site loader
2022-11-04 بیانیه جنبس انقلابی  مردم ایران

بیانیه جنبس انقلابی  مردم ایران

بیانیه جنبس انقلابی  مردم ایران

هموطنان مبارز

ایران دختان  شجاع و جوانان برومند

ما کیستیم ؟ – وارثان خون و شهادت

عده ای از مبارزان قبل انقلاب که در قیام سال 1357 مشارکت فعال داشتند و تقاص ان را با بیش از 5 سال زندان در اسارت گاه های خمینی جلاد پس دادند و سپس با درس گیری از تجارب و اشتباهات در تمام کنش های اجتماعی از سال 1378 فعال شرکت نموده و تلاش کرده اند تا این کنش ها را جهت دار نمایند وآن ها را  از الودگی های سیاست های اصلاح طلبان دروغین و مدعیان داخل نشین و خارج نشین پالوده نمایند . ما نیز بخشی از همان هائی هستیم که در جمبش 1388 توانستیم  شعار “مرگ بر دیکتاتور- مرگ  بر خامنه ای ” را به شعار محوری جنبش تبدیل کرده و ساختار جاکمیت ارتجاعی جمهوری اسلامی را به چالش کشانیم . اطلاعیه ها و بیانیه های ما از همان زمان با نام جنبش انقلابی مردم ایران در تظاهرات ها توزیع و برخی رسانه های خارجی نیز بازتاب یافت. ما اعتقاد داریم جمهوری اسلامی ایران تنها حکومت در جهان است که کودکان را نیز اعدام می‌کند و هزاران زن در آن به‌خاطر مخالفت، اعدام شده و یا در زیر شکنجه به‌قتل رسیده‌اند. ده‌ها هزار زن سیاسی و اجتماعی از جمله دختران نوجوان، زنان باردار و مادران سال‌خورده در دهه ۶۰ به‌خاطر استفاده از حق آزادی بیان و عقیده اعدام شدند. کار بجائی  رسید که آیت اله منتطری که خود مبدع ولایت فقیه و در موضع جانشین خمینی قرار داشت در اعتراض نسبت به اعدام دختران سیزده چهارده ساله خطاب به خمینی نوشت: «… اعدام دختران سیزده چهارده ساله به صرف تندزبانی بدون این‌که اسلحه در دست گرفته یا در تظاهرات شرکت کرده باشند کاملا ناراحت‌کننده و وحشتناک است، فشارها و تعزیرات و شکنجه‌های طاقت‌فرسا رو به افزایش است.» .این فتوا درست پس از پایان جنگ هشت ساله ایران و عراق و شکست قطعی ایران در جبه ها صادر شد بنا به اظهارات مکتوب آیت اله منتطری بیش از ۳۰۰۰ زندانی سیاسی و به‌گفته برخی منابع چندین برابر آمار منتظری زندانی سیاسی در سال ۱۳۶۰ قتل‌عام شده‌اند. براساس اسناد و گزارش‌های موثق زندانیان سیاسی در گروه‌های شش نفره یا بیش‌تر در فاصله زمانی نیم ساعت برای اعدام برده می‌شدند و پیکرهای آنان نیز توسط کامیون‌ها منتقل و در گورهای دسته‌جمعی به‌ویژه در خاوران دفن شدند.در طول دهه‌های گذشته نیز جمهوری اسلامی ایران با استفاده از مجازات اعدام به سرکوب مخالفان سیاسی و حتی غیرسیاسی و عادی خود پرداخته و ده‌ها هزار زندانی سیاسی اعدام کرده است. علاوه بر این مجازات‌های روش‌های دیگری شکنجه از جمله آزار و اذیت جنسی، ضرب و شتم با باتوم، میله‌های فلزی و شوکر الکتریکی، زنجیر کردن زندانیان به میله در محوطه زندان در هوای سرد یا گرم، محرومیت زندانیان از خدمات پزشکی، محرومیت زندانیان از ملاقات، انتقال طولانی مدت زندانیان به انفرادی نیز در زندان‌های ایران استفاده می‌شود.

براساس گزارش‌های متعدد و مکرر منتشر شده بازداشت‌شدگان در این بازداشتگاه در معرض تجاوز جنسی و سوء‌استفاده جنسی و سایر شکنجه‌های غیرانسانی قرار داشتند.  هم‌چنین در سال‌های نخست پس از انقلاب ۵۷، دختران «باکره» را قبلا از اعدام به «عقد» پاسداران درمی‌آورد چون از نظر اسلامی دختری که رابطه جنسی نداشته و باکره است بی‌گناه به‌شمار می‌رود، اگر اعدام شود، به بهشت می‌رود. بنابر این طبق فتوایی شرعی و برای جلوگیری از به بهشت رفتن دخترانی که به دلایل سیاسی محکوم به اعدام شده بودند، در شب پیش از اعدام آن‌ها را اجبارا به عقد‌(صیغه) یکی از پاسداران یا کارگزاران دیگر زندان در می‌آوردند تا با تجاوز از آن‌ها رفع بکارت شود و بعد، اعدام شوند. گفته می‌شود  دختر بچه‌هایی را که می‌کشند، بعد برای خانواده گل و شیرینی می‌بردند و یا کله قند و می‌گفتند دختر شما دیشب به عقد یک برادر پاسدار در آمد و امروز اعدام شد. گفته شده است که از بعضی‌ها پول گلوله هم گرفته بودند. همه این عوامل باعث ظهور جنبش دادخواهی جدید شده لذا عدم ارتباط جنبش نوین با جنبش ها و شورش و تظاهرات های قبلی بی پایه و انحرافی است.

 

 

اگرچه چپ واقعی ایران از همان فردای انقلاب به خویشتن خود بازگشت و دانست که رزیم ارتجاعی دینی جمموری اسلامی در قالب کمربند سبز حافظ منافع منطقه ای سرمایه داری جهانی است اما برخی چپ خوانده های وطنی همچون فدائیان اکتریت و توده ای ها به متابه پادوی ارتجاع مدهبی درآمدند و در خدمت به رژیم ملایان از هیچ خیانتی روگردان نبودند. این در حالی بود که مدافعان حقوق شهروندی خلق های ایران  در کردستان و به ویژه سنندج تا پای چان با رژیم آخوندی به مبارزه برخاسته بودند . سالهای سیاه 1363-1360 شاهد بخون کشیدن بیش از سی هزار مبارز مچاهد و چپ در کلیت خود بودیم که نقطه عطف کشتارها در مرداد 1367 با فرمان خمینی بزرگ ارتجاع جهموری اسلامی و همدستی احمد خمینی، رفسنجانی ،  خامنه ای و باند موتلفه بیش از 4500 زندانی سیاسی که همگی از مجاهدین  و مبارزین بودند  و احدی از انان به سلطنت طلب ها و لیبرال ها تعلق نداشتند  با چرتقیل و سیم بکسل بدار اویخته شدند تا شاید صدای انقلاب ایران را خاموش  سازند . هدف جمهوری اسلامی  نابودی رهبران و همه کسانی بود که ظرفیت رهبری و راهبری جنبش مردمی را دارا بودند غافل از اینکه هر نسلی رهبران خودرا بازتولید خواهدنمود. رژیم ملایان و پاسداران تروریست بخوبی می دانستند که رهبر فرهمند يک جنبش اجتماعى اين توانائى را دارد که توده‌هاى مردم را به پشتيبانى از هدف‌هاى جنبش بسيج کند. رژیم ملایان با درس گیری از قیام سال 1357  بخوبی دریافته بود  که هيچ جنبش اجتماعى نيست که بدون يک رهبرى اجرائی و توانمند  موفق شده باشد. تحولات سیاسی – اقتصادی چهاردهه اخیر موجبات شکل گیری اقشار و طبقه بندی های اجتماعی شده که خواستار رژیم ارتجاعی دینی  نبوده و آزادی خودرا درگرو رهائی از این حاکمیت عقب مانده قرون وسظائی می بیند . نگاهی به آمارهای زیر حکایت از دگرگونی در زیر پوست جامعه بوده که از دید ملایان بیسواد غافل مانده است

 

ردیفشرح13551400
1جمعیت(میلیون)3382
2درصد ساکن روستا5525
3درصد با سوادی1555
4جمعیت زیر 35 سال1760
5تعداد دانشجویان150.0004.650.000
6تعداد جمعیت زنان (میلیون)1641
7تعداد دانشجویان زن47.0002.500.000
8تعداد زنان تحصیلکرده دانشگاهی300.0007.000.000
9تعداد پزشکان عمومی زن3.50060.000
10تعداد پزشکان متخصص زن5905.300
11درصد اعضای هیات علمی زن1.424
12درصد زنان دانش اموخته دانشگاهی645
 
درواقع برجستگی دهه هشتادی ها از انجا ناشی می شود که درنظر داشته باشیم بیشترین رشد جمعیت دانشجویی مربوط به سال های ۸۴ الی ۸۹ است.
 
جدول زیر نمایشگر نگر جنبش های اعتراضی و یا شورش های سرکوب شده  سالهای پس از انقلاب تا کنون را نمایش می دهدکه این امر بیانگر تشدید تضاد طبقاتی در دهه های پس از پایان جنگ ارتجاعی می باشد

 

 

 

 

 

 

ردیفسالنوع اعتراضنتیجه
1اصفند 1357اعتراض به حچاب اجباریحاکمیت روسری و مانتو
2خرداد 1360تظاهرات هواداران سازمان مجاهدین در حمایت از بنی صدرفاز نظامی و کشتار مبارزین
39 خرداد 1371 مشهددرکیری ساکنان کوی طلاب با سپاهسرکوب خونین
4مرداد 1373 قزوینردطرح استانی شدت قزوین  در مجلسدرگیری سپاه سیدالشهدا و سرکوب معترضیین
5اسلام شهر 1374گرانی تاکسی و مایحتاج عمومیچهارروز درگیری سپاه با مردم و سرکوب معترضیین .
6تهران کوی دانشگاه 1378سانسور مطبوعاتیورش لباس  شخصی ها به رهبری قالیاف و سرکوب دانشجویان
7جنبش سبز 1388اعتراض  به نتیجه انتخابات و برگزاری بزرگترترین راه پیمائی بعد انقلابسرکوب و دستگیری و کشتار معترضیین وظهور نماد ندا آقا سلطان
8دیماه 1396 مشهدتظاهرات و شورششعارسراسری اصلاح طلب ، اصول گرا ، دیگه تمومه ماجرا
9آبان 1398سهمیه بندی بنزینبین 500 تا 1500 نفر کشته شامل 10 زن و 22 کودک
10شهریورماه 1401قتل ایران دخت مهساامینیتظاهرات سراسری جوانان به پیشتازی زنان آزاده ایران

 

 

 

نگاهی به جدول فوق و شعارعا و اهداف انها نشان دهنده ان است که تا سال 1388 هنوز مردم براین باوربودند که می توانند بافشار حاکمیت را وادار به اصلاحات مورد نطر خود کنند اما برپائی شعار مرگ بر دیکتاتور و مرگ برخامنه ای در تظاهرات های سال 1388 که برای اولین بار شعارسراسری معترضیین شده بود نشان داد که مردم از خط قرمز حاکمیت عبور کرده و راهکاری مگر سرنگونی نظام را بر نمی تابند.اگر منضفانه وقایع سالهای اخیررا بررسی کنیم جرقه انقلاب از اعتصابات کارگری هفت تپه و ظهور ایران دخت سپیده قلیان شورشگری که جنسیت و مرگ را ببیازی گرفته بود شروع شد . اعتصابات و گردهمائی های فرهنگیان و بازنشستگان عملا باعت شد هیبت نظامی حاکمیت درهم شکند .شاید بتوان اولین ضربه سیاسی که حیثیت رژیم آخوندی را در محافل بین المللی و حقوق بشری ببادداد افشای قتل های زنجیره ای بدانیم که  هزینه انرا مبارزین داخل که هیچیک سلطنت طلب یا لیبرال نبودند پرداخت کردند اما طاهرا امروز همچون سال 1357 دیرآمدگانی نه تنها می خواهند زود سوار قطار انقلاب شوند بلکه ک.شش دارند خودرا سوزنبان قطار انقلاب جا بزنند که زهی خیال باطل . حضور دهها زن ومرد مبارز امثال نسرین ستوده ، نرگس محمدی ، آتنادائمی ، پریسا رفیعی ، زهرا محمدی ، نوشین جعفری ، یاسمن آرائی ،  صبا کرد افشاری ، سارا و سیمین محمدی   ، عبدالفتاح سلطانی ، ناصر زرافشان ، فریبرز رئیس دانا که پیشرانان حقوق شهروندی بوده و هیچ ارتباطی هم با خارج نشینان فرصت طلب نداشته اند .  برای یک دگرگونی اساسی بحران اقتصادی ، نابرابری اجتماعی – سیاسی عظیم ، فساد و فحشا و رشوه و ناشاستگی حاکمیت لازم باشد درواقع ایران مدتها بوده در آستانه انقلاب بسر می برده ولی عامل ذهنی آن به پختگی نرسیده بود . تاریخ نشان داده که جنبش‌هاى اجتماعى عموما ً زمانى موفق مى‌شوند که برخى اوضاع ناخوشايند اجتماعى باعث شوند که ناراضی ها و معترضیین گردهم آيند و براى تغيير آن اوضاع متشکل شوند. اوضاعى چون نارضایتی های  گسترده، سرخوردگي، از هم‌گسيختگى اجتماعي، فساد نهادینه شده ، ناامني، بى‌هنجارى و از خودبيگانگي، شهروندان  را وادار به از بین بردن عوامل ایجاد این نارضایتی ها می نماید به خصوص آنجا که  اين اوضاع با احساس بى‌عدالتى اجتماعى توأم گردد، انگيزش‌هاى تشکل يک جنبش اجتماعى شدت بيشترى مى‌يابد که همه موارد فوق عملا در ایران موجود بود و نیاز بیک فتیله آتش داشت که قتل ایران دخت مهسا امینی آنرا برافروخت .

در واقع قتل  مهسا نماد اعتراض مردمی شد که بیش از چهل سال داغدار عزیزانی بودندکه حتی جسد آنها را نیافتند و خاوران نیز عملا نماد مفقودشدگان ، اعدامی ها و ربوده شدگان شده بود. اگر چه همه خیزش ها و اعتراضات و شورش های بعد از روی کار آمدن باند جنایتکار اسلامی خمینی الگووشعار یکسانی نداشتند اما از سال 1388 با طرح شعار هوشمندانه سراسری” مرگ بر دیکتاتور- مرگ بر خامنه ای”  اعتراضات و خواسته های مردم معترض وارد فاز براندازی شده بود بهمین  علت هم شاهد ان بودیم اعتراضات پس ازآن  مرتبا تعمیق یافتند و منسجم تر و استوارتر پیش آمدند. این در حالی بود که همین مدتی پیش شیخ کروبی و موسوی خوئینی ها از سردمداران جنبش  سبز  عاچزانه از ولی فقیه خواستار توجهات خاص شده بود تا شاید براندازی نطام در دستورکار مردم قرار نگیرد غافل از این که  بيشتر جنبش‌ها در يک زمان بحرانى آغاز مى‌شوند و با سرعت‌‌هاى مختلفى رشد مى‌يابند و سرانجام، يا از ميان مى‌روند و يا نهادینه شده و ریشه ضد انقلاب را می سوزانند . در واقع رفتارو کردار حاکمیت بهترین راهنمای مردمی شد که خواستار تغییرات ساختاری بودند زیرا این حاکمیت بود که تخم نارضایتی گسترده را به صورت روزمره در جامعه می کاشت و در واقع غافل بود که ” آنها که باد می کارند ، طوفان درو خواهندکرد” . دهه هشتادی ها در واقع با بهره گیری از دانش رایانه ای و بازگشت به خویشتن خویش توانستند ناآرامی و برانگیختگی خودرا با استفاده از تجربیات نسل های انقلاب در قالب تجمعات خیابانی به نمایش گزارند.آنها به درستی از پدران خود آموخته اند که یک رابطه مستقیم و اعلی بین” خیابان ، دیوار و پشت بام ” وجوددارد . اگر این نسل را معجون و آمیخته نسل های قبلی بدانیم که هستند ، باید به آنها یادآور شد که آرام آرام باید کوشش کنند با ایجاد یک ساختار شبکه ای تودرتو به سمت یافتن یا ساختن  ايدئولوژى جنبش براى معترضیین برآیند و فراموش نکنند که برخلاف هجویات برخی خارج نشینانی که هیچگونه قرابتی با مبارزات مردم ایران ندارند و درصدد فرصت طلبی و رهبر خواندگی جنبش هستند هیچ مبارزه ای بدون سازماندهی ، تشکیلات و رهبری و راهبری به سرانچام نخواهد رسید. نگاهی به اظهارات شاهزاده رضا  نشان می دهد ایشان احتمالا یا تاریخ نخوانده اند یا خودرا به بی اطلاعی می زنند که مدعی حمایت از حقوق شهروندی بهائیان و یا تاسیس مسجد اهل تسنن در تهران شده اند ؟! زیرا به واقع اولین سرکوب پس از دوره قاجارو جدی‌ترین موج آزار بهائیان در دوران پهلوی از سال 1334آغاز شد؛ هنگامی که حکومت به شیخ محمدتقی فلسفی اجازه داد در رادیوی سراسری بر ضد بهائیان، به وعظ و خطابه بپردازد و عوام را علیه بهائیان بشوراند. موجی از بهائی‌ستیزی در کشور به راه افتاد و در بسیاری از نقاط بهائیان با قتل و غارت مواجه شدند. شاید یکی از دلایل این موج از بهائی‌ستیزی این بود که شاه به دستگاه روحانیون دینی که به او کمک کرده بودند با کودتا علیه مصدق قدرت را بازپس گیرد احساس دِین می‌کردو یا رضا شاه و پدرش هیچگاه اجازه تاسیس یا سخت مساجد اهل سنت در تهران را نداند زیرا آ«ان هم در واقع شیعه گری را برای برقراری حکومت خودکامه خدائی خودلازم داشتند؟! این در حالی بود که سازمان های چپ و مبارز ملجا همه مبارزان با هر دینی بودند و بسیاری از عناصر فعال چنبش چپ در خانواده های  بهائی یا زرتشتی یا اهل سنت پرورش یافته بودند که نمونه بارز آن کردستان همیشه قهرمان است که از سالیانی دراز به سنت چپ پای بند است. از طرف دیگر اگر چه حمایت شبکه های اجتماعی و برخی فعالان در خارج کشور از جنبش انقلابی مردم ایران قابل تحسین بوده اما آنها فراموش نکنند که موجد و مولود انقلاب زنان و جوانان داخل نشین و انها حداکصر حامی تبلیغاتی بوده لذا توصییه می شود از شائبه رهبری و خودشیفتگی راهبری پرهیز کنند که مردم انقلابی راهبران خودرا در خیابان ها و تظاهرات بیرون خواهدداد.

اگر جنبش اجتماعی نوین، را یک حرکت و مبارزه گروهی  با یک هدف مشترک در قالب یک رفتار جمعی برای تغییرات ساختاری سیاسی -اجتماعی است پس ناچاریم وضعیت چنبش را برای همه شرکت کنندگان در آن از نطر چنسیت ، قومیت و نوع حاکمیت نیز توضییح دهیم. بدون شک در این مرحله چشم انداز بعدی هنوز ناروشن اما داشتن برنامه باعث جذب تعداد بیشتری به جنبش خواهد شد .بطور مثال زنان مبارز ایرانی باید بدانند که شعار” زن، زندگی، آزادی که به زبان کردی” ژن، ژیان، ئازادی” گفته می شود  یک شعار سیاسی و اجتماعی است که  نخستین بار توسط زنان مبارز چپ کرد در گردان های چپ در کردستان ترکیه و سپس در جنگ علیه داعش استفاده شد و به سایر تجمعات اعتراضی سطح جهان نیز راه یافت. لذا نمیتوان اجازه داد هر مدعی  آسوده خاطر خارج نشینی آنرا تصاحب نماید و برعلیه جریان چپ و رایدکال مبارزان ایرانی از آن استفاده نماید همان طوریکه رقص  بلا چا ، بلاچا نیز توسط پارتیزان های ایتالیائی ضد فاشیست در جنگ دوم جهانی که زیر نظر کمیته ملی آزادی – CLN- که توسط حزب کمونیست، سوسیالیست، حزب لیبرال سوسیالیست جمهوریخواه ایتالیا، حزب دمکرات مسیحی و دیگر احزاب خرد تشکیل شده بود ، اجرا شده است . تجربه جنبش 1388 بیان می کند که این جنبش یک حرکت کاملا سیاسی – اجتماعی بود  که در آن گروهی متکثر، با یک هدف مشترک، به طور خودخوش، و بدون رهبری و با استفاده از شبکه‌های اجتماعی، جنبشی را بر علیه نادیده گرفتن حق شهروندی خود به راه انداختند. اما حاکمیت با سرکوب و ارعاب، مانع دست یافتن آن جنبش به هدف خود شد و با درنظر داشتن تجربه گران بهای  جنبش‌های بهار عربی دریافتیم که اگرچه می توان از شبکه های اجتماعی برای تبلغات و پیوند بین عناصر جنبش استفاده کرد اما بدون شک با فیس بوک و اینستاگرام وواتساپ نمی توان انقلاب را بسرانجام رسانید

ما اعتقاد راسخ داریم نسل به خیابان آمده با هرگونه ویژگی خاص  میرات دار نسل های قبلی و توانمندی های او منبعث از استفاده از تجارب نسل 1357 و خیابان  اکتشاف جدیدی نیست که تاریخ صد ساله اخیرمنصه ظهور  همه انقلابات و جنبش های اجتمعاعی خیابان در پیوند با دیوار و پشت بام بوده است .

ما بر خلاف جامعه شناسان ایرانی که همه نگرانی آنها فروپاشی حاکمیت است و لذا نسل بر افروخته دهه هشتادی را نسل ربات و گیم پروگرام که گویا جون نمی دانند مرگ چیست با مرگ بازی می کند ، نمی دانیم بلکه  اتفاقا معتقدیم این نسل آگاهانه مرگ را به بازی گرفته تا زندگی را دریابد والا کدام انسان عاقلی است که بوی مرگ را تشخیص ندهد بلکه اینها مرگ را ببازی گرفته اند تا از زندگی نکبت بار خودرهائی یابند

سرانجام جنبش ؟
بر اساس پیشگفته ای قبلی ما امروز شاهد جنبشی پرتوان ، مستحکم و همگانی در سراسر کشور م.اجه هستیم که حجم گستردگی آن علیرغم آنکه یادآور جنبش سال 1357 اما  فقدان رهبری  و برنامه خطر ویرانگری آن است ؟!  ویژگی اصلی جنبش کنونی آن است که با هجوم پلیش و سپاه نمی گریزد بلکه خود به انها حمله می کند و جسارت عناصر جنبش  بخصوص  ایران دختان غلغله ای بپا کرده که شجاعت مردان را مضاعف نموده است . بهترین تعریف آن است که این جنبش مکمل جنبش های فوق الاشاره  و شورش های برشمرده در جدول فوق هستند و قرارست آرمان نا تمام مشروطیت و خواسته های برحق مردم را در سرنگونی حک.مت اسلامی و بر کندن توهمات مذهبی  جامه عمل بپوشاند . این جنبش سر سازگاری با فاسدان ، غارتگران و مرتجعین مذهبی ندارد . برای این جنبش کرد ، ترک ، بلوچ و عرب و فارس همه  تیرگان ایرانی هستند که زیر پرچم مبارزه  تجمع کرده اند. این جنبش همانقدر شعار می دهد که کردستان چشم و چراغ مائی که بانگ بر داشته مبارز بلوچی ، حمایت ، حمایت و ترک و کرد و بلوج پیوندتان مبارک..

برای تداوم این جنبش باید اعتراصات با اعتصابات بوِیزه اعتصابات نفتگران قهرمان در هم آمیزد زیرا اعتضابات نفتگران صندوق پول رژیم ارتجاعی را خالی خواهدکرد و توان مالی تداوم زیست رژیم را ناممکن می سازد به همین علت گارگران و کارکنان مبارز پالایشگاه ها و پتروشیمی ها و معادن  به مثابه شیشه حیات مالی  رژیم باید از کار بیفتند و این جز از طریق هاهنگی کمیته اعتصابات و اعتراضات صورت نخواهدگرفت که ان نیز امری ممکن است زیرا ما مدتهاست در ایران  شاهد جنبش زنان، جنبش داتشجویان، جنبش کارگری، جنبش معلمین، جنبش دفاغ از محیط زیست و جنبش‌های قومی هستیم که باید کوشش کرد با تشکیل کانون سراسری اعراضات و اعتضابات وسعت چنبش را به پهنای جغرافیای ایران کنیم زیرا در غیر این صورت رزیم  ارتجاعی ملایان با همدستی سپاه آدمکش در اولین فرصت جنبش را ذبح خواهد کرد . البته باید همینجا تاکید کنیم که حتی درصورت شگست مقطعی این جنبش تاتیرات  بلافاصله  آن دامنگیر حاکمیت بطوری که رژیم نادان و خیره سری که ملت را به حساب نمی آورد هم اکنون داد گفتگو سرداده است ؟! . بدون شک اگر حاکمیت بخواهد جنبش را سلاخی کند بایددر انتظار پاسخ مناسب زنان و مردانی باشد که مرگ را بازیچه قرار خواهندداد تا مرگ رژیم راورق زنند.

 

 

سخنی با دولت های منطقه و جهان

جنبش انقلابی ایران هیچگاه حمایت های مزورانه برخی کشورهای قدرتمند در قالب معاملات آشکار و پنهان آنها فراموش نخواهد کرد اما در این برهه زمانی که مردم ایران هستی خود و کشورشان را به نیستی رژیم آخوندی گره زده اند هرگونه توافق و قرارداد بین المللی که بر علیه منافع مردم ایران با رژیم آخوندی منعقد شود فردای انقلاب به سطل زباله انداخته خواهدشد لذا در این شرایط حتی در مذاکرات برجام نباید ذره ای منابع مالی باین رژیم آخوندی منحوس پرداخت شود تا بنیه مالی سرکوب آن قوی شود . بنگاه ها و موسسات حامی و لابیگری رژیم اسلامی باید بفوریت منحل و اسامی لابیگران در اختیار جنبش انقلابی مردم ایران و دادگاه های بین المللی حقوق بشری قرار گیرد تا در فردای  حسابدهی مدنظرقرارگیرد. بدون شک این جنبش چشم آنانی را که در این مرحله گوشه چشمی به تجزیه این آّب و خاک داشته باشند را نیز کور خواهدساخت.

به گروه های نیابتی ووارثان سردار قاچاقچی قاسم سلیمانی اخطار می کنیم خودرا آلوده مبارزات مردم ایران نکنند که عقوبت بس سنگینی در انتظار آنان و خانواده هایشان خواهدبود. مردم ستمدیده عراق و سوریه و یمن حامیان جنبش انقلابی مردم ایران و به نیابت از جنبش انقلابی مردم ایرام وظیفه و مسئولیت گوشمالی گروه های نیابتی را دارند .

ساختار حاکمیت پیشنهادی جنبش انقلابی مردم ایران :

اگر چه هنوز تا سرنگونی رژیم ملایان مدتها باقی است اما با درس گیری از بی برنامگی انقلابیون سال 1357 که باعث دزدیده شدن انقلاب توسط ملاها شد از هم اکنون جنبش انقلابی باید چارچوب برنامه رهائی خودرا تدوین نماید . بدون شک تا سرنگونی جمه.ری اسلامی ، شورائی مرکب از نمایندگان کمیته های اعتصابات کارگری ، معلمان ، زنان و دانشجویان و بازاریان ،اقوام و نظامیانی که بانقلاب خواهند پیوست  هدایت انقلاب را برعهده تا دوره گذار به تشکیل مجلس موسسان فراهم شود. صد البته که قوانین حاکم بر این دوره گذار که ممکنست حتی یکسالی بطول انجامد همان قوانین حاکم بر کشور در دوره قبل انقلاب با تاکید بر حاکمیت غیر دینی – غیر مذهبی خواهدبود با این تاکید که چنانچه ضرورت داشته باشد هر قانون و مقررات موقتی لازم باشد شورای گدار تصویب خواهدکرد.

 

نکات برجسته حکومت  شورائی

  • ماهیت سوسیال دمکراسی آن مشابه کشورهای اروپای شمالی و اسکاندیناوی
  • رابطه حسن همجواری با همه کشورهای دنیا بویژه کشورهای منطقه
  • برقراری آزادیهای سیاسی – اجتماعی و فرهنگی برای همه شهروندان با هر دین ، مذهب و مرام و عقیده
  • آزادی مطبوعات و رسانه ها
  • برقراری نظام عادلانه مزد برای کارگران و زحمتتکشان و ایجاد سیستم تامین اجتماعی و سلامت عمومی همچون اروپای شمالی و آلمان
  • برقراری تناسب منصفانه همه مناصب کشوری بین زنان و مردان و تاسیس وزارت زنان بطوری که ایران انقلابی در جهان بتواند مظهر عدالت جنسیتی در حاکمیت شود.
  • حمایت کامل از اتجادیه ها ، سندیکاهای کارگری ، معلمان و بازاریان
  • برقراری رابطه رسمی با اسرائیل با حمایت از طرح دودولت در یک کشور
  • برقراری نطام آموزش اجباری تا مقطع دیپلم و آموزش رایگان تا مرحله دکترا و لغو سهیمه بندی های

10-برچیدن دکان روحانیت و آموزش آنان برای حقوق شهروندی وتمرکز این امور زیرنظر دولت انقلابی

11-حساب وجوهات شرعی و کمکهائی که مردم ممکنست به مراجع تقلید   نمایند همچون مالزی در یک حساب متمرکز بانکی با شرط انتقال آن به دولت پس از مرگ مراجع مذکور و حسابرسی سالانه این حسابها و انتشار گرازشات حسابرسی به صورت عام

12-انحلال مدارس مذهبی و زیر نطر قراردادن انها توسط وزارت اموزش و پرورش

13-برسمیت شناختن قانونی حق اعتراض ، حق اعتصاب برای هگان

14-لغو آموزش های دینی در مدارس زیرا باورهای مدهبی امری شخصی تلقی خواهدشد

15-مصادره فوری اموال و دارائیهای غاصبان و غارتگرانی که از طریق ویژه خواری منابغ کشوررا به دارائی شخصی تبدیل کرده اند

چه باید کرد؟

انقلاب فرآیندی مستمر، پیوسته و مدت دار است که طول مدت آن بستگی به عوامل متععدی نظیر توازن قوای انقلاب با ضد انقلاب دارد. رژیم ارتجاعی جمهوری اسلامی در مخمصه قرارگرفته که اگرچه زور دارد اما اقتدار آن در هم شکسته  لذا از هم اکنون باید حداقل موارد زیررا رعایت کنیم تا شاهد موفقیت را در آغوش گیریم

  • تشکیل هسته های مقاومت در دانشگاه ، مدارس و محلات بصورت شبکه ای که هر هسته تعداد محدودی داتشه و ارتباط هسته ها از طریق شبکه های اجتماعی بصورت رمزینه صورت گیرد
  • تشکیل کانون های اعتصاب بر حسب جغرافیای کارخانجات به طوریکه با فراخوان کانون کل کارخانجات یک منطقه دست از کار بگشند
  • تشکیل کانون کارکنان و رانندگان شبکه های حمل و نقل که با پیوستن به اعتصابات شبکه حمل و نقل کشوررا فلج کنند
  • تشکیل هیات شناسائی دستگیرشدگان و جمع آوری کمک های مالی نقدی و غیرنقدی برای خانواده های آنان
  • فعال شدن کانون معلمان و بازنشسته ها در پیوند با اعتصابات و اعتراضات
  • تشکیل یک هسته فعال از وکلای میهن پرست برای حمایت حقوقی از دستگیرشدگان
  • فعالیت گسترده در شبکه های اجتماعی نظیر واتساپ ، تلگرام ، اینستاگرام و توئییتر و .. با رعایت محرمانگی که این امر در مسئولیت جوانان دهه هشتادی است
  • در کلیه  ادارات ، دانشگاه ها و مدارس تضاویر منحوس خمینی و خامنه ای را بزیر کشیم یاا با پاشیدن مرکب بر آن اعتراض خودرا آشکار سازیم
  • شعار نویسی در دیوارها ، مترو ،استادیوم با سرشعار مرگ بر دیکتاتور- مرگ بر خامنه ای ه نابودباد رژیم جمهوری اسامی ، برقرار باد جمهوری شورائی ایران  را به صورت مستمر انجام بدهیم

10-در روزهای مسابقات ورزشی  با سردادن شعارهای بالا اعتراض خودرا اعلام کنیم

11-اگر در شهر یا محله تان سگ ولگرد سراغ دارید پارچه منقش به مرگ بر خامنه ای را تنش کنید تا در شهر بچرخد

12-شعاردادن در پشت بام ها را تا پیروزی انقلاب همه شب بین ساعت 9 تا ده شب سر دهید

13-اسامی و عکس مزدوران سپاه ، بسیچ و ارتش و اطلاغات و ماموران دولتی را در شبکه های اجتماعی با ادرس محل سکونت و  افشای اسامی خانواده های آنان انتشار دهید تا بدانند اعمال آنها در فردای انقلاب بی پاسخ نخواهد ماند.

14-استادان و معلمان در همراهی با دانشجویان و محصلین در تعصیل کلاس ها همکاری نمایند و انجام کلاس ها را موکول به آزادی بازداشتی ها کنند.

15-اسامی غارتگران و سرمایه دارانی که با اتصال به حاکمیت منابع ملی کشوررا به اموال شخصی تبدیل کرده اند ودر برپائی حاکمیت ارتجاعی مشارکت داشته اند ، را افشا کنید .

16-رزیم جمهوری اسلامی بعلت شرایط تحریم در تنگنای شدید مالی قراردارد و به مالیات ستانی با زور روی آورده لذا شرکت و صاحبان کسب و کار با عدم پرداخت مالیات تنها منبع فعال مالی دولت را قطع کنند تا قدرت سرکوب آن کاهش یابد.

17-تظاهرات را به صورت غیرمتمرکز در محلات مختلف به خصوص محلات جنوب شهر همچون نازی آّباد ، خزانه ، کارون و جیحون ، نارمک و تهرانپارس سازماندهی کنیم و از طریق پیک های موتوری سیار وضعیت محلات همجواررا بررسی تا درصورت نیاز به اعزام نیرو ، جوانان را به آن محلات گسیل داریم

18-صاحب  خانه ها و مالکان تا پیروزی انقلاب به منظور همراهی با جنبش انقلابی از تخلیه واحدهای استیجاری یا افزایش ب اجاره بها  اجتناب کنند.

19 حامیان جنبش انقلابی مردم ایران در خارج تلاش کنند با اجتناب از خودمحوری با تشکیل کانون حامیان انقلاب ایران و تشکیل شورای راهبری مبارزات خارج کشور ، مردم و زحمتکشان، نمایندگان مترقی پارلمان ها  و عناصر مبارز و سلبریتی های مشهورآزادیخواه را تشویق به حمایت از جنبش انقلابی نمایند تا از این رهگذر بر دولت های خارجی نیز فشار واردآید از برخورد های دوپهلو با رژیم ارتجاعی جمهوری اسلامی دست بردارند و محافل بین المللی را به موضع گیری علیه این رژیم تشویق نمایند

20- ارتباط گیری با احزاب مترقی جهان بویژه احزاب سبز و محافل مترقی فمنیستی به منظور راه اندازی وسیع کارزار علیه جمهموری اسلامی و فراخوان سفرای خارجی از ایران و همچنین شناسائی و افشای باند لابی جمهوری اسلامی در کشورهای مختلف به ویژه امریکا و انگلستان

در خاتمه برای نتیجه گیری از مبارزات مردم قهرمان کوشش  کنیم شعارهای یکسان در سراسر کشوربرقرار کنیم . آنان که در خیابان حضورندارند بانگ رسای انقلاب را شباهنگام بین ساعت نه تا ده شب از خانه و پشت بام ها سردهند تا ارتجاع اسلامی قادر به تجمع نیروهای سرکوب در یک مکان نگردد

 

امسال سال خونه ، جمهوری اسلامی سرنگونهمی جنگیم ، می میریم ، وطن را پس می گیریم
زن ، زندگی ، آزادگیموی سر هر زنی، پرچم هر برزنی
اتحاد، مبارزه ،پیروزیکارگر قهرمان ، اعتصاب ، اعتصاب
آزادی ، آزادی ، آزادیزندانی سیاسی آزاد باید گردد
تنها ره رهائی ، آزادی ، آزادیتنها ره رهائی ، نابودی ارتجاع
ارتشی ، سپاهی ، به انقلاب به پیوندزنده و جاوید باد یاد شهیدان ما
مرگ بر این جمهوری اسلامیمجتبی بمیری ، رهبری را نبینی
خامنه ای ، خامنه ای ، ننگ به نیرنگ توخون شهیدان ما می چکد از چنگ تو
توپ ، تانک ، فشفشه ، آخوند باید گم بشهتوپ ، تانک ، مسلسل ، دیگر اثرندارد
می کشم ، می کشم ، هرآنکه خواهرم کشتایرانی می میرد ، ذلت نمی پذیرد
ما همه مهسا هستیم ، بجنگ تا بجنگیممرگ بر دیکتاتور ، مرگ بر دیکتاتور
زنان انقلابی ، تو افتخار مائی ، زنان انقلابی ، تو افتخارمائیانقلاب ، انقلاب ، خواسته بر حق ما ، مرگ بر جمهوری اسلامی
مجلس ارتجاعی نابود باید گرددوای به روزی که مسلح شویم
هنرمند، ورزشکار بپاخیز ، خواهرت شهید شدنترسیم ، نترسیم ، ما همه با هم هستیم
کردستان ، سنندج تو افتخار مائیبلوچ قهرمان ، تو افتخار مائی
دانشجوی زندانی آزاد باید گرددبترسید ، بترسید ما همه با هم هستیم

 

جنبش انقلابی مردم ایران

سرنگون باد رژیم ارتجاعی جمهوری اسلامی

برقرارباد جمهوری دمکراتیک شورائی مردم ایران

 

قسمت اول – گفتگوی محفلی مجازی پیرامون بیانیه جنبش انقلابی مردم ایران

اخیرا و در بحبوبه اعتراضات خیابانی دو بیانیه با نام  جنبش انقلابی مردم ایران در بین تظاهرکنندگان تهرانی توزیع  که در برخی سایت های خارجی نیز منعکس کردید . بررسی سابقه این محفل یا بقول خودشان گروه با تعداد محدود نشان می دهد که از این گروه قبلا نیز اعلامیه های منتشر که در سایت های گروه های انقلابی ایران و حتی افغانستان نیز بازنشر شده است .پرسش و پاسخ های زیرروز پنجشنبه 29 شهریورماه 1401 به صورت محفلی و مجازی در همین رابطه با یکی از دست اندرکاران گروه انجام که برای اگاهی مردم مبارز کوچه و خیابان منتشر می شود

رفیق امید  نخست اظهار داشت که محفل چنبش انقلابی مردم ایران اگرچه کوچک اما آگاهانه  از سال 1378 در حد توان خوددر همه تظاهرات های سراسری شرکت داشته و کمابیش با انتشار اعلامیه مواضع خودرا بیان داشته است . او اظهارداشت اعضای محفل معتقدین به آرمان سوسیالیسم واقعی و- نه الگوی اقتداری استبدادی شوروی و چین – هستند و در حال حاضر نیز با توجه به توان و خواسته جنبش مدلی نظیر اروپای شمالی را برای دوره گذار از جمهوری اسلامی را مدنظر داریم .خوانندگان را .به متن پرسش و پاسخ های زیر ارجاع می دهیم:

س- برای بسیاری این سئوال پیش آمده که با توجه بانکه جنبش انقلاب مردم ایران نام گروهی مسلمان که رهبری ان بر عهده مرحوم دکتر سامی بوده ، علت استفاده شما از این نام چیست ؟

ج- تا انجا که سوابق نشان می دهد نام گروهی که تحت رهبری مرحوم دکتر کاظم سامی تاسیس شده بود« جنبش انقلابی مردم مسلمان ایران » بود در حالی که در نام گروه ما کلمه « مسلمان » وجودندارد و علت انتخاب آن نیز در بحبوبه تظاهرات های سال 1388 خوداختیاری بدون مطالعه بود

س- در بیانیه جنبش انقلابی بحث از جمهوری دمکراتیک شورائی داشته اید ؟ آیا منظورتان این است که مرحله انقلاب سوسیالیستی و نوع حکومت شورائی است ؟

ج- بهیچ وجه. متن بیانیه و شعارهای مندرج در آن کاملا گویاست که نوع حکو.مت آینده دمکراتیک و تاکید شورائی متضمن حضور نمایندگان همه اقشار فعال و مبارز در جنبش است . تحلیل ما در حال حاضر نشان نمی دهد که جامعه و بازیگران اصلی مبارز ظرفیت انقلاب سوسیالیستی را دارا باشند . ما معتقدیم همانطوری که مارکس و انگلس بنیانگذاران مارکسیسم واقعی اغلام داشته اند سوسیالیسم ارمانی مقدس و دارای مولفه های انسانی بسیار گرانقدری است که در یک جامعه سرمایه داری – و نه جامعه الگارشی فامیلی مالی عقب مانده ارتجاعی دینی – می تواند صورت بگیرد و هرگونه اعمال اراده گرایانه نظیر انقلابیون روسیه و چین نظامی را حاکم خواهدکرد که ناچار به سرکوب خودطبقه کارگر خواهندشد

س- بسیاری گروه های چپ خارج کشور شعار برقراری جمهوری سوسیالیستی یا جمهوری شورائی می دهند . وجه افتراق یا تسمیه محفل چنبش انقلابی با آنان چیست؟

ج-   متاسفانه چپ ایران علیرغم همه ادعای خود تا امروز یک تحلیل بنیادین استوار بر امار و ارقام پیرامون جامعه سرمایه داری ایران چه قبل انقلاب و چه بعد انقلاب ارائه نداده است که نشان دهنده ضعف اساسی مارکسیست ها در اقتصاد یا همان چیزی است که انها معتقدند کلید همه تغییرات جوامع بشری بوده است . این در حالی است که بنیان گذاران مارکسیسم یعنی مارکس و انگلس و یا حتی لنین برای اثبات یک موضوع دهها نوشته و صدها فاکت و سند ارائه داه اند . بهمین علت ما این دوستان را مارکسیست سیاسی می نامیم یعنی مارکسیسم را صرفا در بعد سیاسی مطالعه کرده اند ، فارغ از انکه بسیاری مدعیان مارکسیسیم ایرانی اعم از رهبران فدائی یا پیکار یا سایر گروه ها عاجز از درک مفاهیم نطری مارکسیسم و غالبا حتی در نوشته های خود ناتوان از نقل مطالب بزرگان مارکسیسم هستند که نشان داده اوج بیسوادی سیاسی – اجتماعی – فلسفی و اقتصادی آنان است.

س وجه مسلط تظاهرات های اخیررا چه می بینید ؟

ج- همانطوریکه در بیانیه متذکر شده ایم این تظاهرات علیرغم همه خصوصیات وویژگی های خود دنباله انباشت مطالبات مردم از سالهای پس از انقلاب بوده که هربار بطریقی سرکوب و فرو نهشته شده بودند . با این ویژگی محض که پرچمدار کنونی  ان شیرزنان و ایران دخت هائی  بودند که شاید هیچ تعلق گروهی هم به هیچ یک از جناح های اپوزیسیون ناشته اند ! شعار مسلط این تظاهرات ها که آرام آرام با اعتصابات کارگری گره می خورد «مرگ بر دیکتاتور و سرنگون باد جمهوری اسلامی» است . که در حال حاضر رادیکال ترین شعار ممکن با توجه به ترکیب شرکت کنندگان در تظاهرات است . الیته اینجا و آنجا برخی سازمان ها و گروه ها با علم کردن یک بیرق جنددقیقه ای درصدد مصادره جنبش هستند که عملا با واکنش منفی تظاهرکنندگتان مواجه می شوند .

س- نطر جنبش انقلابی راجع به حضور زنان و شغار « زن _ زندگی _ آزادی » چیست ؟

ج- مواضع ما همان مواضع اصولی مارکس و انگلس است که صراحتا در بیش از صد سال پیش اعلام داشتند بدون آزادی زنان هیچ انقلابی صورت نخواهدگرفت . فراموش نکنیم این شعاردر زمانی از طرف مارکس اعلام شد که در کشورهای سرمایه داری زنان را به بردگی بکار می گرفتند. مارکس در کتاب خانواده مقدس  بصراحت  نوشت « تغییر در یک دوره‌ی تاریخی همیشه می‌تواند براساس پیشرفت زنان به سمت آزادی تعیین شود. زیرا در رابطه‌ی زن با مرد، ضعیف با قوی، پیروزی سرشت انسان بر خشونت مشهود است. درجه‌ی رهایی زنان، سنجه‌ طبیعی رهایی همگانی است.. و یا در جائی دیگر مارکس نوشته که« هرکس  چیزی از تاریخ بداند، اذعان می‌کند که تغییرات بزرگ اجتماعی بدون غلیان‌ زنانه غیرممکن هستند. پیشرفت اجتماعی دقیقاً می‌تواند براساس جایگاه اجتماعی جنس لطیف  سنجیده شود. بنابراین ما مارکسیست ها ادعا داریم مارکسیسم اولین مکتب سیاسی- اقتصادی است که نوید برابری زن و مرد را داده و بسیاری از حقوق زنان در جوامع سرمایه داری مرهون فداکاری مبارزان مارکسیست هستند که برای برابری حقوق زنان و رعایت حقوق کودکان وآموزش رایگان جنگیده اند  زیرا سرمایه داری همین حالا هم زیر بار این گونه هزینه ها نمی رود که نمونه بارزآن درصد بیکاری زنان در ایران علیرغم درصد بالای تخصیلات انها می باشد

س- تحولات  بنیادین جامعه زنان در ایران چیست که مرتب ازآن نام برده می شود

ج- بد نیست با ذکر چند  آمارو ارقام این ویزگی  را برایتان توضییح دهم. بر اساس اخرین امارهای خود جمهوری اسلامی جمعیت زنان در سال 1400 حدود 42 میلیون نفر یعنی از کل جمعیت ایران در سال انقلاب 1357 بیشترست که شامل هفت میلیون زن با تحصیلات عالی دانشگاهی و 2.3 میلیون زن دانشجو است. این آمار با هیچیک از کشورهای خاورمیانه قابل مقایسه نیست. شاید جالب باشد بدانید 80 درصد جمعیت زنان ایران متولدین سالهای بعد انقلاب که حدود شصت درصد انها در گروه سنی تا 35 سال هستند.  این بدان معنی است که انها با حاکمیت کهنسال ارنسل کرگدن با میانگین بالای هشتاد سال تعارض اساسی دارند . حتی ما مدعیان انقلابی نیز بیشتر مواقع حرف انان را نمی فهمیم چه رسد به خررمه های شورای نگهیان و مجمع تشخیص مصلجت و رهبر نادان  متوهم .

س – آیا می توان خواسته زنان در مبارزات  اخیررا در رفع حجاب اجباری تبیین کرد؟

ج- بطوریقین خیر. رفع حجاب اجباری شروع مبارزه و پیش دسر مبارزه احقاق حقوق  سیاسی – اقتصادی است . زنان زندگی و معیشت خود و خاناده هایشان را مشاهده می کنند که پدر خانواده از صبح تا شام قادر به تامین حداقل زندگی خانوارنیست درحالی که فرزندان حاکمان و دهک بالائی یا خارج نشین حافظ مال پدر و یا دارای زندگی اشرافی افسانه ای در مقابل کسانی هستند که قوت لایموت ندارند. خلاصه کردن خواسته های تظاهرکنندکان به رفع حجاب یک شعار انحرافی است زیرا تظاهرکنندگان و اعتضاب کنندگان مرتبا فریاد بر داشته اند که« مرگ بر دیکتاتور»  که این شعارربطی به رفع حجاب ندارد بلکه به رفع کل نطام دارد

س- در بیانیه جنبش انقلابی کنایه ای هم به شاهزاده رضا زده شده در حالی که بسیاری معتقدند حضور همین نیم هلوی هم در جنبش غنیمت  است ؟

ج- ما هم معتقد به حضور حداکثری مردم و گروه ها دذر مبارزات پیش روی هستیم اما از انجا که ایشان برخی مواقع یا سهوا ( بدلیل جوانی در دوران پدر) و یا عمدا تسامح بکار می برند که قبل انقلاب درکشور چه خبر بوده ناچارشدیم یاداورشویم فارغ از انتقادی که به رهبران بهائیت برای عدم ورود به مسائل سیاسی داریم بگوئیم اتفاقا اولین آزار اساسی بهائیان در دوره محمدرضا شاه با همراهی ملایان ارتجاعی صورت گرفت و در دوره هر دو پهلوی به اهل سنت اجازه تاسیس مسجددر تهران را صرفا برای دل آسودگی مراجع شیعه ندادند. اما با این موضع شاهزاده  رضا موافق هستیم که نوع حکومت بعدی را مجلس موسسان تعیین خواهدکرد ونه شعارهای توخالی یا بدون پشتوانه فعلی

س- یعنی جنبش انقلابی و یا سایر گروه های مدعی چپ می پذیرند حکومت بعدی پادشاهی یا جمهوری بدون حضور چپ ها باشد ؟

ج – ما از تاریخ درس گرفته ایم که همه تلاش و توان خودرا برای برقراری جکومتی مردمی بکارببریم اما اگر قادر نباشیم دریک  انتخابات آزاد  نظر اکتریت مردم را جلب نمائیم بدون شک به نطر اکتریت تمکین خواهیم کرد همان طوری که ساندنیست ها در دور دوم انتخابات علیرغم مسلح بودن ، تسلیم نتیجه انتخابات عادلانه شدند و از قدرت کناررفتند و بعدها مجددا با کارفرهنگی و جلب نطر مردم بقدرت بازگشتند .فراموش نکنید مهر و امضای چپ ایرانی علیرغم همه اشتباهات و اختلافات  بر مبارزات بویژه در کردستان زده شده است.

س- نیتجه مبارزات فعلی را جه می بینید و آیا ایران در آستانه موقعیت انقلابی  است ؟

ج – فراموش نکنید مبارزه صحنه یارکشی و درگیری انقلاب و ضد انقلاب است . در حال حاضر برخی داده های هردو طرف مبارزه ناروشن  است اما با توجه به شواهد و مفروضات موقعیت انقلابی وجودندارد .بدین معنی که  ایران در وضعیت  موقعیت انقلابی قرارندارد ، اما همین خیزش عمومی چنان ضربه هولناکی به خیمه ضدانقلاب و عمود آن یعنی ولایت فقیه زده است که بعید بنظر برسد بسادگی بتوانند از ان جان سالم بدرببرند و احتمال اینکه با ندانم کاری های بیشتر جامعه را وارد موقعیت انقلاب کنند بسیار است  .

س- چقدر بنطر شما احتمال اینکه مبارزه وارد فاز نظامی و مبارزه مسلحانه شود وجوددارد؟

ج- مبارزه مسلحانه شعار نیست بلکه پیامد حوادت متعددی است که رخ خواهدداد. شاید بررسی روزهای انقلاب 57 بتواند مارا در شناسائی آن کمک کند.  بنا باظهارات همه گروه های سیاسی وقت ، کل نفرات آنها شامل آزاد شدگان زندان بیش از هزارنفر نبود و هیچ یک نیز مسلح نبودند.زیرا داشتن چهارتا کلت و هفت تیر قراضه درآن شرایط مشکلی را حل نمی کرد ولی حمله بعدازظهرروز 20 بهمن گارد شاهنشاهی به همافران مستقردر نیروی هوائی خود باعت دست یابی مبارزین به سلاح  شد لذا در وضعیت فعلی هم رویداد چنین امری امکان پذیراست . اما تجربه رژیم های تمام توتاتالیتر و دیکتاتوری نطیرشوروی سابق ، رومانی ، صدام ، قذافی نشان می دهد که فرآیند فروپاشی ممکنست حتی به یکهفته هم نرسد . مهم تکامل بعدی انقلاب و سرانجام آن است که از حالامبارزان و تظاهرکنندگان و اعتصابیون باید  هوشیاری و زیرکی سیاسی داشته باشند فرصت طلبان دستاورد انقلاب را تصاحب نکنند و مجددا روز از نو و روزی از نو

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گفتگوی محفلی مجازی پیرامون بیانیه جنبش انقلابی مردم ایران

قسمت دوم

اخیرا و در بحبوبه اعتراضات خیابانی دو بیانیه با نام  جنبش انقلابی مردم ایران در بین تظاهرکنندگان تهرانی توزیع  که در برخی سایت های خارجی نیز منعکس کردید . بررسی سابقه این محفل یا بقول خودشان گروه با تعداد محدود نشان می دهد که از این گروه قبلا نیز اعلامیه های منتشر که در سایت های گروه های انقلابی ایران و حتی افغانستان نیز بازنشر شده است .پرسش و پاسخ های زیرروز پنجشنبه 29 شهریورماه 1401 به صورت محفلی و مجازی در همین رابطه با یکی از دست اندرکاران گروه انجام که برای اگاهی مردم مبارز کوچه و خیابان منتشر می شود . در این قسمت توجه خوانندگان گرامی را به ادمه گفتگو چلب می کنیم .

 

 

س- با گذشت بیش از یکماه از اعتراضات و اعتصابات خیابانی بنظر می رسد ابعاد خیزش دامن گیر بخشی از حاکمیت نیز شده است . اظهارات ضدونقیض برخی مسئولان و نگرانی ماله چی های اصلاح طلب از شورش مردم و مقابله نظامی و یا تذکرات سردارحسین علائی و مسیح مهاجری سردبیر روزنامه جهموری اسلامی برای بسیاری این سئوال پیش آمده که روند آتی خیزش به کجا خواهد انجامید ؟

ج0 مردم از سال 1396 با شعار« اصلاح طلب ، اصول گرا ، دیگه تمومه ماجرا » عملا ماله جی ها را دور زدند و در خیزش کنونی نیزبا طرح شعار همگانی « مرگ بر خامنه ای ، مرگ بر دیکتاتور» و همچنین « مرگ بر اصل ولایت فقیه » نشان داده اندکه هدف اصلی خیزش برچیدن جمهموری  اسلامی و «راندن دین و مذهب »به جایگاه اصلی آن که همانا باور شخصی است می باشد.  نگرانی امثال آقای زید آبادی با شعار « توپ ، تانک ،  فشفشه ، آسیدعلی …….» نیز کاملا قابل هضم است چون اینها ولایت فقیه را تیرک باورهای خود می دانند و فقط علاقمندند که حضرت ولی فقیه یک کمی مراعات مردم را نماید غافل از آنکه مردم دیگر حاضر نستند پشیزی رعایت ولایت هر کسی را نمایند. بنطر ما تعمیق خیزش باعث روی آوری بخشی از کسانی که سابقه جنگ و جبهه را داشته اند و خانواده های آنان به صف انقلاب خواهد شد که نمونه های آن از هم اکنون هویدا شده است لذا نگرانی امثال دکتر زیبا کلام که بقول خودش در تحلیل نهائی با تفنگ از جمهوری اسلامی دفاع کرد کاملا قابل درک است ؟!

س- چرا علرغم پشتیبانی مردم جهان بخصوص شهروندان کشورهای اروپائی از خیزش مردم ایران ، شاهد تظاهرات و حمایت مردم کشورهای عربی بویژه در خاورمیانه نیستیم ؟

ج- شعار « زن ، زندگی ، آزادی » دااری محتوای انقلابی مشارکت و مساوات زنان در همه ارکان جامعه می باشد که با بافت سنتی کشورهای خاورمیانه و مسلمانان فناتیک همخوانی ندارد. لذا حاکمیت این کشورها عملا نوعی سکوت همراه با سانسور شعارهای اصلی جنبش مردم ایران را در پیش گرفته است .زیرا درصورت پیروزی مردم ایران یکی از بزرگترین حماسه های جهان در فروریزش تفکر مذهبی سنتی داعش گونه در همه مذاهب در باره نقش زنان روی خواهدداد .بواقع جنبش زنانه در ایران  باعث شدند که مادران کهنسال به احترام خواسته های سرکوب شده تاریخی شان روسری و لچک را از سربردارند و با این کار زنگ مرگ 1400 سال قهقهرای سنتی را به صدا در اورند. آنچه در این میان حیرت آور است موضع گیری برخی سازمان هائی است که داعیه رهبری و رئیس جهموری ایران را دارند و با روسری رنگین در رسانه ها حاضر شده و خیزش مردم را مایملک خودمی دانند .در حالی که ابتدائی ترین شعارو خواسته زنان ایران که آتش زدن روسرس به مثابه تحقیر و توسری را درک نکرده اند. اینان تصور می کنند زنان مبارزو شجاع ایرانی با رنک روسری مشکل دارند در حالی که زنان  اصل روسری را ابزار اصل ولایت فقیه  می دانند و بهمین علت آنرا به آتش کشیده اند.

س- آیا احتمال ورود  سپاه و ارتش را برای مقابله با تظاهرات و اعتصابات وجوددارد؟

ج- چرا احتمال ؟ همین الان سپاه و ارتش به انحاء مختلف در خیابان ها تحت لوای نیروی ویژه ، سپاه محمد ، یگان ویژه حضوردارند و اتفاقا حضور طولانی آن ها موجبات فروپاشی انها خواهدشد. شک نکنید این یک اصل اساسی است که هرجه خیزش سراسری بسمت و سوی جنبش و انقلاب پیش برود موضوع ریزش صف ضد انقلاب اعم از سپاه و ارتش و حتی نیروی ویژه  جدی تر خواهدشد. زیرا بسیاری از فرزندان انها در بین جوانان به تظاهرات مشغول هستند . مگر تطاهرات سال 1388 وکشته شدن  فرزند سردارروح الامینی مشاوررهبری را فراموش کرده اید که بدست جلاد مرتضوی  شهیدشد.سیلاب انقلاب بسیاری از آب رفت های ضدانقلاب را درهم خواهدشکست .از هم اکنون حرف و حدیث های بسیاری در بدنه سپاه در گرفته است که ما قرار بوده از وطن و مردم دفاع کنیم و قرارنیست در مقابل مردم قرار بگیریم. سخنان فرماندهان و مسئولان پیرامون موضع گیری خواص در همین رابطه بوده است

س- برخی محافل معتقدند رژیم آخوندی بسیارزیرک است و در تحلیل نهائی ممکن است با علم کردن امثال آقای خاتمی درصدد فریب جنبش برآیند ؟

ج- اولا مهره هائی نظیر خاتمی مدتها سوخته اند و اتفاقا اگر انها به سرنوشت خودو کشورومردم علاقمندهستند باید رسما به صف مردم به پیوندند و زنجیره اسارت جمهوری اسلامی را از عبا و گردن خودبازکنند زیرا تعمق در شعار جوانان تائید کننده این موضوع است که جوانان بسیار زیرک تر از  امثال آخوندها ، ملایان و مکلایان در خدمت تحجر هستند. وقتی شعارجنبش« سرنگونی جمهوری اسلامی ، نابودی ولایت فقیه و دیکتاتور » است یعنی مدت هاست جنبش از رفرم های کاغذی و دروغین عبورکرده است . زنان ستون این انقلاب شده اند و در اسلام زن موجود بلاتکیفی است که بازیچه شهوترانی مرد است لذا هرگونه کوشش و تفسیرهای من درآوردی در باره جایگاه زن در اسلام دروغی بیش نیست .

س- نقش اشخاصی نطیر دکترسروش ، کدیور و یا کسانی همچون باند مجاهدین انقلاب اسلامی  که خودرا دگراندیش مذهبی – دینی می دانند در این خیزش چیست ؟

ج- خیزش و جنبش خودراسا جایگاه افرادرا بدلیل مواصع ل و فعلی انان روشن می کند. بدون شک این خیزش مذهبی نیست لذا هرکس علاقمنداست سوار قطار انقلاب شود اول باید خودرا از پیرایه های باورهای خرافه ای و غیرعلمی پاک نماید و در تعمیق همین شعارهای جنبش که واضح خواسته های مردم است بکوشد و از طرح شعارهائی که بیش از جهل سال است کشورو مردم را به نگون بختی  سوق داده حتی با رنگ و لعاب های دروغین  اجتناب کنند . قطار انقلاب مثل سالن سینما نیست که کسانی بلیط ورود به آن را رزو کنند بلکه دقیقا مشابه  قطاریست که مسافران آن باید دارای یک حداقل ویژگی باشند تا بتوانند سوار شوند و آن حداقل ویژگی همراهی بدون قیدوشرط با مردم و به خصوص جوانانی است که جان برکف در خیابان ها ایستاده اند

س-رابطه اعتراضات با اعتضابات چگونه برقرارشوند

ج- خوشبختانه جنبش  دارای سابقه انقلاب 1357 در باره سازماندهی  اعتضابات و نظاهرات است . با این ویژگی که در زمان کنونی اتصال به شبکه های اجتماعی کاررا بسیار آسانتر و کم خطرتر کرده است. باید« شورای هماهنگی سراسری تظاهرات و اعتصابات» متشکل از کمیته هماهنگی سراسری اعتصابات ، شورای هماهنگی فرهنگیان ، شورای سراسری دانشجوئی ، کمیته اعتصابات ادارات ، شورای بازاریان و اصناف ، هسته های نظامیان و سپاهیان طرفدار جنبش انقلابی، سازمان های  های قومی درکردستان ، بلوچستان ، آذربایچان و خوزستان  از طریق این شبکه های اجتماعی بهم وصل شودو با فراخوان های مشترک و حمایت از تظاهرات هاو اعتضابات رژیم را به زانو درآورند.

س- بسیاری جوانان در حال حاضر دستگیرشده اند و خانواده های آنان در بلاتکلیفی بسر می برند در این رابطه چه باید کرد؟ و برای حمایت مالی از زندانیان و دستگیرشدکان و خانواده های آنان جه راهکاری پیشنهاد دارید؟

ج- ما ازوکلای انقلابی و مبارز می خواهیم که با تشکیل «کمیته دفاع از زندانیان سیاسی » حمایت و دفاع حقوقی از دستگیرشدگان را برعهده گیرند. علاوه برآن در همه شهرستان ها «کمیته حمایت مالی از مبارزان و زندانیان » صندوق مالی با جمع آوری وجوه از مردم و کسانی که توانائی مالی حمایت از جنبش را دارند تلاش نمایند تا زندانیان و خانواده های آنان دچار مشکل مالی نشوند البته باید بطریقس عمل شود تا احیانا افراد فرضت طلب نتوانند از این محمل برای خود کلاهی بدوزند!

س- وظیفه ایرانیان و سازمان ها و احزاب و گروه های سیاسی- مدنی  ساکن خارج چیست و آنها چگونه می توانند بیاری جنبش انقلابی مردم ایران برآیند؟

ج- خوشبختانه ایرانیان با هر اسم و گروهی توانسته اند فریاد رسای جنبش جوانان و زنان در جهان باشند . ما توصیه می کنیم در شرایط فعلی از تنگ نطری های گروهی یا  رهبری خودخوانده  اجتناب کنند و منافع ملی و حمایت بدون قیدوشرط از جنبش انقلابی را سرلوحه فعالیت های خودقرارداده و با تشکیل و فراخوان تطاهرات ، آکسیون ، تجمعات و همایش ندای حق طلبی زنان و مردان بپاخواسته ایران را به گوش جهانیان برسانند . فراموش نکننید خطاب اصلی ما مردم و زحمتگشان جهان هستند زیرا دولت های غربی به خودی خود معامله گرانی هستندکه در مرحله نهائی ممکن است با رزیم مصالحه کنند ولی اگر بتوانیم مردم کشورها را همراه سازیم دولت ها از ترس مردمان خود از جنبش حمایت خواهندکرد .

س- دررباطه با کشورهائی که با رژیم جمهوری اسلامی دارای رابطه تنگاتنگ هستند چه باید کرد؟

ج- خوشبختانه  رژیم جمهوری اسلامی آن قدر ارتجاعی است که حتی رزیم طالبان نیز با آن مشکل دارد .اما رزیم ها و سازمان های نیابتی جمهوری اسلامی در منطقه باید بدانند که در فردای پیروزی انقلاب،  ملت ایران حساب یکایک آنها را رسیدگی خواهدکرد لذا بهترست آنها دجار خبائث نشوند و خودرا قاطی ماموران سرکوب در ایران نکنند که عاقبت شومی در انتظار آنها خواهدبود.

س- پیش بینی وضعیت زنان در انقلاب آتی چگونه است ؟

ج- شک نیست که انقلاب آتی بوی و رنگ زنانه دارد . این نه به معنی  فمنیسم بلکه بسیار بیش از آن یعنی قرارگرفتن زنان در جایگاه اصلی خوددر خانه ، اجتماع و اقتصاد و سهم حداقل مساوی آنان در مناصب حکومتی خواهد بود بطوری که تصور می شود نقش زنان در ایران به عنوان مدل جکومتی مدنظر سایر زنان جهان خواهدشد

س- رژیم جمهوری اسلامی و حتی برخی باصطلاح اصلاح طلبان مرتبا در بوق و کرنا بطرق مختلف مدعی هستند که احتمال تجزیه ایران درفرایند جنبش انقلابی وجوددارد . نظرتان در این باره چیست؟

ج- این حرف ها را در بحبوبه انقلاب سال 1357 هم می زدند تا جنبش انقلابی خلق های ایران را سرکوب کنند . جالب است رژیمی که حتی همین امروز هم اسلامیت خودرا بر ایرانیت ترجیح می دهد و با هرآنجه مظهر ایران و ایرانی بوده درافتاده یکباره نگران مرزهای جغرافیائی ایران شده است . خوشبختانه چه از دوره شاه و چه در حال حاضر جنبش های آتنیکی و قومی ایران هیچگاه شعار تجزیه طلبی نداده اند و همیشه ایرانی استوار با حق خودمختاری منطقه ای را آرزو داشته اند. این موضوع را سلطنت طلبان همراه با ؤزیم جمهوری اسلامی تکرار می کنند چون اساسا هردوی آنها یکی اسلامیست و دیگری شوونیست هستند. ما حق قوم ها را در خودمختاری منطقه ای در چارچوب ایرانی آزاد به رسمیت می شناسیم و تکلم به زبان مادری را از اولین حقوفق ابتدائی قوم ها می دانیم. بسیاری از مفاخر ما ایرانی ها در موسیقی،  هنروورزش از قومیت های مختلف ایران هستند

س- نقش و جایگاه هنرمندان ، ورزشکاران در جنبش انقلابی چگونه ارزیابی می کنید

ج- این جنبش به قدری توانمند و استوار برخاسته که بسیاری هنرمندان ، ورزشکاران نیز با آن هم صدا شده اند زیرا هنرمندان اصیل وورزشکاران نامی شهرت ، اعبار و همبستگی اجتماعی خودرا از همین مردم کوچه و بازار گرفته اند و خودرا مدیون مردم می دانند .همان طوریکه  برخی دیگر همچون تفاله هائی نظیر رضازداه ، جدیدی و دبیر و شریفی کارچاق کن و دنبالچه رزیم فساد هستند. مردم ایران از ورزشکاران خواستارآن بوده و هستند که به سنت «جهان پهلوان تختی نامدار ، که بود از بهر وطن افتخار» پایدارباشند و هنرمندان و شاعران و نویسندگان نیز نیز چون سعید سلطانپور ، فرخی یزدی و عشقی از زخم مردم بسرایند و شادی مردم را درشعرو موسیقی بازگونمایند. خوشبختانه جنبش انقلابی نسلی همچون شروین حاجی پور را در دامان خودپرورش داده که شعر« برای …….» او جهانگیر شده است .

س- نقش کارگران مبارز و اعتصابات آتی کارگری چقدردر ویرانی رژیم موثر است؟

ج- بدون شک نقش و همراهی اعتصابات  کارکران مبارزو کارکنان واحدهای تولیدی – صنعتی و معادن  به ویژه نفتگران قهرمان و کارکنان واحدهای پتروشیمی در پیروزی جنبش انقلابی تعیین کننده خواهدبود. زیرا با اعتصاب این واحدها رگ حیاتی بودجه تامین مالی واحدهای سرکوب قطع خواهدشد .مضافا کلیه آحادمردم ، کسبه و بازاریان و مدیران همراه با انقلاب باید از پرداخت مالیات خودداری کنند تا رزیم سرکوب به زانو درآید .

س- در رابطه با لباس شخصی ها و فرضت طلبانی که در سرکوب مردم نقش دارند چه باید کرد؟

ج- بهترین گزینه شناسائی آنها و خانواده هایشان از طریق عکس برداری و انتشار مشخصات و آدرس آن ها در شبکه های اجتماعی است تا خانواده ها  نیز بدانند که فرزندان یا همسران انهادر سرکوب مردم مشارکت دارند و در صورت لزوم جوانان غیرتمند از خجالت آنها در بیایند . هیچکس نباید آسوده از سرکوب جنبش انقلابی باشد و باید بدانند که چه در حال حاضر و ججه فردای پیروزی انقلاب همه این اراذل و اوباش  باید حساب پس بدهند.

 

س –  کدام شعاردر این مرحله شعاراساسی جنبش انقلابی باید باشد

ج- خودجوانان به درستی شعارهائی نظیر « مرگ بر جهموری اسلامی » ، « مرگ بر خامنه ای » ، نابودباد رژیم ملایان » ،  امسال سال خونه ، سید علی سرنگونه» ، «زنده باد آزادی» ، «زن -زندگی -آزادی»، «می جنگیم ، می میریم ایران را پس می گیریم »« می کشم ، می کشم آنکه خواهرم کشت » ،« ما همه مهسا هستیم»-« دانشجوی زندانی آزاد بایدگردد» ، « کارگر قهرمان ، اعتصاب -اعتصاب » ، « کردستان ، کردستان چشم  و جراغ مائی » را سرلوحه تظاهرات قرارداده اند.

س- خلاصه  مواضع سیاسی- اقتصادی جنبش انقلابی را بیان کنید؟

ج- برقراری جمهوری دمکراتیک متضمن آزادی های سیاسی- اجتماعی – خودمختاری قومیت ها در جارجوب ایران آزادو مستقل – ترکیب شورائی هیات وزیران -جدائی دین و مذهب از سیاست و آموزش و پرورش – برقراری حقوق برابر زنان و مردان در جامعه بخصوص مناصب دولتی و مدنی – حفاظت از محیط زیست و مسائل اقلیمی -اقتصاد مشارکتی مبتنی بر بازار با ایجاد فرصت های برابر برای همه فعالان اقتصادی -بیمه و سلامت رایگان – اموزش اجباری  رایکان تا دیپلم و آموزش تحصیلات عالی رایگان – برقراری نظام مسولیت و پاسخگوئی برای نمایندگان مجلس و ایجاد سازوکار مناسبی که بطوریکه اگر بیش از نصف رای دهندگان به هریک از نمایندگان خواستار برکناری وی شوند  قادر به این کار باشند- تفکیک قوای سه گانه -برقراری رابطه سیاسی – اقتصادی با همه کشورهای جهان بر اساس رعایت منافع ملی ایران – تبدیل زندان ها به کارگاه های بازپروری و مهارت افزائی -برقراری نظام شایسته سالاری در نظام گزینشی مناصب دولت – آزادی تشکیل حزب و سازمان های سیاسی -توسعه پایدار اقتصادی با تاکید بر تروت انسانی و حفاظت ازآب و خاک ومحیط زیست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قسمت سوم –  گفتگوی محفلی مجازی پیرامون بیانیه جنبش انقلابی مردم ایران

 

اخیرا و در بحبوبه اعتراضات خیابانی دو بیانیه با نام  جنبش انقلابی مردم ایران در بین تظاهرکنندگان تهرانی توزیع  که در برخی سایت های خارجی نیز منعکس کردید . بررسی سابقه این محفل یا بقول خودشان گروه با تعداد محدود نشان می دهد که از این گروه قبلا نیز اعلامیه های منتشر که در سایت های گروه های انقلابی ایران و حتی افغانستان نیز بازنشر شده است .پرسش و پاسخ های زیرکه نخستین بار در روز پنجشنبه ۲۹ شهریورماه ۱۴۰۱ به صورت محفلی و مجازی در همین رابطه با یکی از دست اندرکاران گروه انجام که ذیلا قسمت سوم این گفتگوکه روز گذشته انجام شده  برای اگاهی مردم مبارز کوچه و خیابان منتشر می شود .

 

 

 

س- در این یکماه و اندی که از22 شهریورماه جاری و تظاهرات  مردمی  سراسری در ایران و خارج از ایران می گذرد شاهد حضور هزارات نفر از کسانی هستیم که تا مدتی پیش شاید کمتر به فکر حضور در خیزش انقلابی جاری بودند. همچنین شاهد برپائی تظاهرات انبوه مردم در خارج کشور به ویژه آلمان « برلین» ، فرانسه « پاریس » کانادا «دنکوور -تورنتو» ، انگلستان « لندن» ، امریکا « سان فرانسیسکو» ، هلند« آمستردام» و ….شده ایم که حضور صدها هزارنفری ایرانیان جهان را به حیرت و تعچب و هواداری از خواسته های مردم ایران واداشته است. نظر جنبش انقلابی مردم ایران در این رابطه چیست ؟

ج- خوشبختانه شعار اصلی « سرنگون باد جمهوری اسلامی » در قالب « مرگ بر خامنه ای » بعنوان مظهر رژیم ارتجاعی جمهوری اسلامی توانسته به عنوان شعاراصلی همه تظاهرات ها مظرح شود . نکته مهم این تظاهرات و اعتضصابات این است که بهیچ عنوان از شعائر مذهبی و تمسک به  رهبران مذهبی استفاده نشده که بیانگربیزاری و  گریز مردم از حکومت مذهبی  و هرآنچه شعائر دروغین است می باشد ! بسیاری از اصلاح طلبان سالخورده و کسانی که متعلق به نسل های اولیه انقلاب بودند با مصاحبه های متعدد چون نمی توانند خواسته های نسل جوان را بفهمند برخی به مخالفت  با شعارهای این  جنبش و برخی به زبان بی زبانی در آرزوی شکست این جنبش هستند تا ثابت کنند آنها درست گفته اند؟! تظاهرات برلین که در نوع خود بی نظیر و بنوعی یادآور تظاهرات های دوران کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی در امریکا بود ، همبستگی ملی ایرانیان در برچیدن نظام منحوس جمهوری اسلامی را نشان داد . ما قبلا هم یادآورشدیم حتی در صورت سرکوب جنبش فعلی ، جامعه و جوانان دیگر به نقطه قبل از شهریورماه باز نخواهندگشت زیرا خیزش و جنبش فعلی مقدسات جمهوری اسلامی را به زباله دان تاریج سپرد.

س – بسیاری مستقیما یا غیرمستقیم این جنبش را بعلت فقدان رهبری و برنامه محکوم به شکست می دانند و برخی نیز با معرفی تعدادی اشخاص به عنوان رهبر یا رهبران آتی در صددتصاحب خیزش و جنبش فعلی هشتند. نظر شما در این رابطه چیست ؟

ج- این اظهارنظر ها که عموما از طرف سنتی ها چه راست و چپ مطرح می شوند باین علت است که این افراد اساسا توجه نیستد عصر ارتباطات الکترونیک و دیجیتال دارای مشخصه و مولفه های خاصی هستند که این عصر و جنبش های زائیده آنرا از جنبش های قبلی متمایز می کند لرا اگرچه مکن است فراخوان تظاهرات یا اعتصاب از طرف شخص خاصی داده شود ولی این بدان معنی نیست که گویا آن شخص رهبر جنبش و راهبری تظاهرات را برعهده داردد . ترکیب تظاهرکنندگان داخل و خارج هم نشان می دهد که در حال حاضر نمی توان هیچ جریانی را به عنوان رهبری جنبش معرفی کرد اگرچه شاهدآن هستیم که برخی افراد بخصوص خارج نشینان خودرا نفر اول یا رهبر معرفی می کنند در حالی که در داخل جنبش و صحنه معرکه اصلی انقلاب کسی از آنان نام نمی برد. تاریخ جنبش های انقلاب نشان می دهد که در فرآیند رشد و گسترش جنبش رهبران جنبش خودبخود زائیده و معرفی و به ظهور می رسند.

س- آیا امکان دارد این خیزش یا جنبش بدون رهبری و برنامه به پیروزی دست یابد؟

ج- تجربه کمون پاریس امکان پیروزی را نشان می دهد ولی بعلت فقد رهبری و برنامه جنبش قادر به تداوم نخواهدبودو شکست خواهدخورد. شاید اشاره به جنبش سال 1357 نیز خالی از فایده نباشد که ما همگان بدون برنامه به زیر پرچم جنبش بی برنامه سینه زدیم و آخرش اسیر چنگال اهریمنی خمینی و رژیم ددمنش جمهوری اسلامی شدیم که هنوز هم تاوان آنرا می دهیم .لذا تاکید ما برآن است که همه گروه هائی که برنامه مشترک دارند در قالب نوعی اتحاد در جنبش مشارکت کنند . بطور مثال سلطنت طلب ها ، گروه های هوادار سوسیالیسم ، لیبرال ها و لیبرال دمکرات ها باید در مشارمت های خاص در این جنبش باشند تا مردم بدانند کدام گروه چه می گوید و اهداف گروه ها روشن بیان شود و اهداف و برنامه را به بعد انقلاب موکول نکنیم که نوعی فریبکاری نظیر موضع خمینی در سال 1357 خواهدشد. اگر چه هدف اصلی سرنگونی رژیم مذهبی ارتجاعی جمهوری اسلامی اما برنامه خودما  برقراری جمهوری دمکراتیک مردمی خواهد بود اما این که این جمهوری دمکراتیک چه مشخصاتی خواهدداشت باید از هم اکنون رسما بیان کنیم و آنرا به فردای نامعلوم حواله نکنیم

س- آیا جنبش انقلاب برناه خاصی برای برقراری جمهوری دمکراتیک فردای ایران دارد؟

ج- ما درقسمت دوم گفتگوی مجازی رسما مواضع خورا بیان کردیم که عبارت بود از: برقراری جمهوری دمکراتیک متضمن آزادی های سیاسی- اجتماعی – خودمختاری قومیت ها در جارجوب ایران آزادو مستقل – ترکیب شورائی هیات وزیران -جدائی دین و مذهب از سیاست و آموزش و پرورش – برقراری حقوق برابر زنان و مردان در جامعه بخصوص مناصب دولتی و مدنی – حفاظت از محیط زیست و مسائل اقلیمی -اقتصاد مشارکتی مبتنی بر بازار با ایجاد فرصت های برابر برای همه فعالان اقتصادی -بیمه و سلامت رایگان – اموزش اجباری  رایکان تا دیپلم و آموزش تحصیلات عالی رایگان – برقراری نظام مسولیت و پاسخگوئی برای نمایندگان مجلس و ایجاد سازوکار مناسبی که بطوریکه اگر بیش از نصف رای دهندگان به هریک از نمایندگان خواستار برکناری وی شوند  قادر به این کار باشند- تفکیک قوای سه گانه -برقراری رابطه سیاسی – اقتصادی با همه کشورهای جهان بر اساس رعایت منافع ملی ایران – تبدیل زندان ها به کارگاه های بازپروری و مهارت افزائی -برقراری نظام شایسته سالاری در نظام گزینشی مناصب دولت – آزادی تشکیل حزب و سازمان های سیاسی -توسعه پایدار اقتصادی با تاکید بر تروت انسانی و حفاظت ازآب و خاک ومحیط زیست.

س – ایا سایر گروه ها و سازمان ها هم مواضع خودرا بطور شفاف بیان کرده اند؟

ج- متاسفانه بسیاری گروه ها برای بیان مواضع از الفاظ کلی استفاده کرده اند که این مایه نگرانی مبارزان  کنونی است . این که به مردم بگوئیم هدف سرنگونی جمهوری اسلامی است و برنامه جنبش بعد از انقلاب تعیین خواهدشد یعنی دوباره همان کلاهی که سال 1357 استفاده کردند و مرتب می گفتند « وحدت کلمه ، وحدت کلمه » دوباره سرمان برود که نسل جوان و تیزهوش این را نخواهدپذیرفت.

س  – در برخی شبکه ها و رسانه ها که تاثیر زیادی هم دارند اگرچه ادعای بیطرفی دارند اما به انحاء مختلف کوشش می کنند یا از سلطنت یا از گروه خاصی پشتیبانی کنند. نظرتان در این باره چیست ؟

ج- البته هرگروهی که داخل در مبارزه کشور باشد حق دارد برنامه خودرا اغلام و انرا تبلیغ کند . اگر رسانه خاص هم داشته باشند مشکل خاصی نیست .اما اگر رسانه یا شبکه ای مدعی بیطرفی « که از نظر ما نوعی فریبکاری سیاسی است » باشد ولی در عمل بلندگوی گروه خاصی  باشد کاری غیر اخلاقی انجام می دهد و در واقع مردم را گوسفند تلقی کرده تا انها اورا هدایت کنند. این دقیقا موضع و درک خمینی ازمردم است که باید بشدت محکوم و افشا شود.

س- برخی افراد معلوم الحال که اتفاقا هیچگونه پایگاه اجتماعی ندارند مرتبا به صورت هیستریک بر علیه جنبش چپ سم پاشی می کنند و بعضا رسما از جنایات ساواک هم پشتیبانی می کنند. نطرتان در این باره چیست ؟

ج- تاریخ جنبش چپ در ایران و بخصوص بعداز برقراری جمهوری اسلامی درخشان است و  نمی توان عملکرد فاجعه آور بخشی از سازمان چریک های فدائی خلق ایران » در فاصله 1363-1359» و رهبران خزب توده را به پای جنبش چپی نوشت که تا همین امروز افتخار مردم ایران در شعار« کردستان چشم و چراغ مائی » یعنی حمایت از جنبش چپی که  کردستان را باینجا رسانیده و هر سه گروه حاضر در کردستان  خودرا چپ و دمکرات می دانند و هیچ گروه راست یا سلطنت طلبی در انجا هیچ گاه وجود نداشته است. اتفاقا این افرادی که اسم بردید از این ناراحت هستند که بر خلاف تبلیغات نئولیبرال های خارجی و داخلی ، جنبش چپ زنده و زاینده است . نگاهی به پیشینه عمده هنرمندان  ، نویسندگان ، شاعران و شخصیت های سیاسی بیانگر حضورچپ در لابلای کوچه ها  ، دانشگاه ها و کارخانجات کشور است. لذا زیاد نگران این افراد نباشید جون بعضا مامورین جمهوری اسلامی و مزدبگیر دستکاه های اطلاعاتی هستند  . مضحکه آنجاست که خود شاهزاده رضا و فرح پهلوی قادر به دفاع از عملکرد ساواک نبوده و تلویحا ساواک را عامل سقوط سلطنت می دانند اما این چندتا جعلق خودشیفته که پیشینه هم ندارند به سم پاشی بر علیه جنبش چپ مشغول هستند و کوشش دارند صف متحد خلق در سرنگونی جمهوری اسلامی را بشکنند. نکته دیگری که نئولیبرال ها و بوقجی های آنان  نگران هستند طرح شعار « نان ، مسکن ، آزادی » ، « نان ، آزادی و عدالت » از طرف جناح های  چپ فعال در مبارزات مردم هستند چون جارچیان الیگارش های مالی و غارتگران اعم از مدهبی ها و غیرمدهبی ها از عملی شدن این شعارهاست که مهنا و تبیین خاصی دارند. ما حتی پیش بینی می کنیم در برهه ای ازمرحله نهائی جنبش احتمال ائتلاف و همکاری سلطنت طلبان و ملایان و بخشی  از اصلاح طلبان برای تصاحب انقلاب وجوددارد که باید همه جوانان در این رابطه بهوش باشند که سلطنت و روحانیت پیوند ورابطه ارتجاعی تاریخی دارند

س- ایا این چپ مبارزاتی در حال حاضر در ایران و تظاهرات و اعتضابات حضوردارند؟

ج – اولا  بنا به آمار ها و مستندات که در اینترنت هم قابل دست یابی هستند بعد ار استقرار جمهوری اسلامی این مجاهدین و بسیاری چپ ها بودند که در مقابل فاشیسم خمینی و جمهوری اسلامی بپا خواستند و موج موج تیرباران و اعدام شدند و ما از سایر گروه هائی که امروز سردرآورده اند ان موقع هیج خبر و عکس العملی ندیده ایم . از سال  سال 1378 هم چپ نو ایران در قالب و اشکال مخلف در همه خیزش ها و جنبش ها حضورداشته که رویش چپ جدید دانشکاهی در همین رابطه بود . بیشترین تلاش چپ در تظاهرات سال 1388 بود که تلاش نمود جنبش مردم را به سلاخ خانه نکشاند و حول محور مرگ بر دیکتاتور سازماندهی کندزیرا این شعار اصلاح طلبان درآن موقع نبود و آنها از طرح این شعار پرهیزداشتند. حتی همین حالا هم امثال زیدآبادی و تاج زاده معتقدند حضرت آقا پتانسیل رادیکال شدن و غلطیدن به سمت و سوی مردم دارد و گویا حضرت آقا علاقمند به توسعه وطرفدار صنعت دانش بنیان است ؟! و حتی از طرح شعارهای دشنام به رهبران جمهوری اسلامی نگران و وحشت زده شده اند.

س- تداوم تظاهرات  فعلی و حضور مدارس و محصلین و مشارکت نرن نرم کارخانجات بصورت اعتصاب به کچا خواهد انجامید؟

ج- موفقیت این تظاهرات ها منوط به اتصال آنها به اعتصابات کارگری است لذا باید شعار « دانشجو اعتراض ، کارگر اعتصاب » و« اتحاد مبارزه پیروزی » را این روزها برجسته کنیم و بتدریج بپذیریم و کوشش کنیم کمیته هماهنگی  اعتصابات و تظاهرات ها را متشکل از شورای سراسری کارگران ، شورای هماهنگی دانشکاهای کشور، کانون هماهنگی زنان ، اتحادیه های دانش آموزی ، شوراهای محلات ، سندیکای کارکنان شرکت های حمل و نقل ، کمیته اعتصابات کارکنان دولت ، کمیته نظامیان طرفدار مردم و … را تشکیل دهیم تا موج اعتراض و تظاهرات را به امواج خروشانی تبدیل کنیم تا سربزنگاه رژیم را سرنگون سازد ،

 

 

2022-10-18 نبرد فرسایش و امید  نوشته‌ی: تارا بهروزیان

نبرد فرسایش و امید نوشته‌ی: تارا بهروزیان

نبرد فرسایش و امید نوشته‌ی: تارا بهروزیان
امکان‌ها، ضرورت‌ها و چشم‌اندازهای خیزش انقلابی ژینا

حدود یک ماه از خیزش ژینا می‌گذرد. خیزشی که در مدت زمانی کوتاه لایه‌ها و اقشار و گروه‌های گوناگون را با خود همراه ساخت و با پیشروی شگفت‌انگیز و دلاورانه‌ی خود و رادیکالیزه کردن جامعه، کلیت رژیم را نشانه گرفته است. اما این روزها که به‌رغم سرکوب گسترده، صدای خشم خروشنده‌ی مردم پیوسته از خیابان‌های شهرهای کوچک و بزرگ به گوش می‌رسد بسیاری هنوز در به کاربردن صفت انقلابی برای خیزش «زن، زندگی، آزادی» مردد هستند. این وسواس یا تردید شاید ریشه‌های نظری قابل‌توجیهی داشته باشد، اما لحظه‌ی انقلابی منتظر وسواس‌های نظری نمی‌ماند. دیگر نمی‌توان شکل‌گیری ذهنیت انقلابی و کنش گسترده‌ی هم‌پیوند با آن را در جامعه‌ی ایران انکار کرد.[1] با این حال هر وضعیت انقلابی، و هر خواست جمعی انقلابی، برای تحقق انقلاب و حرکت به سمت چشم‌اندازهای رهایی‌بخش و در نهایت پیروزی مستلزم تداوم، ارتقا، و پیشروی مداوم است. به‌ویژه هنگامی که هنوز ابزارهای متنوع و زیادی در اختیار ندارد. در چنین وضعیتی بررسی مداوم امکان‌ها، ظرفیت‌ها و موانع خیزش انقلابی «زن زندگی آزادی» اهمیتی دوچندان می‌یابد و یافتن راه‌ها و راه‌حل‌های تازه‌ برای افزایش توان انقلابی و دمیدن خون تازه و آگاه به رگ‌های جنبش در مسیر مبارزه‌ی فرسایشی با رژیم به ضرورتی عاجل بدل می‌شود.

تصور تغییر بنیادین و ضرورت آن در اذهان جامعه به شکلی فراگیر مشروعیت پیدا کرده است و جنبش انقلابی اینک در مرحله‌ی به چالش کشیدن اقتدار رژیم و نفی هژمونی آن قرار دارد اما چگونگی فرارفتن از این مرحله تعیین‌کننده‌ی گام‌های بعدی است. مردم معترض از مرحله‌ی گسترش حرکت اعتراضی و تبدیل آن به یک جنبش انقلابی سراسری گذر کرده‌اند. اما هم‌زمان، دست‌کم هنوز، نهادهای ویژه‌ی خود را تشکیل نداده‌اند. پرسش محوری و مشخص در این مرحله می‌تواند این باشد که در وضعیت کنونی، این «ما»ی جمعی شکل‌گرفته چگونه می‌تواند در مسیر مبارزه به یک مرحله بالاتر ارتقا یابد؟

ضرورت حفظ خیابان

خیابان عرصه‌ی عمومی مبارزه و محل رویارویی عریان با رژیم است. حفظ و تسخیر سپهر عمومی در یک خیزش انقلابی نه فقط در تقویت روحیه‌ی مبارزان و فرسایش سازوبرگ سرکوب موثر است بلکه به شکی عیان و مستقیم نظم سرکوب‌گر مستقر را به چالش می‌طلبد. با این حال عدم امکان تظاهرات گسترده‌ و متمرکز شهری به دلیل سرکوب شدید و خون‌بار، چالشی جدی برای حفظ سپهر خیابان است. در روزهای و هفته‌های اخیر شاهد بودیم با توجه به این‌که تعیین مکان مشخصی برای گردآمدن معترضان باعث تمرکز نیروی سرکوب، محاصره‌ی محل و در عمل غیرممکن شدن تظاهرات می‌شود، معترضان هوش‌مندانه و به‌طور خودجوش دست به تظاهرات پراکنده در نقاط مختلف شهرها زدند. با این حال گرچه تغییر تاکتیک از تظاهرات متمرکز به تظاهرات پراکنده در زنده‌ماندن خیابان و گسیختگی و کاهش توان نیروی سرکوب موثر بوده است، اما به تدریج این دست تظاهرات پراکنده، مگر در برخی محلات، خصلتی تصادفی پیدا کرده‌اند. به‌رغم این‌که این خصلت اتفاقی در کوتاه‌مدت به نفع معترضان است و باعث سردرگمی سرکوب‌گران می‌شود اما در میان‌مدت و دراز‌مدت می‌تواند به فرسودگی، خستگی، تحلیل رفتن نیرو و دل‌سردی بیانجامد. برای تداوم، این خصلت اتفاقی و خودبه‌خودی ضرورتاً می‌بایست به خودپویی آگاهانه و هدف‌مند ارتقا یابد. به این معنا، خودپویی هرگز به معنای عدم سازمان‌دهی نیست. خودپویی با خودمدیریتی، خودسازمان‌یابی و سازمان‌دهی‌های مردم‌پایه از پایین پیوندی تنگاتنگ دارد.

تظاهرات موضعی و ضربتی یکی از راه‌هایی است که در میان‌مدت می‌تواند به شکل‌گیری سازماندهی‌های مردمی و هدف‌مندی اعتراضات خیابانی کمک کند. تظاهرات موضعی و ضربتی به هیچ روی اتفاقی نیست. بلکه با برنامه‌ریزی قبلی با تعداد اندک و در ‌زمانی کوتاه انجام می‌شود. اما در صورتی که به شکل مداوم و مکرر و به‌طور فراگیر اجرا شود می‌تواند تاثیری ماندگاری بر تسخیر سپهر خیابان داشته باشد و در عین حال راه را برای شکل‌گیری سازماندهی‌های محلی هموار کند.[2]

در شرایط فعلی جرقه‌ی تجعمات اغلب با فراخوان‌های گروه‌های گم‌نام زده می‌شود. گروه‌هایی که گاه به نظر می‌رسد خود هیچ حضور میدانی و واقعی در عرصه‌ی مبارزه ندارند و از این رو، حتی اگر بدبینانه شماری از آن‌ها را محصول مضحک اتاق‌های فکر رسانه‌‌های رنگارنگ خارج کشوری ندانیم، فاقد ارتباط ارگانیک با بدنه‌ی معترضان در میدان هستند. تا زمانی که شکل‌گیری تجمعات متکی به فراخوان‌های از بالا و بیرون از سوژه‌های درگیر باشد، امکان کنش هدف‌مند و نتیجه‌بخش بودن آن از سوی معترضان اندک است. یکی از مهم‌ترین کارکرد‌های وضعیت انقلابی همانا گشایش امکان شکل‌گیری نهادها و سازمان‌یابی‌های مردم‌پایه حول منافع و مطالبات خود، و فراهم آمدن بستر دگرگونی سازوکار‌های قهرآمیز و سلسله‌مراتبی زندگی اجتماعی در جهت دست گرفتن سرنوشت خویش است. از این رو گام بعدی ضروری و حیاتیِ خیزش تلاش برای شکل‌ دادن به چنین سازمان‌دهی‌هایی است. تجربه‌ی مقاومت در سنندج و برخی دیگر شهرهای کردستان درس‌های مهمی برای همه‌ی ما دارد. این‌که چگونه کمیته‌های محلات می‌توانند نقش مهمی در تداوم اعتراضات به‌رغم شدیدترین نوع سرکوب داشته باشند و در عین حال روحیه‌ی هم‌بستگی، هم‌دلی اجتماعی و امید به ادامه دادن مبارزه را تقویت کنند.[3] تشکیل هسته‌ها یا کمیته‌های مبارزاتی محله در مراحل نخست الزاماً به معنای ارتباط مستقیم یا عضویت جمع کثیری از ساکنان در چنین کمیته‌هایی نیست، بلکه به معنای ایجاد شبکه‌ای نامرئی اما هم‌بسته برای برداشتن گام‌های بعدی است. یک گروه کوچک سازمان‌یافته در یک محله می‌تواند انواعی از تاکتیک‌ها را برای فعال ساختن جامعه‌ی پیرامون خود به کار بندد. از پخش شب‌نامه و فراخوان‌های اعتراض و تجمع گرفته تا شعارنویسی بر دیوارها و راه‌اندازی تجمعات موضعی و ضربتی، و رسیدگی به خانواده‌های دستگیرشدگان و…، و نهایت سازمان‌دهی امور جاری زندگی محله در مراحل بعدی.

سازمان‌دهی محله‌محور – هم‌بستگی محله‌محور

اگر بر این باور پای بفشاریم که صرف تظاهرات خیابانی ولو با جمعیتی کثیر به خودی‌خود و بلاواسطه به سرنگونی منجر نمی‌شود، نقش عمیق‌تر سازماندهی‌های مردم‌پایه روشن‌تر می‌شود. جایگاه سازمان‌دهی‌های محلی را نه فقط در نبردهای خیابانی شهری بلکه در فعلیت‌یابی راهبریِ آزادانه و آگاهانه‌ی حیات اجتماعی باید جست. ایجاد شبکه‌ای هم‌بسته از ساکنان یک محل قدرت از دست‌رفته‌ی شهروندان را به آنان باز می‌گرداند. پس از سال‌ها سرکوبِ هرگونه‌ نهاد و سازمان یا تشکل مردمی، چنین تجربه‌هایی درک بلاواسطه و ملموسی از خودسازمان‌دهی را به اقشار و گروه‌های مختلف برمی‌گرداند. همچنین در غیاب و ضعف سندیکاها و تشکل‌های محل کار، ساکنان محلات می‌توانند با متشکل کردن خود در قالب کمیته‌های محلات، خودآیینی و خودمدیریتی را تمرین و متحقق کنند. به‌ویژه اگر به این نکته توجه کنیم که اکثریت نیروی کار کشور را کارگران «غیررسمی» تشکیل می‌دهند که اغلب امکان زیادی برای متشکل شدن و پیوستن به تشکل‌های کارگری یا صنفی ندارند. این کمیته‌ها می‌توانند حلقه‌های اتصال بخش‌های مختلف جبهه‌ی کار باشند و گروه‌ها و اقشار مختلف را از طریق این کمیته‌ها با دیگر انواع سازمان‌ها، از جمله سازمان‌های و نهادهای از پیش موجود، پیوند بزنند. برخلاف آن‌چه رسانه‌ها و اپوزیسیون راست ترویج می‌کنند آینده‌ پس از سرنگونی آغاز نمی‌شود. موقعیت انقلابی مدرسه‌ی توده‌ها، فشردگی گذشته و آینده در لحظه‌ی اکنون است. آینده هم‌اینک ساخته می‌شود و سرنوشت انقلاب آتی و شکست یا انحراف آن به ساختن بسترهای یک زندگی دمکراتیک و خودآیین در امروز بستگی دارد.

بازیابی مفاهیم مبارزاتی فراموش‌شده

به نظر می‌رسد اینک همه هم‌نظرند که پیوند یافتن اعتراضات خیابانی با اعتصاب عمومی در تعیین سرنوشت این خیزش انقلابی و ادامه‌ی مسیر آن نقشی تعیین‌کننده دارد. موقعیت انقلابی عرصه‌ی بازیابی و تمرین مفاهیم ازیادرفته و به‌حاشیه‌رانده‌شده از حیات اجتماعی نیز است، مفاهیمی که بار دیگر از اعماق برمی‌خیزند، به شکلی فراگیر مطرح می‌شوند و مشروعیت کسب می‌کنند. اعتصاب یکی از این مفاهیم است که در طی سال‌ها سرکوب تشکل‌یابی کارگری در اذهان مردمان رنگ باخته بود. اکثریت اعضای جبهه‌ی کار هیچ خاطره‌ای از شرکت شخصی در یک اعتصاب یا تأثیر آن ندارند، به جز گروه‌های شاخص و معینی که در سال‌های اخیر دست به اعتصاب زده‌اند. اما موقعیت انقلابی یکی از بزنگاه‌هایی است که بسیاری از اعضای جبهه‌ی کار، ورا و فرای ایدئولوژی‌های رنگارنگی که احاطه‌شان کرده است، ناگهان بار دیگر خود را به مثابه‌ی «کارگر» شناسایی می‌کنند (حتی اگر هم‌چنان از نامیدن خود به این نام پرهیز کنند) و به اعتصاب به‌عنوان یکی از سلاح‌های اعمال قدرت خود می‌اندیشند.

با این حال اعتصاب برای اغلب افراد هم‌چنان در هیات امتناع «فردی» از کار نمایان می‌شود و در بسیاری موارد حداکثر در شکل «اعتصاب نمادین» درک می‌شود (هرچند نباید انکار کرد که اعتصاب‌های نمادین در این مرحله در ایجاد هم‌بستگی جایگاهی ویژه و اثرگذاری بی‌نظیری دارند). اما درک این نکته که سوژه‌ی اعتصاب یک سوژه‌ی جمعی است گامی حیاتی در تحقق ایده‌ی اعتصاب عمومی است، گامی که به‌رغم ضرورت عاجلش به زمان نیاز دارد. درک ملموس این نکته که اعتصاب نه علیه خود یا کسب و کار خود، که علیه کارفرما، علیه سرمایه‌دار و برای قطع جریان سرمایه، و در شرایط انقلاب سیاسی برای فلج کردن جریان حیات اقتصادی دولت مستقر انجام می‌شود، به تجربه‌ی زیسته‌ای متکی است که سال‌هاست به محاق رفته است. گرچه ترویج ایده‌ی ضرورت اعتصاب عمومی را می‌توان گام اول در مسیر شکل‌گیری آن تلقی کرد اما در عین حال درک این نکته که جرقه‌ی اعتصاب عمومی و سراسری، برخلاف تظاهرات خیابانی، تنها با آمادگی ذهنی یا یک فراخوان ساده زده نمی‌شود گام مهم بعدی در پیشروی به مرحله‌ی تحقق اعتصاب عمومی است.[4] برای جلوگیری از دل‌سردی و غلبه بر تصور ناممکن بودن اعتصاب سراسری یا تصویر مضحک و کاریکاتورگونه‌ای که اپوزیسیون راست از آن ارائه می‌دهد، ترویج ایده‌ی تشکیل کمیته‌های اعتصاب ضروری است و می‌تواند به ارتقای توان جامعه برای بالفعل ساختن این بالقوگی کمک کند. تشکیل هسته‌های چندنفره‌ در محل‌های کار، به‌ویژه در حوزه‌هایی که توان فلج کردن جریان اقتصادی را دارند، ارتباط‌گیری این کمیته‌ها با یک‌دیگر، و در گام بعد تاسیس صندوق‌هایی برای حمایت از اعتصاب‌کنندگان در طول مدت اعتصاب، بسترساز واقعیت یافتن اعتصاب عمومی هستند. بدون طی کردن این پروسه ایده‌ی اعتصاب عمومی می‌تواند به عاملی برای سرخودگی کسانی بدل شود که برای نخستین بار در زندگی اجتماعی‌شان انگیزه‌‌ی واقعی برای اعتصاب پیدا کرده‌اند. به عبارت دیگر، آگاهی به جمعی و صنفی بودن کنش‌های اعتصابی بار دیگر مسئله‌ی ضرورت سازماندهی را پیش می‌کشد که در پایان این نوشته به آن باز خواهم گشت.

نه به همگن‌سازی

مردم به هیات یک «ما» ظاهر شده‌اند. اما این ما به هیچ وجه یک دست نیست. ویژگی «ما»ی انقلابی در معنای مترقی آن، تکثر و چندگونگی است. ارجاع به مردم به مثابه‌ی یک کل همگن و بی‌شکل و حذف این تکثر و تفاوت به بهانه‌ی اتحاد می‌تواند به عامل تحلیل‌برنده‌ی خصلت انقلابی آن بدل شود. تداوم و ارتقای خیزش منوط به فراخواندن مطالبات و سویه‌های طبقاتی، اتنیکی، جنسیتی و فرهنگیِ همواره به‌حاشیه‌رانده شده و بازگشت این به‌حاشیه‌رانده‌شدگان به متن مبارزه و جامعه است. خیزش انقلابی ژینا تا همین جا نیز گام‌های بلندی در این مسیر برداشته است. به‌ویژه با پیشتازی زنان به عنوان بزرگ‌ترین گروه به‌حاشیه‌رانده‌شده و تحت ستم؛ یعنی اکثریتی عظیم که در شبکه‌ی اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک رژیم به اقلیت بدل شده بود. یا پیشتازی کردستان به عنوان موتور محرک جنبش و هم‌دلی عظیم میان ملیت‌های ساکن ایران؛ امری که تا پیش از این شاهدش نبودیم. همه‌ی این‌ها نشانه‌های یک گسست انقلابی است. با این حال، مشخص شدن این «ما» در گرو مشخص شدن مطالبات متمایز و متکثر درون آن هم هست. افراد و گروه‌های اجتماعی حول خواست‌ها و اهداف مشخص بسیج می‌شوند. گرچه خواست سرنگون کردن رژیم به مثابه‌ی جدی‌ترین مانع بر سر راه دیگر خواست‌ها عامل وحدت‌بخش جنبش انقلابی است، اما پیشروی جنبش بدون طرح بدیل‌ ممکن نیست. برخلاف آن‌چه اپوزیسیون راست ترویج می‌کند طرح بدیل مسئله‌ای مربوط به فردای سرنگونی نیست. مسئله‌ای‌ است که بلاواسطه و بلافاصله با وضعیت کنونی و سرنوشت آن پیوند دارد. و طرح هرگونه بدیل وضعیت موجود، ناگزیر به معنای مشخص‌تر و متعین‌تر شدن «ما» است. چرا که ‌ادغام در جنبش از مجرای یک‌دست‌سازی نمی‌گذرد.[5] ساطور «وحدت کلمه» مخل هم‌بستگی است. تنها مادام که گروه‌های اجتماعی تحت انواع ستمْ تبلور خواست و منافع مشخص خود را در پیروزی جنبش ببینند، فعالانه در آن را مشارکت می‌کنند. بنابراین گام دیگری که می‌تواند به ارتقا و پیشروی و سوخت‌رسانی به جنبش یاری رساند و از فرسایش آن جلوگیری کند، مشخص شدن خواست‌های گروه‌های گوناگون و برجسته ساختن پیوند‌های مشترک میان آن‌هاست.

سازمان‌دهی‌ و باز هم سازمان‌دهی

مسئله‌ی سازمان‌دهی به گره‌گاهی بدل شده است که گشودن آن به معنای گشودن مسیرها و چشم‌اندازهای گوناگون خواهد بود. برعکس فروماندن در این گره‌گاه می‌تواند به بهای از دست رفتن توان انقلابی جنبش تمام شود. گرچه اندیشیدن به انواع سازمان‌دهی‌های نو و تلاش برای به عمل درآوردن آن ضرورتی غیرقابل انکار است اما به حاشیه راندن و غافل شدن از نقش و جایگاه سازمان‌ها و تشکل‌های از پیش موجود، نادیده گرفتن نیروی بالقوه‌ای است که با همه‌ی فراز و فرودهایش بخشی از مسیر سازمان‌یابی را به‌رغم سال‌ها سرکوب طی کرده است. اندک سازمان‌های مستقل صنفی موجود با همه‌ی نقاط ضعف و قوت‌شان در طی دهه‌ها تجربه‌ای عملی از تحصن، اعتصاب و مطالبه‌گری اندوخته‌اند و بدنه‌ی متشکلی دارند که در چند سال اخیر، هنگامی که اکثریت جامعه هنوز از ذهنیت و کنش جمعی فاصله داشتند، به شکل واقعی به جنبش‌های اجتماعی معنا و جهت بخشیدند. برای مثال شکل‌گیری و وجود همین تشکل‌ها بود که توانست نخستین اعتصاب هدف‌مند را در روزهای اخیر در میان کارگران صنعت نفت کلید بزند.

اگر بپذیریم که «جنبش اجتماعی ظرفیتی‌ست بالفعل نزد اعضای پُرشماری از طبقات، قشرها و گروه‌های جامعه (کارگران، دانشجویان، معلمان، زنان، جوانان، افزارمندان، بیکاران، تهیدستان،…) در مطالبه‌ی خواسته‌هایی کمابیش معین یا در اعتراض به فقدان امکاناتی مشخص، اعم از امکانات مادی یا حقوق، جایگاه‌ها و امتیازات اجتماعی؛ این ظرفیتِ واقعاً موجود، خود را دائما در کنش‌های پراکنده و اساساً محدود به این یا آن گروه‌بندی نشان می‌دهد. خیزش‌ها و انقلاب وجوه وجودیِ این ظرفیت واقعی‌ و بالفعل‌اند: خیزش‌ها به‌مثابه انفجارش در رویدادی واقعی و با شرکت مقطع مشترکی از اعضای همه – یا دست‌کم اکثریت بزرگِ – این گروه‌ها؛ و انقلاب، به‌مثابه به میدان ‌آمدن وسیع‌تر آن‌ها، اعمال هژمونی گفتمانی/ایدئولوژیکشان بر دیگر اعضای جامعه، در راستای تغییرات بنیادی‌ای که امید می‌رود آن خواست‌ها را برآورده یا آن فقدان‌ها را جبران کنند»[6]، آنگاه جایگاه و نقش این سازمان‌دهی‌های از پیش موجود در «راستای فراهم‌آمدنِ توانِ لحظه‌ی انقلابی» برجسته‌تر می‌شود. دیدن این پیوستار تاریخی به ما کمک می‌کند که بار دیگر به مفهوم «شیوه‌ی تولید و بازتولید زندگی اجتماعی» یا در بیانی تقلیل‌گرایانه بعد «اقتصادی» حیات اجتماعی و نقش آن در شکل‌گیری خیزش‌ها و انقلاب‌ها بازگردیم.

جبهه‌ی کار در جنبش انقلابی «زن زندگی آزادی» به‌مثابه‌ی یک طبقه، در هیات یک طبقه، و با خواست‌های طبقاتی، به میدان نیامده است. اما در جنبش حضور دارد. موقعیت انقلابی، موقعیت فراخوانی مطالبات طبقاتی است. و از این رو فرصتی است یگانه برای تشکل‌های کار که با تاکتیک‌های نو و رادیکال‌تر، خواست‌ها و امتیازهای از دست‌رفته‌شان را بر بستر یک خیزش انقلابی مطالبه کنند. درک این حقیقت که رژیم دیکتاتوری مانع بلافصل تحقق این خواست‌ها و کسب این امتیازهاست، نه فقط به شکل ذهنی بلکه در عرصه‌ی عمل نیز می‌بایست متجلی شود. با این حال خطاست اگر تصور کنیم و انتظار داشته باشیم که تشکل‌ها کاری و صنفی در این مقطع ضرورتاً با پرچم و شعار مستقیم سرنگونی به میدان بازگردند. برعکس فرارفتن از هدف‌گذاری به‌اصطلاح صرفاً «صنفی» به لحاظ تاکتیکی در گرو طرح همان مطالبات «صنفی» اما در سطحی رادیکال است، مطالباتی که این بار رژیم بدون فروپاشی بنیان‌هایش قادر به پاسخگویی و برآوردن آن‌ها نباشد. مطالباتی که گرچه در ظاهری صنفی تجلی می‌یابند اما به ژرف‌ترین شکل ممکن مناسبات و مشروعیت رژیم را هدف می‌‌گیرند و عرصه را بر ایدئولوژی حاکم تنگ می‌کنند. درست همانند خواسته‌ی آزادی پوشش و لغو حجاب اجباری «که انکار آشکار یکی از قوی‌ترین پایه‌های مشروعیت ایدئولوژی حاکم جمهوری اسلامی ایران است … و یکی از قدرت‌مندترین عناصر هویت جمهوری اسلامی را به‌ چالش می‌کشد و ایدئولوژی حاکم را، نه در چگونگی، بلکه در چیستی‌اش تهدید می‌کند.»[7] گروه‌های صنفی می‌توانند با طرح چنین مطالباتی به طور غیرمستقیم واژگون کردن نظم موجود را تسهیل کنند. موقعیت انقلابی طرح چنین خواست‌هایی را ممکن و تسهیل می‌کند و در عین‌حال امکان همراهی بدنه‌ی این تشکل‌ها را نیز به شکل سازمان‌یافته فراهم، و سرکوب را دشوارتر می‌کند. بی‌شک شناسایی این مطالبات و خواسته‌ها در هر رسته و قشر کاری به بازنگری، بازسازمان‌دهی و فرصت برای تغییر هدف‌گذاری‌ها نیاز دارد، و با موانع ذهنی، عملی و تشکیلاتی متعدد روبه‌روست. اما برداشتن این گام می‌تواند نقطه عطفی در خیزش انقلابی ژینا و گذار به مرحله‌ی انقلاب باشد. فراموش نباید کرد که اگر در مسیر فرایند انقلابی، سازمان‌های مردمیِ مستقل ضعیف و منفعل باشند، و اقدامی عملی فراتر از صدور بیانه‌های همدلانه انجام ندهند، امکان هژمون شدن رویکردهای ارتجاعی و تبدیل شدن نیروهای موجود به پیاده‌نظام ایدئولوژی‌های ارتجاعی در لباسی جدید و پرزرق و برق دور از انتظار نخواهد بود.

