس پا به گستره ی رزمگاه پیش نهاده اند و سیمای سیاسی-اجتماعی-اندیشه گی ی خاورمیانه را ترسیم کرده اند. از عزّالدین قسّام تا خمینی. از جمال عبدالناصر و اخوان المسلمین تا یاسر عرفات و جورج حبش.
۴− کاهش دادن این ستیز و کشمکشِ صد ساله به این که حاکمیت جمهوری اسلامی در ایران خواهان زوال ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. است چیزی جُز کاهلیِ فکری و تلبیس و تکاپوئی پوک و کرم خورده در قتل تاریخ نیست و این − در خود − آشکارا در راستای پروپاگاندای صهیونسم است.
۵− هفتم اکتبر ۲۰۲۳ علت وسبب این جنگ ها نیست:
الف: هفت اکتبر برایندِ به فراموشی سپردن مسئله ی فلسطین است.
ب : هفت اکتبر برایندِ محاصره ی کین توزانه ی هفده ساله ی غزّه است که رژیم صهیونیستی حتا ورود یک گِرده ی نان را کنترل می کرد.
پ : هفت اکتبر برآیندِ طرح و نقشه ی دالان اقتصادی هند − خاورمیانه − اروپا است.
ت : هفت اکتبر برآیندِ پُشت پا زدن و لگد کوب کردن توافقنامه ی اسلو است.
ث : هفت اکتبر برآیند همکاری های غدّارانه، خائنانه و جبونانه ی م.ح.م.و.د.ع.ب.ا.س. با ارتش، پلیس و آپارات امنیتیِ ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. است در سرکوب و نیست و نابود کردن هرگونه مقاومت خود فرمانِ − مسلحانه و غیر مسلحانه − فلسطینی ها.
ج : هفت اکتبر برایندِ اجتناب و خودداری م.ح.م.و.د.ع.ب.ا.س. از برگزاری انتخابات سال ۲۰۲۱ است.
چ : هفت اکتبر برایندِ تجاوزگری های شبانه روزی شهرک نشین های صهیونیست-فاشیست در کناره ی غربی است.
ح : هفت اکتبر برایند به حاکمیت رسیدن نِتِن یاهو است. این عُنصر روان رنجور و خودشیفته از همان طرفة العین روی کار آمدن تصمیم گرفت توافقنامه اُسلو را لگدمال کند و در این کار موفق شد.
برایندِ بیست سال حاکمیت این عُنصر − بر اساس مسلکِ ” دمکراسی ” لیبرال غرب − چیزی نیست جُز کشت و کشتار و قتل عام.
هم اکنون ( ژوئیه ۲۰۲۵ ) ارتش، پلیس و آپارات امنیتی ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. بیش از هزار پُست بازرسی و راه بندان در کرانه ی غربی مستقر کرده اند و از همکاری همه جانبه ی نیروی پلیس و امنیتی اداره ی ” خود گردان ” بزعامت م.ح.م.و.د.ع.ب.ا.س. برخوردارند. در کناره غربی حماس یا تشکل های مشابه وجود ندارند. این راه بندان ها و پُست های بازرسی به چه منظوری است؟
ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. همیشه ادعا می کند امنیت ملی اش در خطر است!! و هیچ گاه هم دایره و سمت و سوی این ” امنیت ملی ” را تعین نکرده است. واقعیت این است که در نظر صهونیست ها دایره و گستره ی امنیت شان از افغانستان شروع می شود و تا نیجریه ادامه پیدا می کند.

مقدمه چینی های ترامپ و نِتِن یاهو برای روز بعد
دوشنبه هفتم ژوئیه ۲۰۲۵ نِتِن یاهو به واشنگتن پرواز کرد. کسی که از جانب دیوان کیفری بین الملل به ارتکاب جنایت جنگی متهم شده و حکم بازداشتش صادر شده است به راحتی از فراز کشورهائی مثل یونان، اسپانیا و فرانسه پرواز می کند و به واشنگتن می رسد. این کشورها از ابواب جمعی ۱۲۵ کشور عضو اساسنامه ی رُم هستند و متعهد اند که این گونه عناصر متهم را به دیوان کیفری بین الملل تحویل بدهند. دمُکراسیِ عدالت جویانه ی غرب را در این منظر شاهدیم. فقط بخاطر یادآوری: این چهارمین بار است که این عُنصر پس از صدور حکم بازداشت اش به همین طریق به امریکا سفر می کند.
پُر واضح است که در این دیدار با ترامپ، نِتِن یاهو با ویژه گی های صفت و مَنِشِ طلبکار و بستانکار همیشگی، سیاهه ای طولانی از درخواست ها روی میز می گذارد. آبشخورِ این طبع، اسطوره ای مالیخولیائی است که رژیم صهیونیستی از تمدن غرب در شرق وحشی و عقب مانده دفاع می کند. واکاوی این اسطوره را به مجالی دیگر واگذار می کنیم.
از دور نگاهی به این سیاهه می افکنیم:
اول: مشارکت همه جانبه ی امریکا در جنگ علیه ایران. آنچه که در ۱۳ ژوئن و جنگ دوازده روزه رُخ داد فقط شبیه به بازی پینگ پُنگ یک دست گرمی بود.
دوم: در برابر آتش بس موقت در غزّه، حاکمیت و تسلط بر ۳۵% خاک غزّه بعلاوه حاکمیت کامل و ضمیمه وملحق کردن کرانه ی غربی به ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. و از همه مهم تر : کنترل مرز اردن با سوریه و عراق. وی کنترل مرزهای اردن با عراق و سوریه را گذرگاه داوود می نامد. با این طرح برای خاندان سلطنتی هاشمی، حاکم بر اردن فقط کنترل پایتخت عَمّان ( امّان ) باقی می ماند.
سوم: شرایطی بوجود بیاید که دیگر حماس و دیگر تشکل های مشابه − مسلحانه و غیر مسلحانه − خطری برای امنیت ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. ایجاد نکنند. تا کنون نِتِن یاهو ادعا می کرد حماس و تشکل های مشابه را نابود می کند و از میان برمی دارد. امُا برایندِ جنگ بیست ماهه در غزّه کارشناسان نظامی و امنیتی اش را مُجاب کرده اسات که این امر توهمی بیش نیست.
می دانیم که در غزّه تنها حماس یا جهاد اسلامی نیست که با صهیونیست ها می جنگند. در کنار این دو تشکل، چندین سازمان دیگر − سکولار، ملی، قومی − حضور دارند ودر جبهه های جنگ و تدارکات وظایف مهمّی بعهده دارند. پروپاگاندای صهیونیسم تنها بر روی تشکل های اسلامی تمرکز می کند با این هدف که اینان مشتی مسلمان وحشی عقب مانده و تروریست هستند و باید نابود شوند. بالطبع ذهنیت رنجور و علیل غرب این کالای بسته بندی شده را براحتی می خرد.
چهارم: برقراری روابط دیپلماتیک و بازرگانی با همه ی کشورهای عرب خاورمیانه بویژه شیخ نشین های حوزه ی جنوبی خلیج فارس و سرازیر شدن سرمایه، پول و ثروت این شیخ نشین ها به ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. و زمینه چینی برای بدست آوردن مخارج ترمیم خرابی های جنگ دوازده روزه از جیب این شیخ های ثروتمند. در این زمینه باید به یاد داشت که هفتم اکتبر، حرکت خرچنگ وار عربستان سعودی بسمت عادی سازی روابط دیپلماتیک و بازرگانی با ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. را دشوار کرد و به بن بست کشانید.
پنجم: بار دیگر در برابر آتش بس موقت در غزّه، نِتِن یاهو چراغ سبز امریکا را می خواهد تا در همین چند هفته آینده به لبنان از طریق زمینی لشکر کشی کند تا به ظنّ خود حزب الله لبنان را از میان بردارد. حزب الله لبنان نیز اعلام کرده است برای این چنین روزی ثانیه شماری می کنیم. طبیعی است که به روال همیشگیِ حرکتِ مارپیچ در پروپاگاندا به همراه اقدامات دیپلماتیک و نظامی، منشوری گمراه کننده و حیله گرانه در برابر بیننده قرار می گیرد که تغییرات روز به روز و ساعت به ساعت آن فریب دهنده است. به این مسئله بار دیگر در این متن می پردازیم. در اینجا دو نمودار را یادآوری می کنیم:
از نوامبر ۲۰۲۴ که آتش بس بین دولت لبنان و ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. برقرار شد تا هفته اول ژوئیه ۲۰۲۵ بیش از ۳۸۰۰ بار ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. آتش بس را نقض کرده است و همه ی این هنجار تجاوزگرانه با سند و مدرک به سازمان ملل و دیگر نهادهای بین المللی مسئول گزارش شده است بدون اینکه کوچکترین اقدامی در جلوگیری از این تجاوزهای پی در پی و تکراری ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. صورت پذیرد. سازمان ملل و ارگان هایش در حالت کُما بسر می برند. سِندرُم و عارضه ای که اتحادیه ملل پس از جنگ جهانی اول به آن مبتلا بود و نتوانست بمثابه کُنشگری تأثیر گذار از فاجعه ی جنگ جهانی دوم پیشگیری کند؛ اکنون نیز شاکله ی سازمان ملل را مَسخَر کرده است.
بهنگام عقد قرار داد آتش بس، ایمانوئل مکرون رئس جمهور فرانسه، شخصأ قول شرف داد که از تخلف و نقض آتش بس جلوگیری میکند زیرا دولت لبنان به وی گوشزد کرد که تاریخ نشان داده است ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. هیچوقت و به هیچ گونه به آتش بس یا تعهدی مقید و ثابت قدم نبوده است.
این قول شرف مکرون یادآور قول شرف ریگان رئیس جمهور اسبق امریکا است که در سال ۱۹۸۲م. پس از اشغال بیروت بدست ارتش ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. و خروج سازمان آزادیبخش فلسطین از لبنان؛ ریگان نگرانی های فلسطینی ها را در مورد امنیت ساکنان اردوگاههای فلسطینی در لبنان با آن قول شرف کمی آرام کرد. نتیجه آن شد که ارتش اشغالگر، راه را برای ورود گروهی از میلیشیای احزاب فالانژیست − فاشیست لبنانی به اردوگاه پناهندگان صبرا و شتیلا باز گذاشت و ۱۳ هزار نفر را قتل عام کردند. ۱۳ هزار زن و کودک و مردان سالخوره و بی دفاع فلسطینی و لبنانی. هشت هزار فلسطینی و پنج هزار لبنانی فقیر که مانند بی چیزان فلسطینی در اردوگاههای صبرا و شتیلا بسر می بردند. شکم زنان بادار را با دشنه پاره کردند و جنین را در گوشه پیاده رو پرت کردند. کشته شدگان بر روی زمین چندین شبانه روز همچنان باقی ماندند و تابش نور آفتاب کار خود را کرد.
ارتش ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. بر لبه ی پرتگاه فروپاشی
پس از بیست ما جنگ در غزّه، ارتش ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. بر لبه ی پرتگاه فروپاشی قرار گرفته است. هم اکنون نزدیک به دویست هزار از نفرات زیر پرچم در صف معالجه و درمانگری روانی انتظار می کشند. بیش از ده هزار نظامی از نفرات زیر پرچم هم اکنون تحت معالجه و درمانگری روانی بسر برند. بیش از پانزده در صد این نفرات پس از پروسه ی درمان، دیگر نمی توانند زیر پرچم خدمت کنند. از هر گردان ارتش که مدتی در غزّه و شمال سرزمین اشغالی در مرز لبنان جنگ کرده اند تعداد زیادی − در حال حاضر آمار قابل اعتمادی در دست نیست − بدلیل عدم تعادل روانی از خدمت زیر پرچم معاف شده اند. بسیاری ازنفرات گردان هائی که دیگر نمی خواهند به جبهه جنگ برگردند با فرماندهان خود مشاجرات و مشکلات بی پایانی دارند. خودکشی نفرات ارتش ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. بدلیل این مشاجرات و دلایل دیگری که در بالا ذکر شد امری روزانه است و آمار هر روز شمار بالاتری را نشان می دهد و فرماندهان در کتمان این امر حداکثر تلاش خود را بخرج می دهند. بطور مثال نفرات ارتشی که خودکشی کرده اند با مراسم تودیع نظامی خاک سپاری نمی شوند. نامه های نفراتی که خودکشی کرده اند و روایت دوستان، همردیفان و خانواده شان سیاهه ای طولانی است.
همه ی هُنر، کار نمایان و برجسته ی این ارتش کشتار کودکان، زنان و سالخوردگان بی دفاع است. در این بیست ماه بیش از بیست هزار کودک در غزّ بدست این ارتش به قتل رسیده اند. تن و جُثه ی کودکانی که ماههاست از گرسنگی و بیماری رنج می برند بهنگام برخورد بمب تبدیل به پودر و نرمه خاکه می شود و بر ویرانیهای خانه ها می نشید و نامرئی می گردد. این، علاوه بر صدها کودکی که زیر آوار باقی مانده اند.
این دستآورد ارتشی است که بُنیان های مدنیت غرب را در شرق نگهداری و صیانت می کند.
در مداری دیگر
فلسطین و فلسطینی ها − در مداری دیگر − در انتظار کمک نیستند. مبارزه علیه اشغالگران صهیونیست را با اندیشه، ابتکار عمل و برنامه مستقل خود ادامه می دهند. در این راه چنانچه کمک، یاری و مددی از خارج برسد قدرشناس می باشند. و این وظیفه ی انسان های با وجدان است که مبارزه خلق فلسطین به اشکال گوناگون پشتیبانی کنند.
در فلسطین صهیونیستها کشتار می کنند و برخی با ذهن و زبانی زهرآلوده و مسموم فلسطینی ها را سرزنش می کنند. قربانی را نمی توان سرزنش کرد. جلّاد را باید به دست دادگستر سپرد.
شرط و الزام ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل در اجازه دادن به ارسال غذا و دارو به غزّه این است که حماس گروگان ها را آزاد کند.
ا.سر.ا.ئ.ی.ل. دو ملیون اهالی غزّه را به گروگان گرفته است.
حماس گروگان ها را نمی کشد. از گروگان ها با غذا پذیرائی می کند. خدمات درمانی و پزشکی ارائه میدهد و سایر نیازمندی هایشان را برآورده می کند.
در مقابل ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. دو ملیون فلسطینیِ اهالی غزّه را که به گروگان گرفته به قتل می رساند.
با این همه بانک اهداف ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. به ته رسیده است.
دوزخیان زمین پیروز شده اند.
چکامه ی فردا امروز رُخ داده است.
خُجسته باد.
خُجسته تر باد.
محور مقاومت
غرب همیشه دشمنان خود را محور نامگذاری می کند. در جنگ جهانی اول و دوم همین نامگذاری را بکار بردند. جمهوری اسلامی در ایران، حزب الله لبنان، یمن، فلسطین و حشدالشعبی در عراق نیز همین واژه را − بی اعتنا به بار منفیِ آن که غرب در نظر دارد − بکار می برند.
هر کدام از حوزه های تشکیل دهنده ی محور مقاومت بنا بر شرایط و موقعیت ها، توانائی ها و عدم توانائی ها، مَجال و میدان جغراسیاسیِ ( ژئوپولیتیک ) خود حرکت می کنند که گاه می توان در برخی وهله ها و موقعیت ها، سیاق و گونه ای همآهنگی با دیگر حوزه ها دید و تشخیص داد و در برخی وحله ها این هماهنگی بسادگی تمام وجود ندارد.
چند مورد:
۱− هفتم اکتبر برنامه ریزی فلسطینی ها در غزّه بود و هیچ منبع یا مرجع دیگری در آن دست نداشت.
۲− بلافاصله در روز هشتم اکتبر، حزب الله لبنان وارد درگیری شد و جبهة الإسناد − جبهه ی پشتیبانی نامگذاری شد. پس از آن یمن وارد درگیری شد. اما در مرحله اول نه جمهوری اسلامی و نه سوریه نتوانستند این جبهه ی پشتیبانی را باز کنند. یمن را هیچ کشوری به رسمیت نشناخته است و بطرزی توهین آمیز از جماعت حوثی نام می برند و آن ها را ابو شِبشِب و ابو تنّورة می نامند. یعنی آن هائی که دمپائی می پوشند و مردهائی که دامن می پوشند بجای شلوار. فرهنگ امپریالیستی در این نامگذاری ها ذات نژادپرستانه، متکبر و خود بینِ خود را به نمایش گذاشته است. یمن بی توجه به این طعنه و کنایه ها، در پشتیبانی از غزّه، در روز سیزدهم اکتبر ۲۰۲۳ آبراه باب المَندَب را مسدود و اعلام کرد هر کشتی باری که بمقصد بنادر ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. روانه است مورد هدف قرار می گیرد و در هماهنگی با حشد الشعبی در عراق بنادر رژیم صهیونیستی را موشک باران کرد. امریکا در پشتیبانی از رژیم صهیونیستی در ماه دسامبر وارد جنگ با یمن شد و نیروی هوائی امریکا و انگلیس به یمن شبانه یورش بردند.اوج این درگیری به آنجا رسید که در ماههای آوریل و مارس ۲۰۲۵، امریکا یمن را بمدت چهل و پنج شبانه روز بدون وقفه بمباران کرد. در هر شبانه روز بین هشتاد تا صد و بیست حمله هوائی. اما امریکا از این یورش ها نتیجه ای بدست نیآورد و ترامپ بناچار دست به دامن سلطان عُمان شد تا پا در میانی کند. یمن با آتش بس توافق کرد و هیچگونه سند نوشته بین طرفین رد و بدل نشد. یمن بطور شفاهی با آتش بس فقط با ناوگان امریکا در دریای سُرخ و اطراف دریای سُرخ موافقت کرد و هیچ گونه تضمینی در متوقف کردن حمله به ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. را متعهد نشد. امریکا نیز چهار ناو هواپیمابر سوراخ سوراخ شده را از منطقه بیرون کشید و راهی تعمیر گاهها شدند.
حاصل و بازده این جنگ یمن با امریکا این بود که امریکا شکست خورده از دریای سُرخ عقب نشینی کرد و یمن موشک باران رژیم صهیونیستی را ادامه داد. این چشم افکن، اراده ی خدشه ناپذیر یمن در پشتیبانی از فلسطین را نشانه گذاری می کند. در درازنای تاریخ هیچ قدرتی نتوانسته است یمن را مُنقاد کند. نه امپراطوری رُم، نه امپراطوری حبشه، نه امپراطوری ایران باستان، نه امپراطوری عثمانی و نه امپراطوری بریتانیا. و امروزه نیز این امپریالیسم فرتوت آمریکا.
لبنان و خلع سلاح حزب الله
فرستاده ی ویژه ی امریکا به لبنان، توماس برّاک در گفت و گو با مسئولین دولت لبنان − از جمله رئیس جمهور جوزاف عون − تنها کلامی را که بارها و بارها تکرار می کند خلع سلاح حزب الله است و به هیچ وجه نمی خواهد و نمی تواند کوچکترین اشاره ای در مورد عقب نشینی ارتش ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. از خاک لبنان و نقض مکرر آتش بس بشنود.
این عُنصر سفیر امریکا در ترکیه است و اخیرأ نیز علاوه بر کارگزاری بعنوان فرستاده ی ویژه در لبنان، مأموریت سفارت در سوریه را بعهده اش گذاشته اند. پدر جدّ جدّش لبنانی بوده و خود پیش از بعهده گرفتن این وظایف دیپلماتیک، سمسار و دلّال خرید و فروش و رهن و اجاره ی هتل و اماکن مشابه بوده است.
شنبه ۱۲ ژوئیه پس از دیدار با مسئولین دولت لبنان با حیله ای غدّارانه ولی مُهمَل، پس از ابراز خرسندی از متن و محتوای دیدار و گفت و گو، به شایعه و زمزمه ای اشاره می کند مبنی بر اینکه حاکمیت کنونی سوریه برهبری احمد الشرع در نظر دارد بزودی به شمال لبنان حمله و آن را به خاک سوریه ملحق کند. این شایعه مدتی است که بر زبان ها جاری است و یکی از تاکتیک های جنگ سایه بشمار می آید و با ایما و اشاره پیوستی هم به دنباله اش دوخته شده مبنی بر اینکه برخی از مقامات و مصدرهای تصمیم گیرنده در واشتگتن با این طرح موافق اند و بالطبع ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. نیز با این طرح موافق است.
آقای توماس بّراک بمثابه فرستاده ی ویژه ی امریکا آیا نمی داند که دامن زدن به شایعه ها هیچ گونه تجانس و تناسبی با راه و روش و عُرفِ دیپلماسی ندارد؟
تا کنون فرستاده های ویژه امریکا به لبنان، خلع سلاح حزب الله را مثل صفحه ی گرامافون بارها و باره تکرار کرده اند. پیش از توماس برّاک، خانمی بود بنام مورگان اورتاگوس. وی در انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۱۶ امریکا از دنباله روان نیکی هیلی بود و در انتخابات اخیر به تیم ترامپ پیوست و مأموریت فرستاده ی ویژه به لبنان را به گردنش گذاشتند. وی صهیونیستی تندرو است و در سفرهایش به لبنان بعنوان دیپلمات براحتی پروتکل دیپلماسی را نادیده می گرفت و در اهانت به مسئولین لبنانی زبان دار بود. همه ی نکبت و گرفتاری وی نیز خلع سلاح حزب الله بود. بالمأل یکی از مسئولین لبنانی وی را به یک انبار اسلحه متروک می برد و یک گلوله ی خُمپاره اندازِ هاون − مورتر به دستش می دهد و به وی می گوید این یک موشک ساخت ایران است که ما از حزب الله به غنیمت گرفته ایم. عکسی هم از خانم دیپلمات خُمپاره بدست می گیرند و خبرگزاری های سراسر جهان عکس را منتشر کردند. بالطبع با تیتر درشت انبار اسلحه ی موشکی حزب الله لبنان تسخیر شد !!) در عکس به راحتی می توان حروف الفبای سیریلیک را مشاهده کرد.)
در نهایت پس از اهانت های مکرر این خانم دیپلمات به مقامات مسئول لبنان، دولت لبنان از امریکا درخواست کرد این عنصر نامطلوب را دیگر بعنوان دیپلمات به بیروت نفرستند.
امریکا نیز بجای وی توماس برّاک را فرستاد. طبیعتأ نکبت و مصیبت توماس برّاک نیز خلع سلاح حزب الله است.
اما امروز تا اندازه ای پا پس گذاشته اند و مطرح می کنند که شرایطی بوجود بیآید که حزب الله دیگر خطری برای امنیت ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. ایجاد نکند. بطور مثال بخشی از موشک هایش را به ارتش لبنان تحویل بدهد و بخشی دیگر در انبارهائی قابل کنترل محافظت شود.
مسئولین دولت لبنان هر بار به این فرستاده های ویژه گوشزد کرده اند که خلع سلاح حزب الله و کم و کیف توانائی های سیاسی-نظامی حزب الله امری است در رابطه با نیروهای سیاسی-اجتماعی لبنان و در نتیجه امری است داخلی و تا زمانی که بیش از ۱۸ منطقه از جنوب لبنان که در اشغال ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. است و مادام آتش بس هر روز از جانب طرف مقابل نقض می شود، موضوع و مسئله ی خلع سلاح حزب الله نه برای دولت لبنان و نه برای نیروها ی سیاسی-اجتماعی در لبنان، مطرح نیست.
مسئولین دولت لبنان به وضوح و روشنی به فرستادگان ویژه امریکا توضیح، تبیین و تشریح کرده اند:
۱− زمانی که ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. از خاک لبنان بیرون برود؛
۲− تجاوزگری های شبانه روزی از زمین و هوا و دریا متوقف شود؛
۳− روستائیان، کشاورزان، دامداران و اهالی جنوب لبنان که ارتش ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. دستگیر کرده و به گروگان گرفته آزاد شوند؛
آنگاه ما لبنانی ها موضوع خلع سلاح حزب الله را روی میز می گذاریم و این موضوع در خود و برای خود موضوعی صرفأ و منحصرأ داخلی است .
پس از انفجار بیجرها، قتل حسن نصرالله رهبر حزب الله، بمباران ” الضاحیة ” ناحیه ی کناری جنوب بیروت، پروپاگاندی صهیونیسم در بوق و کرنا دمید که حزب الله نابود شد. امّا واقعیتِ امر از سِنخی دیگرگونه ای است:
با آسیب های چشمگیری که بر سامانه ی سازمانی و نظامی حزب الله بطور عمودی و افقی وارد آمده بود و ضربات دردناکی که متحمل شده بود، حزب الله تضعیف شد ولی ازبین نرفت.
از سپتامبر ۲۰۲۴ تا نوامبر همان سال ارتش زمینی ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل بارها تلاش کرد در جنوب لبنان پیشروی کند امّا در عرض این دو ماه حتی ده متر نتوانست پیشروی کند. این ارتشی بود که ادعا می کرد چهارمین ارتش قدرتمند جهان است.
رزمندگان حزب الله در جنوب لبنان با وجود تحمل این ضربات دردآور، از پیشروی ارتش ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. جلوگیری کردند و این تجربه بنوبه ی خود نمونه ای دیگر از برتری راه بُرد و تاکتیک جنگ های پارتیزانی در نبرد و گیرودار با ارتش های نظامی و مجهز است. این تجربه تا سال ها و سال ها − همانند تجربه هفتم اکتبر − در دانشکده ها و مدارس نظامی جهان مطالعه و تدریس خواهد شد.
در بیست و هفتم ماه نوامبر ۲۰۲۴ آتش بس بین لبنان و ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. برقرار می شود و حزب الله از مرز تا رودخانه اللیطانی − حدود سیصد کیلومتر مربع − را در اختیار ارتش لبنان می گذار و خود در اطراف و ناحیه شمال رودخانه به دیده بانی و مراقبت می پردازد.
این تدبیر از جانب حزب الله به روشنی به مسئولین دولت لبنان و مردم لبنان − شامل همه طیف های اجتماعی و سیاسی و حتا مخالفان حزب الله − نشان داد که با دیپلماسی و اعتماد کردن به قول های شرف آدم هائی مثل مکرون نمی توان تجاوزگری های شبانه روزی رژیم صهیونیستی به خاک لبنان را متوقف کرد.
پس از آتش بس، بی درنگ اهالی جنوب لبنان که در نتیجه حملات و بمباران های ارتش ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. به بیروت و مناطق دیگر لبنان پناه برده بودند به روستاها و خانه های خود برگشتند. مردم به تجربه می دانند و آگاه هستند هر تکه از زمین خالی بمانَد بلافاصله تحت تصرف و اشغال صهیونیست ها در می آید. هزران نفر، جوان و کهنسال، بسمت جنوب و خانه های خود براه افتادند. دولت لبنان اعلام کرد تا منطقه ی معینی کسی حق ندارد با خودرو و وسایط نقلیه جلوتر برود. مردم خودروها را در جاده ترک کردند و پیاده بسوی خانه های خود راه را ادامه دادند. مسئولین دولت لبنان پس از جند ساعت شرمگینانه فرمان خود را پس گرفتند. نظامیان ارتش ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. در فاصله ی چند ده متری مردم و خانه هایشان موضع گرفته بودند و گاه گاه بسوی مردم تیراندازی می کردند. زنی از میان جمعیت به بالای تپه ای می رود و خطاب به سربازان صهیونیست فریاد می زند: آهای ترسو. شلیک کن. منتظر چه هستی!
این در زمانی اتفاق می افتد که شهرک نشین های شمال فلسطین اشغالی جرأت ندارند به شهرک های خود باز گردند زیرا می دانند ارتش ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. قادر نیست امنیت شان را تأمین کند.
در مجموع از آغاز جنگ تا کنون رژیم صهیونیستی در جنوب لبنان هشت ملیون درخت زیتون را به آتش کشیده و زمین های کشاورزی وسیعی را با بمب های شیمیائی، برای سال ها از بازدهی محصول عقیم کرده است. صهیونیسم هر جا که قدم می گذارد زمین سوخته می خواهد.
اما گره گاه عمده − یا در حقیقت یکی از گره گاه های مهم − یعنی خلع سلاح حزب الله: بمنظور درک بهتر و ساده تر مسئله در اینجا تمثیلی بکار می بریم: اگر کسی یا کسانی بتوانند کاخ سفید در واشنگتن را از بیخ از زمین برکنند و آن را در وسط جنگل آمازون دوباره بکارند؛ آنگاه می شود از خلع سلاح حزب الله حرفی به میان آورد
سوریه تالاب رخنه ی امریکا در منطقه
با روی کار آمدن احمد الشرع − ابو محمد الجولانی − در سوریه، سیمای سیاسی-اجتماعی-فرهنگی این کشور، استحاله ای ناچار را نمایان کرد. نمایشی همسان و تالیِ تعزیه گردانی و شبیه خوانی به روی صحنه آمده است که با گذشت زمان بستر و پرده ی آن لایه به لایه، نغمه به نغمه و صحنه به صحنه در برابر چشم بهُت زده ناظران رژه می رود. بازیگران این تعزیه خوانی در سازش و سازه واری با مرده های تاریخ، با بیم و تشویش ار ارواح همان مرده ها یاری می طلبند.
از شگفتی های روزگار؛ رجب طیب اردوغان که رؤیای امپراطوری عثمانی را در سر دارد، بعنوان پدر خوانده احمد الشرع می بیند که طفل دست آموز ولی چموش، امپراطوری اموی را تأسیس کرده است. اردوغان در این حالت متوجه می شود خود وی قربانی جهان بینی خودش شده است و شاخک های حساس اش درمی یابند که صحنه تغییر کرده است. بسادگی و لی با دستپاچگی دستور ترور رئیس سازمان امنیت احمد الشرع را صادر می کند زیرا عارضه ی علاج ناپذیر جهان بینی خود را فقط با این فرمان ها می تواند تسکین بدهد. اردوغان پهلوان پنبه ای است که خود را بجای تاریخ می نشانَد. اردوغان نیرنگ بازی است که حتا دشمنانش وی را بعنوان شعبده باز قبول ندارند. وی داعش، جبهة النُصرة و هیئة تحریر الشام را زیر پَر و بال می گیرد ولی زمانی که می خواهد ازنتایج زحمات خود بهره برداری کند و آغاز قرن ترکی را بشارت می دهد ملتفت می شود صحنه گردانان کنار دستش − امریکا و ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. − برنامه ای دیگر را تدارک دیده اند: تأسیس یک انترناسیونال جهادی در سوریه. بارِ غیر قابل تحمل و دیرینه ی سیره و سنت مردگان بر ذهن و زبان زندگان سنگینی می کند. و اردوغان فرسوده و مُندَرس بیاد می آورد که باد آورده را باد می بَرَد.
در زمانی که در غزّه کودکان، سالخوردگان و بیماران از گرسنگی جان می دهند اردغان با کشتی های باری مجهز به تهویه، میوه و سبزیجات تازه به ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. صادر می کند. همسر اردغان از این راه ملیاردر شده است. امّا اردغان در عین حال فراموش نمی کند برای مردم فلسطین دلسوزی بکند. سخنرانی های نِخوت آمیز و متکبرانه ی وی، انزجار آدمی را از مرز انفجار بسی فراتر می رانَد. هرجا که مصالح ناتو باید تأمین شود − در عراق، در سوریه، در اُکراین، در ارمنستان و آذربایجان‌ − در بکار انداختن ماشین جهنمی نظامی اش لحظه ای تردید نمی کند و آنجا که باید از عدالت و اخلاق دفاع کند، سخنرانی می کند. در خاکریزهای استبداد دومین ارتش قدرتمند ناتو را در اختیار دارد و در پارلمان میکرُفُن بدست گاه برای فلسطین اشک تمساح می ریزد و گاه توپ و تَشَر می کند. با این همه گاهی وقت ها هم متوجه می شود که سِحر و افسون اش باطل شده است.
هم اکنون پنجاه هزار جهادیست ازُبک، ایغور، چچن، ترکستانی و… در سوریه بسر می برند و هسته ی سخت نیروهای ضربتی و امنیتیِ احمد الشرع را تشکیل می دهند. این روزها اخباری پراکنده بگوش می رسد و بر زبان ها جاری است مبنی بر این که نیروهای احمد الشرع − با چراغ سبز ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. و امریکا − به شمال لبنان یورش برند و آن اقلیم را به سوریه ملحق کنند. از جمله کسانی که این خبر را شهرت داد همین آقای توماس برّاک فرستاده ی ویژه ی امریکا به لبنان است.
این موضوع را به روزها و هفته های آینده وامی گذاریم ولی ناگزیر اشاره به آن را در اینجا ضروری بود.
از زمان روی کار آمدن احمد الشرع، آشوبگری و بدنبال آن کشت و کشتار در گوشه و کنار سوریه − با مکث و وقفه های موقت − روالی عادی بخود گرفته که پیش از هرچیز و بیش از هر چیز دریغ و افسوس هر انسانی را موجب می شود. در آشوبِ الساحل السوری در اللاذقیة، علویان در معرض نسل کُشی قرار گرفتند. پس از آن مناطق دروز.
دیداری که احمد الشرع در باکو با علییف داشت، توهمی در ذهن اش زائیده شد مبنی بر این که زمینه ی پشتیبانی ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل بیش از پیش آماده است. به همان گونه که تأیید و پشتیبانی ترامپ با پادرمیانی عربستان سعودی (متن ادامه دارد. این بخش از متن تکمیل خواهد شد ).
بحران ژئوپولیتک و خلاء استراتژیک
کُمای سیاسی – اخلاقی
چند مقایسه و سنجش:
شرایط جهانی در فاصله ی سال های ۱۹۱۹م. تا ۱۹۳۹ در مقایسه با شرایط امروز
* ناتوانی وضعف فرانسه و بریتانیا پس از جنگ جهانی اوّل. بحران اقتصادی ۱۹۲۹−۱۹۳۰. جنگ داخلی اسپانیا.
* امروزه − در شرایط چند قطبی جهان − قدرت امپریالیسم امریکا آرام آرام جویده می شود. نمونه ها: بحران اقتصادی. رشد پوپولیسم. سیر نزولی ارزش دلار. شرایط آشفته ی داخلی امریکا. پنجاه ملیون بی خانمان و نزدیک به سی ملیون بیکار.
* عقب نشینی آهسته امریکا. جلو رفت آهسته روسیه و چین: بریکس و شانگهای. برتری و ارجحیت و در حقیقت مرجعیت امریکا مثل خوره، آهسته آهسته جویده می شود.
* عقب نشینی بریتانیا از شرق پس از جنگ جهانی دوم. عقب نشینی امریکا از افغانستان.
* کُمای سیاسی-اخلاقی سازمان ملل. شباهت با کُمای اتحادیه ملل پس از جنگ جهانی اوّل.
* عدم مداخله در غزّه بمنظور جلوگیری از کشتار کودکان، زنان، سالخوردگان و بیماران؛ نشانگر انهدام، زوال و اضمحلال اخلاق سیاسی و قانونی جهان است.
* جنگ دوازده روزه امریکا و ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. علیه ایران به روشنی نشان داد برتری و چیرگی تکنولوژیک و نظامی این دو قدرت تجاوزگر، یک برتری نسبی است.
* جنگ دوازده روزه امریکا و ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. علیه ایران به روشنی نشان داد که برتری و چیرگی این دو قدرت ضربه خورده است.
* بمباران تهران را می توان با بمباران گارنیکا در اسپانیا در سال ۱۹۳۶م. مقایسه کرد.
* جنگ دوازده روزه امریکا و ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. علیه ایران، اوّلین جنگ این دو قدرت است علیه ایران و آخرین جنگ نیز نخواهد بود.
مقایسه جنگ داخلی اسپانیا ۱۹۳۶−۱۹۳۹ با جنگ داخلی سوریه ۲۰۱۱−۲۰۲۳.
* توافقنامه مونیخ ۱۹۳۸ م. صلح ابراهیمی ترامپ ۲۰۲۰ م. توافق فرانسه و بریتانیا با هیتلر. عقب نشینی سیاسی بمنظور حفظ صلح. صلح ابراهیمی ترامپ بمنظور عادی سازی روابط شیخ نشین های کناره ی جنوبی خلیج فارس با ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل.
* زمینه ی مشترک : راضی کردن یک نیروی توسعه طلب − ا.س.ر.ا.ئ.ی.ل. − با به حراج گذاشتن مسئله فلسطین. وعده های شفاهی به آرامش و لفاظی ها که خواه ناخواه به انفجار بزرک منجر می شود.
* در زمانه ی خلاء استراتژیک، جنگ های سایه جای جنگ بزرگ را می گیرد که در حقیقت این جنگ های سایه جنگ های امنیتی است که معمولأ سازمان های امنیتی آن را برنامه ریزی و اداره می کنند.
* گردان ها و ستون فقرات جنگ سایه، پروپاگاندا است که وظیفه ی شکل دادن، اُتو کردن و داغ کردن آگاهی توده ها را بعهده دارد. ذهن کوتاه مدت مثل ماهی: یک عکس. یک تیتر. یکی دو جمله. کمال مطلوب است و همین کافی است.
مگس های الکترونیک
این ترفند بنام مگس های الکترونیک نامگذاری شده است. همین یک عکس. یک تیتر مثل مگس بر روی ذهن و زبان بیننده در صفحه ی آیفون می نشیند و ویروس را منتقل می کند و چارچوب تفکر مصرف کننده را تعین میکند و از این به بعد قرار براین است که همانند مهندس ویروس فکر بکنی و از اینجا به بعد هندسه ی جامعه و صنعت قبول امری رایج می شود. در این حُباب جهان واقعیتی فابریکه شده است. و این نیز برای مهندس ویروس کمال مطلوب است.

حاکمیت جمهوری اسلامی در ایران
حکومت جمهوری اسلامی، نظامی است غیردموکراتیک و در عین حال ضد‌امپریالیستی که از دل انقلاب ۱۹۷۹ ایران پدید آمده و نارسایی‌ها و ابهامات آن انقلاب را در ساختارهای خود بازتاب می‌دهد. از یک سو، خود را “جمهوری” می‌نامد − عنوانی که به وابستگی حکومت به آرای جمهور مردم برای کسب مشروعیت اشاره دارد. اما از سوی دیگر، همین آرای مردمی را به تفسیری خاص از اسلام شیعه مشروط می‌کند. این تفسیر برآمده از ائتلافی سیاسی میان بخشی از روحانیون − که حول «بیت رهبری» سازمان یافته‌اند − گروهی از تجار بزرگ بازار، و نیروهای نظامی، به‌ویژه سپاه پاسداران، است.
سازوکار جمهوری اسلامی بر پایه‌ی محدود کردن جمهوریت از طریق اقتدار ولی‌فقیه، شورای نگهبان و مجلس خبرگان شکل گرفته است. در این چارچوب، نهاد ولایت فقیه طی سه دهه‌ی گذشته توانسته است انتخابات نهادهای جمهوریتی مانند مجلس، ریاست‌جمهوری و شوراهای شهر و روستا را با اعمال محدودیت‌های جدی بر آزادی‌های مدنی و دموکراتیک و با سرکوب نهادهای برخاسته از اراده‌ی مردم، بیش‌ازپیش تحت کنترل خود درآورد. همزمان با این روند، بخش بزرگی از حمایت مردمی گسترده‌ای که در زمان پیروزی انقلاب پشتوانه‌ی حکومت بود، به‌تدریج از میان رفته است.
محور اصلی ائتلاف میان “بیت رهبری”، بخشی از تجار بزرگ بازار و سپاه پاسداران، منافع اقتصادی مشترک این سه نیروست. این منافع شامل بنیادهای صنعتی و تجاری تحت نظارت رهبری، فعالیت‌های بازرگانی تجار وفادار به نظام، و منابع اقتصادی سپاه پاسداران می‌شود − نهادی که پادگان‌هایش عملاً به بنگاه‌های تجاری و صنعتی بدل شده‌اند. همین منافع مشترک است که جهت‌گیری سیاست‌های حکومت را در داخل و خارج کشور، البته در چارچوب ایدئولوژیک خاصی، رقم می‌زند.
از آنجا که جمهوری اسلامی به‌دلیل ناسازگاری رفتارش با سازوکارهای دموکراتیک قادر به بازتولید مشروعیت مردمی خود نیست، از همان آغاز موجودیتش بر استقلال سیاسی در برابر سیاست‌های آمریکا و متحدانش در غرب آسیا تأکید کرده است. این تأکید، درواقع ارجاعی به آرمان‌های انقلاب ۱۹۷۹ است − انقلابی که “استقلال” در کنار “جمهوریت” دو شعار محوری آن بود. جمهوری اسلامی در طول ۴۶ سال حیات خود همواره کوشیده است میان این دو شعار تعادل برقرار کند و از این طریق مشروعیت خود را بازسازی کرده و بقای خویش را تضمین نماید.
حمایت و مشروعیتی که به‌سبب سرکوب آزادی‌های دموکراتیک در داخل کشور از دست می‌رفت، با چالش‌جویی در عرصه‌ی بین‌المللی جبران می‌شد. از تسخیر سفارت آمریکا (۱۹۸۱–۱۹۷۹) و مقاومت در برابر تجاوز عراق و سپس اصرار بر ادامه‌ی جنگ (۱۹۸۸–۱۹۸۱)، تا فتوای قتل سلمان رشدی (۱۹۸۹) و در نهایت مسئله‌ی غنی‌سازی هسته‌ای و تولید موشک‌های دوربرد. این اقدامات به ابزاری برای بازتولید مشروعیت حکومت بدل شدند.
این تأکید بر “استقلال” ریشه‌ای تاریخی دارد. از پایان جنگ سوم ایران و روس در سال ۱۸۲۸ و آغاز نفوذ قدرت‌های بزرگ در سیاست و اقتصاد ایران، استقلال کامل کشور به آرزوی دیرینه‌ی مردم ایران بدل شد. تا پیش از انقلاب ۱۹۷۹، همه‌ی تلاش‌های ملت و دولت‌های دموکراتیک ایران برای اعمال حق حاکمیت ملی در برابر مداخلات مستقیم یا غیرمستقیم دولت‌های امپریالیستی با شکست روبه‌رو شده بود: انقلاب مشروطه با کودتای محمدعلی‌شاه قاجار در ۱۹۰۸ و حمایت روسیه سرکوب شد، دوران مشروطیت با کودتای رضا پهلوی به پشتوانه‌ی انگلستان پایان یافت، و جنبش ملی ایران به رهبری دکتر مصدق نیز در کودتای ۱۹۵۳ با همکاری مستقیم آمریکا و بریتانیا شکست خورد.
در همه‌ی این موارد، خواست استقلال همواره در امتداد مطالبه‌ی اکثریت مردم ایران برای تحقق حق دموکراتیک تعیین سرنوشت قرار داشت. اما انقلاب ۱۹۷۹ موقعیت تازه‌ای به‌وجود آورد. جمهوری اسلامی توانست استقلال سیاسی ایران را تثبیت کند، اما این کار را با زیر پا گذاشتن حق دموکراتیک مردم در تعیین سرنوشت خویش انجام داد.
بخشی از این ناسازگاری ریشه در محاصره‌ی سیاسی و اقتصادی ایران از زمان انقلاب تاکنون به‌دست قدرت‌های بزرگ متخاصم دارد، اما بخش دیگر، ناشی از پیامدهای سیاسی همین محاصره است، یعنی تسلط نیروهای بنیادگرا بر سیاست‌های داخلی و خارجی جمهوری اسلامی. با توجه به حساسیت تاریخی مسئله‌ی “استقلال” در ایران، تأکید مداوم حاکمان جدید بر استقلال کشور در برابر سیاست‌های قدرت‌های امپریالیستی و رویارویی عملی و پیوسته با آن‌ها، برای مدتی طولانی توانست برای جمهوری اسلامی مشروعیت به همراه بیاورد.
بقای حکومت اسلامی به‌عنوان یک نظام سیاسی، تنها بر بازتولید مشروعیت در سطح کلان استوار نیست. سرکوب آزادی‌های دموکراتیک از همان آغاز، متکی بر همکاری فعال بخشی از پایگاه اجتماعی حکومت بود. اینها گروه‌هایی بودند که به‌طور ایدئولوژیک، سیاسی و نظامی حول تفسیرهای مذهبی و سیاسی روحانیت تحت کنترل ولی‌فقیه سازماندهی می‌شدند. تهیدستان شهری − که فعال‌ترین بخش مردم در انقلاب ۱۹۷۹ بودند − در جریان درگیری‌های سیاسی پس از انقلاب، به مهم‌ترین ابزار حاکمان جدید برای سرکوب رقبای سیاسی و تسلط بر فضای پرآشوب آن سال‌ها بدل شدند.
در همین دوران، به‌ویژة در سال‌های انقلاب و جنگ هشت‌ساله با عراق، حکومت اسلامی به‌تدریج نهادهایی همچون کمیته‌های اسلامی، سپاه پاسداران، بسیج و انجمن‌های اسلامی را پایه‌گذاری کرد تا بتواند کادرهای ویژة‌ی خود را تربیت و سازماندهی نماید.
در این میان، سپاه پاسداران که از دهه‌ی ۱۹۹۰ با ورود به فعالیت‌های تجاری و صنعتی به نوعی خودکفایی اقتصادی دست یافته بود، به‌تدریج در کنار نهاد ولایت فقیه و تجار بزرگ، به یکی از ستون‌های اصلی قدرت بدل شد. همزمان، با کاهش حمایت مردمی از حکومت − در پی سرکوب‌های گسترده‌ی دهه‌ی ۱۹۸۰ و سپس اجرای رفرم‌های نئولیبرالی در دوران “بازسازی” که به تعمیق شکاف‌های طبقاتی انجامید − جامعه‌ی ایران در اواخر دهه‌ی ۱۹۹۰ شاهد شکل‌گیری جنبش‌های دموکراتیک با مطالبه‌ی حقوق شهروندی شد. این روند به ایجاد شکاف در درون حاکمیت انجامید. بخشی از نخبگان جمهوری اسلامی به این مطالبات پاسخ مثبت دادند، اما این جریان‌های اصلاح‌طلب به‌تدریج به حاشیه رانده شدند و سرانجام در جریان جنبش سبز در اواخر دهه‌ی ۲۰۰۰ از ساختار قدرت حذف گردیدند. در این میان، سپاه پاسداران نقش اصلی را در حذف اصلاح‌طلبان ایفا کرد و به‌تدریج جایگاه یک حزب حکومتی را به خود گرفت.
سازمان‌های بسیج دانش‌آموزان و جوانان نیز با جذب بخشی از جوانان برآمده از اقشار فقیر، آینده‌ی آنان را از طریق شبکه‌های ارتباطی و مجموعه‌ای از امتیازات سیاسی و اقتصادی تضمین می‌کردند؛ امتیازاتی که بدون آن‌ها، این جوانان در بازار بحران‌زده‌ی کار ایران شانسی برای پیشرفت نداشتند. به این ترتیب، ائتلاف متشکل از ولایت فقیه، سپاه پاسداران و تجار بزرگ، کانالی موازی و نامتعارف در برابر نظام آموزشی رسمی ایجاد کرد − کانالی که هم مسیر ارتقای اجتماعی این گروه از تهیدستان شهری را فراهم می‌کرد، هم وفاداری آنان را جلب می‌نمود و هم کادرهای جدید حکومت را تربیت می‌کرد و بدین ترتیب بقای نظام را تضمین می‌نمود.
این سازوکار − که یادآور روش‌های حزب بعث در عراق و سوریه است − شکاف‌های طبقاتی موجود را به ابزاری برای بازتولید سازمان‌یافته‌ی پایه‌های قدرت حکومت و تقویت توان سرکوب و سلطه‌ی آن تبدیل می کند.
امروز برآورد می‌شود حدود ۷ تا ۱۰ میلیون نفر از جمعیت ایران به‌نوعی با سپاه پاسداران، شبکه‌ی مساجد تحت کنترل ولی‌فقیه و ساختار حکومتی پیوند دارند و به‌طور مستقیم یا غیرمستقیم از رانت‌های حکومتی بهره‌مند می‌شوند. این جمعیت، پایگاه فعال حکومت به شمار می‌آید و از آنجا که موقعیت اجتماعی و منزلت خود را وابسته به بقای جمهوری اسلامی می‌دانند، در دفاع از آن پای‌بند و پیگیر هستند.
با این حال، توانایی سپاه پاسداران و ولی‌فقیه در تأمین این رانت‌ها به‌دلیل تحریم‌های اقتصادی و کاهش درآمدهای نفتی محدود شده است. پیامد این وضعیت، فشار فزاینده‌ی سیاسی و اقتصادی بر طبقه‌ی متوسط برای استخراج منابع تازه و تخصیص آن میان کادرهای حکومتی است. به‌طور عملی، این رویکرد موجب سقوط ارزش نیروی کارشده است که خود را در سقوط قدرت خرید مردم و افزایش نرخ ارز و طلا نشان میدهد، در حالی که درآمد حکومت در شرایط بحرانی را تضمین می‌کند. بخشی از این درآمد نیز برای بازتوزیع ثروت میان پایه‌های سازمان‌یافته‌ی حکومت، از طریق شبکه‌های خاص وابسته به سپاه پاسداران، اختصاص می‌یابد.

۱۴ اوت ۲۰۲۵
سیامک سرشار مراغه ای

2025-02-24 سفیدی برف بهمن 1357 سپر کثافت ولایت فقیه ، چشم انداز انقلاب بعدی درسایه تحولات نوین جهانی

سفیدی برف بهمن 1357 سپر کثافت ولایت فقیه ، چشم انداز انقلاب بعدی درسایه تحولات نوین جهانی

گفتگوی محفلی- مجازی جنبش انقلابی مردم ایران – قسمت بیستم – سفیدی برف بهمن 1357 سپر کثافت ولایت فقیه ، چشم انداز انقلاب بعدی درسایه تحولات نوین جهانی

