فیلمِ Poor Things «بیچارگان» در کانال :
https://t.me/khanehfilmdalir

فیلمِ Poor Things «بیچارگان» در کانال :
https://t.me/khanehfilmdalir
در روز هجدهم مارس (28 اسفند) سالگرد کمون پاریس (1871) و نیز روز جهانی زندانیان سیاسی „رادیو دادخواهی“ آغاز به کار کرد. این رادیو با سخنان سعید سلطانپور، در ده شب شعر کانون نویسندگان ایران؛ شبهای شعر گوته، پاییز ۱۳۵۶ آغاز میشود، سخنانی که پیوند مسئله دادخواهی و مبارزه برای آزادی را در گذشته شاهنشاهی و دوره کنونی جمهوری اسلامی در ذهن شنوندگان تداعی می کند. این رادیو تا برگزاری نهمین گردهمایی سراسری در باره کشتار زندانیان سیاسی که ۲۹ سپتامبر تا یک اکتبر در برلین برگزار خواهد شد، برنامههای ویژه ای در زمینه مقاومت، دادخواهی از چشم انداز رهایی بخش و مسئله حافظه تاریخی و فرهنگی و جدال با فراموشی برای پخش ارائه خواهد داد . شما را به شنیدن نخستین برنامه رادیو دادخواهی دعوت می کنیم:ـ
سلام شکستگان سالهای سیاه
تشنگان آزادی
ـ«ما دادخواه آرمان رفقایمان هستیم» نخستین پادکست «رادیو دادخواهی» است که به شکلگیری گردهمایی سراسری در باره کشتار زندانیان سیاسی در سالهایی که «خط امامی»های اصلاح طلب شده همه فضاها را آشغال کرده بودند و مقاومت در زندان و بیرون زندان «تقبیح» میشد، میپردازد.ـ
نخستین دوره گردهمایی در باره کشتار زندانیان سیاسی سال ۲۰۰۵ در کلن برگزار شد و هشتمین دوره آن هم سپتامبر ۲۰۱۹ در گوتنبرگ سوئد. ایده برگزاری گردهمایی آنطور که در این برنامه میشنویم از یک «دورهمی» جان به در بردگان زندانهای جمهوری اسلامی در دهه ۶۰ با عنوان هواخوری در هامبورگ بیرون آمد.ـ
محمود خلیلی، مژده ارسی، همایون ایوانی و مهری عباسی چهار رفیقی هستند که در این برنامه روایتشان از شکلگیری گردهمایی را بیان میکنند و به ما میگویند که چه شد که تصمیم گرفتند نه فقط دادخواه جان های عزیزی که اعدام شدند باشند بلکه نگذارند آرمانهای رفقای به خاک افتاده شان نیز فراموش شود.ـ
در آغاز برنامه نیز شما یک صدای آشنا برای همه «تشنگان آزادی» می شنوید: سعید سلطانپور، شاعری که راز سنگر و ستاره را میدانست و در خرداد ۱۳۶۰ او را در زندان اوین تیرباران کردند.ـ
رادیو دادخواهی قرار است تا برگزاری نهمین گردهمایی سراسری در باره کشتار زندانیان سیاسی که ۲۹ سپتامبر تا یک اکتبر در برلین برگزار خواهد شد، روایتگر مقاومت در زندان و بیرون از زندان باشد و صدایی برای جدال با فراموشی.ـ
برای شنیدن برنامه از کست باکس به لینک زیر مراجعه کنید
https://castbox.fm/va/5362459
برای شنیدن برنامه از ساوند کلاود به لینک زیر مراجعه کنید
https://soundcloud.com/radio-dadkhahi/episode1
فایل صوتی کم حجم در لینک زیر در دسترس است
https://t.me/schabname/9751
یادی از سعید سلطانپور در چهل و یکمین سالگرد اعدامش
کانون نویسندگان ایران «در تبعید»:
«انقلاب
با پیشانی شکسته و خونچکان
میخواند…»
سعید سلطان پور
یادسعید سلطان پور
سعید سلطان پور، شاعری انقلابی، نمایشنامه نویسی متعهد و کارگردان برجستهٔ تئاتربود که نامش همچنان در سپهرادبی و تعهد اجتماعی، چونان مرواریدی صیقل خورده، میدرخشد.سعید سلطان پور از نخستین هموندان کانون نویسندگان ایران،پس از آزادی از زندان در تیر ماه ۱۳۵۶ وپس از گشایش دومین دورهٔ کاری کانون نویسندگان ایران، بار دیگرتأکید کرد: « من دیشب از زندان آزاد شدم و امروزآمده ام تا در دفاع از آزادی بیان، اندیشه و اجتماعات به کانون نویسندگان ایران بپیوندم.»
سلطان پور، یکی از چهره های تأثیرگذار در شب های شعرو سخن انستیتوگوتهٔ بود که توانست در مدت ده شب، هزاران نفر را پیرامون صدای دادخواهی روشنفکران آن زمان، بسیج کند.
حکومت اسلامی تازه بنیاد که بر محور سانسور و شکنجه و شکستن قلم ها،پاگرفته و استقرار یافته بود، با نفرتی تصور ناپذیر از روشنفکران، زودتر از تصور همگانی، چوبه های دار و جوخه های اعدام را در سرتاسرگسترهٔ کشور، مستقر کرد تا بلکه بتواند امر ناممکن برپایی حکومت اسلامی را در ایران ممکن کند.
به فرمان خمینی که بر منبر ولایت تکیه زده بود، سعید سلطان پور راکه سری پرشور داشت و قلبش برای هنر و مردم میتپید، در شب عروسی اش در ۲۷ فروردین ماه ۱۳۶۰ به اتهام هواداری از سازمان چریکهای فدایی خلق ایران (اقلیت) دستگیرکردند و در نهایت، در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ در زندان مخوف اوین تیرباران شد.
هم اکنون، ۴۱سال از اعدام این فرزندخوشنام مردم میگذرد. هنوزطنین شعرهایش، هوایی تازه را بر ورای آسمان تیره و تار و غبار گرفته ای که حکومت اسلامی بر ایران گسترده است، نوید میدهد. حکومت نابهنگام و جنایتکاراسلامی، دیریا زود از میان خواهد رفت و مگر خاطره ای تلخ، در اذهان باقی نخواهد ماند. در برابر، نام سعید سلطان پورو دیگرکشته شدگان راه آزادی، نوع نگاه آیندگان را تعیین خواهد کرد؛که آزادی بهایی سنگین داشته است وفرزندان همین مردم آنرابا جان خود، پرداخته اند و حفظ آن به تلاشی همیشگی و همگانی نیاز دارد.
کانون نویسندگان ایران «در تبعید» یاداین شاعر و نمایشنامه نویسِ ارزنده و مبارز راه آزادی را گرامی می دارد و افتخار دارد که راهرو راه چنین هنرمندانی است.
کانون نویسندگان ایران «در تبعید»
۳۱ خرداد ۱۴۰۱
۲۱ ژوئن ۲۰۲۲
عشق در عصر سرمایهداری[1]
هرکسی که روز ولنتاین را تنها و بییار گذرانده باشد، از فشار اجتماعی برای بودن در یک رابطهی عاشقانه آگاه است. بهسختی میتوانید جایی بروید که خبری از شکلاتهای قلبی، گل، کارتهای تبریکی که عشق فناناپذیر را اعلام میکنند، نباشد. جشن گرفتن ولنتاین میتواند در سالهای اول یک رابطه بامزه باشد، حتی اگر آن را یک جشن لودهبازی بدانید که به معنی سود فراوان برای سرمایهدارهاست. بعضی دیگر نیز کارکرد روز ولنتاین را در بهکار انداختن علاقه در روابطی که دیگر به لحاظ عاطفی یا جنسی ارضاکننده نیست، میبینند. در نهایت نیز برای برخی این روز بهطور وحشتناکی دلگیر و یادآور تنهایی و انزواست. برایشان قانعکننده است که بهواسطهی دوستانی که به نظر میرسد «آن یک نفر» را پیدا کردهاند، تنها گذاشته شدهاند. این موضوع بهطور مشخص دربارهی افرادی صدق میکند که با استانداردهای هنجاری، کمتر خوشآیند تلقی میشوند؛ همچنان که برای افراد بیجنسگرا که شاید تمایلی به داشتن رابطهی رمانتیک یا جنسی نداشته باشند. همینطور در روزهای دیگر سال نیز فشار عظیم اجتماعی، فرهنگی و اقتصادیای بر روی افراد در رابطه وجود دارد و صرفاً این فشار در روز ۱۴ فوریه تقویت میشود.
انتظار اینکه همه باید یک یار پیدا کند، بیشتر در مراسم خانوادگی و در مراسم عروسی دیگران شدت میگیرد: «هنوزم دوستپسر داری؟ واقعاً؟ هیچکس؟» اما موضوع بدین حوزه نیز محدود نمیشود. در مالیاتها، در فرمهای سرشماری و درمانی از شما میپرسند: مجرد هستید یا متأهل؟ آنهایی که ازدواج کرده باشند، تخفیف مالیاتی میگیرند. آنهایی هم که مجرد باشند، با طرد اجتماعی بیانتهایی مواجه میشود.
چه مجرد باشی، چه در یک رابطهی ناخوشایند، در هر صورت بسیاری از افراد حسی از ایندست دارند که اگر تنها هستیم و یا احساس رضایت نمیکنیم، تقصیر خود ماست. اما اگر فمینیستهای دههی هفتاد یک چیز را به ما آموخته باشند این است که امر شخصی امری است سیاسی. اینجا یک مجموعه عوامل نظاممند در جریان است. در حقیقت این که کسی مجرد باشد یا در رابطه، در هر صورت سرمایهداری روی تمام امکانهای رمانتیک مهر نادرست میزند؛ عشق در عصر سرمایهداری حامل محدودیتهای جدی اجتماعی و اقتصادی است. امروز عشق، «ناب» و «آزاد» نیست؛ بلکه نظامی از بدبختی، ظلم و استثمار آن را محدود کرده است.
مقاصد طبقاتی عشق
ارتباط بین عشق، ازدواج و رابطهی جنسی بخش غیر قابلتغییر جامعه نیست؛ عشق تاریخی دارد و همواره به یک صورت فهم نشده است. طبقهی حاکم همواره از عشق برای مقاصد خود استفاده کرده است و سرمایهداری نیز از این موضوع مستثنی نیست. اگرچه میتوانیم انواع متفاوتی از عشق را برای مردم مختلف حس کنیم، همانطور که عشق رمانتیکی که به واسطهی ازدواج بیان میشود در سازمانهای اجتماعی دارای مزیت است. الکساندرا کولونتای، انقلابی بولشویک، این موضوع را حدود یک قرن پیش اینطور طرح میکند که «جامعهی بورژوایی به روی اصول فردگرایانه و رقابت بنا شده است و در آن، جایی برای دوستی و عامل اخلاقی نیست. دوستی بههیچوجه کمکی نمیکند و ممکن است مانع از رسیدن به مقاصد طبقاتی شود».
اما این «مقاصد طبقاتی» چیستند؟ این مقاصد، رقابت فراتر از همبستگی، خانواده فراتر از اجتماع، و ملیگرایی فراتر از انترناسیونالیسم است. آنها عصارهی نیروی کار بدون مزد در قالب مراقبت از کودکان، تمیزکاری و آشپزی هستند – که بهطور معمول به وسیلهی زنانی انجام میشوند که از آنها انتظار میرود عشقشان را با کار بیمزد نشان دهند. برای زنان طبقهی کارگر این کار بیمزد، دومین شیفتِ کاری حساب میشود – کاری که پس از آنکه مشاغلشان را ترک میکنند، شروع میشود. برای ثروتمندان، بیشتر این کارهای بیمزد را زنان سیاهپوست و مهاجر با دستمزد کم انجام میدهند.
عشق ابزاری ایدئولوژیک است که ما را از یکدیگر جدا میکند و در برابر هم قرار میدهد. بیشتر والدین بهسختی کار میکنند تا زندگی بهتری را برای فرزندانشان فراهم کنند؛ نه برای اینکه رضایت شخصی خود را به ارمغان بیاورند و نه برای بهبود بخشیدن جامعه. هیچ جای تعجبی ندارد که عشق، ازدواج و زوجیت عاشقانهی دو نفره برای سرمایهداری بسیار مهم است.
عشق و ازدواج به همان اندازه که یک قرارداد رمانتیک است، یک قرارداد اقتصادی نیز تلقی میشود. این رابطه به همان اندازه که حول محبت، مراقبت و همراهی است حول اشتراک اظهارهای بانکی، مالیات، رهن و وام نیز است. برای طبقهی سرمایهدار این بهمعنی واگذار کردن اموال است. برای طبقهی کارگر نیز یک خرج اساسی است که دولت از تأمین آن سر باز میزند. وقتی که دموکراتها و جمهوریخواهان هر دو فقر را به خاطر فقدان خانوادههای مستحکم ملامت میکنند، مشهود است؛ همگی مردم را به خاطر کارکردهای اقتصادی خانواده دعوت به در کنار هم بودن میکنند، نه عشق یا همراهی.
همزمان، در این بین سازوکارهایی نیز وجود دارد که بر کارکردهای اقتصادی عشق و ازدواج سرپوش میگذارند. یک استراتژی بازاریابی تودهای است که به ما میقبولاند که هر رابطهی تکهمسریای، ولو ناکارآمدترین آن، تنها راه ما به سمت خوشبختی و امنیت است. بازاریابها به خوبی میدانند که چگونه فشار اجتماعی را به خصوص برای زنان، به سمت قرار گذاشتن و ازدواج کردن تشدید و آنها را بزرگنمایی کنند. به ما گفته میشود که لباس بخرید و آرایش کنید و رژیم بگیرید که جذاب شوید تا تنها نمانید و به همین منوال مردی را پیدا کنید و او را حفظ کنید. به ما گفته میشود که ما میتوانیم راه خوشحالی را بخریم و در نتیجه به خریدن ادامه بدهیم و سرمایهداران نیز به سود بردن از این موضوع ادامه بدهند.
مال من باش؛ عشق تملیکی
مزیت عشق به یار در نسبت با دیگر انواع عشق موجب میشود که فشار بسیاری بر همگان برای پیدا کردن «آن یک نفر» باشد و هنگامی که پیدا شد نیز، فشاری بیشتر. ایدهی اینکه ما میخواهیم بدن و پندارهای یک نفر را تصاحب کنیم تا «یگانه» فرد او باشیم، یک ایدهی رایج اما پیچیده است. در نهایت، آنچه تصاحب میکنید، ارزش شما را در سرمایهداری تعیین میکند. به همین ترتیب، نیز داشتن دوستپسر یا دوستدختر، شوهر یا زن معیاری است برای ارزش اجتماعی.
خرید، تصاحب، تملیک- فعالیتهایی که ویژگی سرمایهداری هستند، تنها شامل چیزهای مادی نمیشود، شاهد قضیه هم پیامی است که روی بیشتر کارتهای ولنتاین، شکلاتهای قلب و عروسکها چاپ میشود: مال من باش.
اما این هم برای زوج بودن کافی نیست؛ روابط رمانتیک باید به صورت تکهمسری نیز باشد. عشق تملیکی باعث میشود که احساس کنیم که اگر به کس دیگری میل داشته باشیم، مشکلی داریم و اگر طرف مقابل ما به کسی دیگری میل داشته باشد، یعنی دیگر دوستمان ندارد. عشق تملیکی روابط ما و خودمان را نیز از درون متلاشی میکند.
تکهمسری اجباری (ولو در نظر) این بینش را تقویت میکند که کسی که دوستش داریم، میتواند تمام نیازهای جنسی ما را ارضا کند و این برابر است با فهرستی بلندبالا از خواسته از یک شخص. تکهمسری و حسادت اموری ذاتی و در طبیعت انسان نیستند. بلکه عواقب ناشی از ساختاری اجتماعی است که عشق بین دو نفر را از دیگر صورتهای عشق جدا میکند و به عشق متأهلی بیش از دیگر موارد امتیاز میبخشد. در عین حالی که جامعه اینگونه تکهمسری روح و بدن را تشویق میکند، شکافها نیز همواره عیان هستند. رواج رابطههای خارج از ازدواج و شایع بودن خیانت جنسی نشان میدهد که ممارست بر عشق بهعنوان یک نوع مالکیت حتی زیر لوای سرمایهداری نیز بهطور واقع کار نمیکند.
اگرچه زنان این حق قانونی را به دست آوردهاند که دارایی شخصی همسرانشان نباشند (علیرغم این واقعیت که هنوز بسیاری از زنان توسط پدرانشان [به دیگری] «واگذار» میشوند)، احساس اینکه یار رمانتیک یک نفر نوعی دارایی است – بهخصوص اگر این یار زن باشد – در فرهنگ ما ریشهدار باقی مانده است. این احساس که زنان بهطور پیشینی دارایی (یک مرد) هستند وقتی خود را بهعنوان مصداقی از استحقاق آنها از بدن زنان نشان میدهند که مردها در مترو، بارها، محل کار و در خیابان، زنها را لمس و دستمالی میکنند. جنبش «من هم»[2] این موضوع را برجسته کرد که چطور در جامعهای که زنان بهعنوان شیء در نظر گرفته میشوند، خشونت و تعرض جنسی شایع میشود. ما همه این مسایل را تجربه کردهایم.
اما همهی اینها چندان جدید نیستند. بیش از ۱۵۰ سال پیش، فریدریش انگلس در این زمینه گفته که «برای اطمینان از وفاداری زن و از این رو اصلیت [پدر بودن] فرزندان، او [زن] بیهیچ شرطی تحویل قدرت همسر میشد؛ اگر مرد زن را بکشد، او فقط به حقوق خود عمل کرده است». زنکشی، آخرین حلقهی زنجیر بلند خشونت دولتی و ساختاری هم به وسیلهی جنبش «یک زن کمتر هم نه!»[3] در سرتاسر آمریکای جنوبی برجسته شد. در ایالات متحده از هر چهار زن یک زن تجربهی آزار خانگی از سمت شریک زندگی خود را دارد و هر دقیقه، بیست نفر به وسیله شریک صمیمی زندگی خود مورد آزار قرار میگیرد.
بهدام افتاده در رابطهها
از سوی دیگر، نمونههایی از زنان مستقل در حال ظهور هستند که به مردی برای مراقبت نیاز ندارند. در حقیقت، بهتدریج زنان کمتری ازدواج میکنند و زنان بیشتری طلاق میگیرند و زوجهای بیشتری بدون اینکه به دنبال به رسمیت شناخته شدن رابطهی خود به وسیلهی دولت باشند، اقدام به زندگی با یکدیگر میکنند.
علیرغم عناصر مترقی این موضوع، چنین روایتی از زنان مستقل نسبت بدین واقعیت بیتوجه است که حتی اگر ما به مردی برای نیمهی دیگر خود نیاز نداشته باشیم، بیشتر ما به مرد، زن یا کسی برای کمک در پرداخت هزینهها نیاز داریم. بهطور فزایندهای گذران زندگی تنها با یک درآمد، ناممکن میشود، به خصوص اگر پای چند بچه هم در میان باشد و همینطور بدین دلیل که درآمد زنان، ۷۶ سنت در مقابل یک دلار مردان است. برای زنان لاتین و سیاهپوست این اختلاف حتی بیشتر هم است.
اکثر مواقع، روایت زن مستقل با فمینستهای «بهپیش»[4] که مدعی هستند زنان میتوانند همه چیز را در کنار هم داشته باشند، مشارکت دارد: هم بزرگ کردن فرزندان و هم شکوفایی شغلی در جهان کسبوکار. این یک روایت از زن مستقل است؛ علیرغم تمام فقدانهای مادی اساسی برای چنین استقلالی. چطور میتوانیم مستقل باشیم وقتی نمیتوانیم بدون داشتن حقوق دو نفر جایی را اجاره کنیم؟ حتی زمانی هم که درآمد خوبی را متصور باشیم، باز با هزینههای بزرگ کردن فرزند، ادامه دادن ممکن نیست.
این وابستگی اقتصادی برای بیشتر افراد شرایط را برای اتمام رابطه دشوار میکند، حتی اگر عشقی در میان نباشد. پیش از این هم بههم زدن، تأمین هزینههای روانی دلشکستگی و عادت به زندگی بدون شریک، کار دشواری بود. اگرچه این نوع از دشواریهای عاطفی ترکیب میشوند با از دست رفتن مزیتهای زندگی با درآمد خانوار دونفره و وقتی که بههم زدن به معنی مواجه شدن با عدمقطعیت پیدا کردن جایی برای اجارهی مقرونبهصرفه با درآمد یک نفر باشد. چیزی که به لطف پروژههای اعیانیسازی بیش از پیش نیز چالشبرانگیز میشود.
موانع اقتصادی امکان ورود و خروج آزادانه به روابط، برای کسانی که در تلاش هستند از خشونتهای خانگی نیز جان سالم به در ببرند، عواقب فاجعهباری در پی دارد. عدماطمینان از شغلی که بتوان هزینههای زندگی را تقبل کرد، خانهای که بتوان از پس اجارهی آن برآمد یا درآمدی که فرزندان را بتوان با آن تأمین کرد، بسیاری را مجبور به ماندن در رابطهای که در آن آزار میبینند، میکند؛ بدون اینکه راه خروجی را پیش خود ببینند. زنان بیشتر از مردان خود را قربانی خشونت خانگی میدانند و کمتر گزینههای امکانپذیر خروج از رابطه را چه از منظر اقتصادی و چه از منظر روانی پیش خود میبینند.
محدودیتهای بدنها و آرزوهایمان: استرسهای سرمایهداری و فقدان زمان
ولو آنکه هنوز صبورانه و بهطور عمیق عاشق شریک زندگی خود هستید، سرمایهداری توان بیان آن و زندگی دایمی با آن را محدود میکند. برای طبقهی کارگر، زمانی که مشغول کار و در راه کار هستند، چنان خستگیای ایجاد میکند که بهسختی امکان رفع آن است. کار خانگی، مانند آشپزی، تمیزکاری و مراقبت از فرزندان خستگی ما را عمیقتر میکند. شتاب روزها گذران زمان ما با شریک زندگیمان و خودمان را محدودتر میکند و زندگی ما را به خوردن و خوابیدن و کار کردن تقلیل میدهد. هرچقدر هم از یک روز باقی بماند، انجام کاری بیش از تماشای تلویزیون برای لَختکردن ذهن و جسم کاری سخت است. اشتیاق، رابطهی جنسی، صمیمیت و دوستی چیزهایی هستند که تا ابد به تعویق میافتند. علاوه بر این، استرسهای روزانهی ناشی از کار و مخارج علت رایج دعوا بین زوجها و بهطور عام افزایش فاصله بین مردم است.
استرسهای روزانه فشار عظیمی روی روابط رمانتیک وارد و زمان و انرژی و اشتیاق را محدود میکند. سرمایهداران صرفاً کار کارگران را به واسطهی اجبار ما به کار کردن در ساعتهای طولانی برای سود بالادستیها نمیدزدند، آنها بهطور غیر مستقیم رابطههایمان را نیز میدزدند. با گرفتن زمان و انرژی ما و پرداختی ناچیز، توانایی ما را برای ساختن عشق و ادامهی شراکت زندگی کم میکنند.
ساخت بنیانی برای عشق
دهههای گذشته به شکلی دارای برخی آزادیهای جنسی و جنسیتی بوده است. افراد بیشتری امروز از دخمه درآمدهاند و ازدواج بسیار کمتر از آنچه روزگاری بود، اجباری است. با اینحال بسیاری از موارد بررسیشده در اینجا اشاره دارد که مسأله ظواهر نیست؛ بلکه خود این نظام است. بهطور ساختاری، سرمایهداری زمان ما را محدود و ما را مجبور میکند که در روابط بمانیم؛ از نظر ایدئولوژیک ما تحت تاثیر همجنسگراهراسی و تراجنسیتهراسی تبدیل به شیءهایی برای تملیک میشویم. هیچ راهی برای تغییر این ساختارها و این ایدئولوژیها بدون وسایل تولید و ارادهای برای اجرای آن وجود ندارد. عشق در سوسیالیسم ما را برای ساختن جامعهای بر پایهی عشق، چه درون رابطهی عاطفی و چه خارج از آن آزاد میسازد. اما، نمیتوانیم ایدهآلیست باشیم؛ برای اینکه عشق آزاد باشد، باید با نابودی سرمایهداری و استثمار بنیانهای اقتصادی لازم برای این آزادی را ایجاد کنیم.
عشق و سوسیالیسم[5]
در طول تاریخ، عشق در خدمت طبقهی حاکم بوده است. عشق در سوسیالیسم چگونه خواهد بود؟
عشق تاریخ دارد
الکساندرا کولونتای یکی از پربارترین نویسندگان بلشویک در مباحث جنسیت، عشق و ازدواج است. همچون هر مارکسیست خوب دیگری، کولونتای عشق را به مثابهی یک احساس ابدی و تغییرناپذیر تلقی نمیکند بلکه آن را یک برسازهی تاریخی میبیند که در طول زمان تغییرات چشمگیری داشته است. عشق تاریخی دارد و در طول تاریخ از آن برای سازماندهی جامعه به نفع یک طبقهی کوچک حاکم استفاده شده است. کولونتای در متن راهگشایی برای اروس بالدار[6] استدلال میکند که در «تمام مراحل تکامل تاریخی، جامعه هنجارهایی برقرار کرده که مشخص میکند عشق در چه زمانی و تحت چه شرایطی، «قانونی» است (به عبارت دیگر، با منافع گروه اجتماعی موجود مطابق است) و در چه زمانی و تحت چه شرایطی، گناه و مجرمانه است (یعنی، با تکالیف جامعهی موجود در تضاد است)».