ما ناامیدان پرامید

جنبش برای پیش‌روی و غلبه بر سرخوردگی و فرسایش، نیازمند دستاوردی مشخصی و ملموس در هر مرحله است. چندین ماه مبارزه بدون هدف و بدون دستاورد، انرژی انفجاری آزاد شده برای تغییر را تحلیل خواهد برد. ایجاد این تصور مخرب در اذهان که رژیم در عرض چند هفته‌ی آینده سقوط خواهد کرد و تعجیلی که از سوی بنگاه‌ها و رسانه‌های بیرون به داخل تزریق می‌شود، می‌تواند رسیدن به مرحله‌ی انقلابی را نه تنها به تأخیر بیندازد بلکه آن را کم‌رنگ و در نهایت دور از دسترس کند. دخالت آگاهانه و ترویج مداوم این ایده که هیچ میان‌بر و مسیر کوتاهی وجود ندارد، کمک می‌کند که تصور موفقیت جنبش خودبه‌خودی به نفع نیاز به هدف‌مندی و رهبری از پایین کنار رود. نبرد فرسایش و امید نه فقط در خیابان‌ها که در عرصه‌ی گفتمان‌ها نیز در جریان است. اما آن‌چه در نهایت این نبرد را به نفع امید برمی‌گرداند نه صرفاً در عرصه‌ی گفتمانی بلکه در سپهر عملِ در پیوند با نظریه‌ رخ می‌دهد. ترویج ایده‌ها، به معنای به عمل درآوردن ایده‌هاست.

یادداشت‌ها:

[1].‌ در همین باره نگاه کنید به مقاله «زن، زندگی، آزادی: آغاز یک انقلاب؟»، نوشته‌ی محمدرضا نیکفر، رایو زمانه، مهر 1401.

[2].‌ برای آشنایی با تاکتیک تظاهرات موضعی بنگرید به: تجربه تظاهرات موضعی، پروین کارگر، رادیو زمانه، مهر 1401.

[3].‌ شرح گزارش‌گونه‌ای از تاکتیک‌های مقاومت محلی هفته‌های اخیر در سنندج در کانال تلگرامی کولبر نیوز در این لینک یافت می‌شود: گزارشی از جوانان سنندج و تاکید بر یادگیری اصول مبارزه شهری

[4].‌ بنگرید به: اعتصاب عمومی در پی خیزش اعتراضی: از ایده به واقعیت، کمیته‌ی عمل سازمانده‌ی کارگری، مهر 1401.

[5].‌ نمونه‌ی ساده‌ای از تلاش برای همگن‌سازی در قالب یک هویت بی‌شکل یا سوژه‌ی عام، در روزهای اخیر خود را در ترویج دیدگاه نسل‌محور به جنبش نشان داد. گرچه باید به احترام جوانان و نوجوانانی که متهورانه قدم به میدان گذاشته‌اند و موتور محرک اعتراضات هستند کلاه از سر برداشت، اما تقلیل و فروکاهی همه‌ی ویژگی‌های متکثر و متفاوت طبقاتی و جغرافیایی، تاریخی و فرهنگی به مفهوم گنگ و نامشخص «تفاوت نسلی»، یک‌دست‌سازی معترضان جوان در قالب پیکری همگون به نام «دهه‌ی هشتادی»، و همه‌ی تقبیح‌ها و بت‌سازی‌هایی که حول این مفهوم افسانه‌وار شکل‌ می‌گیرد، باعث می‌شود که چندوجهی و متفاوت بودن معترضان، حتی معترضان جوان و نوجوان، نادیده گرفته شود. مفهوم نسل به این معنا نه در رابطه‌ای تنگاتنگ و معنادار با شکاف‌های اجتماعی و تبعیض‌های ساختاری، و در پیوند با پیوستار مبارزات اجتماعی گذشته، بلکه تنها در معنایی روان‌شناختی و کلی‌گو درک می‌شود که مانع ادغام و تکثر است. در نگاه نسل‌گرا فرقی نمی‌کند که یک جوان 15 یا 20 ساله اهل منطقه‌ی حاشیه‌نشین زاهدان باشد که به ندرت به اینترنت یا حتی گوشی موبایل دسترسی دارد، یا اهل یکی از شهرهای کوچک کردستان، یا یکی از شهرک‌های اقماری محروم اطراف پایتخت، یا مرکز شهر اصفهان؛ عنوان «دهه‌ی هشتادی» و ویژگی‌های متصور منتسب به آن برای توصیف او و خواست‌هایش کافی است. (هرچند نباید از این نکته غافل بود که این دست همگن‌سازی‌ها در عرصه‌ و میدان واقعی اعتراضات بروز و مقبولیت چندانی ندارد.)

نمونه‌های عمیق‌تر این نوع یک‌دست‌سازی‌ها را می‌توان در نادیده گرفتن ستم‌های چندگانه اتنیکی و ملیتی از طریق همگن‌سازی افراد در قالب شهروند «ایرانشهر» دید. شکلی از همگن‌سازی که همواره از سوی ناسیونالیسم ایرانی ترویج و تقدیس می‌شود.

[6].‌ کمال خسروی، خیزش‌های امروز انقلاب فردا، نقد، بهمن 1398.

[7].‌ دختران انقلاب، نقد، اسفند 1396

2022-10-16 درباره‌ی مسأله‌ی زن  خسرو پارسا

درباره‌ی مسأله‌ی زن خسرو پارسا

در این مختصر جای بحث در مورد همه‌ی تناقضاتِ اجتماعی نیست. مسأله‌ی خیزش و جنبش کنونی را هم نمی‌توان و نباید به مسأله‌ی حجاب فروکاست. مسأله تشخیصِ پاشنه‌ی آشیل در شناخت و پیداکردن راه‌های مبارزه با آن و گسترش آن به سایر تناقضات اجتماعی اساسی است که قطعا در روند کار و توسط خود دست‌اندرکاران ــ و نه بنا بر توصیه این یا آن مرجع ــ پیدا خواهد شد.

درباره‌ی مسأله‌ی زن
خسرو پارسا

تقریباً در مورد تمامیِ عواملی که موجب خیزش و جنبش اخیر شده سخن رفته است، با شدت و حدّت متفاوت. در اینجا من قصد بازبینی همه‌ی شعارهای آزادی‌خواهانه، عدالت‌خواهانه و دموکراتیک را ندارم. ولی از میان همه‌ی خواست‌ها من می‌خواهم بر نکته‌ای تأکید کنم که به‌نظرم هستی‌شناسانه‌ و وجودی است و آن‌هم مسأله‌ی دیدگاه و نگرش برده‌داری است. پیشاپیش از تأکید بر مسأله‌ی این دیدگاه از همه‌ی زنان و مردان پوزش می‌طلبم. منظور من بیان دیدگاه مردسالارانه‌ای‌ست که از عوامل اساسی سرکوب در طول تاریخ بوده ولی هرگاه فرصتی دست داده از طرف زنان و مردان آزاده به‌مصاف کشیده شده است.

به زنان در تاریخ همچون بردگان نگریسته شده است. زنان، بردگان و حتی مردانی که مالکیت خصوصی نداشتند حق رأی هم نداشتند. زن مایملکِ مرد بوده است. ملکِ خصوصی او بوده است. از بدو تشکیلِ مالکیت خصوصی، زن به‌صورت یکی از اجزاء ملک بوده است. مرد می‌توانسته ده‌ها کنیز و زن و به همان اندازه غلام داشته باشد. حد آن در یک سیستمِ برده‌داری تواناییِ مالی بوده است. زن (همسر)، کنیز و برده اجزاء اِعمالِ قدرتِ مرد بوده‌اند که اگر هم در ابتدا به‌عنوان جایگاه او در مناسبات تولید اولیه و نیز متصوراً قدرت بدنی بیشتر مشخص می‌شده، در ادامه‌ی خود به‌صورت یک نظام درآمده است، نظام برده‌داری. بنابراین نظام برده‌داری صرفاً مربوط به مناسبات ارباب و برده و در روند تولید تظاهر نمی‌یابد بلکه به‌همان اندازه در خانه و خانواده ــ یعنی هرجا که امکانِ مالکیتِ خصوصی وجود داشته است ــ جاری بوده است.

در این سیستم زن مملوک است، تحت انقیاد و فرمان برده‌دار. هیچ حقوقی جز ابزار بودن برای گذران زندگی مرد و فرزندان ندارد. مرد هروقت بخواهد، (حتی هنگام عبادت) می‌تواند به او تجاوز و حتی تجاوز جنسی کند و هروقت بخواهد می‌تواند یک‌جانبه او را به دور بیفکند و یا هر تعداد که بخواهد زن‌های دیگر بگیرد. اگر کم است کنیز هم بگیرد. اگر کم است غلامان و غلام‌بچه‌های فراوان بگیرد. دنیا حول رجولیت می‌چرخید. نه تنها دنیا، بلکه آخرت نیز. در بهشت هم حوری و غلمان تا حد اشباع در خدمت مرد بودند؛ در آنجا هم زنان وسیله‌ی تفرّج مردان بودند. در هند اسم شب «ذَکَر پرستی» بود، بدون رودربایستی.

هیچ سیستم و روندی در سراسر جهان عیناً مشابه هم نیست. استثنائاتی بوده است. در روند مردسالاری این موارد کم نبوده‌اند. دوران‌های مادرتباری در بسیاری از نقاط جهان، نقطه‌های انقطاع درخشانی بودند که برخی مدت‌ها هم دوام آورده‌اند. تمدن مَینوس نقاطی در هند و در همین ایران … قابل توجه و الهام هستند. ولی به‌هرحال روندِ غالب مردسالاری و مردمحوری بوده است. مردان هرجا که خواسته و توانسته‌اند قدرت خود را اِعمال کرده‌اند. به کتاب چشم‌گشای انگلس «منشاء خانواده و مالکیت خصوصی و دولت» نگاه کنید تا دریابید که خانواده و مالکیت خصوصی چگونه به تشکیل دولت ــ دولت لزوماً سرکوب‌گر ــ می‌انجامد و یادمان باشد که منشاء این میراث دوران برده‌داری است.

برده‌داریِ عریان البته منسوخ شد ولی نه به‌سادگی بلکه در طول مبارزات و جنگ‌های فراوان. برده‌داران حتی تا حد جنگ‌های داخلی پیش رفتند. ولی مناسبات سرمایه‌داری که جدیداً متولد شده بود تحمل برده‌داریِ رقیب را نداشت. برده‌داری به‌ظاهر منسوخ شد گرچه به صدها شکل پنهان ــ ولی شاید نه چندان هم پنهان! ــ ادامه یافت. استعمار کهن نیز به‌‌همین ترتیب به‌ظاهر رفت ولی با پوششی نو به حیات خود ادامه داد.

اما در مورد برده‌های دیگر چه؟ به‌نظر می‌رسد که بخشی از جهان که تاریخاً برده‌داری تولیدی را منسوخ شمرده‌اند در مورد حفظ برده‌داری زنان پافشاری بیشتری داشته‌اند. این دیگر مناسبات تولیدی نیست ــ مناسبات تولید است!

نهضت آزادی‌خواهیِ زنان در اواخر قرن نوزدهم و به‌ویژه در اوایل قرن بیستم در اروپای مرکزی و شرقی و روسیه و سپس با کمی تأخیر در سایر نقاط غرب تحرک بیشتر یافت. ابتدا در قالب مبارزه برای حق رأی و سپس سایر حقوق. این مبارزات دستاوردهایی داشته است قابل‌توجه، ولی هنوز بسیار ناقص. این برده‌داران به‌همان اندازه مقاومت می‌کنند که برده‌داران پیشین. هیچ قدرتمندی حق و ملک خصوصی خود را به راحتی واگذار نمی‌کند. تا این‌جا هم به‌زور از حلقومش بیرون کشیده شده است.

* * *

این‌ها در غرب بوده است. ولی در شرق به‌ویژه کشورهای اسلامی چه؟

در غالب این کشورها هرگز انقلاب ضدبرده‌داری تولیدی و بنده‌داری خانگی به‌وقوع نپیوسته است. مناسبات تاریخی که تحت لوای دین منجمد شده است به‌قوت خود باقی است. اگر عده‌ی کثیری از مردم این بخش از جهان با یادگیری از آنچه در سایر نقاط جهان اتفاق افتاده است به‌فکر تجدیدنظر در باورها و مناسبات گذشته افتاده باشند ــ که کم هم نیستند ــ ولی دولت‌ها، به‌ویژه دولت‌های بنیادگرا به نفع‌شان است که در همان عهد عتیق به سر برند. این‌ها حتی اساس برده‌داری و بنده‌داری را هنوز حتی به‌ظاهر هم لغو نکرده‌اند و نه بالتبع به‌نظر متحجر خود برده‌داری زنان را. این امر برای آن‌ها مسأله‌ی وجودی است! مسأله‌ی موجودیت آن‌هاست. مسأله‌ی دین صرفاً بهانه است، مگر نه اینکه هرکجا به‌نفع‌شان بوده است احکام بی‌بروبرگشت دینی مانند ربا را دور زده‌اند. مگر نگفته‌اند نماز و روزه و حج را هم در صورت مصلحت می‌توان متوقف کرد؟ ولی این یکی ــ این ستون ــ را نمی‌شود لحظه‌ای نادیده گرفت چون موجودیت‌شان به خطر می‌افتد. و حتی وقتی مبارزات به‌حدی می‌رسد که سیستم در حال نابودی است باز نمی‌توانند از این «ستون» دست بکشند. آنقدر به جلو فرار می‌کنند که می‌خواهند سنگ‌های قبور گذشته‌ی زنان بی‌حجاب را هم بکنند! گرچه این‌بار این ستون در مورد مشهودترین عامل سرکوب ــ ضرورت حجاب ــ خود در میان مؤمنین هم مورد مناقشه است. عده‌ای نه چندان کم از متدینین از اساس مخالفِ اجبارِ مذهبی در مورد حجاب هستند. عده‌ای اساساً منکر آن هستند و می‌گویند حجاب نه از اصول دین است و نه از فروع آن. ولی بازهم این شبهه برای سرکوب‌گران مهم نیست. مهم آن است که آن‌ها که در قدرت‌اند و سود می‌برند چه می‌خواهند. این‌ها که از صدر تا ذیل نهادهای حکومت‌شان حتی یک زن وجود ندارد، آن‌ها که حتی در ظاهر هم نمی‌توانند وجود زن را تحمل کنند چه می‌خواهند. آقای خاتمی می‌گفت من با حضور زنان در کابینه مخالف نیستم ولی هیچ زن شایسته‌ای را پیدا نکردم! این واقعیت آن‌هاست. این دید آن‌هاست. دید ایدئولوژیک آن‌ها. ماهیت وجودی آن‌هاست.

به هرحال، هرچه پیش آید قدر مسلم آن است که پیشرفتِ بشریت را نمی‌توان مسدود کرد وای به‌حال آن‌ها که خودخواسته ستونی را برگزیده‌اند و برایش می‌جنگند که تردیدی در فروپاشی آن نیست.

برتراند راسل می‌گفت هیچ چیز غم‌انگیزتر از «ناله‌ی یک پیرزن نیست». درست می‌گفت ولی هیچ چیز هم شادی‌انگیزتر از فریاد شیرزنی نیست که دارد بندها را می‌گسلد.

* * *

در این مختصر جای بحث در مورد همه‌ی تناقضاتِ اجتماعی نیست. مسأله‌ی خیزش و جنبش کنونی را هم نمی‌توان و نباید به مسأله‌ی حجاب فروکاست. مسأله تشخیصِ پاشنه‌ی آشیل در شناخت و پیداکردن راه‌های مبارزه با آن و گسترش آن به سایر تناقضات اجتماعی اساسی است که قطعا در روند کار و توسط خود دست‌اندرکاران ــ و نه بنا بر توصیه این یا آن مرجع ــ پیدا خواهد شد.

بدون تردید بخشی از حاکمیت خودزنی می‌کند. زندانی کردن شخصیت‌های سیاسی، هنری مانند سینماگران، معلمین، دانشجویان، بازنشستگان، کارگران، زنان و …. بی‌اعتنایی به اعتصاب‌هایِ احتمالی درپیش همه نوعی خودزنی، فرار به پیش است.

این‌طور بوده و اکنون هم چنین است که فراریانِ به پیش در نوعی افراط‌گرایی کور هرگز متوجه آثار درازمدت روش‌های خود نیستند. آن‌ها فکر می‌کنند از این ستون تا آن ستون فرج است، غافل از آنکه زمانی هست که دیگر ستونی باقی نخواهد ماند.

منبع: نقد اقتصادسیاسی

2022-10-12 جنبش زنان پسااسلام‌گرا / آصف بیات / ترجمه‌ی مریم وحدتی

جنبش زنان پسااسلام‌گرا / آصف بیات / ترجمه‌ی مریم وحدتی

ویژگی متمایز خيزش كنوني سوژگي و عاملیت زنان و «مسأله‌ی زنان» به عنوان موضوع اساسی مطالبات بوده است. به همین دلیل آصف بیات معتقد است شعار محوری آن يعني «زن، زندگي، آزادي» جنبش اعتراضي كنوني را منحصر به‌فرد ساخته است. همچنین به لحاظ ذهنی يك درد مشترك و خواست مشترك به وجود آمده که گروه‌ها و اقشار مختلف اجتماعي را در احساس و ابراز آن شريك نموده و آنان را به عمل جمعي رهنمون شده است.

علاوه بر این، به گفته‌ی بیات، با ظهور «مردم» به‌عنوان سوژه، به‌عنوان اَبَر‌جمعي كه در آن مرزها و تفاوت‌هاي طبقاتي، جنسيتي، قومي، مذهبي به‌طور موقت و به نفع خير عمومي بزرگ‌تر رنگ مي‌بازند، به‌ نظر مي‌رسد خيزش کنونی وارد نوعي اپيزود انقلابي شده است.

اما سوژگی و عاملیت زنان در خیزش کنونی یک‌شبه پدید نیامده و تاریخی طولانی از انواع اشکال مقاومت در پس آن است. زنان ايران ساليان متمادي مقاومت خودشان را در پهنه‌ی زندگي روزمره، استفاده از هنر حضور و در چارچوب ناجنبش و پيشروي آرام ادامه دادند.

مطلب حاضر که بخشی از فصل سوم کتاب دموکراتیک کردن اسلام است روایتی از پیشروی‌ آرام زنان در ایران بعد از گذر از اولین دهه‌ی پس از انقلاب 1357 است. پیشروی‌ها، موفقیت‌ها و ناکامی‌هایی که بی‌گمان خیزش کنونی زنان به پشتوانه‌ی درس‌های آن امکان‌پذیر شده است. – نقد اقتصاد سیاسی

گردهمایی زنان علیه قوانین تبعیض‌آمیز با حضور سیمین بهبهانی، تهران، 22 خرداد 1384، عکس از زنده‌یاد آرش عاشوری‌نیا

در دهه‌ی 1370، جنبش زنان ایران همچون فعالیت‌های دانشجویی، در گفتمان و استراتژی به نحوی بنیادی از سال‌های نخستین انقلاب فاصله گرفت. بسیج و سرکوبِ هم‌زمان زنان در جمهوری اسلامی آنها را اخلاقاً خشمگین و به طرز چشم‌گیری فعال ساخت. شاید هیچ گروه اجتماعی به اندازه‌ی زنانِ طبقه‌ی متوسط به نحو فوری و فراگیر ضربه‌ی سنگین انقلاب اسلامی را حس نکرد. تنها چند ماه پس از حیات رژیم اسلامی، سیاست‌های زن‌ستیزانه‌ی جدید زنانی را خشمگین ساخت که اخیراً علیه سلطنت راه‌پیمایی کرده بودند. رژیم جدید قوانین حمایت از خانواده در سال 1346 را لغو کرد و زنان یک‌شبه حق خود برای قضاوت، طلاق، حضانت فرزند و سفر به خارج از کشور بدون اجازه‌ی قیمِ مرد را از دست دادند. تعدد زوجات بار دیگر احیا شد و تمام زنان، صرف نظر از اعتقادشان، وادار به پوشیدن حجاب در فضای عمومی شدند.[1] در سال‌های نخست، کنترل اجتماعی و سهمیه‌بندی تبعیض‌آمیز علیه زنان در تحصیل و اشتغالْ بسیاری از زنان را مجبور به ماندن در خانه و پی‌گیری بازنشستگیِ پیش از موعد یا ورود به مشاغل غیررسمی و خانوادگی کرد.[2] بسیارانی به دنبال زندگی در تبعید بودند.

واکنش نخستین به این سیاست‌های شدید از جانب زنان سکولار بود. هزاران نفر در 8 مارس 1979 (17 اسفند 1357) در تهران تظاهرات کردند و علیه تحمیل الزام به حجاب از سوی [آیت‌الله] خمینی شعار دادند. گرچه وی موقتاً عقب‌نشینی کرد، این فرمان به‌تدریج اجرا شد. زنان سکولار که از هجوم به آزادی‌های مدنیِ محدود خود جا خوردند، از سر استیصال ده‌ها نهاد را سازمان‌دهی کردند که بیشتر آنها وابسته به گرایش‌های چپ فرقه‌‌گرا بودند، و مسئله‌ی جنسیت برای آنها تابع پروژه‌ی «رهایی طبقاتی» بود.[3] همه‌ی این گروه‌ها با آغاز جنگ با عراق در سال 1359 توسط رژیم اسلامی سرکوب شدند. آن‌گاه یک دهه سرکوب، تضعیف روحیه و گریز را در پی داشت. در حالی که زنان سکولارِ در تبعید به تحصیلات و فعالیت‌های فمینیستی ادامه می‌دادند، زنانِ در ایران صرفاً در پایان جنگ به‌آرامی از تعلیق زجر‌آور خود بیرون آمدند و وارد جهان هنر، ادبیات، روزنامه‌نگاری و دانش‌پژوهی شدند.

گرچه روحانیون سنت‌گرا از نگاه‌داشتن زنان در خانه و به دور از «خطرات اخلاقی» حمایت می‌کردند، برخی دیگر به دلیل حضور چشم‌گیر زنان در انقلاب ناگزیر به اتخاذ گفتمانی شدند که زنان مسلمان را هم به‌عنوان نگهبان خانواده و هم به‌عنوان کنش‌گران فعالِ حوزه‌ی عمومی می‌ستود. این چارچوب گفتمانیِ گسترده به طیفی از ‌«فعالان زن مسلمان» جهت داد. آنها با الهام از نوشته‌های علی شریعتی و مرتضی مطهری بر آن شدند تا «الگوی زن مسلمانِ»[4] بومی، هر چند انتزاعی، را در تصویر فاطمه دختر پیامبر و نوه‌اش زینب ارائه کنند، که هم‌زمان خانه‌دار و چهره‌ی مردمیِ «راستین» بودند.[5]

جمعیت زنان انقلاب اسلامی از میان ده‌ها گروه و سازمان اسلامی، زنان برجسته‌ی اسلام‌گرا از جمله اعظم طالقانی، فرشته هاشمی، شهین طباطبایی، زهرا رهنورد و گوهر دستغیب را گرد هم آورد. اکثر آنها اعضای خانواده‌های روحانی برجسته بودند و اعتقاد داشتند که شرق زنان را صرفاً ‌«ماشین کار» و غرب آنان را «اشیای جنسی» می‌داند، در حالی که تنها اسلام آنها را «انسان واقعی» در نظر می‌گیرد.[6] این فعالان به جای برابری، ماهیت مکمل زن و مرد را متذکر می‌شدند. برخی تعدد زوجات را به این دلیل توجیه می‌کردند که از زنان بیوه و یتیمان حمایت می‌کند. گرچه برخی معترض حجاب اجباری و لغو قانون خانواده بودند، از هرگونه اعتراض مشخص پرهیز کردند، لیکن مدعی شدند که پوشیدن حجاب باید به میانجی آموزش اجرا شود، نه با تهدید و اجبار. اکثر آنها از پذیرش فمینیست‌های سکولار غربی خودداری کردند، چه رسد به برقراری ارتباط با آنها که کارشان را ‌«تحریک‌ زنان علیه مردان» و زیر سؤال بردن اصول دینی و قداست شریعت می‌دانستند.[7]

در واقع، شهلا حبیبی (مشاور رئیس جمهور رفسنجانی در امور زنان) که از خطر بحث‌های جنسیتی دلواپس شده بود، خود را ‌«مخالف مبالغه در مورد ستم بر زنان» و سیاست‌های هویتی اعلام کرد. در عوض، بر «خانواده [به عنوان] قلب جامعه و زنان [به عنوان] قلب خانواده» تأکید کرد.[8] بنابراین، گفته می‌شد که مراکز مهدکودک «برای کودکان مضرند»[9]، حتی اگر تعطیلی‌شان بی‌کاری بسیار زنان را در پی داشته باشد. کنش‌گران زن مسلمان «سنت» (قرآن، حدیث، شریعت و اجتهاد) را به‌عنوان راهنمای بسنده برای تضمین کرامت و بهروزی زنان پذیرفتند.[10] مریم بهروزی، یکی از نمایندگان زن مجلس، بر این باور بود که «در یک حکومت اسلامی تحت رهبری ولایت فقیه نیازی به تشکیلات خاصی برای دفاع از حقوق زنان نیست».[11] در حالی که میانه‌روها با ‌«آزادی زنان برای تحصیل، انتخاب مشاغل مناسب و دست‌رسی به حوزه‌های مختلف اجتماعی و اداری» موافق بودند[12]، اسلام‌گرایان محافظه‌کارتر (مانند نمایندگان مجلس مرضیه دباغ، رجایی، دستغیب و مریم بهروزی) تفکیک جنسیتی در مشاغل، وظایف و فعالیت‌ها را امری الهی می‌دانستند.[13] زنان در پارادایم خود، به عنوان مسلمان، بیش از آنکه حقوق داشته باشند، تکالیف داشتند.

با آغاز جنگ ایران و عراق (1359-1367) بحث درباره‌ی وضعیت زنان به محاق رفت. مقامات همچنان زنان را اساساً به عنوان مادر و همسر مطرح می‌کردند که هدف‌شان تولید نیروی انسانی برای جنگ و برای سربلندی اسلام و ملت بود. لیکن در اواخر دهه‌ی 1360، اختلاف عقاید در ‌«سیاست گلایه کردن» زنان غلیان کرد. زنان روزانه در فضاهای عمومی، در تاکسی‌ها، اتوبوس‌ها، صف نانوایی‌ها، خواربارفروشی‌ها و ادارات دولتی از سرکوب، اقتصادِ جنگ و خود جنگ شِکوه می‌کردند. آنها با این کار دادگاهی از افکار عمومی سرکوب‌ناپذیر تشکیل دادند که قابل نادیده‌انگاری نبود. و لحظه‌ی نمادینی توهم ‌«الگوی زنان مسلمان» را در هم شکست، آن زمان که زنی جوان در رادیو ایران ترجیح خود را برای اوشین، شخصیت فیلم ژاپنی، بر فاطمه، دختر پیامبر، بیان کرد. تنها آن هنگام بود که مقامات دریافتند تا چه حد از زندگی زنان در جامعه ایران بی‌خبر بوده‌اند. اعظم طالقانی حدود ده سال پس از استقرار جمهوری اسلامی به تلخی اعتراف کرد: ‌«فلاکت و تعدد زوجات تنها چیزی است که زنان بی‌نوا از انقلاب به دست آورده‌اند».[14]

جنگ و سرکوب بی‌گمان صدای زنان را خاموش کرده بود، لیکن عزم‌شان را برای اثبات خود به میانجی شیوه‌های زندگی روزمره، با مقاومت در برابر اسلامی‌سازی اجباری، با ادامه‌ی تحصیل، ‌جست‌وجوی کار، اشتغال به هنر و موسیقی، تمرین ورزش و اجتماعی کردن فرزندان‌شان تغییر نداده بود. در این پی‌گیری‌ها بسیج‌شدن برای اقدامات جنگی آنها را از پیش به عنوان «زنان مسلمان نمونه» در عرصه عمومی قرار داده و نسبت به قدرت خود آگاه‌شان ساخته بود. تنها طی بیست سال، علاقه‌ی بی‌سابقه‌ی زنان به تحصیلْ نرخ سوادشان را بیش از دو برابر افزایش داد: در سال 1376 این میزان به 74 درصد رسید.[15] تا سال 1377، دختران بیشتری نسبت به پسران وارد دانشگاه‌ها شدند، واقعیتی که برخی از مقامات را نگران کرد، زیرا می‌ترسیدند زنان تحصیل‌کرده نتوانند مردانی با موقعیت برابر یا بالاتر برای ازدواج بیابند. اما دانشگاه برای زنان جوان نه تنها آموزش، بلکه مکانی برای معاشرت، کسب موقعیت و فرصت بهتری در راستای دنبال کردن شغل و یافتن شریکی مطلوب را ارائه می‌داد.

در حالی که برای برخی صِرف نیاز مالی چاره‌ای جز ‌جست‌وجوی شغل در اقتصاد نقدی باقی نگذاشت،[16] اکثر زنان طبقه‌ی متوسط ​​و مرفه برای حضور در عرصه عمومی کارِ بیرون از خانه را انتخاب کردند. پس از کاهش همه‌جانبه‌ی اشتغال زنان، عمدتاً در صنعت، از 40 درصد بین سال‌های 1355 و 1365، سهم زنان شاغل در شهرها از 8.8 درصد در سال 1355 به11.3 درصد در سال 1375 افزایش یافت. این رقم آنهایی را که در حرفه‌های غیررسمی، کسب‌وکار خانوادگی یا مشاغل پاره‌وقت کار می‌کردند، مستثنا می‌ساخت.[17] در اواسط دهه‌ی 1370، بیش از 40 درصد در آموزش در اختیار زنان بود. زنان حرفه‌ای، به ویژه نویسندگان و هنرمندان، از تبعید خانگی دوباره بیرون آمدند؛ در نخستین نمایشگاه کتاب ناشران زن تهران در سال 1376 حدود چهل و شش ناشر 700 عنوان از نویسندگان زن را به نمایش گذاشتند. بیش از دوازده فیلم‌ساز زن متناوباً در زمینه بسیار رقابتی خود نامزد می‌شدند و در جشنواره فیلم ایران در سال 1374 زنان بیش از مردان جایزه‌ کسب کردند.[18] اما معدودی از تولیدات تحسین‌شده آنها در عرصه بین‌المللی به ارتقای وجهه ستم‌دیده زنان مسلمان ایرانی در جهان مدد رساند.

شرایط اقتصادی خانواده‌ها زنان خانه‌دار را بیش از همیشه در معرض دید عموم قرار داد. مصائب اقتصادی فزاینده از اواخر دهه 1359، بسیاری از مردان طبقه‌ی متوسط ​​را ناگزیر ساخت تا در چند شغل و ساعات طولانی‌تری کار کنند. بدین ترتیب، بیشتر کارهای روزمره (به مدرسه بردن کودکان، رسیدگی به خدمات اجتماعی، امور بانکی، خرید و تعمیر ماشین) که پیش‌تر توسط زن و شوهر انجام می‌شد، به زنان سپرده شد.[19] مطالعه‌ای تأیید کرد که زنان در تهران، به ویژه زنان خانه‌دار، به طور متوسط ​​دو ساعت در روز را در مکان‌های عمومی، گاه تا ساعت ده شب، در رفت‌وآمد با تاکسی، اتوبوس و مترو سپری می‌کردند.[20] این حضور عمومی به زنان اعتماد به نفس، مهارت‌های تازه‌ی اجتماعی و دانش شهری داد و بسیاری را راغب ساخت که به مدرسه بازگردند یا در سازمان‌های مردم‌نهاد و خیریه‌ها داوطلب شوند. یکی از نمونه‌های چشم‌گیر داوطلبی، بسیج 25هزار زن در تهران توسط وزارت بهداشت در اوایل دهه‌ی 1370 برای آموزش خانواده‌های طبقات فرودست شهری در مورد بهداشت و پیش‌گیری از بارداری بود. رشد فزاینده‌ی جمعیت (9/3 درصد بین سال‌های 1350 و 1364 و 4/3 درصد بین سال‌های 1364 و 1369) موجب تشویش سیاسی شدید رژیم شده بود،[21]و این زنان در کاهش نرخ رشد جمعیت به پایین‌ترین میزان یعنی 1.7 درصد بین سال‌های 1369 و 1374 نقش داشتند.[22]

زنان ورزش را رها نکردند، گرچه بدن (و در نتیجه ورزشِ) زنان در کانون جنگ اخلاقی رژیم قرار داشت. مشقتِ عرق ریختن زیر لباس بلند و حجاب بسیاری از زنان را از دویدن، دوچرخه‌سواری و تیراندازی یا از بازی تنیس، بسکتبال و صعود به قله‌ی اورست منصرف نساخت. آنها همچنین از شرکت در مسابقات ملی و بین‌المللی – البته منحصراً برای زنان یا مسلمانان – اجتناب نکردند.[23] همچنین از سیاست دولت مبنی بر ممنوعیت حضور زنان در مسابقات مردانه سرپیچیدند؛ برخی جامه‌ی مبدل مردانه می‌پوشیدند،[24] در حالی که افراد جسورتر صرفا با زور وارد می‌شدند. در سال 1377، صدها زن به استادیوم عظیمِ مملو از مردان جوانِ شادمانی سرازیر شدند که پیروزی تیم ملی فوتبال را جشن می‌گرفتند. آن زمان، بخش‌های ویژه‌ای در استادیوم برای زنان تعیین شد، گرچه این دستاورد کوتاه بود. ولی مطالبه آنها برای بازی فوتبال در فضای عمومی در سال 1379 به ثمر نشست، زمانی که نخستین تیم فوتبال زنان صریحا به رسمیت شناخته شد.[25] فائزه رفسنجانی، دختر رئیس جمهور، نقش مهمی در ترویج و نهادینه‌سازی ورزش زنان ایفا کرد. نخستین دانشکده‌ی تربیت بدنی زنان در سال 1994 برای آموزش پرسنل ورزش‌کار مدارس تأسیس شد.

در حالی که نظم نوین اخلاقی و تحمیل حجاب تأثیر سرکوب‌گرانه‌ای بر زنان سکولار و نامسلمان داشت، لیکن درجاتی از آزادی را برای هم‌قطاران محافظه‌کار اجتماعی آنها به ارمغان آورد: مردان سنتی از این‌که به دختران یا همسران خود اجازه می‌دادند به مدرسه بروند و در رویدادهای عمومی ظاهر شوند، احساس راحتی می‌کردند.[26] افزون بر این، بسیج طبقات فرودست رژیم برای عملیات جنگی، راه‌پیمایی‌های خیابانی، یا خطبه‌های نماز جمعه به طور چشم‌گیری حضور عمومی زنانی را افزایش داد، که در غیر این صورت در انزوای خانه‌های کوچکِ خود باقی می‌ماندند.

در این حین، زنانی که از اخلاقی‌سازی قهرآمیز حکومت احساس خفقان می‌کردند، صبورانه و پی‌گیرانه مقاومت کردند. مقامات همواره از بدحجابی یا بی‌توجهی زنان جوان به پوششِ مناسب شکایت می‌کردند. مجازات حبس برای نشان دادن نادرست چند اینچ مو (بین 10 روز تا دو ماه) جرقه‌ی درگیری‌های خیابانیِ هرروزه میان زنان بی‌پروا و مجریان اخلاقی متعددی چون ثارالله، امر به معروف و اداره‌ی اماکن را برانگیخت. طی یک دوره‌ی چهارماهه در سال 1369 در تهران، 607 زن دستگیر شدند، 6589 نفر مجبور به امضای تعهدنامه‌ی کتبی مبنی بر رعایت قانون در آینده شدند و 46هزار اخطار دریافت کردند.»[27] با این حال، در اواخر دهه‌ی 1370، ‌«بدحجابی» به یک رویه‌ی رایج تبدیل شده بود.

زندگی روزمره و مقاومت زنان در برابر حکومت اسلامی به معنای روی‌گردانی از دین‌داری نبود. در واقع، اکثریت از خود ارادت مذهبی نشان می‌دادند، و اگر اجباری نبود، بسیاری مایل به پوشیدن روسری‌های سبک بودند.[28] با این حال، بر داشتن حق انتخاب و استحقاق فردی اصرار داشتند، که هم ادعاهای برابری‌طلبانه دولت اسلامی و هم مبانی اسلام راست‌کیش را به چالش می‌کشید. زنان می‌خواستند ورزش کنند، در مشاغل دلخواه کار کنند، درس بخوانند یا موسیقی گوش دهند یا بنوازند، با کسی که می‌خواهند ازدواج کنند و نابرابری مفرط جنسیتی را رد کنند. زنی در مجله‌ای نوشت: «چرا ما باید تنها در اشاره به مردان به رسمیت شناخته شویم؟ چرا ما باید برای گرفتن یک اتاق هتل از اداره‌ی اماکن [پلیس اخلاق] اجازه بگیریم، در حالی که مردان به چنین مجوزی نیاز ندارند؟»[29] با این حال، به نظر می‌رسد که این آرزوها و خواسته‌های به ظاهر پیش‌پاافتاده وضعیت زنان در جمهوری اسلامی را بازتعریف می‌کنند، زیرا هر گام رو به جلو مطالبات برای رفع محدودیت‌های بیشتر را پیش می‌برَد. اثر آن می‌تواند به‌سرعت منتشر شود. چگونه می‌توان این معضل را حل کرد؟

مجلات زنانه‌ی زن روز، پیام هاجر و پیام زن نخستین‌هایی بودند که به این معضلات پرداختند. در سطح دولتی، شورای اجتماعی فرهنگی زنان و دفتر امور زنان به ترتیب در سال‌های 1367 و 1371 تأسیس شدند تا سیاست‌های مشخصی برای رسیدگی به چنین موضوعاتی طراحی کنند. حتی اسلام‌گرایانی چون خانم رجایی، همسر نخست‌وزیر سابق، نسبت به ‌«الگوی زنان مسلمان» ابراز احتیاط کردند و به عقاید «کوته‌نگر» ضدزن و وسواس نسبت به حجاب تاختند.[30] جالب آن که بسیاری از این زنان در مناصب دولتی، از جمله مجلس، اشتغال داشتند و از سوی همکاران مرد سنت‌گرا طعم تبعیض را چشیده بودند. انجمن زنان انقلاب اسلامی تعطیل شد و نظرات آن مورد حمله قرار گرفت؛ حزب جمهوری اسلامی مجلات زن روز و راه زینب را ادغام کرد؛ اعظم طالقانی، اسلام‌گرای برجسته ، پس از پایان دوره‌ی پارلمانی‌اش، مغضوب دولت گشت. در نهایت، رویکرد فلسفی نسبتاً انتزاعی زنان اسلام‌گرا برای سازگاری با تمایل زنان برای انتخاب فردی در یک چارچوب اسلام‌گرایانه نابسنده بود. با این حال، فمینیست‌های پسااسلام‌گرا برای مقابله با این چالش ظاهر شدند.

فمینیسم پسااسلام‌گرا؟
فمینیسم پسااسلام‌گرا با گسست از کنش‌گری زنان اسلام‌گرا، آمیزه‌ای از تقوا و انتخاب، دین‌داری و حقوق را پی افکند و استراتژی‌ای برای تغییر به میانجی مباحثه، آموزش، و بسیج در یک چارچوب گفتمانی تنظیم کرد که مرکب از اصطلاحات مذهبی و سکولار بود. با یک کاربرنامه‌ی روشن فمینیستی، استراتژی پسااسلام‌گرایی نه از یک مدل انتزاعی بلکه از واقعیت زندگی روزمره زنان مشتق می‌شد.

کنش‌گرانْ اسلام را در کلیتش نظامی می‌دانستند که تنها در صورتی می‌تواند حقوق زنان را تأمین کند که از دریچه‌ی فمینیستی دیده شود. این فمینیست‌ها برای استقلال و انتخاب زنان ارزش قائل بودند و بر برابری جنسیتی در همه‌ی حوزه‌ها تاکید داشتند. از نظر آنها، فمینیسم صرف نظر از خاستگاه آن (سکولار، مذهبی یا غربی) به طور کلی با فرودستی زنان سروکار داشت. آنها دیگر غرب را به مثابه موجودیت یک‌پارچه‌ای آغشته به فساد و انحطاط نمی‌دیدند (دیدگاهی که زنان سکولار انقلابی و اسلام‌گرا داشتند)؛ همچنین غرب آشیان دموکراسی و علم، فمینیست‌ها و زنان ایرانی تبعیدی بود که می‌خواستند با آنها گفت‌وگو برقرار کنند. این موقعیت از دوگانگی زنان ‌«اسلامی» در مقابل ‌«سکولار» فراتر رفت. فمینیست‌های پسااسلام‌گرا با زنان فعال اسلام‌گرا تفاوت داشتند، مانند هبه رئوف مصری که عمدتاً اسلام‌گرا بودند لیکن اتفاقاً زن بودند و مسائل مربوط به زنان را مطرح می‌کردند. فمینیست‌های پسااسلام‌گرا در درجه‌ی نخست فمینیست‌هایی بودند که از گفتمان اسلامی برای فشار در جهت برابری جنسیتی در چارچوب محدودیت‌های جمهوری اسلامی استفاده کردند. آنها منابع فکری خود را به اسلام محدود نکردند، بلکه از فمینیسم سکولار نیز بهره بردند.[31] مجلات زنانه فرزانه، زن، زنان با انتشار مقالاتی درباره‌ی مثلاً چگونگی بهبود زندگی جنسی، آشپزی، هنرهای زنانه در گفتمان انتقادی فمینیستی، ساختارشکنی ادبیات فارسی مردسالار و مسائل مذهبی حقوقی، از نویسندگان مسلمان، سکولار، ایرانی و غربی، از جمله ویرجینیا وولف، شارلوت پرکینز گیلمن، سیمون دوبوار و سوزان فالودی این روند را هدایت کردند.[32] مجله زنان به طور خاص مورد توجه زنان جوان تحصیل‌کرده‌ی شهری قرار گرفت.[33]

چالش اصلی فمینیسم پسااسلامی اثبات این بود که مطالبات حقوق زنان لزوماً با فرهنگ ایرانی یا اسلام بیگانه نیست. اما، چنان که برای فمینیست‌های سکولار سؤال بود، درحالی که ‌«جمیع مسلمانان، از اصول‌گرایان تا رادیکال‌ترین اصلاح‌گرایان، قرآن را به‌عنوان کلام تحت اللفظی خداوند، تغییرنیافته و تغییرناپذیر می‌پذیرند»، فعالیت در گفتمان اسلامی، تلاش‌ها برای برابری جنسیتی را محدود نمی‌کند؟[34] فمینیست‌های پسااسلام‌گرا با برداشت‌های زن‌محور از متون مقدس پاسخ دادند، مشابه شیوه‌ای که فمینیست‌های اولیه‌ی اروپایی، برای نمونه هیلدگارد از بینگن (1098-1179)، کریستین دو پیزان (1365-1430)، ایزوتا نوگارولا (1418-66)، و آنا ماریا فون شورمن (1607-1607) تلقی کتاب مقدس از منشِ «گناه‌کار» و «پست» حوا/ زن را واسازی کردند.[35]

مجله زنان درصدد برآمد تا «خوانش‌های مردسالارانه» از متون مقدس را واسازی کند و برداشت‌هایی حساس به جنسیت ارائه دهد که زنان را مجاز می‌دارد تا با مردان برابر باشند و به‌عنوان قاضی، رئیس‌جمهور، مرجع یا فقیه در موقعیت‌های اجتماعی و سیاسی قرار گیرند. آنها استدلال می‌آوردند که ‌«در اسلام [در مورد زنان] هیچ کاستی‌ای وجود ندارد. مشکلات در نگرش‌های سیاسی و مردسالارانه نهفته است».[36] درون این ‌»الهیات فمینیستیِ» نوظهور، مفسرانْ قوانین زن‌ستیز و قرائت تحت‌اللفظی آیه‌ی قرآن را زیر سؤال بردند. در عوض، بر «روح عمومی» اسلام تأکید کردند، که به گفته‌ی آنها حامی برابری بود. اگر پیامبر اسلام در بیست‌وسه سال مبارزات خود بسیاری از شیوه‌های ضدزن در زمان خود را تغییر داد، فمینیست‌های پسااسلام‌گرا بنا بود این سنت رهایی را به دوران مدرن بسط دهند. به لحاظ روش‌شناسیِ مبتنی بر هرمنوتیک، زبان‌شناسی و تاریخ‌گرایی، مفسران زن از معانی تحت‌اللفظی به نفع قیاس‌های غیرمستقیم فراتر رفتند. نویسندگان زنان برای رد «برتری ذاتی مردان» که قرائت‌های راست‌اندیش از آیات قرآن استنباط می‌کنند (مانند سوره 4: 34 نساء، جایی که به نظر می‌رسد مردان بر زنان ترجیح داده می‌شوند)، اساس سلسله مراتب را از جنسیت به تقوا تغییر دادند، با استناد به آیه بدون جنسیت: ‌«برترین شما نزد خدا باتقواترین شماست» (S.49:13).

بدین ترتیب، حضانت کودک نباید خودبه‌خود حق مردان باشد (آن‌طور که شرع مجاز می‌داند) بلکه باید بر اساس رفاه و راحتی کودکان تعیین شود، که اسلام بسیار بر آن تأکید می‌کند.[37] برخلاف لایحه‌ی مجلس در سال 1377 که خواستار جدایی زن و مرد در درمان پزشکی بود، مجله‌ی زنان نه تنها استدلال کرد که قرآن به طور کلی هر گونه هدایت قهری را منع کرده است (زیرا مردم مسئول انتخاب‌های خود هستند، خوب یا بد)، بلکه همچنین در الهیات اسلامی دین برای خدمت به انسان‌ها وجود دارد، نه برعکس. در نتیجه، به‌جای تعهد، این لایحه باید انتخاب بیمار در درمان پزشکی‌اش را به رسمیت بشناسد.[38]

فمینیست‌های پسااسلام‌گرا با تکیه بر تحلیل‌های زبان‌شناختی، آیه‌ی الرجال قوامون على النساء (مردان حافظان و نگهبانان زنان هستند) را واسازی کردند (نساء، 4:34)، که بسیاری از استنباط‌های زن‌ستیز بر آن استوار است.[39] مجتهدان فمینیست کلمه‌ی قوام را نه به ریشه‌ی عربی قیم به معنای «ولایت بر دیگری»، بلکه به ‌«قوم» به معنای «قیام کردن»، «برآوردن نیازها» یا «حفاظت» نسبت می‌دهند.[40] به همین ترتیب گفته‌اند که فعل ضرب در قرآن را نه صرفاً باید به «ضربه زدن»، بلکه ‌«پایان دادن به» یا «همراهی با» دانست.[41] متعاقباً، آنها استدلال کردند که قرآن حق طلاق را تنها به مرد نداده یا چنین حقی را از زن سلب نکرده است.[42] در حقیقت، بی‌طرفیِ جنسیتیِ زبان فارسی، همان‌طور که در قانون اساسی جمهوری اسلامی بازتاب یافته است، مجال گفتمانی مبسوطی را برای زنان فراهم می‌کند تا برای حقوق برابر مبارزه کنند.[43] مثلاً شرایط صلاحیت برای ریاست جمهوری کشور، مانند رجال مذهبی یا فقیه عادل، می‌تواند هم برای مرد و هم برای زن صدق کند. در حالی که کلمه‌ی رجل در عربی به معنای مرد پذیرفته شده است، لیکن به نظر آنها در فارسی به طور کلی به شخصیت (سیاسی) اشاره دارد؛ بنابراین، استدلال می‌کردند که زنان نیز واجد شرایط نامزدی برای ریاست جمهوری هستند.[44] نکته‌ی تازه‌ی این بحث‌های الهیاتیِ حساس به جنسیت این بود که، سوای شمار معدودی روحانی روشن‌فکر،[45] زنان بدان می‌پرداختند و این مباحث را در صفحات جراید عمومی پدیدار می‌ساختند.

کنش‌گری نوین زنانْ نهاد روحانیت، مردان عادی و زنان محافظه‌کار را آشفته ساخت. یک آسیب‌شناس مرد با ناراحتی اظهار داشت: «آزادی زنان در ایران بد فهمیده شده است – در چند سال گذشته برخی از زنان که ظاهراً سردمدار مبارزات برای حقوق برابر شده‌اند، به بی‌راهه رفته‌اند. آن‌قدر از سلطه‌ی مردان صحبت کردند که مردم با هم دشمن شدند و این ضربه‌ای به جامعه ما بود.»[46] آیت‌الله فاضل لنکرانی از حوزه‌ی علمیه قم به فعالان این حوزه هشدار داد و اعتراض کرد: ‌«با روشن‌فکری خود اصول اسلام را زیر سؤال نبرید… چه کسی می‌گوید بین زن و مرد تفاوتی نیست؟ شما که هستید که نظر می‌دهید{…} در پیشگاه خدا و پیامبرش؟»[47] امام جمعه‌ی رشت زنانی را که «در زمینه‌ی حجاب و شریعت مراجع دینی را زیر سؤال می‌برند» محکوم کرد و به آنها هشدار داد «»از خط قرمزها عبور نکنند، به قرآن و اسلام بی‌اعتنایی نکنند».[48] برخی دیگر چون آیت‌الله مظاهری، از خواست کنش‌گران از دولت ایران مبنی بر پذیرفتن کنوانسیون سازمان ملل متحد در مورد رفع تبعیض علیه زنان خشمگین شدند، زیرا این امر بازتاب‌دهنده‌ی سلطه‌ی غرب بر ملت می‌بود.[49] منیره نوبخت و مرضیه وحید دستجردی، زنان اسلام‌گرای نماینده‌ی مجلس، پیشنهاد کردند که بحث‌های فمینیستی در مطبوعات و افکار عمومی محدود شود، زیرا آنها «میان زنان و مردان ضدیت ایجاد می‌کنند» و شریعت و مبانی دین را تضعیف می‌سازند.[50] چنین حملاتی به توجیه فکری غوغاگران و رسانه‌های تندرو تبدیل شد تا زنان بدحجاب (بدپوشش) را در خیابان‌ها مورد تعرض قرار دهند، ورزش و تفریح زنان را تقبیح کنند و با بازگشت ‌«فساد، مد و سلیقه‌ی فردی» بجنگند.[51] زنان در سال 1377 به اتهام تحریک زنان علیه مردان و «اشاعه‌ی همجنس‌گرایی» به دادگاه کشانیده شد.[52] روحانی محسن سعیدزاده، که مقاله‌های زن‌محورش در زمینه الهیات و حقوق اسلامی روحانیون محافظه‌کار را بیمناک ساخته بود، در خرداد 1377 زندانی شد.[53]

علی‌رغم جمیع این فشارها، این جنبش تأثیرات قابل توجهی ایجاد کرد و زنان را از طریق تحصیل، اشتغال، قانون خانواده و عزت نفس توانمندتر ساخت. فرصت آموزش برابر با مردان پس از حذف سهمیه‌های محدودکننده‌ی رسمی که به نفع مردان بود، بازگشت. تعدد زوجات به طور جدی کاهش یافت، حق طلاق مردان محدود شد و متعه (ازدواج موقت) مطرود گردید در اوج آن در سال 1381، تنها 271 ازدواج یا یک از هر هزار ازدواج، متعه یا ازدواج ‌«موقت» بود.[54] در مواردی که شوهران برای طلاق اقدام می‌کردند، زنان به اجرت‌المثل یعنی مزد مالی برابر با ارزش خانه‌داری غیرارادی آنها در دوران تأهل دست می‌یافتند، هرچند اجرای چنین احکامی دشوار بود.

قوانین جدید اجرت‌المثل را به زنان شاغل بیوه مجاز کرد، مرخصی زایمان را به چهار ماه افزایش داد، مهدکودک‌ها را برای فرزندان مادرانِ شاغل راه انداخت و طول روز کاری زنان را به 73 درصد از زمان مورد نیاز مردان کاهش داد. قانون جدید همچنین مهریه را به ارزش فعلی قابل پرداخت کرد، بازنشستگی پیش از موعد پس از بیست سال کار را مجاز داشت، از زنان و کودکانِ محروم از حمایت مردان پشتیبانی مالی ‌کرد، دولت را موظف به تامین تسهیلات ورزشی برای بانوان ساخت، و به زنان مجرد بالای 28 سال اجازه تحصیل خارج از کشور بدون قیم مرد را داد.[55] در سال 1377، یک پروژه‌ی آزمایشی برای جلوگیری از همسرآزاری راه‌اندازی شد.[56] حضانت کودک به شدت مورد بحث قرار گرفت و تکاپو برای قاضی شدن زنان منجر به انتصاب آنها به عنوان مشاور قضایی در دادگاه‌های بدوی و قاضی مشترک در دادگاه‌های عالی شد. در سال 1376، پانزده نماینده زن در کمیسیون امور زنان مجلس حضور داشتند.[57]

این مبارزات همچنین به دگرگونی‌هایی در روابط قدرت زنان و مردان در خانواده و جامعه منجر شد. خودکشی زنان و افزایش نرخ طلاق (27 درصد در سال 1381 که 80 درصد آن زنان خواهان طلاق بودند) چیزی بود که یک جامعه‌شناس ایرانی آن را ‌«مدرن‌سازی دردناک جامعه ما» نامید.[58] در همین حال، نظرسنجی‌ها درباره نقش عمومی زنان نشان می‌دهد که 80 درصد پاسخ‌دهندگان (زن و مرد) موافق وزرای زن بودند و 62 درصد با رئیس‌جمهور زن مخالف نبودند.[59] ثابت شد که تلقی غربی از زنان ایرانی به‌عنوان سوژه‌های درمانده‌ی گرفتار در انزوای خانه‌داری و پنهان‌شده زیر چادر بلند سیاه یک ساده‌سازی بیش از حد فاحش است.

یک ناجنبش؟
این به معنای مبالغه در وضعیت زنان ایرانی در جمهوری اسلامی نیست. در واقع، تا سال 1377، مهرانگیزِ کار وکیل فمینیست نسبت به اغراق بیش از حد در مورد دستاوردهای زنان هشدار داد. او ده‌ها حوزه را در حقوق ایران فهرست کرد که در آن نابرابری‌های جنسیتی فاحش ادامه داشت،[60] چنان که در اکثر نهادهای سیاسی، حقوقی و خانوادگی که با روابط مردسالارانه آغشته بودند، این روال برقرار بود. مردان همچنان حقوق بیشتری در طلاق و حضانت فرزندان داشتند؛ آنها مجاز به اختیار چندین همسر بودند و می‌توانستند از همسران خود خواسته‌های جنسی داشته باشند. وانگهی، میزان دیه یک مرد همچنان دو برابر یک زن بود.

با این حال، این نیز درست است که مبارزات هرروزه‌ی زنان در عرصه‌ی عمومی نه تنها جنبه‌های زندگی آنها را دگرگون ساخت، بلکه همچنین تفسیر دموکراتیک‌تری از اسلام ارائه داد. مهم‌ترین دستاورد زنانْ براندازی شکاف جنسیتی مرسوم بین «مرد اجتماعی» و «زن خانگی» بود. زنان ایرانی در مقابل مقاومت‌های بسیار، خود را به عنوان بازیگران عرصه‌ی عمومی تحمیل کردند. وضعیت متناقض زنان در جمهوری اسلامی بسیاری از ناظران و همچنین خود فعالانی را که در تلاش برای درک ماهیت کنش‌گری زنان بودند، سردرگم ساخته بود. فعالان به صراحت آن را به عنوان یک جنبش اجتماعی توصیف کردند،[61] اما برخی آن را یک ‌«جنبش خاموش» می‌دانستند[62]، در حالی که سایرین استدلال می‌کردند که فعالیت پراکنده زنان فراتر از یک ‌«مسأله‌ی اجتماعی» نیست.[63]

کنش‌گری زنان ایران را چگونه توصیف کنیم؟ آیا چیزی به نام ‌«جنبش زنان» وجود داشت؟ اگر نه، چگونه فعالیت‌های پراکنده و در عین حال جمعی و غیرعمد به برخی نتایج ملموس منجر شده است؟ در اواخر دهه‌ی 1370، مشارکت زنان در صدها نهاد غیردولتی زنان، شبکه‌های همبستگی و گفتمان‌ها به درجاتی از فعالیت سازمان‌یافته اشاره داشت. گروه‌های زنان تجمعات برگزار می‌کردند، در نشست‌های بین‌المللی زنان شرکت می‌جستند، با سیاستمداران و رهبران روحانی لابی می‌کردند و در مجلس کارزار راه می‌انداختند. هفته‌های زن، نمایشگاه‌های کتاب، جشنواره‌های فیلم و رویدادهای ورزشی محل بسیج آنها بود. در سال 1374 فعالان مستقل به همراه مقامات معتدلی مانند شهلا حبیبی (مشاور رئیس جمهور رفسنجانی در امور زنان)، جشنواره هفته زن را که شامل 62 سمینار، 3000 بزرگداشت، 230 نمایشگاه و 161 مسابقه بود، ترتیب دادند.[64] بیش از دوازده مجله زنانه (از جمله زنان، فرزانه، حقوق زن، زن روز، نادا، ریحانه، پیام هاجر، مهتاب، کتاب زن و جنس دوم)[65] و شمار فزاینده‌ای از وب سایت‌ها (مانند بدجنس و زنان ایران) ایده‌ها را به اشتراک می‌گذاشتند، رویدادها را تبلیغ می‌کردند و شبکه‌های همبستگی ایجاد می‌کردند. بین سال‌های 1369 و 1381، سی‌وشش نشریه جدید زنان منتشر شد. ایده‌های فمینیستی در دانشگاه‌ها نفوذ کرد و گروه‌های دانشجوییِ زن خبرنامه‌هایی درباره‌ی مسائل جنسیتی چاپ می‌کردند؛ در اواخر دهه‌ی 1370، چهار دانشگاه ایران برنامه‌های مطالعات زنان را دایر کردند، هر چند عملکردشان بسیار مانده بود تا به مطلوب نزدیک شود.[66]

با این حال، تمام این فعالیت‌ها و شبکه‌ها در اندازه‌ای نبود که جنبش ساختاریافته‌ای پدید آورد که قادر به ایجاد اعتراض گسترده و سازمان‌یافته باشد. کنش‌گری زنان ایران مجموعه‌ای از احساسات پراکنده‌ی جمعی، مطالبه‌گری و شیوه‌های روزمره مرتبط با موضوعات مختلف جنسیتی، به‌ویژه تاکید بر فردیت زنان را دربرمی‌گرفت. هویت‌های جمعی در نهادهای زنانه کم‌تر از فضاهای عمومی (هر چند تحت کنترل) شکل می‌گرفت: فضاهای کاری، دانشگاه‌ها، صف‌های جیره‌بندی، مراکز خرید، محلات، اجتماعات غیررسمی و مساجد. گرچه شبکه‌سازی سنجیده‌ای وجود داشت، ‌«شبکه‌های منفعل» به‌عنوان رسانه‌ای حیاتی برای ساختن هویت جمعی عمل کردند.[67] چنان که در میان جوانان جریان داشت، شبکه‌های منفعل اجازه می‌دادند تا ارتباط آنی و ناگفته‌ای بین زنان منفردی برقرار شود که به طور ضمنی اشتراکات خود در سبک و سیاق، رفتار و دل‌مشغولی‌ها را تشخیص می‌دادند. به عنوان مثال، زنان دگراندیش با لباس‌های «نامناسبِ» مشابه در خیابان‌ها، تهدید مشترک از سوی پلیس اخلاق و همبستگی با یکدیگر را احساس می‌کردند.

هنگامه‌ی تنش شدید سیاسی، تهدید یا فرصت غالباً شبکه‌های منفعل زنان را به گروه‌های ارتباطیِ فعال تبدیل می‌سازد. بنابراین، زنان خانه‌دار یا مادران قربانیان جنگ، از آنجا که فاقد سازمان‌دهی نهادی برای ابراز نارضایتی بودند، اغلب نارضایتی خود را به خیابان‌ها می‌بردند، هنگامی که در صف‌های طویل جیره‌بندی، در نانوایی‌ها یا قصابی‌ها، یا در ایستگاه‌های اتوبوس ایستاده بودند، جایی که آنها شیوه‌ی سرکوب‌ناپذیر «گلایه عمومی» را تکمیل کردند. زنان به‌خوبی از مزیت نسبی مبتنی بر جنسیت خود، مصونیت مادری یا قدرت خود به عنوان مادر و خانه‌دار برای اعتراض استفاده کردند و در عین حال از واپس‌زنی مصون ماندند. در حالی که اعتراضات مردان و جوانان اغلب سرکوب می‌شد، جایگاه مادریِ زنان از آنها محافظت می‌کرد. همسران قربانیان جنگ این مصونیت مادری را با سرمایه‌ی سیاسی خود به عنوان خانواده شهدا درآمیختند تا مبارزات موفقیت‌آمیزی را علیه تفسیر مردسالاری از شریعت راه بیاندازند که حضانت فرزندان یتیم‌شان را به پدربزرگ‌شان اعطا می‌کرد.

با این حال، اعتراض عمومیِ چنینی تنها جنبه‌ای ناچیز از مبارزات زنان را شکل می‌داد. آنها به‌ندرت مطالبات مشترکی را در مورد نابرابری جنسیتی بیان می‌کردند؛ درعوض، به خودی خود پیش رفتند تا مستقیماً در جایی که می‌توانستند – در آموزش، کار، ورزش و دادگاه‌ها- مطالبه‌شان را مطرح کنند. آن زمان، جنبش آنها جنبش اجتماعی متعارفی نبود که غالبا با تصاویر تشکیلات یکپارچه، رهبری شناخته‌شده، بنرها و راه‌پیمایی‌ها همراه باشد. کنش‌گری زنان ایرانی یک جنبش ضمنی را بازنمایی می‌کرد- نوعی تخطی ساختاری، فرایندی پیش‌رونده و ضروری از مطالبه‌گری که ریشه در قدرت حضور آنها داشت و به شیوه‌های زندگی روزمره گره می‌خورد. در برابر تعصب جنسیتی اسلام‌گرا، صِرف حضور عمومی زنان یک دستاورد بود، اما همچنین به عنوان سکوی پرتابی عمل کرد که زنان می‌توانستند از آن برای تخطی از سیاست مردسالارانه یا مذاکره با آن استفاده کنند. زنان در اقدامات جنگی و فعالیت‌های داوطلبانه شرکت کردند و جویای شغل بادرآمد شدند؛ تحصیل و ورزش را دنبال می‌کردند، دویدن و دوچرخه‌سواری را پی می‌گرفتند و در مسابقات بین‌المللیِ دوی میدانی شرکت می‌جستند؛ به عنوان متخصص، رمان‌نویس، فیلم‌ساز و راننده‌ی اتوبوس و تاکسی کار می‌کردند و برای مناصب عالی دولتی کاندیدا می‌شدند.

و همین نقش‌های عمومی، از هر سو بر الزامات اجتماعی و قانونی که باید مورد توجه قرار می‌گرفت، می‌تاخت: عرف و قوانین محدودکننده باید برای تطبیق با ضروریات زنان «حوزه‌ی عمومی» در نظام مردسالار حاکم تغییر می‌کرد. برای نمونه، تحصیلات دانشگاهی اغلب مورد نیاز زنان جوان بود تا مستقل از خانواده زندگی کنند، چیزی که در غیر این صورت نامناسب تلقی می‌شد. فعالیت عمومی زنانْ موضوع حجاب (سازگاری آن با ماهیت کارشان)، مصاحبت‌شان با مردان، کشش‌های جنسی[68] و برابری با مردان را در جامعه پیش کشید. اگر زنان بیشتر از مردان وارد دانشگاه می‌شدند و از آن فارغ‌التحصیل می‌شدند، زنان بیشتری می‌توانستند (البته نه لزوماً) سِمت‌هایی را اشغال کنند که بر مردان نظارت داشته باشند، که اقتدار آنها را اگر نهادینه نمی‌کردند، باید می‌پذیرفتند. ایفای نقش‌های عمومیِ مشابه مردان راه زنان را برای مطالبه حقوق برابر در قوانین احوال شخصیه، طلاق، ارث، دیه یا حضانت فرزند می‌گشود. چنان که زهرا شجاعی، مشاور رئیس جمهور خاتمی در امور زنان اظهار کرد: ‌«اکنون که زنان نان‌آور خانه شده‌اند، آیا وقت آن نرسیده است که الرجال قوامون على النساء را با نگاه تازه‌ای بخوانیم؟»[69] چرا زنان نباید به عنوان رئیس‌جمهور یا رهبر انتخاب شوند؟ اگر زنان بتوانند به عنوان مقامات عالی در تجارت یا دولت خدمت کنند، آیا باز هم برای شرکت در یک کنفرانس خارجی نیاز به کسب اجازه از شوهران خود دارند؟

در این پیشرفت ساختاری، زنان فعالیت‌های عادی مشابهی را انجام می‌دادند (کار در حوزه‌ی عمومی، ورزش، مطالعه یا انجام کارهای خانه)؛ اما این اقدامات بسیار معمولی مقامات را واداشت تا نقش زنان در جامعه و در نتیجه حقوق‌شان را به رسمیت بشناسند. این ضرورت حضور مردمیِ معنادار اما مداوم بود که مطالبات، استحقاقات و انتخاب‌های زنان را ارتقا می‌داد، زیرا به‌تدریج شکستن محدودیت‌های مردسالارانه‌ی بیشتری را ضروری می‌کرد. هر گام رو به جلو، گام بعدی را توجیه می‌کند، چرخه‌‌ی فرصت برای مطالبات بیشتر پدید می‌آورد و در نهایت به برابری جنسیتی و حقوق فردی بیشتر منجر می‌شود. این «ناجنبش» قدرت خود را نه از تهدید کنش‌گران به اغتشاش یا ناپایداری، بلکه از قدرت حضور آنها می‌گرفت: توانایی آنها برای ابراز اراده‌ی جمعی، به‌رغم تمام موانع، با دور زدن محدودیت‌ها، استفاده از آنچه ممکن بود و کشف فضاهای جدیدی که در آن‌ها خود را شنیده، دیده و احساس‌شده می‌ساختند. با این حال، پیشرفت به چیزی بیش از اعمال روزمره متکی بود؛ افزون بر این، فعالان فمینیست ابزارهای پیچیده‌ی حقوقی، الهیاتی و نظری را به کار بردند تا از فرصتی که حضور عمومی زنان در اختیارشان قرار داده بود، بهره ببرند.

‌«خطرِ» چنین «پیشروی آرامی» بود که روحانیون محافظه‌کار را نگران ساخت که حدود سی‌وپنج سال پیش با اعطای حق رأی به زنان در انتخابات محلی از سوی شاه مخالفت کرده بودند. ‌«حق رأی برای زنان، علاوه بر مشکلات خودش، منجر به شرکت آنها در انتخابات مجلس می‌شود؛ در این صورت این امر به برابری زن و مرد در طلاق، قضاوت و مانند آن می‌انجامد… بی‌شک این اعمال در مقابل اصول دینی ما قرار می‌گیرد.»[70]

انگیزه‌ی زنان برای حضور عمومی با یادآوری وضعیت پیش از انقلاب‌شان، ضرورت اقتصادی و جهانی‌شدن مبارزات زنان تقویت شد. لیکن عامل بلافصلْ فرصت گفتمانی بود که مبارزات خود زنان پیش‌تر پدید آورده بود. مشارکت گسترده‌ی آنها در انقلاب 57 بسیاری از رهبران مذهبی، به‌ویژه آیت‌الله خمینی، را واداشت تا به طور علنی عاملیت اجتماعی و سیاسی زنان را به رسمیت بشناسند. اشاره‌ی وی به رأی‌دهندگان زن در نخستین همه‌پرسی جمهوری اسلامی قدرت عمومی آنها را تثبیت ساخت. او تصدیق می‌کند: ‌«زنان بیش‌ از مردان در این نهضت [انقلابی] سهم دارند؛ مشارکت آنها دو برابر مردان است.»[71]و در ادامه می‌گوید: ‌«اینکه زنان مسلمان باید در خانه‌های خود حبس شوند، تصوری مطلقا غلط است که برخی آن را به اسلام نسبت می‌دهند. حتی در صدر اسلام، زنان در ارتش‌ها و جبهه‌های جنگ حضور داشتند.»[72] بعدها، فمینیست‌های مسلمان برای سرپیچی از روحانیون محافظه‌کاری که می‌خواستند آنها را به حیطه خصوصی بازپس برانند، به این اظهارات استناد کردند. هم‌زمان، عمومی شدن فراگیر زنان در شُرف به چالش کشیدن بسیاری از ساختارهای مردسالار دولت اسلامی و روابط جنسیتی و ایجاد یک هویت مستقل جدید برای آنها بود. این به نوبه‌ی خود، به خواسته‌های زنان برای برابری جنسیتی و رد بسیاری از نقش‌های ‌«سنتی» چارچوب بخشید.[73] مقاومت و حضور روزمره‌ی زنان باعث تعمیق اختلاف در گفتمان دینی شد و تفسیری متفاوت، پسااسلامی و زن‌محور از متون مقدس را از پیش برد. و در این میان، زنان از جنبش نوظهور دیگری، یعنی جنبش ‌«روشن‌فکران دینی»، بینش‌های اساسی را گرفتند.

آصف بیات

[1] بنگرید به: پایدار، زنان و روند سیاسی.

[2] بنگرید به: کریمی، «سهم زنان در بازار کار ایران».

[3] برای مواضع گروه‌های چپ در مورد مسائل زنان بنگرید به: شهیدیان، «چپ ایرانی». همچنین بنگرید به: توحیدی، «مسأله‌ی زنان و روشن‌فکران طی تحولات دهه‌ی اخیر».

[4] برای نمونه، بنگرید به: سخنرانی گلنار دستغیب، نماینده‌ی زن اسلام‌گرا، در اتحادیه‌ی بین‌پارلمانی هاوانا، چاپ‌شده در طبری و یگانه، زیر سایه اسلام. همچنین، بنگرید به: طبری، «اسلام و مبارزه»، ص 17.

[5] بنگرید به: پیام هاجر، شماره 1، 19 شهریور 1359 (1980)، ص 2.

[6] بیانیه‌ی هیأت نمایندگان زنان ایران در کنفرانس دهه‌ی زنان سازمان ملل، ژوئیه 1980.

[7] برای نمونه بنگرید به: اظهارات دو زن نماینده‌ی محافظه‌کار اسلام‌گرای مجلس پنجم، منیره نوبخت و مرضیه وحید دستجردی، به نقل از زنان، شماره 42، فروردین-اردیبهشت 1377 (1998)، ص 3.

[8] به نقل از زنان، شماره 26، ص 3.

[9] مریم بهروزی، به نقل از اطلاعات، 3 اسفند 1361 (1982)، ص 6.

[10] طباطبایی، «درک اسلام در کلیت آن»، ص 174.

[11] به نقل از رسالت، 26 فروردین 1375.

[12] رئیس‌جمهور رفسنجانی، به نقل از زنان، شماره 26، ص 5.

[13]مریم بهروزی نماینده مجلس چهارم به نقل از آزاده کیان-تیبوت، «زن و سیاست»، ص 44.

[14] به نقل از آزاده کیان-تیبوت، «زن و سیاست»، ص 39

[15] بنگرید به: ایران فردا، شماره 36، شهریور 1376 (1997)، ص12، زنان، شماره 27، آذر_دی1374 (1995)، ص 6.

[16] مقدم، «مسائل اشتغال زنان».

[17] خاتم، «ساختار اشتغال زنان شهری». کریمی، «سهم زنان در بازار کار ایران».

[18] زنان، شماره 27، ص 42.

[19] بنگرید به: مسرت امیرابراهیمی، مصاحبه در:

Bad Jins, 6th ed., December 2002, online.

[20] مینا، «تحرک زنان در تهران».

[21] برای یک گزارش عالی بنگرید به:

Hoodfar, Volunteer Health Workers in Iran.

[22] بین سال‌های 1990 تا 1995، نرخ رشد جمعیت به طور متوسط سالانه 2 درصد کاهش یافته بود. برای تمام ارقام نرخ رشد، به سال‌نامه سازمان ملل (نیویورک: سازمان ملل متحد، سال‌های مختلف) مراجعه کنید.

[23] زنان ایرانی در مسابقات ورزشی با بانوانی از پاکستان، سوریه، لیبی و کامرون به رقابت پرداختند. در مورد ورزش بانوان بنگرید به: ویژه‌نامه زنان، شماره 30؛ همچنین بنگرید به: زنان، شماره 9، بهمن 1371 (1991).

[24] Womeniniran.com [June 6, 2003].

[25] بنگرید به: زنان، شماره 42، اردیبهشت 1377، ص 61.

همچنین، برای گزارش‌های مربوط به تیم‌های فوتبال زنان مراجعه کنید به:

womeniniran.com [June 2003].

[26] برای یک بحث عالی در مورد اینکه چگونه مراکز فرهنگی جدید در جنوب تهران به مکان‌هایی «امن» برای زنان طبقات فرودست برای حضور فعال در عرصه عمومی تبدیل شده‌اند، بنگرید به: امیرابراهیمی، «تأثیر فرهنگ‌سرای بهمن بر زندگی اجتماعی و فرهنگی زنان و جوانان تهران».

[27] اطلاعات، 15 آبان 1369 (6November 1990).

[28] در نظرسنجی‌ای در سال 1373 از زنان ایرانی پرسیده شد که اگر ملزم به حجاب داشتن نبودند، آیا حجاب می‌پوشیدند و اگر چنین است چه نوع حجابی. حدود 20 درصد بدون حجاب، 10 درصد روپوش سبک، 40 درصد روسری و مانتو یا شال و 25 درصد چادر کامل را ترجیح می‌دادند. بنگرید به: عبدی و گودرزی، تحولات فرهنگی در ایران، ص 148.

[29] نامه یک زن به زنان، شماره 35، تیر 1376، ص 26.

[30] رجایی (نماینده مجلس)، به نقل از اطلاعات، 15 بهمن 1367 (1988).

[31] فعالان زن پسااسلام‌گرا به ویژه با رویکرد مشارکتی برخی فمینیست‌های سکولار تشویق شدند. برای بحث و تلاش برای ایجاد اتحاد فمینیست‌های پساسلام‌گرا و سکولار، بنگرید به: توحیدی، فمینیسم. همچنین مراجعه کنید به: «فمینیسم اسلامی» هم‌او.

[32] برای تشریح دقیق دیدگاه‌ها و نگرش زنان، بنگرید به: نجم آبادی، «فمینیسم در جمهوری اسلامی».

[33] بنگرید به: نظرسنجی خود زنان از خوانندگان‌اش در زنان، شماره 52، مرداد- شهریور 1374 (1995)، صص 54- 58.

[34] طبری، «اسلام و مبارزه»، ص 17.

[35] فمینیست‌ها استدلال می‌کردند که اگر حوا «ضعیف‌تر» بود، او کم‌تر از آدم در هبوطش مقصر بود. آنها در ادامه گفتند که زن (حوا) از مرد (آدم) اصیل‌تر بوده، زیرا مرد از زمین و زن از مرد آفریده شده است. در واقع زن برتر شمرده می‌شد، زیرا تنها او، نه مرد، می‌زاید، یا «بر جهان می‌افزاید». بنگرید به: لرنر، ایجاد آگاهی فمینیستی، صص 138-66. در مورد نمونه‌هایی از الهیات فمینیستی در مسیحیت و یهودیت، بنگرید به:

Bayes and Tohidi, Globalization, Gender and Religion, chap. 2.

[36] زنان، شماره 9، ص 34

[37] توجه به فرزندان در آیاتی از جمله المال و البنون (مال و فرزند) (کهف: 46) مورد تأکید قرار گرفته است. احادیث: «کودکان پروانه‌های بهشت‌اند» یا «هیچ گناهی بزرگ‌تر از نادیده گرفتن کودکان نیست» محوریت مراقبت از کودکان را نشان می‌دهد. بنگرید به: زنان، شماره 38، آبان 1376، صص 2-5.

[38] بنگرید به: سعیدزاده، «کالبدشکافی طرح انتقال امور اداری»، ص 15.

[39] به روایت قرآن، ترجمه عبدالله یوسف علی (بیروت: دارالعربیه، ن.د.).

[40] مصاحبه با مصطفی ملکیان در زنان، شماره 64، صص 32-35.

[41] شکری و لبریز، «مرد: شریک یا رئیس؟»، زنان، ش. 2، اسفند 92، صص 26-32.

[42] زنان، شماره 23، فروردین- اردیبهشت 1374 (1995)، صص 46-57.

[43] برای نمونه، بنگرید به: کار، «مشارکت سیاسی زنان».

[44] زنان، شماره 35، تیر 1376، ص 6.

[45] آیت‌الله بجنوردی از حوزه‌ی علمیه قم بیان می‌کند: «فقه [که احکام تبعیض‌آمیزی دارد] چیزی جز ادراکات خاص فقها نیست. و می‌توان آن را تغییر داد»؛ بنگرید به: فرزانه، شماره 8.

[46] به نقل از ماه‌نامه گزارش، شماره 148، تیر 1382.

[47] جمهوری اسلامی، 12 مهر 1376(1997).

[48] زنان، شماره 43، خرداد 1377 (1998).

[49] زنان، شماره 38، آبان 1379 (2000)، ص 59.

[50] گزارش‌شده در زنان، شماره 42، فروردین-اردیبهشت 1377 (1998)، ص 3.

[51] هفته‌نامه صبح، شماره 32، آبان 1375 (1996) و 28 فروردین 1375 (1996).

[52] گزارش محاکمه مجله در زنان، شماره 43، خرداد 1377 (1998)، ص 4.

[53] برای تحلیل دقیق بحث‌های جنسیتی در میان روحانیون شیعه ایران، بنگرید به: میرحسینی، اسلام و جنسیت.

[54] این در مقایسه با 283،253 ازدواج دائم یا عادی در مدت مشابه است. بنگرید به: حیات نو، 11 آبان 1381 (2002)، ص 11. لازم به ذکر است که ازدواج متعه همیشه ثبت نمی‌شود. بنابراین بسامد واقعی آن ممکن است بیشتر باشد.

[55] برای فهرست کامل رجوع کنید به: زنان، شماره 28، فروردین 1375 (1996)، ص 3.

[56] زنان، شماره 38، آبان 1376 (1997)، ص 38.

[57]اما سهم زنان از کرسی‌های پارلمان، یعنی 6 درصد، هنوز بسیار کمتر از میانگین جهانی 6/11 درصدی بود. میانگین در کشورهای عربی 4.3 درصد بود. رجوع کنید به: زنان، 33، ص 76.

[58] به نقل از مستقیمی، «حقوق – ایران». در بیش از 80 درصد طلاق‌ها در سال 2000 زنان خواهان بوده‌اند. برای این گزارش بنگرید به: شادی صدر در یاس نو، به نقل از سایت زنان ایران [4، 2003].

[59] زنان، شماره 34، اردیبهشت 1376 (1997)، ص 4 و شماره 37، شهریور-مهر 1376 (1997)، ص 8. مطالعه‌ای توسط عذرا شالباف تأیید کرد که زنان (همسران) با تحصیلات عالی، قدرت تصمیم‌گیری وسیع‌تری در خانواده‌ها دارند، گرچه مسئولیت‌های خانگی آن‌ها به میزان اندکی تغییر کرده بود. پایان‌نامه کارشناسی ارشد، دانشکده علوم اجتماعی، جامعه‌شناسی، دانشگاه تهران، 1380.

womeniniran.com [May 21,2003].

[60] بنگرید به: زنان، شماره 41.

[61] بنگرید به: آزادی، «جنبش اجتماعی زنانه»، سایت زنان ایران [۱۱ نوامبر ۲۰۰۳].

[62] مهدی، سایت ایران امروز [تیر 1381]; مقدم، «فمینیسم در ایران و الجزایر»؛ هودفر، «جنبش زنان در ایران»؛ آزاده، «جنبش اجتماعی زنانه»www.womeniniran.com.

[63] بنگرید به: جلایی‌پور، «مسأله اجتماعی، نه جنبش اجتماعی»؛ همچنین به «تحلیلی از پویش زنان ایران» هم‌او.

[64] گزارش‌شده در زنان، شماره 26، ص 5.

[65] بین سال‌های 1990 و 1997، سیزده مجله جدید زنان منتشر شد (ندا، رهروان سمیه، بوریش، پگاه، معراج، جلوه، پیام زن، زنان، تکاپو، فرزانه، ریحانه، طوبا و بانو). طی دوره‌ی بین انتخاب خاتمی و 2002، بیست‌وسه نشریه جدید زنان پدید آمد: زن و پژوهش، زن (روزنامه)، ارشاد نسوان، همسر، مهتاب، کتاب زنان، پوشش، قرن 21، زنان جنوب، زن امروز، الزهرا، بانو، نور بارون، شمیم نرگس، سروش بانوان، طرح و مد، یاس، ایراندخت، مطالعات زن، مالینی، عروس، زنان فردا، زن شرقی، کوکب. از سال 2000، پنج مورد از این مجلات توسط مقامات تعطیل شده بودند. بنگرید به: یاس نو، 23 می 1382 (2003).

[66] برای بررسی انتقادی برنامه‌های مطالعات زنان، بنگرید به: جلالی نائینی، «تأسیس رشته مطالعات زنان در ایران».

[67]برای توضیح مفهوم «شبکه منفعل» بنگرید به: بیات، سیاست خیابانی، فصل. 1.

[68] کشش جنسی در مرکز بحث آیت الله جوادی آملی علیه زنان که می‌توانند به عنوان قاضی یا فقیه عمل کنند، قرار داشت. بنگرید به: زنان، 9، ص 30.

[69] به نقل از زنان، شماره 37، شهریور-مهر 1376 (1998)، ص 56. این فرآیند به نوعی شبیه استراتژی «پیشروی آرام» است، که من در جای دیگر برای مفهوم‌سازی سیاست مردم عادی، حاشیه‌نشینان شهری در کشورهای در حال توسعه توضیح داده‌ام. این سیاست غیرخصمانه توزیع مجدد محصولات اجتماعی، فضای عمومی، زمین، مصرف جمعی و فرصت‌های تجاری را به میانجی اقدامات مستقیم طولانی‌مدت، آرام و مجزا توصیف می‌کند. جنبش زنان در ایران نیز مانند جنبش فقرای شهری، فرآیندی مجزا، دنباله‌دار و فزاینده برای به دست آوردن دستاوردها بود، فرآیندی که نزدیک به شیوه‌های زندگی روزمره بود. با وجود این، در حالی که حاشیه‌نشینان شهری حول ساختارهاي قانوني هنجاري و (مدرن) عمل مي‌كنند و در نتيجه مي‌توانند از آن عبور كنند، بازیگران زن باید در بطن این ساختارها عمل کنند و بنابراین قوانین محدودکننده چنین ساختارهایی را به چالش بکشند.

[70] دوانی، نهضت روحانیان ایران، ص 67.

[71] گزیده‌هایی از مقالات پیام هاجر، ص 1، تهران: جمعیت زنان انقلاب اسلامی، 21 تیر 1359.

[72] به نقل از زنان، شماره 9، ص 30.

[73] مطالعه‌ای در مورد جنسیت و نگرش اجتماع، تحت حمایت وزارت فرهنگ، نشان داد که بین دیدگاه‌های مردان و زنان در مورد «رضایت از زندگی» اختلاف فراوانی وجود دارد، چندان که انتظار زنان بسی بیش از مردان است. به گزارش خبرگزاری ایرنا، خرداد 1383 (2004)، به نقل از سایت ایران امروز.

2022-10-12 جنبش گیسوان  جواد تسلیمی

جنبش گیسوان
جواد تسلیمی

جنبش گیسوان
جواد تسلیمی
16 مهر 1401
این‌روزها در حکومت اسلامی مدوساهای جوان و زیبای ایران با به آتش کشیدنِ روسری‌های خویش، یعنی ابزار سرکوبشان، گیسوان زیبا و دلربای خویش را آشکار می‌کنند تا این حکومت پدر – مرد – قاتل‌سالار را تبدیل به سنگ کنند. آنها این‌بار از حمایت مردان و زنان ایران و جهان برخوردارند و می‌خواهند برای اولین بار با جنبش خود، خودشان را در متن قرار بدهند. جنبش انقلابی زنان در ایران آغاز شده است: جنبش گیسوان.

در اساطیر یونانی مدوسا زنِ زیبایی است که به تقاضای پوسیدون (خدای سیل، رودخانه‌ها و دریاها) پاسخ منفی می‌دهد. مجازات این سرپیچیِ زنانه در برابر یکی از قدرتمندترین ایزدان یونان باستان، یعنی پوسیدون، فرزند کرونوس و برادر زئوس که با وجود زندگی با همسری زیبا با زنان بسیاری آمیزش جنسی دارد، تبدیل مدوسا به هیولایی ترسناک از طریق تبدیل گیسوان زیبای او به مارهایی کریه و خوف‌انگیز است.

اسطورۀ مدوسا روایت سرکوبِ سرپیچی و زیباییِ زنانه است. مدوسا زن – انسان و پوسیدون مرد- خدا است. او «آن دیگری» است و فناپذیر در جهانی که مردانِ فناناپذیر بر آن سلطه دارند. اما نافرمانی او برای مردان هراس‌انگیز است. آنها توانِ دیدنِ او را ندارند. هر مردی با دیدن او تبدیل به سنگ می‌شود. روایت ساختگیِ نظام مردسالار از زن سرکش به مثابۀ موجودی خطرناک در طول تاریخ از طریق ادبیات، فرهنگ، هنر و مذاهب مردسالار به شکل‌های مختلف بیان و به نوبۀ خود به خودآگاه و ناخودآگاه افراد تزریق شده است.

در ادبیات نمونه‌های بسیاری از زن اغواگر داریم: از آناستازیای داستان «ابله» داستایوسکی گرفته تا زن لکاته «بوف کورِ» هدایت. در فیلم‌‌نوآرهای کلاسیک هالیوود هم یک کاراکتر زن داریم که «فم فَتال» نامیده شده: زنِ زیباروی اغواگر که بسیار خطرناک و مرگ‌آور است. کاراکتر باربارا استان‌ویک در فیلم «غرامت مضاعفِ» بیلی وایلدر و مری آستور در فیلم «شاهین مالت» جان هیوستن نمونه‌هایی از این زنان فتنه‌گر در سینمای کلاسیک هستند. در مذاهب هم نمونه‌های بسیاری داریم: از حوّا گرفته تا سالومه. اما تبدیل زن زیبا با گیسوان دلربا به هیولایی که به جای تارهای مو، مارهای ترسناک و زشت بر سر دارد، یعنی هراس از گیسوان زن، در اسلام در امر حجاب تجلی پیدا می‌کند. امر به پوشاندن گیسوان زن که زیبایی و قدرت اغواگری دارد نشانۀ دیگری از سرکوب جنسیِ زنان در ایران اسلامی است.

این‌روزها در حکومت اسلامی مدوساهای جوان و زیبای ایران با به آتش کشیدنِ روسری‌های خویش، یعنی ابزار سرکوبشان، گیسوان زیبا و دلربای خویش را آشکار می‌کنند تا این حکومت پدر – مرد – قاتل‌سالار را تبدیل به سنگ کنند. آن‌ها این‌بار از حمایت مردان و زنان ایران و جهان برخوردارند و می‌خواهند برای اولین بار با جنبش خود، خودشان را در متن قرار بدهند. جنبش انقلابی زنان در ایران آغاز شده است: جنبش گیسوان.

2022-10-10 جنبش و یا بزودی شاید انقلاب “برای…” و نقش چپ آزاده شکوهی

جنبش و یا بزودی شاید انقلاب “برای…” و نقش چپ
آزاده شکوهی

جنبش و یا بزودی شاید انقلاب “برای…” و نقش چپ

آزاده شکوهی

امروز بیست‌ و سه روز از آغاز مبارزات مردم در ایران می‌گذرد. مقاله حاضر بررسی موجز و تحلیلی است از شرایط موجود و نقش چپ.

تاریخ روند داده ها را رقم می‌زند. داده های امروز ما چیست؟
*راه اندازان این جنبش نوجوانان و جوانان متولد دهه‌های هفتادو هشتاد هستند. نسلی با ویژگی های خاص خود. بزرگ شده با اینترنت و آموزشهای مدرنیته. نسلی که به همت چپ داخل کشور انواع کتاب‌های فلسفی، جامعه شناسی، سیاسی و… را به زبان فارسی برای خواندن در دسترس داشته و باز هم به همت فعالین داخل با هنر تشکل و سازماندهی آشنا شده است.

* با یک جنبش فمینیستی روبرو هستیم. جنبش فمینیستی که به قول ژیژک در نوع خود بی‌نظیر است چون مردان را هم در برمی‌گیرد و آنها را حذف نمی‌کند. جنبشی که شعار زن، زندگی، آزادی را به شعار محوری خود تبدیل کرده است.

*با این واقعیت روبرو هستیم که شماراعتصابات، خیزش ها و تظاهرات به طور روزمره در حال بالا رفتن است. دیروز شنبه اوج تاکنونی این جنبش را در تمامی شهرهای ایران شاهد بودیم.

*شاهد تداوم حضور در خیابان و دادن شعارهایی همچون “تا انقلاب نکردیم به خونه بر نگردیم” هستیم. مردم روزها در خیابان هستند و شبها روی پشت بامها. مبارزان شب گذشته تا پاسی از شب سنگر خیابان را آگاهانه پاسداری کردند.
*با نسلی آگاه و هوشیار روبرو هستیم. کیفیت شعارها نشان از آگاهی این نسل دارد. شعارهایی همچون” کارگر دانشجو اتحاد، اتحاد” یا “فقر و فساد و بیداد مرگ بر این استبداد” و البته “زن، زندگی ، آزادی”.

*شاهد آن هستیم که سلبریتی ها در سطح ایران و جهان از این جنبش حمایت میکنند. حمایت سلبریتی ها به هر چه بیشتر پخش شدن خبرها و در نتیجه جلب حمایت داخلی و بین‌المللی کمک می‌کند.

*همچنین شاهد حمایت تمامی احزاب مترقی و چپ، اتحادیه های کارگری، معلمان، هنرمندان، وکلا و… در سرتاسر جهان از این جنبش هستیم که باز موجب جلب حمایت بین المللی از سوی طیف متفاوتی می‌شود.
*این جنبش و مبارزات مردم ایران که به سوی انقلاب می‌رود نه تنها در خاورمیانه بلکه در تمامی جهان نور امید تابانده است. در دنیای افسرده و سر خورده از هجوم خشونت بار سرمایه داری نئو لیبرال این جنبش همچون جنبش سال‌های شصت و هفتاد در آمریکای لاتین با خود امید به تغییر آورده است.

ظرفیت این جنبش چه اندازه است؟
کارآیند بودن هر جنبشی متکی به ظرفیتش است.ظرفیت این جنبش در نیروی عظیم نوجوانان و جوانان تازه نفس، در همپیوندی با ملیت ها و قوم‌های ساکن ایران و در پیوند عمیق‌ با فمینیسم و خواسته‌ های جنبش زنان است. ظرفیت این جنبش همچنین در آن است که روشن ساخت امروز دیگر اکثریت عظیم مردم ایران جمهوری اسلامی را نمی خواهند و امروز تنها شعار سرنگونی است که اعتبار دارد.

نقاط ضعف جنبش کدام است؟
در شرایط کنونی (این شرایط می‌تواند دقیقه ای تغییر کند) پاشنه آشیل این جنبش دو مورد است.

اول: عدم حضور و حمایت گسترده آن صد هزار نفری که باید پای در خیابان بگذارند. همراهی اعتصاب کنندگان صنایع بزرگ مثل نفت و ذوب آهن و…
دوم:خلأ رهبری. منظور از رهبری یک بزرگ آقای از فرنگ وارد شده نیست. رهبری یعنی یک رهبری جمعی با حضور فعالین مدنی، حقوق بشری، فعالین زنان، محیط زیست، فعالین تشکلات کارگری، معلمان و ملیت‌های ساکن ایران. همگی از داخل کشور.

نقش چپ
اینجاست که به نقش چپ می‌رسیم. منظور من از چپ آن بخش از چپ است که به سوسیالیسم، فمینیسم و دموکراسی عمیقا باور دارد. چپ سوسیالیست-فمینیست دموکراسی خواه امروز می‌تواند و باید با تمامی قدرت به میدان آید زیرا پلاتفرم این جنبش که در ترانه شروین (که بر اساس توییت‌های مردم ساخته و اجرا شده) فرمول بندی شده، پلاتفرم چپ است. شروین می‌خواند مغزهای پوسیده چپ می‌گوید جمهوری سکولار، شروین می‌خواند “ولیعصر و درختهای فرسوده” چپ می‌گوید یک سیاست درست برای حفظ محیط زیست، شروین می خواند “شرمندگی برای بی پولی” چپ می گوید نظامی مبتنی بر برابری و تامین اجتماعی و عدالت، شروین می‌خواند “کودک افغانی، دختری که آرزو داشت پسر بود” چپ می‌گوید رفع تبعیض از همه شهروندان‌ به دلایل قومی، ملیتی، جنسی، جنسیتی و… و شروین می‌خواند “آزادی” و چپ می گوید دمکراسی و حق آزادی بیان و تشکل.

ترانه شروین که پلاتفرم سیاسی این جنبش شده است، پلاتفرم چپ است. هیچ حزب و جریان دست راستی و محافظه کاری نمی‌تواند به این پلاتفرم پاسخ مثبت بدهد و آن را تحقق بخشد.

یک موقعیت استثنایی برای حضور چپ فراهم شده، باید تیزهوشانه موقعیت را دریابیم و در جهت پیوند دادن این پلاتفرم با جنبش چپ حرکت کنيم. اگر چپ سوسياليست – فمینیست دموکراسی خواه بتواند حول این پلاتفرم خودش را سازماندهی کند آنگاه توان و قدرت وارد شدن در ائتلافات بزرگ را خواهد داشت. ائتلافات موقتی و موضعی. مثلا ائتلاف تا سرنگونی، ائتلاف از سرنگونی تا تشکیل مجلس موسسان و ائتلافات بعدی بر حسب شرایط و موقعیت‌ها.

یک نکته مهم دیگر آنکه چپ سوسیالیست – فمینیست دموکراسی خواه باید بتواند رتوریک ایران دوستی را از سلطنت طلبان و رژیم چنجی ها باز پس گیرد. از تشکیل گروه ۵۳ نفر تا امروز این چپ بوده که برای آزادی و آبادی ایران بدور از شوینیسم فارس محور تلاش کرده است. ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود خون دلها خورده ایم و باید این را با افتخار فریاد زنیم.

آینده این جنبش به هر شکل ختم شود ما دیگر هرگز به دوران پیش از قتل مهسا (ژینا) امینی باز نخواهیم گشت. آنچه به دست آورده‌ایم اگر در کوتاه مدت به سرنگونی نیانجامد قطعا راه سرنگون کردن رژیم را هموار خواهد کرد.

2022-10-10 خواسته‌‌ای هدف‌مند برای اعتصابات، برای ارتقای جنبش زن، زندگی، آزادی، فرنگیس بختیاری

خواسته‌‌ای هدف‌مند برای اعتصابات، برای ارتقای جنبش زن، زندگی، آزادی، فرنگیس بختیاری

خواسته‌‌ای هدف‌مند برای اعتصابات، برای ارتقای جنبش زن، زندگی، آزادی

نوشته‌ی: فرنگیس بختیاری

«غـفلت از جـنبش‌های خـودجـوش، تحقیر آن‌ها و عـدم هدایتشان در مسیری آگاهانه و ارتـقای سـطح آن‌ها بـا قـرار دادنشان در درون سیاسـت، اغـلب می‌تـوانـد پیامـدهای جـدی و خـطرنـاک داشـته بـاشـد… یکی از عـلل کارآمـد شکل‌گیری کودتـاها را بـاید در دسـت ‌کشیدن گـروه‌های مـسئول از هدایت جـنبش‌های خـودجـوش بـه سمت آگاهی و ارتقای آن‌ها به یک عامل مثبت سیاسی جست‌وجو کرد.»- آنتونیو گرامشی

ارتقای خیزش زن، زندگی، آزادی در مسیری آگـاهـانـه، این‌جا و اکنون در گرو آزادی زندانیان سیاسی و پر کردن خلاء رهبری است؛ یک عامل مثبت سیاسی، که در این مرحله می‌تواند مبارزه علیه ستم جنسیتی و مذهبی را با مبارزه علیه ستم طبقاتی و ستم قومی به یک کل واحد فرا برد. تنیدگی مبارزه علیه این چهار ستم و جهت ‌دادن به خشم و نفرت موجود توسط فعالان سیاسی شناخته‌شده، توان واقعاً موجود جنبش اجتماعی برای عدم تکرار انحراف انقلاب سال 1357 است.

ظرفیتِ خودگستری جنبش زن، زندگی، آزادی

«شکوفایی انسان، رها از همه‌ی بندهای سلطه و استثمار نژادی، قومی، طبقاتی و جنسی، شرط شکوفایی همگان است.»

در خیزش اخیر، چهار ویژگی مرتبط با زیست مهسا، ستم جنسی، ستم قومی، ستم مذهبی (شیعه ‌نبودن) و ستم طبقاتی (فرودست ‌بودن) موجب سراسری‌ شدن آن، بیش‌تر بین نوجوانان اقشار میانی جامعه و کم‌تر نوجوانان به‌حاشیه‌رانده‌شده‌ است، موضوعی که از اهمیت وافر آن نمی‌کاهد.[1] پیشرو بودن دختران نوجوان در این خیزش، شرکت پسران دوشادوش آن‌ها و فریاد درد مشترک در خیابان و تويیت‌ها، از فمنیسمِ معطوف به‌ ستم مختص به ‌زن فرا رفته‌ است. به‌طوری‌که معترضان[2] مرد و زن، پیر و جوان، کرد و فارس و عرب در نفی اجبار و الزامات قدرت حاکم نسبت به زن، خواسته و ناخواسته، رهایی خود را می‌یابند. جنبشی خودانگیخته که «ناگهان دوباره تا سطح بالا آمده و منفجر شده … به این دلیل که فلاکت مفرط، یا سرکوب تحقیرآمیز نه تنها اقتصادی بلکه سیاسی نیز، چنان فریاد بلندی از هر یک از قربانیانش برآورده که تمام قربانیان فریاد یک‌دیگر را می‌شنوند… خودانگیختگی توده‌ها موتور کنش انقلابی است.»

انـفجارهـای سیاسی مـانـند جـنبش زنـان ایران یا جـنبش اقـوام ــ روژاوا، عـفرین ــ و یا جنبش سیاهان، همه، خیزش‌هایی ضد سلطه و استثمار هستند و ظرفیت خودگستری آن‌ها به فرای مرزها، می‌توانـد زنجیره به‌هم‌بافته‌ی سلطه واستثمار مذهبی، جنسیتی، نژادی و طـبقاتی را حلقه به حلقه فعال کرده، بـه ‌سـوی عـدالـت اجـتماعی راه جوید. این جنبش‌ها در مسیر تکاملی‌شان می‌توانند از مـنشاء و هـدف اولیه‌شان فـرا روند و بـا ارتـقا بـه سـطح بنیادی‌تـر از مـبارزه، توان گذار به جامعه‌ی آزاد انسانی را بیابند. جنبش نفی حجاب، یکی از این جنبش‌هاست که با به چالش‌کشیدن هستی ایدئولوژی حاکم، ابعادی چنان گسترده یافته که قادر است پایه‌های هویتی را که بستر اجتماعی و تاریخی این ایدئولوژی در منطقه است به ‌لرزه درآورد.[3] دختران جوان با جسارت و شهامت و سراپا خشم، قیامی را شعله‌ور کرده‌اند که پس از دهه‌ها بنیادگرایی، قتل و وحشت، نور امید و شادی به خاورمیانه می‌فرستد و خودگستری و خودزایندگی پراتیک، مرزها را پشت سر گذارده از محدوده‌ی جغرافیایی و فمنیستیِ صرف فرا رفته، در حال ورق ‌زدن تاریخ جهان است نه فقط به دلیل گستردگی جغرافیایی و استمرار آن، بیش‌تر از آن رو که راهی نو برای همبستگی جهانی علیه سلطه و ستم گشوده ‌است، تحولی تاریخی و بس مهم. روزنه‌ای در سویه‌ی چشم‌انداز تاریخی.

نوجوانان، معترض و شجاع در محاصره ایدئولوژی «براندازی» سریع

نوجوانان شگفت‌انگیزی که جرقه این تحول را زدند، ویژگی تاریخی منحصربه‌فردی دارند. این ویژگی با توصیف ایدئولوژیک دهه‌ی هشتادی، عامداً نادیده گرفته می‌شود. آن‌ها گرچه متولد اواخر دهه‌ی 70 و دهه‌ی 80 هستند اما در بستر اینترنت و مبارزه‌ی طبقاتی مستمر دهه‌ی اول قرن 21 رشد کرده‌اند و خود محصول تاریخی اوج‌گیری مبارزه‌ی طبقاتی، قومی، جنسیتی و نژادی دهه‌ی گذشته در جهان و ایران هستند. طبیعی بود فرزند زمانه‌ی خود شوند چنان‌که می‌بینیم. آن‌ها نهال‌های دهه 90 هستند، باروت خشم و عصیان، فرزندان اعتراض، فریاد و حق‌خواهی هر روزه که بر دوش زندانیان سیاسی، فعالان زن و مرد، مهساهای در بند بالیدند و روحیه‌ی اعتراض در آنان نهادینه شده است. آن‌ها مثل عموم انسان‌ها بسته به موقعیت‌ها و شرایط زیست و ظلمی که دیده‌اند وارد عرصه‌های مختلف اعتراض می‌شوند. نوجوانان ما که درد و آزار بنیادگرایان ضدزن را هر روز می‌کشند، مبارزه برای آزادی زن و آزادی مذهب فعالشان کرده است. آن‌ها معترضانی بی‌باک و جسور هستند و انرژی فوق‌العاده‌ای دارند، ولی صبر ندارند، دنبال نتایج سریع هستند و در غیاب راهبران آزموده در گردباد خواسته‌های جهت‌داده‌شده رسانه‌ای به سرعت تهیج و گرفتار می‌شوند.

اکنون و این روزها جادوی «براندازی» سریع اکثریت نوجوانان را تسخیر کرده است. آن‌ها سوار امواج شده‌‌، با تشویق و هلهله‌‌ی رسانه‌های بورژوازی، در خلسه‌ی سلب قدرت حاکمان به هر سو می‌‌روند، سیزیف‌وار دور خود می‌چرخند، دستگیر و کشته می‌شوند، اما هدف معین قابل وصول ندارند. گرچه از نظر جغرافیایی همه جا هستند ولی از نظر کمی هم‌چنان در اقلیتند و هنوز نتوانسته‌اند کارگران را به میدان بکشانند، نتوانسته‌اند اعتماد کارگران به‌حاشیه‌رانده را جلب کنند. نوجوانان غیور ما فرمان اعتصاب و انقلاب به کارگرانی می‌دهند که اکثراً کنار ایستاده‌اند و نوجوانان را چون فرزندانشان ناپخته می‌دانند، هم‌دردی می‌کنند اما ورود نابهنگام به میدان نبرد را پذیرا نیستند و تا لحظه‌ی نوشتن این مقاله، هنوز این جنگ را جنگ خود نمی‌دانند. پیرها چون نگارنده تجربه‌ی انقلابی شکست‌خورده دارند، گوادلوپ را به یاد می‌آورند، «فعلاً شاه برود» به یاد می‌آورند،. مسن‌ها و جوان‌ترها دو دهه جنگیده‌اند، به نقاط قوت و ضعف‌ خود آشنایند و در غیاب فرماندهان آشنای دیروز، هنوز به میدان جدید جنگ باور ندارند. دانشجویان آگاه‌ترند، می‌دانند اگر وارد میدان نشوند، امکان دارد غافله را کلاً ببازند. به‌نظر می‌رسد اندرز گرامشی را پذیرفته‌اند که: عدم«هدایت جـنبش‌های خـود‌جـوش بـه سمت آگاهی» می‌تواند خطرناک باشد. ‌از روز شنبه وارد میدان مبارزه‌ی زن، زندگی، آزادی شده‌اند. امید داشته ‌باشیم کارگران و معلمان نیز به این نوجوانان بپیوندند اما، حتی اگر آن‌ها هم اعتصاب کنند، در غیاب راهبرانشان، خطرات در کمین جنبش بدون سر رفع نمی‌شود، شاید کاسته شود. تنها با توان انقلابی دهه‌ی 90 می‌توان بر این گردباد سوار و این انرژی بی‌مهابا را از محاصره‌ی ایدئولوژیک بورژوازی رهانید.

چرا شعار آزادی زندانی سیاسی محوریست

امروز‌، جامعه از اقلیتی کنش‌گر که هم‌‌صدا حضور مادی در مبارزات داشته باشند، شناخته شده و مورد اعتماد مردم باشند، محروم است. در غیاب چنین نیروی، فرزندان ما که در کلاس درس مبارزه‌ی دختران انقلاب، معلمان، دانشجویان و کارگران در دهه‌ی 90 بزرگ شدند، تنها و بدون آموزش‌دهندگان و رشددهندگان ‌خود، بدون راهبران آن دهه‌ و بدون هرگونه تکیه‌گاهی در عرصه‌ی مبارزه تنها مانده‌اند. لشکری را مانند که فرمانده ندارد اما زیر رگبار دشمن، چاره‌ای جز دفاع از خود نیز ندارد. هم‌زمان ایدئولوژی بورژوازی از تلویزیون‌های فارسی‌زبان فرامرزی، رسانه‌های دموکراسی پارلمانی تا سلبریتی‌ها و قدرت‌مندانِ سیاست آن‌ها را محاصره‌ کرده‌اند و برای تکرار بهارعربی دیگری، تصاویر بهمن 1357 را در راستای «براندازی» سریع آن روزها در باورها می‌نشانند. ایدئولوژی «انقلاب بدون رهبر»، در خلاء رهبری، رهبر می‌سازد و ایدئولوژی «براندازی» سریع، با ممانعت از تکوین مبارزات و سازمان‌یابی مردم، از آستین خود دیکتاتور مدرن بیرون می‌آورد. در چنین شرایطی آن حلقه‌ی تعیین‌کننده که می‌تواند خلاء راهبری را کمابیش پر نموده با دادن توان انقلابی به جنبش، تهاجم ایدئولوژیک موجود به نوجوانان را کم‌رنگ کند، فعالانی هستند که در دو دهه‌ی گذشته بستر رشد این نوجوانان را فراهم کردند، فعالانی که با جان‌فشانی، شکنجه و زندان سکوت نکردند و با تلاش برای سازمان‌یابی همکارانشان، موفق شدند ضرورت تشکل‌های مستقل از کانون‌های صنفی تا سندیکاها و مجامع عمومی را میان مردم ببرند. آن‌ها سال‌ها زندان رفتند و بزرگ‌شدن فرزندانشان را ندیدند، زیر شکنجه با آبروی‌شان بازی شد، خانواده‌شان از نان شب محروم شدند. اما پای بر زمین واقعیت‌های موجود در میدان ماندند و هرکدام در حوزه‌ی مبارزاتی خود شناخته ‌شده، اعتماد مردم را به دست آوردند. آن‌ها، فعالان زنان، کارگری، قومی و مذهبی، حتی حامیان محیط زیست در این روزها همگی در تبعید و زندان‌اند و حتی از دیدن زمین بارور شده‌ی خود که محصولش نوجوانانی چنین بی‌باک هستند محرومند. در صورتی‌که در واقعیت، در ذهن جامعه وجود دارند. مردم در این 20 سال آن‌ها را شناخته‌اند به آن‌ها اعتماد دارند و فقط صدای آن‌ها را خواهند شنید.

سیاست آن‌ها

«هر خیزش اجتماعی ــ حتی زمانی‌که بتوان جرقه‌ی برافروزنده‌ی آن را بی‌اماواگر طرح و توطئه‌ی مشخص نیروهایی معین یا نقشه‌ها و آمال اهورایی یا اهریمنی دوستان و دشمنان آن دانست ــ بدون تضادها و کشاکش‌های ژرف در ریشه‌های واقعیت اجتماعی و تاریخی آن خیزش، هرگز روی نخواهد داد.»