هرسال در هنگام سال مرگ انقلاب 1357 ، نوشته های بسیاری در تکرارداغ مصیبت منتشر میشود . از دیدگاه شاه پرستانی که قرارست فیل هواکنند هنوز دلایل انقلاب 1357 نامشخص و بسیاری از آنها باوردارندکه« شکم سیری ملت را به انقلاب کشانید!» . این دارودسته که از فراموشی تاریخی مردم و نادیده بودن انقلاب از منظر جوانان خسته از دیکتاتوری اتوکراسی مذهبی، با راه اندازی و اجاره شبکه های رسانه ای متعدد چند سالی است به یاری بریدگان از نظام ولایت فقیه «که تا زمان بریدگی اتفاقا ازعناصر اصلی سرکوب و خشونت چه به لحاظ سرکوب فیزیکی و چه به لحاظ سرکوب فرهنگی- عقیدتی مردم بوده اند» با تشکیل کمپ هائی که منبع تامین مالی آنها نیز عموما بیگانگان هستند ، سعی دارند تصویری رویائی از دوران پهلوی با مداد رنگی ترسیم نمایند تا شاید راه طی شده قبلی را مجددا بیازمایند. ما به عنوان محفلی هرچند کوچک درصددبوده و هستیم تا در برخورد به پدیده های سیاسی – اجتماعی گذشته و فعلی براساس آنچه برخی ازما دیده و بازیگر آن دوران بوده و اتکای به اسناد و مدارک کوجود در تبیین آن پدیده ها برای راه یابی نسل فعلی و انتخاب سره از ناسره تلاش نمائیم. به همین علت محتوای گفتگوهای مجازی محفلی خودمان را برای بازخوانی نسل فعلی ومنادیان جنبش ( زن ، زندگی ، آزادی) منتشر کرده ایم . اخیرا نیز همزمان با سال مرگ انقلب 1357 گفتگوهائی در این محفل درگرفته که توجه خوانندگان و علاقمندان را بدان جلب و از همه خوانندگان و موافقان براندازی رژیم جمهوری اسلامی نیز تقاضا داریم نسبت بانتشار این بیانیه ها با ما همراهی و همکاری نمایند.
ژینا- فصل بهمن علاوه بر جایگاه خود در طبیعت و جغرافیای ایران یادآور انقلاب نیز می باشد. نسل من که مدتی است بعنوان نسل Z و پیروان جنبش «ژن ، زندگی ، آزادی » شناخته می شوند هنوز از دنباله روی مردم و گروه های مدعی انقلاب و مبارزه با شعارهای جهموری اسلامی نه شرقی نه غربی و حزب فقط حزب الله ، رهبر فقط روح اله متحیر است . این تحیر و تعجب زمانی بیشتر می شود که مشاهده می کنیم طیفی از اسلام گرایان ارتجاعی اخیرا در هماهنگی سلطنت طلبان مدعی براندازی جموری اسلامی شده اند که همدستی و همفکری اینان مجددا امثال من را نگران کرده که مگرقرارست مادوباره همان اشتباه سال 1357 را تکرار کنیم .زیرا بعه عینه امروز ثابت شده انقلاب 1357 بدون پشتیبانی برخی نظامیان ارشد نظام سلطنتی امکان پذیر نبوده و یا لااقل به آن شکل گذار امکان پذیر نبوده است !!
فریبرز- نگرانی و دغدغه رفیق ژینا شاید نگرانی و تردید همه ما و همه کسانی باشد که در فکر براندازی این رژیم ارتجاعی و ساختن آینده برتری برای مردم ایران هستند. من البته نگران این موضع نیستم که بهرحال بخشی از جامعه هوادار سلطنت هستند و بخش وسیعی از مردم کوچه بازارهم سلطنت را با موبدان و مسجد و مردان خدا« عمامه بسرهای فعلی» و موبدان و ومسجد یا عمامه و تاج همسو می بینند و تنها انتظاردارند دین بخدمت تاج درآید . شاید این موضوع هم فقط به ایران مربوط نشود کما این که اقای ترامپ هم بعداز پیروزی میز کلیسیا در کاخ سفیدبرقرارکرده است درحالی که تاریخ انقلاب امریکا موید آن بوده که این کاخ و جمهوریت اساسا برویرانه کلیسا و ردای زرین پاپ ها ساخته شده است. اما پرسش تو در رابطه با تحیرت از دنباله روی چپ و مدعیان مبارزه علمی از پیر سالخورده کلاشی همچون خمینی به شعارها و خدعه ایشان باز می گردد که البته دلیل قابل موجهی برای این مبارزان نبوده است و آنها ناچارشدند هزینه های گزافی را بابت این خوش باوری دردهه شصت بپردارند.
شهرام – دین و مذهب تاریخی بیش از مارکسیسم دارد و اتفافا یکی از دلایل ظهور مارکسیسم پس راندن آن به معابد مذهبی و کوتاه کردن دست ارباب دین از رعایای خدایگان بوده است. بدون شک جمهوری اسلامی در مقایسه با رژیم هردو پهلوی ، رژیمی بس واپسگرا و ارتجاعی بوده که اتفاقا همین مناسبت واپس گرائی و ظهورآن در جامعه مذبذی سال 1357 توانست غبارهای نشسته بر آۀودگی دین و مذهب را پس زند و جهره زشت این عفریته را بخصوص وقتی بقدرت میرسد را به مردم نشان که از این منظر نقش جمهوری اسلامی از زمان ظهوراسلام تا نون بی سابقه و جهشی به جلو بوده است .بسیار گفته می شد اسلام همجون پیراهن زلیخا است که هرطرفش را بگیرید پاره شده اما زلیخا مدعی پاکدامنی بود ؟!
ما بقایای نسل 1357 علت اصلی انقلاب را مخالفت شاهنشاه عظیم الشان با توسعه سیاسی می دانیم که باعث شد توسعه اقتصادی و اجتماعی بدل به توسعه نامناسب و ناموزونی شده و ایران را در آستانه انقلاب قرار داد.او که خود با اجرای برنامه های توسعه اقتصادی موجبات تشدید فزاینده طبقه متوسط شده بود با اعمال سیاست های دیکتاتوری مبتنی بر توسعه اقتدارگرایانه طبقه متوسط را به موتورانقلاب 1357 تبدیل کرد. بررسی اسناد و فیلم ها و روایت های مستند نشان میدهد طبقه متوسط ایران در تضمین پیروزی انقلاب سال ۱۳۵۷ نقش مهمی ایفا کرد و ضمن همبستگی با بقیه جامعه ایران در دهه ۵۰، به جنبشی که موجب بیرون راندن رژیم ایران شد کمک کرد و قشر تحصیلکرده، دانشجویان و نخبگان روشنفکر را به حرکت واداشت. اگر جه شاید مخالفت طبقه متوسط سنتی و طبقه متوسطمدرن هردو ازیک جنس نبودند. اما بدون شک بازرگانان و مغازه‌داران هم با تامین مالی تظاهرات‌کنندگان و روحانیون درخط خمینی ، شتاب بیشتری به سرنگونی رژیم پهلوی دادند. اتفاقا رژیم جمهوری اسلامی که هودبرآمده از انقلاب 1357 و شاهد نقش نگاری طبقه متوسط بوده از همان بعد انقلاب متوجه قدرت طبقه متوسط و همچنین تهدید احتمالی آن برای بقای نظام را به‌ویژه در پرتو شکست تحقق وعده‌های متعددی که قبل و در دوران انقلاب داده بود، شده بود و همین علت باعث شد رژیم حاکم پس از انقلاب، طبقه متوسط را به طور سازمان یافته تضعیف و خلع قدرت کند. این سیاست به خصوص پس از حوادثی که به دنبال اعلام نتایج انتخابات ریاست‌جمهوری مناقشه برانگیز سال ۱۳۸۸ رخ داد، سران جمهوری اسلامی را به این جمع بندی رسانید که برای تضمین بقای نظام، طبقه متوسط باید از میان برداشته شود؛ زیرا رژی در عمل مشاهده کرد که جنبش سبز موفق شد بخش بزرگی از طبقه متوسط را به خود جلب کند. برای مقابله با طبقه متوسط، از بعد انقلاب رژیم واپس گرای خمینی کوشید نخبگان سیاسی و گروه‌های وفادار جدیدی را ایجاد کند تا از منافع رژیم دفاع و برای تضمین بقای آن مبارزه کنند. به عنوان مثال، رژیم ایران سپاه پاسداران و نیروهای بسیج را تاسیس کرد تا در عمل اقتصاد و منابع اقتصادی ایران را کنترل کنند و رهبران آن‌ها به عنوان چهره‌های مورداعتماد و قدرتمند در اطراف رهبر ایران قرار گیرند. با این همه، علاوه بر این گروه از نخبگان سیاسی ویژه، رژیم ایران چهره‌های پرنفوذ و ثروتمندی را که در حلقه نزدیکان به رهبر جمهوری اسلامی ایران جایی نداشتند، هدف قرار داد و آن‌ها را به شدت سرکوب کرد. سختی‌های که ایرانیان پس از سال ۱۳۸۸ به‌ویژه به دنبال سقوط شدید ارزش پول ملی ایران متحمل شدند، به میزان بی‌سابقه‌ای به فرسایش طبقه متوسط ایران منجر شد.سیاست های اقتصادی رژیم به ویژه در دهه اخیرباعص شده که بیشتر شهروندانی که بخشی از طبقه متوسط به شمار می‌آمدند، به طور فزاینده‌ای در ورطه فقر فرو رفته و برخی از آن‌ها زیر خط فقر قرار گرفتند و بسیاری از کارخانه‌ها و کسب‌وکارها به طور کامل تعطیل شدند یا بخشی‌هایی از آن‌ها از کار افتادند و در نتیجه، افراد بسیاری کار خود را از دست دادند. این موضوع بر طبقه متوسط فشار اقتصادی و اجتماعی بیشتری وارد کرد و باعث شد این قشر از جامعه قدرت و نفوذی که در گذشته داشت، از دست بدهد. یکی از نشانه‌های زوال و افول طبقه متوسط در ایران این است که در سال‌های اخیر، بیش از ۹۰ درصد مردم ایران از دولت برای دریافت کمک‌هایی ناچیز مالی (یارانه) تقاضا کرده‌اند.. همچنین کاهش شدید میانگین درآمد سالانه هر خانواده شهرنشین در ایران را آن جنان با درهم ریختگی قیمت ارز شدت یافته که میزان این کاهش بر اساس نرخ تبدیل دلار در بازار آزاد، به ۲00 دلار در یک ماه و 2400 دلاردر سال سقوط کند. لذا شاه بیت سرنکونی شاه فقدان توسعه سیاسی همسان و یا همراه توسعه اقتصادی بود و در مقطع انقلاب فقرو فلاکت اقتصادی علت اصلی انقلاب نبود؟!
آحمد- من در ادامه بحث های رفیق شهرام باید بر چند نکته تکملی بخصوص برای آگاهی نسل جوان و کسانی که دوران شاه را از نزدیک لمس نکرده اند بازکو کنم. اولا فراموش نکنید فقط ما نسل پنجاه و هفتی نبودیم که فرایند انقلاب را درست تشخیص ندادیم . حتی اندیشمندی مانند میشل فوکو که در این دوران هواداران بی شماری در دنیا دارد انقلاب یران را از جنس پیروزی خدا و پیروزی معنویت برمادی گرائی سرمایه داری می دانست . نگاهی به اثار منتشر شده پیرامون انقلاب ایران نشان میدهد که حتی تهیه فهرست عناوین این کتابها خود نیازمند انتشار جندکتاب است که نشان از اهمیت انقلاب 1357 دارد زیرا هیچکس تصور نمیکرد بازماندگان نسل کرکدن بتوانند دوباره سراز گورستان های فکری خود برآورند تا چه رسد به این که ایران را جولانگاه تولید زیستی خود در جهان اسلام هم نمایند. شاید بهترین توصییه ما پنجاه و هفتی ها به مدعیان «چه شد که جنین شد » این باشد که حداقل کتب «سقوط شاه- فریدون هویدا»، «اعترافات ژنرال- عباس قره‌باغی»، «خدمتگزار تخت طاووس- پرویز راجی»، «ماموریت در ایران- ویلیام سولیوانآخرین سفیر آمریکا در ایران»، «درون انقلاب ایران -جان دی استمپل» و خاطرات «داریوش همایون – سردبیر روزنامه معروف آیندگان» و دکترعلینقی عالیخانی -وزیر اقتصاد دوران شاه» را مطالعه نمایند تا بدانند چرا انقلاب شد. این افراد هیچکدام چپ یا مارکسیست نبوده و قاعدتا منفعت شخصی یا گروهی در براندازی رژیم شاه نداشته اند. بنطرم این کتاب ها مصداق «دوصد گفته چون این کتاب نیست» می باشند.
زری – من با توجه به بحث های قبلی درون گروهی و مطالعات شخصی و مشاهده بسیاری کلیپ های سخنرانی اعم از چپ و راست به این نتیجه رسیده ام که موجبات انقلاب 1357 مجموعه ای از علل و رهیافت‌های چندعلیتی بوده که ممکن است از نطر هرفردی یک رهیافت آن برجسته باشد اما آموزه های دو نگرش یا رویکرد اقتصاد سیاسی و رویکرد مبتنی بر ایده‌های فرهنگی و ایدئولوژیکی بیشترین کمک را به ما در چرائی رویداد انقلاب دارند. از منظر رهیافت سیاسی – اقتصادی بدون شک نقش «استبداد ایرانی» و موضوع استقلال طبقات از دولت در اروپا و عدم استقلال طبقات از دولت در ایران، فقدان تجربه فئودالیسم از نوع اروپایی در ایران از مهم ترین دلایل انقلاب شمرده شده است که تائید همان بحث رفیق شهرام است . مطالعات بخصوص بعد انقلاب بیانگر این موضوع هستند که حکومت یا دولت در ایران، فراتر از طبقات بوده و میل و سلیقه حاکمان است که «قانون» نام می‌گرفته است. به‌همین‌دلیل امکان فعالیت‌های بخش غیردولتی اندک و قدرت دولت در همه امور بسیار بوده است به‌نحوی‌که در چنین ساختار استبدادی بی‌ضابطه‌ای، نزدیکی و دوری افراد به قدرت متمرکز، آنان را در طبقات متفاوتی قرار می‌دهد. این مسئله به نقض حقوق مالکیت و اخلال در انباشت درازمدت سرمایه در ایران انجامیده است و باتوجه به کم‌آبی مزمن و پراکندگی شهرها، امکان سیطره حکومت‌های ایلیاتی را میسر کرده بود که رضا شاه برای برقراری یک حکومت مرکزی انرا درهم شکست اما نقش دولت بیشترشد و به همین علت برخی محققین ایرانی و خارجی انقلاب سال 1357 را واکنشی به ساختار « استبدادنفتی » و نه نظیر انقلاب‌های غربی- شورش طبقات محروم علیه طبقات ممتاز – می دانند چرا که بسیاری از طبقات ممتاز به علت مخالفت با استبداد محض شاه عملا و رسما از انقلاب 1357 حمایت کرده بودند. این مسئله ناشی از تصاد « دولت – ملت » در اعصار مشروطیت تا همین امروز هم وجوددارد با این فرض که در حال حاضر مسائل اقتصادیبعلت فقر شدید مردم و زحمتکسان و سقوط طبقه متوسط هم بر سایر عوامل بسی بیشتر است.
علیرضا – من البته اولین بارست در این گفتگوها شرکت میکنم اما چون رشته من جامعه شناسی سیاسی است با توجه به تحولاتی که از دوره رضاشاه در ایران صورت گرفته و امتداد ان در دوره شاه گسترش یافته بود و براساس یافته های جامع شناسی جدید می توانم بگویم با توجه به تغییراتی در دوران پهلوی نظیر ایجاد دولت متمرکز و توانمند، سه‌برابر شدن جمعیت، گسترش شهرنشینی، استخدام یک‌سوم نیروی کار شهرنشین در دولت، جذب اقتصاد ایران در اقتصاد جهانی و برنامه‌های غرب‌مآبانه عقیدتی و تبلیغی نهادهای اجتماعی، آموزشی و فرهنگی باعث دگرگونی اساسی در نظام طبقاتی ایران شدند، به‌نحوی‌که متخصصان غرب‌گرا و کارمندان سطح بالای دولت و بورژواهای جدید روبه‌رشد، اقشار مسلط بودند و طبقه متوسط جدید نیز از موقعیت مطلوبی برخوردار بود، هرچند از منظر سیاسی، به‌واسطه خودکامگی فزاینده شاه و تحقیر آمال سیاسی نخبگان دولتی و طبقه سرمایه‌دار و متوسط جدید، فرصتی برای مشارکت معنی‌دار آنان وجود نداشت. حکومت پهلوی پس از کودتای 1332، در کسب حمایت طبقه متوسط جدید با مشکل رو‌به‌رو بود و اعضای این طبقه به مخالفان سیاسی رژیم بدل شدند. اقشار متوسط سنتی نظیر روحانیون و بازاریان، در این دوران، اما انعطاف‌پذیری قابل توجهی نشان دادند. نهاد روحانیت روی‌هم‌رفته نظام‌مند‌تر، گسترد‌ه‌تر و متنفذتر شده بود. بازار توانست در ادامه حمایت از جنبش‌‌های مشروطه و ملی‌شدن صنعت نفت، از جریان شورش سال 1342 و انقلاب 1357 حمایت مالی کند و حامی نهادهای مذهبی شیعه باشد و نتیجه آن‌که سه گروه رهبری، تدوین ایدئولوژیک و پشتوانه مالی انقلاب را تدارک دیدند: روشنفکران جوان، علمای مبارز و نسل جوان‌تر بازاری‌ها. کارمندان دولت و کارگران صنعتی در مراحل واپسین انقلاب بدان پیوستند و تهی‌دستان شهری و مهاجران روستایی نیز عموماً همچون سیاهی لشکر سایر گروه‌های اجتماعی عمل می‌کردند. همه مستندات تاریخی آن دوران نشان می دهند که برخلاف شعار « کارکران ، برزگران اتحاد ، اتحاد» ، دهقانان نیز در هیچ‌یک از مراحل جنبش انقلابی نقش برجسته‌ای نداشتند. بدین‌سان پیروزی انقلاب، نه‌تنها نشان‌دهنده قدرت رهبری انقلاب در کسب پشتیبانی تقریباً همه اقشار اجتماعی عمده بود، بلکه شاهدی بود بر ناکامی کامل رژیم پهلوی در حفظ حمایت همان طبقاتی که خود مولد و حامی آن‌ها بود.البته این ناکامی متوجه جنبش مارکسیستی و لیبرالی موجوهم بود که قادر به بسیج توده ای مرم نشده بود اما مدعی مشارکت در قدرت شده بود؟!
فریبرز- شاید امروز گفتگو در مورد انقلاب 1357 با توجه به جمع بندی های جدید و شناخت از روحانیون مرتجع و نیروهای همسان در انقلاب همچون «گریستن بر تابوتی است که درون تابوت مرده وجودندارد» ؟! به همین علت شاید کاربرد سالگرد انقلاب مناسب نیست و باید ان را سال مرگ انقلاب بدانیم . امروز می توانیم با درک فعلی و اطلاعاتی که از مارکسیسم یافته ایم « برخلاف دوران انقلاب که نوعی روایت مارکسیسم توده ای
جریان داشت » با صراحت بیشتری بگوئیم که دربررسی نقش طبقات اجتماعی طبقه را نباید صرفاً برحسب ارتباطش با شیوه تولید، بلکه برعکس باید در متن زمان تاریخی و در اصطکاک اجتماعی آن با طبقات معاصر درک کرد، بر همین اساس میتوانیم توضییح دهیم که «سیاست توسعه ناموزون» بدین معنا که اگرچه رژیم شاه به‌واسطه درآمد فزاینده نفتی به نوسازی اجتماعی ـ اقتصادی کمک کرد و طبقه متوسط جدید و طبقه کارگر صنعتی را گسترش داد، اما نتوانست در سطح سیاسی دست به نوسازی بزند و همین امر باعث لطمه‌خوردن پیوند بین حکومت و ساختار اجتماعی شد، مجاری ارتباطی نظام سیاسی و توده مردم را مسدود کرد، ارتباطات میان تشکیلات سیاسی با نیروهای اجتماعی سنتی نظیر بازاریان و مقامات مذهبی را ویران کرد و نتیجه این همه، شکاف پرنشدنی میان دو نظام اقتصادی ـ اجتماعی توسعه‌یافته و نظام سیاسی توسعه‌نیافته‌ای بود که به تلنگر بحرانی اقتصادی در سال 1356، از هم فرو پاشید. بنابراین نه سخن هواداران رژیم پهلوی که معتقدند نوسازی رژیم شاه برای ملتی سنت‌گرا، بسیار زیاد و بسیار سریع بود، کامل است و نه سخن مخالفان او که سرعت و گستردگی نوسازی شاه را کافی نمی‌دانند. این هر دو نظر، بهره‌ای از حقیقت دارند، اما کامل نیستند. به همین علت چپ غیر آرمانی واقع نگر هیچگاه مخالف توسعه اقتصادی رژیم شاه نبوده و آنرا ازملزومات حمومتداری پایدار می داند بلکه مخالفت خودرا در نبود توسعه سیاسی می دانسته زیرا هنگامی که فقدان توسعه سیاسی همزمان با توسعه اقتصادی احتمال رویداد انقلابی را ، هنگامی که دست‌اندرکاری و دست‌اندازی دولت در شیوه توزیع سرمایه با اوج فرآیند سازمان‌یابی گروه‌ها و طبقاتی که از این دخالت زیان می‌بینند همزمان می‌شود، در بیشترین حد خود است و این مسئله در نزاع بازار و دولت در ایران پیش از انقلاب کاملا ملحوظ است. آنچه شاه را حریص قدرت و توسعه اقتدارگرا علیرغم مخالفت برخی از مسئولان و تکنوکراتها نمود ، گسترش سریع درآمد نفتی در دهه‌های 1340 و 1350،بود که دولت را به بازیگر اصلی پهنه‌ اقتصاد ایران تبدیل کرد، به‌نحوی که دست‌اندازی مداوم دولت بر توزیع سرمایه، به سیاست‌زده‌شدن اقتصاد انجامید و این امر در کنار اولویت‌دهی دولت به سرمایه صنعتی در برابر سرمایه تجاری و شیوه‌های نوین کسب در برابر الگوهای بازار سنتی، اثرات مخربی بر گروه‌ها و نهادهای اجتماعی مانند بازاریان، کارگران صنعتی، شهر‌نشینان یقه‌سفید و نیروهای عرفی یا مذهبی بر جای گذاشت. بازاریان، بازرگانان، مغازه‌داران و صنعتگران خرد، طرفدار ناسیونالیسم و لیبرالیسم اقتصادی بودند و در مبارزه با سیاست‌های کلان اقتصادی و حتی جزئی‌تری نظیر کنترل تورم، دست به مقابله زدند و با بسیج منابع اقتصادی و سیاسی خود به واکنش‌هایی مقابله‌جویانه دست زدند و این مقابله ها و تعارضات ، این فرصت را به طبقات اجتماعی و گروه‌های سیاسی دیگر داد که در مقابل رژیم شاه بایستند. با این حال، بازاریان و روحانیون به خودی خود نمی‌توانستند دولت را سرنگون کنند، کمااین‌که نتوانسته بودند این کار را در سال 1342 انجام دهند. مشارکت دیگر طبقات اجتماعی برای گذار سیاسی ضروری بود. روحانیون برهبری خمینی و برای خلع سلام دیگر مدعیان قدرت، از طریق مواعظ و منابر کاری کردندکه انقلاب نزد مردم ایران، تکرار کربلا بود، بنابراین آن‌ها در جست‌وجوی زندگی و در ترس از مرگ نبودند، بلکه مسئله‌شان، عشق، آرزو و هستی بود؛ زندگی فقط آن‌گاه معنایی دارد که رهایش کنی. البته برخی تحلیل های روان شناسی اجتماعی تاثیر رفتارهای شاه را بی تاثیردر اوج گیری انقلاب ندانسته اند . همچنان که از کتای شاه نوشته عباس میلنی برمی اید و مستنداتی که امروزه در شبکه های اجتماعی به وفوردیده می شوند شاه به‌دلیل تربیتش در محیطی زنانه در دوران کودکی و نوجوانی و نیز قرارگرفتن در سایه پدری مستبد، شخصیتی مردد و فاقد اعتماد‌به‌نفس داشت که به‌واسطه همین ضعف‌ها در برابر موج انقلاب خود را باخت. حتی در دورانی که اورا شاه مقتدری نشان میدهند باید به کسانی اشاره نمود که به عنوان امین شاه همچون اسداله اعلم به او قدرت ‌روانی لازم برای کسب اعتمادبه‌نفس را می‌دادند و شاه در پرتو توهم زای خود از حمایت الهی و تصورش مبتنی بر پشتیبانی جدی آمریکا از خود ، ضعف شخصیتی خودرا پنهان میداشت اما او که مداوم دچارتوهم توطئه بود با عدم اعتماد کافی به سایر اطرافیانش نظیر همسرش فرح و با آگاهی از بیماری سرطان خود و تشدید بیماری در ماه‌های انقلاب، امکانات روانی لازم برای تصمیم و تدبیر درخودرا ازبین برده بود ، همان‌گونه که او پیش‌ترها نیز در مواجهه با سیاستمدارانی استخوان‌دار نظیر قوام و مصدق، یا در برابر شکست کودتای 25 مردادماه 1332، راهی جز گریز از میدان منازعه نشناخته و نیافته بود.
ناصر- عموما قضاوت در مورد پدیده های واقع شده ان هم با داده های امروزین ، بسیاری را به این باور میرساند که اگر انها در جریان آن وقایع بودند ، درست عمل میکردند غافل از این که اگر آنها هم در آن زمان بودند چون داده های امروزی را نداشتند به همان بیراه سال 1357 می رفتند. برای شناخت انقلاب 1357 و چرائی به وجودآمدن آن می توان از هر منطری مدتها بحث کرد اما به نظرم منطقی است که بالاخره یک رهیافت کلی جامع بتواند مفسر این واقعه تاریخی باشد . جامعه شناسی سیاسی مبتنی بر روان شناسی رفتاری تاریخی معتقد است تکیه بر رهیافت‌های ترکیبی، بدون توجه به یک عامل ویژه که بیشترین سهم را در تبیین پدیده‌های اجتماعی دارد، خطا می داند. لذا باید بتوانیم علت العل عومل تخقق پذیر انقلاب 1357 و حتی انقلاب بعدی را کشف کنیم تا بتوانیم بیشترین تاثیرگزاری بر روند انقلاب را ایجاب کنیم. زیرا تجربه انقلابات جهانی منجمله انقلاب فرانسه و روسیه و چین موید آن است که معتقد بود انقلاب‌ها ساخته نمی‌شوند، بلکه می‌آیند. بنابراین بحث از سازندگان انقلاب نظیر پنجاه و هفتی ها غیرعلمی و گمراه کننده است . بنظر من در انقلاب 1357 تقارن چهار عامل یعنی توسعه وابسته، دولت بسته و سرکوبگر، گشایش در نظام جهانی و افول اقتصادی باعث ظهور بحران انقلاب شد و وقتی فرهنگ سیاسی مخالفت و مقاومت در درون جامعه شکل گرفت و بازیگران را به ائتلاف علیه دولت سوق داد، انقلاب ایران به پیروزی رسید.برخلاف نطریه پردازان ارتدوکس مارکسیسم در انقلاب ایران نقش عامل خارجی صرفا تاثیرگزاری نبود که این خود از مختصات جهانی شدن سرمایه بود که چپ ایرانی ان موقع در نقش امپریایالیستی سرمایه غرق و از نقش میانجیگری او غافل بود.
ژینا- اگرچه فقر به عنوان عامل اقتصادی موجد انقلاب 1357 نبود اما مطالعات بعداز انقلاب و شناخت بیماری هلندی اقتصاد ایران از ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۶ که یک عارضه قدرتمند در اقتصاد کلان ایران بود در بوجودآوردن شرایط انقلاب جایگاه خاصی دارد. بررسی های سازمان برنامه نشان می دهد در میانه دهه پنجاه شمسی و در پی افزایش قیمت جهانی نفت در اثر جنگ اعراب و اسرائیل و اجرای برنامه عمرانی پنجم بروز کرد و منجر به تورم شد. نقطه آغاز این عارضه از کنفرانس رامسر دانسته می‌شود که در مرداد ۱۳۵۳ ه‍.ش به ریاست محمدرضا پهلوی برگزار شد و منجر به دو برابر شدن حجم اعتبارات برنامه‌های عمرانی در ایران شد. پایان این عارضه نیز در زمان اتخاذ سیاست ریاضت اقتصادی توسط جمشید آموزگار، نخست‌وزیر وقت، در سال ۱۳۵۶ در نظر گرفته می‌شود که نقش مهمی در ایجاد نارضایتی عمومی و به وقوع پیوستن انقلاب سال ۱۳۵۷ داشت .از طرف دیگر در فاصله ده ساله ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۲ طی برنامه‌های عمرانی سوم و چهارم، نرخ رشد اقتصادی ایران به طور میانگین ۱۱٫۵٪ در سال بود و نرخ تورم نیز میانگین سالانه ۲٫۶٪ داشت. در این دوره ایران دارای یکی از بیشترین رشدهای اقتصادی در میان کشورهای جهان بود چنانکه حجم اقتصاد ایران ظرف ده سال چهار برابر شد. این امر موجب تمایل به افزایش پروژه‌های عمرانی در دولت امیرعباس هویدا در دهه پنجاه شمسی گردید، در حالی که سازمان برنامه مخالف این رویکرد بود. نهایتاً، پس از افزایش شدید درآمدهای نفتی در سال‌های ۱۳۵۲ و ۱۳۵۳، شاه به روایتی به اصلاح برنامه عمرانی پنجم برای گسترش پروژه‌های عمرانی تن در داد و به روایت دیگر خود آن را تشویق کرد. نتیجه آن شد که حجم سرمایه‌گذاری‌های برنامه پنجم نسبت به برنامه چهارم ۶ برابر شد و حجم هزینه‌های بخش عمومی نیز افزایش یافت. این موضوع فراتر از توان اقتصاد ایران بود و سبب شد که هم نرخ رشد در برنامه پنجم به نصف برنامه چهارم کاهش یابد و هم تورم از ۲٫۶٪ به ۲۴٫۹٪ برسد و شاخص هزینه‌های زندگی طبقه متوسط و پایین شهری دو برابر شود. همچنین دولت بزرگی ایجاد شد که برای تأمین هزینه‌های خود به‌شدت دچار وابستگی به درآمدهای نفتی گردید. برای کنترل این وضعیت دولت جمشید آموزگار در سال ۱۳۵۶ سیاست ریاضت اقتصادی را اتخاذ کرد که نارضایتی عمومی را دامن زد و در گرایش مردم به سوی انقلاب ۱۳۵۷ مؤثر بود زیرا تورم در نیمه دوم دهه ۱۳۴۰ شمسی تقریباً در اقتصاد ایران به صفر رسیده بود، دوباره در اوایل دهه ۱۳۵۰ شمسی پدیدار شد و شاخص هزینه زندگی از میزان ۱۰۰ در سال ۱۳۵۰ به ترتیب در سال‌های ۱۳۵۳، ۱۳۵۴، ۱۳۵۵ به ۱۲۶، ۱۶۰ و ۱۹۰ رسید. البته این تورم در مورد کالاهای ضروری مانند مواد غذایی مو مسکن، به ویژه در شهرها، بیشتر و چشمگیرتر بود. مثلاً بنابر گزارش مجله اکونومیست لندن، در سال ۱۳۵۵ میزان اجاره‌خانه‌های تهران در عرض پنج سال، ۳۰۰ برابر شده بود و در سال ۱۳۵۴ یک خانواده طبقه متوسط می‌بایست حدود ۵۰ درصد درآمد سالانه خود را به هزینه مسکن اختصاص دهند. این تورم نتیجه چندین عامل بود: کمبود مسکن و هجوم بیش از ۶۰ هزار تکنسین خارجی با حقوق و درآمد بالا؛ پیشی گرفتن میزان جمعیت بر میزان رشد تولیدات کشاورزی؛ افزایش ناگهانی قیمت مواد غذایی در بازارهای جهانی؛ برنامه صنعتی کردن پرشتاب و رشد بی‌وقفه بخش نظامی که به کمبود نیروی کار، افزایش دستمزدها در مناطق روستایی، خالی شدن روستاها از نیروی کار و بنابراین تشدید مشکلات کشاورزی انجامید و مهمتر از همه، تحرک شدید اقتصادی در نتیجه تزریق دلارهای نفتی از طریق برنامه‌های بلندپروازانه توسعه به جامعه – در سال ۱۳۵۳، دولت سرمایه‌گذاری‌های توسعه را سه برابر کرد و حجم پول در گردش را بیش از ۶۰ درصد افزایش داد. هنگامی که اقتصاددان‌ها نسبت به پی‌آمدهای خطرناک این‌گونه اقدامات هشدار دادند، شاه گفت که سیاستمدارها هرگز نباید به حرف اقتصاددان‌ها گوش کنند. الگوی توسعه مورد نظر حکومت پهلوی (تئوری اقتصادی رشد قطره‌ای) به طور اجتناب ناپذیری شکاف بین گروه‌های دارا و ندار را وسیع‌تر کرد. استراتژی رژیم سرازیر کردن ثروت نفتی به سوی نخبگان وابسته به دربار بود که بعدها کارخانه‌ها، شرکت‌ها و واحدهای گشت و صنعتی متعددی را تأسیس کردند. ثروت به لحاظ نظری به صورت قطره‌ای به پایین جریان می‌یافت، اما در عمل در ایران همانند بسیاری از کشورها، همچنان به بالا چسبیده بود و مسیرش به سوی رده‌های پائین‌تر نردبان اجتماعی روز به روز کمتر می‌شود. ثروت، همانند یخ در آب گرم، در فرایند دست به دست شدن، ذوب می‌شد و نتیجه آن نیز چندان تعجب‌آور نبود. در دهه ۱۹۵۰/۱۳۳۰ ایران یکی از مشکل دارترین کشور جهان سوم به لحاظ توزیع نابرابر درآمدها بود. اما بنابر گزارش سازمان بین‌المللی کار در دهه ۱۳۵۰/۱۹۷۰، به یکی از بدترین کشورهای جهان تبدیل شد. در خصوص توزیع درآمد، شواهد قطعی در دسترس نیست، اما بانک مرکزی ارزیابی را درباره هزینه خانوارهای شهری در سال‌های ۱۳۳۸–۳۹ و سال‌های ۱۳۵۲–۵۳ انجام داده است. مطابق این ارزیابی در سال‌های ۳۸–۳۹، ۳۵٫۳ درصد از مجموع هزینه‌ها مربوط به ۱۰ درصد بالایی ثروتمندها و تنها ۱٫۷ از هزینه‌ها مربوط به ۱۰ درصد گروه‌های بسیار فقیر بود. ارقام مربوط به سال‌های ۵۲–۵۳، وضعیت وخیم تری را نشان می‌دهد. بر مبنای این بررسی، ۳۷٫۹ درصد هزینه‌ها مربوط به دهک بالایی جمعیت ثروتمند کشور است در حالی که این رقم برای ۱۰ درصد پائین فقیر، ۱٫۳ درصد بوده‌است. بر اساس یکی از اسناد فاش شده سازمان برنامه و بودجه سهم درآمدی ۲۰ درصد جمعیت ثروتمند شهری در سال ۱۳۵۲ و ۱۳۵۴ از ۵۷ درصد به ۶۳ درصد افزایش یافته‌است. مطابق این سند شکاف بین میزان مصرف جمعیت شهری و روستایی به شکل قابل توجهی وسیع تر شده بود. این نابرابری‌ها به ویژه در تهران کاملاً محسوس بود. ثروتمندان شهر در کاخ‌های منطقه شمالی شهر زندگی می‌کردند در حالی که فقرا در آلونک‌های حلبی آباد بدون هیچ گونه امکانات عمومی – به ویژه یک سیستم حمل و نقل مناسب – به سر می‌بردند. شایع بود که یکی از افراد خانواده سلطنتی در خصوص ترافیک تهران گفته بود: «اگر مردم حوصله ترافیک ندارند، چرا هلیکوپتر نمی‌خرند؟». محافل وزارت امورخارجه امریکا نیز به این جمع بندی رسیده بوند که رونق درآمد نفت نابرابری و فساد را به یک نقطه جوش رسانده بود
ارژنگ – بد نیست در مورد بیماری هلندی بیشتر گپ بزنیم جون عینا همین بیماری در دوره احمدی نژاد بعلت افزایش قیمت نفت مددا گریبانگیر اقتصاد ایران شد که هنوز هم حامعه و اقتصاد نتوانسته خودرا از آسب های آن خلاص نماید .در واقع بیماری هلندی یک عارضه‌ اقتصاد کلان است که وقتی رخ می‌دهد که مقادیر هنگفتی ارز خارجی وارد اقتصاد یک کشور شود. این پدیده می‌تواند ناشی از افزایش شدید حجم یا قیمت منابع طبیعی صادراتی باشد، یا از ورود حجم بزرگی از کمک‌ها یا سرمایه‌گذاری‌های مستقیم ناشی شود. از جهت تاریخی نمونه‌هایی از آن را می‌توان در امپراتوری اسپانیا در سده شانزدهم میلادی پس از تصاحب طلای بومیان آمریکا و نیز در استرالیا پس از کشف طلا در دهه ۱۸۵۰ م. مشاهده کرد. در دهه ۱۹۶۰ م. نیز این پدیده در هلند در اثر کشف و صادرات گاز طبیعی رخ داد و لذا به «بیماری هلندی» مشهور شد. بیماری هلندی سبب می‌شود بخش‌هایی از اقتصاد ملی که کالای قابل تبادل در بازار جهانی تولید می‌کنند نظیر صنعت و کشاورزی تضعیف شوند و بخش‌هایی که کالاهای غیرقابل مبادله در بازار جهانی تولید می‌کنند نظیر بخش ساختمان تقویت گردند. نرخ تورم بالا رود، سرمایه‌گذاری کاهش یابد و پایه پولی کشور افزایش یابد. همچنین، تراز تجاری کشور برهم بخورد و واردات به‌طور قابل ملاحظه از صادرات بیشتر شود؛ و نیز، تعادل تراز پرداخت‌ها و بودجه عمومی دولت برهم خورد و نرخ ارز افزایش یابد و رشد اقتصاد ملی کاهش یابد. هرچند بیماری هلندی محدود به کشورهای نفت‌خیز نمی‌شود، اما از آنجا که اقتصاد این کشورها تحت تأثیر درآمد صادرات نفت و قیمت نفت متأثر از عوامل خارجی است، تغییرات قیمت نفت در بازار جهانی می‌تواند باعث بی‌ثباتی در اقتصاد این کشورها شود و مدیریت اقتصاد کلان را دشوار کند و منجر به تورم یا رکود شود.در این کشورها سازوکار وقوع بیماری هلندی به این صورت است که افزایش صادرات نفت در بدو امر درآمدها را افزایش می‌دهد، زیرا ارز ناشی از صادرات وارد اقتصاد می‌شود. اگر تمام این ارز مصروف واردات شود هیچ اثری بر عرضه پول یا تقاضای کالای تولید داخل ندارد؛ ولی اگر این پول تبدیل به ارز ملی و صرف کالاهای داخلی غیرتجاری (نظیر زمین و مسکن) شود، تأثیرش بر اقتصاد بستگی به آن دارد که نرخ مبادله ارز کشور در قبال مهمترین ارز خارجی توسط بانک مرکزی ثابت نگه داشته شود یا شناور باشد. اگر نرخ مبادله ارزی ثابت نگه داشته شود نظیر رابطه دلار و تومان در ایران که با تبدیل ارز خارجی به پول ملی باعث افزایش عرضه پول ملی می‌شود و فشار تقاضای داخلی منجر به تورم می‌شود. بدین ترتیب نرخ مبادله واقعی کاهش می‌یابد و قدرت خرید واقعی ارز خارجی در بازار داخلی کاهش می‌یابد. در هر صورت، چه نرخ مبادله ارز ثابت باشد یا شناور، تغییر نرخ مبادله، رقابت‌پذیری کالاهای صادراتی کشور را تضعیف می‌کند و در نتیجه باعث کاهش بخش صادرات غیرنفتی می‌شود. هم‌زمان سرمایه و نیروی کار به سمت بخش نفت می‌رود یا به سوی تولید کالاهای غیرتجاری داخلی سوق می‌یابد تا پاسخگوی افزایش تقاضای داخلی باشد. هر دوی اینها بخش صادرات غیرنفتی را باز هم کوچک می‌کند.
مهسا – من چندسال پیش که رفیق فریبرز رئیس دانا زنده بود در یکی از سخنرانی های او شرکت کرده بودم . یادش بخیر تا انجا که بخاطر سپرده ام می گفت اقتصاد ایران در فاصله ده ساله ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۲ در دوره برنامه‌های عمرانی سوم و چهارم، با نرخ رشد ۱۱٫۵٪ میانگین سالانه و نرخ تورم تک‌رقمی ۲٫۶٪ میانگین سالانه، دارای یکی از بیشترین رشدها در میان کشورهای در حال توسعه بود.. در فاصله ده‌ساله ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۱، تولید ناخالص ملی ۴ برابر شد و استانداردهای بهداشت به‌طور چشمگیری افزایش یافت.بخش نفت در ایران دوره سالانه ۱۳٫۳ ٪ رشد کرد و سهم بخش صنعت نفت در اقتصاد ایران از ۱۳٫۹ ٪ در سال ۱۳۴۲ به ۲۳٫۳ ٪ در سال ۱۳۵۱ رسید. علی‌رغم رشد مثبت دو رقمی اقتصاد ایران، تراز تجاری در فاصله سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۵۱، تقریباً در همه سال‌ها، منفی بود به طوری‌که حجم بدهی‌های ایران طی این بازه زمانی در سال ۱۳۵۱ به ۲٬۷۸۲ میلیون دلار رسید. با افزایش رشد جمعیت به میزان ۳٪ در سال، ایران دیگر قادر به تولید مواد غذایی مورد نیاز خود نبود.
فریبرز- نکته چالبی که من اخیرا مطالعه کرده ام این است که بررسی های اقتصادی که بعد از انقلاب 1357 صورت گرفته نشان داده که وضعیت اقتصادی و اجتماعی ایران از دهه ۱۳۲۰ تا دهه ۱۳۵۰ را می‌توان با عنوان «توسعه وابسته» صورتبندی کرد که طی آن ایران در نظام جهانی سرمایه‌داری از یک کشور پیرامونی به یک کشور شبه پیرامونی ارتقا می‌یابد. اما این توسعه به‌شدت نامتوازن بوده است، به طوری که علی‌رغم برنامه اصلاحات ارضی، بسیاری از روستاییان همچنان فاقد زمین کشاورزی مکفی برای تأمین مخارجشان بودند. این عامل به همراه ضعف حمایت دولت از بخش کشاورزی و افت بازرگانی خارجی در این حوزه، سبب شد که در قیاس با وضع عمومی رشد اقتصاد ایران، کشاورزی دچار رکود شود و مهاجرت گسترده روستاییان به شهرها و شکل گیری حاشیه نشینی و آلونک های مهاجران روستائی در اطراف تهران شکل بگیرد. در حوزه صنعت نیز، سرمایه، فناوری و مدیریت خارجی که شامل صنایع نفتی و مونتاژ بودند، حاکم بود. به طوری که سهم صادرات نفت و گاز که در سال ۱۳۴۲ حدود ۷۷ درصد از مجموع صادرات ایران را تشکیل می‌داد، تا سال ۱۳۵۶ به ۹۸ درصد رسید. این وضعیت باعث شکل‌گیری اقتصاد وابسته به نفت از یک سو و استقلال دولت از درآمدهای مالیاتی از سوی دیگر شد. اقتصاد ملی ایران به درازای یک دهه (۱۳۵۲-۱۳۴۲)، رشد متوسط بالای ۱۱ درصدی داشت؛ در این مدت، سطح عمومی قیمت‌ها دو برابر و درآمد سرانه (به دلار جاری)، شش برابر شد؛ یعنی از ۲۵۰ دلار در سال ۱۳۴۲ به یک هزار و ۵۰۰ دلار در سال ۱۳۵۳ رسید و در پی افزایش چهار برابری قیمت نفت در سال‌های ۵۵-۵۳، به بالاتر از دو هزار و ۵۰۰ دلار افزایش یافت.عامل عمده این رشد ده‌ساله عبارت بود از دگرگونی‌های ساختاری در قشربندی اجتماعی، همسویی سیاست‌های کشور با استراتژی توسعه جهانی و مدیریت کلان توسعه‌جو در کشور. به‌طور متوسط حدود ۲۰ درصد تولید ملی در ساختارهای سرمایه ملی تزریق می‌شد و تشکیل سرمایه ثابت در بخش خصوصی بین ۳۰ تا ۴۰ در صد بود. در طول این مدت، رشد اقتصاد ملی با نفت ۱۱ درصد و بدون نفت ۱۱/۵ درصد بود و رشد صنعت و خدمات، به ترتیب، با ۱۴ و ۱۵ درصد، بر رشد کشاورزی با چهار تا پنج درصد برتری داشت. این رشد با تورم متوسط ۴/۲ درصدی تا آغاز سال ۱۳۵۴ همراه بود درحالی‌که بالاترین نرخ‌های تورم هم در سال ۱۳۵۲، ۱۱ درصد و در سال ۱۳۵۳، ۱۵/۵ درصد بود. نرخ تورم در دو سال پیش از انقلاب به ۱۶/۶ درصد در سال ۱۳۵۵ و ۲۵ درصد در سال ۱۳۵۶ رسیده بود.این پیشرفت های اقتصادی نه تنها هیپگونه بازتابی در صحنه توسعه سیاسی بهمراه نداشت بلمه موجبات توهم شاه را دامن زد و کشوررا وارد یک فضای بسته تر سیاسی و تک حزبی کردن کشور کد که نتیجه محتوم آن گسترش نارضایتی های سیاسی – اجتماعی حتی از طرف جناح سرمایه داری شد . جدول زیر نرخ تورم سال های 1402-1342 رانشان میدهد. با کمی دقت میتوان متوجه شد که اثرات توسعه ناموزون وواردات بیرویه کالا ها در سال های 1350 ببعد باعث رسیدن نرخ تورم ازتک رقمی به دورقمی 27.3 درصد یعنی سال شروع بحران جدی شد. اگرچه رژیم جمهوری اسلامی نیز در افزایش نرخ تورم رتبه جهانی را کسب نموده و بطور مداوم در فاصله این 45 ساله نرخ تورم دورقمی باستثنای چندسال عموما بالای 20 درصد و در سال سقوط بالگرد یه 52 درصد و در سال 1403 نیز شاه حداقل همین رقم خواهیم بود..
درصد نرخ تورم از سال 1342 تا 1402

1342 1352 1353 1354 1355 1356 1357 1358 1359 1360 1365
1 11.2 12.9 11.3 27.3 11.8 10 11.4 23.5 22.8 23.7
1370 1374 1380 1385 1390 1395 1397 1399 1400 1401 1402
20.7 49.4 11.4 11.9 21.5 9 31.3 47.1 46.2 46.5 52

زری – حالا دیگر بنطر می رسد همگی روی عامل انقلاب 1357 توافق نطر داریم که عمده ترن عامل فضای انسدادی سیاسی و توسعه ناموزون اقتصادی اقتدارگرایانه و شکاف طبقاتی حاصل از تغییر ساختاراقتصای بخصوص نارضایتی طبقه متوسط بوده است و پنجاه و هفتی ها مقصر ایجاد انقلب نبوده اند جون رفیق اشاره کرد که انقلابات ساخته نمیشوند بلکه روی می دهند لذا سازنده نداشته اند که ما سارندگان انرا محکوم کنیم بلکه می توانیم اشخاصی که موجبات سازندگی انقلاب را فراهم کردند نام ببریم که در راس انها شخص شخیص اعلیحصرت و دستگاه سرکوب آن ساواک بوده است. نکته جالب دیکتاتوری رژیم پهلوی « پدرو پسر» بر خلاف رژیم های دیکتاتوری نطامی در منطقه و جهان اتکای آنها به سرکوب سیاسی نه از طریق نظامیان بلکه از طریق پلیس خفیه و ساواک بوده که نتیجه آن عدم نتفر مردم از نظامیان و تنفر فوق العاده آنان به ساواکی ها بوده است .
بیژن – والله راستش را بخواهید من از قبل انقلاب هم معتقد بودم شعار« جبهه واحد ضد دیکتاتوری» که بعداز سال 1342 مطرح شد و متاسفانه زیر تبلغات و شعارهای مشی چریکی نتوانست راه بجائی ببرد تا همین الان هم درست است زیرا وجود دیکتاتوری چه قبل انقلاب بهر دلیل اعم از وابستگی سرمایه داری و حاکمیت بورژوازی کمپرادور و جه بعد انقلاب با رژیم تئوکراسی مذهبی مانع اصلی تشکل یابی جریانات سیاسی است . البته که معتقد بوده و هستم چه شاه و چه ولایت فقیه قادر به تامین حتی حداقل آزادیهای شهروندی – سیاسی نیستند کما اینکه هردو رژیم حتی احزاب سر سپرده خودر را هم تحمل نکرده و نمی کنند. در برسی عملکرد نظام پهلوی پدروپسر سودای توسعه آمرانه را درسر داشتند و جندوچهی برنامه های اقتصادی را مه باید با چندصدائی توام میشد تا میان جامعه بازخورد پیداکند با تک صدائی پاسخ دادند که باعث شد نظام سلطنت برباد رود. با همه انتقاداتی که به طیف چپ و سایر احزاب و گروهای اپوزیسیون شاه در غلطیدن به صف ارتجاع خمینی وارد است اما قصوراصلی و اشتباه سهمناک شاه حتی در زوزهای آخر که دیدن فروریختن بنای تک صدائی جندان دشوار نبود بیش از انتقادات به اپوزیسیون بوده و هست. بعد از فروپاشی نظام دیکتاتوری شاهنشاهی متاسفانه ما دچار نوع دیگری دیکتاتوری افسارگسیخته ولایت فقیه شدیم که مشخصات اصلی آن سرکوب قهقرائی همه اقشار جامعه و اعدام های بی شماری است که روی رژیم شاه را سفیدکرده بطوری که بعد از جریانات سال 1396 ارام آرام شعار « رضا شاه ، روحت شاد» به عنوان کسی که روحانیت را منکوب کرده بوده شدیم. البته طیف سلطنت طلبان فرشگردی سوراخ دعا را کرده و پشت این شعار سنگر« رضا پهلوی » را قرارداده که یقینا نه تنها پدر ایشان که خود ایشان هم قادر به مرزبندی با دین و مذهب در حکومت خیالی آینده نیست . بنطر من محتوای جنبش «زن ، زندگی ، آزادی» و شعارهای برآمده از آن و سخنان برخی زندانیان منتسب به این جریان نشان داده که علیرغم انتقاداتی که به آن وارد است دارای محتوای کاملا غیرمذهبی بوده که باعث نگرانی سران باصطلاح اصلاح طلب هم شده بود. اتفافا اصلاح طلیان و فرصت طلبان موشش بسیارکردند بلکه سوار بر این جنبش به معامله با خامنه ای و اصولگرایان برآیند اما همین محتوای حداقل غیرمذهبی و بلکه ضد مذهبی جنبش« ززآ= ژن -زندگی-آزادی» انها را در عمل برضد جنبش کشانید و انرا شورش کور و بی هدف و .. نامیدند. شخصی مثل بهزاد نبوی – محمد قوچانی -کرباسچی -مرعشی -زید آبادی به انجا مختلف این جنبش را خرابکاری توصیف کردند. به نظر من حتی اگر این جنبش فقط باعث دوقطبی شدن جامعه به « دولتی ها – آن ها و مردم یعنی ما » شده باشد ماموریت جنبش تا نون موفقیت آمیز بوده است زیرا ما شاهد ظهور عناصر بسیاری از روشنگران شدیم که بعضا مدتی بود سکوت پیشه کرده و یا در تقلای رهائی از اسارات جنبش 1388 بودند که جنبش ززآ این فرصت را برای آنها فرام آورد به طوری که جند نفری از انها که بهرحال نماینده اقشاری از جامعه هستند رسا و در داخل کشور خود ولایت فیعه را علت العلل مشکلات میدانند و معتقدند ساختار فعلی جمهوری اسلامی تولید کننده ولایت دیکتاوری است و لاغیر و شخص خمینی را هم مورد عتاب قرارداده اند. امری که قبل از رخ داد جنبش ززآ بی سابقه بوده است. شدت و انقیاد این موضوع حتی خود میرحسین موسوی را به عبوراز ساختار فعلی کشانیده است . ما نباید در ارزیابی جنبش و افراد و عناصری که در این راستا فعال شده اند انتظارداشته باشیم آن ها انقلابی شده و رسما خواهان سرنگونی جمهوری اسلامی شوند چرا که هنوز حتی عدهای که خودرا بلانسبت چپ و مارکسیسم می دانند به مصداق جن که از کلمه بسم الله هراسان است از بکاربردن واژه انقلاب و سرنگونی و برانداری وحشت دارند و همچون سال های مشعشع ده شصت خواهان تغییر رژیم لای زرق هستند. بنابراین هم اکنون هم ما باید حول شعار جبهه واحد ضد دیکتاتوری را با براندازان واقعی متحدشویم که به نظر می اید طیفی قابل از مشروطه خواهان علاوه بر جمهوری خواهان و چپ ها نیز در این جبهه همراه ما خواهندبود .
ناصر- اگر موافق باشید ادامه بحث را بر موضوع مسائل روز کشور و تحولات آتی جهان متمرکز کنیم. من دیروز که خیابان انقلاب و آزادی برای مشاهده تظاهرکنندگان رفته بودم شاهد عدم حضور جدی حتی هواداران رژیم شدم . بگذریم که هلیکوگتر هوانیروز که ماموریت گل افشانی بر سر تظاهرکنندگان را داشت عامدانه یاغیرعامدانه عکسبراری انجام شده را منتشر و باعث آبروریزی رژیم شد چون عکس های هوائی عده قلیلی را در خیابانها نشان میداد که برخی از انها نیز عابران عادی بودند. البته خودما هم تحلیل داشتیم که تظاهرات 22 بهمن با تحریم مردم مواجه خواهدشد. خوشبختانه در چندسال اخیر بویژه بعد از جنبش « زن ، زندگی ، آزادی» مردم یادگرفته اند کم هزینه ترین مبارزه منفی یعنی تحریم و عدم مشارکت در فراخوان های دولتی را انتخاب و انجام دهند که نمونه ان تحریم انتخابات سال 1401 مجلس و انتحابات 1402 ریاست جمهوری بودکه باعث سرشکستگی جهانی رژیم شد. ریزش برخی نیروهای ارم دار رژیم اگر چه باید با برخی ازآنها با احتیاط برخورد کرد حکایت از درهم شکستن صف خودی های رژیم و هراس آنها از باقی ماندن در صف آهاباشد که باید ما بتوانیم با تبلیغات درست و اثرگذار سرعت آنرا تشدید کنیم. البته شاهد اخباری هم در مورد بازداشت دانشجویان هستیم که نهادهای امنیتیسعی کرده اند از تقابل با دانشجویان ومعترضیین اجتناب کنند که همین موضوع نیز وحشت رژیم از سرگرفتن آتش به زیر خیمه «جنبش زن ، زندگی ، ازادی » است. یکی از رفقای مطلع به من گفت که از یکی از گاردهای سرکوب شنیده که دستورموکدداده اند کوشش کنند با دانشجویان درگیر فیزیکی نشوند و حتی المقدر درصورت بازداشت پس از اخذ اطلاعات اولیه که وابسته به گروه های معاندنباشند آزادشوند که نشان میدهد رژیم بیشترازهمه از تظاهرات ها و اعتصابات سازماندهی شده وحشت دارد تا خود تظاهرات . رژیم بدرستی دریافته که هرگونه مبارزه ومخالفت چنانچه سازماندهی نشوند و زیر لوای یک رهبری « فارغ از نوع تشکیلاتی رهبری » قرارنگیرند ، این مبارزات راه بجائی نخواهندبرد.
ادنا – شاید مهم ترین نگرانی رژیم در حال حاضر شعله ورشدن اعتراضات مردم بخاظر معیشت زندگشان است. تحریم و ناکارامدی مدیراندولتی و دستگاه های عریض وطویل بودجه خوار باعث شده کشوری که سومین ذخائر ثابت شده نفت و اولین کشور گاز جهان با داشتن حدود 8 درصد معادن جهان از نطر تامین اولین امکانات زیستی همچون تامین آب شرب ، برق ، گاز دچار مشکلات ساختاری و عمیق شود و تعطیلی کارخانجات باعث فروپاشی تدریجی اقتصاد و در نتیجه نابسامانی اجتماعی خواهدشد. بسیاری شرکتها مدتهاست از پرداخت حقوق ومزایای کارکنان خود عاجز و با پرداخت های مقطعی علی الحساب آنها را مشغول کرده اند. تحریم هائی که با امدن ترامپ برای به میز مذاکره کشاندن رژیم شدت گرفته باعث شده حتی چین هم حجم خرید نفت ارزان قیمتاز ایران را کاهش دهد که بر منابع ارزی کشورتاثیر بسیاری وخیمی گذاشته است. از طرف دیگر فارتگران وفاسدان خودی سعی دارند هرچه ممکن است دارائی های خودرا به ارز تبدیل و به خارج کشورانتقال دهند که این موضوع افزایش قینمت ارز را تشدیدکرده است . نمونه فساد ارزی کشف یک خط لوله بطول دوکیلومتر برای انتقال سوخت بنزین در بندرعباس بوده است که بنا به اخبار منتشر شده با توجه به ارزیابی میزان خوردگی لوله‌ها و زنگ‌زدگی‌ تجهیزات نشان می‌دهد که سارقین مدت‌ زیادی از این خط لوله استفاده کرده‌اند. این انشعاب غیرمجاز ظرفیت برداشت حدود ۷۰ هزار لیتر در شبانه روز داشته که سارقین خودی طی سه روز بیش از ۱۲۹ هزار لیتر سوخت از این خط انتقال داده اند. این درحالی است که طبق اظهارات مقامات کشوری روزانه بالغ بر 24 میلیون لیتر سوخت بخارج قاجاق میشودکه مه می دانند برادران قاچاقچی کدامند امادولت و رئیس جمهور وفاق جرئت برخورد با آنان راندارد. نتیجه سیاست های ارتجاعی و تشدید تحریمها باعص شده که در هفته‌های گذشته نرخ دلار از مرز هفتاد هزار تومان گذشت و رئیس بانک مرکزی، نرخ ۶۸ تا ۷۰ هزارتومانی را «رضایت‌بخش» نامید. قیمت‌ها نیز یکی پس از دیگری افزایش می‌یابند؛ به عنوان نمونه نان سنگک از سه هزار تومان به پنج هزار تومان افزایش یافت؛ تعرفه گاز ۳۸ درصد بالا رفت؛ نرخ معاینه اتومبیل سه برابر شد؛ عوارض بزرگراه‌ها افزایش گرفت؛ در بودجه سال پیش رو ارز تخصیصی کالاهای اساسی و دارو به نرخ نیمائی ۵۰ هزار تومان رسانده شد؛ و ارز ترجیحی از حدود 38 هزارتومان به حدود 61 هزار تومان افزایش یافته و دولت بجای کنترل قاچاق سوخت که گفته میشود روزانه بالغ بر 25 میلیون لیتراست ، درصد افزایش قیمت بنزین و دیگر حامل‌های انرژی است . یعنی آقای پزشکیان همچون پزشکی که از معالجه بیمار ناامید شده به جای شناسائی علت مرض ومهار آن درصدد ترزیق آمپول بیهوشی به بیمار برآمده است تا بتواند دست وپای بیماررا قطع نماید.
جمهوری اسلامی در بهمن ماه 1357 اقتصادی را تحویل گرفت که نرخ رشد قیمت ها در سی سال زمان شاه در براساس امارها و مستندات سازمان برنامه و بودجه جمهوری اسلامی به شرح زیر بوده است

برنامه اول عمران توسعه برنامه دوم عمران توسعه برنامه سوم عمران توسعه برنامه چهارم عمران توسعه برنامه پنجم عمران توسعه
1327-1333 1334-1340 1340-1346 1347-1351 1352-1356
1.3 1.5 1.08 1.15 1.8

اگر چه سال پایانی برنامه پنجم ۱۳۵۶ بود اما به علت «انقلاب» نیمه‌کاره ماند. لذا عملا آخرین سال «نرمال» درواقع، سال ۵۵ 13بود.با این توصیف در دوران پانزده‌ساله ۱۳۴۱ تا ۱۳۵۶، درآمد ناخالص ملی به قیمت جاری ۱۳ برابر و درآمد سرانه ملی ۸ برابر و افزایش حجم سفره سرانه- یعنی درآمد سرانه ملی به قیمت ثابت- تقریباً چهار برابر شده بود در شرایطی که متوسط تورم این دوران رشد پر شتاب میان ۲ تا ۳ درصد بود ولی در دوساله آشوب و پریشانی ۱۳۵۵-۱۳۵۷ سطح عمومی قیمت‌ها ۱٫۳۶ برابر شد،اما نرخ تورم در عملکرد 45 ساله فاجعه آمیز رژیم جمهوری اسلامی در طی 45 سال فلاکت ، یه یک میلیون و جهارصد درصد رسیده است که برای کشوری نفت خیز که طی همین دوران به منابع ارزی حداقل معادل 2800 میلیارددلار دسترسی داشته فاجعه آمیز بوده است . به بیانی دیگر تولید ناخالص ملی کشور در میان سال‌های ۱۳۵۵ (سال عادی پیش از انقلاب) و اسفند ۱۴۰۱، به قیمت ثابت سال مبدأ از رقم ۵۸۸ میلیارد تومان به رقم ۱,۵۶۴ میلیارد تومان بالا رفته یعنی ۲.۶۵ برابر شده در حالی که حجم نقدینگی ۲۳,۵۵۲ برابر گردیده است؛ یعنی افزایش نقدینگی ۸,۸۹۰ بار از افزایش تولید پیشی گرفته است! . در همین مدت، شاخص قیمت‌های مصرف‌کننده از ۰.۱۰۱ به ۷۹۴.۳ بالا رفته یعنی ۷,۸۶۵ برابر شده، یعنی ۷۸۶۵ تومان اسفند ۱۴۰۱ تنها می‌توانست به‌اندازه یک تومان سال ۱۳۵۵ خرید کند و بنابراین اگر درآمد اسمی یک نفر کمتر از ۷,۸۶۵ برابر رشد کرده باشد امروز، از دیروز فقیرتر است؛ این محاسبه بر پایه ریال انجام‌گرفته و وقتی بر پایه دلار انجام می‌دهیم تصویر منفی‌تری به دست می‌آوریم: مطابق محاسبه صندوق بین‌المللی پول، درآمد سرانه یک ایرانی در سال ۲۰۲۳ برابر است با ۴,۲۵۰ دلار جاری؛ با لحاظ کردن شاخص دلار که ۳.۶۸ دلار امروز را با یک دلار سال ۱۹۸۰ برابر می‌داند، درآمد سرانه دلاری هر ایرانی به دلار ثابت سال ۱۹۸۰ برابر می‌شود با ۱,۱۵۵ دلار که در مقایسه با سال ۱۳۵۵ به ۰.۴۷ در صد سقوط کرده است. جدول زیر نرخ رشد افزایش قیمت ها در سنوات و دوره های مختلف را نسبت به سال 1355 به عنوان سال پایه نشان داده که بد نیست فرزندان اکبر رفسنجانی هم که مرتب مصیبت« بابام، بابام » را سر می دهند بخوانند تا بدانند پدر بی پدرشان علاوه بر همه خبائث و خیانت های خود به ملت در زمینه حکمرانی آخوندی چگونه با افزایش قیمت های دورقمی در دوره هشت ساله ریاست جمهوری دولیت سازندگی چه سازهائی در مرگ اقتصاد کوک کرده و چه مصیبتی برای خلق الله به یادگارگذاشته بود است .

نرخ رشد افزایش قیمت ها از سال 1357 تا 1402

1357-8 1358-59 1359-60 1360-62 1364-68 1368-72 1372-76
1.52 1.88 2.32 3.75 8.9 17 52.5
1376-80 1380-84 1384-88 1388-92 1392-96 1396-1400 1400-1402
93 163 292 702 1086 4327 8997
آمارهای منتشر شده خود رژیم بیانگر آن است که در کمتر از یک سال و نیم اخیر (دولت رئیسی و سپس پ

آمارهای منتشر شده خود رژیم بیانگر آن است که در کمتر از یک سال و نیم اخیر (دولت رئیسی و سپس پزشکیان ۱۴۰۲-۱۴۰۳) سطح عمومی قیمت‌ها به ۱۴ هزار و ۲۵۷ برابر سال مبدأ افزایش‌یافته است. بع تهبیری ملت شانس اورندند بالگرد رئیس جمهور را به سقوط کشانیدند والا امروز نه از تاک نشان بود ونه از تاک نشان؟!
از این ارقام می‌توان به احکام زیر دست یافت که:
من اخیرا در دوجلسه از مصاحبه های اقای دکتر حسن منصور که ظاهرا مقیم پاریس و از اقتصاددانان بنام است بصورت انلاین شرکت داشتم و با استفاده از مقالات ایشان که در سایت شخصی وی درج شده توانستم نکات مقید زیررا استخراج کنم.
الف. تورم دوران حاکمیت جمهوری اسلامی در ۴۵ سال برابر بوده است با یک میلیون و جهارصد درصد؛
ب. در تورم‌زائی، میان «دولت‌های اعتدالی، اصلاح‌طلب و اصولگرا» تفاوت معنی‌داری نبوده است؛
ج. تورم موجود در یک‌روند شتابنده قرار دارد. از طرف دیگر حجم نقدینگی از ۲۵۹ میلیارد تومان در سال مبدائ«1356» با افزایش 31 هزار برابری، به بالای 9 کاتریلیون (۹ میلیون میلیارد) تومان امروز افزایش داده‌شده است. و این در شرایطی است که حجم تولید ملی به قیمت ثابت سال مبدأ، حدود ۲٫۳ برابر شده در حالی که شمار جمعیت کشور ۲٫۴ برابر گردیده یعنی میانگین سهم سرانه هر ایرانی بیش از چهار درصد کاهش‌یافته است. طرف متناظر این تورم، افزایش نرخ تمام ارزها، فلزات قیمتی و اقلام دارائی است؛ و همه این‌ها را می‌توان در آیینه نرخ دلار مشاهده کرد که از میانگین هفت تومان در سال‌های ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۷ به هفتاد هزار تومان امروز رسیده یعنی ده هزار برابر شده است. در یک مقایسه آماری- ریاضی می توان گفت
1- در دوره‌ای که حجم تولید ناخالص ملی به قیمت ثابت از رقم ۵۸۸ میلیارد تومان به رقم ۱۳۵۳ میلیارد تومان رسیده یعنی ۲٫۳ برابر شده، حجم نقدینگی جاری را از رقم ۲۵۹ میلیارد تومان به ۹٫۱ کاتریلیون تومان (میلیون میلیارد تومان) افزایش داده یعنی ۳۵,۰۰۰ برابر کرده است؛
2- بر اثر این افزایش نقدینگی، قدرت خرید پول ملی در هم شکسته به‌طوری که ۱۴۰۰۰ تومان سال ۱۴۰۳ برابری می‌کند با یک تومان سال ۱۳۵۵؛
3- علاوه بر تولید بی‌‌پروای پول پایه از سوی بانک مرکزی و خلق لگام‌گسیخته نقدینگی از سوی بانک‌ها و مؤسسات اعتباری، بانک مرکزی در ازای بخش بزرگی از ارزهای وصول نشده کشور نیز پول «چاپ» کرده و ارزهای وصول نشده را به حساب بدهکاری دولت به بانک مرکزی وارد کرده است؛
4- بر اثر اجرای عامدانه سیاست تورم‌زائی- که ابزار مصادره دارائی‌‌های مردم است- دولت سالانه صدها هزار میلیارد تومان به واسطه «مالیات تورمی» برای هزینه‌‌های گزاف خود جمع کرده است؛
5- دولت و نظام بانکی سالانه حدود یک‌چهارم از دارائی‌های اندوخته مردم را که از چهار میلیون میلیارد تومان (چهار کاتریلیون تومان) فراتر می‌رود، از دست آنان بیرون برده است.
6- نظام با یک دست سالانه چند صد هزار میلیارد تومان بدهی بالا می‌آورد تا صرف «خاصه‌خرجی»‌های خود کند و با دست دیگر سالانه بیش از ۴۰ درصد بدهی‌‌های گزاف خود را با سپردن به باد تورم بنیان‌کن، محو کرده است (امحاء دیون).
7- بر اثر این ذوب شدن قدرت خرید پول ملی، نرخ برابری پول ملی با پول‌‌های خارجی نیز به شدت دگرگون‌شده و به عنوان نمونه شاخص، دلار هفت تومانی روز نخست امروز به ۷۰ هزار تومان رسیده است.
8- در برابر این ذوب شدن قدرت خرید پول ملی، در مقیاس ۱۴۰۰۰ برابری، درآمد اسمی‌ حدود ۷۰ درصد مردم کشور، با نسبتی پائین‌تر از آن افزایش‌یافته و نتیجه اینکه هر فرد ایرانی به‌طور متوسط فقیرتر از سال آغاز انقلاب گردیده است.
9- به موازات فقیرتر شدن اکثریت مطلق مردم کشور، اقلیتی به درآمدها و ثروت‌‌های افسانه‌‌ای دست‌یافته و شکاف طبقاتی عبورناپذیری در میان آنان گشوده شده است.
10- فقر، سلامت و امنیت جسمی‌ و روانی جمعیت را توأم با فرهنگ خانوادگی و اجتماعی آنان به تباهی کشانده و چشم‌انداز بقای ملت را در معرض پرسش‌های جدی قرار داده است.
نتیجه این فجایع اقتصادی که ریشه درفساد و تفکر واپسگرای انشااله و ماشاءالله دارد ان که کشوری که ذخایر ثابت‌شده نفت: میلیارد بشکه از کل ۱۷۳۴ میلیارد بشکه جهانی ، ذخایر گاز طبیعی با ۳۲ تریلیون مترمکعب و علمی و در دسترس آن قبل انقلاب حداقل شش میلیون بشمه بوده « در حال حاضر حداکثر ظرفیت پالایشگاهی کشور ۲ میلیون و ۴۰۵ هزار بشکه در روز » و دسترسی بخه حدود 2900 میلیارد دلار منابع ارزی تا سال 1402 به علت مشکلات ساختاری درنیروگاه های برق و گاز دچار تعطیلی روزمره شده بطوری که مردم بصورن ظنز می گویند :« قبل انقلاب کارگران و کارمندان اعتصاب میکردند و اب و برق را قطع می کردند تا دولت و حاکمیت را به زانودراورنداما مدتی است دولت جمهوری اسلامی اعتصاب کرده تا مردم را به زانودرآورد« ؟!