از این گذشته، انگلس در کتاب منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت میکوشد به طرز علمی تحول واحد خانوادهی هسته ای به خانوادهی بورژوایی را بررسی کند. او استدلال میکند که تا پیش از پیدایش مالکیت خصوصی، جوامع بر اساس واحدهای خانوادگی سازماندهی نمیشدند و تفکیک سختی میان یک خانواده با خانوادهی دیگر وجود نداشت. در عوض، گروهها بهطور جمعی، تولید و نگهداری از فرزندان را سامان میدادند. تنها با پیدایش مالکیت خصوصی است که واحد خانواده بهمنظور به ارث رسیدن مالکیت خصوصی ایجاد شد. بعداً با تکوین سرمایهداری، خانوادهی «بورژوایی» شکل گرفت؛ پرولتاریا هیچگونه اموالی برای به ارث گذاشتن نداشت و به همین ترتیب برای واحدهای خانواده ای که از بقیهی اجتماع فاصله گرفته بودند، نیز هیچ بهرهای نداشت. انگلس پایان روابط مادرسالاری و تأسیس واحد خانواده را «شکست تاریخی جنس مؤنث» مینامد. پیدایش خانوادهی پدرسالار مقدم بر سرمایهداری بوده و به بنیان ساختار اقتصادی و اجتماعی در سرمایهداری بدل شد. از نظر ایدئولوژیک، این امر بهعنوان تنها راه بیان و تنظیم روابط عاشقانه عادی سازی میشود.
عشق در سرمایهداری
همانطور که اکثر مردم میتوانند به شما بگویند، در سرمایهداری همهچیز برسر رقابت و فردگرایی است. گرچه این درست است اما تنها بخشی از ماجراست. این فقط فرد نیست که باید به آن پرداخت بلکه باید به واحد خانوادهی فردی توجه کرد. برخلاف دهکدهها یا قبایل، پایهی سازندهی اصلی جامعهی سرمایهداری خانواده هسته ای است. به دور از هر نوع آگاهی جمعی، سرمایهداری حکم میکند که ما بیشتر به همسر و فرزندان خود اهمیت دهیم تا سایر افراد جامعهی خودمان و یا مهمتر از آن، سایر افراد جهان.
اگر خانوادهی هسته ای بخش جداییناپذیری برای حفظ نظام استثمار و مالکیت خصوصی باشد، عشق در سرمایهداری، فریبی است برای کارکردهای اقتصادی واحدهای خانواده. کولونتای میگوید: «هشیار باشید که ثبات خانواده – واحد اقتصادی که نظام بورژوایی بر آن استوار میشود – ایجاب میکند اعضای آن بیش از صرف روابط اقتصادی به یکدیگر متصل شوند، ایدئولوژیهای انقلابی بورژوازی نوظهور، آرمان اخلاقی جدید عشق را تبلیغ میکنند که هم جسم را در برمی گیرد هم جان را». به عبارت دیگر، عشق مدرن را که با ازدواج پیوند میخورد سرمایهداری ابداع کرد.
از این گذشته، واحد خانواده خدمات مراقبت از کودکان، پختن غذا و شستن لباس را بدون هیچ گونه هزینه ای برای دولت یا سرمایهداران تضمین میکند که بیشتر آنها را زنان ارائه میکنند. خانواده بهطور مشخص در قالب کار بدون مزد زنان، رقابت را در بیرون خانه و به همان میزان از خود گذشتگی را درون آن تضمین میکند. همانطور که کولونتای استدلال میکند: «اخلاق بورژوازی تماماً معطوف به تراکم سرمایه بود. ایدهآل این بود که زن و شوهر منفک از جامعه، هر دو برای بهبود وضعیت رفاه و افزایش ثروت واحد خانوادهي مختص بهخود کار کنند».
نظام یادشده مجموعه محدودیتهای مهمی بر روی عشق ایجاد میکند، ازجمله ضرورت اقتصادی برای ماندن در رابطه و کمبود وقت برای صمیمیت. سوسیالیسم به معنای رهایی از این قیدها است. این به معنای عشق آزادیبخش است چنانکه کولونتای آن را «اروس بالدار»[7] توصیف میکند.
سوسیالیسم و پایان خانواده
از نظر بلشویکها، عشق آزاد و آزادی زنان مؤلفهی اصلی یک انقلاب سوسیالیستی بود. آنها بهطور گسترده در مورد این موضوع نوشتند و بحث کردند و همچنین پیشرفتهترین قانون حقوق زنان را که جهان تاکنون دیده است، ارائه دادند. بلشویکها سقط جنین و طلاق را قانونی و از همجنسگرایی جرم زدایی کردند و دولت از طریق کافههای عمومی و مراکز نگهداری از کودکان، کار بی مزد زنان را برعهده گرفت.
اینها تنها اولین گامها در جهت عقیدهی بلشویکی پایان خانواده بود که هم سرمایهدارانه و هم مردسالارانه قلمداد میشد. این تنها اولین گامها برای لغو کار اجباری خانگی، اجتماعیکردن کار تولید مثل و گنجاندن آن در اقتصاد برنامهریزی شده بود. تروتسکی مینویسد: «انقلاب کوشش قهرمانانه ای برای از بین بردن به اصطلاح «کانون خانوادگی»- آن نهاد باستانی، کهنه و راکد که در آن زن طبقات زحمتکش از کودکی تا زمان مرگ، در مطبخخانه[8] کار میکند، انجام داد. جایگاه خانواده بهعنوان یک واحد اقتصادی کوچک حبسکننده باید به وسیلهی یک نظام کامل مراقبت و نگهداری اجتماعی – طبق برنامهریزی- اشغال شود؛ نظامی که شامل زایشخانهها،[9] مهدکودکها، پیشدبستانیها، مدارس، غذاخوریهای عمومی، خشکشوییهای عمومی، ایستگاههای کمکهای اولیه، بیمارستانها، آسایشگاهها، سازمانهای ورزشی، سینماها و … است. جذب کامل وظایف خانهداری خانواده به وسیلهی نهادهای جامعهی سوسیالیستی، ضمن متحد کردن همهی نسلها در همبستگی و کمک متقابل، برای زن و بدین ترتیب برای زوجهای عاشق، رهایی واقعی از بندهای هزار ساله را محقق میکند» (تروتسکی، انقلابی که به آن خیانت شد).
عشق-رفاقت:[10] عشق در سوسیالیسم
«عشق مدرن همیشه گناه میکند زیرا افکار و احساسات «قلبهای عشاق» را به خود جذب و زوج عاشق را از جمع جدا میکند. در جامعهی آینده چنین جداییای نه تنها زائد بلکه از نظر روانشناختی نیز قابل تصور نخواهد بود».
پایان خانواده بهعنوان یک واحد اجتماعی و اقتصادی، بنیان عشق آزاد را تشکیل میدهد، جایی که افراد میتوانند به میل خود و بدون ترس از عواقب اقتصادی وارد رابطه شوند و از آن خارج شوند. این امر بنیان برابری بین زن و مرد را تشکیل میدهد و الزام ساختاری نقشهای جنسیتی را از بین میبرد. همچنین، درهای جامعه را بهجای تملک خصوصی بهروی عشق، بهعنوان یک رفاقت گسترده، باز خواهد کرد. همانطور که کولونتای استدلال میکند، اکنون درون سرمایهداری، عشق محدود به ازدواج نیست؛ از دوستان گرفته تا امور خارج از ازدواج تا مثلثهای عاشقانه، عشق در شکافها در حال ترکیدن است.
کولونتای معتقد است که تحت سوسیالیسم، گسترش عشق فراتر از یک شریک عاشقانه جزئی از سوسیالیسم است و میتواند اتحاد جماهیر شوروی نوپا را تقویت و تحکیم کند. وی مینویسد: «از نظر پرولتاریا واقعاً مهم و مطلوب نیست که احساسات مردم باید دامنهی وسیع و غنیتری را گسترش دهد؟ و واقعاً پیچیدگی روان انسان و چندوجهی بودن تجربیات عاطفی نباید به رشد پیوندهای عاطفی و فکری بین افراد کمک کند که این مجموعه را قویتر میکند؟» عشق خارج از ازدواج با سرمایهداری در ستیز است. در سوسیالیسم، عشق گسترش مییابد و به چیزی بدل میشود كه حتی كولونتای نیز برای توصیف كامل آن تلاش نكرده است.
با این حال، او از مفهوم رفیق برای توصیف عشق در سوسیالیسم استفاده میکند. برای یک بلشویک، یک رفیق بالاترین سطح از احترام را دارد – آنها افرادی بودند که شما مایل بودید در کنار آنها در مبارزه بمیرید؛ عمیقترین ارتباط و همبستگی با هزاران نفر که بسیاری از آنها غریبه هستند و با هدف انقلابی متحد شدهاند. کولونتای میگوید: «جامعهی کمونیستی جدید بر اساس اصل رفاقت و همبستگی بنا شده است. همبستگی فقط آگاهی از منافع مشترک نیست؛ این امر همچنین به روابط بههم پیوستهی فکری و عاطفی اعضای گروه وابسته است. برای ایجاد یک نظام اجتماعی بر پایهی همبستگی و همکاری، ضروری است که افراد توانایی عشق و احساسات گرم را داشته باشند. بنابراین، ایدئولوژی پرولتری میکوشد تا هر یک از اعضای طبقه کارگر را آموزش دهد و تشویق کند تا بتوانند به پریشانحالی و نیازهای سایر اعضای طبقه پاسخ دهند و درک حساسی از دیگران و آگاهی نافذی از روابط فرد با جمع داشته باشند. همهی این «احساسات گرم» – حساسیت، شفقت، همدردی و پاسخگویی – از یک منبع ناشی میشود: آنها جنبههایی از عشق هستند، نه به معنای سطحی جنسی بلکه به معنای وسیع کلمه».
عشقی که کولونتای توصیف میکند به دنبال تصاحب کسی نیست، زیرا در کمونیسم، تصور تصرف منسوخ خواهد شد. دیگر «مال من باش» و سعی در مالکیت بدن یا خواستههای کسی وجود نخواهد داشت. بلکه جامعه عشق، مراقبت و عطوفت را نسبت به همه تشویق میکند.
دربارهی همهگیری افسردگی در سرمایهداری مطالب زیادی گفته شده است. گاردین در مقاله ای با عنوان «نولیبرالیسم در حال ایجاد تنهایی است»[11] استدلال میکند که همهگیری گستردهی افسردگی و اضطراب ریشه در سرمایهداری دارد. در آنجا نوشته شده است: «هستیهای انسانی، پستانداران فرااجتماعی،[12] که مغز آنها برای پاسخ دادن به افراد دیگر سیمکشی شده است، در حال پوستاندازی هستند. گرچه رفاه ما با زندگی دیگران ارتباط ناگسستنی دارد، اما در همه جا به ما گفته میشود که از طریق منافع شخصی رقابتی و فردگرایی افراطی پیشرفت خواهیم کرد». بنابراین، جمع گرایی و عشق رفیقانهای که کولونتای توصیف میکند تنها چیزی است که میتواند به خلأ زندگی منزوی و پارهپارهی ما پایان دهد. هیچ کس نمیتواند نیمهی دیگر ما باشد، همهی نیازهای ما را برآورده کند و همهی زخمهای ما را درمان کند. اگر چه که سرمایهداری اصرار دارد که میتواند. کولونتای میگوید: «جمعگرایی روح میتواند خودکفایی فردگرایانه را از بین ببرد و «سرمای تنهایی درونی» که مردمِ فرهنگ بورژوازی سعی کردهاند از طریق عشق و ازدواج از آن فرار کنند، از بین خواهد رفت». در سوسیالیسم، این درک وجود خواهد داشت که عشق به دوستان، همسایگان و خانوادهی شما به همان اندازهی عشق رمانتیک اهمیت دارد. اینگونه خلاء نولیبرالی را که گاردین توصیف میکند پر خواهیم کرد.
در سرمایهداری، ما از نظر اقتصادی منزوی هستیم، در حالی که همیشه به دنبال یافتن نوعی پیوند اجتماعی هستیم که بهندرت بهدست میآید. در سوسیالیسم، پیوند، همبستگی و رفاقت به وسیلهی ساختارهای اجتماعی و اقتصاد اعمال میشود.
مسیر پیشِ رو
بنابراین چگونه جامعهای بسازیم که «اروس بالدار» در آن امکانپذیر باشد؟ جامعهای که عشق رفیقانه در آن امکانپذیر باشد؟
حتی در نظام موجود، ما میتوانیم و باید از دیدگاه کولونتای – کنار گذاشتن حسادت، تصرف و ضرورت قرار دادن معشوق خود در اولویت – درس بگیریم. با این حال، عشق در سرمایهداری – ناقص، منحرف و محدود – برای طبقهی بورژوا بسیار سودآور است. در نتیجه، نوع عشقی که کولونتای توصیف میکند تنها پس از یک انقلاب سوسیالیستی که دولت سرمایهداری را نابود کند، قابل تحقق است. عشق رفیقانه فقط در کمونیسم هژمونیک خواهد شد؛ وقتی که خانواده به شکل امروزی آن به یک خاطرهی دور بدل گردد و شرایط مادی برای شروع و پایان رابطهها، تجربهی پریشانی، دل شکستگی و عمیقاً عاشق دوستان شدن و همه چیز در این میانه مهیا شود.
در اتحاد جماهیر شوروی، تلاش برای ایجاد نوع جدیدی از جامعه به دلیل کمبود شرایط مادی کمونیسم و دیوانسالاری استالینیستی که سعی در تحمیل خانوادهی سنتی داشت، ناکام ماند. این بدان معنا نیست که ما نباید برای نوع جامعهای که «اروس بیبال» [13] در آن بال میگیرد بجنگیم.
تاتیانا کازارلی
[1] https://www.leftvoice.org/love-in-the-time-of-capitalism/
[2] #MeeToo جنبش و هشتگ اینترنتی برای نشان دادن و تقابل شیوع تجاوز و آزار جنسی.
[3] Ni Una Menos
جنبشی در آمریکای جنوبی در مقابله با خشونت، به خصوص زنکشی (قتل عمد زنان و دختران به دلیل جنسیت).
[4] عقیدهی فمینیستی که پس از کتاب Lean In شریل سندبرگ شایع شد.
[5] https://www.leftvoice.org/Love-and-Socialism
[6] Make Way for the Winged Eros
[7] “winged eros”
[8] galley labor
[9] Maternity houses
مراکز حمایتی دولتی برای بارداری خارج از ازدواج زنان
[10] Love-comradeship
[11] “Neoliberalism is creating loneliness”
[12] ultrasocial mammals
[13] wingless eros
فریدون شایان، نویسنده و پژوهش گر فلسفه، در آخرین روز سال 2021 در بیمارستانی در استکهلم بر اثر ایست قلبی و ابتلا به کرونا درگذشت. انسانی فرهیخته و دردمند و سوسیالیست که در پراکندن بذر آگاهی علمی کوشش بسیار نمود.
فریدون شایان در سال1326 خورشیدی، 1948 میلادی در تهران زاده شد. تحصیلات خود را در ایران و فرانسه گذراند. در دهه پنجاه بخاطر اندیشه های مارکسیستی و نوشتن کتاب های فلسفی به زندان افتاد. پس از سدت گرفتن سرکوب حکومت اسلامی در دهه شصت به خارج از کشور رفت و در تبعید ساکن سوئد شد. یادش گرامی!
از فریدون شایان آثار متعددی در زمینهی تاریخ، فلسفه و جامعهشناسی برجای مانده است. ازجملهی این کتابها
مقدمهای بر جامعه شناسی و فلسفه، از میمون تا انسان، تاریخ عصر جدید، تاریخ باستان،
تاریخ فرانسه، تاریخ سوئد، مبارزات طبقاتی، فرهنگ فلسفی،
بروز تراژیک در پاراداوکسهای تاریخی،
از بهشت تا بهشت،
از سامان عقلی تا سامان هستی
عقل در تبعید: انسان در کشاکش آرمان و ابتذال
پنجرهای به حقیقت: مروری در اندیشه فلسفی
تاریخ علم واخلاق (سیرتحول مفهوم اخلاق )
گالیله: زندگی و آثار
زیبائی شناسی علمی ومقوله های هنری
اصول سوسیالیسم علمی
تاریخ عصر جدید: از انقلاب انگلستان تا کمون پاریس
نگاهی به فلسفه (فلسفه برای نوجوانان)
شبی بیاد سعید سلطانپور بمناسبت چهلمین سالگرد تیرباران اش توسط رژیم ارتجاعی جمهوری اسلامی
در چهلمین سالگرد تیرباران، نویسنده، کارگردان و شاعر انقلابی سعید سلطانپور، گرامی میداریم یاد او و تمامی هنرمندان، نویسندگان و شعرائی را که در راه مبارزه برای آزادی اندیشه و بیان و رهائی از ستم و استثمار جان باختند .
شعرخوانی ، پخش کلیپ و تریبون آزاد
با حضور و سخنرانی
حسن حسام
سعید یوسف
ناصر رحمانی نژاد
یدی شیشوانی
زمان
روز یک شنبه ۲۷ یونی ساعت ۱۹ بوقت اروپای مرکزی برابربا ۶ تیر
ساعت ۲۱:۳۰ بوقت ایران
مکان های پخش برنامه شبکه جهانی زوم، فیس بوک و اینستاگرام فدائیان کمونیست
Join Zoom Meeting
https://us02web.zoom.us/j/89214911411
Meeting ID: 892 1491 1411
https://www.instagram.com/fedayi_communist
https://www.facebook.com/sitefedayi
“آوای تبعید” شماره 19 منتشر شد
«تبعیدی فقط آن کس نیست که از زادبوم خویش تارانده شده باشد. تبعیدی میتواند از زبان، فرهنگ و هویتِ خویش نیز تبعید گردد. آنکس که شعر، داستان، هنر، فکر و اندیشهاش در کشور خودی امکان چاپ و نشر نداشته باشد، نیز تبعیدی است. این نشریه میکوشد تا زبان تبعیدیان باشد. تبعید را نه به مرزهای جغرافیایی، و تعریف کلاسیک آن، بلکه در انطباق با جهان معاصر میشناسد»
نوزدهمین شماره “آوای تبعید” آمیزه¬ای¬ست از شعر، داستان، نقد ادبیات و فرهنگ. در این مجموعه آثار بیش از پنجاه شاعر و نویسنده و هنرمند همکاری دارند.
“آوای تبعید” را میتوانید در این آدرس؛
http://avaetabid.com/wp-content/uploads/2021/05/Ava-19.pdf
دانلود کنید.
و یا از سایت آن آدرس سایت “آوای تبعید”:
Avaetabid.com
آنان که مشتاق خواندن آن بر کاغذ هستند، میتوانند از سایت “آمازون” آن را خریداری نمایند.
آدرس “آوای تبعید” برای خرید در آمازون: پس از وارد شدن در سایت “آمازون”، آدرس زیر را جستجو کنید.
Avaye Tabid: Das Magazin für Kultur und Literatur
و یا اینکه آن را مستقیم از انتشارات «گوته-حافظ» سفارش بدهید؛
goethehafis-verlag@t-online.de
www.goethehafis-verlag.de
کانون نویسندگان ایران ۵۳ ساله شد.
همان ارادهی جمعی که در ۱۳۴۷ نویسندگان مستقل و مخالف سانسور را گرد هم آورد، در این ۵۳ سال تنها با باور خللناپذیر به ناوابستگی به قدرت، دفاع مستمر از آزادی بیان برای همگان، مخالفت با سانسور و تلاش آگاهانه برای این سه هدف برقرار مانده است.
در این ۵۳ سال کارنامهی حکومتها سانسور و منزوی کردن نویسندگان مستقل و ایجاد محرومیتهای گوناگون برای آنها، تخریب چهرهی نویسندگان و نهادهای روشنفکری مستقل، بازجوییهای پیدرپی و بازداشت و به زندان افکندن و قتل نویسندگان و دگراندیشان بوده است؛ کارنامهای که حول دو محور سرکوب و به حاشیه راندن صداهای مستقل و ایجاد و تقویت صداهای خنثی یا همسو با قدرت شکل گرفته و همچنان نیز حول همین دو محور میچرخد.
در سراسر این سالها و در کنار مبارزهی مداوم کانون نویسندگان ایران برای تحقق هدفها و آرمانهای مندرج در منشورش، سرکوب و سانسور حکومتی نیز چهره دیگر کرده و شکلهایی پیچیدهتر به خود گرفته است. سانسور از مرحلهی حذف آشکار اثر و نویسنده فراتر رفته و حکومت کوشیده بی آنکه خود به میدان بیاید به مدد روشهای دیگر زمام اختیار همهی عرصههای حیات فردی و اجتماعی را در دست بگیرد: عرصهی عمومی فعالیت برای افراد، انجمنها، اتحادیهها و نهادهای مستقل تنگتر شده و عرصههای «نسبتا باز» به افرادی سپرده شده که از هر نوع تقابل با قدرت پرهیز میکنند یا با آن همسو هستند؛ مرز میان نویسندهی مستقل و غیرمستقل مغشوش شده؛ تخریب چهرههای مستقل و معترض از دایرهی رسانههای حکومتی فراتر رفته و شاخههایش را در فضای مجازی و حقیقی گسترده است؛ ملغمهای از نقد و تخریب انسجام هر حرکتی را نشانه گرفته و کسانی را خواسته و ناخواسته به بازوی سرکوب بدل کرده است.
در این فضای مغشوش و تاریک، اتخاذ موضعی آگاهانه و ریشهدار و پای فشردن بر آن راهگشا است؛ چنانکه کانون نویسندگان ایران در برهههای مختلف با به کار گرفتن آگاهانهی منشور خود از فضاسازیها به سلامت عبور کرده و همزمان با دیگر شدن چهرههای سرکوب، آگاهانه خود را متحول کرده است. نمود نظری این تحول در سیری آشکار است که از مرامنامهی دورهی اول آغاز میشود و به مطالبهی «آزادی بیان» در موضع کانون در دورهی دوم میرسد و سرانجام به «آزادی بیان بی هیچ حصر و استثنا برای همگان» در منشور دورهی سوم میانجامد. در ساحت عمل نیز افزایش سرکوبها استوارتر شدن اعضای کانون را در پی داشته است: کمیتهی تدارک برگزاری مجمع عمومی در هنگامهی قتلهای سیاسی زنجیرهای تشکیل میشود که تهدید و سرانجام قتل دو تن از اعضای آن، محمد جعفر پوینده و محمد مختاری را در پی دارد، کانون نویسندگان ایران درست پس از این هشدار خونین احیا میشود و در سراسر سالهای بعد از آن زیر فشار امنیتی و با وجود به بند کشیده شدن اعضایش به فعالیت مستمر خود ادامه میدهد. سال گذشته نیز گرچه بیماری همهگیر و به زندان افکندن دو تن از اعضای هیئت دبیران، رضا خندان (مهابادی) و بکتاش آبتین، و کیوان باژن، عضو پیشین هیئت دبیران، روزهایی سختتر را برای اعضای کانون رقم زد اما خللی در عملکرد آن ایجاد نکرد.
گرچه کانون نویسندگان ایران در گذشته و امروز هرگز از گزند حکومت و نیروهای پیدا و پنهانش در امان نبوده، اما همواره مانعی فعال در برابر استیلای بی چون و چرای حکومتها بوده است. بند اول منشور کانون نویسندگان ایران با تأکید بر حق «آزادی اندیشه و بیان و نشر بی هیچ حصر و استثنا برای همگان»، راه را بر هرگونه گردن گذاشتن بر قدرت و مصالحه با سانسور میبندد و رابطهی کانون را با جنبشهای اجتماعی معترض روشن میکند.
اکنون که پنجاه و سومین سالگرد تأسیس کانون نویسندگان ایران را در غیاب یاران در بندمان گرامی میداریم، همچنان راه همان راه است و ارادهی جمعی نویسندگان تنها با تکیهی آگاهانه بر همان اصول نخستین، راهگشای حیات فردی و جمعی آنان است: ناوابستگی به قدرت، دفاع مستمر از آزادی بیان برای همگان و مخالفت با سانسور.
کانون نویسندگان ایران
۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
اشاره: جایگاه احمد شاملو در روشنفکری ایران در سدهی اخیر کمنظیر است. از همین رو، در مجموعهی «درسهای یک قرن» مقالاتی را به وی اختصاص دادهایم. آنچه میخوانید بخشی از یادداشتهای خسرو پارسا دربارهی احمد شاملو است. امید است این یادداشتها بهطور کامل در ویرایشهای آتی مجموعهی دوجلدی «من بامدادم سرانجام» به کوشش آقای سعید پورعظیمی امکان انتشار یابد.
پارهای سوءتفاهمها و اظهارات غیردقیق دربارهی گرایشهای سیاسی احمد شاملو در سالهای اخیر ما را بر آن داشت که صرفاً آن بخش از یادداشتها را که بهطور خاص این بُعد از زندگی وی را روشن میسازد بهطور مستقل منتشر کنیم. نقد اقتصاد سیاسی
نسخهی پی دی اف: Khosrow Parsa – Ahmad Shamlou
کوه است این
شکوه پادرجائی
فراز و فرود و گردنکشی
در جریان تهیهی کتاب «من بامدادم سرانجام» آقای سعید پورعظیمی با من تماس گرفت و خواست مطالبی دربارهی شاملو بنویسم و ضمناً چند نفر را برای مصاحبه به ایشان معرفی کنم. بخش دوم خواستهی ایشان را انجام دادم ولی در مورد بخش اول اکراه داشتم و دلایل آنرا هم گفتم. پیش از این نیز با دوستان دیگر همین مطالب را گفته بودم.
یک دلیل این بود که مطرح شدن روابط سیاسیِ خاص را به نفع شاملو نمیدانستم. شاملو جهانشمول بود و محدود کردن او بهصلاح نبود. بههمین دلیل در طولِ تمامِ سالهایی که من با او محشور بودم هیچجا کوچکترین اشارهای به آن نکرده بودم. حتی عکسی با او نگرفته بودم و سؤالات دیگران را بلاجواب گذاشته بودم. مسئله محدود به او و من و چند دوست دیگر بود… دو جلد کتاب خوب و پر از اطلاعات «من بامدادم سرانجام» از مجموع مصاحبهها با افراد دیگر و نیز «بام بلند همچراغی» از مجموع مصاحبهها با آیدا به کوشش آقای پورعظیمی هر دو بسیار خوب و مفید هستند ولی اشتباهاتی هم دارند. من در نوشتهای به خانم آیدا به برخی از آن اشتباهات اشاره کردم (که در چاپ جدید کتاب تا حدی لحاظ شده است). در آن نوشته به برخی از فعالیتهای شاملو هم اشاره کردم. شاید ایشان پارهای را نمیدانستند، چون شاملو مسائل سیاسی خاص را با او مطرح نمیکرد تا باعث نگرانی نشود.