تضادها و کشاکش‌های ژرف اقتصادی، سیاسی در هر جامعه عموماً بر سیاست‌مداران آشکارتر از مردم است. آن‌ها پس از اتمام کرونا و رکود موقت اعتراضات، منتظر برآمد دیگری در جای‌جای دنیا بودند. اتاق‌های فکر آن‌ها می‌دانستند جنبش را سر تسلیم و کرنش نیست، سیاست‌مداران ایران نیز از ماه‌ها قبل به تدارک مقابله نشستند و نهایتاً اجرای گام‌به‌گام سرکوب سیستماتیک سال‌های 58 الی 60 را تنها راه نجات خود یافتند، اجراکننده‌ی آن سرکوب را در رأس دولت نشاندند تا تاریخ را تکرار و اقتدار نظام در سرکوب مبارزات علیه سلطه و استثمار را تضمین مذاکرات هسته‌ای و بقای خود کنند. سرکوب‌کنندگان بر آن شدند با روش‌های استالینی لیدرها را جدا، فعالان را به بند بکشند، بدنه‌ی جنبش را از راهبرانش محروم سازند و با بمباران کردها، چون شهریور 58، باز هم خون کرد دلیر را چاشنی دفاع از «تمامیت میهن»، «امنیت» و تفرقه کنند. با همین سیاست از آعاز سال 1401 سلبِ سرِ جنبش گام‌به‌گام جلو رفت. در آن ماه‌ها که موش کور جسور تاریخ حفاری‌اش رو به پایان بود و نوجوانان تاریخ‌ساز ما می‌رفتند روزنی رو به نور بگشایند، تمامی فعالان سیاسی زن و مرد، معلم، دانشجو و کارگر، بدون استثناء تمامی رهبران با تجربه که ماحصل دو دهه مبارزه طبقاتی بودند، دستگیر، ‌زندان و تبعید شدند. سیاستی که این روزها نیز ادامه دارد، شناسایی لیدرهای تظاهرات و دستگیری شبانه‌ی آن‌ها. جداکردن و به بندکشیدن کامل سرِ جنبش اعتراضی، هدیه‌ای بود که به رسم ملاقات شاهان، پشتوانه‌ی مذاکرات رئیسی برای اثبات قدرت نظام در سرکوب و ممانعت از تکثیر ظرفیت ضدسرمایه‌دارانه‌ی جنبش در منطقه گردید. اگر نمایندگان سیاسیِ سرمایه فرش قرمز زیر پایش انداختند و با زهرخند به اعتراضات، بر سکوی بین‌المللی نطق و خطابه دعوتش کردند از آن روست که با دست پر وارد میدان مذاکره شده بود. برای تداوم قدرت سرمایه، بمب اتمی و انرژی هسته‌ای منبع سود و رقابت است و خطر حیات و ممات آن نیست. آن‌چه همیشه خطر است و در بحران‌های اقتصادی، سیاسی در هر منطقه جغرافیایی خطرش دوچندان می‌شود مبارزات رهایی‌بخش مردم و فعالانی‌ست که توده‌پذیرند و این مبارزات را جهت می‌دهند. بدیهی‌ست اگر این منطقه در قلب خاورمیانه باشد و پیشینه‌ی یک دوره‌ی انقلاب شورایی را نیز داشته باشد، از بمب اتم برای سرمایه خطرناک‌تر است، چون می‌تواند کل منطقه را متأثر کند. شاهدیم که قتل مهسا و پی‌آمدهای غیرقابل پیش‌بینی آن چاشنی یک بمب مبارزاتی علیه سلطه و استثمار جنسیتی شد که توان فعال‌کردن سایر بمب‌های مبارزاتی در خاورمیانه را نیز دارد. نمایندگانِ سرمایه در غرب و شرق، که در بهره‌برداری از فرصت‌ها گرگ باران‌دیده شده‌اند، مذاکرات را ادامه می‌دهند. استفاده حداکثری از حُکام وحشت‌زده‌ ایران، در همان حال محکومیتشان در دادگاه آبان یک اتفاق ساده نیست. همان‌طور که ژانویه‌ی 1919 آلمان یک اتفاق ساده نبود. امپراتورها، عـلی‌رغـم تمامي رقابت‌هایشان، هوشـیار و بـیدار آماده شده‌اند با گذشتن از روي جسد حاکمان، بمب مهسا را خنثی نمایند. مبادا، مبادا این رژیم خون‌خوار قبل از سقوط، 67 دیگری با آن‌ها معامله کند!! و جزیره‌ی ثبات را برای حاکمان بعد هموار کنند. خرس قطبی هم از این معامله بار خود را می‌برد. این خرس نیز می‌داند بمب مبارزه علیه سلطه و استثمار زیر پای خودش قرار دارد، نمی‌گذارد کلاهش را باد ببرد. همه‌ی مدعیان آزادی و نیروی چپ در برابر این مبادا، روزی باید پاسخ‌گو باشند.

پشـت خیزش زیبا و قدرت‌مند این روزها، راهبران مردم را به بند کشیده‌اند و با سرکوب ایدئولوژیک پردامنه، تلاش می‌کنند این خیزش را از جنبش انقلابی پرتوان دهه‌ی گذشته منفک و مانع اعتلایش شوند. بلاشک نگارنده متهم به نگاه توطئه‌گرانه خواهد شد. چه باک! تـوانـایی مـا و بیش‌تر وظیفه مـا شـرکت فعالانه در این خیزش و نقد ایدئولوژی‌هاست و نه انکار آن‌ها!

سیاست ما

مهمترین وظیفه‌ی «رهبری» در دوران اعتصاب توده‌ای مبتنی است بر وضع ‌کردن شعار مبارزه، جهت دادن به مبارزه، تنظیم کردن تاکتیک مبارزه‌ی سیاسی؛ به شیوه‌ای که در هر فاز و در هر لحظه از نبرد، تمام نیروی پرولتاریایی که پیش‌تر در مبارزه درگیر و به عرصه‌ی نبرد پرتاب شده، متحقق شود و به فعلیت درآید. تاکتیک‌… نباید هرگز پایین‌تر از سطح رابطه‌ی قوای فعلی باشد، بلکه برعکس، باید از این سطح گذر کند»- روزا لوکزامبورگ

در این طوفان بزرگ، در این روزها، که نیروی چپ نیز‌‌‌‌‌ مانند همه‌، پس جنبش زن، زندگی، آزادی روان است و امواج شدید آن همه را بهت‌زده کرده است. شعار زندانی سیاسی آزاد باید گردد نیز، زیر این امواج و پشت هلهله‌ی رسانه‌ها از چشم‌ها پنهان مانده است. نیروی محرکه‌ای که باید پشت زندان‌ها تجمع کند و فریاد بزند مهساهای ما را آزاد کنید در کف خیابان انرژی خود را مدام خالی می‌کند. ترکیدن بغض چهل‌ساله، چنان خشمی در این خاک رها کرده که به نظر نگارنده از برآمد 1905 شوروی یا هر خیزشی در قرن بیستم تاکنون فراتر می‌رود. بریدن زنجیرها و فریادها، جنبش اسپارتاکوس را تداعی می‌کند. استمرار و اعتلای این خیزش خودانگیخته و خودگستری آن در خاورمیانه وقتی می‌تواند راهی نو برای اعتلای مبارزه‌ی رادیکال علیه سلطه و استثمار در جهان بگشاید که در گرداب مهلک شور و هیجان خودرهبری منحرف نشود. در این فضا و موقعیت، بیانیه‌ها و شعارهای نیرو چپ نیز در دریای گفته‌ها، نوشته‌ها و صداها محو می‌شود و جز معدودی گوش شنوا به آن‌ها ندارند. تنها نیرویی که امکان دارد صدایش شنیده شود فعالان سیاسی خود مردم هستد. لایک، تو‌ئیت و صدای آن‌هاست که بیانیه‌ها و رهنمودها را به نیروی مادی تبدیل می‌کند و موج‌ها را در مسیری دیگر می‌اندازد. آزادی زندانیان سیاسی، جهانی‌ کردن این خواسته، جهت دادن تظاهرات به سوی زندان‌ها، پیوستن قلب تپیده‌ی جنبش به سر خود جهت ادامه و تکوین مبارزه‌ی محوری‌ترین راهبرد در این مرحله جنبش است. آزادی زندانیان سیاسی و پرکردن خلاء یک «اقلیت کنش‌گر»، توان انقلابی وارد جنبش می‌کنند، توانی که ریشه در تاریخ جنبش اخیر دارد و بعید نیست ترک‌تازی دموکراسی پارلمانی در گوشه و کنار جهان را تحت‌الشعاع قرار دهد.

از طرف دیگر نفس طرح شعار آزادی زندانیان سیاسی:

ظرفیت بسیار برای فراخوان اعتصابی هدف‌مند برای دانشجویان، معلمان و کارگران دارد این شعار بر تأمل و احتیاط آن‌ها غلبه و آنان را برای آزادی همکارانشان به عرصه‌ی مبارزه‌ی هدف‌مند جلب می‌کند. شکی نیست که اعتصاب توده‌ای، با فراخوان ما یا هر گروهی شکل نمی‌گیرد، بلکه چیزی است که به وقوع می‌پیوندد. اما تشخیص وقوع آن و جهت‌دادن اهدافش فرصتی تکرارنشدنی‌ست. به کمک‌طلبیدن اعتصاب برای نجات ده‌ها مهسای در بند که زندگیشان در خطر مرگ لحظات سقوط رژیم است، حتی اگر پاسخ نگیرد، مسئولیت تاریخی ماست.
تمرکز جنبش بر امتیازگرفتن از رژیم برای آزادی زندانیان سیاسی، هدف مشخص ایجاد می‌کند، تظاهرات روزمره را جهت می‌دهد و انرژی این تظاهرات را به جای هرز رفتن در خیابان و ناامید ‌شدن در اطراف زندان‌ها می‌کشاند، جبهه‌ی مبارزان رادیکال را تقویت و فضای موجود را دگرگون می‌کند.
نیروی چپ، مبارزان قومی و زنان رادیکال، فردی و گروهی، در ایران و در جهان، متحد و یک‌پارچه در شعارها و پلاکاردها در داخل و خارج کشور، در توئیت و پست و… می‌توانند، خواسته‌ی مشخص و هدف‌مند «آزادی زندانی سیاسی» را مطرح و کارگران، دانشجویان و معلمان، احزاب چپ فرامرزی، روشن‌فکران رادیکال جهان و یا خاورمیانه را برای آزادی آن‌ها و حفاظت از جانشان به اعتصاب یا هرگونه کنش مناسب فراخوان دهند. می‌توان امیدوار بود با هدف مشخص و موثرِ «آزادی زندانیان سیاسی»، جنبش زن، زندگی، آزادی را در این مرحله، از جادوی «براندازی»ِ سریع آزاد گردد. سرکوب ایدئولوژیک آن کم‌رنگ شود و انرژی تعین‌کننده‌ی آن برای تشکل شوراها و تشکل‌های منطبق با شرایط، کارا گردد. هم‌هنگام نیروی چپ با غلبه بر پراکندگی موجود قادر خواهب بود از انزوا خارج شود.
یاداشت‌ها

[1].‌ در مقاله‌ی درجه‌‌ی «رهایی زنان معیار رهایی همگان» دیدگاه خود را در این باره مفصلاً نوشته‌ام: «به‌رغم درهم‌تنیدگی ستم جنسیتی و ستم طبقاتی و غیرممکن بودنِ رهایی کامل زنان در چهارچوب مناسبات سرمایه‌داری، تبعیض جنسیتی را نمی‌توان کلاً به ‌تبعیض طبقاتی، و مبارزات آزادی‌خواهانه زنان را به‌ مبارزات طبقه‌ی کارگر محدود کرد. این مبارزات، بسته به ‌سطح رشد مناسبات سرمایه‌داری و ناهم‌گونی قومی و مذهبی، در بخش‌های متناقض و سطوح متفاوتی بروز خواهد یافت … صرفاً محدود به ‌زنان کارگر یا محوریت کار خانگی و کار دستمزدی نیست. اقشار مختلف جامعه زنان در هر کشور به‌مثابه یک کل بر یک‌دیگر تأثیر می‌گذارند و به‌نوبه‌ی خود از کل تأثیر می‌پذیرند. مبارزات زنان ممکن است در بخش‌های مختلفی بروز ‌کند، تأثیر این بخش‌ها بر یک‌دیگر در هر دوره‌ی تاریخی به ‌تغییراتی در کل مبارزات زنان منجر می‌شود که قابل استناد به ‌قشر معینی از زنان نیست. بنابراین هر جنبه از جامعه‌ی زنان باید به‌طور انضمامی و در بستر تاریخی‌اش، و با احتساب ماهیت پویای هر واقعیت اجتماعی، درک شود.»

[2].‌ عامدانه بر معترضان تاکید شده است. چون به‌رغم تبلیغات رسانه‌های فرامرزی، خیزش جاری گرچه سراسری‌ست اما کارگران بلاخص کارگران رسمی هنوز در این خیزش حضور پررنگ ندارند هر چند با آن به‌طرق مختلف هم‌دردی می‌کنند. حتی معلمان نیز با احتیاط اعلام تعطیلی کردند. به نظر می‌رسد کارکرد رسانه‌های ایدئولوژیک در این مورد نتیجه‌ی عکس گذارده است. طبق صحبت با برخی همشهری‌های کشاورز و کارگر هم‌چنین کارگران جوان تماشاچی، ترس بی‌کار شدن یا دستگیر شدن مانع حضورشان در تظاهرات نبود. دو دلیل بیش‌تر شنیدم: حالا بچه‌ها برای ما تعین تکلیف می‌کنند و «گرسنه نیستند، درد آن‌ها، درد ما نیست.»

[3].‌ در سال 1396 در مقاله‌ی «ما ابزار نیستم، ما انسانیم» با تیتر دومِ «کیفرخواست دختران خیابان انقلاب، ناقوس مرگ بنیادگرایی در منطقه» خیزش امروز را پیش‌آمدی ناگزیر نوشته بودم. ناقوسی که صدایش را این روزها همه شنیده‌اند. بهمن 1396 مقاله در رادیو زمانه با نام مستعار ققنوس منتشر شد.

موضع مارکسیست ها در رابطه با تورم سخنران: حسن آزاد

نشست فرهنگی-سیاسی در کارگاه
از همه دوست داران همایش های فرهنگی-سیاسی دعوت می شود که در این نشست شرکت کنند.

کانون کنشگران دموکرات و سوسیالیست هانوفر برگزار می کند

موضوع: موضع مارکسیست ها در رابطه با تورم

سخنران: حسن آزاد

زمان: جمعه ١٦ سپتامبر ٢٠٢٢
ساعت ١٨:٣٠
مکان: خانه ی کارگاه و هم زمان از اتاق زوم کانون کنشگران دمکرات و سوسیالیست هانور بصورت زنده پخش میشود.

Zoom-Meeting beitreten
https://us02web.zoom.us/j/88508921841?pwd=Nkh5UlI3WXB4S3FvMzJkR2FOS2FJQT09

Meeting-ID: 885 0892 1841
Kenncode: 928296

کانون نویسندگان ایران:سوءقصد به سلمان رشدی از مصادیق بارز حمله به آزادی بیان بی هیچ حصر و استثنا برای همگان است

کانون نویسندگان ایران:سوءقصد به سلمان رشدی از مصادیق بارز حمله به آزادی بیان بی هیچ حصر و استثنا برای همگان است

روز جمعه ۲۱ مردادماه سلمان رشدی نویسنده‌ی بریتانیاییِ هندی تبار که برای سخنرانی به شهری در ایالت نیویورک آمریکا رفته بود از سوی فردی مورد حمله با چاقو قرار گرفت و به شدت مجروح شد. این نویسنده به دلیل جراحات عمیق ناشی از این حمله، در بخش مراقبت‌های ویژه‌ بستری شده است و در وضعیت وخیمی به سر می‌برد. خبر این سو‍‌ءقصد واکنش‌های وسیعی از سوی نویسندگان و افکار عمومی در سراسر جهان برانگیخت. 

آثار سلمان رشدی در جهان و ایران مورد استقبال وسیع قرار گرفت و به زبان‌های متعدد ترجمه شد. او در ایران با دو کتاب «بچه‌های نیمه‌شب» که به گوشه‌ای از جنبش استقلال‌خواهی هند می‌پردازد و رمان «شرم» به شهرت رسید و رمان بچه‌های نیمه‌شب او برنده‌ی جایزه‌ی کتاب سال شد و از سوی وزیر وقتِ ارشاد اسلامی نیز جایزه‌ای به مترجمش تعلق گرفت. اما با انتشار رمان دیگر او، «آیات شیطانی» بود که ابتدا در برخی کشورهای منطقه تظاهرات و راهپیمایی‌های خشونت‌آمیزی برگزار شد و در ایران برخی از مطبوعات، از جمله «کیهان فرهنگی»، نقدهایی بر آن نوشتند و پس از آن حکم «ارتداد» او از سوی رهبر وقت جمهوری اسلامی صادر شد و برخی نهادها نیز برای قتل او جایزه تعیین کردند. بدین گونه حق آزادی اندیشه‌، بیان و نشر و همچنین حق هرگونه بحث و نظر آزادانه درباره‌ی محتوای کتاب یکسر به محاق افتاد. پس از صدور این حکم نویسنده‌ی کتاب سال‌ها در اختفا به سر برد و بسیاری از مترجمان و ناشران مرتبط با این کتاب مورد سوءقصد قرار گرفتند.

بی‌شک سوءقصد به سلمان رشدی از مصادیق بارز حمله به آزادی بیان بی هیچ حصر و استثنا برای همگان است.

نو–اورآسیاگرایی در روسیه/ پیتر بومن ترجمه و تدوین: امین حصوری

    1. نو-اورآسیاگرایی در روسیه‌ – درباره‌ی مبانی فکری پوپولیسم آنتی‌امپریالیستی | پیتر بومن – کارگاهِ دیالکتیک (kaargaah.net)

    2. نواورآسیاگرایی در روسیه

درباره‌ی مبانی فکری پوپولیسم آنتی‌امپریالیستی

پیتر بومن

به‌همراه پیوست تکمیلی:

خاستگاه‌های وسیع‌تر نواورآسیاگرایی

ترجمه و تدوینامین حصوری

مرداد ۱۴۰۱

فهرست مطالب

پیش‌گفتار مترجم 

نواورآسیاگرایی در روسیه‌درباره‌ی مبانی فکری پوپولیسم آنتی‌امپریالیستی ۶

۱مقدمه

۲نواورآسیاگرایی ۱۱

پیوست ۱درباره‌ی خاستگاه‌های وسیع‌تر نواورآسیاگرایی ۱۹

۱مقدمه

۲پان‌اسلاویسم ۲۱

۳اورآسیاگرایی کلاسیک ۲۶

۴میراث راست نوین اروپایی در تکوین نواورآسیاگرایی ۳۲

۵به‌جای جمع‌بندیراست‌گرایی در عصر زوال سرمایه‌داری ۴۴

پیوست ۲هم‌سویی دولت‌های ایران و روسیه به‌میانجی «نظریه‌ی سیاسی چهارم» ۵۱

*   *   *

پیش‌گفتار مترجم

برکسی پوشیده نیست که حیات سیاسیاقتصادی در جغرافیای سیاسی ایران، دست‌کم طی ۱۵۰ سال اخیر، به‌شدت متأثر از معادلات جهانی قدرت بوده استمی‌توان نشان داد با اینکه کشور ایران در متون تاریخی رسما در شمار کشورهای مستعمره ثبت نشده، در عملْ سرنوشت مردمان این سرزمین، با وجود همه‌ی مقاومت‌ها و مجاهدت‌های سترگ، از خلال سیاست‌های شبه‌استعماری قدرت‌های امپریالیستی رقم خورده استسیطره‌ی این مناسبات نه‌تنها تا امروز کاستی نگرفته، بلکه تراژدی فاجعه‌باری که در دهه‌های اخیر بر حیات عمومی جامعه‌ی ما چیرگی یافته، خود از دل این وضعیت و در زنجیره‌ای از واکنش‌ها نسبت به آن زاده شداز مصادره‌ی انقلاب ۵۷ و برنشستن بنیادگرایی اسلامی بر مسند سیاست و رؤیای ساختن ام‌القرای مقتدر شیعی، تا رهیافت تلفیق «سرمایه‌داری اسلامی» با قدرت محافظت‌کننده‌ی اتمیبه این اعتبار، اکثر تحولات و روندهای تباهی‌آوری که نسل‌های متوالی از فرودستان جامعه هزینه‌های سنگین آنها را پرداخته‌اند و هنوز هم زیر فشار فزآینده‌ی آنها خُرد می‌شوند، بر بستری تاریخی تکوین یافتند که هم‌پوشانی قوای استبدادی و مناسبات امپریالیستی سرشت‌نمای آن بودو اساساً انقلاب ۵۷ هم خود بر همین بستر تاریخی شکل گرفت؛ گو این‌که آرمان اساسیِ اولیه‌‌اشْ گسستن از آن به‌منظور خلق امکان مشارکتِ مردم در تعیینِ سرنوشت جمعی‌شان بود.

این واقعیت که در فضای سیاسی گذشته‌ی ایران، نظیر بسیاری از کشورهای پیرامونی، گفتار ضدامپریالیستی درون‌مایه‌ی غالب بر گفتمان چپ بود، صرفاً ماحصل فشارهای سیاسی و ایدئولوژیک حزب کمونیست شوروی یا ضعف‌های سیاسی و نظری سازمان‌های چپ در فضای دوقطبی جنگ سرد نبودبلکه سیر تراژیک تحولات تاریخ معاصر ایران تحت‌تاثیر مناسبات امپریالیستی، و نمودهای عینی‌اش در بازتولید خفقان سیاسی و فلاکت اقتصادی، زمینه‌ی پذیرش ذهنی و رواج چنین گفتاری را مهیا می‌کردمتأثر از همین بافتار انضمامیتاریخی و فضای ذهنی، اسلام‌گرایان (حاکمان بعدیدر مقطع منتهی به انقلاب ۵۷ گفتار استکبارستیزی را خلق کردند1، که به‌رغم اشتیاق‌شان برای ادغام در اقتصاد جهانی سرمایه‌داری، عجالتاً داعیه‌ی استقلال از قدرت‌‌های شرقی و غربی را برجسته می‌کرداما در سال‌های بعد، رشته‌ی درهم‌تنیده‌ای از تحولات داخلی، و تنازعات و بازآرایی‌‌های قدرت در عرصه‌ی جهانی، حاکمان اسلامی را بدین‌سمت سوق داد تا کفه‌ی ضدیت با استکبار غربی را به‌نفع گشودگی نسبت به «استکبار شرقی» سنگین‌تر سازند؛ خصوصا که در این بین، «استکبار شرقی» با روگردانی و اعلام برائت از «جرثومه‌»ی کمونیسم، عملاً مغایرت کمتری با داعیه‌‌های اسلامی یافته بوداز سوی دیگر، پس از فروکش‌کردن امواج ایدئولوژیک سال‌های پساانقلابی2، و شکست تحقیرآمیز در جنگ با عراق، و به‌ویژه با تشدید تضادها و تنش‌های داخلی، «تداوم بقا» به مهم‌ترین اصل راهنمای دولت اسلامیِ ایران بدل شد.

در همین راستا، دست‌کم از میانه‌ی دهه‌ی ۱۳۸۰، به‌موازات حادشدن تنش‌های بین دولت‌های ایران و آمریکا و نیز تشدید تضادهای داخلی، حاکمیت ایران استراتژی معطوف به بقای خویش را درجهت نزدیکی راهبردی به سیاست‌های منطقه‌ای روسیه بازآرایی کرداما این بازآرایی استراتژیک همچنین نیازمند محمل‌های جدید ایدئولوژیک بود تا هم در ساختار درونی قدرتْ اجماع سیاسی لازم فراهم گردد و هم بر پایه‌ی آن، روایتی کلان برای بسیج سیاسیِ هواداران و هدایت و مهار افکار عمومی برساخته شود. در امتداد چنین مسیری، به‌تدریج زمینه‌ی مناسبی فراهم شد تا استکبارستیزی سابق، جامه‌ی امپریالیسم‌ستیزی بر تن کندمقاله‌ی ترجمه‌شده‌ مصالحی مقدماتی در اختیار ما قرار می‌دهد تا محمل‌های ایدئولوژیکِ این چرخش راهبردی دولت ایران را از منظر وسیع‌تری وارسی و بازخوانی کنیمبدین‌معنا که برای فهم مضمون و چگونگی مانورهای ایدئولوژیک حاکمان ایران به خودویژگی‌های ایدئولوژی رسمی دولت اسلامی و الزامات درونی آن بسنده نکنیم، بلکه بافتار تحولات تاریخیجهانیِ معاصر و تاثیرات‌شان بر مساله‌ی یادشده را نیز مد نظر قرار دهیم.

از آنجا که متن ترجمه‌شده به جایگاه رو‌به‌رشد «نواورآسیاگرایی» در ایدئولوژی رسمی دولت روسیه می‌پردازد، و با نظر به فضای متلاطم جدیدی که پس از تهاجم اخیر روسیه‌ به اوکراین گشوده شد، ممکن است این مقاله صرفاً تحلیلی ناظر بر رانه‌های سیاست خارجی روسیه به‌نظر برسداز قضا هدف مؤلف هم از نگارش این متن در فضای پس از تهاجم روسیه به کریمه (در سال ۲۰۱۴ )، روشنگری درباره‌ی اهداف کلان‌تر سیاست‌‌های تهاجمی روسیه و ماهیت امپریالیستی آن بوداما اگر این نوشتار را از منظری که پیش‌تر اشاره شد بخوانیم، خواهیم دید که «این همان قصه‌ی ماست که بازگو می‌شود». چون عناصری کلیدی از رانه‌ی ایدئولوژیک حاکم بر سیاست خارجی روسیه، به‌طور بارزی در سپهر ایدئولوژی رسمی و سیاست خارجی دولت ایران هم مشهودنددرواقع، هم‌پیوندی و هم‌سویی فاجعه‌بار سیاست خارجی ایران با سیاست‌های ژئوپلتیک و ژئواستراتژیک روسیه (خصوصا در سطح خاورمیانه)، بدون حدی از اشتراک در مصالح ایدئولوژیک ناممکن می‌شد؛ مصالحی که – پیش از هر چیز – امکان اقتباس و کاربست رهیافت روسیِ «امپریالیسم‌ستیزیِ» را برای حاکمان ایران فراهم ساختنداما نکته اینجاست که «امپریالیسم‌ستیزی» دولت روسیه خود ذیل نظریه‌ي عام‌تر «نواورآسیاگرایی» جای می‌گیرد که در دو دهه‌ی اخیر به دکترین راهبردی دولت روسیه بدل شده است.

با مشاهده‌ی تکرار همزمان عناصری از نظریه‌ی نواورآسیاگرایی در پروپاگاندای دولت ایران و نیز در گفتارسازی تهاجمی طیف «چپ آنتی‌امپ» درمی‌یابیم که نیروهای «چپ آنتی‌امپ» چگونه قادر شده‌اند بین داعیه‌ی «امپریالیسم‌ستیزی» دولت روسیه و گفتار کذایی «محور مقاومت» دولت ایران پلی حماسی برقرار کنندچون دفاع پرخروش آنان از سیاست‌های ضدآمریکایی دولت‌های روسیه و ایران، از منظر چپْ ناتمام و سطحی جلوه می‌کرد، اگر این سیاست‌ها و استدلال‌ها را با کمک داربست ایدئولوژیک ظاهراً محکم‌تری با امپریالیسم‌ستیزی پیوند نمی‌زدنداین داربست شبه‌نظری، همان دکترین «نواورآسیاگرایی» استکارکرد مهم این دکترین تا اینجا آن بوده که حماسه‌سرایی «ضدامپریالیستیِ» دولت‌های روسیه، ایران و نیروهای «آنتی‌امپ» را با درون‌مایه‌های ناسیونالیستی درآمیزد، تا از این طریقْ بُرد اجتماعی و گفتمانیِ آن‌ها را تقویت نمایدبه‌همین دلیل است که – برای مثال – گفتار «چپ آنتی‌امپ» همدلی انبوهی از نیروهای ضدچپ و ناسیونالیست را برمی‌انگیزد؛ فارغ از جذابیتِ اتهامات و تهاجمات آن‌ها علیه چپ انقلابی، نزد نیروهای ضدچپ.

بنابراین، مقاله‌ی ترجمه‌شده، جدا از اهمیت مستقل مضمون آن، تکانه‌ای‌ست برای ردیابی مسیر تحولات درونی در سپهر ایدئولوژی رسمیِ دولت ایرانو شاید در همین راستا به‌سهم خود بتواند توجه مخاطبان را به سازوکارهای ایدئولوژیک میانجی‌گر مناسبات نواستعماری‌ بین دولت‌های روسیه و ایران جلب کند3با نظر به اینکه این مناسباتِ تحمیلیْ پیامدهای مستقیمی بر حیات سیاسی و اقتصادی جامعه‌ی ایران دارند، کارکرد دکترین نواورآسیاگرایی (Neo-Eurasianism) به‌سان میانجی ایدئولوژیکِ نزدیکیِ این دولت‌ها، بی‌گمان درخور پژوهش‌های جدی‌تری‌ست4خاطرنشان می‌کنم که بررسی نویسنده‌ی مقاله از پیدایش و کارکرد دکترین نواورآسیاگرایی در سپهرهای ایدئولوژیکِ و سیاسی روسیه‌، در محدوده‌ی ساختارهای سیاسیاجتماعی و تحولات درونی روسیه‌ی امروزی باقی می‌ماندحال آن‌که بازسازی و احیای این نظریه (عمدتا توسط الکساندر دوگین)، برای کاربست بعدی آن در برپایی گفتمان و جنبش سیاسی اورآسیاگرایی (Eurasian Movement)، تبار تاریخی وسیع‌تری داردلذا در پیوست اصلی این دفترچه (پیوست ۱)، مرور فشرده‌ای خواهیم داشت بر خاستگاه‌های وسیع‌تر پیدایش ایدئولوژی نواورآسیاگرایی در روسیه‌ی امروزدر این پیوست تکمیلی ضمن برشمردن تبارهای تاریخی نواورآسیاگرایی در قلمرو امپراتوری روسیه، نشان داده می‌شود که نواورآسیاگرایی بخشی از ایدئولوژی‌های راست‌گرایی نوین است که به‌واقع از طلیعه‌ی فاشیسم در عصر زوال سرمایه‌داری خبر می‌دهند.

برای مفصل‌بندیِ مقدماتی بحث حاضر با «مساله‌ی ایران»، در پیوست فرعی (پیوست ۲) فرازهایی از یک نوشتار قدیمی ارائه می‌شود. در آن مقاله‌‌، که موضوع محوری‌اش خیزش‌ اعتراضی دی‌ ۹۶ بود5، در تحلیل چشم‌اندازهای استراتژیک حاکمیت ایران برای عبور از فضای بحران‌های خودساخته‌اش، ازجمله به نزدیکی‌‌های ژئوپلتیکی فزآینده‌ی دولت‌های ایران و روسیه و گزینه‌ی محتملِ چرخش راهبردی دولت ایران به‌ جبهه‌ی روسیه اشاره کردم؛ و این‌که «نظریه‌ی سیاسی چهارم6» الکساندر دوگین می‌تواند محمل ایدئولوژیک این نزدیکی‌ها و تامین‌کننده‌ی مصالح فکری این چرخش راهبردی باشدشاید اینک در پرتو بحث نواورآسیاگرایی بهتر بتوان دنباله‌روی فزآینده‌ی دولت ایران از سیاست‌های کلان دولت روسیه را مورد واکاوی انتقادی قرار داد.

اح. – مرداد ۱۴۰۱

کارگاه دیالکتیک:*   *   *

نواورآسیاگرایی در روسیه‌

درباره‌ی مبانی فکری پوپولیسم آنتی‌امپریالیستی

پیتر بومن7

ترجمهامین حصوری8  اردیبهشت ۱۴۰۱

۱مقدمه

نخبگان دولتی سابقا کمونیستِ روسیه‌ی کنونی (از میان طیف نظامیان، سرویس‌های مخفی، پلیس و حزب کمونیست در اتحاد جماهیر شورویچه‌چیزی را جایگزین خلاء فکری ایدئولوژی رسمیدولتیِ مارکسیسملنینیسم کرده‌اند؟ چه بینشی در پس‌پشت خط‌مشی تهاجمی اتخاذشده از ابتدای سومین دوره‌ی ریاست جمهوری پوتین وجود دارد که رویدادهای الحاق کریمه، جنگ علیه اوکراین و مداخله در سوریه را هدایت کرده است؟

این مساله نه‌تنها برای ارزیابی سیاست خارجی و داخلی روسیه اهمیت دارد، بلکه همچنین از این‌ رو دارای اهمیت است که بخش‌های معینی از نخبگان کرملین یک نفوذ ایدئولوژیک، حتی اگر نگوییم هژمونی، بر جریانات راست افراطی در سراسر اروپا پیدا کرده‌اند9خصوصا با توجه به این واقعیت که این راست‌گرایانِ افراطیِ اروپایی برنامه‌هایی «انقلابی» در سر دارند که با عزمی جدی درجهت تحمیل و پیشبرد آنها تلاش می‌کننداز جداساختن اروپا از سیطره‌ی آمریکا، و بازسازی نژادپرستانه‌ی سیاست پناهجویی و سیاست مرزی اروپا، تا محدودسازی برخی از آزادی‌های حقوقیقانونی در سراسر اروپاآن‌ها همچنین موفق شده‌اند در برخی کشورهای اروپایی تغییرات حکومتی مطلوب خویش را ایجاد کنند، حتی اگر برگزیت را هم درنظر نگیریم.

تاثیرات این قطبی‌سازی‌های جدید بر فضای سیاسی و بر مبارزات اجتماعی در آلمان و جاهای دیگر اروپا چشم‌گیر استدر آلمان، برای مثال، پدیده‌هایی چون عروج حزب «آلترناتیو برای آلمان» (AfD) و انشعاب بعدی آن؛ رویکرد پروپاگاندیستی نشریه‌ی کامپکت10 (Compact)؛ هراس‌آفرینی در خیابان‌ها و در فضای اینترنتی به‌سختی بدون معاونت مسکو قابل توضیح‌اندهمه‌ی این‌ها پدیده‌هایی بحران‌زا هستند که خطوط گسل را در نظام جهانیِ حاضر آشکار می‌سازندبنابراین، آیا بینشی کلی در پس خط‌مشی‌ای که روسیه در سیاست خارجی‌اش پی می‌گیرد وجود دارد؟ بله، بخش‌هایی از نخبگان دولتی روسیه – به‌طور اثبات‌شده‌ای – یک دیدگاه ژئوپلتیکی را دنبال می‌کنند که به آن‌ها انسجام و اعتماد به‌نفسِ لازم برای پیشبرد جنگ‌های داخلی و خارجی را اعطا می‌کند.

از دید ناظران بیرونی، از جمله در آلمان، این دست اقدامات تهاجمیِ روسیه واکنشی تدافعی‌ست به موارد زیرپیشروی بی‌وقفه‌ی ناتو و گسترش اتحادیه‌ی اروپا به‌سمت شرق؛ دکترین برژینسکی برای خلق یک قدرت واحد جهانی با درهم شکستن قدرت متقابل روسیه11؛ تهاجم فناورانه‌ی سرمایه‌ی آمریکایی؛ و سیطره‌ی قدرت مالی وال استریت و بانک فدرال رزرو ایالات متحدهبنابراین، از این منظر، اقدامات تهاجمیِ روسیه بیشتر همچون پاسخ ژئوپلتیکی ولی انفعالیِ روسیه به از دست‌رفتن قدرت اتحاد جماهیر شوروی و تحقیر بزرگ ناشی از فروپاشی شوروی سابق تلقی می‌شوددرهمین رابطه، در طیف چپ آلمان هم اغلب تصویری از تلفات میلیونیِ مردم شوروی در جنگ جهانی دوم ارائه‌ می‌شود تا تداوم درگیری ژئوپلتیک قدیمیِ جنگ سرد به‌عنوان توضیحی برای وضعیت حاضر مطرح گردد؛ ضمن اینکه در این دیدگاه امپریالیسم آمریکا به‌عنوان مقصر اصلی جنگ سرد و تداوم ژئوپلتیکی بعدی آن قلمداد می‌شود، بی‌آنکه سخنی از امپریالیسم شوروی و امپریالیسم کنونیِ روسیه در میان باشد12بخش‌های مهمی از نخبگان روسیه همانند پوتین فروپاشی شوروری را به‌سان «بزرگ‌ترین فاجعه‌ی ژئوپلتیکی قرن بیستم» معرفی می‌کننداین همان طرز تفکر کلاسیک چپ سنتی در آلمان هم هستاز سوی دیگر، گروه‌هایی از چپ رادیکال چنین توصیفی از علل سیاست‌های تهاجمی روسیه را زیر سوال می‌برند و درمقابل، وجود بحران مداوم در سطح بارآوری تولیدی (Produktivität) در کل جامعه‌ی روسیه را برجسته می‌سازندآنها نادیده‌گرفتن تجاوزات روسیه را یک اشتباه سیاسی می‌دانند، حتی اگر [این تجاوزاتعلیه سرمایه‌ی مسلط غربی باشندچون همان‌طور که تاریخ استالینیسم نشان داده، «دشمنِ دشمن ما دوست ما نیست».

من بر این باورم که ارزیابی اساسی چپ سنتی، مبنی بر اینکه سیاست خارجی روسیه پاسخی مستقیم به شرایط نظامی و ژئوپلتیکی‌ست، نادرست استدرعوض، معتقدم که ابتدا باید به وضعیت داخلی روسیه توجه کرددر درون جامعه‌ی روسیه یک وضعیت انسداد اجتماعی وجود دارد که برخی از مولفه‌های آن عبارتند ازترس از ناآرامی اجتماعی؛ ناتوانی در کنارآمدن با مقاومت طبقاتی؛ ناکارآمدی در ایجاد امنیت قانونی، و ناکامی در ایجاد نوآوری ساختاری و رشد اقتصادی با تکیه بر قابلیت‌های نسل جوانبه‌جای این‌ها، شاهد بازآراییِ تهاجمیِ انقیاد اجتماعی برپایه‌ی فروش مواد خام هستیم.

بیش از 20 سال پیش، در مجله‌ی «مصالحی برای یک رویکرد جدید ضدامپریالیستی»، به‌تفصیل یک رویکرد اساسی تحلیلی ارائه شدآن متن ضمن توجه به مبارزات داخلی و خیزش‌های اجتماعی در جامعه‌ی شوروی، از مسیر بررسی تحولات بحران‌های داخلی، پیامدهای آنها در سیاست خارجی روسیه را تبیین کرده بود13مدل اجتماعی اتحاد جماهیر شوروی دیگر وجود ندارد، اما برخی نگرش‌های اساسیِ سابق همچنان در میان مردم باقی مانده‌انداز اَشکال مقاومت و الگوهای رفتاریِ مربوطه، تا شیوه‌ی مدیریت کارخانه‌ها و بوروکراسی در بخش‌هایی از جامعهبرای درک تفاوت‌های منطقه‌ای آشکار در جامعه‌ی امروز روسیه، پژوهش ناتالیا زوبارویچ14 از منظرجغرافیای اجتماعی می‌تواند مفید باشد.

ینس سیگرت (Jens Siegert) آن پژوهش را در مقاله‌ای دیگر با عنوان «تز چهار روسیه» خلاصه کرده استمضمون فشرده‌ی این تز بدین‌قرار است« این بخش‌های چهارگانه‌ی روسیه که اشتراکات کمی با هم دارند و تفاوت‌های‌شان همچنان رو به افزایش است، عبارتند ازکلان‌شهرهای مدرن مسکو و سنت‌پترزبورگ و دیگر کلان‌شهرهای میلیونی (که در انتخابات 2011 و 2011 و ۲۰۱۲ عمدتا علیه پوتین رای دادند)؛ مراکز صنعتی از رونق افتاده و منسوخ، یا به‌اصطلاح شهرهای تک‌افتاده (که پوتین بیشتر در آنها رای آورده است؛ چون دولت، رفاه حداقلی ساکنین را تأمین کرده است)؛ شهرها و روستاهای کوچکی که جوانان آنجا را ترک می‌کنند و پیران به مرگی زودرس می‌میرند (در این نواحی سطح امید اجتماعی نازل بود و هست)؛ و سرانجام، جمهوری‌ها و سرزمین‌های ملی، که ساختارهای اجتماعیفرهنگی اغلب قدیمی و عقب‌مانده‌ی آنها به‌طرز چشم‌گیری با سایر نقاط کشور متفاوت است (و اکثریت جمعیت عمدتاً به‌عنوان نمایش وفاداری به مرکز، به صاحبان قدرت در مسکو رأی می‌دهند15).

در آن شماره‌ی نشریه‌ی مصالح، فرض بر این بود که در شوروی دهه‌ی 1980 فرآیند تولید ارزش و ثروت توسط نیروی کار جامعه، با مانعی اساسی مواجه بودپرسترویکا نتوانست این مانع را از میان بردارد. اما به‌نظر می‌رسد که مقررات، نوآوری‌ها و مواجهات بحرانی بعدی هم در این کار توفیق نیافتند؛ دست‌کم در سطح کل جامعه‌ی روسیهاین فرضیه‌ای‌ست که باید دوباره بررسی شود، و اگرچه موضوع بحث حاضر نیست، ولی می‌باید در بافتار جهت‌گیری جدید سیاست خارجی روسیه و بازآرایی ایدئولوژیک دولت روسیه مورد توجه قرار گیردپرسش‌های مهمی پیشاروی ما قرار دارنددر جامعه‌ی کنونی روسیه (در مقایسه با دوران شورویچه فضای تحرک اجتماعی و چه فرصت‌هایی حفظ شده‌اند؟ قدرت حاکم از‌طریق بازتوزیع درآمدهای نفتی چه نقش و احترامی برای مردم قائل است؟ و اینکه آیا تکرار کنونی الگوی قدیمی ایجاد ثبات در داخل کشور ازطریق گسترش بخش‌ صنعت تسلیحاتی و اقتصاد تهاجمیِ جنگ سرد، (احتمالاناشی از قدرت مردمی از پایین و ترس دولت از قیام عمومی‌ست؟

رژیم سیاسی روسیه هنوز هم قادر به ایجاد تغییر قابل‌توجهی در عادات زندگی و عادات کاری جمعیت خارج از کلان‌شهرها نیستاین‌ بخش بزرگ از جمعیت روسیه اهداف معطوف به بارآوری [اقتصادیو نیز قوانین دولتی را دور می‌زنند و عمدتا حیات اقتصادی‌شان را تا حد زیادی خودشان سازمان‌دهی می‌کنند («اقتصاد گاراژی»16). آنها – اغلب – هر منطق بارآوریِ ذهنیت‌محور غربی را به سُخره می‌گیرندعلاوه‌بر این، با شیوه‌های بازتوزیع مافیایی [ثروتمواجهیم که توسط دارودسته‌های پلیس امنیتی و همچنین توسط اعضای پلیس یا افراد مورد حمایت رژیم انجام می‌گیرند.

در مجموع، یک انسداد اجتماعی مستمر، و یک تعادل اجتماعی خاص [پات‌ماننددر بخش‌های اساسی جامعه‌ی روسیه قابل شناسایی‌ست که پیکار نوآورانه برای سازمان‌دهی مجدد سرمایه‌داری، آن‌گونه که در غرب روسیه مرسوم است را با بن‌بست روبرو می‌سازددرآمدهای ناشی از فروش منابع خام، به‌صورت افزایش دستمزدها بازتوزیع می‌شوند، تا شکاف بین ساختار قدرت و بخش‌هایی از جمعیت کشور پر گرددیک تداوم تاریخی در قدرت طبقاتی وجود دارد که سابقه‌ی آن تا جنبش‌های مهاجرت در روسیه‌ی قدیم علیه روند [حکومتیرعیت‌سازی در قرن‌های 16 و 17 قابل ردیابی‌ست؛ قدرتی طبقاتی که به‌رغم امواج تخریب آسیب‌زای [تراتیکقرن بیستم، همچنان به‌سان یک نوع رفتار خودمختاری زیرزمینی تأثیرات خود را حفظ کرده است؛ از نحوه‌ی معیشت جامعه‌ی دهقانی روسیه‌ی قدیم تا امروزارزش‌ها و هنجارهای روستایی روسیه پس از افولی نسبی در جنگ اجتماعی دهه‌ی 1930، کماکان تأثیرگذار باقی مانده‌اندحتی تبعیدهای دسته‌جمعی، قحطی و گرسنگی، گولاگ‌ها و دوره‌ی «ارعاب عظیم» (Großer Terror) طی سال‌های ۱۹۳۷۳۸، و نیز حمام‌خون جنگ جهانی دوم، تنها به‌طور جزئی توانسته‌اند فرهنگ‌های سنتیِ مبادله‌ی مستقیم و خودیاری از پایین را محو سازندهنوز هم در مقاطع بحران، مردم به‌طور طبیعی به این راهکارها بازمی‌گردند.

در سطح سیاسی، گرایش نیرومندی در روسیه وجود دارد به‌سمت سرکوب و پس‌راندنِ خاطره‌ی تراژدی جنگ طبقاتی بی‌رحمانه‌ای که نخبگان کمونیست در اتحاد جماهیر شوروی قبل از جنگ جهانی دوم هدایت کردندگرایشی که هم‌زمان می‌کوشد این واقعیت را کمرنگ سازد که تداوم قدرت دولتی [در روسیه‌ی کنونیدر امتداد پیروزی‌های باشکوه در برپایی دولت شوروی و ظفرمندی‌های ارتش سرخ قرار دارد17به‌دلیل دوام شیوه‌های خودیاری چهره‌به‌چهر‌ه‌ی کشاورزان، تا به امروز طرح افزایش بارآوری تولید تا سطح متعارف غربیِ آن به‌لحاظ اجتماعی کاملا ناکام مانده استنکته‌ی اصلی اینجاست که حتی گشایش‌های بازار طی روندهای پرستروئیکا و نئولیبرال هم نتوانسته‌اند فاصله‌گیری مردم از دولت را در سپهر زندگی روزمره‌ی روسیه بشکنندروندهای فوق همچنین نتوانسته‌اند این رویه را در چارچوب جامعه‌ی مدنی روسیه بر اساس الگوی غربیِ آن تغییر دهند (گو اینکه دولت روسیه تمایلی جدی هم بدین‌سمت نداشته است).

این ساختارهای واپس‌گرا ولی بازسازی‌شده‌ و تداوم‌یافته‌ی منظومه‌ی قدرت در روسیه، متأثر از جریان کنونی جنگ در کریمه [۲۰۱۴]، تقویت خواهند شددرهمین بستر، به‌شیوه‌‌ای کلاسیک، از بیداری و جهش «خطرناک» جامعه‌ی مدنی به‌سمت انواع نوآوری‌ها بر اساس الگوی غربی جلوگیری می‌شوددرعوض، مجتمع‌های صنعتیتسلیحاتی همچنان به‌عنوان موتور رشد اقتصادی به‌طور وسیعی تبلیغ و تقویت می‌شوند18با این‌حال، بارآوری کار در روسیه کمترین نرخ را در سطح اروپا دارد و 30 درصد کمتر از میانگین اروپای غربی‌ستلذا از دیدگاه سرمایه‌دارانه، روسیه با معضل عظیمی روبروست که با نام «مشکل یونان» (Griechenland-Problem) شناخته می‌شود؛ یعنی استفاده و توزیع منابع به شیوه‌هایی منسوخ و غیرمولد، به‌اضافه‌ی مساله‌ی فسادبه‌همین دلیل است که توضیح چپ سنتی از وضعیت ژئوپلتیکی حاضر، با تأکید بر محاصره‌ی نظامی روسیه [توسط ناتوقانع‌کننده نیست.

درعین حال، بی‌گمان یک محاصره وجود دارد، که البته از نوع دیگری‌ستتهدیدی که از برتری غیرقابل نفوذ فناوری اجتماعی غربی، نوآوری‌های سرمایه‌دارانه و بازسازی‌های تهاجمیِ در اقتصاد غرب ناشی می‌شود و کانون قدرت روسیه را با جنگ سرد اقتصادی جدیدی مواجه کرده است19توسل به سناریوهای نظامی و تنش‌های غیرقابل درک در ژئوپلتیک، با انواع مصالح جدید مانند جنگ اطلاعاتی مدرن (که جایگزین جنگ ایدئولوژیک قدیمی کمونیست‌ها شده‌‌)، تلفیق شده‌انداز نظر ساختاری، معضل جهانی عقب‌ماندگی روسیه، همانند دوره‌ی پیش از جنگ جهانی اول، در حال تکرار استدر روسیه‌ی آن زمان هم پدیده‌ی «انسداد اصلاحات» وجود داشت؛ «رژیمی کهن20» حاکم بود که از هرگونه درک جامعی ناتوان بود و باید میدان را خالی می‌کردرژیم ترازی در آن مقطع، فرار رو به جلو به‌سمت جنگ را انتخاب کردامروزه هم مانند آن دورانْ آزادی انتقاد، آزادی اطلاعات و مطبوعات، و آزادی سازمان‌های سیاسیِ، پایه‌های قدرت حکومت روسیه را متزلزل خواهند کرد؛ همچنان‌که سازوکارهای فاسد بازتوزیع ثروت و نیز ماهیت و تاریخچه‌ی تاریک کل نخبگان قدرت را آشکار خواهند ساختنخبگان روسیه از بازشدن این جعبه‌ی پاندورا هراس دارندو بر این باروند که اگر به رویکردهای نوآورانه بر اساس مدل‌های غربی به‌طور جدی مجال بروز بدهند، با خطر فروپاشی قدرت و جنگ داخلی اجتماعی مواجه خواهند شد؛ و اینکه در این‌صورت یک «میدان روسی21» [از اعتراضات عمومی سیاسیپا خواهد گرفت، که حتی بدتر از نمونه‌ی اوکراینیِ آن خواهد بود22.

در لایه‌ی زیرین سطح سیاسیِ مشهود، طبقه‌ی حاکم در روسیه با مقاومت اجتماعی، انسداد و سنت‌های خودیاری بدیل «در میان مردم» (نظیر نمونه‌های مکرر آن در تاریخ روسیهدست‌وپنجه نرم می‌کندو همه‌ی این‌ها در شرایطی‌ست که «ایده‌ی روسی» (Russische Idee) درباره‌ی وضعیت میان شرق و غربْ بازتاب‌های زیادی در میان متفکران طبقه‌ی حاکم23 دارد، حال آن‌که هیچ بدیل انقلابی ریشه‌داری، نظیر «حزب سوسیال‌رولوسیونرهای چپ» در سال 1918، وجود نداردبنابراین، بر چنین بستری، چهره‌ای مثل الکساندر دوگین می‌تواند عناصر سنتی را بدون هیچ دردسری گردآوری کرده و درجهت منافع طبقه‌ی حاکم پرورش و بسط دهد، بی‌آنکه بی‌درنگ با اتهام گرایش فاشیستی روبرو شود.

۲نواورآسیاگرایی

در حال حاضر، توجه به این موضوع اهمیت دارد که چگونه برای ایجاد یک جایگزین‌ ایدئولوژیک در پی نابودی لنینیسم، یک فلسفه‌ی جهانیِ (Weltphilosophie) جدید در ستاد کل نخبگان روسیه و کرملین شکل گرفته است؛ فلسفه‌ای که (نزد چپ آلمانبا نام الکساندر دوگین شناخته می‌شود24متون دوگین اکنون نه‌تنها در رژیم روسیه مورد اقبال وسیعی قرار گرفته‌اند، بلکه کمابیش به مبنای ایدئولوژیک اصلی تهاجمات کنونی جبهه‌ی راست‌گرایان در سطح جهانی تبدیل شده‌انداین ایدئولوژی و سیاست واقعی (reale Politik ) با هم هم‌خوانی کامل ندارند، و نباید هم چنین ادعایی کرددر شرایط حاضر، رویکرد پرنفوذ نواورآسیاگرایی این امکان را یافته است که – در پس‌زمینه – برای سیاست واقعیِ دولت روسیه نقش عمده‌ای ایفا کند و رهنمودهای اساسی ارائه دهدیک اتاق فکر غیررسمی کلیدی در این خصوصْ باشگاه ایزبورسک (Isborsker Klub) است که در سپتامبر 2012 تأسیس گردیداین اتاق فکر، به‌میانجی معاون نخست‌وزیر دیمیتریج روگوزین (Dmitrij Rogosin)، که مسئول صنایع تسلیحاتی‌ست، مدیران صنایع، نخبگان ارتش و بسیاری از سیاست‌مداران و ایدئولوگ‌هایی مانند الکساندر دوگین را در پیوند مستقیم با یکدیگر قرار داده است25اینکه رژیم روسیه هر از چندگاهی فن‌آوران سیاسی خود را تغییر می‌دهد و در مواقعی که لازم به‌نظر می‌رسد عمل‌گرایانه عمل می‌کند، موضوع دیگری استزرادخا‌نه‌ی جدید قوانین سرکوبگر، مجازات‌های اردوگاهی (Lagerstrafen)، انحراف از عدالت قضایی، و سرکوب مظاهر آزادی عقیده و آزادی مطبوعات، همگی نشان‌گر انطباق‌یابیِ سریع حکومت روسیه با اشکال قبلی دیکتاتوری حزبی تحت نظام کمونیستی هستند26.

همان‌طور که چارلز کلاور در بررسی اخیر خود27 نشان داده است، گفتمان ایدئولوژیک درباره‌ی توجیه دشمنی قدیمجدید (پس از فجایعِ ناشی از شوک‌درمانیِ در اوایل دهه‌ی 1990 و بحران ۹۹۱۹۹۸به‌طُرق مختلف بازسازی شده استنقش محوری «نواورآسیاگرایی» در ایده‌ی جدید دولت در روسیه و جهت‌گیری استراتژیک سیاست خارجیِ آن کاملاً مشهود است؛ همچنان که خاستگاه آن نزد پیشینیان در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ نیز قابل ردیابی‌ست. دکترین جدید غیررسمی دولت روسیه برای اولین‌بار در دهه‌ی 1990 در کتابی از الکساندر دوگین با عنوان «بازگشت ژئوپلتیک» مدون شد و در شمارگان بالایی منتشر گردیدامروزه این دکترین که در ابتدا نامانوس و کمابیش باطنی‌گرا تلقی می‌شد، نقش نظریه‌ای محوری برای انقلاب راست‌گرایانه‌ی جهانی را برعهده گرفته است؛ نظریه‌ای که از هسته‌ی سخت دولت روسیه و نخبگان محافظه‌کارش، تا «دولت ژرف28» (tiefer Staat)، سرویس‌های مخفی و ارگان‌های مرتبط با آنها، بر روی آن توافق کرده‌اندبسیاری از موارد زیر با این «دولت ژرف» و جنگ اطلاعاتی (Informationskrieg)‌ هدایت‌شده از سوی آن پیوند داردقتل‌های سیاسی شخصیت‌های کلیدی در اپوزیسیون؛ دوپینگ‌های اجباری در عرصه‌ی ورزش بین‌المللی، تشکیل باندهای [راست افراطیموتورسیکلت‌سوار در کشورهای خارجی، حمایت و هدایت هولیگان‌ها، ارتش ترول‌ها در اینترنت؛ تا «مردان کوچک سبز»29 در کریمه، که وابستگی آنان به کرملین در ابتدا انکار می‌شد، تا زمانی‌که پوتین ناگهان اعلام کرد که آنها بخشی از ابتکارعمل وی برای تحقق طرح دیرین «بازگرداندن» کریمه به روسیه بوده‌اندافرون‌ بر این‌ها، گمانه‌زنی‌هایی درباره‌ی احتمال حمایت مالی الیگارش‌های کرملین از طرح برگزیت وجود دارد، که هنوز با مدارک موثقی مستند نشده‌‌اند.

نواورآسیاگرایی از چندین مولفه‌ی اصلیِ سازنده تشکیل شده است که به‌طور دل‌خواه مورد استفاده قرار می‌گیرندهسته‌ی ژئوپلتیک آن به هالفورد مکیندر30، جغرافی‌دان انگلیسی در دوره‌ی امپراتوری بریتانیا برمی‌گردداین نظریه، سپس توسط کارل هاوس‌هوفر (Karl Haushofer) برای کاربست در سیاست خارجی آلمان پس از جنگ جهانی اول اقتباس شد31 و همراه با سایر مفاهیم امپریالیستی، به تدوین مکتبی برای ساخت «فضای بزرگ اروپا» (Großraums Europa) توسط نازی‌ها یاری رساندبنا بر آموزه‌های این مکتب، و در تصور نازی‌ها (در سال ۱۹۴۰)، جهان به سه قلمرو بزرگ تقسیم‌بندی می‌شدبه این‌ترتیب، در تقابل با روند جهانی‌شدن و نظریه‌ی رشد جهانی سرمایه‌داری به رهبری ایالات متحده، یک نظریه‌ی فضاییِ (Raumtheorie) جداکننده قرار تکوین یافتاین نظریه، فضایی را توصیف می‌کند که بازار جهانی غربی در آن مداخله و حکم‌روایی نمی‌کند؛ نه از نظر سیاسی، نه اقتصادی، و مهم‌تر از آن‌ها نه از نظر «تمدنی». در این نظریه همچنین بر یک جداسازی تأکید می‌شود (مشابه با ایده‌ی استالینی «سوسیالیسم در یک کشور»)، که بناست جایگزینی برای انحطاط غرب، با همه‌ی شبه‌آزادی‌های ادعایی‌اش، و خصوصا جایگزینی برای روح‌زُدایی از جهان (Seelenlosigkeit) و سلطه‌ی خودگرایی فردی فراهم آورد.

الکساندر دوگین خواستار یک انسان نوین است؛ یک انقلابی عجول همانند بلشویک‌ها یا نیچهدر آموزه‌های وی«شورگرایی» (Passionarität/Passiarnost)، به‌عنوان یک سیماسازی فکری، نقش ویژه‌ای ایفا می‌کندبه گفته‌ی او، انسان‌ها انواع مختلفی دارند که برجسته‌ترین آنها افراد به‌اصطلاح پرشور هستندمشخصه‌ی چنین افرادی «شور زیاد، آرمان‌گرایی، تمایل به فداکاری، قهرمانی، و اراده‌ی بی‌قیدوشرط برای تغییر جهان» است32اقدامات این قبیل افراد می‌تواند پیشرفت‌های نوآورانه‌ای را که روسیه به آن‌ها نیاز دارد، به‌ارمغان بیاوردپوتین در سخنرانی سال 2012 با ستایش آشکاری از این سازه‌ی فاشیستی «شورمندی» یاد می‌کند:

«اینکه چه کسی رهبری [جهانرا بر عهده بگیرد و چه کسی به حاشیه رانده شود و به‌ناچار استقلال خود را از دست بدهد، نه‌تنها به پتانسیل اقتصادی، بلکه در وهله‌ی نخست به اراده‌ی هر ملت بستگی دارداینکه هر ملت، بر اساس انرژی درونی‌اش که لِو گومیلف (Lev Gumilevآن را «شورمندی» نامید، تا چه حد توانایی حرکت رو به جلو و پذیرش تغییر را داشته باشد»33.

بنابراین، اینکه یک کشور وابسته بشود یا نه، صرفا به پتانسیل اقتصادی آن بستگی ندارد، بلکه همچنین به عامل ذهنی، یعنی به «انسان نوین» (آن‌طور که گومیلف آن را نامیده استبستگی دارد؛ به توانایی پیش‌رفتن و استقبال از تغییربا این اوصاف، می‌توان گفت این همان نسخه‌ی روسی صورت‌بندی مک‌کینزی (McKinsey) است.

علاوه‌بر این، در اینجا آموزه‌های فلسفه‌ی دولت کارل اشمیت نازی هم وارد کار می‌شوند؛ یعنی توسل به دشمنی‌های فلسفی و سیاسی که قبلاً در قرن نوزدهم بین غرب‌گرایان و اسلاووفیل‌ها در جریان بود (مانند مخالفت بین سوسیال‌دموکرات‌ها و سوسیال‌رولوسیونرها و بسیاری موارد دیگر). این پدیده‌، خصوصا وقتی مشهود می‌گردد که به‌صورت هفتگی در تلویزیون رسمی روسیه اعلام می‌شود؛ همانند وقتی که اینجا در آلمان در برنامه‌ی گفتگوی زنده‌ی تلویزیونی آن ویل (Anne Will) قابل‌رویت استنقد تمدن معاصر غربی توسط الکساندر دوگین و اکنون توسط رژیم روسیه، نوع فاشیستی نقد سرمایه‌داری‌ست؛ یک نوع فاشیسم مدرن با توسل به فلسفه‌ای ارتجاعی که در گذشته توسط فیلسوفان سفیدپوستِ در تبعید، نظیر ایوان ایلین (Ivan Ilyin)، دنبال می‌شدایلین استدلال می‌کرد که انقلاب روسیه در سال 1917 بیان‌گر فقدان خویش‌احترامی34 ملت روسیه و معنویت نادرست35 طبقه‌ی حاکم بودآمیزه‌ی ایدئولوژیک جدید دوگین، دو حوزه‌ی متفاوت از آموزه‌های نامتجانس را در ملاطی ایدئولوژیک با یکدیگر ترکیب می‌کند: یکی نظریه‌ی فضای بزرگ ژئوپلتیکی برای اورآسیا و نظم فضایی ضدآمریکایی و ضدآتلانتیکی برآمده از آن (از ولادی‌وستوک تا پرتغال)؛ و دیگری، اسطوره‌های مبهم اورآسیاگرایی و عناصری از نظریه‌های بیگانگی و مبانی نقد اقتدارگرایانه‌ی ضدلیبرالی بر دموکراسی‌های غربی.

نظریه‌ی نواورآسیاگرایی وظیفه‌ی مهمی را برای رژیم روسیه انجام می‌دهدروسیه، و نیز اتحاد جماهیر شوروی، در تاریخ خود از زمان فتح بخش‌هایی از آسیا، هرگز نتوانستند یک دولت ملی کاملاً روسی را مستقر سازند؛ یعنی قادر نبودند ناسیونالیسم کلاسیک را ایدئولوژی اصلی خود قرار دهندزیرا روسیه و شوروی به‌دلیل تسخیر و ادغام مناطق استعماری در محدوده‌ی سرزمینیِ خود، به‌واقع مصداق‌های یک «دولت چندقومی» (Vielvölkerstaat) بودنددرحالی‌که کشورهای اروپای غربی سرزمین‌های استعماری‌شان را در بیرون از مرزهای متعارف کشور خویش داشتند، برای دولت‌های شوروی و روسیه این سرزمین‌ها در داخل مرزهای وسعت‌یافته‌ی خود روسیه واقع بودندتاریخ استعماری روسیه به فتح نووگورود (Nowgorod) و حومه‌ی دریای بالتیک، و فتح غازان (Kazan)، آستاراخان و بسیاری از مناطق در سیبری و آسیای مرکزی از قرن شانزدهم به‌بعد برمی‌گرددکشورهای امروزی آسیای مرکزی که اکثرا مسلمان‌نشین هستند (ازبکستان، قزاقستان، تاجیکستان، قرقیزستان، ترکمنستان)، تنها در قرن نوزدهم به مستعمرات روسیه تحت نام کلی ترکستان بدل شدند و اکنون بخشی از مدعای مسکو به‌عنوان منطقه‌ی نفوذ اورآسیا محسوب می‌شوندبه‌همین دلیل، ناسیونالیسم قومی کلاسیک به‌عنوان ایدئولوژی اصلی دولتی، یا محکوم به نابودی بود، و یا می‌باید با ایدئولوژی نواورآسیاگراییِ که معطوف به یک تمدن «دیگر» است، بازترکیب شودبا اینکه «روسی‌سازیِ» قلمرو امپراتوری روسیه، از طریق زبان، مهاجرت و تکنیک‌های سلطه، طی قرن‌های نوزدهم و بیستم نقش مهمی ایفا کرده بود، ولی هرگز نتوانست فرهنگ‌ها و ادیان و باورهای مختلف را در یک شیوه‌ی زندگی و فرهنگ مشترک متحد سازدو چون سوسیالیسمِ انترناسیونالیستی به‌سان یک عامل پیونددهنده – از از دهه‌ها پیش – از میان رفته است، تنوع قومی یادشده می‌بایست در عصر پساشوروی به‌میانجی یک ایده‌ی فراگیر جدید درخصوص دولت و توسعه‌‌طلبی ملی مدیریت گردد؛ ایده‌ای که توامان با منافع اقتصادی معطوف به دسترسی به قلمرو/فضای بزرگ‌تر هم‌خوانی داشته باشداین هدف‌گذاری را می‌توان با تلاش اتحادیه‌ی اروپا برای یافتن یک ایده‌ی پان‌اروپایی مقایسه کرد، که تلاشی‌ست در راستای برپایی جامعه‌ای وسیع‌تر برمبنای «ارزش‌های مشترک»، که متضمن باور و تعهد مشترک به ضمانت‌های قانونی و یادبودهای تاریخی مشترک اروپایی هستنداز این منظر، نواورآسیاگرایی نسخه‌ی روسیِ طرح اتحادیه‌ی اروپاستبرای نخبگان روسیه، وضعیت حاضر شبیه به آن چیزی‌ست که زمانی برای حزب دولتی سابق در یوگسلاوی اتفاق افتادهنگامی‌که مدیران کمونیست هدایت‌کننده‌ی دولت، ناگهان به ناسیونالیست‌های سرسخت تبدیل شدندمیلوسویچ نمونه‌ای‌ست از تبدیل حزب کمونیست صربستان به یک حزب ناسیونالیست (در ۸۷۱۹۸۶). در پی آن، قومی‌سازیِ مسایل اجتماعی، پاسخی بود به مبارزات طبقاتی؛ فرآیندی که سرانجام به یک جنگ داخلی خونین و طولانی منجر شد.

جنبش‌های جدید ضدجهانی‌سازی در اروپای غربی، که عمدتا به ایدئولوژی‌های راست یا راست‌ افراطی گرایش دارند (مانند نمونه‌ی متاخر آن در جنبش برگزیت برای خروج از اتحادیه‌ی اروپا)، کاملاً با ژئواستراتژی روسیه مطابقت دارند و به‌خوبی با آن مفصل‌بندی می‌شوندهنگامی‌که حزب «آلترناتیو برای آلمان» (AfD) با اطمینان و وقاحت مردم را علیه «آلمان آلوده به چپسرخسبز 1968» تحریک می‌کرد، چنین تحرکاتی، جدا از ریشه‌هایش در نژادپرستی آلمانی، با واکنش مثبت ماشین تبلیغاتی مسکو مواجه شد و توسط آن حمایت گردید36چشم‌انداز چنین اقدام‌ها و حمایت‌هایی از جانب روسیه معطوف‌ است به ایجاد یک شبکه‌ی سراسری اروپایی از جریانات راست‌گرااستراتژی دولت روسیه برای تحقق این چشم‌انداز آن است که پوپولیسم راست‌گرا به هژمونی ایدئولوژیک علیه اتحادیه‌ی اروپا و ناتو دست‌ یابد، که توامانْ به‌معنای رویارویی با جنبش مهاجرت و جنبش‌های آزادی‌خواهانه نیز خواهد بوددر همان حال که حزب AfD و دیگر جریانات راست افراطیِ اروپا مشغول همکاری با مسکو هستند، نخبگان کرملین جاه‌طلبی‌های ملی را با پس‌زمینه‌ی یک چشم‌انداز جهانی نوین تلفیق می‌کنندبدین ترتیب، مسکو مصالح ژئوپلتیکی را برای هدایت جریانات راست افراطی فراهم می‌سازد37.

در میان نخبگان ارکان رهبری روسیه، به‌رغم همه‌ی گشودگی به روی مصرف غربی و تنوع فرهنگی ظاهری، پیوستگی و توافق عظیمی به‌لحاظ جهان‌بینی و تداوم سیاست سرکوب‌گرانه قابل مشاهده استدر پی فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، هیچ‌گونه تغییر واقعی در سطح نخبگانِ ارتش، پلیس، سرویس‌های مخفی و 38دیگر نخبگان دولتی رخ نداداهداف تعریف‌شده که در ابتدا ازطریق یک کودتای مضاعف دنبال می‌شدند ‏{اولین کودتا که در سال 1991 توسط نخبگان قدیمی انجام گرفت، تحت رهبری یلتسین دفع شد؛ کودتای دوم در سال 1993 توسط خود یلتسین علیه پارلمان سرکش سازماندهی شد}، کمی بعد در سومین تلاش و تحت هدایت پوتین، با انسجام و بدون هیاهوی زیاد محقق شدندکلاور (Clover) این تداوم تلاش‌های نخبگان قدیمیِ مخالف بازار جهانی را به‌خوبی ردیابی کرده استاو نشان می‌دهد که بعد از سقوط اتحاد جماهیر شوروی، این نخبگان چگونه به‌میانجی دولت ژرف سرویس‌های مخفی، که کماکان به حیات‌اش ادامه می‌داد، عمل می‌کردند و زمام امور را به‌دست داشتنددر دهه‌ی 1990 مباحثات داغ و پردامنه‌ای درباره‌ی استراتژی ژئوپلتیکی – در پشت صحنه‌ی سیاست رسمی – درگرفته بود، که مضمون اساسی آن به بازسازی ژئوپلتیکی روسیه مربوط می‌شداینک بر کسی پوشیده نیست که فیلسوف الکساندر دوگین در خدمت ستاد کل (Generalstäblern) تصمیم‌سازی دولت روسیه بوده است؛ همان‌طور که در تحقیقات کلاور هم به‌طور مستند نشان داده می‌شود39در اظهارات خود پوتین، نشانه‌های زیادی وجود دارد که نشان می‌دهند در حال حاضر این نوع ژئوپلتیکْ نسخه‌ی اصلی استراتژی کلان دولت روسیه استگو اینکه در کنار آن،‌ مسیر نوآوری ناکام‌مانده در دوره‌ی مدودف، که ادغام بیشتر در بازار جهانی را در اولویت قرار می‌داد و وابسته به کارکرد روان فرآیند ادغام بود، هنوز کاملا حذف نشده است. طبعا در رژيم روسيه مديران باب‌روزِ بازار جهاني و روشنفكران گشوده به روی نظم جهانی هم وجود دارندبرای دانستن این موضوع نیازی به مرور «اسناد پاناما» نیستنحوه‌ی رهبری بانک مرکزی روسیه توسط الویرا نابیولینا، نشان‌دهنده‌ی وابستگی روسیه به مدرن‌ترین روش‌های حرکت و جهت‌یابی در بازارها و نیز توانایی مقابله با مخاطرات آنهاست40شماری از این بازیگران جهانی، جزو رهبران بازار جهانی در شاخه‌هایی از مواد خام هستند، که زیربنای مالی برای تشدید تهاجمی استراتژی کلان روسیه را فراهم می‌سازندبا این‌حال، پس از شروع سومین دوره‌ی ریاست‌جمهوری پوتین، در پذیرش نیمه‌رسمی اورآسیاگرایی از جانب پوتین می‌توان خطوط «جهان‌بینیِ» (Weltanschauung) خاصی را مشاهده کرد که راه احیای عظمت روسیه، هم از نظر فضایی و هم به‌لحاظ سیاسی را نشان می‌دهدیک بینش انتقام‌جویانه (revanchistisch) که می‌کوشد تحقیر بزرگ مربوط به از دست‌دادن قدرت در اثر سقوط اتحاد جماهیر شوروی را تعدیل کند.

بر اساس این جهان‌بینی، هدف حداکثری عبارت‌ست‌ از مرزبندی جدید حوزه‌های نفوذ روسیه در اروپا و ایجاد محور برلینپاریسمسکو برای تأمین منافع متقابل؛ موقعیتی که آمریکایی‌ها و همه‌ی برنامه‌های تجارت فراآتلانتیکی (TTIP) را از میدان دور نگه دارد؛ و درعوض، اتحادیه‌ی اروپا را به جامعه‌ی اقتصادی اورآسیا پیوند دهد41توصیف تهاجم روسیه به کریمه به‌عنوان سرآغاز یک «جنگ سرد جدید»، یک نام‌گذاری نسبتاً خنثی استچون در وضعیت حاضر، با جنگی مانوری/متحرک در جبهه‌ی ایدئولوژیک جنگ اطلاعاتی»)، و نیز جنگی داغ در جبهه‌های اوکراین و سوریه مواجه هستیم؛ جایی که هیچ‌چیز «سرد» و منجمد نیست، بلکه همه‌چیز در حرکت استدر همین راستا، در جبهه‌های تبلیغاتی و متحرک در کلان‌شهرها، می‌باید حقایق و فاکت‌ها را با رواج اتهام «دروغ‌گوییِ مطبوعات» نابود ساخت42؛ و این همان کاری‌ست که امروزه نوه‌های بلشویست‌هایی که از حدود صدسال پیش استاد دروغ‌گویی و سرکوب حقیقت بوده‌اند، انجام می‌دهندانتقاد از مجموعه‌ی مطبوعاتی اشپرینگر در دهه‌ی ۱۹۸۰، هدف روشنگری را دنبال می‌کرد؛ و عمل روشنگری دقیقاً همان چیزی‌ست که اوباش امروزی می‌خواهند ازطریق خصومت با «مطبوعات دروغگو» (Lügenpresse) مانع از آن شوند.

مسکو با جهت‌گیری جدید خود می‌تواند بر یک جانب‌داری دوگانه تکیه کنداز یک سو، ازطریق سنت ناگسسته‌ی نفوذ تبلیغاتی به اروپای غربی؛ نفوذی که در امتداد کارکردهای احزاب کمونیست قدیمی، اکنون در آلمان توسط حزب کمونیست آلمان (DKP) و روزنامه‌ی پرخواننده‌ی یونگه‌ولت (Junge Welt) دنبال می‌شود و پیوندهایی هم با یک جنبش سازمان‌یافته‌ی صلح دارد؛ و از سوی دیگر، ازطریق راست‌گرایی فاشیستی در اروپا، که از زمان بحران 2008 و همچنین پس از «جنبش میدان» در اوکراین (۱۴۲۰۱۳ به‌شدت رشد کرده استهر دو شکل این جریانات سیاسی نه‌فقط متأثر از مسکو بوده‌اند، بلکه کمابیش پیوندهایی با هم داشته‌اند؛ ازجمله در آماده‌سازی برای برخی برنامه‌های اقدام مشترک، مانند ملاقات در جریان کنفرانس «زمستان صلح» ۱۵۲۰۱۴از آن زمان، اصطلاح جبهه‌ی عرضی (Querfront) ورد زبان همگان شده است43فعالیت‌های جنبش صلح عمدتا تحت‌تأثیر پس‌زمینه‌ی نفوذ روسیه بر کمونیست‌های قدیمی قرار داردبدین‌ترتیب، اعتبار این جنبش پیش از هرچیز به‌دلیل ایستادن در جانب دولت تجاوزگر روسیه، یا سکوت در برابر اقدامات امپراتوری‌‌مآبانه‌ی دولت روسیه از دست رفته استچرا که جریان‌های فوق با تمرکز صرف بر محاصره‌ی روسیه توسط غرب، روسیه را به‌سان قربانی «غرب» قلمداد می‌کنندنشریه‌ی کامپکت (Compact)، برای مثال، همین دیدگاه را ترویج می‌کنداین نشریه، چنان‌که به‌روشنی پیداست ترکیبی از تبلیغات ضدآمریکایی، گفتمان ضداقلیت‌ها و گفتمان ناسیونالیستی را به‌کار می‌بندد که مبنای استدلالی آن‌ها آشکارا بر روایتِ روسیِ اورآسیاگرایی (نواورآسیاگرایی)‌ بنا شده است44.

بنابراین، نواورآسیاگرایی، به‌دلیل نقش بارز آن در تدوین نظریه‌ای ارتجاعی درباره‌ی قلمرو/فضا و تمدن، به دکترین ایدئولوژیک هسته‌ی سخت قدرت در کرملین بدل شده استحاکمان روسیه با گزینش این دکترین و به‌میانجی آن می‌کوشند ناکامی‌های مشهود در نوسازی سرمایه‌داریِ روسیه را جبران کنند؛ از رشد ناآرامی‌های سیاسی جلوگیری کنند؛ و شاید حتی امید دارند که از این‌طریقْ بر انسداد اجتماعی موجود در فرهنگ/اخلاقِ کاریِ پیشاسرمایه‌دارانه در این کشور فایق آیندچون با این‌که دولت روسیه از دیرباز برنامه‌های متعددی برای اتصال به استانداردهای بازار جهانی داشته است، ولی تاکنون در اجرای آنها ناکام مانده است45نظم جهانی چندقطبی جدید، این هدف را دنبال می‌کند که با تضعیف و فروپاشی ائتلاف اتحادیه‌ی اروپا و ایالات متحده، راه ایجاد مبادلات سودمندِ متقابل بین اروپای شرقی و غربی را هموار نماید. برپایی اتحادیه‌ی اقتصادی اورآسیا باید اولین سنگ‌بنا باشدشعار این انقلاب جهانی دست‌راستی چنین است: «بازنده‌های جهانی‌سازی در همه‌ی کشورها، متحد شوید!». اتحادی که قرار است بر پایه‌ی تفاوت‌های ملی بنا شود، نه بر پایه‌ی برابری اجتماعی46.

پیتر بومن، ژوئیه‌ی ۲۰۱۶

* * *

پیوست ۱:

درباره‌ی خاستگاه‌های وسیع‌تر نواورآسیاگرایی در روسیه

پیش‌گفتارهمان‌طور که پیش‌‌تر اشاره شد، مقاله‌ی ترجمه‌شده صرفاً تصویر محدودی از خاستگاه‌های پیدایش نواورآسیاگرایی در روسیه‌ی امروز عرضه می‌کند؛ به‌رغم اشاراتی پراکنده به برخی از ریشه‌های تاریخی آنپیوست حاضر مرور تاریخی فشرده‌ای‌ست برای تکمیل و گسترش تصویر عرضه‌شده در این مقالهمضمون این پیوست بر پایه‌ی گردآوری و ترجمه و تدوین مطالبی فراهم آمده‌ که خاستگاه‌های فکری و تاریخی وسیع‌تر نواورآسیاگرایی را حول سه محور عمده توضیح می‌دهندمنابع استفاده‌شده در این نوشتار عمدتا برگرفته از منابع در دسترس در فضای اینترنت هستند که در جریان جستجو و تحقیق مقدماتی نگارنده درباره‌ی خاستگاه‌های نواورآسیاگرایی گردآوری شده‌اندنحوه‌ی چینش و مفصل‌بندی و تدوینِ بعدی این مطالب به‌گونه‌ای انجام گرفته که تا جای ممکن فرضیه‌ی اصلی نگارنده درباره‌ی خاستگاه‌های سه‌گانه‌ی نواورآسیاگرایی را در پیوستگی و انسجامی منطقی توضیح دهندبا این حال، این متن نه داعیه‌ی یک پژوهش متعارف آکادمیک را دارد، و نه می‌تواند جایگزینی برای آن باشدتنها – بنا بر اهمیت انضمامیِ این موضوع47 و فقدان متون فارسی در این حوزه ، نگارنده امید دارد که این نوشتار بتواند به‌نوبه‌ی خود ضرورت چنین پژوهشی را برجسته سازد و سهم کوچکی در ترسیم خطوط اصلی آن ایفا کند.

*  *  *

۱مقدمه

مسیر پرورش و رواج اندیشه و ایدئولوژی نواورآسیاگرایی در روسیه‌ي متاخر و عروج آن در قالب یک جنبش سیاسی، درست پس از فروپاشی شوروی و شرایط انضمامیِ متأثر از آن هموار شداز اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰ قلمرو جغرافیای سیاسی به‌جامانده از شوروی به‌طور فزآینده‌ای دست‌خوش هرج‌ومرج سیاسی و بحران اقتصادی شدحال‌وهوای خرسندیِ عمومیِ مربوط به خلاصی‌یافتن از نظام توتالیتر شورویْ به‌زودی در مواجهه با پیامدهای اقتصادی و اجتماعیِ آن فروپاشی، در روند تازه‌ای مستحیل شد که مشخصه‌ی عمومی آن گسترش حس نگرانی و ناامنی و نوعی احساس «تحقیر ملی»بود«جهان آزاد» (جوامع غربیکه اینک در افق همسایگیِ رویت‌پذیر قرار گرفته بود، بار دیگر در جایگاه مرجع مقایسه و برآورد موقعیت و جایگاه تاریخی جامعه‌ی روسیه قرار گرفتاین مقایسه‌ی ناگزیر و مستمر، که در ابتدا با انگیزه و اشتیاق جبران فاصله‌ها و نابرخورداری‌ها انجام می‌شد، بار دیگر کارکردهایی همانند نمونه‌ی تاریخی‌اش در دهه‌های نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم یافت؛ بدین‌معنا که منشاء بروز عواطف و نگرش‌های قطبی‌شده‌ای نسبت به جهان غرب در سطح جامعه و در ساختار قدرت سیاسیِ حاکم گردید. شرح مختصر این موضوع بدین قرار است:

در دوره‌ی بلافصل پس از فروپاشی شوروی، از آنجا که فاصله و «جاماندگیِ» اقتصادیاجتماعیِ روسیه از غرب کاملاً مشهود بود، گرایش قدرتمندی برای جذب ملزومات و اسلوب‌های سرمایه‌داری و ادغام سریع در بازار جهانی شکل گرفتتن‌دادن سریع حاکمان جدید روسیه به اجرای شتابان سیاست‌های نولیبرالیْ بخشا متأثر از همین باور و گرایش بودحال آن‌که مسیر پیش رو – به‌دلایلی – چندان هموار و پیمودنی نبود، ازجمله به‌دلایل زیرنبود زیرساخت‌های اقتصادی و اجتماعی لازم؛ بحران‌‌های سیاسی محتمل ناشی از پذیرش الگوهای غربی یا پیامدهای سیاسیِ نامطلوب «سرمایه‌داری متعارف» برای طبقه‌ي حاکم، و نیز عدم تمایل قدرت‌های غربی به پذیرش روسیه به‌سان یک شریک برابر؛ و دافعه‌ی آشکار آنان نسبت به سناریوی شکل‌گیری یک روسیه‌ی قدرتمند، که ازجمله در گسترش قلمرو ناتو (به‌جای انحلال آننمود می‌یافتبدین‌سان، در برابر گرایش یادشده به پیروی جبرانی از الگوی سرمایه‌دارانه‌ی غربی، ضدگرایشی شکل گرفت که از قضا بسترهای تاریخیفرهنگی مهیایی برای پاگیری و گسترش آن وجود داشت و ضمنا با منافع طبقه‌ی حاکمِ میراث‌بر نظام شوروی و ملزومات ماندگاری آنان سازگاری بیشتری داشتمضمون کلی این ضدگرایشْ بر ضدیت با تمدن غربی (و قدرت‌های سیاسی نماینده‌ی آن)، به‌سان خطری پیشاروی تمدن تاریخیِ روسیه، و تأکید بر برتری ارزش‌های فرهنگی روسی و ضرورت حفظ و بسط آن‌ها استوار بودتناقض اصلی اما در آن بود که در عملْ روند وابستگی و ادغام اقتصاد روسیه در نظام جهانی اقتصاد سرمایه‌داری از همان اواخر دهه‌ی ۱۹۸۰ به‌ناگزیر سیری صعودی یافته بودبدین‌ترتیب، حاکمان روسیه‌ی پساشوروی با چالشی اساسی روبرو شدند که همانا حرکت درجهت حفظ/بازیابی عظمت روسیه‌ از مسیری سرمایه‌دارانه، ولی به‌دور از نفوذ قدرت‌های غربی بود، که ضمناً جایگاه انحصاری طبقه‌ي حاکم را نیز محفوظ بدارد{مشاهدات دو دهه‌ی اخیر نشان می‌دهند که راهکار حاکمان وقت روسیه برای فایق‌آمدن بر این تناقض، مهندسی شکل ویژه‌ای از سرمایه‌داری الیگارشیک در روسیه بود48 که حفظ و بسط سیستم امنیتیپلیسیِِ دوران شوروی، نظامی‌گرایی فزآینده، و ایدئولوژی غرب‌ستیزیْ شالوده‌های اصلی آن هستندو خواهیم دید که نواورآسیاگرایی یکی از مهم‌ترین ارکان تغذیه‌کننده‌ی ایدئولوژی غرب‌ستیزی‌ست که درعین حال کمک شایانی به دوام و کارآمدی دو شالوده‌ی دیگر می‌رساند.}

تبار تاریخی تقابل این دو نوع رویکرد، به نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم بازمی‌گردد: در آن زمان، از یک‌سو، طیفی از اندیشمندان، روشنفکران و حتی بوروکرات‌های نظام تزاری در مواجهه با عقب‌ماندگی تاریخیِ روسیه، توسعه‌ی روسیه را منوط به پذیرش دستاوردهای فناورانه‌ی اروپای غربی و ایده‌ها و سنت‌های لیبرالیِ «غرب» تلقی می‌کردند و بر این اساس، بر تاسیس نهادهایی همانند جوامع غربی به‌منظور گسترش صنعتی‌سازی (برای خروج از موقعیت یک جامعه‌ی روستاییدهقانیپافشاری می‌کردنداین‌دست حامیان ایده‌ی توسعه‌ی اقتصادی روسیه به‌سبک غربی «غرب‌گرایان» (Westernizersنامیده می‌شدند.49 در سوی مقابل، طیف دیگری از نیروها وجود داشت که بر این رویکرد پای می‌فشرد که امپراتوری روسیه می‌باید بر اساس ارزش‌ها و نهادهای برگرفته از تاریخ اولیه‌ی آن توسعه یابد. این گرایش عمدتا در جنبش فکری و سیاسی اسلاووفیلیسم (تلویحاپان‌اسلاویسمتجلی می‌یافتحامیان این جنبش، متأثر از ایده‌ی «بازگشت به اصل خویش»، با نفوذ فکری و فرهنگی اروپای غربی در روسیه مخالف بودند50از آنجا که جنبش پان‌اسلاویسم بستر تاریخی مهمی برای پیدایش و تکوین نظریه‌ي اولیه‌ی اورآسیاگرایی بود، نخست نگاهی می‌اندازیم به مهم‌ترین مضامین و باروهای پان‌اسلاویسمسپس مروری بر شکل اولیه یا کلاسیکِ اندیشه و جنبش اورآسیاگرایی خواهیم داشتو در آخر، خواهیم دید که چگونه از تلفیق این میراث تاریخی با آموزه‌های فکری «جنبش راست نوین» در اروپای غربی، نظریه‌ی نواورآسیاگرایی در بستر شرایط روسیه‌ي پساشوروی تکوین یافتبه‌بیان فشرده، پیدایش ایدئولوژی نواورآسیاگرایی در وضعیت انضمامیتاریخی روسیه‌ی متاخر از سه منبع عمده تغذیه کرده است۱پان‌اسلاویسم؛ ۲اورآسیاگرایی کلاسیک؛ و ۳جنبش راست نوین اروپاییآنچه در ادامه‌ی این پیوست می‌آید شرح جداگانه‌ی هر یک از این خاستگاه‌های سه‌گانه است.

۲. پان‌اسلاویسم

پان‌اسلاویسم یک ایدئولوژی سیاسی‌ست که با ارجاع به هویت تاریخیفرهنگی مشترک مردمان اسلاو (در مقابل پراکندگی و تضعیف تاریخی آنها)، ضرورت یکپارچگی سیاسی و فرهنگی اسلاوها به‌سان یک ملت واحد را برجسته می‌سازدتبار فکری پان‌اسلاویسم را می‌توان در اندیشه‌های متفکرانی از قرن شانزدهم و هفدهم ردیابی کرد51حیطه‌ی اصلی نفوذ اولیه‌ی این اندیشه‌‌ها در منطقه‌ی بالکان بود که از قرن‌ها پیش تحت تسلط قدرت‌های غیر اسلاو (امپراتوری‌های بیزانس، عثمانی، هاوبسبورگ، اتریشمجارستان و جمهوری ونیزقرار داشت، هرچند دامنه‌ی جغرافیایی نفوذ این ایدئولوژیْ روسیه و اوکراین (در شرقو لهستان52 (در شمالرا هم دربرمی‌گرفتپان‌اسلاویسم به‌سان جنبشی رشدیابنده و تاثیرگذار تنها در اواسط قرن نوزدهم، پس از پایان جنگ‌های ناپلئونی در سال 1815، و عمدتا در فضای فکریسیاسیِ امپراتوری روسیه ظهور یافتپیدایش این جنبش بیشتر متأثر از مواجهه‌ی فزآینده‌ی جامعه‌ی ایستای روسیه با مدرنیته‌ی پویای سرمایه‌دارانه بودبدین‌اعتبار، می‌توان آن را به‌سان واکنش تدافعی و ملی‌گرایانه‌ی طیفی از اندیشمندان و نخبگان سیاسی حوزه‌ی امپراتوری روسیه به پویش پرشتاب «تمدن مدرن» در اروپای غربی تلقی کرد که بخشا از باورهای رمانتیسیسم ضدروشنگری الهام می‌گرفتپس‌زمینه‌ی تاریخی مکملی که شکل‌گیری این واکنش تدافعی را تسهیل کرد آن بود که امپراتوری روسیه – برای حفظ قلمرو نفوذ خویش – از دیرباز درگیر ستیزهای مستمر با قدرت‌های اروپای مرکزی و غربی و امپراتوری عثمانی بوددرعین حال، بخش بزرگی از جمعیت اسلاوها یا در قلمرو امپراتوری روسیه می‌زیستند؛ و یا در همسایگی بلافصل آنْ تحت سلطه‌ی یکی از رقبای قدرتمند روسیه سکونت داشتندبدین‌ترتیب، از یک‌سو پان‌اسلاویسم به‌سهولت در قلمرو امپراتوری روسیه رواج یافت و حتی بخشا در گفتار ایدئولوژیک دولت امپراتوری هم رسوخ کردو از سوی دیگر، چون بسیاری از اسلاوها و پان‌اسلاویست‌های بیرون از قلمرو روسیه در کشاکش‌های خود با قدرت‌های مسلط (خصوصا امپراتوری‌های عثمانی، هاوبسبورگ53 و پروساز پشتیبانی فعال و مستقیم حاکمان روسیه برخوردار می‌شدند، امپراتوری روسیه اغلب به‌سان تجسم قدرت حی‌وحاضر اسلاوها دیده می‌شدلذا شرایط تاریخیْ مستعدِ آن بود که در گستره‌ی متکثر جنبش پان‌اسلاویسم به‌تدریج این اندیشه‌ی برآمده از اسلاووفیل‌های روسی قوت بگیرد که همه‌ی اسلاوها و مناطق سکونت‌شان می‌باید تحت شمول امپراتوری روسیه وحدت یابنداین رهیافتْ خویشاوندی و هم‌پوشانی نزدیکی با ایده‌ی مسیحایی «روسیه‌ی بزرگ» (Great Russia)54 داشت که نزد طیفی از اسلاووفیل‌های روسیه رایج بودهواداران ایده‌ي «روسیه‌ي بزرگ» خواستار آن بودند که جامعه‌ی روسیه (و دولت تزاریروند آلوده‌شدن‌اش به تمدن غربی را متوقف سازد و خود را از نظر معنوی و سیاسی در انزوای باشکوه روسیه‌ی مقدس حفظ نمایدچرا که روسیه حامل «ماموریت تاریخی یگانه‌»ای برای نجات بشریت است.

باید خاطرنشان کرد که میان پان‌اسلاویسم و اسلاووفیلیسم (Slavophilism) تفاوت‌هایی وجود دارداسلاووفیلیسم بیشتر ناظر بر بینش و جنبشی در درون قلمرو امپراتوری روسیه بود که عظمت‌طلبی ملی را در بازگشت به ریشه‌ها و سنت‌های اسلاوی مردم روس و آموزه‌ها و کارکردهای مذهب و کلیسای ارتدوکس جستجو می‌کرد. اسلاووفیل‌ها ضمن تأکید بر اهمیت بی‌بدیل نژاد اسلاو، عمدتاً به تکریم سرزمین و دین مردم روسیه (شاخه‌ی از مسیحیت ارتدوکسو ملیت روسی گرایش داشتند و متأثر از همین رویکردِ گذشته‌گرا، خصومت ویژه‌ای نسبت به «غرب‌گرایان» و روند مدرنیزاسیون غربی در جامعه‌ی روسیه ابراز می‌کردندچون از دهه‌ی ۱۸۳۰ به بعد این چشم‌انداز که روسیه ممکن است مسیر توسعه‌ی غربی را دنبال کند، به تهدیدی جدی برای سنت‌گرایانِ ملی‌گرا و محافظه‌کار بدل شده بودآنها ضمن مخالفت شدید با چشم‌انداز مدرنیزاسیون غربی، استدلال می‌کردند که روسیه باید به ریشه‌های خود بازگردد و عظمت خود را بر پایه‌ی نقاط قوت تاریخی‌اش بنا کندبر همین اساس، اسلاووفیل‌ها گهگاه با دستگاه سیاسی تزاری دچار اصطکاک می‌شدند و حتی بعضا مورد سرکوب قرار می‌گرفتند. ازجمله، در دوره‌ی تزار نیکلای اول؛ به‌رغم استقبال اولیه‌ی آنان از شعار مشهور نیکلای اول: «ارتدوکسی، اشرافیت، ملیت»55به‌طور کلی، «درحالی‌که اسلاووفیلیسم اهمیت یکتای فرهنگ و ارزش‌های اسلاوی را برجسته می‌ساخت و – در سپهر سیاست داخلی  ضرورت بازگشت به اصالت تاریخیِ روسیه را تبلیغ می‌کرد؛ پان‌اسلاویسم – عمدتا در بیرون از قلمرو امپراتوری – این ایده را دنبال می‌کرد که تمدن روسیه از تمدن تمام رقبای اروپایی‌اش برتر است»56به‌واقع، امتداد منطقی اسلاووفیلیسم روسی با جنبش فرهنگیسیاسی عام‌تر پان‌اسلاویسم هم‌پوشانی داشت.

تا اینجا دیدیم که اسلاووفیل‌‌ها (تلویحاپان‌اسلاویست‌های روسیبر یکتاییِ سنت‌ها و ارزش‌های تمدن روسیه و ضرورت محافظت از آنها تأکید می‌کردندطلیعه‌ی این جنبش از دل پیامدهای اجتماعیفرهنگی نوسازی‌های آمرانه‌ و غرب‌مدار پطر کبیر و کاترین کبیر و در واکنش به آن‌ها شکل گرفت57 و در همین مسیرْ نظریه‌پردازان خاص خود را پرورش داد و توامان از آن‌ها تأثیر پذیرفت {مهم‌ترین پایه‌گذاران و مبلغان فکری این نهضت عبارتند از58آلکسی خومیاکوف، ایوان کریفسکی، ایوان آکساکوف، یوری سامارین، میخائیل پوگودین، و غیره}بانیان و حاملان این اندیشه‌ها، ضمن نفی فردگرایی غربی (و خودخواهی برآمده از آن)، عرفان روسی را بر «خردگرایی غربی» مرجح می‌شمردند و به‌عنوان بدیلی در برابر آن‌ها به وجود سنت‌های کهن جمع‌گرایی در کمون‌های روستایی روسیه (Mir) و مجامع عمومی محلی ارجاع می‌دادند59آن‌ها همچنین برای کلیسای ارتدکس روسیه جایگاه بسیار مهمی در تأمین وحدت معنوی و انسجام فرهنگی ملت روسیه قایل بودند که فراتر از نقش دولت بود. برای مثال، خومیاکوف بر این باور بود که کلیسای ارتدکس اصول آزادی و وحدت را به‌طور ارگانیک در خود ترکیب می‌کند، حال آن‌که کلیسای کاتولیک بر وحدتِ بدون آزادی‌ بنا شده؛ و کیش پروتستان، مبتنی بر آزادی بدون وحدت استدغدغه‌ی اصلی پیروان این نهضت آن بود که روسیه در مسیر بدل‌شدن به یک قدرت بزرگ «اروپایی» بهای بسیار گزافی باید بپردازد که همانا انحطاط اخلاقی آن استلذا روسیه می‌باید راه متمایز خود را طی نماید و از تقلید ارزش‌ها و روندها و نهادهای «غربی» (خِردگرایی، سکولاریسم، انقلاب صنعتی و لیبرالیسماجتناب کنددر همین راستا، گرایش‌های افراطی‌تر اسلاووفیل‌های روسی حتی بر این باور بودند که جهان غرب باید ارزش‌های فرهنگی روسیه را اتخاذ کند، نه برعکس ماموریت تاریخی ویژه‌ی روسیه60»).

متأثر از پویش‌ها و تعارضات درونی در پهنه‌ی تحرکات ضداستبدادیِ (در روسیه‌ی تزاریِ قرن نوزدهم)، جنبش اسلاووفیلی جنبشی متکثر (و از درونْ متناقضبود و توامان گرایش‌های چپ‌گرا و راست‌گرا را در برمی‌گرفتهواداران گرایش چپ اسلاووفیل‌ها معتقد بودند که ایده‌های مترقی مانند دموکراسی، بخشی از تجربه‌ی تاریخیِ روسیه هستند؛ و به نمونه‌ی برپایی جمهوری نووگورود در سال ۱۱۳۶ (در شهرNovgorod واقع در شمال‌غرب روسیه‌ی امروزیو دوام بلندمدت آن ارجاع می‌دادندآنان برای مثال، بر ضرورت آزادسازی رعیت (سرف‌های روسیو آزادی بیان و مطبوعات تأکید می‌کردنددر مقابل، راست‌گرایانْ که متأثر از بینش‌های الهیاتی بودند، سنت چند صدساله‌ی تزاری و نقش برجسته‌ی مسیحیت ارتدوکس را به‌سان سرشت تمدن روسیه معرفی می‌کردند و در همین راستا با تأکید بر ضرورت انسجام قدرت مرکزی، تلویحا یا مستقیماً از استبداد تزاری پشتیبانی می‌کردند61؛ چرا که – از دید آنان – وجود دولت متمرکز و رهبری قوی و کاریزماتیک می‌تواند مانع از بروز تفرقه و هرج‌ومرجِ اجتماعیسیاسیِِ گردد و با حفظ نظم مقتدرانه‌ی سیاسیْ می‌تواند روسیه را از خطر وقوع انقلابات اروپایی (رشتهانقلاب‌های۱۸۳۰ و 1848) مصون بداردآنان برای اشاره به نادرستیِ اصول و پایه‌های فرهنگ و تمدن اروپا، اغلب از اصطلاح «غرب پوسیده» استفاده می‌کردند و فهرستی طولانی از تضادهای میان شرق و غرب داشتند که ناظر بر برتری اصول و ارزش‌ها و سنت‌های شرقی بوددرعین حال، محور مهمی که رویکردهای چپ و راست در طیف نامتجانس اسلاووفیل‌ها را پیوند می‌داد، باور مشترک آن‌ها به ضرورت رویارویی با تمدن غربی، به‌منظور حفظ استقلال فرهنگی و تمدنیِ روسیه بودبه‌همین ترتیب، ایده‌ی سوسیالیسم، به‌‌منزله‌ی یک تفکر بیگانه، مورد مخالفت اسلاووفیل‌ها قرار گرفت.

در ساحت جنبش سیاسی، نخستین کنگره‌ی فراروسی پان‌اسلاویست‌ها در ژوئن 1848 در شهر پراگ، در جریان جنبش انقلابی 1848 برگزار گردید که عمدتا نمایندگانی از چک‌ها و اسلواک‌ها در آن شرکت داشتندبا سرکوب قیام پراگ توسط ارتش امپراتوری اتریش، این کنگره هم مشمول سرکوب و مجازات و پیگرد قرار گرفتدر قلمرو امپراتوری روسیه، جنبش پان‌اسلاویسم خصوصا پس از شکست روسیه در جنگ‌های کریمه (۵۶۱۸۵۳و نیز تلاش امپراتوری پروس برای ادغام برخی از مناطق اسلاونشین جان تازه‌ای گرفت و اسلاووفیل‌های روسی ضمن فراخوان به همبستگی علیه سرکوب اسلاوها بعضا ایده‌ی تشکیل فدراسیون سراسری اسلاوها را مطرح کردنددر زمستان ۵۸–۱۸۵۷ در مسکو سازمانی به‌نام «کمیته‌ی خیریه‌ی مسکویی اسلاوها62» برای حمایت از اسلاوهای جنوبی در برابر امپراتوری عثمانی ایجاد شدتزار روسیه به‌توصیه‌ی وزیر امور خارجه، این سازمان را به‌طور قانونی به‌رسمیت شناختاین کمیته در سال 1867 کنگره‌ی بزرگی برای اشاعه‌ی پان‌اسلاویسم برگزار کرد که چندماه به‌طول کشید و شامل مجموعه‌ای از سخنرانی‌ها، نمایشگاه قوم‌نگاری، ضیافت‌های رسمی و غیره بوددر میان مدعوین خارجی کنگره، هیچ لهستانی و هیچ اوکراینی حضور نداشت، که بخشا بازتابی بود از سیاست‌های سلطه‌گرانه‌ی امپراتوری روسیه نسبت به همسایگان‌اشچون از سال‌های پیش از آن، امپراتوری روسیه به استفاده‌ی ابزاری فزآینده‌ از گفتمان پان‌اسلاویسم برای گسترش «روسی‌سازی» و بسط سیاست‌های ملی‌گرایانه و توسعه‌طلبانه‌اش روی آورده بود؛ رویه‌ای که به‌تدریج در میان بخشی از پان‌اسلاوهای غیرروس‌ نوعی بدبینی و دافعه نسبت به هژمونی روسیه بر این جنبش ایجاد کرده بوددر سال ۱۸۶۹ کتابی به نام «روسیه و اروپا» به‌قلم نیکولای دانیلفسکی63 (1822-1885) انتشار یافت که با تمرکز بر موضوع بلوغ و زوال تمدن‌ها، مسیر زوال تمدن غربی و پیروزی امپراتوری پان‌اسلاو روسیه بر غرب را ترسیم می‌کردبا این‌که پس از پیروزی‌ روسیه بر عثمانی در جنگ ۷۸-187۷، تحقق اهداف «کمیته‌ی حمایت از اسلاوها» در دسترس به‌نظر می‌رسید، رویدادهای بلافصل بعدی موجب افول امیدها و فعالیت‌های این کمیته شدچون دولت روسیه تحت فشار و تهدیدات قدرت‌های اروپایی از تصرف قسطنطنیه منصرف شد و نیز به‌موجب مفاد کنگره‌ی برلین (1878) دستاوردهای آن پیروزی به‌شدت محدود گردیددرمجموع، به‌رغم دوام دیدگاه‌های پان‌اسلاویسم در جامعه‌ي روسیه و قلمروهای اسلاونشین غربی آن، جنبش پان‌اسلاویسم در طول دهه‌ی 1880 سیری نزولی را پیمود و اهمیت سیاسی آن به‌طور چشم‌گیری کاهش یافت.

«نابودی اسلاووفیلیسم در اواخر قرن نوزدهم عمدتاً به‌دلیل بروز اختلافات گسترده بین طرف‌داران اصلاحات محافظه‌کارانه و پیروان افراطی‌تر پان‌اسلاویسم بودبسیاری از اسلاووفیل‌ها استدلال می‌کردند که نیکلاس اول قادر به اصلاحات نیست و بنابراین موضع ملی‌گرایانه‌تری مورد نیاز استبین انقلاب اکتبر (۱۹۱۷و ظهور استالین، این ایدئولوژی تا حد زیادی توسط رژیم تازه‌تاسیس شوروی رد شد؛ اما به‌دنبال ظهور ناسیونال‌سوسیالیسم در آلمان و رشد سریع اقتصادینظامی این کشور، پان‌اسلاویسم به‌دلیل کارکردهای ملی‌گرایانه‌اش، بار دیگر احیاء شد و خصوصا طی جنگ جهانی دوم نقش مهمی در ایدئولوژی رسمی دولت روسیه یافتدر اواخر دوره‌ی شوروی و به‌ویژه در سرآغاز دوران پساشوروی، ایدئولوژی اسلاووفیلی بار دیگر توسط ولادیمیر ژیرینوفسکی64 و دیگر ناسیونالیست‌هایی که سعی داشتند از برتری روسیه در برابر قدرت‌های متخاصم غربی محافظت کنند، ترویج شدبسیاری از نئواسلاووفیل‌ها آرزوی احیای اتحاد جماهیر شوروی یا امپراتوری روسیه و بازگشت به سنت‌های کلیسای ارتدکس را داشتند65بنابراین، میراث اسلاووفیل‌ها در روسیه‌ی معاصر همچنان مهم و تأثیرگذار باقی مانده است66».

۳اورآسیاگرایی کلاسیک67

۳.۱پیش‌درآمد

اورآسیاگرایی یک دکترین پیچیده است که بر اساس آن سرزمین روسیه نه به اروپا و نه به آسیا تعلق دارد، بلکه موجودیت تاریخی یگانه‌ای‌ست که به‌واسطه‌ی تعاملات تاریخی، مردم‌شناختی، زبانی، قوم‌شناختی، اقتصادی و سیاسی بین مردمانی مختلف (و به‌لحاظ ژنتیکی نامرتبطدر قلمرو تاریخیِ امپراتوری روسیه شکل گرفته استتدوین‌کنندگان این دکترین بر این باور بودند که جغرافیای نادر و یکتای روسیهاورآسیا یک وحدت قومیفرهنگی و ژئوپلتیکی ایجاد می‌کند که سرنوشت و رسالت منحصر بهفردی را برای ساکنین این قلمرو رقم می‌زندرهایی نوع بشر از هژمونی تمدن اروپایی.

اورآسیاگرایی در دهه‌ی 1920 در اثر واکنش روشنفکران جوان مهاجر روسی به انقلاب 1917، فروپاشی امپراتوری روسیه و بحران پس از جنگ جهانی اول شکل گرفتاین روشنفکران، در جستجوی منابع جدید مشروعیت برای احیای فضای امپراتوری روسیه و تعریف نقشی جدید برای مردمان غیراروپایی در دنیای مدرن، دکترینی را پرورش دادند که فاصله‌ی ژرفی از دیدگاه متعارف در روسیه‌ی آن زمان داشتبا وجود این، اورآسیاگرایی دارای پیش‌زمینه‌هایی در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بود.

۳.۲برساختن «شرق» آرمانی

ایده‌های جنینی اورآسیاگرایی ریشه در مباحثات قرون‌نوزدهمیِ مربوط به نحوه‌ی رویارویی روسیه با آسیا داشتبسیاری از روشنفکران قرن نوزدهم موقعیت روسیه بین اروپا و آسیا را استعارهای از روح و سرنوشت متمایز آن میدانستندپرسش کلیدی و اجتناب‌ناپذیر در این مباحثات آن بود که آیا روسیه عامل تمدن اروپایی در برابر مشرق‌زمین بود یا برعکس؛ و این‌که آیا ذهنیت روسیه خود با روابط اغلب تراماتیک آن با آسیا، به‌ویژه به‌واسطه‌ی به‌اصطلاح «یوغ تاتار68»، یعنی حمله‌ی مغولان و حکومت آنان بر روسیه از قرن سیزدهم تا پانزدهم، شکل نگرفته بود؟ افزون‌بر این، اگر تماس با مشرقزمین نقشی تعیین‌دهنده در شکل‌گیری هویت روسی داشته است، این نقش اینک چگونه باید ارزیابی می‌شد؟

پیتر چادایف69، یکی از اولین فیلسوفان تاریخ روسیه، ادعا کرد که کیش مسیحیت ارتدکس، که از بیزانس به ارث رسیده، با منزوی‌کردن روسیه از مسیحیت غربی، قلمرو روسیه را محکوم به پذیرش تأثیرات مخرب شرقی کرده و موجب محوشدن روسیه از تاریخ جهان شده استاو نخستین نامه‌ی فلسفی خود (از نامه‌های هشت‌گانه‌ای که بین 1827 تا 1831منتشر کردرا با این ادعای حیرتانگیز آغاز کرد«ما نه از غرب هستیم و نه از شرق»روشنفکران روسی طی قرن نوزدهم به انحنای مختلف به این بیانیه‌ی تحریکآمیز پاسخ دادند،‌ ولی قادر نبودند آن را نادیده بگیرند.

غرب‌گرایان که هویت اروپایی روسیه را بدیهی می‌انگاشتند، شرق را به عنوان «دیگریِ» اروپا تعریف می‌کردندقلمروی استبداد (despotism)، ایستایی، تعصب مذهبی، و فردیت فروخورده70اگرچه اسلاووفیلها احساسات ضداروپایی را ترویج کرده و هویت ملی روسیه را متکی بر کیش ارتدوکس بیزانسی و فرهنگ اسلاوی تعریف میکردند، ولی آنها نیز از فرض متعارف برتری روسیه بر شرق استقبال می‌کردندتوافق نظر قابل‌توجه این دو طیف فکری رقیب (اسلاووفیل‌ها با غرب‌گرایان) در این‌باره، تا سال 1836 با چالش جدی مواجه نشداما در این سال، یکی از پیروان روسی شلینگ نخستین تلاش‌ها برای طرح ایدههای اولیه‌ی اورآسیاگرایی را آغاز کردولادیمیر تیتوف71، فرستاده‌ی روسیه به استانبول و یکی از اعضای انجمن «عاشقان خرد72» (پیروان فردریش شلینگ، فیلسوف آلمانی)، دیدگاه جدیدی به مسئله‌ی «نسبت روسیه با مشرقزمین» اضافه کردتیتوف فرهنگ‌های شرقی را به‌دلیل قدرت اعتقادات مذهبی‌شان، مناسبات پدرسالارانه‌ی دولت‌هایشان با رعایا، و در نهایتْ برتری‌دادن به لذت‌های ظریف (کِیفدر برابر رویکرد غربیِ «آسایش مخلوقات73» ستایش کردتیتوف، همانند اسلاووفیلها، حمایت دولت تزاری از غربزدگی را بهعنوان چرخشی غمانگیز در تاریخ روسیه محکوم کرد، اما برخلاف آنها، او گذشته‌ی «مهجور» روسیه74 را با ریشههای آسیاییاش یکی دانستبه‌باور تیتوف، بازگشت روسیه به میراث آسیایی‌اش می‌توانست محرکی باشد برای توسعه‌ی این کشور، در عین این‌که با رسالت یکتای روسیه به‌سان «پل پیونددهنده‌ی شرق و غرب» سازگار استاورآسیاگرایان آموزه‌ی «وحدت ارگانیک» در فلسفه‌ی رمانتیک را شالوده‌ی معرفتشناختی ایدههای خود قرار دادند و به‌زودی این رویکرد را به یک دکترین نظام‌مند بدل ساختند.