مهسا – اخیرا در مونیخ کنفرانسی توسط برپابوده و ظاهرا قراربوده رضا پهلوی هم در ان شرکت و سخنرانی کند ولی در اخرین لحظات موضوع دعوت از ایشان منتفی و جندنفردیگر از اعضای اپوزیسیون که منبعد هم بودجه تخصیصی به انها توسط دوتنالد ترامپ قطع خواهدشد در انجا شرکت و بعضلا سخنرانی داشته انددر مقابل شاه پرستان خودراسا اقدام به برگزرای منفراتتنس دیگری کرده و رضا پهلوی با شرکت در کنفرانس توسط عده ای که اختمالا همه انها مسافر یک اتوبوس خواهندبو د ایشان را بعنوان رهبر دوره گذار معرفی کرده اند. از رفقا اگر کسی اطلاعات خاصی از این کنفرانس دارد لطفا برایمان توضییح دهد؟
زری- فکر کنم ما قبلا در یکی ازبیانیه ها چگونگی و سابقه این کنفرانس را بحث کرده بودیم اما خلاصه موضوع ان است که شصت‌ویکمین دوره کنفرانس امنیتی مونیخ از تاریخ ۱۴ فوریه ۲۰۲۵ (۲۶ بهمن ۱۴۰۳) به مدت سه روز در شهر «مونیخ» آلمان برگزارشده که این نشست در امسال با توجه به حضور نماینده امریکا و حضور انلاین دونالد ترامپ و بحث های جنجالی نماینده امریکا پیرامون اروپا و جنگ اکراین نگاه بسیاری را به خود جلب کرده است، از تصمیم‌گیرنده‌های سیاسی، امنیتی و نظامی جهان تا اپوزیسیون ایران. اگرچه در این کنفرانس تصمیم‌گیری با ضمانت‌های اجرایی گرفته نمی‌شود، اما قدرت‌های سیاسی، امنیتی و نظامی جهان نماینده‌های امنیتی خود را راهی این نشست می‌کنند تا مواضع خود را در قبال مسایل امنیتی و نظامی جهان اعلام کنند. اگرچه در هفته‌های گذشته حضور یا عدم حضور نیروهای اپوزیسیون ایران در کنفرانس امنیتی مونیخ بحث‌ برانگیز شده بود. ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، «مسیح علی‌نژاد» با انتشار پستی در حساب‌های کاربری خود در شبکه‌های اجتماعی خبر داد که از او دعوت شده تا در کنفرانس امنیتی مونیخ ۲۰۲۵ حضور یابد. به گفته علی‌نژاد، او مدعی شده که در دو میزگرد با موضوع‌های «جمهوری اسلامی در لبه پرتگاه: تهدیدی فزاینده یا فرصتی برای تغییر» و «قدرت جنبش‌های سیاسی زنان در مبارزه برای آزادی» سخنرانی داشته باشد.
چهره دیگر اپوزیسیون ایران، « رضا پهلوی» است که ۲۵ بهمن ۱۴۰۳ در حساب کاربری خود در شبکه‌های اجتماعی خبر داد که کنفرانس امنیتی مونیخ برای بار دوم دعوت خود را از او پس گرفته است. او گفته که این دعوت‌نامه به دستور دولت آلمان و به‌خاطر «تهدید از سوی جمهوری اسلامی»، لغو شده است.
کنفرانس امنیتی مونیخ در پاسخ به پرسش بی‌بی‌سی فارسی توضیح داده است که این کنفرانس «با مشورت دولت آلمان» تصمیم‌ گرفته که برای شاهزاده رضا پهلوی دعوت‌نامه رسمی ارسال نشود. بنا بر اظهارات سخنگوی این کنفرانس به بی‌بی‌سی فارسی، پیش‌ از این، دعوت از رضا پهلوی «به‌طور غیررسمی» انجام شده بود و ریاست این کنفرانس پس از مشورت با دولت آلمان تصمیم گرفته است که به شکل رسمی این دعوت انجام نشود. موسس‌ کنفرانس امنیتی مونیخ، «اوالت-هاینریش فن کلایست-اشمنزین» نویسنده، ناشر و یکی از هواداران گروه مقاومت علیه نازی‌های هیتلر که خانواده‌اش هم از گروه مقاومت علیه نازی‌ها بودند، است. تا زمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، این کنفرانس امنیتی با محوریت مقابله با بلوک شرق، بیشتر به موضع‌گیری در خصوص تحولات جنگ سرد می‌پرداخت. پس از پایان جنگ سرد، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و یک‌پارچه شدن آلمان بود که موسسان آن تصمیم گرفتند دیگر کشورها را که پیش‌تر از دنیای غرب نبودند نیز به این کنفرانس راه بدهند. اما همواره هسته اصلی این کنفرانس امنیتی کشورهای ناتو و فراآتلانتیکی، با پیش‌برد سیاست‌ تقویت قدرت تسلیحاتی و امنیتی باقی ماند. در سال‌های اخیر با افزایش قدرت هسته‌ای جمهوری اسلامی، این مساله هم به بحث‌های کنفرانس امنیتی مونیخ میان تصمیم‌گیران سیاسی، امنیتی و نظامی جهان راه پیدا کرد. کنفرانس امنیتی مونیخ در پاییز سال ۱۹۶۳ و در دوران جنگ سرد آغاز به کار کرد. در آن زمان این کنفرانس امنیتی محلی برای «دیدارهای بین‌المللی برای علوم دفاعی» یا «دفاع‌شناسی» خوانده می‌شد. از همان وقت یکی از محوری‌ترین مسایل این کنفرانس امنیتی، میزبانی آلمانِ پس از جنگ جهانی دوم، به‌ویژه از آمریکا بود. در آن زمان، نگرانی برگزارکنندگان رویارویی نظامی میان بلوک شرق و آلمان غربی وقت بود و مقاومت در برابر شوروی سابق و تبدیل نشدن به کشوری سراسر کمونیستی، برای همین به حمایت همه‌جانبه جهان غرب خصوصا آمریکا و ناتو نیاز داشت. اگرچه کنفرانس امنیتی مونیخ خود را نهادی مستقل معرفی می‌کند. اما در سال ۲۰۱۴ روزنامه «زوددویچه تسایتونگ» آلمان گزارشی منتشر کرد و گفت که این نهاد با پشتیبانی مالی هنگفتی از طرف دولت فدرال آلمان، وزارت دفاع این کشور و صنعت تسلیحات دایر می‌شود. یک میلیارد و صد هزار یورو که از سمت وزارت دفاع به اسم بودجه «روابط عمومی سیاست امنیتی» پرداخت می‌شود. محل نشست جلسات این کنفرانس همواره در هتل مجلل ۵ ستاره «بایریشر هوف» با ۴۰ سالن کنفرانس و ۳۴۰ اتاق برگزار می‌شود. دست‌کم ۳۳۰ نیروی مسلح در اطراف کنفرانس مونیخ مستقر هستند و حدود ۵۰ افسر پلیس نظامی نیز محافظت از مهمانان عالی‌رتبه را تضمین می‌کنند که هزینه‌ آن‌ها جدای از برگزاری کنفرانس مونیخ برآورد و پرداخت می‌شود. کنفرانس امنیتی مونیخ خود را محلی برای «ساخت اعتماد» و «کمک به حل مسالمت‌آمیز مناقشات» از طریق گفت‌وگوهای پیوسته، انتخابی و غیررسمی درون جامعه امنیتی بین‌المللی معرفی می‌کند. در این کنفرانس امنیتی، دست‌کم شصت نفر از تصمیم‌گیرندگان سیاسی، امنیتی و نظامی جهان از جمله روسای دولت‌ها، وزرای امور خارجه و وزرای دفاع، و شمار قابل‌توجهی از شخصیت‌های تعیین‌کننده سیاست‌های جهان و بانفوذ امنیتی، نظامی، تجاری و تسلیحاتی از سراسر دنیا حضور خواهند داشت.
برنامه این کنفرانس در شصت‌ویکمین نشست خود به‌طور کلی، روز جمعه ۱۴ فوریه با تمرکز بر چالش‌های امنیتی جهان از جمله حکمرانی جهانی، مقاومت دموکراتیک، امنیت محیط زیست انجام گرفت . روز شنبه، ۱۵ فوریه، مناظره‌هایی درباره وضعیت نظم بین‌المللی، مناقشات و بحران‌های منطقه‌ای و همین‌طور آینده مشترک فراآتلانتیکی [نزدیکی بین ایالات متحده آمریکا و کانادا با قاره اروپا در زمینه سیاسی، دفاعی و اقتصادی] مطرح شدو روز آخر کنفرانس نیز با بحث درباره نقش اروپا در جهان پایان گرفت. در این سه روز، مثل سال‌های پیش حدود ۲۰۰ رویداد جانبی رسمی و ده‌ها رویداد عمومی برگزار می‌شود که حضور و سخنرانی چهره‌های اپوزیسیون و جامعه مدنی کشورهای مختلف در این نشست‌های جانبی کنفرانس به انجام می‌رسد. دلیل اهمیت این دوره کنفرانس آن بود که هر ساله موضوع‌هایی محوری در بحث‌های مطرح کنفرانس امنیتی مونیخ وجود دارد. از گزارش‌های رسانه‌های غربی به نظر می‌رسد بحث امسال بر سر منازعات میان اوکراین و روسیه است که تفاوت نظر میان رویکرد آمریکا با ریاست‌جمهوری دونالد ترامپ و کشورهای اروپایی آن را چالش‌ برانگیز نشان می‌دهد. به نظر می‌رسد روی کار آمدن ترامپ و تصمیمات و مواضع او در قبال روسیه، گرینلند و البته اروپا، جهان دیگری را تصویر کرده است. ترامپ در ماه‌های اخیر بارها مدعی شده است که اروپا در زمینه تجارت و هزینه‌های نظامی «از آمریکا سواستفاده کرده است.» . در ۲۵ بهمن ۱۴۰۳، یک شب پیش از آغاز کنفرانس امنیتی مونیخ، «فرانک گاردنر» مسوول بخش امنیتی بی‌بی‌سی جهانی که سال‌هاست نشست‌های این کنفرانس را پوشش می‌دهد مقاله‌ای نوشت و در آن به چرایی چالش‌برانگیز بودن این دوره از کنفرانس امنیتی مونیخ پرداخت. او نوشت که بنا به تجربه او، هیچ‌ دوره‌ای مثل این دوره امنیت جهانی در معرض خطر نبوده است. به طوری که بسیاری از تحلیل‌گران معتقدند نظم امنیتی جهانی که با عنوان «نظم بین‌المللی مبتنی بر قوانین» شناخته می‌شود در آستانه فروپاشی قرار دارد. البته همواره منازعات بین‌المللی که در آن ناتو و کشورهای اروپایی درگیر بوده‌اند، به‌عنوان موضوع محوری کنفرانس امنیتی مونیخ مطرح می‌شوند. از جمله جنگ‌های یوگسلاوی سابق در میانه دهه نود که بحث محوری این کنفرانس امنیتی در آن سال‌ها بود. پس از آن هم پیوستن کشورهای اروپای شرقی به ناتو مباحث اصلی بوده است.
امسال، اما موضوع محوری اوکراین و ناتو و بحران خاورمیانه که در پی حمله گروه «حماس» به اسراییل در هفت اکتبر ۲۰۲۳، جنگ غزه و احتمال آغاز جنگ میان ایران و اسراییل از بحث‌های مطرح کنفرانس امنیتی مونیخ بودند. دررابطه با ایران از سال‌ گذشته، هیچ مقام رسمی از جمهوری اسلامی به این کنفرانس امنیتی، دعوت نشده است. چنان‌چه گفته شد همواره در کنار کنفرانس اصلی که سران دولت‌‌ها و تصمیم‌گیران حضور دارند، میزگردهای جانبی نیز در سالن‌های دیگر، برای اپوزیسیون و جامعه‌ مدنی کشورهای مختلف برگزار می‌شود. با توجه به دستوراجرائی دونالد ترامپ برای قطع بودجه بسیاری نهادها و اشخاصی که احتمالا برخی شاممل برخی اپوزیسیون های شناخته شده خارج کشوری ایرانی هم شود احتمالا عدم دعوت از رضا پهلوی می تواند با اشارات وزارت امورخارجه امریکا هم باشد ! بنظر می رسد ترامپ هنوز امیدواراست رژیم جمهوری اسلامی را پای میز مذاکره بکشاند که در صورت چنین تحلیلی قاعدتا باید فعلا اپوزیسیون هائی که بانحاء مختلف به نهادهای دولتی امریکا وصل هستند را کناربگذارند. البته شاه پرستان فرشگردی دلایل مختلفی را برای عدم دعوت یا بازپس کرفتن دعوت اولیه رضاه پهلوی ذکرکرده اند منجمله این که کار «کار روس ها است» ! این درحالی است که خودروسیه امسال به ضرب و زور امریکا به کنفرانس دعوت شده بود و یا خودرضا پهلوی مدعی شده دولت آلمان در لابی با رژیم آخوندی دعوت ایشان را لغوو برخی سلطنت طلبان دیگر نیز لابی سازمان مجاهدین خلق را موثر دانسته اند. هیچ عقل سالمی هم در سر انها نیست از خود بپرسند اگر سازمان مجاهدین چنین قدرتی داشت جرا لابی خودرا برای دعوت از خودسازمان مجاهدین بکارنگرفت ؟!
بنا به اخبار رسانه های جهانی در حالی که کنفرانس امنیتی مونیخ در جریان بود، اپوزیسیون سلطنت طلبان فرشگردی خود توانستند کنفرانسی را دریک سالن حاداگثر 500 نفری برگزار و رضا پهلوی به عنوان سخنران اصلی این کنفرانس به عنوان رهبر دوره گذار انقلاب ایران از طرف مدعوین این کنفرانس که تعداد محدودی بودند انتخاب شدند. البته فرشگردی ها معتقد بودند رهبر انقلاب را برگزیده و ایشان رهبرو شاهنشاه آینده هستند که رضا پهلوی تلاش نمود به نوعی این ادعا را منکرشود و گفت من فقط رهبری دوره گذار را عهده دارم و انتخاب رهبری بعدی بر عهده مردم پس از سرنگونی رژیم در مجلس موسسان صورت خواهدگرفت. ایشان البته در سخنرانی خود صرفا نام سه نفر از زندانیان که خودرا سلطنت طلب میدانند نام برد درحالی که بسیاری زندانیان پرآوازه تراز این سه نفردر زندان های ایران بسر می برند. بهرحال ما بعنوان یک گروه مبارزچپ که خدرا طرفدار جمهوری لائیم می دانیم این حق را برای رضا پهلوی وهواداران سلطنت طلب قائل هستیم در دفاع از مردم ایران ومبارزه با رژیم آخوندی هر اقدامی لازمست انجام دهند به شرط آن مسیر وحدت اپوزیسیون به تفرقه و جنجال و برخورد های فیزیکی فرشگردی ها با سایر اپوزیسیون نگردند. بهرحال آنچه امروز سلطنت طلبان ملی گرای غیروابسته به قدرت های خارجی و جارچیان دولت صیهونیستی اسرائیل « که حتی مورد حمایت اکثریت خوداسرائیلی ها نیز نیست » باید بدان توجه نمایند آن است که آینده جنبش انقلابی ایران نه در انحصار یک نام، که در گرو همکاری رنگین‌کمانی از صداهاست. جنبش «زن، زندگی، آزادی» نشان داد که مردم می‌توانند بدون رهبر مطلق، یکدیگر را هدایت کنند. این جنبش، برخلاف انقلاب ۵۷، ستاره قطبی خودرا نه در آسمان و خارج زمین ، که در زمینِ خیابان‌های کشور جستجو کرد. چپ انقلابی دلسوز منافع کارگران و زحمتکشان که در درون جنبش « زن ، زندگی ، آزادی » نصج گرفته می داند و در تلاش است اتحاد عمل بین همه اعضای اپوزیسیون داخل و خارج یعنی زنان مبارز،جمهوری‌خواهان دموکرات، چپ‌های سکولار، فعالان محیط زیست، و حتی سلطنت‌طلبان معتدل را دریک بستر عینی فراهم آورد و چندصدائی را درفضای مبارزاتی کشور طنین افکن شود . در پاسخ به کسانی که هنوز گ.شه چشمی به استحاله نیروهای رژیم و ریزش در صفوف آن را انتظاردارندنیز می گوئیم ماهم ضمن خوش آمد به کسانی که دستشان به خون جوانان کشور آغشته نباشد ، آنها نیز بالاخره به یکی از نحله هابی برشمرده تعلق دارند و قرارنیست فروریخته گان از نظام و ریزشی ها مدعی صف جداگانه باشند که در این صورت میتوان به نیت وقصد آنان در جنبش انقلابی تردیدداشت ، زیرا هم اکنون نیز بسیاری از بازماندگان جبهه و جنگ در کنار مردم وجنبش انقلابی درحال مبارزه با دیکتاتوری هستند و پرچم جداگانه ای در مبارزه حمل نمی کنند بلکه زیر شعارهای انقلابی بسیج شده اند وماهم به این پیوسته گان انقلاب درود می فرستیم .
ارژنگ – در همین کنفرانس مونیخ اقای جی دی ونس معاون ترامپ ونماینده امریکا در جلسه رسما تاکید کرد که اکراین باید تن به صلح با روسیه وفق برنامه رئیس جمهورامریکا دهد. ترامپ قبلا و بارها تاکیدکرده که اکراین باید پای میز مذاکره رود و از همین حالا هم باید بپذیرد که برخی از اراضی اشغالی روسیه دیگر به امراین باز نخواهدگشت. بلافسله پس از پس از کنفرانس مونیخ هیأت‌های روسیه و آمریکا مذاکراتی را در سطح عالی‌رتبه در عربستان سعودی با هدف احیای روابط دیپلماتیک و هموار کردن راه برای حل و فصل مناقشه اوکراین آغاز کردند. در این جلسه نمایندگان روسیه «سرگئی لاوروف» وزیر امور خارجه روسیه، «یوری اوشاکوف» دستیار ارشد سیاست خارجی ولادیمیر پوتین، و «کریل دیمیتریف» مدیر عامل صندوق سرمایه‌گذاری مستقیم روسیه و نمایندگان امریکا «مارکو روبیو» وزیر امور خارجه، «مایک والتز» مشاور امنیت ملی و «استیو ویتکاف» فرستاده ویژه برای امور غرب آسیا بوند. نکته جالی این است که از اروپا و ناتو واکراین هیج کس به این جلسه دعوت نشده بود. اگر چه
«ولادیمیر زلنسکی» رهبر اوکراین، اعلام کرده که کی‌یف دعوت نشده و تأکید کرد که «هر مذاکره‌ای درباره اوکراین که بدون حضور اوکراین برگزار شود، بی‌نتیجه خواهد بود.اما مقام‌های روسی پگفته اند که اهداف اصلی این مذاکرات شامل «احیای کامل روابط روسیه و آمریکا»، «آمادگی برای مذاکرات احتمالی درباره بحران اوکراین» و «زمینه‌سازی برای دیداری میان پوتین و دونالد ترامپ، رئیس‌جمهور آمریکا» است. این مذاکرات حساس پس از تماس تلفنی هفته گذشته بین «دونالد ترامپ» و «ولادیمیر پوتین» روسای جمهور آمریکا و روسیه ممکن شد.پس از این گفت‌وگو، ترامپ گفت که پیوستن اوکراین به ناتو را «عملی» نمی‌داند و افزود که کی‌یف شانس بسیار کمی برای بازپس‌گیری مناطقی دارد که در دهه گذشته به روسیه پیوسته‌اند.
پیشتر یوری اوشاکوف اظهار داشت که هدف اصلی «آغاز یک عادی‌سازی واقعی» بین مسکو و واشنگتن است. مسکو اعلام کرده است که این درگیری تنها در صورتی به‌طور پایدار حل خواهد شد که اوکراین به بی‌طرفی دائمی، خلع سلاح، نازی‌زدایی و پذیرش واقعیت‌های سرزمینی متعهد شود. پیش‌نویس اولیه توافق صلح که آمریکا ارائه داده، شامل سه نکته اصلیکه ا اوکراین عضویت در ناتو را کنار بگذارد. برخی از مناطق تحت اشغال روسیه از سال ۲۰۱۴، تحت کنترل مسکو باقی بمانندو یک نیروی بین‌المللی صلح، بدون حضور نیروهای آمریکایی، امنیت توافق را تضمین کند. بنر من این مواضع ترامپ جدید نیست زیرا در همان سالهای اشغال کریمه هنری کیسینجر وزیر خارجه و مشاور امنیت ملی پیشین آمریکا در مصاحبه‌ای با روزنامه وال استریت ژورنال گفته بود تلاش اوکراین برای بازگشت «شبه جزیره کریمه» و «سواستوپل» می‌تواند به عواقب منفی برای تمام جهان منجر شود.او همان موقع گفته بود سواستوپل در تاریخ همیشه بخشی از اوکراین نبوده است و از دست دادن این شهر برای روسیه، افت شدیدی خواهد بود که می‌تواند انسجام این کشور را به خطر بیاندازد. من فکر نمی‌کنم این امر برای جهان مورد پسند باشد. کیزینگر بعدها در جنگ روسیه بااکراین در دوره بایدن نیز صراحتا نوشت که علاقه آمریکا برای اضافه شدن اوکراین به ائتلاف ناتو یک اشتباه جدی بود که به این جنگ منجر شد کیسینگر معتقد بود ،‌ روسیه برای قرن‌ها از نفوذ در منطقه برخوردار بوده اما موضوع آن در برابر اروپا همواره به نوعی دو پهلو بوده است؛ مسکو برای پیشرفت و توسعه به دنبال تقویت روابط با اروپا بود و در عین حال محتاط نسبت به تهدیدهای احتمالی غرب .وی با اشاره به این دوگانگی رویکرد روسیه، پیشنهاد عضویت اوکراین در ناتو را یک اشتباه بزرگ خواند که باعث جنگ اوکراین شد. بنابراین اصولا جمهوریخواهان که فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در دوره زعامت انها صورت گرفته و از کم وکیف توافقات ان زمان یلتسین و ریگان در جریان بوده اند می دانند که قراربوده ناتو به مرزهای شرقی روسیه نزدیک نشود و اکراین هیچگاه به عضویت ناتو در نیاید. بر این اساس من معتقدم ترامپ با پوتین موضوع اکراین را حل وفصل خواهدکرد و اجرای آنرا به زلنسکس دیکته خواهدکرد. فارغ از این که ترامپ معتقد است جون اکراین توانائی استرداد کمکاهای نظامی امریکا را ندارد باید بخشی از منابع و مزارع اکراین را در قبال این بدهی ها تهاتر نماید ؟!
ممکن است بسیاریاین سیاست امریکا را نادرست بدانند اما واقعیت ان است کمه از زمان اوباما سیاست خارجی امریکا رهاکردن تدریجی خاورمیانه و اعزام نیروهای امریکائی رهاشده از منطقه خاورمیانه به پایگاه های مستقردر آسیای و اقیانوس آرام در همجواری چین به منطور مهارچین است . امریکائی ها همچنان که در دوره مائوتسه تونگ با استفاده ازتئری سه جهان ، در منار چین بر علیه اتحادجمهاهیر شوروی قرارگرفتند امروز براساس همان تحلیل که اتاق فکر جمهوریخواهان تخت عنوان دکترین نیکسون – کی زینگربود ، امروزه می خواهند با جداسازی روسیه ازچین یکی از بازوهای احتمالی قدرت چین را جدا و احتمالا با شناسائی تایوان بهعنوان کشوری مستقل درصددمعارضه با چین برخواهندامد. امریکائی ها پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و متعاقب آن استقرار نطام بازارکنترلی در جین و توانائی های عظیم چین در اقتصاد و سیاست های نرم به این نتیجه رسیده اندگه احتمال همکاری پایدار بین روسیه و چین وجودندارد زیرا از دوره استالین و بعدها جانشینان وی یک بی اعتمادی غریزی دردوکشور نسبت به یکدیگر وجوددارد که الان هم قابل مشاهده است. شعار و دستورالعملاتاق فکر راهبردی سیاست خارجی امریکا مدتها براین پایه بوده که باید اختلاف مابین چین و اتحاد شوروی را به اندازه ای تشدید کرده و زیاد نمود، که آمریکا به هر دوی آنها به مراتب نزدیک تر بوده باشد . به کلام دیگر، تا آنجائیکه امکان دارد، اختلافات مابین چین و شوروی باید تشدید گردد.

بیژن – بررسی تاریخ روابط امریکا با چین نشان می دهد که روابط راهبردی آمریکا و چین ازپیروزی انقلاب کمونیستی در سال 1949 تاکنون که چین به دومین اقتصاد جهان تبدیل شده، چرخش های مهمی را تجربه کرده است. این روابط با جنگ و تنازع سخت افزاری آغاز شد و پس از بیست سال به سمت آشتی و سپس همکاری گرایش یافت و آنگاه از همکاری به رقابت در امور نرم افزاری کشید به نحوی که اکنون در آستانه تقابل راهبردی جدیدی قرار گرفته است. در دوران بعد از جنگ جهانی دوم، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به کمک انقلاب کمونیستی در چین آمد، نه تنها ژاپن را از ایالت منچوری بیرون کرد، بلکه در رشد تاسیسات صنعتی چین و دست یابی آن به سلاح اتمی نقش شگرف، اساسی و کلیدی داشت. تا زمانیکه استالین زنده بود، مناسبات چین و شوروی خیلی با همدیگر نزدیک بود. بعد از آن با وجود فاصله گیری مابین چین و شوروی بخاطر اینکه طرف چینی، تیم خروشچف را رویزیونیستی می نامیدند، زمینه ها برای استراتژی مدل هنری کیسینجر بستر مناسبی برای نشو و نما یافت. آمریکای کلان سرمایه داری امپریالیستی باید به چین و شوروی بیشتر نزدیک باشد، تا فاصله چین و شوروی به همدیگر. اختلافات چین و شوروی سابق باید هر چه بیشتر و تا حد ممکن تشدید شده تر بوده و به حد دشمنی کشیده میشد. البته نباید فراموش کنیم اگرچه استالین به چین درشکست دارودسته چیانکای چک و ملی گرایان کمک کرد اما همان زمان استالین نیز بین کمونیست های چینی به رهبری مائو با استالین در مورد برنامه های اقتصادی چین اختلافات زیادی بروزکرد . بعداز مرگ استالین هم که عملا دوکشور جندبار تا استانه جنگ هم پیش رفتند . مشکل اصلی چین با امریکا همیشه جداشدن تایوان از جین بوده که چین این موضوع را ، به عنوان مداخله مستقیم آمریکا در تجزیه چین قلمداد کرده و تاکنون روابط آمریکا و چین چندبار بر سر تایوان تا حد جنگ، حتی جنگ هسته‌ای پیش رفته است و در طول هفتاد سال گذشته همواره حادترین مشکل بین آمریکا و چین بوده است. اما مائو پس از 20 سال دشمنی ایدئولوژیک با آمریکا به تدریج به دلیل مسائل استراتژیک با آمریکا از در آشتی درآمد و از همرزم ایدئولوژیک خود یعنی شوروی فاصله گرفت. برای مائو، شوروی با بیش از چهار هزار کیلومتر مرز با چین دشمنی نزدیک و آمریکا با فاصله ای بسیار زیاد از چین دشمن دور تلقی می‌شد. برای خنثی کردن دشمنان نزدیک مائو انقلابی، با دشمن دور یعنی امپریالیسم آمریکا از سر مصالحه و معامله برآمد.در سال 1979 روابط چین و آمریکا رسما آغاز شد و با قدرت گرفتن دنگ شیائوپینگ همدستی و همراهی آمریکا و چین در برابر قدرت سلطه طلب شوروی تثبیت شد.این چرخش راهبردی اول چین، در روابط قدرت های جهانی بود که هندسه سیاسی جهان را تغییر داد.بعداز مرگ مائو و رهبری باند تنگ شیائو پینگ و حذف باند چهارنفره هوادار مائو« Gang of Four » ، تنک شیائو پینگ زاویه تازه ای در ایدئولوژی مارکسیستی گشود و آن جایگزینی تدریجی توسعه و پیشرفت به جای خلوص ایدئولوژیک بود. از این منظر نظام ارزشی کمونیستی مبنی بر وفاداری ایدئولوژیک جای خود را به تخصص و کارآمدی در علم و فناوری و توسعه داد. برای او سفیدی یا سیاهی گربه اهمیتی نداشت، بلکه گربه باید خوب موش میگرفت. هدف نظام سوسیالیستی رفع تنگدستی و محرومیت از جامعه چین بود. چین در چهل سال گذشته و در چارچوب یک برنامه توسعه پایدار توانست حدود 770 میلیون نفر را از فقر مطلق نجات بخشد و آن را به صفر رساند. به این ترتیب موفق ترین برنامه فقرزدایی در جهان نه بر اساس خیریه و امداد که بر مبنای برنامه ریزی دقیق اقتصادی تحقق یافت.و این دومین چرخش در نظام سوسیالیستی چین تلقی شد که در اثر آن جامعه از فقر و تنگدستی رها شد و به رشد و توسعه دست یافت.در سال 1989، دشمن راهبردی چین یعنی شوروی، با افتادن در تله مسابقه تسلیحاتی با آمریکا و صرف هزینه‌های هنگفت نظامی، بنیاد اقتصادش سست گردید. از سوی دیگر شوروی با فشار آمریکا در اثر سیاست های گلاسنوست (توسعه سیاسی) دچار تجزیه و از هم گسیختگی شد. همزمان در چین، با پیشرفت اصلاحات اقتصادی و توسعه ارتباطات، نیاز به آزادی‌های سیاسی گسترش یافت و این فرآیند به فاجعه میدان«تیان آن من» کشید. در نتیجه روند توسعه سیاسی و آزادی‌های فردی در برابر اقتدارگرایی سوسیالیستی شکست خورد و رویای غرب در تکرار سیاست های گلاسنوستی در چین به کابوس بدل شد. این مساله روابط آمریکا و چین را برای مدتی دچار خدشه کرد. پس از فروپاشی شوروی، آمریکا به‌تدریج به این برداشت راهبردی رسید که دیگر برای موازنه قدرت با شوروی، به اتحاد با چین نیازی ندارد. چون شوروی عملا از صحنه خارج شده بود. چین هم از ابتدا دریافت که قدرت شوروی در مرزهای شمالی چین به افول گراییده و روسیه دیگر در جایگاهی نیست که تهدیدی وجودی برای این کشور به حساب آید. از این پس، سیاست آمریکا و چین، نه بر محور مهار شوروی که بر مبنای داد و ستد متقابل استوار شد. در همین زمان چین، با بازگشت دوباره به نظریه سه جهان، خود را پرچمدار مقاومت کشورهای جهان سوم در برابر آمریکا و کشورهای توسعه یافته نظیر ژاپن و اروپا قلمداد کرد. هنوز هم در بین اعضای دائم شورای امنیت، چین تنها عضوی است که بهترین روابط را با کشورهای کمتر توسعه یافته دارد.به این ترتیب چرخشی دوباره در روابط بین آمریکا و چین رخ داد و روابط آنها از همکاری راهبردی در برابر دشمن مشترک«شوروی » به رقابت اقتصادی و فناوری کشید.. بنیاد این رقابت ایدئولوژیک نبود بلکه در دانش وکوشش بود. با آغاز هزاره سوم در سال 2001، در حالی که چین با زمینه سازی و رایزنی‌های گسترده وارد سازمان تجارت جهانی « WTO» شد، آمریکا وارد« WAR » یعنی جنگ در خاورمیانه شد. برای آگاهی رفقا باید بگویم در این سال، تولید ناخالص داخلی چین 1300 میلیارد بود که تا سال تا سال 2018 به ده برابر رسید. در سال 2001، صادرات چین 250 میلیارد بود که در سال 2019 به 2300 میلیارد دلار بالغ شد. طی همین مدت بدهی دولت امریکا از 5.6 تریلیون دلار در سال 2000 به 36 تریلیون دلار در سال جاری رسیده که حدود 900 میلیاردلار از این بدهی به جین تعلق دارد. تعداد توریست های چینی در سال 2000 حدود 10 میلیون نفر و تا پیش از کرونا به 150 میلیون نفر بالغ شد. سیاست چین در این سالها تلاش آرام و پیوسته برای دستیابی به رشد و توسعه و رسیدن به علم و فناوری بود. در سال 2015، اقتصاد چین برای اولین بار از لحاظ قدرت خرید، از آمریکا پیش افتاد و این ناقوس خطر را در آمریکا به صدا درآورد. مقامات چین برخلاف رهبران سابق و فعلی روسیه معتقد هستند که مقابله چین با آمریکا در کسب قدرت علمی و اقتصادی و توسعه نهفته نه در برخورد های نظامی و لذا درجین با تاکید بر رشد و کارآمدی پیوسته اقتصادی درصددهستند در بلندمدت بر قدرت بلامنازع آمریکا فائق آیند که علائم آن همین امروز هم قابل مشاهده است . در همین دورانی که به قول ما ایرانی ها، چینی ها سر خودرا در لاک خودفروبرده و به رشد مداوم اقتصادی توجه داشتند ، آمریکا درگیر جنگ در افغانستان، عراق و خاورمیانه شد که در نتیجه آن، برآورد میشود حدود 7 تریلیون دلار خسارت مادی و به میزان بسیار گسترده‌ای خسارت معنوی به همراه داشت و آمریکا هنوز از عوارض این جنگ‌ها خلاص نشده زیرا ایالات متحده سیاست نظامی‌گری خود را پس از فروپاشی شوروی همچنان ادامه داد و این بار در مقابله با چین مرتکب همان اشتباهی شد که شوروی مقابل آمریکا کرد. هزینه‌های گزاف و بودجه نظامی سالانه حدود 800 میلیارد دلار و ایجاد 800 پایگاه نظامی در 70 کشور جهان، اقتصاد داخلی آمریکا را تضعیف و در اثر این سیاست های نادرست ، اقتصاد آمریکا دچار مشکل شد و طبقه متوسط به سمت پایین گرایش پیدا کرد. بی تردید انتخاب ترامپ به عنوان رئیس جمهور یکی از عوارض همین سیاست نادرست راهبردی بوده است و از هم گسیختگی ناشی از ترامپیسم هنوز در همین بستر اجتماعی فعال است. از سوئی دیگر در چین، طی همین مدت مورد بحث طبقه متوسط رو به رشد گذاشت و هم اکنون، جمعیت طبقه متوسط در چین بیش از دو برابر کل جمعیت آمریکاست. علاوه براین همان قدر که روسای جمهور امریکا به برنامه های کوتاه مدت چهارساله پای بندهستند اقای « شی » رئیس جمهور چین با طرح بلندمدت توسعه جهانی«کمربند و جاده ابریشم » نقش گسترده‌ای برای چین در روابط اقتصادی و بین المللی ایجاد کرده است. گسترش نفوذ چین در اقیانوس ها و دریاها و در زمین و خشکی در بلندمدت چنان موقعیت ممتاز و مهمی‌برای چین ایجاد میکند که توسعه و رشد حدود 65 کشور را قویا به اقتصاد چین پیوند می زند. اهمیت راهبردی این ابتکار، روی کرد نوین چین به جهان است که از درون نگری سنتی به پیوندها و روابط بیرونی به ویژه از مسیرهای آبی توجه می‌کند. این روند متضاد، جایگاه استراتژیک چین را به کلی دگرگون کرد. توسعه اقتصادی و پیشرفت های چین در برخی حوزه‌های علم و فناوری و دانش های نوین چنان گسترده شد که هم اکنون آمریکا چین را رقیب اصلی خود در این حوزه‌ها می‌داند. چینی بدرستی دریافته اند که عصر مسابقه تسلیحاتی بسر آمده وبر این باورند که سلاح راهبردی در این جنگ سرد جدید اقتصادی و فناوری، ایدئولوژی نیست بلکه حوزه‌های سایبری، هوش مصنوعی و اطلاعات« Information » است. پس رقابت به حوزه سایبری کشیده شده و مساله اصلی بر سر حکمرانی و امنیت سایبری است . این جنگ سرد جدید، گرچه در حوزه فناوری و اقتصادی در جریان است اما دارای اهمیت راهبردی است. تصوری که از چین در آمریکا در حال شکل گیری است، تصویری دشمنانه و ایدئولوژیک است و این تنها موردی است که بین سیاست های ترامپ و بایدن و افکار عمومی اشتراک نظر وجود دارد. ترامپیسم در واقع بازنگری نقش امریکا در تقسیم مجدد بازارها وبرتری طلبی و هژمونی رسمی غرب تحت لشکر اریستوکراتهای سایبری امریکا است که از هیچ اقدام سیاسی – نظامی برخلاف شعار امریکا نباید در جنگها داخل شود ، کوتاهی نخواهندکرد. ادعاهی ترامپ در باره الحاق کاناد، پاناما، جزایر گریلند و خلیج مکزیک مسبوق به سابقه بوده و فقط ادعای اخیر وی مبنی بر تملک و سیطره بر غزه را باید جدید خواند. نکته جالب در اینجا آن است که اکنون این آمریکاست که میخواهد بر رقابت در حوزه‌های تکنولوژی و اقتصاد پوششی ایدئولوژیک بکشد و با معرفی چین به عنوان ایدئولوژی خطرناک کمونیستی در نظر آمریکا و جهان منفور سازد. ولی باید توجه داشت که موقعیت چین امروز نظیر شوروی در دوران جنگ سرد نیست، و نمی توان با سلاح ایدئولوژیک ساخت فیلم های جاسوس فراوان مشابه فیلم هائی امریکائی که یک پای ثابت همه فیلم ها نفوذ و جاسوسی روس ها در امریکا بوده ، به جنگ چین رفت. شوروی در آن زمان روابط اقتصادی با غرب نداشت، اما پیوند اقتصادی بین چین و آمریکا آنچنان گسترده است که امکان جداسازی اقتصادی « decoupling » دو کشور بسیار خسارت بار و تقریبا غیرممکن است. آمریکا اکنون بازار مهم کالاهای چینی است و چین با خرید اوراق قرضه آمریکا بعنوان بزرگترین طلبکارخارجی نقش مهمی در اقتصاد غرب و آمریکا دارد. حتی کشورهای غربی به هیچ وجه مایل به قطع روابط اقتصادی با چین نیستند، چراکه اقتصاد آنها به شدت ضربه خواهد خورد. هم اکنون چین با سبقت از آمریکا بزرگترین شریک تجاری اروپا شده است.
احمد- ارژنگ بحث های جالبی ارائه کرد ک هرکس موشع ارژنگ را نداند اورا طرفدارچین می داند در حالی که ارژنگ معتقد است در چین نوعی سرمایه داری مبتنی بر کنترل بازار حاکم است . من نیز مدتهاست داستان چین را تعقیب میکنم و دوسال پیش فرصت دست داد چهارتا کتاب خوب به نام های « چین – تالیف هنری کیزینگر »، « چین چگونه سرمایه داری شد – اثررونالدکوز و نینگ وان » ، «چین -سرمایه داری سرخ- نوشته کارل والتر» و « چین حبابی که هرگز نمی ترکد- اثر توماس اورلیک» را با علاقه مطالعه کردم که توصییه می کنم اگر رفقا این کتابها را نخوانده اند حتما مطالعه کنند. من با چهارچوب بحث رفیق ارژنگ موافقم جز این که ساختار حاکمیتی در چین و نقش حزب کمونیست را خیلی پایدار در مقابل سرمایه داری نئولیبرال نمی دانم . شاید هم اطلاعات من کامل نیست اما هشدارهای بازارهای جهانی به خصوص در مورد حباب مسکن که دوسال پیش اتفاق افتاد که علیرغم مهار آن توسط دولت سایه شوم آن هنوز از اقتصاد چین زوده نشده بطوری همان بحران باعث شد نرخ های رشد بالای ده درصد به 3 و 4 فعلی کاهش یابد.
ناصر- رفیق ارژنگ نکته ای را مطرح کرد که ذهن من را به خودمشغول کرده است . من البته تاحالا فکر نکرده بودم که ترامپ ممکن است این قدرباهوش باشد که بتواندروسیه را جذب امریکا کند تا بتواندبا چین به راحتی مقابله کند. اما حالا فهمیدم که ترامپ با ورص روسیه در زمین اکراین دونقشه همزمان را بصورت موازی پیش می برد اول آن که روسیه را ازچین جدا کند و دوم روسیه با عضویت در گروه هشت عملا از بریکس خارج شود . تنها نکته ای که ترامپیست ها از آن غافل هستند ان بوده که روسیه اتفاقا عضو اقتصادی قدرتمند گروه بریکس نیست بلکه چین باتفاق هند دراین گروهبندی دست بالا را دارند اما درصورت تحقق سیاست ترامپ در جنگ اکراین ، به نظرم باید منتظر دخالت روسیه در ایران بدین طریق باشیم که به رژیم ایران فشار بیاورد به میز مذاکره با ترامپ کوج کند زیرا اگر روسیه بتواند در ناتو عضو شود و عضو هشتم گروه هفت هم شود عملا ایران جذابیت جغرافیای سیاسی خود را برای امریکا ازدست خواهدداد زیرا اساسا امریکا ایران را به عنوان پایگاه نظامی جنوبی اتحادجماهیر شوروری از زمان شاه مدنظر داشته است. درچنین شرایط احتمالا خامنه ای البته اگر زنده بماند پای مذاکره رسمی با امریکا خواهدرفت. یک طرف دیگر این تحلیل همسوئی امریکا و روسیه می تواند به تعارضات خاورمیانه ای و حل موضعی مسئله فلسطین هم کمک کند . واقعیت این است که در سقوط بشاراسد روس ها به نوعی با دارودسته هیات تحریرالشام به رهبری احمدالشرع هماهنگی کردند و همین حالا هم ارتباط دارند. همین سناریو درصورت نارضایتی از ایران هم می تواند اتفاق بیفتد فقط موضوع اصلی همان طور که فعلا جنبش انقلابی فاقد راهبری است رهبری ضدانقلاب جایگزین احتمالی هم هنوز وجودندارد زیرا باند هیات التحریر شام درسوریه نه تنها ازقبل از حمله اخیر وجودداشت بلکه مدتها کنترل بخش هائی از سوریه دست آنها بود و عملا حاکم ان مناطق بودند درحالی که هیچیک از گروه های برانداز اپوزیسیون ایرانی درحال حاضر دارای چنین امکاناتی نیستند اگرچه خلق گروه یا سازمانی با ترکیبی از برخی از گروه های فعلی اپوزیسیون تشنه قدرت که بعضا اتنیکی هم هستند به سرعت امکان پذیراست .
فریبرز- اگر بخواهم انچه را که بحث رفقا فهمیده ام بازگو کنم این است که رفقا چشم انداز توافق ترامپ – پوتین برای حل مسئله اکراین را قطعی و همچنین رویاروئی محدود با چین هم بعید نیست که نشانه آن می تواند اقدام وزارت امورخارجه در 28 بهمن در حذف بیانیه «عدم حمایت از استقلال تایوان » در وبگاه آن وزارت خانه و تقدیر رهبران تایوان از این اقدام عجولانه دانست. من نیز معتقدم به قدرت رسیدن گروه هیات التحریر شام حاصل توافقات جهانی و منطقه ای بوده و این که ظاهرا ترکیه به تنهائی پشت این قضییه بوده را شوخی تلقی میکنم. بدون شک روسها نیز به این نتیجه رسیده بودند که نگهداشت اسد امکان پذیرنیست و با ترکیه و رهبران هیات تحریر هماهنگی لازم را بعمل اورده اند ومن حتی مسافرت احمدالشرع یا وزیر امورخارجه اورا به روسیه هم محتمل میدانم . این اتفاقات و عدم دعوت رضا پهلوی به کنفرانس مونیخ و مذاکرات روسیه و امریما در باب پایان جنگ دراکراین بدن حصور صاحب عله و اتفاقات مشابه باید درس عبرتی باشد برای کسانی که آینده خودو کشورشان را با بیگانگان و قدرت های جهانی گره زده اند که اگر بیگانگان قدرتمند احساس کنند این افراد دیگر کارآئی ندارند همچون دستمال کلینکس پس از استفاده انها را به درو خواهندانداخت . در مورد ایران من برعکس اعتقاددارم وجود یک ایران قوی تحت کنترل امریکا برای اسرائیل هم لازم است چون اختلاف بین اعراب و اسرائیل یک اختلاف تاریخی – دینی است که بعید بنظر می رسد پایانی برای آن متصورباشد لذا یک ایران شیعه قوی در رکاب برای حفظ موازنه قدرت بین اعراب و اسرائیل هم لازم است که روس ها هم نباید درصورت توافق با امریکا با این موضوع مشکل داشته باشند. جین هم که اساسا چه قبل انقلاب و چه بعد انقلاب به حاکمان ایران با دیده مظنونی می نگرد که هرلحظه احتمال خیانت دارد . لذا با این سناریو آن ها نیز نباید مشکلی داشته باشند به خصوص رابطه قوی چین با کشورهای عربی می تواند از همین منظر پایدارترباشد .اما دراین میان یادمان به این ضرب المثل معروف ایرانی باشد که طرف می گفت« اگر ماست شود جه می شود » ؟!
واقعیت این است که اگر امواج انقلاب ایران به توفان تبدیل شودهمچون آتش سوزی های خانمان سوز کالیفرنیا که دولت امریکا با همه برهوت خود هنوز هم از پس خسارات آن برنیامده ، کلیه محاسبات اتاق فکرها را برهم خواهدزد . لذا ما باید همه نیروی خودرا در تبلیغ وحدت نیروهائی که می توانند در براندازی رژیم جمهوری اسلامی تاثیرگذارباشند بکارببریم و بتوانیم با طرح شعارهای کاربردی مردم خسته و بیزار از دیکتاتوری مذهبی را بسیج نمائیم تا فرایند فروپاشی و برانداری تسریع شود . من اعتقاد ندارم آینده جنبش انقلابی همچون انقلاب 1357 خواهدبود بلکه حدافلی از خواسته های مردم ستمدیده حتما برآورد خواهدشد که اگر نیروهای انقلابی هشیار باشند و بتوانند از تضادهای منطقه ای به خوبی استفاده نمایند قدرت های جهانی ناچارند تن به انقلاب ایران بدهند ، زیرا اولین خصلت جنبش نوین انقلابی مداراکردن با کشورهای همسایه ومنطقه است که می توانند کانونی برای ضد انقلاب باشند . بنظرم نگاهی به عملکرد احمدالشرع در درس آموزی جنبش انقلابی برای پیروزی مفید خواهدبود. موج تغییر در کشورهای منطقه که مدتهاست شروع و رشد اقتصادی برای آنها فراهم آورده باعث خواهدشد چنانچه جنبش انقلابی با تدبیر و درایت عمل کند انها حداقل خنثی و حداکثر در همراهی با جنبش انقلابی سنگ اندازی نکنند.
مهسا- من هم علائم خوش بینانه تری نسبت به قبل در جامعه می بینم. مردم تقریبا از همه جناح های حاکمیت زده شده و بسیاری از جانبازان جنگ و جببه بهصف اعتراضات مردم پیوسته اند و حنای اصلاح طلبان و چادربه سرهائی که در پس اعدام و زندان جوانان هنوز« بابام بابام » می کنند ، دیگر رنگی نداشته وحتی بسیاری از کسانی که مردم را به رای دادن به پزشکیان تشویق و تحریم میکردند پشیمان شده که مناطره هائی که درشبکه های اجتماعی درون ایران صورت میگیرد نمونه بارز این ادعا است . اتفاقا بسیاری از این مناطره ها که عمدتا توسط اصلاح طلبان در نقد وضعیت موجود صورت میگیرد تحت کنترل اتاق فکر وزارت اطلاعات و سازمان حفاظت و اطلاعات سپاه به منظورفروکش کردن احساسات انقلابی جوانان و سوپاپ اطمینان کاهش جو انقلابی است زیرا دستگاه سرکوب بدرستی دریافته که دیوار ترس از ارتجاع با جنبش « زن ، زندگی ، آزادی» دجار ترک خوردگی شد و در تداوم ان جای جای این دیوار سوارخ شده که مردم بتوانند از دورن آن دیوارها وحشت سران حکومت را دریابند. رژیم این روزها همه تلاش خودرا بکاربرده تا موج خیزش مردم به بعداز سال منتقل تا بتواند خودرا از مهلکه فعلی برهاند زیرا تندباد امواج انقلاب و بازداشت جوانان بی باک و شروع و تداوم اعتراضات و اعتصابات بدون ترس از تهدیدات بزرگ ارتجاع ولایت فقیه ، نشانه آمادگی مردم برای لحظه نهائی رویاروئی و تعیین تکلیف با رژیمی است که با نابودی امکانات عظیم منابع طبیعی کشور، در تامین حداقل امکانات زیستی مردم ناتوان شده و لذا حافظه تاریخی مردم حاضربه تداوم زیست انها نیست . کارگران و زحمتکشان و اقشار ستمدیده چنان زیر فشارگرانی و تورم حاصل ازغارت منابع کشورهستند که جز سرنگونی وویرانی حاکمان ، فکردیگری ندارندو در این هنگامه آن سازمان ونیروئی که بتواند موج انفجارمردم را شناسائی و برآن سوارشود ، هدایت انقلاب را برعهده خواهدگرفت
اتحاد ، مبارزه، پیروزی
سرنگون باد جمهوری اسلامی
برقرارباد جمهوری دمکراتیک شورائی
جنبش انقلابی مردم ایران – 29 بهمن ماه 1403

2025-02-23 کتاب ویژه‌ی انقلاب ۵۷‏ ‎هم‌اندیشی‌چپ

کتاب ویژه‌ی انقلاب ۵۷‏ ‎هم‌اندیشی‌چپ

کتاب ‎#هم‌اندیشی‌ـچپ
ویژه‌ی انقلاب ۵۷‏
پیش‌گفتار
https://t.me/left_forum/163

ویژه‌ی انقلاب ۵۷‏
جلد اول
https://t.me/left_forum/161

ویژه‌ی انقلاب ۵۷‏
جلد دوم
https://t.me/left_forum/162

کتاب ‎#هم‌اندیشی‌ـچپ
ویژه‌ی انقلاب ۵۷‏

پیش‌گفتار
از‌‌‏ #انقلاب۵۷ نزدیک به نیم قرن گذشت؛ از انقلابی، یا قیامی، که امید بود آزادی بیاورد و نیاورد. و امید بود رفاه و ‏عدالت بیاورد و نیاورد. ‏
نزدیک به نیم قرن از انقلابی، یا قیامی، گذشت که به وعده‌ی سفره‌ای نان و سقفی بر سر، از دست‌های خالی پل ‏ساخت و بر شانه‌های خسته سوار شد و گرسنه را به حراج کلیه واداشت و گود نشین را به گورخوابی. ‏
این‌گونه بود که فضای ذهنی همه‌ی این نیم قرن تا امروز اشباع شد از بی‌‌شمار پرسش: ‏
چرا انقلاب شد؟ و چرا و چگونه به سرنوشتیِ چنین دچار شد؟ راز شکستی چنین سنگین در چه بود؟
آیا انقلاب ۵۷ گریزناپذیر بود؟
چگونه بود که در ماه‌های مشرف به بهمن ۵۷، در سراسر سپهر سیاسی کشور، گروه و گرایشی یافت نمی‌شد که در ‏خیزش عمومی حضوری نداشته باشد و نقشی نپذیرفته باشد؟ ‏
و چرا منهای بخشی از دهقانان، طبقه‌ی اجتماعی دیگری نبود که در آن ماه‌ها به قطار انقلاب سوار نشده باشد؟ ‏
در کندوکاو تاریخ، به‌عنوان مسئول تیره‌روزی و فلاکت کنونی، انگشت اتهام را می‌توان به سمت کدام جریان سیاسی ‏یا اجتماعی گرفت؟
جایگاه و نقش چپ در انقلاب و شکست آن کجاست؟ ‏
امروز، سوژه‌ی رهایی‌بخش چطور تعریف می‌شود؟ و راه نجات از کدام سمت؟
زمینه‌های رشد راست افراطی وشبه‌فاشیست به چه اندازه است؟ ‏
این گرایش‌ها تحت کدام شرایط ممکن است موفق شوند توده‌ی اتمیزه و بی‌شکل را به خدمت «ناجی» و «پیشوا»ی ‏دیگری در آورند؟
از بهمن ۵۷ هر چه بیشتر دور شدیم و غبار فراموشی بر حافظه‌ها بیشتر نشست، بار ذهنی پاسخ‌هایی که به چنین ‏پرسش‌هایی داده شده سنگین تر شد و راه بر جعل و فریب و وارونه‌سازی هموارتر. و نیز هر چه توده‌ی محروم و ‏فرودست خسته‌تر، خشمگین‌تر و مایوس‌تر شده، و خود رهانی را دشوارتر یافته، قلب واقعیت‌ها آسان‌تر شده و ‏هزینه‌اش کم‌تر. در چنین بزنگاهی است که بازمانده‌های فرقه‌ی #پهلوی فضای روانی موجود را مناسب یافته‌اند و به ‏سودای بازگشت به قدرت و تحمیل دور باطلی دیگر به تاریخ، از تاریک‌خانه‌های لاس‌ وگاس بیرون امده‌اند. به کنار از ‏مساعدت فضای ذهنی، این فرقه برای ریل‌گذاری افکار عمومی به داشتن پشتوانه‌های مادی بسیاری دلگرم است. ‏می‌کوشد ازمنابع مالی هنگفت و هژمونی رسانه‌ای تا اطاق‌های فکر و حمایت شماری از دولت‌ها و برخی دستگاه‌های ‏اطلاعاتی همه را به خدمت انحراف ذهنیت افکار عمومی و انقیاد آن در آورد. ‏
رو در رو با چنین تهدید‌هایی، پاسخ‌دادن به پرسش‌هایی که فضای عمومی را اشباع کرده ضرورتی است حیاتی؛ ‏به‌ویژه از سوی کسانی که هم‌چنان بر حقانیت قیام مردم علیه حکومت پهلوی باور دارند. #هم‌اندیشی‌ـچپ در ‏عمل به این تکلیف می‌کوشد گامی بردارد و انتشار ویژه‌نامه‌ای که پیش رو دارید بخشی از این کوشش است. ‏مجموعه‌ای که گرد آمده؛ مقاله‌ها، یادداشت‌ها، گفت‌وگوها و اسناد، حاصل یاری و مشارکت بسیاری از نویسندگان، ‏هنرمندان، کنش‌گران سیاسی و اجتماعی، پژوهش‌گران و تحلیل‌گران داخل و خارج کشور است که به دعوت ما ‏پاسخ مثبت داده‌اند. ضمن قدردانی از یکایک انان، لازم است تأکید شود آن‌چه تا کنون انجام شده، تنها مقدمه‌ای ‏است بر آن‌چه بسیار گسترده‌تر و فراگیرتر باید دنبال شود. با این امید که در گام‌های بعد از یاری و هم‌اندیشی طیف ‏هر چه وسیع‌تری از افراد و گرایش‌های #چپ برخوردار گردیم. ‏
⬅️ جلد نخست https://t.me/left_forum/161
⬅️ جلد دوم https://t.me/left_forum/162

2025-02-12 بیانیه صلح  کنفرانس متوقف کردن جنگ‌ها – تقویت حقوق بین‌الملل   اسلو، ۹ فوریه ۲۰۲۵

بیانیه صلح کنفرانس متوقف کردن جنگ‌ها – تقویت حقوق بین‌الملل اسلو، ۹ فوریه ۲۰۲۵

بیانیه صلح
تصویب شده توسط کنفرانس متوقف کردن جنگ‌ها – تقویت حقوق بین‌الملل
اسلو، ۹ فوریه ۲۰۲۵

غزه صحنه نسل‌کشی زنده‌ای است که انسانیت جمعی ما را تضعیف می‌کند. اگر اقدامات فوری انجام نشود، این منطقه همچنین به گورستان حقوق بین‌الملل تبدیل خواهد شد. حفظ حقوق بشر و حقوق بین‌الملل برای جامعه جهانی صلح‌آمیز اساسی است.
امروز ما اینجا گرد هم آمده‌ایم تا با مردم فلسطین اعلام همبستگی کنیم و با پروژه استعمارگرانه در فلسطین تاریخی مخالفت نماییم. ما همچنین اینجا هستیم تا انسانیت جمعی خود را با احیای تعهد مشترکمان به حقوق بین‌الملل نجات دهیم.
به نام انسانیت، ما خواستار اقدامات فوری و قاطع برای پایان دادن به نسل‌کشی در غزه و الحاق کرانه باختری و بیت‌المقدس توسط اسرائیل هستیم.
دیوان بین‌المللی دادگستری (ICJ) حکم قطعی خود را درباره غیرقانونی بودن اشغال فلسطین توسط اسرائیل صادر کرده است. ما حق بازگشت پناهندگان فلسطینی به سرزمین مادری خود را به رسمیت می‌شناسیم. ما از خودمختاری فلسطین حمایت می‌کنیم و به شدت با تمام طرح‌های جابجایی جمعیت بومی فلسطین مخالفیم.
ما می‌دانیم که بارها و بارها، این مجتمع‌های نظامی-صنعتی و نگهبانان استعمار هستند که از جنگ و ستم دائمی سود می‌برند. اما آنچه به ویژه در مورد اشغال استعماری فلسطین شیطانی است، این است که بسیاری از تسهیل‌کنندگان و مجریان این نسل‌کشی فلسطینی‌ها، همان کسانی هستند که با استفاده از زمین‌های دزدیده شده از فلسطینی‌ها، دولت استعماری اسرائیل را به وجود آوردند تا برای جنایات اروپا در طول هولوکاست کفاره دهند. این دولت‌های به اصطلاح “حاکمیت قانون” هستند که از نسل‌کشی حمایت و آن را ممکن می‌سازند، در حالی که هر گونه انتقاد از همدستی خود در این هولوکاست جدید در فلسطین را خاموش می‌کنند.
ما می‌دانیم که علیرغم شجاعت روزنامه‌نگاران فلسطینی که همچنان با خطر جانی به ثبت این نسل‌کشی ادامه می‌دهند، پوشش رسانه‌های غربی از این نسل‌کشی عمدتاً یک‌جانبه و ضعیف بوده است. ما از همه مردم می‌خواهیم که از دولت‌های خود پاسخگویی بخواهند و بر رسانه‌ها فشار بیاورند تا قدرت را پاسخگو نگه دارند.
ما از جامعه جهانی می‌خواهیم که درخواست‌های فلسطین برای تحریم، قطع سرمایه‌گذاری و تحریم آن‌هایی که با این اقدام نسل‌کشی در ارتباط هستند را جدی بگیرند.

اکنون زمان آن است که سازمان ملل متحد مسئولیت نقش خود در ایجاد اسرائیل را بپذیرد.
سازمان ملل متحد هفتاد و هفت سال پیش اسرائیل را ایجاد کرد، اما اسرائیل تا به امروز بی‌شرمانه حقوق بین‌الملل را نقض می‌کند و به طور مداوم وظایف خود به عنوان یک عضو سازمان ملل را نادیده می‌گیرد.
در پرتو جنایات شدید و سیستماتیک علیه بشریت، ما از سازمان ملل و جامعه جهانی می‌خواهیم که حقوق و امتیازات اسرائیل در سازمان ملل و سایر نهادهای بین‌المللی را معلق کنند.
تا زمانی که اسرائیل به طور سیستماتیک تعهدات خود تحت حقوق بین‌الملل را نقض می‌کند، باید از این نهادها اخراج شود. این یک بازدارندگی حیاتی و حفاظت از حقوق بین‌الملل است.
تمام جهان در مقیاسی بی‌سابقه در حال نظامی‌شدن است. پایگاه‌های نظامی ایالات متحده و ناتو به طور آشکار و پنهانی در سراسر جهان در حال ایجاد شدن هستند، بدون هیچ گفت‌وگوی عمومی معنادار یا رضایت. ما از مردم می‌خواهیم که بیدار شوند و به طور فعال در برابر این نظامی‌سازی مقاومت کنند، که نه بازدارندگی ایجاد می‌کند و نه امنیت ملی، بلکه تنش‌های جهانی را تشدید کرده و جنگ را تسریع می‌کند.

ما به تمام سازمان‌های پزشکی، حقوقی و بشردوستانه، مانند UNRWA و تمام متخصصانی که در حوزه‌های مختلف در فلسطین و فراتر از آن برای کاهش رنج مردم فلسطین تلاش می‌کنند، درود می‌فرستیم.

ما از اینجا یک دادگاه مردمی تشکیل می‌دهیم تا به طور سیستماتیک جنایات انجام شده در غزه و کرانه باختری در طول یک سال و نیم گذشته را بررسی کرده، مسئولان را محکوم کند و آن‌ها را وادار به پاسخگویی در برابر جنایاتشان کنیم.

پایان

Declaration of Peace
adopted by the conference
STOP THE WARS – STRENGTHEN INTERNATIONAL LAW
OSLO 9th of February 2025

Gaza is the site of a live-streamed genocide that undermines our collective humanity. If urgent measures are not taken, it will also become the graveyard of international law. The preservation of human rights and international law are fundamental to a peaceful global community.
Today, we are gathered here to stand in solidarity with Palestinians and to oppose the settler-colonial project in historical Palestine. We are also here to save our collective humanity through reviving our shared commitment to international law.
In the name of humanity, we demand that concrete actions be taken immediately to decisively end the genocide in Gaza and the annexation of the West Bank and Jerusalem by Israel.
The International Court of Justice (ICI) has given a definitive ruling on the illegality of the Israeli occupation of Palestine. We recognise the right of Palestinian refugees to return to their homeland. We support Palestinian self-determination. We vehemently oppose all plans of displacing the indigenous Palestinian population.
We know that time and again, it is the military-industrial complex and the guardians of colonialism, who benefit from perpetual war and oppression. But what is particularly diabolical about the settler-colonial occupation of Palestine is that many of the facilitators and enablers of this genocide of the Palestinians are the very same who created the settler-colonial state of Israel by using land stolen from the Palestinians, to atone for Europe´s crimes during the Holocaust. It is so-called ´rule of law´ states that support and enable genocide while silencing any criticism of their complicity in this new Holocaust in Palestine.
We know that despite the courage of Palestinian journalists who continue to risk their lives documenting the genocide, Western media coverage of the genocide has been largely lopsided and weak. We encourage all people to demand accountability from their own governments and to pressure the media to hold power to account.
We urge the global community to take seriously the calls from Palestine to boycott, divest and sanction those associated with the ongoing genocidal endeavour.
Now is also time for the United Nations to shoulder responsibly for its role in the creation of Israel.
The United Nations created Israel seventy-seven years ago but Israel to this day, shamelessly violates international law and persistently ignores its duties as a UN member state. In the light of grave and systematic crimes against humanity, we urge the UN and the international community to suspend Israel´s rights and privileges at the UN and in other international institutions. As long as Israel systematically disrespects its obligations under international law, it should be excluded. This is a vital deterrent and safeguards international law.
The whole world is being militarised on a scale never seen before. US and NATO military bases are being overtly and covertly established all over the world without any meaningful public discourse or consent. We urge the public to wake up and actively resist this militarisation which does not secure deterrence or national security but instead escalates global tensions and precipitates war.
We salute all medical, legal and other humanitarian organisations, such as UNRWA and all professionals operating across different spheres in Palestine and beyond to alleviate the suffering of the Palestinian people.