اکنون وضع تا اندازهای فرق کرده است. مطالبی در رسانهها و نیز فضای مجازی مطرح شده است که توضیح مطالبی را از جانب من ضروری میکند ولی پیشاپیش میگویم که این مسائل قضاوتِ شخصیِ من و از زاویهی خاصی است. علاقهمندان برای کل تصویر زندگیِ شاملو باید به منابع دیگر و ازجمله کتابهای آقای پورعظیمی مراجعه کنند.
فکر میکنم این یادداشتها از موارد معدودی باشد که به شاملو جدای از اشعارش اشاره میشود! بیذوقی از این بیشتر نمیشود! ولی به خود تسلی میدهم که صدها نفر در مورد شاملوی شاعر نوشتهاند و گفتهاند ننوشتن من نشانه از بیتوجهی نیست بلکه نیاز و ضرورتِ تکیه بر جنبهای از شخصیت اوست که کمتر در بارهاش سخن رفته، آنهم بهخاطر شرایط موجود.
در کتاب «من بامدادم سرانجام» مصاحبهای هم با آقای فریبرز رئیسدانا هست در مورد عضویت شاملو در هیئت تحریریهی مجلهی رهائی. اخیراً هم پس از درگذشتِ ایشان مستندی از او در بی.بی.سی منتشر شد که شاملو را عضو «سازمان وحدت کمونیستی» میخواند.
این اظهارات نیاز به تصحیح دارد. زندهیاد فریبرز رئیسدانا هوادار آن سازمان بود و چند مقالهی اقتصادی هم در رهائی نوشت، ولی در مورد عضویت شاملو باید بگویم که چنین نبوده است و شاملو هرگز عضو هیچ سازمانی نبوده، اگرچه با برخی از افراد همکاری نزدیک داشته و مطالبی تهیه کرده است.
در سال 58 شاملو ابتدا از طریق زندهیاد علیرضا اسپهبد به ما پیام داد که میخواهد ما را ببیند. من بهاتفاق زندهیاد فریدون ایلبیگی و بهروز معظمی به دیدن او رفتیم. چندین نفر از نویسندگان و شعرا و اهل قلم هم جمع شده بودند. مجلهی رهائی را تحسین میکردند و آنرا صاحبسبک میدانستند. در دیدارِ بعدی، شاملو متن استعفانامهی خود را از روزنامهی ایرانشهر (قبل از انقلاب) به ما داد و ما متقابلاً رهائی شمارهی 2 (قبل از انقلاب) را به او دادیم. شباهت مواضع و طرز برخورد با مسائل و تحلیل حوادث ایران و موضعگیری در مقابل رهبری روحانیون تکاندهنده بود. از آنجا دوستی عمیقی شکل گرفت و منجر به همکاری شد.
در سالهای 58 و 59 چند اعلامیهی سازمان وحدت کمونیستی را شاملو نوشت. برخی از سبکِ نوشتهها حدس زده بودند که قلم شاملوست ولی ما منکر میشدیم. روابط او با بهروز معظمی در این دوران، تا زمانی که او از ایران رفت بسیار نزدیک بود. چند اعلامیه و نوشته از این طریق منتشر شد.
گذشتههای سیاسیِ دورِ شاملو را خیلیها میدانند. او از نوجوانی و جوانی سرکش بود. دولت ایران هنگام ورود متفقین به ایران در سال 1320 به دستور آنها عدهی زیادی را دستگیر کرد. شاملو را هم که نوجوانی بود دستگیر کردند. متفقین به هرکسی که با آنها نبود انگ همدستی با آلمان میزدند که البته چنین نبود. بعد از جنگ گرایشهای عدالتخواهانه و آزادیطلبانهی شاملو به نوعی سوسیالیسم رسید. او دوران سختی را از لحاظ معیشت میگذراند. به گفتهی هوشنگ ابتهاج «وضع همهی نویسندگان بد بود ولی وضع شاملو از همه بدتر وغیرقابل تحملتر بود.» در یک دوران طولانی شاملو برای امرار معاش به هرکاری روی میآورد، کمباینرانی، رانندگی و سناریونویسیهایی که بقول خودش از «زورِ پیسی» بود…
از اوایل قرن بیستم، در جهان و نیز در ایران، اکثریت قریب به اتفاقِ روشنفکران، چپ، کمونیست و سوسیالیست بودند. این وضع در سطح جهانی چنان گسترده بود که به گفتهی ویل دورانت تا سال 1970 که او تاریخ تمدن چند جلدی عظیم خود را نوشت، همهی نویسندگان و هنرمندان در سراسر جهان (بهجز سامرست موام) یا کمونیست و یا سوسیالیست بودند. جز این هم نمیتوانست باشد. گرچه بهظاهر چنین بیانی حیرتانگیز مینماید ولی باید گفت در آن دوران نمیشد آدم بود وچپ نبود. حتی سایر هنرمندان و نقاشان آن دوران وقبل از آن، کسانی مانند پیکاسو و دالی و ونگوگ و گوگن و سزان … امپرسیونیستها و پستامپرسیونیستها و فوتوریستها و سوررئالیستها همه خود را کمونیست میخواندند و بسیاری رسماً عضو محافل کمونیستی بودند.
پس از جنگ اول در ایران نیز همین وضع یعنی رشد و پیدایش حرکات آزادیخواهانه و کمونیستی (تا حدی کمتر) وجود داشت ولی استبداد رضاشاهی آنرا سرکوب کرد. پس از جنگ جهانی دوم که بساط استبداد موقتاً درهم ریخت حرکتها و فعالیتها شدت گرفت و به این دلیل که تنها حزب مؤثر آن دوران حزب توده بود ضرورتاً این گرایش به سمت حزب توده بوجود آمد (که بهنوبهی خود باعث اعتبار برای حزب توده شد). گرچه کوششهای حزب توده و بهویژه مرتضی کیوان نیز در این استقبال مؤثر بود ولی مهمتر و اساسیتر از آن موجِ جهانی و عالمگیرِ سوسیالیسم بود.
حتی افراد برجستهای مانند نیما و هدایت و دهها نفر دیگر نیز زمانی نوعی حشرونشر با حزب توده داشتند گرچه بعدها شدیداً و علناً آن را نفی وحتی تقبیح کردند. روشنفکران دیگری هم که مبارز بودند ولی حاضر به عضویت در حزب توده نبودند عضو حزب دیگری شدند که آن هم خود را سوسیالیست میخواند. حزب ایران و سپس مردم ایران … و در سالهای بعد بخشی از ملت ایران.
بههرحال شاملو در دورانی هوادار (و نه عضو) حزب توده بود. بعدها مسائل و نابسامانیهای شخصی او بهحدی شد که روی شخصیت اجتماعی او تأثیر گذاشته و گرفتارش کرده بود. در این دوران مرتضی کیوان که از روشنفکران برجستهی حزب توده و رفیقِ شفیقِ شاملو و عدهی زیاد دیگری از روشنفکران آن دوران بود به او میگفت حزب توده عضویت تو را بخاطر مسائل شخصی نخواهد پذیرفت. اعدام مرتضی کیوان آخرین حلقه را پاره کرد ولی عشق شاملو به او برای همیشه باقی ماند. او سالهای سال همواره در هوای سرودن شعری بود که عظمت کیوان و عشق شاملو به او را بنمایاند. نمیشه. به گفتهی خودِ شاملو، آن شعری که میبایست نمیآمد.
و باز به گفتهی خود شاملو یک روز عصر ــ که افراد مختلفی به ملاقات او میآمدند ــ دو نفر آدم «عوضی» به دیدن او آمده بودند. میگفت آنها را نمیتوانستم تحمل کنم و نمیدانستم چکار کنم. بالاخره بهانه آوردم که برای انجام کاری ضروری باید به داخل خانه بروم. رفتم. اول سر و صورتم را شستم و بعد به اتاق مجاور رفتم. ملتهب بودم. و ناگهان شعر کیوان «از عموهایت» به من وارد شد! شعرای برجستهی دیگری هم در جهان از چنین وضع نامحتملی برای خود سخن گفتهاند. شاملو خود در چند مورد از چنین حالتی گفته است.
پس از کودتای 28 مرداد شاملو مدتی زندانی شد. در زندان کلاس گذاشته بود. برای زندانیان فردوسی میخواند و در پی نوشتن دستور زبان فارسی بود و یادداشتهایی هم برداشته بود.
بههرحال شاملو همچنان چپِ سوسیالیست باقیماند. نسبت به خرافات مذهبی فوقالعاده حساس بود. اومانیست بود و به هیچ چیز جز انسان و حرمت انسانی پایبند نبود. من در زندگی طولانی خود اشخاص نادری را به این حد متعهد دیدهام. یکبار در موردی به او گفتم «سکوت خود یک نوع خشونت است.» مرا در آغوش فشرد.
او از دههی40 به بعد رادیکالتر شد و بعدها به جنبشهای چریکی دلباخت. به آنها عشق میورزید. شعرهای حماسیِ او، هم متأثر از مبارزات آن دوران بود و هم مشوقِ مبارزان. حزب توده که خود هیچ کاری نمیکرد وتعدادی از فعالین آن منفعل شده و یا سر از همکاری با رژیم شاه درآورده بودند، در نفیِ جنبشهای مسلحانه کوتاه نمیآمد. شبنامه میداد، نشریهی داخلی میداد، روزنامهی ضمیمهی مردم میداد، رادیو پیک ایران مبارزه با چریکها ــ و نه دولت ایران ــ را سرلوحه قرار داده بود. در این دوران بود که دوریِ شاملو از حزب توده به انزجار تبدیل شد.
بعد از انقلاب که حزب توده (و تعدادی از چریکهای فدایی به تَبَع آن) با حکومت همکاری میکردند شاملو بسیار برآشفته شده بود. در جلسهی کانون نویسندگان، او همراه با عدهای دیگر، شرطِ شرکت در کانون نویسندگان را عدم همکاری با رژیم و سانسور گذاشتند و به این ترتیب بهآذین و چند نفر دیگر نتوانستند در عضویت کانون باقی بمانند.
حزب توده نیز در دشمنی و حتی لجنپراکنی علیه شاملو، حتی در مورد مسائلِ خصوصیِ او، کوتاه نمیآمد. زوال حزب توده ــ که عمدتاً در اثر عدمهوشیاری سیاسی آنها و نیز تغییر رویهی حاکمیت نسبت به آنها و اعدام عدهای از آنها بود ــ از دشمنیِ برخی از افرادِ آن نسبت به شاملو نکاست. تا اینکه محبوبیت شاملو آنقدر افزایش یافت که آنها به محاق رفتند.
در جامعهای که افراد و احزاب سیاسی آزاد نباشند مردم ناچار برای تحلیل مسائل و یا حتی بررسی اوضاع به نویسندگان وشعرا پناه میبرند. آنها را وجدان آگاه جامعه تلقی میکنند. این نکته را دیگران نیز گفتهاند. و همین امر باعث میشود که ناخواسته بارِ اضافی روی شانهی آنها بیفتد و هر اظهارنظری که حتی مثل یک آدم عادی میکنند مهم جلوه کند. معدودی به همین علت آگاهانه از اظهارنظر در مسائل پراکنده خودداری میورزند ولی اکثریت آنها مسائلی را مطرح میکنند که الزاماً در حیطهی تخصص آنها نیست.
در مورد منزه بودن، و سازشناپذیری شاملو حتی در دوران فقرِ باورنکردنیِ او نوشته بودم. دوستی یادآوری کرد که حجم کتاب کوچه بهقدری وسیع شده بود که مطلقاً ادامهی آن از عهدهی یک نفر برنمیآمد. شاملو درمانده شده بود. از طریق دایرهالمعارف ایرانیکا پیشنهاد شد که آنها مبلغ قابلتوجهی میپردازند و مؤسسهای برای تنظیم و نشر آن بهوجود میآورند. شاید هرکسی دیگر جز شاملو آن را مشتاقانه میپذیرفت. ولی شاملو ترجیح داد در فقر و بلاتکلیفی بماند ولی وابستگی پیدا نکند. همین تصمیم را کتباً به احسان یارشاطر سرپرست دایرهالمعارف نوشت.
…
برخلاف اکراه و امتناعِ من از اظهارنظر در مسائل ادبی با شاملو، بحثهای سیاسی و اجتماعی و نیمهفلسفی مکفی با هم میکردیم و شاملو هم مشتاقانه گوش میداد و شرکت میکرد. فلسفهی کلاسیکهای قرن نوزدهم و نیز فلسفهبافیهای پستمدرنیستی برای او جالب بود. همنظری او در مواردِ مسائلِ مختلف حاکی از یک بستر مشترک در جهانبینی بود.
شاملو اومانیست و خواهان کرامت انسان بود و مخالف هر نوع خرافهپرستی.
زمانی، بهدلیلی، شبانه در بیمارستان بستری شد. ساعت 2-3 صبح سوپروایزر بیمارستان به من زنگ زد. فکر کردم وضع شاملو بدتر شده است. اینطور نبود. در تختِ مجاورِ شاملو یک حزباللهیِ متعصب خوابیده بود که مدام دعا میخواند و به شاملو میگفت چرا ذکر نمیخوانی یا نمیگویی. شاملو ابتدا سکوت میکند ولی بالاخره منفجر میشود. بیمار میخواهد به کمیته زنگ بزند. سوپروایزر و خدمه مداخله میکنند. شاملو در راهرو بیمارستان مینشیند و اتاق دیگری میخواهد. ازقضا اتاق دیگری آماده نبود. به من زنگ میزنند و بالاخره اتاقی فراهم میکنند. وقتی من رسیدم سروصدا خوابیده بود، ولی شاملو همچنان ملتهب بود. بیپروا بود و از هیچ چیز نمیترسید. این خصوصیت را در بسیاری از موارد از او دیده بودم. هرگز به کسی توهین نمیکرد. آنقدر مردمی بود که دیگران را میفهمید، ولی شنیدن درخواستِ مکرر برای ذکرگویی از توان او خارج بود.
تماسهای شاملو عمدتاً علنی بود ولی خود میدانست چه مواقعی باید بهاصطلاح مخفیکاری کند. گاه یادداشتهایی میفرستاد که از تلفن استفاده نکرده باشد.
در حوادث تیرماه 60 عدهای اوباش به خانههای مخالفین میریختند. شاملو را چند ماه مخفی کردیم. سعی میکرد مخفیکاری کند ولی درست بلد نبود و چند نفر از محلش مطلع شدند و حتی یک نفر از او باجخواهی کرد. با وجود آنکه این فرد دیگر وجود ندارد بهتر است از او نام نبرم. آیدا میدانست.
چند کلمه در بارهی بعضی از تماسهای شاملو که من در جریان بودهام گفتنی است.
به گفتهی آیدا فریدون ایلبیگی که شاعر و مترجم بود در دوران جوانی با شاملو و آیدا بسیار نزدیک بود و با هم کارها و ترجمههای مشترک کرده بودند. آیدا در این مصاحبهها او را «فرشتهی نگهبان شاملو» میخوانَد و از ناپدید شدن او اظهار تأسف میکند. در واقع اما ایلبیگی از همان سالها به پاریس آمده بود. نوعی معتکف شده بود. بعدها که ما با او آشنا شدیم دوستی عمیق و ممتدی میان ما بوجود آمد. مقالات و ترجمههای مفصّل او در مجلهی عصر عمل که توسط گروه اتحاد کمونیستی منتشر میشد آموزنده و چشمگیر بود. او برخی از این متون را از قبل ترجمه کرده و انباشته بود. فریدون در کتابی بهنام «قانون اساسی یا شمشیر چوبین مبارزه» که با همکاری برخی از دوستان نگاشته بود سخت به روحانیون «مبارز» تاخته بود. (این کتاب در آن زمان به نام مستعار چاپ شد چون اگر میخواست به نام گروه چاپ شود مطابق رسمِ معمولِ گروه لازم میشد همهی اعضا در همهجا آنرا بخوانند وتأیید کنند که در شرایط آنروز میسر نبود.)
فریدون پس از انقلاب به ایران آمد. او در نوشتن و تنظیم مقالات مجلهی رهائی (ارگان سازمان وحدت کمونیستی) بسیار فعال بود و پس از آنکه بنا بر تصمیم سازمان و موافقت خودش بهخاطر مسائل امنیتی در سال 1362 مجدداً به خارج از کشور رفت مجلهی اندیشهی رهائی را بهمدت چند سال با همکاری رفقای دیگر منتشر کرد.
بههرحال آنچه در ملاقات اولیهی شاملو و ما رخ داد این بود که این دو دوست قدیمی (یعنی شاملو و ایلبیگی) هیچکدام اساساً به روی خود نیاوردند که یکدیگر را میشناسند! در سالهای پیشینِ دوستی آنها چه گذشته بود، نمیدانیم. تماس شاملو با من و یکی دو دوست دیگر برقرار ماند. شاملو حتی به آیدا نگفته بود که فریدون را دیده است! شاید هم او را که ریش مفصل سفیدی داشت و با نام مستعارِ بهرام معرفی شده بود بهجا نیاورده بود. ولی فریدون چرا به شاملو چیزی نگفت. نمیدانیم. و چرا در سالهای بعد حتی در معیت ما هم دیگر به دیدن شاملو و آیدا نیامد. باز نمیدانم. فریدون که روحیهای بسیار حساس داشت پس از بازگشتِ مجدد به فرانسه افسرده شده بود، در سالهای بعد، دستگیریِ تعدادِ زیادی از رفقا، تلاشیِ سازمان، وضع اجتماعی ایران و مشکلات شخصیِ دیگر متأسفانه او را در سال 1379 به خودکشی واداشت.
…
با امیرحسین آریانپور بسیار صمیمی بودم و احترام زیادی برای او قائل بودم. او در دورانی که حکومت شاه بهمنظور جلوگیری از نفوذ کمونیسم، مخالفتی با اشاعهی اسلام به طرق مختلف نداشت و مبلغین همهی امکانات را داشتند، علناً به دفاع از مواضع چپ و مارکسیسم پرداخته بود و برای دانشجویان یک قطب شده بود. با آنکه از لحاظ نظری هنوز وابسته به حزب توده بود و تفاوت نظر داشتیم معاشرت او برای من مغتنم بود. از قبل میدانستم نقاری بین او و شاملو بوده است. بهنظر من حیف بود. بالاخره روزی به اتفاق آریانپور و چند تن از دوستان به دیدن شاملو که بستری بود به دهکده رفتیم. صحنه دیدنی و بهیادماندنی بود. دو انسان برجسته و هر یک در حد خود بزرگ یکدیگر را در آغوش گرفتند.
…
مسئلهی جایزهی نوبل و شاملو. شاملو شاعر برجسته و محبوب معاصر بود. در این تردیدی نیست. او بهجز شعر، در ادبیات کودکان، در روزنامهنگاری، در نوشتن کتاب کوچه، در ترجمه، در مبارزه با سرکوب و استبداد… کمنظیر بود. جادوی صدای او خود پدیدهای بود به جذابیت شعر او. اینها را مردم میدانستند و ارج مینهادند. هواداری از شاملو نه تنها در میان روشنفکران و مردم یک فضیلت محسوب میشد بلکه دامنهی آن تا آنجا گسترده شده بود که حتی فرح پهلوی هم خود را دوستدار شعر او میخواند. شاملو یک پدیده شده بود.
این سخنان البته به معنای ندیدن عظمت بزرگانی مانند هوشنگ ابتهاج و شفیعی کدکنی که برای هردو احترام و دوستی فراوان دارم نیست. آنها ستارههایی درخشان هستند در آسمانِ ما، هم از نظر ادبی و هم شخصی و انسانی، و این خوشبختی ما را میرساند که در میان غولها زندگی میکنیم.
مسئله این بود که از مدتها پیش در محافل خارجی و داخلی مسئلهی اعطای جایزهی نوبل به یکی از برجستگان ادب فارسی مطرح شده بود و نام شاملو از همه بیشتر مطرح بود. بهقول یکی از شعرای خارجی شاملو میتوانست با شعرخوانی در یک استادیوم فوتبال آنرا از جمعیت پر کند.
بالاخره از طرف انجمنهای ادبی خارجی و کسانی که از مسائل روز خبر داشتند خبر رسید که نام شاملو برای اعطای جایزهی نوبل مطرح شده است. این خبر باعث خوشحالی ما شد، از دو جهت. هم بهخاطر علاقه به شاملو و بزرگداشت او، در حالی که حاکمیت در ایران نظر مساعدی به او نداشت و بنابراین اعطای جایزه میتوانست هم تأییدِ منزلتِ ادبی و هم شخصیتِ اجتماعیِ او باشد، و هم از طرف دیگر بالاخره زبان فارسی هم مورد تجلیل بینالمللی قرار گیرد. گرچه نیازی هم نبود.
همهی دوستان نگاهِ گاه مغرضانهی کمیتهی نوبل و سیاسیکاری و اهدای آن به اشخاص نه چندان برجسته را میدانستیم، و نیز به اصل جایزه دادن و مورد سؤال قرار گرفتن آن از طرف کسانی مانند سارتر واقف بودیم، ولی در مجموع اهدای آن را به شاملو مثبت تلقی میکردیم.
شاملو خود در این مورد بیتفاوت بود یا مینمود. حتی بهنظرم در مورد سخنانی که میبایست در مورد ایران میگفت فکرهایی کرده بود.
بههررو با دلایلی که اعضای کمیتهی نوبل و همسنخان آنها میدانند از اهدای جایزه خودداری شد. فرصتی بود که میتوانست مسائل ایران در آنجا مطرح شود و زبانی را که از تاجیکستان و افغانستان تا هند وترکیه … گسترش دارد مطرح کند.
بهزودی همه مسئله را فراموش کردیم.
باید از چند نفر اسم ببرم که کمکهای فراوانی به شاملو کردند. علیرضا اسپهبد که در حد هوادار نزدیک بود و طرحهایی برای ما میکشید، عاشق بیچونوچرای شاملو بود و در استحکام روابط ما نقش داشت. او زیر بار بازبینی نقاشیهایش از طرف ارشاد نمیرفت و بنابراین هیچگاه نمایشگاه نمیگذاشت. او هر نوع کوتاه آمدن را جرم میدانست. فرج سرکوهی منتقدی خوشفکر و بسیار بااستعداد بود که در اشاعهی نظرات شاملو مؤثرترین شخص بود. ایرج کابلی در دوستی با شاملو چیزی کم نمیگذاشت هم از نظر ادبی و هم اجتماعی. ع. پاشائی، محمود دولتآبادی و جواد مجابی و بسیاری دیگر صمیمانه از هیچ کاری دریغ نمیکردند. اسامی بسیاری دیگر از معاشرین شاملو را آیدا نوشته است. احمد شایگان در دورانهائی که زندان (یا شهرستان) نبود به دیدن شاملو میآمد. شاملو در غیابش او را یک جواهر مینامید.
من در مراسم خاکسپاری شاملو در امامزاده طاهر سخنرانی کوتاهی کردم و در آن گفتم که اگر آیدا نبود ما شاملو را ده سال پیش از دست داده بودیم. بهعنوان طبیبِ او درست میگفتم. ولی باید اضافه کنم که در واقع تجدیدِ حیاتِ شاملو ــ غول شدنِ شاملو ــ تا اندازهی زیادی مرهون آیداست. مراسم تشییع و خاکسپاری شاملو همان شکوه شاملو را داشت. در دورانی که تجمع ممنوع بود دهها هزار نفر – اگر نگویم بیشتر – یکسره اشعار شاملو را میخواندند و تابوت او را همراهی میکردند. عدهای هم میگریستند. تهدیدها هم از قبل و هم بعد از مراسم مورد انتظار بود. دوستان کانون نویسندگان و کارکنان بیمارستان مسئولیت نظم را به عهده گرفته بودند.
من در زندگی طولانی خود کمتر زوجی را دیدهام که بهاین حد از نظر جسمی و روحی به یکدیگر وابسته باشند. واقعاً عاشق هم بودند و ماندند. یک روز شاملو بهطور خصوصی با من درددل میکرد که وقتی حتی حس میکنم که آیدا قدری گرفته است منقلب میشوم و نمیتوانم کار کنم.
اینکه میگویم آیدا ذوب در شاملو بود از جنبهی عمومی دلگرم کننده بود ولی موجب شده بود که آیدا دنیا را صرفا از نقطهنظرِ خود در ارتباط با شاملو ببیند. در مصاحبهاش با آقای پورعظیمی در مورد تماس جریانهای مختلف ادبی و اهل ادبیات با شاملو، بهنوعی القا میکند که همه در پی جذب شاملو به خود و یا چسباندن خود به شاملو بودند. البته چنین نبوده است. عدهی زیادی اهل ادب بودند که صرفاً از معاشرت با شاملو لذت میبردند و خود آنها افراد برجستهای بودند. برای آیدا شاملو همهی جهان بود. طبیعی است که برای همهی شعردوستان چنین نبود. برای آنها او یک شاعر و انسان بزرگ بود و دنیای آنها جز شاملو یا هرکس دیگر، وسعت خود را داشت. من حتی شاهد بودم که انسانهای برجستهای که مشتاقانه قصد کمک به شاملو در زمینههای ادبی داشتند رنجیده میشدند. ولی هنگامی که دیدم این نگاه حتی در مصاحبههای آیدا در کتاب «بام بلند همچراغی» آمده است به دفاع از ادبدوستانی که بهدرستی رنجیده شده بودند، مسئله را برای آیدا نوشتم. ذوب شدن از نظر خودِ آیدا درست مینماید و نشان وارستگی است ولی بهنظر من در هیچکس و هیچ ایدهای نباید ذوب شد. دنیا فراختر و فربهتر از اشخاص و ایدههاست. فراختر از آسمان.