۳.۳. «سوسیالیسم روسی» و بربریت آسیایی

منبع مهم دیگر برای تکوین اورآسیاگرایی، بازتفسیری دراماتیک از نقش مواجهه‌ی روسیه با آسیا در شکل‌دادن به سرنوشت و رسالت ملت روسیه بود، که خود از ایدئولوژی انقلابی تأثیر پذیرفته بوداین تفسیر نخستین‌بار از جانب الکساندر هرتزن75 نویسنده‌ی برجسته‌ی مهاجر روس مطرح شدهرتزن با مشاهده‌ی موج انقلابی 1848 در ایتالیا و فرانسه به این باور رسیده بود که انقلاب اجتماعی نمیتواند در غرب رخ دهد، چرا که غلبه‌ی ارزشهای بورژواییْ ایدئولوگهای سوسیالیسم را به تباهی کشانده استدر دهه‌ی 1850 هرتزن پیش‌بینی کرد که کشورهای اسلاو – و بیش از همه روسیه – به موطن انقلاب اجتماعی بدل خواهند شداو انزوای روسیه از غرب را رخداد مغتنمی می‌شمرد، چرا که این انزوا به حفظ کمون روستایی روسیه، که وی آن را هسته‌ی جامعه‌ی آرمانی کمونیستی می‌دانست، منجر شده بودبنابراین، هرتزن تجربیات تراماتیکی که روسیه را از اروپا جدا کرده بود (و بیش از همه، «یوغ تاتار») را همچون مزیتی فرهنگی تلقی می‌کرد.

اگرچه هرتزن هم انتساب خصلت‌های منفی متعارف به فرهنگ و مردمان آسیا را تصدیق می‌کرد، اما بر این نظر بود که «یوغ تاتار» روسیه را در برابر خطرات اروپا محافظت کرده است، چرا که الگوهای فرهنگی اصیل روسیه و «انرژی‌های جوان» آن را از گزند تباهی بورژوایی مصون داشته استهرتزن برخلاف بسیاری از روشنفکران روسی، نظریه‌ی خاستگاه تورانی روسیه را تأیید می‌کرد؛ دیدگاهی که بر آمیختگی فرهنگی، نژادی و مردم‌شناختی روس‌ها با جمعیت‌های آسیایی و غیرروس (فنلاندیاورالیدلالت داشت76هرتزن ضمن مقایسه‌ی اروپای غربی با دوران زوال روم، روس‌ها را قبایل وحشی جدیدی می‌دید که رسالت‌شان این بود که تمدن قدیمی را نابود سازند و با تحقق پروژه سوسیالیستیْ جان تازه‌ای به کالبد اروپا بدمندبعدها رویکرد هرتزن، پس از زُدودن درون‌مایه‌ی غرب‌گرایانه‌اش، راه را برای بازتعریف شگرف اورآسیاگرایان از امپراتوری روسیه به‌سان وارث حقیقیِ امپراتوری چنگیزخان هموار کرد؛ تعریفی که به‌موجب آنْ روسیه رهبری شورش مردمان غیراروپایی علیه جهان غرب را بر عهده دارد.

۳.۴طلیعه‌ی اورآسیاگرایی

بنیان‌گذاران اورآسیاگرایی اعتبار ویژه‌ای برای آرای کنستانتین لئونتیف77 (فیلسوف و دیپلمات محافظه‌کار روسقایل‌اند و شالوده‌‌‌گذاری مفهومی دکترین خویش را به آثار وی نسبت می‌دهندلئونتیف بهپیروی از هرتزن، «سرشت تورانی» روس‌ها را وزنه‌‌ی تعادلی در برابر اروپای «در حال مرگ» می‌دیداما او برخلاف هرتزنْ تمدن اروپایی را بهطور کامل نفی کرده و استبداد و تئوکراسی آسیایی را توجیه و ستایش می‌کردلئونتیف بر این عقیده بود که تنوع فرهنگی، که بر «زیبایی‌شناسی زندگی78» دلالت دارد، معیاری اساسی برای بقای یک ملت است. اما تنوع آداب و رسوم تنها در جایی دوام می‌یابد که یک نیروی خارجی – مانند استبداد سیاسی، انضباط مذهبی، یا حتی اجبار کمونیستی – سنت‌های متعارض را کنترل نمایدلئونتیف این وضعیت جامعه را «شکوفاییِ پیچیدگی79» نامید و آن را در تقابل با «تکنواییِ زیباییشناختی80» در غرب قرار داد که در نظر وی با زوال ناشی از پیروزی آرمانهای بورژوایی و برابریطلبانه پیوند داشتلئونتیف شرق زمان خویش را حامل «زیبایی‌شناسی زندگی» می‌دانست، حال آن‌که در نظر وی روسیه سهم کمتری از آن داشتدر نتیجه، او بر این باور بود که سرنوشت و رسالت امپراتوری عثمانی یا امپراتوری «احیاء‌شده‌»ی چین یا امپراتوری «بیدارشده»ی هند آن است که جهان را تغییر دهندروسیه تنها درصورتی می‌توانست نقشی در تاریخ جهان ایفا کند که با گسترش اشکالی از استبداد (despotism)، الگوهای فرهنگی اصیل خویش، و نیز آمیختگی یکتای‌اش با سنتهای آسیایی و اسلاوی را حفظ نماید.

لئونتیف در کتاب «بیزانس‌گرایی و اسلاویسم81» (1875) خود را شاگرد نیکولای دانیلفسکی معرفی کردرساله‌ی دانیلفسکی با عنوان «روسیه و اروپا» (۱869) منبع مهم دیگری برای تکوین نظریه‌ی اورآسیاگرایی بودطرح‌واره‌ی دانیلفسکی درباره‌ی توالی «گونه‌های فرهنگی» در تاریخ جهان و پیش‌بینی‌اش درباره‌ی فروپاشی گونه‌ی فرهنگی فعلاً غالبِ «رومیژرمنی»، الهام‌بخش لئونتیف برای بازارزیابی شرق بوداو بهجای آنکه همانند سایرینْ ویژگی‌های منتسب به شرق – مانند ایستایی، رخوت، درون‌نگری/مکاشفه، تعصب مذهبی، و فردیت فروخورده – را نکوهش کند، آنها را دلیلی بر وجود نیروی حیات و انرژی‌های خلاقِه در تمدن مشرق می‌انگاشتبا اینحال، لئونتیف – بر خلاف دانیلفسکی – بهشدت مخالف پاناسلاویسم بود82 و حتی حکمرانی امپراتوری عثمانی بر اسلاوهای جنوبی را به‌سان راهی برای محافظت از آنها در برابر تأثیرات مخرب فرهنگ و تمدن اروپا موجه می‌شمرداو همچنین ناسیونالیسم قومی را محکوم می‌کرد؛ خواه در شکل یک ایدئولوژی انقلابی، که لاجرم به تقلید از جنبشهای ملی‌گرایانه‌ی اروپایی گرایش دارد؛ و خواه در شکل یک دکترین برابریطلب که تأثیرات همگنساز تمدن اروپا را پنهان می‌سازد. ایدههای لئونتیف اگرچه در قرن نوزدهم در حاشیه ماند، اما در اوایل قرن بیستم نزد نخبگان فرهنگی روسیه اقبال زیادی یافت.

۳.۵ایده‌های اولیه‌ی اورآسیاگرایی در اوایل قرن بیستم

میراث لئونتیف عمدتاً از طریق شعر و فلسفه مذهبی ولادیمیر سولوویف83 به نسل بعدی منتقل گردیدسولوویف در کتاب «اصول فلسفی دانش یکپارچه84» (1877) سه مرحله از تکامل انسان را تشریح کرد که جهان شرقْ معرف مرحله‌ی اولیه‌ی آن بود؛ مرحلهای از وحدت ارگانیکِ بدوی و تمایزناپذیر که در آن همه‌ی حوزههای فعالیت انسانی توسط دین تعریف می‌شدسولوویف شرق مسلمان را برتر از مرحله‌ی تکاملی بعدی یعنی تمدن غربی میدانست، چرا که در جوامع غربیْ خودپرستی، هرجومرج و مناسبات اتمیزه حاکم بوداگرچه سولوویف، برخلاف لئونتیف، استبداد شرقی را مورد انتقاد قرار داد، ولی ویژگی‌های مثبتی برای آن قایل بود که انتظار می‌رفت در مرحله‌ی نهایی تکامل بشری دوباره احیاء شوند؛ مرحله‌ای که توسط اسلاوها (و بیش از همه، روس‌هانمایندگی می‌شد و بنا بود ارزش‌های شرقی و غربی را با هم آشتی دهد(در دیدگاه‌های پسینیِ سولوویف، این مسیحیت – نه ملت روسیه – بود که قادر بود بار دیگر غرب و شرق را متحد سازد85.)

در دو دهه‌ی اول قرن بیستم نشانگان شرقی در ادبیات روسیه به‌طرز چشم‌گیری افزایش یافتشاعران سمبولیست بر اساس این باور رمانتیک که فرهنگهای «بدوی» برتر از تمدن اروپایی هستند، بازپیکربابیِ خودِ اصیلِ فراموششده‌ی روسیه را در آسیا جستجو می‌کردندضربه‌ی شکست روسیه در جنگ با ژاپن (1904-1905) چیزی از ستایش شاعرانه‌ی آنان نسبت به قابلیت‌های خلاق جهان شرق نکاستبرای مثال، الکساندر بلوک86، یکی از سمبولیست‌های محبوب در میان اورآسیاگرایان، در اثری به‌نام «در میدان کولیکوو» (1908) دو ایده‌ی هم‌تافته‌ی «مبارزه‌ی ابدی» بین روسها و عشایر آسیایی، و سرنوشت تاریخی درهمتنیده‌ی آن‌ها را بسط می‌دهد و در «سکاها» (1918)، از هویت دوگانه‌ی آسیایی– اروپایی روس‌ها سخن می‌گویدسمبولیست دیگری به‌نام آندری بلی87 به مبارزه‌ی آخرالزمانی بین پانمغولیسم و جهان اروپایی اشاره می‌کند و روسیه‌ی سنتپترزبورگ را که ریشههای ملی خود را وانهاده، در مقابل «روسیه‌ی اصیل» ارگانیک (با ریشه‌های آسیاییقرار می‌دهدایدههای اورآسیاگرایان همچنین در آثار ولیمیر خلبنیکوف88 (آینده‌پژوه و محقق فرهنگ‌های شرقی) بازتاب یافتاو در شعر «خادجیترخان» (Khadzhi-Tarkhan-۱۹۱۲) (نام ترکی آستاراخان)، پاییندست رود ولگا را بهعنوان مکانی که در آن جهان اسلاو و جهان شرق به هم میرسند بهتصویر کشید و در مانیفستی به‌نام «اتحادیه‌ی هند و روسیه» (1918)، رویای آسیای جوان را همچون «ابرجزیره‌ای یکپارچه»،‌ که روسیه را نیز در بر می‌گرفت، مطرح ساختچنین طرح‌هایی مکرراً در رویاهای اورآسیاگرایان برای رهایی مردمان استعمارشده‌ی آسیا، به‌رهبری روسیه، طنینانداز می‌شد.

ایدئولوگ‌های اورآسیاگرایی بر این باور بودند که تمرکز شدید فلسفه و علم روسیه بر جنبه‌های غایت‌شناختیِ مساله‌ی تکامل تاریخی بشر (در مقابل رویکرد علّی)، روسیه را از سنت‌های فکری غربی متمایز می‌کنداین باور راه را برای تلقی اورآسیا به‌سان یک موجودیت ژئوپلتیکی، فرهنگی و اجتماعی یکتا هموار کردبا این‌که اورآسیاگرایان به‌وضوح از دستاوردهای فکری غرب استفاده می‌کردند89،‌ ولی بانیان اورآسیاگرایی اصرار داشتند که «علم روسی» را منبع بی‌واسطه‌ی الهام خویش معرفی کرده و برجسته سازندآن‌ها در همین راستابرای دفاع از غایت‌گراییْ پارادایم خاصی را برجسته می‌کردند که برخی طبیعتگرایان روسی منتقد داروینیسم به‌نفع انگاره‌ی سازوکارهای تکاملیِ هدف‌مند (در برابر سازوکارهای تصادفیپرورش داده بودند؛ به «نظریه‌ی ترکیبی مناطق طبیعی»، که توسط واسیلی دوکوچایف90 در حوزه‌ی زمینشناسی تدوین شده بود، متوسل شدند تا امکان تعاملات چندوجهی بین عناصر و عوامل مختلف در یک قلمروی جغرافیایی واحد را استنتاج کنند؛ از ایده‌های جانورشناسی به‌نام لو برگ (Lev Berg)، بهره گرفتند تا اشتراکات میان مردمان به‌لحاظ ژنتیکی نامرتبط در قلمرو اورآسیا را مدلل سازند؛ و مکرراً به آثار ژئوشیمیدان ولادیمیر ورنادسکی91 درخصوص همگرایی عناصر موجود در زیست‌کره‌ها (سیستمهای بسته با ویژگیهای مستقلارجاع می‌دادندهمه‌ی این نظریه‌ها عمیقاً بر تعریف اورآسیاگرایان از فرهنگ به‌عنوان محصول شرایط طبیعی، و نیز بر دیدگاه آنان درباره‌ی امپراتوری قدیم روسیه همچون قلمروی یگانه تأثیر نهادند.

۳.۶جنبش اورآسیاگرایی

پیدایش جنبش اورآسیاگرایی به دهه‌ی 1920 باز میگردد؛ زمانیکه رساله‌ای به‌نام «اروپا و نوع بشر92» به‌قلم نیکولای تروبتسکوی، شاهزاده و زبان‌شناس، منتشر شذ و در پی آن، یک مجموعه‌مقالات جمعی به‌نام «خروج به شرق93» (1921) منتشر گردیدبه‌باور اورآسیاگرایان، جنگ جهانی اول و انقلاب روسیه آغاز دوره‌ی جدیدی از تاریخ بود؛ دورهای که مشخصه‌ی اصلیِ آنْ افول غرب و ظهور و عروج شرق استاورآسیاگرایان ایده‌ی رهایی بشریت از سلطه‌ی تمدن «رومیژرمنی»، که تبار آن به آرای دانیلفسکی و لئونتیف بازمی‌گردد، را به چشم‌اندازی برای روسیهاورآسیا تبدیل کردند که بنا بود قیام مردمان استعمارشده‌ی آسیا علیه جهان قدیم را رهبری نمایدجنبش اورآسیاگرایی طی دهه‌های 1920 و 1930 یک شکوفایی نسبی را از سر گذراند، چون چارچوبی مفهومی فراهم ساخت که از قابلیت جذب طیف گسترده‌ای از ایده‌ها برخوردار بودبا این همه، در سال‌های بعدْ این جنبش به‌دلیل تعارضات داخلی و پراکندگی اعضای‌اش رو به افول نهاد. مشهودترین گسست زمانی رخ داد که برخی از اعضا پیشنهاد همکاری با رژیم شوروی را طرح کردند که با مخالفت شدید دیگر اعضا و هواداران روبرو شددرنتیجه، جنبش اورآسیاگرایی که به‌میانجی فضای دوره‌ی جنگ جهانی اول، انقلاب اکتبر، و تجارب خاص گروهی از روشنفکران جوان تبعیدی در جستجوی سرزمین گمشده‌ی خویش زاده شده بود، به‌تدریج در همان فضای مهاجرت ناپدید شداما روند رویدادهای تاریخی چنین مقرر ساخت که شکل تازه‌ای از این جنبش در پایان قرن بیستم در درون روسیه احیا گردد.

۴میراث راست نوین اروپایی در تکوین نواورآسیاگرایی

۴.1. تصویری اجمالی از «راست نوین» فرانسه

به‌نظر می‌رسد که تبار فکری گسترده‌تر جنبش‌های راست افراطیِ معاصر به جنبش «راست نوین» (Nouvelle Droiteدر فرانسه بازمی‌گردد94، که خود در اواخر دهه‌ی 1960 بر بستر میراث به‌جامانده از برخی سنت‌های راست افراطی و نومحافظه‌کاری در فرانسه و اروپا (خصوصا آلمانشکل گرفتاز آنجا که مضامین و جهت‌گیری‌های این جنبش آشکارا واجد مولفه‌های فاشیستی‌ست، بسیاری پیدایش این جنبش را مصداق ظهور نئوفاشیسم در اروپا می‌دانستند، اگرچه بانیان ایدئولوژیک و پیروان این جنبش از کاربرد چنین اصطلاحاتی پرهیز می‌کردندسنگ‌بنای شکل‌گیری «راست نوین»، در سال 1968 با تشکیل «گروه تحقیق و مطالعه برای تمدن اروپا95» (GRECE) در شهر نیس نهاده شد، که با نام «یونان» شناخته می‌شود96این اتاق فکر عمدتاً توسط فیلسوفی به‌نام آلن دو بنوآ97 هدایت می‌شد که بی‌شک یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان و نظریه‌پردازان راست نوین اروپایی در دهه‌های پایانی قرن بیستم بوده استدو بنوآ و دیگر اعضای اولیه‌ی حلقه‌ی «یونان» سابقه‌ی عضویت و فعالیت در جریانات راست افراطیِ داشتند، اما بر آن شدند که شالوده‌ی فکری محکم‌تری برای ایده‌ها و آرمان‌‌های خود مهیا سازند تا اثربخشی و ماندگاری آن را – خصوصا در دوره‌ای که دفاع مستقیم از ایده‌های فاشیستی کمابیش مایه‌ی ننگ و بدنامی بود – تضمین کنندجنبش جدیدی که آنان بنا نهادند تحت‌تأثیر سنت‌های قدیمی‌تر راست‌گرایی بود که از آن میان، تأثیرپذیری از «جنبش انقلاب محافظه‌کارانه‌ی آلمان98»، وزن بیشتری داشتجریان «راست نوین» اگرچه ایدههای چپ در مورد برابری انسان‌ها را رد میکرد، ولی از برخی تاکتیکهای چپ جدید و برخی گرایش‌های مارکسیستی، به‌ویژه ایده‌های گرامشی، بهره گرفتبرخی از اعضای حلقه‌ی موسس این جنبش حتی خود را به‌عنوان «گرامشیان راست» توصیف می‌کردنددر طول دهه‌ی 1970 شهرت و نفوذ «راست نوین» در فرانسه رشد یافت، ولی همزمان با مخالفتهای فزآینده‌ی گرایش‌های ضدفاشیستیِ چپ و لیبرال روبرو شددر این زمان، اعضای «راست نوین» به چندین حزب سیاسی پیوستند و به وزنه‌ای قوی در مهم‌ترین جریان راست افراطی فرانسه یعنی «جبهه‌ی ملی» (Le Front National) بدل شدندهمزمان، ایده‌ها و تحرکات سیاسی جنبش «راست نوین»، به منبع الهام سایر گروه‌های راست افراطی در دیگر جوامع اروپا بدل شدند. تأثیرات «راست نوین» بر ایدئولوژی سازمان‌های راست افراطی را می‌توان در فضای سیاسی امروز هم ردیابی کردبرای مثال، در «جنبش هویتی99» و جنبش توطئه‌باورِِ «اُریب‌اندیشی» (Querdenken) در آلمان و برخی جوامع اروپای غربی؛ در جبهه‌ی ملی‌ فرانسه؛ و در جنبش‌های «لیگ شمالی» (لگا نوردو «نیروی جدید» (Forza Nuovaدر ایتالیاافزون بر این، اندیشه‌های «راست نوین» همچنین تأثیرات نمایانی بر شکل‌گیری ایدئولوژی نواورآسیاگرایی داشته‌اند (در کنار تاثیراتشان بر ظهور گرایش‌های متناقض کم‌نفوذتری مثل آنارشیسم ملی‌گرا)اما وجه الهام‌بخش «راست نوین» وام‌دار چه مضامینی بوده است؟

«راست نوین» با اختلاط فرهنگهای مختلف در یک جامعه‌ی واحد مخالف است؛ با لیبرالدموکراسی و آنچه تحت‌عنوان سرمایهداری می‌فهمد مخالف است؛ و درمقابل، با هدف نابودسازی عناصر الیگارشیک، اشکال بومی/محلی مشارکت سیاسی (اصطلاحاً «دموکراسی ارگانیک») را ترویج می‌کند؛ از ضرورت تقویت هویت و فرهنگ پاناروپایی و حفظ مناطق خاصی برای سکونت اروپاییان و نوادگان قفقازی آن‌ها دفاع می‌کند و برای توجیه آن به اسلوب «آینده‌نگاری باستان‌گرا» (archeofuturistic) متوسل می‌شود، که خود آن را نوعی شیوه‌ی «محافظه‌کاری انقلابیِ غیرارتجاعی100» می‌نامدهمزمان، به‌طور متناقضی از تنوع قومیت‌ها و هویت‌ها در سراسر جهان حمایت کرده و از حق هر گروه از مردم برای تسلط بر سرزمین‌ها و مناطق خویش دفاع می‌کند«راست نوین» برای دستیابی به اهداف خویش رهیافتی موسوم به «فراسیاست» (metapolitics) را ترویج و دنبال می‌کند که به‌موجب آن به‌جای تکیه بر مبارزات انتخاباتی حزبی برای تصدی پست‌های اجرایی، بهدنبال تأثیرگذاری بر فرهنگ اروپایی و تغییر آن به روش‌هایی‌ بلندمدت است؛ یعنی کسب «هژمونی» به روش‌هایی که با آرمان‌هایی اروپایی سازگار باشند.

۴.۲تاریخچه‌ی پیدایش و نمو «راست نوین»

در پایان جنگ جهانی دوم و با فروپاشی رژیم ویشی فرانسه، جریان راست افراطی فرانسه برای مدتی به محاق رفتولی در اواسط دهه‌ی 1950، به‌واسطه‌ی بازگشت موفقیت‌آمیز برخی از فعالان راست افراطی به‌عرصه‌ی عمومی از طریق جنبش پوژادیستی101 (خصوصا در جریان مبارزات انتخاباتی ۱۹۵۶)، راست افراطی بار دیگر وارد فضای سیاسی فرانسه شد. طی سال‌های بعدی (تا میانه‌ی۱۹۶۰)، تحرکات اصلی راست افراطی عمدتا حول آرمان امپراتوری فرانسه و مخالفت با جنبش‌های روبه‌رشد استعمارزُدایی در هندوچین و الجزایر متمرکز گردیددر همین راستا، حتی تعدادی گروه‌ شبه‌نظامی راست افراطی، نظیر «سازمان ارتش مخفی102» و «ارتش انقلابی103» شکل گرفتندولی در این میان، تعدادی از روشنفکران متعهد به راست افراطیْ رویکرد تازه‌ای اتخاذ کردند و تصمیم گرفتند که با ایجاد «گروه تحقیق و مطالعه برای تمدن اروپا» (GRECE)، باورپذیری و تاثیرگذاری ایده‌های بنیادی خود را در سطح اجتماعی تقویت نمایند.

حلقه‌ی مطالعاتیسیاسیِ «یونان» در ابتدای تاسیس‌اش در ژانویه‌ی ۱۹۶۸ (کمی قبل از رویدادهای مه ۶۸)، حدود چهل عضو داشت104تکامل فکری روشنفکران گروه «یونان» و گسترش بعدی‌اش به جنبش «راست نوین»، در چارچوب و بافتار «راست انقلابی» انجام گرفتبا نظر به انحلال سازمان «ملت جوان105» (Jeune Nation) در سال 1958، فروپاشی «سازمان ارتش مخفی» (OAS) در سال 1962، و شکست «کارزار اروپایی برای آزادی» در مبارزات انتخاباتی مجلس قانون‌گذاری در سال 1967، «یونان» توانست خود را همچون جایگزینی منطقی برای پیوستن و فعالیت «میلیتانت‌»های ملی‌گرای جوان فرانسوی عرضه کنداین رادیکال‌های جوان، ناسیونالیست‌هایی افراطی و ضدکمونیست بودند که اعتقادات‌شان حول محورهای دفاع از جامعه‌ی غربی، نژادپرستی علمی و اصلاح نژادیبه‌نژادی (Eugenism) متمرکز بودآنها با مهاجرت غیرسفیدپوستان از مستعمرات سابق فرانسه به داخل فرانسه مخالف بودند و همین امر باعث شد که بعضا حتی  به‌طور متناقضی – برخی از دیدگاه‌های ضداستعماری و ضدامپریالیستی را اقتباس کنند.

دو بنوآ، به‌عنوان رهبر بلامنازع و معتبرترین سخنگوی «یونان»106، قبلاً عضو سازمان راست‌افراطیِ «فدراسیون دانشجویان ناسیونالیست‌107» بود و نیز با مجله‌ی آشکارا نژادپرستِ «اقدام اروپایی» (Europe-Actionهمکاری داشتلذا شماری از ایده‌های کلیدی حلقه‌ی «یونان»، به‌میانجی دو بنوآ، ریشه در دیدگاه‌های گردانندگان همین مجله داشتند؛ از جملهموضع ضدمسیحی، نخبهگرایی بارز، مفهوم نژادی اروپای واحد، بذرهای چرخش از تعاریف بیولوژیکی مقوله‌ی «تفاوت» به تعاریف فرهنگی آن؛ و نیز وارون‌سازی پیچیده‌ی مفاهیمی مثل نژادپرستی و ضد نژادپرستیدو بنوآ به‌لحاظ مبانی فکری تحتتأثیر «جنبش انقلاب محافظه‌کارانه‌ی آلمان108» قرار داشت، که مصداق برجسته‌ی یک نهضت فکریسیاسی ضدروشنگری و ضدمدرنیته در سال‌های بین‌ دو جنگ جهانی بوداین امر در سوق‌یافتن «راست نوین» – در دهه‌ی ۱۹۷۰ – به‌سمت باورها و آرمان‌های این نهضت «انقلابیِ» محافظه‌کار سهم موثری داشت.

«یونان» یک جنبش فکری همگن باقی نماند، بلکه حامل دیدگاه‌های متفاوت و گاه متضادی بود«راست نوین» از خیزش‌های 1968 و همچنین از جنبش گستردهتر چپ نو در آن دهه این آموزه را درونی ساخت که ترویج ایدههای فرهنگی پیششرط تغییرات سیاسیستدو بنوآ خاطرنشان می‌کرد که با اینکه چپ فرانسه از پایان جنگ جهانی دوم در همه‌ی مبارزات انتخاباتی ناکام مانده بود، اما اندیشه‌ی چپ در جامعه‌ی فرانسه، بهویژه در میان روشنفکران، کشش قابلتوجهی یافته استلذا او به‌دنبال آن بود که ارزش‌ها و مفروضات فکری و فرهنگی جامعه‌ی فرانسه را به روشی مشابه تغییر دهد؛ یعنی با تغییر ایدئولوژی غالب، بدون نیاز به هیچ پیروزی انتخاباتیبر این اساس، یکی از اقدامات «یونان»، برگزاری سمینارها و کنفرانس‌های متعدد بود، که البته درجه‌ی اهمیت و موفقیت آن‌ها متفاوت بوداین سازمان همچنین شروع به انتشار تعدادی نشریه‌ی نیمه‌آکادمیک کرد109 تا از طریق آنها دیدگاه‌های خود را ترویج نماید. در طول سال‌های 1975 و 1976 حتی بولتن‌هایی برای انتقال و ترویج پیام خود در میان محافل پزشکی، آموزشی و نظامی منتشر کرد؛ و در سال 1976 موسسه‌ی انتشاراتی خاص خود (به‌نام کوپرنیکرا راهاندازی کردافزون بر این‌ها، به‌موجب یک سند داخلی، «یونان» از اعضایش خواسته بود که از «زبان منسوخی» که ممکن است این گروه را با گرایش‌های قدیمی‌تر راست افراطی یا فاشیستی مرتبط سازد، استفاده نکنند؛ و نیز از اعضا خواسته شد با برخی از مهمترین تصمیمگیرندگان فرانسه و اروپا معاشرت کنند، تا زمینه برای تحقق اهداف این سازمان بهتر فراهم گردد.

۴.۳رشد «راست نوین»: اختلافات درونی و مخالفت‌های بیرونی

اصطلاح «راست نوین» (nouvelle droiteنخستین‌بار توسط گیلبرت کِنت در رشته‌مقالاتی که در مارس 1978 در نشریه‌ی لوموند درباره‌ی حلقه‌ی «یونان» منتشر کرده بود110، به‌کار گرفته شددر اواخر دهه‌ی ۱۹۷۰، جنبش «راست نوین» شهرت و نفوذ سیاسی بالایی در فرانسه کسب کرد و فعالیت‌های رسانه‌ای آن هم اوج گرفت111. در این سال‌ها، روشنفکران وابسته به این جنبش مقالات متعددی را در نشریه‌ی فیگارو منتشر کردنداین روند، نگرانی بسیاری از روشنفکران لیبرال و چپ را برانگیختچون آن‌ها این جنبش را جنبشی نژادپرست، فاشیست و در امتداد حکومت ویشی تلقی می‌کردند که به‌دنبال تضعیف لیبرال‌دموکراسی، برابری‌طلبی و میراث انقلاب فرانسه بوداز این‌رو، کارزاری برای تحریم و طرد «راست نوین» پا گرفت که توسط رسانه‌هایی مثل لوموند، نوول آبزرواتور، اکسپرس و لا کروآ هم مورد استقبال قرار گرفتدر پی آن، نشریه‌ی فیگارو حمایت خود از این جنبش را پس گرفت«راست نوین» مدعی شد که با نوعی سرکوب و فشار فکریسیاسی مشابه پدیده‌ی مک‌کارتیسم مواجه شده است«راست نوین» پس از آنکه از این پلتفرم عمومی تاثیرگذار محروم شد، از نژادپرستی بیولوژیکی فاصله گرفت و درعوض، این ادعا را پیش کشید که گروههای قومیفرهنگی مختلف باید جدا از هم باشند، تا بتوانند تفاوتهای تاریخی و فرهنگی خود را حفظ کنند.

در سال 1974، تعدادی از فعالان جنبش «راست نوین» با همراهی چند عضو حلقه‌ی «یونان» که از استراتژی بلندمدت و فراسیاسی «یونان» ناراضی بودند، گروهی به‌نام «باشگاه ساعت» (Club de l’Horlogeتشکیل دادند، تا همچون یک «اتاق فکر» به بسط ایده‌های این جنبش خدمت کنداعضای این باشگاه، به‌منظور تسریع روند تغییرات سیاسی، از پیوستن اعضای «یونان» به احزاب سیاسی مانند «کارزار برای جمهوری» (RFR) و «اتحاد برای دموکراسی فرانسه» (UDF) پشتیبانی می‌کردند112در اواخر دهه‌ی 1970، این باشگاه به‌دلیل معرفی مذهب کاتولیک رومی بهعنوان جنبهای کلیدی از هویت ملی فرانسه، به‌ناچار از سازمان اصلی فاصله گرفت؛ چرا که این ایده مغایر گرایش غیرمذهبی حاکم بر «یونان» بود.

در اوایل دهه‌ی1980، تعدادی از روشنفکران وابسته به «راست نوین»، از حزب جبهه‌ی ملی (FN) که جایگاهش تحت رهبری ژان ماری لوپن در حال رشد بود، حمایت کردندبه‌تدریج «جبهه‌ی ملی» در برنامهها و شعارهایش تحت تأثیر «راست نوین» قرار گرفت و تأکید آن بر تفاوتگرایی قومیفرهنگی را پذیرفتدر سال 1994، با حضور چهار عضو «راست نوین» در دفتر سیاسی حزب «جبهه‌ی ملی»، این جریان به دومین جناح با نفوذ در این حزب تبدیل شدالبته در درون «جبهه‌ی ملی»، تنش‌هایی بین جناح‌ وابسته به «راست نوین» و سایر گروه‌ها، بهویژه جناح کاتولیک که‌ دین‌‌گریزی «راست نوین» را رد می‌کرد، ایجاد شدهمچنین بین جناح‌ وابسته به «راست نوین» در حزب جبهه‌ی ملی، و ساختار گسترده‌تر «راست نوین»، به‌ویژه بخش‌های متاثر از دو بنوآ، اختلافات و تنش‌هایی وجود داشتچون دو بنوآ آشکارا از حزب لوپن انتقاد کرده بود: یکی به‌دلیل پوپولیسم جبهه‌ی ملی، که با نخبه‌گرایی حاکم بر «یونان» مغایرت داشت؛ و دیگری، ظاهراً به‌دلیل استفاده‌ی ابزاری این حزب از مساله‌ی مهاجران برای پنهان‌سازی مشکلات واقعی فرانسه.

در سال 1993، حدود 40 تن از روشنفکران فرانسوی بیانیه‌ای به‌نام «توسل به هوشیاری» را امضا کردند که در لوموند منتشر شد. این بیانیه ضمن هشداردادن نسبت به «رشد مجدد جریان‌های ضد دموکراتیک و اندیشه‌های راست افراطی در زندگی فکری فرانسه و اروپا»، خواستار تحریم روشنفکران وابسته به «راست نوین» بوددر سال 1994، نسخه‌ی بازبینی‌شده‌ای از این بیانیه با امضای 1500 روشنفکر اروپایی منتشر گردید.

۴.۴. بنیان‌های ایدئولوژی «راست نوین» فرانسه

«راست نوین» از زمان تأسیس خود در سال 1968 چندین تجدیدنظر را پشت سر گذاشته است و هرگز مکتب متمرکز و همگنی از تفکرات ایستا نبوده استمواضع مورد حمایت متفکران «راست نوین» تاحدی متفاوت از مواضع متعارف راست افراطی‌ستبا وجود این، باورهای مشترک زیر متفکران حاضر و پیشین «یونان» را متحد می‌سازد: نفی میراث یهودیمسیحی و «کیش حقوق‌بشر قوم‌مدارانه113»؛ نقد «آرمانشهرهای برابریطلبانه»ی لیبرال و سوسیالیستی؛ ستایش «میراث هندواروپایی»؛ و ستایش بی‌دینی و/یا چندخدایی (paganism) بهعنوان «دین واقعی» اروپاییان؛ نقد دیدگاه بازارمحور و «اقتصادزده‌»ی حاکم بر جهان و منفعت‌گرایی لیبرال114؛ و حمایت از تفاوت‌گرایی قومی رادیکال115.

بسیاری از اصحاب علوم سیاسی فرانسه، «راست نوین» را به‌عنوان یک جریان سیاسی راست افراطی دسته‌بندی می‌کنندتعدادی از منتقدان لیبرال و چپ، این جنبش را همچون شکل جدید یا پیراسته‌ای از نئوفاشیسم توصیف کرده‌اند که ایدئولوژی آن به‌طور قابل‌توجهی از فاشیسم نشأت می‌گیردراجر گریفین، از پژوهش‌گران صاحب‌نام فاشیسم، ضمن تأیید این نقطه‌نظر استدلال می‌کند که «راست نوین» حامل دو جنبه‌ی تعیین‌کننده‌ی فاشیسم استناسیونالیسم افراطی پوپولیستی و فراخوان برای رنسانس ملی یا «باززایشِ ملی»116 (palingenesis). مک‌کالوچ معتقد است که «راست نوین» ازجمله به‌دلیل ارجاعات دائمی‌اش به آرای ایدئولوگ‌های دست‌راستی پیشین مانند «انقلابیون محافظه‌کار آلمان» و متفکران ارتجاعی فرانسوی مثل روبرت برازیلاک، ژرژ والوآ، پیر دریو لاروشل، و تیِری مولنیه117، مشخصا دارای یک «منش فاشیستی– احیاگر» ( fascist–revivalist character) است118در تأیید این مدعا نکته‌ی قابل‌توجه آن است که جنبش «راست نوین» همچنین جایگاه ویژه‌ای برای آرای ژولیوس اوولا119، نظریه‌پرداز «راست انقلابی» ایتالیایی، قایل بوددر سال 1981 تیم تحریریه‌ی نشریه‌ی Éléments (از نشریات شاخص «راست نوین») چنین نوشت: «به‌رغم تفاوت در برخی دیدگاه‌ها و تحلیل‌ها، ما ژولیوس اوولا را یکی از ژرف‌ترین و با بصیرت‌ترین ناظران دوران معاصر تلقی می‌کنیم»مک‌کالوچ بر این نظر است که دفاع «راست نوین» از ایده‌ی جوامع اروپایی همگن (به‌لحاظ قومی و فرهنگی)، و خصومت آن با برابری‌طلبی و مدرنیته‌ی جهان‌شمول، شباهت‌های بارزی با فراخوان آن برای رنسانس فرهنگی دارد120هدایت‌کنندگان «راست نوین» طبعا انتساب این جنبش به نئوفاشیسم و راست‌گرایی افراطی را رد می‌کنندبرای مثال، دو بنوآ ادعا می‌کند که برچسب نئوفاشیسم توسط منتقدانش صرفاً به‌منظور مشروعیت‌زدایی یا بی‌اعتبارکردن ایده‌های او مورد استفاده قرار گرفته استاعضای «راست نوین» استدلال کرده‌اند که نقد آنها از سرمایه‌داری و لیبرال– دموکراسی با انتقاداتی که توسط نازیسم و اشکال قدیمی‌تر فاشیسم و راست افراطی بیان می‌شد متفاوت است.

در دهه‌های اخیر دست‌کم جناحی از جنبش «راست نوین» با پذیرش و تلفیق مواضع ضدسرمایه‌داری، ضدآمریکایی، طرفدار جهان‌سوم، ضد ملی‌گرایانه، فدرالیستی و محیط‌زیستی، که به‌طور سنتی با سیاست چپ‌گرایانه پیوند دارند، کوشیده است خود را از جریان اصلی راست‌گرایی متمایز سازداین آمیختگیِ عقاید سنتی چپ و راست، ابهامات زیادی را پیرامون ماهیت مواضع ایدئولوژیک «راست نوین» ایجاد کرده و باعث سردرگمی فعالان سیاسی و حتی دانشگاهیان شده است«راست نوین» به‌رغم درهم‌آمیختن ایده‌های چپ و راست،‌ خود را صریحا فراتر از دسته‌بندی‌های چپ و راست توصیف می‌کند؛ داعیه‌ای که یکی از ویژگی‌های کلاسیک ایدئولوژی فاشیسم استدرنتیجه، منتقدان عمدتاً «راست نوین» را همچنان به‌عنوان یک جریان سیاسی راست‌گرا و افراطی توصیف می‌کنند، که هرگز از گرایش راست انقلابی اولیه‌ی خود فراتر نرفته است121تفسیر عمومی‌تر آن است که استفاده‌ی «راست نوین» از ایده‌های چپ، بخشی از استراتژی بقای آن است و تلاش ظریفی‌ست برای احیای برخی از آرمان‌های راست انقلابیمک‌کالوچ معتقد است که «راست نوین عامدانه تلاش کرده تا برخی مفاهیم ایدئولوژی‌اش را با رنگ‌هایی که کمتر مناقشه‌انگیز و دردسرساز باشند ترسیم نماید». گریفین هم تصدیق می‌کند که «ادعاهای راست نوین برای فراتر رفتن از چپ و راست، آشکارا تدبیری برای پنهان‌سازی هویت راست افراطی آن بوده است122».

گسترش جنبش «راست نوین» همچنین عمیقاً مدیون برخی ایده‌های برگرفته از جنبش چپ نو بودمتفکران حلقه‌ی «یونان» تا حد زیادی از آرای آنتونیو گرامشی وام گرفته‌اند و لذا – همان‌طور که اشاره شد – برخی از آنان خود را با عنوان «گرامشیان راست» معرفی می‌کنند123بانیان «راست نوین» فرانسه همچنین بسته به نیاز و موقعیت، آرای برخی دیگر از متفکران چپ‌گرا و مارکسیست را نیز مورد استفاده قرار داده‌انداز آدورنو و هورکهایمر تا نئومارکسیست‌هایی مثل آلتوسر و مارکوزهسایر چهره‌های سنت سیاسی چپ‌ نیز بعضا ارجاعات تاییدآمیزی از سوی تعدادی از متفکران «راست نوین» دریافت کرده‌اندبرای مثال، پیر ویال، دبیرکل سابق «یونان»، از چه‌گوارا، بریگادهای سرخ ایتالیا و فراکسیون ارتش سرخ آلمان به‌خاطر «فداکاری و از جان‌گذشتگیِ آن‌ها در راه مبارزه علیه لیبرال‌دموکراسی و سرمایه‌داری» تمجید کرد124طی انتخابات پارلمان اروپا در سال 1984، دو بنوآ ضمن اعلام پشتیبانی از حزب کمونیست فرانسه، این حزب را به‌‌عنوان تنها نیروی سیاسی معتبر ضدسرمایه‌داری، ضدلیبرال و ضدآمریکاییِ فعال در فرانسه‌ی آن سال‌ها توصیف کرد. او همچنین در سال 1997 از حزب سبزها به‌منزله‌ی تنها حزب سیاسی فرانسوی یاد کرد که ارزش‌های ماتریالیستی و صنعتی جامعه‌ی غربی را به چالش می‌کشددو بنوآ درخصوص تلفیق آرای متضاد در ایدئولوژی «راست نوین» چنین گفته است: «جنبش ما توامان واجد شمار مشخصی از ویژگی‌های چپ و شمار معینی از ویژگی‌های راست است. … شکاف سیاسی چپراست هرگونه ارزش عملی برای تحلیل میدان گفتمان ایدئولوژیک یا سیاسی را از دست داده است. زیرا شکاف‌های جدیدی که در چند دهه‌ی اخیر پیدا شده‌اند، دیگر با تمایزات قدیمی چپ و راست هم‌خوانی ندارند125».

متفکران «راست نوین» میراث توحیدی سنت یهودیمسیحی را رد کرده و ادعا می‌کنند که این میراث یک روحیه‌ی برابری‌طلبانه ایجاد کرده، که از آن زمان در شکل‌هایی سکولار مثل لیبرالیسم، سوسیال‌دموکراسی و سوسیالیسم بازآرایی و بازیابی شده است. لذا آنان یکتاپرستی مسیحی را به‌عنوان نشانه و محملی برای یک اخلاق توتالیتر که به‌دنبال تحمیل اخلاق غربی بر سایر فرهنگ‌های مختلف جهان است، نفی می‌کنندبه‌گفته‌ی ویال: «تمامیت‌خواهی 4000 سال پیش متولد شد … و در همان روزی متولد شد که توحید ظهور کرداندیشه‌ی توحیدی متضمن تسلیم‌شدن انسان در برابر اراده‌ی خدای واحد و ازلی است». از همین‌رو، حلقه‌ی «یونان» آشکارا طرفدار پاگانیسم (بی‌دینی معطوف به چندخداییاست و اروپای پیش از مسیحیت را به‌دلیل تنوع باورهای مذهبی و چندخدایی می‌ستایدمخالفت «راست نوین» با مسیحیت منجر به فاصله‌گرفتن آن از ایده‌های قدیمی راست‌گراییِ کاتولیک و نیز راست‌گرایی نئولیبرال انگلیسی–آمریکایی شده استبا وجود این، رهبران فکری این جنبش می‌پذیرند که سایر گروه‌های فرهنگی درصورت صلاح‌دید می‌باید در تعقیب عقاید توحیدی خود آزاد باشند.

۴.۵فراسیاست به‌سان استراتژی «راست نوین»

راهکار ترویجی «یونان» متکی بر القای تدریجی ایده‌ها و شعارهایش به جامعه به‌منظور دست‌یابی به هژمونی فرهنگی‌ست،‌ تا از این طریق امکان تصرف قدرت سیاسی فراهم گرددبنا به گفته‌ی ویال «سیاست مساله‌ی یونان نیست؛ چون ما قصد داریم در سطح فراسیاسی کار کنیم… طوری‌که یک ذهنیت جمعی و در نتیجه یک اجماع مردمی بسط داده شود». «راست نوین» خواستار سرنگونی لیبرال‌دموکراسی از طریق یک استراتژی فراسیاسی بلندمدت است. دو بنوآ بر این نظر است که «راست نوین، به‌رغم نفی لیبرال‌دموکراسی،‌ ذاتا ضد دموکراسی نیست، بلکه خواستار شکلی محلی از دموکراسی یا دموکراسی ارگانیک است. راست نوین هرگز از یک حزب سیاسی خاص حمایت نکرده استچون هدف‌اش این بوده که همیشه موقعیت یک ناظر را اتخاذ کند، نه یک بازیگر؛ یعنی کار فکری و فرهنگی، و نه هیچ چیز دیگر».

«راست نوین» توامان مدرنیته و پست‌مدرنیسم را نقد می‌کند؛ و بدیلی که در مخالفت با سرمایه‌داری و لیبرالیسم جهانی عرضه می‌کند، منطقه‌گرایی، فدرالیسم، و اشکال محلی دموکراسی است126متفکران این جنبش اصل برابری انسانی را رد می‌کنند؛ با این استدلال که انسان‌ها آزاد و برابر به دنیا نمی‌آیند و جامعه ذاتاً سلسله‌مراتبی‌ستو در مقابل، بر نیاز جامعه به نخبگان تاکید می‌نمایند؛ با این داعیه که این امر موجد یک سلسله‌مراتب اجتماعی هماهنگ خواهد شد که در آنْ همه‌ی مردم از مسئولیت‌ها و وظایف خاص خود آگاه‌اند127. «یونان» در مخالفت با سرمایه‌داری جهانی و بازار آزاد نامحدود، شکلی از سرمایه‌داری اجتماعی را ترویج می‌کرد و بر این اساس، الگوهای اقتصادی ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی را توامان مورد انتقاد قرار می‌داد128، ولی درعین حال، حامل نوعی نگرش ضدآمریکایی بوداین سازمان مدعی بود که هم اروپا و هم جهان‌سوم منافع مشترکی در مبارزه علیه امپریالیسم فرهنگی آمریکا دارند.

۴.۶«راست نوین» و کثرتگرایی قومی

«راست نوین» از تاکید لیبرال‌ها بر حقوق فردی انتقاد کرده و در مقابل، حقوق گروه‌ها (اقوامرا برجسته می‌سازد. درعین حال، رهبران این جنبش با چندفرهنگی و اختلاط فرهنگی مخالفت می‌ورزند و جوامع چندفرهنگی را دست‌خوش شکلی از «قوم‌کشی» تلقی می‌کنند. «یونان» اعلام کرده است که مخالف مهاجرت است، اما انتظار ندارد اقلیت‌های قومیفرهنگی مستقر در فرانسه به‌طور دسته‌جمعی فرانسه را ترک کنند؛ بلکه از جدایی گروه‌های قومیفرهنگی مختلف در فرانسه، با تأکید بر هویت فرهنگی خاص هرکدام و عدم ادغام و اختلاط آن‌ها با یکدیگر حمایت می‌کند. «یونان» ضمن ستایش و دفاع از تمدن غرب، غرب‌گرایی را محکوم می‌کند؛ و در همین راستا خواستار آن است که اروپا و جهان‌سوم برای ایجاد یک تفکیک قومیفرهنگی در سطح جهانی و مبارزه با هرگونه هویت همگن‌ساز با یکدیگر همکاری کنندمنتقدان استدلال کرده‌اند که نگرش «راست نوین» در این زمینه نه‌فقط با ایده‌ها و دغدغه‌های پاک‌فرهنگی و پاک‌نژادی نزد جرایانات فاشیستی قدیمی‌تر مشابهت دارد129، بلکه این دیدگاه‌ها به‌دنبال تنزل جهان‌سوم به موقعیتی فرودست در صحنه جهانی‌ست؛ چرا که دلالت بر آن دارد که جوامع کشاورزی به همان شکلی که هستند باقی بمانند و صنعتی نشوند، ولی به اروپا اجازه دهند موقعیت پیشرفته‌تر خود را از نظر فناوری حفظ نماید130متفکران «یونان» قایل به آن نیستند که برتری فناورانه‌ی اروپا، نشان‌دهنده‌ی برتری نژادی اروپایی‌هاست؛ بلکه همان‌طور که دو بنوآ بیان کرده، بر این باورند که: «نژاد اروپایی نژاد برتر مطلق نیست، بلکه تنها مناسب‌ترین نژاد برای پیشرفت است131». رهبران «راست نوین» از ایجاد یک اروپای فدرال مبتنی بر جوامع منطقه‌ای همگن به‌لحاظ قومی دفاع کرده و در همین راستا، ایده‌ی جایگزینی جمهوری فرانسه با «جمهوری فدرال مردمان فرانسوی» را ترویج می‌کنند، که به‌نوبه‌ی خود بخشی از یک فدراسیون قومی گسترده‌تر از مردمان اروپا را تشکیل می‌دهدبه‌باور آنان منطقه‌ی قومی نیازی به وضع قوانین سخت‌گیرانه‌ی علیه مهاجرانی از قومیت‌های متفاوت ندارد، چون موانع فرهنگی غیرقابل‌نفوذی برای جلوگیری از اختلاط قومی وجود خواهد داشت132اسپکتوروفسکی در تحلیل خود از جامعه‌ی آرمانی «راست نوین» می‌نویسد: «هر جامعه‌ای که در امتداد خطوط فکری راست نوین ایجاد شود، شبیه آفریقای جنوبی دوران آپارتاید خواهد بود؛ شکلی از تمامیت‌خواهی مبتنی بر سیاست هویت، که برای برای مهاجران قدیمی و برای مخالفان سیاسی و عقیدتیْ یک کابوس دائمی خواهد بود133».

۴.۷. جریانات و گرایش‌های درونی «راست نوین»

در زیر چتر «یونان» متفکران و فعالان زیادی با پیش‌زمینه‌ی متنوعی از دیدگاه‌های سیاسی حرکت و مشارکت داشته‌اند: اروپامداران حامی امپریالیسم، سنتگرایان متاثر از ژولیوس اوولا و رنه گنون134، جماعت‌گرایان (Communitarianists)، پست‌مدرنیست‌ها، نوستالژی‌گرایان خلقی، پاگانیست‌های مخالف سنت یهودیمسیحی و غیرهپیر تاگیف چهار جریان فکری عمده‌ و متمایز را درون «راست نوین» برشمرده است135الف) سنت‌گرایان که خود متاثر از سه‌ منبع متفاوت سنت‌گرایی هستند«سنت‌گرایی یکپارچه136»؛ «سنتگرایی انقلابیِ» ژولیوس اوولا؛ و سنت‌گرایی ضدکاتولیکی؛‌ ب) نومحافظه‌کاران مدرن و سپس پست‌مدرنی که از «انقلاب محافظه‌کارانه‌ی آلمان» الهام گرفته‌اند؛ ج) «جماعت‌گرایان قومی137» متاثر از جنبش پوپولیستینژادگرای «جنبش خلقی138»؛ و د)پوزیتویست‌هایی که علم و تکنیک مدرن را در قالب نوعی «علم‌گرایی» (scientism) تعالی می‌بخشیدند139ولی در میان این طیف متنوع باورها، هسته‌ی ایدئولوژیک «راست نوین»، همچنان دفاع از هویت ملی و نفی برابریطلبیست140.

۴.۸تأثیرات «راست نوین» فراتر از مرزهای فرانسه

اگرچه جنبش «راست نوین» (Nouvelle Droite) بیشتر در فرانسه شهرت دارد، اما به‌لحاظ مضمونی و سیاسی تأثیرات مشهودی بر دیگر جنبش‌های «راست نوین اروپایی» (Europian New Right) و جریانات راست‌ نوینِ فرااروپایی داشته و الهام‌بخش آن‌ها بوده است. در کشورهای مختلف اروپای غربی، شامل بلژیک، اسپانیا، ایتالیا و آلمان و ، پایان دهه‌ی 1980 مقارن بود با پیدایش نشریاتی که ایده‌های «راست نوین» را حمایت و ترویج می‌کردنداز آن پس، آثار دو بنوا و گیوم فای141 (Guillaume Faye) به‌طور فزآینده‌ای به زبان‌های مختلف اروپایی ترجمه و منتشر شده‌اند؛ به‌ویژه توسط بنگاه انتشاراتی «آرکتوس مدیا142» به انگلیسیبه‌میانجی این گسترش گفتمانی و بر بستر شرایط تاریخیانضمامی ربع پایانی قرن بیستم تاکنون، «راست نوین» فرانسه سهم مهمی در شکل‌گیری و/یا نمو جنبش‌های راست افراطیِ نوین داشته استمهم‌ترین نمونه‌های این جنبش‌ها و جریانات سیاسی عبارتند ازNeue Rechte در آلمان، New Right در بریتانیا، Nieuw Rechts در هلند و فلاندر، Forza Nuova در ایتالیا، جبهه‌ی نوین Front nouveau و حزب Vlaams Belang در بلژیک، Imperium Europa در مالت، Nova Hrvatska Desnica در کرواسی، Noua Dreapta در رومانیِ، و جنبش نومحافظه‌کاری وابسته به پاول ویریچ143 و «بنیاد کنگره‌ی آزاد» (Free Congress Foundation ) در ایالات متحده144افزون بر این، «راست نوین» (فرانسهو همتای آلمانی‌اش Neue Rechte، بر ساختار ایدئولوژیک و سیاسی جنبش‌های هویت‌گرای اروپا (identitarian movements)‌ تأثیر نمایانی گذاشته‌اندهمچنین، بخشی از جریانات «راست بدیل145» (alt-right) نیز اذعان دارند که از نوشته‌های دو بنوآ الهام گرفته‌اند.

از اوایل دهه‌ی 1990، آموزه‌های جنبش «راست نوین» فرانسه فراتر از اروپای غربی و ایالات متحده، بر اروپای شرقی و روسیه نیز تأثیرگذار بوده‌اندمهم‌تر از همه، الکساندر دوگین، فیلسوف و نظریه‌‌پرداز روسی، از آموزه‌های «راست نوین» فرانسه برای تدوین ایدئولوژی نواورآسیاگرایی الهام گرفته است146با نظر به اینکه یکی از منابع الهام‌بخش حلقه‌ی «یونان» آرای ژولیوس اوولا (نظریه‌پرداز «راست انقلابی» ایتالیایی در حوزه‌ی سنت‌گرایی رادیکال) بود، تاثیرپذیری و ستایش دوگین از اوولا 147 موجب تسهیل پیوندیابی وی با این جریان فکری گردید، که پیامد آنْ جذب مبانی فکری «راست نوین» در تدوین ایدئولوژی نواورآسیاگرایی (توسط دوگینبودآشنایی عمیق‌تر دوگین با آرای «راست نوین»، طی سفرهای اروپایی‌اش در اواخر دهه‌ی ۱۹۸۰ رخ داد؛ زمانی‌که او با برخی از نظریه‌پردازان حلقه‌ی «یونان» (ازجمله با آلن دو بنوا و روبرت استویکر148تماس و پیوند مستقیم برقرار کرد149 و ازطریق آنان با سایر نظریه‌پردازان راست نوین اروپایی در ارتباط قرار گرفت. برای مثال، دوگین در سال 1991 در دو کنفرانس مهم در فرانسه شرکت کرد که بر فعالیت‌های بعدی او تأثیرات قابلتوجهی نهادنددر مارس 1991، در بیستوچهارمین سمینار آکادمیک سالانه‌ی شبکه‌ی «یونان» در پاریس شرکت کرد؛ جایی که وی مقاله‌ی «امپراتوری شوروی و ناسیونالیسم‌ها در عصر پرسترویکا150» را ارائه کرددر این کنفرانس، در کنار شماری از مولفان و سردبیران نشریات راست نوین اروپایی، سه تن از چهره‌های برجسته‌ی حلقه‌ی «یونان» یعنی دو بنوآ، ژاک مارلو، و شارل شامپتیه، و نیز روژه گارودی (نویسنده‌ی سابقا کمونیست فرانسوی و – در آن زمان – نوکیش مسلمان)، شرکت داشتند151در ماه نوامبر همان سال (۱۹۹۱)، دوگین و دو بنوآ مجددا در جریان کنفرانس بین‌المللی دیگری با موضوع توطئه (Le Complot) که توسط دانشگاه سوربن152 برگزار گردید با یکدیگر ملاقات کردند153در اینجا دو بنوآ درباره‌ی روان‌شناسی تئوری توطئه سخنرانی کرد؛ و عنوان سخنرانی دوگین هم «توطئه‌ی ایدئولوژیک کیهان‌گرایی روسیه154» نام داشت.

نمونه‌ی زیر یکی از مواردی‌ست که عمق تاثیرپذیری دوگین از متفکران حلقه‌ی «یونان»‌ را نشان می‌دهد«دوگین بهاحتمال زیاد متأثر از گفتگوهای مستقیم با استویکرز و یا دست‌کم ازطریق مقالات استویکرز در نشریات Orientations و Vouloir، ایده‌ی ژئوپلتیک را به مفهومی محوری در بازسازی‌اش از ایدئولوژی اورآسیاگرایی بدل ساخت. از میان تمام تماسهای اولیه‌ی دوگین با نظریه‌پردازان راست نوین در اروپای غربی، استویکرز تنها کسی بود که مقالاتی در زمینه‌ی ژئوپلتیک منتشر کرده بودسه مقاله‌ی نخست استویکرز در مورد هالفورد جان مکیندر و نظریه‌های مختلف ژئوپلتیک به‌ترتیب در سالهای 1986 ، ۱۹۹۰ و۱991 منتشر شدند. ترجمه‌ی روسی مقاله‌ی دوم، به‌سال ۱۹۹۲ در اولین شماره مجله‌ی Elementy که دوگین هدایت آن را برعهده داشت منتشر گردیداستویکرز در این مقاله ایده‌های فردریش راتزل، یوهان رودولف کیلن، مکیندر، آلفرد تایر ماهان، پل ویدال د لا بلاش، نیکلاس جان اسپایکمن، و کارل هاوس‌هوفر را معرفی کرده بود؛ ایده‌هایی که تا حد زیادی بخش اول اثر اصلی دوگین، بازگشت ژئوپلتیک (Osnovy geopolitiki) را شکل دادند155».

علاوه بر این، دوگین به‌واسطه‌ی حضور در کنفرانس «Le Complot»، با ژان پارولسکو (Jean Parvulesco)، نویسنده‌ی فرانسوی رومانیایی‌تبار و از اعضای حلقه‌ی «یونان» آشنا شد که به‌خاطر دغدغه‌های معطوف به تئوری‌ توطئه، و شیفتگی‌اش به آثار گِِنون و اوولا، شهرت دارددیدار دوگین با پارولسکو از این نظر اهمیت دارد که هم‌هنگام با تاثیرپذیری دوگین از استیوکرز در مورد مفهوم ژئوپلتیک، رویکرد شدیداً توطئه‌باور پارولسکو156 در مورد «جنگ نهایی» آینده (Endkampfبین «اورآسیا» و کشورهای حوزه‌ی آتلانتیکشمالی، به دیدگاه دوگین درباره‌ی ژئوپلتیک مضمون ویژه‌ای بخشید؛ حتی پیش از آن‌که وی به آثار اورآسیاگرایان روسی علاقهمند شود157.

۵به‌جای جمع‌بندیراست‌گرایی در عصر زوال سرمایه‌داری

به‌لحاظ تجارب تاریخی، جریانات راست‌گرا (از مذهبی تا سکولارهمواره وزن ملموسی در فضای فکری و تحولات سیاسی ایران داشته‌اندبا این حال، شماری از عوامل تاریخی موجب شده‌اند که تحلیل نظری راست‌گراییْ وزن چندانی در ساحت اندیشه‌ی سیاسی چپ ایران نیابداین غفلتِ نسبی هم شامل بنیان‌های فکری و زمینه‌های مادی پیدایش و رشد راست‌گرایی می‌شود، و هم شامل تحولات تاریخی تاثیرگذار در جابجایی گرایش‌های درونی آن و دامنه‌ی نفوذ آنهادرعوض، تاریخچه‌ی بلند سیاست‌های استعماری و امپریالیستی در جغرافیای سیاسی ایران و نقش آن‌ها در انسداد سیاسی و اقتصادی جامعه موجب شده‌اند که نیروهای اپوزیسیون چپ و راست اغلب دشمنان دوگانه‌ی مشترکی را پیشاروی خود ببینند، که همانا استبداد و امپریالیسم بوده‌اند (فارغ از تفاسیر متفاوت آنان از این دو مقوله)در عین حال، پیامدهای بازدارنده‌ی دخالت‌گری‌های امپریالیستی سبب شدند که سنت چپ در ایران، که عمدتا متأثر از الگو و آموزه‌های حزب کمونیست شوروی (کمونیسم روسیتکوین یافته بود، بر شالوده‌ی امپریالیسم‌‌ستیزی استوار گردد؛ گرایشی سهل‌الوصول (بنا به مختصات تاریخی ایران)، که طی تحولات و تلاطمات جنگ سرد هرچه بیشتر گسترش یافت و تثبیت گردیداما این سنت مارکسیستیِ متکی بر امپریالیسم‌ستیزی، در کنار همه‌ی نارسایی‌هایش، حامل نوعی گشودگی نسبت به ارزش‌های ناسیونالیستی بوداین امر، در کنار برخی رویکردهای پوپولیستی (و بعضا «رهنمود»های حزب کمونیست شوروی)، نه‌تنها مرزبندی نیروهای چپ از نمایندگان تاریخی راست‌گرایی را مخدوش می‌کرد، بلکه ناسیونالیسم را همچون مولفه‌ای نهفته و نهان نزد بخش قابل‌توجهی از چپ ایران درونی ساخت158به‌همین دلیل، برای مثال، ناسیونالیسم و حتی اسلام سیاسی به‌عنوان پدیده‌هایی مدرن، با قابلیتی عظیم در بسیج و هدایت سیاسی، بسی دیرهنگام به مجموعه‌ی پروبلماتیک‌های چپ ایران وارد شدندشاید نئولیبرالیسم تنها موضوعی بود که چپ ایران، بنا به آهنگ تحولات جهانی، نقادی آن – به‌سان یکی از مکاتب فعال در ایدئولوژی‌های راست‌گرایانه  را کمابیش به‌هنگامْ در دستور کار خود قرار داداما باید اذعان کرد که این به‌روزبودنْ متأسفانه در زمانه‌ای رخ داد که چپ ایران به‌عنوان یک نیروی اجتماعیسیاسی جایگاه نازلی در آرایش قوای درونی جامعه داشتاینک که فاز گذار از جمهوری اسلامی (خواه انفعالی و خواه انقلابیهرچه نمایان‌تر شده است، طیف نیروهای چپ انقلابی و مترقی به‌طور ملموس‌تری وزن سیاسی ایدئولوژی‌های راست‌گرایانه را درک و تجربه می‌کنند؛ نه‌فقط ایدئولوژی‌های تک‌خطیِ برآمده از اسلام سیاسی، یا نئولیبرالیسم،‌ و یا ناسیونالیسم، بلکه واریانت‌‌ها و خوانش‌های مختلف از ترکیب‌های دوتایی یا حتی سه‌تایی آنهایکی از وجوه خاص‌بودگیِ این مواجهه‌‌ی جدید چپ با گرایش‌های راست‌گرا (ازجمله راست افراطیدر آن است که همه‌ی این واریانت‌ها و خوانش‌ها، به‌رغم تفاوت‌های درونی‌شان، درخصوص ضرورت «چپ‌ستیزیْ» اشتراک نظر و اشتراک مساعی دارند.

اما امروزه مساله‌ی مواجهه‌ی ناگزیر چپ ایران با پدیده‌ی راست‌گرایی بسی فراتر از ترکیبات ایدئولوژیک متنوع اسلام سیاسی، ناسیونالیسم و نئولیبرالیسم، که امروزه زمین مساعدی برای رشدشان فراهم شده، می‌رودتوضیح آن‌که خاستگاه‌های راست‌گرایی و جنبش‌های دست‌راستی (و فاشیستی)، در امتداد تحولات تاریخی سرمایه‌داری، دست‌خوش تغییر و تحول شده‌اندبه‌باور من، در یک چشم‌انداز تاریخی کلان، تغییر و دگردیسی انجام‌شده در خاستگاه‌های راست‌گرایی را می‌توان در دو محور زیر خلاصه کرد:

الفراست‌گرایی در دوره‌ی سرمایه‌داری ظفرمندزمانی دراز، که سرمایه‌داری در روند پیشروی و توسعه‌ی تاریخی‌اش،‌ در کار فتح هرچه بیشتر جوامع (در هر دو بُعد جغرافیایی و قلمروهای اجتماعیبود، نشو و نمای جنبش‌های دست‌راستی و فاشیستی در تحلیل نهاییْ حاصل واکنش تدافعی و/یا ارتجاعی بخش‌هایی از جامعه به پیامدهای مدرنیزاسیون و مدرنیته‌ی سرمایه‌دارانه بود. نظام سرمایه‌داریْ ترجمان پیشرفت تاریخی و رشد اقتصادیاجتماعی شمرده می‌شدحال آنکه تبعات این پیشرفت و تغییراتی که بر جوامع تحمیل می‌کرد، برای همگان خوشایند یا تحمل‌پذیر نبوداز یک‌سو، در مواجهه با تهدیدات عینی نظام نوپای سرمایه‌داری، میل به حفظ (یا بازگشت بهنظم اجتماعیاقتصادی پیشین و/یا میراث فرهنگی گذشته، محرکی بود برای بسیج سیاسی نارضایتی‌های موجود، که همانا نیروی پیشران جنبش‌های راست‌گرایانه (محافظه‌کارانه یا فاشیستیرا تأمین می‌کردو از سوی دیگر، همین دوره‌ی تاریخی، مقارن بود با پیدایش و رشد جنبش‌های کارگری و سنت‌های سوسیالیستی، که از مجموعه‌ی دیگری از نارضایتی‌ها یعنی گسترش دامنه‌ی استثمار و نابرابری و تهدیدات زیستی/معیشتی نیرو می‌گرفتندبه‌زودی، وقوع انقلاب اکتبر به نقطه‌ی اوج و سپس به مرکزثقل این جنبش‌ها و سنت‌های سیاسیِ نوین بدل شد. در این بستر تاریخی، رویارویی ناگزیر توده‌های دهقان و کارگر با پیامدهای عام توسعه‌طلبی سرمایه‌داری (شامل پیامدهای مدرنیراسیون و امپریالیسم سرمایه‌دارانه)، اغلب با ایدئولوژی رایجِ سوسیالیستی قابل مفصل‌بندی بود؛ فرآیندی که در کشورهای پیرامونی جهان سرمایه‌داری عمدتا با مولفه‌ی امپریالیسم‌ستیزیِ محقق می‌شد (به‌همین دلیل، بسیاری از جنبش‌های ضداستعماری توامانْ محمل زایش و رشد جنبش‌های ملیسوسیالیستی واقع شدند)اما ماهیت ضدسرمایه‌دارانه‌ی این مفصل‌بندی، به‌ویژه پس از انقلاب اکتبر و شکل‌گیری بعدی قطب‌های شرق و غرب، لاجرم مداخله طبقات حاکم و دولت‌های سرمایه‌داری را برمی‌انگیختاین مداخله‌ی سرکوب‌گرانه‌، در کنار سرکوب‌ مستقیم جنبش کارگری و سوسیالیستی، عموما در قالب حمایت از (یا خلق)‌ ضدجنبش‌ها یا دولت‌های دست‌راستی و ارتجاعی بروز می‌یافت؛ خصوصا وقتی که سازمان‌های توده‌ای سوسیالیستی (در سطح ملی)، در هم‌سویی با اردوگاه شوروی برپا می‌شدند یا از حمایت‌های سیاسی حکومت شوروی برخوردار بودنداز همین رو، در این دوره‌ی تاریخی از پیشروی سرمایه‌داری، تکوین جنبش‌های دست‌راستی و فاشیستی همچنین از واکنش نیروهای ارتجاعی جامعه به اعتلای نیروها و ارزش‌های چپ/سوسیالیستی تغذیه می‌کرداما بنا به دینامیزم موقعیت تاریخی خاصی که به‌شدت از تقابل جهان سرمایه‌داری و جهان «سوسیالیستی» متأثر بود، درنهایت این مضمون ویژه‌ی راست‌گرایی (ضدیت با سوسیالیسم و برابری‌خواهی)، بر سایر مضامین اولیه‌ی آن غلبه یافت، خاصه آنکه سرمایه‌داری کمابیش از میانه‌ی قرن بیستم ظفرمندانه تثبیت شده بود و لذا دست‌کم در جوامع پیشرفته‌ی بازگشت به جهان ماقبل‌سرمایه‌داری ناممکن به‌نظر می‌رسید؛ و از طرفی، بازتوزیع ثروت (و قدرتدر جوامع پیشرفته‌ی غربی (به‌یمن تاراج جهان پیرامونی)، تصورات پیشین از تهدیدات سرمایه‌داری را تعدیل کرد و به‌همان نسبتْ مخالفت‌های اولیه با سرمایه‌داری از منظر راست‌گرایی را کاهش داددر جهان پیرامونی هم، تکاپو برای استعمارزُدایی و استقلال ملی، و شوق و امید به توسعه‌ی اقتصادیصنعتی (بر پایه‌ی الگوی توسعه‌ی سرمایه‌دارانه)، اتمسفر غالب در فضای پساجنگ بود. مشخصاً پس از آن‌که این جوامع به استقلال ملی دست یافتند؛ به‌بیان دیگر، پس از آنکه در اثر فشار تحولات جهان بیرونیْ دولت‌ملت‌های مدرن در این جوامع شکل گرفت، آن ضدیت اولیه با پدیده‌ی مهاجم «خارجی» (یا همانا سرمایه‌داری) و به‌تبع آنْ ضدیت با امپریالیسم کاهش یافت و در گفتمان تازه‌ای استحاله یافت که همانا «گفتمان توسعه» یا مسیر بازسازی سرمایه‌دارانه بودو بدین‌ترتیب، حتی در این جوامع (پیرامونیهم ایدئولوژی راست‌گرایی هرچه بیشتر با ایدئولوژی کلاسیک بورژوایی خویشاوندی و هم‌پوشانی باقتدر چنین بافتار تاریخی‌ای بود که در جامعه‌ای مثل ایران، رویارویی نظری و گفتمانی نیروهای چپ با پدیده‌ی راست‌گرایی، عمدتا به نقد ایدئولوژی بورژوایی (بر پایه‌ی تضاد و تعارض طبقاتیمحدود گشتادبیات چپ در سال‌های پیش از انقلاب ۵۷ مملو از مواجهاتی از این دست با راست‌گرایی‌ست؛ به‌بیان دیگر، راست‌گرایی عمدتا در معنای باورها و نظریات و جهت‌گیری‌هایی که در کار توجیه و دفاع از سرمایه‌داری بودند درک می‌شد159در همین راستا، خاستگاه اجتماعیتاریخیِ راست‌گراییْ یا به جایگاه طبقاتی مرجح راست‌گرایان نسبت داده می‌شد، و یا به تاثیرپذیری بخش‌های طبقاتیِ فرودست راست‌گرایان از ایدئولوژی غالبِ بورژوایی.

ب) راست‌گرایی در عصر زوال سرمایه‌داریتصویر کلی و تقریبیِِ فوق، که مُهر دوران پسااکتبر و خصوصا جنگ‌سرد را بر پیشانی‌اش دارد، کمابیش از اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ به‌تدریج دچار دگردیسی شد. سرمایه‌داری طبعا همانی نماند که بودفتح جهان توسط سرمایه‌داریْ مقارن بود با نزدیک‌شدن سرمایه‌داری به کران‌های بنیادی‌اشکران‌های طبیعت و انسانامروزه، در پی اندیشمندانی چون امانوئل والرشتاین و استفان مزاروش و توماس سکین، رفته‌رفته شمار بیشتری از نظریه‌پردازان و مفسران مارکسیست به این دریافت می‌رسند که سرمایه‌داری کمابیش از میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۷۰ وارد دوران تازه‌ای شده است؛ دورانی که مشخصه‌ی اصلیِ آن بحران ساختاری مزمن و تشدید چاره‌ناپذیر پیامدهای آن استبرای مثال، سکین، این دوران را دوران فروپاشی سرمایه‌داری یا عصر «گذار پساسرمایه‌دارنه160» می‌نامدِ (بی‌آنکه همانند رهیافت‌های غایت‌گرانه، این فروپاشی را لزوماً معادل چذار سوسیالیستی تلقی کند)این فروپاشی درست زمانی آغاز شد که سرمایه فرآیند دگردیسی تاریخی‌اش از مقام ابژه‌‌ی اولیه‌ی بشری به سوژه‌ای بر فراز انسان‌ها را پیروزمندانه به‌پایان برده استاما اینک، برای این سوژه‌ی قاهر، دیگر چیز چندانی برای «فتح‌کردن» نمانده است، جز آن‌که سرمایه‌ همانند ماری که از فرط گرسنگی به بلعیدن خودش از دم روی می‌آورد، به تخریب کور بنیان‌‌های خویش بپردازد؛ که ترجمان واقعی آن، نابودسازی نهایی انسان و طبیعت استدر دهه‌های اخیر اثرات این روند نابودسازی و تباهی «زندگی» هر دم رویت‌پذیرتر شده‌اند؛‌ خواه در هیات پیامدهای سازوکارهای بی‌پایان سلب مالکیت و بی‌ثبات‌سازی کار و معیشت؛ و خواه در شکل پیامدهای حدی و هم‌افزایِ استثمار بی‌پایان طبیعت، که بیش از همه در تغییرات اقلیمی نمود یافته‌اندتنش‌ها و پیامدهای برآمده از این دوران جدید، همچنین در پدیده‌های زیر نمود می‌یابندتشدید نظامی‌گری و افزایش جنگ‌های منطقه‌ای؛ امواج فزآینده‌ی آوراگی و مهاجرت؛ تشدید استثمار و تعمیق سرسام‌آور شکاف میان فقرا و ثروتمندان؛ افزایش بسامد و دامنه‌ی خیزش‌های تهیدستان و تشدید خشونت دولت‌ها برای سرکوب‌ آنها؛ تشدید سازوکارهای بیگانه‌سازی انسان‌ها و شئی‌واره‌سازیِ161 مناسبات اجتماعی، و سازوکارهایی که به ناامن‌سازی حیات اقتصادیاجتماعی می‌انجامند؛ و درمقابل، رشد فزآینده‌‌ی گسیختگی اجتماعی و خشونت‌، و گرایش فزآینده به هویت‌طلبی و «سیاست هویت»؛ و سرانجام، تشدید سازوکارهای کنترلی از سوی دولت‌ها. با این همه، تصور غالب بر این است که همه‌چیز کماکان در چارچوب سرمایه‌داری و پویشِ عادیِ آن تداوم می‌یابد؛ گیریم در شکل‌های تازه‌تری از سرمایه‌داری، نظیر سرمایه‌داری کازینویی، سرمایه‌داری فاجعه و «سرمایه‌داری نظارتی162». به‌بیان ساده‌تر، «عصر زوال سرمایه‌داری» نه‌ به‌معنای تضعیف و خاموشی تدریجی و انفعالیِ سرمایه‌داری، بلکه به‌معنای تشدید قوای مخرب و تهاجمیِ آن استو بر کسی پیوشیده نیست که این رعشه‌ی پیش از مرگ، در قالب گسترش بحران‌های چندگانه و درهم‌تنیدگی هم‌افزای آن‌ها و افزایش آشوب‌ها و تنش‌های اجتماعی، سیاسی و بین‌المللی نمایان می‌گردد.

با این اوصاف، روشن است که این دوره‌ی متلاطم و پرتنش تاریخی نیز به‌ناچار مضامین تازه‌ای برای راست‌گرایی فراهم می‌آورد؛ یا درست‌تر آن است که بگوییم، مختصات تاریخی دوره‌ی زوال سرمایه‌داری (خصوصا با نظر به بحران‌های درهم‌تنیده‌ و پیامدهای بهمن‌وار آنها)، برخی از مضامین قدیمی ایدئولوژی‌های راست‌گرا را احیاء کرده163 و/یا نفوذ گفتمانی آن‌ها برای بسیج سیاسی را تقویت کرده استنکته‌ی اساسی آن است که در این اشکال تازه‌ی راست‌گرایی، نه‌فقط دفاع بورژوایی از سرمایه‌داری جایگاهی ندارد، بلکه سرمایه‌داری (فارغ از کیفیت علمی سیمای ترسیم‌شده از آنخود همچون خصمی تهدیدکننده برای انسان و جامعه و فرهنگ بومی/ملی و دین مطلوبِ اکثریت164 قلمداد می‌شود، که نفی آن واجد جاذبه‌ی سیاسی‌ و قابلیت بسیج‌کنندگی‌ستچرا که تداوم هر حوزه‌ی مجزا از پیامدهای بحران فراگیر حاضر، مشروعیت نظام مستقر را مستمرا کاهش داده است؛ و مهم‌تر این‌که، تنش‌های سیاسی عام ناشی از این وضعیت، کارآیی و ثبات سیاسی سرمایه‌داری را – در هر دو سطح ساختار لیبرال‌دموکراسی، و نظام سیاسی بین‌المللی – در نظرگاه عمومی متزلزل ساخته استبر این اساس، در راست‌گرایی امروزی یا «راست‌گرایی پسامدرن»، شاهد نوعی بازگشت به راست‌گرایی ضدسرمایه‌دارانه‌ی گذشته و احیای گزینشیِ برخی از مضامین رمانتیسیسم ضدروشنگری و ضدمدرن هستیم که البته بسته به موقعیت، با دغدغه‌ها و مطالبات امروزی مفصل‌بندی می‌شوند. پیکریابی اجتماعی این نوع جدید از ایدئولوژی‌های راست‌گراییْ هم می‌تواند در هیات جنبش‌های سیاسی انجام گیرد؛ هم در قالب ایدئولوژی رسمی دولتی و احزاب و نهادهایِ آن؛ و هم به‌صورت ترکیبی از این دوعروج مکرر و پرهیاهوی دولت‌های راست افراطی طی دو دهه‌ی اخیر مؤید آن‌ است که گرایش غالب در پیکریابی اجتماعیسیاسی راست‌گرایی پسامدرن، در شکل دولتیجنبشی استو این امر خود به‌تنهایی حاکی از آن است که زوال سرمایه‌داری جهان را بار دیگر پذیرای ظهور فاشیسم کرده استانتظار نمی‌رود که ظهور فاشیسم در همان اشکال تاریخی سابق تجلی بیابد، اما موقعیت حاضر اشتراکات قابل‌توجهی با دوره‌ی پیدایش و اوج‌گیری فاشیسم کلاسیک دارد که برشمردن آن‌ها بی‌مناسبت نیستالف) خاستگاه‌هاوجود بحرانی فراگیر که شکل مسلط سرمایه‌داریْ بدیلی برای برون‌رفت از آن ندارد و لذا در جبهه‌ی بورژوازی (در سطوح ملی و جهانی) ناهماهنگی و استیصال و چندپارگی آشکاری پدیدار شده است؛ و درعین حال، ضعف تاریخی یا پراکندگی نیروهای چپ، مانع از تدارک و عرضه‌ی بدیلی چپ برای وضعیت پرآشوب بوده است؛ ب) عوارضبی‌اعتباری لیبرال‌دموکراسی و مخالفت با دموکراسی، گسترش حس ترس و تهدید و ناامنی، فرافکنی مشکلات موجود به یک عامل بیرونی (امروزه:‌ مهاجران و خارجی‌‌ها و دشمن خارجی)، بی‌اعتمادی به (و نفرت از) نخبگان سیاسی، خواست عبور از هرج‌ومرج و برقراری نظم ازطریق اقتدار سیاسی (مشت آهنین)، ترس از قدرت‌های بیگانه و توطئه‌ی بیگانگان (دشمن خارجیو ستایشِ عظمت‌طلبی ملی (ناسیونالیسم)، تمنای بازگشت به هم‌سانی فرهنگی، نژادی و مذهبی (امروزهمخالفت با سیاست‌های مهاجرت و دشمنی با فمینیسم و هم‌جنس‌گرایی)، رشد توطئه‌باوری (مثل یهودستیزی برآمده‌ی از انگاره‌ی «توطئه‌ی یهود») و تئوری‌های آخرالزمانی؛ ج) مسیر اعتلارواج نوعی از پوپولیسم با داعیه‌ی نفی توامان چپ و راست؛ عادی‌شدن هم‌زیستی با اندیشه‌ها و جریانات فاشیستی در سپهر سیاست؛ تاخیر چپ در بازشناسی وضعیت، و تعلل یا ناتوانی‌اش در مقابله با برآمدن فاشیسم و ارائه‌ی بدیل.

بر این اساس، در عصر زوال سرمایه‌داری، کمابیش همانند دوره‌ی عروج و تثبیت سرمایه‌داری، راست‌گرایی درک و پاسخی ارتجاعی (ولی فهم‌پذیرنسبت به تغییرات حاد و تنش‌ها و آشوب‌‌هایی‌ست که جوامع با آن روبرو می‌شوندبا این تفاوت مهم که سرمایه‌داریِ در حال زوالْ قابلیت و چشم‌اندازی برای به‌دست‌گیری مجدد سررشته‌ی امور نداردبه‌بیان دیگر، جبر/قهر اقتصادی هرچه بیشتر توان سابق‌اش برای برقراری نظمی فراگیر را از دست می‌دهد و هژمونی سیاسیْ دیگر با سازوکارهای سرمایه‌دارانه قابل تأمین نیستلذا طبقات حاکم برای حفظ جایگاه خویش، در کنار انواع مختلف سازوکارهای قهر فرااقتصادی، نیازمند مصالح ایدئولوژیک تازه‌ای هستند؛‌ مصالحی که مهار و هدایت توده‌های وحشت‌زده و مستأصل و خشمگین را ممکن سازند و درعین حال متناسب با مرزبندی دولت‌ملت‌ها و رقابتستیز دولت‌ها قابل تنظیم و بازآرایی باشندتفاوت مهم دیگر در آن است که راست‌گرایی پسامدرن نه‌فقط از نارضایتی عمومی نسبت به وضع ناامن/آشوبناک موجود و تمنای بازگشت به ثبات (گذشتهتعذیه می‌کند، بلکه همچنین بر گسترش درکی شهودی از فروپاشی جهان بناشده است؛ و لذا به روایت‌های مذهبی خیر و شری و آخرالزمانی دامن می‌زندجان کلام آن که در عصر زوال سرمایه‌داری، و در غیاب نیروی بدیل سیاسی برای فراروی دیالکتیکی از سرمایه‌داری، راست‌گرایی پسامدرن سرآغاز برآمدن شکل تازه‌ی فاشیسم است، و به‌واقع طلیعه‌ی ایدئولوژیک پدیداری بربریت است.

رواج نواورآسیاگرایی در روسیه نمونه‌ی عینی بارزی از ظهور ایدئولوژی‌های راست‌گرایی پسامدرن استاینکه این ایدئولوژی مشخص از پشتوانه‌ی محکم دولتی برخوردار شده و تا مقام دکترین راهبردی روسیه‌ی پوتین ارتقاء یافته، پیش از هر چیز ناشی از تشدید تضادهای امپریالیستی در عصری‌ست که نظام سرمایه‌داری به‌سان شالوده‌ی مشترک قوای امپریالیستیْ در حال فروپاشی و احتضار استارزش‌ها و مصالح فکری نواورآسیاگرایی عناصر مهمی از صورت‌بندی ایدئولوژیک مواجهه‌ی تاریخی امپراتوری روسیه با مدرنیته‌ی غربی در قرن نوزدهم (اسلاووفیلیسمرا در بردارندلذا نواورآسیاگرایی با دامن‌زدن به اسطوره‌ی خیر و شر و بازنمایی جهان غر ب به‌منزله‌ی جوهر و پیکره‌ی شر معاصر (سرمایه‌داری)، می‌کوشد انگاره‌ی کهنارتدوکسِ رسالت تاریخی روسیه‌ برای نجات جهان (از شر تمدن غربیرا احیاء کنددرعین حال، نواورآسیاگرایی با موجه‌نمایی ضرورت بازیابی عظمت روسیه و توجیه وجود دولتی مقتدر، ملزومات انسجام سیاسی و بسط نظامی‌گری در روسیه‌ی کنونی (به‌رغم تضادهای عظیم اجتماعی) را تأمین می‌کنداما به‌رغم وجود مولفه‌های گذشته‌گرا در ایدئولوژی نواورآسیاگرایی و سمت‌وسوی آشکارا ناسیونالیستی آن، واقعیت آن است که این ایدئولوژی تاحد زیادی برپایه‌ی الهام و اقتباس از ایدئولوژی «راست نوین اروپایی» (مشخصاً نظریه‌های غالب بر راست نوین فرانسهبنا شده استحال آن‌که راست نوین فرانسه ( Nouvelle Droite)، خود پرچم‌دار بازسازی نظری و سیاسی راست‌گرایی نوین (راست‌گرایی پسامدرندر سرآغاز دوره‌ی زوال سرمایه‌داری بوده است و به‌نوبه‌ی خود ازطریق گزینش و سنتزبازآرایی مصالح ایدئولوژیک پیشین (ازجمله، رمانتیسیسم ضدسرمایه‌دارانه و سنت‌گرایی رادیکال) بنا گردید.

نواورآسیاگرایی یکی از اشکال تجلی راست‌گرایی پسامدرن در شکل دولتی و منطقه‌ایِ آن استخاستگاه و جایگاه عام و فراروسی این ایدئولوژی زمانی عیان‌تر می‌شود که کارکرد الهام‌بخش آن برای جریانات و احزاب راست افراطی ورای قلمرو سیاسی روسیه، و نیز اشتراکات بنیادی آن‌ها را مدنظر قرار دهیماز این منظر، نواورآسیاگرایی نمونه‌ای عینی و انضمامی از طلیعه‌ی پیدایش جنبش فاشیستی در زمانه‌ی معاصر است165. بازنمایی متفاوت و کم‌خطرتر تجلیات این فاشیسم نوین عمدتا ناشی از آن است که اغلبِ ناظران و مفسران امروزیْ پدیده‌ی فاشیسم را تنها در جامه‌ی تاریخی پیشین آن بازمی‌شناسندافزون بر این خطر عمده، نواورآسیاگرایی دست‌کم از سه وجه مهم و هم‌بستهْ خطری برای بازیابی و اعتلای چپ سوسیالیستی‌ستیکی به‌دلیل استحاله‌ی نارضایتی‌های توده‌های کارگر و فرودست (از پیامدهای بحران فراگیر سرمایه‌داریدر یک ایدئولوژی منحط و ارتجاعی، که به‌نوبه‌ی خود شکل‌گیری آگاهی طبقاتی را مختل می‌سازد؛ دوم به‌دلیل ایجاد شکاف و واگرایی در طیف نیروهای چپ، با بازنمایی‌ خویش به‌سان یک جهت‌گیری مرجع برای تدوین استراتژی ضدامپریالیستی؛ و سوم به‌دلیل امکان مفصل‌بندی‌ ملی/بومیِ نواورآسیاگرایی با دستگاه ایدئولوژیک دولت‌های خودکامه‌؛ دولت‌هایی که به‌میانجی این مفصل‌بندی‌ ایدئولوژیک قادرند جان تازه‌ای به پیکر ناسیونالیسم و عظمت‌طلبی ملی بدمند، تا به پشتوانه‌ی آنْ امکان بسط نظامی‌گری و تدوام خفقان سیاسی و سرکوب جنبش کارگری و جنبش‌های مترقی را مهیا سازندمی‌توان نشان داد که دولت ایران هم در همین مسیر گام برمی‌دارد (و این خود مجال دیگری‌ می‌طلبد).

*  *  *

پیوست ۲:

هم‌سویی دولت‌های ایران و روسیه به‌میانجی «نظریه‌ی سیاسی چهارم»

توضیحهمان‌طور که در پیش‌گفتار اشاره شد، این پیوست شامل فرازهایی از مقاله‌ای‌166ست که در سال ۱۳۹۶ در تحلیل خیزش اعتراضی دی‌ماه ۹۶ منتشر گردید167.

مهندسی کلان ساختار قدرت در امتداد «نظریه‌ی سیاسی چهارم»:‌

درخصوص تحولات کلان سیاسی در ایران، یک دیدگاه بر آن است که شکنندگی فضای سیاسی و اجتماعی (بحران‌های متعدد و پردامنه، نارضایتی فزآینده‌ی مردم و افول ترمیم‌ناپذیر مشروعیت سیاسی حاکمانبه مرزهایی رسیده است که حاکمان برای حفظ موقعیت سروری خود در آینده، نیازمند یک جراحی عظیم و راهبردی در ساختار سیاسی کلان کشور هستنداین تغییر عظیم نیازمند رهاکردن بسیاری از پوسته‌های متعارفی‌ست که طبقه‌ی حاکمْ قدرت خود را تاکنون در پوشش آن‌ها سامان داده است (شامل اصلاح‌طلبی اعتدالی، اصول‌گرایی، و حتی نظام‌ ولایت فقیه و اسلام حکومتی و نظایر آن). بر این اساس، این جراحی عظیم در‌واقع ناظر بر یک مهندسی سیاسی بسیار متهورانه‌ است که ضرورتی تاریخی برای ماندگاری بن‌مایه‌ی نظام تلقی می‌شودکمابیش نظیر قطع پیوند با هر آنچه میراث و درون‌مایه‌ی ایدئولوژیک جمهوری اسلامی تلقی می‌شودفرض بر این است که هسته‌ی اصلی صاحبان قدرت و ثروت می‌توانند آینده‌ی سیاسی و اقتصادی خود را از طریق مدیریت یک «انقلاب انفعالی» تأمین کنندتغییری در ساختار کلان سیاست که ثبات ملی به ارمغان بیاوردو نیز تصور بر آن است که چشم‌انداز چنین طرحی، تجدید ساختار قدرت بر مبنای الگوی اقتصادیسیاسی روسیه استبنابراین، گفته می‌شود این انقلاب انفعالی برخلاف «انقلاب‌های رنگی»، نه معطوف به الگوهای سیاسی غرب و تحت پشتیبانیهدایتِ قدرت‌های غربی، بلکه معطوف به الگوی اقتصادی سیاسی حاکم بر همسایه‌ي شمالی (روسیهو تحت حمایت و هدایت مستقیم آن استحامیان چنین نگرشی نزدیکی‌های استراتژیک بسیار معنادار ایران و روسیه را شاهد می‌آورند و حتی این ظن را مطرح می‌کنند که سرکوب خیزش‌های ۱۳۸۸ با هدایت روسیه انجام شده بوداینکه چه نیرویی فاعلیت سیاسی پیشبرد چنین تحول فرضیِ عظیم مهندسی‌شده‌ای را برعهده خواهد داشت پرسش مهمی‌ستدر این‌خصوص به نهادهای هدایت‌گر نظامیامنیتی با محوریت سران سپاه پاسداران اشاره می‌شودو در پاسخ به پرسشی بزرگ‌تر، ناظر بر چگونگی گسست این نیروها از بند ناف حیاتی خویش، یعنی ریشه‌های تاریخی جمهوری اسلامی، به این مثال تاریخی ارجاع می‌دهند که انتقال دستگاه نظامیامنیتی در مقطع انقلاب ۵۷ به دولت در دست احداث اسلامی هم مستلزم گسست ایدئولوژیک ژرفی بود، که به‌راحتی محقق شد. این سناریو همچنین بر این بنیان قابل تعدیل است که هسته‌ی اصلی حاکمیت در موقعیتی‌ست که برای تضمین بقای میان‌مدت خویش ناچار است به یک قمار تمام‌عیار سیاسی (برپایه‌ی یک طرح «مهندسی سیاسیِِ» کلان‌مقیاستن بدهد.

فهم برخی پیش‌زمینه‌های این فرضیه و خاستگاه‌ها و توجیهات ایدئولوژیک آن، نیازمند آشنایی با رویکرد سیاسی کلان و نسبتاً نوظهوری‌ (از دل خاستگاه‌های قدیمی‌تراست که اغلب «نظریه‌ی سیاسی چهارم168» خوانده می‌شود {و با برآمدن جنبش «نواورآسیاگرایی» در روسیه‌ی پساشوروی پیوند دارد}در ادامه، شرح فشرده‌ای درباره‌ی این «ایدئولوژی» می‌آید و در خلال آن همچنین برخی دلایل گرایش سیاسی حاکمان ایران به‌سمت روسیه {و الگوی روسی حکمرانیبه‌اختصار بیان می‌شونداگرچه مؤلف به جمع‌بندی برآمده از این فرضیه در تحلیل اعتراضات سراسری اخیر (خیزش دی ۹۶باور ندارد، اما آگاهی به این پیش‌زمینه می‌تواند درک ما از برخی فرازوفرودها و جهت‌گیری‌های کلان در سپهر سیاست رسمی ِایران را ارتقا دهد.

چیزی‌که در فضای سیاسی و رسانه‌ای مستقل ایران کمتر در مورد آن سخن گفته می‌شود آن است که ماهیت نزدیکی‌های فزآینده‌ی حاکمیت ایران به روسیه در ساحت روابط استراتژیک تاچه حد متأثر از نیازمندهای و رویه‌های پراگماتیستی بوده، و تاچه حد با نزدیکی‌های ایدئولوژیک همراه بوده استپرسش این است که استکبارستیزی و – به‌واقع – غرب‌ستیزیِ دیرین دولت ایران طی حیات سی‌واندی ساله‌اش، در هم‌پوشانی‌ با تضادهای امپریالیستی دیرین میان روسیه و آمریکا، چه مازادهایی در حوزه‌ی نزدیکی‌های ایدئولوژیک این دو کشور (ایران و روسیهداشته است؟ تصور رایج نزد بسیاری از افراد تحول‌طلب و نیروهای اپوزیسیون چپ آن است که جمهوری اسلامی به‌لحاظ ایدئولوژیک نظام‌ خودبسنده‌ای‌ست که با برجسته‌سازی قرائت خاصی از اسلام شیعی و استفاده‌ی ایدئولوژیک از آن، عمدتا می‌کوشد تا در سایر کشورهای منطقه نفوذ کند169بنابراین تصور عمومی بر این (بودهاست که حاکمیت ایران به‌لحاظ نفوذپذیری ایدئولوژیک به‌گونه‌ای بسته عمل کرده و می‌کند؛ به‌استثنای پذیرش و هضم سریع منطق بازار جهانی و کاربست سریع آموزه‌های نولیبرالی در سپهر اقتصاد. {اما واقعیت آن است که استکبارستیزی دیرینه‌ی دولت اسلامی ایران و درگیری‌های سیاسی مستمرش با دولت آمریکا و هم‌پیمانان‌اش، خواه‌ناخواه دولت ایران را در پیوندی فزآینده با یک اردوگاه جهانی «ضدآمریکایی» قرار داد که عمدتا تحت هژمونی و هدایت روسیه‌ی پساشوروی قرار داشته است؛ و در خلال این مجاورت سیاسی، عناصر گفتمانی «استکبارستیزی اسلامی» از روایت روسی آمریکاستیزی تأثیر پذیرفته‌اندلذا آشنایی با ایدئولوژی غالب بر دستگاه سیاسی روسیه در تقابل‌‌های استراتژیک و ژئوپلتیکیِِ فزآینده‌اش با قدرت‌های غربی (به‌ویژه پس از برآمدن پوتین)، برای فهم پویش ایدئولوژیک دولت ایران ضروری‌ست}.

ایدئولوژی «غرب‌ستیزی» دولت روسیه البته تماماً «ساخت روسیه» نیست، بلکه بنیان‌های نظری و فلسفی آن به یک بینش فکریفلسفی در فرانسه‌ی دهه‌ی ۱۹۶۰ و تحولات بعدیِ آن بازمی‌گرددبه‌موجب این بینش قدیمی‌تر، سپهر سیاست و زیست جمعی در جهان «اروپایی» می‌باید از تأثیرات سه مدار فکرینظری بی‌حاصل و بحران‌زده‌ی لیبرال‌دموکراسی، فاشیسم و مارکسیسم خارج گردد170در اینجا نیاز به یک بینش راهبردی جدید و کلان‌نگر مطرح می‌شود که ضمن ارائه‌ي سنتزی از فواید سه نظام فکری یادشده، بتواند از محدودیت‌ها و پیامدهای منفی آن‌ها درگذرددر این رهیافت جدید (تلویحا «خط چهارم») – برای مثال– در مقابل همسان‌سازی‌های سرمایه‌دارانه، تفاوت‌ها و هویت‌های محلی برجسته می‌شوند؛ و به‌همین‌سان، در مقابلِ جهان‌روایی سرمایه‌داری یا جهانی‌سازی، بر بومی‌گرایی و هویت‌های ملی‌ تأکید می‌شود؛ و یا در برابر تناقض‌ها و فرمالیته‌ی بی‌ثمر لیبرال‌دموکراسی و پلورالیسم سیاسی ادعایی آن، بر اهمیت نوعی الگوی متمرکز از قدرت سیاسی با وجوهی هیرارشیک و حتی کاریزماتیک (دست‌کم برای تأمین وحدت معنوی واحد سیاسی ملیتأکید نهاده می‌شود؛ و مواردی از این دستچنین رهیافتی به‌واقع، تنها از آن رو – در سطح رتوریک – علیه سرمایه‌داری موضع می‌گیرد که در حال‌حاضر نظم جهانی سرمایه‌دارانه‌ مدافع و بازتولیدگرِ همه‌ی آن وجوهی‌ست که مطابق این رهیافت زیان‌بارند و باید از آن‌ها عبور کرددر عمل، تقابل سیاسی آن با سرمایه‌داری صرفا در موضع‌گیری آشتی‌ناپذیرش علیه مهم‌ترین مصداق معاصر قدرت سرمایه‌دارانه، یعنی ایالات متحده آمریکا تجلی می‌یابد.

با این اوصاف، این رهیافت حاوی عناصری‌ست (خصوصا ضرورت تمرکز سیاسی و اقتصادی در سطح ملی، و ضرورت رویارویی با آمریکا و هم‌پیمانانشکه به‌خوبی می‌توانند با نیازهای ایدئولوژیک روسیه‌ی پوتین مفصل‌بندی شوند و سیاست‌ خارجی کلان آن را توجیه و تئوریزه نماینددر عمل، از آنجا که در اثر پیامدهای «تحقیرآمیز» فروپاشی شوروی، سنت‌های فکری قدیمی پان‌اسلاویسم و اورآسیاگرایی در سپهر سیاسی روسیه (طی دهه‌ی ۱۹۹۰جان تازه‌ای گرفتند، رهیافت یادشده به‌سرعت و سهولت با ایدئولوژی رسمی دولت روسیه مفصل‌بندی شدبه‌‌واقع، روسیه‌ی پوتین سال‌هاست که روایتی روسی و بومی‌سازی‌شده از همان خط‌مشی سیاسی چهارم (رهیافت اولیه‌ی فرانسویرا سرمشق برنامه‌های ایدئولوژیک حزب سیاسی خود قرار داده است، که متاثر از آموزه‌‌های فلسفی الکساندر دوگین بعضا با عنوان «نظریه‌ی سیاسی چهارم» شناخته می‌شودثمرات تلاش تبلیغاتی وافر دستگاه سیاسی روسیه برای رواج این ایدئولوژی، دست‌کم در سطح ملی در پیروزی‌های انتخاباتی مکرر پوتین و پذیرش قاطع او از جانب اکثریت مردم روسیه نمایان شده است، که توامان نشان‌گر اقبال عمومی به این نسخه‌ی به‌روزشده‌ی ایدئولوژی ناسیونالیستی و عظمت‌طلبی ملی‌ستدر این روایت روسی «نظریه‌ی سیاسی چهارم»، نه‌فقط آموزه‌های ضدامپریالیستی جایگاه برجسته‌ای دارند، بلکه بر لزوم گسترش این ایدئولوژی در کشورهای دوست روسیه171 به‌منظور تشکیل جبهه‌ای جهانی برای مهار زیاده‌طلبی‌های دولت آمریکا و متحدانش تأکید می‌شود.

اما این پدیده چه ارتباطی با تحولات سیاسی ایران دارد؟ شاید تا همین‌جا روشن شده باشد که نیازمندی‌های عینی و راهبردی حاکمان ایران و روسیه، هم‌پوشانی ایدئولوژیک قابل‌توجهی دارند که ذیل محوریت «امپریالیسم‌ستیزی» بازنمایی می‌شوداین هم‌پوشانی، نه‌فقط همکاری‌های استراتژیک آن‌ها را تسهیل و تحکیم می‌کند، بلکه ابعاد و معانی ویژه‌ای به آن می‌دهدآگاهی به پیش‌زمینه‌ی فوق می‌‌تواند این نیاز پژوهشی را برجسته سازد که برای درک و تحلیل پویش‌های کلان در سپهر سیاست رسمی ایران طی دو دهه‌ی اخیر، فهم نوع رابطه‌ی استراتژیک و راهبردی میان دولت‌‌های ایران و روسیه موضوعی ضروری‌ست. برای مثال، اینکه چه جناحی از حاکمیت، تا چه میزان و با چه چشم‌اندازی به دولت روسیه نزدیک شده استو اینکه الگوی سیاسیاقتصادی ایران چه تاثیراتی از الگوی «موفق» روسیه پذیرفته است و به‌لحاظ زیرساخت‌های ایدئولوژیک چه مشابهت‌هایی با نمونه‌ی روسیه دارداگر بنا بر مشاهدات و روایت‌های موجود، نظام مستقر در روسیه را یک سرمایه‌داری الیگارشیک در بستر یک نظام سیاسی نسبتاً بسته‌ در نظر بگیریم که در آن قدرت اقتصادی و سیاسی به‌طور توامان در دستان یک الیگارشی متمرکز است، در این‌صورت شاید در ساحت تحلیلی بتوان تصویر روشن‌تری از مسیری که سپاه‌پاسداران طی دو دهه‌ی اخیر در ساحت‌های اقتصادی و سیاسی پیموده، یا در معنای وسیع‌تر، چشم‌اندازی که دولت ایران در سر می‌پرواند، را ترسیم کرداز سوی دیگر، درک عمیق‌تر از چگونگی نزدیکی‌های راهبریایدئولوژیک دولت‌ ایران به دولت روسیه، بر روند تعاملات حاکمیت ایران با قدرت‌های غربی بر سر مساله‌ی هسته‌ای، و یا چرایی مداخله‌گری‌های آن در سوریه و یمن و عراق و لبنان و نظایر آن روشنی می‌اندازدو سرانجام اینکه فهم دلایل همسازی دولت‌های ایران و روسیه و مسیر و میانجی‌های انضمامی آن همچنین می‌تواند بن‌مایه‌ی وحدت نظام‌ سیاسی حاکم، به‌رغم رقابت‌ها و ستیزهای مستمرِ درونی قطب‌های سازنده‌ی آن را تاحدی توضیح دهد.

*  *  *

یادداشت‌های مؤلف و پانویس‌های مترجم:

1 در آن مقطع، قدرت‌های به‌اصطلاح «استکبار غربی»، بنا به مقتضیات جنگ سرد، تقابلی با داعیه‌ی «استکبارستیزی» اسلام‌گرایان پیرو خمینی نداشتندچون هر راهکاری که هژمونی نیروهای اسلامی بر فرآیند انقلاب ایران را تامین می‌کرد، با راهبرد ژئواستراتژیک آنان درجهت اسلامی‌سازی خاورمیانه هم‌خوان بوددر سوی دیگر، برای حاکمان جدید، گفتار «استکبارستیزی» (در کنار کاریزمای خمینی و «نعمت جنگ») نه‌فقط امکان بسیج ایدئولوژیک برای حذف نیروهای چپ از عرصه‌ی سیاسی را تسهیل کرد، بلکه در مقاطع بعدی پوششی موثر برای پنهان‌کردن تعمیق پیوندهای ساختاری اقتصاد ایران با بازار جهانی کاپیتالیستی فراهم ساخت؛ همچنان‌ که اندکی بعد تعاملات پنهان و «پراگماتیستی»‌ حاکمان اسلامی با همان قدرت‌های «استکباری» را ممکن ساخت.

2 عواملی مثل مرگ خمینی به‌سان چهره‌ی کاریزماتیک انقلاب، و مهم‌تر از آن پیامدهای عمومی جنگ هشت‌ساله و بحران اقتصادی، موجب شدند تا روند تضعیف ناگزیر ایدئولوژی رسمی «انقلاب اسلامی» تسریع گردد.

3 بررسی و تحلیل روند تکوین مناسبات متاخر دولت‌های ایران و روسیه و نشان‌دادن ماهیت نواستعماری‌ آن بحث مفصل و مستقلی می‌طلبد.

4 اگر مجالی باشد، در متن دیگری می‌کوشم به مسیر ورود دکترین اورآسیاگرایی به گفتار ایدئولوژیک دولت ایران و تلاش‌های انجام‌شده برای صدور/اقتباس این دکترین و تاثیرات عینی آن بپردازم.

6 نظریه‌ي سیاسی چهارم (The Fourth Political Theory) نام دومین کتاب مشهور الکساندر دوگین (۲۰۰۹استدوگین در این کتاب بن‌مایه‌ی فلسفینظری رویکرد خویش به «نواورآسیاگرایی» را شرح می‌دهد و از این طریق می‌کوشد مانیفستی برای «جنبش اورآسیاگرایی» عرضه کند.

7 عنوان اصلی این مقاله، که در ژوئیه‌ی سال ۲۰۱۶ به‌زبان آلمانی منتشرگردید،‌ چنین است:

Peter Bomann (2016): Eurasismus in Russland – Ein Beitrag zur Populismus-DiskussionMaterialien für einen neuen Anti-Imperialismus.

که ترجمه‌ی فارسی آن بدین‌قرار است: «اورآسیاگرایی در روسیهجستاری برای مشارکت در بحث پوپولیسم». اما اصطلاح «اورآسیاگرایی» واژه‌ی دقیقی برای مضمون محوری این مقاله نیست؛ چرا که هدف مولف پیونددادن تهاجم نظامی روسیه به کریمه (در سال2014)، و به‌طور کلی سیاست خارجی تهاجمی روسیه‌ی متاخر، به دکترین «نواورآسیاگرایی» در روسیه‌ی پوتین بوده استاین نارسایی شاید ناشی از آن بوده که جنبش سیاسیِ برآمده از این دکترین، که مستقیما توسط الکساندر دوگین هدایت می‌شود،‌ «جنبش اورآسیاگرایی» نام گرفته استبنابراین، پس از گفتگو با نویسنده بنا شد در ترجمه‌ی فارسیِ این مقاله، در عنوان و سراسر متن، از واژه‌ی «نواورآسیاگرایی» به‌جای «اورآسیاگرایی» استفاده شودهمچنین، خواه بنا به مضمون مقاله، و خواه به‌دلیل وام‌گیری مشهود طیف چپ شبه‌آنتی امپریالیسم (چپ آنتی‌امپاز آموزه‌های ایدئولوژی نواورآسیاگرایی، به این توافق رسیدیم که در ترجمه‌ی فارسی، واژه‌ی «پوپولیسم» در انتهای عنوان اصلی مقاله، با ترکیب «پوپولیسم آنتی‌امپریالیستی» جایگزین گردد.

8 ترجمه‌ی یادداشت‌های جانبی مولف، در درون { } در پانویس صفحات آمده‌اندسایر پانویس‌ها، اصطلاحات لاتین یا افزوده‌های توضیحی از سوی مترجم‌اند.

9 {۱برای بحثی مشروح‌تر درباره‌ی راست افراطی در روسیه نگاه کنید به پایان‌نامه‌ی زیر:

آندریاس اوملند (2007): «پسا شوروی جامعه‌ی غیرمدنی و عروج الکساندر دوگینمطالعه‌ای موردی درباره‌ی راست افراطیِ برون‌پارلمانی در روسیه‌ی معاصر».

Andreas Umland (2007): Post-Soviet „Uncivil Society and the Rise of Aleksandr Dugin. A Case Study of the Extraparliamentary Radical Right in Contemporary Russia. Kyiv.

10 {۲این نشریه توسط یورگن السسر (Jürgen Elsässer)، هدایت می‌شودمتن زیر به نقش السسر به‌عنوان یکی از پروپاگاندیست‌های کرملین می‌پردازد:

http://www.zeit.de/politik/deutschland/2014-07/juergen-elsaesser-russland-propaganda

11 {۳زبیگنیو برژینسکی (2015): «تنها قدرت جهانی – استراتژی برتری آمریکا»:

Zbigniew Brzeziński (2015): Die einzige Weltmacht. Amerikas Strategie der Vorherrschaft. US-Ausgabe: Basic-Books 1997; Deutsche Ausgabe: Rottenburg: Kopp Verlag.

12 {۴سارا واگن‌کنشت: «آلمان باید از ناتو خارج شود»:

Sahra Wagenknecht: Deutschland raus aus der Natohttp://de.sputniknews.com/politik/20160705/311165950/raus-aus-nato-deutschland.html

13 {۵} «مصالحی برای یک رویکرد جدید ضدامپریالیستی (شماره‌ی ۴، ۱۹۹۲): «پایان الگوی توسعه‌ی نوع شورویمتونی درباره‌ی تاریخچه‌ی رویارویی‌های اجتماعی با فرمان انباشت سوسیالیستی»:

Materialien Für Einen Neuen Anti-Imperialismus, Nr. 4 (1992): Das Ende des sowjetischen Entwicklungsmodells. Beiträge zur Geschichte der sozialen Konfrontationen mit dem sozialistischen Akkumulationskommando, Berlin, 99-131. https://materialien.org/das-ende-des-sowjetischen-entwicklungsmodells

14 {۶ناتالیا زوبارویچ: «جهان‌های موازی روسیه – مراکز پویا، حاشیه‌ی راکد»:

Natalia Zubarevič: Russlands Parallelwelten. Dynamische Zentren, stagnierende Peripherie, in: Osteuropa, Nr. 6–8/2012, 263–278). (http://www.zeitschrift-osteuropa.de/hefte/2012/6-8/russlands-parallelwelten/)

15 {۷} Jens Siegert (2016), 4, nein 1, nein 2 Russland!

http://russland.boellblog.org/2016/03/16/4-nein-1-nein-2-russland/

Andreas Heinemann-Grüder, Regionale Diskrepanzen in Russland: Politisch verursacht, in: Russland analysen Nr. 275, 11.04.2014. (http://www.laender-analysen.de/russland/pdf/RusslandAnalysen275.pdf)

16 {۸درباره‌ی «اقتصاد گاراژی»، برای مثال، رجوع کنید به مقاله‌ی جالب زیر در نشریه‌ی تاتس:

Die Garagenökonomie: Schattenwirtschaft in Russland, taz, 07.07.2016. (http://www.taz.de/!5318299/)

17 {۹سوتلانا الکسیویچ در کتاب ستایش‌شده‌ی «زمان دست‌دومزندگی بر روی ویرانه‌های سوسیالیسم»، تاریخ اتحاد جماهیر شوروی را به‌روش نامتعارف تاریخ شفاهی و از خلال تاثیرات و روایت‌های فردی واکاوی کرده است:

Swetlana Alexijewitsch (2015): Secondhand-Zeit: Leben auf den Trümmern des Sozialismus, suhrkamp taschenbuch 4572.