We hereby initiate a Peoples´tribunal to map out systematically the atrocities that have taken place in Gaza and the West Bank in the past year and a half, convict those responsible and make them answer for their crimes.
THE END

2024-10-04 جنبش انقلابی مردم ایران: «غزه ، لبنان، ایران  واسرائیل -مرگ بر جنگ طلبان»

جنبش انقلابی مردم ایران: «غزه ، لبنان، ایران واسرائیل -مرگ بر جنگ طلبان»

جنبش انقلابی مردم ایران – قسمت هجدهم «غزه ، لبنان، ایران واسرائیل -مرگ بر جنگ طلبان»

در سال 2006 عبارت «خاورمیانه جدید» توسط خانم کاندولیزا رایس، وزیر امورخارجه وقت ایالات متحده بر سر زبان ها افتاد. برای ایجاد آن حتی نقشه ای هم درست شد. این برنامه با ایجاد خسارات زیاد مالی و انسانی، به طور کامل شکست خورد. اما حمله انتحارگونه حماس در هفتم اکتبر سال 2023 به مرزهای اسرائیل ، عملیات تغییر در خاورمیانه را که درآن زمان نتواست عملی شودرا در دستورکار جنگ طلبان جهان قرارداد.در طول ۳۳ روز جنگ شدیددر لبنان در سال 2006 ، وزیر امور خارجه ایالات متحده در یک کنفرانس مطبوعاتی گفت: «آنچه ما در اینجا می بینیم [ویرانی لبنان براثر حملات اسراییلی ها]، به یک معنا ناشی از زایمان یک «خاور میانه جدید» است و ما هرکاری که بکنیم، باید اطمینان یابیم به سوی این «خاور میانه جدید» پیش می رویم وبه وضعیت پیشین آن برنمی گردیم این عملیات اسراییل پس از اشغال عراق توسط آمریکا در سال ۲۰۰۳ بر مبنای یک برنامه موسوم به «خاور میانه بزرگ» بود که «خاور میانه جدید» جایگزین آن شد. این دو حمله سرآغاز اجرای برنامه بلندپروازانه برای تغییر دادن شکل منطقه از راه صدور دموکراسی به آن بود. دیک چنی صاحب اصلی شرکت هالیبرتون ازپیمانکاران بزرگ صنایع نفت که بعدا معاون جورج دبلیوبوش شد در سال 1999 گفته بود «جایی در دنیا که بیشترین ذخایر نفت در آن قرار دارد و تحت کنترل ملت های خاورنزدیک مانند کویت، امارات متحده عربی، عربستان سعودی، عراق و ایران است. مشکل این است که این ذخایر نفت توسط دولت ها کنترل می شود». باید پذیرفت که نیت مقامات آمریکا برای سعادتمند کردن مردم این منطقه، مهار ذخایر نفتی کشورهای مربوطه و دست نشانده کردن دولت های آنها بود.برای این که این حمله خوب پیش برود، ایالات متحده با کمک انگلستان و اسراییل تصمیم گرفت نیروهای نظامی را آزاد نموده و یک «هرج و مرج سازنده» تمام عیار برای مرعوب کردن کسانی که اکراه داشتند ایجاد کند. در سال ۲۰۰۳، به بهانه دروغین این که صدام حسین «سلاح های کشتار جمعی» دارد و آمر سوء قصدهای انتحاری ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ بوده، عراق را صحنه نخستین تجربه این نظریه ویرانگر کرد.نو محافظه کاران قدرت در واشنگتن دست به مداخله ای جنگجویانه زدند که منشأ آن کالوینی بود. بر اساس این نظریه «سرنوشت محتوم» ملت آمریکا- که مفهومی بود که در سال ۱۸۴۵ به وسیله جان او. سولیوان، یک روزنامه نگار نیویورکی ابداع شده بود تا ایالات متحده را ترغیب کند که تگزاس که تا آن زمان جزء خاک مکزیک بود را به خود ملحق کند- رهبری دنیا بود. در چهارچوب این دکترین قدیمی مسیحی الهام گرفته شده از «قانون نظامی رُم» بود که آمریکا می بایست در هر زمان و مکان سازمان دهنده یک نظم جدید جهانی می بود.دولت آمریکا برای تدارک آنچه که می بایست یک تلاطم زلزله وار باشد، باید یک نقشه راه دقیق تدوین می کرد که این کار را رالف پترز، یک سرهنگ دوم بازنشسته انجام داد. این نقشه که در ژوئن ۲۰۰۶ در «روزنامه نیروهای مسلح» منتشر شد، بدون ابهام «مرزهای خون -خاور نزدیک » را نشان می داد. این سند راهبردی توافق های سایکس- پیکو در سال ۱۹۱۶ را زیر سئوال برده و خط «دوراند» ترسیم شده در سال ۱۸۹۳ توسط انگلستان برای جدا کردن افغانستان از پاکستان را برهم می زد. سرهنگ دوم پترز این نقشه را با برهم زدن نقشه جغرافیایی طرح کرد که در سال ۱۹۲۰ در دوران ریاست جمهوری وودرو ویلسون در پایان جنگ جهانی اول ترسیم شده بود.با آن که این سند رسمی نبود، در سپتامبر ۲۰۰۶ در دستورکار افسران بلندپایه کالج دفاعی «ناتو» در رم و آکادمی ملی جنگ در ایالات متحده قارگرفت .با توجه به این که در آن سال امریکا و انگلستان و اسرائیل در اوج هماریهای اقتصادی، راهبردی و نظامی بودند و حتی احتمال پیوستن اسرائیل به پیمان اتلانتیک شمالی «ناتو» مطرح بود ، تصور می شد عربستان سعودی و ترکیه هم نقشه راه جدید خاورمیانه را پذیرفته و برای بقیه کشورهای مربوطه هم یک جنگ ویرانگر مانند عراق و افغانستان این کار را انجام می داد.
حمله حماس بدون توجه به این که ممکن است روزگاری معلوم شود بانیان آن عامدانه یا عاملانه همداستان نتانیاهو بوده اند، فرصت تاریخی را به جنگ طلبان منطقه ای داد تا برنامه « خاورمیانه دید» جنگ طلبان جهانی را در روی میز قراردهند. دراین میان تقابل رژیم جمهوری اسلامی با اسرائیل خاورمیانه را بار دیگر در آستانه یک جنگ بزرگ و مخرب قرارداده که تبعات آن برای مردم منطقه و به ویژه مردم ستمدیده ایران بسیار زیاد خواهدبود. رژیم توتالیتر مذهبی و ارتجاعی جمهوری اسلامی که بر بستر بحران در منطقه و ایران زائیده شد از روز تولد مدعی نابودی قوم یهود و در فرایند تغییرات بعدی نابودی کشور اسرائیل بوده است. در همان سال 1358 سازمان نهضت‌های آزادی‌بخش با هدف صدور انقلاب اسلامی و حمایت از نهضت‌های مسلمان و محروم جهان توسط محمد منتظری شکل گرفت؛ اما در تقابل باندهای قدرت در آن زمان «طرفداران خمینی و منتظری » در سال 1361 با اصلاح اساسنامه سپاه این واحد منحل و در سپاه ادغام و سپاه از همان موقع متولی عملیات برون مرزی هم شد تا انقلاب اسلامی شیعه صفوی را جهانی نماید. در همین رابطه پاسدار احمد متوسلیان در اواخر خردادماه سال ۱۳۶۱ در مأموریتی به همراه هیئتی رسمی از مسئولان سیاسی-نظامی ایران، راهی کشور سوریه شد تا راه‌های کمک به نیروهای لبنانی، علیه حمله اسرائیل را بررسی نمایدکه این سفر مقدمات پیدایش حزب الله شد.از آن زمان دخالت رژیم جمهوری اسلامی در خاک لبنان که کشوری مستقل بود شروع که با کمک حافظ اسد قصاب مبارزان فلسطنی و برای طرد سازمان آزادیبخش فلسطین عملا حزب الله با کمک سپاه پاسداران ایران و سازمان امنتیت سوریه پاگرفت. عملکرد خزب الله از آن زمان تا کنون ویرانگری کشور لبنان که تا قبل جنگ های داخلی « عروس خاورمیانه »نامیده می شد و تبدیل آن به سکوی نظامیگری حاکمیت شیعه ایران بوده است . تداوم جنگ ایران و عراق پای پاسداران شب پرست شیعه را به عراق ، سوریه ، لبنان و یمن و بعدا کشورهای افیقائی همجون سودان ، سومالی و .. بازکرد. قاسم سلیمانی بزرگ قاچاقچی منطقه تحت زعامت ولایت فقیه توانست شبکه ای پیچیده از نظامیان و قاچاقچیان و خلافکاران مسلمان و غیرمسلمان را در خاورمیانه تا امریکای جنوبی و امریکای لاتین برسر سفره شیعه دوازده امامی گردهم آورد که درحال حاضربزرگترین مافیای سیاسی – نظامی جهان به شمار می روند. بعداز حمله امریکا به عراق و افغانستان و همراهی سپاه پاسداران با نظامیان امریکائی در فتح بغداد و کابل این جرثومه فساد قویتر و بزرگترشد تا این که واحد قدس سپاه پاسداران عملا به یک ارتش نیابتی جمهوری اسلامی در سراسر جهان درآمد.یارگیری سپاه قدس از اعراب و فلسطینی ها با همکاری ضمنی موساد در جهت ایزوله کردن سازمان آزادیبخش فلسطین و شخص یاسر عرفات باعث ظهور گروه هائی نظیر حماس و جهاداسلامی در فلسطین اشغالی شد .جمهوری اسلامی توانست با حمایت های مالی و معنوی منازعات تاریخی هفتادساله فلسطینی ها با اشغالگران صیهونیست را که مبارزه آزادیبخش برای آزادسازی سرزمین های اشغالی فلسطینیان بود و جهان و طرفین منازعه هم در برهه ای از زمان راهکار دودولت و یک کشوررا پذیرفته بودند ، عملا به مبارزه بین اسلام و یهود تبدیل کند که سرانجام محتوم آن در منازعات اخیر مشاهده شد. جمهوری اسلامی به نادرست از این نکته درست که چون اسرائیل حتی با کمک همه‌جانبه نظامی، امنیتی، اقتصادی، سیاسی آمریکا و اروپا توان پایان دادن به چالش غزه را ندارد و جنگ غزه توانست ‌ نقاط ضعف اسرائیل را در ابعاد مختلف سیاسی، امنیتی، نظامی، اقتصادی و حتی اجتماعی عیان کند ، پس ازترور اسماعیل هنیه و شیخ حسن نصرالله با شلیک موشک های بالستیک استراتژی خود را از «نه جنگ مستقیم و نه مذاکره» تغییر داد. حال علاوه بر جنگ نیابتی به برخورد مستقیم روی آورده و در دام نقشه اسرائیل در تحریکش به حمله مستقیم به خاک اسرائیل افتاده است . امروز حتی حماس هم پذیرفته که منطقه پس از آتش‌بس دائم در غزه شباهتی به منطقه پیش از هفتم اکتبر نخواهد داشت واگرقرارست انصارالله و حزب‌الله و حشدالشعبی و…معادلات منطقه را برهم نزنند هیج راهی مگر کمک به سقوط جمهوری اسلامی توسط خود مبارزان ایرانی نیست. با این پیش زمینه وارد گفتگوی پیرامون جنگ قریب الوقوع بین ایران و اسرائیل شویم
ژینا- جنبش مهسائی – ژینائی که از نیمه دوم سال 1401 شروع و پیامد مبارزات چهل ساله اخیر بود توانست شاکله حاکمیت رژیم جمهوری اسلامی را به لرزه درآورد و مردم ایران برای نخستین بار در هفتادسال اخیر دریافتند که جه می خواهند. جنبش مهسائی برخلاف جنبش پنجاه و هفتی ها که راهبرد آنان «اتحاد بر سر آن چه نمی خواهند » بود ،نشان ازراهبرد « آن چه می خواهند» ، یعنی تغییر و سرنگونی رژیم منحط ملاها دارد . پیام جنبش مهسائی همه جناح های حاکمیتی را به تکاپو واداشت تا فسونی را بیابند تا تحریم و بایکوت حاکمیت توسط مردم را برطرف نمایند و اخر یافتند فسونی را که می جستند. خامنه ای که با زیرکی دریافته بود تکیه بر تندروها و جلیلی به تنهائی ضامن بقای سلطنت مذهبی او نیست با برآوردن دکتر پزشکیان از قوطی مارگیری ولایت فقیه و همراه کردن اصلاح طلبان مردد و فاسد تاش نمود اقتدارو مشروعیت بربادرفته خودرا بازیابد .رژیم بدرستی دریافته بود که سیاست های مذهبی گونه هیستریک وفشارتحریم های بین المللی هرکونه مشروعیت داخلی وخارجی رژیم را بربادداده لذا برآن شد تا کشتی بان را سیاستی دگرآرد بلکه کشتی به گل نشسته ولایت فقیه از مخمصه خلاص نماید. در همین دوران که جنگ غزه بشدت ادامه داشت و بسیاری عناصر ارشد حماس در غزه ترور یا کشته و در ادامه جنگ و گریز اسماعیل هنیه نیز در تهران ترورشد که این ترور در عمل سرایت جنگ به داخل خاک ایران بود که از نظر حقوق بین المل مشابه حمله اسرائیل به سفارت ایران توجیه نداشت ونوعی همدلی را با رژیم جمهوری اسلامی در محافل بین الملل بوجودآورده بود. نتانیاهو که همچون خامنه ای زیست و تداوم رهبری خودرا نه در صلح و آرامش که در جنگ و بحران می بیند بابمباران محل استقراررهبران حزب الله در لبنان و کشتن حسن نصرالله و حداقل یازده تن از رهبران درجه اول حزب الله و همچنین سردار پاسدار نیل فروشان رهبر سپاه قدس در لبنان و سوریه عرضه را آن چنان بر رهبران متحجر جمهوری الامی تنگ نمود که علیرغم میل باطنی خامنه ای برای پرهیز از جنگ در این مقطع زیر فشار متحجران داخلی و یاران نیابتی خود پاسداران اقدام به شلیک موشک های بالستیک به اسرائیل نمودند که این عمل از منظر حقوق بین الملل به منزله جنگ با یک کشوردیگر تلقی و بیطرفی ظاهری اروپائیان و امریکا را به طرفداری رسمی با اسرائیل برای حملات تلافی جویانه کشانید .درحال حاضر حمله انتقامی اسرائیل محرز اما ابعاد و اهداف آن مورد بحث و گفتگوی سران نظامی اسرائیل با امریکا است
فریبرز- از بعد از ترور اسماعیل هنیه در خاک ایران جمهوری اسلامی با این کار استراتژی خود را از «نه جنگ مستقیم و نه مذاکره» تغییر داد. حال علاوه بر جنگ نیابتی به برخورد مستقیم روی آورده و در دام نقشه اسرائیل در تحریکش به حمله مستقیم به خاک اسرائیل افتاده است.اگرچه علیرغم خویشتن داری ظاهری جمهوری اسلامی انتظار عکس العمل ایران می رفت .امروز شواهد و علائم بیشتری اثبات می کنند که برآمدن دکترپزشکیان محصول یک برنامه حساب شده و از پیش طراحی شده برای همسوئی افکارعمومی مردم ایران در مقابله با بحران های داخلی – خارجی بوده است. رژیم جمهوری اسلامی به علت سرکوب و مزاحمت تاریخی برای مردم ایران با دخالت های سیاسی- نطامی خود با مردم رنجیدیده عراق ، یمن ، لبنان ، سوریه و سایر کشورهای منطقه موردتنفر عموم مردم آزادیخواه و عدالت طلب کشورهای منطقه و جهان نیز میباشد. از طرفی رژیم ارتجاعی وواپسگرای جمهوری اسلامی چون در این جهاردهه متکی بر افکار وارای مردمان متعصب عقب مانده داخلی و منطقه ای بوده که شعار توانسته بود افکار آنان را لایروبی کند ، در دامی که خود گسترده بود افتاد. وقتی که رهبری یک جریان امت گرا اراده گرائی و نافهمی سیاسی را تئوریزه کند و توده ها را به آن مسلح نماید دیگر قادر به کنترل همان توده های امت وار نخواهند بود و آنها در بزنگاه های خاص تاریخی حتی تحلیل درست قضایا و حوادث را نیز نخواهند شد. بدین معنی که این گونه رژیم های شعاری برای تغذیه هواداران خود و از دست ندادن قدرت و مشرووعیت اندک خود ناچارند به خواسته های آنان در جهت مقابله با حمله اسرائیل برآیند در حالی که خود می دانند حریق دشمن تا بن دندان مسلح به تکنولوژی های جدید نمی شوند. به همین علت رژیم برای از دست ندادن پایگاه نیروهای نیابتی و همچنین حفظ نیروهای واپسگرا که آخرین سنگر حمایت از رژیم در داخل هستنددر یک اقدام کاملا نابخردانه اقدام به شلیک موشک به اسرائیلی نمود که موشک های ایران برای جنگ طلبان صیهونیست حکم داروی نجات از مرگ را داشت زیرا در بحبوبه جنگ غزه علاوه بر خانواده های گروگان ها بسیاری مردم عادی که جنگ را مانع ادامه زندگی یا آرامش خود می دانند و جناح مترقی وضد جنگ داخل اسرائیل به شدت بر علیه نتانیاهو بوده و اخرین تظاهرات قبل از موشک پرانی و بمباران حسن نصرالله نشانه های سقوط دولت نتانیاهو را به همراه داشت . اما شلیک جاودانه موشک های صادق که همچون خودصادق کاذب بودند ، در پس ترور حسن نصرالله محبوبیت نتانیاهورا بالا برده و در نتیجه الان دست او برای حملات انتقامی تلافی جویانه- که او نیز زیر فشار محافل راست ارتجاعی و دینی اسرائیل هم قراردارد ،که حداقل آن نابودی برخی تاسیسات نفتی- پتروشیمی و تاسیسات زیرساختی نظیر تاسیات شبکه برق کشور است که ویرانی جامعه فلک زده مارا تسریع می بخشد .
ارژنگ- خامنه ای و رئیس جمهوربرگزیده او دکترپزشکیان مدعی هستند که این موشک‌پرانی پاسخ به ترور اسماعیل هنیه در ایران و شیخ حسن نصرالله در بیروت بوده که اط نظر مردم ایران هردوی آنها ربطی به منافع ملی ومردم ایران ندارد. کما این که مردم از کشتن هردو تروریست خوشحال بوده اند . مهم ترین نکته ای که مردم بشدت از این واقعه متنفرهستند آن است که دوهفته پیش تا کنون بالغ بر 50 نفر از کارگران زحمتگش ایرانی در انفجار معدن کشته شده اما حضرت رهبر و سپاه شب پرستان حتی یک روز تعطیل عمومی اعلام نداشتند اما در قبال مرگ یک نفر غیرایرانی ضد منافع ملی و ستمدیدگان ایرانی پنج روز عزای عمومی اعلام شده است. شرم بر رژیم انسان کشی باش که در مصیبت دیگران عزادار ولی درعزای عزیزترین فرزندان کشور بی تفاوت.
با توجه به عزم اسرائیل برای مقابله با همه دشمنان خود – در لبنان، غزه، یمن و سوریه – به نظر می‌رسد که دولت نتانیاهو به عقب‌نشینی از موضع اعلام شده خود تمایلی ندارد.نگاهی به اخبار و رسانه های جهان نشان می دهدکه برنامه‌ریزان و نیروهای ارتش اسرائیل با کمک اطلاعات ماهواره‌ای ایالات متحده و عوامل انسانی موساد در ایران، طیف گسترده‌ای از هدف‌ها را برای انتخاب در اختیار داشته وفقط اکنون نه فقط در مورد اینکه چه زمانی و ا چه شدتی باید به ایران ضربه بزنند، در حال رایزنی نهائی هستند. به نطر من اهداف موردنظر اسرائیل در درجه اول پایگاههای نظامی یعنی سکوهای پرتاب، مراکز فرماندهی و کنترل، مخازن سوخت‌گیری و زرادخانه‌های محافظت شده موشکی که موشک ها از انجا شلیک شده و همچنین پایگاه‌های متعلق به سپاه پاسداران و مراکز پدافند هوایی و سایر مراکز موشکی و ضدهوایی و احتمالا ترور افراد کلیدی مرتبط با برنامه موشک‌های بالستیک ایران .در درجه دوم اهداف اقتصادی برای بزمین نشستن اقتصاد فرسوده جمهوری اسلامی نظیر پالایشگاه ها وکارخانجات پیروشیمی ، نیروگاه‌های برق و تاسیسات بندری و کشتیرانی . لذا ماو همه کنشگران سیاسی باید سریعا به کارکنان شاغل در این واحدها اعلام داریم برای حفظ جان از طریق اعتصاب از رفتن به این مناطق خودداری کنند. البته همانطور که تعطیلی صنایع نفت در دوران انقلاب محدودیت هائی را برای مردم ایجاد کرده بود و مردم بدلیل این محدودیت ها خواستار شکستن اعتصاب نفتگران نبودند ، اعتصاب و بمباران این واحدها حتما ناخرسندی مردم را تشدید خواهدکرد و رژیم سعی خواهدکرد با سوارشدن بر موج نارضایتی مردم عمل نابخردانه خودرا توجیه کند که ما وطیفه داریم در این مدت کوتاه با روشنگری ماهیت سیاست های ارتجاعی رژیم و پاسداران را برای مردم افشا کنیم. آخرین و مهم ترین اهداف پیش روی اسرائیل اهداف هسته ای و تاسیسات هسته ای نطام است که دسترسی به آنها برای اسرائیل که از طریق ماهواره ها و جاسوسان حتی معابر ورود و خروج آنها را در سایت های بین المللی افشا کرده با استفاده از بمب های سنگرشکن امریکائی بونکربوستر و جی بی یو-28 امکان پذیر است اما نگرانی مقامات امریکائی در باره بمباران این تاسیسات احتمال سرایت تشعشات هسته ای در جامعه و تلفات انسانی سنگین غیرقابل پیش بینی آن است.
احمد- البته باید توجه کنیم یکی از نگرانی های امریکا امکان دست زدن به عملیات انتحاری رژیم جمهوری اسلامی از طریق شلیک موشک به تاسیسات نفتی کشورهای همجوار با بهانه در اختیار قراردادن فضای عبوربرای هواپیماهای نظامی اسرائیل است. بدون شک اسرائیل این نگرانی را نداشته و اتفاقا ترجیح میدهد که حاکمان ایران جنین حماقتی را مرتکب شوند تا اسرائیل بتواند به ان کشورها ثابت کند ایران دشمن همه آنها و عملا این کشورها جانب اسرائیل را بگیرند. به نظر من سفر پزشکیان به قطر و مسافرت وزیر امورخارجه عربستان را به ایران باید در همین چارچوب نگریست. اسرائیل ازطریق نفوذی های خوددرسپاه و ارتش و بیت خامنه ای بخوبی آگاه است که ایران در حال غنی‌سازی اورانیوم با غلظت بسیار فراتر از ۲۰ درصد مورد نیاز برای مصارف هسته‌ای غیرنظامی است.لذا سیاست اسرائیل این است که از فرصت تلافی جویانه استفاده کند و تاسیسات مستقردر پارچین- مرکز برنامه هسته‌ای نظامی ایران- ، راکتورهای تحقیقاتی در تهران، بناب و رامسر و همچنین تأسیسات عمده اتمی در بوشهر، نطنز، فردو ، اصفهان و خرم آبادو….را بمباران و اجازه ندهد ايران بتواند به «نقطه‌ گریز» هسته‌ای به رسد زیرا در غیر اینصورت ایران در یک بازه زمانی بسيار كوتاه قادر به ساخت بمب هسته‌ای خواهدشد . – البته اگر تا کنون نشده باشد- که در هردوحالت بمباران تاسیسات هسته ای برای اسرائیل اولویت خواهدداشت.
مژگان- ایران تعداد زیادی موشک های بالستیک هم در انبارهای حزب الله لبنان و حوثی های یمن و نیروهای نیابتی در عراق دارد که آنهارا صرفا برای روز مبادا یعنی روزی که قرارست به ایران حمله شود دپوشده و اسرائیل و امریکا هم از این موضوع مطلع هستند و الان نگرانی آنها این است که اگرایران دستورشلیک آنهارا بدهد تلفات اسرائیل یا کشورهای منطقه چقدرخواهدبود. ما نباید از یادببریم که در جنگ ها همیشه اطلاعات راست و دروغ قاطی و بعضی مواقع تاریخی دشمنان با اطلاعات کاذب اقدام به تلافی می کنند کما این که این بارهم ایران براساس اطلاعاتی که احتمالا خوداسرائیلی ها توسط نفوذی ها به ایران داده بود اقدام به شلیک موشک کرده بود .یعنی بعید نیست ایران امکانات نظامی در یک یا چندکشور منطقه فراهم کرده باشد که اگر در لحظه انتحار درصددمقابله براید اگرچه نتیجه آن برضد نظام ملاها خواهدبود اما بحران منطقه را فزاینده نماید.
ناصر- اقدام مرگبار رژیم ایران در چارچوب مناسبات جمهوری اسلامی و نه قوانین بین الملل قابل تبیین است . در این مورد عوامل چندلایه‌ای در این مناسبات نقش دارد. اول از همه، جمهوری اسلامی رفتارهای خارجی و داخلی خود را بر اساس تحولات سیاسی داخلی اعمال می‌کند؛ از جمله نگرانی‌ از تکرار اعتراضات که منجر به اعزام گشت‌های خیابانی به بهانه اجرای قوانین حجاب شد و همچنین فشار نیروهای نزدیک به رژیم که بر پاسخ‌ به اسرائیل تأثیر می‌گذارد. این شرایط، جمهوری اسلامی را در یک پارادوکس گرفتار کرده‌است: حفظ حکومت و همزمان حفظ پایگاه طرفدارانش و از طرف دیگر تشدید تنش مستقیم با اسرائیل می‌تواند رژیم ایران را وارد جنگ با عاقبتی تاریک برای بقای رژیم نماید اگرچه بدون شک در غیاب یک آلترناتیو انقلابی مردم ومبارزان هم احتمالا دچار صدمات فراوان خواهندشد .رژیم جهموری اسلامی و تفکر اسلام ناب محمدی به دلیل تعریف عمق استراتژیک خود در نابودی اسرائیل در بن‌بست گرفتار است. مدتها است که لابی های جمهوری اسلامی در خارج وبویژه امریکا و دارودسته اصلاح طلب پیوندخورده به حاکمیت درصد شده اند با تکیه بر سیاست های امریکا که خاورمیانه را به خودی ها واگذار و عمق استراتژیک امریکا را آسیا وچین تلقی کند ، برای برون‌رفت از انزوای جهانی و منطقه‌ای، با مذاکرات های بی نتیجه و نشست های بی حاصل در روابط آمریکا با اسرائیل و با دولت‌های عربی-اسلامی اخلال ایجاد کنند. اشتباه محاسباتی رژیم ایران در فهم زمینه استراتژیک مناسبات آمریکا با کشورهای غربی و عربی است که در بلندمدت در داخل و خارج به ضرر جمهوری اسلامی‌ خواهد بودزیرا اگرچه امریکا خود دارای بزرگترین منابع نفتی است اما در بستر مناسبات جهانی یاران اروپائی او هنوز نیاز مبرمی به نفت خاورمیانه داشته و به خصوص پس از حضورقدرتمند چین در خاورمیانه به سان یک منجی مسیحائی و همچنین توسعه مناسبات روس ها با کشورهای منطقه ، امریکائی ها عملا دستورترک خاورمیانه را تا زمانی نامعلوم به تعلیق گذاشته اند. همه بازیگران سیاسی منطقه و جهان به خوبی آگاه هستند مانورهای بی‌محابای منجر به شکست ایران، به طور بالقوه نشان‌دهنده چالش‌های اساسی رهبری در داخل ایران است که با فقدان مشورت منطقی یا فرآیند تصمیم‌گیری معیوب خود را نشان می‌دهد.من شخصا با توجه به مناظرات اخیر کاندیداهای ریاست جمهوری در امریکا و سخنان ترامپ مبنی بر تعامل (معامله ) با ایران معتقدم دمکرات ها که تا مدتی پیش از گسترش منازعات منطقه ای نگران بودند در وضعیت کنونی نگرانی خودرا مصروف حمایت از اسرائیل نموده اند تا بازی دوسر بردی را انجام دهند یعنی هم رای لابی اسرائیلی درون امریکارا داشته باشند و هم در برخورد کجدارومیز با ایران خاتمه دهند . البته که هنوز بسیاری آینده این تقابل ایران – اسرائیل را وابسته به نگاه راهبردی آمریکا و غرب به تحولات در خاورمیانه و توازن نیروها در این منطقه می دانند. . اگر غرب در راستای مهار سرکشی‌های اسرائیل اراده‌ای جدی برای ظاهر شدن کشور فلسطین روی نقشه جهان داشته باشد و تنش‌زدایی با جمهوری اسلامی را نیز در شرایط برد – برد در دستور کار قرار دهد، لاجرم برای ایجاد صلح و ثبات، چشم‌اندازی وجود خواهد داشت. اگر چنین اراده‌ای وجود نداشته باشد، باید منتظر فضای دوقطبی و تشدید منازعات از دو طرف باشیم.این نگاه در شرایط کنونی پس از حمله موشکی ایران کمرنگ شده است.
حمید – سئوال اصلی پیش روی ما باید این باشد که در پاسخ به حملات تلافی جویانه اسرائیل جمهوری اسلامی چه خواهدکرد؟
نظر خود من این است که با توجه به نامشخص بودن ابعاد پاسخ اسرائیل و در نتیجه واکنش جمهوری اسلامی به حمله احتمالی اسرائیل، می‌توان گفت فارغ از اینکه اسرائیل پاسخ دهد یا ابعاد این پاسخ چه باشد، دومشور واد مرحله نوینی از رویاروئی رسمی شده اند. و دیگر ادعای این که « من نبودم دستم بود » از هردوطرف تمام شده زیرا ظرفیت‌های موجود برای استفاده رویارویی غیرمستقیم و نیابتی، یا حملات موردی و موضعی مثل ترور و خرابکاری به پایان رسیده است و عملا جمهوری اسلامی و اسرائیل، در موقعیتی ناگزیر در مقابل هم صف بسته‌اند.این وضعیت که حاصل محاسبه نادرست ملاها و نیروهای نیابتی او از وضعیت منطقه و جهان بوده که در عمل بنفع اسرائیل رقم خورد و شرایط دشوار اسرائیل در جهان را یک سره عوض کرده زیرا اسرائیل که به دلیل عملیاتش در نوار غزه مورد انتقاد علنی نزدیک‌ترین متحدان خود قرار گرفته ، اکنون بار دیگر از حمایت کامل آنها برخوردار شده است. بدون شک اسرائیل در عین پاسخ دادن به حمله جمهوری اسلامی، این حمله را به شکلی انجام خواهد داد که این حمایت دوباره، بار دیگر از دست نرود. اسرائیل با یک تصمیم راهبردی روبرو است: آیا خاک ایران را هدف قرار دهد یا حملات به گروه‌های نیابتی ایران را تشدید کند. با این حال، به نظر می‌رسد که هیچ یک از طرفین به دنبال آغاز یک درگیری تمام عیار نیستند چون نقطه ضعف‌های بیشماری دارند. در حالی که ظرفیت ایران برای آسیب رساندن به اسرائیل محدود است، حملات هوایی اسرائیل نیز به تنهایی نمی‌تواند رژیم ایران را سرنگون کند. همچنین، این درگیری ایالات متحده را مجبور می‌کند بیشتر در «مدیریت بحران» شرکت کند تا وضعیت آرام‌تر شود.
مهسا- نکته ای که در گفتگوی سایر رفقا مغفول ماند عدم توجه جدی به اوضاع جهانی است. ادامه جنگ اکراین و حضور برخی نیروهای ناتو در بخش هائی از صحنه نبرد ، ظهورگرایشات راست نوین در کشورهای فرانسه ، آلمان، ایتالیاو اطریش و احتمال برنده شدن مجدد ترامپ ممکن است باعث شود اروپائی ها تمایلی به حمایت جدی از اسرائیل برای شعله ورکردن جنگ در منطقه نشان ندهند. البته حضور نخست وزیر روسیه قبل از شروع حملات ایران به اسرائیل و تمایل روسیه به گسترش جنگ در خاورمیانه برای ممانعت کمک رسانی امریکا و اروپا به جبهه اکراین می تواند نشانه تاثیرگزاری روس ها برروی تصمیم حمله ایران باشد . تنها کشوری که حداقل به ظاهر مخالف کشترش و تداوم جنگ درشرایط فعلی است چین است که انه هم نه از حب علی که از بغض معاویه یعنی نگرانی از افزایش قیمت نفت بعنوان سوخت اقتصاد مشکل دار فعلی چین است. چین و روسیه ر حال حاضر هیپگونه تاثیرگزاری بر تصمیمات و سیاست های اسرائیل ندارند اما هردوکشور برسایر کشورهای منطقه از ایران ، ترکیه ، مصر، عربستان و امارات تاثیرگزارهستند با این تفاوت که حامنان ایران ایدئولوژیک واپس گراترین حکام منطقه بشمار می روند .
مهدی- اگر بخواهیم یک تصویر روشن تری از اوضاع بغرنج فعلی داشته باشیم باید بدانیم اولا حتی درصورت درگیری مستقیم ایران و اسرائیل تا زمان سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی ، جنگ در سایه طرفین « نیروهای نیابتی » پایان نخواهدیافت ، بلکه به تشدید آن می‌انجامد.ثانیا همه ارزیابی هها موک.ل به زمان و مقیاس پاسخ اسرائیل به این حمله و پاسخ احتمالی ایران به آن خواهند بود اگرچه عمل جمهوری اسلامی باعث شد منبعد اسرائیل برای حمله مستقیم به ایران برای خود حق مشروع قائل شود. من برخلاف رفیق حمید اعتقاددارم در پس مواضع این چندروزه بایدن و اروپائی ها ، روابط آمریکا و متحدان اروپایی با اسرائیل احتمالا با چالش‌های جدیدی مواجه ‌می‌شود؛ چرا که هیچ‌کدام از این کشورها به دنبال جنگ مستقیم میان ایران و اسرائیل و یا هر درگیری دیگری در خاورمیانه نیستند. اما اگر اسرائیل وارد درگیری شود بعید است ایالات متحده بتواند از ورود به آن اجتناب کند که در چنین صورتی اقتصاد و توسعه زمین گیرشده ایران با چالش‌هایی بیش از گذشته مواجه می‌شود و بار هزینه تقابل با اسرائیل و سیاست خارجی جمهوری اسلامی را مردم ایران به دوش خواهند کشید.
نکته دیگر این است که جنبش انقلابی از وضعیت پیش آمده چگونه بهره برداری کند؟ متاسفانه در غیاب تشکیلات سراسری رهبری کننده و نبود یک چپ تاثیرگزار شاهدآن هستیم نوعی پیوند نانوشته بین برخی به اصطلاح اصولگرایان اصلاح طلب ، برخی سلطنت طلب ها و همچنین اراذل و اوباش بازماندگان شعبان جعفری در رسانه های مجازی شکل گرفته که نخ پیوند آنان همان گزاره خانم فائزه هاشمی ضدیت با چپ در شعار « چپ کشی » است . از دیدگاه این عده چپ نه لزوما طرفداران مارکسیست که همه مبارزین بر علیه جمهوری اسلامی را چپ می نامند و ملاط آنان برای سفید شوئی افکارفاشیستی خود، مواضع چین و روسیه و حزب توده و اکثریت در سالهای دفاع از جهموری اسلامی و فعالیت همه جانبه سایت « راه توده» توسط علی خدائی از یاران مهدی پرتوی و بازمانده گروه مشکوک نوید و ظهور یک باره دارودسته دهم مهر« بقایای توده ای های خط امام در ایران » و برآمدن مجدد افرادی نظیر علی توسلی از رهبران سازمان فدائیان اکثریت در مراسم انتخابات رئیس و سینه زنی در ایران در همراهی با جمهوری اسلامی است. این عده ظاهرا فراموش کرده اند که ارباب بلافصل آنان امریکا و انگلستان در تغییر نظام سلطنت دیکتاتوری به نظام توتالیتر مذهبی دست اندردست خمینی و اعوان و انصاراو در سال های انقلاب داده بودند و ساطنت طلبان دوآتشه همچون تیمسار فردوست ، تیمسار مقدم ، تیمسار هاشمی رئیس اداره هشتم ساواک ، علی‌اکبر فرازیان مدیرکل اداره دوم ساواک همکاران رسمی جمهوری اسلامی دربرپائی دستگاه جهنمی سرکوب جمهوری اسلامی «واواک» بوده اند .بطوری که دونفر آخر معمار آشتی و همکاری حکومت پس از انقلاب با اعضای فراری ساواک به زعامت دکتر مصطفی چمران بودند. حضرت آقای عبدالرضا داوری تئوریسین «چپ کشی» با سابقه فعالیت در نهادهای اطلاعاتی و دستگاه سرکوب رژیم جمهوری اسلامی که دردهه شصت در کشتار انقلابیون همپالکی و یار غار محمود احمدی نژاد رئیس جمهور محبوبش بوده اینک که اوضاع را قمردر عقرب دیده و از هول پیام شازده رضا مبنی بر دعوت از سپاهیان و قاتلان مردم پیام رمز « چپ کشی » را منتشر کرده اند. این پیام در شرایط فعلی اتفاقا بسیار معنی دار و باید مورد توجه همه مبارزان انقلابی قرارگیرد و با تمام نیرو در افشای بانیان این شعار و حامیان آنها در شرایط کنونی که حمله اسرائیل بارقه های امید کاذب را در بین آنان ایجاد کرده تلاش نمود . صد البته که بوی کباب نیست و خر داغ کرده اند؟! به عنوان یک هشدار جدی باید بگویم پاسداران ارتجاع که در کشورهای عربی نظیر عراق ، سوریه ، سودان و یمن فعال بوده و ثمرات همکاری احزاب کمونیست طرفدار شوروی را با رژیم های دیکتاتوری بعصی ها را فهمیده اند بعید نیست که با اوج گیری جنبش انقلابی درصدد مهار جنبش با تشکیل احزاب دولتی هوادار روسیه یا چین هم موافقت کنند و ماموریت برخوردتنوریک و حتی فیزیکی با چپ انقلابی را به انان واگذار نمایند.امری که نشانه هائی ازآ« در سایت راه توده و گروه دهم مهر قابل مشاهده است .
فریبرز- به عنوان جمع بندی می توان گفت اسرائیل اقدام تلافی جویانه را حتما انجام خواهدداد که متاسفانه ممکن است به تلفات جانی مردم بیگناه ما هم منجرشود که وظیفه ما محکوک کردن بلاشرط این اقدام خواهدبود. اگرچه واکنش ایران می‌تواند سطح این منازعه را متفاوت کند اما نکاتی شرایط این منازعات را دیکته خواهد کرد منجمله این که طرفین برداشت واقعی‌تری از توانایی‌های یکدیگر پیدا خواهندکرد. . نکته مهم ان است که جهان آماده گسترش جنگ غزه در خاورمیانه نیست. کشورهای غربی به رهبری آمریکا این را می‌دانند و نمی‌خواهند جنگ ایران و اسرائیل وضعیت جنگ روسیه و اوکراین را بیش از پیش به نفع روسیه تغییر دهد. در نتیجه تلاش‌های بین‌المللی مانع از تقابل آشکار و حملات متقابل جدی و دامنه‌دار خواهد شد. اسرائیل برای حمله به ایران نیاز به همکاری آمریکا و کشورهای دیگر دارد و چنین همکاری‌هایی ممکن است منافع آن کشورها را نیز به خطر بیندازد. همچنین نه ایران و نه اسرائیل آمادگی جنگ متقابل را ندارند. اگرچه اسرائیل هم مثل ملاها ناجاراست حملات تلافی جویانه را انجام دهد اما طرفین از جنگ گسترده پرهیز می‌کنند اما ادامه درگیری‌ها و نیازهای دو طرف، تحرکات جدیدی ایجاد کرده که می‌تواند به جنگ منجر شود. ادامه درگیری‌های مقطعی و افزایش لاجرم حملات اسرائیل به حزب‌الله و سپاه قدس یا، جنگ گسترده، در هر صورت به ضرر جمهوری اسلامی است که در مقایسه با اسرائیل، از توان نظامی، اقتصادی و دیپلماتیک بسیار ناچیزی برخوردار است. ضمنا، رژیم ایران با چالش‌هایی چون ورشکستگی اقتصادی، نفرت مردم از نظام و چشم‌انداز خیزش‌های مردمی روبرو است و توان استراتژیک مقابله با اسرائیل را در سطح کنونی یا بالاتر ندارد لذا بعید است شرایط به تقابل جدی آشکار بکشد. اما جنگ پنهان در سطح جدیدتری ادامه پیدا خواهد کرد. از جمله در هفته‌ها و ماه‌های آینده باید منتظر سلسله ترور شخصیت‌های نظامی ایران در داخل ایران و منطقه باشیم. از دیگر تبعات و احتمالات این درگیری این‌که ممکن است سطح و میزان گفتگوهای ایران و آمریکا افزایش یابد. یعنی ایران برای پرهیز از ورود گسترده جنگ با اسرائیل و جلب حمایت آمریکا و اروپا در این زمینه، سعی خواهد کرد در مدیریت تنش در منطقه همکاری بیشتری انجام دهد.
س- وظیفه نیروهای مترقی و چپ ایران چیست؟
مخالفت قطعی با حمله به ایران – محکومیت بدون شرط حمله موشکی ایران به اسرائیل – برپاداری شعار مرگ بر جنگ طلبان -برقراری اعتصابات کارگری در کلیه واحدهائی که احتمال حمله نظامی دارند و نرفتن سرکار تا برقراری مصالحه بین المللی بر سر قطع حمله به ایران -شعارنویسی همه جانبه مرگ بر دیکتاتور- اعتصابات کارگری- تظاهراتهای محله ای با شعار مرگ بر جنگ طلب- مرگ بر دیکتاتور-

سرنگون باد جمهوری اسلامی ایران
برقرارباد جمهوری دمکراتیک شورائی
مرگ بر جنگ طلب – مرگ بر دیکتاتور
جنبش انقلابی مردم ایران – مهرماه 12 مهرماه 1403

2024-04-14 جنگ نه ! بی اما و اگر؛ شهاب برهان

جنگ نه ! بی اما و اگر؛ شهاب برهان

جنگ نه ! بی اما و اگر
توجیهات و استدلالاتی نظامی، حقوقی، استراتژیک، تاکتیکی، دیپلماتیک، اخلاقی، غیرتی و نیز منفعت جویانه و فرصت طلبانه می توانند وقوع جنگ میان اسرائیل و ایران را توجیه کنند. این که اسرائیل غلط کرد کنسولگری ما را زد و فرماندهان ایرانی را کشت، پس باید تنبیه شود. این که اسرائیل حق دارد بخاطر امنیت خود چنین کند جمهوری اسلامی در سوریه و عراق و لبنان و یمن چه غلطی می کند؟ این که اسرائیل حمله کرده و ایران در موضع دفاعی و برحق است؛ این که ماجرا از حمله ی اسرائیل به کنسولگری ایران آغاز نشده و حکومت ایران بوده که در 1373 مرکز یهودیان در آرژانتین را منفجر کرده و 85 نفر را کشته و 300 نفر را زخمی کرده است. یا این که اسرائیل ده ها دانشمند هسته ای ایران را ترور کرده و ایران تلافی نکرده است…. یا این که رودرروئی ی حاضر، یک نقطه ی سرنوشت ساز برای خواباندن بازوی حریف در منطقه است، اگر ایران حمله ی اسرائیل را بی پاسخ بگذارد، لُنگ انداخته، دشمن را جری تر و متحدین و نیروهای نیابتی اش را از خود مأیوس و دور خواهد کرد…
یا این که میهن پرستی و غیرت ایرانی اجازه نمی دهد که از اسرائیل بخوریم و “عظمت ایران و شرف ایرانی” را ضایع کنیم.
در هر سوی این چنین استدلال ها و توجیهاتی باشیم و هر اندازه که این و آن را حقیقت بدانیم، برای من حقیقت برتر ، حقیقت نامشروط و مطلق در وضعیت کنونی، مخالفت بی قید و شرط با جنگ و تلاش در جهت پائین کشیدن فتیله ی تنش های نظامی است. بگذار همه ی آن استدلال های منطقی و حقوقی و اخلاقی و غیرتی زیر پا بمانند و ضایع شوند چون اگر جنگی دربگیرد، بسیار بیش از آن ها زیر بمب ها خواهند سوخت و ضایع خواهند شد. در چنین جنگی هیچ سربازی به جبهه فرستاده نخواهد شد. جنگ کلاسیکی در کار نخواهد بود. جنگ موشکی و پهبادی آخرالزمانی ده ها بار پیشرفته تر و مهیب تر از آنچه عراق را به ویران تبدیل کرد.
سلطنت باختگان و مجاهدین خلقی که دست شان کوتاه، تنها امیدشان به آتش گرفتن قیصریه برای یک دستمال است، خاکستر دستمال هم نصیب شان نخواهد شد؛ مردمی بیزار از رژیم اسلامی که تصور کنند جنگ می تواند آنان را از شّر رژیم خلاص کند، فردای پایان جنگ، از قهقرائی تاریکتر و ویرانی و فقر و تباهی ی خارج از تصور، و رژیمی باز هم تقویت شده، از خواب بیدار خواهند شد.
من از آن چپ هائی نیستم که هروقت صدای طبل نزدیک می شود به جبهه ی رژیم نزدیک می شوند که ” وای! موجودیت ایران چه می شود؟!”. موجودیت ایرانی که نافی و سرکوبگر حقوق و ازادی ها و رفاه ساکنان اش است برای من پشیزی ارزش ندارد. اما آن گرایشاتی در میان فعالان ملی هم که تصور کنند جنگ می تواند فرجه ای برای استقلال و خلاصی از ستم ملی برایشان فراهم کند، خوابِ پنبه دانه می بینند. اول چمدان ها را رد نخواهند کرد و مرزها را باز نخواهند کرد که بفرمائید، سفر بخیر و رفتید به سلامت، بعد جنگ را شروع کنند. دوران ” منطقه پرواز ممنوع” هم سپری شده است. از ایرانِ ویران جز رژیمی تقویت شده با تکیه بر شووینیسمی هار، جنگ های داخلی بین ملت ها برسر خاک و کشیده شدن کشورهای همسایه به یک جنگ فراگیر منطقه ای چیزی نصیب ملت های ساکن ایران نخواهد شد.
با توجه به همه ی استدلال ها و توجیهاتی که ممکن است این یا آن طرف جنگ افروز و جنگ طلب و این و آن وطن دوست و میهن پرست یا این و آن سودجوی فرصت طلب در حمایت از جنگ داشته باشند، هم نقطه ی عزمیت و هم نقطه ی مقصد من بی هیچ اما و اگر و هیچ قید و شرطی، مخالفت با جنگ و تلاش برای پائین کشیدن فتیله ی تنش های نظامی است و در این میان تنها اصلی که برآن پایبند و پافشار هستم، دفاع از زندگی مردم و به قهقرا نبردن ظرفیت های آن ها در مبارزه برای کسب آزادی، به دست گرفتن سرنوشت خود، ساختن زندگی و پایان دادن به ستمگری هاست.
شهاب برهان
25 فروردین 1403 – 13 آوریل 2024

2024-04-04 اقتصاد سیاسی تنش‌زایی‌های نظامی اسراییل در خاورمیانه

اقتصاد سیاسی تنش‌زایی‌های نظامی اسراییل در خاورمیانه

اقتصاد سیاسی تنش‌زایی‌های نظامی اسراییل در خاورمیانه

https://pecritique.com/2024/04/03/%d8%a7%d8%b3%d8%b1%d8%a7%db%8c%db%8c%d9%84%d8%8c-%d9%be%d9%86%d8%ac%d8%a7%d9%87%d9%88%db%8c%da%a9%d9%85%db%8c%d9%86-%d8%a7%db%8c%d8%a7%d9%84%d8%aa-%d8%a7%d9%85%d8%b1%db%8c%da%a9%d8%a7/

2024-03-08 رویکردی نوین به فمینیسم سوسیالیستی/ فریدا آفاری

رویکردی نوین به فمینیسم سوسیالیستی/ فریدا آفاری

ترجمه فارسی کتاب رویکردی نوین به فمینیسم سوسیالیستی
لینک دریافت رایگان فایل پی دی اف کتاب

https://socialistfeminism.org/%D8%AA%D8%B1%D8%AC%D9%85%D9%87-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C-%D9%81%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C%D8%B3%D9%85-%D8%B3%D9%88%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%84%DB%8C%D8%B3%D8%AA%DB%8C-%D8%B1%D9%88%DB%8C%DA%A9%D8%B1/

2024-01-24 صف‌بندی‌های جهانی در مسئله‌ی فلسطین: نابرابرترین رویارویی تاریخ / سعید رهنما

صف‌بندی‌های جهانی در مسئله‌ی فلسطین: نابرابرترین رویارویی تاریخ / سعید رهنما

صف‌بندی‌های جهانی در مسئله‌ی فلسطین: نابرابرترین رویارویی تاریخ / سعید رهنما
https://pecritique.com/2024/01/24/%D8%B5%D9%81%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%B3%D8%A6%D9%84%D9%87%DB%8C-%D9%81%D9%84%D8%B3%D8%B7%DB%8C%D9%86/

2023-11-06 «کوچک‌ترین تابوت‌ها، سنگین‌ترین هستند!» تحلیلی مختصر بر جنگ اسراییل و حماس امید بهرنگ

«کوچک‌ترین تابوت‌ها، سنگین‌ترین هستند!» تحلیلی مختصر بر جنگ اسراییل و حماس امید بهرنگ

«کوچک‌ترین تابوت‌ها، سنگین‌ترین هستند!»

– اظهارشده در مراسم تشیع جنازه “وادیا الفیوم”
پسر 6 ساله فلسطینی – آمریکایی که در 14 اکتبر
در شیکاگو توسط صاحب‌خانهٔ سفیدپوستِ متعصب به قتل رسید. (1)

امید بهرنگ – 12 آبان 1402

«سنگین‌ترین» ها، سنگین‌تر خواهند شد، زمانی که غمِ جان باختن بیش از سه هزار کودک فلسطینی را طی چند هفته اخیر بدان اضافه کنیم. فراتر از آن، سنگین‌تر خواهند شد اگر هزاران هزار کودک فلسطینی را به خاطر آوریم که طی 75 سال گذشته در زیر توپ باران و بمب باران‌های ارتش اسرائیل به قتل رسیدند. آیا زمان آن فرانرسیده که کمر تاریخ زیر بار این حقایق سنگین و تلخ شکسته شود؟ آیا موسم آن نرسیده که بشریت از اعمال جنایت‌کارانه‌ای که دولت اسرائیل طی 75 سال در حق مردم فلسطین روا داشته با قدرتمندی تمام ابراز شرم کند؟ آیا دوره آن فرانرسیده که انسان‌ها علیه دولتی که در ابتدای قرن بیست و یکم، همچون همتایان نازی‌اش رسماً و علناً بخشی از مردم جهان را از زمره انسان و انسانیت خارج کرده و آنان را حیوان می‌نامد، بپا خیزند؟ آیا هنگامه آن فرانرسیده که به‌جای وحشت بی‌پایان، پایانی بر این وحشت نهاد؟

تحلیلی مختصر بر جنگ اسراییل و حماس
هر تحلیلی که از جنگ اسراییل و حماس داشته باشیم، نتایج اولیه آن مشخص است: بار دیگر فلسطین به محل تلاقی تضادهای جهان و منطقه بدل شده است. هر آن، مردم خاورمیانه می‌توانند با جنگ‌های ارتجاعی بزرگ روبرو شوند. دهشتی سازمان‌یافته و عظیم درراه است. بر آنتاگونیسم تضادها چه در درون هر کشور و چه در میان قدرت‌های ارتجاعی منطقه و رقابت‌های امپریالیستی افزوده‌شده است. آنچه در میانه این آتش و خون عریان است دود شدن استراتژی خیال‌پردازانه «دو دولت» و تکیه‌بر «جامعه مدنی» فلسطینی یا اسرائیلی برای دستیابی به صلح است.
تا جایی که به دولت بحران‌زده جمهوری اسلامی برمی‌گردد وضعیتش وخیم‌تر و شکننده‌تر خواهد شد. تنش میان آمریکا و ایران حادتر و تضاد میان جمهوری اسلامی با مردم ایران قهری‌تر از گذشته خواهد شد. رشد و گسترش برخوردهای قهری در تمامی سطوح، ویژگی اوضاع پیشاروی جهان، مشخصاً منطقه خاورمیانه است.
با این اوصاف برای تبیین زمین پرآتشی که در آن واردشده‌ایم لازم است یک‌چیز را روشن کرد، کسانی که اعمال خشونت‌بار ارتجاعی حماس (به‌ویژه درزمینهٔ برخورد به غیرنظامیان، افراد مسن و کودکان اسراییلی) در 7 اکتبر 2023 را همسنگ جنایت‌های دولت اسرائیل قرار می‌دهند نه چیزی از تاریخ می‌دانند، نه از محرک‌های خاص جنگ اخیر باخبرند. روش‌های ارتجاعی که حماس در عملیات نظامی خویش در مناطق اسراییلی به‌کاربرده به گردپای جنایت‌های اسرائیل نمی‌رسد. تاریخ اسرائیل سرشار از سازمان‌دهی جنایت‌های بزرگ جنگی، نسل‌کشی‌های پی‌درپی و جنایت علیه بشریت است. اسرائیل بر خون و استخوان فلسطینی‌ها بناشده است. این اصلی‌ترین واقعیت تاریخی در این جدال یا واقعه است.

اسراییل: پادگان نظامی، نوکر امپریالیسم، ملت مستعمره‌چی!
دولت اسرائیل بر پایه ایدئولوژی صهیونیسم بناشده است. ایدئولوژی ارتجاعی که با ظهور امپریالیسم در اواخر قرن نوزده پروبال گرفت و سریعاً به همزاد و دستیار امپریالیسم بدل شد. بر پایه این ایدئولوژی یهودیان ملت برگزیده خدا بوده و باید به سرزمین موعود بازگردانده می‌شدند و به دلیل بی‌عدالتی‌های تاریخی – مشخصاً جنایت‌های اعمال‌شده در جریان جنگ دوم جهانی توسط نازی‌ها – مجاز هستند هر روش سرکوبگرانه و خشونت‌آمیزی را علیه فلسطینی‌ها و مردم عرب منطقه به‌کارگیرند. صهیونیسم همانند تمامی راه‌هایی که برای جبران بی‌عدالتی‌های تاریخی رو به گذشته (و نه آینده) دارند به ناگزیر انتقام‌جویانه بوده و از خصلت ارتجاعی برخوردار است.
با تأسیس دولت اسراییل، صهیونیسم به بربرمنشانه ترین جلوه اعمال ستم و استثمار امپریالیسم در جهان بدل شد. از این ایدئولوژی، نخست امپریالیست‌های اروپایی (به‌ویژه انگلیس) در جریان جنگ جهانی اول برای تقسیم سرزمین‌های امپراتوری عثمانی به نفع خود سود جستند. تأسیس دولت اسراییل از میان کشمکش‌های زیادی گذر کرده است. امپریالیسم انگلیس به دلایل گوناگون نتوانست به وعده‌های داده‌شده به صهیونیست‌ها عمل کند. زمانی که هژمونی انگلیس بر جهان پایان یافت، رتق‌وفتق امور خاورمیانه به دست آمریکا افتاد. در سال 1948 دولت اسراییل با کمک آمریکا تأسیس شد. ازآن‌پس این دولت نقش و جایگاه استراتژیک مهمی در پیشبرد سیاست‌های دولت آمریکا در منطقه و جهان یافت. اسراییل به ستون پیشبرد نظم آمریکایی در خاورمیانه بدل شد که چهارراه استراتژیک سیاسی – نظامی و اقتصادی جهان محسوب می‌شود. منطقه‌ای که پل تجاری میان سه قاره اروپا، آفریقا و آسیا بوده و به‌عنوان تولیدکننده نفت و انرژی از اهمیت استراتژیک در رقابت‌های بین‌المللی برخوردار است. سلطه آمریکا بر منطقه و جهان بدون تکیه ‌بر اسراییل غیرممکن است. نباید فراموش کرد که در دهه شصت میلادی دولت اسراییل با یاری آمریکا به یک قدرت هسته‌ای بدل شده است. اسراییل همواره ارائه‌دهندهٔ خدمات مهم به سازمان‌های امنیتی کشورهای مرتجع برای سرکوب جنبش‌های انقلابی و کمونیستی و صادرکننده انواع و اقسام دستگاه‌های جاسوسی از شهروندان به دیگر کشورهاست. (2)
بی‌جهت نیست که بایدن در دوره سناتوری‌اش در سال 1986 اعلام کرده بود که اگر اسراییلی وجود نمی‌داشت باید آن را به وجود می‌آوردیم. نماینده‌ای از کنگره آمریکا در ژوئن سال 2008 به نام “استیو روتمن” نیز گفته بود که «بدون مشارکت ما با ارتش اسرائیل، ایالات‌متحده نیاز می‌داشت که 100000 یا بیشتر، نیروی اضافی به‌طور دائم در آن قسمت از جهان مستقر کند. تا از منافع ایالات‌متحده و اطلاعات حیاتی که توسط اسرائیل کسب می‌شود، حفاظت شود.» از زمان ریاست جمهوری کلینتون تا اوباما – یعنی در یک دوره سی‌ساله – آمریکا سالانه 5/3 میلیارد دلار به اسراییل به‌عنوان مجری مسلح سیاست‌هایش در خاورمیانه اختصاص داده است.
اسراییل تداوم‌دهنده سیاست‌های امپریالیسم آمریکا/اروپا در منطقه است و از ابتدای تأسیس، رابطه خصمانه‌ای نه‌تنها با فلسطینیان بلکه با مردم کل منطقه داشته و دارد. اسراییل با غصب زمین‌های فلسطینی‌ها و آوارگی‌شان توسعه یافت. این دولت مانند هر پادگان نظامی و به دلیل جغرافیای سیاسی – نظامی خویش ناگزیر است مدام بر سرزمین‌های کشورهای مجاور دست بیندازد و برای خود حاشیه امنیتی ایجاد کند. اسراییل تحت عنوان نداشتن عمق استراتژیک (عرض محدود جغرافیایی) همواره دست‌اندازی به سرزمین دیگران را به لحاظ نظامی توجیه کرده است. اسراییل تنها کشور در جهان است که حفظ و ثباتش به ایجاد نوارهای امنیتی گوناگون و دیوارهای حائل امنیتی متعدد گره‌خورده است. این منطق دولتی اشغالگر، توسعه‌طلب و سلطه‌جو است که یا باید گسترش بیابد یا بمیرد.
اسراییل به‌مرور توانست با حمایت قدرت‌های امپریالیستی و به بهای غصب زمین و خونریزی از پیکر مردم فلسطین تغییرات مهمی در ترکیب جمعیتی و جغرافیایی این منطقه ایجاد کند و اقتصادی را شکل دهد که از فوق استثمار کارگران فلسطینی سود می‌جوید. نزدیک به 20 درصد از جمعیت عرب اسراییل به‌عنوان شهروند درجه دوم در سخت‌ترین مشاغل با دستمزد پایینر کار می‌کنند. بسیاری از کارهای کشاورزی در کیبوتص‌های یهودی‌نشین در مناطق مرزی (با کرانه باختری) به کار زنان و کودکان فلسطینی متکی بوده که از حقوق اولیه برخوردار نیستند. تا قبل از جنگ اخیر، هرروزه حدود ۱۵۰ هزار فلسطینی از کرانه باختری و ۱۷ هزار فلسطینی ساکن غزه برای کار وارد اسرائیل می‌شدند. پس از فروپاشی بلوک شرق، اقتصاد اسراییل نیز مانند تمامی کشورها گلوبالیزه شده بو ه مهاجرت هر چه بیشتر نیروی کار متخصص از روسیه، یهودیان آفریقایی‌تبار (که یهودی درجه دوم محسوب می‌شوند) و کارگران آسیایی‌تبار وابسته شده است. طی 75 سال گذشته در اسراییل نظام سلسله مراتبی بر مبنای مذهب و ملیت شکل گرفته و آپارتاید در ساختارهای درونی آن نهادینه‌شده است.
صهیونیست‌ها با تردستی توانستند مذهب را پایه شکل‌گیری ملت قرار دهند. حال‌آنکه می‌دانیم اکثریت مردم یهود در کشورهای دیگر (مانند آمریکا، فرانسه، کانادا، انگلیس، آرژانتین، روسیه، آلمان، و استرالیا) ساکن هستند و تعلق‌خاطر ملی به اسراییل ندارند. حتی به معنایی اگر یهودی‌های اسراییل به مقام یک ملت ارتقا یافته باشند، هیچ تغییری در این واقعیت به وجود نمی‌آورد که این ملت چیزی به‌جز یک ملت غاصب مستعمراتی نیست و به‌مثابه موجودیت سیاسی اشغالگرانه – نه موجودیت قومی، فرهنگی و مذهبی – (همانند تمامی دولت‌های ارتجاعی منطقه) سزاوار نابودی است. این ملت مستعمره‌چی از قِبل اشغالگری و غصب سرزمین فلسطینی و استثمار نیروی کار آنان منفعت می‌برد.
خلاصه کنیم: اسراییل فقط از طریق ریشه‌کن کردن و درهم شکستن فلسطینی‌ها می‌تواند موجودیت خود را حفظ کند و عملکردش تاکنون این واقعیت را اثبات کرده است. محرک‌های ایدئولوژیک (صهیونیسم)، سیاسی (تأمین سلطه آمریکا بر منطقه و سلطه فزاینده اسراییل بر فلسطینی‌ها)، اقتصادی (استثمار نیروی کار ارزان فلسطینی‌ها و کارگران خارجی و یهودیان نسبتاً فقیر که میزان درآمد آنان به‌مراتب کمتر از ثروتمندان است.(3) ) و نظامی (گسترش مناطق نفوذ و ایجاد نوارهای امنیتی) مدام اسراییل را به سمتی می‌راند که زیر هر قول و قراری که با فلسطینی‌ها و دیگر کشورهای منطقه می‌گذارد، بزند.

جهنم “دو دولت”!
پس از فروپاشی بلوک شرق، اسراییل تحت رهبری آمریکا به راه‌حل “دو دولت” در سال 1992 تن داد. این راه‌حل عمدتاً توسط دولت شوروی سابق و برخی سازمان‌های چپ هوادار شوروی در جنبش فلسطین تبلیغ می‌شد. شرط اولیه و اساسی این راه‌حل به رسمیت شناختن دولت اسراییل بود. تا مدت‌ها جنبش فلسطین تحت رهبری سازمان آزادی‌بخش فلسطین از پذیرش این امر (و همچنین کنار گذاشتن مبارزه مسلحانه) سرباز می‌زد.
از زاویه اسراییل (و آمریکا) راه‌حل دو دولت همانی بود که زمانی هیئت حاکمِ سفیدپوست در کشور آفریقای جنوبی در قبال بومیان این کشور پیش‌گرفته بودند. یعنی ایجاد برخی نواحی خودمختار تحت عنوان دولت فلسطین که به‌هیچ‌وجه از حق تشکیل ارتش (که پایه تشکیل هر دولت واقعی است) برخوردار نیستند و فقط وظیفه‌دارند با تکیه به نیروهای پلیس فلسطینی امنیت را در درجه اول برای اسراییل حفظ نمایند. درواقع هدف اصلی این راه‌حل، سرکوب و کنترل فلسطینی‌ها توسط خود فلسطینی‌ها و تفرقه انداختن میان جناح‌های مختلف سیاسی فلسطینی بوده است.
دلایل تن دادن جنبش فلسطین به این راه‌حل خفت‌بار، نیاز به بررسی جداگانه‌ای دارد. اما می‌توان گفت جنبش مقاومت مردمی فلسطین علیرغم فداکاری‌های عظیم نتوانست به اهداف خود دست یابد. بی‌شک برخی اشتباهات دردناک جنبش بین‌المللی کمونیستی در قبال فلسطین به گرایش‌های ناسیونالیستی و ضد کمونیستی پا داده است؛ (4) شکست انقلاب‌های سوسیالیستی در قرن بیستم؛ فروکش جنبش‌های رهایی‌بخش ملی در سراسر جهان؛ به بن‌بست رسیدن ناسیونالیسم عرب؛ تغییرات مهم سیاسی – اقتصادی در عرصه جهانی؛ شکست انقلاب ایران با به قدرت رسیدن خمینی و عروج بنیادگرایی اسلامی در منطقه در قامت یک قدرت دولتی؛ فروپاشی بلوک امپریالیستی شوروی و … در این ناکامی مؤثر بوده‌اند. محدودیت‌های ایدئولوژی ناسیونالیستی غالب بر رهبری جنبش فلسطین قادر به حل‌وفصل این مسائل در تناسب قوای نامساعد بین‌المللی نبود. سازمان آزادی‌بخش فلسطین که زمانی مظهر مقاومت مردم فلسطین بود، در اثر شکست‌های سیاسی – نظامی متعدد گام در مسیر سازش نهاد و سرانجام در سال 1992 به راه‌حل دو دولت تن داد. این سازمان استراتژی “حفظ خود به هر قیمتی” را اتخاذ کرد و درنهایت تسلیم شد.
با به رسمیت شناختن اسراییل و رد هرگونه راه‌حل قهری، تقسیم‌بندی‌ها مورد دلخواه اسراییل از سوی سازمان آزادی‌بخش فلسطین موردپذیرش قرار گرفت. درنتیجه بخشی ازآنچه به نام محدوده سرزمین تاریخی فلسطین مشخص‌شده بود به اسراییل واگذار شد. طبق قطعنامه سازمان ملل در سال 1947 سهم فلسطینی‌ها تقریباً ۴۴ درصد و سهم اسراییلی‌ها تقریباً ۵۵ درصد از اراضی فلسطین تاریخی تعیین شد. در اسلو نمایندگان فلسطین حق موجودیت اسرائیل بر ۷۸ درصد از سرزمین فلسطین تاریخی را به رسمیت شناختند. 22 درصد اراضی واگذارشده به فلسطینی‌ها به سه بخش تقسیم شد. یعنی کرانه باختری و نوار غزه به سه منطقه A: تحت کنترل تشکیلات خودگردان، B: تحت کنترل مدیریت فلسطین و کنترل امنیتی اسرائیل و C: تحت کنترل کامل اسرائیل تقسیم شدند.
دولت فلسطینی اساساً حاصل این سازش تاریخی بود. بدین واسطه در عمل این دولت از همان ابتدا در چنگال اسراییل اسیر بود و به خدمتگزارش بدل شد. نوعی “دولت مستعمراتی” با حاکمان محلی شکل گرفت که وظیفه اصلی‌اش حفظ امنیت – عمدتاً برای اسراییل – بوده است. امروزه دولت محمود عباس در کرانهٔ غربی به‌طور نسبی امنیتی‌ترین دولت جهان محسوب می‌شود. ۳۴ درصد بودجه آن صرف نیروی پلیس شده درحالی‌که فقط ۲ درصد بودجه به امور کشاورزی و ۸ درصد آن به امور بهزیستی اختصاص‌یافته است. از حدود ۱۴۰ هزار کارکن این دولت، ۵۶ هزار نفر پلیس هستند و تنها در فساد اداری – مالی این دولت کارآمد است. ناگفته نماند که حتی این شبه دولت ناکارآمد، مدام تحت‌فشار اسراییل قرار دارد و دامنه اختیاراتش محدود و دائماً به فضای جغرافیایی اش تعرض می‌شود.
طنز ماجرا این است که پس از توافق اسلو، درون هیئت حاکمٔ اسراییل بر سر به رسمیت شناختن دولت فلسطینی، اختلافات عمیقی بروز یافت و هیئت حاکمِ اسرائیل به دو جناح موافق و مخالف تقسیم شد. این دو جناح سرانجام با گسترش شهرک‌سازی‌ها در مناطق فلسطینی به توافق رسیدند. هم‌اکنون بیش از ۱۴۰ شهرک رسمی و بیش از ۱۰۰ شهرک غیررسمی (همگی ازنظر بین‌المللی غیرقانونی) در کرانهٔ غربی با جمعیتی حدود ۴۵۰ هزار سکنه به زور ساخته‌شده‌اند. هرچند که اسراییل در سال 2005، شهرک‌ها در نوار غزه را واگذار کرد اما مدت‌هاست که با محاصره اقتصادی – نظامی – امنیتی غزه و کنترل آب و برق و کلیه مبادلات اقتصادی، در کنار گسترش شهرک‌سازی در کرانه باختری عملاً پروژه “دو دولت” را زیر سؤال برده است.
این وضعیت در کرانه غربی موجب ظهور جنبشی در مناطقی چون جنین و نابلس شد. جنبش جوانانی که بشدت از سازمان آزادی‌بخش فلسطین ناراضی هستند. در اسراییل نیز جریان‌های صلح‌طلبی شکل گرفتند که خواهان “سرزمینی برای همه” بودند. این گروه در جریان بحران‌های سیاسی اخیر در جامعه اسراییل و رشد جنبش اولترافاشیستی – دینی استدلال می‌کردند تا زمانی که دولت آپارتاید در اسراییل موجود باشد، نمی‌توان مانع اجرای این برنامه‌های فاشیستی شد. این تلاش‌ها ثمر نداد و جنبش صلح‌خواهی نتوانست تأثیری بر سیاست‌های کولونیالیستی دولت اسراییل داشته باشد. قابل‌توجه است که صد تن از اعضای 120 نفره مجلس اسراییل خواهان ادامه سیاست کولونیالیستی در مناطق فلسطینی‌ها هستند. طبق آخرین آمار، 43 درصد از مردم فلسطین و 39 درصد از اسراییلی‌ها دیگر اعتقادی به پروژه “دو دولت” ندارند. این ارقام در سال 2020 به ترتیب 33 و 34 درصد بوده است. اغلب فلسطینی‌ها مخالف این پروژه‌اند زیرا به این نتیجه رسیده‌اند که دیگر قابل تحقق نیست. (5)
این بستر تاریخی – سیاسی – و مشخصاً تعرض مدام اسراییل به سرزمین فلسطین می‌تواند ما را به دلایل پایه گیری حماس در نوار غزه رهنمون سازد و محرک‌های حمله 7 اکتبر 2023 را روشن کند.