آیدا غیرسیاسی بود یا مینمود. البته من همواره اعتقاد داشتهام که «غیرسیاسی بودن» صرفاً یک نمود است و خود نوعی سیاسی بودن است. علاوه بر این آیدا همهی هدفش حفظ شاملو بود از گزند روزگار. شاملو در سیاسی بودن بهمعنای درستِ کلمه خالص بود. مسئلهاش انسان و انسانیت بود و بههمین دلیل همهی گرایشهای سیاسی وقتی از قیدِ مناسباتِ محدودِ خود خارج میشدند، در لحظههای متعالی خود، او را ارج مینهادند. شعر او برای زندهیاد احمد زیبرم کارگر سادهای که کشته شد یکی از اوجهای هنری اوست.
بسیاری از هنرمندان به مقتضای زمان در ایران مجبور شدهاند که در جاهایی کمتر یا بیشتر کوتاه بیایند. شاملو خود کوتاه نمیآمد ولی با سعهی صدر با آنها مواجه میشد و در مورد آنان قضاوت نمیکرد. فروتن بود. او بهیاد داشت که بهگفتهی خودش در غم نان فیلمنامههایی مینوشت که قابل دفاع نبود.
بعد از آزادیِ من و رفقا از زندان، شاملو سر از پا نمیشناخت. او و آیدا من و همسرم را در آغوش گرفتند. هرگز از وضع زندان نپرسید. بلاموضوع بود. او دوستان را بازیافته بود و با آنکه میدانست که احتمالاً تحت تعقیب هستیم بیشتر میخواست معاشرت کند. او از کسانی که دوستشان داشت همواره تعریف میکرد همراه با اغراقهای شاعرانه. شاعری پاکنهاد. همسرم شهین در دوران زندانش مجسمهای از خمیر نان ساخته بود. زنی با چشمبند. شاملو مجذوب آن شده بود.
هر انسانی لحظات اوج و حضیض دارد. بزرگان علم و ادب را از دور میشناسیم. از نقطهی اوجشان. عادت داریم آن را تعمیم دهیم به همهی زندگیشان. به همین دلیل است که وقتی با آنها از نزدیک معاشر میشویم ممکن است افسرده و مأیوس شویم. این تقصیر آنها نیست. ایراد ماست. ولی در اینجا باید صادقانه بگویم که از دورانی که من شاملو را شناختم حضیضی در او ندیدم. ممکن است بعضی کارها یا رفتارهای او را نپسندیده باشم و یا کاملاً مخالف باشم، ولی این میتوانست تفاوت سلیقه یا عقیده باشد. من او را هرگز «کوچک» نیافتم. یک انسان با شکوه بود…
آیدا در همان کتاب «بر بام بلند همچراغی» میگوید «دکتر پارسا شاملو را خیلی خوب میشناخت.» بلی، او را خوب میشناختم و بههمین دلیل بزرگش مییافتم.
من با تعداد کثیری از بزرگان علم و ادب محشور بودهام، دوست بودهام و تماشاگر زندگی آنها بودهام. شاملو ازجمله انسانهای معدودی بود که نمای دور ونزدیک او یکی بود. یکپارچه بود.
نیمهشب دوم مرداد 1379 آیدا خبر داد که شاملو رفته است. من و گلبن و جهانگیر کازرونی و محمود دولتآبادی و ایرج کابلی بهسرعت خود را به دهکده رساندیم. هنوز جسد شاملو گرم بود. آیدا ماتمزده کنار آن نشسته بود. گریههایش را کرده بود و مات شده بود. وضع ما هم معلوم بود. ترتیب انتقال جسد به ایرانمهر و نگاهداشتن او در سردخانه را دادیم و خود با یک ماشین به راه افتادیم. ماشین در راه خراب شد. پنج پیرمرد ماشین را در خیابانها زور میدادیم یکی از دیگری نحیفتر. مردم تماشا میکردند. آنها نمیدانستند دنبال جنازهی چه کسی هستیم.
…
سالهاست که دوستداران شعر شاملو هرساله بر مزارِ گاه شکستهی او جمع میشوند. شعر میخوانند. شعرهای او هم گمشدنی نیستند. یاد او زنده میماند، و پیام تعهد او به انسانیت.
آذر 99
خسرو پارسا، کنشگر سیاسی و اجتماعی، نویسنده و پژوهشگر ساکن تهران است. او در خانوادهای با گرایشهای ملیگرایانه زاده شد و در سال 1340 پس از گرفتن دکترا در رشتهی پزشکی از دانشگاه تهران برای ادامهی تحصیل به امریکا رفت. وی همزمان فعالیتهای گستردهای در جبههی ملی و کنفدراسیون دانشجویان ایرانی و در سازمانهای چپگرا داشته است. پارسا در اسفند 1357 به ایران بازگشت و فعالیتهای خود را در امور پزشکی، اجتماعی و سیاسی ادامه داد.
پارسا زندگی سیاسی پرفرازوفرودی داشت و در سالهای پیش از انقلاب ضمن فعالیت در کنفدراسیون دانشجویی در قالب گروه اتحاد کمونیستی «فرایند تجانس» با سازمان چریکهای فدایی خلق ایران را دنبال میکردند. این فرایند به سرانجام نرسید و در سالهای بعد و تا اواخر دههی 1360 او در گروه اتحاد کمونیستی (و بعدها وحدت کمونیستی) فعالیت داشت.
کتابهایی بهترجمه و ویراستاری خسرو پارسا به زبان فارسی منتشر شده، از آن جمله است: منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت (فریدریش انگلس)، صورتبندیهای اقتصادی پیشاسرمایهداری (کارل مارکس)، یازده سپتامبر: آغاز عصری نو در سیاست جهانی، پسامدرنیسم در بوتهی نقد، جامعهی انفورماتیک و سرمایهداری، – خاستگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دوجایگاهی، و دربارهی تکامل مادی تاریخ. نقد اقتصاد سیاسی
سِوِن ولتر: چرا کمونیست هستم؟ – ترجمه نادر ثانی
“مسئله در اساس خود به این گونه است که در میانه میدان دنیای امروز که سرشار از قهر، ستم، تحقیر از ما بهتران، آز و طمع سیرناشدنی ثروتمندان، ترور امپریالیستی و تهدید جدیای که از جانب سرمایهداری جهانی در برابر ادامه حیات انسانها در این کره کوچک بینوا در کهکشانی بینهایت قرار گرفته است ، باید ارزش و صداقت خود را حفظ کرد.”
بدینوسیله برگردان به فارسی نوشته کوتاهی از “سِوِن ولتر”، هنرمند سرشناس و انقلابی سوئد را که روز سهشنبه ۲۰ آبانماه 1399 (۱۰ نوامبر ۲۰۲۰) در پیامد دچار شدن به بیماری کُرونا درگذشت را در اختیار شما میگذارم. این نوشته نخستین بار در یک بروشور انتخاباتی از حزب کمونیست سوئد در سال ۲۰۰۶ به چاپ رسیده بود.
بسیاری از مواقع این پرسش در برابرم گذاشته شده است:
“چگونه تو که هنرپیشه بسیار خوبی هستی و به نظر میآید که انسان خوبی باشی، میتوانی عضو حزب کمونیست باشی؟”
پارهای از مواقع این پرسش به شکلی پرخاشگرانه و آزاردهنده مطرح میشود:
“به گمانم عقلت سر جایش نیست، مگر نه؟”
در چنین مواقعی چارهای جز آن نیست که پاسخی جز به عنوان نمونه این گونه داده شود:
“برو استراحتی بکن تا مستیات بپرد!”
اما اغلب مردم به راستی میخواهند بدانند. آری، در اغلب حیرتآوری مردم به راستی میخواهند بدانند. درست مانند آن که گمان بردهاند که چیزی را متوجه نشدهاند. و من معمولاً این گونه پاسخ میدهم:
“مسئله در اساس خود به این گونه است که در میانه میدان دنیای امروز که سرشار از قهر، ستم، تحقیر از ما بهتران، آز و طمع سیرناشدنی ثروتمندان، ترور امپریالیستی و تهدید جدیای که از جانب سرمایهداری جهانی در برابر ادامه حیات انسانها در این کره کوچک بینوا در کهکشانی بینهایت قرار گرفته است ، باید ارزش و صداقت خود را حفظ کرد.”
و مسئله دارای یک بُعد نظریست:
چگونه یک فرد میتواند در دنیایی که دستهای شرکتهای بزرگ در همه جا که کوچکترین امکان سود بردن بیشتر وجود دارد به وجود آورنده گرسنگی، بیماری و مرگ عمومی در همه گوشه دنیای ما ـ بیش از همه در جهان فقیر اما نه تنها در آنجا ـ میباشند، چشمان خود را ببندد؟ چگونه یک فرد میتواند این را ببیند و نخواهد که کاری برای پایان بخشیدن به آن به انجام برساند؟
در چنین زمانی باید با خودمان، در همینجا و در همین لحظه کنونی آغاز بکنیم. از اینروست که من کمونیست هستم.
بالاسریها، نخبگان، تاکنون از خود هیچگونه خواست یا عملی جز حفظ ناعدالتیها، آنگونه که هستند نشان ندادهاند. و به راستی چگونه میتوانند جز این کنند؟ قرار گرفتن تحت ستم طبقاتی و شکاف طبقاتی اساسیست که سیستم سرمایهداری بر آن بنا شده است. درست آنچه که قطب مطلق معکوس عدالت است.
من کمونیست هستم، چرا که میخواهم تلاش کنم که مبارزی در راه عدالت باشم. تا آنجا که میتوانم. در دوران کوتاهی که در حیات هستم.
اما بیش از همه چیز به دلایل احساسی کمونیست هستم. این احساس را با پوست و استخوان خود احساس میکنم. وقتی در برابر دروغ ها و خیانت های آنانی قرار میگیرم که گویا وظیفه تمامی حیات خود کردهاند که به هر بهایی که باشد قدرت خود و مقام بالای خود در جامعه را حفظ کنند، میخواهم بالا بیاورم. اما همزمان زمانی که بادهای سردی را که به جانب من میوزند، زمانی که میبینم که این بادها از جانب آنان که با پیکرهای فربه شده از بهرهوری خود در سالنهایی تهی از هوا مینشینند، از جانب وحشیان بمبارانکنندهای که در معابد بیروح خود تنهایند، از جانب تمامی کلاهبرداران و جنایتکارانی که رهبری سرنوشت جهان را در دست دارند میآید، دلم برایشان میسوزد.
من کمونیست هستم چرا که میخواهم خود را یک انسان ببینم. من کمونیست هستم چرا که میخواهم همه بدانند که چه موضعی دارم. من در همبستگی با انسانیت و در ایمان به زندگی، کمونیست هستم.
نگاهی به کارنامه هنری و سیاسی شجریان[i]
با اندوه فراوان استاد محمدرضا شجریان، چهره ی برازنده ی پنج دهه موسیقی ایرانی، پس از یک مبارزه چند ساله با بیماری سرطان، در هفده ی مهرماه سال جاری در بیمارستان مهر درگذشت و پیکر وی در میان حسرت و اندوه میلیون ها تن از مردم ایران که اجازه تجلیل از وی را نیافتند، هم چون یک کالای قاچاق، همان روز از بیمارستان مهر به بهشت زهرا و فردای آن روز از بهشت زهرا به مشهد انتقال یافت تا در جوار فردوسی و اخوان ثالث که خواست وی بود، به خاک سپرده شود. اگر چه حسن روحانی در سمت رئیس جمهور بی اختیار کشور و شمار دیگری از سردم داران حکومتی مرگ وی را به خانواده اش تسلیت گفتند و آخوند محمود دعائی سرپرست روزنامه اطلاعات که خود را وابسته به اصلاح طلبان می داند، بر جنازه وی نمازخواند. اما نیروهای انتظامی و بسیج، انبوه مردمی را که با شنیدن خبر مرگ شجریان در اطراف بیمارستان گرد آمدند، با چماق و باتوم پراکنده ساختند و شمار زیادی را هم مجروح و یا بازداشت نمودند[i]. همین زشت کرداری را در فردای آن روز هم به اجرا در آوردند و انبوه مردمی را که برای مشایعت پیکر وی با خودرو و یا پیاده، به سوی بهشت زهرا روانه بودند، با بستن جاده از رفتن باز داشتند.
با روی کار آمدن حکومت اسلامی شمار زیادی از خواننده گان و نوازنده گان از پی گرد رژیم جلای وطن نمودند و در طی بیش از چهار دهه حکومت اسلامی، شمار چندی از هنرمندان به نام[ii] در درون کشور و یا در تبعیدگاه، روی در نقاب خاک کشیدند که مرگ هیچ کدام بازتاب آن چنان گسترده ای نیافت که در خور توجه باشد. اما نسبت به مرگ محمدرضا شجریان، نه دوست توانست آرام بماند و نه دشمن از کینه توزی دست برداشت.
گرداننده گان رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی پس از مرگ شجریان، که بیش از ده سال حتا از پخش “ربنا”ی او به دستور خامنه ای خودداری می ورزیدند، به مثابه نوش داروی پس از مرگ، به پخش ترانه ها و آوازهای او پرداختند. اما سیدعلی خامنه ای که به برکت انقلاب و به عنوان میراث خوار انقلاب، از روضه خوانی در مشهد، به ولایت رسیده، با سکوت و بی اعتنائی خود، نسبت به آوازه خوان انقلاب، نتوانست از کینه توزی دیرنه اش دست بر دارد[iii].
اگر چه خانم فرح دیبا، به عنوان نمادی از رژیم سرنگون شده ی پادشاهی، نتوانست بی تفاوت بماند و مرگ شجریان را تسلیت گفت، اما یک دوجین از شاه الهی هایی که به موازات حزب الهی ها، هم چنان از جزمی گراترین و به اعتبار فرهنگی، از شمار عقب مانده ترین لایه های طبقاتی جامعه ایرانی هستند، بر وی تاختند و او را به مناسبت سردادن سرودهای انقلابی، سرزنش کردند. شماری چند از کنش گران چپ سیاسی خارج از کشور هم به نوبه ی خود، از شرکت وی در جشن هنر شیراز و قرائت “ربنا، آتنا … ” انتقاد کردند، یا موسیقی سنتی ایرانی را عقب مانده و ارتجاعی خواندند و یا موضع سیاسی وی را هم سو با اصلاح طلبان حکومتی قلم داد کردند.
در ارزیابی از کارنامه ی سیاسی و هنری یک هنرمند، نباید انتظار داشت که همه ی مردم و صاحب نظران، دیدگاه مثبت و مشابهی داشته باشند. اما گاه انسان چوب به مرده زدن را برنمی تابد. اگر چه شجریان را به همان گونه که دوست داران وی در خیابان های تهران و بهشت زهرا شعار می دادند، نباید مرده پنداشت و وی با آهنگ های جاودانه و نام پرآوازه اش در طی نسل ها باقی خواهد ماند و خواهد زیست. از جانب دیگر، ستایش همه گان از محمدرضا شجریان را باید جبران غفلت های گذشته دانست و تجلیل از همه ی هنرمندان و دست اندر کاران هنری کشور، چه آنانی که پیش از وی زیستند و چه آنانی که دوش به دوش وی و یا در ترکیب گروه های موازی، با خلاقیت دست اندر کار عرضه ی موسیقی و هنر آواز هستند.
باید دید که ما از هنر چه برداشتی داریم و هنرمند را چه می دانیم. اگر انتظار داشته باشیم که هنرمندان نخبه به سیاست حرفه ای روی آورند، در این صورت دیگر هنرمند نیستند و کنش گر سیاسی مصداق انان است. اما اگر هنرمند را از زاویه عرضه ی هنری بنگریم و هنر را بازتابی از احساسات و عواطف انسانی، در برابر روی دادها و بیانگر روح جمعی و نیازهای جمعی یک جامعه بدانیم، آن گاه میدان مانور سیاسی یک هنرمند به سود میدان اجتماعی و عرصه ی هنری تنگ تر می شود و نیازمند برقراری رابطه ی ظریفی بین سیاست و هنر مردم گرائی خواهد بود. هنرمندی که هنر خود را به توده ها عرضه می دارد، به نوبه ی خود، از توده ها می آموزد و تلاش می ورزد در عرصه ی هنری، تجلی بخش برخی از خواسته ها و نیازهای توده های همراه خود باشد. از این زاویه می توان به کارنامه هنری و سیاسی، هنرمندان نگریست و به محک تجربه گذاشت. شجریان از سیاست به هنر نرسید، از موضع یک هنرمند به سیاست رسید و به باور من از موضع یک دموکرات انقلابی و یک هنرمند اصیل به نقش خویش پرداخت و هنر خود را ابزار صرف آوازه گری سیاسی قرار نداد. اگر چه هرگز ادعای انقلابی بودن هم نداشت.
در سرگذشت هنرمندان به نام جهان، در عرصه ی هنر، به ویژه موسیقی و نقاشی، سخن از آموزش های آغازین است . آموزش های آغازین، ویژه از نسلی به نسل دیگر، از درون چهار دیواری خانه، از پدر، یا مادر و یا از هر دو، از همان دوران خرد سالی که کودک زبان می گشاید و از آن هنگام که دست های کوچک اش می تواند با ساز و یا قلم آشنا شود و یا زبان اش قادر به ادای آهنگین واژه ها و تکرار جمله ای موزون و نیم بیت شعری باشد. سیر هنرآموزی از خردسالی پیش از دبستان، تا آموزش گاه و دانش گاه، با پشت سر گذاشتن این هنرکده، رهسپار آن هنرکده و از این دانش گاه، رهسپار آن دانش گاه و از این شهر روانه ی آن شهر و از این کشور، روانه ی آن کشور شدن!
در فراز و نشیب از شاگردی به استادی رسیدن هنرمندان، به ویژه در آموزش موسیقی، از آموزش های ویژه ای یاد می شود که تنها در مکتب این استاد، یا آن استاد، می تواند آموختنی باشد و از نقش برجسته ی استادان و موسیقی دانانی یاد می شود که برای این هنرمند، یا آن هنرمند مایه گذاشته اند. در کشور خود ما هم کم نیستند استادانی که در پرورش شماری از خواننده گان، یا نوازنده گان، در طی مراحل رشد و پیش رفت آنان، سنگ تمام گذاشته اند. اما در کارنامه ی هنری محمدرضا شجریان، اگر چه به اعتبار ژنتیک، صدای زیبائی به ارث برده، پدر و پدر بزرگ، هر دو در سمت قاری قرآن و آوازخوان مذهبی در شهر مشهد جای گاهی داشته اند. برادر و فرزندان اش هم از این استعداد ارثی نصیبی دارند و اگر چه فراگیری قرائت قرآن، به عنوان یک قاری حرفه ای، می تواند برای آموختن آواز زمینه ای باشد و آیه های قرآنی که ریشه در ادبیات دوران جاهلیت عرب دارد، به گونه ای نثر آهنگین و بین شعر و نثر است، هم چون نثر مسجع سعدی، اما نمی تواند آموزش آوازخوانی تلقی شود و شجریان می بایستی به گونه ای دیگر در جست و جوی کسب هنرآوازخوانی برآمده باشد. از این دیدگاه، وی از شمار هنرمندان بزرگ ایران و شاید جهان است که مراحل رشد هنری و باروری هنری را نه در مکتب استادان به نام، که با آموختن از چهره های کم تر شناخته شده، آن هم در شهر مذهبی مشهد، با پی گیری و جست و جوی مداوم، با پشتکار و خلاقیت فردی، زیر و بم های هنر آواز و دست گاه های موسیقی ایرانی را دریافته، با پژوهش مداوم تکامل بخشیده، خود، آموزگار خود، رمز آموز هنری خود و سرانجام استاد دیگران شده، به تربیت نسل دیگری از هنرمندان و از جمله فرزندان خود پرداخته است.
به این اعتبار در عرصه ی هنری، شجریان هم مانند احمد شاملو، توشه ی هنری را با درایت و هوش مندی خود دریافت و در مکتب استادان چندان به نامی نیاموخت. شاملو هم که بی گمان یک چهره ی برجسته و بی مانند فرهنگ ساز این یک سده ی کشور ما است، ده سال بیش تر در مدرسه نماند و دبیرستان را از کلاس چهارم ترک نمود. حتا نخواست یک یا دو سال دیگر ادامه دهد و مدرک دیپلمی دریافت دارد. احمد شاملو و مهدی اخوان، دو چهره ی درخشانی هستند که سبک شعری نیمائی را به گونه ای شایان نوجه و غیرقابل برگشت رواج دادند و اگر چه اخوان پس از دو دهه تلاش شعری، به سبک قدما بازگشت، اما شاملو با درک هنر شعری و الهام از شاعرانی چون “گارسیا لورکا”، “ناظم حکمت” و “ولادیمیر مایاکوفسکی” و … به هنر شعری در جامعه ما حیاتی تازه تر بخشید. شعر را از قید و بند اوزان و بزم شاعران رها ساخت، هم چون خیام و حافظ، به میان مردم کشید. شاملو در شعر خود که هرگز تا سطح شعار تنزل نیافت، با ستایش از قهرمانان مبارزی که هر کدام به نوبه ی خود، از مرگ آیتی ساختند، به ستایش آزادی، آزاداندیشی، مبارزه و مبارزه جویان پرداخت و خود نیز، به عنوان آیتی تابناک درخشید.
همان گونه که در شعرخوانی های شاملو، نازلی، نماد جاودانه ای از هنر مقاومت انسانی مبارزان در برابر شکنجه و ایستادن بر نه تسلیم ناپذیری تلقی می شد، سردادن آواز مرغ سحر[iv] از جانب شجریان هم نمادی تلقی می شد از آمال ها و آرزوهای دیرینه ی تحقق نیافته ی ملتی که در آرزوی رهائی و پایان یافتن دوران ستم روز شماری می کند. شاملوی انقلابی، با هنر شعری خود از مبارزه و مبارزان حماسه ساخت، شجریان ـ به گفته ی خود غیرانقلابی ـ هم، از موضع هنری در آستانه ی انقلاب غزل خوان انقلاب و انقلابیون شد و این طنین صدای وی بود، آن گاه که سر داد “ایران ای سرای امید” .. یا آن جا که در ستایش مبارزه ی چریک های فدائی خلق، … من و اندیشه های پاک پویان را با رسائی آواز می دهد و در چهار دهه فرمان روائی بی داد اسلامی، هنر آواز و موسیقی را به فریاد خشمی اعتراضی مبدل ساخت.
نکته ی مشترک دیگری که شجریان به عنوان یک هنرمندان با شاملوی شاعر پیدا کرد، در نه گفتن به دو رژیم باید دانست. آن گاه که در اعتراض به گسترش و ترویج ابتذال از تلویزیون شاهنشاهی، آنان را از پخش آوازهای خود بر حذر می دارد و یا آن گاه که در اعتراض به سانسور، از صادق قطب زاده، نخستین سانسورچی اسلامی و نخستین مدیر رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی می خواهد از پخش آهنگ ها و سرودهای وی خودداری ورزند.
اگر در سه ده ی پایانی رژیم شاه، شعر نماد هنر مردمی مقاومت و نه گفتن به دیکتاتوری شاه تلقی می شد و این شاعرانی مانند نیما یوشیج، احمد شاملو، مهدی اخوان، هوشنگ ابتهاج، فروغ فرخ زاد، اسماعیل خوئی، شفیعی کدکنی، م آذرم، سعید سلطان پور، خسرو گل سرخی و… بودند که دیکتاتوری را با شعر خود به چالش می کشیدند، پس از روی داد انقلابی سال پنجاه و هفت، در طی چهار دهه فرمان روائی حکومت اسلامی، این فیلم سازان و دست اندرکاران موسیقی مردمی هستند که نظام را به نوبه ی خود به چالش می کشند و خواسته های مردمی را به نمایش می گذارند. امیدواری و نوید بهبودی و رستگاری را پاس می دارند و بدیلی خلق می نمایند روشنائی بخش در برابر اندوه گذاری مداوم رسانه های حکومتی!
در پرتو گسترش مبارزات توده ای و خارج شدن مبارزه از انحصار اجباری روشن فکران انقلابی، عمومیت یافتن رسانه های اجتماعی و امکان انتقال کالای تصویری، با ویدئو و آف آ د، از طریق ماه واره( ساتلیت) و فرستده های برون مرزی، فیلم های سینمائی و موسیقی، چه از نوع مجاز، نیمه مجاز و منوع از تولیدات داخلی و برون مرزی، در کنار ادبیات سیاسی قاچاق، نماد تجلی بخش اعتراضی، دگراندیشی و نافرمانی مدنی گردیده، با تمام هزینه های گزافی که جمهوری اسلامی در این دو عرصه به کاربسته است، عرصه ی هنر مردمی، در موسیقی و فیلم سینمائی غیر دولتی هم چنان شاخص تر است و کالای هنری غیرمجاز و نیمه مجاز و قاچاق، بر کالای کم مشتری دولتی برتری دارد.
شایان توجه این که به برکت آشنائی ایرانیان با اصول موسیقی کلاسیک اروپائی و اسلوب نوین موسیقی و اختراع وسایل ضبط صوت، صدا و تصویر، موسیقی ایرانی هم، که در طی دوران حکومت پهلوی با تاسیس رادیو و تلویزیون سراسری، دچار دگرگونی جدی شد و موسیقی ملی و مردمی به تدریج جای گاه ممتازی یافت، با وجود همه ی شدت عمل هنرستیزی رژیم از تکاپو باز نمانده است.