18{۱۰برای مطالعه‌ی اثرات نظامیاستراتژیکِ «انقلاب نظامی آرام روسیه»نگاه کنید به:

Gustav Gressel: Russia’s Quiet Military Revolution and What it Means for Europe.

19 {۱۱در این‌باره نگاه کنید به فصل «اقتصاد شوروی در جنگ‌ سرد» از شماره‌ی چهارم نشریه‌ی «مصالح»:

Die sowjetische Ökonomie des Kalten Kriegs“, in: MATERIALIEN, Nr. 4, 132-150 (Anm .5)

20 ancien regime

21 russischer Maidan

22 {۱۲} Robert Horvath (2013): Putin’s Preventive Counterrevolution. Post-Soviet authoritarianism and the spectre of velvet revolution. Abingdon/Oxfordshire etc.: Routledge;

Mischa Gabowitsch (2013): Putin kaputt!? Russlands neue Protestkultur. Frankfurt/M.: edition suhrkamp.

23 {۱۳} Vgl. Höllwerth, 123 ff.

24 {۱۴الکساندر دوگین (۲۰۱۵): «کشاکش‌های آینده – بازگشت ژئوپلتیک»

Alexander Dugin (2015): Konflikte der Zukunft. Die Rückkehr der Geopolitik, Selent: Bonus-Verlag.

https://de.wikipedia.org/wiki/Alexander_Geljewitsch_Dugin

http://www.theeuropean.de/leonid-luks/8421-neoimperiale-revanche-in-der-ukraine

https://www.foreignaffairs.com/articles/russia-fsu/2014-03-31/putins-brain

25{۱۵مارکوس ونر (2016): «جنگ سرد پوتینروسیه چگونه غرب را از پیش خود می‌راند؟».

Markus Wehner (2016): Putins kalter Krieg. Wie Russland den Westen vor sich hertreibt. München: Knaur.

این کتاب بهترین ارزیابی (بورژواییاز سیاست کنونی رژیم روسیه استکتاب همچنین شامل فصلی در مورد ارتباط با پوپولیسم جناح راست در اروپا است که در این نوشتار هم مورد بحث قرار گرفته است.

27 {۱۷چارلز کلاور (۲۰۱۶): «باد سیاه، برف سفیدعروج ناسیونالیسم روسی».

Charles Clover (2016): Black Wind, White Snow. The Rise of Russia‘s Nationalism, New Haven and London.

الکساندر هول‌ورٍث: «امپراتوری مقدس اورآسیایی الکساندر دوگینتحلیلی گفتمانی از راست‌گرایی افراطیِ پساشوروی»:

Alexander Höllwerth (2007): Das sakrale eurasische Imperium des Aleksandr Dugin. Eine

Diskursanalyse zum postsowjetischen Rechtsextremismus, Stuttgart: ibidem-Verlag.

28در فارسی، اصطلاح «دولت در سایه» به مقصود مولف نزدیک‌تر است. /م.

29 kleine grüne Männchen

30 هالفورد جان مکیندر (Halford John Mackinder: 1861 –1947)، جغرافی‌دان و سیاست‌مدار بریتانیایی، یکی از واضعان مفاهیم ژئوپلتیک و ژئواستراتژی بود که نقش موثری در تبدیل این مفاهیم به رشته‌هایی مستقل در سپهر آکادمی داشتشهرت مکیندر عمدتا مرهون معرفی مفهوم و نظریه‌ی «هارتلند» (Heartland) است که نخستین‌بار به‌سال 1904 در اثری با عنوان «محور جغرافیایی تاریخ» آن را مطرح ساختاین نظریه بعدها بر اندیشکده‌های سیاسی دولت‌ها و سیاست‌های خارجی قدرت‌های جهانی تأثیر زیادی گذاشتمکیندر که حامی سرسخت آرمان وحدت امپراتوری بریتانیا و توامان یک ضدبلشویک سرسخت بود، در اواخر سال 1919، طی جنگ داخلی روسیه، به مقام کمیسر عالی بریتانیا در جنوب روسیه منصوب شدوی در جریان این ماموریت، ضمن تلاش برای متحدسازی نیروهای سفید، کوشید ضرورت ادامه‌ی حمایت بریتانیا از نیروهای سفید را برای دولت متبوع‌اش برجسته سازددومین اثر مهم مکیندر، کتاب «آرمان‌های دموکراتیک و واقعیتمطالعه‌ای در سیاست بازسازی» بود که در سال 1919 منتشر گردیداین کتاب به‌واسطه‌ی برجسته‌سازی نقش عوامل ژئوپلتیک، تاثیرات مشهودی بر توافقات «کنفرانس صلح پاریس» برجای گذاشتمشهورترین نقل‌قول کتاب یادشده چنین است: «نیرویی که بر اروپای شرقی حکمرانی کند، بر هارتلند فرمان می‌راند؛ نیرویی که بر هارتلند حکم براند، بر سرزمین‌های احاطه‌شده در اقیانوس‌ها جزیره‌ی جهانی») فرمان می‌راند؛ و نیرویی که بر «جزیره‌ی جهانی» حکم براند، بر سراسر جهان فرمان‌روایی خواهد کرد.». متاثر از همین آموزه، نمایندگان قدرت‌های جهانی در جریان کنفرانس صلح پاریس، اروپای شرقی را به‌عنوان مسیر حیاتی استراتژیک برای دسترسی به هارتلند درنظر گرفته و کوشیدند تا این منطقه را – به‌منظور جداسازی آلمان و روسیه – همچون نواری از کشورهای حائل بازآرایی کنند. (تلخیص و ترجمه از ویکی‌پدیا/م.)

31 رودولف هس، منشی هیتلر که در نوشتن کتاب «نبرد من» کمک شایانی کرد، از شاگردان نزدیک هاوس‌هوفر بوددر سال 1923، زمانی که هس و هیتلر پس از کودتای موسوم به «سالن آب‌جوی مونیخ» (Munich Beer Hall Putsch) زندانی بودند، هاوس‌هوفر به‌مدت شش ساعت در زندان از آنها دیدار کرد و نسخه‌هایی از دو کتاب «جغرافیای سیاسی» فردریش راتزل (Friedrich Ratzel) و «درباره‌ی جنگ» کلاوسویتس (Clausewitz) را به آنها هدیه داد. پس از جنگ جهانی دوم، هاوس‌هوفر تاثیرگذاری‌اش بر افکار هیتلر را انکار کرد و مدعی شد که حزب ناسیونال‌سوسیالیست آموزش‌های رودولف هس در حوزه‌ی ژئوپلتیک را تحریف کرده استاما یان کرشاو (Ian Kershaw) یکی از زندگی‌نامه‌نویسان هیتلر می نویسد: «تأثیر هاوس‌هوفر [بر هیتلراحتمالاً بیش از آن چیزی بود که پروفسور مونیخ بعدها آمادگی تصدیق آن را داشت». [ترجمه از ویکی‌پدیا /م.]

32 {۱۸} Höllwerth, 142.

33 {۱۹سخنرانی پوتین (۲۰۱۲): http://en.kremlin.ru/events/president/news/17118

34 fehlender Selbstrespekt

35 fehlgeleitete Spiritualität

37 {۲۱} «پوپولیسم راست‌گراجوانان AfD و جوانان حامی پوتین متحد می‌شوند»:

Rechtspopulisten: AfD-Jugend und Putin-Jugend verbünden sich:

http://www.spiegel.de/politik/deutschland/afd-jugend-und-putin-jugend-verbuenden-sich-a-1088721.html

38 tiefer Staat der Geheimdienste

39 {۲۲} Wehner, Anm. 15.

42 {۲۵آندریاس اوملند (Andreas Umland) در گفتگو با ایندیپندنت می‌گوید: «یک رویکرد هشدارگرایی بی‌جا می‌تواند به‌سادگی در دام تبلیغاتی روسیه گرفتار شود».

43 {۲۶}رجوع کنید به مقاله‌ی «قیام ترسیدگان» در نشریه‌ی اشپیگل:

Aufstand der Ängstlichen, Spiegel, Nr. 51, 12.12.2015.

45 {۲۸برای نمونه نگاه کنید به منابع زیر:

«روسیه‌ی2050: استراتژی برای پیشرفت نوآوری» – موسسه استراتژی های اقتصادی، مسکو:

B. N. Kusyk; J.W. Jakowetz (2005, 2007), Russland–2050: Strategie Eines Innovationsdurchbruch, Moskau, Institut für Wirtschaftsstrategien.

«روسیه 2010: در راه نوسازی»- گزارش سالانه‌ی اتاق بازرگانی آلمان و روسیه در خارج از کشور:

http://www.spb-hamburg.de/download/090811_Russland2010.pdf

46 {۲۹رجوع کنید به مقاله‌ی شارلوت ویدمان (نشریه‌ي تاتس، ژوئیه 2016) درباره‌ی حاکمیت گفتمان دست‌راستی:

http://www.taz.de/Debatte-rechte-Diskurshoheit/!5315708/

«مساله‌ی سیستمیک نظم جهانی، یعنی این مساله که ثروت و فقر چگونه در سطح بین‌المللی توزیع می‌شوند، امروزه بیش از هر زمان دیگری قابل‌مشاهده استحال آن‌که فقط جناح راست پاسخی به آن داردناسیونالیسم، جداسازی، و خشونت با اسلحهنگویید این دیستوپیای تاریکی، روایتی کلان نیستحتی مسلمانان پیشرو هم بیش از یک دهه است که با کلان‌روایتی راست‌گرایانه روبرو هستند، که یا مخالفتی با آن ندارند و یا بر آن چشم می‌پوشندجهادگراییاین کلان‌روایت [جهادگرایی]، ایده‌ی امت یا جامعه‌ی جهانی، و همچنین مبارزه برای عدالت اجتماعی را تقلید می‌کنداما جهادگرایی، تصاویر و اسطوره‌های قدرتمندی خلق می‌کند، زیرا بر امکان‌پذیریِ امور غیرقابل‌تصور تکیه می‌کند و با قاطعیتْ تابوها را می‌شکندریش‌بلندهای بنیادگرا اشتراکاتی با دلقک‌های شیطان‌صفت و عجیب و غریب جناح راست دارندزمان آن رسیده که در برابر این روایت‌های ارتجاعی، یک کلان‌روایت جدید انسانی ارائه کنیمچنین روایتی تنها می‌تواند بر پایه‌ی امر مشترک بنا گردد

47 بررسی و شناخت ایدئولوژی/دکترین «نواورآسیاگرایی» دست‌کم به دو دلیل برای فهم و تحلیل تحولات فضای سیاسی کنونی ایران اهمیت دارد: نخست آن‌که در سال‌های اخیر دولت اسلامی حاکم بر ایران ماندگاری‌اش را در نزدیکی‌های راهبردی هرچه بیشتر به روسیه جستجو می‌کند؛ حال آن‌که نزدیکی دولت روسیه به دولت ایران و تلاش آن برای بسط سلطه‌ی اقتصادیسیاسی‌اش بر قلمرو ایرانْ در چارچوب استراتژی‌ای انجام می‌گیرد که خود عمدتا بر پایه‌ی دکترین «نواورآسیاگرایی» تکوین یافته استدلیل دوم (و مهم‌ترآن است که نزدیکی فزآینده‌ی دولت ایران به دولت روسیه، با الگوبرداری هرچه‌ بیشتر از آپاراتوس ایدئولوژیکِ پشتیبان سرمایه‌داری الیگارشیک روسیه همراه بوده است. چرا که دولت ایران نیز – دست‌کم از دو دهه‌ی گذشته – به‌طور آشکاری همه‌ی مولفه‌های سازنده‌ی «سرمایه‌داری سیاسی» را دارا بوده استنیاز به ادغام در بازار جهانی؛ ایدئولوژی غرب‌ستیزی؛ دستگاه پلیسیامنیتی بسط‌یافته؛ گسترش بی‌وقفه‌‌ی نظامی‌گری؛ و برخورداری انحصاری طبقه‌ی حاکم از منابع سیاسی و اقتصادیحفظ این ساختار سیاسیاقتصادیِ متمرکز (و توامان شکننده)، ملزومات و پیامدهای ناگزیری دارد که حاکمان ایران را مستمرا به‌سمت «فربه‌سازی ایدئولوژیکِ» نظام اسلامی سوق داده است (برساختن و ترویج «ناسیونالیسم شیعیایرانی» و قوام‌بخشی بعدیِ آن با اندیشه‌ی «ایرانشهری»، نمونه‌ی شاخصی از آن است). اقتباس و بومی‌سازیِ عناصری از دکترین نواورآسیاگراییِ‌، یکی از اقدامات راهبردی اتاق‌های فکر دولت ایران در مسیر این «فربه‌سازی ایدئولوژیک» بوده استوام‌گیری پروپاگاندای رسمی دولت ایران از آموزه‌های نواورآسیاگرایی و جایگاه محوری مفهوم ژئوپلتیک در آنها، پیامد و نمود عینی یک بازآرایی ایدئولوژیک در دولت ایران استبه‌همین سان، همپوشانی آشکار گفتمان «چپ دولت‌مدار» و «چپ آنتی امپ» با پروپاگاندای متاخر دولت ایران، نشانه‌ی دامنه‌ی بُرد و نفوذ ایدئولوژی نواورآسیاگرایی در فضای فکری و سیاسیِ کنونی ایران است(واکاوی زمینه‌ها و مجاری ورود و گسترش ایدئولوژی نواورآسیاگرایی در ایران و پیامدهای سیاسی مشخص آن نیازمند تحقیق و نوشتاری جداگانه است.)

48 برخی از مفسرانْ الگوی سرمایه‌داری روسیه‌ی متاخر را مصداق تاریخی ملموس و برجسته‌ای از مفهوم «سرمایه‌داری سیاسی» می‌دانند.

49 توازی‌های تاریخی این پدیده در فضای سیاسیفرهنگیِ ایران در نیمه‌ی دوم قرن سیزدهم شمسی (اواخر دوران قاجارقابل توجه است.

50 در آن زمان همچنین جنبش‌های مشابهی در لهستان، صربستان و کرواسی، بلغارستان و چکسلواکی وجود داشتباید خاطرنشان کرد که نهضت پان‌اسلاویسم نه به‌لحاظ سرزمینی و نه به‌لحاظ مضمونیْ جنبش واحد و همگنی نبود.

51 مشخصا در باورها و آموزه‌های Vinko Pribojević (قرن شانزدهم)؛ Aleksandar Komulović و Juraj Krizanic (قرن هفدهم). در مرحله‌ی بعدی، تجلیات اندیشه‌ی پاناسلاوی را می‌توان نزد آدام فرانتس کولار (Adam Franz Kollár)، پاول جوزف شافاریک (Pavel Jozef Šafárik) و یان کولار (Jan Kollar) طی قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم، و نیز در آرای میخائیل پوگودین (Mikhail Pogodin) در میانه‌ی قرن نوزدهم یافت.

52 پس از این‌که لهستان در سال 1918 استقلال خود را از آلمان، اتریش و روسیه به‌دست آورد، محبوبیت پیشین پان‌اسلاویسم به‌سان یک ایدئولوژی یا الگوی سیاسی بدیلْ در میان جریانات سیاسی مختلف لهستان کاهش یافت و به‌زودی حتی به‌عنوان نوعی ایدئولوژی معطوف به روسی‌سازیِ اجباری تلقی گردیدبعدها در دوران کمونیستی لهستان، دستگاه تبلیغاتی استالین از پان‌اسلاویسم به‌عنوان یک ابزار تبلیغاتی برای توجیه کنترل شوروی بر این کشور استفاده می‌کرد.

53 امپراتوری هاوبسبورگ از ۱۸۶۷ تا جنگ جهانی اول به امپراتوری اتریشمجارستان تحول یافت.

54 برای نمونه رجوع کنید به سرفصل‌های پان‌اسلاویسم و اسلاوُفیلیسم در این دایره‌المعارف.

55 Orthodoxy, Autocracy, Nationality

56 نگاه کنید به سرفصل اسلاوُفیلیسم در این دایره‌المعارف.

57 یک کاتالیزور مهم در شکل‌گیری جنبش اسلاووفیلی در فضای فکری روسیه‌ی نیمه‌ی اول قرن نوزدهم، انتشار نامه‌های هشت‌گانه‌ی پیوتر چادایف (۱۸۵۶-1794–Pyoter Chaadayev) بین سال‌های1826 تا1831 و بازتاب وسیع آنها در محافل روشنفکری بود، که واکنش‌‌های حاد و متعارضی را برانگیختمضمون اصلی این نامه‌ها (به زبان فرانسهشامل کنکاشی انتقادی در عقب‌ماندگی فرهنگی روسیه نسبت به تمدن و فرهنگ غربی بودچادایف انگاره‌ی عظمت گذشته‌ی روسیه را مورد تردید قرار داده و مسیحیت ارتدکس را به‌دلیل ناتوانی در ارائه یک بنیان معنوی صحیح برای رشد ذهنیت مردم روسیه به تمسخر گرفتاو در این نامه‌ها دستاوردهای اروپا، به‌ویژه در حوزه‌ی تفکر عقلانیمنطقی و روحیه‌ی پیشرفت را برجسته ساخت و رهبری اروپا در سپهر علم، که از دید وی همان رهبری در مسیر آزادی بشر بود، را ستودچادایف تأکید ویژه‌ای بر لزوم پیوند روسیه با اروپای غربی و کلیسای کاتولیک روم داشتدولت روسیه ایده‌های چادایف را خطرناک ارزیابی کرده و ادامه‌ی بازنشر آنها را ممنوع ساخت و خود وی را به‌اتهام ابتلا به جنون تحت نظارت دائمی پزشکی قرار داد. با این حال، دیدگاه‌های او رشته‌ی پردامنه‌ای از مشاجرات فکری را برانگیخت که به «مباحثات اسلاووفیل‌ها با غرب‌گرایان» (Slavophile-Westerner debate) معروف گردید.

58 Alexei Khomiakov (1804–60); Ivan Kireyevsky (1806–56); Ivan Aksakov (182386); Yuri Samarin (1819–79); Mikhail Pogodin (1800–75)

59 بر همین اساس، بسیاری از اسلاووفیل‌های روسیه مخالف روند صنعتی‌شدن و توسعه‌ی شهری بودند و در مقابل، اهمیت ساختار و سنت‌های زندگی روستایی در روسیه را برجسته می‌کردندآنان در همین راستا، حفاظت از «میر» (mirیا «اُبشچینا» (obshchina) (سنت و نهاد ریشه‌دار کشت‌وکار و خودگردانیِ اشتراکی در میان اجتماعات دهقانی روسیه یا کمون‌های دهقانیرا اقدامی مهم برای غلبه‌ بر روند شهری‌سازی تلقی می‌کردنددر بافتار این تعارضات فکری درباره‌ی مناسبات اجتماعیاقتصادی در روسیه‌ی قرن نوزدهم، بهتر می‌توان درک کرد که چرا ورا زاسولیچ (Vera Zasulich) به‌نمایندگی گروهی از انقلابیون سوسیالیست تبعیدی روسیه (گروه «بازتقسیم سیاه») در نامه‌ای به مارکس (به‌سال۱۸۸۱نظر او را درباره‌ی مسیر انقلابی بدیل در گذار تاریخی جامعه‌ی روسیه جویا شده بودو مهم‌تر این‌که چرا مارکس در پاسخ به این نامه چنان وسواس عجیبی به خرج داد (مارکس پیش از پاسخ به این نامه دست‌کم چهار پیش‌نویش متفاوت تهیه کردرجوع کنید بهتئودور شانین: «مارکس متاخر و راه روسی»، ترجمه‌ی حسن مرتضوی). وسواس یا بیش‌احتیاطی مارکس تنها به‌دلیل اهمیت سیاسیتاریخی این موضوع و مجادلات تند انقلابیون روسیه حول آن نبودبلکه سابقه‌ی داعیه‌های غرورآمیز پان‌اسلاویست‌ها درباره‌ی «کمون‌های دهقانی» به‌سان یکی از عناصر تمدنی روسیه، هشداری بود برای مارکس نسبت به خطر بدفهمی‌های احتمالی و سوءاستفاده‌ی ملی‌گرایان از نظراتشبه‌همین دلیل، مارکس در سرآغاز نامه‌ی ارسال‌نشده‌اش به هیئت تحریریه‌ی نشریه‌ی «یادداشت‌های سرزمین پدری» (Otechestvennye Zapiski)، که انگلس در ۱۸۸۴ – سالی پس از مرگ مارکس آن را یافت، در طعنه به یک منتقد روسی می‌نویسد: «در نظر او کمون روسی فقط در خدمت این استدلال بود که نشان دهد اروپای قدیمی و پوسیده باید ازطریق پیروزی پان‌اسلاویسمْ تجدید حیات یابد». (شانین: «مارکس متاخر و راه روسی»، ترجمه‌ی مرتضوی، ص۲۰۷).

60 کریفسکی و خومیاکوف برای ارجاع به یکی از ویژگی‌های یکتای فرهنگ و تمدن روسی، که از دید آنان می‌توانست بدیلی قابل گسترش در برابر فردگرایی غربی باشد، از اصطلاح «سوبورنوست» (Sobornost) استفاده می‌کردند، که به‌معنای جامعه‌ای معنوی‌ست که در آن بسیاری از افراد و گروه‌های متفاوت با تمرکز بر اشتراکات‌شان (و چشم‌پوشی از فردگراییدر آن هم‌زیستی دارند و اصل «همکاری» را پایه‌ی روابط اجتماعی خویش قرار می‌دهند؛ به‌گونه‌ای که تقدم جمع بر فرد، هم یکپارچگی جامعه و هم رفاه فرد را تامین و تضمین نمایدبه‌باور آنان، فرهنگ و دین روسی‌ و سنت‌های کهن به‌جا مانده در جامعه‌ی روسیه، نظیر کمون روستایی (اُبشینا /Obshchina)، متاثر از ارزش‌ها و مناسبات سوبورنوست و حامل آنهاست. (واژه‌ی Sobor در زبان روسی معانی چندگانه‌ای داد، ازجمله: «کلیسای جامع» یا «گردهمایی و مجمع کلیسایی»، که ارجاعی‌ست به نهاد اولیه‌ی «شورای کلیسایی»).

61 تحقیق میدانی‌ای که اخیرا مژگان صمدی درباره‌ی پیامدهای تهاجم نظامی به اوکراین بر ذهنیت مردم روسیه انجام داده، شواهد موثقی دال بر زنده‌بودن مولفه‌های ایدئولوژیک قدیمی در روسیه‌ی امروز (و نقش موثر آن‌ها در تداوم حمایت عمومی از پوتین) عرضه می‌کنداو در تحلیل‌اش از دلایل اقبال عمومی به حکومت پوتین، به‌رغم پیامدهای جنگ روسیه در اوکراین، برخی عواملی را برمی‌شمارد که مولفه‌های بارزی از اسلاووفیلیسم کلاسیک‌انداین امر به‌نوبه‌ی خود نشان می‌دهد که کارکرد دکترین دولتی نواورآسیاگرایی پیش از هرچیز حفظ انسجام سیاسی درونی روسیه استدر فرازی ار مقاله‌ی صمدی چنین آمده است:

«وارثان حقیقی عیسی‌مسیح بودن و برعهده‌داشتن مسئولیت تاریخی نجات بشریت، ماموریتی الهی‌ست که روس‌های ارتودکس از زمان سقوط امپراتوری روم شرقی (بیزانسدر قرن پانزدهم بر دوش خود حس کرده‌انددر همین راستا بود که مسکو را روم سوم می‌خواندند و روسیه و پایتخت‌اش مسکو را سرزمینی مقدساین که روس‌های ارتدوکس در طی قرون متمادی همواره خود را جدای از دنیای غرب و برتر از پیروان دیگر فرقه‌های مسیحیت در آن سرزمین‌ها می‌دانسته‌اند از نتایج همین باور مذهبی بوده است؛ باوری که نه‌تنها در میان کلیسا و عوام بلکه در بین متفکران روسیه هم طرفداران فراوانی داشته استتوجه به این باور مذهبی به این‌لحاظ با اهمیت است که اساس هویت ملی روس‌ها را تشکیل داده استحفظ تمامیت ارضی روسیه، حمایت بی‌چون و چرا از دولت مرکزی قوی، و مقابله با هر نوع فرقه‌گرایی، که هم از سوی کلیسا (اصلی‌ترین نهاد اجتماعی تا انقلاب ۱۹۱۷)، هم حکومت‌ها و هم بسیاری از متفکران روس تأکید می‌شده است، در راستای همین برداشت از جایگاه و «مأموریت» تاریخی روسیه قابل درک استبنابراین، حاکمانی که بر این هویت ملی– مذهبی روسی تاکید داشته و بر وسعت مرزهای روسیه و اقتدار آن می‌افزودند، همواره از سوی کلیسا و مردم از محبوبیت و احترام بالایی برخوردار بوده‌اند، که بارزترین نمونه‌ی آن استالین استارتقای سطح تمایلات وطن‌پرستانه، وحدت ملی و وفاداری به استالین از اوایل دهه‌ی ۱۹۳۰ بی‌تردید مدیون احیای میراث فرهنگی– تاریخی روسیه در اساس نظام بولشویسم ناسیونالیستی بودتاکید فراوان استالین بر رابطه‌ی سنتی فرد روس با حکومت از نشانه‌های بازسازی این میراث استکلیسای ارتدوکس روسی قدرت استالین را تمجید می‌کرد و رسالت شوروی در متحدکردن پرولتاریای جهانی را مرحله‌ای از رسالت تاریخی روسیه‌ی ارتدوکسی برای نجات بشریت می‌نامیداستالین تنها شخصیت سیاسی دوران شوروی‌ست که امروزه مورد ستایش کلیسای ارتدوکس روسی بوده و بر سر قراردادن نام او در لیست محدود قدیسان کلیسای ارتدوکس گفتگوها شده استاحترام ویژه‌ی کلیسای روسی در دهه‌های اخیر برای استالین به‌دلیل تاثیرپذیری بنیادی استالینیسم از میراث مذهبی– تاریخی روسیه و به پاس خدمات فوق‌العاده‌ی او به این نهاد اجتماعی روسیه استتوجه و احترام کلیسای ارتدوکس روسی به استالین در دو دهه‌ی اخیر، نشان‌دهنده‌ی نهایت اهمیت حفظ هویت منسجم مذهبیملی و بسط تمامیت ارضی روسیه برای این نهاد اجتماعی روسی‌ستبنابراین، برگزیدن عنوان «عملیات ویژه‌ی نظامی علیه فاشیسم» برای آنچه روسیه در اوکراین انجام می‌دهد، از یک سو روسیه‌ی معاصر را به دوران اقتدار استالینی و شکوه و عظمت پیروزی در جنگ جهانی دوم متصل می‌کند؛ و از سوی دیگر، و در ابعادی وسیع‌تر، به رسالتی تاریخی که روس‌ها برای خود و سرزمین‌شان در قبال غرب قایل‌اند.» برگرفته از:

مژگان صمدی: «آیا شکست پوتین در اوکراین خطرناک است؟»، رادیو زمانه، ۱۲ تیر ۱۴۰۱.

62 Moscow Slavic Benevolent Committee

63 Nikolai Y. Danilevsky (1828–55). Russia and Europe (1869)

64 Vladimir Zhirinovsky

65 آندری اوکارا استدلال می‌کند که طبقه‌بندی اندیشه‌ی اجتماعی در روسیه‌ی قرن نوزدهم به سه گروه، غرب‌گرایان، اسلاووفیل‌ها و محافظه‌کاران، به‌خوبی با واقعیت‌های سیاسیاجتماعی در روسیه‌ی مدرن امروز هم مطابقت داردبه گفته‌ی وی، برای مثال، حزب کمونیست فدراسیون روسیه نمونه‌ای از اسلاووفیل‌های امروزی‌ست.

67 تمامی مضمون این بند تلخیص و ترجمه‌ای‌ست از مدخل Eurasianism در دایره‌المعارف: Encyclopedia.com

68 Tatar yoke

69 Peter Chaadayev (1794–1856)

70 stifled individuality

71 Vladimir Titov

72 Lovers of Wisdom

73 creature comforts

74 Russia’s “abandoned” past

75 Alexander Herzen (1812–1870)

76 در آن زمان، این نظریه همچنین بخشی از تبلیغات ضدروسی بود که ازجمله توسط مهاجران انقلابی لهستان منتشر می‌شد.

77 Konstantin Leontiev (1831–1891)

78 aesthetics of living

79 flowering of complexity

80 aesthetic monotony

81 Byzantinism and Slavdom (1875)

82 اورآسیاگرایان بعدی هم نظر مثبتی به پاناسلاویسم نداشتند.

83 Vladimir Soloviev (1853–1900)

84 The Philosophical Principles of Integral Knowledge

85 سولوویف در شعر معروف «نور شرق» (Ex Oriente Lux – ۱۸۹۰)، روسیه را با شرق یکی می‌انگارد، اما او در این شعر همچنین یک پرسش اساسی حل‌نشده را طرح می‌کند: آیا روسیه، شرق بردگی و استبداد خواهد بود، یا شرق مسیحیت؟

86 Alexander Blok (1880–1921): On Kulikovo Field

87 Andrei Bely (1880–1934)

88 Velimir Khlebnikov (1885–1922)

89 از جملهاندیشه‌ی رمانتیک شلینگ و اندیشه‌ی طبیعت‌گرای الکساندر فون‌هومبولت؛ پیش‌گویی اسوالد اشپنگلر در مورد افول اروپا؛ مفهوم‌پردازی فریدریش راتزل از «قلمروهای قومیتی»؛ نظریه‌ی ویلهلم اشمیت در مورد «مناطق فرهنگی»؛ ایده‌های آلفرد لوئیس کروبر درباره‌ی نسبی‌گرایی فرهنگی در انسان‌شناسی؛ و مطالعات یوهانس اشمیت و آگوست لسکین درباره‌ی نوآوری‌های زبان‌شناختی فراتر از مرزهای ژنتیکی.

90 Vasily Dokuchayev

91 Vladimir Vernadsky

92 Nikolai Trubetskoy (1920): Europe and Mankind

93 Exodus to the East

94 Bar-On, Tamir (2016): Where Have All The Fascists Gone?, Routledge.

95 Groupement de recherche et d’études pour la Civilization européenne (GRECE)

96 از آنجا که مخفف فرانسوی عنوان این حلقه‌ی سیاسیمطالعاتی همان معادل فرانسوی نام کشور یونان است، این حلقه عمدتا با نام «یونان» شناخته می‌شودخود این سازمان نیز برای تاکید بر جایگاه بی‌بدیل ارزش‌های یونان باستان در نظام باورهای‌اش، مشتاقانه به این بازی زبانی دامن زد.

97 Alain de Benoist

98 «جنبش انقلاب محافظه‌کارانه» (Conservative Revolution)، یا «جنبش نومحافظه‌کاری آلمانی»، یک جنبش ملی‌گرا و محافظه‌کار بود که در فاصله‌ی بین جنگ جهانی اول تا به‌قدرت‌رسیدن نازی‌ها در جمهوری وایمار پدیدار شدبه‌رغم تنوع مواضع بانیان و حامیان این جنبش، درون‌مایه‌ی اصلیِ آنْ یک ضدانقلاب فرهنگی در برابر تبعات پیشروی پرتلاطم سرمایه‌داری بودمتفکران و هواداران این جنبش به‌طور کلی با محافظه‌کاری سنتی مسیحی، برابری‌طلبی، لیبرالیسم و دموکراسی پارلمانی و نیز با روح فرهنگی بورژوازی و مدرنیته (عقل‌گرایی و علم‌گرایی دنیای مدرنمخالف بودندبرخی از چهره‌های فکری شاخص این جنبش عبارتند ازآرتور مولرفن دن بروک (Arthur Moeller van den Bruck)، هوگو فون هافمانستال (Hugo von Hofmannsthal)، هرمان راوشنینگ (Hermann Rauschning)، ادگار یونگ (Edgar Jung)، و اسوالد اشپنگلر (Oswald Spengler). نظریه‌پردازان این جریان فکریسیاسی از عناصر مختلف اندیشه‌ی قرن نوزدهم الهام گرفتند؛ از جملهاز نقد نیچه بر اخلاق مسیحی، دموکراسی و برابری‌طلبی؛ و نیز از رمانتیسیسم ضدروشنگری و خِردگریز آلمانی و چشم‌انداز جامعه‌ای ارگانیک برآمده از آنافزون بر این، به‌لحاظ بافتار سیاسیانضمامی، رشته‌‌عوامل تاریخی زیر بر تکوین این جنبش و مضامین آن تاثیر نهادندسنت ناسیونالیسم نظامی و اقتدارگرای پروسی؛ تشکیل «لیگ پان‌ژرمن» (Alldeutscher Verband) در سال ۱۸۹۱؛ شکل‌گیری «جنبش جوانان» (Jugendbewegung) در سال189۶؛ تجارب مواجهه با خشونت‌های جنگ جهانی اول؛ و بازتاب‌های اجتماعی تحمیل عهدنامه‌ی ورسای بر دولت آلمان در پی جنگ جهانی اولرابطه‌ی مبهم این جنبش با جنبش در حال رشد نازیسم (از دهه‌ی1920 تا اوایل دهه‌ی 1930) باعث شد برخی محققان آن را به‌منزله‌ی طلیعه‌ی برآمدن فاشیسم آلمان تلقی کنندبرخی دیگر اما بر این باورند که به‌رغم ریشه‌های مشترک هر دو جنبش در ایدئولوژی‌های ضدروشنگری قرن 19، نمی‌توان آن دو را یکی گرفت و لذا اصطلاح «فاشیسم غیر نازی» را توصیف دقیق‌تری از ماهیت «جنبش انقلاب محافظه‌کارانه» می‌دانند. انقلابیون محافظه‌کار لزوماً نژادپرست نبودند، اما با نشر تئوری‌های ضددمکراتیک و ضدروشنگری، در آماده‌سازی جامعه‌ی آلمان برای حکومت نازی‌ها سهم موثری داشتندبا این حال، بسیاری از متفکران این جنبش (به‌استثنای کارل اشمیت و چند تن دیگردر نهایت با ماهیت یهودستیز و توتالیتر حکومت نازی‌ها مرزبندی کردنداز دهه‌ی 1960 به بعد، رهیافت انقلابی‌گری محافظه‌کارانه‌ي آلمان تا حد زیادی بر پیدایش موج جدید راست‌گرایی در اروپا تأثیر گذاشت؛ خصوصا بر تکوین «راست نوین» (Nouvelle Droite) در فرانسه، و «راست نوین» ( Neue Rechte)، در آلمان؛ و از طریق آنها بر پیدایش جنبش معاصر هویت‌گرایی اروپایی. (ترجمه و تلخیص ازویکی‌پدیا). برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به:

Woods, Roger (1996). The Conservative Revolution in the Weimar Republic. St. Martin’s Press.

99 Identitarian Movement / Identitäre Bewegung

100 Non-reactionary revolutionary conservative method

101 جنبش پوژادیستی (Poujadist movemente)، یک جنبش پوپولیستی ضدنخبه‌گرایی‌ در فرانسه‌ی میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۵۰ بود که نطفه‌ی برپایی آن در پی فراخوان پیر پوژاد (Pierre Poujade) برای بسیج و سازمان‌دهی معترضان مالیاتی شکل گرفتپس از تشکیل «اتحادیه‌ی دفاعی بازرگانان و صنعت‌گران (UDCA) توسط پوژاد – در نوامبر ۱۹۵۳ – این جنبش به‌سرعت در مسیر رشد و توسعه قرار گرفتپوژادیسم منافع و نارضایتی‌های اقتصادی مغازه‌داران و دیگر مالکانمدیران شرکت‌های کوچک را که با تغییرات حاد اقتصادی و اجتماعی مواجه بودند، بیان می‌کرد و مضمون اصلی آن، دفاع از مردم عادی در برابر نخبگان بودپوژادیسم علاوه‌بر اعتراض به مالیات بر درآمد و کنترل قیمت‌ها توسط دولت (برای محدودسازی تورم)، همچنین با روند صنعتی‌شدن، شهرنشینی و مدرنیزاسیون به‌سبک آمریکایی مخالف بود، چرا که آنها را تهدیدی برای هویت روستایی فرانسه تلقی می‌کردپوژادیسم نه‌فقط دولت فرانسه را به دزدی و فساد و رفتار غیرانسانی متهم می‌کرد، بلکه مخالف سرسخت پارلمانتاریسم (به‌سان مصداق نخبه‌گراییبودچنبش پوژادیسم که رویکردی آشکارا ضدروشنفکری داشت، در مقابل، مروج نوعی پوپولیسم «آدم عامی» (common man populism) بودبه‌زودی بیگانه‌هراسی و یهودستیزی هم به مضامین درونی این جنبش اضافه شدندپوژادیسم همچنین از آرمان «الجزایر فرانسوی» حمایت می‌کرددر سال 1955، «اتحادیه‌ی دفاعی» (UDCA) یک جنبش سیاسی قوی با حدود 400000 عضو بود که روزنامه‌ای به‌نام «برادریِ فرانسوی» (Fraternité Françaiseرا منتشر می‌کردهواداران جنبش خواهان اعتراض همگانی به نظام مالیاتی بودند و سایرین را تشویق می‌کردند تا سپرده‌های خود از بانک‌های دولتی بیرون بکشنددر انتخابات سال ۱۹۵۶ این جنبش نوپا موفق به کسب ۵۲ کرسی پارلمان شدجوان‌ترین نماینده‌ی انتخاب‌شده از فهرست «اتحادیه‌ی دفاعی»، ژان‌ماری لوپن بود که در آن زمان رهبری شاخه‌ی جوانان اتحادیه را برعهده داشت. (ترجمه و تلخیص ازویکی‌پدیا). برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به:

James G. Shields (2004): An Enigma Still: Poujadism Fifty Years On, French Politics, Culture & Society

Vol. 22, No. 1, pp. 36-56

D.S. Bell (2003). “Pierre Poujade, Political campaigner of the French right“. The Independent. 29 August.

102 Organisation armée secrète – OAS

103 Armée Révolutionnaire – AR

104 برخی از برجسته‌ترین اعضای بنیان‌گذار گروه «یونان» عبارتند ازآلن دو بنوآ، پیر ویال، ژان کلود والا، دومینیک ونر، ژاک برویا و ژان ژاک مورو.

105 «ملت جوان» (Jeune Nation) یک سازمان راست افراطی با رویکرد فاشیستی بود که در سال ۱۹۴۹ توسط پیر سیدو (Pierre Sidos) تاسیس شدایدئولوژی این سازمان بسیار متاثر از فاشیسم ایتالیایی و ایدئولوژی ویشی فرانسه بوداین سازمان خصوصا طی سال‌های جنگ الجزایر (۱۹۶۲۱۹۵۴توانست شمار زیادی از جوانان ناسیونالیست را به سوی خود جذب کند.

106 برخی از نام‌های برجسته‌ای که با «یونان» همکاری کرده‌اند عبارتند ازآرتور کوستلر، هانس آیزنک، کنراد لورنز، میرچا الیاده، ریموند آبلیو، تیری مولنیر، آنتونی بورگس و ژان پارولسکو.

107 Fédération des Étudiants Nationalistes

108 درباره‌ی «جنبش انقلاب محافظه‌کارانه‌ی آلمان» نگاه کنید به زیرنویس 98.

109 مهم‌ترین نشریات روشنفکری و نیمه‌آکادمیک «یونان» عبارتند ازنشریه‌ی Nouvelle École از سال 1969؛ نشریه‌ی Éléments، از سال 1973، و نشریه‌ی Krisis از سال ۱۹۸۸ (دو بنوآ بنیان‌گذار نخستین نشریه و از موسسان اصلی دو نشریه‌ی دیگر بود).

110 با عنوان: «یک راست نوین؟» (Une nouvelle droite). اطلاق چنین نامی به این حلقه مقارن با دوره‌ای بود که صفت نوین (nouvelle) به طیف وسیعی از تحولات جدید در زندگی فکری و فرهنگی فرانسه الحاق می‌شد؛ از جملهفلسوفان نو، تاریخ‌دانان نو، و اقتصاددانان نو، و حتی آشپزی نوین.

111 برای مثال، در سال 1978، کتابی از دو بنوآ به‌نام «از منظر راست» (Vu de droite) برنده‌ی جایزه‌ی معتبر Prix de l’essai از سوی آکادمی فرانسوی (Académie Française) گردید.

112 «باشگاه ساعتِ»، به‌منظور شکست‌دادن دولت فرانسوا میتران (از حزب سوسیالیست)، خواستار اتحاد سیاسی این دو سازمان با جبهه‌ی ملی گردید؛ ولی این طرح پیشنهادی در نهایت محقق نشد.

113 ethnocentric religion of human rights

114 liberal utilitarianism

115 radical ethnic differentialism

116 Griffin, Roger (2000): “Between Metapolitics and Apoliteia: the Nouvelle Droite’s Strategy for Conserving the Fascist Vision in the Interregnum“. Modern & Contemporary France. 8 (1): 35–53.

117 Robert Brasillach, Georges Valois, Pierre Drieu La Rochelle, and Thierry Maulnier

118 McCulloch, Tom (2006): “The Nouvelle Droite in the 1980s and 1990s: Ideology and Entryism, the Relationship with the Front National“. French Politics. 4 (2): 158–178.

119 ژولیوس اوولا (Julius Evola), فیلسوف محافظه‌کار و شاعر معنویت‌گرای ایتالیایی که مضمون سنت‌گرایی رادیکال در آثارش از منابع مهم الهام‌بخش اندیشه‌ها و جریانات راست افراطی و راست نوین اروپایی بوده‌ است.

120 McCulloch, Tom (2006).

121 Bar-On, Tamir (2001). “The Ambiguities of the Nouvelle Droite, 1968-1999“. The European Legacy. 6 (3): 333–351.

122 Griffin, Roger (2000).

123 Mc Culloch, Tom (2006).

124 Bar-On, Tamir (2001).

125 De Benoist, Alain (2014). “Alain de Benoist answers Tamar Bar-On”. Journal for the Study of Radicalism. 8 (1): 141–161. Translated by Christine Rhone.

126 Bar-On, Tamir (2001).

127 Johnson, Douglas (1995). “The New Right in France“. In Luciano Cheles; Ronnie Ferguson; Michalina Vaughan (eds.). The Far Right in Western and Eastern Europe (second ed.). London and New York: Longman Group. pp. 234–244.

128 Johnson, Douglas (1995): “The New Right in France“. In Luciano Cheles; Ronnie Ferguson; Michalina Vaughan (eds.). The Far Right in Western and Eastern Europe . London: Longman Group. pp. 234–244

129 Bar-On, Tamir (2001).

130 Spektorowski, Alberto (2003): “The New Right: Ethno-Regionalism, Ethnopluralism and the Emergence of a Neo-fascist Third Way“. Journal of Political Ideologies. 8 (1): 111–130.

131 Spektorowski, Alberto (2003)

132چنین انگاره‌ی از اروپای فدرال قومیمنطقه‌ای، مشابهت آشکاری با اندیشه‌های جریانات قدیمی‌تر راست افراطی و برخی متفکران فاشیست مانند Drieu La Rochelle، Dominique Venner و Jean Mabire دارد.

133 Spektorowski, Alberto (2003)

134 René Guénon نویسنده‌ی سمبولیست فرانسوی که معنویت‌گرایی شرقی جایگاه برجسته‌ای در آثارش داشت.

135 Taguieff, Pierre-André (1994): Sur la Nouvelle Droite: jalons d’une analyse critique; Descartes et Cie.

136 سنت‌گرایی یکپارچه (integral traditionalism) مکتبی فکری و معنوی‌ست که به وجود حکمت یا فلسفه‌ی جاودان باور دارد؛ حقایقی ازلی و جهانی که سرچشمه‌ی همه‌ی ادیان بزرگ جهان بوده‌اند و در میان آنها مشترک‌اند.

137 جماعت‌گرایی (Communitarianism) فلسفه‌ای است که بر ارتباط فرد و اجتماع تاکید دارد و بر این باور استوار است که هویت و شخصیت اجتماعی یک فرد عمدتاً توسط روابط اجتماعی‌ شکل می‌گیردجماعت‌گرایی معمولاً ناظر است بر جامعه‌ای از مردم در یک مکان معین (موقعیت جغرافیاییکه علایق مشترکی دارندجماعت‌گرایی معمولاً فردگرایی افراطی و نیز سیاست‌های افراطی آزادسازی که ثبات کل جامعه را نادیده می‌گیرند، مخالفت می‌کند.

138 «جنبش خلقی» (Völkische Bewegung) یک جنبش قومیناسیونالیستی آلمانی بود که از اواخر قرن نوزدهم تا دوران نازی‌ها فعال بود و بقایایی از آن حتی در آلمان پساجنگ هم وجود داشتبه‌میانجی این جنبش ایده‌ی «خون و خاک»، الهام‌گرفته از استعاره‌ی پیکر قومی یا «پیکر مردم» (Volkskörper)، رواج وسیع‌تری یافت، که ناظر بر جامعه‌ای بود که در وحدتی ارگانیک رشد می‌یابداز دیگر باورهای مشخصه‌ی این جنبش، نژادگرایی، پوپولیسم، اولویت کشاورزی و روستا بر صنعت و شهرنشینی، و ناسیونالیسم رمانتیک بود. بر بستر رواج این انگاره‌ی بسته و انحصاری از «مردم آلمان»، از دهه‌ی1900 به‌بعد یهودستیزی در جامعه‌ی آلمان رشد چشم‌گیری یافت (با این تعریف، یهودیان «مردمی بیگانه» و ناهم‌خوان با «پیکر مردم» آلمان تلقی می‌شدند). «جنبش خلقی» مجموعه‌ی همگنی از باورها نبود، بلکه فرهنگ متنوعی بود که در واکنش به تغییرات اجتماعیفرهنگی مدرنیته، در حاشیه‌ی جامعه رشد و نمو می‌یافتمخرج‌مشترک همه‌ی متفکران و پیروان این جنبش، ایده‌ی ضرورت رنسانس ملی (باززایش ملیبود که می‌بایست با الهام از سنت‌های ژرمن‌های باستان انجام گیرد (ازجمله با «ژرمانی‌کردنِ» مسیحیت)؛ ایده‌ای که خود ریشه در اندیشه‌های فیلسوفان رمانتیک آلمان داشت«جنبش خلقی» خواه به‌لحاظ ایده‌ها و جهت‌گیری‌ها و خواه به‌لحاظ حاملان انسانی‌، هم‌پوشانیِ زیادی با «جنبش انقلاب محافظه‌کارانه‌ی آلمان» دارد و دشوار بتوان مرز مشخصی بین آنها ترسیم کرددر یک تعریف محدود، این جنبش ناظر است بر جریانات و گرایش‌هایی در جامعه‌ی آلمان (از اواخر قرن نوزدهم تا آغاز دوره‌ی نازی)، که انسان را اساساً با «خون» یا ویژگی‌های موروثی بازشناسی می‌کنند(ترجمه و تلخیص ازویکی‌پدیا). برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به:

Mosse, George (1964): The Crisis of German Ideology: Intellectual Origins Of The Third Reich.

Camus, Jean-Yves; Lebourg, Nicolas (2017): Far-Right Politics in Europe. Harvard University Press.

139 Taguieff, Pierre-André (1994)

140 McCulloch, Tom (2006)

141 گیوم فای (Guillaume Faye /۱۹۴۹ – ۲۰۱۹روزنامه‌نگار، نویسنده، و عضو برجسته‌ی حلقه‌ی «یونان» در راست نوین فرانسه بودآثار اولیه‌ی فای عمدتا در حوزه‌ی ضدصهیونیسم بود،‌ ولی بعدها مضامین انتقاد از اسلام و اسلام‌هراسی در نوشته‌هایش برجسته شداو که از ایده‌ی یکپارچگی فرهنگی اروپا حمایت می‌کرد، اسلام را دشمنی مغتنم برای متحدساختن مردمان سفیدپوست غیرمسلمان اروپا و روسیه و اروپای شرقی تلقی می‌کردفای امروزه به‌عنوان یک متفکر انقلابیمحافظه‌کار با گرایش پان‌اروپایی شناخته می‌شود که نقش بارزی در تحدید حیات فکری راست هویت‌گرای فرانسه و به‌طور گسترده‌تر راست نوین اروپاییآمریکایی داشت.

142 آرکتوس مدیا (Arktos Media) یک شرکت انتشاراتی‌ست که به‌دلیل انتشار آثار نویسندگان راست نوین اروپایی و همچنین ترجمه‌ی ادبیات راست افراطی اروپایی به انگلیسی شناخته شده است.

143 پاول ویریچ (Paul Weyrich) فعال سیاسی محافظه‌کارمذهبی آمریکایی که نقش برجسته‌ای در گسترش فرهنگی جنبش راست نوین (New Right) در ایالات متحده داشتاو مؤسس اندیشکده‌های محافظه‌کار «بنیاد هریتیج» و «بنیاد کنگره‌ی آزاد» و «شورای تبادل قانون‌گذاری آمریکا» (American Legislative Exchange Council) بوداو اصطلاح «اکثریت اخلاقی» (Moral Majority) را ابداع کردتحت همین عنوان، او با همکاری جری فالول (Jerry Falwell) گروه «اقدام سیاسی اکثریت اخلاقی»‌ را در سال 1979 تأسیس کرد.

144 Minkenberg, Michael (2000): “The Renewal of the Radical Right: Between Modernity and Anti-modernity“. Government and Opposition. 35 (2): 170–188.

145 جنبش «راست بدیل» (alt-right)، مخفف alternative right،، یک جنبش ملی‌گرای سفید راست افراطی‌ست که عمدتاً در حوزه‌ی فضاهای دیجیتال فعال استجنبش «راست بدیل» در اوایل دهه‌ی 2010 در ایالات متحده توسط ریچارد اسپنسر (Richard Spencer) شکل گرفت و سپس به شماری از کشورهای غربی گسترش یافتمولفه‌ی مهمی که این جنبش را از مضامین «راست نوین اروپایی» متمایز می‌سازد آن است که «راست بدیل» همچنین ضرورت همگرایی نژاد سفید برای دفاع از حقوق نژادی، فرهنگی و قلمروی جغرافیایی‌اش را برجسته می‌سازد.

146 Camus, Jean-Yves (2019). “Alain de Benoist and the New Right“. In Sedgwick, Mark (ed.). Key Thinkers of the Radical Right: Behind the New Threat to Liberal Democracy. Oxford University Press. pp.73–90.

Laruelle, Marlene (2006): “Aleksandr Dugin: A Russian Version of the European Radical Right?“. Occasional Paper Nr. 254. Kennan Institute, Woodrow Wilson International Center for Scholars.

147 Gary Lachman (2018): Dark Star Rising: Magick and Power in the Age of Trump, TarcherPerigee.

148 روبرت استویکرز (Robert Steuckers)، نظریه‌پرداز راست نوین بلژیکی، ضمن پیوند با جبهه‌ی نوین بلژیک (Front nouveau de Belgique) و بلوک فلاندری (Vlaams Blok)، از سال 1973 به حلقه‌ی «یونان» در فرانسه پیوستاستویکرز در سال 1981، پس از بازگشت به بلژیک، با الگوبرداری از حلقه‌ی مطالعاتی «یونان»، یک اتاق فکر بومی با نام «مطالعات، تحقیقات و گرایش‌های اروپایی» (Etudes, recherches, et orientations europeennes) را پایه‌گذاری کرداستویکرز از سال 1983 تا 1999 انتشار و هدایت مجله‌ی Vouloir (اراده/خواستنرا برعهده داشت.

149 Anton Shekhovtsov (2015): Alexander Dugin and the West European New Right, 1989-1994. in Marlene Laruelle (Ed.): Eurasianism and the European Far Right: Reshaping the Europe-Russia Relationship. Lanham Lexington Books.

150 Alexander Dugin (1991): L’Empire Sovietique et les nationalismes a l’epoque de la perestroika.

151 ظاهراً نخستین ملاقات اساسی دوگین با دو بنوآ در طی همین کنفرانس دانشگاهی رخ داد.

152 Ecole Pratique des Hautes Etudes (EPHE) – Sorbonne

153 سه مورخ صاحب‌نام باطنی‌گرایی (esotericism): امیل پولا (Emile Poulat)، ژان‌پیر لوران (Jean-Pierre Laurant)، و ژان‌کلود دروئن (Jean-Claude Drouin)، از دیگر سخنرانان برجسته‌ی این کنفرانس بودند.

154 Alexander Dugin (1991): Le complot ideologique du cosmisme russe

155 Anton Shekhovtsov (2015): Alexander Dugin and the West European New Right, 1989-1994.

156 دوگین در کتاب زندگی‌نامه‌اش ادعا کرده است که پارولسکو در سال 1991 یک کپی از گزارشی نیمه‌محرمانه (با عنوان: «ماموریت مخفی گورباچفاتحاد جماهیر شوروی، و آینده‌ی قاره‌ی بزرگ اورآسیا») را در اختیار او گذاشت که ظاهراً پیش‌تر به «موسسه‌ی مطالعات فرااستراتژیک ویژه‌ی آتلانتیس» ارائه کرده بودبنا به ادعای دوگین، مضمون همین گزارشْ محرک مقاله‌ای بود که خود وی (دوگیناندکی بعد تحت عنوان «جنگ بزرگ قاره‌ها» منتشر کرد[ Anton Shekhovtsov (2015) ]

157 Anton Shekhovtsov (2015)

158 در تحلیل نهایی، همین ناسیونالیسم نهفته نزد چپ، عامل اصلی آن بوده که مقوله‌ی امپریالیسم (و درک مخدوشی از آناغلب به یگانه قطب‌نمای راه‌یابی در فهم موقعیت تاریخی یا موضع‌گیری سیاسی در متن تحولات جاری بدل شود؛ خواه در نمودهای آشکار و خودشیفته‌ی آن نزد طیف «چپ آنتی‌امپ»؛ و خواه در نمودهای پنهان‌اش نزد طیف وسیع‌تری از نیروهای چپ، که گویا تنها اختلاف اساسی‌شان با «چپ آنتی‌امپ»، حمایت تلویحی یا مستقیم «آنتی‌امپ‌ها» از دولت اسلامی ایران است.

159 حتی در حیطه‌ی تحلیل فاشیسم هم اغلب متون موجود در زبان فارسی این پدیده را عمدتا از منظر نقد اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری بررسی می‌کنند، بی‌آنکه به میانجی‌های ایدئولوژیک برآمدن فاشیسم وزن کافی بدهند و با واکاوی انتقادی و تاریخی این میانجی‌ها، نحوه‌ی مفصل‌بندی متناقض آنها با پویش اقتصادی سرمایه‌داری را برجسته سازند.

160 جان بل، توماس سکین: «فروپاشی سرمایه‌داریفاز گذار پساسرمایه‌دارانه»، ترجمه‌ی مانیا بهروزی، کارگاه دیالکتیک، اسفند ۹۸.

در واقع، توماس سکین، به‌پیروی از کوزو اونو، سال‌های پس از جنگ جهانی اول – و پایان سرمایه‌داری لیبرال – را سرآغاز دوران فروپاشی سرمایه‌داری می‌داند.

161 alienating and reifying mechanisms

162 امین حصوری: «سرمایه‌داری نظارتی و شیوه‌ی جدید انباشت سرمایه»، کارگاه دیالکتیک، فروردین ۱۴۰۱.

163 راست نوین فرانسه نمونه‌ی تاریخی شاخصی از بازیابی و احیای عناصری از راست‌گرایی قدیم استنمونه‌ی دیگر و شاید ملموس‌تر، رواج ایدئولوژی نولیبرالیسم در دهه‌ی ۱۹۷۰ است، که به‌واقع شکل‌گیری بنیان‌های فلسفی و نظری آن به دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ و وام‌گیری از مولفه‌های ضدسوسیالیستی و سنت‌گرایی محافظه‌کارانه در آن دوره بازمی‌گردد.

164 نوع فرهنگ مرجح و دین مطلوب، وابسته به قلمرو جغرافیایی تحرکات جنبش‌های راست‌گراست.

165 برخی از مولفه‌های ایدئولوژیِک جنبش دست‌راستی‌ای که دونالد ترامپ بر موج آن سوار شد (و بخشا هدایت آن را به‌دست گرفت)، هم‌پوشانی آشکاری با ایدئولوژی نواورآسیاگرایی داردو دست‌کم با توجه به دیدارهای مشاور ارشد ترامپ – استیو بنن – با الکساندر دوگین، سطوحی از وام‌گیری و اقتباس ایدئولوژیِکْ قابل تصور استبرخی بر این باورند که ستایش همیشگی ترامپ از پوتین، و تلاش پوتین برای انتخاب مجدد ترامپ ریشه در همین خویشاوندی‌های ایدئولوژیک دارد. پارادوکس ظاهری این هم‌گرایی میان نمایندگان دو دولت‌ متخاصم، بدین‌ترتیب حل می‌شود که ترامپ و پوتین معرف رویکرد معین و همانندی نسبت به سمت‌وسوی بازآرایی سرمایه‌داریِ بحران‌زده هستند؛ رویکردی که معطوف است به حمایت‌گرایی ملی (protectionism)، کنارگذاشتن موانع دست‌وپاگیر ناشی از لیبرال‌دموکراسی، سلب مسئولیت از سرمایه‌داری نسبت به تغییرات اقلیمی و نابودسازی طبیعت، و به‌طور کلی برپایی الگوی «سرمایه‌داری سیاسیِ» در محدوده‌ی ملی، و بازآرایی مناسبات جهانیِ قدرت بر پایه‌ی آن.

166 امین حصوری: «بازگشت به خیابان – درباره‌ی خیزش‌های اعتراضی فراگیر در ایران»، کارگاه دیالکتیک، ۱۳ دی ۱۳۹۶.

167 افزوده‌های غیرویرایشی، درون آکولاد { } آمد‌ه‌اند.

168 اصطلاح «نظریه‌ی سیاسی چهارم» درواقع برگرفته از نام کتاب مشهوری از الکساندر دوگین استدوگین در این کتاب مبانی فلسفیتاریخی‌ دیدگاه‌هایش در ضرورت احیای اورآسیاگرایی‌ (یا برپایی جنبش نواورآسیاگراییرا شرح و بسط می‌دهد.

Aleksandr Dugin (2009): The Fourth Political Theory. Russian: Amorfa. (English: Arktos Media 2012).

169 تلاش دیرینه‌ی دولت ایران برای گسترش جهانی اسلام شیعی، دست‌کم به‌اعتبار اقدامات مستمر زیر تلاشی نظام‌مند بوده است: الفمداخلات نظامی در کشورهای منطقه و یا حمایت مالی و نظامی‌ از برخی سازمان‌های شبه‌نظامیِ و بنیادگرای شیعی؛ بتاسیس مدارس دینی بزرگ و متعدد در کشورهای مختلف، سطح بین‌المللی – از عراق و لبنان آفریقا تا آلمان و انگلستان ؛ جبرپایی رسانه‌های متعدد به زبان‌های غیرفارسی در فضای مدیای بین‌المللی برای ترویج اسلام شیعی و توجیه و تبلیغ مشی سیاسی حاکمیت ایران.

170 رجوع کنید به مانیفست مشهور «رنسانس اروپایی» که جمع‌بستی‌ست فشرده و پالایش‌شده از مبانی فکری «راست نوین»
(Nouvelle Droite) در فرانسه طی دهه‌های ۱۹۶۰ تا ۱۹۹۰:

Alain De Benosit & Charles Champetier (1999): Manisfesto for a European Rennaisance.

171 برای مثال، تلویزیون evrazia یکی از رسانه‌هایی‌ست که نقش فعالی در گسترش روایت روسی «نواورآسیاگرایی» و «نظریه‌ی سیاسی چهارم» در جوامع روسی‌زبان و حدود ۳۵ زبان و ملیت دیگر داشته استhttp://www.evrazia.tv/fa

2022-07-05 مجید دارابیگی :  دموکراسی،  از شعار تا کردار

مجید دارابیگی : دموکراسی، از شعار تا کردار

مجید دارابیگی : دموکراسی، از شعار تا کردار

با توجه به اهمیتی که دموکراسی در گفتمان سیاسی و مبارزاتی کنونی در جهان و از جمله در جنبش مبارزاتی ما دارد و جدای از ضرورت بی چون و چرای وجودی آن، که هم چون رودخانه ای پر آب، جاری در بستر جلگه، می تواند شریان جامعه بشری را به درستی رقم بزند، اما از آن جا، که چون “اکسیری” رویائی، حتا برای شماری از کومونیست ها هم که انگار پدیده ای نوظهور است و از دموکراسی مشارکتی دم می زنند، انگار که گفته شود شکر شیرین، و از جانب دیگر شماری بدون توجه به نقش پارلمان در کنترل امور، انگار که نظام پارلمانی هیچ نقشی ندارد از کنار آن می گذرند. از این لازم دیدم نوشته ای را که هشت سال پیش از این انتشار داده ام، یک بار دیگر با نگرشی انتقادی، بازنگری و بازنویسی نموده، طی چند گفتار تلویزیونی تحت عنوان، دموکراسی در بستر طبقاتی، زادگاه دموکراسی بورژوائی، دموکراسی و توازن نیرو، دموکراسی و تقسیم قوا، دموکراسی و مساوات حقوقی، دموکراسی و امپریالیسم، دموکراسی و انقلاب مخملی، دموکراسی و دیکتاتوری پرولتری، دموکراسی و سوسیالیسم، برای پخش در تلویزیون برابری تهییه نمایم. نکته در خور توجه دیگری که مرا به باز انتشار این نوشته وادار ساخت، چند مساله ی حاشیه ای از جنگ روسیه و اوکرائین است که نشانی از نا پی گیری مدعیان اروپائی، در پای بندی بر قوانین خود ساخته و دموکراسی خود پرداخته را با خود دارد.

جدای از ماهیت تجاوزکارانه ی این جنگ که توجیه منطقی ندارد و تجاوز جنایت کارانه ارتش روسیه به رهبری پوتین به کشور اوکرائین، ویرانی شهرها، بمباردمان مناطق مسکونی، کشت و کشتار مردم بی سلاح و بی دفاع، ویرانی زیرساخت های اقتصادی و صنعتی، آواره گی میلیونی شهروندان این کشور، همراه با تلفات نظامیان هر دو کشور و تحمیل هزینه ی گزاف جنگ امپریالیستی به کارگران و زحمت کشان روسیه و دیگر کشورهای جهان، بی قید و شرط محکوم است و به این بحث ارتباط چندانی ندارد، اما واکنش شتاب آلود رهبران سیاسی در کشورهای مدعی دموکراسی، بدون توجه به اراده و خواست شهروندان خود، و تحمیل هزینه تشدید سیاست میلیتاریستی به شهروندان نشان داد که دموکراسی بورژوائی، هم چنان ابزاری است برای تامین منافع طبقاتی استثمارگران و در صورت ضرورت، متولیان این امام زاده ی خودساخته، بدون توجه به ماموریت خود و وعده های انتخاباتی، منافع بورژوازی و تیول داری انحصارات را بر منافع توده های رای دهنده ترجیح می دهند. از این زاویه است که بیان چند نکته را ضروری می دانم.

۱ـ به موجب قانون اساسی همه ی کشورهایی که با نظام دموکراسی بورژوائی اداره می شوند و از جمله کشور آلمان، تفتیش عقاید ممنوع است و مجازات قانونی دارد. اما در نخستین روز آغاز جنگ، از رهبر فیلارمونیک مونیخ که شهروند روسیه است، خواستار اعلام موضع شدند و چون وی از بیان محکومیت ارتش کشور خود، خودداری ورزید، بدون درنگ از کار بر کنار شد. حال آن که جدای از ممنوعیت تفتیش عقاید و یا وادار ساختن فردی به اعترافی تحمیلی و اقدامی خلاف میل باطنی اش، در قرارداد کاری وی، چنین قید و شرطی برای ادامه کاری وجود نداشت. این مساله عمومیت دارد و شهروندان روسی، یا روسی تبار شاغل در کشورهای اروپایی، تفتیش عقاید می شوند و تحت فشار قرار می گیرند که یا به محکومیت کشور روسیه بپردازند و یا قید اشتغال و کسب و کار خود را بزنند.

۲ـ در طی سی سال گذشته، اولیگارش های روسی، مانند اولیگارش های اوکرائینی، چک، اسلواکی، لهستانی، رومانی و دیگر کشورهای اردوگاهی پیشین، بسته به توان غارت گری و میزان رانت خواری خود، میلیاردها یورو، به بانک های اروپایی انتقال داده، در زمینه های گوناگون سرمایه گذاری نموده و مانند اشرافیت این کشورها، با خرید و یا بنای خانه های آن جنانی، برای خود یک زنده گی لوکس ترتیب داده اند. از جانب دیگر به موجب قوانین اساسی و قوانین موضوعه این کشورهای به اصطلاح دموکراتیک، جذب سرمایه های خارجی قانونیت دارد، کسب مالکیت در چهارچوب قوانین این کشورها برای خارجیان رسمیت دارد و از تعرض مصون است. از این روی ایجاد موسسات بازرگانی، مالکیت باشگاه های ورزشی، خرید خودروهای لوکس، کشتی های تفریحی و تجارتی، هواپیمای شخصی و سهام بورس مجوز رسمی و قانونی دارد. اما با آغاز جنگ روس و اوکرائین بدون آن که به کشور روسیه اعلام جنگ داده باشند، به موجب قوانین زمان جنگ، به شکار اولیگارش های روسی پرداخته، در پی مصادره ی اموال شان هستند. کشتی تفریحی یک نفر، کشتی تجارتی دیگری، خانه ی مسکونی یک نفر، یا هواپیمای اختصاصی دیگری را از پرواز باز داشته، صاحب یک باشگاه مهم ورزشی را به واگذاری آن ناچار ساخته و در مواردی به اقامت قانونی شماری از شهروندان روسی پایان داده اند و در یک کلام، در بیش تر کشورهای اروپائی در پی شناخت اموال شان هستند.

جدای از ماهیت همه ی رانت خواران جهان و از جمله رانت خواران ایرانی، که کم از اولیگارش های روسی، یا اوکرائینی نیستند، مساله ی من ادعای دروغین بورژوازی در پای بندی به اصول دموکراسی و چهارچوب های مقرر قانونی و قانون گرائی است.

۳ـ بی نیاز از استدلال زمینه ساز جنگ اوکرائین، رقابت امپریالیستی است بر سر کسب بازار، و بازار اوکرائین، کشوری صنعتی با چهل و پنج میلیون جمعیت و گستره بیش از ششصد هزار هکتار، پس از روسیه بزرگ ترین کشور اروپائی با بازار مصرفی بکر و تشنه ی کالاهای مصرفی، ظرفیت بالای صنعتی و استعداد شگرف کشاورزی به عنوان انبار غله اروپا، لقمه چربی است که هر دو جانب برای بلعیدن آن دندان تیز کرده اند و شهروندان اوکرائینی قربانی این رقابت امپریالیستی، اما شمار چندی از شخصیت های سیاسی، از جمله خانم مرکل، نخست وزیر پیشین آلمان، بدون اعتراف به واقعیت روی دادهای دو دهه گذشته که مقدمات این تجاوز تاریخی را فراهم آورده و خود وی، در سمت رهبری امپریالیسم اروپائی در پیوند تنگاتنگ با امپریالیسم آمریکا، در برپائی انقلاب مخملی و کوتاه ساختن دست جناح هوادار روس در اوکرائین نقش شاخص داشته، از نفرت پوتین نسبت به دموکراسی دم می زند. شماری از روزنامه نگاران و کنش گران سیاسی، و از جمله ایرانی هم، این جنگ را جنگ دو نظام دیکتاتوری و دموکراسی می دانند. حال آن که ماهیت رژیم حاکم بر اوکرائین، به عنوان دست پخت انقلاب های مخملی به سرکرده گی آمریکا و مباشرت آلمان، تفاوت ماهوی با رژیم پوتین ندارد و رژیم اوکرائین هم، مانند رژیم حاکم بر روسیه، به نوبه ی خود، وابسته به یک قشر نوخاسته اولیگارشی است و اگر ولادیمیر زلنسکی رئیس جمهور کنونی اوکرائین، در طی سه سال گذشته، اولیگارشی روس و احزاب هوادار روسیه را به بند کشیده، در نقطه ی مقابل، دست و بال اولیگارشی اوکرائینی زبان و تاتارها را گشوده، تا جای گاه اقتصادی و رانت خواری روس زبان ها را از پر سازند.

تمجید ولادیمیر زلنسکی، رپیس دولت اوکرائین از کشور اسرائیل و پیوند تنگاتنگ با رهبران صهیونیست کنونی و تمجید از برقراری امنیت در اسرائیل که جز سرکوب مداوم مردم فلسطین و تداوم آواره گی و غصب خانه و کاشانه ی آنان نمود دیگری ندارد، بی نیاز از توصیف، گویای سیاست سرکوب اقلیت روس زبان اوکرائینی است و دموکراسی آن از نوع اسرائیلی و ترکیه است که مبارزه جویی اقلیت های خودی را به شدت سرکوب و نیروهای مبارز را تار و مار می سازند.

۴ ـ اگر چه در متن نوشته هم در شمار نابرابری توضیح داده ام، اما یادآوری دو نکته در باره ی سیاست کنونی بریتانیا به رهبری نخست وزیر زلفی این کشور در خور توجه است. پافشاری برای تحویل ویلیام اسانژ روزنامه نگار رسانه ای برای تحویل به آمریکا، آن جا که یک محکومیت از پیش تعیین شده ی یک صد و هفتاد و پنج سال زندان در انتظار اوست و یا برگرداندن پناه جویان آفریقائی پیش از گذراندن مراحل قانونی در بریتانیا، نشان از نقض دو اصل مهم آزادی نشر و قانون گرائی در مهد دموکراسی بورژوائی دارد.

ایالات متحده ی آمریکا قطب دیگری از دموکراسی بورژوائی که بیش از هر کشور دیگری ادعای آزادی دارد، برای کشتن آزادی، افشای جنایات جنگی در دو کشور افغانستان و عراق توسط ویلیام اسانژ را جاسوسی نظامی قلم داد می کند و هیچ کدام از سه رئیس جمهور آمریکا، باراک اوباما، دونالد ترامپ و جو بایدن، از خود نمی پرسند افشای تجاوز آشکار نظامیان اشغال گر به یک دختر چهارده ساله و بستن وی به گلوله برای سرپوش نهادن به تجاوز و یا بستن قلاده بر گردن شماری از شهروندان عراقی چه ربطی به اسرار نظامی دارد.

۱ ـ دموکراسی در بستر طبقاتی

هنگامی که از پیشینه ی دموکراسی سخن به میان می آید بدون درنگ دولت شهرهای یونان باستان تداعی می شود و واژه ی دموس Demos و یا دمو Demo به معنای مردم و Democracy به معنای مردم سالاری که در جهان باستان، و برای نخستین بار در تاریخ مدون، شیوه ی مشاوره و رای زنی همه گانی را جای گزین سبک کار فرمان روایان نظامی و استبدادی شاهان و امپراتوران ساختند و به وارونه ی امپراتوری های بزرگ آن زمان، یعنی چین، مصر و ایران که همه چیز متکی بود به اراده ی امپراتور یا پادشاه و در امور جاری تنها با اندک شماری از درباریان و فرماندهان نظامی رایزنی می شد؛ این شهروندان بودند که به بازی گرفته می شدند و تصمیم های مهم مانند جنگ و تداوم آن، یا قرارداد آشتی، پای داری یا تسلیم در برابر دشمن، و داد و ستدهای بازرگانی برون مرزی و اداره امور داخلی شهر به آرای آنان سپرده می شد.

هر چند که این داستان واقعیت دارد و دولت شهرهای یونان زادگاه دموکراسی امروزی هستند اما دموکراسی دولت شهرهای یونان، به سهم خود، هم چون دموکراسی بورژوائی امروزی، محدودیت های تاریخی و اجتماعی خود را داشت. در دولت شهرهای کوچک و نوپای یونان و به ویژه در آتن که به اعتبار جمعیتی با بیست هزار نفر، بزرگ ترین و برجسته ترین آن ها بود، تنها برده داران، صاحبان مشاغل آزاد و ثروت مندان بودند که از مواهب دموکراسی برخوردار می شدند و در اداره دولت ایفای نقش داشتند. زنان، برده ها، غیریونانی ها و تهی دستان که بیشینه ی ساکنان دولت شهرها را شامل می شدند به عنوان شهروند درجه دو، در این دولت شهرهای دموکراتیک ایفای نقش نداشتند.

اگر چه، در بینش غربی برای انکار دیالکتیک تاریخی، به نقش کومون های نخستین، به عنوان مرحله ای از تکامل طبقاتی جامعه انسانی توجه چندانی نمی شود و هنگام سخن گفتن از پیشینه ـ ی دموکراسی، از دولت شهرهای یونان باستان آغاز می نمایند. اما نباید از یاد برد که پیشینه ی دموکراسی بسیار کهن تر و بسیار ریشه دارتر است از دموکراسی دولت شهرهای یونان، زیرا در پرتو پیش رفت های امروزی مردم شناسی و کاوش های قبیله شناسی و نمادهای قومی و بررسی مناسبات درونی بقایای جامعه های ابتدائی در استرالیا، آسیا، آفریقا و قاره آمریکا، از جنوبی ترین ناحیه مسکونی شیلی در جنوب این قاره، تا شمال کانادا و آلاسکا، حتا مناسبات درونی اسکیموها در اروپا، نشان می دهد که دموکراسی همزاد انسان گروهی و جامعه های نخستین بشری است و زمانی به درازای صدها هزار سال، از دوران پارینه سنگی تا دوران نو سنگی، و از عصر مفرغ، تا عصر آهن و دوران کنونی را در بر دارد. اما اگر در سیر تاریخی و تکامل دیگر ملت های جهان، مقدم بر دولت شهرهای یونان نشانه های بارزی در دست نیست، شاید ناشی از نبود خط و تاخیر در کشف یا اختراع الفبا و نوشتن باشد که زنده گی سده ها و هزاره های پیش از تاریخ مکتوب شماری از قوم ها و ملیت های جهان را در سیاهی تاریخ فرو برده است. برای نمونه می توان به پیش زمینه ی تاریخی دولت ماد و تشکیل حکومت پادشاهی مادها نظر افکند که پیش از دولت شهرهای یونان، دولت شهر هگمتانه را داشتند و دیاکو بنیان گذار دولت ماد، رئیس انتخابی این “شبه دولت شهر” بود که به یک نظام پادشاهی مقتدر انجامید.

دموکراسی از کومون های نخستین، تا به امروز، با فراز و نشیب فراوان در سیر تکوینی خود، مانند هر مقوله اجتماعی و طبقاتی دیگری، به اعتبار تئوری و پراتیک، مراحل چندی را پشت سر نهاده است. در کومون های نخستین و بقایای کنونی آن ها، همه ی افراد یک کومون، بدون تمایز جنسی از زن و مرد، تا کوچک و بزرگ با کار جمعی و تلاش گروهی، برای تامین تغذیه و امنیت در برابر گروه های رقیب، یا جانوران درنده و حوادث طبیعی دخالت دارند؛ حال آن که در جامعه ی طبقاتی یونان و دولت شهرهای نمونه ی یونان باستان، این برابری طلبی و نقش برابر دو جنس، جای خود را به یک دموکراسی مرد سالار از طبقات ممتازه می سپارد و با اعمال محدودیت سنی، شمار زیادی از جوانان جنس برتر هم، از دخالت در امور جامعه بر کنار می مانند.

در باره ی دموکراسی بورژوائی، گاه آن چنان داد سخن می دهند که گویا امری است ذاتی و از منش غربی ها بر خاسته و ملت های خاور زمین و کشورهای عقب مانده، یا به بیان امروزی، عقب نگه داشته شده را، توانائی چنین فیضی نیست و اشتباه خواهد بود اگر کشورهای با سنت استبداد شرقی، روش دموکراسی غربی ها را برگزینند و یا از آن بدتر، غربی ها آن ها را به گزینش روش دموکراسی خود تشویق نمایند. اما ورای این پیش داوری نادرست در باره ی سرشت نیک و بد انسان ها و شهروندان ملت های جهان، دموکراسی مقوله ای است طبقاتی، تاریخی و ریشه دار، به قدمت تاریخی ظهور اجتماع انسانی بر روی کره زمین!

با این وجود، دموکراسی دولت شهرهای یونانی را که بیش تر متکی است بر بازرگانان، ثروتمندان، پیشه وران، تولید کننده گان شهری و روستائی و برده داران، باید از دموکراسی برده داری روم متمایز دانست و دموکراسی برده داری روم را که چند سده دیرتر پا می گیرد؛ نسبت به دموکراسی دولت شهرهای یونان، نه یک گام که فرسنگ ها، عقب مانده تر ارزیابی نمود. اگر چه در نظام های برده داری دوران معاصر، ـ دوران پس از انقلاب بزرگ فرانسه ـ که به گونه ای شاخص در کشورهایی نظیر ایالات متحده آمریکا( البته در چند ایالت جنوبی این کشور)، برزیل و هائیتی، به اعتبار کمی و کیفی برجسته گی دارد و به مدت چند دهه پدید می آید، نمایشی است از اوج بربریت استعمارگران اروپایی تبار.

هنر دموکرات های یونان دوران باستان در پنج سده ی پیش از میلاد و در صدر آنان “پروتاگوراس، که در تاریخ فلسفه از وی به عنوان بنیان گذار فلسفه سوفستائی(سوفسطائی) یاد می شود، در جوانی باربر بود و چون دموکراتیس فیلسوف بزرگ یونان باستان از ابتکار او که برای راحتی بار بر پشت اش، یک پشتی ساخته بود، تا فشار کم تری را تحمل کند، خوش اش می آید او را به دوستی انتخاب می کند و فلسفه می آموزد. وی به نوبه ی خود، از آموختن به آموزگاری و فیلسوفی می رسد، ثروت و مال و منال پیدا می کند و به عنوان یک ثروتمند در دولت شهر یونان عضویت پیدا می کند؛ در این است که از مشارکت همه ی شهروندان در این دولت شهر دفاع می کنند و نه کمینه ی نخبه گان!

پروتوگوراس که دیدگاه های مردمی اش را دیرتر، افلاتون(افلاطون)، در بخشی از کتاب جمهوریت به چالش می کشد، در برابر فیلسوفان نخبه گرائی چون کالیاس، پریکلیس، اورپیدوس و سقرات(سقراط)، استاد افلاتون که از نخبه گرائی دفاع می کنند و در جست و جوی بنای یک آرمان شهر و تداوم نخبه گرائی آن، هر کدام به نحوی، توده ی مردم را برای دخالت در سرنوشت خود نابالغ و ناتوان می دانند و هر کدام به گونه ای ناکجا آبادی را به نمایش می گذارند و دخالت در سیاست و اداره ی امور جامعه را از آن نخبه گان پرورش یافته می دانند، نه از آن توده های عوام؛ با استدلال و منطقی کوبنده دایر بر توانائی توده ی عوام از شاغل تا بی کار، از باربر تا گدا، از صنعت گر و پیشه ور، تا کشاورز و ماهیگر، از بنا و معمار تا کارگر ساده، برای دخالت در سیاست و اداره ی امور جامعه و سرنوشت خود، با برده داران، ثروتمندان، اشراف، نخبه گان و فیلسوفان هم تراز می داند

بی نیاز از استدلال، دفاع کنونی شماری از دست اندرکاران و اندیش ورزان بورژوائی از دموکراسی نماینده گی و تاکید آنان بر نخبه گرائی در سیاست، بر محور همان منطق بی لیاقت دانستن غیر نخبه گان، و ناتوان دانستن توده ی انبوه شهروندان در اداره امور کشور دور می زند که افلاتون به عنوان شاگرد سقرات، در بخشی از کتاب جمهوریت، که به اعتباری، دیدگاه های سقرات است، در برابر پروتاگوراس مردم گرا و پی روان وی ادعا می کند. البته باید از افلاتون سپاس گزار بود که دیگاه های به اعتبار امروزی مترقی، پروتاگوراس را بیان می کند و گر نه، بشریت از دیدگاه های وی دایر بر دموکراسی توده ای بی اطلاع می ماند. زیرا پس از نوشتن و انتشار کتابی در باره ی خدایان که علیه خرافات جاری بود غوغایی بر پا شد. وی را به جرم انتشار این کتاب، از حقوق شهروندی آتن محروم ساختند و به سوزاندن همه ی نوشته های اش که در بردارنده ی دیدگاه های فلسفی و عقیدتی وی بود، رای دادند و در میدان مرکزی آتن به آتش کشیدند. پروتاگوراس به ناچار از آتن گریخت و طعمه دریا شد. از شگفتی روزگار نیست که ارستو(ارسطو)، شاگرد افلاتون و نویسنده ی کتاب سیاست، که فصلی را هم به دموکراسی اختصاص داده است، یک سده پس از سقرات و پروتاگوراس، مشاور اسکندر مقدونی جهان گشا می شود. امروزه هم که به سبب نقش رسانه های خبررسانی و به برکت وجود رسانه های اجتماعی، آگاهی جامعه ی انسانی از مسائل سیاسی، ایدئولوژی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و هنری متمایز از گذشته است و توده ی شهروندان زمان کنونی را نمی توان با توده ی عوام دوران یونان باستان سنجید، اما ملاک نخبه بودن امروزی هم، مانند نخبه بودن دوران باستان، ورای اعتبار دانش و آگاهی ویژه ی ایدئولوژیکی، درجه ی وفا داری به نظام سرمایه داری و خدمت گذاری به اربابان بورژوا تعیین می کند، همان گونه که در جهان باستان هم، نخبه گان در خدمت ثروت مندان و اشرافیت برده دار بودند.

در سیر تاریخی جامعه ی بشری و تکامل طبقاتی، با زوال نظام برده داری، و ظهور اشرافیت فئودال به عنوان یک طبقه که در هند، چین و ژاپن، با مذاهب تناسخ و روح گرائی بودائی، برهمائی و شیتو گره می خورد و در اروپا، شمال آفریقا، خاورمیانه و آسیای مرکزی، در پیوند تنگاتنگ با مسیحیت، یهودیت و اسلام، تاریخ بیش از یک هزار ساله ی دوران فئودالیته، یا ارباب و رعیتی را رقم می زند و سیطره حکومت های مسیحی و اسلامی را با خود دارد، به سبب اختناق مذهبی، ناشی از نفوذ فزاینده پاپ ها و نماینده گان آن ها در اروپا و خلفای اسلامی در سرزمین های مسلمان نشین، که همه جا با رواج همه جانبه خرافات و جزمیت های مذهبی و نقش تقدس نمای رهبران و آوازه گران مذهبی همراه است، به ویژه در اروپا، که با تحمیل جمود فکری بیش تر و تداوم خشونت توام اربابان دین و دولت، مرزی نمی شناسد، دموکراسی از سیر تکوینی خود باز می ماند و پس از رُنسانس و گذار از فئودالیته به سرمایه داری است که اندیشه دموکراسی با رشد طبقه ی جدیدی به نام بورژوازی، جان می گیرد. پدیده ای که پیش زمینه آن، رنسانس، یا نوآفرینی هنر و فرهنگ، بازبینی مذهبی و در برابر پرسش قرار گرفتن دگم های مذهبی و باورهای خرافی، با مرکزیت یافتن نقش انسان محور اندیش مند و اندیش ورز است.

با زوال روم باستان، در اروپا و شکست دولت ساسانی به عنوان بزرگ ترین رقیب روم در آسیای باختری، هم زمان با گسترش مسیحیت در غرب و اسلام در شرق، که با گسترش نظام فئودالی یا زمین داری پیوند می خورد، اگر چه امپراتوری های بزرگ شرق به دوام خود ادامه می دهند، اما در طی بیش از ده سده، در بطن مسیحیت و اسلام، حکومت های کوچک و بزرگ چندی جای گزین این دو امپراتوری بزرگ می شوند و پس از دوران رنسانس است که در اروپا، و خاورمیانه حکومت های مقتدری شکل می گیرد. حکومت های مقتدری در پیوند با حکام محلی، زمین داران و گله داران بزرگی که در نقش واسال، یا اقطاب دار ظاهر می شوند.

در بررسی تاریخ تکاملی دموکراسی مدرن در مهم ترین زادگاه اش انگلستان، بر منشور هزار و دویست و پانزده میلادی یکی از شاهان تاکید زیادی می شود. حال آن که به موجب این منشور، پادشاه وقت انگلستان متعهد می شود که در امور داخلی واسال های تحت فرمان خود دخالت نکند و گرفتن مالیات واسال نشینان در حوزه ی اختیار خود واسال ها باقی بماند و نه این که ماموران بی واسطه ی پادشاه اقدام به دریافت مالیات و باج و خراج و سیورسات فئودالی نمایند. به موجب این فرمان هر کدام از واسال ها می باید سالانه میزان معینی از مالیات های وصولی در حوزه ی فرمان روائی خود را به شاه تقدیم نماید و چون شماری از واسال ها هم به نوبه ی خود، بر واسال های کوچک تری فرمان روائی دارند، این منشور، آنان را هم در بر می گیرد و واسال های بزرگ هم حق مداخله در امور داخلی واسال های کوچک تر یا زیر دستان خود را از دست می دهند. اگر چه پادشاهان هم به نوبه خود، در امور واسال، واسال ها دخالت نداشتند و اصطلاح “واسال، واسال من، واسال من نیست” پیش از این فرمان در روم جاری بود. در پیوند با تکامل دموکراسی، بی گمان این تنها دگرگونی مهم و در خور یاد آوری است که در این دوران تاریک یک هزار ساله در اروپا روی می دهد.

با وجود دگردیسی یک هزار ساله ی دموکراسی در دوران فئودالیته، نباید فراموش نمود که سیر تکامل طبقاتی و گذار جامعه برده داری به جامعه فئودالی، مرحله مهمی از سیر تکامل طبقاتی و تاریخی جامعه بشری را با خود دارد و گامی اساسی به پیش است. زیرا جدای از این که نظام برده داری را در خود حل می کند با توسعه بزرگ مالکی است که زمینه بازرگانی و داد و ستدهای کلان در نقش پیش زمینه رشد سرمایه داری فراهم می آید. مسیحیت که با شکوفائی فئودالیسم به اوج قدرت و نفوذ می رسد، در پیوند تنگاتنگ با اشراف زمین دار و پادشاهان به نوبه خود، سد دیگری است در برابر رشد سرمایه داری و طبقه ی نوخاسته ای که در راه است و از این روی، یک وجه بارز از مبارزه بورژوازی علیه این جریان است و مسیحیت با زوال اشرافیت زمین دار در کشورهای اروپائی، بخش مهمی از اقتدار خود را از دست داده، در سایه دولت های سکولار قرار می گیرد.

بی جهت نیست که بورژوازی در بریتانیا، آلمان، اروپای مرکزی و آمریکای شمالی، به تدریج به پروتستانیسم روی می آورند. حال آن که رفرم های مذهبی در این کشورها به گونه ای که خواهد آمد، ابتدا به ساکن از موضع منافع بورژوازی نوخاسته نبود و تنها در انقلاب فرانسه است که بورژوازی به گونه ای جدی و همه جانبه با ارکان دین و نقش کلیسای مسیحی در می افتد.

وجه بارزی از دوران سیاه فئودالیته در جنگ های صلیبی به نمایش آمد که نزدیک به دو سده ادامه یافت و شوالیه ها، یا جنگ جویان اروپایی، گروه، گروه از مسیحیان اروپا را برای آزادی اورشلیم و زادگاه مسیح از تصرف مسلمانان بسیج و رهسپار خاورمیانه و سرزمین فلسطین می ساختند. این ماجراجوئی اگر چه با شکست قطعی مسیحیان و پیروزی نهائی مسلمانان به رهبری صلاح دین ایوبی، سردار کورد به پایان رسید، اما در فراهم آمدن زمینه جنبشی به نام رنسانس یا نوزائی فرهنگ و دانش در کشورهای اروپائی نقشی به سزا داشت. آن چه که در جنگ های صلیبی مورد توجه مسیحیان و مسلمانان قرار نمی گرفت، بی توجهی به سرنوشت یهودیان بود. یهودیانی که پس از تصرف اورشلیم و دیگر نواحی یهودی نشین فلسطین و عربستان توسط مسلمانان رهسپار اروپا شده بودند و در اروپا به اتهام های واهی مذهبی گرفتار یهودی آزاری( Antisemitism ) و یهودی کشی(Progrom) می شدند. پدیده ی شومی که دنباله ی آن به سده بیستم و سیاست نابودی یهودیان در آلمان نازی کشید.

۲ـ زادگاه دموکراسی بورژوائی

دموکراسی بورژوائی، در کشورهای با سنت دموکراسی، مبتنی بر قانون گرائی، مساوات در برابر قانون، برگزاری انتخابات آزاد دوره ای، رعایت چهارچوب های دموکراتیک، پذیرش دگراندیشی و دگرباشی، برقراری حقوق شهروندی، تامین آزادی های مدنی و اجتماعی، حق تشکل و حزبیت، آزادی نهادهای مدنی، سازمان های کارگری و صنفی و برخورداری آنان از حق اعتصاب برای تحقق خواسته های صنفی، آزادی قلم، بیان و اندیشه، ممنوعیت هر گونه سانسور رسانه ای، ادبی، هنری و فرهنگی، وجود رسانه های آزاد و غیردولتی در کنار رسانه های وابسته به دولت و نهادهای رسمی، اداری و دینی، اداره امور کشور بر محور قوای سه گانه و هم ترازی نسبی قوای سه گانه، با پذیرش نقش میانجی گرایانه ی قوه ی قضائیه در اختلافات دو قوه ی اجرائیه و قانون گذاری، حل اختلاف های کوچک و بزرگ شهروندان با هم دیگر و نیز با دست گاه های اداری دولتی و منطقه ای در سلسله مراتب نظام قضایی؛ مراحل تکوین و تکامل خود را در سه کشور بزرگ بریتانیا، ایالات متحده آمریکا و فرانسه پشت سر نهاده است. اگرچه نقش تحول دموکراسی در کشور کوچک سویس در قلب کوهستان های آلپ و کشورهای اسکاندیناوی در شمال اروپا را هم نباید نادیده انگاشت و بر تجربه ی این سه کشور افزود.

اگر چه سرمایه ی مالی و تجاری در بنادر هلند و نسل نخستین صنعت ماشینی در شهرهای ایتالیا پدید آمد، اما بریتانیا را باید نخستین زادگاه سرمایه داری صنعتی دانست و به همین سبب، با پیش رفت صنایع، به ویژه کشتی سازی و نساجی و گسترش بازرگانی و داد و ستد، از سده ی هفدهم، طبقه جدیدی به نام بورژوازی پا گرفت و آزادی سرف ها، یا دهقانان وابسته به ارباب از قید و بند اشرافیت زمین دار متحد پادشاه که با زمین ارباب خرید و فروش می شدند، برای کار در کارگاه ها، کارخانه ها، موسسات بازرگانی و بنادر ضرورت پیدا نمود

در بریتانیا طبقه جدید که برای تامین هزینه های نظامی کشور، جنگ های برون مرزی با رقیبان استعماری و جنگ در مستعمرات، و ریخت و پاش های بی مرز پادشاهان و درباریان، با پرداخت مالیات های سنگین دست به گریبان بود، به ناچار علیه اختیارات پادشاه و متحدان اش، یعنی اربابان زمین دار و سلسله مراتب کلیسائی که با اصلاحات پروتستانیسم به قبضه اختیار پادشاه در آمده بود، دست و پنجه نرم کند. امری که با اتکا به پشتیبانی کارگران و تهی دستان شهری، طی مراحلی چند، با خارج ساختن حق تعیین نرخ مالیات های دولتی، چه گونه گی وصول و چه گونه گی مصرف آن، از اختیارات پادشاه، و واگذاری آن، به مجلس برگزیده ی نخبه های شهری، قدم های اولیه در راه دموکراسی پارلمانی برداشته شود.

در چه گونه گی برقراری دموکراسی در دو کشور فرانسه و بریتانیا، کسانی بر این پندارند که بورژوازی بریتانیا، به شیوه مسالمت آمیز به دموکراسی دست یافته و بورژوازی فرانسه، با انقلاب های خونین! اما چنین برداشتی چندان دقیق نیست، زیرا بریتانیا هم به سهم خود، انقلاب خونین و اعدام چارلز اول، جنبش پوریتین ها، سی سال دیکتاتوری “کرامول” و بستن پارلمان را تجربه نموده است و طبقه کارگر این کشور پس از جنبش چارتیست ها در سال های پایانی نیمه نخست سده نوزده، به حق رای می رسد که تقویت هر بیش تر موضع طبقه بورژوازی در برابر پادشاهان را در پی دارد.

همان گونه که در مورد بریتانیا یاد آور شدم از آن جا که پدیده دموکراسی بورژوائی با رشد سرمایه داری، و رشد طبقاتی بورژوائی پیوند تنگاتنگی دارد، این طبقه در مسیر حرکت تکاملی خود، در دیگر کشورهای اروپائی هم، باید با دو رقیب جدی، روحانیت مسیحی و قدرت پادشاهان پنجه در پنجه افکند. در عین حال نباید پنهان داشت که دست گاه روحانیت متمرکز و مقتدر پاپ به عنوان رهبر مسیحیان جهان در روم، به نوبه ی خود، هم چنان سدی بود حتا در برابر پادشاهان و تشکیل حکومت های مقتدر پادشاهی، نا چه رسد به دولت های نوخاسته ملی، از این روی، برپائی جنبش پروتستانیسم، یا اصلاح سیستم کلیسائی به رهبری مارتین لوتر در شهر ULM (اولم) آلمان و جنبش کالونیسم به رهبری یوهانس کالون فرانسوی، کشیش کاتولیک در ژنو سویس، در نیمه نخست سده ی شانزدهم، اگر چه ابتدا به ساکن خواست بورژوازی و یا به پشتیبانی از بورژوازی نبود، اما از جانب بورژوازی استقبال شد. این جنبش به قصد زدودن پیرایه های مذهبی بر پا شد. از جمله این که پاپ برای دریافت پول بیش تری، سوای کشیدن عصاره ی دهقانانی که بر روی زمین های کلیسا کار می کردند و وصول مالیات های جاری و دریافت نذورات مومنان، اقدام به صدور سند قطعاتی از بهشت و فروش این قطعات به مومنان نمود که مخالفت جدی و شورش کشیش جوانی به نام مارتین لوتر را در پی داشت. وی سوای لوایحی که علیه اقدامات پاپ صادر نمود، با ترجمه کتاب مقدس به زبان آلمانی و رایج ساختن زبان آلمانی در اجرای مراسم دینی و خطبه های یک شنبه، خواندن و فهمیدن کتاب مقدس را برای انبوهی از آلمانی زبانان میسر ساخت. تابوی اسرارآمیز بودن و انحصار روحانیت کاتولیک بر کتاب مقدس و دستورهای دینی از جمله ممنوعیت طلاق توسط وی شکسته شد. کالون و لوتر به موازات هم با صدور لوایح چندی در نقد ناهنجاری های کاتولیکی و نقش پاپ، کلیسای پروتستان را از کلیسای کاتولیکی جدا ساختند. با کاهش نفوذ پاپ و کلیسای کاتولیک در حوزه ی دینی بر بخش مهمی از اروپا، شرایط رشد سرمایه داری کم و بیش فراهم آمد. هانری هشتم پادشاه بریتانیا هم، به دلیل مخالفت پاپ با طلاق همسرش که با پاپ نسبتی داشت و او را از ازدواج مجدد با بانوئی به نام آنا بولین بر حذر می داشت، با گزینش مکتب پروتستانیسم، کلیسای بریتانیا را از حوزه ی اقتدار کاتولیکی پاپ در روم خارج ساخت و به اختیار خود در آورد. اگر چه جنبش اصلاح دینی، به ویژه در آلمان، جنگ دهقانی و شورش دهقانان را در پی داشت، اما لوتر سخت با جنش دهقانی در افتاد و از سرکوب قهرآمیز آنان پشتبانی نمود. اگر در آلمان، سویس، اتریش و کشورهای اسکاندیناوی استقبال نسبی مسیحیان از نوزائی مذهبی و کلیسای پروتستانتی مثبت بود و دامنه ی جنگ های فرقه ای ـ مذهبی، کاتولیک ـ پروتستان چندان شدید نبود، اما در بریتانیا شورش کاتولیک های ایرلند و اسکاتلند را در پی داشت و در فرانسه و اسپانیا جنگ شدید کاتولیک ها با پروتستان ها را، برای نمونه کاتولیک های فرانسوی که از جانب پاپ در روم پشتیبانی می شدند، تنها در یک شب، سیزده هزار تن از پروتستان ها را در سن بارتلمی سر بریدند.

با کاهش نفوذ پاپ و دست گاه کلیسائی روم بر بخشی از اروپا، بورژوازی چند کشور اروپایی در سیر تکاملی خود، طی بیش از دو سده، با ایجاد محدودیت برای پادشاهان و کاستن مرحله ای از اختیارات آنان، به سمت قدرت گام بر می داشتند و بریتانیا به عنوان نخستین کشور دموکراسی با نظام پارلمانی سر بر آورد و توانست از پایان سده ی هیجدهم، سیستم دو حزبی و نظام پارلمانی، با ترکیبی از دو مجلس عوام و اعیان را پشتوانه ی منافع طبقاتی خود سازد و هنوز هم یکی از کشورهای به اصطلاح دموکراتیک جهان است که به سبب حقوق و منافع ویژه، در مستعمرات پیشین، به ویژه کانادا، استرالیا و زلاند جدید، قانون اساسی مدون یا نوشته شده ندارد و سنت دیرپای نظام پارلمانی، مصوبات دوره ای نماینده گان متکی بر رای مستقیم شهروندان در حوزه های انتخاباتی، پاس دار قانون اساسی نانوشته ی این کشور به حساب می آید. البته کشور اسرائیل هم به نوبه ی خود، هنوز قانون اساسی مدون ندارد. زیرا بنیان گذاران دولت اسرائیل و احزاب و دولت مندان کنونی اسرائیلی نمی خواهد با مشخص ساختن مرزهای خود، استقلال دولت فلسطین را به رسمیت بشناسد

نباید از نظر دور داشت که کشور بریتانیا به عنوان مهد دموکراسی، اگر در درون کشور بر دموکراسی پای بندی نشان می دهد، در مناسبات جهانی و برخورد با مستعمرات به خشن ترین شیوه های ممکن روی آورده است. چهار سده عنوان پادشاهی انگلستان و هند را یدک می کشید بدون آن که توجه چندانی به حقوق مردم هند داشته باشد. به نام قانون مردم این شبه قاره را سرکوب می کرد و بخش بزرگی از بدبختی امروز شش کشور شبه قاره ی هند و ده ها کشور دیگری آسیایی، آفریقایی و آمریکای لاتین، دست پخت این دموکراسی تاریخی است، که تمام هست و نیست کشورهای مستعمره و شبه مستعمره از نوع ایران و مصر را به غارت می بردند و از سیر منطقی تکامل اجتماعی و صنعتی خود باز می داشتند.

دولت بریتانیای دموکرات، سوای کشورگشایی در چهار گوشه ی جهان، در جوار مرزهای خود، تمام جزیره ی ایرلند را تا سال هزار و نهصد و چهل و پنج به بند می کشید و مبارزان انقلابی و استقلال طلب این کشور را به اتهام تروریستی در میدان های لندن به دار می آویخت. هنوز هم بخشی از شمال این جزیره به نام اولستر را هم چنان در اشغال خود دارد. جدای از این که شهروندان اسکاتلندی پس از سه سده که از اشغال و پیوستن قهرآمیز سرزمین مسکونی آنان می گذرد، هم چنان در اندیشه استقلال و جدایی از بریتانیا هستند.

ایالات متحده ی آمریکا، به عنوان نخستین مستعمره ای که به کسب استقلال سیاسی و اقتصادی نائل می آید، پس از جنگ های خونین استقلال با کشور بریتانیا، و پایان دادن به سیطره استعماری بریتانیا، با دو ویژه گی حکومتی، فدرالیسم ایالتی و نظام ریاستی، دایر بر گزینش رئیس قوه ی مجریه از جانب نماینده گان انتخابی ایالتی، و تفکیک اختیارات قانونی دو قوه ی مجریه و قانون گذاری، در تکوین سیستم دموکراسی بورژوایی، گامی از بریتانیا پیش تر بر می دارد. زیرا در بریتانیا مثل شماری از دیگر دولت های بورژوا ـ دموکرات، پس از کاهش اختیارات پادشاه و واگذاری این اختیارات به شخص نخست وزیر، دو قوه ی قانون گذاری و اجرائی در عمل به هم تنیده هستند و همه ی تصمیم های دولتی از جانب اکثریت پارلمانی ـ حزبی تائید و تصویب می شود و نقش اپوزیسیون پارلمانی، تنها یک نقش انتقادی است.

سیزده ایالت ناهمگون و پراکنده در سرزمین مستعمراتی بزرگی، به گستره ی قاره ی اروپا، که جز خودداری از پرداخت مالیات به دولت بریتانیا و مشارکت در جنگ استقلال، برای پایان دادن به اشغال خارجی سرزمینی که خود از بومیان غصب نموده اند، وجه مشترک دیگری ندارند، در بدو امر با حفظ استقلال درونی و اختیارات گسترده برای هر ایالت، با توافق بر سر دفاع مشترک و سیاست خارجی یگانه، نخستین قانون اساسی دموکراتیک بورژوائی را به ثبت می رسانند. به موجب قانون اساسی نظام حکومتی ریاستی است با گزینش رئیس جمهور در مجمع انتخاباتی نماینده گان ایالتی که برای این اقدام گزینش می شوند و به دارنده گان رای انتخاباتی یا الکترال شهرت دارند و فدرالی است سوای اختیارات ایالتی، دولت فدرال یا مرکزی، با ترکیبی از دو مجلس، یکی به نام کنگره که نماینده گان آن به نسبت جمعیت هر ایالت کم و زیاد می شود و دیگری سنا که بدون توجه به میزان جمعیت، سهمیه هر ایالت دو سناتور است و به این ترتیب، راه را برای الحاق داوطلبانه تگزاس پس از جدائی از مکزیک و نیز جداساختن قهرآمیز کالیفرنیا و چند ایالت دیگر از کشور نواستقلال مکزیک، ایالات متحده یا اتازونی، در جنوب به خلیج مکزیک و در غرب به اقیانوس آرام رسید. روش حکومتی فدرالی آمریکا به تدریج، الگوی حکومتی شماری از دیگر مستعمره نشینان های بریتانیا، یعنی کانادا، استرالیا، هند، پاکستان، نیجریه و … شد و هم از جانب شماری از مستعمره نشینان اسپانیا و پرتقال در آمریکای لاتین و به همین گونه در پایان جنگ دوم جهانی آلمان، اتریش و یوگسلاوی پیشین را در بر گرفت. اگر چه مارشال تیتو بنیان گذار یوگسلاوی، نظر بر اتحاد شوروی پیشین داشت. اما اگر در ایالات متحده، توانستند در پرتو نظام ریاستی، با تحمیل زبان انگلیسی به دیگر مهاجران از کشورهای اروپائی و سپس از سایر نقاط جهان، سیاست یک ملت و یک زبان را جاری سازند، این سیاست در کانادا، هند، پاکستان، نیجریه و …. ناکام ماند.

در کشور فرانسه هم به نوبه خود، با رشد صنعتی و بازرگانی و در پیوند با آن، گسترش سرمایه داری، طبقه ی نوظهوری با ترکیبی از سرمایه داران، بازرگانان، کسبه، صاحبان حرف و صنعت گران مدرن، در بطن جامعه فئودالی به ظهور رسید و به عنوان طبقه سوم، اصطلاحی که با انقلاب مشروطیت وارد فرهنگ سیاسی ما هم شد، در برابر دو طبقه ی اشراف و روحانیت حاکم عرض و جود نمود. دو طبقه جا افتاده ای که از حاکمیت مطلق، انحصاری و مشترک برخوردار بودند. اشراف زمین دار به سرکرده گی شاهان و درباریان دهقانان را در چنبره قدرت و نفوذ اقتصادی، سیاسی و نظامی خود داشتند و سلسله مراتب روحانیت، با برخورداری از تقدس آسمانی، در پیوند تنگاتنگ با دربار و اشراف زمین دار، از وضعیت موجود دفاع می کردند. این طبقه ی جدید که نه از مزایای اشرافیت برخوردار بود و نه از تقدس روحانیت، برای کسب قدرت و پائین کشیدن دو طبقه ی رقیب از اریکه قدرت، سوای اتکا به شهرنشینان، به آزادی دهقانان، خلع ید از مالکان زمین، تقسیم اراضی بین دهقانان و پایان دادن به نظام سرفی نیازمند بود.

لوئی شانزدهم پادشاه وقت فرانسه که برای تامین بدهی های ناشی از شکست های نظامی اسلاف خویش و تامین ریخت و پاش های درباری، با وجود عزل و نصب چند تن به عنوان وزیر مالیه، جز توسل به اخذ مالیات هر چه بیش تر، چاره دیگری در پیش روی نداشت، برای جلب بورژوازی نوپای فرانسه که پرداخت کننده گان اصلی مالیات بودند، با مشارکت نماینده گان این طبقه در کنگره ملی موافقت نمود. پس از برگزاری انتخابات از آن جا که شمار نماینده گان طبقه ی سوم در پرتو پشتیبانی کارگران، زحمت کشان شهری و بخشی از دهقانان بر نماینده گان دو طبقه اشراف و روحانیت می چربید، آنان از حضور در کنار نماینده گان طبقه جدید خودداری ورزیدند و به نشست جداگانه ادامه دادند. نماینده گان طبقه سوم (بورژوازی) هم به نوبه خود، با شعار یک ملت، یک مجلس، شاه را زیر فشار می گذارند و شاه به ناچار با درخواست آنان برای برابر حقوقی نماینده گان و رای مساوی هر فرد موافقت می نماید.

در شرایطی که نماینده گان کنگره اصولی چند از قوانین اساسی آتی را به تصویب می رساند و برای محدود ساختن اختیارات پادشاه کلنجار می روند و شاه هم چنان تلاش می ورزد بخشی از اختیارات فوق قانونی خود را حفظ کند، شورش گرسنه گان پاریس، بی اعتنا به غوغای شاه و نماینده گان کنگره در قصر ورسای بر پا می شود. زیرا به سب زمستان سخت سال پیش و کم بود غله، بهای نان و مواد خوراکی آن چنان بالا است که انبوهی از ساکنان شهر پاریس گرسنه می مانند و گرسنه گان به فغان می آیند. در روز چهاردهم ژوئیه هزار و هفتصد و هشتاد و نه، روزی که هم چنان روز ملی فرانسه است، بیش از یک صد هزار تن در پاریس به تظاهرات می پردازند. زندان تاریخی باستیل را می شکنند و زندانیان سیاسی را آزاد می سازند. انقلاب آغاز می شود، دولت های اتریش و پروس به درخواست محرمانه پادشاه برای سرکوب انقلاب به فرانسه لشکر می کشند. انقلابیون از پاریس و انقلاب دفاع می کنند. لوئی شانزده پس از ناکامی در فرار، بازداشت و دیرتر با ماری آنتوانت تسلیم گیوتن می شود.

برقراری جمهوریت، صدور بیانیه آزادی نوع بشر با تدوین قانون اساسی مدرن، رسمیت بخشیدن به حقوق شهروندی و پایان دادن به نقش کلیسا در امور سیاسی و مدنی کشور و به اعتبار دیگر، رسمیت بخشیدن به جدائی کامل دین از دولت و اعلام دولت سکولار، به عنوان گام مهمی در استقرار دموکراسی امروزی را باید از دست آوردهای این انقلاب پرشکوه دانست که پیشاپیش اندیش ورزان و اندیشه پردازان خود را داشت و مبانی سیاسی و ایدئولوژیکی آن از جانب اندیش ورزانی چون ژان ژاک روسو، و فرانسوا ماری آروت مشهور به “ولتر” که ورای نقد کوبنده ی وی از مذاهب جهان، از دموکراسی بریتانیا تمجید می نمود و ده ها مبارز روشن فکر دیگری فراهم آمده بود. در پی این انقلاب، سوای زوال اشرافیت زمین دار، نظام کاتولیکی هم آسیب جدی دید و آن جنان از منزلت دین و کشیش کاسته شد که صدها تن از کشیشان، لباس کشیشی از تن در آوردند

نقش اندامان دو باشگاه مهم “ژیرودون” و “ژاکوبن” که در نقش ژلاتینی دو حزب وارد کارزار سیاسی شدند و هر دو هم به اعتبار پشتیبانی کارگران، بیشینه نماینده گان کنگره را از آن خود ساختند طی یک دوره در سرنوشت انقلاب تاثیر اساسی داشت اما اتحاد عمل رهبران آنان که در کنوانسیون دوران ترور سرخ را جاری ساختند، ناپایدار بود، زیرا با کوتاه آمدن ژیرودن ها که خواهان مهار انقلاب و انقلابیون بودند و ژاکوبون ها که با چشم انداز گسترده تری از جمله جلب دهقانان و گسترش دامنه ی تقسیم زمین با مخالفت زیرودون ها مواجه شدند روابط دو جریان به تیره گی انجامید. “ژاک ژرژ دانتن” رهبر ژیرودن ها که اعلام کرد سر یک پادشاه را تقدیم ملت نموده است، خود طعمه گیوتن شد. ژیرودن ها توسط ژاکوبون ها از میدان به در شدند و ژاکوبون ها توسط ترمیدوری ها که جاده کوب نظامیان شدند. روزنامه نگار و جهره ی مبارزی چون “ژان پل مارا” ترور شد. “ماگسیمیلین روبسپیر” وبرادرش ” اگوست” که در برافراشتن گیوتن برای مخالفان تداوم انقلاب نقش شاخصی داشتند، به نوبه ی خود، تسلیم گیوتن شدند. در انقلابی که شتابان فرا رسید جای روشن فکران و پیش گامانی که زمینه ساز عصر روشن گری بودند، دیگرانی گرفتند که آماده گی چندانی برای برقراری نظم دموکراتیک و پذیرش دگراندیشی نشان نمی دادند. اگر دانتن سخن ور برجسته ای بود، روبسپیر که از چنین توانائی برخوردار نبود، اما چون وکیل دادگستری و حقوقدانی توانا بود، همه ی سخنرانی های خود را می نوشت و در نتیجه آن چه که توسط وی قلمی گردید به عنوان آثار مستند انقلاب بزرگ فرانسه بر جای ماند

اگر چه ژاکوبون ها به عنوان رهبران روشن فکر انقلاب توانستند با بسیج توده ای بورزوازی را هم به دنبال خود بکشند و با در هم شکستن تهاجم اتریش و پروس، به درستی از انقلاب دفاع کنند اما نتوانستند در پرتو برپائی اتحاد پای دار کارگران و دهقانان، پدیده ای که در انقلاب اکتوبر به رهبری بلشویک ها به وقوع پیوست، از چهار چوب خواسته های بورژوائی فراتر روند و ترمیدورها با برپائی نظام کنسولی، دور را از آن ها گرفته، با تداوم یک دوره ترور کور، میدان را برای کودتای نظامی ژنرال جوانی به نام ناپلئون بناپارت و ارتقای وی به مقام امپراتوری فرانسه فراهم ساختند.