حماس کیست و چرا جنگ را آغاز کرد؟
حماس پیش از اعلام موجودیت خود در دسامبر سال 1987 شاخه‌ای از اخوان‌المسلمین بوده که به امورات خیریه مذهبی در مناطق فلسطینی به‌ویژه غزه می‌پرداخت. اسراییل این جریان را به‌مثابه آلترناتیوی در مقابل سازمان آزادی‌بخش فلسطین مورد حمایت قرارداد. اما سیر تکامل اوضاع و انتفاضه اول و دوم و رشد بیشتر بنیادگرایی اسلامی در منطقه، حماس را به سمت تقابل با اسراییل راند. هرچند اسراییل همواره تلاش کرده به اشکال گوناگون از تضاد میان سازمان آزادی‌بخش و حماس – حمایت از یکی علیه دیگری- سود جوید اما اتخاذ این سیاست منجر به نتایجی متناقض شد و عملاً به نفع حماس تمام شد.
خصلت حماس به‌عنوان یک جریان بنیادگرا در منشور سال 1988 این سازمان آشکار است. (6) جهان‌بینی، اهداف سیاسی و روش‌های حماس را باید از لابه‌لای رجوع‌های تاریخی و استعاره‌های مذهبی این منشور بازشناخت. حماس در این منشور خود را شاخه‌ای از اخوان المسلمین دانسته و خواهان بازپس‌گیری سرزمین “موقوفه اسلامی” از دست یهودیان است. سرزمینی که تا “قیامت باید اسلامی بماند”. حماس «هدف را خدا، قرآن را قانون اساسی، جهاد را نقشه راه و مرگ در راه خدا را برترین آرزو» خویش می‌داند. حماس بیعت با خدا و نهی از منکر را راه رستگاری دانسته و معتقد است هر جا ایمان از بین برود، امنیت نیز از میان خواهد رفت. دفاع از روابط سنتی و ارزش‌ها و فرهنگ اسلامی به‌ویژه در برخورد به زنان از خصوصیات برجسته منشور حماس است. حماس افکار آزادی‌خواهانه و کلیه مطالبات اجتماعی ترقی‌خواهانه در مورد زنان و انقلاب‌های کمونیستی در قرن بیستم را هم‌ردیف اعمال شرورانه امپریالیست‌ها قرار داده و جملگی را محصول توطئه و پول صهیونیسم بین‌الملل می‌داند. راه‌حل حماس برای حل مسئلهٔ فلسطین در پیش گرفتن جنگ مذهبی و یهودستیزی و نسل‌کشی یهودیان است. (7) ایدئولوژی حماس دقیقاً روی دیگر سکهٔ ایدئولوژی صهیونیسم است.
خط و برنامه‌ای که حماس درزمینهٔ مسائل اساسی مورد مناقشه؛ موضوعات اصلی روابط اجتماعی و روابط منطقه‌ای و بین‌المللی می‌گذارد آمال و آرزوهای طبقاتی‌اش را آشکار می‌کند. حماس با تکیه به کشورهای اسلامی می‌خواهد از رودخانه اردن تا دریای مدیترانه حکومت اسلامی تشکیل دهد. حکومتی که وظیفه‌اش دفاع از روابط اجتماعی سنتی (مانند تحمیل حجاب و تقدیس خانه‌داری) است. ویژگی حماس همچون دیگر بنیادگرایان مذهبی دفاع سرسختانه و افراطی از “نظم، دین، خانواده و مالکیت” است. این ویژگی نه‌تنها منطبق بر جهان‌بینی طبقات دارا است. بلکه توضیح‌دهنده چرایی حمایت بسیاری از کشورهای ارتجاعی منطقه مانند ترکیه، قطر و ایران از حماس به‌عنوان یک آلترناتیو وفادار به درهم‌آمیزی دین و دولت است.
حماس بر بستر ورشکستگی ایدئولوژیک سیاسی سازمان آزادی‌بخش و تناقضات ذاتی پروژه «دو دولت» و به بن‌بست رسیدن آن به‌تدریج قد برافراشت و توانست بر دامنه نفوذ خود بیفزاید. حماس زیرکانه با شرکت در انتخابات سال 2006 و بعدها درگیری مسلحانه دوماهه با سازمان آزادی‌بخش فلسطین در سال 2007 کنترل و اداره کامل غزه را به دست آورد. بی‌شک در این راه از کمک‌های مالی و سیاسی کشورهای ارتجاعی منطقه و به‌طور خاص جنبش اخوان المسلمین بهره جست. (8) ازآن‌پس حماس سعی کرد با مانوردهی میان دولت‌های منطقه از مصر و ایران تا ترکیه و قطر و سوریه و اردن قدرت خود را حفظ کند. از ابتدا قدرت گیری حماس در غزه، دولت قطر نقش تعیین‌کننده‌ای در حمایت مالی از این جریان داشته است.
حماس توانست در میان مردم غزه که سال‌ها شاهد آشوب‌ها و بی‌ثباتی‌ها بزرگ و مهاجرت‌های میلیونی بوده‌اند پایه بگیرد. اکثریت مردمی که در غزه توسط اسراییل به مدت بیست سال زندانی‌شده‌اند را کسانی تشکیل می‌دهند که اسراییل آنان را به زور از سرزمین‌هایشان رانده است. این مردم که از زندگی سنتی گذشته خود کنده‌شده‌اند هیچ دورنمای روشن و مثبتی در چارچوب روابط اجتماعی و جهانی حاکم برای خود نمی‌بینند. تعجب‌آور نیست که برای بخشی از این مردم افراط‌گرایی حماس جذبه داشته باشد.
اما انگیزه اصلی حمله 7 اکتبر را باید در بیانیه مهم حماس در سال 2017 و وقایع متعاقب آن جستجو کرد. (9) این بیانیه ناظر بر تغییر و تحولاتی است که در منطقه پس از بهار عربی صورت گرفته بود. به قدرت رسیدن اخوان‌المسلمین در مصر، تحرک جدیدی به حماس بخشید. حماس از ایران دور و به مصر نزدیک‌تر شد. به‌ویژه زمانی که حماس حاضر به دفاع از بشار اسد نشد روابط میان ایران و حماس شکر آب شد. با شکست اخوان‌المسلمین در مصر و عدم موفقیتشان در سوریه، حماس مجبور شد انعطاف بیشتری از خود نشان دهد و برخی مواضع افراطی خود را نرم‌تر کند. به‌ویژه آنکه در میان برخی از محافل قدرت بین‌المللی زمزمه‌های کوچکی در حمایت از حماس شنیده می‌شد. علیرغم اینکه آمریکا حماس را در فهرست سازمان‌های تروریستی قرار داده بود، اتحادیه اروپا در سال 2014 حماس را موقتاً از این فهرست خارج کرده و به ارسال برخی کمک‌های خویش به این منطقه ادامه داد. هرچند یک سال بعد دوباره نام حماس را در فهرست سازمان‌های تروریستی احیا کرد. برخی دیگر از کشورهای غربی فقط شاخه نظامی حماس را در فهرست سازمان‌های تروریست خویش قراردادند. در این میان اسراییل هم حداقل تا سال 2019 مانع ارسال کمک‌های مالی برخی کشورهای عربی به حماس نمی‌شد و تسهیلاتی برای این کار فراهم می‌کرد. همه این‌ها ظاهراً چراغ سبزی بود تا حماس را بیشتر به چارچوب برنامه “دو دولت” مقید کنند.
بیانیه 2017 حماس نشانه پاسخ مثبت به این روند بوده است. در این بیانیه حماس در لحن و برخی نکات برنامه‌ای خویش تجدیدنظر کرد. البته بدون اینکه رسماً و علناً منشور اصلی خود را زیر سؤال ببرد. حماس در بیانیه 2017 از گفتمان سنتی – مذهبی تا حدی فاصله گرفت و بر دُز ملی‌گرایانهٔ افزود. در این بیانیه حماس دیگر خود را شاخه‌ای از اخوان‌المسلمین نمی‌داند و خود را ملزم می‌دارد که در امور داخلی کشورهای عربی دخالت نکند. بیانیه ترکیبی ماهرانه از میانه‌روی، عمل‌گرایی و تقیه اسلامی است. در بیانیه دوم به‌جای جامعه مسلمان از عبارت مردم فلسطین استفاده می‌شود؛ به‌جای زنان مسلمان از زنان فلسطینی نام می‌برد؛ واژه مقاومت جای جهاد را می‌گیرد که تنها یکی از اشکالش مبارزه مسلحانه است؛ به‌جای سرزمین موقوفه اسلامی از سرزمین مردم عرب فلسطین نام‌برده می‌شود؛ بیانیه دیگر تأکید نمی‌کند و الزامی نمی‌داند که شرط همکاری با سازمان آزادی‌بخش را برگزیدن ایدئولوژی اسلامی توسط این سازمان بداند. مهم‌ترین تغییر مواضع، برخورد به دولت اسراییل است. بیانیه بین یهودیان پیرو دین یهود با پروژه صهیونیستی تفاوت قائل می‌شود؛ دیگر صحبتی از سرزمین موقوفه اسلامی ابدی نمی‌کند، به‌جای واژه “خطوط” از واژه “مرز” سود می‌جوید و سرانجام به‌طور سرپوشیده و تلویحی مرزهای 1967 میان اعراب و اسرائیل را می پذیرد.
اما درنهایت این حد از اعتدال موردپذیرش اسراییل، دولت آمریکا و اتحادیه اروپا قرار نگرفت. آمریکا در همان سال دوباره حماس را در فهرست تروریستی خویش قرارداد. این تقریباً هم‌زمان است با به قدرت رسیدن ترامپ و ارائه “طرح معامله بزرگ” برای حل مسئلهٔ فلسطین. طرحی که مشخصهٔ اصلی‌اش حمایت بی‌قیدوشرط از اسراییل (با انتقال سفارت آمریکا به اورشلیم)، گسترش شهرک‌نشین‌های اسراییلی در مناطق خودمختار کرانه غربی و بیرون آوردن غزه از چنگ حماس بوده و هست. (10) با این اوصاف حماس بر سر دوراهی بزرگی قرار گرفت: دادن امتیازات بیشتر و واگذاری دولت یا ادامه درگیری با اسراییل. (11) از یکسو حماس مانند بسیاری از بنیادگرایانی که به قدرت سیاسی و امتیازاتی دست‌یافته‌اند مجبور به اتخاذ نوعی از رئال پولیتیک شده، از سوی دیگر میزان عقب‌نشینی‌اش نیز با برخی موانع جدی روبرو بود. حماس نیز مانند طالبان مدام مجبور است رقابت‌های خود را با دیگر نیروهای بنیادگرای حاضر درصحنه (مانند جهاد اسلامی با حدود 15 هزار نیروی مسلح که کاملاً و مستقیم وابسته به جمهوری اسلامی است) در نظر داشته باشد تا پایه اجتماعی خویش را از دست ندهد.
درنهایت حماس دریافت که روند سیاسی‌ای به راه افتاده که هدفش حذف قدرت شان در غزه از صفحه شطرنج سیاست است. بر پایه این جمع‌بندی، حماس پیش‌دستی کرد تا بتواند درصحنه باقی بماند. این نیرو با هدف حذف نشدن و به بازی گرفته شدن عملیات 7 اکتبر خود را طراحی کرد. حماس جنگش را شروع کرد تا بدل به بزرگ‌ترین بازنده نشود. به همین دلیل عملیاتش از خصلت قمار گونه و روحیه «همه‌یاهیچ چیز» برخوردار بوده است. (12) بی‌شک تحرکات و تحریکاتی که اسراییل طی چندماههٔ گذشته علیه فلسطینی‌ها در کرانهٔ غربی صورت داده در تسریع آغاز این عملیات بی‌تأثیر نبود. (13) و (14)
برای درک همه‌جانبهٔ واقعیت، باید عملیات جنگی حماس را بر بستر تشدید رقابت‌های امپریالیستی و شکل‌گیری بلوک‌بندی‌های سیاسی جدید منطقه خاورمیانه قرارداد. حماس بعد از 2017 عملاً به محور ایران – سوریه – حزب‌الله لبنان پیوست و خود را هر چه بیشتر با نیازهای سیاسی – نظامی این بلوک منطبق کرد که از پشتیبانی چین و روسیه برخوردار است. امضا “پیمان ابراهیم” در سال 2020 و طرح “دالان جدید انرژی” میان هند – عربستان – اسراییل بیان تغییراتی در صف‌بندی سیاسی اقتصادی منطقه بوده است. از قدیم مردم خاورمیانه قربانی حرص و آز لوله‌های نفتی (رقابت بر سر منابع نفتی و گازی و چگونگی سهم هر کشور از انتقال آن‌ها به دیگر نقاط جهان) بودند. کشف یک منبع عظیم گاز طبیعی در سال ۲۰۰۰ در ۳۶ کیلومتری مرز آبی غزه (درون حوزهٔ تعیین‌شده برای فلسطین در قرارداد اسلو) خود به‌عنوان یک عامل فرعی می‌تواند مزید برعلت باشد. اسراییل نهایت تلاش خود را به کاربرد تا قرارداد 25 ساله میان دولت خودگردان فلسطین و شرکت انگلیسی “بی. جی” و یک شرکت لبنانی را بر هم زند و مانع بهره‌برداری از این منبع شود. این‌که دولت قطر به‌عنوان مهم‌ترین تولیدکنندهٔ گاز در سطح جهان همراه با روسیه و چین و ایران و تا حدی ترکیه چه نقش و منفعتی در برهم زدن این صف‌بندی‌ها دارند، نیازمند بررسی دقیق‌تری است.
بر بستر این صف‌بندی‌های سیاسی و تناسب قوا، می‌توان گفت که انتخاب مقطع و لحظه مناسب برای عملیات 7 اکتبر بدون رایزنی‌های حداقلی با حزب‌الله لبنان، ایران و روسیه (و احتمالاً گرفتن برخی کمک‌های فنی برای از کار انداختن تکنیک‌های امنیتی پاسگاه‌ها مرزی و دیوارهای حائل ساخته شده توسط اسراییل) – و البته نگاه به وضعیت داخلی اسراییل و شکاف‌های درون آن – میسر نبوده است. این واقعیتی است که تاکنون روسیه و چین حداقل در بعد تاکتیکی از این عملیات بیشترین منفعت را برده‌اند. با شروع جنگ جدید، آمریکا مجبور شده دوباره به خاورمیانه بازگردد و از تمرکز قوایش در منطقه اقیانوسیه برای محاصره چین و از میزان توجهش به جنگ اوکراین بکاهد. بر بستر این رقابت‌های جهانی، جنگ کنونی به‌صورت کیفی با جنگ‌های قبلی میان فلسطینیان با اسراییل یا حزب‌الله لبنان با اسراییل متفاوت است و پتانسیل آن را دارد که به تحولی منطقه‌ای با “ابعاد جنگ جهانی” بدل شود.
بار دیگر شاهد آن هستیم که بنیادگرایان مرتجع اسلامی همانند رهبران گذشته، سرنوشت مردم فلسطین را به رقابت‌های امپریالیستی و منافع قدرت‌های ارتجاعی منطقه گره‌زده‌اند. این جزئی از استراتژی همیشگی رهبران ناسیونالیست فلسطین بوده است. به رسمیت شناختن گره خوردگی عینی مسئلهٔ فلسطین با تضادهای منطقه‌ای و جهانی و منوط بودن سرنوشت فلسطین به پیشرفت فرایندهای انقلابی در همه کشورهای منطقه یک امر است؛ آلت دست شدن قدرت‌های ارتجاعی امری دیگر. مسئله فقط جنگیدن با قدرت اشغالگر نیست مسئله چگونه جنگیدن و برای چه هدفی جنگیدن است که تعیین‌کنندهٔ خصلت جنگ است. مقاومت عادلانه را با روش‌های نادرست نمی‌توان به‌پیش برد. تکیه به قدرت‌های ارتجاعی و تکیه به موشک و راکت و قتل غیرنظامیان و کودکان اسراییلی چهره مقاومت عادلانه مردم فلسطین را مخدوش می‌کند.
به هر صورت خارج از ارادهٔ مردم این منطقه، جنگی به راه افتاده است و هیچ‌کس – حتی اسراییل و آمریکا – نمی‌داند، دیگر قدرت‌های منطقه‌ای چه خواهند کرد؟ فلسطینی‌ها چه خواهند کرد؟ حماس تا چه حد مقاومت خواهد کرد؟ همچنین کسانی که به حماس وابسته نیستند اما از ستم متنفرند، در صورت حمله زمینی گسترده به خاک غزه شجاعانه خواهند جنگید یا خیر؟ هیچ‌کس نمی‌داند پیامد دهشت‌هایی که اسرائیل در این چند هفته خلق کرده، مردم جهان را به سمت چه اقداماتی خواهد راند؟ چه نتایجی برای سیاست ریزی‌های بین‌المللی و حتی داخلی به‌ویژه در برخی کشورهای عربی و همچنین غربی خواهد داشت؟ آنچه فعلاً روشن است حمله وحشیانه اسرائیل و نسل‌کشی مردم فلسطین است.

پیچیدگی‌های سیاسی؛ عقده‌های غیراخلاقی!
موضع‌گیری صحیح و قاطع در قبال این جنگ به دشواره ای جدی در میان مردم مترقی جهان به‌ویژه جنبش سیاسی ایران بدل شده است. دشواری مسئله در این واقعیت اساسی نهفته است که هرگونه حمایت از حماس یا اسراییل به ناگزیر به تقویت آن دیگری منجر می‌شود. با این قید مهم که به‌هیچ‌وجه به لحاظ عینی حماس در موقعیت همسان با اسراییل قرار ندارد. جنایت جنگی که حماس مرتکب شده قابل قیاس با جنایت‌های جنگی مستمر اسراییل نیست. اسراییل از موقعیت بسیار قوی‌تر در انجام جنایت و البته در مقیاسی به‌مراتب بزرگ‌تر برخوردار است. حماس گلوله‌ای شلیک کرد و اسراییل با پشتیبانی همه‌جانبه آمریکا به بهانه این شلیک می‌خواهد کل منطقه را به خاک و خون کشد.
وجه دیگر ماجرا تداخل ناگزیر امر عادلانه فلسطین با وضعیت کنونی است. تاریخا نقش حماس مانند دیگر نیروهای بنیادگرای اسلامی، به عقب صحنه راندن مقاومت ترقی‌خواهانه در مقابل ستم ملی و دگردیسی جنبش‌های رهائی‌بخش ملی به جنبش‌های ارتجاعی بوده است. اما تضادها، سر جای خود باقی‌مانده‌اند و ستمگری ملی – به‌ویژه در ارتباط با ملت فلسطین تشدید یافته است. این تداخل هیچ حقانیتی به حماس نمی‌دهد. حماس برای رهایی ملی مردم فلسطین نمی‌جنگد بلکه برای برقراری ارتجاعی‌ترین شکل حکومت مذهبی تحت‌الحمایه قدرت‌های ارتجاعی دنیای عرب و سهم بردن از دلارهای نفتی می‌جنگد. اما می‌دانیم که اسراییل از هر فرصتی برای نسل‌کشی ملت ستمدیده فلسطین سود جسته است. آنچه محرک به خیابان آمدن مردم در سراسر جهان علیه اسراییل است، وجود این عنصر عادلانه است که به ناگزیر در هر درگیری میان اسراییلی‌ها با فلسطینی‌ها رو می‌آید.
کسانی که هم‌زمان می‌خواهند به یک اندازه و هم‌وزن علیه حماس و اسراییل موضع داشته باشند قادر به درک خطری که موجودیت ملتی را تهدید می‌کند نیستند. همچنین کسانی که در چنین اوضاعی ظاهراً از موضع متواضعانه، انتقاد به حماس را برنمی‌تابند و آن‌ها در بهترین حالت وظیفه خود فلسطینی‌ها می‌دانند نیز در عمل مردم فلسطین را لایق رهایی ندانسته و بر پایه منطق متفرعنانه “خلایق هر چه لایق” عمل می‌کنند. (15)
زمانی جنبش بین‌المللی کمونیستی با تکیه به اینکه چه نیروهایی به‌طور عینی به امپریالیسم ضربه می‌زنند و با اتخاذ روش «دشمنِ دشمن من، دوست من است» اتحاد با برخی جریاناتی که از موضع ارتجاعی به مخالفت با امپریالیسم برمی‌خاستند را توجیه می‌کرد. یا در دوره‌ای بر پایه تشخیص دشمن عمده از غیر عمده، می‌خواستند به حداکثر از شکاف‌های میان دشمنان سودجویند. هیچ‌یک از مفهوم‌سازی‌های تئوریک فوق قادر به توضیح واقعیت عینی به نام تضاد میان بنیادگرایان اسلامی و امپریالیست‌ها نیست. تنها با درک عمیق‌تر از کارکرد امپریالیسم و قوای محرکه آن و مشخصا تکیه به مفهوم “دو منسوخ” یا “دو پوسیده” (دو منسوخی به نام مَک وُرلد و مَک جهاد) بهتر از گذشته می‌توان این تضاد را به لحاظ تئوریک مهار کرد. (16) ظهور پدیده بنیادگرایی اسلامی نه محصول توطئه و نقشه‌ریزی امپریالیست‌ها، بلکه حاصل کارکرد تضادهای پایه‌ای سیستم سرمایه‌داری – امپریالیستی و تشدید آن در دورهٔ معین تاریخی بوده است. در اثر تغییر و تحولات پس از جنگ جهانی دوم، به‌ویژه دهه شصت و هفتاد میلادی در عرصه جهانی و منطقه‌ای، قشری مرتجع در جوامع تحت سلطه شکل گرفت که به دلایل تاریخا معین توانست پرچم جدال با امپریالیسم را در دست گیرد. خصلت این جدال به‌گونه‌ای است که اگر جانب هر یک از آن دو گرفته شود، دست‌آخر هر دو تقویت خواهند شد.
از این زاویه هرگونه امتیاز دادن به حماس در تحلیل نهایی نتیجه‌ای جز تقویت اسراییل و آمریکا نخواهد داشت. هرگونه دفاع از “آلترناتیو سنتی – دینی” در برابر “آلترناتیو مدرن – امپریالیستی” نتیجه‌ای جز تقویت هر دو ببار نخواهد آورد. وقایع افغانستان و قدرت‌یابی دوباره طالبان مثال بارزی برای اثبات دینامیک “تقویت یکی به تقویت دیگری می‌انجامد”، است. وقایع مصر و دست‌به‌دست شدن قدرت از حسنی مبارک به محمد مرسی و از محمد مرسی به السیسی نیز بازتاب همین واقعیت است. می‌دانیم که علیرغم سرکوب‌هایی که السیسی به‌پیش برده کماکان با رشد بنیادگرایی اسلامی در بخش‌هایی از جامعه مصر به‌ویژه در صحرای سینا روبرو هستم. تجربه نشان داده که هیچ راه‌حل میانی موجود نیست. راه‌حل‌های ناسیونالیستی سکولار ناتوان از شکستن این دور باطل هستند زیرا به این یا آن شکل ریششان درگرو یکی از این دو قطب بوده و قادر نیستند این سیکل تکرارشونده را درهم شکنند. سیکلی که نزدیک به نیم‌قرن خاورمیانه را به جهنمی برای مردم بدل کرده است.
موضع‌گیری در قبال این جنگ با دشواری دیگری نیز روبروست. بسته به اینکه در کدام کشور ساکن باشیم و نسبت دولت حاکم با این جنگ چه باشد، ابعاد خاصی از سیاست رهائی‌بخش و انترناسیونالیستی پررنگ‌تر می‌شود. برای مثال کسی که ساکن اسراییل است مدام باید خصلت اشغالگرانه و تجاوزکارانه اسراییل را برجسته کند. کسی که در آمریکا ساکن است باید در درجه اول حمایت مستقیم دولت آمریکا از نسل‌کشی که اسراییل به راه انداخته را افشا کند. یک فلسطینی باید ضمن مقاومت در مقابل اسراییل بر راه رهایی واقعی انگشت گذارد و نتایج بیراهه‌های تاکنون رفته را پررنگ کند. کسی که در ایران ساکن است باید مبارزه علیه جمهوری اسلامی را با حمایت از مردم فلسطین پیوند زند و اهداف ارتجاعی جمهوری اسلامی را از دخالت در امور فلسطین برملا کند.
بدون دیدگاه انترناسیونالیستی و برافراشتن پرچم انقلاب در هر کشور امکان اتخاذ موضع‌گیری صحیح نیست. آنچه موضع‌گیری سیاسی انقلابیون در هر کشور را محک می‌زند این است که چگونه هر موضعی یاری‌رسان پیشرفت عمومی انقلاب در سطح جهانی است.
واقعیت این است که جمهوری اسلامی نقش مهمی در تحریف مقاومت عادلانه مردم فلسطین داشته است. سرنگونی جمهوری اسلامی به‌عنوان اولین دولت بنیادگرای اسلامی بزرگ‌ترین خدمت به مقاومت مردم فلسطین است. اما این کار بدون مبارزه با افکار نادرستی که در میان مردم ایران نسبت به امر فلسطین وجود دارد میسر نیست. بخش‌های مهمی از مردم – من‌جمله جوانان شرکت‌کننده در خیزش انقلابی یک‌ساله اخیر – که از دست جمهوری اسلامی به ستوه آمده‌اند و سال‌ها با اهرم‌هایی مانند “همکاری با اسراییل” سرکوب ایدئولوژیک شده‌اند، چاره را نفی همبستگی با مردم فلسطین می‌دانند. توهین به پرچم فلسطین در استادیوم ورزشی یا سردادن شعارها ناسیونالیستی و ارتجاعی چون “نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران” و داشتن روحیه “فلسطین هراسی” و “عرب ستیزی” بیان عقده‌هایی است که امروزه شکل غیراخلاقی به خود گرفته است. واقعیت این است که تفاوتی میان ماهیت فاشیستی دینی دولت جمهوری اسلامی با دولت فاشیستی صهیونیستی اسراییل وجود ندارد. برخورد سرکوبگرانه جمهوری اسلامی با مردم معترض دستکمی از برخورد اسراییل با فلسطینیان ندارد. مردمی که قادر نباشند دوستان و دشمنان واقعی خویش را تشخیص دهند و بین ستمگر و ستمدیده فرق نگذارند و هم سرنوشتی خویش با دیگر ستمدیدگان جهان را درنیابند، هرگز قادر به کسب آزادی نخواهند شد و چه‌بسا مبارزات عادلانه‌شان در نیمه‌راه، قلب خواهد شد. (17)

کسی نمی‌تواند چیزی را تغییر دهد مگر آنکه همه‌چیز را تغییر دهد!
مخالفت با جنایت‌های گسترده در غزه، توده‌های وسیعی را در سراسر جهان به حرکت درآورده است. ضدیت با این جنگ با انگیزه‌ها و افکار متفاوتی صورت می‌گیرد. شاید مخالفت از منظر اومانیستی و حمایت از آتش‌بس و صلح در کاستن از درد و آلام مردم این منطقه ذره‌ای مؤثر باشد. اما واقعیت این است که این اندازه از مخالفت برای مقابله با این حد از سبعیت و جنایت‌های مدام تکرارشونده اسراییل ابداً کافی نیست.
مقاومت مردم فلسطین به دلیل گره‌خوردگی تضادهای عدیده، همواره این پتانسیل منحصربه‌فرد را داشته که رابطه میان امر جزئی با امر کلی؛ امر خاص با امر عمومی؛ امر روزمره با امر غایی را به شکل جدایی‌ناپذیری یکجا به صحنه بیاورد. عملاً حل هر تضادی به حل تمامی تضادها گره‌خورده است. (18) احقاق حقوق فلسطینی‌ها در چارچوب نظم کنونی حاکم بر منطقه و جهان میسر نیست. نمی‌توان از مقابله واقعی با اسراییل سخن راند اگر آن را از نظام سرمایه‌داری – امپریالیستی حاکم برجهان جدا کنیم. نمی‌توان از جنبش فلسطین حرف زد اگر به تأثیرات بی‌ثبات کننده‌اش در دیگر کشورهای عربی اشاره‌ای نکنیم و درنیابیم که رهایی فلسطین درگرو رشد فرایندهای انقلابی در تمامی کشورهای منطقه و درهم‌شکسته ساختارهای نظم کهنه منطقه خاورمیانه است. نمی‌توان از حق تعیین سرنوشت مردم فلسطین دفاع کرد ولی حق‌وحقوق پایه‌ای مردم زحمتکش و نظم انقلابی آینده‌ای را که مردم منطقه (از یهودی و مسلمان و مسیحی گرفته تا کرد و عرب و ….) سزاوارش هستند را به میدان نیاورد.
دفاع از مردم غزه و مخالفت با جنگ، بستر عینی مناسبی را برای تقویت همبستگی انترناسیونالیستی و درک ضرورت پیشبرد انقلاب سوسیالیستی فراهم آورده است. بدون پیوند خوردن ایده برقراری نظم انقلابی در خاورمیانه سوسیالیستی و پیشبرد امر انقلاب در دیگر کشورهای جهان نمی‌توان آینده‌ای حقیقتاً رهائی‌بخش را رقم زد. جنبش ضد جنگ کنونی فضای مناسبی را برای بحث بر سر این ایده‌ها و جهتگیری ها و تقویت و پایه گیری‌شان فراهم کرده است.
این هم بخشی از واقعیت عینی است که همواره در دل خطرات بزرگ، فرصت‌های بزرگ نیز نهفته است. مرزهای واقعی در طبیعت و جامعه همواره مشروط و نسبی هستند. به این معنا که جنگ‌های رهائی‌بخش ملی می‌توانند به جنگ‌های امپریالیستی بدل شوند یا بلعکس؛ همان‌طور که جنگ‌های ارتجاعی می‌توانند به جنگ‌های انقلابی بدل شوند. غبار جنگ ارتجاعی می‌تواند توسط مخالفت‌های مردمی و دخالت گری آگاهانه کمونیستی به کناری رانده شود و پتانسیل‌های عظیم تاریخی رخ‌نمایند. این نیز بخشی از واقعیت زندگی بشر و میراث سیاسی تاریخی قرن بیستم است. مسئلهٔ اساسی این است که آیا در بحبوحه این وضعیت انفجاری کسانی هستند که جرئت کنند منافع بشریت را فریاد زنند و اعلان کنند که دیگر نمی‌توانیم به صاحبان قدرت اجازه دهیم که بر جهان تسلط داشته باشند و در گوشه و کنار جهان مدام دهشت بیافرینند؟ آیا کسانی هستند که بخواهند چشم جهانیان را به این واقعیت سترگ باز کنند که بشریت مجبور نیست بدین گونه زندگی کند و به بربریت تن دهد؟ آیا کسانی هستند که قادر باشند راه کاملاً متفاوتی برای سازمان‌دهی جامعه و ایجاد جهانی کیفیتا بهتر ترسیم کنند؟

منابع و یادداشت‌ها:
1 – به نقل از گزارش درج‌شده در نشریه انقلاب ارگان حزب کمونیست انقلابی آمریکا
https://revcom.us/en/quick-page#article6

2 – برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد تاریخ اسراییل رجوع شود به مجله انترناسیونالیستی “جهانی برای فتح” شماره 11 – 1367 و همچنین جزوه “قلعه اشغالگران” – 1366 از انتشارات اتحادیه کمونیست‌های ایران (سربداران) هر دو منبع در اینترنت قابل‌دسترس‌اند.

3 – طبق آمار صندوق سازمان همکاری اقتصادی و توسعه (OECD) در سال 1395، ده درصد از ثروتمندان جامعه اسراییل 15 برابر بیشتر از ده درصد اقشار فقیر درآمد داشته اند. نسبت نابرابری درآمدها در اسراییل مشابه کشور آمریکا است.

4 – برای تحلیل از اشتباهات جنبش بین‌المللی کمونیستی مشخصاً استالین در به رسمیت شناختن دولت اسراییل رجوع شود به مقاله “شوروی سوسیالیستی و تأسیس اسراییل” در مجله انترناسیونالیستی جهانی برای فتح شماره 11 – 1367

5 – برای کسب اطلاعات جامع‌تر رجوع شود به مقاله “دو دولت” اثر توما وِسکووی، نشریه لوموند دیپلماتیک، شماره 836 – نوامبر 2023

6 – منشور حماس در لینک زیر قابل‌دسترس است:
https://www.aljazeera.net/encyclopedia/2017/5/2/%D9%85%D9%8A%D8%AB%D8%A7%D9%82-%D8%AD%D8%B1%D9%83%D8%A9-%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%88%D9%85%D8%A9-%D8%A7%D9%84%D8%A5%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%8A%D8%A9-%D8%AD%D9%85%D8%A7%D8%B3-1988

7 – در منشور حماس بر این آیات اسلامی تأکید شده که: «روز قیامت برپا نمی‌شود مگر این‌که مسلمانان با یهودیان نبرد کنند (یهودیان را بکشند)، درحالی‌که یهودیان پشت سنگ‌ها و درختان پنهان می‌شوند؛ سنگ‌ها و درختان می‌گویند ای مسلمانان، ای عبدالله {خادم خدا}، یک یهودی پشت من است، بیایید و او را بکشید.» – به نقل از مقاله “حماس کیست؟” درج شده در نشریه انقلاب ارگان حزب کمونیست انقلابی آمریکا. ترجمه فارسی این مقاله در سایت حزب کمونیست ایران (م ل م) قابل‌دسترس است.

8 – خسرو صادقی بروجنی در مقاله خود به نام “مدار صفر درجهٔ خاورمیانه” درج‌شده در سایت نقد اقتصادی سیاسی بر روابط تنگاتنگ حماس با اسراییل تأکید می‌کند. اما هیچ اشاره‌ای به زمینه‌های اجتماعی – سیاسی رشد حماس نمی‌کند. در این مقاله ورشکستگی ایدئولوژیک سیاسی سازمان آزادی‌بخش فلسطین و نقش تاریخا مخربی که این سازمان طی سی سال گذشته ایفا کرده، به‌کلی نادیده گرفته شد.

9 – بیانیه سال 2017 حماس در لینک زیر قابل‌دسترس است:
https://www.aljazeera.net/encyclopedia/2017/5/1/%D9%88%D8%AB%D9%8A%D9%82%D8%A9-%D8%A7%D9%84%D9%85%D8%A8%D8%A7%D8%AF%D8%A6-%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%8A%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%AA-%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D9%85%D8%A9-%D9%84%D8%AD%D8%B1%D9%83%D8%A9

10 – بیرون راندن حماس از غزه در استراتژی نظامی جنگ اخیر اسراییل نیز مشهود است. به نظر می‌رسد که دولت اسراییل می‌خواهد با کم کردن از وسعت و جمعیت غزه، این منطقه را دوباره به دولت محمود عباس و مصر بسپارد. اینکه چنین استراتژی نظامی – سیاسی تا چه حد امکان‌پذیر خواهد بود و نتایج واقعی آنچه خواهد شد، زیر سؤال است. به یک معنا می‌توان گفت که اسراییل از چند سال پیش در فکر عملی کردن این استراتژی بوده است.

11 – تحلیلگری عرب به نام “شیما منیر” در مقاله‌ای که در سال 2017 به نام “سند حماس تغییر استراتژیکی یا تغییر تاکتیکی؟” که در تارنمای مرکز مطالعات سیاسی استراتژیک الاهرام منتشر کرده، به‌درستی پیش‌بینی کرده بود که دو راه در مقابل حماس قرارگرفته : «این جنبش باید گام‌های مشخصی برای نشان دادن اعتبار خود بر اساس سند جدید با توجه به پایان دادن به شکاف داخلی، مانند انحلال کمیته مدیریت نوار غزه و واگذاری دولت بردارد.» یا با توسل به محور سوریه – ایران و حزب‌الله (که قطر و ترکیه نیز بدان خواهند پیوست) به گزینه‌ای روی آورد که: «حماس را به سمت دخالت در درگیری‌هایی سوق دهد که آن محور ازنظر نظامی درگیر آن خواهد شد. این امر خروج از وضعیت اجماع عربی تلقی شده و حماس به نمادی از نافرمانی تبدیل می‌شود.»
مقاله فوق در لینک زیر قابل‌دسترس است:
https://acpss.ahram.org.eg/News/16318.aspx

12 – تا حدی می‌توان عملیات 7 اکتبر امسال حماس را با عملیات فروغ جاویدان سازمان مجاهدین خلق ایران در تابستان 1367 مقایسه کرد. که عنصری از استیصال را در خود داشت. مجاهدین برای اینکه به بزرگ‌ترین بازنده بدل نشود، به آن قمار نظامی دست یازید. البته موقعیت حماس از زاویه پایه توده‌ای و پشتوانه سیاسی نظامی یعنی حمایت برخی دولت‌های منطقه قابل قیاس با موقعیت مجاهدین در سال 67 نیست. مجاهدین در آن مقطع فقط از پشتیبانی نیم‌بند صدام حسین برخوردار بودند.
برای درک بهتر از استراتژی حماس به مقاله “استراتژی همه‌یاهیچ حماس» – نوشته سوفی پومی یر،20 اکتبر 2023 که در کانال تلگرامی لوموند دیپلماتیک (فارسی) درج‌شده، رجوع کنید. مقاله در تحلیل از محتوی و زبان سخنرانی اسماعیل هنیه رهبر حماس می‌نویسد: «اگر با دقت به سخنرانی گوش بدهیم، متوجه می‌شویم که اسماعیل هنیه راه را به روی یک توافق سیاسی احتمالی نمی‌بندد. اول این که دشمن به‌عنوان یک “غیرمسلمان” معرفی نمی‌شود، او به‌عنوان یک “یهودی” نیز شناخته نمی‌شود بلکه از او به‌عنوان یک “اسرائیلی” نام‌برده می‌شود.» و همچنین «آیات قرآنی که برگزیده‌شده‌اند آن‌هایی نیستند که (مؤمنان) را به مبارزه با کافران دعوت می‌کنند، بلکه آن‌ها را به قیام علیه بی‌عدالتی می‌خواند و به شجاعت و کرامت مؤمنان شهادت می‌دهد. حتی در آن به سه کتاب مقدس اشاره‌شده است: تورات، انجیل و قرآن. موضوع عزت‌نفس بسیار با اهمیت است و بارها مطرح می‌شود. و این‌که شرمندگی را از وجود خود پاک‌کنیم، و در برابر “فرهنگ درماندگی و ناامیدی” ایستادگی کنیم.»

13 – برای درک بهتر از اقدامات ارتجاعی دولت اسراییل درزمینهٔ توسعه شهرک‌ها در کرانهٔ غربی به مقاله “موفق‌ترین استراتژی تصاحب زمین از سال 1967” – 21 اکتبر 2023 در روزنامه گاردین رجوع کنید:
https://www.theguardian.com/world/2023/oct/21/the-most-successful-land-grab-strategy-since-1967-as-settlers-push-bedouins-off-west-bank-territory

14 – افشاگری سه زن اسراییلی که توسط حماس به گروگان گرفته‌شده‌اند، حائز اهمیت است. آنان هم‌صدا با خانواده‌های گروگان‌های اسراییلی، نتانیاهو را متهم به سهل‌انگاری در حفاظت از شهرک‌های خودکرده‌اند. نتانیاهو در پاسخ به این قبیل انتقادات در شبکه ایکس تقصیر را به گردن نهادهای امنیتی و نظامی انداخت. اما سریعاً تحت‌فشار ارتش مجبور به پاک کردن این پیام و عذرخواهی از ارتش شد. این موضوع و واکنش‌های این‌چنینی راز آمیزند. جدای از اختلافاتی که بین ارتش و نتانیاهو در یک سال گذشته در برخورد به دوقطبی شدن جامعه اسراییل موجود بوده و تا حدی موجب ناکارآمدی ارتش شد؛ شاید عدم حفاظت از شهرک‌ها بخشی از اسرار دولتی باشد که هیچ مقام دولتی حق صحبت در مورد آن و افشای آن – به ویژه برای پیشبرد منافع شخصی‌اش – را نداشته باشد. باید منتظر ماند تا روشن شود که این عدم حفاظت بیان ناتوانی نظامی یا بیان اولویت‌بندی در حفاظت از شهرک‌ها بوده یا اینکه عمدی بوده تا دامی برای حماس پهن شود.

15 – برای مثال می‌توان به بیانیه کانون نویسندگان ایران در مورد وقایع اخیر رجوع کرد که هیچ‌گونه موضع‌گیری علیه حماس نکرده است. نقش اسراییل به‌عنوان آماج سیاسی اصلی در این جنگ، دلیلی برای سکوت در قبال حماس نیست. این بیانیه نه‌تنها شانه‌به‌شانه موضع‌گیری‌های “چپ محور مقاومتی” می‌ساید بلکه امتیاز بزرگی به جمهوری اسلامی می‌دهد که نقش مهمی در به بیراهه کشاندن جنبش فلسطین داشته است. این بیانیه مردم فلسطین را لایق آن نمی‌داند که در جریان تجربه منفی انقلاب 57 قرار گیرند و تن به گنداب حکومت دینی ندهند.

16 – مفهوم دو منسوخ را نخستین بار باب آواکیان رهبر حزب کمونیست انقلابی آمریکا در سال 2006 در اثری به نام «راهی دیگر» جلو نهاد. او ظهور پدیدهٔ بنیادگرایی دینی را به‌عنوان شکلی از تشدید تضاد اساسی عصر سرمایه‌داری (تضاد میان مالکیت خصوصی و تولید اجتماعی) تحلیل و تأکید کرد که: «آنچه ما در دعوای میان جهادی‌ها و صلیبی‌های مَک – جهان mc world می‌بینیم، جدال دو قشر است که ازنظر تاریخی منسوخ و پوسیده‌اند. یکی در بین مردم تحت استعمار و ستم جای دارد و دیگری قشر حاکم بر نظام امپریالیستی است. این دو قطب مرتجع باوجود ضدیتی که باهم دارند، یکدیگر را تقویت می‌کنند. اگر شما جانب هر یک از این دو پوسیده را بگیرید، دست‌آخر هر دو را تقویت خواهید کرد. درعین‌حال که فرمول‌بندی بالا بسیار مهم است و برای درک قوای محرکهٔ آنچه امروز در دنیا می‌گذرد حیاتی است، اما روشن است که کدام‌یک از این دو «تاریخا منسوخ و پوسیده» آسیب بیشتری به نوع بشر زده و تهدید بزرگ‌تری برای بشریت به‌حساب می‌آید: قشر تاریخا منسوخ حاکم بر نظام امپریالیستی و به‌ویژه امپریالیست‌های آمریکایی.»

17 – قابل‌توجه است که در مراسم تشیع جنازه داریوش مهرجویی در کنار شعار “زن زندگی آزادی” شعار “نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران” نیز در مخالفت با اظهارات مرضیه برومند سر داده شد. مخالفت با وی که در خطاب به جمهوری اسلامی گفته بود «با ما خوب باشید. ما هم با شماییم و در کنار شما با اسرائیل و رژیم صهیونیستی هم می‌جنگیم.» امری درست و عادلانه است اما سردادن چنین شعارهایی قبل از هر چیز ضربه به خیزش “زن زندگی آزادی” و آب بستن به محتوی ترقی‌خواهانهٔ آن است. این واقعیتی است که با شروع خیزش “زن، زندگی، آزادی” تا حدی چنین شعارهای ارتجاعی کم‌رنگ شده بودند. نباید فراموش کنیم آنانی که نسبت به ستم دیگران از خود واکنش ندهند نه‌تنها خود از زیر بار ستم رها نخواهند شد بلکه می‌توانند خود به یک ستمگر بدل شوند.

18 – فقدان درک درست از این مسئله می‌تواند منجر به ارائه راه‌حل‌های غیرواقعی، نیمه‌کاره و ناقص شود. برخی از نیروهای سیاسی چپ تحت عنوان اینکه جامعه فلسطین قطب‌بندی طبقاتی را از هنوز از سر نگذرانده و مسئله اصلی‌ موجودیت شان به‌عنوان یک ملت است، از نیروهایی چون حماس دنباله‌روی می‌کنند. بسیاری از محور مقاومتی‌ها یا دنباله‌روانشان این‌گونه می‌اندیشند. در مقابل، نیروهایی نیز هستند که به‌ظاهر مسائل طبقاتی برایشان از اولویت برخوردار است و فکر می‌کنند باید به طریقی مسئلهٔ ملی فلسطینی‌ها حل شود تا راه برای مبارزه طبقاتی باز شود. برای مثال شرکت‌کنندگان در میزگرد “رادیو پیام کانادا” تحت عنوان “برنده جنگ خاورمیانه کیست و جمهوری اسلامی ایران کجا ایستاده است”، بر این راه‌حل تأکید کرده‌اند. رضا مقدم از شرکت‌کنندگان در این میزگرد بیان داشته که باید منتظر گذر از جهان تک‌قطبی به جهان چندقطبی بمانیم «تا تناسب قوا عوض شود و قدرت‌های جهانی پا به میدان بگذارند و راه‌حلی پیدا کنند که دو طرف در کنار هم زندگی کنند و مبارزه طبقاتی به وسط بیاید نه اسراییلی – فلسطینی.»
نتیجه هر دو راه‌حل یکی است: سپردن حل مسئله ملی به رهبری و همت بورژوازی. اینان درک نمی‌کنند که تقدم و تأخری میان ستم ملی و ستم طبقاتی موجود نیست. هردو بخشی جداناپذیر از کلیت زندگی مردم بوده و بخشی از یک مشکل اساسی به نام موجودیت نظام سرمایه داری – امپریالیستی هستند. علیرغم اینکه ستم ملی، فرا طبقاتی است و بر همه اقشار و طبقات یک ملت روا می‌شود اما راه‌حل آن کاملاً امری طبقاتی است. به این معنا که کلیه راه‌حل‌ها از خصلت طبقاتی معین برخوردارند. بدون بحث در مورد “مشکل واقعی چیست؟ راه‌حل واقعی چیست؟” نمی‌توان دریافت که کدام راه‌حل طبقاتی می‌تواند نقطه پایانی بر ستم ملی بگذارد. افزون بر این مسئلهٔ ملی را نمی‌توان از بستر تاریخی – جهانی جدا کرد. با ظهور امپریالیسم، مسئله ملی دیگر مسئله داخلی کشورهای منفرد نبوده بلکه تابعی از مسئله انقلاب‌های پرولتری جهانی تبدیل‌شده و حل تمام‌عیار آن به مبارزه مستقیم علیه کلیت نظام سرمایه‌داری – امپریالیستی وابسته است.

2023-10-09 فشار بر ستمدیدگان مهاجر افغان بنفع کیست؟ هوشنگ نورائی

فشار بر ستمدیدگان مهاجر افغان بنفع کیست؟ هوشنگ نورائی

فشار بر ستمدیدگان مهاجر افغان بنفع کیست؟
تشنج بین در ماندگان چیزی است که اکنون بخش مهمی از نمایندگان و مدافعان رژیم جبار میـخواهنددر شرایط درماندگی رژیم و فقر و فلاکت گسترده اکثریت.مردم، دامن پزنند. هرچند بخش هائی از رژیم که از نیروی کار ارزان و بدون حقوق و نیز لشکر فاطمیون افغان سود می برند و دسته های خاص تبهکار خود را در افغانستان در خطر می بینند ممکن است با لحن اندکی متفاوت سخن بگویند.
بنا به کلیپ ها و استوری ها و نیز گزارشات منتشر شده و بشدت تحریک آمیز ، در بین بخش هائی از مردم تهیدست و افغانهای پناهنده که از آنها هم تهیدست تر و بی پناه ترند تشنج ایجاد شده است. نیرو های امنیتی رژیم در چنین برهه ای که مردم؛ مردم سراسر کشور بر علیه تبعیض و ستمگری و فقر مبارزه میـکنند چنین تشنجاتی را میـسازند و یا حداکثر بهره برداری را از آنهامیکنند تا مبارزه مردم را به کجراه ببرند. مسلما عده ای از افراد صاحب امتیاز محلی و غیر محلی هم که اغلب با نیروهای امنیتی رژیم نزدیک اند از این نوع تشنجات استفاده می برند و گاه با توطئه چینی دار و ندار آنها را بالا می کشند.
لازم است متوجه بود که آن کسانی که نسبت به افراد و یا گروههائی که در موقعیت ضعیف تری قرار دارند تبعیض و ستم روا می دارند و آنها را مورد آزار و تمسخر قرار می دهند بسادگی متوجه ستم و تبعیض نسبت بخود از جانب عاملان اصلی ستمگری نیستند و در چنان حالتی نمی توانند بر علیه علل اصلی مشکلات خود. بطور جدی مبارزه می کنند. این افراد که خود اغلب ستمدیده اند از ضعف خود به این صورت چشم می پوشند که زیر چتر قدرتمندان می خزند و یا از ادبیات آنها استفاده می کنند تا بصورت پیاده نظام قدرتمندان، مردم ستمدیده مهاجر را که متحد واقعی آنهایند سرکوب کنند. آنها به ریشه مسائل که در روابط قدرت و مناسبات اجتماعی، اقتصادی؛ و سیاسی قرار دارد نمی اندیشند و فقر و بیکاری و درماندگی خود را در حضور همسایه هایی که از آنها وضع بمراتب بدتری دارند جستجو میـکنند و این همان چیزی است که طبقات حاکم وصاحبان قدرت و ثروت و امتیاز میـخواهند، چون نوک تیز حمله را نسبت بخود کاملا منحرف کرده و مردم ستمدیده را تحت عنوان افغانی و بلوچ و سیستانی و کرد و اراذل و اوباش گاه دهاتی و یا کولی و غیره در مقابل هم قرار می دهند.
مردم افغان در ایران با آنکه بعنوان ارزانترین نیروی کار؛نقش بزرگی در ساختن کشور داشته اند ؛ ستم چندگانه ای را بمراتب شدید تر از مردم ستمدیده دیگر “ایران” تحمل کرده و می کنند. اگر حقوق انسانی بخشی از مردم به خاطر جنسیت، طبقه و یا قوم و دین و محیطـ جغرافیائی شان نقض میـشود، پناهندگان افغان هیچ حقوقی ندارند که صحبت از نقض آن بشود چون آنها تماما حتی از نظر فیزیکی هم تحمل نمیـشوند. نباید گذاشت انسانیت و تعهد و مسئولیت انسانی و همنوعی نابود شود و اگر این طور بشود انسان خود را در چاله ای تاریک می اندازد که در آن کشتار و نابودی همدیگر به امری عادی تبدیل میـشود چونکه به این دید دامن زده میـشود که مردم ایران ذاتا بخاطر تصادف محل تولد با مردم افغانستان متفاوتند در حالی که این یک دروغ بزرگ نژاد پرستانه است. نه افغانستان جائی است که آن را با تحقیر نگاه کرد و نه مردم افغان مردمی هستند که کسی نسبت بہ آنها چنان دید بشدت زشت، نژادپرستانه و نفرت آوری داشته باشد. البته همه حق دارند از رژیم سرکوبگر طالبان و حتی رژیم ها قبلی بویژه مجاهدین پرده بردارند چون بهمین مردم ستمدیده ستم و تبعیض روا داشته و آنها را از خانه و کاشانه خود رانده اند. اما نباید دور رفت و دید که مردم ایران گرفتار زور و ستم چه کفتار ی بنام جمهوری اسلامی ایران ، این رژیم فاسد دینی و رانتی سرمایه داری، قرار دارند. ستمگری و تبعیض نسبت به مردم افغان را در هرجابیـکه باشد باید محکوم کرد و برای آنها و همراه با آنها خواهان حقوق برابر و شهروندی شد. نباید گذاشت کسی در دامهای مخرب نیروهای اطلاعاتی و امنیتی و عده ای از سود جویان که چشم به غارت دارائی اندک آنها دارند بیفتد. شعار این باشد که آنها از مایند و ما باهم و در کنار هم لازم است زندگی کنیم. مسؤل این شرایط ناگوار رژیم جمهوری اسلامی (و طالبان) اند که با فساد و تبهکاری و سرکوب و دشمن تراشی زندگی مردم را به این وضع فلاکتبار در آورده اند. کمبود نان و آذوقه و کار و امنیت یعنی ابتدائی ترین نیاز های انسانی برای زنده ماندن، بیان جنایتی است که این رژیم در این عرصه بمردم روا داشته است. در پایان بیاد داشت که ستمگری نسبت به ستمدیدگان بمعنی ستم بر خویشتن هم هست. در کشوری که آینده خود را بر اساس مناسبات دموکراتیک و عدالت اجتماعی و و رفع تبعیضات از هر نوعی بنا میـکند همه مهاجران و از جمله مهاجران افغان باید بطور قانونی از حقوق برابر وشهروندی برخوردار شوند و همه تبعیضات تحمیلی باید جرم تلقی شده و تحت تعقیب قرار بگیرند.
ایوب حسین بر ( هوشنگ نورائی) لندن- ۲ اکتبر ۲۰۲۳

2023-10-09 چه‌گونه می‌توانیم مناقشه‌ی اعراب و اسراییل را بررسی و تدریس کنیم؟ پروفسور آوی شلیم

چه‌گونه می‌توانیم مناقشه‌ی اعراب و اسراییل را بررسی و تدریس کنیم؟ پروفسور آوی شلیم

گفت‌وگوی وصام حسن با پروفسور آوی شلیم، ترجمه‌ی سیاوش آذری
چه‌گونه می‌توانیم مناقشه‌ی اعراب و اسراییل را بررسی و تدریس کنیم؟ در این مصاحبه، سخنی خواهیم داشت با استاد بازنشسته‌ی روابط بین‌الملل دانشگاه آکسفورد، پروفسور آوی شلیم. از پروفسور شلیم تاکنون هشت کتاب در زمینه‌ی با مناقشه‌ی اعراب و اسراییل انتشار یافته است؛ ایشان بیش از سه دهه است که این موضوع را تدریس می‌کند.

من با کارهای آکادمیک پروفسور شلیم هنگامی آشنا شدم که مشغول آماده شدن برای تدریس در زمینه‌ی مناقشه‌ی اعراب و اسراییل بودم. به‌عنوان دانشجوی دکترا در رشته‌ی انسان‌شناسی درگیر یافتن رویکرد مناسب آموزشی‌ای بودم که با استفاده از آن درسی را که بخشی از مبحث روابط بین‌الملل بود طراحی کنم. تصمیم گرفتم رویکردی بینارشته‌ای اتخاذ کنم و بر ظرافت‌های ان‌سانشناسانه و تاریخی کنه مطلب، که تجربیات روزمره‌ی انسانها را در کانون این مناقشه قرار می‌داد و شرایط مباحثات فکری هنگام دروس را مهیا می‌ساخت، تأکید نمایم. در این مصاحبه پروفسور شلیم مزایای اتخاذ رویکردی تاریخی در تدریس و پژوهش سرفصل‌های مرتبط با رشته‌ی روابط بین‌الملل را توضیح می‌دهد. ایشان کارهای علمی جنبش «تاریخ‌نگاران نوین» را مورد بحث قرار می‌دهد، مفاهیم مورد مناقشه در زمینه‌ی این مبحث را توضیح می‌دهد و امید خود به (راه حل) تشکیل دولتی دموکراتیک را با ما در میان می‌گذارد.

نقطه‌عطف‌های اصلی فکری که حرفه‌ی آکادمیک و سیر تفکر شما را تحت تاثیر قرار داده کدام است؟

در سی‌وچهار سال گذشته من مشغول تدریس در دانشگاه آکسفورد در رشته‌ی امور و روابط بین‌الملل بوده‌ام. اما من در کمبریج در دوره‌ی کارشناسی تاریخ خواندم؛ (به‌قول معروف) یک‌بار که مورخ شدید همیشه مورخ می‌مانید. علم تاریخ بینش من را شکل داده و آرایش اصلی فکری در کار من بوده است. پروفسور سر اف اچ هینسلی که یکی از آموزگاران من در کمبریج بود همیشه به ما می‌گفت که به نظر او بهترین رویکرد به روابط بین‌الملل رویکرد تاریخی است. شاید زمانی رویکرد بهتری پیدا شود اما فعلاً بهترین رویکرد، تاریخی است. این اتفاقی در اواخر دهه‌ی شصت میلادی است. امروز هم که من ۷۶ سال سن دارم، هنوز رویکرد دیگری، که در بررسی و تدریس روابط بین‌الملل خاورمیانه از رویکرد تاریخی پربارتر باشد، نیافته‌ام.

انتخاب نقطه زمان آغازین برای مورخان معمولاً کار دشواری است و می‌تواند بر تمامی تاریخ مورد نگارش و همچنین تصویر جامع‌تر تأثیر بگذارد. نقطه‌ی آغازینی که شما برای توضیح تاریخ مناقشه‌ی اعراب و اسراییل انتخاب کرده اید چه روزی است؟

نقطه‌ی آغازین به موضوعی بستگی دارد که شما قصد کاویدن آن را دارید. نقطه‌ی شروع من در نوشتن در مورد مناقشه‌ی اعراب و اسراییل، بیانیه‌ی بالفور در سال ۱۹۱۷ است. این بیانیه شرایط به انقیاد درآوردن صهیونیستی فلسطین را که امروز نیز در جریان است مهیا کرد. اما من به تصویری جامع‌تر نیز علاقه‌مندم؛ تصویر قدرت‌های بزرگ و دخالت‌شان در امور منطقه. برای درک سیاست بین‌المللی منطقه، نه‌تنها بررسی این امور بر مبنای نگرشی از بیرون به درون، بلکه بر مبنای نگرشی از درون به بیرون نیز ضروری است. من در این زمینه کتاب کوچکی، به‌مثابه مدخلی به روابط بین‌الملل در خاورمیانه، از انتشارت پنگوئن، با عنوان جنگ و صلح در خاورمیانه: تاریخی فشرده (۱۹۹۵) منتشر کردم. این کتاب به عربی ترجمه شد. نقطه‌ی اصلی در این کتاب رمزگشایی از روابط میان نیروهای خارجی و منطقه‌ای در خاورمیانه است. نقطه‌ی آغاز در این کتاب فروپاشی امپراتوری عثمانی در پایان جنگ جهانی اول است.

یک مورخ وظیفه‌ای پویا پیش رو دارد که شامل کاوش، ارزیابی و ارائه‌ی روایت‌های گذشته برای مصاحبت با امروز است. چنین فرایندی وظیفه‌ی مورخ را به امری ذاتاً سیاسی مبدل می‌گرداند. در این مورد چه نظری دارید؟ شما امر سیاسی در کار خود را چگونه تعریف می‌کنید؟

پژوهشگران را می‌توان به دو دسته تقسیم کرد: آنهایی که ادعای غیر سیاسی بودن دارند؛ ادعا می‌کنند که کارشان عینی و غیر ذی‌علاقه است و آنهایی که تعهد و علایق سیاسی دارند. من خود را پژوهشگری از نظر سیاسی متعهد می‌شمارم. ایلان پاپه و ادوارد سعید نمونه‌های کلاسیک پژوهشگران دارای علایق سیاسی هستند. به نظر من جهت‌گیری‌ها و دیدگاه‌های سیاسی ما ناگزیر سایه روشن‌های آنچه می‌نویسیم را تعیین می‌کنند. بعلاوه، تاریخ در خلاء نوشته نمی‌شود. هر نسل تاریخ جداگانه‌ی خود را می‌نگارد. حتی هنگامی که در مورد گذشته می‌نویسیم، به این گذشته از منظر امور معاصر و جدل‌های امروزی می‌نگریم.