طی سده ها، آواز ایرانی تنها با یک ساز همراهی می شد و این غلام حسین خان، مشهور به درویش خان از شاگردان مکتب تارنوازی حسین قلی خان در دارال فنون بود که پس از سفر به اروپا و شناخت نسبی از موسیقی اروپائی، در بازگشت به کشور، با تقسیم آهنگ های جدید خود، بین چند ساز، بنیاد ارکستر ایرانی را گذاشت. مسیری که پس از وی، در پرتو تلاش چهره هایی مانند سرهنگ وزیری، ابول حسن صبا، روح اله خالقی، دکتر برومند و دیگران گسترش و تکامل یافت و سپس از سال پنجاه و پنچ خورشیدی، به توصیه هوشنگ ابتهاج، سرپرست برنامه ی شعر و موسیقی رادیو ایران، سازهای اروپائی ـ ویلون و پیانو ـ، از ارکستر موسیقی سنتی حذف شد تا سازهای ایرانی هم آهنگی دقیق تری داشته باشند و اگر چه هنوز هم ارکستر ایرانی در مقام سنجش با ارکسترهای اروپائی که گاه، پنجاه نوازنده را با انبوهی از سازها در بر دارد، فاصله ی زیادی را باید طی کند. اما در طی این چهار دهه، ارکستر ایرانی اوج تازه ای یافته و از میان چهره های شاخص آواز در این یک صد سال، محمدرضا شجریان، در ارتقای هنر آواز خوانی و هم آهنگی سازها و نوازنده ها نقش شایسته ای دارد و می توان ادعا نمود پس از پانزده سده، به نوبه ی خود “باربد” دیگری شد. باربدی در بزم توده ها، در پناه پشتوانه ی توده ای با استقبال گرم خود، و به این اعتبار، از هنر خود ابزاری ساخت در خدمت مردم و در سمت گیری با خواسته ها ونیازهای مردم، مردمی که یک انقلاب پرشکوه را پشت سر نهاده، با شکست انقلاب در منجلاب دیکتاتوری خشن تری فرو رفته اند، که می خواهد مهم ترین سرگرمی آنان را هم که گوش دادن به موسیقی است، به غارت برد. وی اگر چه وظیفه اساسی خود را کار هنری و خلاقیت هنری می دانست اما در عرصه ـ ی پاس داری از مردم و هنر مردمی، در زمان حیات خود، با اجرای چند کنسرت، در شمار چهره های مقاومت مردمی جای گرفت.
شجریان به گونه ای که آمد، در خانواده ای مذهبی، با پدری پای بند بر اصول و اعتقادات مذهبی و قاری قرآن، چشم به دنیا گشود. پدری که بر مبنای اعتقادات و باورهای خود، یا به سبب مشارکت در بزم های مذهبی، گوش دادن به ساز و آواز و شنیدن موسیقی و نوای شادی بخش را حرام می داند، تا چه رسد به این که اجازه دهد فرزندان اش به آوازخوانی و یا فراگرفتن هنر نوازنده گی یپردازند. پدری که وی را به یک مدرسه خصوصی اسلامی می فرستد تا تربیت دینی[v] پیدا کند. مدرسه ای که آموزش دینی را بر آموزش همه گانی و شست و شوی مغزی را برای پذیرش خرافه های مذهبی، بر آزاد اندیشی و دگراندیشی ترجیح می دهد و مدیر مدرسه ای که دانش آموزان را وا می دارد فراتر از برکردن آیه های کوتاه و بلند قرآنی، وصیت امام علی به فرزنداش امام حسن را به زبان عربی از بر کنند، یا دعاهای امام سجاد را از صحیفه ی سجادیه، یا سوگواری امام موسا کاظم و …
با راه یافتن شجریان به این مدرسه، تلاوت آیات قرآنی و آموزش آهنگین آیه های قرآنی در خانه و مدرسه، نخستین آموزش های اوست و با صدای زیبائی که دارد با پایان دوران دبیرستان و به کسوت آموزگاری دبستان درآمدن، به عنوان قاری قرآن سر از رادیوی مشهد در می آورد. اما از همان اوان کودکی، پا به پای قرائت قرآن، ترانه ها و آواز های رایج را از بر می کند و در دوران آموزگاری به آموختن سنتور می پردازد و در غیبت پدر به تکرار مشق های آموخته، آن چنان که پس از انتقال به تهران در آزمایش استخدام رادیو و تلویزیون دولتی، شش دانگ آواز را با سنتور ابول حسن ورزنده به نمایش می گذارد. اگر چه از بیم رنجش پدر، مدتی با نام مستعار سیاوش نغمه سرائی می کند.
در محیط نسبتن باز تهران به تکمیل سنتور می پردازد و دوش به دوش آموختن ساز، به خوش نویسی روی می آورد. اما عرصه ی هنری و تجلی هنری وی در آستانه ی انقلاب به جوش می آید. ترانه ی شب است و چهره میهن سیاه است، یا ایران ای سرای امید، در اوج پیروزی مردم بر نظام پادشاهی، نشانه های برجسته ای از تجلی هنر انقلابی را به نمایش می گذارد و با اندوه بسیار، با شکست انقلاب پرشکوه مردم و اقتدار یافتن یک جریان فوق ارتجاعی اسلامی که عرصه بر هنرمندان از هر گونه اش روز به روز تنگ تر می شود، وی را باید یکی از پرچم داران برجسته موسیقی در برابر رژیم هنرستیز جمهوری اسلامی دانست. رژیمی که بنا دارد همه چیزی را در مکتب ارتجاعی خود حل کند و موسیقی به عنوان حرفه یا ابزار سرگرمی از پهن دشت کشور برچیده شود.
اگر در رژیم محمدرضا شاه، نویسنده گان، شاعران و هنرمندان مترقی، از جمله آهنگ سازان پیش رو، مشمول سانسور و پی گرد مقامات امنیتی می شدند؛ سران حکومت اسلامی، چادر سیاهی بر پهن دشت فلات کشیدند و ساز و آواز کالای ممنوعه اعلام شد. ابزار موسیقی چون کالاهای قاچاق، می باید پنهان از دید گزمه چی های حکومتی خرید و فروش و یا جا به جا می شد. کلاس های آموزش آواز و یا ساز، بیش از یک دهه مخفیانه تشکیل می شد و ابزار موسیقی از هر گونه اش، از تار و تنبور و سه تار، کمانچه و دف و سنتور، تا ویالون و گیتار، پیچیده در گونی جا به جا می شد.
سوای روح اله خمینی که چه پیش از انقلاب و چه پس از انقلاب، نه یک بار، که چندین بار فتوا داد موسیقی حرام است، به موسیقی گوش دادن حرام است، خرید و فروش الات موسیقی هم حرام است؛ ده دوجین دیگر از آخوندهای عمامه بزرگ در طی چهارده سده پس از هجوم اعراب بادیه نشین و تحمیل دین اسلام به ضرب شمشیر بر مردم ایران، بارها به شکستن آلات موسیقی و حرام بودن موسیقی و گناه بودن گوش دادن به هر نوع آهنگ و ترانه ی شادی بخش فتوا داده اند. فتواهای کهنه و تکراری که از جانب سید علی خامنه ای هم در سمت میراث خواری انقلاب و جانشینی خمینی، نه یک بار، که چندین بار تکرار شد. اگر چه خود زمانی به شاعری و تارزنی علاقه نشان داده و به سبب بی استعدادی، به ناچار رها ساخته است. هنوز هم مرتب شاعران درباری و خودفروش را در حسینیه کاخ پاستور به شعرخوانی و شب شعر فرا می خواند.
تلویزیون دولتی جمهوری اسلامی یک دهه ی تمام، پشم و شیشه بود. یا آخوند و شبه آخوندی ظاهر می شد با ریش و پشم انبوه، که به روضه خوانی و یا بازگوئی روایت های جعلی و گزارش های مردم فریبی می پرداخت و یا تلویزیون خاموش بود و شیشه ی تیره اش دکوری در گوشه ی اتاق!
با پایان جنگ هشت ساله و حتا چند صباحی پیش از پایان جنگ، که بار دیگر موسیقی بخشی از برنامه های رادیو و تلویزیونی دولتی را پوشش می داد، آهنگ و صدا بدون نوازنده و خواننده پخش می شد. نه تصویر خواننده به نمایش در می آمد و نه تصویر نوازنده، یا خواننده گان و نوازنده گان، جدای از این که جمهوری اسلامی هم مانند رژیم شاه، مروج نوعی از هنر مبتذل است و تولیدات هنری رژیم، از موسیقی و آواز تا نمایش و فیلم، تم مذهبی دارند و سینما هنوز هم در انحصار نمایش های قلابی مذهبی و جنگی، تم های مذهبی دروغ پردازانه و روایت های دروغین جنگی، از جنگ هشت ساله که تنها رسوائی و خرابی اش بر جای مانده است و سه دهه پس از پایان جنگ هنوز هم در روستاها و شهرهای مرزی ویرانی های ناشی از آن پای برجاست. ساز و آوازی هم که در شرایط کنونی و سه دهه پس از مرگ خمینی، از رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی پخش می شود، اگر نوحه خوانی نباشد، بیش تر به نوحه خوانی شباهت دارد تا به موسیقی اصیل ایرانی، جدای از این که پخش صدای زنان هم چنان ممنوع و عرصه ی هنر مبتذل دولتی هم بر روی زنان بسته است و پس از سه دهه رایج شدن دوباره ی موسیقی، هنوز هم ترانه و یا آوازی از زنان در شبکه های رادیوئی و تلویزیونی رژیم پخش نمی شود و پیش شرط آوازخوانی زنان، منوط است بر ادغام صدای آنان در صدای مردان، تا مبادا با صدای لطیف زنان، مردان خدا حالی به حالی شوند و کنترل از کف بدهند.
در چنین فضائی، پاس داری از موسیقی و مقابله با نظام زن ستیز، هنرستیز و موسیقی ستیز حکومت اسلامی، عرصه ی یک نبرد جدی و نافرمانی مدنی می شود و شجریان یکی از میدان داران این صحنه از مبارزه که در رو در روئی با شیوخ حاکم می گوید موسیقی به مثابه عبادت است. عبارتی که از جانب خواننده ی دیگری به نام خانم پریسا که دختر یک روحانی است تکرار می شود و آخوند احسان بخش، امام جمعه رشت، با زشتی از وی نام می برد که …. خانم گفته موسیقی عبادت است.
باید یادآور شد که جمهوری اسلامی با وجود همه ی شدت عملی که در این چهار دهه علیه موسقی و هنرمندان به کار گرفته، از شکستن آلات موسیقی و بیرون کشیدن نوارهای کاست و سی دی از رادیوـ ضبط خودروها و خرد کردن آن ها توسط پاس داران، تا ممنوعیت برگزاری کنسرت خواننده گان و نوازنده گان به نام، نتوانسته است با موسیقی، چه از نوع مدرن و چه از نوع سنتی اش که پشتوانه توده ای دارد مقابله کند. در این میان، رشد و توسعه ی رسانه های اجتماعی، که ساکنان کره زمین را به مثابه ساکنان یک دهکده به هم نزدیک ساخته، به نوبه ی خود تلاش های رژیم را به گونه ای دیگر ناکام گذاشته است. اگر روحانیت حاکم به پشتوانه عقب مانده ترین لایه های طبقاتی و اعزام مزدوران سپاهی، بسیجی و نیروهای انتظامی، به بهانه های واهی، از ادعای عزاداری های دروغین هر روزه، و حرمت امام زاده های جعلی که همه ی شهرها و روستاهای کشور را پوشش داده اند، مانع از برگزاری کنسرت هنرمندان و به ویژه کنسرت های شجریان در فضای آزاد و یا سالون های دربسته می شدند، در مقابل به برکت پیشرفت های علمی و فن آوری انتقال صدا و تصویر، کنسرت های شجریان و دیگر هنرمندان ایرانی که در شهرهای اروپائی و دیگر کشورهای جهان به اجرا در می آمد، به همه ی خانه ها و از جمله خانه ی ملاها و رهبران رژیم راه می یافت و سران حکومتی برای مقابله با آن خود دست اندرکار شدند، تا به اجرای کنسرت هواداران و سرسپرده گان خود بپردازند.
نوازنده گان، آهنگ سازان و خواننده گان ایرانی در طی این یک سده، به نوبه ی خود، نام شاعرانی چون مولانا، حافظ، سعدی، عطار، خیام، صائب و دیگران را پرآوازه تر ساختند. اما با استقرار جمهوری اسلامی که ما بار دیگری به عصر توحش و بربریت دوران فرمان روایان متعصب اسلام گرا و عصر خلیفه گری برگشتیم، دو چهره ی تاریخی و برازنده ی شعر و ادب دوران کلاسیک، مولانا جلال دین بلخی و شمس دین محمد حافظ که شناخت والائی ازموسیقی و دست گاه های موسیقی ایرانی دارند، به ویژه که مولانا در مثنوی پنجم، بسیاری از دست گاه های موسیقی ایرانی را بر شمرده است، گزینش شماری از غزلیات آنان را زمینه مناسبی برای بیان جدلی هنر خود یافتند. مولانائی که چون سعدی مفسر قرآن است و از تعقیب و آزار اسلام گرایان دوآتشه، از بلخ می گریزد و در مسافت سه هزار کیلومتری بلخ، در قونیه اقامت می گزیند، یا حافظی که آیه های قرآنی را با چهارده روایت از بر دارد، تا پایان عمر، مانند شاعران زمانه ی ما در تحت حکومت روحانیت، از ریاکاری آخوندها و واعظان و گزمه چی های حکومتی در رنج است.
این برداشت از موسیقی، که باید شادی آفرین باشد، بخشی از حقیقت است اما تمام حقیقت نیست. اگر موسیقی را هنر بدانیم، هنر نمی تواند تنها یک تم داشته باشد،بر یک محور در چرخش باشد و بر یک پایه تکیه زند. هنر در بطن زنده گی اجتماعی، در عرصه ی تولید و خلاقیت، در عرصه ی مبارزه ی طبقاتی و سیاسی بارور می شود و به این اعتبار هم بیانگر شادی ها، پیروزی ها و کامیابی ها است و هم بیانگر ناکامی ها، شکست ها، ستم ها، اندوه ها و … از این روی موسیقی سنتی ما، با ساز نوارنده گان و آواز آوازخوانان، ورای شادمانی و بزم های شادمانه، درد و رنج تاریخی چند هزاره ساله ی مردم سرزمین ما را هم به حافظه ی توده ها سپرده، از بیان، تکرار، تولید و بازتولید آن، گریزی نیست. مثال بارز، همین مرغ سحر دوران مشروطیت است که پس از صد سال، هم چنان فریاد جمعی ما تلقی می شود از ظلم ظالم و جور ارباب، و امروزه اربابان دین و مزدوران نظامی و امنیتی شان!
این موضع حافظ در برابر روحانیت ریاکار عصر خود است که با بیان زیبای شهرام ناظری به طنین در می آید: “ما درس سحر در ره میخانه نهادیم، محصول دعا بر لب جانانه نهادیم و … یا از زبان مولانا، امید فردا را بشارت می دهد: “اندک اندک، اندک اندک جمع مستان می رسند و …”، و این شجریان است که پرطنین و پر شکوه، از زبان حافظ بانگ بر می آورد: “من آن نگین سلیمانی به هیچ نستانم، که گاه بر او دست اهرمن باشد” یا در شکست انقلاب می گوید: “یاری اندر کس نمی بینم، یاران را چه شد، شهر، یاران را چه شد” و این عربده ی آیشمن حکومت اسلامی، صادق گیوی یا خلخالی است که در مجلس شورای اسلامی، شهر یاران را شهریاران تکرار می کند که عده ای سودای بازگشت شاه را در سر دارند و چرا خواننده اش را تعقیب و اموال اش را مصادره نمی کنید. اما آواز شجریان فراتر از صحنه ی مجلس آخوندی پهن دشت ایران را در نوردیده و هیچ ارگانی از حکومتیان برای اعتراض این جنایت کار حرفه ای و شاه دزدی که می گویند مالک دو برج بلند در تهران است، تره خرد نمی کند. یا در بیان روزگار دشوار ما که با تشدید اختناق سیاسی به دوران پس از کودتای بیست و هشت مرداد برگشتیم، به همت حسین علی زاده، شعر بلند “زمستان”، سروده ی تاریخی مهدی اخوان را مبنای یک کنسرت قرار می دهد و با عرضه آن، نشان می دهد که ما هم چنان در زمستان سخت سیاسی به سر می بریم و حال و احوالی بهتر از روزهای پس از کودتای بیست و هشت مرداد نداریم.
“سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است. کس سر برنیارد کرد، پاسخ گفتن و دیدار یاران را .. نفس کز گرم گاه سینه ات آید برون، ابری شود تاریک، چو دیوار ایستد در پیش چشمانت، نفس کین است، پس دیگر چه داری چشم، زچشم دوستان دور یا نزدیک و . … یا حتا هنگام که شعر فریدون مشیری را آواز می دهد. “پرکن پیاله را، کاین آب آتشین، دیری است، ره به حال خرابم نمی برد. … دهن کجی جدی به نظامی است که به بستن میخانه ها و منوعیت تولید و نوشیدن شراب و دیگر مشروبات الکلی پرداخته است و بازار اعتیاد به مواد مخدر را پررونق ساخته است.
شجریان دو وجه بارز دارد. نخست این که پاس دار هنر است و تلاش دارد آواز را به گونه ای اصیل ارایه دهد و گوشه های ناشناخته را شناسائی کند. دوم این که با مردم است و با مردم می ماند. آن گاه که برای بم کنسرت برگزار می کند تا به یاری مردم زلزله زده ی بم بپردازد[vi]. اندوه بی پایان مردم را در چهارچوب هنری خود به نمایش می گذارد و یا آن گاه که پس از کشتار شمار زیادی از جوانان معترض به نتایج انتخابات ریاست جمهوری سال هشتاد وهشت، رو در روی احمدی نژاد که مبارزان را خس و خاشاک می نامد، می گوید من صدای آن خس و خاشاک هستم. اما اگر خس و خاشاک بلند شود چشم را کور می کند.
تصور این که از یک هنرمند، یک مبلغ سیاسی و یا یک عنصر انقلابی بسازیم، بازنشسته ساختن هنرمندان است و تبدیل هنر به ابزار اوازه گری سیاسی! حال آن که هنرمند رسالت آگاه گرایانه خود را در قالب هنری می تواند به درستی عرضه دارد. به شجریان اتهام می زنند که مخالفت وی با رژیم، از موضع اصلاح طلبان بود، کدام جناح از اصلاح طلبان حکومتی سکولار هستند و از برقراری یک حکومت سکولار دفاع می کنند که شجریان را از آن ها بدانیم. . جدای از این که شجریان در گفت و گو با صادق صبا، از سرنگونی تاریخی حکومت اسلامی و خوش بینی خود نسبت به آینده ی درخشان کشور و اینده ی درخشان موسیقی ملی سخن می گوید. یا کسانی مدعی می شوند که موسیقی سنتی ارتجاعی است. اما اگر موسیقی سنتی را از مردم ایران بگیرند از این فرهنگ ایرانی چه باقی خواهد ماند. کدام ناحیه از این کشور پهناور و حتا شهر و یا روستا را سراغ دارید که رقص و آواز خود را نداشته باشد، یا آوازها و ترنه های بومی و محلی خود را،
اما چرا استاد بنان با آن هم توانائی هنری و استیلای که به زیر و بم آواز و دست گاه های موسیقی داشت به چنین شهرتی نرسید و در ترویج موسیقی سنتی چنین نقشی را ایفا ننمود و این قرعه به نام شجریان درآمد. خانم سیما بینا، خواننده ی آوازهای محلی، محمد نوری به عنوان یکی از خواننده های روشن فکر و بانو مرضیه، به عنوان بانوی آواز ایران، هر کدام به نحوی، یک دهه در لاک خود فرو رفتند و نسل دیگری به میدان آمدند. بانو مرضیه به اپوزیسین مجاهدینی پیوست که تالی جمهوری اسلامی است و از یک خواننده ی سکولار، به یک خواننده ی اسلام گرا، در خدمت ارتجاع اسلامی مجاهدینی دگردیسی پیدا کرد و شجریان برخاسته از یک خانواده ی مذهبی قاری قرآن، به خواننده ای توانا، و هنرمندی سکولار، با موضع مردمی مبدل شد.
چرا محمدرضا لطفی با چنگ اعجازگرش، به عنوان یک آهنگ ساز و یک نوازنده ی بی مانند، در گمنامی مرد. جز این است که در یک برزخ سیاسی به رسالت هنری خود پشت پا زد و هنر خود را پشتوانه ی سیاست حزب توده گذاشت و به عنوان یک تن، از پنج تن توده ای به همراه محمود اعتمادزاده(به ـ آذین)، سیاوش کسرائی، محمدتقی برومند و هوشنگ ابتهاج، رو در روی نویسنده گان، شاعران و هنرمندان مترقی و انقلابی، که خواهان برگزاری شب هنرمندان، پیوند با توده های تحت ستم و افشای فضای اختناق و سانسور جمهوری اسلامی بودند، ایستاد و انشعابی را به سود پشتیبانی از جمهوری اسلامی سازمان دادند.
تجلیل از شجریان با یک اعتبار، تجلیل از اهل هنر و همه ی هنرمندان ناوابسته است، تجلیل از پرویز مشکاتیان، حسین علی زاده، کیهان کلهر و دیگران که با شجریان هم کاری کردند. تجلیل از برادران کامکار و تنها خواهرشان است که در طی این چهار دهه حکومت اسلامی، با عرضه ی موسیقی شادی بخش کوردی، در یک کر جمعی، به نوبه ی خود، در ترویج موسیقی ایرانی از کوردی و فارسی و لری و آموزش انواع سازهای ایرانی و فرنگی، به تربیت انبوهی از خواننده گان و نوازنده گان سازهای ایرانی و اروپائی کمر همت بسته، نقش به سزائی ایفا نموده اند.
در اهمیت نقش موسقی و فیلم همین بس که بار دیگر تاکید کنم ترویج و گسترش موسیقی با وجود همه ی ممنوعیات ها و کارشکنی ها، آن چنان بالا گرفته و ان چنان دامنه دار است که رژیم به ناچار خود وارد این عرصه شده، ده ها خواننده ی خودی را تربیت و به میدان فرستاده، حتا به نوحه خوانی هم آرایش موسیقی داده اند. اما همان گونه که با همه ی هزینه های گزافی که برای تهییه فیلم های سینمائی و تبلیفات جنگی و ایدئولوژیکی اسلامی و آخوندی متحمل شده، نتوانسته است با سی
[i] ـ در واکنش به برخورد خشونت آمیز نیروهای انتظامی مردم شعار سر دادند شجریان نمی میرد، دیکتاتور می میرد. در پی تیراندازی و بازداشت شماری از اجتماع کننده گان اطراف بیمارستان مهر، جنازه ی گلوله خورده ی . “کژوان الماسی” یکی از شرکت کننده گان در این تظاهرات را پس از چند روز در سنندج تحویل خانواده اش می دهد.
[ii] ـ “سورن” آهنگ ساز ششصد ترانه ی شاد ویگن، هم چون خود ویگن، در کنج غربت و در آرزوی بازگشت به میهن در گذشت. مرگ پرویز مشکاتیان سنتورنواز و سازنده ی آهنگ شمار زیادی از سرودهای انقلابی، ترانه های شاد و کنسرت های شجریان، با سکوت رسانه های دولتی مواجه شد. مرگ پرویز یاحقی، ویلونیست برجسته و سازنده های آهنگ انبوهی از ترانه های شاد در رژیم گذشته، که طی سه دهه فرمان روائی جمهوری اسلامی، به ناچار گوشه ی عزلت گزید و در خلوت خویش، میراث بزرگی بر جای گذاشت هم به نوبه ی خود با سکوتی غم انگیز برگزار شد. مرگ عبداله قوامی و غلام حسین بنان، استادان به نام موسیقی و هنر آواز و بانوان آواز مرضیه، دلکش و هایده، مهستی، محمد نوری و فرهاد، ترانه خوان های شاخص، محمدرضا لطفی، آهنگ ساز ترانه های انقلابی و یکی از برجسته ترین تارنوازان کشور و فریدون فرخ زاد که ترور شد را می توان نام برد.
[iii] ـ آخوند جماعت به مناسبت برداشت آئینی و جزمیت های فکری خود، نمی تواند نسبت به دگراندیشان کینه ورز نباشد. زیرا هر گونه دگراندیشی جدای از این که با جزمیت دین باوری در تضاد است، منافع طبقاتی آنان را هم که به عنوان یک قشر انگل زنده گی می کنند، به خطر می اندازد. اما کینه توزی در شخص خامنه ای مرزی نمی شناسد و مناسب دیدم به چند نمونه اشاره کنم.
علی اکبر هاشمی، خامنه ای را از مشهد به تهران فراخواند و زیر بال اش را تا کسب سمت رهبری گرفت. اما خامنه ای یک بار در برابر محمود احمدی نژاد، او را از رسیدن مجدد به مقام ریاست جمهوری بازداشت و بار دیگر هم برای جلوگیری از رسیدن وی به مقام ریاست جمهوری، شورای نگهبان را به سلب صلاحیت وی واداشت.
خمینی هیچ شناختی از خامنه ای نداشت و به توصیه منتطری سمت امام جمعه تهران را به وی واگذار نمود. اما خامنه ای شورای امنیت ملی تحت فرمان خود را به صدور حکم حبس خانه گی منتظری واداشت.
هادی خامنه ای، یکی از برادرهای اوست که عمامه به سر دارد و در دوران خمینی، چند دوره برای مجلس شورای اسلامی تائید صلاحیت می شد، اما پس از پیوستن به جناح اصلاح طلبان حکومتی ، به دستور خامنه ای از وی سلب صلاحیت و خانه نشین شد.
میرحسین موسوی، نخست وزیر دوران جنگ و برنده ی انتخابات ریاست جمهوری سال هشتاد و هشت، گویا پسر عموی خامنه ای است که پس از ده سال هم چنان در حبس به سر می برد.
محسن میردامادی، از جریان اصلاح طلبان حکومتی، پسر دائی سید علی خامنه ای است و در سمت دبیرکلی حزب مشارکت اسلامی، به دستور او بازداشت و زندانی شد.
محمد مختاری، شاعر و نویسنده ای که در شمار قتل های زنجیره ای است، با سید علی آن چنان دوستی و نزدیکی داشت که در ماه های نخست پس از انقلاب، می خواست برای یکی از پژوهش گران کمونیست شهرستانی توصیه ای بگیرد تا امت حزب اله، مترصد وی نباشند. اما وی که به همراه مختاری و دو نفر دیگر به دیدن خامنه ای می رود، با مشاهده ی برخورد خامنه ای با یکی از مراجعه کننده گان، به محمد و دیگر همراهان می گوید پاشید بریم این یک لات بی پدره!