با جنگ های تاریخی برون مرزی ناپلئون، اگر چه پیام انقلاب بورژوائی فرانسه تمام اروپا را در برگرفت اما به نوبه خود به سبب تداوم این جنگ ها، به ویژه حمله ی خفت بار به روسیه، به بن بست تاریخی خود رسید و شکست ناپلئون و تبعید وی، بازگشت سلطنت و پادشاهی لوئی هیجدهم را در پی دارد. اما شهروندان فرانسوی دو بار دیگر، در هزار و هشتصد و سی، و هزار و هشتصد و چهل و هشت، علیه قراردادهای تحمیلی ضد انقلاب خارجی و بازگشت نظام پادشاهی ناشی از شکست های نظامی و مداخله ی بیگانه گان، برای بر پائی جمهوری سر به شورش بر می دارند.

در خور توجه این که انقلاب بزرگ فرانسه، با وجود دامنه ی گسترده ی آزادی خواهی، نه از بورژوازی فرانسه، یک دولت دموکرات می سازد و نه در تداوم سیاست های استعماری گذشته، خللی جدی پدید می آورد. دست اندازی به شمال آفریقا، اشغال خشونت آمیز، ال جزایر، تونس، مراکش، موریتانی و سرزمین های گسترده ای در غرب قاره ی آفریقا، بخشی از آمریکای مرکزی و شمالی و اشغال کامل ویتنام و دیگر کشورهای هند و چین(سرزمین آنام) در جنوب خاوری آسیا و تعرض به خاک چین به همراه دیگر قدرت های استعماری، همه و همه پس از روی داد این انقلاب های بزرگ به تحقق می پیوندد. فرانسه که ال جزایر در جنوب مرزهای دریائی خود را بیش از یک سده، تا سال هزار و نهصد و شصت و یک در اشغال نظامی داشت و از آن به عنوان ایالت فرانسوی جنوب مدیترانه یاد می کرد، تنها مهاجران فرانسوی را مد نظر داشت که بهترین مناطق ساحلی کشور را در تصرف داشتند و حق و حقوقی برای ساکنان بومی آن قائل نبود. در نتیجه مردم الجزایر هم، مانند خلق ویتنام، می بایستی، قوای اشغال گر فرانسوی را طی نبردی تاریخی، با قهر انقلابی و به بهای بیش از دو میلیون قربانی از سرزمین خود برانند.

در تداوم مبارزاتی توده های فرانسوی، به دنبال جنگ فرانسه و پروس و تسلیم دولت فرانسه در برابر پروس یا آلمان، کارگران پاریسی با یاری تهی دستان شهری، در چهارم سبتامبر هزار و هشتصد و هفتاد، دفاع مسلحانه از این شهر و اداره سیاسی ـ نظامی آن را آرمان انقلابی خود ساختند و گونه ای تازه از شیوه خود مدیری را با خلاقیت به عنوان دموکراسی توده ای به نمایش گذاشتند. از این روی تشکیل کومون پاریس، نقطه ی اوجی از دموکراسی توده ای و چشم انداز روشنی برای بنای سوسیالیسمی بود که می توانست در راه باشد. آن گونه نظامی که می باید اوج دموکراسی باشد و تا آن هنگام تنها در ذهنیت و تئوری بود. برقراری آن نوع از دموکراسی که به حضور مداخله گری مداوم کارگران و تهی دستان مهر تائید می زند. شهر پاریس به چهارده حوزه جغرافیائی تقسیم می شود و ساکنان هر حوزه، هر زمان که اراده کنند اختیار دارند نماینده گان خود را فرا خوانند، جانشینان آنان را بر گزیند و به شورای اداره کومون بفرستند. پدیده ای که با اندوه فراوان چندان دوام نیافت و در پی سازش بورژوازی فرانسه، با بورژواـ یونکر آلمان، در هم شکست و اگر چه بار دیگر در انقلاب اکتوبر ظاهر شد اما به دلایل چندی که فراتر از اراده و توان رهبری و پرولتاریای انقلابی روس بود، نتوانست پای دار بماند.

ورای تداوم سیاست های استعماری و تداوم سرکوب ساکنان مستعمرات و مبارزان داخلی، سه کشور پیش گام و پیش آهنگ دموکراسی بورژوائی در جهان، نظام دموکراسی در هر سه کشور، تا پایان سده ی نوزدهم، هم چنان دموکراسی مرد سالار است و زنان، حتا حق انتخاب کردن هم ندارند، تا چه رسد به حق انتخاب شدن و احراز سمت های اداری، سیاسی و مالی، و پس از روی داد انقلاب بلشویکی در روسیه، و اعلام برابری کامل زن و مرد از جانب لنین صدر کمیساریای خلق است که کشورهای بورژوائی هم در صدد رسمیت بخشیدن به حقوق نسبی، و نه تمام عیار زنان بر می آیند. امروزه هم که بر اثر مبارزه ی یک صد ساله ی زنان، برابری زنان با مردان در امور مدنی، حقوقی، اجتماعی و سیاسی در کشورهای های پیش رفته سرمایه داری پذیرفته شده است، باز هم میزان مشارکت زنان در اداره ی امور کشورها و احراز مقام های ارشد اداری و مدیریت در بخش های دولتی و خصوصی، نسبت به مردان رقم ناچیزی را تشکیل می دهد. برای نمونه هنوز یک زن در فرانسه و یا ایالات متحده به مقام ریاست جمهوری نرسیده است.

با همه ی این کاستی ها، آس دموکراسی که امروزه در پیوند تنگاتنگ با بازار آزاد، هم چنان ابزاری است در جهت منافع جهان سرمایه داری و به ویژه کشورهای امپریالیستی، و همان گونه که در گذشته ای نه چندان دور، ادعای متمدن ساختن ملت های به ادعای خود وحشی و ادعای قانون گرائی، برگ برنده ای بود در اختیار قدرت های استعماری در توجیه چند سده سیاست استعماری، برای اشغال دیگر کشورها و سرزمین ها، پس از پایان جنگ دوم جهانی، چه در جریان چهار دهه جنگ سرد، و چه در دوران سی سال گذشته ی پس از زوال اردوگاه سوسیالیستی، دموکراسی و بازار آزاد دست آویزی است برای رسیدن به آماج های برتری جویانه و سود جویانه که در ادامه، به چه گونه گی آن خواهم پرداخت.

۳ – دموکراسی و توازن قوا

در فرایند مبارزه ی طبقاتی است که پدیده دموکراسی بروز می یابد و بدون مبارزه ی طبقاتی، یا در غیبت جریان های رقیب، هیچ قدرت فرمان روائی، به اختیار و داوطلبانه، دیگران را به بازی نمی گیرد و با خود شریک نمی سازد. به اعتبار دیگر، در کشاکش مبارزه ی طبقاتی؛ مبارزه ای که بین طبقات و لایه های طبقاتی فرودست با بالائی ها جاری است و این مبارزه گاه در مبارزه ی احزاب، سازمان ها، انجمن ها و جریان های سیاسی و فکری تجلی می یابد و گاه در کشاکش بی واسطه و کارزار مبارزاتی در بستر خیابان ها، در شهر و روستا، در کارگاه و کارخانه، یا در جنگ تمام عیار مسلحانه منطقه ای و یا کوی به کوی و خانه به خانه، که هر جریان طبقاتی سود ویژه ی خود را پی می گیرد و برای کسب منافع طبقاتی خود و دست یابی به حقوق طبقاتی خود می جنگد؛ گاه جامعه به آن چنان تعادل و توازنی از قوای رقیب می رسد، که طبقات گوناگون و لایه های اجتماعی، حتا دشمنان سوگند خورده، طبقاتی، در اوج تضاد منافع، به ناچار حریم هم دیگر را پاس می دارند و به اعتبار نسبی، حقوق هم دیگر را به رسمیت می شناسند و هیچ جریانی در پی سلب آزادی و حذف قهرآمیز دیگر جریان ها و کاربرد خشونت تمام عیار نظامی، انتظامی و یا پلیسی علیه آنان بر نمی آید.

یک وجه بارز از پدید آمدن و پای داری توازن قوا را باید در بی تفاوتی بخشی از شهروندان، به ویژه بیشینه کارگران و زحمت کشان دید. بی تفاوتی آن چنان آشکاری که میدان را برای مانور بورژوازی فراهم می سازد تا بخشی از کارگران و زحمت کشان را به سوی خود جلب نموده، در مصاف با بیشینه ی کارگران و نیروهای مترقی با خود داشته باشد. هنگامی که در کشورهای با سنت دموکراسی، انتخابات عمومی برگزار می شود و بین پنجاه تا هفتاد در صد دارنده گان حق رای به پای صندوق ها می روند، این بی تفاوتی بخش مهمی از شهروندان که بیش ترین شمار آنان از مزد بگیران و لایه های پایینی هستند، به تداوم توازن قوای کنونی و ماندن بورژوازی در اریکه قدرت یاری می رساند. بی تفاوتی آشکاری که در هر دوره از برگزاری انتخابات به نمایش در می آید و آشکارتر از هر زمان دیگر و مناسبت دیگر، در انتخابات می توان دید. یا به هنگام برگزاری مراسم روز کارگر، در مراکز کارگری و شهرهای بزرگ اروپائی، گاه شمار غیر کارگران، بر شمار کارگران می چربد و کارگران برتر می دانند به جای شرکت در مراسم کارگری، از یک روز تعطیل لذت ببرند.

پرهیز از خشونت جریان های طبقاتی گوناگون در یک نظام دموکراتیک و خودداری دولت های بورژوا ـ دموکراتیک از سرکوب جریان های مخالف، یا رقیب، نه به دلیل ذاتی دموکراتیک بودن آن ها است و نه حتا به سبب پای بندی آنان به چهارچوب های قوانین، مقررات و حقوقی که خود وضع کرده اند، یا در تدوین و تصویب آن مشارکت داشته اند؛ بل که به سب برقراری آن چنان توازنی از نیرو و توان جریان های رقیب و مخالف پدید می آید که هیچ یک از آنان، یعنی جناح های رقیب و یا دشمنان طبقاتی، چه جناح، یا جناح های شریک در حکومت، و چه جناح، یا جناح های رقیب، یا دشمن طبقاتی، توان حذف هم دیگر را ندارند و به ناچار می باید هم دیگر را تحمل کنند و پذیرا هم دیگر باشند. تفنگ ها را زمین بگذارند و زبان ها را بگشایند یا دست به قلم شوند.

یک ویژه گی بارز دیگر نظام های بورژوا ـ دموکرات، یا دموکراسی های کنونی، چه در نظام های پارلمانی و چه در نظام های ریاستی، وجود احزاب، گسترده گی نهادهای مدنی، سازمان های صنفی و طبقاتی است که یک وجه آن را در رقابت های حزبی می توان مشاهده نمود و وجه دیگر آن را در تداوم کنش گری سازمان های کارگری، صنفی، اجتماعی، هنری، فرهنگی و حتا مذهبی باید دید که در سندیکاهای کارگری و صنفی، یا نهادهای مدنی گرد آمده، هر کدام به نوبه ی خود، احزاب در حکومت یا اپوزیسیون را پشتیبانی می کنند. اما سوی دیگر این تعادل اجتماعی و توازن طبقاتی، ناشی از نقش سندیکای کارفرمایان است با ترکیبی از صاحبان ابزار تولید، دارنده گان سهام عمده بورس، موسسات بانکی و بیمه، شرکت های خدماتی و … که در اقتصاد ملی ایفای نقش دارند و در پیوند تنگاتنگ با احزاب راست وزنه ی مهمی در انتخابات به شمار می آیند زیرا بخش مهمی از هزینه ی تبلیغات انتخاباتی را تامین می کنند.

تفاوت بارز دموکراسی نوع اروپائی، که بخشی از حقوق کارگران و از جمله حق اعتصاب رسمیت دارد و دموکراسی نوع آمریکائی که بی حقوقی ویژه ای را بر کارگران و کارکنان بخش خصوصی، دولت فدرال و دولت های ایالتی تحمیل می نماید را درجه ی سازمانیابی، یا بی سازمانی کارگران و کارکنان، تفاوت بارز سنت مبارزاتی کارگری، رشد نهادهای مدنی و به بیان آنتونی گرامشی، دامنه ی جنگ موضعی تعیین می کند. زیرا ایالات متحده ی آمریکا، به اعتبار یک کشور مهاجر پذیر، هم چنان از یک ارتش ذخیره کار برخوردار است. ذخیره ای بزرگ و کم هزینه، از مهاجران رو به افزایشی که از آمریکای جنوبی و سایر نقاط جهان به سوی ایالات متحده در حرکت اند و بدین سبب، جدای از این که جمهوری خواهان در مسند قدرت باشند یا دموکرات ها، بی حقوقی ویژه ای را بر کارگران و مزد بگیران بومی و مهاجر تحمیل می نماید و دولت های اروپائی، به سبب پیرسنی جمعیتی کشور، کاهش زاد و ولد، محدودیت در پذیرش کارگران مهاجر و پناه جویان، و نیز پرهزینه بودن ارتش ذخیره ی کار، ناشی از پرداخت کومک هزینه ی بیکاری و درمانی، هنوز هم در برابر اتحادیه های کارگری و صنفی از چنان قدرت مانوری برخوردار نیستند که مانند آمریکا به مهار اعتصاب ها و ناآرامی های کارگری بپردازند. البته در خور توجه است که طبقه ی کارگر آمریکا به سبب همین پدیده مهاجرت نتوانسته است از حربه اعتصاب بلند مدت بهره برداری و با سیاست های ضد کارگری دولت فدرال و یا دولت های ایالتی و شهرداری ها مقابله نماید.

زمینه ی دیگر، ثبات دموکراسی، در دموکراسی های جا افتاده را باید در کاهش نسبی قدرت متمرکز دولتی دانست، که با تقسیم قدرت و اختیارات، بین دولت مرکزی و دولت های محلی، در کشورهای فدرال، مانند ایالات متحده، کانادا، سویس، اتریش و آلمان، یا دولت مرکزی و ایالت ها، یا استان ها، مناطق خود مختار، شهرداری ها و کومون ها، در کشورهای با نظام فدرالی، یا متمرکز یا بین دولت و استان ها و مناطق خود مختار از نوع فرانسه و ایتالیا، زمینه ی مداخله ی بیش تری برای شهروندان پدید می آید و بخش زیادی از مسائل و مشکلات منطقه ای و محلی، با اقتدار منطقه ای و محلی بدون مداخله ی دولت مرکزی به سامان می رسد. نمونه درخشان سویس در سیستم فدرالی در کشوری با چهار زبان و چهار فرهنگ و سنت، نمونه ی ممتازی است از آئینه ی فدرالی برای حل مساله ملی در کشورهای چند ملیتی مانند ایران، ترکیه، اتیوپی، پاکستان، هند، قبرس و …

سومین وجه بارز و برجسته ی توازن قوا در این کشورها به گونه ای که از این پیش اشاره شد، سوای رشد نهادهای مدنی و صنفی، در حزبیت، به نمایش در می آید. در کشورهایی مانند بریتانیا، ایالات متحده ی آمریکا، ژاپن، کانادا، استرالیا، زلاند جدید که بدیل دوگانه “دولت ـ اپوزیسیون” برقرار است، “بدیل دولتی” با شکست در انتخابات دوره ای، به جای گاه “بدیل اپوزیسیون” فرود می آید و بدیل اپوزیسیون با کسب پیروزی در انتخابات، به راس هرم قدرت می جهد. رهبران احزاب در قدرت و دولت، در صورت شکست در انتخابات، با کناره گیری خود، راه را برای چهره های تازه و یا رقیبان حزبی باز می گذارند. در وجه دیگری از سنت حزبی، می باید از سیاست های ائتلافی نام برد و از دامنه ی هم کاری احزاب در سازمان دادن ائتلاف های حزبی، که احزاب هم سنخ، درعین رقابت، برای ثبات توازن قوا در جامعه، بر مبنای یک سری از توافقات، در تشکیل دولت مشترک هم کاری می کنند. دامنه ی این گونه ائتلاف ها، در صورت ضرورت، گاه اتحاد عمل دو رقیب اصلی را در بر می گیرد و دولت متکی بر ائتلاف بزرگ را در پی دارد. در طی چند دهه ی اخیر که به سبب اهمیت محیط زیست و نیز دگرگونی خواسته ها و نیازهای جامعه و یا بروز یک سری از حوادث، شمار احزاب فزونی یافته است و احزاب تازه ای مثل قارچ می رویند. این مساله به نوبه ی خود، ائتلاف های چند حزبی را پدید آورده است. البته شماری از احزاب کوچک گاه در نقش تاج بخش ظاهر شوند و در شرایط تعادل نسبی دو جریان اصلی، می توانند وزنه را به سود یکی از دو جناح رقیب سنگین نمایند. در چند سال گذشته، که شمار احزاب و جریان ها رو به فزونی نهاده، شمار احزاب ائتلافی به گونه ای آن چنان بالا رفته، که بیش از سه حزب و جریان در ترکیب دولت ها حضور دارند، یا احزابی بدون مشارکت در جریان رای گیری ها، از برنامه دولت پشتیبانی می کنند، یا به بیان دیگر دولت را تحمل می کنند. در دو دهه ی گذشته اسرائیل رکود ائتلاف های حزبی را از آن خود ساخته است. برای نمونه در آخرین انتخابات اسرائیل، هشت جریان حزبی رقیب، برای پائین کشیدن “ناتان یاهو”، یک دولت ائتلاف تشکیل دادند.

در وجه چهارم باید از نقش رسانه های جمعی و روزنامه نگاران یاد نمود که در پرتو آزادی رسانه ای ایفای نقش دارند که در تقسیم قوا به آن می پردازم.

۴ـ دموکراسی و تقسیم قوا

وجه بارز دیگری از تداوم دموکراسی بورژوائی را سوای انتخابات آزاد و دوره ای پارلمانی، یا ریاست جمهوری، خود مدیری در اداره دموکراتیک شهرها و روستاها، باید ناشی از تقسیم قوای سه گانه، چه گونه گی گزین شدن، تعیین وظیفه و حدود اختیارات قانونی آن ها دانست. در تقسیم قوای سه گانه و اداره دموکراتیک کشور بر مبنای سه قوه، دامنه ی اختیارات و وظایف هر یک از آنان، بر اساس قانون اساسی و به موجب اصولی از آن و در کشوری مانند بریتانیا که قانون اساسی ندارد به گونه ای که پیش از این یادآور شدم، بر اساس سنت جاری تا کنونی رقم می خورد. این مرزهای سه گانه را در بیش تر کشورها، در مقیاس بزرگ، دادگاه قانون اساسی، یا دادگاه عالی کشور پاس می دارد و اگر چه قوه ی مجریه و قانون گذاری در کشورهای با سنت حزبی در هم تنیده و گاه اکثریت مجلس، تنها در نقش پشتیبان بی چون و چرای دولت تحت اداره نخست وزیر و یا رئیس جمهور، ایفای وظیفه می نماید، اما احزاب اقلیت می توانند در نقش اپوزیسیون پارلمانی بر برنامه ها و کارکرد دولت نظارت داشته باشند، از کاستی ها انتقاد کنند و افکار عمومی را به سمت خود جلب نمایند. در عین حال سوای نشست های منظم و بررسی برنامه های دولت و کارکرد وزیران، با کشف هر نارسائی و یا روی گردانی از موارد قانونی و قانون شکنی، خواهان برگزاری کمیسیون های ویژه برای بررسی نارسائی ها، قانون شکنی ها، سواستفاده ها، یا خطای احتمالی و کم توجهی وزیران و مقام های ارشد حکومتی شوند و با تکیه بر چهارچوب های قانون اساسی و قوانین موضوعه جاری در کشور، افکار عمومی و رسانه های خبررسانی توده ای، به ویژه رسانه های ناوابسته و مستقل از دولت و احزاب حاکم را جریان بگذارند و یا با سازمان دادن اعتراض های خیابانی، دولت متکی بر بیشینه ی نماینده گان را از تک روی و عدول از چهارچوب های قانونی و سنت های دموکراتیک باز دارند.

نیل به توازن قوا، و برقراری نسبی دموکراسی، در کشورهای با نظام دموکراسی که از این پیش اشاره شد، به آسانی فراهم نیامده، بل که بازده انقلاب های خونینی است که شمار چندی از این کشورها از سر گذرانیده اند و چهار چوب های دموکراتیک ابداعی آنان، از جانب دیگر ملیت ها اقتباس شده است. طبقه ی بورژوا، به عنوان مدافع تقسیم قوا، در زمانه ای که در مقابله با طبقات پیشین برای خود رسالتی قائل می شد، برای نیل به این آماج، می بایستی لباس رزم بپوشد و با کسب پشتیبانی دهقانان، کارگران و لایه های تهی دست و تحت ستم شهری و روستائی در یک رویاروئی همه جانبه، با شاهان، دربار، اشرافیت زمین دار و اربابان کلیسا، به عنوان طبقه ای نوخاسته مشعل انقلاب را بر افروخته، در گام نخست از میزان اختیارات و اقتدار خدائی شاهان و روحانیان بکاهد و پس از تثیبت جای گاه خود در مجلس قانون گذاری، به پشتیبانی مجلس برای تصرف قوه ی اجرائیه، خیز بر دارد. ناگفته پیداست که با عروج بورژوازی در هرم قدرت، نوبت کارگران و زحمت کشان فرا می رسد که مشعل براندازی بورژاوزی را روشن سازند و در تدارک سرنگونی این طبقه بر آیند.

اگر در کوران انقلاب های بورژوا ـ دموکراتیک، به ویژه در انقلاب بزرگ فرانسه، طبقه نوخاسته ی بورژوازی، تحت رهبری روشن فکران انقلابی به جلو رانده می شد و به سبب پای داری در برابر دو طبقه ی اشراف و روحانیان گرایش ترقی خواهانه ای را به نمایش می گذارد و از برچیده شدن قید و بندهای دست و پا گیر فئودالی، از جمله وابسته گی دهقانان به اشراف زمین دار، گسترش دامنه ی آزادی های سیاسی و مدنی، حذف مالیات های غیرقانونی( که در ادبیات سیاسی ما سور و سات فئودالی نام دارد)، تامین امنیت جاده ها، گسترش راه ها و بندرها، آزادی مسافرت، گسترش بازرگانی، و از همه مهم تر جدائی دین از دولت و پایان دادن به نقش کلیسا و قوانین مذهبی در ارکان حقوقی و اجتماعی دفاع می نماید. در این کشاکش طبقاتی با حاکمیت دوگانه فئودالی و استبدادی است، که ضرورت قوه ی سومی، به نام قوه ی قضائی را کشف می کند. قوه ای که در نقش میانجی قوای رقیب با جامه ی مستقل ظاهر شده، به میانجی گری می پردازد و تلاش می ورزد تا مسائل مورد اختلاف دو قوه نه مانند گذشته، به شیوه ای خشونت آمیز، که به گونه ای مسالمت آمیز و در چهارچوب قانون اساسی حل و فصل نماید. بدین سبب بورژوازی چه در آمریکا و چه در فرانسه در جریان تصویب قانون اساسی در مجلس موسسان، برای تثبیت جای گاه خود، اصولی چند را به نام قوه ی قضائیه و اسستقلال قضات که در گذشته، تحت امر پادشاه و نوابان وی بودند، در چند اصل وارد قانون اساسی نمود.

اگر توازن قوا در دموکراسی بورژوائی، مرهون تداوم مبارزه طبقاتی و بن بست کشمکش های قهرآمیز نیروی طبقاتی است، تقسیم قوای سه گانه را باید چهارچوبی برای تداوم سازش جناح بندی های طبقه ی بورژوا و طیف های وابسته به آن بر شمرد. سازشی تاریخی، همه جانبه و پایدار برای تثبیت نظام سرمایه داری، فراهم ساختن ابزارهای قانونی برای سرکوب مداوم کارگران، دهقانان و دیگر لایه های فرودست اجتماعی و طبقاتی، و رمز مشکل گشائی برای حل مناقشات احتمالی درون دست گاه های حکومتی طبقه یا طبقات حاکم!

بورژوازی و جناح بندی های درونی آن، پس از غلبه بر طبقات استثمارگر پیشین، برای کسب سرکرده گی و تداوم سرکرده گی خود، و تداوم سرکوب کارگران و زحمت کشان با ابزارهای قانونی و اجرائی، از تلاش برای در اختیار داشتن هر سه قوه باز نایستاده و به صور گوناگون در صدد تحقق این آماج است. در ایالات متحده که به موجب قانون اساسی تفکیک نسبی دو قوه ی اجرائی و قانون گذاری وجود دارد، هر دو جناح مهم بورژوازی، متمرکز در دو حزب باشگاه گونه ـ ی دموکرات و جمهوری خواه، هر کدام به نوبه خود تلاش دارند بر نفوذ خود در قوه ی قضائی بیفزایند. اما نباید فراموش نمود در این کشاکش، باز هم ناچارند به نوعی از سازش تن در دهند. زیرا اگر چه سمت قضات نه نفره دیوان عالی کشور برای تمام عمر است اما به مرگ هر کدام از آنان، رئیس جمهور می باید تائید اکثریت سنا و کنگره را جلب نماید. بدین ترتیب بورژوازی به سبب کنترل دو نهاد، اجرائی و قانون گذاری، قوه ی سوم را هم در کنترل خود دارد و اگر در ترکیب قضات عالی قوه ی قضائیه، رقابتی وجود داشته باشد، این رقابت، به رقابت احزاب بورژوائی و جناح بندی های حکومتی بر می گردد.

اگر در گذشته ای نه چندان دور، که تقسیم قوای سه گانه ی می توانست، در مناسبات درونی جامعه تعادلی برقرار سازد، پس از چنگ انداختن بورژوازی بر هر سه قوه و کنترل بخش مهمی از رسانه های جمعی، بهره برداری از هر سه قوه را برای تامین منافع طبقاتی و تداوم سرکرده گی خود می خواهد و به عنوان طبقه ی استثمارگر، نمی تواند هم استثمار گر باشد، هم دموکرات، هم پاس دار حقوق استثمار کننده گان باشد و هم پاس دار حقوق استثمار شونده گان. زیرا به عنوان مالک ابزار تولید، در صدر طبقه ی استثمارگر، منافع تاریخی و دراز مدت طبقاتی اش، تنها با تداوم استثمار و بهره کشی از مزد بگیران تامین می شود که نیازمند هم کاری و هم آهنگی هر سه قوه در سرکوب مداوم دیگر طبقات است. البته دامنه ی این سرکوب، چه گونه گی شدت و یا ملایمت آن را شرایط رشد جامعه و دامنه ی مبارزه طبقاتی تعیین می کند. در کشورهای چندی با سرکوب عریان و خشن نظامی، پلیسی و اختناقی تحقق می یابد و در شماری از کشورها به شیوهای لطیف تر و نظم سرکوب طبقاتی نامحسوس تر!

با توجه به این حقیقت تاریخی، در شرایطی که مساله تقسیم قوا، نقش و اهمیت گذشته را از دست داده و هیچ یک از این سه قوه، خارج از نظم بورژوایی و سیطره ی نفوذ بورژوازی نیست. اما نباید از یاد برد که همه چیز در جهان نسبی و اعتباری است. مساله ی تقسیم قوا هم به این اعتبار، نمی تواند نسبی و اعتباری نباشد. از این روی در مقام مقایسه، همان گونه که نماینده گان پارلمان به اعتبار قانونی نقش خود و استقلال نسبی قوا، می توانند در برابر هر کدام از مقام های اجرائی کشور به هر درجه که باشد، عرض وجود کنند و نماینده گان پارلمان یا سنا، به این اعتبار مدافع حقوق موکلان خود هستند، دست گاه قضائی هم با استناد به قانون اساسی و در چهارچوب حقوق و وظایف خود، می توانند از حقوق عمومی و خصوصی شهروندان دفاع کنند. در کشوری مانند روسیه، ایران، ترکیه کنونی و ده ها کشور دیگری که مانند ترکیه خود را در حوزه کشورهای دموکرات می دانند، استقلال قاضی و قوه ی قضائی معنی ندارد. بازپرس ها، دادستان ها و قضات گوش به فرمان، یا غلام حلقه به گوش هستند و در شماری از کشورها به گونه ای اعتباری و نسبی در برابر بی حقوقی و تجاوز می ایستند. قضات می توانند در چهارچوب قوانین مدون قضائی، در حل اختلاف ها، حکم صادر کنند و با رای مستقل خود به منازعات پایان دهند و کم نیستند دادستان ها، بازپرس ها، یا قضاتی که از حقوق پای مال شده ی عمومی، یا خصوصی دفاع می کنند، یا به افشای فساد حاکم بر دست گاه های اجرائی می پردازند، قربانی تروریسم ی دولتی و شبه دولتی می شوند، یا به جرم دفاع از عدالت و برقراری عدالت، خود سر از زندان در می آورند. نمونه ی ترکیه که در طی سال های دوهزار و سیزده و دوهزار چهارده، یک هزار و پانصد تن از قضات، دادستان ها، بازپرس های شعب دادگستری و وکلای دادگستری به همراه بیش از سه هزار تن از نیروی انتظامی کارگذار قوه ی قضائیه به جرم تعقیب و پی گیری فساد و رشوه خواری شخص رئیس جمهور و گرداننده گان حزب اش، به دستور اردوغان توسط نیروهای امنیتی بازداشت و یا برکنار شدند. یا بازپرس ها و دادستان های ایتالیائی که آماج ترورهای مافیائی شده اند، کم نیستند. اگر چه بر مبنای مثل معروف یک گل بهار نمیشه! و در پرتو آوازه گری مداوم بورژوازی، بهره برداری ابزاری از تقسیم قوا، به ویژه در باره ی استقلال قضائی و قضات مستقل آن چنان گزافه گوئی می شود که گوئی جوهر دموکراسی همین است.

در انقلاب مشروطیت ایران، که نخستین تجربه ناکام دموکراسی در کشور ما بود، در کنار مساله تقسیم قوا، از مطبوعات به عنوان رکن چهارم مشروطیت نام برده می شد. اما در جهان امروز رسانه های جمعی از نوع نوشتاری، شنوداری و تصویری، نقش بسیار شاخص تری از سده ی گذشته بازی می کنند که تنها در حیطه ی روزنامه نگاری بود. از این روی نظر به اهمیت رسانه ای در خبررسانی و پخش منظم روی دادها، تلاش برای کنترل رسانه ها، مالکیت ابزاری بر رسانه ها و به خدمت درآوردن گرداننده گان رسانه ها و ارباب رسانه ای نسبت به گذشته دو چندان است. زیرا برد رسانه های توده ای بسیار بالا است و رسانه های اجتماعی که در دسترس همه گان است هنوز توانائی رقابت با آن ها را ندارند و به همین سبب در شماری از کشورهای اروپایی تلاش می شود هزینه فرستنده های رادیوئی و تلویزیونی سرتاسری دولتی و منطقه ای یا محلی، با مالیات بدون واسطه ی شهروندان تامین شود و این رسانه ها تحت حمایت مالی بدون واسطه ی دولت و قوه اجرائیه، یا مقننه و قضائیه نباشند. جدای از این که امروزه فرستنده های خصوصی هم به گسترده گی ایفای نقش دارند. با این وجود باز هم نمی توان رسانه های جمعی را که به شهروندان پوشش توده ای می دهند، چندان از دولت و سیاست های دولتی تفکیک نمود.

به اعتبار اهمیتی که افشاگری رسانه ای پیدا نموده، شمار روزنامه نگاران، خبرنگاران، تهییه کننده گان برنامه های رادیوئی و تلویزیونی به ویژه مستند سازان و افشاگران بیش از هر زمان دیگری از جانب دولت ها و گروه های ذینفوذ تحت پی گرد قرار می گیرند، قربانی عملیات تروریستی می شوند و یا سر از زندان در می آورند. نه در کشوری مانند ترکیه که بیش از یک صد و پنجاه تن از روزنامه نگاران رسانه ای با محکومیت های سنگین در زندان به سر می برند، یا در کشورهای عربستان، ایران، پاکستان، مصر و … که آزادی رسانه ای و رسانه پرداز رسمیت ندارد، در کشور جزیره ای مالت که ادعای دموکراسی دارد و یا کشور اسلواکی که به ادعای غربی ها بیش از سی سال است که به دموکراسی روی آورده، روزنامه نگاران افشاگر را ترور می کنند. اگر در نیمه ی دوم سده ی گذشته، روزنامه نگاران، ریچارد نیکسون رئیس جمهور وقت آمریکا که اجازه داده بود در مقر انتخاباتی رقیب دموکرات اش، دوربین نصب کنند و ویلی برانت نخست وزیر وقت آلمان غربی را با افشای جاسوسی بودن یکی از مشاوران اش با استعفا وا داشتند، در دو دهه ی گذشته، ده ها مورد مهم تر و وحشتناک تر از رسوائی واترگیت از جانب روزنامه نگاران افشا شده، که افشای جنایات نظامی امپریالیسم آمریکا در عراق و افغانستان توسط ویلیام اسانج در سایت ویکیلی نمونه ای از آن است. ده سال است که ویلیام اسانژ یا آسانج به سب انتشار اسناد این جنایت از جانب آمریکا تحت تعقیب قرار گرفته و وی در پی چند سال بست نشینی در سفارت اکوادر، هم اکنون در زندان بریتانیا به سر می برد و بیم آن می رود که از جانب بریتانیا به آمریکا تحویل شود. آن جائی که قضات به اصطلاح دموکرات و بی طرف درخواست مجازات سه رقمی دادستان فدرال را بررسی خواهند کرد.

۵ ـ دموکراسی و مساوات حقوقی

یک اصل اساسی از دموکراسی مساوات است. مساوات در برابر قانون و دادخواهی، مساوات در برخورداری از حقوق شهروندی، برخورداری از آزادی های اساسی، مساوات در ایفای نقش و مداخله گری در امور سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، هنری و اجتماعی، مساوات در انتخاب کردن و انتخاب شدن، مساوات در پرداخت مالیات، مساوات در احراز شغل، مالکیت و …، مساواتی که بر روی کاغذ است، اما نه مساوات در اموری که باید جنبه ی اجرائی داشته باشد . هم چون برخورداری از مواهب زنده گی یک سان، هم چون پوشش مداوم بهداشت، درمان، آموزش و رفاه که سخت طبقاتی است و وابسته به مکنت، دارائی و جای گاه طبقاتی.

بی گمان به هیچ یک از اصول دموکراسی، مانند این اصل دهن کجی نمی شود. طنز جالبی، گویای درون مایه این دهن کجی است. می گویند درست است که همه ی شهروندان برابرند، اما بعضی ها برابرترند. به بیان روشن تر، شماری از شهروندان از حقوق ویژه برخوردارند و دامنه برخورداری از حقوق ویژه را جای گاه و منزلت طبقاتی و اجتماعی، توارث، مقام اداری، حزبی، مذهبی، منطقه ای و … رقم می زند. نکته ی ظریف و بی نهایت آشکار در پوچی ادعای برابری، مقدس بودن قانون، یا قانون هایی است، که نابرابری های اجتماعی و طبقاتی را تثبیت و توجیه می نماید. از قانون اساسی، تا قوانین موضوعه، هر کدام به سهم خود ابزاری هستند که بی حقوقی انبوهی از شهروندان و طبقات تحت ستم و سرکوب مداوم آنان را رسمیت می بخشند. به گفته دکتر تقی آرانی، ـ که در بی دادگاه رضاشاه، که به استناد قانون سیاه ضد کومونیستی و ضد سلطنتی مصوب هزار و سیصد و ده خورشیدی محاکمه می شد ـ آن قانونی مقدس است که نگهبان حقوق توده ها باشد. ذات قانون، از قانون اساسی، تا قوانین موضوعه، اداری و حتا جزائی و جنائی، هر کدام به نوبه خود، در موارد زیادی توجیه گر شیوه ای از سرکوب و تحمیل بی حقوقی بر بخشی از شهروندان هستند. اما با وجود نقض عدیده ی قانونی، تبعیض در برابر همین قانون های عامل سرکوب هم، گاه آن چنان آشکار است که بی اعتباری دست گاه قضائی را نشان می دهد و گاه آن چنان گسترده که بی اعتباری دولت ها، دیوان سالاری حاکم بر کشور و نا پی گری مقام های اجرائی و اداری را بر ملا می سازد و گاه فراتر از آن، تزلزل یا ناتوانی نظام پارلمانی و قوای قانون گذاری را به نمایش می گذارد.

مثل مشهور “هر که بام اش(بامش) بیش، برف اش بیش تر”، امروزه به شوخی می نماید، زیرا به موجب قوانینی که مرتب از جانب دولت های بورژوائی و با رای دموکراتیک، یعنی اکثریت پارلمانی، در رقابت با هم دیگر برای جذب سرمایه ها بازنویسی و تجدید می شود، نسبت مالیات پرداختی سرمایه داران و ثروت مندانی که پول پارو می کنند، مرتب رو به کاهش است. جدای از این که فرار از پرداخت مالیات برای آنان میسرتر و برای حقوق بگیران، مزدبران، خرده تولید کننده گان و خرده پاها، ناممکن و نامیسر.

انتشار لیستی دایر بر میزان سپرده صدها تن از میلیونرها و میلیاردرهای آلمانی فراری از پرداخت مالیات در کشور خود، که شمار چندی از شخصیت های سرشناس سیاسی، بانکی، مالی، اقتصادی و ورزشی هم در میان آن ها بود، سبب شد، تا کسانی از ترس آشکار شدن نام و نشان شان، خود را معرفی و با اعلام پرداخت داوطلبانه ی مالیات های تاخیری و بهره ی آن، از مجازات های احتمالی کیفری و جرائم سنگین مالیاتی در امان باشند. البته این احتمال هم وجود دارد که از جانب کارگزاران دولتی که لیست های کذائی را خریداری و در اختیار داشتند؛ محرمانه اطلاع یافته باشند، کدام حساب ها و چه حجمی از اسرار مالی آنان فاش شده باشد. اما در رسانه های آلمان و چند کشور اروپائی، این پرسش مطرح شد که آیا مقام های دولتی مجاز هستند با باندها، یا کسانی که به بانک های سویس، لوکزامبورگ، لیختن اشتاین، موناکو و پاناما دست یافته اند، و لیست فراریان از مالیات را در اختیار دارند و می فروشند؛ وارد معامله شوند.

اما مهم ترین پیش شرط برابری در برابر قانون و برخورداری از حقوق مساوی، برخورداری از مناسبات طبقاتی و اجتماعی مساوی است. سوار و پیاده کجا می توانند پا به پای هم راه پیمائی کنند. از آن جا که بدون برابری اقتصادی و اجتماعی، برابری سیاسی تحقق پذیر نیست و روی کاغذ می ماند، ادعای حق رای مساوی، در جامعه طبقاتی، دایر بر حقوق مساوی انتخاب شدن و انتخاب کردن، وقتی به انتخاب شدن می رسد لنگ می زند. زیرا شرایط انتخاب شدن به گونه ای رقم می خورد که بدون برخورداری از اسباب و آلات لازم و مناسبات ویژه حاکم بر جامعه برای همه گان میسر نیست. حق برخورداری از آزادی های اساسی هم بدون اسباب و آلات آن میسر نیست. برای نمونه آزادی مسکن، بدون توان پرداخت هزینه ی اجاره یا خرید مسکن، آزادی مسافرت بدون امکانات مالی برای تامین هزینه مسافرت و وقت آزاد برای مسافرت، آزادی اشتغال، بدون امکان اشتغال و کار یابی، و حق برابر برخورداری از شغل مناسب، بدون آموزش کافی و پیش زمینه لازم برای تصدی شمار انبوهی از مشاغل، آزادی قلم، اندیشه و بیان، بدون امکان برخورداری از آن و در سایه سانسور رسمی و غیررسمی و یا اجبار به خود سانسوری، و در نبود امکان پخش و چاپ، یا تولید و تکثیر چه گونه می تواند تحقق پذیرد. آزادی اجتماعات، بدون حق برخورداری از مکان برگزاری اجتماعات، یا مجوز رسمی برای حضور در معابر و میدان های شهر، یا بدون توان پرداخت اجاره سالن های مناسب و نیز بدون امکان پخش مراسم تظاهرات و اجتماعات، بدون دست یابی به رسانه های خبری، و وجود ده ها قید و بند، یا شرط و شروط های دست و پا گیر اداری، مثل ده ها مقوله ی دیگری از حقوق شهروندی، تنها می تواند خواسته های آرمانی تلقی شود و هیهات که از دسترس توده های تهی دست و طبقات تحت ستم و فرودست، به دور است.

رشد ناموزون توسعه اقتصادی هم به نوبه ی خود، حتا در پیش رفته ترین حلقه های سرمایه داری جهان، مانع بزرگی در تحقق برابری انسان های حتا یک کشور است. برای نمونه تفاوت بارز امکانات رفاهی و آموزشی در شهر و روستا، در مناطق پیش رفته صنعتی با مناطق عقب مانده و کم توسعه ی کشور، نابرابری مالی، و دیوار فقر و غنی، نابرابری برای کسب جای گاه اجتماعی و اداری را با خود دارد. بر اساس آمار رسمی دولتی، در کشور صنعتی و پیش رفته ای مانند آلمان، که به شیوه دموکراتیک بورژوائی اداره می شود و از ثبات سیاسی و دموکراسی برخوردار است، کشوری نمونه، با صادرات بیش از یک هزار میلیارد “یورو” ماَشین آلات صنعتی در سال، و دویست میلیارد “یورو” موازنه ی مثبت صادرات سالانه؛ نزدیک سه میلیون نفر بی کار هستند و با کم ترین میزان درآمد در حاشیه جامعه زنده گی می کنند. بیش از شش میلیون نفر برای تامین هزینه ی زنده گی، شغل دومی را هم یدک می کشند. چهار میلیون نفر هم با وجود اشتغال تمام وقت، یا نیمه وقت، وابسته به کومک های دولتی هستند، زیرا حقوق و یا مزد دریافتی آنان، برای پرداخت اجاره بهای خانه، خوراک، پوشاک و سایر نیازمندی های زنده گی پاسخ گو نیست و نیز باید از دویست و هشتاد هزار نفر بی خان و مانی نام برد که بدون شغل، بدون سر پناه و نشانی ثابت، در خیابان ها سرگردان و ویلان هستند و کومک های اجتماعی، یا جیره ی ناچیز خود را از اداره خدمات اجتماعی، هفته گی دریافت می دارند و نه ماهانه. آنان در ایست گاه های راه آهن و یا گوشه و کنار دیوارها می خوابند. هفته ها و ماه ها، مزه ی یک وعده غذای گرم نمی چشند و امکانی برای شست و شوی خود ندارند. جمعیتی که گاه برای دریافت یک فنجان قهوه ی گرم و لقمه ای نان، در برابر کلیساها و یا موسسات خیریه صف می بندند.

فراتر از گروه های اجتماعی یاد شده، از گروه دیگری از شهروندان باید یاد نمود که با درآمد اکتسابی ناچیز خود، توان تامین هزینه یک زنده گی ناوابسته ندارند و در پناه بسته گان و یا دوستان شان شب ستار می نمایند و بگذریم از ده ها هزار نیمه مهاجر از کشورهای رومانی، بلغارستان و لهستان، که در ازای مراقبت از سالمندان خانه گی، ماهیانه هفتصد یورو دریافت می دارند. هفتصد یورو، در برابر بیست و دو ساعت کار شبانه روزی، در سی روز ماه، در یک خانواده، با تعهد انجام امور خانه، از جمله پختن، شستن و نظافت، در کنار مراقبت از یک یا دو نفر سالمند و بیمار ماندگار در منزل! البته تنها مهاجران و نیمه مهاجران نیستند که به مدت سه ماه، به ازای یک ساعت کار، یک یورو دریافت می دارند. در طی بیست سال گذشته به موجب یک بند از قانون پرداخت کومک های اجتماعی که “هارتس فیه” نام دارد، ماهانه بیش از صد هزار نفر از شهروندان خودی یا مهاجرانی که اقامت دائم دارند و مدت زیادی بیکار هستند، هر کدام باید به تناوب برای مدت دو ماه، به کار ساعتی یک یورو، تن بسپارند و گر نه، برای همیشه از دریافت کومک های اجتماعی محروم خواهند ماند.

در ادامه، از گروه دیگری از نیمه مهاجران کشورهای اروپای خاوری، باید نام برد که بدون برخورداری از کومک های اجتماعی دولت آلمان، در جست و جوی کار در گوشه و کنار شهرهای بزرگ در صف انتظار به سر می بردند که برای چند ساعت، تا یکی، دو روز، کاری به آن ها محول شود و کسانی هم که توان کار ندارند و یا کاری به آن ها محول نمی شود، در خیابان ها، دست به گدائی می زنند، شماری ظرف های پلاستیک و شیشه خالی های گروی را از میان ظروف آشغالی جمع می کنند و اگر خوراکی هم پیدا کنند، از خوردن آن باز نمی مانند.

بدین جهت این نوع شبه برده داری مدرن را در آلمان صنعتی و پیش رفته اروپا، باز می گویم که بر این غده ی چرکین دموکراسی بورژوائی، دایر بر ادعائی برابری شهروندان در دموکراسی بورژوائی، نیشتری زده باشم و گر نه در مقام سنجش، کشور آلمان، به اعتبار دولت رفاه، به استثنای دولت های اسکاندیناوی، بر دیگر کشورهای سرمایه داری مانند فرانسه، ایالات متحده، بریتانیا، استرالیا و کانادا که سنت دموکراسی و پرداخت کومک های اجتماعی دارند، برتری دارد. در آخرین بحران مالی سال های دو هزار و هشت، تا دو هزار و دوازده، چند میلیون نفر از لایه های میانی جامعه آمریکا، از هستی ساقط شدند و به لایه های مادون طبقاتی پیوستند. زیرا از آن جا که با از دست دادن شغل خود، قادر به پرداخت قسط ماهانه خانه های خریداری شده نبودند، در پرتو سیاست بورس بازی مسکن، بر خانه و زنده گی آن ها چوب حراج زدند و چند دهه دست رنج شان را بانک ها، بورس بازان، دلالان و نزول خواران به جیب زدند. جدای از این که در آن موقعیت خطیر، موقعیت درمانی بیش از شصت میلیون نفر از شهروندان آمریکایی که از بیمه درمانی محروم بودند، مزید بر علت شد و تلاش بارک اوباما رئیس جمهور وقت آمریکا، با طرح( Obama Care) برای پوشش دادن بیمه درمانی به همه ی آنان ناکام ماند و تنها بخشی از آنان را در برگرفت که هنوز شاغل بودند یا توانستند کاری دست و پا کنند.

گذری بر هند، بزرگ ترین دموکراسی جهان، کشوری با جمعیتی بیش از یک میلیارد و چهارصد میلیون نفر، که از بدو استقلال در هزار و نهصد و چهل و هفت و هم زمان با کشور آلمان فدرال، در مسیر دموکراسی افتاده، و باز هم مثل آلمان، از یک قانون اساسی فدرال برخوردار است. در این بزرگ ترین دموکراسی جهان، هفتاد سال پس از اعلام استقلال، هنوز بیش از سیصد میلیون نفر در شهرها و روستاهای دور و نزدیک، بایستی روزانه با یک دلار آمریکائی سر کنند. هنوز هم ماموران شهرداری در شهرهای بزرگ و کوچک، هر بامداد جنازه های بی صاحب را از کنار خیابان جمع می کنند تا به رسم هندیان آتش بزنند. زیرا آتش زدن جسد هزینه دارد و بسته گان آنان توان پرداخت بهای هیزم آتش زدن را ندارند. تا یک دهه پیش از این، صدها نفر در کنار خیابان ها از گرسنه گی جان می دادند که اگر چند “روپیه” کف دست شان می گذاشتند تا با آن چیزی بخرند و بخورند، شاید چند روز دیگری زنده می ماندند.

کشوری در ظاهر برخوردار از دادگاه و قاضی مستقل، اما از سر تا پا غرق در فساد، به گونه ای که دزدی و رشوه خواری آن چنان رایج است که از وزیران ارشد تا نماینده گان مجلس، از مقامات ارشد دولت مرکزی تا دولت های محلی، آشکارا رشوه می گیرند. رشوه ای که عنوان مهربانی با خود دارد. شماری از نماینده گان کنگره و یا نماینده گان مجلس ایالتی، سهمیه دانش گاهی خود را در قبال دریافت دو تا سه هزار دلار به داوطلبان تحصیلی ایرانی و یا عرب واگذار می کنند. شماری از خانواده های تهی دست، از فروختن فرزندان خردسال خود به بیگانه گان ابائی ندارند، و از همه بدتر این که دختران جوان، در قبال وجه ناچیزی فروخته می شوند.

در این بزرگ ترین دموکراسی جهان که تنها در صف های طویل رای دهنده گان در جریان برگزاری انتخابات به نمایش در می آید. دادگاه عالی فدرال دست پخت بریتانیا، ترکیبی دارد از پنج قاضی که با رای کنگره گزین می شوند و هر کدام از آنان نماینده یکی از پنج آئین رسمی، بودائی، برهمائی، سیک، پارسایان و مسلمانان هند هستند. هر یک از پنج عضو شورای عالی کشور، مقدم بر هر چیز، مدافع سنت های مذهبی خود هستند. از این روی مرد مسلمان هندی، به شیوه ی اسلامی هنوز هم حق مطلق و انحصاری طلاق دارد و می تواند با ارسال یک ای میل و اعلام سه طلاقه، همسر قانونی خود را طلاق دهد و صدای همسر مُطلقه به جائی نمی رسد. در این بزرگ ترین دموکراسی جهان، که در عین حال با بیش از سیصد میلیون مسلمان، بزرگ ترین کشور اسلامی جهان است مرد مسلمان از امتیاز داشتن چهار همسر و حق مطلق طلاق برخوردار است. آیا می توان باز هم از برابری و مساوات دم زد. یا این که گفت خود قانون، عامل تثبیت نابرابری است.

آفریقای جنوبی، به عنوان یک دموکراسی جوان، در کشوری با ترکیبی از نژادها و قبایل گوناگون، که پس از چند دهه مبارزه توده ای، از زیر بار ستم آپارتاید نژادی و برتری سفید پوستان اروپایی تبار رهائی یافته، دارای قانون اساسی مدون و اسلوب دموکراسی است و رئیس جمهور کشور و نماینده گان پارلمان در یک انتخابات آزاد، با روش دموکراسی گزین می شوند، اما سیستم چند همسری برای بخشی از مردان قانونیت دارد و بر مبنای همین قانونیت چند همسری است که “یاکوب زویا” رئیس جمهور پیشین این کشور به خود اجازه داده بود با هزینه گزافی بالغ بر دویست و پنجاه میلیون دلار از بودجه ی کشوری برای هر کدام از چهار همسر خود، یک ویلای شخصی بسازد. البته پس از چند سال کش و قوس سرانجام به همین جرم از مقام ریاست جمهوری برکنار و مدت کوتاهی سر از زندان در آورد. هر چند جانشین وی به نام “سیرل رامپا فوزا” هم به نوبه خود یک سوپر میلیونر است و بر اساس آمار رسمی بیش از پانصد میلیون دلار سرمایه دارد. رای دهنده گانی که به اعتبار نامزد حزب کنگره به چنین شخصیت هایی رای می دهند یا رای داده اند از خود نمی پرسند و یا نپرسیده اند، فردی که چهار همسر دارد کجا می تواند به اوضاع کشور آشفته ای با انبوهی از مشکلات رسیده گی کند، یا این آقای سوپر میلیونر، که به عنوان اندامی از کنگره ملی افریقا، زمانی نه چندان دور، در اتحاد شوروی پیشین آموزش سیاسی و نظامی می دید، چه گونه در دو دهه حکومت کنگره ملی آفریقا به این همه ثروت رسیده است. این آشفته بازار دموکراسی در کشوری روی می دهد که بیش از پنجاه در صد جمعیت رنگین پوست زیر خط فقر زنده گی می کنند و کارگران معادن طلا را به جرم درخواست اضافه حقوق در چند سال پیش، به گلوله بستند و بیش از دویست تن از آنان را کشتند. اگر چه به موجب قانون، سندیکا و اتحادیه کارگری آزاد است و به موجب قانون اساسی این کشور اعتصاب کارگری هم آزاد است و همه برابرند. راستی در چنین نظامی می توان از برابری سخن گفت، یا به چنین نظامی عنوان دموکراسی بخشید و چنین دموکراسی را مشکل گشای توده های به ستوه آمده دانست.

پناه جویان بی نوائی، از ایران، افغانستان، سوریه، عراق، ترکیه، یمن و دیگر کشورهای خاورمیانه و آفریقا، که خود را به آب و آتش می زنند، با هزار بدبختی، تحمل هزینه ی سنگین و تن دادن به خطر مرگ و غرق شدن در مدیترانه، خود را به آلمان رسانیده و درخواست پناهنده گی می نمایند، پس از رد درخواست شان، بدون آن که مرتکب جرمی شده باشند، بازداشت و شب و روز در زندان به سر می برند تا به کشورشان باز گردانده شوند. شماری از آنان، در دوران زندان، حتا اجازه ملاقات با وکیل خود را هم ندارند. اما “اولی هونیس”، از مدیران باشگاه بایرمونیخ که به اقرار خود، شش صد و پنجاه میلیون یورو سرمایه اندوخته و بیست و هشت میلیون و پانصد هزار یورو مالیات نپرداخته بود، پس از محکومیت به دو سال و نه ماه زندان، که نیمی از ان هم بخشوده شد، در ایام زندان از بامداد تا ده شب و دو روز آخر هفته آزاد بود. هم آن شیوه ی بازداشت پناه جویان رد شده، وجهه و اعتبار قانونی دارد و هم این شیوه ی صدور و اجرای زندان که برای هونیس صادر شد. اما بی گمان بازداشت پناه جویان با اعلامیه جهانی حقوق بشر و اعلامیه اروپائی حق شهروندی اتحاد اروپا هم خوانی ندارد.

تجربه تازه دیگری بیان گر ادعای قانون گرائی و مساوات مدعیان دموکراسی در برابر قانون و قانون گرائی است. رئیس جمهور کشور رواندا در شرق آفریقا، ـ همان کشوری که در جنگ میان دو قبیله ی هوسی و هوتی، در دهه ی پایانی سده ی گذشته، دو میلیون نفر جان خود را از دست دادند ـ در یک دیدار رسمی از کشور بریتانیا، در قبال دریافت صد و بیست و پنچ میلیون پوند (لیره استرلینگ) پذیرفت که سوای پناه جویان روندائی، دیگر پناه جویان کشورهای شرق آفریقا را هم به کشور باز گرداند. به موجب منشور حقوق بشر و حقوق شهروندی اروپا که بریتانیا از امضا کننده گان ان است، هر شهروندی که در کشور خود، مورد تبعیض سیاسی، نژادی، مذهبی و .. قرار گیرد، حق پناهنده گی دارد. حال آن که شماری از این پناه جویان را بدون دادگاه و بدون رسیده گی قانونی و بررسی درخواست پناهنده گی شان به یک کشور آفریقائی دیگری بر می گردانند که در مقصد تازه، هم بیگانه هستند و هم این که به کشوری وارد می شوند که شهروندان آن هم دیگر را تحمل نمی کنند تا چه رسد به شهروندان دیگر کشورها.

می گویند آش آن قدر شور بود که خان هم فهمید. پرنس چارلز، ولیعهد بریتانیا هم پس از صدور رای دادگاه در رد درخواست اعتراض شماری از این پناه جویان و مهر تائید نهادن بر طرح خانم لیز تراس وزیر امور خارجه، از این شیوه ی رفتار با آفریقائیان انتقاد کرد.

بیش از دو دهه از رسوائی گرداننده گان فدراسیون بین ال مللی فوتبال که یکی از پول سازترین ورزش های حرفه ای جهان است می گذرد. در این رسوائی بزرگ، شماری از دست اندرکاران وقت فذراسیون، به بهانه ی حق مشاوره رقم های درشت میلیونی به جیب زده اند و از آن بدتر این که با دریافت رشوه ای کلان میزبانی فوتبال جهانی را برای سال دوهزار و بیست و دو به امارت قطر داده اند. اما دادستان کل دادگاه های سویس، دموکراتیک ترین کشور جهان، که وابسته به حزب دست راستی حاکم بر این کشور است، طی ده سال برای آنان کیفرخواستی صادر ننمود تا محاکمه و مجازات شوند. در نتیجه پرونده ی این رسوائی بزرگ فوتبال مشمول مرور زمان ده ساله قرار گرفت و حتا وجوه اخاذی را هم به حساب فدراسیون جهانی فوتبال یا کشور پرداخت کننده رشوه بر نگرداندند.

۶ـ دموکراسی و امپریالیسم

همان گونه که یادآور شدم، از پایان سده ی هیجده، با برقراری نظام دموکراسی در دو کشور مهم ایالات متحده آمریکا، کلنی پیشین بریتانیا، و فرانسه، به موازات بریتانیا و چند کشور دیگر اروپائی، تب و تاب دموکراسی و حزبیت جهان را در بر گرفت. اما با وجود این که یک ویژه گی بارز دموکراسی، آزادی احزاب سیاسی، انجمن های اجتماعی، هنری، فرهنگی و آزادی اجتماع، آزادی بیان و قلم است، کشورهای استعماری این مقوله را هم چنان از شهروندان مستعمرات دریغ می داشتند و به همان شیوه ی گذشته ی دوران استبدادی به سرکوب آنان ادامه می دادند. ایالات متحده آمریکا هم که خود زمانی دراز از شمار کلنی های بریتانیا بود، سوای پیوستن به صف استعمارگران اروپایی، به زودی وارث و میراث خوار استعمار جهانی شد. بیداری ساکنان مستعمرات که در تشکیل حزب و نهضت های استقلال طلبانه بروز می یافت با واکنش قهرآمیز استعمارگرانی مواجه می شد که اشغال سرزمین های دیگر را از شمار حقوق ملی و دموکراتیک خود می دانستند. شدت رقابت دولت های استعماری، برای چیره گی سیاسی بر دیگر سرزمین ها، با پایان سده ی نوزده و آغاز سده ی بیستم، که جهان سرمایه داری رقابتی، جای خود را به سرمایه داری انحصاری سپرد و با آغاز این مرحله از تکامل سرمایه داری، دامنه رقابت کشورهای امپریالیستی برای تقسیم بازار و تجدید سازمان مستعمرات آن چنان بالا گرفت که در نیمه نخست سده بیستم دو جنگ جهانی را در پی داشت.

اما با وجود این که در دو جنگ جهانی، انبوهی از مردم تحت ستم مستعمرات، از شبه قاره هند تا شمال آفریقا، به اجبار به خدمت نظام در آمدند و دوش به دوش سربازان بریتانیا و فرانسه علیه رقیبان استعمار گر آنان جنگیدند. اما پاداش این مستعمرات در پایان جنگ، تشدید فشار و افزایش دامنه ی سرکوب و به خدمت گرفتن نظامیان خودی علیه مبارزه جوئی آنان بود. نهضت های مبارزاتی و استقلال طلب، که به اعتبار مشارکت داوطلبانه، یک سازمان دموکراتیک و ملی تلقی می شدند در همه ی کلنی ها، غیرقانونی اعلام می شد، به آن ها اجازه ی کنش گری آزاد نمی دادند و به شدت سرکوب می کردند. برای نمونه رهبران برجسته ی استقلال طلب و آزادی خواه هند، ماتمها گاندی، جواهر لعل نهرو، شاستری، ابوکلام آزاد، محمدعلی جناح در کنار انبوهی از کنش گران ملی این شبه قاره، عمری را در زندان بریتانیا به سر آوردند. همین برخورد را فرانسه با رهبران آزادی خواه و استقلال طلب ویتنام، تونس، مراکش، الجزایر، ماداگاسکار و … داشت، یا هلند با اندونزی و بلژیک با کنگو و پرتقال با انگولا و موزامبیک، اسپانیا با مردم صحرا، اما اگر دامنه سرکوب مستعمرات، پس از کسب استقلال فروکش می نمود، مداخله جوئی کشورهای متروپل و مدعی دموکراسی وجوه دیگری پیدا کرد که هم چنان ادامه دارد. مداخله جوئی امپریالیستی به سرکرده گی آمریکا، فراتر از مداخله در امور مستعمرات پیشین، جنبه جهان شمولی یافته و طی هشت دهه ای که از جنگ دوم جهانی می گذرد، استراتژی تعرضی، یا دکترین آشکار علیه رژیم ها و حکومت های نافرمان است.

از آن جا که ویژه گی بارز سرمایه داری امپریالیستی، صدور سرمایه، انحصار بر بازار جهانی و کسب بازارهای تازه است و این آماج با دو جنگ جهانی در نیمه نخست سده ی بیستم و شکست رقیبان اصلی، ناتمام ماند و رقیب پرتوانی هم به نام اتحاد شوروی سوسیالیستی، در پیوند تنگاتنگ با چند کشور اروپائی و آسیائی، در شراره های جنگ سر بر آورد و کم و بیش نهضت های مبارزاتی را پشتیبانی می نمود، امپریالیسم آمریکا و هم پیمانان اش، برای از میدان خارج ساختن حریف، به دو حربه روی آوردند. دو حربه ای که ارکان اصلی جنگ سرد بود. تشدید رقابت تسلیحاتی و تشدید مبارزه ایدئولوژیکی، که طی چهار دهه تداوم یافت و نهضت های ملی و کشورهای نواستقلال عرصه ی مهمی از این رقابت تلقی می شدند. اگر چه اتحاد شوروی در صدر اردوگاه سوسیالیستی به سبب رقابت میلیتاریستی و تشدید هزینه ی نظامی از پای در آمد، اما مبارزه ایدئولوژیکی هم به نوبه ی خود سهم به سزائی در این میدان رقابت ایفا می نمود. یک جریان به نام سوسیالیسم بر برابری انسان ها و پایان دادن بر استثمار فردی و جمعی و برقراری نظام اشتراکی تاکید داشت و جریان امپریالیستی، با ادعای پرچم داری جهان آزاد، با آوازه گری مداوم برای دموکراسی و بازار رقابتی، بر آن بود تا با غلبه بر رقیب سوسیالیستی، سرنوشت مردم جهان و انبوهی از کشورهای نواستقلال را که گرایشی به سوسیالیسم و کشورهای سوسیالیستی نشان می دادند، رقم بزند. از این روی در چنین شرایطی، یعنی در دوران جنگ سرد، کشورهای امپریالیستی ورای تداوم استثمار کارگران و زحمت کشان خودی، استثمار کارگران و زحمت کشان کشورهای پیرامونی، شناخته شده به جهان سوم، غارت منابع آنان و انحصار بر بازارهای صادراتی و وارداتی آنان هم بخشی از سیاست استراتژیکی جهان سرمایه داری تلقی می شد که به مساله ی محوری کشاکش این دو جبهه مبدل می شود و فشار سیاسی، اقتصادی و نظامی ایالات متحده ی آمریکا به عنوان ابرقدرت برتر و شرکای امپریالیستی اش بر شماری از کشورهای نو استقلال و مستعمرات پیشین، برای مرزبندی با قدرت نوخاسته ی اردوگاه سوسیالیستی در پنج قاره ی جهان مرزی نمی شناسد. سیاستی که گاه تا لشکرکشی و مداخله ی آشکار نظامی پیش می رود و گاه با مداخله ی پنهان و تدارک کودتا، در پی سرنگونی رژیم های ناخوشایند بر می آیند و ناگفته پیداست که جهان سرمایه داری، با وجود شکست اردوگاه سوسیالیستی، باز هم از تعرض علیه رژیم های نافرمان باز نمی ماند.

هنگامی که مداخله ی آشکار برای سرنگونی رژیم های نامطلوب در دستور کار قرار می گیرد، اصل پای بندی بر آرای عمومی، انتخابات آزاد و یاوه سرائی برای دموکراسی فراموش می شود و از خود نمی پرسند پس ادعای انتخابات آزاد و پای بندی بر اصول دموکراسی و احترام به رای شهروندان کجا رفت. چنین است سرنوشت ده ها کشور جهان و حکومت هایی که با رای مردم بر سر کار می آمده اند، کم و بیش از پشتیبانی مردمی برخوردار بوده اند و با توطئه امپریالیستی سرنگون شده اند.

در فاصله ی دو جنگ جهانی، یا به بیان روشن تر، در آستانه ی جنگ دوم جهانی، که مردم اسپانیا در هزار و نهصد و سی و شش، با انقلاب توده ای به نظام پادشاهی پایان دادند و جمهوری اسپانیا را بر پا داشتند، قدرت های رقیب امپریالیستی، بریتانیا و آمریکا از یک سوی، آلمان نازی و ایتالیای فاشیستی از سوی دیگر، با امکانات مالی، تسلیحاتی و تدارکاتی خود به یاری ژنرال فاشیست فرانسیسکو، فرانکو برخاستند تا با شکست جمهوری خواهان، نظام پادشاهی را به کشور باز گرداند. فرانکو که با سه ستوان نظامی تجهیز شده، از جزایر مستعمراتی و یک ستون از داخل کشور یورش آورد و جدای از این که با کشتار خونین صدها هزار نفر از مردم این کشور، طی سه سال جمهوری خواهان را از پای درآورد، پس از کسب پیروزی و تسلط بر اوضاع، دویست و پنجاه هزار تن را به جرم کومونیستی، سوسیالیستی و جمهوری خواهی به چوبه دار بست و تا آخرین روزهای حکومت چهل ساله ی خود، از اعدام مبارزان و جمهوری خواهان باز نماند. در نهایت شگفتی پس از شکست رژیم های فاشیستی آلمان، ایتالیا، ژاپن و متحدان آنان، دو کشور بریتانیا و آمریکا، به عنوان فاتحان ضد فاشیست، مترصد نظام فاشیستی فرانکو در اسپانیا، یا سالازار در پرتقال نشدند و این دو نفر تا سال هزار و نهصد و هفتاد پنج، هم در درون کشور و هم در مستعمرات، با چماق حکومت می کردند و اجازه تشکیل حزب و کنش گری مبارزه مسالمت آمیز به مخالفان خود نمی دادند.

پس از تشکیل پیمان نظامی ناتو به رهبری آمریکا، سالازار که کم تر از فرانکو بدنام بود، به عنوان یکی از سیزده کشور بنیان گذار ناتو به عضویت این پیمان نظامی پذیرفته شد و فرانکو که بدنام بود بر مبنای یک پیمان نظامی دوجانبه، تحت پشتیبانی ایالات متحده ی آمریکا در آمد. اگر افسران انقلابی پرتقال با یک کودتای بدون خون ریزی، سالازار را برکنار و نظام جمهوری برقرار ساختند، فرانکو، در آستانه ی مرگ، تاج پادشاهی را به وراث فاسد پادشاه پیشین برگرداند و اینک دو سال است که خوان کارلوس جانشین فرانکو، پس از چهل سال پادشاهی، برای فرار از مجازات رشوه خواری به کشور ابوظبی پناه برده است. اگر چه فرزندان وی هم از اتهام رشوه خواری مبرا نیستند. اما در نهایت شگفتی دادگستری اسپانیای دموکرات هم پرونده ی فساد پادشاه و بسته گان را مختومه اعلام داشت تا شاه فراری بتواند به کشور باز گردد.

سرنوشت کشور یک صد و پنجاه میلیونی اندونزی دوران سوکارنو، در هزار و نهصد و شصت و پنج، و دویست و پنجاه میلیونی کنونی، به عنوان یک کشور ناوابسته به دو قطب جهانی و رئیس جمهور وقت دکتر سوکارنو، به عنوان یکی از بنیان گذاران کنفرانس باندوگ و سازمان دهنده بلوک غیر متعهدهای جهان، که در ادامه یک دهه محاصره اقتصادی آمریکا و هم پیمان اش، با کودتای خونین ژنرال سوهارتو از کار بر کنار شد و با کشتار نزدیک به سه میلیون نفر از کومونیست ها و نیروهای ترقی خواه مبارز این کشور، به بلوک غرب پیوست و سه دهه دیکتاتوری خونین و فساد مالی خانواده سوهارتو و دیگر نظامیان کودتاچی را در پی داشت، باید نمونه ی بارزی دانست از تجاوز ابرقدرت آمریکا و سازمان دادن کودتا برای تغییر مدل های حکومتی و سیاسی ناخوشایند در کشورهای جهان سوم. البته پیش از کودتای آمریکائی در اندونزی، کودتای آمریکائی ـ انگلیسی در ایران علیه دولت قانونی دکتر محمد مصدق، در هزار و نهصد و پنجاه و سه، و کودتای نظامی علیه دکتر آربنز، رئیس جمهور انقلابی گواتمالا در هزار و نهصد و پنجاه و چهار، و ترور پاتریس لومبا رهبر استقلال طلب کنگو در هزار و نهصد و شصت، در هر سه کشور با مدیریت سازمان سیا و مداخله آشکار نظامی به اجرا در آمد و رهبران کودتاچی هر کدام از این سه کشور هم، به نوبه خود، با استقرار دیکتاتوری نظامی ـ پلیسی مانند اسپانیا و اندونزی جذب بلوک نظامی غرب شدند و در یک کلام، در هر سه مورد کودتا علیه نظام و رهبرانی انجام گرفت که به اصولیت های دموکراسی و حق رای شهروندان خود پای بندی نشان می دادند.

باید یادآور شد که هر سه کشور ایران، گواتمالا و اندونزی، پیش از کودتای آمریکائی از دموکراسی نسبی برخوردار بودند و در هر سه کشور، کم و بیش، آزادی مطبوعات، انجمن ها و احزاب سیاسی برقرار بود و هر سه کشور، از شمار دولت های ناوابسته و غیر متعهد به شمار می رفتند و در آستانه ی جنگ سرد، با پرهیز از وارد شدن به بلوک بندی های سیاسی و نظامی، از سیاست بی طرفی و عدم تعهد پی روی می نمودند. اما با سرنگونی رژیم های مترقی در این کشورها، رهبران کودتا در سمت دست نشانده های امپریالیسم، دست از سیاست بی طرفی و عدم تعهد بر داشتند، به دسته بندی های سیاسی ـ نظامی غرب پیوستند و در بازار جهانی امپریالیستی جذب و ادغام شدند.

در هر سه کشور، روش بی طرفی و موازنه سیاسی منفی یا مثبت، در سیاست خارجی و مناسبات جهانی، جای خود را به مدل غربی ضد کمونیستی و مبارزه با اردوگاه سوسیالیستی می سپارد و سرکوب آزادی های خواهان، ممنوعیت فعالیت احزاب و انجمن های مردمی، بازداشت غیرقانونی مخالفان از هر سنخ، تداوم شکنجه و زندان، و در یک کلام، تداوم سرکوب و فضای خفقان، جای گزین دموکراسی و مردم سالاری می شود و برای مدعیان دموکراسی هم جای شگفتی نیست که همه ی این جنایت ها و تجاوزها، به نام دفاع از ارزش های دموکراسی، پیوستن به بازار آزاد و مبارزه با دیکتاتوری انجام می گیرد. به بیان روشن تر، برکناری رهبران دموکرات و برچیدن بساط دموکراسی، با کاربرد خشن ترین شیوه های سرکوب و عریان ترین وجوه دیکتاتوری برای تسلط بر جهان است، اگر چه با ادعای جلوگیری از سقوط به پشت پرده های آهنین و پیوستن به اردوگاه سوسیالیستی و روی آوردن به جهان آزاد توجیه می شد.

ادعای دموکراسی خواهی و آوازه گری برای دموکراسی با پشتیبانی سیاسی، نظامی و اقتصادی از دیکتاتوری های نظامی هم چون ژنرال فرانکو، ژنرال سوهارتو، گروهبان موبوتو و گروهبان ایدی(عیدی) امین در تناقض آشکار است. بر طبل جهان آزاد کوبیدن و دیگر ملت ها را به بند کشیدن و به اسارت در آوردن و از اجرای ملی کردن منابع طبیعی کشور خود باز داشتن، برنامه ای که در چهارچوب یک برنامه ملی می گنجید و ربط چندانی هم به یک برنامه سوسیالیستی ندارد، با کدام منطق می تواند توجیه شود. بی نیاز از توضیح هر کدام از کشورهای یاد شده، به سبب پافشاری برای تحقق خواسته های ملی خود، تاوان بسیار سنگینی پرداخته اند.

در طی پنج دهه پس از مداخله آمریکا در کشور کوچک گواتمالا در آمریکای مرکزی، چند کودتای نظامی روی می دهد که سه دهه جنگ خونین داخلی را با خود دارد. در جریان سه دهه جنگ داخلی و تجاوز آشکار نظامیان و راست گرایان مسلح سازمان یافته از جانب سازمان جاسوسی آمریکا، سی آی ای( سیا)، بیش از صد هزار تن از بومیان سرخ پوست و نیروهای انقلابی و دموکرات جان خود را از دست می دهند.

در ایران جدای از بیست و پنج سال دیکتاتوری خونین محمدرضا شاه، دربند کشیدن ده ها هزاران نفر از مبارزان سیاسی، تداوم شکنجه و کشتار مخالفان، راه برای عروج روحانیت شیعه هموار می شود که به مراتب خشن تر از رژیم شاه به سرکوب مبارزان و آزادی خواهان ادامه می دهند.

سرزمین بزرگ کنگو به گستره ی دو میلیون و دویست هزار هکتار، با منابع بسیارغنی، در هزار و نهصد و هشت، بین دو قدرت استعماری بریتانیا با پایتخت برازاویل و بلژیک با پایتخت لئوپلدویل تقسیم شد. اگر چه این سرزمین ملک شخصی لئوپلد پادشاه بلژیک تلقی می شد اما پس از آن که جنبش مبارزاتی استقلال طلبان کنگوی بلژیک به رهبری پاتریس لومومبا در هزار و نهصد و شصت، به استقلال رسید و پاتریس لومومبا نخست وزیر شد. در پرتو مداخله سربازان کلاه آبی سازمان ملل متحد که پس از بروز ناآرامی های پس از اعلام استقلال برای استقرار امنیت به این کشور اعزام شدند، آمریکائیان در پرتو هم کاری داگ هامر شولد دبیرکل وقت سازمان ملل متحد به نحوی همه جانبه به دخالت پرداختند و جدای از پشتیبانی از موسا چومبه و گروهبان موبوتو که ایالت بزرگ کاتانگا در شرق این کشور را تجزیه نمودند، لومومبا را هم بازداشت و به بلژیکی ها سپردند.

اینک که پس از شصت و دو سال، هم زمان با دیدار تشریفاتی پادشاه بلژیک از کنگو و انتقاد وی از سیاست استعماری گذشته، فاش می سازند پس از کشتن لومومبا، جسد وی را در اسید انداخته، رئیس پلیس مخفی بلژیک چند قطعه استخوان وی را تا هنگام مرگ نگه داشته، که طی یک تشریفات رسمی در بروکسل به بسته گان لومومبا و دولت کنونی کنگو یا زئیر تحویل شد.

کودتای خونین اندونزی هم، جدای از کشتار میلیونی کمونیست ها و نیروهای مردمی، دیکتاتوری، خشن، فاسد و اختناقی سی ساله ی سوهارتو را به دنبال دارد. در نقش تباهی این کودتا، همین بس، که اوضاع سیاسی و دامنه ی آزادی های سیاسی و مدنی در این کشور، سه دهه پس از پایان رژیم سوهارتو، هنوز به وضعیت پیش از کودتای آمریکائی، یعنی دوران سوکارنو بر نگشته و هنوز هم کسی پاسخ گوی کشتار خونین میلیونی مردم اندونزی نیست. زیرا دو نسل از جانشینان سوهارتو بیگانه با شهروندان و حقوق شهروندی از مقام امنیتی حکومت فاسد وی بودند که به سهم خود در کشتار کومونیست ها و نیروهای دموکرات ایفای نقش داشتند.

کشور شیلی، در آمریکای جنوبی، اگر چه از سنت درخشان دموکراتیک و برگزاری انتخابات دوره ای برخوردار است اما هم چنان تحت سیطره ی نفوذ سیاسی و اقتصادی تراست بزرگ “آی تی تی” در رنج است. در این کشور، بر اثر تداوم مبارزات کارگری و احزاب چپ، سرانجام سناتور “سالوادور آلنده” رهبر حزب سوسیالیست، در صدر یک بلوک خلقی با ترکیبی از کومونیست ها، سوسیالیست ها و دموکرات های انقلابی، در یک انتخابات آزاد، در سال هزار و نهصد و هفتاد به سمت رئیس جمهور گزین می شود و بنا بر وعده های انتخاباتی برای تامین منافع ملی، با قانون ملی ساختن منابع کانی، به انحصار دیرینه ی تراست بزرگ “آی تی تی” بر صنایع مس شیلی و نفوذ سیاسی و اقتصادی آمریکا در این کشور پایان می دهد و در صدد است برنامه ی اعلام شده ی جبهه خلق برای ایجاد یک نظام سوسیالیستی را به شیوه دموکراتیک و مسالمت آمیز پیش ببرد. اما پیش از پایان یافتن دوره ی شش ساله ی قانونی ریاست جمهوری، در سپتامبر هزار و نهصد و هفتاد و سه، با کودتای خونین ژنرال آگوستینو پینوشه، رئیس ستاد ارتش که از جانب “سی آی َای” سازمان جاسوسی آمریکا هدایت می شود به قتل می رسد.

با مرگ دل خراش دکتر آلنده و ترور خیابانی چند هزار تن از کومونیست ها و رهبران سیاسی و سندیکائی شیلی، نخستین تجربه ی سوسیالیسم دموکراتیک، سوسیالیسم توام با آزادی و استقلال ملی ناکام و ناتمام می ماند. ممنوعیت فعالیت احزاب و انجمن های سیاسی و سانسور مطبوعات به اجرا در می آید. هفده سال بساط خشن سرکوب و دیکتاتوری نظامی، با اعدام های گسترده، ترورهای خیابانی، بازداشت ده ها هزار تن و شکنجه سیستماتیک آنان پی آمد این کودتای خونین است.

“هنری کیسنجر”، در سمت مشاور امنیتی و وزیر امور خارجه در کابینه ریچارد نیکسون رئیس جمهور وقت ایالات متحده امریکا، ضمن پشتیبانی و تائید کودتای خونین آگوستینو پینوشه، اظهار تاسف می نماید که کودتا چند روزی دیرتر به وقوع پیوسته است. این اظهارات گستاخانه و دخالت آشکار و بی پروا، به نوبه ی خود نمونه ای است از دخالت های آشکار برای تامین سود انحصارات امپریالیستی با سازمان دادن کودتا، از نمونه ی کودتاهای ریز و درشتی ی که در ده ها کشور بزرگ و کوچک دیگر جهان، به بهانه ی دفاع از آزادی و دموکراسی، اما علیه آزادی و دموکراسی ثبت تاریخ است.

پینوشه هفده سال با اتخاذ سیاست های اختناقی و تشدید استثمار شدید کارگران و زحمت کشان، کشور شیلی را به نخستین آزمایش گاه نئولیبرالیسم، سیاست اقتصادی دیکته شده از جانب آمریکا و بانک جهانی در آورد. سیاستی که پس از این آزمایش، جهانی شد. پینوشه اگر چه در برابر تداوم مبارزه ی کارگران و خلق شیلی ناچار به کناره گیری شد اما به توصیه ی مشاوران آمریکائی سمت ریاست ستاد ارتش و فرماندهی نیروهای مسلح را تا پایان عمر یدک کشید. وی ده سال پس از کناره گیری از سمت ریاست جمهوری، در جریان یک مسافرت غیررسمی به بریتانیا، با درخواست استرداد از جانب یک قاضی اسپانیائی مواجه شد که در پی گیری کشتار چند شهروند اسپانیائی در جریان کودتای شیلی، علیه وی کیفرخواست صادر نموده بود. اما نه دولت دموکرات بریتانیا به درخواست این قاضی توجه نمود، نه دیگر کشورهای اروپائی مدعی دموکراسی از درخواست استرداد پشتیبانی نمودند و جالب توجه این که پاپ “یوهانس پاول”، رهبر کاتولیک های جهان، یا کشیش ” ژوزف کارول” لهستانی که از اتحادیه آزاد لهستان و انتخابات آزاد در این کشور پشتیبانی می نمود، به پشتیبانی از پینوشه و کودتا ضد کومونیستی وی برخاست و مبارزه ضد کومونیستی وی را به عنوان آرمان مشترک همه ی نیروهای مذهبی و دموکرات ستود.

کودتائی مشابه، کودتای شیلی، و به مراتب خشن تر وحشتناک تر از آن، در سال هزار و نهصد و هفتاد و شش، به رهبری ژنرال “رافائل ویدلا” در کشور آرژانتین روی داد و فرماندهان نظامی، پس از براندازی دولت انتخابی پرونیست، بیش از سی هزار تن از کومونیست ها و دست اندرکاران سندیکاهای کارگری را با هواپیما به ژرفای اقیانوس پرتاب کردند تا خوراک نهنگ ها شوند و بیست سال زمان لازم داشت تا با پی گیری مادران فرزند از دست داده، که در میدان “مایا” در “بئونوس آیروس” گرد می آیند، دولت های پس از کودتا، این شیوه ی ددمنشی مزدوران امپریالیسم را اعتراف و گزارش کنند.

کودتاهای خونین و کشتن رهبران سیاسی آزادی خواه و سندیکاهای کارگری و روشن فکران انقلابی، همه جا با شعار دفاع از آزادی و دموکراسی و جلوگیری از پرتاب شدن به پشت پرده های آهنین توجیه می شد و در پی هر کودتا، و روی کار آمدن غرب گرایان، تب غرب گرایی در رسانه های وابسته بالا می گرفت و آوازه گری دموکراسی خواهی دروغین، پیوستن به جهان به اصطلاح آزاد و دفاع از دموکراسی و بازار آزاد وعده های شیرین کودتا به شمار می رفت و سرکوب خشن مبارزان آزادی خواه و نیروهای دموکرات میوه رایج آن تلقی می شد.

همان گونه که اشاره کردم کودتای خونین در کنگو، غنا و اوگاندا در قاره آفریقا در کنار ده ها کودتای دیگر در کشورهای آمریکای جنوبی و آسیائی بی نیاز از توضیح، بیان گر این واقعیت است که ادعای دموکراسی طلبی و انتخابات آزاد جهان سرمایه داری تنها سوژه ای است به قصد تامین منافع سرمایه داری و سرنگونی روسای جمهور و یا رژیم های مردمی، و گر نه، انتخابات آزاد و رای مردم در کشورهای پیرامونی برای آنان پشیزی ارزش ندارد، زیرا حکومت های دست نشانده منافع آنان را بهتر تامین می کنند. مناسبات بسیار نیکوی تا کنونی ایالات متحده ی آمریکا، بریتانیا، فرانسه، آلمان و دیگر کشورهای مدعی دموکراسی با دیکتاتوری خشن و سرکوب گر اسلامی خاندان سعودی، امارات عربی، سادات و مبارک روسای جمهور پیشین مصر، یا چند دهه مناسبات گرم اقتصادی و مالی با رژیم های نژاد پرست در جنوب آفریقا، به ویژه رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی در تائید این واقعیت است.

۷ـ دموکراسی و انقلاب مخملی

در جهان کالائی که همه چیز به کالا مبدل می شود و با کالا به سنجش در می آید و فتیشیسم کالائی و شیئی واره گی دامن گیر همه چیز است؛ مقوله های سیاسی، و از جمله دموکراسی هم نمی تواند استثنا باشد و سیاست کالائی شده، یا کالای سیاسی، مثل هر کالای دیگری، پی رو بازار است و پی رو «مُد» و در چنبره ی آوازه گری، پی رو نوسانات بازار سیاسی! و چنین است که متناسب با نوسانات مدباره گی، بنا بر سلیقه ی اربابان بازار، سیاست هم گاه و بی گاه، چون پاندول به حرکت در می آید و با وجود همه ی ناکامی های ناشی از سیاست های تحمیلی، مد سیاسی از عرضه باز نمی ماند.

اگر دامنه ی مد کالائی گسترده است و دامنه ی رقابت هم به سهم خود گسترده تر و شمار طراحان مد کالائی فراوان، در عرصه ی سیاست، نه دامنه ی مد چندان گسترده است، نه شمار طراحان مد فراوان، و چنین است سرنوشت مقوله های سیاسی در جلوه های مد مداری، یا مد بازی تحمیلی!

اگر مقوله های سیاسی برای آگاهان و مبارزان سیاسی، جای گاهی ویژه دارد، برای انبوهی از توده ها که به هر روزنه ای چشم امید دارند، سراب را آب می پندارند و به دنبال موج راه می افتند، همین سیال بودن توده ها به مد سازان سیاسی فرصت می دهد تا متناسب با نیازهای خود، هر از گاهی مد کهنه ای را با آب و رنگی دیگر به بازار سیاست عرضه دارند. با مانورهای سیاسی، کالاهای از مد افتاده ی بازار آزاد، رقابت ادعائی آزاد را با جلوه ی دیگری به عنوان مدی جاودانه به نمایش بگذارند و چنین است خلاصه کردن دموکراسی، به صندوق های رای، و انتخابات به اصطلاح آزاد، که بدون فراهم آوردن شرایط دموکراتیک انتخابات در پی کودتاهای ضد انقلابی و ضد دموکراتیک دوران جنگ سرد، یک چند به بوته فراموشی سپرده شد، با اوج گیری بحران اقتصادی و اجتماعی در اتحاد شوروی پیشین و کشورهای اردوگاهی، به یک باره با انقلاب مخملی گُر گرفت و جاری ساختن بازار آزاد، به عنوان کشفی جدید مشکل گشای بحران در کشورهای بحران زده ی سوسیالیسم اردوگاهی شد و اینک بیش از سی سال است که دموکراسی مبتنی بر رقابت کالائی، به عنوان هم زاد و هم نشین انقلاب های مخملی، دوران به اصطلاح پسامدرن، یا پسا کمونیسم ادعائی را رقم می زند. مدی جاری، که با آب و تاب فراوان برای از پای درآوردن حکومت های نا هم ساز در رسانه های امپریالیستی آوازه گری می شود و در صورت ضرورت هم چون ماجرای عراق در سال دوهزار و سه، یا لیبی در سال دوهزار و یازده، با کاربرد موشک های هوشمند و بمباردمان هوائی و لشکرکشی زمینی به اجرا در می آید.

در نگرش تاریخی، در جهان دو قطبی پس از جنگ دوم جهانی، که تداوم جنگ سرد غرب و شرق، در کنار تشتت در اردوگاه سوسیالیستی و بروز اختلاف ایدئولوژیکی مسکو ـ پکن به عنوان زمینه ساز جنگ سرد میان دو قطب بزرگ سوسیالیستی، سیاست مبارزاتی جهانی را رقم می زد؛ جهان سوم و به بیان روشن تر، کشورهای نواستقلال و توسعه نیافته، عرصه ی نمایشی بود از این رقابت های پیچیده که از یک سوی از تضاد دو قطب اصلی جنگ سرد، یعنی اتحاد شوروی پیشین و ایالات متحده ی آمریکا و کشورهای امپریالیستی هم پیمان آمریکا مایه می گرفت و این دو قطب هر کدام به نوبه خود، بر آن بودند تا در رقابتی تنگاتنگ، نفوذ خود را از راه گسترش مدل های اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی خود تامین کنند و هم این که از گسترش نفوذ قطب نوخاسته ـ ی چین که هر دو قطب را به چالش می کشید، جلوگیری کنند.

با روی کار آمدن میخائیل گورباچف در اتحاد شوروی پیشین، بحران اقتصادی و در پیوند با بحران اقتصادی، بحران ساختاری در شوروی و کشورهای اردوگاهی اروپای خاوری و میانی خود را نمایان ساخت. واقعیت قضیه این است که اتحاد شوروی پیشین اگر در رقابت تسلیحاتی توانست با آمریکا برابری کند اما در رقابت اقتصادی در بازار جهانی سهم بسیار ناچیزی داشت و به استثنای صدور سلاح که بازده اقتصادی چندانی نداشت، منبع اصلی تامین ارزی کسر پرداخت های ناشی از فزونی واردات بر صادرات، هم چون کشورهای نوع جهان سومی، از محل صدور مواد خام، به ویژه نفت، گاز، زغال سنگ و منابع کانی، از جمله طلا تامین می شد. اما اگر بهای نفت و گاز، یک بار در پی جنگ اکتوبر اعراب و اسرائیل در هزار و نهصد و هفتاد و سه، و بار دیگر در جریان اعتصاب نفت گران ایران در هزار و نهصد و هفتاد و هشت، هفتاد و نه، سیر صعودی یافت و به کسری پرداخت های شوروی یاری رسانید، با کاهش بهای نفت خام، در جریان جنگ هشت ساله ایران و عراق سیر نزولی یافت.

اگر افزایش بهای نفت و گاز خارج از کنترل تولید کننده گان بود، کاهش آن را باید اقدامی آگاهانه برای کاهش میزان ارز دریافتی جمهوری اسلامی و تضعیف توان مالی آن دانست که از جانب کشورهای نفت خیز حوزه خلیج فارس برای واداشتن جمهوری اسلامی به پذیرش آتش بس و پایان دادن به جنگ با عراق، به اجرا در آمد. میزان این قیمت شکنی آن چنان بالا بود که بهای نفت بشکه ای بیش از بیست دلار پیش از آغاز جنگ ایران و عراق در بازار جهانی، به شش تا هفت دلار رسید و جمهوری اسلامی پس از مصرف ارز ذخیره ای در سال های پایانی جنگ با درآمد ارزی شش میلیارد دلار در سال کشور و جنگ را اداره می کرد. شیخ های صادر کننده ی نفت خام حوزه خلیج فارس که عربستان سعودی در صدر آنان قرار دارد پس از کام یابی در بازداشتن جمهوری اسلامی از ادامه جنگ با عراق، همین سیاست را تا زوال اتحاد شوروی پیشین ادامه دادند.

کاهش بهای نفت خام و گاز صادراتی آن چنان بنیه مالی شوروی را تضعیف نمود که این کشور به گفته گورباچف رئیس جمهور وقت برای تامین کسر پرداخت های خود، نیازمند یک وام دویست میلیارد دلاری بود که هیچ یک از کشورهای سرمایه داری حاضر به تضمین پرداخت چنین وامی از بانک های خود نبودند. بی جهت هم نبود که “کمال ادهم” برادر همسر ملک فیصل، مشاور عالی و از سیاست گذاران پادشاهی عربستان در دوران فیصل و خالد که ارتباط تنگاتنگی با آمریکائیان داشت، پس از زوال اردوگاه سوسیالیستی ادعا نمود حکومت شوروی را ما با کاهش بهای نفت از پای در آوردیم. البته کاهش بهای نفت تمام ماجرا نبود و زوال اردوگاه دلایل اساسی تری داشت، اما بی گمان در تضعیف توان مالی این کشور نقش تعیین کننده داشت.

با گشوده شدن غده های چرکین جامعه ی بحران زده ی اتحاد شوروی، طرح گورباچف تحت عنوان “پروستریکا” و “گلاسنوست”، بازسازی، شفافیت و علنیت، به قصد به میدان آوردن کارگران و زحمت کشان برای تجدید بنای زیرساخت های اقتصادی و افزایش بهره وری اقتصادی و بهبود بخشیدن شرایط زنده گی شهروندان، بر روی کاغذ ماند. زیرا شفافیت بخشیدن به دشواری های سد راه اصلاحات و تجدید بنای سازمان های تولیدی، با ادامه کاری چهره های حزبی و اداری که خود مظهر فساد و عامل همه ی تباهی بودند، نمی توانست میسر باشد و پی آمد آن اقدامات نیم بند و ناتمام تنها تشدید بی تفاوتی توده ها، زوال کشورهای اردوگاه سوسیالیستی و روی آوردن سران، به اقتصاد آزاد و میدان دادن به جریان های مافیائی را سبب شد. جریان هایی که بیش تر رهبران حزبی و امنیتی، خود در صدر آنان قرار داشتند. زیرا رهبران اتحاد شوروی و دیگر کشورهای اردوگاهی در طی چهار دهه جنگ سرد، نتوانسته بودند شرایط را برای رشد نهادهای مدنی و مداخله گری کارگران، دهقانان و دیگر زحمت کشان فراهم آورند. ادعای زوال تدریجی دولت که یک تز مارکسیستی است تنها در پرتو رشد نهادهای مدنی و مداخله گری همه جانبه ی شهروندان در اداره امور میسر است، نه در تقویت بنیادهای دیوان سالار حزبی، اداری و امنیتی.

تشدید بحران عمومی در کشورهای اردوگاهی، فراتر از در برابر پرسش جدی قرار گرفتن بقای سوسیالیسم واقعن موجود، بی آینده گی نظام سرمایه داری دولتی در کشورهای پیرامونی را هم که با نظام تک حزبی و در پیوند تنگاتنگ با کشورهای اردوگاهی اداره می شدند و دولت بر منابع مهم تولیدی و ارقام عمده صادرات و واردات کنترل داشت، رقم زد. از این روی تشدید آوازه گری سرمایه داری در رثای بازار آزاد و دموکراسی بورژوائی، با چاشنی انقلاب های مخملی فاقد بار طبقاتی به عنوان بدیل انقلاب طبقاتی و نظام سوسیالیستی، شعار روز شد. شیفته گی نسبت به بازار آزاد، به گونه ای جاری شد که در پایان چهار دهه جنگ سرد و زوال کشورهای اردوگاه سوسیالیستی، رهبران و سر دم داران کشورهای سوسیالیستی و نظام های تک حزبی نوع جهان سومی، یک شبه عاشق مکانیسم بازار آزاد و اقتصاد رقابتی شدند و با این پندار بی هوده به آوازه گری پرداختند که در پرتو رقابت سرمایه داری و جاری ساختن مکانیسم بازار آزاد، هم قفسه های خالی فروش گاه های دولتی و تعاونی ها پر خواهد شد و هم این که بحران ساختاری به زودی به سامان خواهد رسید.

رهبران تا دیروز کومونیست، بازگشت به دوران ماقبل انقلاب سوسیالیستی، آن هم روی آوردن به بدترین شیوه ی سرمایه داری، یعنی رانت خواری و دیوان سالار(بوروکراتیک) متکی به دریافت وام های خارجی و چوب حراج زدن بر اموال دولتی را جشن گرفتند. چوب حراج زدن به موسسات صنعتی و تعاونی و در یک کلام تاراج چند دهه دسترنج کارگران و زحمت کشان را آمال خود ساختند. تدبیر سیاستی ـ اقتصادی ویژه ای که تشدید فساد رهبران سیاسی و کارگزاران دولتی، رواج رانت خواری دولتی، بازار قاچاق سلاح و مواد، افزایش فساد اجتماعی و فحشا را در پی داشت. تصمیم نابخردانه ای از ورای ارده ی کارگران و زحمت کشان، که پس از سه دهه، هنوز هم به عنوان کشف بازار آزاد، اقتصاد متکی به بازار آزاد و دموکراسی بورژوائی متکی بر اقتصاد رقابتی تبلیغ می شود. در پرتو این سیاست با عرصه ی تاسیسات صنعتی، کشاورزی و خدماتی به شرکت های خارجی، دروازه های این کشورها بر روی بورژوازی جهان امپریالیستی گشوده شد و جناح بندی های امپریالیستی هر کدام به سهم خود به بخشی از این خوان یغما دست یافتند. با خرید تاسیسات صنعتی این کشور به بهای نازل، بیش تر آن ها را از تولید باز داشتند. کارگران و کارکنان شاغل را بی کار ساختند و بازار آن ها را بدون جنگ و خون ریزی به تصرف در آوردند و سوای صدور کالاهای بنجل و انباری، در رقابتی تنگاتنگ با دست یابی به مواد خام و کانی این کشورها، نیروی کار ارزان آن ها را هم برای چند دهه پشتوانه ی رشد اقتصادی خود ساختند.

کشورهای اردوگاه سوسیالیستی از مجارستان تا لهستان و از آلمان دموکراتیک تا اتحاد شوروی، یکی پس از دیگری، بر تئوری دوران انقلاب سوسیالستی و انقلاب دموکراتیک با موضع گیری سوسیالیستی خط بطلان کشیدند و با یک انقلاب مخملی، یا کودتای خزنده حزبی و کاخی فرو ریختند. سوسیالیسم و نظام برنامه ریزی بوروکراتیک، جای خود را به آنارشی بازار و اقتصاد لجام گسیخته، وابسته به انحصار گرائی رقابت ناپذیر سپرد و نسخه برداری سطحی از دموکراسی نوع غربی، با نظام چند حزبی، جای گزین سیستم تک حزبی گذشته شد. محفل های پراکنده و گروه بندی های مافیائی درون حزبی، قومی و منطقه ای، هر کدام با برپائی علم و کتلی رنگین، نام حزب بر خود نهادند و سرنوشت آتی اداری و سیاسی آینده را رقم زدند که شماری از آن ها هنوز هم عنوان حزب را در یک نظام چند حزبی و پارلمان متکی بر تعدد احزاب، بر دوش می کشند. بازی کش داری که به پایان نرسیده و مانند یک داستان دنباله دار هم چنان جاری است.

جهان سرمایه داری به سر رسیدن دوران انقلاب های دموکراتیک و سوسیالیستی را مژده داد و جاودانه گی اقتصاد رقابتی مبتنی بر بازار آزاد با خود ویژه گی های نئولیبرالی را جشن گرفت. توسل به بازار آزاد به عنوان زمینه ساز دموکراسی، آن چنان مد شد که رهبران احزاب کومونیست و هواداران سرسخت دیکتاتوری پرولتری، یک شبه هوادار دموکراسی مدل غربی شدند و خود را دموکرات و دموکراسی طلب جا زدند. میخائیل گورباچف که از کادرهای برجسته حزبی و “کا گ ب” بود در سمت دبیر اول و عضو پلیت بوروی حزب کومونیست، رئیس کنگره ی خلق و رئیس جمهور این کشور و “بوریس یلتسین”، از کادرهای برجسته ی حزبی و شهردار شهر مسکو، هر دو یک شبه، هوادار دموکراسی بورژوائی و جاری ساختن نظام اقتصادی بازار آزاد شدند و اگر گورباچف با تجزیه اتحاد شوروی پیشین، به عنوان امپراتور بدون سرزمین و شاه بی تخت و تاج، خانه نشین شد و دیرتر سر از نیویورک درآورد، بوریس یلتسین الکلی تحت پشتیبانی جهان امپریالیستی، با کسب مقام ریاست جمهوری فدراسیون روسیه، در طی یک دهه، بر اساس گزارش های انتشاریافته، سه میلیارد دلار ثروت به هم زد.

تنها گورباچف و یلتسین نبودند که یک شبه جامه عوض نمودند. “شوارد نادزه گرجی تبار”، کادر برجسته دیگری از کا گ ب و عضو پلیت بوروی حزب کومونیست اتحاد شوروی، رهبر چندین ساله کومونیست های گرجستان هم که در مقام وزارت امور خارجه اتحاد شوروی، حق دلالی کلانی از بابت اتحاد دو بخش آلمان دریافت داشت، مدافع پرشور دموکراسی بورژوائی و نظام پارلمانی شد و با تجزیه اتحاد شوروی و اعلام استقلال گرجستان، به همان شیوه گذشته، به عنوان رئیس جمهور انتخابی سر از صندوق رای در آورد و با تقلب گستاخانه در دومین دوره ریاست جمهوری خود، شرایط را برای برپائی انقلاب مخملی دیگری از جانب هواداران آمریکا فراهم ساخت.

“حیدر علی یف” معاون صدر اتحاد شوروی و دبیر اول حزب کومونیست آذربایجان، ” نور سلطان نظربایف” رئیس جمهور و دبیر اول حزب کومونیست قزاقستان، عسکر آقایف رئیس جمهور و دبیر اول حزب کومونیست ازبکستان و … به عنوان مهره های کارکشته ی حزبی و پلیسی در همه ی جمهوری های سوسیالیستی پیشین، به یک باره ردای سرخ سوسیالیستی از تن زدودند و قبای زرد سرمایه داری بر دوش انداختند.

یلتسین، با تجزیه ی اتحاد شوروی پیشین، گورباچف را پی کارش می فرستد و خود با مشت آهنین، بستن پارلمان فدراسیون روسیه به توپ، با همان روش های قدیمی سر از صندوق های رای در می آورد و در اندک زمانی به تمام دارائی های شوروی پیشین چوب حراج می زند. وی طی یک دهه فرمان روائی بر فدراسیون روسیه، در نقش یک میلیاردر پدرسالار، یک نظام مافیائی ویژه را سازمان می دهد تا پس از وی کشور دچار آشوب نشود و سلف وی، “ولادیمیر پوتین” بتواند در پرتو پشتیبانی الیگارشی نو کیسه ی روس به همان شیوه بر فدراسیون روسیه فرمان روائی کند.

“نور سلطان نظربایف”، دموکرات شده هم به نوبه خود، که در بدو امر، وعده می داد بیش از دو دوره در سمت ریاست جمهوری باقی نخواهد نماند با نیرنگ های سیاسی و تغییر قانون اساسی، چند نوبت متوالی سر از صندوق های رای در آورد و پس از یک دوره سی ساله فرمان روائی مطلق و رانت خواری میلیاردی، پس از کناره گیری به سود قاسم توکایف از دست نشانده گان خود، با نشاندن یکی از برادرزاده های اش در صدر سازمان امنیت این کشور سرنخ ها را تا ژانویه امسال که در اعتراض به افزایش بهای نفت و گاز شورش توده ای بر پا شد، در دست داشت.

“عسکر آقایف ” پس از دموکرات شدن، در سمت مجری بازار رقابتی، تا هنگام مرگ به مدت دو دهه، با فرمان روائی مطلق، به گزارش یکی از سفیران بریتانیا در این کشور، مخالفین سیاسی خود را به شیوه عهد عتیق در روغن داغ می انداخت. چهره ای که هم پشتیبانی ایالات متحده آمریکا را با خود داشت و هم تائید همه جانبه رهبران روسیه را.

” حیدر علی یف، که در دوران اتحاد شوروی پیشین، پانزده سال بر آذربایجان حکومت می کرد، پس از زوال اتحاد شوروی که در آذربایجان میدان به دست مساوات چی ها افتاد، با سازمان دادن یک گروه نظامی و غلبه نظامی بر آنان، تا پایان عمر رئیس جمهور، این جمهوری نفت خیز شد. وی زمام داری کشور را مانند اموال شخصی به فرزندش “الهام علی یف” واگذاشت که هم چنان مصدر امور است.

“امام علی، رخمان اف” که یک بار با تغییر قانون اساسی، دوران فرمان رواپی خود را به بیست سال افزایش داد، پس از سپری شدن بیست سال، هم چنان سمت ریاست جمهوری و فرمان روائی مطلق تاجیکستان را یدک می کشد.

در یک جمله، بیش تر رهبران دموکرات شده ی لفظی، هر کدام با همان خشونت گذشته فرمان می رانند و با همان دوز و کلک های گذشته، سر از صندوق های رای در می آورند. تنها تفاوت محسوس با گذشته در این است که در گذشته رهبران و کادرهای برجسته ی حزبی و اداری، پنهانی و به میزان محدود، دست به دزدی و چپاول می زدند، اکنون در پرتو پشتیبانی جهان سرمایه داری، آشکارا، در مقیاس بزرگ و به نام بازار آزاد و تجارت آزاد و مشارکت در تجارت، بساط غارت گری راه انداخته، آشکارا باج و خراج می گیرند، فساد را ترویج می دهند و همه را هم با ادعای پای بندی بر شعار دموکراسی و بازار آزاد توجیه می کنند.

اگر دگردیسی در کشورهای سوسیالیستی واقعن موجود اروپائی در پرتو پیوستن به اتحاد اروپا، آسیب چندان شدید متوجه همه ی کارگران و زحمت کشان این کشور را ننموده، در عوض جمهوری های تشکیل دهنده ی اتحاد شوروی پیشین و سرمایه داری دولتی جهان سومی، نه از مزایای نظام های پیشین دایر بر حق اشتغال و مزایای آموزشی و بهداشتی رایگان پیشین برخوردارند، نه از مزایای دولت های رفاه بورژوا ـ دموکراسی و نه از آزادی های وعده شده در این کشورها

با گسترش تب دموکراسی و انقلاب مخملی، اینک در هر کجای جهان که جنبشی به پا می شود، این پرچم بازار آزاد، و دموکراسی پارلمانی است که پیشاپیش، به اهتزاز در می آید. اما این قبله ی جدیدی که بسیاری در پای کوتل آن سینه می زنند، نمی تواند انسان آگاه امروزی را فریب دهد. زیرا در تجربه جاری نارسائی های خود را بارها به نمایش گذاشته است.

همان گونه که یادآور شدم کشورهای اردوگاهی پیشین، یکی پس از دیگری و در اندک زمانی به صف انقلاب مخملی پیوستند و در هر کشور که رهبران دولتی و یا حزبی مقاومت کردند، قهر سازمان یافته و هدایت شده از خارج کارساز شد. رژیم چائوشسکو در رومانی با کودتای نظامی در هم شکست و همین سرنوشت نصیب آلبانی شد. اگر چه سه سال دیرتر خلق آلبانی با قوه ی قهریه دولت محافظه کار و دست نشانده ی آمریکا را بر کنار ساختند، اما این جنبش خلقی هم در نهایت با شکست مواجه شد. شمار چندی از نظام های تک حزبی نوع جهان سومی هم به نوبه ی خود، به سیاست جدید تسلیم شدند و آنانی هم که تن به تسلیم ندادند با قهر لجام گسیخته امپریالیستی از پای در آمدند.

زیاد باره رئیس دولت سومالی اگر چه از دیکتاتورهای نوع جهان سومی بود اما چون به انقلاب مخملی نپیوست،‌ با لشکرکشی آمریکا در دوران بوش پدر سرنگون شد و این کشور پس از سی سال هم چنان عرصه ی تاخت و تاز جنبش ارتجاعی شباب اسلامی است.

سرنوشت منگیستو هایلاماریم، رئیس جمهور اتیوپی هم که داوطلبانه تن به تسلیم نداد به گونه ای دیگر رقم خورد. زیرا آمریکائیان با سازمان دادن مخالفان وی و پشتیبانی لجستیکی از آنان، کشور را دچار جنگ داخلی ساخت و موجبات شکست رژیم هایلا ماریام را فراهم آورد. بحرانی که پس از سه دهه هم چنان به گونه ای دیگر جاری است.

سرنوشت دردناک مردم افغانستان پس از خروج شوروی از این کشور و مردم عراق، پس از اشغال این کشور توسط ارتش آمریکا و دیگر کشورهای امپریالیستی جهان، سرنگونی قهرآمیز معمر قذافی رئیس دولت لیبی، با توطئه مشترک آمریکا، بریتانیا و فرانسه و نیز دخالت همه جانبه ی آمریکا و ناتو در برپائی جنگ داخلی در سوریه و یمن در پرتو بهار عربی، و نیز مداخله آشکار در جمهوری اوکرائین برای بر پائی انقلاب مخملی و پایان دادن به نفوذ روسیه، که تجاوز گستاخانه روسیه در برش کنونی را در پی داشت، بی نیاز از استدلال، نقطه ی پایانی خواهد بود بر امیدهای واهی بر انقلاب های مخملی و دموکراسی ناشی از انقلاب مخملی. بدین ترتیب، دموکراسی صادراتی، بهانه ای است برای مداخله ی خارجی در امور سایر کشورها، برای دست یابی به بازار آنان و تجدید تقسیم بازار جهانی و کودتا ساختن دست رقیبان، و دقیقن جای گزین سیاست سازمان دادن کودتا در دوران جنگ سرد.

به بیان روشن تر، در دوران دموکراسی ابزاری، آن چنان در فضیلت سرمایه سخن می گویند و آن چنان برای کسب پول و ثروت های آن چنانی آوازه گری می شود، که کسب سرمایه های کلان، جدای از این که چه گونه کسب می شود، اقبال همه گانی یافته، اینک از چین به اصطلاح کمونیست که ثروت مند شدن را انقلابی می داند، تا قلب آفریقای سوزان، و از کشورهای سوسیالیستی پیشین، تا اروپای مهد دموکراسی، این نومیلیونرها و نومیلیاردرها هستند که از صندوق های رای بیرون می آیند و در اوازه گری های انتخاباتی، در میان شهروندان، این چنین آوازه گری می نمایند که گزینش تازه به دوران رسیده ها و یک شبه میلیاردرها و میلیونرها، به ترین ایده ال است. زیرا ثروت مندان مطمئن ترند و نیازی به دزدی، رشوه و چپاول درآمدهای کشور ندارند. حال آن که ذات این چنین سرمایه ها، از دزدی و چپاول اموال عمومی است و خمیره و ذات چنین سرمایه دارانی، فساد مالی و تباهی اجتماعی! آن چنان که در اندک زمانی از هیچ به همه جا رسیدن و یک شبه ثروت مند شدن، جز از راه دزدی و چپاول ممکن نیست و اینان بر مقام های سیاسی تکیه می زنند تا هم حافظ سرمایه های شان باشند و هم این که بر حجم آن بیفزایند.