شما یکی از بنیان‌گذاران مورخان نوین، که متشکل از گروهی از آکادمیسین‌هایی است که به صورت جمعی به مورخان اسراییلی تجدیدنظرطلب مشهورند، هستید. آیا می‌توانید کمی بیشتر از گذشته و کارهای آکادمیک این گروه بگویید؟

گروه اصلی «مورخان نوین» شامل سیمها فلاپان، بنی موریس، ایلان پاپه و من بود. «تاریخ نوین» اواخر دهه‌ی ۸۰ میلادی سر برآورد. در سال ۱۹۸۸، در چهلمین سالگرد تأسیس دولت اسراییل، از هر کدام از ما کتابی انتشار یافت. عنوان کتاب فلاپان پیدایش اسراییل: افسانه‌ها و واقعیات بود. موریس، پیدایش مسأله‌ی پناهنده‌ی فلسطینی، ۱۹۴۷-۱۹۴۹ را نوشت. پاپه بریتانیا و مناقشه‌ی اعراب و اسراییل، ۱۹۴۸-۱۹۵۱ را منتشر کرد. دست‌آخر هم کتاب من بود: تبانی در اردن: ملک عبدالله، جنبش صهیونیستی و تقسیم فلسطین. هر چهار کتاب در سال ۱۹۸۸ انتشار یافت. ما به صورت جمعی به «مورخان نوین» و یا مورخان تجدیدنظرطلب اسراییلی مشهور شدیم.

درباره‌ی این مناقشه ادبیات حجیمی موجود است اما این‌ها را معمولاً سیاستمداران و یا نویسندگان دارای گرایش‌های قوی پرو-صهیونیستی به رشته‌ی تحریر درآورده‌اند. این نویسندگان تصویری قهرمانانه و اخلاق گرایانه از داوود، یهودی کوچک که بر علیه جالوت، عرب مقتدر می‌جنگد ترسیم می‌کنند. مورخان نوین این نگرش ناسیونالیستی را به چالش کشیدند. در واقع این جنبش یک رودررویی با تمام افسانه‌هایی بود که پیدایش اسراییل و نخستین جنگ اعراب و اسراییل را احاطه کرده بود.

دو عامل برآمد «تاریخ نوین» را بهتر توضیح می‌دهد. یکی وجود اسناد رسمی‌ای بود که بنا به قاعده‌ی ۳۰ سال از طبقه‌بندی خارج شده بودند. ما به مجموعه‌ای از منابع اصلی و اسناد رسمی اسراییلی دسترسی پیدا کرده بودیم. عامل دیگری که به توضیح پدیده‌ی تاریخ نوین یاری می‌رساند اشغال لبنان توسط اسراییل در سال ۱۹۸۲ بود. تا آن مقطع در اسراییل در مورد این‌که تمامی جنگ‌های اسراییل جنگ‌هایی تدافعی و نه تعرضی هستند هم‌نظری وجود داشت. اما در زمان جنگ لبنان نارضایتی سیاسی وجود داشت و مردم به پرسش کشیدن انگیزه‌های رهبران‌شان را آغاز کرده بودند. این نگاهی انتقادی‌تر به گذشته کشور را تشویق می‌کرد. به دنبال جنگ لبنان نخست وزیر وقت، مناخن بگین، سخنرانی‌ای در مورد جنگ‌های انتخابی و جنگ‌های ناگزیر ایراد و اعتراف کرد که اشغال لبنان در سال ۱۹۸۲ جنگی انتخابی بود. پس از این اعتراف، تمامی هم‌نظری در پشتیبانی از موضع اسراییل در این درگیری درهم شکست و این فرجه‌ای به‌وجود آورد که مورخان نوین را قادر به ایفای نقش خود ساخت.

منتقدان مورخان نوین ادعا می‌کنند که آنها مغرضانه عمل می‌کنند و نگرشی نامتوازن به این مناقشه دارند. نظر شما در مورد این منتقدان چیست؟ آیا پژوهشگرانی که این مناقشه را بررسی می‌کنند می‌توانند «بی‌طرف» و «بی‌غرض» باشند؟

بنی موریس، ایلان پاپه و من به اتهام پیش‌داوری‌های سیاسی مورد حمله قرار گرفتیم. یکی از منتقدان ادعا کرده بود که کار ما چنان ناقص و تحریف شده است که حتی شایسته‌ی تاریخ شمرده شدن هم نیست. منتقدان دیگری ادعا کردند که ما دستور سیاسی پیش رو داریم و هدف ما به‌عنوان مورخان نوین ایجاد کانون‌های جدید بین‌المللی پشتیبانی از فلسطینیان و و همدلی با آنان و نامشروع جلوه دادن اسراییل است. من هدف سیاسی‌ای در دستور ندارم اما مسلماً به‌عنوان یک مورخ اهدافی در دستور دارم. دستور من نوشتن به شیوه‌ای هرچه مشروح‌تر، هرچه دقیق‌تر و هرچه گیراتر در رابطه با تاریخ این مناقشه است.

مورخان نوین رویکردها و وابستگی‌های سیاسی متفاوتی دارند. ایلان پاپه همیشه رادیکال‌ترین ما بود؛ او دولت اسراییل را از آغازش طرحی استعماری قلمداد می‌کرد. او در مورد پاکسازی قومی فلسطینیان در سال ۱۹۴۸ نوشت؛ برای او اسراییل هیچ‌وقت هیچگونه مشروعیتی نداشت. بنی موریس چپگرا بود، اما صهیونیست چپ؛ به نظر او اسراییل کاملاً مشروع بود. من جایی میان این دو قرار داشتم اما در سال‌های اخیر به موضع پاپه نزدیک‌تر شده‌ام. من قبلاً بنا بر دو نقطه‌عطف اصلی دیپلماتیک، اسراییل را مشروع قلمداد می‌کردم. یکی از این‌ها بیانیه‌ی تقسیم ۱۹۴۷ بود که اسراییل آن را قبول و اعراب رد کرده بودند. این بیانیه مشروعیت بین‌المللی یک دولت یهودی در فلسطین بود. نقطه‌عطف دیگر قرارداد آتش بس ۱۹۴۹ بود که اسراییل با تمامی همسایگانش امضا کرد و مرزهایش را مشخص نمود. این‌ها تنها مرزهای اسراییل هستند که به‌طور بین‌المللی شناخته شده و در نظر من نیز مشروع هستند.

اما در سال ۱۹۶۷ اسراییل قلمرو خود را سه برابر افزایش داد و به ساخت شهرک‌های غیرنظامی در سرزمین‌های اشغالی فلسطینیان پرداخت. این پروژه‌ی استعماری صهیونیستی است که «خط سبز» را زیرپا می‌گذارد و به نظر من کاملاً نامشروع است. تمایز میان اسراییل و سرزمین‌های اشغالی، دیگر تمایزی واقعی نیست. تمامی مناطق تحت حاکمیت اسراییل یک رژیم آپارتاید، یک رژیم برتری‌طلب یهودی است. ازاین‌رو امروز من تمامیت مشروعیت اسراییل را زیر سؤال می‌برم. یک رژیم آپارتاید فراتر از نامشروع بودن، کاملاً نفرت‌انگیز است.

آیا اتهام یهودی‌ستیزی و یا صهیونیسم‌ستیزی برای خاموش کردن صدای منتقدان سیاست‌های اسراییل به‌کار می‌رود؟ تعریف شما از این مفاهیم چیست؟

امروز در مباحثات جاری در بریتانیا و دیگر کشورها برسر اسراییل و فلسطین یهودی‌ستیزی و صهیونیسم‌ستیزی مفاهیم کلیدی هستند. تعریف من از یهودی‌ستیزی دشمنی با یهودیان به‌صرف یهودی‌بودن‌شان است. صهیونیسم‌ستیزی مخالفت با ایدئولوژی رسمی دولت اسراییل، به‌ویژه سیاست‌های آن در قبال فلسطینیان است. یهودی‌ستیزی و صهیونیسم‌ستیزی دو چیز کاملاً متفاوتند. یهودیان از جمله انسان‌هایی هستند که در هر نقطه‌ای از جهان امکان مواجهه با آنان وجود دارد در حالی که اسراییل دولتی مستقل در مکانی معین است. بنابراین انتقاد به سیاست‌های مشخص اسراییل، مانند شهرک‌سازی در سرزمین‌های اشغالی که امری کاملاً غیر قانونی است و یا الحاق اورشلیم شرقی که این هم غیرقانونی است و یا پایمال کردن حقوق انسانی فلسطینیان که تخلف از حقوق انسانی بین‌المللی است، کاملاً موجه است.

منتقد دولت اسراییل و سیاست‌هایش بودن بدون کوچک‌ترین سنخیتی با یهودی‌ستیزی امری کاملاً شدنی است. اما اسراییل و دوستدارانش تمایز میان این دو مفهوم را کمرنگ و تلاش می‌کنند تا هرگونه انتقاد از اسراییل را ذاتاً یهودی‌ستیزانه و ملهم از نفرت و دشمنی علیه یهودیان جلوه دهند. نمونه‌ی بارز چنین خلط مبحثی تعریف یهودی‌ستیزی توسط انجمن بین‌المللی یادمان هولوکاست (آی اچ آر ای) است. این تعریفی مشروط، خارج از قانون اما الزام‌آور و در عین حال کاملاً بی‌محتواست. بنا بر این تعریف «یهودی‌ستیزی شکل درک ویژه‌ای از یهودیان است که امکان بروز به صورت نفرت از یهودیان را دارد. اشکال تجلی بلاغی و فیزیکی یهودی‌ستیزی معطوف به افراد یهودی و یا غیر یهودی و / و یا دارایی آنان، نهادهای جامعه‌ی یهودیان و مراکز دینی آنان است.»

به دنبال این تعریف، یازده نمونه از آنچه به یهودی‌ستیزی شکل می‌دهد برشمرده می‌شود. شش مورد از این یازده نمونه با اسراییل مرتبط است. برای مثال، موجودیت دولت اسراییل را تلاشی نژادپرستانه قلمداد کردن یهودی‌ستیزانه است. حال آن‌که شماری از اسراییلیان، از جمله سازمان حقوق بشر بتسلم، اسراییل را دولتی نژادپرست و رژیم آپارتاید قلمداد می‌کنند. پس چرا اسراییلیان این اجازه را دارند که این‌گونه سخن بگویند اما دیگر مردم جهان با نژادپرستانه قلمداد کردن اسراییل به یهودی‌ستیزی متهم می‌شوند؟

مدافعان تندخوی اسراییل به‌دروغ ادعا می‌کنند که این نمونه‌ها جزئی جدایی‌ناپذیر از تعریف‌ ای اچ آر‌ای هستند. دولت بریتانیا کل تعریف‌ ای اچ آر‌ای را اتخاذ و تلاش کرد تا آن را به حکومت‌های محلی تحمیل کند. حزب کارگر این تعریف را، به‌استثنای برخی از نمونه‌ها، پذیرفت. به دنبال آن از طرف لابی اسراییل برای پذیرفتن تمامی نمونه‌ها بدون هیچ قیدوشرطی به‌شدت تحت فشار قرار گرفت و دست‌آخر جا زد. محفل‌های صهیونیستی فشار زیادی می‌آورند تا این تعریف غامض را بر تمامی سطوح جامعه‌ی بریتانیا، به‌ویژه دانشگاه‌ها، تحمیل کنند.

وزیر پیشین آموزش، گاوین ویلیامسون، در اکتبر ۲۰۲۰ نامه‌ای به تمامی معاونان رؤسای دانشگاه‌های انگلستان فرستاد که در آن گفته می‌شد که دانشگاه‌ها ملزم به پذیرش تعریف ‌ای اچ آر ‌ای هستند و برای این کار تا کریسمس مهلت دارند. در صورت سرپیچی، وی آنان را با قطع بودجه تهدید کرد. او می‌گفت که عدم اتخاذ این تعریف از سوی دانشگاه‌ها نشان می‌دهد که آنها یهودی‌ستیزی را به‌جد نمی‌گیرند. در این مورد او کاملاً در اشتباه به‌سر می‌برد: شما می‌توانید یهودی‌ستیزی را به‌جد بگیرید بی آن‌که این تعریف عمیقاً ناقص را اتخاذ کنید. این حمله‌ای آشکار از سوی دولت علیه آزادی بیان بود و نه تذکری تو خالی بلکه تهدیدی بود به قطع بودجه. جالب این‌جاست که آقای ویلیامسون هیچ چیزی درباره‌ی اسلام‌هراسی بیان نکرد. اسلام‌هراسی مسأله‌ای بسیار عمده‌تر از یهودی‌ستیزی در جامعه و دانشگاه‌های بریتانیا است اما ایشان در این مورد و در مورد دیگر اشکال نژادپرستی، از جمله دشمنی نژادپرستانه با سیاهان، هیچ سخنی به زبان نیاورد و مهم‌تر اینکه هیچ‌وقت علت لزوم چنین تعریفی را توضیح نداد.

در حقیقت احتیاجی به داشتن تعریفی از یهودی‌ستیزی نیست. یهودی‌ستیزی را در بستر تعریفی جامع‌تر که دربرگیرنده‌ی تمامی جوانب نژادپرستی باشد قرار دادن قابل‌فهم‌تر است. اگر قرار باشد تعریفی از یهودی‌ستیزی داشته باشم، من تعریف خود را به تعریف ‌ای اچ آر‌ای ترجیح می‌دهم. بنا بر تعریف من، ممکن است کسی که منتقد اسراییل است یهودی‌ستیز باشد. شاید وی با انگیزه‌های یهودی‌ستیزانه عمل نماید اما این وظیفه‌ی شماست که وجود این انگیزه‌های یهودی‌ستیزانه را ثابت کنید. آن‌چه حائز اهمیت است آزادی بیان، به‌ویژه در دانشگاه‌ها، است. تعریف‌ ای اچ آر‌ای و پافشاری دولت‌ها در آن اثر منفی بر آزادی بیان در دانشگاه‌ها و دیگر اماکن دارد. خلاصه کنم، به نظر من اسراییل و دوستدارانش یهودی‌ستیزی را به اسلحه‌ای برای انگ زدن به حامیان حقوق فلسطینی‌ها و منتقدان اسراییل تبدیل کرده‌اند.

شما درباره‌ی واکنش اسراییل به بهار عربی مقالاتی نوشته‌اید. آیا می‌توانید سیر تفکر خود در این زمینه را با ما در میان بگذارید؟

من در کتابی با عنوان خاورمیانه‌ی جدید: اعتراض و انقلاب در دنیای عرب (انتشارات دانشگاه کمبریج، ۲۰۱۳) که فواض گرگس، پروفسور روابط بین‌الملل در ال اس ای، ویراستار آن بود، مقاله‌ای با عنوان «اسراییل، فلسطین و بهار عربی» منتشر کردم. فواض، از قضا، اولین دانشجوی دکترای من در آکسفورد در سال ۱۹۸۷ که تازه به آنجا آمده بودم، بود. من و فواض هر دو منطقه‌گرا هستیم: از منظر ما نیروهای محلی نه الوار شناور روی آب در دریای روابط بین‌الملل، که بازیگران اصلی هستند. در مقاله‌ی یادشده من واکنش اسراییل به بهار عربی را بررسی و وجود حرکت اعتراضی موازی با آن در اسراییل را یادآوری می‌کنم. معترضان در دنیای عرب و همچنین در اسراییل خواهان اصلاحات سیاسی، عدالت اجتماعی و شرایط اقتصادی بهتر بودند. اما واکنش رسمی اسراییل به بهار عربی به‌شدت خصمانه بود. بنیامین نتانیاهو، نخست‌وزیر وقت اسراییل، می‌گفت تا زمانی که کشورهای عربی دموکراتیزه نشوند مناقشه‌ی اعراب و اسراییل به فرجام نخواهد رسید. اتفاقاً بهار عربی حرکتی معطوف به دموکراسی و اصلاحات در دنیای عرب بود اما او با این جنبش مخالف بود زیرا عقیده داشت که این نه انقلابی دموکراتیک بلکه اسلامی است. او به دنیا در مورد تبعات پیروزی بهار عربی برای غرب هشدار داد.

این به من چیزی را نشان داد که پیش‌تر می‌دانستم: اسراییل دموکراسی عربی نمی‌خواهد. کارنامه‌ی اسراییل نشان می‌دهد که یا نسبت به دموکراسی در دنیای عرب بی‌تفاوت و یا در تخاصم با آن بوده و فعالانه دموکراسی در پهنه‌ی فلسطین را تضعیف کرده است. در سال ۲۰۰۶، فلسطینیان، تحت سخت‌ترین شرایط ناشی از اشغال، قادر به برگزاری انتخابات در کناره‌ی باختری رود اردن و نوار غزه شدند که نتیجه‌ی آن پیروزی آشکار حماس بود. این انتخاباتی سالم، عادلانه و آزاد بود. اما اسراییل، آمریکا و اتحادیه‌ی اروپا از به‌رسمیت شناختن دولت تحت رهبری حماس سر باز زدند. این کشورها در تئوری از دموکراسی حمایت می‌کنند اما نه هنگامی که مردم به گروهی ناخوشایند از سیاستمداران رأی بدهند!

این واکنش به بهار عربی نقطه‌ای بسیار اساسی در موضع اسراییل را برملا کرد و آن این‌که اسراییل هیچ‌وقت نخواسته که بخشی از خاورمیانه باشد. اسراییل هرگز نخواسته به خاورمیانه تعلق داشته باشد چه رسد به خواست یکپارچه شدن با آن. دیوید بن گوریون، اولین نخست‌وزیر، در یک مباحثه‌ی داخلی می‌گوید که فقط به‌سبب تصادف جغرافیایی بود که اسراییل در این منطقه پدید آمد: فرهنگ و ارزش‌هایش اما آن را بخشی از غرب ساخته است. این نکته‌ای کلیدی در مورد اسراییل است: خود را بخشی از غرب به شمار می‌آورد و این یکی از دلایل پایه‌ای مناقشه با همسایگانش است. به‌علاوه، هدف اسراییل تنها همزیستی مسالمت‌آمیز با تمامی کشورهای منطقه نیست. اسراییل خواهان هژمونی و سلطه‌ی منطقه‌ای و تثبیت پروژه‌ی استعماری صهیونیستی در سرزمین‌های اشغالی فلسطینی است. این دموکراسی نیست. این امپریالیسم در ائتلاف با یک رژیم آپارتاید است.

نوآم چامسکی در جایی می‌گوید افراطی‌ترین و شرورانه‌ترین شکل امپریالیسم، استعمار شهرک‌نشین است. فلسطینیان، از بخت بد، مشمول امپریالیسم غربی و استعمار شهرک‌نشین صهیونیستی، هر دو، هستند.

آیا می‌توانید نقش سیاست هویتی در این مناقشه را توضیح دهید؟

ما در دوره‌ای زندگی می‌کنیم که در آن هویت بر هر چیز ارجحیت دارد و سیاست هویتی در بسیاری از مناطق جهان در خط مقدم جبهه است. آمریکا نمونه‌ی اصلی است اما اسراییل و خاورمیانه منطقه‌ی دیگری است که در آن شاهد سیر صعودی سیاست هویتی هستیم. تمرکز بر هویت کمکی به دموکراسی نمی‌کند زیرا در سیاست‌گذاری دموکراتیک نیاز به این است که تمامی افراد جزیی از یک جامعه بوده، خود را با آن تداعی و احساس کنند که به آن کشور تعلق دارند. اما اگر وفاداری‌مان را به هویت فرقه‌ای (قومی) معطوف کنیم از بقیه‌ی جامعه جدا خواهیم شد.

در مورد اسراییل نکته‌ی چشمگیر تمرکز فزاینده بر هویت کشور به‌عنوان دولتی یهودی است. بنیامین نتانیاهو اولین نخست‌وزیری بود که از فلسطینیان خواست تا اسراییل را به‌عنوان دولتی یهودی به‌رسمیت بشناسند. این شرط جدیدی بود که هیچ رهبر فلسطینی قادر به پذیرش آن نبود. بیست درصد جمعیت، شهروندان فلسطینی دولت اسراییل هستند. نمی‌توان انتظار داشت آنان اسراییل را به‌عنوان دولتی کاملاً یهودی به‌رسمیت بشناسند. در حقیقت هیچ علتی برای شناسایی اسراییل به‌عنوان دولتی مطلقاً یهودی توسط هیچ‌کس وجود ندارد.

در دو دهه‌ی گذشته اسراییل به صورتی فزاینده فرقه‌گراتر، متشتت‌تر، نابرابرتر و نژادپرست‌تر گشته است. تمامی این گرایش‌ها در ژوییه‌ی ۲۰۱۸، هنگامی که کنست قانون دولت ملت را تصویب کرد، به نقطه‌ی اوج رسید. این قانون تصریح می‌کند که یهودیان حقی منحصر‌به‌فرد در تعیین سرنوشت ملی در خاک اسراییل دارند. این بدان معناست که حتی اگر یهودیان در منطقه‌ی میانِ رود اردن و دریا به اقلیت تبدیل شوند باز هم حقی مطلق در تعیین سرنوشت ملی دارند. احتمالاً اسراییل تنها دولت رسماً نژادپرست عضو سازمان ملل است. گواهی این ادعا قانون ملت دولت است. در جهان دولت‌های نژادپرست دیگری هم وجود دارد اما هیچکدام رسماً خود را نژادپرست اعلام نمی‌کند. اسراییل از این منظر منحصربه‌فرد است.

نتیجه‌ی دیگر قانون ملت دولت، تقلیل زبان عربی از زبان «رسمی» به زبان «ویژه» بود. در اسراییل زبان عربی در کنار زبان عبری زبان رسمی به‌شمار می‌آمد. اما دیگر این‌طور نیست. در حال حاضر اسراییل آشکارا دولتی نژادپرست است که علیه شهروندان فلسطینی خود تبعیض قائل می‌شود و دولت آپارتایدی است که بر ساکنان عرب سرزمین‌های اشغالی ظلم می‌کند.

در مورد راه‌حل‌های احتمالی مناقشه‌ی اسراییل و فلسطین چه نظری دارید؟

هم‌نظری بین‌المللی گسترده‌ای در زمینه‌ی راه‌حل دو دولت وجود دارد. اما راه‌حل دو دولت، حتی اگر زمانی راه‌حلی عملی بوده باشد، اکنون عملی نیست. این روزها این جمله که «راه حل دو دولت مرده است» جمله‌ای متداول است. اما به نظر من راه حل دو دولت اصلاً به دنیا نیامد زیرا از ژوئن ۱۹۶۷ تا کنون هیچ دولت اسراییلی در مورد یک دولت فلسطینی مستقل جدی نبوده است. در طرف اسراییلی کسی که به راه‌حل دو دولت از همه نزدیک‌تر شد اسحاق رابین بود؛ این‌طور بود که توافق‌نامه‌ی اسلو را در سال ۱۹۹۳ امضا کرد. در این توافق‌نامه، اما، نامی از یک دولت فلسطینی در امتداد راه برده نمی‌شود، چه رسد به تضمین موجودیت آن. این توافق‌نامه تجربه‌ای محدود از خودگردانی فلسطینی در نوار غزه و اریحا بود. ادوارد سعید بلافاصله توافقنامه‌ی اسلو را به‌مثابه قرارداد «ورسای فلسطینی» و به‌عنوان اهرم به تسلیم کشاندن فلسطین محکوم کرد. من آن موقع از این توافق‌نامه به‌عنوان قدمی کوچک در مسیری صحیح، قدمی که بالاخره به ظهور دولت مستقل فلسطینی می‌انجامید، حمایت کردم. اتفاقات متعاقب نشان داد که سعید درست می‌گفت و من اشتباه کرده بودم.

اسحاق رابین توسط یک یهودی افراطی، با هدف به شکست کشاندن فرایند صلح و جلوگیری از واگذار کردن قلمرو به حاکمیت فلسطینی، ترور شد. اما حتی رابین هیچ‌وقت با یک دولت تمام‌وکمال فلسطینی موافقت نکرد. احزاب دست‌راستی اسراییل اصولاً با دولت فلسطینی مخالف‌اند زیرا ادعا می‌کنند که یهودیان حقی تاریخی بر تمامی «سرزمین بنی‌اسراییل» دارند. نتانیاهو و راست افراطی اسراییل صریحاً نشان داده‌اند که تحت هیچگونه شرایطی هرگز یک دولت فلسطینی را نخواهند پذیرفت.

بنابراین راه‌حل دو دولت توهمی بیش نیست. البته توهم بی‌دردسری است زیرا به آمریکایی‌ها، دولت بریتانیا و اتحادیه‌ی اروپا اجازه می‌دهد که ادعا کنند که از راه‌حل دو دولت پشتیبانی می‌کنند و مسئولیت به عهده‌ی طرفین مذاکره است تا تبادل نظر کنند و به توافقی دست یابند. اما به‌خاطر عدم‌تقارن عظیم قدرت میان طرفین، چنین چیزی آشکارا غیر ممکن است. اگر مرا مجبور کنید تا به این پرسش که چه‌گونه اسراییل گزینه‌ی دولت فلسطینی را از میان برد پاسخ دهم، می‌توانم پاسخم را با یک کلمه بیان کنم: شهرک‌سازی‌ها. اسراییل در کرانه‌ی باختری شهرک‌ها ساخته و به ساخت شهرک‌های جدید ادامه می‌دهد. این شهرک‌ها غیرقانونی‌اند، تمامی آنها. شهرک‌ها وسیله‌ی زمین‌خواری هستند و نه برقراری صلح. اسراییل باید میان صلح با فلسطینیان و زمین‌خواری یکی را انتخاب کند. از سال ۱۹۶۷ گزینه‌ها این‌ها بوده‌اند و بنا بر اعمال می‌توان گفت که اسراییل زمین را به صلح ترجیح می‌دهد. ازاین‌رو، تنها راه‌حل عادلانه راه‌حل تک دولت است، دولتی دموکراتیک با حقوقی برابر برای تمامی شهروندانش.

با تشکر از وقتی که صرف کردید و همچنین به خاطر این مصاحبه‌ی بسیار ارزشمند. آخرین سؤال اینست: بعد از این‌همه سال که شما درگیر پژوهش و سیاست این مناقشه بوده‌اید، در مورد آینده‌ی آن چه احساسی دارید؟

به‌عنوان یک پژوهشگر، در چهار دهه‌ی گذشته مناقشه‌ی اعراب و اسراییل را از زاویه‌ای آکادمیک بررسی و تدریس کرده‌ام و در این زمینه مطالب بسیاری به رشته‌ی تحریر درآورده‌ام. اما من ناظر بی‌طرف این مناقشه نیستم؛ من در سطحی بسیار شخصی به‌شدت تحت تأثیر این مناقشه قرار گرفته‌ام. گذشته‌ی شخصی من به گونه‌ای بلافصل و اجتناب‌ناپذیر بر تعهد و نگارش من تأثیر داشته است.

من در سال ۱۹۴۵ در بغداد متولد شدم. هنگامی که خانواده‌ی من به اسراییل نقل مکان کرد فقط پنج سال سن داشتم، بااین‌حال خود را یهودی عرب می‌شمارم. واژه‌ی یهودی عرب در اسراییل واژه‌ای بسیار مناقشه‌برانگیز است. زیرا بنا بر نگرش حاکم، اگر یک یهودی باشی نمی‌توانی عرب و اگر عرب باشی نمی‌توانی یهودی باشی. یهودی عرب، بر اساس این نگرش، یک امکان‌ناپذیری هستی‌شناسانه است. من (با این برداشت) موافق نیستم. من به صورتی انکارناپذیر در پنج سال اول حیات خود یک یهودی عرب بودم و امروز نیز خود و هویتم را این‌گونه تعریف می‌کنم.

ما خانواده‌ای یهودی در عراق، در کشوری عربی که سنت دیرینه‌ای از هماهنگی مسلمانان و یهودیان داشت، بودیم. در عراق «مسأله‌ی یهود» وجود نداشت. اما در اروپا «مسأله‌ی یهود» وجود داشت. در اروپا یهودیان «دیگری» بودند؛ یهودی‌ستیزی در اروپا رشد و نمو کرد. در عراق، در مقابل، یهودیان اقلیتی در میان دیگر اقلیت‌ها بودند.

در اصل ما اعرابی بودیم که مذهب یهودی داشتند. در خانه به عربی تکلم می‌کردیم، فرهنگ ما فرهنگی عربی بود، غذایمان غذای عربی بود، موسیقی (مورد علاقه) اولیای من تلفیق شادی از موسیقی عربی و یهودی بود. ما برخلاف اراده‌ی خودمان در سال ۱۹۵۰ از ریشه‌مان کنده شدیم و از اسراییل سر بر آوردیم. ما صهیونیست نیستیم و هیچ علاقه‌ای به مهاجرت به کشور نوپای اسراییل نداشتیم. صهیونیسم جنبشی در میان یهودیان اروپا و برای یهودیان اروپا بود. برای خانواده‌ی من و تمامی جامعه‌ی یهودی عراق، مهاجرت به اسراییل بسیار دردناک، مانند ریشه‌کن شدن یک درخت بود. اصطلاح تخصصی صهیونیستی برای مهاجرت آلیا و یا صعود است. اما در مورد ما این مشخصا یریدا و یا سقوط به حاشیه‌های جامعه‌ی اسراییل بود.

در چهار سال اخیر در حال کار بر روی کتابی بسیار شخصی بوده‌ام. این، هم کتابی در مورد تاریخ خانواده‌ام و هم خاطرات اوایل زندگی ام به‌عنوان یک یهودی عرب است. عنوان موقت این کتاب «سه دنیا: خاطرات یک یهودی عرب» است. کتاب، ثبت سفر ما از بغداد به رامات‌گان در اسراییل است. دنیای سومی که در عنوان به آن اشاره شده لندن است که من در آنجا از سن ۱۵ تا ۱۸ سالگی، قبل از بازگشتم به اسراییل برای انجام وظیفه‌ی سربازی، به تحصیلاتم ادامه دادم. بخش نخست کتاب یادآوری است از تسامح دینی که در زمان‌های گذشته غالب بود و هماهنگی میان مسلمانان، مسیحیان و یهودیان در تجربه‌ی خانواده من و به گونه‌ای وسیع‌تر در تجربه‌ی جامعه‌ی یهودی عراق. ثبت گذشته مرا تشویق و یاری کرد تا به آینده‌ای بهتر برای خاورمیانه بیندیشم.

ناسیونالیسم تخم نابردباری، تشتت، کشمکش و جنگ را کاشت. برآمد ناسیونالیسم عرب، به‌جای درک یهودیان به‌عنوان اقلیتی در میان اقلیت‌ها در عراق به همسان پنداشتن آنان با صهیونیسم و اسراییل کمک کرد. جنبش صهیونیستی، با پاکسازی قومی اعراب بومی از فلسطین به وخامت رابطه میان مسلمانان و یهودیان در کل دنیای عرب افزود. صهیونیسم همزیستی دایم میان مسلمانان و یهودیان در عراق و دیگر کشورهای عربی را عملاً غیرممکن ساخت. بنابراین، تعمق در مورد جوامع چند فرهنگی، چندمذهبی و چند قومیتی خاورمیانه‌ی دوران کودکی من به ادامه‌ی امیدواری‌ام به آینده‌ای انسانی‌تر، صلح‌آمیزتر و دموکراتیک در کل منطقه یاری می‌رساند.

آوی شلیم
https://pecritique.com/2022/04/12/%d9%85%d9%86%d8%a7%d9%82%d8%b4%d9%87%db%8c-%d8%a7%d8%b9%d8%b1%d8%a7%d8%a8-%d9%88-%d8%a7%d8%b3%d8%b1%d8%a7%db%8c%db%8c%d9%84-%d8%af%db%8c%d8%b1%d9%88%d8%b2%d8%8c-%d8%a7%d9%85%d8%b1%d9%88/

2023-10-09 نوار غزه و کرانه‌ی باختری: دو برخورد اسراییل و دو حق انتخاب غم‌انگیز فلسطین / سعید رهنما

نوار غزه و کرانه‌ی باختری: دو برخورد اسراییل و دو حق انتخاب غم‌انگیز فلسطین / سعید رهنما

نوار غزه و کرانه‌ی باختری: دو برخورد اسراییل و دو حق انتخاب غم‌انگیز فلسطین / سعید رهنما
توسط نقد اقتصاد سیاسی • 16/09/2014

در گذشته دو منطقه‌ی غزه و کرانه‌ی باختری، به‌رغم تفاوت‌های جغرافیایی، از نظر اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی مشابه هم بودند. اما طی یک روند طولانی و زندگی تحت اشغالگران مختلف به‌تدریج از هم متمایز شدند.

مشابه، اما متفاوت
در دوران طولانی سلطه‌ی عثمانی، این دو منطقه و کل سرزمینی که فلسطین نام داشت، جوامعی روستایی و پیشاسرمایه‌داری با سطح نازلی از توسعه‌ی اقتصادی ـ اجتماعی، اما در حال تحول بودند.

در دوران سی‌ساله‌ی قیمومیت انگلستان بعد از جنگ جهانی اول تا استقرار دولت اسراییل، وجوه تشابه اقتصادی ـ اجتماعی این دو منطقه، به‌رغم درجاتی از رشد سرمایه‌داری و تغییرات ساختاری و طبقاتی، کمابیش حفظ شد. حتی در آغاز بین اکثریت جمعیت عرب فلسطینی و اقلیت یهودیانِ منطقه، تفاوت چندانی وجود نداشت. هر چند که در این دوران به‌خاطر سیاست‌های کم‌تر خصمانه‌ی انگلیس نسبت به جامعه‌ی یهودی این سرزمین، و مهاجرت فزاینده‌ی بیش از چهارصد هزار یهودی اروپایی با سطح دانش و تخصص بالاتر، این توازن به زیان جامعه‌ی فلسطینی برهم خورد.

بعد از نخستین جنگ اعراب و اسراییل و استقرار دولت اسراییل، دو منطقه‌ی غزه و کرانه‌ی باختری از سرزمینِ تحت قیمومیت انگلستان جدا شدند و تحت اشغال دو دولت عربی یعنی مصر و اردن درآمدند، و این سرآغازی بود که وجوه تمایز بین این دو منطقه را تشدید کرد.

غزه، که بخش وسیعی از سرزمین خود، از جمله زمین‌های کشاورزی و مراتع را که به اشغال اسراییل در آمده، از دست داده بود، با موج عظیم پناهندگان فلسطینی که جمع‌شان تقریباً سه‌برابر جمعیت بومی غزه بود، روبه‌رو شد. رژیم مصر نیز که ارباب جدیدِ غزه شده بود و قصد الحاق آن را نداشت، سیاست خصمانه‌ای را پی‌گیری می کرد، و از تماس مردمان باریکه‌ی غزه و پناهندگان با مصر جلوگیری می‌کرد. در واقع غزه در دوران اشغال مصر در محاصره بود. بعدها نیز که افسران جوان رژیم سلطنتی مصر را برانداختند، سیاست خصمانه علیه غزه ادامه یافت. تنها تفاوت این بود که غزه به‌صورت مهره‌ای در بازی‌های سیاستِ جمهوری متحده‌ی عربیِ ناصر به‌کار گرفته شد. مجموعه‌ی سه عاملِ از دست دادن مزارع و مراتع، سیل عظیم پناهندگان، و سیاست‌های خصمانه‌ی مصر، مانع تحولات و توسعه‌ی اقتصادی، اجتماعی، و فرهنگی غزه و حفظ و بازتولیدِ ساختارهای سنتی شد.

اوضاع اما در کرانه‌ی باختری که تحت کنترل کشور تازه تاسیسِ (ماوراء) اردن درآمده بود به‌شکل دیگری رقم خورد. امیر عبدالله که در بلندپروازی خود امید زنده‌کردن طرح «سوریه‌ی بزرگ» را در سر می‌پروراند، به الحاق کرانه‌ی باختری دست زد و به همه‌ی پناهندگان فلسطینی که جمعیت‌شان به‌مراتب از پناهندگانِ به غزه بیش‌تر بود، حق شهروندی اردن را داد. با آن‌که بسیاری از آن‌ها در اردوگاه‌های پناهندگی زندگی می‌کردند، وضع بهتری از هموطنان پناهنده‌ی غزه داشتند. آن‌ها آزادی بیش‌تری برای رفت‌وآمد و دسترسی به شهرهای بزرگی چون اورشلیم شرقی و خود اردن داشتند و از ساختارهای نسبتاً پیشرفته‌تری بهره‌مند می‌شدند. به این ترتیب، متمایز شدن این دو منطقه‌ی فلسطینی از این دوره شدت بیش‌تری گرفت.

درپی اشغال هر دو منطقه به دست اسراییل در ۱۹۶۷، سیاست اولیه‌ی اسراییل این بود که غزه را به خاک خود ملحق سازد، و کرانه‌ی باختری را همزمان با ایجاد چند ناحیه‌ی پراکنده‌ی فلسطینی با اردن تقسیم کند، و بقیه‌ی منطقه از جمله دره‌ی حاصل‌خیز رود اردن و تمامی کناره‌ی رود اردن و ساحل بحرالمیت را به‌جز یک راه ارتباطَی بین ناحیه‌های فلسطینی و اردن، به خاک اسراییل ملحق کند (طرح اَلُن). اما از آن‌جا که از سرانجام اردن و ملک حسین اطمینان نداشت، از این کار منصرف شد و برای جلوگیری از ایجاد یک منطقه‌ی به‌هم‌پیوسته‌ی فلسطینی در کرانه‌ی باختری، طرح‌های دیگری را از جمله طرح دِرابلس (رییس بخش شهرک‌های سازمان صهیونیسم جهانی) و بعداً شارون، مبتنی بر ایجاد شهرک‌‌های یهودی در ارتفاعات مُشرف به شهرها و روستاهای فلسطینی، و ایجاد نواحی پراکنده و غیرمتصلِ فلسطینی، مد نظر قرار داد. با آن‌که هیچ‌یک از این طرح‌ها رسماً به تصویب نرسید، اما بسیاری از بخش‌های آن‌ها در عمل و به‌تدریج اجرا شد، و مبنای تمای طرح‌های شکست‌خورده‌ی «صلح» قرار گرفت.

اسراییل در غزه، که یک‌بار دیگر آن را قبلاً در جریان جنگ سوئز در۱۹۵۶ اشغال کرده بود، با مقاومت سرسختانه‌تری از جانب فلسطینی‌ها مواجه شد، و سیاست سرکوب‌گرانه‌ی بسیار خشن‌تری را پی گیری کرد؛ از جمله تبعید پاره‌ای مبارزین، و حتی انتقال اجباری پاره‌ای پناهندگان به صحرای سینا (که آن‌جا را نیز پس از جنگ شش‌روزه اشغال کرده بود). همزمان به ایجاد شهرک های یهودی در نقاط استراتژیک و نقاط حاصل‌خیز در ساحل مدیترانه اقدام کرد.شهرک‌نشینان یهودی با جمعیتی معادل کم‌تر از یک‌درصد جمعیت غزه، حدود 30 درصد زمین‌های غزه را تحت کنترل درآوردند. تمامی منابع آب نیز تحت کنترل اسراییل قرار گرفت. اسراییل در مواردی با کمک فئودال‌های غزه اجازه داد که اداره‌ی امور برخی شهرداری‌ها و دهات فلسطینی را به عهده‌ی خود آن‌ها واگذارد، و زمانی که این سیاست با ناکامی روبه‌رو شد، مستقیماً این امور را به دست حکومت نظامی اسراییلی بازگرداند. غزه توسعه‌نیافته، فقرزده، کم‌سوادتر، و مذهبی‌ترباقی ماند، و بیش از پیش به اعانه‌ها و کمک‌های خارجی و سازمان اونروا (سازمان امداد و کار سازمان ملل) وابسته ماند.

در کرانه‌ی باختری نیز سیاست سرکوب خشن مقاومت، محدودکردن رفت‌و‌آمد، کنترل منابع آب، ویران‌کردن خانه‌ها، مصادره‌ی املاک و از همه مهم‌تر ایجاد شهرک های یهودی اعمال شد، اما اوضاع تا حدی با غزه متفاوت بود. اول آن‌که ساختارهای نسبتاً پیشرفته‌تری در کرانه‌ی باختری موجود بود، فلسطینی‌های این ناحیه تحصیل‌کرده‌تر بودند و به همان روالِ دوران اشغال به دست اردن اجازه یافتند که امور شهرداری‌ها و دهات خود را ــ جز در مواردی ــ اداره کنند.

بخشی از سیاست آگاهانه‌ی اسراییل در کرانه‌ی باختری ــ و نیز در غزه ــ وابسته‌کردن هرچه بیش‌تر اقتصاد مناطق فلسطینی به اسراییل بود. با از دست رفتن بخش وسیعی از زمین‌های کشاورزی و بسته‌شدن بسیاری از کارگاه‌های صنعتی، بخش فزاینده‌ای از فلاحین و کارگران فلسطینی چاره‌ای جز یافتن کار روزانه در اسراییل و شهرک‌های یهودی نیافتند. این وضع با ادامه و تشدید حرکت‌های تروریستی و حملات انتحاری در داخل اسراییل تغییر کرد. در سراسر کرانه‌ی باختری، اسراییل با ساختن دیوار از یک سو مانع این حملات فلسطینی شد، و از سوی دیگربه همین بهانه سرزمین‌های بیشتر فلسطینیِ فراسوی «خط سبز» را به خاک خود ملحق کرد. در غزه نیز راه‌های عبور و خروج را کاملاً بست.

تشدید تمایزها
در این دوران در هر دو ناحیه‌ی فلسطینی مقاومت عمدتاً از سوی نیروهای سکولار و چپِ فلسطینی در جریان بود. اما اسراییل به‌زودی متحدی در میان فلسطینی‌های خشکه‌مذهب که مخالف نیروهای سکولار و مترقی بودند، برای خود یافت. “مجمع‌الاسلامیه”، یک سازمان به‌ظاهر خیریه‌ی وابسته به اخوان‌المسلمینِ غزه در دهه‌ی ۱۹۷۰ کمک‌های دست‌ودل بازانه‌ای از اسراییل برای ایجاد مدارس، مساجد و کلینیک‌های متعدد دریافت کرد. سال‌ها بعد و درست قبل از انتفاضه‌ی اول در ۱۹۸۸، سازمان حماس و جهاد اسلامی، دو دشمن بنیاد گرای مذهبی از همین سازمان خیریه که دیگر سراسر غزه را پوشانده بود، پدیدار شدند.

پس از توافقنامه‌های اسلو در ۱۹۹۳ و ۱۹۹۵، تغییرات عمده‌ای، به‌ویژه در کرانه‌ی باختری رخ داد؛ از جمله ایجاد یک شبه‌دولت فلسطینی، رشد فزاینده‌ی نهادهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و هنریِ فلسطینی، ایجاد نهادهای غیردولتی (ان جی او)، و رشد یک طبقه‌ی متوسطِ جدید. کرانه‌ی باختری، کم‌وبیش آرام ماند. اما غزه با جمع بزرگ‌تری از مردمان فقرزده، بی‌امید، بیکار، و رادیکال‌تر و عمدتاً تحت‌نفوذ سازمان‌های بنیادگرای حماس و جهاد اسلامی به مقابله با اسراییل ادامه داد، و سرانجام دولت شارون را به این تصمیم‌گیری کشاند که غزه را به‌شکل یکجانبه ترک و شهرک های یهودیِ غزه را به زور تخلیه و به اسراییل و کرانه‌ی باختری منتقل کند.

به‌دنبال موفقیت انتخاباتی حماس، ورودش به دولت خودگردان فلسطین و سرانجام کودتایش که به کنترل کامل دولت در ۲۰۰۷ در غزه منجر شد، دو برخوردِ متفاوت اسراییل به این دو منطقه‌ی فلسطینی به‌مراتب آشکارتر شد. در نتیجه‌ی بستنِ کامل مرزهای زمینی، هوایی و دریاییِ غزه، این منطقه فقرزده‌تر شد و مردم غزه به سازمان حماس و جهاد اسلامی بیش از پیش وابسته شدند. محبوبیت حماس ازاین‌رو نبود که غزه‌ای ها ناگهان مسلمانانی بنیادگرا و دوآتشه شدند. در واقع بسیاری از مردم غزه مخالف سیاست‌های واپس گرایانه، خشن، و آشکارا ضد سامیِ حماس بودند. من خود در اوایل دهه‌ی ۲۰۰۰ از نزدیک برخوردهای مرتجعانه‌ی اعوان و انصارِ حماس بر علیه دانشجویان و استادانی که با حماس توافقی نداشند، و نیز بر علیه زنان آن منطقه را شاهد بودم. محبوبیت حماس از آن نظر بود که با اسراییل که مردم غزه به حق آنرا مسئول همه‌ی بدبختی‌های خود می‌دانستند، می‌جنگید. اما از آن مهم‌تر، با تضعیف دولت خودمختار فلسطین در غزه، و کاهش امکانات سازمان اونروا، که تأمین مالی آن از سوی دولت‌های دست‌راستی همچون دولت کانادا، به درخواست اسراییل، محدود شده بود، مردمان غزه بیش‌ از پیش به کمک‌های خیریه‌ی سازمان حماس ــ‌ که از سوی دولت‌های اسلام‌گرای خاورمیانه و اسلام‌گرایان رادیکال عربستان سعودی و شیخ‌نشین‌های خلیج فارس حمایت می‌شد ــ‌ وابسته کرد. بسیاری از مادران غزه‌ای حامی حماس شدند چرا که تنها منبعی بود که شیر خشک کودکان‌شان را تأمین می‌کرد.

مقابله‌های بعدی حماس و پرتاب موشک به اسراییل، سیاست ویران‌گرایانه‌ی اسراییل در مورد غزه را قاطع‌تر کرد، و در چند نوبت در ۲۰۰۸، ۲۰۰۹، و ۲۰۱۲ با بمباران وسیع شهرها و زیرساخت‌ها، و کشتن و زخمی کردن هزاران زن و مرد و کودک، به تنبیه دسته‌جمعی مردمان غزه دست زد. همچنین با کاهش مرز دریایی غزه نه‌تنها فلسطین را از دسترسی و استفاده از ذخایر گاز طبیعی کشف شده در ساحل مدیترانه محروم کرد، بلکه امکان ماهی‌گیری را نیز به‌شدت محدود ساخت. بمباران‌ها و کشتاری که در هفته‌های اخیر جریان داشت، ادامه‌ی همان سیاست است.

در کرانه‌ی باختری اما اوضاع متفاوت است. رام‌الله، مرکز اداری و اقتصادی دولت خودمختار فلسطین، که حال رسماً خود را دولت فلسطین می‌نامد، با ساختمان‌های اداری، آپارتمان‌ها، هتل‌ها، رستوران‌ها، و بوتیک‌هایش به‌سرعت در حال رشد است. کم‌وبیش در هفت شهر دیگر فلسطینی که تحت کنترل دولت خودمختار است، همین وضع را شاهدیم. شهرک‌های متعددی نیز در حومه‌ی شهرهای کرانه‌ی باختری در حال ساخت و بهره‌برداری‌اند. اکثریت ۱۵۵ هزار کارمند دولت خودگردان، و اغلب کارکنان سازمان‌های مردم‌نهاد (ان. جی. او) که با کمک کشورهای خارجی ایجاد شده‌اند، که کلیت طبقه‌ی متوسط جدید فلسطینی را تشکیل می‌دهند، در این مناطق شهری زندگی می کنند.

رشد سریع طبقه‌ی متوسط و تغییرات ساختی دیگر، تأثیرات اجتماعی و سیاسی متعددی را به همراه آورد. جامعه‌ی فلسطین که زمانی عمدتاً مبتنی بر کشاورزی بود، هم اکنون تنها 11.5 درصد از جمعیت ۱۵ ساله به بالا را در این بخش به اشتغال گرفته و بخش خدمات با 36.1 درصد بزرگ‌ترین بخش نیروی کار را در برمی‌گیرد. ادامه‌ی حیات این بخش‌ها ودیگر بخش‌های ساختمان و صنعت و تجارت تمامی مبتنی بر حفظ رابطه‌ی غیرخصمانه با اسراییل است. اسراییل با بستن راه‌های ورود و خروج کرانه‌ی باختری می‌تواند این بخش‌ها را به نابودی بیش‌تر بکشاند. پیچیدگی و موقعیت متناقض طبقه‌ی متوسط جدید نقش بسیار مهمی را در اوضاع سیاسی فلسطین ایفا می‌کند. از یک سو تمامی حرفه‌ها، از پزشکان و حقوق‌دانان تا استادان، معلمان، مدیران، و نیز تمامی روشنفکران و هنرمندانِ مترقی را که هیچ جامعه‌ی مدرن، و نیز یک دولت واقعی فلسطینی بدون وجود آن‌ها ممکن نیست، در بر می گیرد. از سوی دیگر این اقشار، نظیر هم‌طبقه های خود در دیگر کشورها، و بر خلاف بسیاری از هموطنانِ غزه‌ای‌شان، چیزهای بسیاری دارند که از نگران از دست دادن‌شان باشند. با آن‌که همه‌ی آن‌ها از ادامه‌ی اشغال و تحقیرهایی که اسراییل به آن‌ها روا می‌دارد، سخت منزجرند، اما نگران شغل و اشتغال، تحصیل کودکان‌شان، پرداخت قسط منزل‌شان و بسیاری دلواپسی‌های نمونه‌وار طبقه‌ی متوسط هستند، و ازاین‌روسیاست محتاطانه‌ای را دنبال می‌کنند.

افتِ رادیکالیسم در کرانه‌ی باختری، همانطور که در مقاله‌ی دیگری نیز اشاره کرده‌ام، دلیل دیگری نیز دارد و آن تجربه‌ای است که از انتفاضه‌ی دوم دارند، زمانی که در ۲۰۰۲ اسراییل رام‌الله را دوباره اشغال کرد، آب‌ و برق شهر را قطع، و با تانک و بولدوزر ساختمان‌ها و زیرساخت‌ها را نابود کرد. و البته اهالی کرانه‌ی باختری تجربه‌ی غزه را در سه نوبت یورش قبلی اسراییل و درحال‌حاضر دارند. به‌رغم این واقعیات، امکان انتفاضه‌ی سوم بکلی منتفی نیست و برحسب میزان شدت‌گرفتن تضاد های ناشی از اشغال، می‌تواند محتمل باشد. جمعیت جوان فلسطین که ۷۰ درصد آن زیر ۲۹ سال دارد، درصد بالای بیکاری جوانان، و نومیدی بیش از یک ملیون دانش‌آموز و دانشجومی‌تواند امکان بالقوه‌ای برای یک قیام دیگر با عواقبی بسیار خطرناک باشد.

مادام که فلسطینی‌های کرانه‌ی باختری تسلیم شرایط تحمیلی دولت دست‌راستی اسراییل باشند، می‌توانند در محدوده های تعیین‌شده به زندگی خود ادامه دهند، حتی پیشرفت‌هایی نیز داشته باشند. اگراز نظر اسراییل دولت خودمختار فلسطین وظیفه‌ی خود را، که بخشی از آن حفظ آرامش کرانه‌ی باختری و امنیت اسراییل است، به‌درستی انجام دهد، به‌عبارت دیگر به‌نوعی نقش دولت مستعمره را بازی کند، می‌تواند رشد و توسعه یابد و از دولت‌های غربی طرفدار اسراییل کمک دریافت کند. گفتنی است که از ۱۵۵ هزار نفر کارکنان دولت خود مختار فلسطین، ۶۶ هزار نفر یا حدود ۴۲ درصد کارکنان در واحدهای پلیس و امنینتی مشغول به‌کارند، و این بالنسبه یکی از بزرگ‌ترین نیروهای پلیس و امنیتی جهان است. اما اگر این دولت و نیز فلسطینی‌های کرانه‌ی باختری دولت اسراییل را به‌طور جدی به چالش بکشند، و سیاست‌های ادامه‌ی اشغال سرزمین‌شان را نپذیرند، به مقابله‌ی جدی با توسعه‌ی شهرک‌های یهودی بپردازند، بر اورشلیم شرقی به‌عنوان پایتخت خود، و نیز بر حل عادلانه‌ی مسئله‌ی پناهندگان فلسطینی پافشارند، و سهم عادلانه‌تری از آب منطقه را طلب کنند، آن‌گاه سرنوشت غزه در انتظارشان خواهد بود.

اصلاً دور از تصور نیست که غزه نیز می‌توانست وضعیتی کمابیش مشابه کرانه‌ی باختری داشته باشد. اما این هرگز نه جزیی از سیاست دولت‌های دست‌راستی اسراییل بود و نه جزیی از سیاست حماس و جهاد اسلامی. همان‌طور که حماس به‌نوعی برای بقای خود به اسراییل نیازمند است، دولت دست‌راستی اسراییل سخت به حماس نیاز دارد تا به بهانه‌ی آن سیاست‌های توسعه‌طلبانه، مصادره‌ی سرزمین‌های بیشتر فلسطینی و جلوگیری ازایجاد یک دولت واقعی فلسطینی را، تحت عنوان اسراییلِ همیشه در خطر، توجیه کند. درست قبل از آغاز جنگ اخیر غزه، محبوبیت حماس در پایین ترین سطح‌ بود، منابع مالی‌اش کاهش یافته بود، و به‌روی کار آمدن یک دولت متخاصم در مصر و بسته شدن تونل‌هایی که غزه را به صحرای سینا و مصر متصل می‌کرد، مشکلاتش را دو چندان کرده بود، و حتی قادر نبود حقوق عقب‌افتاده‌ی هزاران کارمند خود را بپردازد. این در حالی بود که ۳۷ هزار نفر کارکنان دولت خودمختار فلسطینی در غزه حقوق خود را مرتباً از رام‌الله دریافت می‌کردند. توافق غیرمنتظره‌ی حماس با فتَح برای ایجاد دولت وحدت ملی، خود نشانی از ضعف حماس بود.

اگر نتانیاهو و ائتلاف دست‌راستی افراطی‌اش به‌دنبال صلح واقعی بودند، قاعدتاً اعلام این وحدت را گامی در راه مذاکرات جدی صلح می‌دیدند و به آن خوش‌آمد می‌گفتند. اما قتل بی‌رحمانه‌ی سه جوان شهرک‌نشین یهودی در کرانه‌ی باختری، و کشتن بی‌رحمانه‌تر یک جوان فلسطینی، فرصت مناسبی به دست اسراییل داد تا از تنگنایی که در آن قرار گرفته بود، خود را بیرون کشد، و جنگ وحشتناک غزه، بمباران‌ها و کشتار مردم غزه، و موشک‌پراکنی‌های حماس را درپی داشت. حماس نیز از همین فرصت استفاده کرد و به‌رغم هزینه‌های وحشتناک انسانی و زیرساختی، و کم‌توجه به این هزینه‌ها، به مقابله ادامه داد. هم ائتلاف نتانیاهو تحت فشار افکار عمومی جهان، خود را از خطر صلح با فلسطین نجات داد و هم حماس محبوبیت خود را تا حدودی در غزه، و در بین بسیاری هواداران ناآگاهش در سراسر جهان بازیافت.

آیا راه‌حل سومی وجود دارد؟
واضح ‌است که هر دو گزینه‌ی تحمیلی به فلسطینی‌ها، به‌درجات مختلف، بسیار رقت‌انگیز است، و این وضعیت قابل‌دوام نیست. بدون یک فشار جدی، دولت دست‌راستی اسراییلی و متحدانش در داخل و خارج به خواست‌های برحق فلسطینیان پاسخ نخواهند داد. فلسطینی‌های داخل کرانه‌ی باختری، غزه و اسراییل به‌تنهایی قادر به پیش بردن این خواست‌ها نیستند. اگر کرانه‌ی باختری به‌طور جدی به مقابله با اسراییل برخیزد، سرنوشتش نظیر غزه خواهد بود. فلسطینی‌ها نیز متحد نیستند، و ما حال با واقعیت تلخی روبه‌رو هستیم که پاره‌ای جریانات تاریخاً مترقی فلسطینی حامی جریاناتی از جمله حماس و جهاد اسلامی شده‌اند. بسیاری از فلسطینی‌های ثروتمند خارج از منطقه نیز که امکانات فراوانی دارند، کاری جز ساختن ویلاهای تابستانی در دهات قبلی خود انجام نمی‌دهند.

برای رسیدن به خواست‌های برحق خود و ایجاد صلحی عادلانه و پایدار، فلسطینی‌ها به دو نیروی خارجی نیاز دارند؛ یکی جامعه‌ی جهانی و دیگری گروه‌ها و نیروهای مترقی و طرفدار صلح اسراییلی. در سطح جهانی، با آن‌که ابتکارهایی از جمله “بی. دی. اس” (تحریم، بیرون کشیدن سرمایه‌ها از اسراییل) موفقیت‌هایی داشته، اما نمی تواند به جنبشی نظیر مبارزه بر علیه آپارتاید افریقای جنوبی تبدیل شود، چرا که کمک‌های مالی عمده به اسراییل از سوی دولت امریکا و بنیادگرایانِ مسیحی و یهودیِ جهان تأمین می‌شود و واضح‌ است که آنها به جنبش تحریم نخواهند پیوست. ابتکارهای جدیدی توأم با آموزش و آگاه‌سازی‌های مؤثرتر در کشورهای غربی لازم است. در مورد نیروهای مترقی اسراییلی، با آن‌که هم اکنون بسیار تضعیف و ساکت شده‌اند، هنوز عامل بسیارمهمی در حمایت از خواست‌های برحق فلسطینی‌ها هستند. صلح ‌عادلانه و واقعی زمانی میسر می شود که اکثریت مردم اسراییل یک دولت طرفدارِ صلح ‌را جایگزین دولت(های) دست‌راستی و تندرو کنند، و نیز فلسطینی‌ها با وحدتِ عمل یک دولتِ ‌سکولار و دموکراتیکِ خواهان صلح به‌وجود آورند.

سعید رهنما، استاد درس جنگ و صلح در خاورمیانه در دانشگاه یورک در کانادا است

از سعید رهنما در زمینه بحران فلسطین در نقد اقتصاد سیاسی بخوانید

فلسطین: ناهمسازی‌ها، نومیدی‌ها و امید‌ها

2023-10-09 انسان باشیم و انسان بمانیم. درباره‌ی موج جدید افغان‌ستیزی. خسرو پارسا

انسان باشیم و انسان بمانیم. درباره‌ی موج جدید افغان‌ستیزی. خسرو پارسا

https://pecritique.com/2023/10/07/%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D9%85-%D9%88-%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%85-%D8%AE%D8%B3%D8%B1%D9%88-%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D8%B3%D8%A7/?fbclid=IwAR1RzjQrdFSiwPp5-yad2REclNHw1y7Q50dd_RYXrpqozy46JcpE58g_HCM

2022-10-10 جنبش و یا بزودی شاید انقلاب “برای…” و نقش چپ آزاده شکوهی

جنبش و یا بزودی شاید انقلاب “برای…” و نقش چپ
آزاده شکوهی

جنبش و یا بزودی شاید انقلاب “برای…” و نقش چپ

آزاده شکوهی

امروز بیست‌ و سه روز از آغاز مبارزات مردم در ایران می‌گذرد. مقاله حاضر بررسی موجز و تحلیلی است از شرایط موجود و نقش چپ.

تاریخ روند داده ها را رقم می‌زند. داده های امروز ما چیست؟
*راه اندازان این جنبش نوجوانان و جوانان متولد دهه‌های هفتادو هشتاد هستند. نسلی با ویژگی های خاص خود. بزرگ شده با اینترنت و آموزشهای مدرنیته. نسلی که به همت چپ داخل کشور انواع کتاب‌های فلسفی، جامعه شناسی، سیاسی و… را به زبان فارسی برای خواندن در دسترس داشته و باز هم به همت فعالین داخل با هنر تشکل و سازماندهی آشنا شده است.

* با یک جنبش فمینیستی روبرو هستیم. جنبش فمینیستی که به قول ژیژک در نوع خود بی‌نظیر است چون مردان را هم در برمی‌گیرد و آنها را حذف نمی‌کند. جنبشی که شعار زن، زندگی، آزادی را به شعار محوری خود تبدیل کرده است.

*با این واقعیت روبرو هستیم که شماراعتصابات، خیزش ها و تظاهرات به طور روزمره در حال بالا رفتن است. دیروز شنبه اوج تاکنونی این جنبش را در تمامی شهرهای ایران شاهد بودیم.

*شاهد تداوم حضور در خیابان و دادن شعارهایی همچون “تا انقلاب نکردیم به خونه بر نگردیم” هستیم. مردم روزها در خیابان هستند و شبها روی پشت بامها. مبارزان شب گذشته تا پاسی از شب سنگر خیابان را آگاهانه پاسداری کردند.
*با نسلی آگاه و هوشیار روبرو هستیم. کیفیت شعارها نشان از آگاهی این نسل دارد. شعارهایی همچون” کارگر دانشجو اتحاد، اتحاد” یا “فقر و فساد و بیداد مرگ بر این استبداد” و البته “زن، زندگی ، آزادی”.

*شاهد آن هستیم که سلبریتی ها در سطح ایران و جهان از این جنبش حمایت میکنند. حمایت سلبریتی ها به هر چه بیشتر پخش شدن خبرها و در نتیجه جلب حمایت داخلی و بین‌المللی کمک می‌کند.

*همچنین شاهد حمایت تمامی احزاب مترقی و چپ، اتحادیه های کارگری، معلمان، هنرمندان، وکلا و… در سرتاسر جهان از این جنبش هستیم که باز موجب جلب حمایت بین المللی از سوی طیف متفاوتی می‌شود.
*این جنبش و مبارزات مردم ایران که به سوی انقلاب می‌رود نه تنها در خاورمیانه بلکه در تمامی جهان نور امید تابانده است. در دنیای افسرده و سر خورده از هجوم خشونت بار سرمایه داری نئو لیبرال این جنبش همچون جنبش سال‌های شصت و هفتاد در آمریکای لاتین با خود امید به تغییر آورده است.

ظرفیت این جنبش چه اندازه است؟
کارآیند بودن هر جنبشی متکی به ظرفیتش است.ظرفیت این جنبش در نیروی عظیم نوجوانان و جوانان تازه نفس، در همپیوندی با ملیت ها و قوم‌های ساکن ایران و در پیوند عمیق‌ با فمینیسم و خواسته‌ های جنبش زنان است. ظرفیت این جنبش همچنین در آن است که روشن ساخت امروز دیگر اکثریت عظیم مردم ایران جمهوری اسلامی را نمی خواهند و امروز تنها شعار سرنگونی است که اعتبار دارد.

نقاط ضعف جنبش کدام است؟
در شرایط کنونی (این شرایط می‌تواند دقیقه ای تغییر کند) پاشنه آشیل این جنبش دو مورد است.

اول: عدم حضور و حمایت گسترده آن صد هزار نفری که باید پای در خیابان بگذارند. همراهی اعتصاب کنندگان صنایع بزرگ مثل نفت و ذوب آهن و…
دوم:خلأ رهبری. منظور از رهبری یک بزرگ آقای از فرنگ وارد شده نیست. رهبری یعنی یک رهبری جمعی با حضور فعالین مدنی، حقوق بشری، فعالین زنان، محیط زیست، فعالین تشکلات کارگری، معلمان و ملیت‌های ساکن ایران. همگی از داخل کشور.