همین خامنه ای فرمان قتل محمد مختاری را صادر کرد و به دستورعلی فلاحیان از جانب سعید امامی به اجرا درآمد.
با شجریان هم اگر پاس دوستی و آشنائی دیرینه وهم شهری بودن در میان نبود، اما سمت رهبری ایجاب می کرد که نسبت به ام کلثوم ایران واکنش نشان دهد. اما دامنه و شدت کینه ورزی وی چنان است که با مرگ دشمن و یا رقیب هم، فرو نمی نشیند.
[iv] ـ سروده ی محمدتقی بهار(ملک ال شعرا) را که نخستین بار قمرملوک وزیری با آهنگ نی داوودی خوانده است. به گفته ی خود شجریان، جامعه ی ما هنوز در همان درمانده گی است که از خدا، فلک و طبیعت درخواست رستگاری دارد.
[v] ــ آنان که شعار می دهند خمینی را برای ما آوردند، یا بر این باورند که اسلام گرایان با یک خیزش بپا خاستند، توجه ندارند که مسلمانان بنیادگر، از شهریور بیست، تا پنجاه و هفت، به اقدامات تروریستی صرف اکتفا نمی کردند و هم آهنگ با اقدامات تروریستی، تشدید فشار بر بهائی ها، کینه ورزی نسبت به کمونیست ها و روشن فکران سکولار، با برپائی مدارس اسلامی، در پی شستشوی کودکان و نوجوانان بر می آمدند تا بتوانند با یاری آنان، در مدارس، دانش گاه ها، دوایر دولتی، کارگاه ها و کارخانه ها، با هر گونه نوآوری فکری و نواندیشی و از جمله ایدئولوژی چپ و کارگری مقابله کنند.
[vi] ــ در طی چهار دهه حکومت اسلامی، زلزله رودبار و بم، زلزله غرب کشور، چندین بار سیل و خرابی، خسارات مالی سنگین و قربانیان زیاد برجای گذاشته، که همه ی مردم و از جمله هنرمندان و سازمان های سیاسی برون مرزی، به سهم خود تلاش ورزیده اند به بخشی از دردهای مردم مرحم زنند. اما خانواده ی خمینی، هاشمی، خامنه ای و دیگر روحانیون تراز اول دست شان به جیب نرفته است. تنها دست بگیر دارند و دست بده شان فلج است و به جیب نمی رود.
مجید دارابیگی
دوازدهم نوامبر 2020
Have them give you some insight into your writing style and help you decide where you
Some pupils need assistance with composing their essays before what is the meal plan in writing submitting them, and this is where essay services come in.
may go wrong.
«شیطان وجود ندارد» رسولاف: روایتی سینمایی از ابتذال شر
جواد تسلیمی
فیلم «شیطان وجود ندارد» اثر محمد رسولاف تشکیل شده از چهار فیلم کوتاه از منظر چهار فرد و واکنش آنها در برابرِ اجرایِ حکم اعدام. بنابر این یک موضوع مشترک در هر چهار داستان زیر ذرهبین قرار میگیرد اما در هر اپیزودی از یک منظر متفاوت به این موضوع پرداخته میشود. هر کدام از این داستانها مستقل از همدیگر هستند ولی قرار دادن این داستانها در کنار هم در یک مجموعه به شکل یک فیلم بلند بر عمق و وسعت اثر میافزاید و چیزی بیشتر از حاصل جمع این چهار داستان خلق میکند. ما با فیلمی روبرو هستیم که نگاهی جدی، عمیق و انتقادی به جامعۀ معاصر ما دارد و با به تصویر کشیدن جامعهای استبدادی با قوانین ظالمانه و اعتراض انسانهایی که به این قوانین و نظام ظلمی که اکثر افراد جامعه به آن تن دادهاند و روایت این مبارزه در یک فرم کمنظیر سینمایی – هنری به طرح پرسشها و دوراهیهای اخلاقی و اجتماعی در رابطه با مسئولیت فردی و اهمیت اندیشیدن و اعتراض کردن میپردازد. پرسش هایی که مانند نام فیلم ریشه در بحثهای فلسفی در رابطه با ویژگیهای انسان و طبیعت او دارند. پرسشهایی که جاودانهاند و فقط به دوران خاصی از زندگی بشر و یا فقط به جغرافیا و مکان خاصی در این دنیا تعلق ندارند.
❗️ ممکن است از خلال این مقاله داستان فیلم برای شما آشکار شود.
پوستر فیلم «شیطان وجود ندارد»
فرم فیلم یعنی یک فیلم بلند سینمایی که از چند فیلم کوتاه ساخته شده کاری است که کمتر در سینما انجام شده اما کار تازهای نیست و قبل از این هم فیلمهایی از این قبیل داشتهایم. به عنوان مثال فیلم قصههای نیویورکی از سه اپیزود کوتاه، اما به وسیلۀ سه کارگردان (آلن، اسکورسیزی و کوپولا) و هر اپیزود از طرف یک کارگردان، ساخته شده. در ایران فیلم قصهها، به کارگردانیِ رخشان بنی اعتماد، هم به این سبک ساخته شده. از میان این فیلمها فیلمی که از نظر فرم بیشتر با فیلم شیطان وجود ندارد شباهت دارد فیلمی است به نام قصههای وحشی، یک فیلم آرژانتینی به کارگردانیِ دامیان زیفرون، که شامل شش فیلم کوتاه است که موضوع اصلیِ همۀ آنها خشونت و انتقام است. اما شاید بتوان گفت که فیلم شیطان از یک نظر فیلمی منحصر به فرد و استثنایی است. با وجود این که فیلمهای بسیاری در سینمای ایران و جهان در رابطه با مسئلۀ اعدام ساخته شده به نظر میآید که فیلم شیطان اولین و تنها فیلمی است که تا به حال به مسئلۀ اعدام از زاویهای دیگر، یعنی از نگاه مجریانِ عملِ اعدام و عکسالعمل آنها به اجرای حکم، ساخته شده.
تا به حال بیش از دویست فیلم سینمایی در جهان (از جمله فیلمهای آخرین رقص، آفتاب سوخته، اگر خیابان بِیل میتوانست سخن بگوید، پست چی همیشه دو بار زنگ میزند، دوازده مرد خشمگین، راه رفتن مرد مُرده، راههای افتخار، رقصنده در تاریکی، سوفی شول، شیکاگو، کاپوتی، فقط رحمت، فیلمی کوتاه دربارۀ کشتن، مردی برای تمام فصول، مسیر سبز، مصائب مسیح، میخواهم زنده بمانم!) و بیش از ده فیلم در ایران (به عنوان مثال فیلم هایی مانند چهارشنبه، سوت پایان، شهر زیبا، متری شیش و نیم، هیس! دخترها فریاد نمیزنند) در رابطه با مجازات اعدام ساخته شدهاند اما اکثر این فیلمها به این مسئله از منظر فرد اعدامی نگریستهاند.
چهار گانه سرکوب و اعتراض
فیلم شیطان وجود ندارد چهارمین فیلم از هشت فیلم رسولاف است که در رابطه با عکسالعمل شهروندان جامعه ایران و اعتراض بخشی از آنها در مقابل فشارها و سرکوبهای استبداد حاکم در ایران ساخته شده. سه فیلم دیگر این مجموعه فیلمهای به امید دیدار، دست نوشتهها نمیسوزند و لِرد هستند. برخلاف اکثر فیلمسازان دیگر ایرانی آثار رسولاف نگاهی خارج از سیستمی و رادیکال دارند. رسولاف در آثارش مستقیما و بدون هیچ تعارفی نظام حاکم بر ایران را یک نظام توتالیتر و استبدادی معرفی میکند. اما نگاه انتقادی رسولاف فقط به رژیم استبدادی حاکم محدود نمیشود بلکه شهروندان این جامعه را هم در بر میگیرد.
در حال حاضر از ۱۸۵ کشور عضو سازمان ملل متحد در ۵۵ کشور مجازات اعدام وجود دارد. در بین این کشورها چین بیشترین تعداد اعدامیها را دارد اما اگر بخواهیم تعداد اعدامیها را بر حسب جمعیت کشورها در نظر بگیریم آن گاه ایران مقام اول را به دست میآورد. در یک کشور استبدادی مانند ایران در رابطه با مسئله بزرگی مانند اعدام شاید به طور متوسط یک اعدام در روز انجام بگیرد که البته همین هم نباید انجام بگیرد ولی در همان جامعه میلیاردها تصمیم کوچک و به ظاهر بیاهمیت در طول یک روز از طرف میلیونها ایرانی گرفته میشود که شاید این تصمیمات کوچک و جزئی علل اصلیِ ادامه حاکمیت این نظام و این رژیماند. همان طور که در فیلمهای رسولاف میبینیم ما در جامعهای به سر میبریم که گفتمان استبداد حاکم در تمام سطوح جامعه تا پایینترین لایههای آن رسوب پیدا کرده. نظام حاکم و حکومت اسلامی مسئولین اصلیِ نابسامانیها و گسترش فساد در جامعه هستند. اما مبارزه با نظام حاکم تا زمانی که گفتمان حاکم تا پایین ترین لایههای جامعه رسوب کرده چقدر امکان ایجاد تغییرات بنیادی را دارد؟
تیزر «شیطان وجود ندارد»
اپیزود اول: شیطان وجود ندارد
کاراکتر اصلیِ داستان اول مرد میانسالی است به نام حشمت که با همسر و دخترش در تهران زندگی میکند. داستان این اپیزود روزی پس از پایان کار حشمت، زمانی که او از سر کار به خانه برمیگردد، شروع میشود و تا روز بعد کمی بعد از زمانی که او کارش را شروع میکند به پایان میرسد و به این ترتیب ما با او در کمتر از بیست و چهار ساعت همراهیم. تصویری که از حشمت در همین مدت کوتاه تا قبل از لحظات پایانی دریافت میکنیم تصویر یک مرد مهربان و خانوادهدوست است که در اوقات فراغتش یا گربۀ همسایه را نجات میدهد و یا به دختر، همسر و مادرش سرویس میدهد. وضع مالی او هم آن قدر خوب است که میتواند یک نیم سکه برای کادوی عروسیای که به آن دعوت شدهاند بخرد. صبح روز بعد این همسایۀ صمیمی و این پسر – همسر – پدرِ مهربان، به سر کار خود برمیگردد و با خونسردی با فشار دادن یک دگمۀ سیاه از اتاقِ محلِ کارش پنج انسان را اعدام میکند و به این ترتیب معلوم میشود که کار حشمت اجرای حکم اعدام است. تعلیق ماهرانه روایت داستان، تعلیقی که در اپیزودهای دیگر فیلم هم وجود دارد، ما را به شدت شوکه میکند.
این شوک وقتی بیشتر میشود که میدانیم که حشمت یکی از طرفداران معتقد و پر و پا قرص و مذهبیِ نظام حاکم و اسلام نیست بلکه یک فرد عادی است. در رابطه با این مسئله حداقل دو نشانه در فیلم داریم. یکی از همان اوایل فیلم وقتی که او به دنبال همسرش به محل کارش میرود. حشمت در اتومبیل، بیرونِ مدرسه منتظر نشسته و همسرش از مدرسه با چادر و روسریِ سیاه بیرون میآید و همزمان که وارد اتومبیل میشود چادر سیاه را از سر بر میدارد و به صندلیهای عقب ماشین پرتاب میکند و بعد هم وقتی که ماشین شروع به حرکت میکند او روسری سیاهش را با یک روسری رنگی عوض میکند و این مسئله برای حشمت مشکلی نیست. در یک صحنۀ دیگر هم وقتی که حشمت در خانه مشغول رنگ کردن موهای همسرش است موزیکی از یکی از خوانندگان زن پاپ ایرانی در حال پخش شدن است. این دو صحنه نشان میدهند که حشمت یک حزبالهی معتقد به حجاب سخت و دیگر قوانین حکومت اسلامی مانند ممنوع بودن صدای خوانندههای زن نیست. منظور این نیست که او مخالف حجاب و یا دستورات دولتی است بلکه او هم مانند بسیاری از مردم این کشور یک فرد عادی است که مانند همسرش قوانین و دستورات را بدون فکر کردن اجرا میکند. علاوه بر این هیچ نمایی در فیلم نداریم که حشمت و یا همسرش را در حال نماز خواندن ببینیم. حشمت یک آیشمن کوچک است و مانند آدولف آیشمن، ولی در ابعاد کوچکتر، عمل میکند. او نه یک هیولا یا شیطان (اشاره به عنوان این اپیزود و نام فیلم) بلکه یک شر مبتذل است.
گزارشی از ابتذال شر
سال ۱۹۶۰ میلادی آدولف آیشمن، یکی از افسران هیتلر که پس از پایان جنگ جهانیِ دوم از آلمان گریخته و در آرژانتین مخفی بود به وسیلۀ ماموران سازمان اطلاعات و امنیت اسرائیل، موساد، از آرژانتین ربوده و به اسرائیل منتقل شد. یک سال پس از ربوده شدن آیشمن، سال ۱۹۶۱، محاکمۀ علنیِ او در اورشلیم آغاز شد. آیشمن یکی از افسران بلندپایۀ حزب نازی آلمان بود که در گشتاپو زیر نظر هاینریش هیملر انجام وظیفه میکرد و مسئول اصلیِ فرستادنِ یهودیان به اردوگاههای مرگ بود.
آیشمان در دادگاه، ۱۹۶۱ ــ عکس: ویکیپدیا، Israel Government Press Office
هانا آرنت به عنوان خبرنگار در این دادگاه حضور پیدا کرد و گزارش او از محاکمۀ آیشمن ابتدا در پنج مقاله در نیویورکر منتشر شد و پس از آن به صورت یک کتاب، آیشمن در اورشلیم، در سال ۱۹۶۳ به چاپ رسید. تا قبل از حضور در دادگاه آیشمن تصویری که آرنت از آیشمن دارد تصویری از یک هیولا یا شیطان است. هیولایی که یکی از مسئولین اصلی قتل شش میلیون انسان در جنگ دوم جهانی بوده. البته این تصویری بود که اکثر انسانها از آیشمن داشتند و شاید هنوز هم بسیاری دارند. آیشمن پس از یک محاکمۀ سریع در دادگاه اسرائیل محکوم به مرگ شد و پس از مدت کوتاهی این حکم به اجرا درآمد و به این ترتیب داستان زندگی آیشمن به پایان رسید. اما آرنت در جریان دادگاه موفق به کشف چیزی شد که دیگران قادر به دیدن آن نبودند.
او با مشاهدۀ رفتار، حرکات، سخنان و دفاعیۀ آیشمن به این نتیجه رسید که آیشمن نه تنها یک هیولا نیست بلکه آدمی است کاملا عادی و مانند بسیاری از شهروندان رایش سوم شهروندی است مطیع، مطیعِ قانون و رهبر. آرنت که بسیاری از اوقات زندگیش را سعی در اندیشیدن کرده بود با انسانی روبرو شد که سمبلی از “غیبت مطلق تفکر” است و این مسئله او را به شدت تکان داد و موجب شگفتیِ او شد. او با فردی روبرو شده بود “ناتوان از اندیشیدن”. فقدان تفکر در آیشمن را آرنت در طریقۀ صحبت کردن او هم تشخیص میدهد، از زبان دستوری و کلیشهایِ او، از زبان اداری و بوروکراتیکِ او و از دلایلی که آیشمن برای اعمالش و پیوستنش به حزب نازی میگوید. به همین دلایل آرنت به این نتیجه رسید که آیشمن یک هیولا با انگیزههای شرورانه نیست بلکه او یک انسان عادی است که ناتوان از تفکر کردن برای انجام اعمالش است. و درست به خاطر همین فقدان تفکر و مطیع بودن، آیشمن اعمالی انجام میدهد که نتیجهاش این اعمال شرورانه و شیطانی یعنی قتل میلیونها انسان میشود. آیشمن ناتوان از تشخیص درست از غلط است و با اجرای دستور رهبر و اطاعت از قانون خود را فرد با وجدانی میداند که به وظیفهاش عمل میکند. او یک نوبادی است، یک هیچ کس، و سمبل نیستی. به نظر آرنت ” ناتوانیِ آیشمن در سخن گفتن رابطه مستقیمی به ناتوانیِ او در اندیشیدن دارد”.
اندیشیدن، به نظر آرنت، با وجود تمرکز او در کارهایش بر سیاست، مهمترین شکل فعالیت انسانی است. اندیشیدن یعنی جستوجوی معنا و از آن جایی که جستوجوی معنا یک جستوجوی دائمی است این جستوجو هرگز به نتیجۀ نهایی نمیرسد و یا در نتیجۀ نهایی آرام نمیگیرد. بنا بر این اندیشیدن دائما رشتهها را پنبه میکند. هدف اندیشه اما با علم و دانش یکی نیست، بلکه توانایی تشخیص درست از نادرست و زشت از زیباست. اندیشیدن میتواند این قدرت را به مردم بدهد تا از بروز فاجعه در لحظات حساس جلوگیری کنند. بخش اول آخرین اثر هانا آرنت، یعنی حیات ذهن، هم راجع به تفکر است. در این اثر که ابتدا به صورت مجموعه گفتارها عرضه شده کوشش آرنت این است که به تفکر در بارۀ تفکر بپردازد بیآنکه در دام متافیزیک بیفتد، و یا از واقعیتهای هستی فاصله بگیرد. تفکر نزد آرنت درۀ میان تولد تا مرگ را، درۀ میان گذشته و آینده را، تبدیل به یک گذر میکند (گذر اندیشه) و این گذرِ ناپیدایِ بی زمان، این رشتۀ اندیشه، یاد رفتهها و یاد نیامدهها و هر آن چه که در مسیرش لمس میکند را محفوظ میدارد.
آیشمن نمونۀ بارزِ فردی است که بیآنکه بیندیشد حرف میزند و عمل میکند، مسئلهای که عواقب اسفانگیز و مرگباری برای انسانهای دیگر به همراه دارد. بنابر این شری که آیشمن به بار میآورد آرنت به آن نام شر مبتذل میدهد و این مسئله با وجود این که فقط یک بار در پایانِ کتاب آیشمن در اورشلیم به قلم در میآید موضوع اصلیِ تحلیل اوست و به همین خاطر نام کامل کتاب او آیشمن در اورشلیم، گزارشی از ابتذال شر است. این پیش پا افتاده بودن و ابتذال شر آن را به یکی از خطرناکترین انواع شر در جامعه انسانی تبدیل میکند به خاطر این که آدمهایی مانند آیشمن (یعنی مامورانِ معذورِ فرمانبردارِ تابعِ قانون) امروز در هر جامعهای در اکثریت مطلق هستند. رعایت قوانین حاکم در هر جامعهای برای افراد مطیع، منافعی به همراه دارد همانطور که برای نافرمانان شامل هزینههایی است که این هزینهها گاهی بسیار سنگیناند. “اشرار مبتذل”، یکی از پایههای اصلیِ قدرتِ حکومتهای استبدادیاند.
به نظر آرنت عادی بودن آیشمن از همۀ جنایات دیگر وحشتناکتر است. تحقیقات روانشناسان اجتماعی با الهام از گزارشها و تحلیلهای آرنت در سالها و دهههای بعد از انتشار کتاب ابتذال شر، از جمله آزمایشها و تحقیقات استنلی میلگرام و فیلیپ زیمباردو، نشان دادند که انسانهای مطیع و فاقد اندیشهگری قابلیت تبدیل شدن به یک اسلحۀ مرگبار را دارند.
آیشمن یکی از آن کسانی است که نمایندگان آزادی را برای خدمت به استبداد و دیکتاتوری میکشند. او یک فرمانبر است که از آزادی، از اندیشیدن و از تصمیم گرفتن گریزان است. آزادی حاویِ مسئولیت است ولی او مسئولیت نمیخواهد. استقلال فکری کار دشواری است که اندیشیدن و پرسش کردن میطلبد. اندیشیدن و دفاع از ارزشهای انسانی میتواند باعث تنهاییِ او بشود. اما او از تنهایی متنفر است چون از تنهایی هراسان است. برای گریز از ترسِ تنهایی انسان خود را فراموش میکند. در این حالت انسان نیازی شدیدتر از آن ندارد که کسی را پیدا کند و هر چه زودتر موهبت آزادی را که از شوربختی با آن به جهان چشم گشوده تسلیماش کند (داستایوسکی، برادران کارامازوف). بنابر این او از اندیشیدن، از تنهایی و از آزادی میگریزد. فرد هراسزده به گمان اریک فروم در جستجوی کسی یا چیزی است که با آن حلقهای بسازد و یا به آن بیاویزد. او دیگر نمیتواند خودش باشد. او میخواهد جزئی باشد از کل نیرومندتری که بیرون از او قرار دارد. او میخواهد غرق شود، ذوب شود در یک قدرت بیرونی مانند یک شخص، یک نهاد، یک ملت، یک رهبر، و یا یک خدا. از طریق واگذاریِ کامل خود به دیگری او فردیت خود را از دست میدهد، از آزادیِ خود میگذرد اما در مقابل با سهیم شدن در قدرت ایمنی، غروری تازه کسب میکند. ایمنی در مقابل مسئولیت، ایمنی در مقابل شکنجههای پرسشگری و تردید. بدینگونه انسان از قید مسئولیت و برگزیدن راه رها میشود. ارمغان این رهایی زنجیرهایی است بر استقلال او، بر آزادیِ او و بر انسانیت او.
آدمهای معمولی
صبح روز ۱۳ ژوئیه ۱۹۴۲ اعضای گردان پلیس ذخیرۀ ۱۰۱ آلمان وارد روستای ژوزفو در لهستان شدند و تا هنگام شب ۱۵۰۰ نفر از ۱۸۰۰ ساکن یهودیِ این روستا را که از کودکان، زنان و افراد مسن تشکیل شده بود هدف گلولههای مرگبار خود قرار دادند. در ادامه در طی ۱۶ ماه اعضای این گردان حکم اعدام ۳۸۰۰۰ نفر را اجرا کردند و ۴۵۰۰۰ نفر دیگر را به اردوگاههای کار اجباری فرستادند. پژوهشهای کریستوفر براونینگ، مورخ و نویسندۀ کتاب آدمهای معمولی، نشان میدهد که این افراد از طرفداران نازیها نبودند و برای این کار، یعنی قتل عام یهودیها، تحت آموزش گشتاپو هم قرار نگرفتند. بلکه آنها آدم هایی معمولی و عضو یک گردان معمولی پلیس بودند که برای اجرای دستورها عمل میکردند. حتی موقعی که عدم اجرای احکام خطر جانی برای آنها نداشت برای نشان دادن این که آدمهای حرفشنو و انعطافپذیری هستند، و برای رسیدن به موقعیت شغلی بهتر (کاریریسم)، آنها حکم اعدام را اجرا میکردند. برای انجام کارهای شرورانه، مانند قتل انسانها، لازم نیست که تو حتما آدم شرور یا جنایت کار باشی. در یک نظام استبدادی و فاشیستی گاهی انسانهای معمولی مجبور به انجام احکام ضد انسانی میشوند و مهمتر از آن حتی در صورت عدم اجبار فرصت و امکان آن را پیدا میکنند که کارهای ضد انسانی انجام بدهند.
امروز شصت سال پس از گزارش تکان دهندۀ هانا آرنت در مورد آیشمن و هشتاد سال پس از قتل عام مردم بیگناه در لهستان و دیگر نقاط جهان از طرف نازیها و فاشیستها پژوهشگران موسسه علوم اعصاب هلند در تحقیقات خود از طریق کنترل فعالیتهای مغزی شرکتکنندگان در آزمایشهای خود، در تایید نظریات آرنت، به این نتیجه رسیدهاند که اطاعت از دستورات و فرمانبرداری موجب تغییر فعالیتهای مغزی ما و کاهش همدلی ما نسبت به کسی که به او آسیب میرسانیم میشود و ما بدون احساس گناه حاضر میشویم برخلاف اصول اخلاقی مان عمل کنیم (نگاه کنید به کاسپار و دیگران، ۲۰۲۰). به عبارت دیگر کسانی که به هر دلیلی (زندگی راحت و بی درد سر، ترفیع شغلی، رفاه بیشتر، فشار قدرت و هر دلیل دیگری) تبدیل به انسانهای مطیع و آریگو و مثبتنگر شدهاند راحتتر میتوانند به دیگران آسیب برسانند. همین آزمایشها نشان میدهد که معمولا اقلیت کوچکی از دستوراتی که موجب آزار و درد دیگران میشود پیروی نمیکنند.
تصویری سینمایی از ابتذال شر
با توجه به مسائل طرح شده شاید بتوان درک بهتری از رفتار حشمت داشت. اجرای عمل اعدام از طرف او کنشی که او به آن اعتقاد داشته باشد و از آن لذت ببرد و یا هدفی ایدئولوژیک از آن داشته باشد نیست. او این کار را اتوماتیکوار مانند کارهای دیگر زندگی روزمره انجام میدهد. حشمت را در همان زمان کوتاه در محل کارش میبینیم که چای دم میکند و مشغول پوست کندن میوه میشود. همزمان با این کارهای عادی و روزمره پنج چراغ قرمز با صدای یک زنگ روشن میشوند و او از پنجرۀ کوچکی به بیرون از اتاق محل کارش نگاه میکند و سپس به کارهایش ادامه میدهد تا پنج چراغ قرمز خاموش میشوند و پنج چراغ سبز روشن میشوند و او پس از چک کردن وضعیت بیرون از اتاق دگمۀ سیاه را فشار میدهد. اما همین کار به ظاهر عادی و کم اهمیت او به معنی اجرای حکم اعدام پنج اعدامی است. به نظر میرسد که فشار دادن دگمۀ اعدام مانند دم کردن چای یک عمل عادیِ روزانه نزد حشمت است. پس از دیدن این نمای پایانیِ فیلم متوجه میشویم که چرا حشمت در وقت آزادش هر بار مانند یک انسان مسخ شده در برابر چراغهای قرمز و سبز قرار میگرفت. اگر حالا به عقب برگردیم میبینیم که این رنگها و به خصوص چراغهای سبز و قرمز حداقل پنج بار در فیلم در سر راه حشمت قرار میگیرند.