نکته ی بسیار با اهمیت دیگری در دگردیسی سی ساله گذشته که در چند دوجین از کشورهای جهان تحت سیاست جدید نئولیبرالی و سیاست دموکراسی و بازار آزاد به اجرا در آمده و هم چنان هدف مند، پیش می رود، ثمره ی آشکار آن، ترویج بازار دزدی، رشوه خواری و غارت گری است که از جانب قدرت های امپریالیستی دیکته و از جانب کارگزاران آنان به اجرا در می آید.

اگر در گذشته ای نه چندان دور، بساط رشوه خواری و دریافت پورسانت مخفی، یا نیمه مخفی بود، امروزه علنی است. اگر در گذشته، میلیاردرها، تنها در آمریکا قد علم می نمودند و به میدان رقابت سیاسی می آمدند، یا با پرداخت کومک مالی های گزاف به یکی از دو نامزد حزبی، سمت های حساس سیاسی و دیپلماسی را تصرف می نمودند، امروزه سرمایه داران یک شبه در سرتاسر جهان عرض اندام می کنند و کسی نمی پرسد چرا؟ زشتی قضیه زدوده شده و امری عادی جلوه می کند. رانت خواران با سرمایه های کلان ناشی از عارت گری ها و پخت و پزهای سیاسی، با تشکیل احزاب یک شبه سر از صندوق های رای در می آورند.

با زوال احزاب چپ و راست در ایتالیا، یک میلیاردر مافیائی به نام “برلسکونی” که با مالکیت باش گاه های ورزشی و شبکه های تلویزیونی، چون اختاپوس بر سر ایتالیا خیمه زده بود، با سرهم بندی تشکیلاتی به نام حزب، بیش از دو دهه، در سمت نخست وزیری، سرنوشت این کشور را رقم می زد و هنوز هم از هیچ تباهی و رسوائی فروگذار نیست اگر چه در آخرین تلاش خود برای خریداری نماینده گان پارلمان و رسیدن به مقام ریاست جمهوری ناکام ماند.

چنین است مد دموکراسی صادراتی یا عاریه ای از صدر تا پائین، در دوران نئولیبرالیسم کنونی و در زمانه ی نواستعماری مدرن! آن گونه دموکراسی، که سرنوشت اردوگاه زوال یافته ی سوسیالیستی، جمهوری های تشکیل دهنده یوگسلاوی پیشین، افغانستان، عراق، لیبی، سوریه، گرجستان، اوکرائین و .. رقم زده است.

۸ ـ دموکراسی و دیکتاتوری پرولتاریا

با صدور بیانیه کومونیستی از جانب مارکس و انگلس در جریان انقلاب هزار و هشت صد و چهل و هشت، که چند کشور اروپائی را در بر گرفت، دیکتاتوری پرولتاریا، به عنوان مرحله ای گذار و برزخی از انقلاب سوسیالیستی برای در هم شکستن ماشین سرکوب بورژوازی در انقلاب پرولتری و بنای ساختمان سوسیالیسم مطرح شد. بنا بر این بیانیه، تاریخ اجتماعات بشری را مبارزه طبقاتی رقم می زند و دولت مقوله ای است طبقاتی و ابزار هژمونی و تامین کننده ی منافع یک طبقه، از این روی طبقه ی پرولتاریا هم پس از روی کار آمدن، می باید از منافع خویش، به عنوان منافع یک طبقه پاس داری کند و برای برقراری نظام سوسیالیستی، بازسازی نظم نوین در حوزه سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، هنری و فرهنگی، انجام وظایف ناتمام انقلاب بورژوا ـ دموکراتیک، یعنی مبارزه با همه ی اشکال تبعیض آمیز اجتماعی، و پایان دادن به همه ی اشکال نابرابری جنسی، قومی، ملی و منطقه ای اعمال قدرت نماید. به این اعتبار پرولتاریا هم، به عنوان طبقه ی اکثریت در یک جامعه، در مرحله ی گذار، برای جلوگیری از بازسازی ماشین سرکوب بورژوازی، شامل ماشین نظامی، انتظامی، امنیتی و دیوان سالاری حاکم بر کشور، برای پایان دادن به کنش گری سرمایه داری و استثمار انسانی، مبارزه با ایدئولوژی های رنگارنگ طبقاتی، از بورژوازی تا مذهبی و از فئودالی، تا نژادی و فاشیستی که هر کدام به نوبه خود، می تواند زمینه ساز بازگشت سرمایه داری، تجدید مناسبات استثماری، تشدید ستم طبقاتی و ترویج خشونت در جامعه باشد به ناچار به ابزار سرکوب روی می آورد.

جوهر استدلال مارکس و انگلس به عنوان آموزگاران اصلی سوسیالیسم و لنین به عنوان رهبر و مبتکر نخستین انقلاب تاریخی پرولتاریا در دفاع از دیکتاتوری پرولتاریا بر این محور در چرخش است که دولت مقوله ای است تاریخی ـ طبقاتی، مدافع منافع تاریخی یک طبقه و تامین کننده فرمان روائی و هژمونی یا برتری مطلق یک طبقه بر دیگر طبقات و لایه های اجتماعی، از این روی دموکراتیک ترین دولت های جهان هم، با وجود همه ی کارکردهای اجتماعی آن ها، در عین حال، ابزار فرمان روائی یک طبقه هستند و در نهایت رسالت آن ها، تامین منافع یک طبقه و پاس داری از منافع طبقاتی و تاریخی یک طبقه است. با توجه به این واقعیت تاریخی، در پی وقوع انقلاب سوسیالیستی و کسب هژمونی طبقه کارگر، دولت پرولتری نمی تواند مدافع طبقاتی پرولتاریا نباشد. تفاوت دولت کارگری و دیکتاتوری ناشی از آن در این است که همه ی دولت های پیشین، حتا دموکراتیک ترین آن ها، دولت اقلیت استثمارگر و ابزار سرکوب اکثریت هستند. حال آن که پرولتاریا به اعتبار کمی، بیشینه ی جمعیت یک کشور را در بر دارد و به وارونه ی طبقات استثمارگر که اقلیت ناچیزی هستند، دیکتاتوری پرولتاریا، دیکتاتوری اکثریت استثمار شونده گان علیه اقلیت استثمارکننده گان پیشین است.

بی گمان اگر مارکس و انگلس می دانستند که مبارزه برای برقراری سوسیالیسم به چند سده زمان نیازمند است و کاربرد اصطلاح “دیکتاتوری پرولتاریا”، در آینده ای نه چندان دور، در فرایند مبارزه طبقاتی و انقلاب سوسیالیستی بار منفی در پی خواهد داشت و پس خوردی تند و اثرگذار بر جای خواهد نهاد، شاید اصطلاح دیگری چون دموکراسی پرولتری، یا دموکراسی استثمار شونده گان را به کار می بردند. آنان چنان دموکراسی که سوای کارگران و مزدبگیران، دهقانان و لایه های تهی دست و کم درآمد جامعه را هم در بر داشته باشد. با این وجود نباید از یاد برد آن چه که در پی انقلاب پرولتری اکتوبر در روسیه تزاری روی داد و طی چند دهه پس از آن، در چند کشور اروپای مرکزی و آسیائی به عنوان دیکتاتوری پرولتاریا تقلید شد، بیش از آن که دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا، یا دیکتاتوری کارگران و دهقانان باشد، دیکتاتوری کمینه یا اقلیتی از نخبه گان حزبی، نظامی و امنیتی بود. از زاویه دیگر از شتاب پرولتیزه شدن کشورهای صنعتی در طی سده ی بیستم کاسته شد. ماشینی شدن صنعت با دست گاه های خودکار از آهنگ رو به افزایش کارگران کاست و به موازات این کاهش بر حجم و جمعیت لایه های میانی و کارگران یقه سفید، اصطلاحی که به زودی رایج شد، شتابان افزوده شد. پدیده ای که هم چنان سیر صعودی دارد و در شرایط کنونی به آن راحتی دوران مارکس و انگلس در نیمه دوم سده نوزده نمی توان از اکثریت پرولتری دم زد.

اگر چه در برگزاری کومون پاریس، در نیمه دوم سده نوزده، به سبب مشارکت طیف گسترده ای از احزاب و جریان های سیاسی و اجتماعی، بار دموکراتیک این جنبش نمایان بود اما تجربه ی انقلاب اکتوبر در روسیه و برخورد بلشویک ها، با طیف های گسترده ی مخالفان از هر موضع و دگراندیشان از خودی تا بیگانه، در جریان جنگ داخلی و بنای ساختمان سوسیالیسم در روسیه و متصرفات تزاری، هم چنین برخورد غیردموکراتیک سوسیالیست ها، در کشورهای اردوگاهی، چین، ویتنام، کره و کوبا، با دگراندیشان، حتا کارگران و زحمت کشان دگراندیش، مرزهای دیکتاتوری پرولتاریائی را در هم ریخت و بار اتهام دیکتاتوری عریان بر کومونیست ها را آن چنان سنگین ساخته که تجربه ی درخشان چپ شیلی در دوران حکومت چند ساله ی “سالوادور آلنده” و نیز تجربه ده ساله ی نخست “ساندنیست ها” در “نیکاراگوئه”، دایر بر پای بندی بر روش های دموکراتیک، حتا در برخورد با مخالفان مسلح خود، که آشکارا از جانب ایالات متحده ی آمریکا، پشتیبانی، لجستیکی، نظامی و سیاسی می شدند؛ نتوانسته است از بار منفی دیکتاتوری پرولتری در میان نیروهای خودی ها بکاهد تا چه رسد به دشمنان طبقاتی! حتا امروزه هم، نسبت به شیوه ی رفتار دموکراتیک چپ های آمریکای لاتین با مخالفان خشن و سرسخت خود، به ویژه در “ونزوئلا”، “بلیوی”، پرو، برزیل و شیلی با دیده ی تردید می نگرند. جدای از این که گروهی از کومونیست ها، چپ انقلابی امریکای لاتین را بورژوازی و در نهایت سوسیال دموکرات می دانند.

اگر چه، تجربه ی چپ های سوسیالیست در کشورهای آمریکای لاتین که با انتخابات آزاد روی کار می آیند، تاِییدی از امکان کاربرد روش های دموکراتیک در برپائی انقلاب سوسیالیستی، اما هیچ کدام از این تجربه ها نتوانسته است اتهام خشونت، سرکوب و دیکتاتوری را از سر راه سوسیالیست ها بردارد. زیرا اتهام هم زاد بودن کومونیسم و دیکتاتوری، بیش از یک صد و پنجاه سال است که در رسانه های سرمایه داری و امپریالیستی آوازه گری می شود و به عنوان یک واقعیت تاریخی جا افتاده است.

مقوله ی دیکتاتوری پرولتاریا، بنا بر ارزیابی مارکس و انگلس، به معنای حذف دموکراسی در مناسبات سیاسی و در پیوند با گروه های سیاسی و اجتماعی، یا مقوله ای متباین با دموکراسی و در جهت خلاف یا انکار شیوه های دموکراتیک نیست. به گفته لنین دیکتاتوری پرولتاریا، نسبت به دموکراسی ادعائی بورژوائی، صد برابر دموکراتیک تر است و این انقلاب سوسیالیستی اکتوبر بود که رسالت انقلاب دموکراتیک در روسیه و متصرفات تزاری را به سامان رساند و نه دموکرات های مدعی که وظایف دموکراتیک خود را دایر بر پایان دادن به مناسبات فئودالی و دوران ماقبل بورژوائی ناتمام گذاشتند.

نه مارکس، نه انگلس و نه هیچ یک از دیگر تئوریسین های به نام جنبش کارگری و کومونیستی، منکر دست آوردهای انقلاب بورژوا ـ دموکراتیک و در پرتو آن شرایط مناسب برای رشد جنبش کارگری ـ طبقاتی نبوده، از جنبه های مثبت آن ستایش نموده اند. مارکس بر این باور است هر چه مبارزه دموکراتیک رادیکال تر، شرایط برای کارگران فراهم تر، تا تفنگ ها را به آسانی از این دوش، به آن دوش اندازند. مبارزه ی تاریخی بورژوازی با پادشاهان، مسیحیت و دست گاه کلیسائی و بقایای فئودالی شرایط مناسب تری برای رشد طبقه ی کارگر فراهم آورده است. اما دموکراسی ناشی از انقلاب های بورژوا ـ دموکرات، مثل هر مقوله طبقاتی دیگری، در خدمت استثمارگران نوخاسته، یعنی صاحبان ابزار تولید، بانک داران و جناح های سرمایه داری است و از این روی طبقه ی کارگر برای رهائی خود از قید استثمار، جز پایان دادن به هژمونی بورژوازی و کسب هژمونی در انقلاب سوسیالیستی و بنای جامعه سوسیالیستی در پرتو دیکتاتوری پرولتاریا، چشم انداز دیگری در پیش روی ندارد.

در جامعه ی طبقاتی، اگر دولت سرمایه داری، با ادعای دموکراسی، به منافع دیگر طبقات هم، کم و بیش توجه دارد و هم سوئی نشان می دهد، یا با رای نماینده گان بیش از یک طبقه گزین می شود، باز هم تنها یک طبقه را نماینده گی می کند، پشتیبان اصلی منافع یک طبقه است و دیکتاتوری یک طبقه را به اجرا در می آورد. از این روی، دموکراسی بورژوائی، نمی تواند یک دموکراسی تمام عیار باشد و منافع کارگران، زحمت کشان و توده های تهی دست و کم درآمد خودی و بیگانه را که در مقابل منافع استثمارگران قرار دارد، نماینده گی کند؟ چرائی مساله و پاسخ آن روشن است. نظام های سرمایه داری مدعی دموکراسی، برای تامین منافع بلند مدت طبقات استثمارگر ناچار هستند هم طبقات فرودست خودی را استثمار نمایند و هم در سرکوب و به انقیاد درآوردن ملت های فرودست مشارکت داشته باشند.

در نقطه مقابل نظام سرمایه داری، شرط نخست برقراری نظام سوسیالیستی و دموکراسی سوسیالیستی در عرصه ی قدرت سیاسی و اقتصادی، خلع ید از مالکان ابزار تولید به سود همه گان است. پایان دادن به فرمان روائی استثمارکننده گانی که خود سد راه دموکراسی واقعی هستند و شکستن ماشین سرکوب بورژوازی، که ابزار تداوم استثمار است و در پرتو این اقدام، ایجاد شرایط لازم و کافی برای تامین منافع بیشینه ی شهروندان یک کشور، در بردارنده همه ی مزدبگیران، لایه های تهی دست و تخته قاپوی جامعه، و در تداوم این اقدام، کنترل همه جانبه ی تولید کننده گان بر ابزار تولید، کالای تولیدی، توزیع و مصرف آن!

نه مارکس، نه انگلس، نه لنین، نه گرامشی، هیچ کدام، امکان گذار مسالمت آمیز سرمایه داری و حتا نظام های پیش از سرمایه داری به سوسیالیسم و یا بازخرید بورژوازی را تحت شرایط ویژه ای رد نکرده اند. اما کدام طبقه در قدرت است که داوطلبانه قدرت خود را به دیگران واگذار نماید و یا با دیگران به مشارکت بگذارد، جز این که قدرت مقابل را از خود توانا تر و نیرومند تر دانسته، جز تسلیم راه چاره ی دیگری در پیش روی نداشته باشند. از این روی دو شرط اساسی در دستور کار انقلاب سوسیالیستی قرار دارد و نقطه ی عزیمت این حرکت، یعنی آغاز انقلاب سوسیالستی، این دو شرط است. شکستن ماشین سرکوب بورژوازی، پائین کشیدن دولت در قدرت، یعنی پایان دادن به کارکرد ماشین نظامی و اداری، خلع ید، از خلع یدکننده گان، یعنی صاحبان ابزار تولید، شبکه های پخش کالا و …!

از این روی، شکستن ماشین دولتی و خلع ید از صاحبان ابزار تولید، خواه به شیوه ی مسالمت آمیز انجام پذیرد، خواه به شیوه ی خشونت و کاربرد قهر انقلابی، وظیفه مقدم انقلاب سوسیالیستی و پاس داری از این امر مهم است. امر مهم یعنی جلوگیری از بازگشت استثمارگران به قدرت و جلوگیری از تجدید حیات یا بازسازی ماشین سرکوب بورژوازی، امری که رسالت اصلی دیکتاتوری پرولتری تلقی می شود. این پیش شرط، یعنی جلوگیری از بازسازی ماشین سرکوب و بازگشت استثمار کننده گان به اریکه قدرت است که کارگران و توده ی شهروندان را وا می دارد با اتکا به اکثریت خود، با کاربرد همه ی شیوه های ممکن، از جمله قهر انقلابی، تداوم اعمال محدودیت بر استثمار کننده گان پیشین، و محدودیت آزادی آنان، که اقلیت ناچیزی هستند، از بازگشت آنان به عنوان ضد انقلاب جلوگیری نمایند.

به بیان روشن تر، دیکتاتوری پرولتاریا، اعمال قهر انقلابی بیشینه ی مزدبگیران و توده های تهی دست، یعنی پرولتاریا و نیمه پرولترهای شهر و روستا است بر اقلیت کوچکی از شهروندان، که صاحبان ابزار تولید، مالکان زمین، صاحبان موسسات بزرگ مالی، تجاری، ترابری و در یک کلام سرمایه داران در کلیت خود هستند. اما این اعمال دیکتاتوری در هر صورت علیه کمینه اندکی است و نه بیشینه ی خلق، کوتاه مدت خواهد بود و محدود است به زمان تثبیت دست آوردهای انقلاب سوسیالیستی، بازسازی و نوسازی جامعه و ایجاد نهادهای مناسب مدنی برای تثبیت نظام سوسیالیستی و ساختمان سوسیالیسم، از این روی نمی تواند پنجاه سال، هفتاد سال، یا صد سال به درازا بکشد و یا در یک دیکتاتوری حزبی ـ امنیتی دیوان سالارانه نماینده گی شود.

گره قضیه در این است که احزاب سوسیالیستی در قدرت، یا سوسیالیسم واقعن موجود اردوگاهی، درون مایه دیکتاتوری پرولتاریا را دگرگون ساختند. حزب به نیابت از طبقه وارد کارزار سیاسی شد و اندک شماری از کادرهای حزبی و امنیتی، فرمان روای حزب و جامعه، تالی بورژوازی و احزاب بورژوائی در قدرت شدند. آن چه که به عنوان تجربه ی دیکتاتوری پرولتری بر جای ماند، نه فرمان روائی اکثریت طبقاتی بر اقلیت استثمارگر پیشین بود، بل که فرمان روائی اقلیت نخبه گان حزبی ـ امنیتی دانست بر بیشینه ی کارگران، زحمت کشان، دهقانان و اقلیت های قومی و ملی!

۹ـ دموکراسی و سوسیالیسم

تیبورمنده، روشن فکر مجاری ـ اتریشی، شش دهه پیش از این کتابی نوشت تحت عنوان “دنیای ممکن” که توسط خلیل ملکی، با نام مستعار “ب ـ مهرگان”، ترجمه و در تهران انتشار یافت.

تیبورمنده در دفاع از سوسیالیسم، نوشته ی خود را با اشاره به جنگ مرزی هزار و نهصد و شصت و دو، هند دموکراسی و چین کمونیست آغاز می نماید که ارتش چین در طی چند روز نبرد زمینی، در مرز چین و کشمیر شکست سختی بر ارتش هند وارد آورد. آن چه که برجسته گی کشور چین را در جنگ مرزی با هند نشان داد توان رزمی و پشتوانه ی تدارکاتی ارتش سرخ تحت فرماندهی مارشال “چوته” وزیر دفاع چین بود در برابر ناتوانی ارتش هند، ارتشی یادگار از دوران استعمار بریتانیا با سنت جنگ آوری که یگان های آن در جنگ دوم جهانی در جبهه های خاورمیانه و شمال آفریقا با ارتش آلمان نازی جنگیده بودند.

یک دهه دست آورد انقلاب سوسیالیستی در چین نیمه فئودال، نیمه مستعمره ی پیش از انقلاب که در یک جنگ مرزی به نمایش در آمد به گونه ای نمایان بود که از دیدگاه تیبورمنده و خلیل ملکی سوسیال دموکرات ضد شوروی، ضد حزب توده، نتوانست پنهان بماند. تفاوت دو دنیا، یکی به نام سوسیالیسم و دیگری به نام دموکراسی پارلمانی و بزرگ ترین دموکراسی جهان، که شصت سال پس از این جنگ مرزی، هم چنان برقرار است و اختلاف سطح زنده گی مردم دو کشور، به گونه ای آشکار است که وضعیت فلاکت بار حاکم بر میلیون ها نفر از مردم هند، در چین دیده نمی شود. اما همان گونه که دموکراسی بورژوائی تنوانسته است به زنده گی فلاکت بار میلیون ها نفر از توده های تهی دست هند سر و سامانی بدهد و شکم های گرسنه را سیر کند، نظام سوسیالیستی چین هم پس از هفتاد سال نتوانسته است، با خلق انسان نو، دنیای ممکنی را شکوفا سازد که سوای تامین نیازمندی های مادی شهروندان، آزادی های اساسی و حقوق شهروندی را به سبک غربی برقرار ساخته و گسترش دهد و هفتاد سال پس از استقرار نظام سوسیالیستی، هنوز هم در کشور بزرگ چین، در بر پاشنه بی حقوقی و پای مال شدن آشکار حقوق شهروندی می چرخد. حزب و دولت با تکیه بر ارتش، هم چنان خود را قیم یک میلیارد و چهارصد میلیون نفر می دانند و بی حقوقی همه گانی در یک جامعه پلیسی و اختناقی را به عنوان پیش شرط بقای سوسیالیسم تئوریزه می سازند.

اگر چه چین در طی چهار دهه ی گذشته در پرتو گشودن دروازه های کشور بر روی سرمایه گذاری خارجی، و به موازات آن، آزادی ابتکارهای فردی و جمعی، در امر توسعه صنعتی، نوسازی کشور و بالا بردن سطح تولید، افزایش میزان صادرات کشاورزی، صنعتی و خدماتی پیش رفت های شایان توجهی کسب نموده، به گونه ای که هم از دامنه بی کاری آشکار و پنهان کاسته اند و هم در مقیاس نجومی، سیصد تا چهارصد میلیون روستائی، از روستا کنده شده، در پرتو اشتغال در یگان های تولیدی و خدماتی به جمعیت شهری پیوسته، نسبت به زنده گی روستائی از رفاه نسبی برخوردارند و هم این که به بحران مزمن قفسه های خالی دامن گیر کشورهای اردوگاهی پیشین، موجد برقراری بازار سیاه و عاطل ماندن حقوق دریافتی و درآمدها به سبب نبود کالاهای مورد نیاز در بازار پایان داده اند، اما نباید نادیده انگاشت جدای از این که در کنار برقراری امتیازهای حزبی، محدودیت مسافرت و انتقال نیرو هم چنان برقرار است، اما جامعه چین هم بار دشواری های نظام سرمایه داری را بر دوش می کشد و هم بار دشواری های ناشی از سوسیالیسم بوروکراتیک، جدای از این که چهار اسبه به سوی برقراری یک نظام سرمایه داری ناب می تازد، شمار میلیاردرها و میلونرها رو به افزایش است و بروز تمایز طبقاتی، روز به روز آشکارتر می شود.

گئورگ پلخانف از تئوریسین ها و نبیان گذاران حزب سوسیال دموکرات روس، زمانی نوشت موژیک های روس (دهقانان) می باید در کوره ی سرمایه داری ذوب شوند. ذوب شدن دهقانان در کوره سرمایه داری، جز تبدیل دهقانان به پرولتاریای صنعتی، در فرایند تولید ماشینی و کارخانه ای مفهوم دیگری ندارد. زیرا اگر قرار است که سوسیالیسمی بنا شود، این سوسیالیسم تنها می تواند در یک جامعه صنعتی پیش رفته تحقق یابد که بتواند رفاه همه گان را تامین کند و جدای از این که آینده چین و یا ویتنام به کجا می کشد، ضرورت صنعتی شدن همه ی کشورهای دهقانی را نمی توان منکر شد. وقتی لنین می گفت سوسیالیسم یعنی شورا و الکتریفیکاسیون، جوهر کلام را عرضه می داشت. برقراری نظام دموکراتیک شورائی در جامعه ای صنعتی و پیش رفته، دو آماج بزرگی که شوروی پیشین در طی هفتاد سال به هیچ کدام نایل نیامد. اما چین و ویتنام در زمینه ی نخست گام های اساسی برداشته اند.

از این روی، سوسیالیسم به عنوان نظام جانشین سرمایه داری و تنها بدیل ممکن سرمایه داری، نمی تواند و نبایستی در حوزه اقتصادی و رفاه عمومی، گسترش و توسعه صنعتی، فن آوری علمی، بالا بردن سطح دانش عمومی، سطح فرهنگی و هنر و نیز تحقق دامنه آزادی های فردی و اجتماعی و حقوق شهروندی از نظام سرمایه داری عقب مانده تر باشد. آخر چه گونه ممکن است که به نام سوسیالیسم، حقوق دموکراتیک شهروندان و از جمله کارگران و زحمت کشان را پای مال نمود و یا به بهانه ی صنعتی ساختن و نوسازی جامعه، با تقدس سرمایه داری استثماری، دست استثمارگران خودی و بیگانه را برای تشدید استثمار کارگران و زحمت کشان باز گذاشت، بر غارت منابع کشور چوب حراج زد، دست چپاول گران خودی و بیگانه را باز گذاشت، یا نیمه گرسنه گان و نیمه برهنه گان را در روستاها و شهرهائی که به روستا شباهت دارند، به حال خود گذاشت، یا از جا به جائی آنان جلوگیری نمود.

در جهان امروز تنها یک نوع دموکراسی می تواند واقعی باشد و رویای دموکراسی تنها در تحت یک شرایط معین می تواند به حقیقت به پیوندد و آن هم در پیوند تنگاتنگ با یک نظام پیش رفته سوسیالیستی است که شرایط تحقق برابری اقتصادی و اجتماعی همه ی شهروندان یک جامعه فراهم آمده باشد. آیا این خواست انسان آرمان خواه در زمانه ی ما، فرایندی است قابل وقوع و در حال شدن، اگر چه شیفته گان نظام سرمایه داری و بازار آزاد، با بیان سطح نازل تولید در کشورهای سوسیالیستی پیشین ادعا می کنند، رفاه عمومی در نظام غیررقابتی سوسیالیستی، سرابی است در برهوت ناکجا آباد؟ اما رشد اقتصادی چین و دامنه ی رقابت فردی و جمعی در این کشور پاسخ روشنی است به ادعاهای پوچ دشمنان سوسیالیسم و شیفته گان سرمایه داری و استثمار!

در برقراری دموکراسی واقعی و نقش شهروندان در زنده گی اجتماعی و سیاسی، هر فرد، یا جریانی از دیدگاه منافع فردی و طبقاتی خود، به این قضیه می نگرد و برای پرسش های خود، پاسخی می جوید. اما بی گمان تنها یک پاسخ می تواند دقیق، درست و کامل باشد و آن بیان مستدل مارکس تامین شرایط دموکراسی است که بدون برابری اقتصادی شهروندان و تامین همه گانی، سرابی بیش نیست.

گروهی به این پرسش، با پرسش دیگری پاسخ می دهند که آیا تجربه ی هفتاد سال نظام سوسیالیستی در شوروی پیشین و چند دهه در کشورهای اردوگاهی و تداوم هفتاد ساله ی کنونی آن در چین، ویتنام، کره و کوبا، کافی نیست که ما دنبال سراب سوسیالیستی و بهشت برابری انسان ها راه نیفتیم و این تجربه ی صد ساله، نشانه ای از باطل بودن این رویا و این خیال خام نیست؟ اما در نقطه ی مقابل کسانی هم هستند که با توجه به بن بست کنونی نظام سرمایه داری، به سبب ناتوانی کشورهای سرمایه داری در جلوگیری از بروز بحران های دوره ای و منتاوب مالی و اقتصادی، که مرتب خانه خرابی میلیونی به بار می آورد، نابرابری های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را فزونی می بخشد و دره ی ژرف دارا و ندار را ژرف تر می سازد، ناتوانی نظام سرمایه داری در حفظ حتا شهروندان خودی در حلقه های پیش رفته سرمایه داری در برابر بیماری شناخته شده ای چون کرونا را به نماش می گذارد، با وجود آوازه گری برای حفظ محیط زیست، ویرانی آن را شدت می بخشد، با صرف هزینه های گزاف نظامی و رقابت های تسلیحاتی برای تولید سلاح های مخرب، کشتار جمعی را آماج رسمی خود می دانند، آیا جز بدیل سوسیالیستی و پایان دادن به استثمار فردی و غارت کشورهای جهان سومی، بدیل دیگری در چشم انداز وجود دارد؟

مارکس و انگلس به عنوان بنیان گذاران سوسیالسم علمی بر این باور بودند از آن جا که پرولتاریا یک طبقه جهانی است، سوسیالیسم هم به نوبه خود، و به اعتبار هم بسته گی پرولتاریای همه ملت های جهان، تنها می تواند یک نظام جهانی باشد. نظامی که در حلقه ی کشورهای پیش رفته صنعتی جهان پدید خواهد آمد و آن گاه به سراسر جهان سرایت خواهد کرد. اما با اندوه فراوان، پرولتاریای جهانی در حلقه های مقدم کشورهای صنعتی از طبقه ای در خود، به طبقه ای برای خود، مبدل نشد که صدرنشین انقلاب پرولتری در جهان باشد و انقلاب سوسیالیستی در یکی از ضعیف ترین حلقه های سرمایه داری، در کشوری نیمه سرمایه داری ـ نیمه فئودالی با رشد نازل صنعتی در عصر امپریالیسم به وقوع پیوست. اگر چه پس از انقلاب اکتوبر لنین امیدوار بود با وقوع انقلاب سوسیالیستی در کشورهای صنعتی پیش رفته ی اروپائی، آنان به یاری انقلاب پرولتری روس برخیزند. آرزوئی که به نوبه ی خود به تحقق نپیوست. پس از مرگ لنین و تثبیت انقلاب سیاسی در حوزه ی امپراتوری بزرگ تزاری روس، و آغاز بنای سوسیالیسم در این سرزمین بزرگ، باز هم چهره شاخصی چون نیکلای بخارین و لئون تروتسکی با دو برداشت متفاوت سوسیالیسم در یک کشور را محکوم به شکست می دانستند و بر انقلاب جهانی سوسیالیستی و بنای سوسیالیسم جهانی پای می فشردند. نهایت این که راه حل تروتسکی، جنگ و صدور انقلاب سوسیالیستی بود و تحقق چنین ایده ای در گرو تداوم آن چنان جنگی که با دیالکتیک مارکسی و استدلال لنین، دایر بر محکومیت تز صدور انقلاب در تضاد بنیادی قرار داشت و راه حل نیکلای بخارین با پای بندی بر تز لنینی، آغاز بنای سوسیالیسم در یک کشور، تا کشورهای دیگر از راه برسند.

پرسشی که هم چنان به قوت خود باقی است و نیازمند پاسخی است دقیق و منطقی، که تکلیف و وظیفه پرولتاریا و هواداران نظام سوسیالیستی در برزخ کنونی چیست. آیا باید هم چون رهبانان مسیحی به انتظار بازگشت مسیح نشست، یا چون شیعیان به ظهور مهدی موعود دل بست و یا با پای بندی بر دیالکتیک مبارزاتی و طبقاتی، براندازی بورژوازی خودی را آماج انقلابی دانست.

نقد تجربه ی سوسیالیستی در یک سده ی گذشته، دایر بر خلع ید از خلع ید کننده گان، در مجموعه ای از کشورهای جهان، سیاست توسعه صنعتی و زیرساخت های اقتصادی با برقراری یک سیستم برنامه ریزی متمرکز، هر چند غیر دموکراتیک و بیگانه با توده های کار و زحمت، ناتمام، نارسا و غرق در دیوان سالاری، باز هم به تحقیق تائیدی است دایر بر شدن و به واقع پیوستن این بزرگ ترین آرمان تاریخ بشری! به بیان روشن تر، حذف مناسبات نابرابر، و برتری جویانه کنونی در سطح جهانی، ناشی از استیلای سرمایه داری به سرکرده گی امپریالیسم آمریکا، و جای گزینی آن با مناسباتی سالم تر و عادلانه! حذف مناسباتی که از اندک شماری از شهروندان، توانگری، توان مندی و شخصیت های فراقانونی می سازد و از انبوهی از انسان ها، شهروندان درجه ی دو و درجه ی سه، آرمانی بس بزرگ و انسانی است که تنها و تنها در برقراری یک نظام قانون مند سوسیالیستی جامه عمل خواهد پوشید.

نقد نظام های سوسیالیستی گذشته و سوسیالیسم واقعن موجود، نشان از آن دارد که از خود بیگانه گی شهروندان و انبوه مزدبگیران را در فقدان دموکراسی باید جست و جو نمود. اگر بر کشورهای اردوگاهی نقدی است نه به سبب سمت گیری سوسیالیستی آنان؛ که به سبب هم خویشی آنان با نظام های سرمایه داری و طبقاتی و کاربرد مدیریت دیوان سالاری و ترویج فساد و نابسامانی است زیرا در کشورهای سوسیالیستی تا کنونی، مانند نظام های دموکراسی بورژوائی، کمینه ی کوچکی از مهره های حزبی، امنیتی و فن سالار به نماینده گی از توده های خاموش سکان امور را در اختیار داشته اند. برنامه ریزی اقتصاد سوسیالیستی به شیوه ی دموکراتیک در اختیار شوراهای وابسته به بیشینه ی کارگران، دهقانان و زحمت کشان شهر و روستا نبوده، و یا نیست که به شکوفائی برسد. در نتیجه در غیبت بیشینه ی شهروندان، یا نماینده گانی گزین شده ی آنان از صحنه ی برنامه ریزی و تصمیم گیری در امور حساس و اداره ی دموکراتیک کشور است، که یک کمینه ی حزبی ــ امنیتی سکان هدایت کشتی را در اختیار دارد و طبیعی می نماید که این کشتی بر گل نشیند. همان طور که زمان درازی است که کشتی دموکراسی بورژوائی بر گل نشسته است.

از خود بیگانه گی شهروندان و انبوه مزدبگیران را در دو نظام رقیب سیالیستی اردوگاهی و دموکراسی بورژوائی نمی توان انکار کرد. شاید چندان هم تصادفی نیست که سبک کار در هر دو نظام رقیب شباهت تام دارند. در دموکراسی های غربی، توده ها در نقش ماشین رای ظاهر می شوند و سرنوشت خود را برای یک دوره ی معین که قابل تکرار است به نخبه گان می سپارند تا با انکشاف سیاست بازار آزاد به مشکلات جاری آنان بپردازند و در سوسیالیسم واقعن موجود، توده ها سرنوشت خود را به اندامان حزبی می سپارند و اندامان حزبی به نخبه گان حزبی و نخبه گان حزبی، به نخبه گان امنیتی و فن سالاران ممتاز، و این نخبه گان امنیتی و فن سالاران هستند که به نماینده گی از کارگران و زحمت کشان برنامه ی اقتصاد سوسیالیستی را بر فراز سر آنان تدوین و به اجرا در می آورند.

اگر چه مارکس و انگلس با نقد سوسیالیست های خیالی، چهار چوب سوسیالیسم علمی را بیان کردند اما آن چه که در طی یک سده ی گذشته، با ادعای سوسیالیسم علمی یا سوسیالیسم مارکسیستی به اجرا درآمده، ما را ناچار می سازد به شیوه ی مارکس و انگلس در برابر سوسیالیسم های رنگارنگ اعلام موضع کنیم. این اعلام موضع می تواند سایه ـ روشن چهارچوب سوسیالیستی باشد که ما برای برقراری آن مبارزه می کنیم. این سوسیالیسم ورای پای بندی اصولی بر سوسیالیسم مارکسی، دایر بر پایان دادن به استثمار انسانی و نقش استثماری سرمایه، نمی تواند دست آوردهای بورژوائی از جمله رقابت فردی و جمعی، آزادی ابتکارهای فردی و جمعی در امر توسعه، فن آوری، هنر و فرهنگ و نیز برخورداری همه گان از حقوق شهروندی و آزادی های اساسی، در خدمت شکوفائی فردی و جنعی نادیده انگارد. در نظام سوسیالیستی آینده، م یباید حکومت نخبه گان حزبی و فن سالار، جای خود را به مدیریت توده های کار و زحمت بسپارد و قیادت حزبی ـ امنیتی جای خود را به مداخله ی مداوم و همه گانی همه ی شهروندان یک کشور، که فراتر از کارگران و زحمت کشان باشد بسپارد. مداخله ی مداوم توده ای رشد جامعه مدنی را با خود داشته باشد و جامعه مدنی، گام به گام جای گزین ارگان های دیوان سالار دولتی گردد. دموکراسی دیوان سالار بورژوائی، متجلی در اکثریت پنجاه و یک در صدی، جای خود را به دموکراسی مداوم و به اعتبار زمانی، جاری توده ای در بستر زمان بسپارد و مداخله ی مداوم شهروندان در اداره امور جامعه و کشور، به مقوله ی از خود بیگانه گی پایان دهد.

فراخوان مجلس موسسان یا برگزاری شورای عالی برای تصویب قانون اساسی و ایجاد نظام سوسیالیستی کافی نیست. نظام سوسیالیستی می باید همه جانبه دموکراتیک باشد، استقلال قوه ی قضائی و آزادی همه ی رسانه های جمعی و اجتماعی رسمیت قانونی داشته باشد، سمت های حزبی و اداری تفکیک یابد و اداره ی کشور از سطح ملی و دولت مرکزی تا روستاها گزینشی و بر اساس انتخابات آزاد و دموکراتیک باشد نه با دیکته ی حزبی و تائید یا تاکید رهبران حزبی، دوره ی رهبری ارگان های حزیی و اداری کشور محدود و مشارکت مداوم همه جانبه ی همه گان در تمام امور کشور در همه ی زمینه ها، از کوچک تا بزرگ، ضامن بقا و تداوم نظام سوسیالیستی باشد. در یک کلام دموکراسی در نظام سوسالیستی باید از چهارچوب های دموکراسی بورژوائی فراتر رود، نه این که با سلب آزادی های اساسی و حقوق شهروندی، برقراری ده ها نوع محدودیت از جمله محدودیت اشتغال، مسافرت، آموزش و غیرو، از بورژوازی هم عقب مانده تر باشد.

مجید دارابیگی

Madjid.darabeygi@googlemail.com

چهارم تیرماه ۱۴۰۱

بیست و سوم ژوئن ۲۰۲۲

2022-06-22 یادی از سعید سلطانپور در چهل و یکمین سالگرد اعدامش

یادی از سعید سلطانپور در چهل و یکمین سالگرد اعدامش

یادی از سعید سلطانپور در چهل و یکمین سالگرد اعدامش
کانون نویسندگان ایران «در تبعید»:

«انقلاب

با پیشانی شکسته و خون‌چکان

می‌خواند…»

سعید سلطان پور

یادسعید سلطان پور

سعید سلطان پور، شاعری انقلابی، نمایشنامه نویسی متعهد و کارگردان برجستهٔ تئاتربود که نامش همچنان در سپهرادبی و تعهد اجتماعی، چونان مرواریدی صیقل خورده، میدرخشد.سعید سلطان پور از نخستین هموندان کانون نویسندگان ایران،پس از آزادی از زندان در تیر ماه ۱۳۵۶ وپس از گشایش دومین دورهٔ کاری کانون نویسندگان ایران، بار دیگرتأکید کرد: « من دیشب از زندان آزاد شدم و امروزآمده ام تا در دفاع از آزادی بیان، اندیشه و اجتماعات به کانون نویسندگان ایران بپیوندم.»

سلطان پور، یکی از چهره های تأثیرگذار در شب های شعرو سخن انستیتوگوتهٔ بود که توانست در مدت ده شب، هزاران نفر را پیرامون صدای دادخواهی روشنفکران آن زمان، بسیج کند.

حکومت اسلامی تازه بنیاد که بر محور سانسور و شکنجه و شکستن قلم ها،پاگرفته و استقرار یافته بود، با نفرتی تصور ناپذیر از روشنفکران، زودتر از تصور همگانی، چوبه های دار و جوخه های اعدام را در سرتاسرگسترهٔ کشور، مستقر کرد تا بلکه بتواند امر ناممکن برپایی حکومت اسلامی را در ایران ممکن کند.

به فرمان خمینی که بر منبر ولایت تکیه زده بود، سعید سلطان پور راکه سری پرشور داشت و قلبش برای هنر و مردم میتپید، در شب عروسی اش در ۲۷ فروردین ماه ۱۳۶۰ به اتهام هواداری از سازمان چریکهای فدایی خلق ایران (اقلیت) دستگیرکردند و در نهایت، در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ در زندان مخوف اوین تیرباران شد.

هم اکنون، ۴۱سال از اعدام این فرزندخوشنام مردم میگذرد. هنوزطنین شعرهایش، هوایی تازه را بر ورای آسمان تیره و تار و غبار گرفته ای که حکومت اسلامی بر ایران گسترده است، نوید میدهد. حکومت نابهنگام و جنایتکاراسلامی، دیریا زود از میان خواهد رفت و مگر خاطره ای تلخ، در اذهان باقی نخواهد ماند. در برابر، نام سعید سلطان پورو دیگرکشته شدگان راه آزادی، نوع نگاه آیندگان را تعیین خواهد کرد؛که آزادی بهایی سنگین داشته است وفرزندان همین مردم آنرابا جان خود، پرداخته اند و حفظ آن به تلاشی همیشگی و همگانی نیاز دارد.

کانون نویسندگان ایران «در تبعید» یاداین شاعر و نمایشنامه نویسِ ارزنده و مبارز راه آزادی را گرامی می دارد و افتخار دارد که راهرو راه چنین هنرمندانی است.

کانون نویسندگان ایران «در تبعید»

۳۱ خرداد ۱۴۰۱

۲۱ ژوئن ۲۰۲۲

2022-06-12 کدام بدیل؟ کدام راه؟ چرا انواع جریان‌های راست قادر به پاسخ‌گویی به بحران‌های کنونی ایران نیستند؟ / پرویز صداقت

کدام بدیل؟ کدام راه؟ چرا انواع جریان‌های راست قادر به پاسخ‌گویی به بحران‌های کنونی ایران نیستند؟ / پرویز صداقت

کدام بدیل؟ کدام راه؟ چرا انواع جریان‌های راست قادر به پاسخ‌گویی به بحران‌های کنونی ایران نیستند؟ / پرویز صداقت

در مقاله‌ی حاضر تلاش می‌کنم با توضیح ویژگی‌های بحران‌های کنونی اقتصادی – اجتماعی در ایران نشان دهم که چرا انواع بدیل‌های راست قادر به ارائه‌ی راه‌حل مؤثری که به برون‌رفت از وضعیت بحرانی بینجامد نیستند. طرح چنین مسأله‌ای به‌معنای نادیده گرفتن توازن بالفعل قوای طبقاتی در ایران امروز نیست، بلکه نشان دادن مسیر برون‌رفت از وضعیت بحرانی و اشاره به راه‌حل‌هایی است که استمرار حیات درازمدت در ایران را امکان‌پذیر می‌سازد. در این مقاله، تأکید می‌کنم که در برابر بحران‌های امروز ایران که در مواردی به بحران‌های ویرانگر و «حیات‌زدا» بدل شده‌اند اکنون دیگر هیچ بدیل راهگشایی، به‌جز بدیل چپ و رادیکال، وجود ندارد.

مقدمه

مهم‌ترین ویژگی وضع موجود عدم‌اطمینان از چشم‌اندازهای کوتاه‌مدت است. مجموعه عواملی ثبات‌زدا در سطح جهانی، منطقه‌ای و ملی در کار است که به سبب عملکردشان هرلحظه وقوع رخدادهای تازه و چه‌بسا نامترقبه محتمل است. در چنین بستری، نظام اقتصادی ایران سال‌هاست درگیر انسداد ساختاری است و بدون هرگونه تحول بنیادی در عرصه‌ی سیاسی امکان برون‌رفت از این انسداد را ندارد، اما تاکنون مجموعه عواملی این تحول سیاسی را به عقب انداخته است. این عوامل را در سه گروه می‌توان دسته‌بندی کرد. الف – شکاف ژئوپلتیک جهانی که باعث شده حاکمیت در میان این شکاف‌های روبه‌تزاید لنگرگاه‌هایی برای حفظ وضع موجود پیدا کند. ب – اتکای پیوسته و دایم به سازوبرگ‌‌های پیچیده و چندسطحی سرکوب که تاکنون مانع از استمرار و پیوستگی حرکت‌های اعتراضی در محور فضایی (محل کار – محل زیست از سویی و مناطق مختلف جغرافیایی از سوی دیگر) و در محور زمانی (پیوستگی و استمرار در طول زمان) شده است. پ – ضعف و ناکارآمدی مخالفان و ازجمله اپوزیسیون راست. مجموع نیروهایی که از بدو انقلاب تا امروز با دامنه‌ای دایم روبه‌تزاید به عنوان مخالفان حاکمیت مطرح بوده و مطرح شده‌اند، عمدتاً فاقد شناخت از وضعیت موجود داخل و به تبع آن ناتوان از ارائه‌ی راه‌حلی در برابر بحران‌های آن هستند. این ناآگاهی از جمله در بن‌بست‌های ناشی از موضع طبقاتی و کلیشه‌های ایدئولوژیکی جا دارد که این طیف متنوع نیروها گرفتار آن هستند.[1]

در چنین شرایطی، شاهدیم حاکمیت سرِ آن ندارد که در برابر مطالبات مردم کوتاه بیاید، برای مردم نیز چاره‌ای نیز جز استمرار اعتراض و مطالبه‌گری نگذاشته است. در نامعادله‌ی حاکمیت و مردم اگرچه برای «پایینی‌ها» وضع موجود پذیرفتنی نیست و نمی‌خواهند به روال گذشته زندگی کنند اما «بالایی‌ها» کماکان بر استمرار روش‌های گذشته تأکید دارد. بنابراین مطالبه‌گری‌های اعتراضی هم در سطح داخلی در قالب گروه‌هایی با برخی سازمان‌یابی‌های مقدماتی و عمدتاً شبکه‌ای (مانند کارگران و بازنشستگان و معلمان) و هم در قالب انواع اعتراضات و قیام‌ها در فضاهای شهری به‌مناسبت‌های مختلف با فرازوفرودهایی استمرار خواهد داشت. طبیعی است که در افق درازمدت چنین وضعیتی قابل استمرار نیست. زیرا حاکمیت از سویی قادر نیست بحران‌های ساختاری اقتصاد را به‌طور جدی تخفیف بدهد (بگذریم از این که اکثر پیش‌بینی‌ها حاکی از تشدید بحران‌های کنونی است)، و از سوی دیگر نمی‌تواند در اذهان اکثریت مردم مشروعیت ایدئولوژیک بیابد چراکه توان نوسازی ایدئولوژیک خود را نیز ندارد.[2]

در این بستر بحرانی، طرح چهره‌هایی مانند رضا پهلوی، ولیعهد سابق ایران و پخش همزمان به‌اصطلاح مصاحبه‌ی تلویزیونی‌اش از چند شبکه‌ی ماهواره‌ای که بودجه‌ی آن‌ها را مستقیم یا غیرمستقیم، آشکارا یا نهانی، دولت‌های امپریالیستی یا ارتجاعی تأمین می‌کنند، به‌وضوح نشان‌دهنده‌ی یکی از سناریوهای محتمل امپریالیستی برای آینده‌ی ایران است که نه‌تنها در عمل و درازمدت آرزوی دموکراسی و آزادی‌خواهی ایرانیان از مشروطه به بعد را بار دیگر به شکست منتهی می‌کند بلکه از آن مهم‌تر وهن تاریخی به ملتی است که طی چند نسل و بی‌گمان بیش از هر ملت دیگری در این منطقه و با یکی از طولانی‌ترین سوابق در میان کشورهای جنوب جهانی درگیر مبارزات دموکراتیک و عدالت‌جویانه بوده است.

در بحث حاضر، با توجه به مهم‌ترین بحران‌های ساختاری که امروز با آن مواجه‌ایم و با اشاره به بحران‌های حیات‌زدا در جامعه‌‌ی امروز ایران تلاش می‌کنم نشان دهم که چرا انواع جریان‌های راست، به‌ویژه جریان راست اقتدارگرا،‌ قادر به ارائه‌ی راه‌حلی برای بحران‌های موجود نیست و تنها راه تخفیف جدی و برون‌رفت از بحران‌های موجود بدیلی است که یا به‌کل چپ‌گرایانه یا آن که مشتمل بر عناصر پررنگی از سیاست‌های رادیکال باشد.

بحران‌های امروز ما

چه بسا بتوان ادعا کرد که در ایران امروز کم‌تر حوزه‌ای داشته باشیم که بحرانی نباشد. این بحران‌ها در تمامی سطوح از کوچک‌ترین واحد اجتماعی یعنی فرد، تا خانواده و نظام خویشاوندی، انواع واحدهای اجتماعی، محل کار، شهر و محل‌های مختلف زیست گروه‌های قومی – ملی در این سرزمین را دربر گرفته است.

بحران‌هایی که امروز در پهنه‌ی کلی اقتصادی – اجتماعی شاهدیم به دو گروه کلی تقسیم می‌شوند. نخست بحران‌هایی که به سبب ساخت حاکمیت و دستورکار سیاسی – ایدئولوژیک آن در چهار دهه‌ی گذشته با آن مواجه‌ایم. در این زمینه انواع بحران‌های ژئوپلتیکی، تحریم‌ها و بحران در روابط خارجی، بخشی از بحران‌ها که ناشی است از تحمیل سلیقه‌های ایدئولوژیک حاکمیت بر تمامی مردم با علایق و سبک‌های زندگی متفاوت و مواردی از این دست را می‌توان مثال زد. اما بخش بزرگ و به همان میزان پراهمیتی ناشی از رشد سرمایه‌دارانه‌ی اقتصادی و اجرای برخی سیاست‌های نولیبرالی طی دهه‌های گذشته بوده است. در بحران‌های اقتصادی و اجتماعی جاری اثرات هر دو عامل بالا را می‌بینیم. از همین رو تأکید صرف بر فقط یک بخش، عامل بحران‌زا و به همان اندازه پراهمیت دیگر را نادیده می‌گیرد و به این ترتیب ناتوان از ارائه‌ی تصویری جامع و راه‌حلی مؤثر برای بحران‌های جاری خواهد بود.

بحران‌های امروز اقتصاد ایران را که از ابتدای دهه‌ی 1390 اقتصاد را گرفتار بن‌بست و انسداد ساختاری کرده در دو گروه تقسیم‌بندی می‌کنم. در گروه نخست، بحران‌های بخش مالی و بخش واقعی اقتصاد قرار دارند. گروه دوم اما بحران‌های حیات‌زدا است که امکان حیات درازمدت ایران و ایرانیان را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. همچنین، با بررسی مختصات این بحران‌ها تلاش می‌کنم نشان دهم که انواع بدیل‌های راست اساساً قادر به ارائه‌ی پاسخ مؤثری به این بحران‌ها نیستند.

بحران‌های بخش مالی اقتصاد
الف – بحران بازار پول:

به سبب بدهی‌های انباشته‌ در بانک‌ها و مؤسسات اعتباری این نهادها عمدتاً از وضعیت ناشی از فزونی تسهیلات سوخت‌شده و معوق نسبت به سرمایه به‌طور جدی آسیب ساختاری دیده‌اند. در تمامی سال‌های اخیر و به‌ویژه از نیمه‌ی دوم دهه‌ی 90 خورشیدی که مسأله‌ی بدهی‌های معوق بانک‌ها به صورت جدی گریبانگیر مؤسسات اعتباری و بانک‌ها شد سه عامل ورشکستگی بانک‌ها را تعدیل کرد و پنهان ساخت. نخست، آن‌چه از منابع بودجه‌ی عمومی صرف جبران زیان‌های مؤسسات اعتباری شد. دوم، تورم سنگین و سقوط دایم ارزش پول ملی عملاً ارزش جاری ریالی بدهی‌های معوق بانک‌ها را کاهش داد. سوم، مجموعه‌ای از دادوستدهای صوری در داخل مجموعه‌های بانکی برای نشان دادن درآمدهای غیرواقعی در بانک‌ها (درآمدهایی که واقعاً حصول نشده بود، اما در دفاتر بانک‌ها نشان داده می‌شد) زیان‌دهی آن‌ها را پوشاند.

روشن است که این وضعیت نشانه‌ی نوعی «توقف» در بخش بازار پول و نظام بانکی است. دلایل شکل‌گیری آن از سویی فساد ساختاری موجود و ارتباط بانک‌ها با نهادهای قدرتمند سیاسی و اقتصادی دولتی، فرادولتی و خصوصی است. اما از سوی دیگر توسعه‌ی نظام بانکی براساس سیاست‌های نولیبرالی و تأسیس و گسترش مؤسسات اعتباری و بانک‌های خصوصی نقش مهمی در شکل‌گیری بحران‌ سال‌های اخیر در نظام بانکی داشته است. گام نخست برای اصلاح بحران مالی کنونی در بخش بانکی سلب‌مالکیت از مالکان خصوصی و نهادهای فرادولتی و اتخاذ مجموعه‌ای از سیاست‌ها نظیر ادغام بانک‌ها و ملی‌کردن آن‌ها خواهد بود. روشن است که حل بحران بانکی نیازمند دست‌کم تجدیدنظر در سیاست‌های نولیبرالی بخش مالی است. پرسش این است که انواع بدیل‌های راست چه راه‌حلی در برابر بحران فراگیر بازار پول در ایران دارند.

ب. بحران بازار سرمایه:

در بورس اوراق بهادار ایران نیز شاهد شکل‌گیری مستمر حباب قیمتی و فروشکستن بعدی حباب‌ها در تمامی ادوار فعالیت آن در سال‌های بعد از جنگ هشت‌ساله تا امروز بوده‌ایم که به سلب‌مالکیت و مال‌باختگی گسترده‌ی عمدتاً سهام‌داران کوچک غیرحرفه‌ای به‌نفع سهام‌داران دارای اطلاعات نهانی و بزرگ منتهی شده است. بزرگ‌ترین آن‌ها را که خود حاکمیت عامل اجرا و بهره‌برداری از آن بود در سال 1398 شاهد بودیم. اما محدود به آن نیست و پیش از آن در ابعاد کوچک‌تر در سال‌های 1373-1374، 1381-1382، 1392-1393 شاهدش بودیم. آن‌چه ابعاد سقوط بورس اوراق بهادار را در تمامی سال‌های بعد از حباب تخفیف می‌داد، علاوه بر دخالت‌های گسترده‌ی دولت و نهادهای بزرگ سرمایه‌گذاری، تورم مزمن ساختاری در اقتصاد ایران بود که باعث همگرایی تدریجی قیمت‌های جاری سال‌های بعد و قیمت‌های حبابی پیشین می‌شد. علاوه بر این، در تمامی سه دهه‌ای که از فعالیت این بازار گذشته، سهم ناچیزی از تأمین مالی توسط این نهاد صورت گرفته و کماکان تأمین‌کننده‌ی اصلی منابع مالی طرح‌ها و شرکت‌ها، علاوه بر سازوکارهای متعارف انباشت سرمایه، یا بودجه‌ی عمومی دولت و یا نظام بانکی بوده است. این بازار عمدتاً و اساساً در خدمت سوداگران مالی بوده که با دادوستد دست‌دوم سهام ضربات گاه بسیار سنگینی به بخش واقعی اقتصاد زده‌اند. کوچک‌ترین اصلاح این بازار به نفع بخش واقعی و تولیدی در اقتصاد مستلزم محدودسازی بسیار سخت‌گیرانه‌ی دادوستد ثانوی در بورس و وضع مالیات‌های بسیار سنگین بر مزایای سرمایه‌ای ناشی از این دادوستدها است. کدام مجموعه سیاست‌ها از سوی کدام جناح‌های سیاسی قابلیت پایان بخشیدن به این سلسله‌ی بحران‌ها در بورس اوراق بهادار را دارد؟ پرسش این است که انواع بدیل‌های راست چه پاسخی در برابر بحران بازار سرمایه در ایران دارند.

بحران‌های بخش واقعی اقتصاد

بحران‌های بخش واقعی اقتصاد که در شکل تورم و رکود همزمان در اغلب سال‌های بعد از انقلاب نمود یافته است نیز از سویی ریشه در ساختار قدرت سیاسی در ایران داشته و از سوی دیگر در سیاست‌های اقتصادی اجراشده در سال‌های بعد از انقلاب و بعد از جنگ. شکل‌گیری یک الیگارشی قدرتمند مالی وابسته به ساختار الیگارشیک قدرت سیاسی و نیز بهره‌مندی‌اش از سیاست‌هایی مانند خصوصی‌سازی باعث فربه‌تر شدن هرچه بیشتر آن در تمامی چهار دهه‌ی گذشته شده است. به نحوی که امروز شاهد ساختاری از مالکیت تودرتوی شرکت‌های بزرگ چندرشته‌ای قدرتمند در اقتصاد هستیم.

علاوه بر آن، اتکای همیشگی دولت‌های ایران به درآمدهای نفتی از سال‌های منتهی به انقلاب 1357 تا امروز باعث شده تزریق گسترده‌ی نقدینگی به تورم مزمن، افزایش نسبت قیمت دارایی‌های مبادله‌ناپذیر به دارایی‌های مبادله‌پذیر و بروز انواع بیماری‌های اقتصادی منجر شود. هر راه‌حلی برای برون‌رفت از وضع موجود و مقابله با ساختار الیگارشیک قدرت سیاسی مستلزم دموکراتیک‌سازی مناسبات سیاسی در ایران و نظارت بر درآمدهای نفتی دولت‌ها از سوی نهادهای کارشناسی زیرنظر و منتخب مجامع دموکراتیک است. پرسش این است که آیا انواع بدیل‌های راست قادرند یک ساختار دموکراتیک و نظارت‌پذیر سیاسی طرح کنند که تابع سلطان و شاه و مانند آن نباشد و بتواند با مدیریت درآمدهای نفتی در کشوری با هزارویک مشکل مالی این بحران‌های ساختاری اقتصاد را حل کند.

رکود و تورم ساختاری همزمان با برخی پی‌آمدهای مدرنیزاسیون و به‌موازات آن اجرای سیاست‌های نولیبرالی اقتصادی، زمینه‌ساز بینواسازی گسترده‌ی بخش بزرگی از مردم و شکاف عمیق طبقاتی شده است. پی‌آمد دیگر فقر گسترده نیز در بحران تقاضای مؤثر برای بسیاری از کالاها مشهود است. مهم‌ترین نمونه‌های آن بحران حاصل از شکاف قیمت مسکن و میانگین درآمد واقعی سالانه‌ی خانوارها است. حل این بحران قبل از هر چیز نیازمند کنار گذاشتن هرگونه سیاست نولیبرالی، و در مقابل اجرای سیاست‌های بازتوزیعی درآمد از طبقات بالای جامعه به نفع طبقات پایین در قالب سیاست‌های مالیاتی تصاعدی بر درآمدهای بالا، مالیات بر ثروت، و طراحی انواع پرداخت‌های انتقالی به نفع طبقات فرودست و میانی جامعه و غیرکالایی کردن بخش بزرگی از خدمات کالایی‌شده طی دهه‌های اخیر (مانند آموزش عمومی و آموزش عالی، بهداشت و سلامت، حمل‌ونقل،…) است. پرسش این است که آیا انواع بدیل‌های راست که گفتمان اقتصادی اصلی‌شان نولیبرالیسم است قادر به اتخاذ چنین سیاست‌هایی هستند.

همچنین، از مقطع انقلاب 1357 تا امروز به‌طور مداوم شاهد خروج دایمی سرمایه از ایران بوده‌ایم. آمار دقیقی از آن نداریم، اما براساس تمامی برآوردها، رقم صدها میلیارد دلار حداقلی و کاملاً واقع‌بینانه است و حتی ارقام بیش از یک تریلیون دلار نیز اغراق‌آمیز به نظر نمی‌رسد. درست است که بخش بزرگی از این خروج سرمایه ناشی از عدم‌اطمینان سرمایه به چشم‌اندازهای اقتصادی داخلی به سبب انواع بحران‌های سیاسی – ژئوپلتیک است و علاوه بر آن همین وضعیت باعث شده متقابلاً شاهد ورود سرمایه در ابعادی بزرگ نباشیم، اما باید به خاطر سپرد که بخش مهمی از راهکارها برای جلوگیری از فرار سرمایه‌های ملی مستلزم اجرای سیاست‌هایی مانند محدودسازی نقل‌وانتقال‌های حساب سرمایه و راهکارهایی از این دست است. پرسش این است که آیا در گفتمان حاکم بر سرمایه‌داری جهانی‌شده‌ی امروز بدیل‌های راست توان طرح و اجرای چنین سیاست‌هایی را دارند.

بحران‌های حیات‌زدا

در ادامه، به بحران‌هایی اشاره می‌کنیم که استمرار و تعمیق آن امکان حیات درازمدت را در بخش بزرگی از جغرافیای ایران در افق درازمدت ناممکن می‌سازد. به‌طور مشخص بحث از بحران زیست‌محیطی و بحران بازتولید اجتماعی است.

خشکسالی، فرسایش خاک و آلودگی هوا از انواع ریزگردها و آلاینده‌ها حیات درازمدت در بخش بزرگی از فلات ایران را عملاً ناممکن خواهد ساخت. مقابله با این بحران، نظم دیگرگونه‌ی اقتصادی – اجتماعی را طلب می‌کند که نیازمند همبستگی و همدلی با مردم منطقه‌ از افغانستان و پاکستان در شرق و ترکیه و عراق در غرب ایران و بازنگری کلی در برنامه‌ها و سیاست‌های اقتصادی است. اقتصاد متکی به استخراج سوخت‌های فسیلی، صنایع مبتنی بر تولید انواع محصولات شیمیایی و پتروشیمی و انواع صنایع کانی و فلزی، کشاورزی مبتنی بر پیش‌فرض منابع آبی بی‌پایان، اقتصاد وابسته به توسعه‌ی هرچه بیشتر فضاهای مصنوع و شهری، دیگر قابل استمرار نیست. اساساً به یک نظم دگرگونه‌ی اقتصادی – اجتماعی مبتنی بر دولت دموکراتیک مرکزی و شوراها و انجمن‌های تصمیم‌گیر در سطوح محلی و منطقه‌ای نیازمندیم که بتواند در هزارتوی تبعیض‌ها و نابه‌سامانی‌های ملی و منطقه‌ای به‌تدریج از وخامت فجایع زیست‌محیطی بکاهد و قادر باشد پی‌آمدهای رشد ناموزون مرکب سرمایه را تعدیل کند. پرسش این است که آیا انواع بدیل‌های راست پاسخی مؤثر به این بحران حیات‌زدا از ایران دارند.

دیگر بحرانی که حیات درازمدت ایرانیان را تهدید می‌کند بحران بازتولید اجتماعی است که در افق درازمدت روند بازتولید نسلی در جامعه‌ی ایران را دچار اختلال جدی می‌کند. برنامه‌ی حاکمیت در این زمینه تقویت باروری جمعیتی به‌مدد سیاست‌هایی از قبیل تشویق فرزندآوری بی‌اعتنا به علل ساختاری آن است. بحران بازتولید اجتماعی در ایران ازجمله در سیاست‌هایی ریشه دارد که با کالایی‌کردن بسیاری از خدماتی که قبلاً ارائه‌ی آن متکی بر مناسبات خویشاوندی بود یا از سوی بخش عمومی به‌رایگان ارائه می‌شد، هزینه‌ی زیست متعارف نسل‌های کنونی را بسیار گران‌تر از میانگین سطح درآمد خانوارها ساخته است. بحران بازتولید اجتماعی ریشه در توسعه‌ی بی‌ثبات‌کاری دارد که تصمیم‌گیری افراد برای زندگی آتی‌شان در بسترهای اشتغال بی‌ثبات و به تبع آن شرایط متزلزل معیشتی را بسیار دشوار کرده است. بحران بازتولید اجتماعی در بینوایی گسترده، فقر و فقدان حداقل‌هایی ریشه دارد که هرگونه چشم‌انداز امیدبخش را از افراد سلب می‌کند. بحران بازتولید اجتماعی ریشه در شکل‌گیری نفس‎های نولیبرال دارد که به حداکثر رساندن منافع شخصی تمامی آمال و آروزهایشان را تحت‌الشعاع خود قرار داده است.

حل بحران بازتولید اجتماعی قبل از هرچیز مستلزم کنار گذاشتن برنامه‌های نولیبرالی، ازجمله حرکت در راستای حذف موقتی‌کاری، اعمال گسترده‌ی سیاست‌های بازتوزیع درآمدی، کالایی‌زدایی گسترده‌ی طیف وسیعی از خدمات عمومی و از میان برداشتن گفتمان نولیبرالی است. اگر مایلیم حیات درازمدت در جغرافیای ایران امکان‌پذیر باشد، به‌موازاتِ تلاش برای تخفیف بحران زیست‌محیطی، باید گره‌های ناشی از بحران بازتولید اجتماعی نیز گشوده شود. فراموش نکنیم که استمرار بحران بازتولید اجتماعی سرزندگی حیات ایرانیان را سلب می‌کند و حل بحران بازتولید اجتماعی بدون طراحی سیاست‌های اقتصادی برمبنایی مردم‌گرایانه و غیرسرمایه‌داری ناممکن است. پرسش این است که آیا انواع بدیل‌های راست قادر به ارائه‌ی راه‌حلی راهگشا برای بحران بازتولید اجتماعی در ایران هستند.

سخن آخر

در مقاله‌ی حاضر بر بحران‌های اقتصادی امروز جامعه‌ی ایران تأکید شد. اما متأسفانه طیف بسیار گسترده‌تری از بحران‌ها در ایران امروز وجود دارد. اگر در قبال بحران‌های اقتصادی بدیل‌های راست به طرح خطابه‌هایی در خصوص استفاده از سرمایه‌گذاری خارجی و توسعه‌ی گردشگری و مانند این‌ها دست می‌زنند، اما دیگر بحران‌های چندوجهی و متعدد جامعه‌ی ایران در حوزه‌های ملی و منطقه‌ای را اساساً نادیده می‌گیرند و در برابر آن‌ها صرفاً به موانع ناشی از ایدئولوژی حاکمیت اشاره می‌کنند، بی آن‌که توجه کنند انواع ایدئولوژی‌های ناسیونالیستیِ بدیل‌های راست نیز به سهم خود ازجمله ریشه‌های تاریخی برخی بحران‌های ملی – قومی در ایران هستند. بحران‌هایی که انواع بدیل‌های راست هیچ راه‌حلی در برابر آن ندارند و صرفاً با پاک کردن صورت مسأله آن‌ها را انکار می‌کنند.

در این میان تنها راه برون‌رفت از انسداد کنونی، اتکا به نیروهای اجتماعی درونی و پیوندیابی حرکت‌های طبقات و گروه‌های اجتماعی مترقی با جنبش‌های شهری برای پی‌نهادن بدیلی از دلِ جامعه‌ است که قادر به کشف و طرح راه‌های غلبه بر بحران‌ها باشد. راه طولانی و دشوار و پرفرازوفرودی است. اما راه دیگری نداریم.

از: نقد اقتصاد سیاسی

2022-06-12 فراخوان تجمع شورای هماهنگی تشکل‌های صنفی فرهنگیان ایران

فراخوان تجمع شورای هماهنگی تشکل‌های صنفی فرهنگیان ایران

کانال شورای هماهنگی تشکل‌های صنفی فرهنگیان ایران,
بیانیه_شورای_هماهنگی_تشکل‌های_صنفی_فرهنگیان_ایران و فراخوان_تجمع_اعتراض به عدم اجرای همسان‌سازی، رتبه‌بندی، بازداشت‌های غیر قانونی فعالان صنفی و سناریوسازی‌های صدا و سیما
به‌نام خداوند جان و خرد
همکاران گران‌قدر، مردم شریف ایران!
بیش از دو دهه است که معلمان ایران و نمایندگان آن‌ها در تشکل‌های صنفی، در چهارچوب قوانین موضوعه کشور به روش‌های مختلف _همواره مصرانه و صریح_ مطالبات خود را پیگیری کرده‌اند؛ مطالباتی که علاوه بر کرامت و معیشت فرهنگیان، کرامت و حقوق بدیهی دانش‌آموزان و فرزندان این مرز و بوم، منجمله امکانات آموزشی رایگان، کیفی و مطابق با استانداردهای روز را نیز شامل می‌شود.
جای تاسف است که در تمام این سال‌ها، مسئولانِ امر، همواره و در هرحرکت قانونی، مشروع و حق‌طلبانه‌ی فرهنگیان، آن روش‌های قانونی را نادرست تلقی کرده و در هر کدام از این کنش‌ها، چند نفر از معلمان را بازداشت کرده‌اند.
ما بارها از مسئولان خواسته‌ایم که با نبستنِ راهِ گفتگو ومذاکره، حرف‌های ما را بشنوند و درصدد رفع معضلات برآیند. ما در تمامی جلسات، معضلات و کمبود‌ها را مشخص کرده و راه حل‌های عملی ارائه کرده‌ایم، با این‌که در بادی امر، سخنان‌مان را پذیرفته‌اند، امّا هیچ‌گاه به قول‌های خود عمل نکرده‌اند.
برای شنیده‌شدن مطالبات‌مان، طومارها و نامه‌ها نوشته و تحویل داده‌ایم و نهایتاً و علی‌رغم میل باطنی مجبور به برگزاری تجمعات اعتراضیِ قانونی شده‌ایم تا شاید به خواب رفتگان صدای ما را بشنوند.
در سال ۱۴۰۰، اعتراضات سراسری معلمان در ۲۰۰ شهر برگزار شد و خواسته‌های قانونی فرهنگیان صریحاً و به بانگ بلند اعلام گردید. این تجمعات، مدنی، مسالمت‌آمیز و مبتنی بر اصل ۲۷ قانون اساسی، با این‌که دستاورد بزرگی برای معلمان و کلیت جنبش مطالباتی کشور محسوب شده و در تاریخ مبارزات صنفی و مدنی به یادگار خواهد ماند، هیچ‌گاه پاسخ مناسب دریافت نکرد. تجمعاتی که فارغ از نتایج ملموس مادی، روحیه کرامت و اعتبار و شکوه حق‌خواهی و عدالت‌طلبی را در پیکره‌ی جامعه تقویت کرد.
عظمت و شکوه تجمعات اعتراضی معلمان در سراسر کشور نمی‌توانست از دید هیچ ناظری مغفول بماند، امّا مسئولان در دولت و مجلس، این‌بار نیز طوری رفتار کردند که انگار صدای ما را نشنیده‌اند.
نکته‌ی قابل تامل این‌جاست که مسئولان در ادوار مختلف_با تفاوت در گرایش و سلایق سیاسی و مدیریتی شان_ در یک مورد اتفاق‌ِ نظر داشتند و آن هم در شیوه (پاسخ‌نگویی) آنان بود. آن‌ها، به‌اتفاق با خواسته‌های قانونیِ ما با یک روشِ واحد برخورد کردند:
“سرکوب و بازداشت فعالان صنفی معلمان و پرونده‌سازی، و اخیراً سناریوسازی علیه بهترین معلمان ایران”.
طُرفه این‌که به‌خوبی می‌دانند، سرکوب و بازداشت هیچ حاصلی جز تخریب آخرین بقایای دیوارهای اعتماد به مسئولان نداشته و اتفاقاً اراده‌ی معلمان را برای مطالبه‌ی خواسته‌های برحق‌ تقویت کرده‌است.
در چند ماه گذشته و در پی برگزاری تجمعات سراسری معلمان، اتهام‌زنی و سناریوسازی امنیتی علیه فعالان صنفی معلمان و کارگران، به‌عنوان آخرین حربه برای تقابل با اعتراضات و مطالبات صنفی، به مجموعه‌ی روش‌های سرکوب افزوده شده‌است.
همگان می‌دانند که این روش‌ها، هیچ‌گاه افکار عمومی را قانع نکرده و به مصداقِ قول مولاناً “از قضا سرکنگبین صفرا فزود” نگاه جامعه را نسبت به سناریوسازان منفی‌تر کرده‌است، هم‌چنین این‌نکته را به ذهن تداعی نموده که مگر پیش‌تر، توانسته‌اند از این روش‌های نخ‌نما‌شده، سودی ببرند!؟
از سوی دیگر، خواسته‌ی معلمان تلاشگر و فرهیخته‌ی این خاک عزیز، فضیلت ِ دانش، زیستن با کرامت، معیشت و رفاه همگانی است، یقیناً این خواسته‌ها با مُسکن‌های کم اثر و موقت قابل حل نیستند و یا با حمله‌هایی از جنس سرکوب و سناریوسازی، فراموش شدنی نیستند و مترفع نخواهند شد.
ساختارهای ناکارآمد اجرایی و سازمانی که برای خوش‌خدمتی به بالادستی‌ها و ارباب قدرت و ثروت، تلاش می‌کنند که مطالبه‌گری کانون‌ها و انجمن‌های صنفی معلمان را به جریانی‌های سیاسی داخلی و خارجی نسبت دهند، تنها و تنها یک پیام را به جامعه منتقل می‌کنند:
“درماندگی و ناکارآمدی ساختار اجرایی و مدیریتی کشور برای پاسخ به خواسته‌های قانونی معلمان! از جمله اصل سی‌ام قانون اساسی، همسان‌سازی حقوق بازنشستگان و اجرای قانون رتبه‌بندی” و…لازم است با اتکا به روش‌معلمانه‌ی خویش و به‌ تکرار، به مدیران و مسئولان امر در قوای سه‌گانه توضیح دهیم که مطالبه‌گری حق‌طلبانه‌ی معلمانِ این کشور، محدود به دوره حکومت یک جریان خاص در کشور نبوده و نیست، هم‌چنین، این فعالیت‌ها، صرفاً در چهارچوب قانون و بر بستر قانون اساسی و حقوقِ حقه‌ی شهروندی صورت می‌پذیرد، لذا سرکوب اعتراضات و مطالبه‌گری‌های صنفی، مشکلات جامعه را حل نمی‌کند و متاسفانه فاصله‌ی بین ملت_دولت را بیش‌تر خواهد کرد.
ما از دولتیان و مجلس نشینان می‌پرسیم:
مگر رتبه‌بندی در مجلس به قانون تبدیل نشده‌‌است؟ مگر قرار نبود که از ۳۱ شهریور ۱۴۰۰ اجرایی شود؟ مگر بازه‌ی زمانی اجرای آن، نهایتاً تا ۱۸ خرداد نبود؟
چرا با وجود افزایش لجام‌گسیخته تورم، از اجرای آن سرباز زده‌اید؟
معلمان ایران، توامان از درغگویی و تبعیض بیزارند.
پیش‌کسوتان فرهنگی، چه گناهی کرده‌اند که باید، سال‌های سال با وعده و وعیدهای واهی منتظر اجرای همسان‌سازی حقوق باشند؟!
ما بدین‌وسیله به اطلاع مدیران و مسئولان می‌رسانیم که شما در آزمون اجرای طرح رتبه‌بندی و همسان‌سازی، بارها فرصت داشتید که نمره قبولی کسب کنید، امّا هر بار از این آزمون سرشکسته بیرون آمدید، همان‌گونه که در اجرای قانون ۱۷ سال مغفول مانده مدیریت خدمات کشوری سرشکسته شدید.
دولتیان و مجلس‌نشینان!
نیک می‌دانید که هم‌چون گذشته، تنها به اعلام خواسته‌مان اکتفا نمی‌کنیم و این مطالبات را با جدیت، اتحاد و هوشیاری پیگیری خواهیم کرد، زیرا براین باوریم که آموزش و پرورش کشور، در تمامی ادوار، در اولویتِ شما نبوده و نیست. یقین داریم که درباورتان تا زمانی که جوانترین معلمان شاغل، بازنشسته شوند، رتبه‌بندی را اجرا نخواهید کرد. پس مجبوریم مطالبه‌گری خود را هم‌چنان و با گام‌هایی استوارتر ادامه‌دهیم.
امروز پرسش افکار عمومی این‌است: چرا معلمانی که تمام تلاش و هم و غم‌شان آبادانی، رفاه، سلامت، شادابی، خردورزی و کرامت برای تمام مردم ایران است را با اتهامات واهی بازداشت می‌کنید؟
چه کسانی امنیت ملی و آسایش جامعه را به خطر می‌اندازند؟ معلمان تلاشگر و کنشگران شریف؟ یا غارت‌گران اموال مردم؟
چرا صدا و سیما، دزدان بیت‌المال را _علیرغم احراز مجرمیت_ با نام اختصاری معرفی می‌کند! امّا معلمانی را که هیچ کدام از مراحل رسیدگی به پرونده‌شان طی نشده و مجرمیتِ آنان اثبات نشده، طی سناریویی ناجوان‌مردانه، متهم جلوه می‌دهد!؟ “اینَ تذهبون”؟
شورای هماهنگی تشکل‌های صنفی فرهنگیان ایران، با صدایی رسا، از شما می‌خواهد:
اگر سندی، دال بر مجرمیتِ فعالان صنفی دارید، به صورت شفاف منتشر کنید و همکاران شریف ما را در دادگاه‌های علنی محاکمه کنید تا از خودشان دفاع نمایند:
“تا سیه‌روی شود هرکه در او غش باشد”
چرا و به استناد به کدامین قانون، فعالان صنفی را بیش از موعد مقرر شده در قانون (سی روز) در بازداشتِ به‌اصطلاح “موقت” نگه میدارید؟
به کدام حق و به استناد به کدام قانون وقتی قرار بازداشت، توسط قاضی به قرار وثیقه تبدیل می‌شود، برخلاف قانون آن‌ها را در بازداشت نگه می‌دارید؟
به استناد کدام قانون، اصرار بر اطاله بازداشت و دادرسی دارید؟ آیا غیر از این است که در ساخت سناریوتان با شکست مواجه شده‌اید؟
شورای هماهنگی تشکل‌های صنفی فرهنگیان ایران، به نمایندگی از معلمان مطالبه‌گر کشوراعلام می‌نماید:
فعالیتِ کانون‌ها و انجمن‌های صنفی، جریانی مستقل، حق‌خواهانه، مستمر، ریشه‌دار و هم‌چون درختی تناور است که هیچ‌گاه قابل حذف نیست؛ پس به جای تلاش برای افزودن به دامنه‌ی سرکوب، تن به گفتگو دهید، صدای معلمان را بشنوید و به مطالبات برحق و صنفیِ آنان، جامه‌ی عمل بپوشانید.
ما صریح و قاطعانه اعلام می‌کنیم که لازم است سریعاً دست از سرکوب بردارید، #اسماعیل_عبدی #رسول_بداقی #محمد_فلاحی ‏#مژگان_باقری #اسکندر_لطفی #مسعود_نیکخواه #شعبان_محمدی #جعفر_ابراهیمی #محمد_حبیبی #اصغر_امیرزادگان ‏#محمد_عالیشوندی #محمدعلی_زحمتکش #هاشم_خواستار #عبدالرزاق_امیری ‏#حمید_عباسی #غلامرضا_غلامی‌کندازی #ایرج_رهنما #جبار_دوستی #مهدی_فتحی
بهترین معلمان ایران زمین هستند و تلاش آن‌ها برای اعتلای فرهنگ این کشور بوده‌است، بدون شک، نمی‌توان اندیشه و تفکر را زندانی کرد.
ما هم‌چنان امید داریم که به این نتیجه رسیده باشید:
فعالیت‌های کانون‌ها و انجمن صنفی، قائم به فرد نبوده و از دلِ بدنه خودجوش معلمان مطالبه‌گر سراسر ایران نشات گرفته‌است، این حرکت، شعله‌ای نیست که با سرکوب خاموش شود و از هستی محو گردد.
دولتیان و مجلس نشینان!
با صدایی بلند و رسا اعلام می‌کنیم، چنان‌چه همکاران ما سریعاً و بی‌قید و شرط آزاد نشوند، و خواسته‌های به‌حق و قانونیِ معلمانِ ایران اجرا نشوند، اعتراضات صنفی ادامه خواهد یافت.
بر همین مبنا و با استناد به اصل بیست و هفتم قانون اساسی، شورای هماهنگی تشکل‌های صنفی فرهنگیان ایران، از فرهنگیان شریف در جای‌جای ایران عزیز دعوت به‌عمل می‌آورد، در تجمع اعتراضی روز #پنج‌شنبه_۲۶_خرداد، که از ساعت ۱۰ الی ۱۲ ظهر برگزار می‌گردد شرکت نمایند و حقوق قانونی خود را مطالبه کنند.
✅ مکان تجمع:
?تهران: مقابل مجلس شورای اسلامی
?استان‌ها: ادارات کل
?شهرستان‌ها: ادارات شهرستان
خواسته‌های فرهنگیان کشور، هم‌چون گذشته روشن است:
#عدالت_آموزشی_برای_همه_دانش‌آموزان
#اجرای_اصل_سی‌ام_قانون_اساسی
#اجرای_قانون_مدیریت_خدمات_کشوری
#اجرای_قانون_رتبه_بندی
#اجرای_همسان‌سازی_حقوق_بازنشستگان
#آزادی_بی_قید_و_شرط_فعالین_صنفی
#تشکیل_دادگاه_رسانه و مطبوعات برای ناشرین ویدئوی صدا و سیما علیه فعالین صنفی
شورای هماهنگی تشکل‌های صنفی فرهنگیان ایران
۱۹ خرداد ۱۴۰۱
???

2022-06-06 فراخوان ۲۵ نهاد چپ و دموکراتیک به آکسیون اعتراضی دهم ژوئن درشهر ژنو

فراخوان ۲۵ نهاد چپ و دموکراتیک به آکسیون اعتراضی دهم ژوئن درشهر ژنو

فراخوان ۲۵ نهاد چپ و دموکراتیک

به آکسیون اعتراضی : روز جمعه دهم ژوئن درشهر ژنو (کشورسوئیس) میدان ملل ، درمقابل سازمان جهانی کار(ILO)

سرکوب، دستگیری، آزاروزندانی کردن معلمان ،کارگران وفعالان تشکل های مستقل درایران باید متوقف شود!

کلیه دستگیر شده گان و زندانیان سیاسی فوری و بدون قید و شرط باید آزاد شوند!

سیاست های امنیتی وسناریوی بی پایه وأساس اخیررژیم وانتساب اتهامات واهی به معلمان وفعالان کارگری را محکوم می کنیم!

یکصد ودهمین اجلاس سالانه سازمان جهانی کار (آی ال او) درحالی (از ۲۷ ماه مه الی ۱۱ ماه ژوئن)برگزار می شود که خیزش های توده‌ای درایران به گونه ای دم افزون گسترش یافته اند.

جمهوری اسلامی نه تنهاهیچ یک ازمقاوله نامه های مختلف سازمان جهانی کار به ویژه مقاوله نامه ۸۷ درباره حق آزادی تشکل وحفاظت ازحق سازمان‌یابی ومقاوله نامه ۹۸ درخصوص حق قراردادهای پیمان دسته جمعی را اجرانمی کند و آنها را نقض و زیر پا می نهد، بلکه پیمان بین المللی درباره حقوق مدنی وسیاسی (ICCPR) و پیمان بین المللی مربوط به حقوق اقتصادی، فرهنگی (PIDESC)را که مربوط به حق ایجاد سندیکا، عضویت درسندیکاها و ملاقات با اعضای سندیکاهای کشورهای دیگراست را نقض و زیرپا می گذارد.

هم اکنون گروه زیادی ازمعلمان و فعالان کارگری دستگیروتحت بازجویی وشکنجه قرار گرفته وروانه حبس وزندان شده اند. یک ماه پس ازدستگیری رضا شهابی وحسن سعیدی ازاعضای سندیکای شرکت واحد ،ریحانه انصاری زن کارگر،آنیشا اسداللهی وکیوان مهتدی از حامیان کارگران، همگی آنان تحت بازجوئی های طولانی ومداوم قرار دارند وجانشان درخطراست!

افزون براین سوران لطفی سخنگوی شورای هماهنگی تشکل های صنفی فرهنگیان ایران به همراه تعداد بسیار زیادی ازمعلمان در برابر پایمال شدن مطالبات و خواست هایشان ازسوی رژیم دست به اعتصاب غذا زده اند.

دراجلاس امسال سازمان جهانی کارنیزبه سیاق گذشته قراراست جمعی ازعناصرنهادهای امنیتی وحکومتی رژیم در شوراهای اسلامی کاروخانه کارگرتحت نام “هئیت کارگری ” درآن شرکت کنند. طبقه کارگرایران عناصرضد کارگری جمهوری اسلامی را نمایندگان خود نمی داند. ازاین رو ما به حضوراین افراددراجلاس سازمان جهانی کاراعتراض داریم وخواستارممانعت ازورود آنان به اجلاس هستیم.علاوه براین ما خواهان حضورنمایندگان تشکل های مستقل کارگری ایران درسازمان جهانی کار هستیم!

ما می خواهیم که اجلاس، سیاست های سرکوبگرانه جمهوری اسلا می درپایمال کردن حقوق معلمان وفعالین کارگری ونیزنقض مقاوله نامه های سازمان جهانی کاراز سوی رژیم رامحکوم کند!

ما می خواهیم که اجلاس برای آزادی بی قید وشرط و فوری معلمان وفعالین کارگری زندانی درجمهوری اسلامی اقدامات عاجل اعمال کند.

ما اکیدا می خواهیم ازمعلمان وفعالین کارگری نسبت به اتهامات بی پایه وأساس منتسب به آنان رفع اتهام شود !

ـ ما ازخواست ها و مطالبات شورای هماهنگی صنفی فرهنگیان ایران و سندیکای کارگران شرکت واحد دفاع می کنیم وخواستار حضور نمایندگان آنها ودیگر تشکل های مستقل کارگری ایران درسازمان جهانی کارهستیم!

ـ ما خواستاراخراج هیات نمایندگی حکومت جمهوری اسلامی ازهیئت مدیره سازمان جهانی کار هستیم!

به دنبال فراخوان چهارسندیکای فرانسوی وحمایت دوسندیکای سوئیسی دراعتراض به جمهوری اسلامی برای سرکوب های اخیرجنبش کارگری ومعلمان ایران،ما نهاد های چپ ودموکراتیک علاوه برخواست آزادی فوری دستگیر شده گان ورفع اتهامات امنیتی در مورد آنان درپشتیبانی ازجنبش کارگری ومعلمان کشورمان دراین آکسیون اعتراضی شرکت می کنیم!

ما نهادهای چپ ودموکراتیک ضمن پشتیبانی همه جانبه ازمبارزات برحق وخواست ها ومطالبات جنبش معلمان وجنبش کارگری در ایران تعرض جمهوری اسلامی به حقوق وحق حیات طبقه کارگرایران را محکوم وخواستارآزادی بی قید وشرط ونیزفوری معلمان،کارگران وفعالین جنبش کارگری درزندان های جمهوری اسلامی هستیم !

رژیم سرمایه داری جمهوری اسلامی ایران ابتدائی ترین حقوق کارگران یعنی حق برپآئی تشکل مستقل را سرکوب وبردامنه تعرض و تهاجم خودبه حق حیات مزد وحقوق بگیران بیش ازپیش افزوده است.

مکان – ژنو – میدان ملل – Platz der Nationen – Place des Nations –

زمان : جمعه دهم ژوئن ۲۰۲۲ از ساعت ۱۲ الی ۱۴

ژوئن ۲۰۲۲ –خرداد ۱۴۰۱

اسامی نهادهای امضاکننده به ترتیب حروف الفبا:
– اتحاد نیروهای دمکراتیک ایرانی – سوئیس
– آلترناتیو سوسیالیستی ایران – لندن
– انجمن دفاع از زندانیان سیاسی – عقیدتی – پاریس
– انجمن سوسیالیستها در سوئد
– جمعی از فعالان اجتماعی- سیاسی و پناهندگان – گوتنبرگ- سوئد
– حامیان مادران پارک لاله استکهلم
– شورای همبستگی ایرانیان با روژاوا – استکهلم
– شورای همراهی با آلترناتیو کارگری در ایران
– شورای هماهنگی علیه کشتار جمهوری اسلامی (فریاد خاوران)- استکهلم

Shabnameh, [2022-06-06 09:57]
– شورای همبستگی با مبارزات مردم ایران – لندن

– فدراسیون اروپرس – بلژیک

– کارگروه ارتباطات کانون کنشگران دمکرات و سوسیالیست هانوفر

– کانون پناهندگان سیاسی ایران- برلین

– کانون پشتیبانی از مبارزات مردم ایران- وین

– کانون نقد و گفتگو- لس انجلس- آمریکا

– کانون همبستگی با مبارزات کارگران در ایران – فرانکفورت

– کمیته دفاع از زندانیان سیاسی ایران- برلین

– کمیته همبستگی کارگران ایران و سوئد

– کمیته همبستگی با مبارزات مردم ایران – فرانکفورت

– کمیته دفاع از مبارزات مردم ایران- سوئیس

– کمیته همبستگی با جنبش کارگری ایران – استرالیا

– نهاد همبستگی با جنبش کارگری در ایران(غرب آلمان)

– همبستگی برای حقوق بشر در ایران ( کلگری)- کانادا

– همبستگی سوسیالیستی با کارگران ایران- پاریس

– همبستگى با مبارزات مردم ايران-سوئيس

2022-05-29 درس‌هایی از جنبش معلمان – کاوه مظفری

درس‌هایی از جنبش معلمان – کاوه مظفری

درس‌هایی از جنبش معلمان – کاوه مظفری
برخلاف رویکرد مطالبه‌محور که در جستجوی یافتن راه‌حل مشکلات در سطوح بالایی است؛ نقطه عزیمت تشکل‌یابی، تقویت و همبستگی پایینی‌هاست. وقتی تاکید بر تشکل‌یابی به عنوان استراتژی اصلی است، این مطالبات و کنش‌های اعتراضی هستند که در مقام تاکتیک قرار می‌گیرند. تشکل‌یابی، فرصتِ تمرین کارگروهی و دموکراسی از پایین را فراهم می‌کند.

بیدارزنی: یکی از جنبش‌های اجتماعی مترقی کشور ما که در چند سال اخیر رشد و شکوفایی قابل توجهی داشته، جنبش معلمان است. گستردگی جغرافیایی و کیفیت متمایز مبارزه و استقامت کنشگران این جنبش، تجاربی متنوع و بدیع را رقم زده است. تجاربی که می‌تواند درس‌هایی ارزنده برای سایر کنشگران اجتماعی و مدنی به دنبال داشته باشد. تجاربی که در آفرینش مناسبات بدیل برای آینده جامعه ما نقش به‌سزایی خواهد داشت. در این یادداشت سعی دارم با نگاهی به این تجارب و ابتکارات، برخی از درس‌های آموختنی از مبارزات معلمان را برجسته کنم.

۱- تشکل‌یابی در مقام استراتژی
تاکید بر ضرورت تشکل‌یابی، شعار مشترک بسیاری از فعالین مدنی و کنشگران جنبش‌های اجتماعی است. اما در عرصه عمل، با توجه به محدودیت‌ها و سرکوب‌ها، ایجاد و حفظ تشکل‌های اجتماعی و مدنی فرایندی بسیار دشوار است. هرچند تلاش‌هایی در این زمینه انجام می‌شود اما در بسیاری موارد گذرا و ناپایدار است. به نوعی متشکل شدن تنها به صورت مقطعی و ابزاری رخ می‌دهد و پس از مدتی خیلی از حرکت‌های جمعی به سمت هویت‌یابی فردی و رسانه‌ای سوق پیدا می‌کند. با این وجود، جنبش معلمان توانسته تجاربی ارزشمند از نظر تقویت هویت‌های جمعی و تشکلیابی به دست آورد. به طور خاص در یک سال اخیر، فعالیت‌های اعتراضی کانون‌های صنفی معلمان در بیش از ۲۰۰ شهر کشور نشانه‌ای جدی از عملیاتی شدنِ شعار تشکل‌یابی محسوب می‌شود. به‌طوری‌که پیگیری و تدارک برای تشکل‌یابی به خط‌مشی محوری جنبش معلمان تبدیل شده است. اگر در گذشته، پیگیری مطالبات صنفی و معیشتی، مسئله اصلی فعالیت‌های جمعی معلمان بود و متشکل شدن در قالب کانون‌های صنفی و کنش‌های اعتراضی به عنوان ابزار و تاکتیکی برای پیگیری این مطالبات مورد استفاده قرار می‌گرفت؛ امروز شاهد آن هستیم که تشکل‌یابی نه صرفا در جایگاه ابزاری موقت و تاکتیکی بلکه در مقام راهبرد و خط‌مشی برای جنبش معلمان اهمیت پیدا کرده است.

برخلاف رویکرد مطالبه‌محور که در جستجوی یافتن راه‌حل مشکلات در سطوح بالایی است؛ نقطه عزیمت تشکل‌یابی، تقویت و همبستگی پایینی‌هاست. وقتی تاکید بر تشکل‌یابی به عنوان استراتژی اصلی است، این مطالبات و کنش‌های اعتراضی هستند که در مقام تاکتیک قرار می‌گیرند. تشکل‌یابی، فرصتِ تمرین کارگروهی و دموکراسی از پایین را فراهم می‌کند. بدین ترتیب، تجارب تشکل‌یابی می‌توانند نطفه‌هایی مولد برای پیدایش مناسبات بدیل باشند. به عنوان نمونه «اداره شورایی» که در چند سال اخیر بسیار مطرح شده و مورد توجه قرار گرفته، نه از درون نظریات کتابخانه‌ای یا تبلیغات رسانه‌ای، بلکه از دل مبارزات و تجارب تشکل‌ها بیرون آمده است.

۲- تشکل‌یابی با رویکرد شبکه‌ای و فراگیر
وقتی از تشکل و سازماندهی صحبت می‌کنیم، شیوه‌های سنتی که در گذشته مرسوم بوده بیشتر به یاد می‌آید. شیوه‌هایی مبتنی بر سلسله‌مراتب و تمرکزگرایی. شیوه‌هایی از متشکل شدن و سازماندهی که عموماْ الهام گرفته از شیوه‌های سازماندهی نظام موجود است. به عبارتی، وقتی درباره ساختار تشکل‌یابی و سازماندهی صحبت می‌کنیم، ناخودآگاه شیوه‌های شناخته شده و مرسومِ برآمده از نظم موجود را شبیه‌سازی می‌کنیم. مثلاً سازمان کار در یک کارخانه که صاحب سرمایه و مدیر در بالا و کارگران در پایین قرار دارند، یا یک سازمان نظامی که فرماندهی متمرکز در بالا و سربازان در پایین جای دارند. یکی از خصوصیات اصلی ساختارهای سلسله مراتبی، تفکیک کار فکری و کار یدی است. تفکیکی که برآمده از مناسبات طبقاتی است. در ذهن بسیاری از ما الگویی رایج است که یک سازمان نیاز به رهبری یا رهبرانی در راس دارد که خوب فکر می‌کنند و به درستی تصمیم می‌گیرند و بدنه‌ای در قاعده که به صورت منضبط، تصمیمات و فرمان‌ها را اجرا می‌کند؛ و زمانی یک سازمان موفق است که این تقسیم کار به صورتی حرفه‌ای رعایت شود.

در مقابل این شیوه سلسله مراتبی و متمرکز سازماندهی؛ الگوهای دموکراتیک، شبکه‌ای و فراگیر وجود دارد. تجارب بسیاری در مناطق مختلف وجود دارد که نشان می‌دهد ستمدیدگان و فرودستان می‌توانند با سازوکارهایی دموکراتیک و غیرمتمرکز، تشکیلاتی فراگیر و در عین حال اثرگذار بسازند. به جای تقسیم کار یدی و فکری میان بدنه و رهبری، با بهره‌گیری از مدل‌های مدیریت مشارکتی و شورایی می‌توان سازمانی مبتنی بر برابری و در عین حال پویا را سامان داد. اگر در سازمان‌های سلسله‌مراتبی و متمرکز، کمیته مرکزی در صدر امور است، در سازمان‌های دموکراتیک سعی بر این است تا با برگزاری مجامع عمومی، نشست‌های سراسری و شورایی به صورت منظم، سکان تصمیم‌گیری و مدیریت تشکلات در اختیار همگان باشد.

کاربست این شیوه از سازمان‌دهی به هیچ وجه آسان نیست. از یک سو، فرهنگ مسلط بر جامعه مبتنی بر فردگرایی است، و اگر قرار به سازماندهی باشد الگوهای سلسله‌مراتبی و متمرکز به عنوان الگوهای کارآمد شناخته می‌شوند. از سوی دیگر، در شرایطی که محدودیت‌های فعالیت مدنی وجود دارد و فرادستان دائماً در تدارک سرکوبِ همبستگی فرودستان هستند، برگزاری منظم مجامع عمومی کار ساده‌ای نیست. با این وجود، جنبش معلمان در این مدت نشان داده که تمام تلاش خود را دارد تا با شیوه‌های ابتکاری و بهره‌گیری از امکانات و ابزارهای مختلف، پایبند قواعد دموکراتیک و مشارکتی باشد.

جعفر ابراهیمی با تاکید بر اینکه این سبک کار نقطه عطفی در روند مبارزات جمعی معلمان است، به نمونه‌های موفقی از برگزاری مجامع عمومی اشاره می‌کند: «برگزاری باشکوه مجمع عمومی انجمن صنفی معلمان کردستان/ سنندج در خیابان، زیر شدیدترین تدابیر امنیتی در بهمن‌ماه ۱۴۰۰ نشان داد که برای تشکل‌یابی نیاز به کلاس‌های آموزشی نیست. … انتخابات انجمن صنفی فرهنگیان استان فارس، انتخابات انجمن صنفی معلمان شاغل و بازنشسته کرمانشاه، اعلام موجودیت کانون صنفی معلمان هرسین و اسلام‌آباد غرب و انتخابات کانون صنفی معلمان بیجار، تبدیل تجمع به مجمع عمومی کانون صنفی معلمان استان بوشهر و برگزاری مجمع عمومی انجمن صنفی معلمان دیواندره در ماه‌ها و هفته‌های گذشته نشان داد که معلمان در سایر شهرها و استانها نباید پشت اجازه وزارت کشور بمانند و باید جسورانه حتی شده خیابان و محل تجمع را به محلی برای برگزاری مجمع عمومی تبدیل نمایند»[۱].

۳- ضرورت تدارک و استقامت برای تشکل‌یابی پایدار
خط‌مشی تشکل‌یابی بیشتر از آنکه به مسابقه دو سرعت شباهت داشته باشد، شبیه دو استقامت و ماراتن است. به همین خاطر انتظار نتایج زودهنگام از تشکل‌یابی، خام‌اندیشی است. برای موفقیت در تشکل‌یابی همانند دو استقامت نیاز به تجهیز و تدارک بلندمدت است. برخلاف روش‌هایی که تاکید بر سرعت و آغازهای انفجاری دارند، برای موفقیت در تشکل‌یابی نیاز به صبر و هماهنگی و آمادگی است. اگر در خط‌مشی‌های دیگر مثل افشاگری یا مطالبه‌محوری، تاکتیک‌های رسانه‌ای و راه‌اندازی طوفان در فضای مجازی، ابزاری بسیار اثرگذار است؛ برای تشکل‌یابی پایدار خیلی مواقع لازم است چراغ خاموش و با طمأنینه کار کرد. پایبندی به این سبک کار، ساده نیست. بویژه در دنیایی که سرعت رویدادها بسیار زیاد است و انعکاس اخبار در رسانه‌ها باعث می‌شود انتظار تغییر سریع داشته باشیم. خسته شدن از وضع موجود و وسوسه پیدا کردن راه‌های میان‌بُر باعث می‌شود دست به تاکتیک‌هایی هیجانی بزنیم که با استراتژی تشکل‌یابی همسویی ندارد و حتی به ماندگاری و پایداری تشکل‌ها ضربه می‌زند. حفظ و تقویت انرژی، آمادگی و روحیه کار تیمی در طولانی‌مدت، همانند دو ماراتن، تضمین‌کننده ساخته شدن تشکلی قدرت‌مند است که بتواند در روند تغییرات تاثیرگذار باشد.

جنبش معلمان را نباید تنها در اقدامات و کنش‌های اعتراضی که در عرصه عمومی رخ می‌دهد و در معرض دید همگان است، خلاصه کرد. تداوم اعتراضات معلمان در این سال‌ها، بدون تقویت روابط درونی ممکن نبود. اگرچه در اعتراضات معلمان شاهد طرح شعارهای خودجوش و ابتکاری هستیم، اما نباید کنش‌های اعتراضی معلمان را به اقداماتی خلق‌الساعه و به عبارتی خودبخودی تقلیل داد. در پشت هر دقیقه از یک کنش اعتراضی که از بیرون قابل رویت است؛ ساعت‌ها هماهنگی، تدارک، گفتگو، سازماندهی و انرژی جمعی انباشت شده است. اگر اینطور نبود، اعتراضات معلمان پس از یکی دو بار سرکوب خشن فرو می‌نشست و دچار افول می‌شد. تداوم اعتراضات معلمان در شیوه‌های مختلف و همچنین حمایت آنها از یکدیگر بویژه در مواقع سرکوب، گواهی است بر پشتیبانی و تدارک و تشکل‌یابی بطئی. عملگرایی به تنهایی، پس از مدتی انرژی هر جنبش و حرکت جمعی را تحلیل می‌برد. به همین خاطر لازم است به موازات و حتی بسیار بیشتر از اقدامات و کنش‌های اعتراضی، تدارکات و پشتیبانی از روابط درونی هر تشکلی مبنای کار باشد.

۴- موازنه اعتبار بیرونی و اعتماد درونی
یکی از عواملی که موجب گسسته شدن پیوندهای درون تشکیلاتی می‌شود، پیوندهای بیرون از تشکیلات است. به عبارتی، برای اعضای یک تشکل، روابط و مشروعیت بیرونی اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. وقتی کسب اعتبار بیرونی برای اعضای یک تشکل به روابط و اعتماد درون تشکل ترجیح داده شود، احتمال اختلاف و انشعاب افزایش پیدا می‌کند. در مقابل، یکی از عواملی که موجب فرقه‌گرایی و محفلی‌شدن می‌شود، توجه بیش از حد به پیوندهای درونی تشکیلات و ندیدن اعتبار و ارتباطات بیرونی است.

وقتی اعضای یک تشکل صرفاً به روابط و هنجارهای درونی اتکا داشته باشند و نگاه سایر گروه‌های فرودست برایشان اهمیتی نداشته باشد، به تدریج به سمت فرقه و محفل شدن حرکت می‌کنند. برای مقابله با این دو آسیب جدی یعنی انحلال و انشعاب‌طلبی از یک سو و فرقه‌گرایی و محفل‌گرایی از سوی دیگر، لازم است میان پیوندهای درونی و بیرونی هر تشکلی موازنه برقرار کرد. یعنی لازم است همواره مراقب بود وزن ارتباطات و پیوندها در یک سمت بیشتر نشود، و تلاش کرد تا در عین تقویت هنجارها و پیوندهای درون تشکیلاتی، شبکه ارتباطات بیرونی تشکیلات نیز رشد کند. به عبارتی، تقویت روابط درونی و بیرونی در هر تشکلی لازم و ملزوم یکدیگرند.

جنبش معلمان در حفظ این موازنه نیز تجربه‌ای در مجموع موفق داشته است. به طوری که تشکل‌های مختلف جنبش معلمان صرفاْ متمرکز بر مسائل و مطالبات صنفی و معیشتی خود نیستند، بلکه بسیاری از مسائل اجتماعی و مطالبات عمومی را مدنظر دارند. از حق آموزش رایگان و باکیفیت برای کودکان گرفته تا وضعیت کودکان پناهنده، تا حق آموزش به زبان مادری، تا نابرابری‌های جنسیتی، و بسیاری از مسايل دیگر اجتماعی. همچنین کنشگران جنبش معلمان در این مدت به خوبی توانستند ارتباطات مناسبی با فعالان سایر جنبش‌ها و تشکل‌های اجتماعی و مدنی برقرار کنند. اما با وجود این ارتباطات بیرونی و توجه به مسائل و مشکلات اجتماعی، از مطالبات و مسائل خاص خود نیز غافل نشدند. همچنین اجازه ندادند ارتباطات بیرونی بر اتحاد و همبستگی درونی آنها تاثیر منفی بگذارد.

۵. تقویت و تکثیر شهامت
اینکه ستمدیدگان جز زنجیرهای‌شان چیزی برای از دست دادن ندارند، تنها عامل شهامت آنها نیست. شهامت برای ستمدیدگان مستلزم برخورداری از نوعی دارایی جمعی است. شهامت ستمدیدگان برآمده از دارایی و امتیازی فردی نیست، بلکه ناشی از پیوند توانایی‌ها و دیدگاه‌های متنوع آنهاست. شهامت ستمدیدگان نوعی سرمایه اجتماعی خاص آنهاست. اگرچه در آغازِ بسیاری از مقاومت‌ها و اعتراضات و جنبش‌های اجتماعی، افرادی هستند که شجاعانه پیش‌قدم می‌شوند و بر می‌خیزند و دیگران را به برخاستن تشویق می‌کنند؛ اما باید در نظر داشت که حتی شجاعت و شهامت آنها نیز یک دارایی جمعی است. در واقع، شجاعت و شهامتِ ایستادگی و مقاومت در برابر ستم و سرکوب اساساْ یک دارایی جمعی است که ممکن است در یک فرد یا خانواده یا شبکه دوستان یا در یک محله انباشت شود. این شهامت و شجاعت، نیرویی بسیار قدرتمند است که می‌تواند جنبشی اجتماعی را آغاز کند، اما تنها به شرطی پایدار می‌ماند و اثرگذار می‌شود که بتواند راهی برای تکثیر پیدا کند. اگر این شهامت آغازین، تکثیر نشود یا به کیش شخصیت بدل می‌شود یا پس از مدتی تضعیف می‌شود و از بین می‌رود. اما اگر این شهامت تکثیر شود و همه کنشگران جنبش سهمی از آن داشته باشند، قدرتی جمعی پدیدار می‌شود که توانایی تغییر مناسبات را در خود دارد.

مرور تجارب جنبش معلمان در یک سال اخیر شامل نمونه‌های موفقی است که توانسته این شهامت‌های آغازین را تکثیر کند و شهامتی جمعی بیافریند. به طوری که امروز در بسیاری از شهرهای کشور حتی اگر معلمی به تنهایی دست به کنشی اعتراضی بزند خود را متصل به شبکه‌ای از شهامت جمعی و سرمایه اجتماعی می‌داند. کنشگران جنبش معلمان در عمل نشان دادند که با حمایت از تک تک اعضایشان هم این شهامت را ارج می‌نهند و هم تقویت می‌کنند. در تجربه اخیر که مربوط به تجمع سراسری روز جهانی کارگر و برخوردها و سرکوب‌های پس از آن است، می‌توان گفت که این شهامت جمعی توانست هیمنه سرکوبگران را تحقیر کند. همچنین نشان داد که شهامت جمعی در جنبش معلمان از سطح افراد و کنشگران فراتر رفته است. آنطور که در بیانیه شورای هماهنگی تشکل‌های صنفی فرهنگیان ایران آمده: «جنبش اعتراضی معلمان قائم به هیچ شخصی نیست و اعتراضات معلمان متاثر از خواست و اراده تک تک جامعه فرهنگیان است».

2022-05-29 بیانیه‌ی کانون نویسندگان ایران : در اعتراض به سرکوب داغ‌دیدگان و معترضان فاجعه‌ی متروپل آبادان

بیانیه‌ی کانون نویسندگان ایران : در اعتراض به سرکوب داغ‌دیدگان و معترضان فاجعه‌ی متروپل آبادان

بیانیه‌ی کانون نویسندگان ایران : در اعتراض به سرکوب داغ‌دیدگان و معترضان فاجعه‌ی متروپل آبادان
پنج روز از فرو ریختن ساختمان متروپل آبادان می‌گذرد و هر لحظه بر تعداد قربانیان این فاجعه افزوده می‌شود. روز دوشنبه ۲ خرداد تصاویر هولناک ویران شدن این ساختمان ۱۰ طبقه در فضای مجازی منتشر شد و مردم را در بهت و اندوه و خشم فرو برد. رسانه‌های رسمی حکومت با نیمه‌کاره خواندن این ساختمان و انتشار آمار غلط از مجروحان و در آوار ماندگان سعی در پنهان کردن حقایق این فاجعه داشتند. اما اخبار و تصاویری که توسط مردم، با عبور از سد سانسور دست‌به‌دست می‌شود از ابعاد فجیع این ویرانی پرده برمی‌دارد و نشان می‌دهد این ساختمان نه تنها نیمه‌کاره نبوده است بلکه چند بخش آن راه‌اندازی شده و در زمان فروریختن، مردم بسیاری در آن بوده‌اند.
در طول این سال‌ها و دهه‌ها کم نبوده ویرانی‌هایی از این دست؛ کم نبوده فجایعی که به هیچ ترتیبی در قالب «حادثه» نمی‌گنجند. آنجا که پای فساد و تباهی ساختاری در میان باشد بر این ویرانی‌ها نمی‌توان نام حادثه گذاشت و تنها به «مجازات عاملان» آن بسنده کرد؛ عاملانی که همچون همیشه، در نمایشی ناشیانه به قصد سرپوش گذاشتن بر ریشه‌های فساد نهادینه شده در دستگاه‌های دولتی و نهادهای حاکمیتی «معرفی و مجازات» می‌شوند.
این‌بار هم روش و نمایش فرقی با گذشته نکرده است. این‌بار هم اولین واکنش حاکمیت به این فاجعه، نه اعزام نیروهای امدادگر، بلکه گسیل ادوات و تجهیزات سرکوب بوده است و اخبار رسمی‌اش با سانسور فریاد معترضان، قطع اینترنت و جعل وقایع منتشر می‌شود. صدای اعتراض اما بلندتر از سرکوب و انسداد است و حقایق را می‌توان از دهان مردم داغ‌دیده شنید؛ مردمی که زیر ضرب گلوله و باتوم و گاز اشک‌آور، خودشان، هم دست‌به‌کار آواربرداری و امداد شده‌اند و هم دست‌به‌کار خروشیدن و فاش کردن و اعتراض.