نقش چپ
اینجاست که به نقش چپ می‌رسیم. منظور من از چپ آن بخش از چپ است که به سوسیالیسم، فمینیسم و دموکراسی عمیقا باور دارد. چپ سوسیالیست-فمینیست دموکراسی خواه امروز می‌تواند و باید با تمامی قدرت به میدان آید زیرا پلاتفرم این جنبش که در ترانه شروین (که بر اساس توییت‌های مردم ساخته و اجرا شده) فرمول بندی شده، پلاتفرم چپ است. شروین می‌خواند مغزهای پوسیده چپ می‌گوید جمهوری سکولار، شروین می‌خواند “ولیعصر و درختهای فرسوده” چپ می‌گوید یک سیاست درست برای حفظ محیط زیست، شروین می خواند “شرمندگی برای بی پولی” چپ می گوید نظامی مبتنی بر برابری و تامین اجتماعی و عدالت، شروین می‌خواند “کودک افغانی، دختری که آرزو داشت پسر بود” چپ می‌گوید رفع تبعیض از همه شهروندان‌ به دلایل قومی، ملیتی، جنسی، جنسیتی و… و شروین می‌خواند “آزادی” و چپ می گوید دمکراسی و حق آزادی بیان و تشکل.

ترانه شروین که پلاتفرم سیاسی این جنبش شده است، پلاتفرم چپ است. هیچ حزب و جریان دست راستی و محافظه کاری نمی‌تواند به این پلاتفرم پاسخ مثبت بدهد و آن را تحقق بخشد.

یک موقعیت استثنایی برای حضور چپ فراهم شده، باید تیزهوشانه موقعیت را دریابیم و در جهت پیوند دادن این پلاتفرم با جنبش چپ حرکت کنيم. اگر چپ سوسياليست – فمینیست دموکراسی خواه بتواند حول این پلاتفرم خودش را سازماندهی کند آنگاه توان و قدرت وارد شدن در ائتلافات بزرگ را خواهد داشت. ائتلافات موقتی و موضعی. مثلا ائتلاف تا سرنگونی، ائتلاف از سرنگونی تا تشکیل مجلس موسسان و ائتلافات بعدی بر حسب شرایط و موقعیت‌ها.

یک نکته مهم دیگر آنکه چپ سوسیالیست – فمینیست دموکراسی خواه باید بتواند رتوریک ایران دوستی را از سلطنت طلبان و رژیم چنجی ها باز پس گیرد. از تشکیل گروه ۵۳ نفر تا امروز این چپ بوده که برای آزادی و آبادی ایران بدور از شوینیسم فارس محور تلاش کرده است. ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود خون دلها خورده ایم و باید این را با افتخار فریاد زنیم.

آینده این جنبش به هر شکل ختم شود ما دیگر هرگز به دوران پیش از قتل مهسا (ژینا) امینی باز نخواهیم گشت. آنچه به دست آورده‌ایم اگر در کوتاه مدت به سرنگونی نیانجامد قطعا راه سرنگون کردن رژیم را هموار خواهد کرد.

2022-02-20 شهاب برهان : آیا  چپ در به قدرت رسیدن خمینی نقش و سهم داشت؟

شهاب برهان : آیا چپ در به قدرت رسیدن خمینی نقش و سهم داشت؟

شهاب برهان : نقش و سهم چپ در به قدرت رسیدن خمینی

طیف گسترده مخالفان انقلاب 57، از سلطنت باختگان و سلطنت طلبان گرفته تا طرفداران پشیمان شده انقلاب که “رحمت به کفن دزد اولی” می گویند، در یک هماوائی جمعی از طریق وسائل تبلیغی متعدد و بس قدرتمندی که در اختیار دارند، همچنان و بیش از پیش چپ ها را مسئول به قدرت رسیدن خمینی و جهنم جمهوری اسلامی معرفی می کنند. در کشوری همچون ایران که در آن حافظه جمعی وجود ندارد ونسل های جوان گرفتار در جهنم رژیم فاشیستی اسلامی، تجربه و خاطره شخصی از دوران پیش از انقلاب و از جریان انقلاب ندارند، تحریف تاریخ، آسان ترین کار است، اما اثبات تحریف و اقناع مردم به حقیقت تاریخ، به کارعظیم تهیه و تدارک اسناد و شواهد معتبر، و از آن بمراتب دشوارتر، به واداشتن توده های میلیونی مردم به مطالعه، تفکر، تأمل و آموختن نیاز دارد. در مملکت نفرین شده ما هنوز که هنوز است برای اکثریت مردم، ” علی همای رحمت” است و انوشیروان، پادشاه عادل!

آیا چپ ها آنچنان نفوذ و قدرتی در توده ها داشتند که چندین میلیون نفر را به خیابان بکشند و یک سال و نیم در خیابان نگهدارند؟ اگر چپ ها چنان قدرتی داشتند که خمینی را به قدرت برسانند چرا خودشان قدرت را در دست نگرفتند؟!

برای اثبات تحریف شدگی نقش چپ در به قدرت رسیدن خمینی و استقرار رژیم اسلامی، یک کار بزرگ و سنگین تحقیقی برای جمع آوری اسناد گذشته لازم است. این اسناد به وفور وجود دارند و تنها یک یا چند صاحب اراده و همت برای جمع آوری و تدوین و تنظیم و نشر آن ها باید پیدا شود. من در این نوشته تنها به شیوه استدلالی به این تحریف تاریخ می پردازم.

[ در همینجا برای رفع هر سؤتفاهمی لازم می دانم تذکر بدهم که این نوشته در باره تاریخ چپ نیست تا خوانندگان انتظار داشته باشند من به بررسی و تحلیل همه جانبه و نقادانه چپ و بیان کاستی های نظری و اشتباهات تاکتیکی اش در دوره پیش و پس از انقلاب بپردام. من در نوشته ها مصاحبه های دیگری تا اندازه ای در باره ضعف ها و خطاهای چپ نوشته و گفته ام. نوشته حاضر روی یک موضوع معین و محدود متمرکز است و آن اتهام مسئولیت چپ در به قدرت رسیدن خمینی و ایجاد رژیم فاشیستی جمهوری اسلامی است].

در این بحث، باید تاریخ چپ ایران را از زمان مطرح شدن خمینی در عرصه سیاسی ایران مورد بررسی قرارداد: دوره اول، از 15 خرداد 1342تا 29 بهمن 1356 را دربرمی گیرد. در جریان خرداد 42 که شورش در حوزه علمیه قم و تبعید خمینی به ترکیه و سپس به عراق را در پی داشت، در نتیجه استبداد خونریز و خفقان سیاسی پس از کودتای 28 مرداد 1332 هیچ حزب و جریان سیاسی چپ در ایران وجود نداشت. نه ” نیروی سوم” سوسیال دموکرات علنی خلیل ملکی، نه محافل دانشجوئی و روشنفکری چپ از بلوای خمینی و شعارهای ارتجاعی او حمایت نکردند. حزب توده در خارج از کشور نیز به تبعیت از سیاست خارجی شوروی که در خط حمایت از ” انقلاب سفید شاه” قیام خمینی را ارتجاعی و«حرکت فئودال‌ها و روحانیون مرتجع و مخالف اصلاحات» ارزیابی کرده بود، از آن حمایت نکرد. تا زمان پیدایش جنبش چریکی در 1349 خلا یک جریان سیاسی مطرح چپ وجود داشت و سازمان چریکهای فدائی خلق و دیگر گروه های چپ چریکی نظیر “آرمان خلق” و “ستاره سرخ” و … هرگز از خمینی که از عراق فعالیت می کرد حمایت نکردند و خمینی اصلا در محل توجه اغلب این جریانات چپ نبود. بیژن جزنی هم که هوشیارانه به پتانسیل نفوذ توده ای خمینی اشاره کرده بود، هرگز به هیچ شکلی از او حمایت نکرد. در گرایشات چپ کنفدراسیون دانشجوئی خارج از کشور هم، برخلاف شاخه های اسلامی و ملی گرای کنفدراسیون، همین منوال بود.

دوره دوم، از قیام تبریز در 29 بهمن 1356 تا قیام 22 بهمن 1357 است. در 14 دی 1356 ساواک مطلبی با امضای ساختگی رشیدی مطلق در روزنامه اطلاعات علیه خمینی که فعالیت اش از عراق را شدت بخشیده بود چاپ کرد و شورش اعتراضی طلبه های طرفدار او در قم به خون کشیده شد که تظاهرات اعتراضی زنجیره ای به این کشتار را در سراسر کشور تا قیام 22 بهمن 57 در پی داشت. اگرچه جرقه اولیه این حریق با کشتن چند طلبه طرفدار خمینی در قم زده شده بود، و اگرچه وسیعا از سنت ها و مناسک مذهبی برای اعتراضات در همه شهرها استفاده می شد و ای بسا طرفداران خمینی در سازماندهی برخی از آن ها مشارکت فعال داشتند، اما تداوم تظاهرات سراسری تا مدت ها نه در حمایت از خمینی بلکه عموما در اعتراض به کشتارهای زنجیره ای در شهرهای مختلف صورت می گرفت و خمینی تا ماه ها پس از سراسری شدن تظاهرات توده ای، اصلا مطرح نبود.

در این دوره، چپ در چه وضعیتی بود؟ : تنها سازمان چپ مطرح در داخل ایران، سازمان چریکهای فدائی خلق، به لحاظ تشکیلاتی تقریبا قلع و قمع شده بود و به لحاظ سیاسی اصلا حضور و کارکرد میدانی نداشت و بقایای اعضایش بی پیوند با مردم در خانه های تیمی آچمز شده بودند. هواداران عاطفی و ایدئولوژیک چریک ها در میان دانشجویان و روشنفکران نیز مطلقا سازمان نایافته و ناتوان از ایجاد یک جریان چپ در آن حرکات توده ای بودند. دیگر چپ های جان به در برده از مرگ در زیر شکنجه یا اعدام و یا ترور شدن به دست ساواک، همگی در زندان های اعلیحضرت آریامهر محبوس بودند. حزب توده و کنفدراسیون نیز که در خارج کشور بودند، جز حمایت لفظی از راه دور از خیزش مردمی علیه دیکتاتوری شاه وابسته به امپریالیسم کاری عملی ازشان ساخته نبود. بی تردید افرادی با گرایشات چپ همچون دیگر شهروندان در میان توده ها بوده اند اما وقتی انقلاب بطور قطع درگرفت، یعنی بحران اجتماعی با بحران سیاسی تکمیل شد و جامعه از اعماق به طغیان برخاست و پس از یک سال تداوم به اعتصابات سراسری فراروئید، چپ به مثابه یک تشکل یا حتا یک جریان سیاسی موجودیت محسوس و مشهود و مؤثری در متن جامعه نداشت تا بشود گناه کبیره انقلاب کردن و قدرت گرفتن خمینی را به گردن او انداخت! تازه بعد از 4 آبان 1357 که درهای زندان ها باز شدند، یعنی وقتی انقلاب توده ای لولای دروازه های زندان های سیاسی را از جا کنده بود، زندانیان چپ پا به خیابان و به میان امواج توفانی مردم گذاشتند… تا مدت ها پس از آغاز انقلاب توده ای هنوز از رهبری خمینی حرفی در میان نبود و اکثریت توده ها اصلا او را حتا بعنوان مرجع تقلید هم نمی شناختند. زمانی که چپ ها از زندان آزاد شدند، یک ماه بود که خمینی در زیر درخت سیب در نوفل لوشاتوی فرانسه نشسته و تصویر اش در ایران روی ماه دیده شده بود! چپ ها نبودند که او را از نجف به پاریس بردند. چپ ها نبودند که دسته دسته از ایران و از اروپا و آمریکا به دستبوس و اعلام بیعت با خمینی به نوفل لوشاتو شتافتند. چپ ها نبودند که به او لقب امام دادند. چپ ها نبودند که نوارهای صوتی و پیام های او را تهیه و پخش می کردند. رادیو بی بی سی که در نقش خبرگزاری خمینی انجام وظیفه می کرد، رادیوی چپ های ایران نبود. سران کشورهای آمریکا، انگلستان، فرانسه و المان غربی در کنفرانس گوادولوپ چپ های ایران نبودند که تصمیم گرفتند از خمینی بجای شاه حمایت کنند. فرماندهان ارتش شاهنشاهی چپ های ایران نبودند که ژنرال هایزر، فرستاده ویژه جیمی کارتر رئیس جمهور آمریکا ( ارباب اصلی شاه) به اعلام بی طرفی ( طرفداری از خمینی) متقاعدشان کرد… خود شاه هم که تا جائی که می توانست خون ریخت و کشت ولی در نهایت علیرغم اصرار برخی وفاداران اش که بماند، مملکت را به خمینی سپرد و فرار کرد، چپ نبود.

چپ ها وقتی از زندان ها بیرون آمدند، گیج و منگ، هنوز جهات جغرافیائی را بجا نیاورده، خود را در برابر امواج کوبنده اقیانوس توده هائی یافتند که با عکس های خمینی و شعار « مرگ بر مثلث کمونیسم، امپریالیسم، صهیونیسم» مشت بر هوا می کوبیدند. چپ ها نبودند که این اقیانوس را به راه انداخته و با شعارهای اسلامی سازماندهی کردند؛ اما آن ها به سرعت در زیر تهاجمات و ضربات دسته های حزب اللهی ( در آن زمان “فالانژ” گفته می شد) شروع به سازماندهی مستقل خودشان و طرح شعارهای مترقی، انقلابی و چپ خودشان کردند. قیام مسلحانه هم کار چپ ها نبود. با درگیری مسلحانه همافران نیروی هوائی با گارد ویژه، جرقه قیام مسلحانه توده ای در سراسر کشور زده شد. این قیام را توده های محلات برپا کردند و چپ ها هم بصورت فردی در آن شرکت بسیار فعال داشتند. پس از پیروزی قیام، چپ در هیات تشکل های متعدد، با دفاتر و ستادهای سیاسی و بعضا نظامی ابراز وجود و به فعالیت آغاز کرد.

چپ با همه کاستی هائ نظری، سیاسی و تجربی اش، سنگر مقاومت شجاعانه در برابر هیولائی بود که از بطن انقلاب سر برآورده بود. سازمان ها و شخصیت های سیاسی، فرهنگی و هنری چپ، از همان ابتدا در تقابل با خمینی و رژیم او مجلس خبرگان قانون اساسی را محکوم، و شرکت در رفراندم برای قانون اساسی را تحریم کردند. چپ ها ماهیت ارتجاعی و فریبکارانه ضد امپریالیسم خمینی را بی وقفه افشا کردند. چپ ها در تلویزیون ملی و در مطبوعات سراسری که تسخیر کرده بودند، در دانشگاه ها، در شوراهای کارخانه ها، در کمیته های اولیه محلات، در کانون نویسندگان ایران، در تآترها، در میتینگ ها و تظاهرات مستقلی که بلافاصله محاصره و منکوب می شد، در نشریات، سرودها و سروده ها، در کردستان و ترکمن صحرا و … جانانه و با از جان گذشتگی در برابر دشنه ها و گلوله های نیروهای خمینی مقاومت می کردند. به همین سبب بود که از همان نخستین روزهای بعد از پیروزی قیام، تعقیب و شکار و ترور و اعدام آن ها، خارج کردن تلویزیون ملی و روزنامه های کیهان و اطلاعات از دست شان، بستن روزنامه هائی چون آیندگان، تصفیه ادارات از چپ ها، از کمیته های محلات و شوراهای کارگری، حمله به ستادها و دفاتر سیاسی، آتش زدن کتابفروشی ها و لشکرکشی به کردستان و خوزستان و ترکمن صحرا و آذربایجان، انقلاب فرهنگی با به خاک و خون کشیدن دانشگاه ها، در صدر وظائف عاجل برای استقرار رژیم جدید قرار گرفت.

حزب توده و سازمان اکثریت چه؟

در این نوشته بهیچوجه قصد تسویه حساب و یا حتا نقد حزب توده و اکثریت را ندارم – که جایش اینجا نیست- اما باید روی نقش آن ها هم مکثی بکنم چون عمده استناد ضد کمونیست ها به مسئولیت چپ در مورد خمینی و رژیم او، به سیاست های حزب توده و سازمان اکثریت است.

عده ای از روی بی اطلاعی، و عده بیشتری هم به عمد و حساب شده، وقتی از چپ ایران یا کمونیست ها یاد می کنند، فقط نظرشان به حزب توده و سازمان فدائیان خلق ( اکثریت) است. چنین تمایلی بطور آزار دهنده ای متاسفانه در نزد برخی دوستان هم دیده می شود. آن ها وجود تعداد زیادی سازمان های چپ و کمونیستی فعال و مطرح در بعد از قیام بهمن را بکلی از قلم می اندازند نظیر: سازمان راه کارگر؛ سازمان فدائیان خلق ( اقلیت)؛ سازمان پیکار در راه ازادی طبقه کارگر؛ سازمان رزمندگان آزادی طبقه کارگر؛ اتحاد مبارزان کمونیست؛ سازمان وحدت کمونیستی؛سازمان چریکهای فدائی خلق ایران؛ حزب کمونیست ایران؛ کومه له … اعضای همین سازمان ها به تنهائی روی هم هزاران کشته در ترورها و اعدام های خرداد 1360 و در قتل عام زندانیان سیاسی در 1367 و هزاران جلای وطن کرده دارند. انبوه نشریات و اعلامیه ها و کتاب های آن ها در مبارزه با رژیم خمینی در همان سال های 1357 تا 1364بمراتب بیشتر از مجموعه انتشارات حزب توده و اکثریت در آن مقطع بوده است. نا گفته و نادیده گذاشتن این واقعیت، یک دلیل می تواند داشته باشد: عمد به سانسور مبارزه و مقاومت چپ در برابر خمینی و رژیم اسلامی و بی اعتبار کردن چپ بطور کلی، بامنحصر کردن آن به یک گرایشی که از خمینی حمایت کرده است. دیگرانی هم که حزب توده و اکثریت آن دوره را به اعتبار ایدئولوژیک چپ ارزیابی می کنند، صرفا بخاطر جثه بزرگتر شان آن ها را به حساب می آورند و بقیه را پول خرد می شمارند که ارزش شمردن ندارد!

به نظر من حزب توده و سازمان فدائی خلق (اکثریت) آن دوره را به اعتبار ایدئولوژی یا وابستگی شان به شوروی چپ تلقی کردن، غلط و گمراه کننده است زیرا ابژکتیویته تاریخی و سیاسی را به حساب نمی آورد و فقط به ملاکی صوری و منتزع از عینیت استناد می کند گوئی یخ در روی اجاق هم یخ است. آن ها در آن مقطع تاریخساز، در صف ارائی سیاسی آن روز، در صف آرائی ضد انقلاب برخاسته از درون انقلاب و مدافعان انقلاب، در صف مقابل چپ و علیه مبارزات آزادی خواهانه و دموکراتیک چپ در ایران ایستاده بودند. حال هرچقدر هم که توجیهات ” ضدامپریالیستی” و مقتضیات ” دوران ” چیرگی اردوگاه سوسیالیستی بر اردوگاه سرمایه داری را با خود یدک می کشیدند.

به این حقیقت هم باید توجه داشت که حزب توده و اکثریت ( چه آن ها را چپ بدانیم یا نه) هر چند در خوش خدمتی و حتا خوشرقصی نسبت به ” امام خمینی” و ” پیروی از خط ضد امپریالیستی امام” و سینه چسباندن به تنور ” شکوفائی جمهوری اسلامی” از هیچ رذالت سیاسی و اخلاقی و خیانت به چپ کوتاهی نکردند، اما آن ها را مسئول به قدرت رسیدن خمینی و جمهوری اسلامی دانستن هم دور از واقعیت است. آن ها عملا برخلاف میل و التماس خودشان، قادر به هیچ خدمتی برای ” شکوفائی جمهوری اسلامی” نشدند چرا که رژیم هشیارانه دست رد به عرضه خدمات آن ها می زد. خمینی و سران حکومت اسلامی از بهشتی و رفسنجانی و خامنه ای و غیره به هیچوجه حاضر به پذیرش خدمات حزب توده و اکثریت نبودند تا جائی که حتا در بحرانی ترین مخمصه جنگ با عراق، حاضر به پذیرش داوطلبان توده-اکثریتی برای اعزام به جبهه نبودند چون آن ها را کمونیست و نفوذی شوروی می دانستند.

حزب توده و اکثریت، عمده کار موثری که در خدمت به خمینی و رژیم او کردند، تحریک و تشویق رژیم به سرکوب چپ ها ( و دیگر مخالفان نیز البته) همچون “عمال سازمان های سیا و موساد” بود. رژیم اجازه نداد از این خوش خدمتی جلوتر بروند چرا که با سؤظن مطلق به این خوشخدمتی ها و خوشرقصی های باور نکردنی می نگریست؛ و در نهایت هم قربانی همین سؤظن شدند.

چپ ها نبودند که انقلاب کردند. خمینی هم انقلاب نکرد. توده های مردم ایران انقلاب کردند. چپ ها در رژیم شاه قلع و قمع شده و شرائط اثرگذاری تعیین کننده ای در انقلاب مردم را نداشتند و با آن که با تمام وجود و در حد امکانات شان در انقلاب شرکت کردند، در حاشیه آن ماندند؛ اما روحانیون ضدکمونیست که همه زمینه ها و امکانات ایدئولوژیک، تشکیلاتی، سازماندهی، مالی و تبلیغاتی را از برکت استراتژی ضد کمونیستی شاه و اربابان امپریالیست اش در اختیار داشتند، وارد شدند و اوضاع را در دست گرفتند.

ضدیت با کمونیسم نقطه اشتراک رژیم حاضر و سلطنت طلبان و لیبرال هاست. باز رژیم مدام می گوید چپ ها و کمونیست ها در انقلاب اسلامی نقشی نداشتند، اما سلطنت طلبان علی رغم همه شواهد تاریخی اصرار دارند چپ ها و کمونیست ها را بانی انقلاب و به قدرت رسیدن خمینی معرفی کنند. این تحریفات از یک سو بخاطر کینه آن ها نسبت به مخالفت همیشگی چپ با شاه و شرکت فعال چپ در قیام مسلحانه و در سرنگونی شاه است ( که میخواهند آن را با به قدرت رساندن خمینی به دست چپ یکی بنمایانند!) و از سوی دیگر، ضدیت با چپ و کمونیسم، همچنان که در سراسر حاکمیت پهلوی ها، اصلی اساسی از استراتژی آن ها برای حال و آینده ایران و منطقه است.

به یاد سلطنت باختگان و سلطنت طلبان می آورم که شاهنشاه آریامهرشان در چهاردهم آبان 1357 در تلویزیون خطاب به مردم گفت: « ملت عزیز ایران! در فضای باز سیاسی که از دو سال پیش به تدریج ایجاد می شد، شما ملت ایران علیه ظلم و فساد بپا خاستید. انقلاب ملت ایران نمیتواند مورد تایید من بعنوان پادشاه ایران و بعنوان یک فرد ایرانی نباشد… من نیز پیام انقلاب شما ملت ایران را شنیدم». خود شاه برخاستن مردم را انقلاب نامید و آن را قیام مردم علیه ظلم و فساد در نظام خودش دانست، اما شاه پرست ها کوتاه نمی ایند. مثلی هست که: ” شاه می بخشد، شیخعلیخان نمی بخشد”! البته گوش همایونی به کری مصلحتی دچار بود و از صدای انقلاب مردم، فقط نارضائی از برخی مسئولین ظالم و فاسد را می شنید که با جابجائی آن ها و دست بالا با قربانی کردن چند وزیر و وکیل می شد پایگاه اصلی ظلم و فساد، یعنی دربار و هزار فامیل را نجات داد. اما این ترفندها کارساز نشد و مردم شعار دادند:” مامیگیم شاه نمیخوایم، نخست وزیر عوض میشه! مرگ بر شاه! مرگ بر شاه!”

چرا انقلاب شد و چه کسی خمینی را بر ایران مسلط کرد؟

انقلاب کودتا نیست که با توطئه و تصمیم عده ای عملی بشود. انقلاب را توده ها می کنند و هر انقلابی دلائل و زمینه های متعدد دور و نزدیک مرکب و درهم تنیده ای دارد، و تازه همه این دلائل و محرک ها و زمینه ها در مجموعه شرائط خاص داخلی و بین المللی می توانند به انقلاب منجر شوند.

اگر از زمینه های دور و عوامل بی شماری که در بستر سازی تاریخی برای انقلاب بهمن دخیل بوده اند بگذریم، در یک بیان فشرده، انقلاب بهمن، محصول کودتای سیاه ۸ ٢ مرداد و ” انقلاب سفید ” و تضادها و بحران های ساختاری منتج از آن ها بود. از کودتای امپریالیستی 28 مرداد به بعد، از لحاظ سیاسی، حکومت پلیسی با سلطه اختناقی – جنائی ساواک بر فضای سیاسی، روشنفکری، فرهنگی و هنری ایران چیره شده بود. بگیر و ببندهای مداوم سیاسی، شکنجه و گسترش اعدام و حبس های طولانی برای مخالفان سیاسی رواج داشت. آزادی بیان و مطبوعات مستقل وجود نداشت؛ سانسور شدید بر کتاب و مطبوعات و هنر اعمال می شد؛ انتخابات آزاد و دموکراتیک وجود نداشت؛ دولت، دستگاه زورگوئی صاحبان قدرت بود و پارتی بازی و فساد دستگاه اداری و قضائی، صاحب منصبی و صاحب امتیازی ی چاکران و جان نثاران اعلیحضرت، همهٴ عرصه ها را برای مردم تنگ کرده بود. منتقدین و معترضین بخصوص روشنفکران چپ سرکوب می شدند؛ اتحادیه ها و تشکل های مستقل، احزاب آزاد و مستقل ممنوع بودند، و سختگیری در فعالیت حزبی به جائی رسید که حتا سه حزب درباری ی « مردم » به دبیر کلی اسد الله علم وزیر دربار، حزب « ملیّون » به دبیر کلی منوچهر اقبال رئیس هیأت مدیره شرکت نفت ( وزیر اسبق دربار)، و حزب « ایران نوین » به دبیر کلی امیر عباس هویدا نخست وزیر ( وزیر آتی دربار) برچیده شده و حزب واحد « رستاخیز » به فرمان شاه بجای همه آن ها ایجاد و اعلام شد که هرکس نمی خواهد عضو آن شود تقاضای گذرنامه کند و از ایران برود (شخص ساده لوحی در زندان قصر با من همبند بود که بخاطر همین تقاضا، بجای گذرنامه، سه سال حبس گرفته بود!).

ممنوعیت آموزش به زبان مادری و فارسی زبانی ی رسمی و اجباری، فارس گردانی سیاسی- اداری متمرکز [در برابر عدم تمرکز و خودگردانی] و تبعیضات گزینشی در رشد اقتصادی مناطق اتنیک های غیر فارس، یکی از مهمترین و اصلی ترین سطوح لگد مال کردن دموکراسی سیاسی و عدالت اقتصادی در کشور چند ملیتی ایران دوران پهلوی بود. زیر دستی و تحقیر شدگی نظامیان و حتا امرای ارتش توسط مستشاران آمریکائی، ایفای نقش ژاندارم آمریکا در خلیج فارس و پرداخت هزینه تسلیحات آن از جیب کارگران و تهیدستان ایران؛ سرکوب مبارزات مردم ظفار توسط ارتش ایران و همکاری و دوستی با دولت اسرائیل، در فضائی که اکثریت مردم ایران با مردم ویتنام و فلسطین همدلی می کردند، ناخشنودی های مردم را از حکومت شاه تشدید می کردند.

” انقلاب سفید ” ( با صرفنظر کردن از گل و بوته های تزئینی اش مثل حق رأی زنان، سپاه دانش، سپاه بهداشت و غیره) اساسا عبارت بود از الغإ فئودالیته و جایگزین کردن آن با نوعی سرمایه داری بعنوان نظام اجتماعی – اقتصادی مسلط، که توسط دولت جان اف. کندی در راستای استراتژی نوین انباشت سرمایه و بمنظور ادغام کشورهای موسوم به ” جهان سوم ” در بازار جهانی سرمایه داری به شاه دیکته شد. با تحمیل نخست وزیری علی امینی از طرف آمریکا به شاه و اجرای اصلاحات ارضی، ملاکان به سرمایه داران و اکثریت روستائیان به نیمه پرولتاریای خانه خراب تبدیل شدند. با تکیه بر اقتصاد تک محصولی نفتی، سرمایه گذاری زود بازده و پرسود و عمدتاً غیر تولیدی تشویق شد. این شیوه توسعه سرمایه داری، به ایجاد یک طبقه بورژوازی انگل غیر تولیدی بانکدار، بیمه گر، دلال، رباخوار، بورس باز، بساز بفروش و امثال این ها از یک سو، و توده عظیم دهقانان رانده از روستاها که سرمایه داری تولیدی نحیف ظرفیت جذب و استثمارشان را نداشت منجر شد. جمعیت عظیم دهقانان بی زمین و گرسنه برای یافتن کار در شهرها، از روستاها کوچیدند. دهقانانی که با وام گرفتن از بانک ها به خرده مالک تبدیل شده بودند، در ناتوانی از پرداخت بهره های سنگین، به خاک سیاه نشستند و به زاغه نشینان پیوستند.

این توده چند میلیونی رانده از روستا و مانده از شهر، عمده ترین تلفات “انقلاب سفید” بود که در حاشیه شهرها، در حاشیه تولید، در حاشیه زندگی، در حلبی آباد ها ، حصیر آبادها، زاغه ها و گودها، غرقه در محرومیت و فقر مادی و فرهنگی تلنبار شد. این توده ساقط همچون” اضافه جمعیتی” در نظر گرفته شد که شایستگی بهره مندی از حق کار، مسکن، آموزش، بهداشت و حتا حق بهره مندی از خدمات شهری مثل آب لوله کشی، حمام، مدرسه، اتوبوس و آسفالت را نداشت، این توده میلیونی مفلوک، با فرهنگ خرافی و عقب مانده روستائی، مستأصل بی امروز و بی فردا که حتا از « شانس» استثمارشدن توسط سرمایه داری محروم بود، به عمده ترین نیروی ذخیره برای پوپولیسم مذهبی خمینی تبدیل شد.

بولدوزرهائی که از سال ۵ ۵ ٣ ١ در اجرای « ماده ٠ ٠ ١ شهرداری» برای ویران کردن آلونک ها پیاپی به حاشیه شهرها هجوم می بردند و با پاره آجرهای زنان و کودکان بی سرپناه شده بدرقه می شدند، در حقیقت نخستین تانک های جنگ رو در روی رژیم شاه و قربانیان ” انقلاب سفید ” اش بودند؛ جنگی که سرانجام به انقلابی توده ای فرا روئید و تا بی خانمان شدن خود شاه امتداد یافت.

ناموزونی رشد سرمایه داری میان صنعت و کشاورزی، میان تولید و خدمات، میان سرمایه داری تولیدی و مالی؛ ناموزنی توسعه پایتخت و شهرستان ها؛ تبعیضات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی مرکز گرائی فارس محور به زیان اتنیک های غیر فارس؛ وارونه شدن تناسب جمعیت شهری و روستائی بدون ظرفیت اشتغال، مسکن، انرژی، آموزش، بهداشت، و خدمات در شهرها؛ زمین خواری ی بورس بازان و بحران حاد مسکن؛ گرانی فزاینده کرایه خانه، تورم و گرانی کمر شکن؛ افزایش بیکاری؛ معضل دیپلمه های مانده پشت کنکور دانشگاه ها و بی چشم انداز اشتغال که با اختراع انواع دوره های سپاهی ( دانش، بهداشت، ترویج و آبادانی) قابل حل نبود؛ بی بضاعتی اکثر کارمندان دولت و بخصوص معلمان؛ تبعیض شدید اقتصادی و عقب نگهداشتگی مناطق اتنیکی و بخصوص محرومیت همه جانبه مناطق سیستان، بلوچستان و کردستان همچون استان های ناتنی کشور؛ کسری شدید بودجه ، خاموشی های سراسری برق، تورم کالاهای وارداتی ترخیص نشده در بنادر و بسیاری نابه سامانی های دیگر، دیگ مردم را در آستانه انقلاب به غلیان آورده بود.

طنز تاریخ این که هزینه سرسام آور تاجگذاری شاه در چنین شرائطی، در حقیقت خرج برداشتن تاج از سرش بود. شاه با بر پا کردن “جشن های دوهزار و پانصد سال شاهنشاهی” نمی فهمید که دارد مجلس ختم دوهزار و پانصد سال شاهنشاهی را برگزار می کند.

نا گفته نباید گذاشت که نارضائی هائی هم با جهات کاملاً ارتجاعی و تاریک اندیشانه در لایه هائی از جمعیت وجود داشت که همچون سمومات و آلودگی ها وارد شط انقلاب شدند : با توسعه تولید ماشینی و نیز سیاست درهای باز برای واردات کالاهای مصرفی به دنبال ” انقلاب سفید “، بسیاری از اصناف، حرفه ها و مشاغل سنتی نظیر سفالگری، مسگری، رویگری، جوراب بافی و کفشدوزی دستی و غیره با تولیداتی چون پلاستیک و نایلون و ملامین و دیگر تولیدات ماشینی یا از میان رفتند یا ضربات سختی خوردند. بخشی از این جمعیت که یا قادر به انطباق خود با این تحول نبود یا ساختار تولیدی جدید قادر به جذب شان نبود، با حسرت گذشته و کششی ارتجاعی، با هر نوع تحولی به مخالفت برخاستند. این ها نخستین حواریون خمینی بودند که در قیام خونین ۵ ١ خرداد ٢ ٤ ٣ ١ اعلام موجودیت کردند. خمینی سخنگوی ارتجاعیت این لایه ها بود. این حسرت گذشته محدود به اصناف و کسبه سنتی نبود و طبعاً در میان روستائیان رانده از ده و مانده از شهر هم زمینه ای گسترده داشت. به همه این ها باید آن لایه های به لحاظ فرهنگی بسیارسنتی و متعصب ضد زن و ضد تجد مثل آخوند ها و رده هائی از بازاریان را افزود.

بُردار نهائی همه این نارضائی ها یک همسوئی همگانی علیه شاه بود که بر منافع طبقاتی – یا حتا مقاصد مشترکی در مخالفت با شاه – مبتنی نبود. بیش از آن که منافع و اهداف مشترک طبقات در کار باشد، تمرکز تمام قدرت و سرنوشت همه طبقات در دست شاه و دستگاه حکومتی تحت فرمان او بود که هر تیر در رفته از کمان را به مرکز قدرت، یعنی به شخص شاه جذب می کرد. این خود شاه و تضادهای ساختاری نظام سیاسی و اقتصادی تحت هدایت اش بود که زمینه انقلاب را فراهم کرد. خمینی و رژیم فاشیستی ارتجاع مذهبی را چپ ها نیاوردند، از قضا برعکس، یکی از عمده ترین دلائل به قدرت رسیدن خمینی و رژیم اسلامی اش غیاب یک نیروی سیاسی توانمند چپ در جانعه بود. رژیم خمینی به این سبب جایگزین رژیم پادشاهی شد که شاه در ائتلاف تاریخی سلطنت با روحانیت، همه امکانات تبلیغی و سازماندهی و مالی را برای آن ها فراهم ساخته بود و به هنگام وقوع بحران اجتماعی و سیاسی، همه نیروهای مترقی و آزادیخواه و دموکرات بویژه چپ ها در گورها و در سیاهچال های اعلیحضرت چپانده شده بودند و هیچ نیروی الترناتیو دیگری بجز روحانیت در میدان نبود.

خمینی هرچند استثنائا مغضوب شاه بود، از نفوذ و شبکه مذهبی کل روحانیت برای گستراندن حوزه اقتدار سیاسی خود استفاده کرد. مذهب و مساجد و حسینیه ها و زینبیه ها و امامزاده ها و تکایا و تاسوعا و عاشورا و هیات های سینه زنی و انبوهی از چاپخانه های کتاب های دینی و حوزه های علمیه و تربیت طلبه و غیره در اختیار کل روحانیت بودند. خمینی و طرفداران اش این شبکه و نهادها و ابزارهای مذهبی پیش ساختهٴ متعلق به همه روحانیت را مثل سیم کشی حاضر و آماده ای که در همه شهرها و محلات وجود داشت و به همه کوچه ها و خانه ها متصل بود، به ستاد سیاسی خمینی وصل کردند و در زمانی اندک پس از قیام بهمن هم، رادیو و تلویزیون و روزنامه های بزرگی چون کیهان و اطلاعات – یعنی ابزارهای ارتباط جمعی مدرن را به زور تفنگ و سرنیزه از دست چپ ها به در آورده و در اختیار خود گرفتند. اما چپ های از چرخ گوشتْ گذشته و جانْ به در برده از سرکوب و زندان، همه تلاش های جانانه و جانفشانانه شان را باید بدون یک چنین میراث تاریخی و از صفر شروع می کردند، آن هم در زیر ضربات پیاپی ساطور آدمکشان خمینی. در چنین شرائطی چپ ها تا خودشان را پیدا کنند آب های زیادی از آسیاب ریخته، خمینی آردش را بیخته و الک را آویخته بود!

افتادن رهبری انقلاب به دست خمینی به این دلیل اجتناب ناپذیر شد که در آن شرائط عینی تاریخی ی میراث رژیم منحوس کودتای ٨ ٢ مرداد و بخصوص در آن زمان کوتاه، هیچ نیروی سیاسی دیگری با هر میزان از تلاش و اراده نمی توانست به نیروئی هماورد با روحانیت تبدیل شود. رهبری خمینی میوه زهرآگین درخت استبداد اسلام پناه خرافه گستر ضد کمونیستی شاه بود.

جوانان ایران! این یک مغلطه است که هرکس در انقلاب و در سرنگونی شاه شرکت داشت، خمینی را آورده و جمهوری اسلامی را برپا کرده است!

ای جوانان! ای نسل جوانی که پدران و مادران خود را نفرین می کنید که چرا انقلاب کردند، کف پاهای خودتان را ببینید که چگونه روی آتشفشان خشم و انزجار مردم از جمهوری اسلامی دارند می سوزند! انقلاب اینطور شکل می گیرد. این داغی زمین زیرپایتان، این فوران های “آبان” و “دی” از احتمال انفجارهای بزرگ خبر می آورند. این انقلاب است که دارد تخمیر می شود. روزی این آتشفشان به این یا آن شکل دهان باز خواهد کرد. آنزمان اگر کودکان شما از شما بپرسند چرا انقلاب کردید، چه پاسخی به آن ها خواهید داد؟! شمائید و فقط شما که می توانید – تا مجال هست- سرنوشت آینده و فرزندان تان را از حالا با تکیه بر خود و رو به اینده و نه به امید بازگشته، نه به امید بازگشت از دهان اژدها به دهان سوسمار، رقم بزنید! تحریفگران تاریخ و مسببان سرنوشت فاجعه بار انقلاب 57 را که مسئولیتی کمتر از خمینی و حاکمان مرده و زنده جمهوری اسلامی ندارند، بشناسید! گذشته چراغ راه آینده است.

شهاب برهان

17 فوریه 2022 – 28 بهمن 1400

2021-05-18 آیا یهودیت همان صهیونیزم است؟ نویسنده: جودیت باتلر / مترجم: سجاد غلامی

آیا یهودیت همان صهیونیزم است؟ نویسنده: جودیت باتلر / مترجم: سجاد غلامی

آیا یهودیت همان صهیونیزم است؟ نویسنده: جودیت باتلر / مترجم: سجاد غلامی
پروبلماتیکا
مقدمه‌ی پروبلماتیکا: متن «آیا یهودیت همان صهیونیزم است؟» در مجموعه‌ی «قدرت دین در حوزه‌ی عمومی» (۲۰۱۱) به چاپ رسید. این مجموعه حاصل پنج ساعت گفتگویِ متفکرانی چون یورگن هابرماس، جودیت باتلر، کرنل وست و چارلز تیلور پیرامون «قدرت دین در حوزه‌ی عمومی» بود که در ۲۲ اکتبر ۲۰۰۹ به همت سه ارگان مرکز دانش عمومیِ دانشگاه نیویورک، شورای تحقیقات علوم اجتماعی و دانشگاه استونی بروک برگزار گردید.

باتلر در ابتدای بحث نسبت دین و حوزه‌ی عمومی را پروبلماتیک می‌سازد، بدین ترتیب که سعی می‌کند از دوگانه‌ی «بیرونی» یا «درونی»‌بودن نسبت آن دو به فراخور این‌که از کدام دین صحبت می‌کنیم، فراتر برود. به زعم وی، یهودیت نه تنها به حوزه‌ی خصوصی رانده نشده، بلکه فعالانه در ترسیم حد و حدود حوزه‌ی عمومی و اینکه از چه مسائلی در آن صحبت بشود یا نشود، و یا چه مسائلی در آن دیده بشوند و یا نشوند نقش ایفا می‌کند. برای او هم مسئله‌ی تشکیل دولت اسرائیل، چه ازحیث تاریخی و در آن‌جایی که نظرات مختلف از شولم تا بنیامین و بعد آرنت را درباره‌ی لزوم تشکیل دولت یهود از منظر یهودی‌بودن مطرح می‌کند، و هم مسئله‌ی مواجه‌ی فعلیِ یهودیان و فلسطینیان در قلمرو سرزمینیِ مشخص، به فهمِ نسبت دین و حوزه‌ی عمومی، دین و هم‌زیستی، دین و نقادی گره خورده است- در زمانی که نقد میراث روشنگری و به‌تمامی سکولار است. از آن‌جایی که به زعم وی، در مورد یهودیت، این دین است که فعالانه حد و مرز مسائل را در حوزه‌ی عمومی تعیین می‌کند، تمام تلاش مقاله معطوف به آن است تا نقادی را از درون خود یهودیت ممکن سازد. بنابراین باتلر با تکیه بر مفهوم «هم‌زیستی» که به‌زعم وی مقوله‌ای پیشاسیاسی و پیشاانتخابی است و در حقیقت با توجه به وضعیت هستی‌شناختیِ ما، «دیگری»- فارغ از آنکه کیست و چه آیین و مسلکی دارد- به ما «داده شده است»؛ فهم یهودیان را از تبعید و رنج، که مقومِ فرضِ حق تاریخی و فعلی‌شان برای زیست تام‌وتمام در قلمرو سرزمینی‌ای به نام اسرائیل است، پروبلماتیک سازد. بدین‌ترتیب که رنج را از وضعیت «خاص» یهودیان جدا کند و به آن بعدی جهان‌شمول ببخشد. از استدلال ادوارد سعید نیز کمک می‌گیرد: یهودیان و فلسطینیان اتفاقاً به‌واسطه‌ی تجربه‌ی تاریخی رنج و تبعید باید بتوانند به یک زیستِ دوملیتی عبور کنند. باتلر می‌کوشد تا به خاطره‌ی رنج، وجهی نقادانه ببخشد، وجهی که بتواند در فضایِ یخ‌زده‌ی عمومیِ یهودیان ساکن در اسرائیل شکست ایجاد کند. شمول عام خاطره‌ی رنج درکنار داده‌شدگی «دیگری»، باید بتواند نوعی هم‌زیستی را در اخلاق یهودی‌بودن تعین بخشد که از اساس غیرهویتی و مرززدوده است. اهمیت تلاش باتلر آن است که باوجود نقادکردن دین، لزوم سکولاریزم را تصدیق می‌کند؛ به زعم وی اساساً نه تنها به‌لحاظ حقوقی و در حیطه‌ی قوانین باید با فرایند سکولاریزاسیون روبه‌رو شد، بلکه نقادیِ دین نیز تنها در چنین شرایطی معنا می‌یابد.

***

من نه اندیشمند حوزه‌ی دین هستم و نه حقیقتاً صاحب‌نظر در حوزه‌ی زندگی عمومی، با این حال مسئله‌ای که امروز و اینجا مطرح شده ‌است، بی‌تردید با اندیشه‌‌های من تلاقی پیدا می‌کند تا آن‌جا که در سی سال گذشته تلاش‌کرده‌ام تا رابطه‌ی پیچیده‌ی بین یهودیت[۱]، یهودی‌بودن[۲] و صهیونیسم[۳] را مورد مطالعه‌ قرار دهم، و تا جایی که می‌دانم بسیاری دیگر نیز این پرسش را پی‌گرفته‌اند. دغدغه‌‌ی من، دستیابی‌ به صبر و شکوفاییِ بصیرت برای تعمق در باب موضوعاتی است که به نظر می‌رسند، در دل گفتمان عمومی خلط ‌شده‌اند. این که موفق بوده‌ام را نمی‌دانم، اما بی‌شک می‌دانم که این کار نیازمند دشوارترین و پرزحمت‌ترینِ رنج‌هاست.

می‌خواهم در همین آغاز بگویم که وقتی که از «دین» در زندگی عمومی سخن می‌گوییم، باید بسیار مراقب باشیم، چرا که شاید سخن گفتن از «دین» به عنوان یک مقوله در زندگی عمومی ممکن نباشد. درواقع، به فراخور اینکه چه «دینی» را مد نظر داریم، رابطه‌ با امر عمومی تغییر خواهد کرد. دین در زندگی‌ عمومی جایگاه‌های متنوعی دارد و هم‌چنین طرق گوناگونی برای ادراک زندگی عمومی در قالب اصطلاحی دینی وجود دارد. وقتی پرسشِ« دین» در «زندگی عمومی» آغاز می‌کنیم- که اغلب چنین می‌کنیم-، این خطر وجود دارد که مقوله‌ی «دین» را به سادگی به جای دین‌های مختلف و گوناگون به کار بریم، در حالی که حوزه‌ی «زندگی عمومی» تا حدودی ثابت، بسته و خارج از دین باقی می‌ماند. اگر ورود دین به زندگی عمومی یک مسئله است، به نظر می‌رسد که پیشاپیش چارچوبی را مفروض گرفته‌ایم که در آن، دین خارج از زندگی عمومی قرار داشته است و حال پرسش ما این است که دین چگونه وارد می‌شود و آیا به شکلی موجه و مجاز وارد می‌شود یا خیر. اما اگر فرض عملی[۴] ما واقعاً این باشد، ابتدا باید به این پرسش پاسخ دهیم که چگونه دین خصوصی شد و اینکه آیا اساساً تلاش برای خصوصی‌کردن دین به واقع موفق بوده‌است یا خیر. چنانچه پرسش ضمنی این پژوهش بر این پیش‌فرض استوار است که دین به حوزه‌ی خصوصی تعلق دارد، نخست باید پرسید کدام دین به حوزه‌ی خصوصی کاهش پیدا‌ کرده است، و کدام یک از دین‌ها بدون هیچ پرسشی در حوزه‌ی عمومی جریان دارند، حتی اگر چنین دینی وجود نداشته باشد. شاید در این صورت باید در پی پژوهش دیگری باشیم، یعنی، پژوهشی که با سامان‌دهی تمایز میان عمومی و خصوصی، تمایز میان دین‌های مشروع و غیرمشروع را مشخص می‌کند. اگر حوزه‌ی عمومی، همانگونه که بسیاری از اندیشمندان نشان‌داده‌اند، دستاوردی پروتستانی باشد، در این صورت زندگی عمومی، یک سنت دینی غالب را به عنوان [سنت] سکولار پیش‌فرض گرفته و مداوماً آن را تایید می‌کند. و اگر دلایل بسیاری برای تردید در این مسئله وجود دارد که آیا سکولاریزم تا آنجایی که ادعا می‌کند از بنیان‌های دینی‌اش رها‌شده است یا نه، می‌توان پرسید که آیا این شناخت از سکولاریسم، دست کم تا حدودی، توانایی پاسخ به ادعاهای ما در باب زندگی عمومی را به شکلی کلی دارد یا خیر. به عبارت دیگر، برخی از دین‌ها نه تنها اکنون در «درون» حوزه‌ی عمومی هستند بلکه به تثبیت مجموعه‌ای از معیار‌ها برای گم‌کردن مرز امر عمومی و امر خصوصی کمک می‌کنند. چنین چیزی هنگامی رخ می‌دهد که برخی از ادیان به «بیرون» رانده می‌شوند- خواه به‌عنوان «امر خصوصی» و یا به‌عنوان خطری برای زندگی عمومی به معنای دقیق کلمه- درحالی که ادیان دیگر در خدمت تایید و تحدیدِ خودِ فضای عمومی عمل می‌کنند. اگر تمایز میان عمومی و خصوصی را به خاطر حکمِ پروتستانیِ خصوصی سازیِ دین نمی‌داشتیم، در این صورت، دین- یا یک سنت دینی غالب- خودِ این چارچوبی که در آن عمل می‌کنیم را تعیین می‌کرد. بی‌شک، این نقطه‌ی عزیمت یکسر متفاوتی را برای کاوش انتقادی پیرامون جایگاه دین در حوزه‌ی عمومی شکل خواهد داد، چرا که نسبت امر عمومی و امر خصوصی در رابطه‌ای کاملاً متفاوت از آن‌چه پیشتر گفتیم شکل می‌گیرد، یعنی به معنایی تعیین کننده از ابتدا «درونِ» دین محسوب می‌شود.

امروز قصد ندارم تا پرسش‌هایی را در باب سکولاریسم طرح کنم، گرچه باور دارم این پرسش‌ها به شکلی در خور توسط طلال اسد[۵]، سبا محمود[۶]، مایکل وارنر[۷]، ژانت یاکوبسن[۸] و همچنین چارز تیلور[۹] در آخرین کتابش مطرح شده‌اند. می‌خواهم بگویم که سکولاریزاسیون راه فراری برای نجات دین است و اینکه همواره باید بپرسیم که کدام شکل و مسیر سکولاریزاسیون را مد نظر داریم. نخستین چیزی که مطرح خواهم کرد این است که هرگونه کلی‌سازی درباره‌ی «دین» در «زندگی عمومی» از همان ابتدا مشکوک است، اگر نیاندیشیده باشیم که چه دین‌هایی در آپاراتوس مفهومی ما پیش‌فرض گرفته شده‌اند، و اگر آن آپاراتوسِ مفهومی، از جمله مفهوم امر عمومی، درسایه‌ی تبارشناسیِ خودش فهمیده نشود. سکولار نامیدن یک یهودی معنای متفاوتی خواهد داشت با وقتی که یک کاتولیک را سکولار بنامیم، و در حالی که فرض بر این است که هر دو از باور دینی جدا شده‌اند، اَشکال دیگری از تعلق نیز می‌تواند وجود داشته باشد که به باور نیاز نداشته و آن‌ را پیش‌فرض قرار نمی‌دهد؛ سکولاریزاسیون یکی از راه‌های مناسبی است که زیست یهودی، یهودی خواهد ماند. همچنین به خطا رفته‌ایم اگر دین را با باور برابر بدانیم، و در نتیجه‌ی آن باور به انواع خاصی از داعیه‌های نظر‌ورزانه در باب خدا گره ‌خواهد خورد-فرضیه‌ای الهیاتی که همیشه برای توصیف عمل دین‌دارانه کارساز نخواهد بود. این تلاش برای متمایز‌کردن وضعیت شناختیِ باور دینی و غیردینی، این نکته را نادیده می‌گیرد که دین اغلب همچون یک شبکه‌ی سوژه‌سازی[۱۰] عمل می‌کند، چهارچوبی درهم‌تنیده برای ارزش‌گذاری، و شیوه‌ای برای [احساس] تعلق و تجسم عمل اجتماعی. بی‌شک تمامی مباحثات ما در اینجا زیر سایه‌ی ضوابط قانونیِ جدایی دین و دولت قرار می‌گیرد، اما دلایل زیادی وجود دارد که فهم حقوقی، توانایی کافی برای ایجاد چارچوب، برای درک پرسش‌های گسترده‌ترِ جایگاه دین در زندگی عمومی را ندارد. و هم‌چنین از توان بحث پیرامون نماد‌ها و شمایل‌های مذهبی بی‌بهره است که اختلاف نظر‌های گسترده‌ای را در متمم اول[۱۱] [قانون اساسی امریکا] درپی داشت و به‌علاوه چنین فهم حقوقی‌ای برای حمایت از اقلیت‌های مذهبی در برابر تبعیض و شکنجه کافی نخواهد بود.

می‌خواهم با مسئله‌ی دیگری وارد این جدل شوم، یعنی ورود به تنشی که بین زندگی دینی و عمومی حادث می‌شود وقتی که نقد علنیِ دولت اسرائیل، دارای رویکرد سامی-ستیزانه و یا ضد-یهودی فهمیده می‌گردد. برای رفع شبهه، باید این نکته را روشن کنم که برخی از این نقدها، حقیقتاً از شیوه‌ی بیان و دلایل سامی-ستیزانه استفاده می‌کنند و عقاید ضد-یهودی به‌کار می‌برند، گرچه بسیاری از آن نقد‌ها چنین کاری نمی‌کنند- خاصه و البته نه منحصراً، آن نقدهایی که از دل چارچوب‌های یهودیِ عدالت اجتماعی سرچشمه می‌گیرند. هدفم در اینجا این نیست که این دو نقادی را از هم متمایز کنم، گرچه فکر می‌کنم باید از هم متمایز شوند، اما هدفم این است که بگویم باید در نظر داشت که آیا نقد علنیِ خشونت دولتی- و به این نکته واقفم که این واژه باید تعریف شود- به یک معنا کاری یهودی هست یا که خیر. امیدوارم سهل‌انگاری من را در همین ابتدای امر ببخشید، اما رویکرد من برای ترسیم این سردرگمی راخواهید فهمید اگر درنظر داشته ‌باشید که نقادیِ صریح و علنی از خشونتِ دولت اسرائیلی به معنای سامی-ستیزی و یهودی ستیزی فهمیده‌ خواهد شد و در عین حال نقد صریح و علنی چنان خشونتی از جهاتی یک ضرورت اخلاقیِ الزام‌آور در درون چهارچوب یهودی است، چه یهودی دینی و چه غیر دینی. بی‌شک، با ارائه‌ی این صورت‌بندی، متوجه مجموعه‌ی دیگری از سردرگمی‌ها شده‌اید. همانگونه که هانا آرنت در نوشته‌های متقدم‌اش به خوبی نشان‌داده‌است، یهودی‌بودن با یهودیت برابر نیست.(۲) و همانگونه که در موضع سیاسیِ رشد‌یابنده‌اش در باب دولت اسرائیلی بیان‌کرده ‌است، نه یهودی‌بودن و نه یهودیت الزاماً به پذیرش صهیونیسم نمی‌رسد.

هدفم تکرار این ادعا نیست که یهودیان درباره‌ی ارزش صهیونیزم، ناعدالتیِ اشغال و یا تخریب‌گریِ نظامی دولت اسرائیل، اتفاق نظر ندارند. این مسائل پیچیده‌اند و اختلاف نظرهای گسترده‌ای پیرامون‌شان وجود دارد. و صرفاً قصد ندارم بگویم یهودیان ملزم‌اند اسرائیل را نقد کنند، هرچند در واقع باید بگویم آن‌ها مجبورند–در واقع ما مجبوریم- با توجه به این‌که اسرائیل به نام یهودیان عمل می‌کند، و خود را همچون نماینده‌ی مشروع مردم یهودی معرفی می‌کند؛ پرسش این است که به نام مردم یهودی چه اتفاقی می‌افتد و این همه برای ارائه‌ی دلیل بیشتر برای بازپس‌گیریِ آن سنت و اخلاقیات به سود سیاستی دیگر خواهد بود. تلاش برای ایجاد حضور یهودیان ترقی‌خواه، با خطرِ گیرافتادن در پیش‌فرض‌های هویت محور[۱۲] روبروست؛ کسی در برابر تمامی اظهارات ضدیهودی و سامی‌ستیزانه می‌ایستد و دیگری احیای یهودی‌بودن را با پروژه‌ای پیش‌ می‌گیرد که هدفش برچیدنِ خشونتِ دولت اسرائیل است. با این حال، این شکلِ خاص از حل مسئله به چالش کشیده می‌شود اگر فرض کنیم، در چارچوب‌های اخلاقی متفاوت، یهودی‌بودن، خود، پروژه‌ای ضد هویت‌گرایانه است، تا آن‌جا که می‌توان گفت یهودی‌بودن، متضمن برقرار کردن نسبتی اخلاقی با غیریهودیان است. بی‌شک، اگر سنت یهودیِ مناسب برای به‌‌راه انداختنِ نقادی علنیِ خشونت دولت اسرائیل همان سنتی باشد که هم‌زیستی[۱۳] را همچون هنجار اجتماعی‌شدن می‌پذیرد، آن‌چه نتیجه می‌شود نه صرفًا نیاز به برقراریِ یک بدیل برای حضور عمومی یهودی (به طور مثال متمایز از اِی‌پک[۱۴]) یا یک جنبش یهودی (همچون سازمان ندای صلح یهود[۱۵])، بلکه هرقدر هم که ناسازوار به نظر آید، اذعان به تغییر هویت یهودی خواهد بود. تنها در این لحظه است که می‌توان وجه نسبت اخلاقی‌ای را درک کرد که نشان‌گر برخی از کلیدی‌ترین برداشت‌های دینی و تاریخیِ ما است در باب اینکه یهودی «بودن» چیست. در پایان، مسئله بر سر مشخص‌کردن هستی‌شناسیِ هویت یهودی در برابر و یا برتر از، گروه‌های دینی و فرهنگی دیگر نیست-دلایل بی‌شماری برای مشکوک‌بودن به چنین تلاشی داریم. درواقع، مسئله فهمیدن خودِ همین رابطه با غیر‌یهودیان به‌مثابه‌ی راهی برای شکل‌بخشیدن به جایگاه دین در زندگیِ عمومیِ درونِ یهودیت است. و بر بنیان این مفهوم از «هم‌زیستی» است که نقد خشونتِ نامشروع دولت-ملت می‌تواند و باید پا بگیرد.

البته، در نقادی علنی، هم خطرها و هم التزامات وجود دارد. این نکته حقیقت خواهد داشت که نقادیِ خشونت دولت اسرائیل را، به عنوان مثال می‌توان همچون نقادی دولتی یهودی تفسیر کرد، درست همانگونه که می‌توان هر دولت دیگری را که اعمال اشغال‌گرانه، تصرف و تخریب شالوده‌های قابل سکونت یک اقلیت را انجام می‌دهد به نقد کشید. و یا می‌توان نقادی را به مثابه‌ی نقد دولتی یهودی و با تکیه بر یهودی‌بودن این دولت تعبیرش کرد و پرسش را اینچنین طرح کرد که آیا نقدها، پیامد یهودی بودنِ این دولت است یا نه. این نکته در ادامه به این پرسش می‌رسد که اساساً آیا نقادی به این دلیل شکل می‌گیرد که دولت برای رسیدن به یک اکثریت جمعیتی روی «یک» گروه قومی و دینی دست می‌گذارد و برای جمعیتِ اقلیت و اکثریت سطوح متمایز‌کننده‌ی شهروندی ایجاد می‌کند یا نه (و حتی از درون با ارائه‌ی روایت‌هایی از اصالت اشکِنازی و غلبه‌ی آن‌ها بر نژادهای سفاردیک و میزرارچی حمایت خود را از اشکنازی‌ها نشان می‌دهد). حال اگر مسئله همین مورد اخیر باشد باز هم اعلام آن در فضای عمومی دشوار است، چرا که همواره این اعتراض شنیده خواهد شد که به واقع در لوای این نقد چیز دیگری در جریان است یا هرگونه زیرسوال بردن اکثریت جمعیت‌شناختیِ یهودیان به طور‌ خاص ناشی از بی‌تفاوتی به رنج یهودیان است، خواه [این رنج‌ها] تمام تهدیدهایی باشد که در دوران معاصر از سر می‌گذرانند و خواه سامی‌ستیزی صریح و یا هر دوی اینها.

و البته تفاوت وجود دارد بین اینکه اصول حاکمیت یهودی که سرشت‌نمای صهیونیسمِ سیاسی از سال ۱۹۴۸ است را نقد کنیم، یا اینکه نقدمان محدود به اشغال به مثابه‌ی امری غیرقانونی و ویرانگر باشد (و درنتیجه نقدی که خود را در تاریخچه‌ای تعین می‌بخشد که از سال ۱۹۶۷ آغاز می‌شود)، یا اینکه به شکلی محدودتر آن‌چه به نقد کشیده می‌شود برخی اعمال نظامی از جانب صهیونیست‌ها و اشغال‌گران باشد یعنی همان حملات سال قبل به غزه و جنایات جنگی که در آن‌جا رخ داد، گسترش شهرک‌سازی و یا سیاست‌های دولت جناح راستِ حاکم در اسرائیل. هر سه نقدهای متفاوتی خواهد بود. اما در همه‌ی این موارد، پرسش این است که آیا نقادیِ علنی می‌تواند نشان‌دهنده‌ی چیزی غیر از حمله به یهودیان و یهودیت باشد؟ به فراخور اینکه جای‌گاه‌مان کجاست و روی سخن‌مان با کیست، برخی از سخنان راحت‌تر از سخنان دیگر به گوش می‌رسند. و با این‌حال در هر مورد با محدودیت‌های شنودپذیری[۱۶] مواجهیم که ساحت حوزه‌ی عمومی بر اساس آن شکل‌پذیرفته است. همیشه این پرسش وجود دارد: آیا باید به این‌ها گوش کنم؟ آیا صدایم به گوش کسی می‌رسد؟ بد فهمیده خواهم شد؟ ساحت حوزه‌ی عمومی همواره بر اساس انواع خاصی از حذف‌ها شکل می‌‌گیرد: تصاویری که نمی توانند دیده‌ شوند، و کلماتی که قابل شنیدن نیستند. و این بدان معناست که انتظام گستره‌ی دیداری و شنیداری – و بدون تردید دیگر حس‌ها- مسئله‌ای حیاتی در شکل‌گیری آن‌چیزی است که مسائل چالش برانگیز را در حوزه‌ی سیاست می‌سازند.

اگر کسی ادعا کند که با هر دولتی که با نادیده انگاشتن جمعیت بومی و دیگر ساکنین، حقوق شهروندی را به یک گروهی قومی یا دینی محدود می‌کند، مخالف است؛ با این انتقاد روبرو ‌خواهد شد که ویژگی منفرد و استثنایی دولت اسرائیل و از این مهم‌تر دلایل تاریخی برای استحقاق چنین استثنایی را درک نمی‌کند. درواقع صورت‌بندی کلاسیکِ اصول لیبرال درباب ضوابط شهروندی که به طور نمونه تبعیض‌های نژادی، دینی و قومی را منع می‌کنند، به عنوان «نابود‌کننده‌ی» دولت اسرائیل تعبیر خواهند شد و اگر این صورت‌بندی با «نابودی یهودیان» هم‌صدا شود، خاصه در شرایطی که دولت اسرائیل ادعای نمایندگیِ یهودیان را دارد، این دیدگاه به صورت ضمنی، لیبرالیسمِ کلاسیک را به عنوان شکلی از نسل‌کشی نشان ‌می‌دهد.