صحنهای از فیلم شیطان وجود ندارد
ابتدا وقتی که او از سر کار با اتومبیل به سمت خانه در حرکت است به یک چراغ قرمز راهنمایی میرسد و توقف میکند و منتظر میماند تا چراغ سبز شود. ساعاتی بعد در غروب همان روز نمایی از حشمت داریم که در ماشین نشسته و گویا منتظر است که همسرش لباس مهمانیاش را از خیاطی تحویل بگیرد. اتومبیل جلوی یک داروخانه پارک شده و بر چهار پنجرۀ این داروخانه دو چراغ قرمز و دو چراغ سبز، بر هر پنجرهای یک چراغ، به شکل یک علامت مثبت چشمک میزنند. در این نما حشمت از داخل ماشین مسخ شده به این چراغها نگاه میکند و ما انعکاس تابش نور آنها را بر شیشه اتومبیل میبینیم. چراغهای سبز و قرمز یک بار دیگر وقتی که حشمت با خانوادهاش پس از خوردن پیتزا در رستوران به خانه برمیگردند ظاهر میشوند. شب است، حشمت در اتومبیل نشسته و دخترش در آغوش او خوابیده و همسرش پشت فرمان است، و حشمت مانند مسخشدگان به چراغهای روشناییِ کنارِ خیابان که رنگهای سبز و قرمز دارند چشم دوخته. در خانه قبل از خواب در تخت خواب حشمت را میبینیم که خیره شده به پیراهنِ مهمانیِ سبز رنگِ همسرش و لحظاتی بعد پس از خوردن قرصهایش به خواب میرود تا ساعت سه صبح که با صدای زنگ ساعت از خواب برای رفتن به سر کار بیدار میشود. نور سبزی در اتاق بر ساعت میتابد و رنگ سبز را تبدیل به رنگ مسلط این نما میکند. هنگام رانندگی از خانه به محل کار حشمت یک بار دیگر پشت چراغ قرمز راهنمایی قرار میگیرد و منتظر میماند اما این دفعه با سبز شدن چراغ راهنمایی حشمت هیچ حرکتی نمیکند و به توقفش آن قدر ادامه میدهد تا چراغ دوباره قرمز میشود. آن لحظه ما معنیِ این کار او را نمیفهمیم ولی چند لحظه بعد متوجه میشویم که عبور از چراغ سبز یا هر حرکتی پس از روشن شدن چراغ سبز میتواند به معنیِ گرفتن جان انسانها باشد چون رنگ سبز این جا به معنیِ آری گفتن به قانون و اجرای حکم اعدام است. حشمت گویا تمایلی به انجام این کار ندارد ولی سرانجام او را در نمای بعد در محل کارش، در کارخانۀ مرگ در جایی که قانون مرگ بر آن حاکم است، میبینیم که کارش را انجام میدهد برای این که زندگیِ راحتی داشته باشد.
اطاعت از قوانین استبدادی فقط محدود به حشمت نیست، به نظر میرسد که همسر حشمت هم در محیط کار قوانین اجباریِ حکومت در مورد حجاب را رعایت میکند با این که خودش به آنها اعتقادی ندارد. به همین خاطر وقتی که او از محیط کار خارج میشود لباسش را تغییر میدهد. علاوه بر این زمانی که کارش آن طوری که او میخواهد پیش نمیرود او هم به نوبۀ خود مُبَلِغ زور میشود و پس از یک بحث تلفنی با خیاطی که در حال دوختن پیراهن مهمانی اوست، خشمگین از این که لباسش ممکن است به موقع حاضر نشود، به حشمت میگوید: “چقدر آدمای بیمسئولیتی ان، اعصاب آدمو خورد میکنن. خودش این جوری نیستا، شاگرداش این جورین، حتما باید زور بالا سرشون باشه.” این مسئله که قانونِ حاکم و گفتمانِ استبدادیِ حاکم چگونه به طرز گستردهای در افراد یک جامعه نفوذ و رسوب میکند را نه تنها در این فیلم بلکه در فیلم قبلی رسول اف، یعنی فیلم لِرد، هم میبینیم. موضوع اصلیِ فیلم لِرد همین سرایت فرهنگ زور و استبداد از بالاییها به پایینیهاست و نام فیلم هم به این مسئله اشاره دارد. یکی از معانیِ واژۀ لِرد در زبان فارسی رسوب (یا تهنشست) است.
اپیزود دوم: به من گفت: تو میتونی انجامش بدی
این اپیزود در زندان شروع میشود. پویا یک سرباز وظیفۀ جوان است که دوران خدمت خود را در زندان میگذراند. از بحثهای پویا با سربازان دیگر میفهمیم که مکانِ خدمتِ بخشی از سربازان وظیفه در طول ۲۱ ماه خدمت اجباریشان میتواند در زندان باشد. به نظر یکی از این سربازان راحتترین مکان برای انجام خدمت وظیفه همین زندان است. اما پویا حالش بد است و حاضر به ادامه خدمت در این بخش نیست چون این راحتی به این معنی است که هر چند وقت یک بار وظیفه یکی از این سربازان وظیفه است که صندلی را از زیر پای اعدامی بکشند و امشب نوبت پویا است. ولی او که تازه به این بخش آمده و تا به حال این کار را نکرده به هیچ وجه حاضر به انجام این کار نیست و به همین خاطر حالش خوب نیست و میخواهد هر طور که شده، از طریق انتقال از این بخش و یا از هر طریق دیگر، از کشتن یک نفر خلاص بشود. او این قدر از انجام این عمل بیزار است که یک جایی میگوید: “من نمیخوام خون کسی رو بریزم. ولی اگر قرار باشه بزنم اون کسی رو میزنم که منو وادار کرده کسی رو بکشم. “
پویا حتی حاضر میشود پنجاه میلیون تومان به یکی از سربازان دیگر بدهد تا او این کار را به جای او انجام دهد ولی این معامله هم سرانجام با تهدیدِ افشا کردن یکی از سربازان به جایی نمیرسد. در این زمان کوتاه که پویا در این فکر است که چگونه از کشتن یک اعدامی خود را معاف بکند، چند بار هم دوست دخترش تهمینه به او تلفن میزند و چیزهایی به او میگوید که ما نمیشنویم ولی از جواب پویا میفهمیم که او از پویا میخواهد کاری بکند که پویا میگوید نمیتواند و بالاخره از دستش عصبانی میشود و میگوید: “نمیشه تهمینه از من نخواه. تو خونه نشستی هی میگی این کارو بکن، اون کارو نکن. “
در این میان بحث جالبی بین پویا و سربازان هم اتاقی او در زندان در میگیرد. سربازان دیگر که قدیمی تر از پویا هستند و هر کدامشان حکم اعدام را بارها اجرا کردهاند و حالا دیگر این کار برای آنها یک کار عادی شده به گونههای مختلف این کار را توجیه میکنند و او را تشویق به انجام این کار میکنند. یکی از سربازان، به نام حسن، به پویا میگوید: این جا خونه خاله نیست. بهش میگن زندان. تو سربازی. حرف هم حرف بالاسریهاست. هر چی اونا بگن میشه قانون.
یک سرباز دیگر از حسن میپرسد: اگه قانون اشتباه باشه چی؟
حسن جواب میدهد: اگه قانون اشتباه باشه به من و تو ربطی نداره.
سرباز: به کی ربط داره؟
حسن: آقا من نمیدونم به کی ربط داره. به من ربطی نداره.
پویا: به تو ربط نداره؟ تو داری انجامش میدی.
حسن: من انجامش میدم چون قانونه. به من میگن سرباز وظیفه. من تو این مملکت دارم زندگی میکنم. قانونِ این جا هم اینه که ۲۱ ماه باید خدمت کنم. سربازی هم اینه که یاد بگیری که هر چی که مافوقت گفت خفه شی بگی چشم.
پویا: مافوقت بگه آدم بکُش، بگی چشم؟ من نمیخوام آدم بکُشم.
حسن: باز میگه آدم کشی. آقا یه نفر یه خلافی کرده بردنش محکمه طبق قانون رای دادن باید اعدام شه. تو که نگفتی که اون باید اعدام شه.
پویا: من باید اعدامش کنم.
حسن: بابا نمیفهمه.
یکی از سربازان دیگر از پویا میپرسد که او چرا به جای آمدن به خدمت سربازی به یک کشور دیگر مهاجرت نکرد. پویا در جواب میگوید که برای خارج شدن از کشور به پاسپورت احتیاج دارد و برای گرفتن پاسپورت باید کارت پایان خدمت سربازی داشته باشد. نه تنها برای پاسپورت بلکه حتی برای گرفتن گواهینامه و تقاضای کار بایستی سربازی رفته باشی. سرباز دیگری معتقد است که در این وضعیت اجرای حکم اعدام وظیفۀ پویاست و اگر او این کار را انجام ندهد این کارش سرپیچی از دستور و سرپیچی از دادگاه نظام محسوب میشود و عواقب سنگینی در بر خواهد داشت.
لحظاتی بعد پویا تصمیم خود را میگیرد. او توصیهها و پیشنهادات سربازان دیگر را برای راحتتر کردن دوران سربازی و زندگیش انجام نمیدهد و سرانجام با خلع سلاح کردن یکی از نگهبانان حکم اعدام را متوقف میکند و از زندان میگریزد. در بیرون زندان تهمینه دوست دختر پویا با اتومبیل منتظر اوست و با شنیدن جملۀ “دیدی تونستی پویا” (اشارهای به عنوان این اپیزود) از زبان او میفهمیم که او قبلاً چه چیزی به پویا تلفنی میگفته که پویا میگفت “نمیتونم”. اما موضوع مهم دیگر این اپیزود، در کنار سرپیچیِ پویا از اجرای فرمان اعدام، اطاعت کورکورانۀ بقیه سربازان از انجام دستورات و قانون است. هر کدام از این سربازان مطیع قانون مانند حشمت یک آیشمن کوچولو هستند که اوامر را موبهمو اجرا میکنند.
ویلهلم رایش ــعکس: ویکیپدیا
به نظر ویلهلم رایش تسلط شش هزار سالۀ فرهنگ پدرسالاری مانند زرهای ساختار روانی انسان معاصر را از طبیعت درونی و مصیبتهای اجتماعیِ برونی جدا کرده. “این زرۀ شخصیتی مبنای تنهایی، حقارت، اشتیاق به استبداد، ترس از مسئولیت، دلبستگی به موهومات، بیچارگی جنسی، شورشهای بینتیجه و هم چنین تسلیم و تحمل ناسالم مصائب را به دنبال دارد. با اتخاذ این روش انسان خود را نسبت به نیروی زندگی که در درون اوست بیگانه و دشمن کرده است.” به نظر رایش استبداد نه تنها در کشورهای دیکتاتوری و حکومتهای مطلقه بلکه در دموکراسیها هم وجود دارد و این را ما نه تنها در نهادهای اقتصادی و محیط کار بلکه در نهادهای مذهبی مانند کلیسا، و حتی در تشکیلات فرهنگی این کشورها میبینیم. استبداد به گمان رایش یک تمایل جهانی است که “مولود واپس زدگی و کتمان نیروهای حیات است”. تعلیم و تربیت به روش آمرانه سنگ بنای روانی تودهها را برای حکومت استبدادی پایهگذاری میکند. اجزای اصلی آن عبارتند از “مرموز جلوه دادن فرایند زندگی، ناتوانی و بیچارگی مادی و اجتماعی، ترس از قبول مسئولیت برای تعیین طریق و هدف زندگی برای خود و در نتیجه طلب امنیتی موهوم از آمر به صورت علنی یا ذهنی.” به گمان رایش در دموکراسی اروپائی از آن چه واقعا دموکراسی است بسیار کم و از آن چه اضطراری و اجباری است بسیار زیاد وجود دارد. از این رو اروپا در جنگ با دیکتاتوری مغلوب شد. “حتی در حکومتهای دموکراسی مردم به اطاعت کورکورانه از آمر تعلیم داده میشوند. حوادث پر فاجعه به ما آموخته است که مردم طوری بار آمدهاند که کورکورانه مطیع چیزی شوند که آنان را از آزادی خود محروم کند. آنان نمایندۀ آزادی را میکشند و به دنبال دیکتاتور راه میافتند. “
اما سرپیچیِ پویا نشان میدهد که راه دیگری غیر از اطاعت کورکورانه وجود دارد. پخش ترانۀ ایتالیاییِ بلا چاو (خداحافظای زیبا)، سرود مبارزۀ زنان کارگر مزارع ایتالیا در قرن نوزدهم که بعدها تبدیل به سرود مبارزه با فاشیسم در ایتالیا و در سراسر جهان شد، هنگامِ فرار پویا و تهمینه پس از سرپیچیِ پویا از اجرای حکم اعدام، زمان و مکان این مبارزه و نه گفتن پویا را به تمام جهان و تمام دوران تاریخ مبارزات مردم گسترش میدهد.
اپیزود سوم: روز تولد
با شروع این اپیزود لوکیشن و میزانسن فیلم کاملا تغییر میکند و ما از محیط بستۀ زندان و فضای شهر به طبیعت باز و بکرِ دور از شهر منتقل میشویم. در این اپیزود شاهد یک داستان عشق زیبا بین دو جوان به نام نعنا و جواد هستیم و این که چگونه اجرای حکم اعدام این عشق زیبا در بستر جنگلهای زیبا و رؤیاییِ شمال ایران را به تباهی میکشاند و باعث جدایی این زوج عاشق میشود. روزهای پایانیِ خدمتِ سربازیِ جواد است و او برای گرفتن یک مرخصیِ سه روزه، برای خواستگاری از نعنا در روز تولد او، حکم اعدام یک محکوم به اعدام را اجرا میکند. ولی وقتی که او به خانۀ نعنا و خانوادۀ او میرسد شاهد مجلس عزاداریِ خانوادۀ نعنا برای اعدام کیوان از دوستان بسیار نزدیک این خانواده میشود. کیوان دوست نزدیک برادر نعنا، ارس، به خاطر عقاید سیاسیاش مدتها تحت تعقیب بوده و دو سال آخر زندگیش را با نعنا و خانوادهاش زندگی میکرد و برای نعنا و دوستانش به مانند یک دوست خوب و یک معلم مهربان و آگاه بود. در مجلس عزاداری جواد با دیدن عکس کیوان میفهمد که کسی که او در اجرای حکم اعدامش شرکت داشت کیوان بود. حالِ او از پی بردن به این موضوع خیلی بد میشود و وقتی که این موضوع را به اطلاع نعنا میرساند، نعنا با وجود این که عاشق و دلباختۀ جواد است دیگر نمیتواند با او باشد و به این ترتیب صندلیای را که جواد از زیر پای کیوان کشیده باعث جداییِ او و نعنا میشود. لحظۀ کشف هویت کیوان از طرف جواد و سپس اعتراف او (به کشتن کیوان) و عکس العمل نعنا به این اعتراف از لحظههای مهم فیلم هستند.
افراد خانواده و هم چنین جواد مشغول آماده کردن اتاقی برای مراسم سوگواری هستند. هر کسی مشغول کاری است. دو موزیسین مشغول کوک کردن سازهایشان هستند. جواد صندلیها را به اتاق میآورد، ارس میزی را به پا میکند، شیرین میوهها را روی میز میگذارد و نعنا قاب عکس بزرگی را در طاقچهای در دیوار اتاق قرار میدهد، گلها و شمع را روی میز میگذارد، شمعی روشن میکند، و به جواد که درحال مرتب کردن صندلیهاست و تازه از دور متوجه قاب عکس شده میگوید که هر چه زودتر برود و لباسهایش را عوض بکند، و از اتاق بیرون میرود. جواد که گویا جملات نعنا را نشنیده به آرامی و با ناباوری به قاب عکس نزدیک میشود. یک کلوز آپ از جواد داریم و همزمان موزیسینها از کوک کردن به نواختن میرسند و صدای موزیک اوج میگیرد و حالا از پشت شانۀ جواد برای اولین بار کیوان را، عکس او را در قاب عکس، میبینیم که دست به سینه ایستاده و انگار به ما یا به جواد نگاه میکند. بعد یک کلوز آپ بزرگ داریم از صورت کیوان که تمام پردۀ سینما را پُر میکند. کیوان همۀ وجود جواد را در این لحظه پر کرده و قتل او، که جواد در آن سهیم بوده، قرار است زندگی جواد را به هم بریزد و او را از عشق نعنا محروم کند.
جواد پس از دیدن عکس کیوان و پی بردن به این موضوع که او صندلی اعدام زیر پای کیوان را کشیده از اتاق عزاداری فرار میکند و به نظر میآید که میخواهد در آبهای کم عمق رودخانه خود را خفه کند. پس از چند بار تلاش از این کار دست میکشد و با حال بد مدتی در باران با تن خیس مینشیند تا نعنا که متوجه غیبت او شده به سراغش میآید و پیدایش میکند. وقتی که جواد برای نعنا اعتراف میکند که نادانسته حکم اجرای کیوان را اجرا کرده ابتدا نعنا باور نمیکند ولی وقتی که باورش میشود ابتدا شوکه میشود و روی زمین مینشیند و بعد همین طور که بر زمین نشسته و از شنیدن این خبر میلرزد دستش به طرف سنگی میرود و به نظر میرسد که میخواهد از این طریق انتقام کیوان را از جواد بگیرد. اما موفق به کنترل خود میشود، چشمانش را میبندد و نفسهای عمیقی میکشد و سنگ را رها میکند و جواد را که تکیده و داغون شده بنا به تقاضای او به خانه میبرد. صحنهای بسیار غمانگیز که نشان میدهد که چگونه نظامی که ناظم حکم اعدام است نه تنها جان اعدامشوندگان را میگیرد بلکه زندگیِ اعدامکنندگان را هم تباه میکند. علاوه بر این، این صحنه نشان میدهد که چگونه مردی برای دیدن عزیزش حاضر شده جان یک انسان دیگر را بگیرد ولی زنی که این مرد جان عزیزش را گرفته موفق به کنترل خود میشود و خشم خود را تبدیل به خشونت نمیکند. نمادی از خشونت مردانگی و کنترل خشم زنانگی؟
صحنۀ وداع این دو عاشق هم بسیار غمانگیز است. یک جایی در وسط جنگل این دو را باهم میبینیم. دیگر خبری از خندههای شاد و عشوهگریها و طنازیهای روزِ قبلشان که هنوز از این موضوع هیچ کدامشان آگاهی نداشتند نیست. درخت بلندی با تنهای پوشیده از خزههای سبز (رنگ آری گفتن) این دو را از هم جدا میکند. کمی آن طرفتر یونیفورم سربازی جواد روی یک درختِ خشکشدۀ کوتاه به شکل یک مترسک آویزان است. مترسکی که نعنا را نمیترساند بلکه او را خشمگین و غمگین میکند. نعنا خطاب به جواد میگوید: “شمردم چند تا سه روزه اومدی مرخصی.” نعنا این جا اشاره به توضیحی که جواد قبلاً به او داده میکند. جواد به او گفته بود که برای این که بتواند برای جشن روز تولد او سه روز مرخصی بگیرد و در کنارش باشد حکم اعدام را اجرا کرده. در اپیزود دوم هم از زبان یکی از سربازان شنیده بودیم که مرخصی سه روزه بخشی از پاداش سربازی است که حکم اعدام یک زندانی را اجرا کرده است. جواد در جواب نعنا میگوید: “ولم کن نعنا، اذیتم نکن. من اصلا حالم خوب نیست.” نعنا با صدایی غمگین و آزرده ادامه میدهد: “میدونی خیلی دوسِت دارم… بازوهای امنِت، رَگای دستات، سینۀ پَهنِت.” جواد پیشنهاد میکند: “بیا فراموشش کنیم. ” اما نعنا نمیتواند: “دلم برات تنگ میشه. ” و با گفتن این جمله جواد را برای همیشه ترک میکند. جواد به دنبالش راه میافتد و صدایش میزند “نعنا!… نعنا!… نعنا! ” اما نعنا جواب نمیدهد و به راهش ادامه میدهد و از جواد دور میشود. باران میبارد، صدای رعد را هم میشنویم. گویا هوا احساسات این دو عاشق را که دیگر برایشان حالی حتی برای گریه کردن و فریاد کشیدن نمانده بیان میکند.
جنگلهای زیبای شمال ایران، لوکیشن اصلیِ این اپیزود، یادآور مبارزات دوران معاصر فرزندان شجاع این سرزمین علیه ظلم و استبداد است: از قیام میرزا کوچک جنگلی در جنگلهای گیلان گرفته تا قیام چریکها در سیاهکل، و شورش سربهداران در جنگلهای مازندران. نامهای کیوان، معلم و متفکری که به خاطر عقایدش اعدام میشود، و ارس، برادر نعنا و دوست کیوان هم یاد آور مبارزانی است مانند مرتضی کیوان (شاعر، منتقد ادبی، روزنامه نگار و از بنیان گذاران انجمن ادبی شمع سوخته) و صمد بهرنگی معلم، متفکر و نویسندهای که آثار ادبیِ او گفتمان مبارزه در سالهای تاریک استبداد را به تصویر میکشد. ماهی سیاه کوچولوی صمد مبارزی است که از سدها و مرزها عبور میکند و برای این کار از جان خود مایه میگذارد و خطر میکند. داستانی که در وقایع امروز ایران بیش از هر زمانی مصداق دارد.
جنگلهای شمال ایران هیچ وقت به این زیبایی در فیلمی به تصویر کشیده نشدهاند. اما زیباییِ فوقالعادۀ جنگلهای شمال در این فیلم فقط به خاطر زیباییِ کمنظیر طبیعیشان نیست بلکه به خاطر این است که این جنگلها مکانِ مبارزۀ عزیزترین فرزندان ما علیه ظلم و استبدادند، مکان زندگیِ کسانی که شهامت نه گفتن را داشتهاند. در یکی از نماهای این اپیزود در عمق این جنگل زیبا گفتگوی جالبی بین شیرین، مادر نعنا، و جواد سر میگیرد. ابتدا جواد از شیرین میپرسد: “شیرین، این جا خیلی با حاله ولی من واقعا خیلی دلم میخاد بدونم چی شد کارو زندگی تونو ول کردین برگشتین اینجا؟”
شیرین: تا حالا شده ازت بخوان یه کاری بکنی که نباید بکنی؟
جواد: آره، همین سربازی. از ظرف شستن و توالت تمیز کردن بگیر تا رژه رفتن و نگهبانی دادن همش زوره، بیگاری.
شیرین: چرا انجامش میدی؟
جواد: خُب، اگه انجامش ندی که اضافه خدمت میخوری. خدمتت هم تموم نشه هیچ کاری نمیتونی بکنی. نه میتونی کار کنی، نه پول در بیاری، نه میشه ازین مملکت بری بیرون. بعدشم سربازی یه قانونه دیگه.
شیرین: قانونو کی تعیین میکنه؟
جواد: من چه میدونم. هر کی زورش از ما بیشتره.
شیرین: خُب، اگه بعضی ازین قانونا زوره، چرا تو نتونستی بهشون نه بگی؟
جواد: نتونستی که میتونم. فقط میگم بابا دو سال دندون رو جیگر میزاریم تموم میشه دیگه. اصلا اگه هم بخام قدرتشو ندارم.
شیرین: قدرت تو، تو نه گفتنته.
جواد: نه بگیم که زندگیمونو نابود کردیم.
در این لحظه هنوز جواد نمیداند که آری گفتن او هم عشقش را به زودی نابود خواهد کرد. اگر جنگل مکان مبارزه و نه گفتن است، آری گفتنِ جواد و مشارکت او در اجرای حکم اعدام کیوان او را برای همیشه از زندگی نعنا و از جنگل (مکان نه گفتن) به بیرون پرتاب میکند. در ابتدای این اپیزود وقتی که جواد وارد حریم جنگل میشود در رودخانهای خود را میشوید. انگار میخواهد خود را از کثافتِ کاری که برای دیدن نعنا کرده پاک کند غافل از این که هیچ آبی خونهای ریخته شدۀ یک انسان را پاک نمیکند، حداقل نزد نعنا.
پسری با پیژامۀ راهراه
یکی از دلایل بد شدن حال جواد این است که اجرای حکم اعدام که در کوتاه مدت منافعی (مانند پاداش، مرخصی و ملاقات با نعنا) برای او داشته، در دراز مدت به او ضربۀ سنگینی میزند و خود او تبدیل میشود به یکی از قربانیان اعمالش. در فیلم پسری با پیژامۀ راهراه هم یک افسر نازی سرنوشتی مانند جواد پیدا میکند. داستان این فیلم راجع به پسر بچه هشت سالهای به نام برونو است که پدرش، یک افسر اس اس آلمان نازی به نام رالف، به مسئول اردوگاههای کار اجباری و قتل عام یهودیان در لهستان ترفیع مقام پیدا میکند. به همین علت رالف به همراه خانوادهاش از برلین به مکانی در لهستان نقل مکان میکنند. رالف به خانوادهاش حقیقت را راجع به شغل جدیدش نمیگوید. خانوادۀ او حتی نمیدانند که در نزدیکیِ جایی که زندگی میکنند اردوگاه کار اجباری و کورههای آدم سوزی بر پاست و هر روز عدهای را در این کورهها میسوزانند. برونو پسر کوچولو و از همهجا بیخبر این خانواده در ماجراجوییهای روزانهاش اردوگاه کار اجباری را پیدا میکند، بدون این که بداند این جا چه جایی است. او از پشت سیمهای خاردار اردوگاه با یک پسر یهودیِ همسن خود در آن طرف سیم خاردار دوست میشود و برای این که بتواند وارد اردوگاه شود، یک دست یونیفورم زندانیها را که به شکل پیژامۀ راهراه است از او قرض میگیرد و از زیر سیمهای خاردار وارد اردوگاه میشود. همۀ اینها برای او مانند یک بازی است، غافل از این که او حالا تبدیل به یک یهودی در زندانهای کار اجباری شده و به همراه یهودیان دیگر به حمامهای گاز فرستاده میشود. خانواده برونو وقتی که از غیبت او با خبر میشوند و میفهمند که او به اردوگاه رفته به آن جا میروند ولی دیر شده و برونو قبلا در حمامهای گازی که به دستور پدرش یهودیان را در آن به قتل میرسانند، به قتل رسیده.
اپیزود چهارم: مرا ببوس
این اپیزود در فرودگاه شروع میشود. زوج میانسالی به نام بهرام و زمان در فرودگاه منتظر آمدن مسافرشان هستند. از موزیک متن غمگین فیلم (که از جداییِ نعنا و جواد در پایان اپیزود قبلی شروع به نواختن کرده)، و قیافۀ محزون و نگران بهرام و زمان میفهمیم که در انتظار یک مسافر عادی نیستیم. بالاخره دختر جوانی به نام دریا در فرودگاه ظاهر میشود و بهرام و زمان پس از خوشامدگویی او را به خانۀ خود که در خارج از تهران، در نقطهای دور از شهر قرار دارد، میبرند. از همان ابتدا میفهمیم دریا از آلمان به دیدار بهرام که گویا دوست صمیمیِ پدرش است به ایران آمده. دریا از همان ابتدا کنجکاو است و میخواهد بداند که چرا بهرام و زمان در قرن بیست و یکم در یک روستای دور افتاده بدون موبایل و اینترنت زندگی میکنند و به پرورش زنبور عسل مشغولند. او وقتی میفهمد که بهرام مانند پدرش پزشک است، تعجبش بیشتر میشود.
قدرت «نه گفتن»؛ صحنهای از «شیطان وجود ندارد»
در یکی از نماهای این اپیزود دریا و زمان را میبینیم که در اتاق در دو طرف میزی نشستهاند. زمان مشغول تراش دادن سر یک مجسمه است. شب است و چراغی روی میز روشن است. با دیدن این فضای شاعرانه متوجه میشویم که بهرام و زمان علاوه بر موبایل و اینترنت به برق هم دسترسی ندارند و از همه نشانههای تمدن دورند و یا از آنها فاصله گرفتهاند. دریا تعجب و پرسش خود را برای زمان بیان میکند: “این همه سال درس بخونی پزشک بشی، بعد که پزشک شدی بری وسط بیابون با زنبورا زندگی کنی؟ ” با وارد شدن منصور به جمع این دو گفتگوی دو نفره تبدیل به گفتگوی سه نفره میشود و ادامه پیدا میکند و در مقابل پرسش زمان که چرا این مسئله این قدر برای دریا مهم است دریا میگوید: “یه دلیلش اینه که میترسم کاری که انجام میدم کاری نباشه که واقعا میخوام.” از صحبتهای روز قبل آنها میدانیم که دریا دانشجوی رشته پزشکی است. بهرام در پاسخ به دریا میگوید: “ولی من تا الان کاری رو که واقعا خاستم انجام دادم. ” سپس در پاسخ به دریا که میگوید که به این ترتیب او باید آدم خوشبختی باشد هم بهرام و هم زمان معتقدند که “آرامش” واژۀ مناسب تری برای بیان حال آن هاست.
وقایع و گفتگوهای روز بعد این واقعیت را برای دریا آشکار میکند که بهرام پدر واقعی او است که بیست سال قبل به خاطر سرپیچی کردن از اجرای حکم اعدام از همه امکانات زندگی، از کار کردن به عنوان پزشک گرفته تا داشتن گواهینامه و پاسپورت، محروم شده. بهرام و مادر دریا پس از سرپیچیِ بهرام و از دستدادن امکان یک زندگیِ معمولی در ایران تصمیم میگیرند که دریا را به همراه دائیاش به آلمان بفرستند و سپس مادر در آلمان به دریا بپیوندد. اما مادر هنگام فرار غیرقانونی از ایران کشته میشود و بهرام در ایران میماند و دریا با دائی منصور از دوران نوزادی به تصور این که او پدر اوست (چون این طور بهش گفته اند) در آلمان زندگی میکند. حالا بهرام بیست سال پس از جدایی از دریا با منصور به توافق رسیده که منصور به بهانهای دریا را به ایران بفرستد تا بهرام حقیقت را به دریا بگوید. علت این تصمیم این است که بهرام بیمار است و زمان زیادی برای زندگی کردن ندارد.
قبل از گفتن حقیقت به دریا، یک بار زمان سعی میکند که بهرام را از این کار منصرف کند چون به نظر او گفتن حقیقت حال دریا را بد خواهد کرد و زندگی او را از هم میپاشاند ولی بهرام معتقد است که دریا حق دارد حقیقت را بداند. به همین خاطر بهرام دریا را به شکار میبرد و از دریا میخواهد و اصرار میکند که یک روباه را بکشد، ولی دریا که به گفتۀ خودش نمیخواهد یک موجود زنده را بکشد با ناراحتی از بهرام جدا میشود و به خانه برمیگردد و زمان مجبور میشود بر خلاف میل خود حقیقت را به دریا بگوید. دریا که از شنیدن حقیقت به هم ریخته، تصمیم میگیرد به آلمان برگردد.
این اپیزود که آخرین اپیزود فیلم است از لحاظ زمانی طولانیترین اپیزود است و از یک طرف به نوعی ادامۀ اپیزود دوم محسوب میشود، ضمن این که بُعد دیگری بر آن میافزاید. بهرام بیست سال قبل کاری را انجام داده که پویا در اپیزود دوم انجام داده، یعنی سرپیچی از اجرای حکم اعدام. اگر در اپیزود دوم شاهدیم که کنش نه گفتن چگونه شکل میگیرد، در اپیزود چهارم با عواقب دراز مدت این نافرمانی روبرو میشویم. این اپیزود هم چنین میتواند جمعبندی از کل فیلم هم باشد ضمن این که پرسشهای جدیدی در رابطه با مسئولیت انسان طرح میکند. از جمله این که آیا گفتن حقیقت به فردی اگر موجب به هم ریختن و از هم پاشیدگیِ او شود ضروری است؟ اگر مسئولیت فرد در رابطه با یک کنش فردی ــ اجتماعی در تضاد با مسئولیت خانوادگی او قرار بگیرد کدامیک از این دو حق تقدم دارند؟ اگر پدری این شهامت را داشته باشد که تصمیم شجاعانهای بگیرد ولی این تصمیم او باعث جداییِ او از فرزندش بشود و او به خاطر این عمل قادر به اجرای مسئولیتی که در مقابل فرزند خود دارد نباشد، آن وقت چگونه میتواند از تصمیمی که گرفته دفاع کند؟
مسئله دیگری که اهمیت این پرسشها را بیشتر میکند و یا بُعد هیجان انگیز دیگری به آنها میدهد این است که نه تنها کاراکتر اصلیِ این اپیزود، یعنی بهرام، بلکه نویسندۀ فیلمنامه و کارگردان فیلم، محمد رسول اف، هم از آن جایی که سرنوشتی مانند بهرام دارد در مقابل این پرسشها قرار میگیرد. و جالبتر این که نقش دختر بهرام را باران رسول اف، دختر محمد رسول اف در فیلم بازی میکند. اگر سینمای رسول اف در فیلمهای قبلیاش و تا اپیزودهای قبلیِ همین فیلم سعی میکرد با واقعیت زندگی مردم جامعهاش ارتباط برقرار کند، این جا سینمای او با زندگیِ خود او هم در ارتباط مستقیم قرار میگیرد. و پرسشهای فیلم در این اپیزود در واقع پرسشهای خود او در زندگی خصوصیاش هستند. آیا بحث دریا با بهرام و زمان هنگام بستن چمدانش میتواند پاسخی به این پرسشها بدهد؟
دریا: چطور تو جرات میکنی بعد از بیست سال وقت مرگت به من بگی که پدرم هستی؟ چطور میتونی این قدر خودخواه باشی؟ تمام زندگیم رو به خاطر تصمیم تو در یک دروغ زندگی کردم.
زمان: زندگیِ یواشکی هم برای ما آسون نبود.
دریا: فکر میکنین برای من آسونه؟
بهرام: من خاستم بیای اینجا همه چیزو برات تعریف کنم.
دریا: من نمیخام قاطیِ داستانِ تو بشم. شاید تو خودتو پدر من بدونی ولی تو پدر من نیستی. تو فقط پدر بیولوژیکی منی. پدر من کسیه که منو بزرگ کرده. من با منصور صحبت کردم. ازم عذر خواهی کرد بابت این دروغ بیست ساله که تو باعث شدی. شاید بتونم یه روزی اونو ببخشم، ولی تو رو هرگز نمیبخشم. میخام هر چه زودتر برگردم خونه و با چیزایی زندگی کنم که دارم، نه چیزایی که ندارم.
زمان: ولی تو باید به حرفاش گوش بدی. اون این همه سال منتظر بوده که با تو حرف بزنه. سعی کن بفهمیاش.
دریا: میفهمم که خونوادَش اصلا براش مهم نبوده. میفهمم که میخاسته یه آدمو نکُشه ولی باعث مرگ دو تا آدم شده. اون باعث این شده که برادرِ مادرِ من سالها به من دروغ بگه که پدرمه. معلومه که براش اهمیت نداره.
این جا دریا رو به بهرام میکند و ادامه میدهد: بچهات برات اهمیتی نداشت؟
بهرام: مهم بودی. مهم بودی که خاستم از اینجا بری.
دریا: خاستم! خاستم! همه چیزا رو تو خاستی. حتی مرگ مادَرَمو تو خاستی.
زمان: نه، مادرت تو راهِ پیشِ تو کشته شد. فقط یه حادثه بود.
دریا: کی این تصمیمو گرفته بود که او با قاچاقچیا بره اروپا؟
بهرام: منو مادرت با هم این تصمیمو گرفتیم. چون میخاستیم اون بیاد پیش تو.
زمان: ترجیح میدادی پدرت اعدامو انجام میداد تا تو هنوز خوشحال باشی؟ اینو میخاستی واقعا؟
دریا: ترجیحم این بود که به جای این قهرمانبازیا از خانوادهاش نگهداری کنه.
بهرام: من فقط نمیخاستم کسی رو بکشم. تو خودت چرا اون روباه رو نزدی؟ میخاستی قهرمان باشی؟
دریا: من با نزدن اون روباه به کسی آسیب نرسوندم.
بهرام: مادر تو و منصور از کاری که من انجام داده بودم خوشحال بودن. دریا! مادرت به اینکه من همۀ زندگیمو دادم ولی حاضر نشدم اون کارو انجام بدم افتخار میکرد. میدونی چرا؟ چون دو تا برادرشو اعدام کرده بودن. همیشه ازم میپرسید اون کسی که میتونه اعدام بکنه چه جور جونوریه.
دریا: پس من چی؟ نظر منو کی پرسید؟
بهرام: راستش نمیدونستیم که تو توراهی.
دریا: اگه میدونستی تصمیمت تغییر میکرد؟
بهرام پس از یک سکوت کوتاه: اگه برگردم به دوران سربازی، اگه بازم ازم بخان کسی رو اعدام بکنم، بازم اسلحهام رو میکشم روی نگهبان و فرار میکنم.
با این پاسخ بهرام این بحث به پایان میرسد و دریا در برگشتن به آلمان مصمم باقی میماند. در نمای بعد در اتومبیل در بیابان در راه فرودگاه هستیم. در داخل اتومبیل ابتدا سه کلوز آپ به ترتیب از دریا، بهرام و زمان داریم. هر سه در فکر فرو رفته و غمگین هستند. حکومت استبداد چه زمانی که موفق میشود انسانها را وادار به انجام کاری بکند (مانند نمونه جواد) و چه زمانی که موفق به انجام این کار نمیشود (مانند نمونه بهرام) زندگی و روابط بین انسانها را دچار مشکلات بزرگ میکند. عشق را نابود میکند و پدر را از دختر جدا.
چند لحظه بعد بهرام به سرفه میافتد و زمان برای کمک به بهرام اتومبیل را وسط جادۀ خاکی متوقف میکند و هر دو از ماشین پیاده میشوند. بهرام از شدت سرفه قادر به ایستادن نیست و زمان به او کمک میکند. پس از چند لحظه دریا هم از ماشین بیرون میآید و به این دو نگاهی میکند و بعد رویش را برمیگرداند و به فکر فرو میرود. ناگهان روباهی را که روز قبل تصمیم به نکُشتن او گرفته بود میبیند و لبخندی بر لبانش نقش میبندد. از این که حاضر به گرفتن جان موجود زندهای نشد راضی و خوشحال میشود. سپس زمان و بهرام که حالا حالش کمی بهتر شده وارد اتومبیل میشوند و به دنبال آنها دریا هم. موزیکی که از ابتدای سفر آنها به طرف فرودگاه در حال نواختن بود قطع میشود، هم زمان یک لانگ شات از اتومبیل در وسط بیابان داریم. چند لحظه میگذرد ولی اتومبیل حرکت نمیکند. تصویر بسیار زیبایی داریم از اتومبیل در کویری که هوایش ابری است ولی در بخشی از آسمان ابرها کنار رفتهاند و آسمان آبی پیداست. فیلم همین جا به پایان میرسد. آیا حرکت نکردن اتومبیل نشانۀ آشتیِ دریا با پدر است؟ آیا دریا کار بهرام را درک کرده و مشغول گفتگو با او و زمان است؟
پاسخ این پرسشها را نمیدانیم ولی آن چه که میدانیم، و یا آن چه که میبینیم، فقط تصویری بسیار زیبا از طبیعت نیست. بلکه این تصویر نمادی از زیباییِ نه گفتن است، زیباییِ نافرمانی، در تضاد با زشتیِ آری گفتن (به اعدام)، که نمای تاریک و بستۀ پارکینگِ زیر زمینِ زندان در ابتدای فیلم آن را نمایندگی میکند. فیلم شیطان وجود ندارد را با این دو نمای اول و آخر فیلم خلاصه میکنیم: شیطان وجود دارد، ولی قدرت انسان (همان طور که هاول میگوید) در نه گفتن به آن است.
یوناتان پسر سیزده ساله و یکی از کاراکترهای اصلیِ داستان برادران شیردل استرید لیندگرن معتقد است برای این که انسان خوبی باشیم باید کمی مهربان و کمی شجاع باشیم. در غیر این صورت، به نظر یوناتان، ما دیگر انسان نیستیم بلکه فقط یک تکۀ کوچکِ آشغال هستیم. شجاعت، شهامت نه گفتن و غلبه کردن بر ترس هایی که عواقب این نه گفتن به همراه دارد، ممکن است انسان را خوشبخت نکند و او را به رفاه نرساند، که معمولا نمیرساند، ولی میتواند از تبدیل شدن او به یک تکه آشغال جلوگیری کند. یوناتان یک مبارز است، یک شیر دل، اما او هیچ گاه حاضر به کشتن کسی حتی برای نجات زندگی خود نمیشود. بهرام از این نظر ورسیون بزرگسال یوناتان است و تعریفی که او از مفهوم نیکی دارد. او میخواهد مانند شائول (کاراکتر اصلی فیلم پسر شائول) در دنیایی که هیچ انسانیتی باقی نمانده یک انسان باشد. در دنیایی که نیکبودن رادیکالترین کنش است و خطرات بسیاری به همراه دارد او سعی میکند انسان خوبی باشد. حالا میتوانیم بهتر بفهمیم چرا بهرام که به خاطر خودداری از کشتن انسانها همه چیزش را، حتی عزیزترین موجودات زندگیش را، از دست داده حتی در آستانۀ مرگ میتواند با وجود همۀ این فقدانها در آرامش زندگی بکند. او این شهامت را داشته که در زندگیش آن کاری را که واقعا خواسته انجام بدهد تا تبدیل به یک تکۀ کوچکِ آشغال نشود. این مسئله البته هزینههای زیادی برایش در بر داشته اما او را آزاد و رها کرده و این رهایی علت اصلیِ آرامش درونی اوست. او آزادی را در قبول مسئولیت در اعمال خود میبیند، در انتخابِ نه گفتن به نظامی که حامی ستم و قاتل انسانهاست. وجود داشتن برای او یعنی انتخاب کردن (سارتر). به همین خاطر او میتواند مرگ را با وجود عشق به دریا و زمان بپذیرد چون کار نکرده ندارد. با وجود این که زمان زیادی برای زندگی کردن ندارد و به نظر میاید حالا زمان بزرگترین دشمن اوست اما نام عشق او هم زمان است.
نام بهرام در اساطیر، دین، تاریخ و ادبیات ایران (در اوستا، شاهنامه فردوسی و هفت پیکر نظامی) ویژگیهایی دارد که او را به عنوان یک اسطوره از دیگران متمایز میکند. بهرامِ فیلمِ شیطان وجود ندارد یک اسطوره نیست اما مانند ستارۀ درخشندهای است که در کنار ستارگان دیگر، مانند کیوان، با نور خود بر ظلمت شب میتابند. ستارگانی که شاید ظلمت شب را از بین نبرند و نقششان هم این نیست. روشناییِ این ستارگان ظلمت شب را به ما نشان میدهند و ما را در انتخاب راه برون رفت از آن، و تشخیص درست از غلط، یاری میکنند.
________________________________________
منابع فارسی
رایش ویلهلم (۱۳۷۲)، فونکسیون ارگاسم: کشف انرژی اورگن، روانشناسی در عمق، ترجمه استپان سیمونیان و آندرانیک رئیسان، نشر کتاب ایران، آمریکا: مریلند.
فروم اریک (۱۳۹۱)، گریز از آزادی، ترجمه عزت الله فولادوند، انتشارات مروارید.
سارتر ژان پل (۱۳۷۰)، هستی و نیستی، ترجمه مهستی بحرینی، انتشارات نیلوفر.
فیلمهای ایرانی به همراه نام کارگردانان
به امید دیدار (۲۰۱۰)، محمد رسول اف.
دست نوشته ها نمی سوزند (۱۳۹۲)، محمد رسول اف.
چهارشنبه (۱۳۹۴)، سروش محمد زاده.
سوت پایان (۱۳۸۹)، نیکی کریمی.
شهر زیبا (۱۳۸۲)، اصغر فرهادی.
شیطان وجود ندارد (۱۳۹۸)، محمد رسول اف.
قصه ها (۱۳۹۰)، رخشان بنی اعتماد.
لِرد (۱۳۹۵)، محمد رسول اف.
متری شیش و نیم (۱۳۹۷)، سعید روستایی.
هیس! دخترها فریاد نمی زنند (۱۳۹۲)، پوران درخشنده.
منابع غیرفارسی
Arendt Hanna (1963), Eichmann in Jerusalem: A Report on the Banality of Evil, New York: Penguin Books.
Arendt Hanna (1981), The Life of the Mind, San Diego: Calif.
Browning Christopher (1992), Ordinary Men, New York: Harper Collins.
Caspar Emilie, Loumpa Kalliopi, Keysers Christian & Gazzola Valeria (2020), Obeying Orders Reduces Vicarious Brain Activation Towards Victims’ Pain, NeuroImage, Volume 222, 117251.
Dostoevsky Fyodor (1879), The Brothers Karamazov, London: Penguin Books.
Havel Vaclav (1985), The Power of the Powerless, London: Routledge.
Lindgren Astrid (1973), Bröderna lejonhjärta (The Brothers Lionheart), Stockholm: Rabén & Sjögren.
Milgram Stanley (1974), Obedience to authority: An Experimental View, New York: harper Perennial Modern Classics.
Zimbardo Philip (2007), The Lucifer Effect: Understanding How Good People Turn Evil, New York: Random.
فیلمهای غیرایرانی به همراه نام کارگردانان
12 Angry Men (1957), Sidney Lumet.
A Man for All Seasons (1966), Fred Zinneman.
A Short Film about Killing (1988), Krzysztof Kieslowski.
Burnt by the Sun (1994), Nikita Michalkov.
Capote (2005), Bennett Miller.
Chicago (2002), Rob Marshall.
Dancer in the Dark (2000), Lars von Trier.
Dead Man Walking (1995), Tim Robbins.
Goodbye (2011), Mohammad Rasoulof.
I Want to Live (1958), Robert Wise.
If Beale Street Could Talk (2018), BarryJenkins.
Just Mercy (2019), Destin Daniel Cretton.
Last Dance (1996), Bruce Beresford.
New York Stories (1989), Woody Allen, Francis Ford Coppola, Martin Scorsese.
Paths of Glory (1957), Stanley Kubrick.
Son of Saul (2015), Laszlo Nemes.
Sophie Scholl: The Final Days (2005), Marc Rothemund.
The Boy in the Striped Pyjamas (2008), Mark Herman.
The Green Mile (1999), Frank Darabont.
The Postman Always Rings Twice (1946), Tay Garnett.
Wild Tales (2014), Damián Szifron.
روز شنبه پنجم مهرماه ۱۳۹۹ رضا خندان (مهابادی) و بکتاش آبتین از اعضای هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران و کیوان باژن عضو پیشین هیئت دبیران این کانون، برای اجرای احکام به زندان اوین منتقل شدند.
اتهام آنها “تبلیغ علیه نظام” و “اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت کشور” است. مصادیق این اتهامها انتشار نشریهی داخلی کانون، مشارکت در تدوین کتاب تاریخچهی کانون و صدور بیانیهها و حضور در مراسم سالگرد محمدجعفر پوینده، محمد مختاری و احمد شاملو است.
بر اساس این اتهامهای بیاساس، رضا خندان (مهابادی) و بکتاش آبتین هرکدام به شش سال و کیوان باژن به سه سال و شش ماه زندان محکوم شدهاند.
در شرایطی که موج تازهی کرونا در کشور روزانه صدها قربانی میگیرد و کمبود امکانات بهداشتی و درمانی در زندانها میتواند پیآمدهایی فاجعهبار داشته باشد، زندانی کردن این سه نویسنده و سایر متهمان عقیدتی و سیاسی معنایی جز این ندارد که مسئولان امنیتی و قضایی میخواهند معترضان و مخالفان را به قربانگاه بفرستند.
صدور و اجرای این حکمها که به دلیل عضویت این سه نویسنده در کانون نویسندگان ایران و دفاع از آزادی اندیشه و بیان بوده است، نشان از افزایش فشار بر نویسندگان مستقل دارد. اکنون که کشور درگیر فقر، بیماری و فساد سازمان یافته است، حاکمیت به جای پاسخگویی به خواستههای برحق مردم، به سرکوب هرچه بیشتر آزادی بیان و بازداشت و شکنجه و اعدام معترضان روی آورده است.
کانون نویسندگان ایران اجرای حکمهای صادرشده علیه سه تن از اعضای خود را اقدامی جنایتکارانه و خلاف موازین حقوق بشر میداند و آن را محکوم میکند.
کانون نویسندگان ایران که همواره شاهد بازداشت و آزار اعضایش بوده است و در جریان قتلهای سیاسی دههی هفتاد چند تن از اعضای خود را از دست داده است، حاکمان جمهوری اسلامی، قوهی قضائیه و وزارت اطلاعات را مسئول حفظ جان و سلامت اعضای دربند خود میداند.
کانون نویسندگان ایران از نویسندگان، تشکلهای مستقل ایران و جهان، نهادهای مدافع حقوق بشر و مردم آزادیخواه ایران میخواهد به این حکمهای ضد انسانی واکنش نشان دهند و صدای اعتراض خود را به گوش جهانیان برسانند.
کانون نویسندگان ایران اعلام میکند اجرای حکم زندان سه نویسندهی عضو کانون باید هرچه سریعتر متوقف و رضا خندان (مهابادی)، بکتاش آبتین و کیوان باژن باید بی قید و شرط آزاد شوند.
کانون نویسندگان ایران
ششم مهر ۱۳۹۹
نوید گفت :
بهرطناب دار
دنبال گردن می گردند
اسماعیل گفت :
گردن عادی نبود !
طناب ،
نفسش بریده شد،
تا نفسش را گرفت !
گردن ِ پهلوان ،
برای طنابشان
رمقی نگذاشته بود !
طناب گفت :
مرا بافته اند اسماعیل
پیش ازاذان صبح
با نام قاصم الجبارین
پس از طهارت و بعد از وضو .
مادربهیه اما
غرقه در جنون عاشقی ،
در خود می پیچید:
«همه ی جونوم نویده
همه ی عمروم نویده…»
شعله ی دادخواه
با دلی سوخته پیام فرستاد:
اشکت را نهان کن
بهیه !
چهره دربالش فروکن
مبادا ضجه ات بشنوند ،!
شادمان می شوند !
دشمنان !
اشک ها را نهان کن بهیه
بگذار در ترسشان کلافه شوند
برخیز و هماواز ِما شو بهیه جان !
مردمان ِاعماق اما ،
با تلخی ِنگاهشان گفتند :
مادرا
خوش سَرِشتی او را
از آب ِ چشم
و خون ِ دل ، رعنا پسری گردن فراز!
صدای ما بود پهلوان !
طناب سر افکنده گفت :
طعنه می زنیدچرا
بافتند مرا
بافتند
بادستانِ سربازان ِ امام زمان
از الیاف آیات الهی
آنگاه مرگ
پیروز و مست ،
هماواز ِ طناب ،
میدان گرفت :
وروح ِ مرا در طناب تنیدند
تا پهلوان کُش شود
اسماعیل گفت :
گردن ِپهلوان بود آخر
وبهیه ی مادر
اسپندی بود در آتشی گداخته :
«همه ی جونوم نویده
همه ی عمروم نویده…»
طناب
سرافکنده ،
با خود به نجواگفت :
حق با تواست اسماعیل!
گچ کار ،
پهلوان بود!
نفسم بریده شد ،
تا نفس اش را گرفتم !
*
پس آنگاه
در سحر گاه ِ نمناک
قاضی القضات
در «عادل آباد» ،
تحکیم ِ قدرت ِحاکم را
به سجده در افتاد و پیشانی بر مُهر نهاد …
پاریس 2020/09/13
نقل قول ها از :
پیام صوتی ـ تصویریِ نوید افکاری / صفحه شخصی اسماعیل بخشی /
پیام صوتی ـ تصویری ِمادر بهیه / پیام صوتی ـ تصویری ِشعله پاکروان مادر ِریحانه