این اتهام که «چنین دیدگاه‌هایی به نابودی دولت یهودی می‌انجامند» به شکلی غیرمشروع متکی است بر این ادعا که «چنین دیدگاه‌هایی به نابودی یهودیان می‌انجامند» و یا به شکلی پنهانی‌تر بر نابودی «یهودیت». اما روشن است که پرسش از شرایطی که تحت آن یهودیان با غیر یهودیان زندگی مولد و صلح‌آمیزی داشته باشند، یک چیز است و اندیشیدن به اَشکالی از اقتدار حکومتی که نیازمند گذار از این شکل از حکومت به شکلی دیگر است چیزی دیگر، و همچنین تخریب وحشیانه‌ی یک دولت و اعمال خشونت علیه مردمان‌اش نیز مسئله‌‌ای کاملاً متفاوت. بدون شک، نیاز به بازاندیشی در باب حاکمیت فدرال[۱۷] یا دوملیت- گرایی[۱۸] در منطقه برای همزیستی در قالب اصول سیاسیِ مجسم، می تواند نشان‌دهنده‌ی راهی باشد برای خروج از خشونت و نه مسیری برای نابودیِ یکی از جمعیت‌های این سرزمین.

باور دارم که باید به سنت‌های دیاسپوریک در یهودیت رجوع کرد تا از این رهگذر نه تنها نوعی چند‌بنیانیِ یهودی‌بودن در حوزه‌ی عمومی ایجاد شود و از این طریق حق اسرائیل برای نمایندگیِ تام‌الاختیار ارزش‌ها، منافع و سیاست یهودیان انکار گردد؛ بلکه این [رجعت به سنت دیاسپورا] موجب احیای دوباره‌ی آرمان‌ها و ایده‌های هم‌زیستی خواهد شد. هم‌زیستی، بنیانی اخلاقی شکل ‌خواهد داد تا نقد عمومیِ شکل‌هایی از خشونتِ دولتی ممکن شود که هدفش ایجاد و حفظ ماهیت یهودیِ دولت است، آن‌هم از طریق کشتار اقلیت‌ها و محروم‌کردن‌شان از حقوق اجتماعی، اشغال، تجاوز و محرومیت‌های قانونی. این‌ها هجمه‌هایی است که اقلیتِ به انقیاد درآمده و در عین حال حملاتی است که ارزش‌های هم‌زیستی را نیز تهدید می‌کند. اما منظور من از این اصطلاح [هم‌زیستی] چیست؟ بی‌تردید چیزی است فراتر از این ادعای خشک که همه‌ی ما وظیفه داریم با یکدیگر مدارا کنیم و یا اینکه همسایه‌دوستی ایده‌ای است پسندیده.

https://problematicaa.com/wp-content/uploads/2016/05/judith-butler.jpg
judith-butler
در این لحظه قصد دارم کمی از بحث دور شوم تا از هانا آرنت سخن بگویم، کسی که بی‌تردید یهودی بود اما آرای سیاسی‌اش بسیاری را بر آن داشت که در اصالت یهودی بودن او تردید کنند. در واقع در نتیجه‌ی انتقاد آشکار او از صهیونیسم سیاسی و دولت اسرائیل در سال‌های ۱۹۴۴، ۱۹۴۸ و ۱۹۶۲، ادعای او مبنی بر متعلق بودن به یهودیان به شدت، خاصه از سوی گرشوم شولم، به چالش کشیده‌شد. (۴) شولم خیلی‌ زود طرح ‌اولیه‌ی صهیونیسم سیاسی را با آغوش باز پذیرفت، در حالی که مارتین بوبر در دهه‌ی اول و دوم قرن بیستم به شکلی علنی و فعال از نوعی صهیونیسم فرهنگی و معنوی دفاع می‌کرد، صهیونیسمی که بنابر نوشته‌های متقدم او اگر تشکیل یک دولت سیاسی را پیش‌فرض می‌گرفت، به «انحراف» کشیده می‌شد. با رسیدن دهه‌ی ۱۹۴۰، آرنت، بوبر و نودا ماگنس[۱۹] از یک دولتِ دو‌ملیتی دفاع کرده و طرحی فدراتیو را پیش می‌نهادند که در آن اعراب و یهودیان بتوانند خودآیینی فرهنگی مختص خود را بدست آورند؛ البته روایت‌های دیگری از دوملیتی‌بودن نیز هست که بر خلاف بوبر انسجام «دو مردم» را پیش‌فرض نمی‌گیرد، و امیدوارم در پایان سخنانم اشاره‌ای به ‌آن داشته‌ باشم. همچنین باید به فرانتس رزنستوایگ [۲۰] اشاره کنم که در تقابل با صهیونیسم، به شکلی مبسوط به دیاسپورا پرداخت و در کتابش ستاره‌ی رستگاری[۲۱] استدلال کرد که یهودیت به شکلی بنیادی نه با ادعای قلمروی سرزمینی بلکه با انتظار و سرگردانی عجین است.

در پاسخ به همین روایت دیاسپوریک از یهودیت است که در کتاب فروید و غیر اروپائی‌ها، ادوارد سعید استدلال می‌کند که فلسطینی‌ها و یهودی‌ها، از حیث آوارگی، تبعید‌ و تجربه‌ی زیستن به‌مثابه‌ی یک پناهنده در دیاسپورا و زیستن در میان افرادی که همانند آن‌ها نیستند، تاریخِ مشترکی دارند. این شیوه‌ای از زیستن است که در آن غیریت[۲۲] شکل‌دهنده‌ی کیستیِ آدمی است. و بر پایه‌ی چنین فهم مشترکی از آوارگی و جابه‌جایی، هم‌زیستی‌های متفاوت است که سعید برای بازاندیشیِ این‌که چه سیاستی برای آن سرزمین‌ها عادلانه خواهد‌‌بود، از دیاسپورا همچون راه حلی تاریخی و قائده‌ای روشن‌گر یاد می‌کند. البته باید میان دیاسپورا و تبعید تمایز قائل شد، خاصه به این دلیل که صهیونیست‌ها اغلب سنت‌های تبعیدی را در قالب سنت دیاسپورایی ارائه می‌دهند تا شرایط را برای «بازگشتی» بدیهی مهیا کنند. این مسئله را به شکلی آشکار در مباحثات پیرامون وضعیت گالوت[۲۳] می‌بینیم، یعنی جمعیت یهودیانی که خارج از اسرائیل زندگی می‌کنند و برخی صهیونیست‌ها آنان را به عنوان نمایندگان نامشروع یهودیت می‌دانند. روشن است که وقتی سعید، هم یهودیان و هم اعراب را تبعیدی نام نهاد معنایی متفاوت در نظر داشت. صورت‌بندی او چنین پرسشی را پیش می‌نهد: چگونه هم‌گرایی تاریخ‌ها معنایی مشترک برای هم‌زیستی فراهم می‌آورد؟

سعید توضیح نداد که دقیقاً چگونه این سنت‌های تبعیدی می‌توانند هم‌پوشانی داشته ‌باشند، اما او آگاه بود که نباید قیاس مبتنی بر همانندیِ سفت‌وسختی بین آن دو برقرار کند. آیا این بدین معناست که یک تاریخ، تاریخ دیگر را به‌واسطه‌ی فراخواندن‌اش به چیزی بیش از مقایسه، موازات‌گرایی یا همانندی از خود آگاه می‌گرداند و یا در آن وقفه می‌افکند؟ آیا بوبر و آرنت به یک مسئله‌ی مشترک می‌اندیشیدند مثلاً هنگامی ‌که با در نظر داشتن حجم انبوه پناهندگانِ بعد از جنگ جهانی دوم، نگرانی خود را در بار‌‌ه‌ی ایجاد دولت اسرائیل در سال ۱۹۴۸ بر پایه‌ی تبعید و محرومیت اعراب از حقوق شهروندی به عنوان اقلیت ملی ابراز کردند، اتفاقی که موجب خروج بیش از هفتصد هزار فلسطینی از خانه‌های قانونی‌ِشان شد. آرنت از هرگونه‌ قیاس تاریخیِ مشخص بین آوار‌گیِ یهودیان در اروپا و آوار‌گی فلسطینیان از اسرائیلِ نوبنیاد اجتناب می‌کرد؛ او در سرچشمه‌های توتالیتاریسم، کتابی که در ۱۹۵۱ به چاپ رسید، بی‌دولت‌بودگی (Statelessness) را در موقعیت‌های تاریخیِ متفاوت بررسی کرد تا یک نقد کلی از [ایده‌ی] دولت-ملت را شکل دهد. در آن‌جا وی تلاش کرد تا نشان دهد که چگونه دولت-ملت حجم انبوهی از پناهندگان را تولید می‌کند و باید این پناهندگان را تولید کند تا همگنیِ (یک‌پارچه‌گی) ملتی که نمایندگی‌اش را بر عهده دارد، حفظ شود؛ به عبارت دیگر برای حفظ ناسیونالیسمِ دولت-ملت. این مسئله موجب شد تا او با هرگونه شکل‌گیری دولتی که تلاش کند تا ناهمگنیِ جمعیت‌اش را کاهش‌داده و یا نادیده‌ بگیرد، مخالفت کند؛ از جمله بنیان‌گذاری اسرائیل بر اساس حاکمیت یهودی، و روشن است که این یکی از دلایلی است که او به آرمان پساملیتی و پساحاکمیتیِ فدرالیسم می‌اندیشید. او باور داشت هر دولتی که نتواند حمایت مردمیِ تمامیِ ساکنین‌اش را به‌ دست ‌آورد و مفهوم شهروندی را بر پایه‌ی تعلقات دینی و ملی تعریف کند، چاره‌ای جز تولید مستمر حجم انبوهی از پناهنده ندارد؛ این نقد به اسرائیل نیز بسط پیدا کرد که به باور او در تعارض بی‌پایان خواهد ماند (در نتیجه خطر را برای خودش افزایش خواهد داد)، و همیشه به عنوان یک دموکراسیِ مبتنی بر اراده‌ی مردمی، فاقد مشروعیت خواهد بود، خاصه در سایه‌ی اتکای همیشگی‌اش به «ابرقدرت‌ها» برای حفاظت از قدرت‌اش در منطقه. اینکه آرنت از تحلیل دسته‌ای از شرایط بی‌دولت‌بودن به شمارش فلسطین در زمره‌ی چنین شرایطی رسید، مهم است. مرکزیت وضعیت پناهندگان اروپایی هم تحت آلمان فاشیستی و هم بعد از افول آن نیز نشان از اهمیت این مسئله در اندیشه‌ی سیاسیِ او در آن زمان داشت. اما این هرگز بدان معنا نیست که بگوید صهیونیسم همان نازیسم است. آرنت چنین معادله‌ای را نمی‌پذیرفت و ما نیز نباید بپذیریم. نکته این است که از نسل‌کشی نازی‌ها می‌توان اصولی برای عدالت اجتماعی اسنتاج کرد که باید و می‌توانند روشنگرِ چالش‌های عصرِ ما باشند، گرچه چالش‌هایی که هم در زمینه‌هایی متفاوت‌ هستند و هم در آن زمینه‌ها اشکال قدرت‌ منقادکننده به روشنی متمایز می‌شوند.

می‌خواهم بگویم که ممکن است هم‌زیستی را همچون شکلی از تبعیدهای هم‌گرا درک کنیم، اما اگر گمان کنیم این هم‌گرایی باید به شکل یک همانندیِ محض درک شود، سخت در اشتباهیم. اگر ادوارد سعید چنین ادعا کرد که وضعیت تبعید فلسطینیان و یهودیان به نوعی از هم‌گراییِ بدون همانندی می‌انجامد، آرنت نیز به شکلی متفاوت این ادعا را طرح کرد وقتی نوشت که شرایط بی‌دولت‌بودگی تحت رژیم نازیسم نیاز به نقدی گسترده‌تر دارد، یعنی نقدی ناظر بر این‌که چگونه دولت-ملت همواره مسئله‌ی توده‌ی عظیم پناهندگان را تولید می‌کند. وی نگفت که شرایط تاریخی تحت آلمان نازی همانند شرایط اسرائیل است. هرگز. اما وضعیت آلمان نازی بخشی از -نه همه‌ی- چیزی بود که آرنت را بر آن داشت تا روایتی تاریخی از بی‌دولت‌بودگی در قرن بیستم را بسط دهد و قوائدی کلی استنتاج کند که توان مخالفت در برابر شرایطی را داشته‌ باشد که انسان‌های بی‌دولت و انسانهای بدون حق تولید می‌کند. به نحوی از انحا او تکرار وضعیت بی‌دولت‌بودگی را همچون وضعیتی می‌فهمید که از دل آن نقد دولت-ملت شکل بگیرد، برای رسیدن به جمعیتی ناهمگن، تکثر سیاسی و فهم مشخصی از هم‌زیستی. روشن است که تاریخ یهودی در تاریخ فلسطینی تداوم می‌یابد، با تکیه بر بهره‌کشی‌هایِ یک پروژه‌‌ی استعمارِطلبیِ سکونت‌گرا (Settler Colonialism). اما آیا ممکن است این تاریخ‌ها از وجهی دیگر با یکدیگر نسبتی بیابند؟ وجهی که نوری دیگرگونه بر موضوع بتاباند؟

گرچه فکرمی‌کنم اندیشه‌های سیاسی آرنت تا حدودی خاستگاه‌های دینی دارند، اما انگار از این‌لحاظ در اقلیت‌ هستم. روشن است که برای نمونه اثر سال‌های جوانی‌اش درباره‌ی آگوستین بر مسئله‌ی همسایه‌دوستی (neighbourly love) متمرکز است. و در نوشته‌های آغازین‌اش در باره‌ی صهیونیسم صورت‌بندیِ آشنای هیلل[۲۴] دست می‌یازد، «اگر از آنِ خود نیستم، چه کسی از آنِ من خواهد بود؟ اگر برای دیگری نیستم، پس چیستم، و اکنون اگر نه، پس چه وقت؟». آرنت در ۱۹۴۸ مقاله‌ای نوشت با عنوان «بازخوانی تاریخ یهودی[۲۵]» که در آن اهمیت کتاب شولم را بررسی می‌کند؛ یعنی کتاب جریان‌های بزرگ در عرفان یهودی[۲۶] که دوسال پیش‌ترش منتشر شده بود. در آن‌جا اهمیت سنت‌های مسیحائی را برای ایجاد مفهومی از خدا به مثابه‌ی چیزی «غیربشری» و «نامتناهی» بررسی می‌کند آنگونه که بیشتر با مسئله‌ی تجلی مرتبط می‌شود تا داستان‌های خلقت. با اشاره به «خصلت باطنی» این ایده‌های عرفانی، آرنت تأکید می‌کند میراث حائز اهمیتِ عرفان این مفهوم است که در آن، انسان‌ها در نیروهایی که داستانِ جهان را پیش می‌برند مشارکت دارند و از این طریق آرنت برای انسان‌هایی که خود را متعهد به هدفی وسیع‌تر می‌بینند، حوزه‌ای از کنش متصور شد. آن‌ هنگام که امید‌های مسیحائی کم‌اعتبار می‌شوند و تفاسیر قانونی بی‌ثمر، ادغام این سنت عرفانی در دل شکلی از کنش، اهمیت بیشتری می‌یابد. اما ایده‌ی چنین کنشی به وجود یهودیانِ در تبعید بستگی داشت: نکته‌ای که ایزاک لوریا[۲۷] صراحتاً به ‌آن اشاره کرده و آرنت نیز به‌ آن ارجاع داده‌ بود:«پیش از این [دیاسپورا] یا به عنوان کیفر گناهان اسرائیل و یا آزمونی برای ایمان این قوم محسوب می‌شد. حالا نیز تمامیِ این‌ها هست، اما فی‌نفسه یک رسالت نیز محسوب می‌شود و هدفش برافراشتن آذرخش‌های رو به خاموشی است»(۶). برافراشتن آذرخش‌ها به معنای کنار هم ‌قراردادن دوباره‌ی آنان یا بازگرداندن‌شان به سرچشمه نیست. آن‌چه برای آرنت اهمیت دارد صرفاً بازگشت ناپذیریِ «تجلی» و یا سرگشتگی نیست، بلکه دوباره ارزش‌مندکردن تبعید به‌طور ضمنی است. . در این صورت آیا ممکن است بتوان راهی را متصور شد که در آن، پذیرشِ ناهمگنی، خود بتواند یک دیدگاه دیاسپوریک باشد، دیدگاهی که از رهگذر تصور جمعیتِ آواره مفهوم‌پردازی شده‌است؟ سنت کابالاییِ نورِ منتشر ،سفیروت، چنین تصوری را از آوار‌گیِ مقدس صورت‌بندی کرده که بر پیش‌فرضِ اسکان یهودیان در میان غیر یهودیان استوار است.

گرچه آرنت آشکارا اَشکال سیاسیِ مسیحا‌باوری را خوار می‌شمرد، اما آن سنتِ مبتنی بر تبعید که وابسته‌اش بود و از آن می‌نوشت، با تفسیری خاص از مسیحاباوری گره خورده است، تفسیری که برای نمونه در خوانش بنیامین از کافکا، آرنت را مجذوب کرده‌ بود. در برابر آن تفسیر مسیحائی از تاریخ که شولم بعد‌ها اتخاذ کرد و براساس آن روایتی تاریخی و رهایی‌بخش برای بنیان‌نهادن دولت اسرائیل مهیا می‌کرد، آرنت به دیدگاه ضدمسیحائیِ بنیامین نزدیک‌تر بود. در این دیدگاه، این رنجِ ستم‌دیدگان است که در لحظه‌های اضطراری می‌درخشد و هم در زمان غایت‌شناختی و هم زمان همگن وقفه می‌اندازد. در این‌جا من با نظر گابریل پیتربِرگ[۲۸] همسو هستم که در تضاد با شولم که سرانجام مسیحاباوری را به مثابه‌ی بازگشتِ یهودیان به سرزمین اسرائیل و به عنوان بازگشت از تبعید به تاریخ درک‌ می‌کرد، بنیامین در «تزهایی درباره‌ی مفهوم تاریخ» بنیامین «رانه‌ای سیاسی و اخلاقی برای رهایی از سرکوب‌های انسانی» بنا می‌کند (۷). بسیاری از اندیشمندان از جمله آمنون راز-کراکوتزین[۲۹] در تلاش برای واژگون‌کردن ارزش‌زدایی از «تبعید» (و گالوت) در تاریخ‌نگاری صهیونیستی، خوانش خود را از بنیامین براساس بازشناسی و به‌یادآوریِ بیرون‌انداخته‌شده (dispossessed)، متمرکز می‌کنند. هیچ مردمی نمی‌تواند دور بیرون‌انداخته‌شدگی حصار بکشد. چارچوب تبعیدی برای فهم امر مسیحائی، درواقع شیوه‌ای برای فهم شرایط تاریخی بیرون‌اندخته‌شدگی یکی در پرتو دیگری را تولید می‌کند. شکل‌هایی از تاریخ‌نویسیِ قومی که نوعی تاریخِ درونیِ یهودی را پیش‌فرض قرار می‌دهند، نه قادر به درک وضعیت تبعیدیِ یهودیان و نه توانمند به فهم پیامد‌های تبعید فلسطینیانِ تحت صهیونیسمِ معاصر هستند. می‌بایست، خودِ رهایی، به مثابه‌ی تبعید بازاندیشیده شود، بی هیچ بازگشتی؛ ایجاد گسست در تاریخِ غایت‌مند و گشایشی به سوی شکل‌هایی از وضعیت‌های متداخل و هم‌گرا. این نوع مسیحاباوریِ شاید سکولار، پراکندگی نور و شرایط تبعید را به شکلی غیر‌غایت‌انگارانه به‌نحوی که رستگاری همین حالا به دست می‌آید، ‌‌تصدیق می‌کند. پس این رهایی، رهایی از تاریخِ غایت‌انگارانه است. اما شاید حالا باید با اطمینان پرسید، چگونه یاد‌آوری یک تبعید، همسو با بیرون‌انداختن دیگری می‌گردد؟ چه تقدم و تأخری در کار خواهد بود؟ آیا می‌تواند چیزی باشد جز همانندی تاریخی؟ و این تبعید چگونه ما را به فهم دیگری از هم‌زیستی رهنمون می‌شود؟

راز-کراکوتزین می نویسد سنتی که بنیامین در تزها پی‌میگیرد، خاطره‌ی رنج یهودیان را دست‌مایه‌‌ای برای مشرو‌ع‌سازی داعیه‌هایی خاصِ اکنون قرار نمی‌دهد، بلکه آن‌ را به عنوان کاتالیزوری برای بنایِ تاریخ کلیِ سرکوب به‌ کار می‌بندد؛ این گونه کلیت‌بخشیدن و دگردیسیِ تاریخِ رنج، همان چیزی است که در نهایت به سیاستی می‌رسد که منجر به کلی‌کردن تعهد به فرونشاندن رنج نیز می‌شود.

گرچه آرنت تمام روایت‌های مسیانیستی از تاریخ را رد می‌کرد، آشکار است که مخالفت او با روایتی پیشرو از سیاست صهیونیستی، تاحدودی از رهگذر واژگان بنیامین شکل ‌می‌گیرد. آرنت در مقدمه‌اش بر کتاب بنیامین یعنی روشنگری‌ها (Illuminations)، خاطر نشان می‌کند که در دهه‌ی ۱۹۲۰ بنیامین به نمایش‌نامه‌های تراژیک آلمانی روی می‌آورد، انتخابی که به نظر می‌رسد اگر نگوییم تحت تأثیر، دست‌کم به ظاهر هم‌راستا با گرایش شولم به سنت کابالایی است. آرنت عقیده داشت که بنیامین در سراسر کتاب این نکته را تصدیق می‌کند که هیچ‌گونه «بازگشتی» به وضعیت‌های پیشین وجود ندارد، چه به سنت آلمانی، اروپایی و یا سنت یهودی. و با این حال چیزی از یهودیت یعنی سنت تبعید، ناممکن‌بودن بازگشت را به روشنی بیان ‌می‌کند. در عوض چیزی متعلق به زمانی دیگر در زمانه‌ی ما نور می‌افکند. آرنت می‌نویسد در آثار آن دوره‌ی بنیامین «تلویحاً این حکم وجود دارد که گذشته تنها از رهگذر چیزهایی که دست به دست به ما رسیده است، بی‌واسطه سخن می‌گوید، چیزهایی که به نظر به زمان حال به‌واسطه‌ی ویژگی‌ غریب‌اش [خارجی؟ رازآمیز؟] نزدیک است، ویژ‌گی‌ای که از بستگیِ به هرنوع مرجعِ اقتدارِ الزام‌آور را سر باز می‌زند. آرنت با تکیه بر نتیجه‌ی «الهیاتی محور» بنیامین به این فهم رسید که حقیقت، مستقیماً کشف نمی‌شود و در نتیجه نمی‌توان آن‌ را «نقاب از چهره برکشیدنی دانست که راز را از میان بر می‌دارد، بلکه باید آن را مکاشفه‌ای دانست که حق مطلب را در باب راز ادا می‌کند»(۱۰).

آن مکاشفه‌ای که حق مطلب را در باب راز ادا می‌کند، هدفش بازیافتن معنایی اصیل و یا بازگشتن به گذشته‌ای ازدست‌رفته نیست؛ بلکه هدف، فراچنگ‌آوردن و تعامل با تکه‌ها و قطعاتی ‌است از گذشته که زمان حال را در هم می‌شکنند، زمان حالی که در آن [این قطعات] موقتاً در دسترس قرار می‌گیرند. خمیرمایه‌ی چنین دیدگاهی را می‌توان در این جمله از کتاب «تزهایی درباره‌ی تاریخ» یافت که «تصویر حقیقی گذشته، تیزوتند می‌گذرد. گذشته را فقط در هیئت تصویری می‌توان به چنگ ‌آورد که در آن لحظه‌ که می‌توان بازش شناخت، درخشان گردد و از آن پس دیگر هرگز دیده نشود» و یا در ادامه «صورت‌بندیِ روشنِ گذشته به شکل‌ تاریخی، به معنای بازشناسیِ آن «همان‌گونه که به واقع بوده‌است» نخواهد بود. معنای این حرف این است که گذشته به‌چنگ‌آوردنِ خاطره‌ای است که هم‌اینک در لحظه‌ی خطر درخشان می‌ِشود. . . مسیحا نه تنها نجات دهنده بلکه آن کسی نیز خواهد بود که بر دجال (Antichrist) پیروز خواهد شد». مسیحا یک فرد و یا یک حادثه‌ی تاریخی نیست، هم‌چنین به شکل انسان‌انگارانه و به صورتی غایت‌شناسانه نیز قابل درک نیست، بلکه مسیح خاطره‌‌ی رنجی است از زمانه‌‌ای دیگر که در سیاستِ زمانه‌ی ما خلل ایجاد می‌کند و مسیر دیگری به آن می‌دهد. خاطره‌ای است از جنس نور که شکلی ناپایدار و زودگذر به خود می‌گیرد و یاد‌آور سفیروت کابالایی است، آن نورهای پراکنده و فرشته مانند که توالیِ مشکوک زمان حال و نسیان و فراموشیِ حاصل از آن را می‌گسلند. بنیامین در تز هفدهم تصریح می‌کند که این نورِ ناگهانی، در دل پیشرفتِ تاریخی وقفه‌ای ایجاد می‌کند، یک «انقطاع رویدادها» که «در جدال با گذشته‌ی سرکوب‌شده، یک فرصت انقلابی» تولید می‌کند. نوعی گسست از سطح نسیان‌بخشِ زمان، راه به سوی خاطره‌ی رنج باز‌ می‌کند و خاطره‌ی رنج را به آینده‌ا‌ی از عدالت منتقل می‌کند، نه همچون انتقام، بلکه همچون شکل‌گیریِ تصویرِ زمانه‌ای که در آن، تاریخی که تاریخِ سرکوب را فروپوشانده، متوقف می‌شود.

برای اینکه به مسئله‌ی اصلی، یعنی شیوه‌ی درست اندیشیدن به هم‌زیستی بازگردیم، اجازه دهید تا به واپسین اتهام مشهوری که آرنت علیه آیشمن در کتاب آیشمن در اورشلیم اقامه کرد، اشاره کنم؛ کتابی که در ۱۹۶۲ به چاپ رسید. (۱۲) به باور آرنت، آیشمن می‌پنداشت که او و سردمداران‌اش امکانِ انتخاب این را دارند که با چه کسانی در زمین ساکن شوند و از فهم این امر قاصر بود که ناهمگنیِ جمعیتِ زمین، شرطِ غیرقابل ابطال زندگی اجتماعی و سیاسی است.

این اتهام گویای این باورِ استوار است که هیچ‌یک از ما نباید در جای‌گاهِ چنین انتخابی قرار بگیریم، اینکه همه‌ی آنانی که کنارمان روی زمین زیست می‌کنند، به ما اعطا شده‌اند، پیش از هرگونه انتخاب و درنتیجه مقدم بر هر قرارداد اجتماعی و سیاسی‌ای است که ممکن است از روی اراده‌ی آزاد برگزینیم. در واقع اگر قرار است آن‌جا که گزینه‌ای وجود ندارد، انتخابی داشته باشیم، در مسیرِ تلاش برای نابود کردن شرایطِ حیات اجتماعی و سیاسیِ خود هستیم. در موردِ آیشمن، انتخاب اینکه در کنار چه کسانی روی زمین زیست می‌کنیم، آشکارا تلاشی بود برای از میان بردن بخشی از جمعیت- یهودیان، کولیان، هم‌جنس‌خواهان، کمونیست‌ها، معلولین، بیماران و بسیاری دیگر- و در نتیجه آن گونه از اِعمال آزادی که آیشمن تاییدش می‌کرد همان نسل کشی بود.
https://problematicaa.com/wp-content/uploads/2016/05/Hannah-Arendt.jpg
Hannah-Arendt

اگر حق با آرنت باشد، مسئله صرفاً عدم انتخاب اینکه با چه کسانی هم‌زیستی می‌کنیم نیست، بلکه باید خصلت غیرانتخابیِ هم‌زیستیِ کلی و متکثر را کنش‌مندانه حفظ کنیم: ما نه تنها در کنار آنانی زیست می‌کنیم که هیچ‌گاه انتخاب‌شان نکرده‌ و هیچ‌گونه تعلق اجتماعی به آن‌ها نداریم، بلکه همچنین وظیفه داریم، جانِ آن‌ها و تکثری که آنان جزوی از آن هستند را حفظ کنیم. به این معنا، هنجار‌های عینیِ سیاسی و سنت‌های اخلاقی از دلِ همین خصلتِ غیرانتخابیِ شیوه‌های هم‌زیستی پدیدار می‌شوند. هم‌زیستی روی زمین، مقدم است بر هرگونه اجتماع، ملت و همسایگی ممکن. توان انتخاب اینکه کجا و در کنار چه کسانی زندگی می‌کنیم را خواهیم داشت، اما توان انتخاب این را نداریم که با چه کسانی بر روی زمین هم‌زیستی می‌کنیم.

آرنت در آیشمن در اورشلیم نه تنها به نمایندگی از یهودیان بلکه به نمایندگی از هر اقلیت دیگری سخن می‌گوید که ممکن است به دست گروهی دیگر، از فرصتِ زیستن روی زمین محروم شوند. یکی دلالت بر دیگری دارد؛ و «به نیابت سخن گفتن» اصل را جهانشمول می‌کند در عین حال که آن تکثری که ادعای نیابت از آن دارد را زیر سوال نمی‌برد. آرنت به خاطر تکثری که هم‌راستا و هم‌گستره با زیست انسانی در تمامیِ اشکال فرهنگی‌اش است، یهودیان را از دیگر ملت‌هایی که تحت آزار نازی‌ها بوده‌اند، جدا نمی‌کند. آیا آرنت در این‌جا یک اصل کلی و جهانشمول را تصدیق می‌کند، یا اینکه تکثر یک بدیل اساسی برای موارد جهانشمول شکل ‌خواهد داد؟ و آیا شیوه‌ی [برخوردِ] او به شکلی متفاوت با مساله‌ی تاریخ‌های هم‌گرا و وقفه‌اندازی که سعید و بنیامین مطرح می‌کنند ارتباط دارد؟

شاید بتوان گفت که گونه‌ای از جهان‌شمول‌سازی در صورت‌بندیِ آرنت وجود دارد که هدفش دربرگیری تمامیِ جوامع انسانی است، اما در عین حال نمی‌خواهد اصل معرفی برای انسانیتی که دنبال آن می‌گردد قرار دهد. چنین فهمی از تکثر را صرفاً نمی‌توان به شکلی درونی متمایز کرد، چرا که چنین عملی این پرسش را پیش‌می‌کشد که مرزهای این تکثر چیست؛ مرزی که نه تنها در درون بلکه در بیرون نیز کشیده می‌شود. و از آن‌جا که تکثر بدون حذفِ خصلت‌های تکثر‌گرای‌اش نمی‌تواند طردکننده باشد ایده‌ی تکثرِ ‌ازپیش فرم‌گرفته و داده شده، می‌تواند برای ادعاهای تکثر دردسر ایجاد کند. واضح است که برای آرنت زیست غیر‌انسانی، هنوز بخشی از آن بیرون را شکل می‌داد و در نتیجه او از همان ابتدا حیوانیت انسان را انکار می‌کرد. هر گونه تعریف معاصری از انسان باید از تعریف آینده‌ی آن متفاوت باشد. اگر تکثر به شکلی انحصاری و طردکننده شرایطی حاضر و آماده را شکل ندهد، بلکه همواره شرایطی بالقوه را ترسیم کند، پس باید آن را همچون یک فرآیند درک کرد و در نتیجه می‌بایست ازمفهومی ایستا به سمت مفهومی پویا تغییر مسیر دهیم.

پیروِ ویلیام کانلی[۳۰] می‌توان از تکثرسازی (Pluralization) سخن گفت. تنها در این صورت، تمایزیابی که سرشت‌نمایِ یک تکثرِ داده‌شده است می‌تواند آن مجموعه از تفاوت‌هایی را مشخص کند که از داده‌شدگی‌اش فراتر می‌رود. در این صورت وظیفه‌ی تصدیق و یا حتی حفظ تکثر، دلالت بر معنای امکان ایجاد شیوه‌های جدیدی از تکثرسازی دارد. آن‌جا که آرنت حکمِ خود را جهان‌شمول می‌کند (هیچ‌کس حق تصمیم‌گیری مبنی بر این موضوع را ندارد با چه کسی روی زمین هم‌زیستی می‌کند؛ هر انسانی با میزان برابری از امنیت، حق همزیستی روی زمین را خواهد داشت) گمان نمی‌کند که «همه‌ی انسان‌ها» شبیه به هم هستند- دست کم نه در زمینه‌ی بحث او در باب تکثر. می‌توان با اطمینان ملاحظه‌ کرد که چرا خوانشی کانتی از آرنت وجود دارد، خوانشی که تکثر در آرنت را به عنوان اصلی تنظیمی می‌بیند، این که همه حقوقی مشابه دارند، فارغ از اینکه چه تفاوت‌های فرهنگی و زبانی‌ای فرد را متمایز می‌کند. و خود آرنت در این مسیر کانتی گام بر‌ می‌دارد، اما بیشتر از رهگذر برقراری نسبت با داوری زیبایی‌شناختیِ کانت تا فلسفه‌ی اخلاق او.

با این حال نکته‌ی حائز اهمیت دیگری نیز وجود دارد، نکته‌ای که تمایز بین تکثرسازی و جهان‌شمول‌سازی را می‌پذیرد و این تمایز را برای اندیشیدن به هم‌زیستیِ غیر‌انتخابی حفظ می‌کند. امنیت برابر، یا در واقع برابری، اصلی نیست که افراد بهره‌مند از آن را یکدست و همگن کند؛ بلکه تعهد به ایده‌ی برابری، درواقع تعهد به خودِ فرایند تمایزیابی است. می‌توان با قطعیت دید که چرا می‌شود خوانشی اجتماع‌گرایانه از آرنت داشت، چرا که او خود بر حقِ متعلق‌بودن (Belong) و حقوق تعلق‌داشتن (Belonging) تأکید می‌کرد. با این حال همیشه در این تأکید، تضاعفی وجود دارد که انحصاری شدن این ادعا را از یک جامعه‌ی بخصوص جدا می‌کند: هرکس حق تعلق‌داشتن دارد. و این بدان معناست که جهان‌شمول‌سازی و تمایزیابی در آنِ واحد و بدون تناقض وجود دارند و این درواقع همان ساختار تکثرسازی است. به عبارت دیگر حقوق سیاسی از هستی‌شناسی اجتماعی که به‌ آن وابسته‌اند منفک هستند؛ حقوق سیاسی جهان‌شمول می‌گردد، اما همواره در زمینه‌‌ی جمعیت متمایز (و مداوماً در حال تمایز). گرچه آرنت «ملت‌ها» و گاه اجتماعاتی که با حس تعلق شکل‌ گرفته‌اند را به عنوان بخش‌های تشکیل‌دهنده‌ی این تکثر معرفی می‌کند، روشن است که اصل تکثرسازی در مورد خود این بخش‌ها نیز اعمال می‌شود، زیرا این بخش‌ها صرفاً به شکلی درونی متمایز نمی‌شوند (و تمایز ایجاد نمی‌کنند)، بلکه خود، به‌واسطه‌ی روابط متغیر و متنوع با بیرون تعریف می‌گردند.

بی‌تردید این یکی از نکات درباره‌ی مساله‌ی یهودی‌بودن است که سعی داشتم بر آن تاکید کنم. شاید اینطور باشد که حس تعلق به آن گروه مستلزم برقراری رابطه با غیریهودیان باشد و این نوع روی‌‌آوردن به مساله‌‌ی غیریت[۳۱] برای پاسخ به اینکه «تعلق» به یهودیت چیست، بنیادی است. به عبارت دیگر، تعلق داشتن، هر قدر هم ناسازوار به نظر آید، مستلزمِ تن دادن به بیرون‌افتادن از دایره‌ی تعلق است. اگرچه خودِ آرنت به راهی که از دل تبعید به کنش رسیده و به اهدافی وسیع‌تر منتهی می‌شد، ارج می‌نهاد؛ شاید اینجا می‌بایست بیرون‌افتادگی را به عنوان لحظه‌ا‌‌ی در دل تبعید بخوانیم، لحظه‌ای که ما را از حیث اخلاقی بیرون می‌اندازد. تلاش برای تسکین رنج دیگران تنها هنگامی ممکن است که من، در آنِ واحد هم از رنج‌هایم جدا شوم و هم رنج‌هایم مرا برانگیزد، هر چند که متناقض به نظر رسد. درواقع چنین رابطه‌ای با دیگری‌ است که من را از هرگونه فهم بسته و خودارجاع از تعلق رها می‌کند؛ در غیر این صورت، زمانی که شیوه‌ی مشخصی از تعلق‌داشتن وجود ندارد، توان درک آن الزاماتی را نخواهیم داشت که ما را به هم متصل می‌کند؛ این الزامات برآمده از هم‌گراییِ وضعیت‌های زیستیِ ماست که هم شرطِ به‌یادآوردن خاطره‌ی بیرون‌افتادگیِ سیاسی هستند و هم راه‌حلی برای توقف این بیرون‌افتادگی.

آیا اکنون می‌توانیم به انتقالِ گذشته به آینده بیاندیشیم؟ دقیقاً از آن‌جایی که هیچ وجه مشترکی بین اعضای این انسانیت مشخص و مشروط وجود ندارد- شاید جز این حق غیرزمینه‌مند که همه حقی دارند-، وجهی شامل حق خاصِ متعلق بودن و حقِ مکان‌داشتن باشد، می‌توانیم این تکثر را درک کنیم که مجموعه‌ای از قیاس‌های تاریخی‌ای را بیازماییم که لاجرم نادرست از آب در می‌آیند. درواقع درست به این دلیل که یک تجربه‌ی تاریخیِ بیرون‌افتادن و طردشدن همانند تجربه‌ی دیگری از این دست نیست، حقِ داشتن حقوق، همواره به صورت‌های متفاوت و از دل تجربیات بومیِ متفاوتی رخ می‌دهد. اگر با این فرض آغاز کنیم که رنج یک گروه همانند رنج گروهی دیگر است، نه تنها این گروها را به شکل قطعه‌های یک‌دست سرهم‌بندی کرده‌ایم، بلکه به سمت نوعی قیاس مبتنی برتشابه پیش‌رفته‌ایم که لاجرم به نتیجه‌ای نمی‌رسد. زمانی که بخواهیم استدلال قیاسی برقرار کنیم، خودْویژگیِ یک گروه، یعنی ناپایداری زمانی و مکانی‌ و همچنین عدم‌تجانس بنیادی‌اش از دست می‌رود. استدلال قیاسی به شکست می‌انجامد چرا که عناصر خودویژه، سرسختانه حضور دارند. رنج‌های یک مردم با رنج مردمی دیگر دقیقاً برابر نیست و این وضعیتِ خود‌ویژگیِ رنج هر دو گروه است. بدون شک، اگر زمینه‌های قیاس از میان نرفته ‌‌بود، نمی‌توانستیم بین این دو گروه قیاسی برقرار کنیم (در قیاس زمینه‌ها از بین می‌روند). و اگر خود‌ویژگی، هر گروه را واجد قیاس مبتنی تشابه نشان می‌دهد، در عین حال قیاس را از همان ابتدا پس می‌زند.

مانعی که از همان ابتدا بر راه قیاس خلل ایجاد می‌کند، آن خودویژگی را هموار کرده و به شرطِ فرایندِ تکثر‌سازی تبدیل می‌شود. از خلال بسط و گسترشِ مجموعه قیاس‌های ناهموار و فرسوده، این پیش‌فرض‌ اجتماع‌گرا مبنی بر این که «گروه‌ها» باید نقطه‌ی عظیمت‌ ما باشند، با محدودیت‌های خود روبه‌رو می‌شود و سپس کنشِ تمایزگذارِ تکثرسازیِ درونی و بیرونی به مثابه‌ی بدیلی روشن رخ می‌نماید. می‌توان تلاش کرد تا بر چنین «شکست‌هایی» با اندیشیدن به قیاس‌هایی کامل‌تر فائق‌آمد، به این امید که از این طریق بستری مشرک بدست آید («گفت‌وگوی چند‌فرهنگی» با هدف رسیدن به اجماع نهایی یا تحلیل تقاطعی که در آن همه‌ی عوامل در تصویر نهایی گنجانده می‌شوند). اما چنین فرآیندهایی از این نکته غافل‌اند که تکثر به شکلی ضمنی بر تمایز دلالت دارد، تمایزی که نمی‌تواند (و نباید) با تکیه بر قیاس‌هایی شکیل‌تر و یا روایت‌های معرفت‌شناسانه‌‌ی مستدل‌تر برآن فائق آمد. در عین حال، بسط و گسترش حقوق، به ویژه حق هم‌زیستی روی زمین، به عنوان حکمی جهانشمول رخ می‌نماید که نوعی هستی‌شناسی اجتماعی بنا می‌کند که نمی‌توان یک‌دستش کرد. این‌ حقوق جهانشمول‌کننده باید به شرایط غیرجهانشمول‌اش ورود کنند؛ وگرنه هنگامِ زمینه‌مندکردن تکثر شکست می‌خورند.

آرنت دنبال چیزی بیش از اصول متحد‌کننده‌ی این تکثر می‌گردد و روشن است که او با هرگونه تلاش برای تفکیک این تکثر مخالف است، گرچه براساس تعریف از درون متمایز شده ‌است. تفاوت میان تقسیم (division) و تمایزیابی (differentiation) روشن است: انکارِ بخش‌هایی از این کثرت، ممانعت از الحاق آن بخش به تکثر انسانی و نفیِ جایگاه آن قسمت از انسانیت یک چیز است و بازشناسی قیاس‌های شکست‌خورده که بر اساس آن باید به شکلی سیاسی راهی برای خود باز کنیم، چیزی دیگر. رنج یک فرد هرگز با رنج دیگری یکسان نیست و در عین حال تمامی رنج‌ها به دلیل آوارگیِ تحمیلی و بی‌دولت‌بودگی به یک اندازه غیر‌قابل قبول است.

اگر قرار است اجازه دهیم تا خاطره‌ی بیرون‌افتادگی و طردشدن، پوسته‌ی فراموشیِ ‌تاریخی را بشکند و ما را به سمت شرایطِ ناپذیرفتنیِ آوارگان در طول زمان رهنمون شود، باید جابجاییِ بدون قیاس برقرار شود، گسیختگی در یک زمان به‌واسطه‌ی زمانی دیگر که همان نیروی ضدناسیونالیستیِ مسیحایی در واژگان بنیامین است و چیزی که برخی آن را سکولاریسم مسیحایی نام می‌گذارند. یک زمان وارد زمانی دیگر می‌شود درست در لحظه‌ای که آن زمان اولیه می‌رفت که برای همیشه به دست فراموشی سپرده شود. این ماجرا نه مشابهِ ساز و کارِ قیاس است و نه با زمان‌مندی تروما یکسان. در تروما، گذشته هرگز پایان نمی‌پذیرد؛ در فراموشی تاریخی گذشته هرگز نبوده است، و این «هرگز نبودن» بدل به شرط زمانِ حاضر می‌شود.

شاید خودِ امکان نسبتِ اخلاقی به وضعیت خاص طردشدن از شیوه‌های ملیِ تعلق وابسته‌ است، بیرون‌افتادنی که خصلت‌نمایِ نسبت‌مندیِ ما از همان ابتدا و به همین خاطر امکان هرگونه نسبتِ اخلاقی خواهد بود. ما بیرون از خودمان هستیم، پیش از خودمان و تنها در چنان وضعیتی است که فرصتی برای بودن برای دیگری وجود خواهد داشت. ما بدون شک، در دستان دیگری قرارگرفته‌ایم پیش از آنکه تصمیمی اتخاذ کنیم در باب اینکه در کنار چه کسانی زندگی کنیم. این گونه مقیدبودن به یکدیگر به معنای دقیق کلمه یک قید اجتماعی که از طریق اراده و مشورت به آن وارد می‌شویم، نیست؛ این قید بر قرار‌‌داد اجتماعی تقدم دارد، به وابستگی آغشته است، و اغلب به وسیله‌ی شکل‌هایی از قرارداد اجتماعی که بر هستی‌شناسیِ فرد دارای اراده متکی‌اند، از یاد می‌رود. درنتیجه، حتی از همان ابتدا، هر شکلی از قرارداد اجتماعی نسبت به مقیدبودگی ما به دیگری بیگانه است، دیگری یا دیگرانی که هرگز نمی‌شناسیم و هرگز انتخاب‌شان نخواهیم کرد. اگر این گونه وضعیت هستی‌شناسانه را بپذیریم، درنتیجه نابودیِ دیگری نابودیِ من خواهد بود، به این معنا که زندگی من به‌گونه‌ای همیشگی حیات اجتماعی خواهد بود. چنین حالتی بیش‌تر از آنکه برآمده از وضعیت مشترک ما باشد، ناشی از وضعیت هم‌گرای ماست؛ وضعیتی مبتنی بر مجاورت، همسایگی، رو‌در‌رویی، وضعیتِ متوقف‌شدن به‌واسطه‌ی خاطره‌ی رنج و حسرت دیگری، با وجود رنج‌های خود. از آنجا که هیچ خانه‌ای بدون همسایه نیست، و هیچ راهی برای ساکن‌شدن وجود ندارد بدونِ اینکه بیرون، فضای سکونت را تعریف کند، «همِ» (Co) هم‌زیستی (Cohabitation) را نمی‌توان به‌سادگی به عنوان نوعی همسایگیِ مبتنی بر مکان درک کرد. وابستگی و تمایز‌یابی، مجاورت و خشونت وجود دارد؛ این چیزی‌ است که در برخی روابط آشکارِ بین قلمروهای سرزمینی می‌بینیم، همانند اسرائیل و فلسطین، از آن‌جا که [این دو] به شکلی ناگسستنی به هم متصل‌اند، بدون عقد قرارداد و بدون هرگونه توافق دوجانبه و با این حال به شکلی محتوم. بنابراین پرسش این گونه طرح‌ می‌شود: از این وابستگی، مجاورت و هم‌سایگی که اکنون معرف هر دو گروه است و هر کدام را به ترس از نابودی می‌کشاند و همان‌گونه که می‌دانیم گاهی خود، موجبِ برانگیختن نابودگری می‌شود، چه الزاماتی نتیجه می‌شود؟ چگونه باید چنین قید و بند‌هایی را درک کنیم که هیچ‌کدام از این دو جمعیت بدون وجودشان توان زیستن و بقا را نخواهند داشت؟ به سمت چه الزامات پساملیتی‌ای باید ایشان را رهنمون کرد؟

عملاً فکر می‌کنم هیچ‌یک از این پرسش‌ها را نمی‌توان از پروژه‌ی خشونت آمیز استعمارطلبیِ سکونت‌گرا جاری جدا کرد که صهیونیسم سیاسی را شکل می‌بخشد. تمرینِ به‌یاد‌آوری به معنای بنیامینی آن، می‌تواند به تعریف تازه‌ای از شهروندی، شالوده‌ی قانونی جدیدی برای منطقه، بازاندیشی [هویتِ] دوملیتی در سایه‌ی پیچیدگی‌های نژادی و دینیِ مردم فلسطین و اسرائیل، سازماندهی دوباره و بنیادین تفکیک زمین و مالکیت‌های غیرمشروع و حتی به شکلی حداقلی به مفهومی از ناهمگنیِ فرهنگی منجر شود که به تمام جمعیت تسری پیدا کند، مفهومی که حقوق شهروندی انکارش نکرده بلکه از آن حمایت می‌کند. حال می‌توان در برابر تمامی این گزاره‌ها اینگونه استدلال کرد که در فضای عمومی سخن گفتن از آن‌ها غیرعقلانی است، اینکه چنین بحث‌هایی خطرات زیادی به همراه دارند، اینکه برابری برای یهودیان بد خواهد بود، اینکه دموکراسی آتشِ سامی‌ستیزی را می‌افروزد و اینکه هم‌زیستی، زندگیِ یهودیان را با خطر نابودی تهدید می‌کند. اما چنین واکنش‌هایی را تنها تحت شرایطی می‌توان قابل طرح دانست که در یادآوری معنایِ یهودیت شکست خورده باشیم یا هنگامی که به اندازه‌ی کافی در باره‌ی تمامیِ امکان‌های «دیگر نه» نیاندیشیده باشیم؛ با این همه، به‌یادآوری، محدود به رنجِ من یا رنج مردم من نمی‌شود. اگر می‌خواهیم بدانیم محدودیت چیزهایی که به یاد می‌آوریم را چه چیزی مشخص می‌کند، باید ببینیم در زمان حال چه می‌گوییم و چه می‌بینیم-محدودیت‌های دیداری و شنیداری که فضای عمومی را شکل می‌‌ِدهند. به‌یادآوریِ رسوخ‌یابنده در فضای عمومی و شکستن آن، می‌تواند یکی از راه‌های ورود دین باشد، شاید که برای درک سیاستی دیگر برای یهود و غیریهود به کار آید. بی‌شک برای سیاستی که محدود به این دو‌گانه نیست؛ سیاستی که باید به زمینه‌ی تمایزیابیِ گشوده‌ بسط پیدا کند و این تمایزیابی عاری از جهان‌شمول‌سازی‌ای است که در عین حال پشتوانه‌ی تکثر است. این سیاست شاید در لوای به‌یادآوری ظهور کند، هم از دلِ و هم در برابر خاطره‌ی طردشدگی و بیرون‌افتادگی و در مسیر آن‌چه هنوز قرار است نام عدالت به خود بگیرد.

این متن ترجمه‌ای است از:

Butler, Judith (2011) ‘Is Judaism Zionism?’ in The Power of Religion in Public Sphere, Columbia University Press, PP 70-92

یادداشت‌ها

Talal Asad, Wendy Brown, Judith Butler, and Saba Mahmood, Is Critique Secular? (Berkeley: University of California Press, 2009).
Hannah Arendt, The Origins of Totalitarianism (New York: Hart-court Brace Jovanovich, 1951), p. 66; Rachel Varnhagen: The Life of a Jewish Woman (New York: Harcourt Brace Jovanovich, 1974), pp. 216–۲۲۸.
Jacques Rancière on the “distribution of the sensible” in ThePolitics of Aesthetics: The Distribution of the Sensible , trans. GabrielRockhill (New York: Continuum, 2004).
آرنت در دل سنت پیچیده‌ای از اندیشه‌ی آلمانی-یهودی شکل گرفت، و قصدم آرمانی‌کردن او نیست، چرا که دلایل زیای برای ممانعت از چنین کاری وجود دارد. وی به وضوح برخی عقاید نژادپرستانه را ابراز کرد و او نمونه‌ی مناسبی برای سیاستی جامع‌تر در قبال فهم تفاوت های فرهنگی نیست. اما او ادامه دهنده‌ی مباحثات آلمانی-یهودی‌ است که در اواخر قرن نوزدهم پیرامون ارزش و معنای صهیونیسم شکل‌گرفت. برای نمونه بحث معروفی بین هرمان کوهن فیلسوف یهودیِ نئوکانتی و گرشوم شولم درباره‌ی ارزش صهیونیسم درگرفت. کوهن ناسیونالیسمی را که در صهیونیسم در حال بالیدن بود مورد انتقاد قرار می داد و جای آن تصویری جهان‌ِشهری و بیگانه‌تبار از مردم یهودی پیش‌می‌نهاد. کوهن بهترین راه برای یهودیان را ادغام در ملت آلمان می دانست-دیدگاهی که زیر سایه‌ی پا گرفتن فاشیسم در آلمان و سامی-ستیزیِ مرگ‌بارِ آن هرچه بیشتر دردناک و غیرممکن می نمود. آرنت به ارزش والایی که کوهن برای فرهنگ آلمانی قائل بود، اعتقاد داشت، گرچه ناسیونالیسمِ برآمده از آن را رد می‌کرد.
Hannah Arendt, Love and Saint Augustine , ed. Joanna VecchiarelliScott and Judith Chelius Stark (Chicago: University of Chicago Press, 2007).
Cited in The Jewish Writings: Hannah Arendt, ed. Jerome Kohn andRon H. Feldman (New York: Schocken, 1997), p. 309.
Gabriel Piterberg, The Returns of Zionism (London: Verso, 2008).
Amnon Raz-Krakotzin, “Jewish Memory Between Exile and His-tory,” Jewish Quarterly Review 97, no. 4 (Fall 2007): 530–۵۴۳; “ExileWithin Sovereignty: Toward a Critique of the ‘Negation of Exile’ in IsraeliCulture,” part 1, Theory and Criticism [Hebrew] 4 (Autumn 1993): 23–۵۶; part 2, Theory and Criticism 5 (1994): 113–۱۳۲; Exil et souveraineté(Paris: La Fabrique, 2007).
البته همانگونه که آرنت خود خاطر نشان می کند، نیاز به ایجاد تاریخ ’’درونیِ‘‘ یهودیان، یک راه برای مقابله با این دیدگاهی است که سارتر و دیگران مدافعش بودند، اینکه زیست تاریخیِ یهودیان منحصرا و بیش از هرچیز به واسطه‌ی سامی‌ستیزی تحدید می‌ِشود.
Walter Benjamin, Illuminations (New York: Schocken, 1968), pp.40–۴۱.
این نکته پرسش پیچیده‌ای پیش‌می‌کشد پیرامون ارتباط بین ’’انقطاع رویداد‘‘ که خصلت‌نمای اعتصاب سراسری است و پایان شکلی هم‌گن تاریخ. در کدام نقطه انقطاع نخس شرایطی برای [انقطاع] دومی را فراهم می‌کند، یا اینکه آیا در برخی نقاط این دو در امتداد یکدیگرند؟
Hannah Arendt, Eichmann in Jerusalem (New York: Schocken,1963), pp. 277–۲۷۸.
William Connolly, The Ethos of Pluralization (Minneapolis: Univer-sity of Minnesota Press, 2005).
See Emmanuel Levinas, Otherwise T han Being, or, Beyond Es-sence trans. A. Lingis (Dordrecht: Kluwer, 1978).
[۱]Judaism

[۲]Jewishness

[۳]Zionism

[۴]operative assumption

[۵]Talal Asad

[۶]Saba Mahmoud

[۷]Michael Warner

[۸]Janet Jakobson

[۹]Charles Taylor

[۱۰]Matrix of Subject Formation

[۱۱]First Amendment

[۱۲]identitarian

[۱۳]cohabitation

[۱۴]America Israel Public Affair Committee کمیته‌ی روابط عمومی امریکا و اسرائیل

[۱۵]Jewish Voice for Peace

[۱۶]audibility

[۱۷]federal authority

[۱۸]binationalism

[۱۹]Nudah Magnes

[۲۰]Franz Rosenzweig

[۲۱]The Star of Redemption

[۲۲]Alterity

[۲۳] galut

: هیلِل، رهبر مذهبی یهودی که در ۱۱۰ سال پیش از میلاد در بابیلُن زندگی می‌کرد. Hillel۴۸

[۲۵]Jewish History, Revised

[۲۶]Major Trends in Jewish Mysticism

[۲۷] Isaac Luria

[۲۸]Gabriel Piterberg

[۲۹]Amnon Raz-Krakotzin

[۳۰] William Connolly

[۳۱]alterity

Continue Reading

2020-08-25 چگونه می توان مبارزات کنونی در لبنان و ایران را در جهتی انقلابی و سوسیالیستی به هم آورد؟

چگونه می توان مبارزات کنونی در لبنان و ایران را در جهتی انقلابی و سوسیالیستی به هم آورد؟

ما نیازمند اشکال فعال همبستگی بین تظاهرات توده ای کنونی در لبنان و مبارزات کارگری در ایرانیم. همچنین نیازمند اشکال فعال همبستگی بین فعالان فمینیست در هردو کشوریم. مبارزاتمان می بایست اهدافی ریشه ای را بیان کنند که از مخالفت صرف با نظام سیاسی کنونی فراتر رود. می بایست به روشنی بیان کنیم که بدون یک دگرگونی اساسی در شرایط کار، بدون پایان دادن به غیر انسان شمردن زن، بدون پایان دادن به انحاء گوناگون نظام بردگی کفالت، بدون پایان دادن به نژاد پرستی علیه سیاه پوستان، بدون پایان دادن به تبعیض علیه کردها و دیگر اقلیت های ستم دیده از جمله اقلیت های جنسی، و بدون حفظ و پاکسازی محیط زیست، نخواهیم توانست قدم به جلو برداریم.

از میان کشورهای خاورمیانه و شمال آفریقا که در سال 2019 خیزش های مردمی را تجربه کرده اند، شرایط لبنان و ایران جزء فاجعه بارترین هاست.

انفجاری که در 4 اوت در یک انبار حاوی 2750 تن امونیوم نیترات در بندر بیروت رخ داد از لحاظ شدت برابر با یک دهم بمب اتمی بود که 75 سال پیش بر هیروشیما انداخته شد. این انفجار تابحال بیش از 200 نفر را کشته، هزاران نفر را مجروح و بیش از 300،000 نفر را مجروح کرده است. آنچه آشکار شده همانا فروپاشی کامل جامعه لبنان است که پیش از این نیز در آستانه فروپاشی ناشی از یک دولت سرمایه داری نولیبرالی و وابسته به صندوق بین المللی پول و بعضا تحت کنترل حزب الئه حمایت شده از سوی ایران بود.

در ایران، طی دو ماه گذشته، بیش از 20 آتش سوزی و انفجار به اماکن گوناگون صدمه زده است، از جمله نیروگاه اتمی نطنز در استان اصفهان، مجتمع نظامی پارچین در شرق تهران، نیروگاه های متعدد، مراکز تولیدی، رادیو و تلویزیون دولتی، زندان اوین، یک مرکز بهداشتی، چندین بازار، جنگل ها و اماکن تاریخی. نشریه نیویورک تایمز گزارش می دهد که اسرائیل مسئول بمبی بوده که منجر به انفجار در نیروگاه اتمی نطنز شد و متعاقبا برنامه اتمی ایران را به تعویق انداخته. اما روشن نیست که آیا کلیه انفجارها و آتش سوزی هایی که طی دو ماه گذشته رخ داده مربوط به اعمال خرابکارانه از سوی دولت های خارجی بوده یا خیر. هیچ گزارشی نیز در مورد میزان مواد پرتوزا که توسط انفجار نطنز رها شده و میزان صدمه ای که به مردم عادی زده منتشر نشده است.

در لبنان، بیش از 50 درصد جمعیت زیر خط فقر زندگی می کنند. بیش از 40 درصد نیروی کار بیکار است. بیماری کوید در حال شیوع است. آب آشامیدنی قابل نوشیدن نیست. پناهجویان سوری در فقر و فلاکت زندگی می کننند و نظام برده داری کفالت که کارگران مهاجر را به بند کشیده بدون مجازات ادامه دارد.

در ایران، مردم همواره از خشونت، سرکوب و حکومتی اقتدارگرا و همچنین تحریم های شدید آمریکا، بحران های عمیق اقتصادی و شیوع فزاینده ی بیماری کوید رنج می برند. ارزش تومان در ایران هرروز بیشتر سقوط می کند. اکثریت مردم در فقر زندگی می کنند و بضاعت خرید آذوقه کافی را ندارند تا چه برسد به پرداخت اجاره بها.

در لبنان تظاهرات مردمی خواهان پایان دادن به دولت فاسد و به راه انداختن انقلاب شده اند. در ایران هفته گذشته شاهد آغاز بزرگ ترین موج اعتصابات کارگری سراسری طی 40 سال گذشته بودیم. اعتصابات عمدتا در بخش کلیدی نفت و گاز رخ داده اند. اعتصاب کنندگان همچنین شامل معلمان ، پرستاران و کارمندان شهرداری می شوند.

هم در لبنان و هم در ایران، فعالان فمینیست علیه زن کشی، قتل های ناموسی و تعارض و تجاوز جنسی مبارزه می کنند. در دسامبر 2019 زنان لبنانی خلاقانه رقص و ترانه زنان شیلیایی “علیه دولت تجاوزگر” را به زبان عربی اجرا کردند. در ایران زنانی که روسری خود را در مخالفت با حجاب اجباری از سر برداشتند و زنانی که علیه مجازات اعدام، و برای حقوق زنان، کودکان و اقلیت های ستم دیده مبارزه می کنند اکنون زندانی اند و حکم های سنگین دریافت کرده اند. فعالان کرد در زندان ها اعدام شده و جوانانی که در خیزش های دی ماه 1396 و آبان ماه 1398 علیه فقر، سرکوب و نظامی گری و تظاهرات بهمن ماه 1398 علیه ساقط کردن یک هواپیمای مسافربری توسط دولت شرکت کردند اکنون حکم اعدام دریافت کرده اند.

کافی نیست که علیه فساد دولت های لبنان و ایران سخن بگوییم و خواهان مدیریتی کارآمد شویم. کافی نیست که علیه خصوصی سازی سخن بگوییم. حتی کافی نیست که بهره کشی سرمایه داری و اقتدارگرایی این دولت ها را افشا کنیم. آشکار است که سرمایه داری دولتی نظامی و بنیادگرای مذهبی ایران نقش مهمی در به بار آوردن رنج و درد مردم منطقه از جمله سوریه، عراق، لبنان و یمن ایفا می کند. لبنان اگرچه خود را یک “دموکراسی” می نامد، به سرعت در حال مستقر ساختن اقتدارگرایی از طریق دولت و شبه نظامیان بوده است.

همزمان با به رسمیت شناختن این واقعیت ها، ما نیازمند اشکال فعال همبستگی بین تظاهرات توده ای کنونی در لبنان و مبارزات کارگری در ایرانیم. همچنین نیازمند اشکال فعال همبستگی بین فعالان فمینیست در هردو کشوریم. مبارزاتمان می بایست اهدافی ریشه ای را بیان کنند که از مخالفت صرف با نظام سیاسی کنونی فراتر رود. می بایست به روشنی بیان کنیم که بدون یک دگرگونی اساسی در شرایط کار، بدون پایان دادن به غیر انسان شمردن زن، بدون پایان دادن به انحاء گوناگون نظام بردگی کفالت، بدون پایان دادن به نژاد پرستی علیه سیاه پوستان، بدون پایان دادن به تبعیض علیه کردها و دیگر اقلیت های ستم دیده از جمله اقلیت های جنسی، و بدون حفظ و پاکسازی محیط زیست، نخواهیم توانست قدم به جلو برداریم.

اتحاد سوسیالیست های خاورمیانه می پندارد که چنین تلاشی تنها بر اساس نوعی از سوسیالیسم امکان پذیر است که تفکر انتقادی، خرد دیالکتیکی ، و تعمق و تامل در جستجوی راه حل های ایجابی را ترغیب و تشویق کند. دلیل وجود ما همانا پیشبرد و تسهیل نوعی از همبستگی منطقه ای و جهانی است که بتواند به مردم منطقه یاری رساند.

اتحاد سوسیالیست های خاورمیانه

13 اوت 2020

There are, though, a number of strategies that faculty essay

For me academic english personally, that usually means that the article is completed once I have stated all the outstanding points, along with the facts support the decisions.

writers can utilize to better their odds.