آنچه در آبادان بر مردم می‌رود یادآور جنایت‌های سال‌های اخیر چون کشتار مردم در آبان ۹۸ و ساقط کردن هواپیمای مسافربری است. بدیهی است آنانی که همواره چنگ بر جان و مال مردم انداخته‌اند، موفق نخواهند شد با تقلیل عوامل ویرانی‌آفرین به چند تن، فساد سیستماتیک و ستم‌پیشگی خود را انکار کنند‌. سانسور اخبار و تحریف واقعیت جاری که همچون همیشه قرار بود راه را بر درک ابعاد فاجعه ببندد، به مدد مردم عقب رانده شده است و بی‌تردید این موج عظیم دادخواهی که اکنون پدید آمده به جریان پویای دادخواهی‌های پیشین می‌پیوندد.

کانون نویسندگان ایران با ارج نهادن به این موج دادخواهی، ضمن تسلیت به بازماندگان و داغ‌دیدگان این فاجعه و ابراز همدردی با آنان، همچون همیشه بی هیچ حصر و استثنا از حق اعتراض مردم و گردش آزاد اطلاعات دفاع می‌کند و از همه‌ی آزادی‌خواهان می‌خواهد صدای مردم ستم‌کشیده و سرکوب‌شده باشند.

کانون نویسندگان ایران
۷ خرداد ۱۴۰۱

2022-05-12 مارکسیسم و بازنگری سه‌گانه‌ی طبقه، جنسیت و نژاد- نوشته‌ی: مارتا ای. خیمه‌نس ترجمه‌ی: فرزانه راجی

مارکسیسم و بازنگری سه‌گانه‌ی طبقه، جنسیت و نژاد- نوشته‌ی: مارتا ای. خیمه‌نس ترجمه‌ی: فرزانه راجی

مارکسیسم و بازنگری سه‌گانه‌ی طبقه، جنسیت و نژاد- نوشته‌ی: مارتا ای. خیمه‌نس ترجمه‌ی: فرزانه راجی

مقدمه

امروزه اکثر نشریات علوم اجتماعی، به‌ویژه آن‌هایی که درباره‌ی نابرابری می‌نویسند، نقدی آیینی به مارکس و مارکسیسم را در روند معرفی بدیل‌های نظری که برای اصلاح «شکست‌های» ادعایی آن در نظر گرفته شده است، بدیهی می‌دانند. این روال در نخستین آثار فمینیستی نیز رایج شد: مارکس و مارکسیست‌ها به‌ خاطر عدم ارائه‌ی تحلیلی عمیق از ستم بر زنان، «اقتصادزدگی» «تقلیل‌گرایی طبقاتی» و مقوله‌های تحلیلی «کورجنسی»‌شان آماج نقد بودند. چندی بعد این ادعا مرسوم شد که مارکسیسم نیز در بی‌توجهی به نژاد، جمعیت‌شناسی، قومیت، محیط زیست و عملاً هرآن‎چه برای «جنبش‌های اجتماعی جدید» در غرب اهمیت داشت مقصر است. زمانی‌که جنبش‌ها فروکش کردند، دانش‌پژوهیِ متأثر از همان دغدغه‌‌های سیاسی رونق گرفت؛ انرژی‌ای که می‌توانست در عرصه‌ی عمومی صرف شود در برنامه‌های آکادمیک (مانند مطالعات زنان، مطالعات نژادی/قومی) و در تلاش‌هایی‌ برای افزایش «تنوع» در برنامه‌ی درسی و تعدادِ افرادِ موسسات آموزشی تجلی یافت.

انتشار مجله‌ی نژاد، جنس و طبقه (Race, Sex & Class) در سال ١٩٩٣، (که بعداً به نژاد، جنسیت و طبقهRace, Gender & Class تغییر نام داد)، نشان‌دهنده‌ی هم‌گرایی آن علایق سیاسی و فکری با دیدگاهی جدید در علوم اجتماعی بود که خیلی زود توجه بسیار زیادی را به خود جلب کرد، چنان‌که از ازدیادِ مقاله‌های ژورنالیستی و کتاب‌هایی با عناوین نژاد، جنسیت و طبقه پیداست. این دیدگاه را که پیش‌ از همه اما نه منحصراً دانشمندان علوم اجتماعی رنگین‌پوست مطرح کردند واکنشی بود به نظریه‌های فمینیستی‌ای که تفاوت‌های نژادی/قومی و طبقاتی در میان زنان را نادیده می‌گرفتند، نظریه‌هایی در مورد نابرابری نژادی/قومی که تبعیض‌جنسی در میان مردان و زنان رنگین‌پوست را نادیده می‌گرفتند، و همان‌طور که انتظار می‌رود تصحیحی بر کاستی‌های ادعاییِ مارکسیسم به شمار می‌آمد. برای مثال ژان بلخیر، سردبیر و بنیان‌گذار نژاد، جنس و طبقه، به‌عنوان مقدمه مقاله‌ای را درباره‌ی این موضوع به شرح زیر می‌آورد: «”شکست“مارکسیسم در توسعه‌ی ابزارهای کافی و نظریه‌‌‌ای جامع درباره‌ی موضوع‌های قومیت، جنسیت و طبقه مسلم است.»[١] این سیاهه‌ی شکست‌های فرضی می‌توانست هرچه‌قدر که بخواهیم طولانی‌تر بشود اما چه چیزی را فراتر از این واقعیت اثبات می‌کند که اولویت‌های سیاسی و نظری مارکس و انگلس با اولویت‌های آن دانشمندان علوم اجتماعی معاصر متفاوت بود؟ نتیجه‌‌گیری کم‌تر مغرضانه و البته قابل‌بحث این است که مارکسیسم اگرچه «بینش‌های مهم و بی‌نظیری» درباره‌ی کارکرد سرمایه‌داری ارائه می‌دهد، «نیاز به توسعه‌ی ابزارهای تحلیلی برای زمینه‌یابیِ مطالعه‌ی نژادپرستی، جنسیت‌گرایی و طبقه‌گرایی دارد.»[2] طبقه را «طبقه‌گرایی» برشمردن، از دیدگاه نظریه‌ی مارکسیستی، «یک فرمول‌بندی عمیقاً گمراه‌کننده»[3] است زیرا طبقه صرفاً یک ایدئولوژی دیگر برای مشروعیت بخشیدن به ستم نیست؛ بلکه بیان‌گر مناسبات بهره‌کشانه بین مردم، با ‌واسطه‌ی روابط‌شان با ابزار تولید است. با وجود این، مسئله این است که نه مارکس و نه انگلس آن‌قدر تلاش صرف بررسی جنسیت و نژاد (و مسائل دیگر) نکردند که منتقدان امروزی را راضی کند. تأکید بر «گناهان»ِ – نظر به حساسیت‌ها‌ی سیاسی کنونی- کرده و ناکرده‌ی‌ آن‌ها بسیار آسان‌تر از بهره‌گیری از رهاورد‌های نظری و روش‌شناختی آن‌ها برای نظریه‌پردازی و بررسی آن جنبه‌ از صورت‌بندی‌های اجتماعی سرمایه‌داری است که امروزه به ما مربوط می‌شود (‌مروری بر آثار و نوشته‌های این حوزه این نکته را تأیید می‌کند). استثناهای قابل‌توجه عبارتند از: بربراغلو[۴] که با مرتبط کردن ستم جنسیتی و نژادی به انباشت سرمایه، آن نیروهای زیربناییِ طبقاتی را که تقسیمات جنسیتی و نژادی طبقه‌ی کارگر ایالات متحده را موجب می‌شود بررسی کرده است، و کندال[۵] که قاطعانه در راستای ضرورتِ اجتناب از نژاد‌ی شدن و زنانه‌سازی تضادهای اجتماعی، آن هم توأم با به حداقل رساندن یا نادیده گرفتن طبقه، استدلال کرده است.

در این مقاله قصد دارم استدلال کنم که مارکسیسم حاوی ابزارهای تحلیلی ضروری برای نظریه‌پردازی و تعمیق درک ما از طبقه، جنسیت و نژاد است. می‌خواهم از دیدِ نظریه‌ی مارکسیستی استدلال‌هایی را که برای مطالعات نژاد، جنسیت و طبقه توسط برخی از حامیان اصلی آن‌ها ارائه شده است، به‌طور انتقادی و با ارزیابی نقاط قوت و محدودیت‌شان بررسی کنم، و در این میان نشان بدهم که اگر مطالعه‌ی طبقه، جنسیت و نژاد قرار است به چیزی فراتر از جمع‌آوری مستندات بی‌پایانِ تغییرات در برجستگی نسبی و اثرات ترکیبی آن‌ها در بافتارها و تجربه‌های بسیار خاص دست یابد، مارکسیسم از لحاظ نظری و سیاسی ضروری است.

نژاد، جنسیت و طبقه هم‌چون دیدگاهی در علوم اجتماعی

گمان می‌کنم مدت‌ها قبل از رایج‌شدن دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» (RGC)، اکثر جامعه‌شناسان مارکسیست که قشربندی اجتماعی را آموزش می‌دادند پیش‌تر کارورزهایی ماهر بود‌ه‌اند. برای مثال، سال‌ها بخش جامعه‌شناسی مارکسیستی انجمن جامعه‌شناسی آمریکا در برنامه‌ی‌ سالانه‌اش دوره‌ای درباره‌ی طبقه، جنسیت و نژاد گنجانده بود. من در ٢٩ سال تدریسِ قشربندی اجتماعی و سایر موضوعاتی که در آن‌ها نابرابری دخیل است، دانش‌جویان خود را بی‌شک به این واقعیت توجه می‌دادم که زندگی همه تحت تأثیر ساختارهای طبقاتی، جنسیتی و نژادی/قومیتی (علاوه بر سن و سایر منابع نابرابری) قرار دارد. ما به تعبیر مارکس، «مجموعه‌ای از روابط اجتماعی»[6] هستیم، و زندگی خود را در تلاقی شماری از روابط اجتماعیِ نابرابرِ مبتنی بر ساختارهای سلسله‌مراتبیِ مرتبط با یکدیگر می‌گذرانیم که مجموعاً معرفِ ویژگی تاریخی شیوه‌های تولید و بازتولید سرمایه‌داری است و زیربنای جلوه‌های مشهود آن‌ها به‌شمار می‌رود. من هم‌چنین همواره توجه دانش‌جویان خود را به مشکلات ذاتی در رویه‌ی رایجِ مسلم شمردنِ وجود منافع، ایدئولوژی‌ها، سیاست‌ها و تجربیات مشترکِ مبتنی بر جنسیت، نژاد و قومیت جلب می‌کردم، زیرا موقعیت طبقاتی و تفاوت‌‌ جایگاه‌های اجتماعی – اقتصادیِ درون طبقات، این مجموعه‌های جمعیتی را به طبقات و اقشاری با منافع متضاد و متناقض تقسیم می‌کند. مجموعه‌هایی که در درون طبقه موقعیت طبقاتی یک‌سان، یا مختصات اجتماعی- اقتصادی مشابهی دارند نیز به نوبه‌ی خود با جنسیت، نژاد و قومیت تقسیم شده‌اند، بنابراین فرض این‌که آن‌ها ممکن است به‌‌طور خودانگیخته در گروه‌های سازمان‌یافته و خودآگاه طبقاتی یا موقعیتی ادغام شوند، مشکل‌ساز است. به همین دلیل من در اواخر دهه‌ی ١٩٦٠ و اوایل دهه‌ی ١٩٧٠ به نظریه‌ها‌ی فمینیستی‌‌ که تقسیمات طبقاتی، نژادی و قومیتی در بین زنان و مردان را نادیده می‌گرفتند، و به نظریه‌های پدرسالاری‌ که به ناتوانی نسبیِ بیش‌تر مردان تحت سرمایه‌‌داری بی‌اعتنا بودند، انتقاد داشتم.[7] بعدها یک ارزیابی انتقادی از تز «زنانه شدن فقر» منتشر کردم زیرا نسبت به تأثیراتِ طبقاتیِ موقعیتِ اجتماعی – اقتصادی، تقسیمات جنسیتی و قومیتی در میان زنان و مردان حساس نبود: پیوستگی‌های فقر زنان و فقر مردان را نادیده گرفته بود و به اهمیت این تز در مقام شاخصی قدرت‌مند از مسئله‌ی بینواسازی ِ اقشار پایینِ طبقه‌ی کارگر امریکا پی‌نبرده بود.[8]

با این‌ حال می‌دانم که اکثر جامعه‌شناسان مارکسیسم را جدی نمی‌گیرند و نظریه‌پردازانِ ستم جنسیتی و نژادی، در مجموع، با تقلیل‌گرایی‌هایِ ادعایی منتسب به مارکسیسم دشمنی ورزیده‌اند. مهم‌تر از آن، این‌جا مملکتی است که در آن طبقه جایی در فهم عقل سلیم از جهان ندارد و به‌ طور آشکاری از واژگان سیاست‌مداران و اکثر کارشناسان رسانه‌های جمعی‌ غایب است. به همین دلیل است که با وجود سابقه‌ی مبارزات کارگریِ ایالات متحده، امروزه بیش‌تر احتمال می‌رود که افراد نارضایتی‌های اجتماعی و اقتصادی خود را در قالب‌های جنسیتی، نژادی و قومیتی درک کنند تا قالب‌های طبقاتی، به‌رغم این واقعیت که طبقه یک بٌعد نازدودنی از زندگی همه است. من نه استدلال می‌کنم که نارضایتی‌های مبتنی بر جنسیت یا نژاد اهمیت کم‌تری دارند، و نه این‌که آن‌ها شکلی از «آگاهی کاذب» هستند؛ در شرایط تاریخی کنونیِ ایالات متحده، صرف نظر از استثنائات، بازگو کردن نارضایتی‌های طبقاتی جدا از نارضایتی‌های جنسیتی و نژادی/قومیتی روزبه‌روز دشوارتر شده است. مبارزات ایدئولوژیک و سیاسی علیه «تقلیل‌گرایی طبقاتی» آن چنان موفقیت‌آمیز بوده‌اند که‌، همان‌طور که کندال اشاره کرده است، چیزی معادلِ تقلیل‌گرایی جنسیتی و نژادی/قومیتی می‌انجامند. این وضعیت حاکی از نابودی طبقه به‌عنوان تعییین‌کننده‌‌ی بنیادی زندگی مردم نیست، بلکه رابطه‌ی‌ بین تغییرات ساختاری، صورت‌بندی‌های طبقاتی و آگاهی سیاسی بسیار پیچیده‌تر از آن چیزی است که روایت‌های ساده‌انگارانه‌ی مارکسیسم پیشنهاد می‌کنند. این یک اصل مهم ماتریالیسم تاریخی است که باید بین فرآیندهای مادی یا عینیِ تغییرِ اقتصادی و روش‌های ایدئولوژیکی‌ای (به عنوان مثال روش‌های حقوقی، سیاسی، فلسفی و غیره) که مردم از این فرآیندهای تغییر و تضادها آگاهی یافته و با آن مبارزه می‌کنند، تمایز قائل شویم.[۹] به همین دلیل من از ظهور دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» استقبال کردم، زیرا فکر می‌کردم سهمی در افزایش آگاهی از واقعیت و اهمیت طبقه، و این‌که تا چه حد نمی‌توان ستم نژادی و ستم جنسیتی را جدا از واقعیت‌های استثمار طبقاتی درک کرد، داشته باشد. با این‌ حال انتظارات من نابجا بود: جایگاهی که طبقه در ترتیب سه‌گانه‌ی «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه»، دارد، بازگوکننده‌ی اهمیت نسبی آن در این رویکرد نیز هست: طبقه «ضعیف‌ترین حلقه در این زنجیره» است.[۱۰] البته تغییر جایگاه طبقه در سه‌گانه چندان اهمیتی ندارد، زیرا دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» تفاوت‌های کیفی بین طبقه و سایر خاستگاه‌های نابرابری و ستم را می‌زداید، زدایشی که در ماهیتِ اساساً غیرنظری آن ریشه دارد.

موضوع مطالعه‌ی «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» چیست؟ در اصل، «تقاطع‌های نژاد، جنسیت و طبقه» است.[۱۱] نویسندگان برحسب استعاره‌هایی که برای توصیف ماهیت این تقاطع‌ها استفاده می‌کنند متفاوتند: به‌عنوان مثال ستم سه‌گانه، تعامل، رابطه‌ی متقابل، اثرات تجمیعی، پیوندهای متقابل[۱۲]، هم‌کنشی، رابطه‌ی سه‌گانه، هم‌پوشانی پینگ، نظام‌های تعاملی[۱۳] ، ورطه‌ی چندگانه، به معنای «نه‌تنها چندین ستم هم‌زمان بلکه همچنین روابط ضرب‌پذیر بین آن‌ها»[۱۴]، نظام‌های تکثیرپذیر، هم‌زمان و به‌هم پیوسته‌ی یک کل.[۱۵] اما به نظر می‌رسد کالینز با تفسیرِ ریاضی از این روابط مخالف است، زیرا اظهار می‌دارد که آن‌ها (یعنی نژاد، جنسیت و طبقه) را نمی‌توان «برای ایجاد یک به‌اصطلاح ستم بزرگ به ‌هم اضافه کرد»[۱۶]، در نتیجه آن‌ها را نمی‌توان در هم ضرب کرد. دیدگاه‌های کالینز برای شناخت عناصر اصلی این رویکرد بسیار سودمند است:

١. نژاد، جنسیت و طبقه «سازه‌های متمایز و در عین حال درهم‌تنیده‌ی سرکوب» هستند.[۱۷]

٢. «مفهوم درهم‌تنیدگی، به پیوندهای سطح کلانِ نظام‌های ستم، مانند نژاد، طبقه و جنسیت اشاره دارد.»[۱۸]

٣. «مفهوم تقاطع، فرآیندهای سطح خُرد را توصیف می‌کند – این‌که چگونه هر فرد و گروه موقعیتی اجتماعی را در ساختارهای درهم‌تنیده‌ی ستم اشغال می‌کند با استعاره‌ی تقاطع توصیف شده است.»[۱۹]

٤. «هر کس هویتِ نژادی/جنسیتی/طبقه‌ای خاصی دارد.»[۲۰]

٥. هر فردی هم‌زمان «ستم‌گر و تحت‌ستم است.»[۲۱]

٦. ستم‌ها را نباید رتبه‌بندی کرد و نباید درمورد این‌که کدام ستم بنیادین‌تر است کشمکش کنیم: برای نظریه‌پردازی این ارتباط‌ها لازم است «از نوعی فرضیه‌ی کارگشا مبنی بر هم‌ارزی بین ستم‌ها» حمایت کنیم.»[۲۲]

٧. این دیدگاه مستلزم آن است که پرسش‌های جدیدی مطرح کنیم؛ مانند: «مناسبات فرادستی و فرودستی در اقتصاد سیاسی امریکا چگونه ساختاریافته و حفظ شده‌ است؟ نژاد، طبقه و جنسیت، هم‌چون نظام‌های موازی و درهم‌تنیده چگونه عمل می‌کنند که این رابطه‌ی اساسیِ فرادستی و فرودستی را شکل می‌دهند؟[۲۳]

همان‌طور که کالینز اذعان می‌کند (و این چیزی است که در استعاره‌های قبلی که در پی پرداختن به این موضوع بودند مشهود است) «حوزه‌ی مطالعاتِ نژاد، طبقه و جنسیت با این پرسش پیچیده که چگونه درباره‌ی تقاطع‌ِ‌‌ نظام‌های ستم بیندیشیم دست‌وپنجه نرم می‌کند.»[۲۴] یک راه‌حلِ مبتنی بر این فرض که جنسیت، نژاد و طبقه هم‌زمان تجربه می‌شوند، این است که آن‌ها را هم‌چون «دستاورد‌های موقعیتی» در نظر بگیریم؛ آن‌ها فقط ویژگی‌های فردی نیستند بلکه «چیزی هستند که در تعامل با دیگران به دست می‌آیند»، دیگرانی که به نوبه‌ی خود این ویژگی‌ها را در محیط‌های نهادی موجه می‌سازنند.[۲۵] از این موضع قومی – روش‌شناختی، مردم در فرآیند تعامل با دیگران هم‌زمان متفاوت «رفتار می‌کنند» (یعنی برحسب جنسیت، نژاد و طبقه)، و از طریق «رفتارهای» خود به بازتولید آن ساختارها کمک می‌کنند. همان‌طور که کالینز به درستی اشاره می‌کند، این تحلیل پسامدرن و ساخت‌گرای اجتماعی که ساختارهای سرکوب‌گر را به «تفاوت» تقلیل می‌دهد، «مناسبات قدرت و نابرابرهای مادی را که تشکیل‌دهنده‌ی ستم هستند، کنار می‌گذارد.»[۲۶] راه‌ حلِ قومی – روش‌شناختی به دلایل دیگری نیز ناخشنود‌کننده است که نتیجه‌ی مفروضات اصلی دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» آن است، یعنی این فرض‌ که هرکس هویتی نژادی، جنسیتی و طبقاتی دارد، و این‌که اثراتِ همه‌ی تعاملات اجتماعیْ هم‌زمان «جنسیتی»، «نژادی» و «طبقاتی» است. [۲۷]

مبنا قراردادن رابطه‌ای هم‌ریخت [isomorphic] بین موقعیت ساختاری – این‌که این موقعیت ساختاری به‌صورت تکی یا متقاطع مفهوم‌سازی شده باشد تفاوتی ندارد – و هویت یا هویت‌ها مستلزم جبری ساختاری است، مشابه آن‌چیزی که به «مارکسیسم ارتدوکس» نسبت داده می‌شود. با این‌که درست است و غیر از این نمی‌تواند باشد که همه‌ی‌ اعضای جامعه‌ا‌ی معین هم‌زمان در چندین ساختار قرار دارند که مجموعاً تجارب و چارچوبِ فرصت‌های آن‌ها را شکل می‌دهد، اما موقعیت ساختاری لزوماً مستلزم آگاهی از چنان قرارگرفتنی یا رشدِ هویت‌های متناظر با آن موقعیت‌ها نیست. بنابراین، آن‌طور که کالینز استدلال می‌کند، نمی‌توان فرض کرد که هرکس هویتی نژادی، جنسیتی و طبقاتی دارد، اگرچه اصولاً این درست است که هرکسی در تقاطعِ ساختارهای طبقاتی، جنسیتی و نژادی/قومی قرار دارد. این‌که اکثر افراد در این کشور بیش‌تر احتمال دارد که به جای هویتِ طبقاتی، هویت‌های جنسیتی و نژادی/ قومی را پذیرفته و خودآگاهانه به نمایش بگذارند، بازتابی خودکار از موقعیت‌‌های ساختاری آن‌ها نیست، بلکه اثر ترکیبی عوامل بسیاری است، هم‌چون میراث برده‌داری، حضور اقلیت‌های استعمارشده، ترکیبِ جریان‌های مهاجرتی حال و گذشته، مک‌کارتیسم، توازن قدرت بین طبقات و ویژگی‌های مبارزه‌ی طبقاتی و آخرین اما نه کم‌ اهمیت‌ترین، آثار جنبش‌های دهه‌ی ١٩٦٠ و ایدئولوژی‌های مسلط که محدوده‌های گفتمان سیاسی را تعیین می‌کنند. اندیشه‌ی گنجیده در «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» موقعیت عینی را در تقاطع ساختارهای نابرابری و ستم با هویت‌ها درهم می‌آمیزد؛ یعنی درکِ سوبژکتیو افراد از این‌که واقعاً چه کسی هستند، و این درهم‌آمیختگی راه را برای راه حلِ قومی – روش‌شناختی [نظریه‌ی] «تقاطع» می‌گشاید، که فرض می‌کند همه‌ی افراد آن هویت‌ها را در جریان تعامل اجتماعی به‌کار می‌گیرند، به‌گونه‌ای که کلیه‌ی تبادلات اجتماعیْ «نژادی»، «جنسیتی» و «طبقاتی» هستند (و این سیاهه می‌تواند ادامه یابد: «سنی»، «قومیتی» و غیره).

از آن‌جا که اکثر محیط‌های نهادی با ساختارهایی سلسله‌مراتبی مشخص می‌شوند که افراد را در موقعیت‌های مرتبط با تفاوت جایگاه‌ها، قدرت، امتیاز و غیره، پخش می‌کنند، این احتمال وجود دارد که، جدا از هر تصوری که خودِ افراد از این‌که واقعاً چه کسی هستند داشته باشند، رفتار آن‌ها معمولاً با عبارات مختلفی تفسیر شود: از سوی همتایانشان و از سوی کسانی که در ساختارهای سلسله‌مراتبی در جایگاهی بالاتر از آن‌ها قرار دارند، یعنی در منصب‌هایی که به آن‌ها قدرت تصمیم‌گیری مؤثر بر زندگی مردم دیگر را می‌دهد. هویت‌ قلمرویی مورد مناقشه است، هم محصولِ خودآگاهی عقل سلیم و خودانگیخته و انتخاب‌های سیاسی افراد است که در درک هستی خویش به آن‌ها کمک می‌کند و هم محصول برچسب‌زنی از بالا (به‌عنوان مثال از سوی کارفرمایان و دولت) یا توسط همتایانشان، یعنی اثرات کنش‌های قدرت است. بنابراین مهم است که بین «هویت‌های مشروع» که محصول نهادها و گروه‌های مسلط هستند، و «هویت‌های مقاومت» که از دل مردم عادی سربرمی‌آورد، تمایز قائل شویم.[۲۸] بنابراین چگونگیِ تجربه‌ی «تقاطع‌» خود فرآیندی کاملاً سیاسی است که پرسش‌هایی درباره‌ی‌ این احتمال ایجاد می‌کند که آن‌چه زمانی «هویت‌های مقاومت» بودند با پیوستن به جنبش‌های اجتماعی ممکن است به مرور زمان به «هویت‌های مشروع» تبدیل شوند، آن هنگام که دولت، جهتِ محدود کردن مرزهای سیاسی و حقوقی که سایر شکل‌های خودآگاهی سیاسی را رد می‌کنند، مهارشان می‌‌کند.

در سطح کلانِ تحلیل چگونه می‌توانیم نژادگرایی، جنسیت‌گرایی و جایگاهِ مردم در طبقه‌ و/ یا موقعیت‌‌های اجتماعی- اقتصادیِ مفروض را درک کنیم؟ آیا این‌ها و دیگر ساختارهای نابرابری صرفاً با «رفتار متفاوت» بازتولید می‌شوند؟ با این‌که پژوهش تجربی درباره‌ی این موضوعات برای مستندسازیِ تداوم و فراگیری پیش‌داوری‌ها و کلیشه‌های جنسیتی، طبقاتی و نژادی، که در تعاملات هر روزه و معمولی نفوذ می‌کنند، مهم است، در عین‌ حال هم‌زمان ماهیت محدود، توصیفی و غیرتبیینی «تقاطع‌» را نشان می‌دهد. در بافتارِ نظریه‌ی مارکسیستی، این استدلال که مردم در «مجموعه‌ای از مناسبات اجتماعی» هستند، بدین معنا که هر کس در تقاطعِ ساختارهای اجتماعی متعدد قرار گرفته است، با تصورات یک‌‌سویه، انتزاعی و غیرتاریخی از طبیعت انسان مقابله می‌کند. در بینشی از سنخ «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه»، انتقاد از کلیشه‌های غالب نیز که فقر، نژاد و قومیت را با زنان و وضعیتِ «اقلیت‌» (یعنی «غیرسفیدپوستان») پیوند می‌زنند مفید است، گویی «سفیدپوستان» علاوه بر داشتن «فرهنگ» (قومیتْ فرهنگ گروه‌های به‌نسبت ‌بی‌قدرت به‌شمار می‌آید)، عمدتاً ثروت‌مند و مرد هستند. اما این بینش، نقش‌بسته در استعاره‌ی «تقاطع» و با مرجع قرار دادنِ جایگاه‌های متعددِ افراد در ساختارهایی که کلیت یک صورت‌بندی اجتماعی را می‌سازند، به ما اجازه می‌دهد فقط: الف) توزیع جمعیت در این جایگاه‌های چندگانه را ترسیم کنیم، جایی که بیش‌تر افراد موقعیت‌هایی «متضاد» را اشغال می‌کنند؛ یعنی موقعیت‌هایی که در آن مناسبات فرادست و فرودست تلاقی دارند؛[۲۹] و ب) میزانی که موقعیت‌ها با هویت‌ها تطابق دارند یا ندارند، و الگوهای تصدیق و عدم‌تصدیقِ آن نتیجه را به‌طور تجربی بررسی کنیم. تصویری گرافیکی از چند مورد از این تقاطع‌ها را در پوستر مشهور «پوستر نمایه‌ی آمریکا» [American Profile Poster] به ضمیمه‌ی توصیف دوره‌ای رز از قشربندی اجتماعی ایالات متحده [Rose’s periodic description of US social stratification] می‌یابیم که افراد و زوج‌ها را در تقاطعِ‌‌های مالکیتِ دارائی، سطح درآمد، مشاغل، جنسیت، نژاد، قومیت، سن و وضعیت استخدامی قرار داده است؛[۳۰] توصیفی که تنها در بافتار نظری خاصی معنا دارد، مهم نیست چقدر جامع باشد. «تقاطع‌‌باوری» به‌خودی‌خود، هم‌چون برداشتی از تعدد موقعیت‌هایِ تأثیرگذار بر تجارب افراد، یا به‌عنوان مطالعه‌ای درباره‌ی تغییرات الگومند در هویت‌هایی که افراد، بدون توجه به آن موقعیت‌ها، برای خود قائل هستند، نمی‌تواند خاستگاه‌های نابرابری و یا بازتولید آن‌ها در طی زمان را تبیین کند؛ تقاطع‌باوری باید در «زیرساخت‌های نهادینه‌ی قدرت که نژاد، طبقه و جنسیت را شکل می‌دهند» جای داشته باشد.[۳۱] این زیرساخت‌های نهادینه‌ی قدرت چه هستند؟ چگونه آن‌ها را شناسایی ‌کنیم؟ چگونه تقاطع‌‌باوری را به شرایط امکان آن در سطح کلان، همان ساختارهای «درهم‌تنیده»ی ستم مرتبط کنیم؟ همین‌جاست که دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» به بن‌بستی نظری می‌رسد ‌که فراوانی استعاره‌ها (از قبیل درهم‌‌تنیده‌ شدن، متقاطع شدن و غیره) نه می‌تواند پنهانش کند و نه بر آن‌ غلبه کند. کالینز وجود یک «رابطه‌ی اساسی فرادستی و فرودستی» را در اقتصاد سیاسی امریکا مبنا قرار می‌دهد که از طریق «درهم‌تنیدگی نظام نژاد، طبقه و جنسیت شکل گرفته است.»[۳۲] همان‌طور که اندرسن و کالینز اشاره می‌کنند، مطالعات مبتنی بر «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» نیازمند «واکاوی و نقد نظام‌های موجود قدرت و امتیاز» هستند.[۳۳] با این‌که آن‌ها وجود ساختاری بنیادین یا «اساسی» از مناسبات نابرابر قدرت و امتیاز را که زیربنای نژاد، جنسیت و طبقه است، فرض می‌گیرند، هیچ دیدگاه نظریِ سطح کلانی برای شناسایی این ساختار اساسی و بنیادین ارائه نمی‌شود. در این نقطه است که ماهیت رسمی دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» روشن می‌شود: نژاد، جنسیت و طبقه در عمل هم‌چون مقوله‌های بدیهی تحلیل تلقی شده‌اند که معنای آن‌ها در همه‌ی چارچوب‌ها و بافتارهای نظری ظاهراً ثابت می‌ماند. نظریه‌های رقیب بسیاری درباره‌ی نژاد، جنسیت، طبقه، جامعه‌ی امریکا، اقتصاد سیاسی، قدرت و غیره وجود دارد، اما به هیچ نظریه‌ی خاصی برای تعریف چگونگی به‌کارگیری اصطلاحات نژاد، جنسیت و طبقه، یا تشخیصِ چگونگی ارتباط آن‌ها با بقیه‌ی نظام اجتماعی، استناد نشده است. نژاد، جنسیت و طبقه، و تقاطع‌ و درهم‌تنیدگی‌های آن‌ها تاحدی تبدیل به مانترایی شده است که باید در تک‌تکِ متن‌های نظری به آن استناد شود، زیرا به‌نظر می‌رسد توافقی ضمنی در مورد فراگیر بودن و معنای آن‌ها در میان طرف‌داران مطالعات مبتنی بر دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» ایجاد شده است، به ‌طوری که تنها کار می‌ماند مستندسازی تجربی تلاقی آن‌ها در همه‌جا، زیرا هر اتفاقی که می‌افتد اساساً نژادی، جنسیتی و طبقاتی است. نتیجه‌ی این پذیرشِ پراگماتیکی نژاد، جنسیت و طبقه به‌عنوان داده‌های معلوم، کم‌اهمیت جلوه دادن نظریه و توسل به تجربه هم‌چون منبع دانش است. تأکید بر تجربه در برساختِ دانش، هم‌چون اصلاحیه‌ای بر نظریه‌هایی است که احتمالاً فقط تجربه‌ی قدرت‌مندان را بازتاب می‌دهند. به‌نظر می‌رسد دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» که درکی سوبژکتیو از نظریه ارائه می‌دهد، صرفاً بازتابی از تجربه و آگاهی فردِ نظریه‌پرداز است، نه مجموعه‌ای از گزاره‌هایی که به ‌صورت جمعی و نظام‌مند تحت شرایط خاص تاریخی‌‌‌ای ساخته شده‌اند که اعتبار تاریخی آن‌ها را تا زمانی که آن شرایط حاکم باشد تضمین می‌کند. در عوض، دانش و نظریه عملاً محصول یا بازتاب تجربه، و از همین رو به‌ ناچار ناکامل تصور می‌شوند، به‌طوری که‌ دقت بیش‌تر و جامعیت نسبی را فقط از طریق گردآوری گزارش‌های تجربی همه‌ی گروه‌ها می‌توان تقریب زد. در تولید دانش، چنان اهمیتی به نقش تجربه داده شده که در مقدمه‌‌ی هشت صفحه‌ای بخش اول گزیده‌هایی از دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» کلمه‌ی «تجربه» ٣٦ بار تکرار شده است.[۳۴]

من هم به اهمیت یادگیری از تجربیات همه‌ی گروه‌ها واقفم، به‌ویژه گروه‌هایی که به ‌وسیله‌ی ستم و محرومیت و نیز به ‌واسطه‌ی تأثیر ایدئولوژی‌هایی که شرایط واقعیِ هستی آن‌ها را رازآلود می‌کند خاموش شده‌اند. آموختن این‌که مردم چگونه درک خود از زندگیشان را توصیف می‌کنند بسیار روشن‌گر است، برای این‌که «ایده‌ها بیان آگاهانه‌ی ــ واقعی یا خیالی ــ مناسبات و فعالیت‌های واقعی (ما) هستند»[۳۵]، زیرا «هستی اجتماعی تعیین‌کننده‌ی آگاهی است.»[۳۶] با توجه به این‌که هستی ما را شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری شکل داده است، تجربه، برای این‌که کاملاً در مصداق‌های گسترده‌ی اجتماعی و سیاسی آن درک شود، باید در بستر نیروها و مناسبات سرمایه‌دارانه‌ای که آن را تولید می‌کنند قرار داده شود. بنابراین، تجربه به‌‌خودی‌خود غیرقابل‌ اعتماد است، زیرا از لحاظ دیالکتیکی وحدتی از اضداد است؛ منحصر به‌فرد، شخصی، درون‌بینانه و آشکارکننده، و در عین حال کاملاً اجتماعی، جزئی، رمزآلود، و خود محصول نیروهای تاریخی‌ای است که شاید افراد درباره‌شان اطلاعات کمی داشته باشند و یا هیچ ندانند.[۳۷] با توجه به اهداف رهایی‌بخش دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه»، از طریق ابزارهای تحلیلیِ نظریه‌ی مارکسیستی است که می‌تواند از بن‌بستی که با تکرار مداوم تغییرات در استعاره‌ی «درهم‌تنیدگی» ظاهر می‌شود، فراتر رود. با این حال، این کار مستلزم الف) بازاندیشی و اصلاح روابط مفروضِ بین نژاد، طبقه و جنسیت، و ب) بازنگری این تصور است که چون هرکس در تقاطعِ این ساختارها قرار دارد، پس همه‌ی مناسبات و برهم‌کنش‌های اجتماعی «نژادی»، «طبقاتی» و «جنسیتی» هستند.

در دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه»، نژاد، جنسیت و طبقه هم‌چون نظام‌های هم‌ارز ستم، با پیامدهای بسیار منفی برای ستم‌دیدگان ارائه شده است. هم‌چنین ادعا می‌شود نظریه‌پردازیِ روابط بین این نظام‌ها به «یک فرضیه‌ی‌ ‌کارگشای مبتنی بر هم‌ارزی» نیاز دارد.[۳۸] این‌که می‌توان طبقه را صرفاً هم‌چون نظامی دیگر از ستم در نظر گرفت یا نه، بسته به چارچوب نظری‌‌ست که طبقه در آن تعریف شده است. اگر در دیدگاهِ قشربندیِ جامعه‌شناسی سنتی، از زاویه‌ی درجه‌بندی تعریف شود، طبقه صرفاً به اقشار یا مجموعه‌ی‌ جمعیت‌هایی اشاره دارد که براساس شاخص‌های استانداردِ SES (درآمد، شغل و تحصیلات) رتبه‌بندی شده‌اند.[۳۹] طبقه در این معنای غیرربطی و توصیفی هیچ ادعایی مبنی بر این‌که از ستم جنسی یا نژادی بنیادین‌تر است ندارد؛ صرفاً به مجموعه‌‌ای از ویژگی‌های فردی اشاره دارد که افراد را در یک مجموعه یا قشری قرار می‌دهد که به دل‌خواه پژوهش‌گران تعریف شده است (یعنی بسته به داده‌ها و اهداف تحقیقاتی آن‌ها، هرجا از سه یا چهار تا دوازده «طبقه» قابل‌شناسایی است).

اما از منظر نظریه‌ی مارکسیستی، طبقه از نظر کیفی با جنسیت و نژاد متفاوت است و نمی‌توان آن ‌را صرفاً نظامی دیگر از ستم تلقی کرد. همان‌‍‌‌طور که ایگلتون اشاره می‌کند، در حالی‌که نژادپرستی و تبعیض‌ جنسی همیشه بد هستند، طبقه کاملاً «چیز بدی» نیست حتی اگر سوسیالیست‌ها بخواهند آن ‌را ملغی کنند. بورژوازی در مرحله‌ی انقلابی خود نقش ‌مؤثری در ایجادِ دروه‌ی جدیدی از توسعه‌ی تاریخی داشت، دوره‌ای که مردم عادی را از ستم فئودالیسم رهایی بخشید و آرمان‌های آزادی، برابری و برادری را پیش کشید. با این حال، طبقه امروزه با گسترش و تعمیق حاکمیت سرمایه بر سراسر جهان بی‌تردید نقشی منفی بازی می‌کند. از سوی دیگر طبقه‌ی کارگر برای رقم‌زدن پیکار نهایی علیه سرمایه در موقعیتی محوری قرار دارد و از این رو «چیزی بسیار خوب» است.[۴۰] درحالی که نژادپرستی و جنسیت‌زدگی هیچ ویژگی رهایی‌بخشی ندارند، مناسبات طبقاتی به‌شیوه‌ای دیالکتیکی وحدت اضداد است؛ هم میدان‌گاه بهره‌کشی است و هم‌ به‌ طور عینی میدان‌گاهی است که در آن عاملانِ بالقوه‌ی تغییر اجتماعی ساخته می‌شوند. این‌که استدلال کنیم طبقه‌ی کارگر عامل اساسی تغییر است بدین معنا نیست که یگانه عامل تغییر است. طبقه‌ی کارگر البته متشکل از زنان و مردانی است که به نژادها، قومیت‌ها، ملیت‌ها، فرهنگ‌ها و غیره‌ی متفاوت تعلق دارند، به‌گونه‌ای که مبارزات جنسیتی و نژادی/قومی ظرفیت بالقوه‌ی مبارزات طبقاتی را دارند، زیرا با توجه به شکل‌های مالکیت دارائی و توزیع درآمد در همه‌ی کشورهای سرمایه‌داری، کسانی که پرچم مبارزات جنسیتی و نژادی را برافراشته‌اند اکثراً کارگران فاقد مالکیت هستند، از نظر فنی اعضای طبقه‌ی کارگر، مردمانی که برای بقای اقتصادی باید کار کنند، برای دستمزد یا حقوق، و نژادپرستی، تبعیض جنسیتی و بهره‌کشی طبقاتی برای آن‌ها مهم است. اما این چشم‌انداز از طبقه‌‌ی کارگرِ بسیج‌شده‌ای که مبارزات جنسیتی و نژادی زیرمجموعه‌اش نیستند، اما با این حال با آن مرتبط هستند، نیازمند تلاشی آگاهانه و طبقاتی برای پیوند دادن مطالعات مبتنی بر دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» به تحلیل مارکسیستیِ تغییر تاریخی است. تا جایی‌که «طبقه» در دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» مفهومی خنثی، گشوده بر عملاً هر معنای نظری، و صرفاً ستمی در میان دیگر ستم‌ها باقی بماند، [نظریه‌ی] تقاطع پتانسیل انقلابی خود را متحقق نخواهد کرد.

با این همه، می‌خواهم علیه این تصور که طبقه باید معادلِ جنسیت و نژاد شمرده شود، استدلال کنم. من زمینه‌های استدلالم را نه فقط در نقش حیاتی‌ای که مبارزات طبقاتی در فرآیند‌های تحولات تاریخی ایفا کرده‌اند، بلکه همچنین در مفروضات مطالعات متکی بر «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» و بینش‌های قومی – روش‌شناختی که از سوی وست(West) و فنسترمیکر(Fenstermaker) ارائه شده‌اند، می‌جویم. فرضِ هم‌زمانی تجربه (یعنی این‌که همه‌ی برهم‌کنش‌ها نژادی، طبقاتی و جنسیتی هستند) به همراهِ ابهام ذاتی در خودِ برهم‌کنش‌ها، به‌گونه‌ای که وقتی یک نفر فکر ‌می‌کند دارد «جنسیتی رفتار می‌کند»، دیگری ممکن است آن «رفتار» را «رفتار طبقاتی» تفسیر کند، این نکته‌ی اساسی را برجسته می‌کند که کالینز در استدلالش به‌درستی تشخیص می‌دهد که قوم‌شناسیْ مناسبات قدرت را نادیده می‌گیرد. مناسبات قدرت شالوده‌ی همه‌ی فرآیندهای برهم‌کنش‌ اجتماعی است و به همین دلیل است که واقعیت‌های اجتماعی افراد را محدود می‌کند. اما فراگیری قدرت نباید این واقعیت را مخدوش کند که برخی از مناسباتِ قدرت از بقیه مهم‌تر و کران‌مندترند. برای مثال، قدرتی که جذابیت فیزیکی ممکن است به زنی در تعاملاتش با ناظر یا کارفرمای زنِ کم‌تر جذابش بدهد، با قدرت اقتصادی دومی بر اولی قابل‌قیاس نیست. به ‌نظر من هم‌سطح دانستن یا زدودنِ تفاوتِ کیفی بین طبقه، نژاد و جنسیت در دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» پایه و اساس به‌رسمیت‌شناسی این امر است که پرداختن به «مناسبات اساسی سلطه و انقیاد» که اکنون بدون ارتباط با بدنه‌ی اصلی و خارج از مناسبات طبقاتی ظاهر می‌شوند، چقدر مهم است. دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» در تلاش برای ردِ «تقلیل‌گرایی طبقاتی»، با فرض گرفتنِ هم‌ارزی بین طبقه و سایر شکل‌های ستم، هم اهمیت اساسی طبقه را نفی می‌کند، هم مجبور است با فرض گرفتنِ برخی دیگر از ساختارهای «اساسی» سلطه، به اهمیت آن اذعان کند. مناسبات طبقاتی ــ چه منظورمان مناسبات بین سرمایه‌‌دار و کارگران مزدبگیر، چه مناسبات بین کارگران (حقوق‌بگیر و مزدبگیر) و مدیران و ناظران آن‌ها باشد، کسانی که در «جایگاه‌های طبقاتی متضاد»[۴۱] قرار دارند ــ از اهمیت بالایی برخوردار است، زیرا بقای اقتصادی اکثر مردم را این جایگاه‌ها تعیین کرده است. کسانی که در جایگاه‌های طبقاتی مسلط هستند بر کارمندان و زیردستان خود اعمال قدرت می‌کنند و روشی مهم برای به‌کارگیری آن قدرت از طریق انتخاب هویتی است که به کارگران خود نسبت می‌دهند. هر هویتی که کارگران ادعا یا «اجرا کنند»، کارفرمایان در پاسخ می‌توانند ادعاهای آن‌ها را نادیده بگیرند و «عملکردهای» آن‌ها را به شکل دیگری از جمله «نژادی» یا «جنسیتی» یا هر دو و نه طبقاتی قرائت کنند و بدین‌ترتیب جایگاه و ماهیت طبقاتی نارضایتی‌های آن‌ها را کم‌اهمیت جلوه دهند. بنابراین استدلال این‌‌که طبقه اساسی است، «تقلیل» ستم جنسیتی یا نژادی نسبت به ستم طبقاتی نیست، بلکه اذعان به این امر است که قدرت اساسی و «بی‌نام»ِ نهفته در ریشه‌ی تمامی برهم‌کنش‌های اجتماعیِ مبتنی بر «تقاطع»، قدرت طبقاتی است.

جمع‌بندی

تا زمانی که دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» طبقه را به شکل‌ دیگری از ستم تقلیل دهد و از لحاظ نظری التقاطی باقی بماند، به‌طوری که تقاطع و درهم‌تنیدگی، به‌نوعی «در دسترس همه» باشد، به این معنی که برای انواع و اقسام تفسیرهای نظری مفتوح باشد، ماهیت آن استعاره‌های تقسیم و پیوند مبهم باقی می‌ماند و در معرض تفسیرهای متضاد و حتی ضد‌ونقیض خواهد بود. مارکسیسم تنها نظریه‌ی سطحِ کلانی نیست که دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» برای کشف «ساختارهای اساسی سلطه» می‌تواند با آن ارتباط برقرار کند؛ اما به نظر من برای اهداف سیاسیِ رهایی‌بخش دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» مناسب‌ترینشان است.

* این مقاله ترجمه‌ای است از فصل سوم کتاب Marx, Women, and Capitalist Social Reproduction اثر Martha E. Gimenez.

یادداشت‌ها

[1]. Belkhir 1994, p. 79.

[2]. Ibid.

[۳].‌ Eagleton 1996, p. 57 ، هم‌چنین بنگرید به Kandal 1995, P. 143.

[4]. Berberoglu 1994.

[5]. Kandal 1995.

[6]. Marx 1976 (1845), p. 7.

[7]. Gimenez 1975.

[8]. Gimenez 1990

[9]. Marx 1970, P. 21.

[10]. Kandal 1995, P. 143.

[11]. Collins 1997, P. 74.

[12]. Belkhir 1994.

[13]. Belkhir 1993, P.4

[14].‌ ذکر شده در Barnett et al. 1999, p. 14، تأکید از خود متن است.

[15]. Barnett et al. 1999, P. 15.

[16]. Collins, cited in Barnett et al. 1999, P. 15.

[17]. Collins 1998, P. 23.

[18]. Collins 1997, P. 74

[19].‌ همان‌جا.

[20]. Collins 1993, P. 28.

[21].‌ ‌همان‌جا.

[22]. Collins 1997, P. 74.

[23]. Collins 1995, P.29.

[24]. Collins 1997, P. 73.

[25]. West and Fenstermaker 1997, P. 64.

[26]. Collins 1997, P. 75.

[27]. West and Fenstermaker 1997, P. 60

[28]. Castells 1997.

[29]. Wright 1978.

[30]. Rose 1992.

[31]. Collins 1997, P. 74.

[32]. Collins 1993, P. 29.

[33]. Andersen and Collins 1995, P. xiii.

[34]. Andersen and Collins 1995, PP.1-9.

[35]. Marx 1994, P. 111.

[36]. Marx 1970, P. 21.

[37].‌ برای ارزیابی انتقادی تجربه به‌عنوان منبع آگاهی، بنگرید به:

Sherry Gorelick, ‘Contradictions of Feminist Methodology’, in Chow, Wilkinson and Baca Zinn 1996;

برای نقش تجربه در مطالعات فمینیستی و دیدگاه «نژاد ـ جنسیت ـ طبقه» معاصر بنگرید به نقد ۱۹۷۳ جاکوبی از سیاست‌های سوبژکتیویته‌ی دهه‌ی ۱۹۶۰.

[38]. Collins 1997, P. 74.

[39].‌ برای بحثی بسیار عالی درباره‌ی تفاوت بین مفاهیم درجه‌بندی و رابطه‌ای طبقه بنگرید به Ossowski 1963.

[40]. Eagleton 1996, P. 57.

[41]. Wright 1978

از: نقد

2022-05-08 برگزاری جشن جنبش دادخواهی در استکهلم

برگزاری جشن جنبش دادخواهی در استکهلم

برگزاری جشن جنبش دادخواهی در استکهلم

محاکمه حمید نوری، متهم به مشارکت در اعدام زندانیان سیاسی در سال ۶۷، در دادگاه بدوی استکهلم به پایان رسید. گفته ها و یاد مانده های شاهدان جان به در برده و شاکیان جنایات نظام جمهوری اسلامی در دهه شصت، چه در زندانها و چه بیرون از آن، نه تنها در رسانه های ایران و جهان بازتاب یافت، بلکه عاملان و مجریان آن در ایران را نیز به تکاپو و نگرانی وا داشت که خود اذعانی است بر جنایاتی که سالها سعی در لاپوشانی آن داشتند و این حاصلی است پیروزمندانه برای جنبش دادخواهی. پیروزی بر نظامی که تمامیت خواهی را در عرصه نابودی شهروندان آزادیخواه و دگراندیش دنبال میکند.  

و ما، کمیته برگزار کننده جشن جنبش دادخواهی در استکهلم، این پیروزی را فردا در روز یکشنبه ۸ ماه می از ساعت ۱۸ تا ۲۰ در آدرس زیر جشن میگیریم. برگزاری این جشن هم پژواک صدای انسان آزادی خواه و اندیشه ی عدالتخواهانه اوست و هم سپاس از مجریان و برگزارکنندگان دادگاه، شاهدان و شاکیان و هم قدردانی از بازتاب دهنده گان روند دادگاه در ایران و جهان بویژه از منظر آگاهی رسانی از آنچه که رژیم اسلامی تلاش بر پرده پوشی آن داشته است.

امید ما اینست که این اقدام در کنار فعالیت های دیگری که در این زمینه انجام شده، صدای رسای اعتراض همگانی علیه رژیم دیکتاتوری ایران شود و همگام با خواسته های برحق جنبش دادخواهی و دیگر جنبشهای جاری در ایران برای آزادی زندانیان سیاسی، دگراندیش و صنفی و همچنین لغو مجازات اعدام و شکنجه زندانیان گردد.

زمان و مکان جشن:
یکشنبه، ۸ ماه می ۲۰۲۲ از ساعت ۱۸ تا ۲۰

Allaktivitetshuset, Stora salen
Sturegatan 10, Sundbyberg

علاقهمندانی که امکان حضور در جشن را ندارند می‌توانند از طریق لینک زیر پخش مستقیم این مراسم را در اتاق زوم دنبال کنند:

https://us02web.zoom.us/j/85840870816?pwd=WlZzb09hMVJOWVlRVm5sZjNaMk9UZz09

Meeting-ID: 858 4087 0816
Code: 538608

کمیته جشن جنبش دادخواهی در استکهلم
۲۰۲۲-۰۵-۰۷

2022-05-06 تاملی بر روند حقوقی دادگاه حمید نوری/ بابک عماد

تاملی بر روند حقوقی دادگاه حمید نوری/ بابک عماد

تاملی بر روند حقوقی دادگاه حمید نوری

مقدمه
محاکمه حمید نوری به اتهام دست داشتن در قتل‌عام زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت در تابستان ۱۳۶۷، توسط یک کشور ثالث، برای ایران و توده‌های مردم ایران که ده‌ها سال با بی‌عدالتی دست و پنجه نرم کرده‌اند، یک موقعیت بی‌مانند است. این پرونده بسیار سنگین و برای سوئد میلیون‌ها کرون هزینه و برای دستگاه قضائیه سوئد مستلزم کار و وقت و صرف انرژی بسیاری است. مواد محاکمه بسیار گسترده و زمان آن بسیار طولانی و مستلزم برنام‌ریزی دقیق وپُرکاری است.
قتل‌عام زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷، برای نخستین بار از طرف یک کشور به‌طور رسمی مورد شناسایی و پژواک قرار می‌گیرد. سوئد نخستین کشوری است که این کشتار را از این طریق رسما مورد شناسایی قرار می‌دهد.
سوئد کشتار زندانیان سیاسی را که نقطه اوج کشتار زندانیان سیاسی در دهه شصت بود، برای دومین بار بعد از دوازده سال که از محاکمه جمهوری اسلامی در دادگاه ایران(ایران تریبونال) می‌گذرد، در سطح وسیعی مطرح می‌کند. دادگاه نوری در سطح گسترده‌ای در رسانه‌های فارسی زبان و در سطح قابل توجهی در رسانه‌های سوئدی انعکاس یافته است. دادگاه حمید نوری، یک بار دیگر کشتار زندانیان سیاسی را در مرکز توجه افکار عمومی قرار داد و آنچه را که برسر زندانیان سیاسی و خانواده‌های جان‌باختگان در دهه شصت آمد، از درون واکاوی می‌کند.
حمید نوری، بتاریخ نهم نوامبر ۲۰۱٩ با حکم خانم کارولینا ویسنلندر، دادستان بخش جرایم سازمان‌یافته بین‌المللی سوئد، در فرودگاه آرلاندا استکهلم دستگیر شد. حکم را خانم ویسلندر یک روز قبل از آن بتاریخ هشتم نوامبر ۲۰۱٩ در غیاب نوری صادر می‌کند. در حکم دستگیری نوری، سه اتهام نقض قوانین بین‌المللی(جنایت جنگی)، جرم سنگین و قتل مطرح می‌شود.
هدف این سطور بررسی اتهام جنگی و ماهیت حقوقی کشتار زندانیان سیاسی به لحاظ قوانین بین‌المللی است. این سطور هم‌چنین قصد دارد از این طریق نشان دهد که انتخاب جنایت جنگی به‌عنوان پایه اتهامات نوری، انتخاب مناسبی به لحاظ ماهیت وشرایط جرم نبوده است.
دادستان در کیفرخواست‌ نوری که بتاریخ ٢٧ ژوئیه ٢٠٢١ منتشر کرد، خواستار مجازات نوری به همان سه اتهامی شد که از ابتدا علیه او طرح شده بود؛ «جنایت جنگی»، «جرم سنگین» و «قتل».
دادستان در باره «جنایات جنگی» گفت که این جرم نه تنها در قوانین سوئد بلکه در قوانین بین‌المللی نیز از جدی‌ترین اقدامات جنایی محسوب می‌شوند. وی توضیح داد که این نوع جرایم چنان سنگین تلقی می‌شوند که فارغ از این که چه کسی و یا کجا آن‌ها را مرتکب شده‌ باشد، دادگاه‌های کشوری در صورت لزوم قادر و موظف به انجام دادرسی هستند. وی در ادامه گفت که بر اساس این اصول و به دلیل تعهدات بین‌المللی و اصل صلاحیت قضایی جهانی، سوئد رسیدگی به اتهامات حمید نوری را آغاز می‌کند.
در مورد «قتل» تاکید می‌کند که حمید نوری متهم به قتل تعداد زیادی از زندانیانی است که با گروه‌های مختلف چپ‌ همراه می‌کردند و از سوی مقام‌های جمهوری اسلامی گناه‌کار تلقی شدند.
دادستان می‌گوید این اعدام‌ها بر خلاف موج اول اعدام‌های دسته‌جمعی در ارتباط با جنگ مجاهدین و جمهوری اسلامی در نظر گرفته نمی‌شود، بلکه بر اساس قانون جزایی سوئد، به عنوان «قتل» طبقه‌بندی می‌شود.
«جنایت جنگی»
در پاراگراف اول کیفرخواست نوری آمده است که درگیری سازمان مجاهدین و جمهوری اسلامی در سال 1367 بخشی از درگیری ایران و عراق بوده است که از شهریور 1359 آغاز شد و تا مرداد 1367 ادامه یافت. بدین ترتیب مجاهدین بخشی از درگیری مسلحانه بین‌المللی شدند. این حملات از خاک عراق آغاز و با پشتیبانی و همکاری ارتش عراق انجام می‎شد.
عملیات مجاهدین در پاراگراف اول جز آنکه بخشی از درگیری مسلحانه بین‌المللی بین ایران و عراق تلقی شده است، بعنوان یک «درگیری مسلحانه غیربین‌المللی» بین حمهوری اسلامی و مجاهدین هم در نظر گرفته شده است.

درست است که عراق با ارائه پناهندگی و زمین به سازمان مجاهدین برای استقرار در عراق کمک کرد و اسلحه و پول و امکانات به آنان داد و از آنان حمایت کرد، اما این کمک ماهیت درگیری بین مجاهدین و جمهوری اسلامی را به‌عنوان یک درگیری غیربین‌المللی تغییر نمی‌دهد. عراق در جریان فروغ جاویدان در تابستان شصت‌و‌هفت هیچ نیرویی برای کمک به مجاهدین علیه جمهوری اسلامی به ایران نفرستاد و مجاهدین هرگز به‌عنوان ارگانی از ارتش و دوایر دولتی عراق ظاهر نشدند. بدون تردید حمله مجاهدین به جمهوری اسلامی نمی‌توانست بدون اطلاع و اجازه دولت عراق انجام گیرد. این نیز ماهیت درگیری بین مجاهدین و جمهوری اسلامی را به‌عنوان یک درگیری غیربین‌المللی تغییر نمی‌دهد. حمله از خاک عراق انجام می‌گرفت و طبیعی بود که باید با اطلاع و اجازه دولت آن کشور انجام می‌گرفت. عملیات فروغ جاویدان، عملیات مشترک عراق و مجاهدین علیه جمهوری اسلامی و بخشی از جنگ ایران و عراق نبود. قرائن و شواهدی که خلاف این را نشان دهد در دست نیست.

در پرونده بُمبا، دادگاه کیفری بین‌المللی(آی سی سی) اظهار کرد: یک درگیری زمانی به یک درگیری مسلحانه بین‌المللی تبدیل می‌شود که در آن دولت دومی، مستقیم یا غیرمستقیم، با دولت مقابل درگیر شود. دادگاه تجزیه و تحلیل خود را بر روی این موضوع متمرکز می‌کند که آیا شورشیان ژنرال بوزیزه یا هر یک از نیروهای همسو از طرف یک دولت خارجی عمل می‌کردند یا خیر.
دادگاه در ادامه به این نتیجه می‌رسد که «هیچ مدرکی وجود ندارد که نشان دهد دولت چاد در سازماندهی، هماهنگی یا برنامه ریزی اقدامات نظامی شورشیان ژنرال بوزیزه نقش داشته است.»

همچنین عملیات مجاهدین در شرایطی ممکن است بین‌المللی تلقی شود که محل استقرار مجاهدین در عراق و موافقت دولت عراق برای استفاده آنها از خاک این کشور به‌عنوان پایگاهی برای جنگ علیه جمهوری اسلامی بوده باشد.
اردوگاه مجاهدین در عراق به‌عنوان پایگاه جنگ این سازمان علیه جمهوری اسلامی نبوده است. مجاهدین بعد از آن‌که در سال ۱۳۶۵ از فرانسه رانده شدند، مرکز اصلی فعالیت‌های خود را به عراق منتقل کردند. یک سال بعد در سی خرداد شصت‌وشش «ارتش آزادیبخش» را در این اردوگاه تاسیس کردند. بعد از تاسیس «ارتش آزایبخش»، مجاهدین سه عملیات علیه جمهوری اسلامی انجام داد که بزرگ‌ترین آنها عملیات فروغ جاویدان بود. سازمان مجاهدین بعد از آن‌که رژیم وقت عراق قطعنامه صلح را با جمهوری اسلامی امضا کرد، تا زمانی که در سال ۲۰۰۳ از سوی نیروهای متجاوز آمریکایی خلع سلاح شدند، هیچ عملیاتی علیه جمهوری اسلامی انجام نداد.
ممکن است برخی بگویند حتی اگر میان مجاهدین و جمهوری اسلامی درگیری نبوده باشد، اما صلح هم نبود است. صلح به این معنی که قرارداد صلحی میان آنان امضا نشده است. این استنتاج بیشتر سیاسی است تا حقوقی. قوانین جنگ، آن دسته از جرایمی را مصداق جنایت جنگی می‌داند که در حین جنگ و یا در رابطه با جنگ اتفاق افتاده باشد. قوانین جنگ، مفهومی را که در رابطه با جنگ به‌دست می‌دهند، این است که یکی از طرفین جنگ، در حین درگیری گروهی را اعم از سرباز، خدمه شخصی و درمانی یا غیرنظامیان را به گروگان گرفته باشد وهمه‌ی آنها یا بخشی از آنها را در جریان جنگ و یا بعد از خاتمه جنگ به قتل برساند. بنابراین تعریف، زندانیان مجاهد که سال‌ها در زندان بوده‌اند، اسیر و گروگان جنگی محسوب نمی‌شوند.
جمهوری اسلامی زندانیان چپ و کمونیست را به چه اتهامی گشت؟ سازمان‌های آنها که با جمهوری اسلامی جنگ نکرده بودند. دادستان پرونده حمید نوری دلیلی برای اعدام زندانیان چپ در کیفرخواست‌ ارایه نمی‌دهد. او تنها به این مساله پسنده می‌کند که جمهوری اسلامی بعد از اعدام مجاهدین، تصمیم گرفت زندانیان وابسته به سازمان‌های چپ را اعدام کند چون آنها را «گناهکار» می‌دانست. او توضیح نمی‌دهد که چگونه جمهوری اسلامی بدون دلیل و به یک باره تصمیم می‌گیرد زندانیان چپ را نیز اعدام کند و یا علت آنکه آنها را «گناهکار می‌دانست، چه بود؟

کیفرخواست حمید نوری، دو فعل مجرمانه زیر را بعنوان افعال زیرساخت جنایت جنگی برای سمت «دستیار دادیار یا در مقام یا نقش مشابه‎ای» در زندان گوهردشت برشمرده است:
1- مشارکت مستقیم در صدور و اجرای احکام اعدام هیئت‎ دادگاه‌گونه که به فتوای خمینی تشکیل شد و روال رسیدگی‌اش مغایر موازین پایه محاکمه عادلانه تحت قوانین بشردوستانه بود. همچنین تشویق و فراخواندن دیگر عاملان برای مشارکت در اعدام زندانیان، با یاری رساندن به او و دیگر مقامات بلندمرتبه.
2- مشارکت مستقیم در عذاب روحی زندانیان با ایجاد اضطراب شدید مرگ که مصداق شکنجه و رفتار غیرانسانی است از طریق بردن زندانیان به نزد هیئت و/یا آوردن آنها به راهروی مرگ و منتظر نگه داشتن آنها برای مواجهه با یا شنیدن تصمیم هیئت،‌ و در مورد اعدام‌شدگان، بردن آنها به محل اعدام و فراهم آوردن تمهیدات لازم برای اعدام و همچنین تشویق و فراخواندن دیگر عاملان برای ارتکاب شکنجه و رفتار غیرانسانی با زندانیان از طریق یاری کردن او و دیگر مقامات بلندمرتبه.
دادستان از دادگاه درخواست کرده که افعال فوق را در درجه نخست بعنوان بخشی از یا در پیوند با «درگیری مسلحانه بین‎المللی» بین ایران و عراق در نظر بگیرد و حمید نوری را محکوم کند؛ بر اساس ماده 147 کنوانسیون چهارم ژنو (1949) در پیوستگی با مواد 75 و 85 پروتکل الحاقی اول کنوانسیون‌های ژنو مربوط به حمایت از غیرنظامیان در درگیری‎های بین‎المللی (1977) و اصول عام شناخته شده حقوق بشردوستانه بین‎المللی.
در درجه دوم نیز دادستان از دادگاه خواسته که این افعال را بعنوان بخشی از یا در پیوند با «درگیری مسلحانه غیربین‎المللی» بین جمهوری اسلامی و مجاهدین در نظر بگیرد و حمید نوری را بر اساس نقض فاحش ماده 3 مشترک در کنوانسیون‎های چهارگانه ژنو مربوط به درگیری‎های مسلحانه غیربین‎المللی و اصول عام شناخته شده حقوق بشردوستانه بین‎المللی محکوم کند‎.
در کیفرخواست از «مصادیق و مولفه»های «جنایات جنگی» استفاده شده است. دادستان «قتل» را نیز به فهرست اتهام‌های حمید نوری افزوده است تا چنانچه دادگاه نتواند «پیوند» ادعا شده بین افعال مجرمانه و یک درگیری مسلحانه بین‎المللی یا غیربین‎المللی را احراز کند، در صورت کافی دانستن شواهد برای احراز غیرقانونی بودن اعدام‎های گسترده، حمید نوری را به قتل محکوم کند.
براساس ماده 3 مشترک کنوانسیون ژنو، مسئولیت کیفری در یک درگیری مسلحانه غیر بین‌المللی به همان اندازه است که در رابطه با یک درگیری مسلحانه بین‌المللی اعمال می‌شود.
در قوانین سوئد، برای «جنایت جنگی» حداکثر شش سال زندان تعیین شده است. در قانون جدید که از اول ژانویه ۲۰۲۲ به اجرا آمد، «جنایت جنگی» به دو بخش جنایت جنگی سبک و جنایت جنگی سنگین تقسیم شده است. در بند ۱۰ قانون کیفری ((۴۰۶/۲۰۱۴) سوئد که از اول ژانویه ۲۰۲۲ به اجرا در آمد، مجازات کسانی که مرتکب جنایت جنگی شده‌اند، حداکثر شش سال حبس در نظر گرفته شده است. اما اگر جرم سنگین تلقی شود، حداقل مجازات چهار سال و حداکثر هجده سال حبس و یا ابد در نظر گرفته شده است.
در تعریف جرم سنگین آماده است، جرمی سنگین تلقی می‌شود که بخشی از یک طرح یا سیاست یا بخشی از یک جنایت همه جانبه بوده باشد.
طبق قانون کیفری (۴۰۶/۲۰۱۴) سوئد، فرد محافظت شده به کسی اتلاق می‌شود که مجروح، بیمار، اسیر جنگی یا غیرنظامی و کسی باشد که مطابق اولین پروتکل الحاقی سال 1977کنوانسیون ژنو مورخ 12 اوت 1949 از حمایت ویژه برخوردار باشد. یا در غیر این صورت مشمول قوانین عمومی بین‌المللی در درگیری‌های مسلحانه یا تحت اشغال باشد.

نقض قوانین بین‌المللی
نقض قوانین بین‌المللی شامل نسل کشی، جنایت علیه بشریت و جنایت جنگی‌ می‌شود و در تمامی قوانین بین‌المللی به آنها پرداخته شده است. تا پیش از معاهده رُم، که 17 ژوئیه ۱۹۹۸ به تصویب رسید و در ژوئیه ۲۰۰۲ با تشکیل دیوان بین‌المللی کیفری (آی سی سی) به اجرا در آمد، به هر سه این جرایم در کنوانسیو‌ن‌ها و معاهده‌های حقوقی بین‌‌المللی و پروتکل‌های الحاقی، از جمله در قوانین حقوقی بشردوستانه بین‌المللی، حقوق بشر بین‌المللی و در عرف حقوق بین‌الملل اشاره شده است.

«نسل کشی»
کشتار ۱۳۶۷ را می‌توان در پاره‌ای موارد به عنوان نسل کشی نیز به حساب آورد، زیرا نه تنها به دلایل سیاسی بلکه به دلایل مذهبی نیز انجام شده است. کافی است به ماهیت سئوالاتی که از زندانیان پرسیده می‌شد و به اعتقادات آنها اشاره می‌شد فکر کنیم. این امر به حدی پیش پا افتاده است که می‌توان آنرا در سئوالات عقیدتی که از قتل‌عام شدگان شد، مشاهده کرد. سئوالات عقیدتی بیشتر شامل زندانیان چپ بود و چون اکثریت اعدام شدگان مجاهد بودند، وارد شدن به مقوله نسل کشی کار را برای اثبات آن دشوار می‌کند، اگرچه برخی سئوالات از مجاهدین نیز از جمله برگشت از نظرشان و وادار کردن آنها به توبه، بنوعی رنگ و بوی عقیدتی داشت.
عقیده کشی از آن روی نیز می‌تواند موضوع نسل کشی پرونده کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ باشد، زیرا جمهوری اسلامی می‌خواست زندانیان را مجبور کند از عقیده خود دست بکشند و توبه کنند و عقیده و نظر جمهوری اسلامی را به‌پذیرند.
به عبارت دیگر، زندانیان نه تنها به دلیل تعلقات سیاسی‌شان، بلکه به دلایل عقیدتی/مذهبی نیز کشته شدند. در ماده۲کنوانسیون نسل‌کشی 1948 آمده است: «نسل‌کشی به معنای هریک از اعمالی است که به قصد نابود کردن، به طور کلی یا جزئی، یک گروه ملی، قومی، نژادی یا مذهبی و ایدئولوژی انجام می‌شود»

«جنایت علیه بشریت»
واژه جنایت علیه بشریت به‌طور جسته و گریخته از قرن‌ها پیش مورد استفاده قرار می‌گرفت اما در شکل فعلی آن در سال 1915.م، به‌کار رفت. در آن سال، انگلستان و روسیه و فرانسه در اعلامیه مشترکی قتل‌عام ارامنه توسط دولت عثمانی را جنایت علیه بشریت دانسته و مرتکبان را مسؤل دانستند.
اگرچه تعریف جامعی از جنایت علیه بشریت تا قبل از ظهور معاهده(اساسنامه)‌ رُم، که اول ژوییه‌ی ۲۰۰۲ به اجرا درآمد، جایی مدٌون نشده بود، با این همه در سال ١٩٨٠، یکی از بخش¬های اصلی عرف حقوق بین-الملل، تعریف جنایت علیه بشریت را تدوین کرد و خواستار پی‌گرد کسانی شد که مرتکب این جنایت شده‌اند.
جنایت علیه بشریت، شامل تعرض‌ جدی به حرمت و تحقیر و خفیف کردن انسان¬ها است. این‌ جنایات از آن دسته از جنایات جدی هستند که کل جامعه‌ی بشری را متأثر می¬کنند، چرا که تمام انسانیت از طبیعت این نوع حملات علیه مردم آزار می¬بیند. درنتیجه، عرف حقوق بین‌الملل با بازگشت به پذیرش اعمال خاص به‌عنوان اعمال «خلاف قوانین انسانی» در اعلامیه‌ی سال ۱۸۶۸سن پترزبورک، این اعمال را محکوم کرد و خواستار پی‌گرد مرتکبین آن شد.
در این مورد ‌که چه عملی جنایت علیه بشریت محسوب می‌‌شود، کمیسیون کنفرانس صلح ورسای در سال ۱۹۱۹ به صراحت اعلام کرد که این جنایات شامل قتل و کشتار، تروریسم برنامه‌ریزی شده، کشتن گروگان‌ها، شکنجه‌ی شهروندان، گرسنگی دادن تعمدی شهروندان، تجاوز، ربودن دختران و زنان به منظور وادار کردن آن‌ها به تن فروشی، تبعید مردم غیرنظامی، نگه‌داری شهروندان در شرایط غیرانسانی، وادارکردن شهروندان به کار اجباری در رابطه با عملیات نظامی دشمن، اعمال مجازات دسته‌جمعی و بمباران عمدی اماکن بی‌دفاع و بیمارستان‌ها است.
در رأی دادگاه نورنبرگ که اول اکتبر ۱۹۴۶ صادر شد، جنایت علیه بشریت مقوله‌ی قانونی پراهمیتی بود که به کشتار و اذیت و آزار یهودیان و دیگر شهروندان توسط رژیم نازی اطلاق شد. ماده‌ی ۶ (ث) این منشور که دادگاه‌ها اغلب از آن به‌عنوان آغاز نقطه‌ی شروع حقوق جزائی بین‌الملل معاصر استفاده می¬کنند، جنایت علیه بشریت را چنین تعریف کرده است: «قتل، اعمال بردگی، تبعید و سایر اعمال غیرانسانی که علیه مردم غیرنظامی، پیش از جنگ یا در خلال جنگ به اجرا در آمده باشد، آزار به دلایل سیاسی، نژادی یا مذهبی در ارتباط با هرگونه جنایتی که در حوزه‌ی اختیارات قضایی دادگاه باشد، فارغ از این‌که ناقض قوانین کشوری باشد که در آن جرم واقع شده است یا نه.»
اولین رأی دادگاه نورنبرگ نشان داد که منشور دادگاه جنایی بین¬المللی، جوهر کنونی حقوق بین‌الملل است. دادگاه نورنبرگ اعلام داشت عرف حقوقی می‌تواند مبنای تعریف جنایت علیه بشریت باشد. در سال ۱۹۴۶، مجمع عمومی سازمان ملل، اصول نورنبرگ و از جمله تعریف منشور را به‌ عنوان بیانی از عرف حقوقی تصویب کرد . در سال ۱۹۵۰، کمیسیون حقوق بین‌الملل نیز همین کار را انجام داد.
از آن زمان به بعد عرف حقوق بین‌الملل از تعریف نورنبرگ فراتر رفت و لزوم وجود ارتباط میان جنایت علیه بشریت و درگیری¬های مسلحانه را حذف کرد، اما در سایر موارد تغییری ایجاد نکرد.

دادگاه آیشمن، او را به ارتکاب جنایت علیه بشریت محکوم کرد. در تعریف این‌گونه جنایات علیه بشریت، دادگاه از منشور نورنبرگ و سایر قوانین بهره گرفت. دادگاه بر این نکته تأکید کرد که جنایت علیه بشریت، «امروز باید به اعمالی اطلاق شوند که عرف حقوق بین¬الملل توسل به آن‌ها را ممنوع دانسته‌ است- اعمالی که سرشت جنایی «جهانی» دارد و ارتکاب آن‌ها منجر به مسئولیت جنایی فردی می‌شود.»

«جنایت علیه بشریت» با اصل صلاحیت قضایی بین‌المللی قابل اجرا است و شامل محدودیت زمانی نمی‌شود. عکس قضیه در مورد پیگرد جنایت علیه بشریت نیز صادق است و اهمیت آن با گذشت زمان کاهش نمی یابد.

بعد از جنگ دوم جهانی، جامعه‌ی جهانی هم‌چنان به انعقاد معاهده‌ها و قطعنامه‌هایی ادامه داد و بر مجازات کسانی تأکید می‌کنند که علیه بشریت‌ مرتکب جنایت شده¬اند؛ فارغ از این‌که این جنایت در زمان جنگ یا صلح اتفاق افتاده باشند.
این تحولات به‌عنوان توسعه و گسترش حقوق جنایی و بین‌المللی تلقی می‌گردد. از طرف دیگر، با تدوین کنوانسیون کشتار دسته جمعی، برخی از مفاهیم جنایات علیه بشریت مانند کشتار زندانیان سیاسی، مقبولیت حقوقی پیدا کرده است.
مجمع عمومی سازمان ملل متحد درسال ۱۹۶۸ معاهده‌ی منع کاربرد محدودیت‌های قانونی نسبت به جنایت جنگی و جنایت علیه بشریت را تصویب کرد و جهت تأیید در اختیار اعضای این سازمان قرار داد. مطابق این معاهده، جنایت علیه بشریت در حقوق بین‌الملل از «وخیم‌ترین جنایات است.»

جنایت علیه بشریت از جمله اعمالی است که در حوزه‌ی مسئولیت دولت و مسئولیت کیفری فردی، به طور قاطع در معاهده‌ها، توافقنامه¬ها و میثاق¬های بین¬المللی مورد تأکید قرار گرفته است. قطعنامه¬های مجمع عمومی سازمان ملل متحد، این جنایات را با لحن قوی ناقض قوانین بین¬المللی می¬شمارند. در روند دادرسی-های رسمی، در سال¬های منتهی به سال ١٣۶٧ تریبونال¬های بین¬المللی و دادگاه¬های محلی شماری از افراد را به جرم جنایت علیه بشریت محکوم کردند.
با توجه به تعداد زیاد (هزاران) اعدام‌ها و با توجه به شرایط این اعدام‌ها و سیستماتیک(نظامند) وگسترده بودن آن‌ها، کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷جنایت علیه بشریت محسوب می‌شود. جنایت علیه بشریت در اساسنامه دادگاه بین‌المللی کیفری به‌صورت کامل‌تری از نسخه‌های پیشین این جرم تعریف شده است. ماده 7 اساسنامه دادگاه بین‌المللی کیفری در این باره می‌گوید: از نظر این معاهده، «جنایت علیه بشریت» به هریک از اعمال زیر اطلاق می‌شود که به عنوان بخشی از یک عمل برنامه‌ریزی شده، گسترده و سیستماتیک علیه جمعیت غیرنظامی با آگاهی انجام شود: الف) قتل؛ […]، (ج) شکنجه […]”
در تعریفی که در بنده ۸ این معاهده آمده است، دستگیری خودسرانه و کشتار غیرنظامیان به منزله “حمله نطامند(سیستماتیک) علیه هر جمعیت غیرنظامی” – و عنصر مادی- قتل و شکنجه است. بنابراین، کوچکترین تردیدی وجود ندارد که کشتارها زندانیان سیاسی در تابستان 1367 جنایت علیه بشریت بوده است. طبق این تعریف، شکنجه و بدرفتاری با زندانیان سیاسی در تابستان 1367 نیز شامل محدودیت زمانی نمی‌شود.
معاهده رُم در سال ۲۰۱۴ به قوانین سوئد وارد شد. معاهده رُم و هم‌چنین قانون ۲۰۱۴ سوئد، شامل نسل کشی، جنایت علیه بشریت و جنایت جنگی است.
در ماده ۲۹ اساسنامه دادگاه کیفری بین‌المللی(آ سی سی) تصریح شده است جرایمی که سرشت جهانی دارند، از جمله جنایت علیه بشریت، نسل کشی و جنایت جنگی، شامل هیچ محدودیت زمانی و مکانی نیستند. این ماده نیز همراه با سایر موارد مطروحه در اساسنامه(معاهده) رُم در قانون ۲۰۱۴ سوئد بازتاب پیدا کرده است و طبق آن جرایم سنگین از جمله نسل کشی، جنایت جنگی، جنایت علیه بشریت و قتل شامل محدودیت زمانی و مکانی در سوئد نمی‌شود.
در ماده ٢ فصل ٣٥ قانون کیفری سوئد که ٢١ دسامبر ١٩٦٢ به تصویب رسید و اول ژانویه ١٩٦٥ به اجرا در آمد، تصریح شده است که جرایم سنگین هم‌چون نسل کشی، جنایت علیه بشریت، جنایت جنگی و اعمال تروریستی شامل محدودیت زمان نمی‌شوند.

در ماده یک «کنوانسیون عدم اعمال محدودیت‌های قانونی در ارتباط با جنایات جنگی وجنایت علیه بشریت» ،
که از سوی سازمان ملل از ۱۱ نوامبر ۱۹۷۰ لازم الجرا شد، هیچ محدودیت قانونی در مورد جنایت علیه بشریت و جنایت جنگی، صرف نظر از تاریخ ارتکاب آنها اعمال نمی‌شود.
جنایت علیه بشریت، چه در زمان جنگ اتفاق افتاد باشد و چه در زمان صلح، همانگونه که در منشور دادگاه نظامی بین‌المللی نورنبرگ بتاریخ 8 اوت 1945تعریف شده است و سازمان ملل آنرا طی دو قطعنامه شماره ۳ بتاریخ ۱۳ فوریه ۱۹۴۶ و قطعنامه شماره ۹۵ بتاریخ ۱۱ دسامبر ۱۹۴۶ تایید کرده است و به ویژه در کنوانسیون ژنو بتاریخ ۱۲ اوت ۱۹۴۹ از آن و هم‌چنین جنایت جنگی به عنوان «نقض‌های شدید» تاکید شده است، شامل محدودیت زمانی نمی‌شوند.

از آنجا که حمید نوری درکشتار زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت نقش داشته است، در هرکجا که باشد تحت عنوان «جنایت علیه بشریت» قابل تعقیب است. جنایات علیه بشریت باعث اعمال صلاحیت قضایی جهانی در هر کشوری می‌شود. این اصل توسط کمیسیون حقوق بین‌الملل در پیش نویس قانون جنایات علیه صلح و امنیت بشریت (1996) نیز به رسمیت شناخته شده است.
در چنین وضعیتی، هیچ مشکلی برای ادعای دست داشتن حمید نوری در جنایات علیه بشریت وجود ندارد. گذشت زمان هیچ‌گونه محدودیتی را ایجاد نمی‌کند. این امر حتی در ماده ۷ و ماده ۲۹ اساسنامه دادگاه کیفری بین‌المللی(آ سی سی) تصریح شده است.

به‌موجب قوانین سوئد و قوانین حقوقی بین‌المللی و سوابق تاریخی که به آنها اشاره شد و هم‌چنین اصل قانون کیفری جنایت علیه بشریت، دادستان به هنگام جرم انگاری علیه نوری، هیچ محدودیتی برای انتخاب «جنایت علیه بشریت» به‌عنوان اساس اتهامات حمید نوری نداشته است. این اتهام می‌توانست او را در موقعیت بسیار محکم‌تری قرار دهد و اثبات آن نیز به‌ویژه برای گرفتن حکم بالا برای او، برای‌اش راحت‌تر بود.
برخلاف اتهام‌های مربوط به جنایات جنگی، الزامی نیست که جنایت علیه بشریت با جنگ تحت عرف حقوق بین¬الملل در دوره‌ی زمانی دادرسی این دادگاه، پیوند داشته باشد.
به‌علاوه، کسانی که به دلایل سیاسی یا عقیدتی زندانی هستند، طبق حقوق بین‌الملل در رابطه با جنایت علیه بشریت، افراد غیرنظامی محسوب می‌شوند.
هفت دادستان دادگاه ایران(ایران تریبونال ) با استناد به قوانین بین‌المللی که به بخشی از آنها در این سطور اشاره شده است، از دادگاه تقاضا کردند جمهوری اسلامی را در رابطه با «جنایت علیه بشریت« مسئول بداند. شش قاضی بین‌المللی این دادگاه، شواهد و عدله تیم دادستانی را برای احراز پیوند بین افعال مجرمانه و غیرقانونی بودن اعدام‌های گسترده دهه شصت، کافی دانست و به‌موجب میثاق بین‌المللی حقوق مدنی وسیاسی و هم‌چنین عرف حقوق بین‌الملل اعلام کرد که جمهوری اسلامی ایران در جریان کشتار زندانیان سیاسی در دهه شصت، حقوق بین¬الملل را نقض کرده و علیه شهروندان خود مرتکب جنایت علیه بشریت شده است.
این حکم از همان اوایل دستگیر نوری، به‌درخواست پلیس و دادستانی سوئد در اختیار آنان قرار گرفت. این حکم سند بسیار قوی حقوقی بین‌المللی در رابطه با ماهیت حقوقی کشتار زندانیان سیاسی، نه تنها در رابطه با دهه شصت، بلکه در رابطه با کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ است.

خانم کریستینا لیندوف کارلسون، دادستان پرونده نوری، دو ماه پیش از انتشار کیفرخواست، در پاسخ به سئوالی که از او پرسیده شد بر چه اساسی کشتار زندانیان سیاسی را جنایت جنگی می‌داند، نوشت: «برای اینکه یک عمل جنایت جنگی ارزیابی شود، لازم است که درگیری مسلحانه وجود داشته باشد و آن عمل با درگیری مسلحانه ارتباط داشته باشد.»
دادستان پرونده نوری، در پاسخ به سئوال دیگری که از او پرسیده شد چرا زندانیان چپ که همانند زندانیان مجاهد به«هیات مرگ» رفته و زنده ماندند، شاکی تلقی نمی‌شوند، نوشت: اعدام‌ زندانیان چپ را نمی‌توان به عملیات جنگی مرتبط کرد، به همین دلیل، اقداماتی که علیه جان بدربردگان چپ انجام گرفت، شامل محدودیت زمان شده است . وی در ادامه می‌نویسد: باید توجه داشته باشید که قانون جنایت علیه بشریت اول ژوئیه 2014 در سوئد قانون شد.
طبق قوانین بین‌المللی و‌هم‌چنین عرف حقوق بین‌الملل، جنایت جنگی تنها در حین درگیری مسلحانه واقع می‌شود. بعد از آن، هر جنایتی که اتفاق بیافتد، چنانچه معیارهای مربوط به ماده ۷ اساسنامه رُم را برآورد کند، که بازتاب عرف حقوق بین‌الملل است، می‌تواند جنایت علیه بشریت محسوب شود.
یک تفاوت مهم بین «جنایت علیه بشریت» و«جنایات جنگی» وجود دارد. جنایات جنگی تنها در حین درگیری مسلحانه واقع می‌شوند درحالی که جنایت علیه بشریت ممکن است در هر زمانی واقع گردد، از جمله در زمان صلح یا در شرایط خشونت‌آمیز که به درگیری مسلحانه نمی‌رسد. برخلاف جنایت جنگی، آنها رویدادهای منزوی یا پراکنده نیستند که توسط سربازان در زمان جنگ اتفاق افتاده باشد، بلکه بخشی از یک سیاست دولت و یا یک رویه گسترده از جنایاتی هستند که در مقیاس بزرگ به عنوان بخشی از یک عمل نظام‌مند علیه جمعیت غیرنظامی هدایت، برنامه‌ریزی و سازماندهی می‌شوند.

به‌عنوان مثال، یک عمل منفرد تجاوز که مرتبط با یک درگیری مسلحانه انجام می‌شود به وضوح یک جنایت جنگی است. هرچند اگر این عمل به عنوان بخشی از یک الگوی گسترده‌تر و نظام‌مند تجاوز به غیرنظامیان مرتکب شده باشد، «جنایت علیه بشریت» است.

با این وجود، چگونه یک نفر می‌داند که یک فعل خاص جنایت علیه بشریت است؟
دست کم باید یکی از شرایط ذیل واقع شود:

۱- فعل باید به عنوان بخشی از یک حملۀ گسترده که علیه جمعیت غیرنظامی هدایت شده حادث شود. حمله باید در مقیاس بزرگ بوده و شمار بسیاری از قربانیان را شامل شود، نظامند و به لحاظ جغرافیایی گسترده باشد.
برای مثال، در پرونده آکایسو، دادگاه بین‌المللی کیفری برای رواندا(ICTR) ، واژه «گسترده» را به عنوان «اقدامی عظیم، مکرر و در مقیاس بزرگ که به صورت جمعی و با جدیت قابل ملاحظه‌ای انجام شده و علیه قربانیان بسیاری هدایت شده» تعریف شده است.
۲- این اعمال باید به عنوان بخشی از یک حملۀ نظام‌مند(سیستماتیک) علیه جمعیت غیرنظامی باشد. حملات باید سازماندهی شده و به لحاظ جغرافیایی گسترده باشند.
در پرونده مذکور، «نظام‌مند» را به صورت «کاملاً سازماندهی شده و به دنبال الگویی منظم بر پایۀ سیاستی مشترک با استفاده از منابع مهم عمومی یا خصوصی» تعریف کرده است. سپس اضافه می‌کند که در هردو این حالت‌ها باید نوعی برنامه‌ریزی یا سیاست از پیش تصور شده وجود داشته باشد.

کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷، به یک باره ویک شبه بعد از صدور فتوا توسط خمینی برنامه‌ریزی و سازماندهی نشد و یک سیاست از پیش تعیین شده بود. شواهد و قرائن نشان می‌دهد، برنامه‌ریزی برای کشتار از دی و بهمن ۱۳۶۶ آغاز شده بود. در زندان گوهردشت زندانیان را براساس اتهامات سیاسی، مذهبی و غیرمذهبی بودشان و میزان حکم‌شان از هم جدا کردند. پیش از آن، از آنها بازجویی شد و به برخی از آنها فرم‌هایی نیز دادند پُرکنند. سئوالاتی که در این دوره از زندانیان، بویژه از زندانیان چپ پرسیده شد، با سئوالات پیشین متفاوت بود و رنگ و بوی تفتیش عقاید داشت.
جمهوری اسلامی به‌د‌نبال بهانه و فرصتی بود که اعدام‌ها را به اجرا درآورد. عملیات مجاهدین را بهانه و فرصتی برای اجرای اعدام‌ها کرد. چنانچه اگر عملیات فروغ جاویدان اتفاق نمی‌افتاد، مطمئنا جمهوری اسلامی برای کشتار زندانیان چیز دیگری را بهانه می‌کرد. زندانیان باید تا پیش از پایان جنگ و برقراری صلح با عراق از بین می‌رفتند. فتوا کلاه شرعی جمهوری اسلامی برای تسهیل این کشتار بود و می‌توانست به بهانه‌های دیگر نیز صادر شود.
مورد دیگری که در این رابطه قابل تعمق است، این است که قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل را جمهوری اسلامی یک سال بعد بتاریخ ۲۷ تیر ۱۳۶۷ امضا می‌کند. در حالی که دولت عراق بلافاصله آن‌را که بتاریخ ۲۹ تیر ۱۳۶۶ صادر شده بود، امضا کرد.
جمهوری اسلامی تا زمانی که قطعنامه را امضا کرد، به جنگ ادامه داد. جمهوری اسلامی بخوبی می‌دانست که با ادامه جنگ پیشرفتی در جنگ نخواهد داشت و نمی‌تواند امتیازی از صدام بگیرد. اما از این فرصت می‌خواست استفاده کند و بسترهایی را که ممکن بود بعد از جنگ در جامعه موجب نارضایتی و شورش‌های اجتماعی شود، از بین ببرد.
جمهوری اسلامی به‌شدت نسبت به این امر نگران بود و می‌خواست هرگونه مطالبه‌گری مردم را که ممکن بود با پایان جنگ، به اعتراضات و قیام‌های گسترده منجر شود، از پیش خنثی کند. یکی از اقدامات پیشگرانه، ایجاد رعب و وحشت در میان مردم بود. برگشت هزاران زندانی سیاسی به جامعه بربستری نامعلوم برای حکومت، می‌توانست برای جمهوری اسلامی خطرناک باشد. به این منظور، همزمان با پذیرش قطعنامه و در جریان تب و تاب آن تا پیش از آنکه صلح کامل به اجرا درآید، می‌باید مساله زندانیان سیاسی را حل می‌کرد. کشتار زندانیان سیاسی برچنین بستری، برنامه‌ریزی و سازماندهی شد.
جمهوری اسلامی کشتار دسته جمعی و سیستماتیک مخالفان را از سی خرداد سال شصت‌ آغاز کرد و آنرا با اعدام‌های جمعی زندانیان سیاسی در تابستان شصت‌وهفت به پایان رساند. تمام قرائن و شواهد نشان می‌دهد که کشتار زندانیان سیاسی در تابستان شصت‌وهقت، پیش از حمله مجاهدین به جمهوری اسلامی برنامه‌ریزی و سازماندهی شده بود.
دادستان در کیفرخواست به فتوای خمینی به عنوان یک سند برای اثبات جنایت جنگی استفاده کرده است. این در حالی است که طبق قانون، دستور ارتکاب به جنایت علیه بشریت یا جنایت جنگی نمی‌تواند توجیه قانونی داشته باشد.

چرا دادستان با این‌که عناصر و قوانین و شواهد و اسناد زیادی دلالت می‌دهند که کشتار زندانیان سیاسی در حکم جنایت علیه بشریت است، با این‌حال ترجیح داد «جنایت جنگی» را به‌عنوان اساس اتهامات نوری انتخاب ‌کند، در حالی که ممکن است او را برای اثبات آن با مشکل مواجه کند و دادگاه نتواند «پیوند» ادعا شده بین افعال مجرمانه و یک درگیری مسلحانه بین‎المللی یا غیربین‎المللی را احراز نماید؟
چالش‌ دیگری که دادستان با آن مواجه خواهد بود، ایجاد پیوند بین جنایت جنگی و کشتار زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت است. به‌موجب شواهد و قرائن موجود و هم‌چنین شهادت جان‌بدربردگان(مجاهد) از کشتار زندان گوهردشت، اعدام زندانیان مجاهد در این زندان از هشتم مرداد آغاز شده است . در حالی که عملیات مجاهدین با جمهوری اسلامی یک روز پیش از آن در هفتم مرداد پایان یافته بود و دیگر جنگ و یا درگیری مسلحانه‌ای وجود نداشت. دو عملیات دیگر مجاهدین، «آفتاب» و «چلچراغ» پیش از «فروغ جاویدان» در بهار اتفاق افتادند.
به گفته خانم کریستینا لیندورف کارلسون، «برای اینکه یک عمل جنایت جنگی ارزیابی شود، لازم است که درگیری مسلحانه وجود داشته باشد و آن عمل با درگیری مسلحانه ارتباط داشته باشد.»

دادستان در مصاحبه مطبوعاتی که در روز انتشار کیفرخواست انجام داد، گفت که قوانین داخلی سوئد شامل جنایات علیه بشریت که پیش از 1 ژوئیه 2014 رخ داده باشند، نمی‌شوند. به این دلیل او نمی‌توانست در این کیفرخواست به آن استناد کند، زیرا کشتار زندانیان سیاسی قبل از آن تاریخ انجام شده است. بنابراین، کیفرخواست شامل جنایات علیه قوانین بین‌الملل از جمله جنایات جنگی و قتل است.»

سوئد در سال ۲۰۰۲ اساسنامه رُم را امضا کرد، در حالی که برخی از جرایم مندرج در اساسنامه رُم قبل از آن تحت پوشش قانون کیفری سوئد قرار گرفته بودند. با امضای اساسنامه رُم، سوئد اصل صلاحیت قضایی جهانی را پذیرفت.
محاکمه مرتکبان جنایت در خارج از سوئد در سوئد امکان پذیر است زیرا قوانین این کشور اصل صلاحیت قضایی جهانی را برای برخی جرایم جدی تحت قوانین بین المللی به رسمیت می شناسد.
استدلال خانم دادستان با قوانین سوئد و قوانین بین‌المللی که فوقا به آنها اشاره شد، انطباق ندارد. «جنایت علیه بشریت» از سال ۱۹۶۵ در قوانین کیفری سوئد وجود داشته است و بعد از آن نیز زمانی که سوئد اصل صلاحیت قضایی جهانی را در ژوئیه 2014 پذیرفت، همچون «نسل کشی» و جنایت جنگی» به قوانین سوئد وارد شد. بنابراین این قوانین و شمار دیگری از قوانین بین‌المللی که به آنها اشاره شد، جنایت علیه بشریت در رابطه با کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ شامل محدویت زمان نمی‌شود.
حتی اگر کشتار ۱۳۶۷ را نتیجه عملیات مجاهدین بدانیم، طبق قوانین بین‌المللی می‌توان آنرا جنایات جنگی و جنایت علیه بشریت دانست. در این صورت، این کشتار هردو مشخصه را طبق قوانین بین‌المللی دارد و هردو را می‌توان برای یک کشتار مانند کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ با هم ترکیب و مورد استفاده قرار داد، اگر پرونده مورد بحث شامل یک عنصر تشکیل دهنده باشد که برای یک صلاحیت لازم و برای دیگری لازم نیست. عنصر تشکیل دهنده پرونده حمید نوری کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ است.
این اصل مهم را نیز باید در نظر داشت، حتی اگر کشتار ۱۳۶۷ را نتیجه عملیات مجاهدین بدانیم، از این واقعیت کم نمی‌کند که ماهیت کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷، جنایت علیه بشریت بوده است. این جرم به این لحاظ نیز از حلقه اتهامات حمید نوری کنار گذاشته شده است.
بدون تردید، عدم آگاهی دادستان به قوانین کیفری سوئد و هم‌چنین قوانین بین‌المللی در رابطه با «جنایت علیه بشریت» را نمی‌توان دلیل آن برشمرد. او زمان جرم انگاری با این قوانین آشنا بوده است و کاملا می‌دانسته که «جنایت علیه بشریت» تا پیش از سال 2014 در ماده ٢ فصل ٣٥ قانون کیفری سوئد که اول ژانویه ١٩٦٥ به اجرا در آمد، وجود داشته است. در این قانون، تصریح شده است که جرایم سنگین هم‌چون قتل، نسل کشی، جنایت علیه بشریت، جنایت جنگی سنگین و اعمال تروریستی شامل محدودیت زمان نمی‌شوند. سوئد با پذیرش اصل صلاحیت قضایی جهانی، عرف حقوق بین‌الملل را نیز پذیرفته است. عرف حقوق بین‌الملل محدودیت زمانی برای رسیدگی به جرایم بین‌المللی را حذف کرده است.
جمهوری اسلامی از اوایل قرن بیست‌ویک با هدف باجگیری از غرب، اقدام به دستگیری ایرانیان دو تابعیتی و وشهروندان کشورهای غربی کرد. بیشتر دستگیرشدگان از کشورهای اتحادیه اروپا و تعدادی نیز سوئدی بودند.
غربی‌ها بویژه آمریکا و اتحادیه اروپا به خاطر منافع سیاسی و اقتصادی‌شان در ایران و منطقه، چشم‌شان را براین اعمال جمهوری اسلامی بستند و با آن راه مماشات برگزیدند. به جای ایجاد فشار به آن، سعی کردند از طریق «دیپلماسی» و «گفتمان انتقادی»، جمهوری اسلامی را متقاعد کنند از گروگانگیری و باج‌خواهی دست بردارد. درست همان‌کاری که در دهه‌های هشتاد و نود میلادی کردند و چشم‌شان را براعمال تروریستی جمهوری اسلامی بستند، به جز در موارد اندکی که با عمل انجام شده در محدوده جغرافیایی خود مواجه شدند و امکان چشم‌پوشی برآنها را نداشتند. تعداد زیادی از کشورهای اروپایی از جمله سوئد و فرانسه و آلمان به بهشت برین جمهوری اسلامی برای اعمال تروریستی‌ و جاسوسی‌اش علیه ایرانیان تبعیدی تبدیل شد.
اعمال تروریستی و جاسوسی جمهوری اسلامی در سوئد کم نبوده است. برخی رسانه‌ای شدند و برخی نشدند و در هر دو حالت، با توجه به این‌که برای دستگاه‌های امنیتی و اطلاعاتی سوئد محرز بود که جمهوری اسلامی در آنها دست داشته است، اما اقدامی در جهت آنها نشد و هرگز دیده نشد که سوئد به جمهوری اسلامی در رابطه اعمال‌اش اعتراض و یا هشداری به آن بدهد.
در آغاز دهه ۱۹۹۰ میلادی، جمهوری اسلامی اقدام به طرح‌ریزی و اجرای یک رشته عملیات تروریستی در سوئد کرد و عفت قاضی معلم مدرسه را در سال ۱۹۹۰ با بمبی که در پاکت نامه جاسازی شده بود، کشت. او دختر قاضی محمد رهبر و بنیانگذارحزب دمکرات کردستان ایران و رئیس جمهور جمهوری مهاباد بود. بمب برای همسر او امیر قاضی کارگذاشته شده بود، اما نامه را عفت قاضی باز می‌کند.
در مورد دیگری، کریم محمد زاده، ایرانی کرد تبار و فعال سیاسی مخالف جمهوری اسلامی که قبلا در ایران زندانی بود، اواخر دهه 1990 در آپارتمان مسکونی‌اش به قتل می‌رسد. یک برنامه تلویزیونی بنام”اوپدراگ گرانسکنینک (Uppdrag Granskning)”، که توسط تیمی از برجسته‌ترین روزنامه‌نگاران تلویزیون دولتی سوئد تهیه می‌شود، در باره این قتل به تحقیق می‌پردازد. این برنامه درگزارش تکان دهنده‌ای تحت عنوان”به‌خاطر مصالح سوئد”، نشان می‌دهد که سازمان اطلاعات و امنیت سوئد(سپو) عامل قتل او را که از طرف جمهوری اسلامی به سوئد اعزام شده بود، شناسایی، آنرا از پلیس سوئد مخفی و به او کمک می‌کند به ایران برگردد.
به این نکات، این را نیز باید اضافه کرد که سوئد، مانند سایر کشورهای غربی، بویژه کشورهای اتحادیه اروپا در زمانی که جمهوری اسلامی مخالفان خود را در سال‌های نخستین دهه شصت و سال شصت‌وهفت قتل‌عام کرد، به سادگی از کنار آن گذشت و به یک اطلاعیه دیپلماتیک و بی‌رنگ و خاصیت آن هم تنها در رابطه با کشتار زندانیان سیاسی در سال شصت‌وهفت پسنده کرد.
حقوق بشر در کشورهای دیگر، برای حکومت‌های غربی تنها زمانی معنا و مفهوم پیدا می‌کند که منافع‌شان به خطر افتاده باشد و یا دولت و حکومتی در دایره منافع آنها بازی نکند و بخواهند به آن فشار سیاسی وارد کنند. هیچ دولت و حکومتی در غرب، حاضر نبوده و نیست منافع‌اش را به خاطر مردمی که توسط حکومت‌‌اش سرکوب و کشتار می‌شود، به خطر بیاندازد. این یک و اقعیت و تجربه تاریخی است. این سیاست تنها مربوط به ایران و به دوران جمهوری اسلامی محدود نشده و نخواهد شد. همین‌ها جمهوری اسلامی را بوجود آوردند و همین‌ها نیز او را سرپا نگهداشته‌اند.

در سال ۲۰۱٨، سیاست اتحادیه اروپا و سوئد که عضوی از این اتحادیه است، در رابطه با جمهوری اسلامی دستخوش مقدار کمی تغییر شد. مماشات و گفتگوی انتقادی به تنهایی نتوانست جمهوری اسلامی را به عقب نشینی وادار کند. نه تنها از گروگان‌گیری و باج‌خواهی‌های‌اش دست برنداشت، عرصه جاسوسی‌اش را به دستگاه‌های حساس و نهادهای امنیتی کشورهایی همچون سوئد گسترش داد. بسیاری از موارد جاسوسی جمهوری اسلامی تا سال ۲۰۱٨ در سوئد مخفی ماند. شخصی بنام پیمان کیا در دهه هشتاد میلادی به سوئد می‌آید و در سال ١٩٩٤ به تابعیت این کشور در آمد. او در ابتدا به عنوان محقق و تحلیلگر ارشد با برخی از نهادهای سوئد همکاری می‌کند. گفته می‌شود، او در همان زمان نیز با دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی در ارتباط بوده است. او بعدا به «سپو» سازمان اطلاعات و امنیت سوئد وارد می‌شود و زمانی که به پست و مقام حساسی می‌رسد به اطلاعات حساسی دسترسی پیدا می‌کند. آنها را در اختیار دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی‌ می‌گذارد. اما این انتقال اطلاعات به جمهوری اسلامی تا سال ۲۰۱٨ مخفی ماند. به دنبال آن، اطلاعاتی به دستگا‌ه‌های امنیتی اروپا رسید که یکی از آنها به دستگیری اسدالله اسدی، دبیر سوم سفارت جمهوری اسلامی در وین انجامید. در ادامه این اطلاعات، چند شهروند دو تابعیتی ایران-سوئدی که به مقام‌های بالای مدیریت در سپو رسیده بودند، به اتهام جاسوسی برای رژیم دستگیر شدند. این موارد را دولت و دستگاه امنیتی سوئد به صورت محدودی رسانه‌ای کردند. یک مورد دیگر، اخراج بدون سروصدای یک زن و شوهر ایرانی به ایران بود که خبر آن در مارس ۲۰۲۱ منتشر شد. این زن و شوهر با نام‌های مستعار “سلما خرمایی” و “فواد ملکشاه” که ادعا کرده بودند افغانستانی هستند، از سال ۱۹۹۴ در سوئد زندگی می‌کردند. در اوایل ژانویه ۲۰۲۱ مقدمات یک عملیات تروریستی را آغاز کرده بودند که دستگیر می‌شوند. سازمان امنیت سوئد دریافت که هویت این زن و مرد کاملا جعلی است و اسامی اصلی آنها را “فرشته صناعی” و “مهدی رمضانی” و متولد ایران اعلام کرد. سوئد بدون سروصدا این زن و شوهر را به ایران برگرداند. اقدام تروریستی که این دو تروریست جمهوری اسلامی در سوئد تدارک دیده بودند نیز افشا نمی‌شود. سوئد برای جلوگیری از تنش بیشتر در روابط سوئد و جمهوری اسلامی به این کار دست می‌زند. سوئد در حال حاضر یک حمید نوری دیگر نمی‌خواست، بویژه که این مورد در چارچوب سیاست‌ اتحادیه اروپا برای ایجاد فشار به جمهوری اسلامی که در این سطور به آن اشاره شده است، قرار نمی‌گیرد.

اسدالله اسدی در هیبت یک دپیلمات تا زمان دستگیری به مدت بیست سال رهبری عملیات جاسوسی و خرابکارانه جمهوری اسلامی در سراسر اروپا را به عهده داشت. مطمئنا سازمان‌های امنیتی اروپا به این مساله واقف بوده‌اند و چشم‌شان را برروی جاسوسی و اعمال خرابکارانه او و تیم تخت فرماندهی‌اش در این بیست سال بستند. بنابر خبرهایی که در رابطه با دستگیری و محاکمه اسدی منتشر شده است، شبکه جاسوسی و خرابکارانه او در اروپا بسیار گسترده است و صدها نفر عضو دارد. علیرغم دستگیری او، اتحادیه اروپا به این شبکه بزرگ جاسوسی دست نزد. توجیه آنها نیز این است که اعضای این شبکه ارتباطی به عملیاتی که اسدالهی و چهار نفر دیگر به خاطر آن دستگیر شدند، نداشته‌اند.
این احتمال وجود دارد که اسدالله اسدی و تیم تحت فرماندهی‌اش در گذشته نیز به اقدامات خرابکاری در کشورهای اروپایی دست زده باشند و دولت‌ها آنها را رسانه‌ای نکرده و سروصدای آن را در نیاورده باشند. اما این بار، شرایط فرق کرده و اسدی باید دستگیر می‌شد. اسدی نخستین مورد از فشارهایی است که اتحادیه اروپا به جمهوری اسلامی وارد کرد.
دستگیری حمید نوری، دومین مورد از فشارهای اتحادیه اروپا به جمهوری اسلامی است. نگارنده این سطور براین باور است، چنانچه اگر حمید نوری تا پیش از سال ۲۰۱۸ به سوئد کشانده می‌شد، مطمئنا نه تنها دستگیر نمی‌شد، او را نیز بدون سروصدا از فرودگاه سوئد فراری می‌دادند. فراری دادن شاهرودی توسط وزارت خارجه آلمان به اندازه کافی در این رابطه گویا است.
چنانچه اگر جمهوری اسلامی به خواهد به سیاست‌های‌اش، از جمله گروگانگیری و باج‌خواهی ادامه دهد و منافع اتحادیه اروپا را به خطر بیاندازد، باید منتظر اقدامات بعدی اتحادیه اروپا علیه جمهوری اسلامی باشیم. طرح بازبودن پرونده قتل کاظم رجوی در سویس، رساندن پیام بعدی به جمهوری اسلامی است.
تردیدی نیست که مخالفان جمهوری اسلامی از هر نخله‌ای و دسته‌ای، بویژه ما کمونیست‌ها از این اقدامات استقبال می‌کنیم و از تضاد آن‌ها به نفع سیاست‌های انقلابی‌مان و منافع مردم ایران استفاده خواهیم کرد. اما نمی‌توانیم و جایز نیز نیست به نقد سیاست‌های حاکم بر این اقدامات نپردازیم.
اتحادیه اروپا در پس این اقدامات منافع و سیاست‌های خاص خود را دنبال می‌کند که لازم است برای افکار عمومی روشن شود. مردم باید بدانند که نه دولت سوئد و نه هیچ دولت و حکومت دیگری حاضر نیست منافع ملی‌شان را برای مردم ایران به خطر بیاندازند. این یک امر طبیعی و یک قائده جا افتاده است.

اینکه دستگاه قضایی در سوئد از قوه مجریه و مقننه مستقل است، در این حد که به پروسه قضائی مربوط می‌شود، کاملا درست است و منصفانه عمل می‌کند. در این مسئله هیچ تردیدی وجود ندارد. اما زمانی که پای سیاست‌های اتحادیه اروپا و مصالح ملی کشورشان به میان می‌آید، همه باید در آن راستا عمل کنند. این امری طبیعی است و دیگران نیز همین کار را می‌کنند.
زمانی که پای دستگیری و محاکمه یک تبعه خارجی، بویژه در رابطه با یک جنایت بزرگ مانند کشتار زندانیان سیاسی در تابستان شصت‌وهفت به میان می‌آید و پای حکومت آن کشور را به میان می‌کشد، الزاما همه باید در راستای مصالح ملی کشورشان عمل کنند. دستگاه دیپلماسی هرکشوری در چنین مواردی باید نظر بدهد که آیا چنین اقدامی مغایر با مصالح ملی آن کشور هست یا نیست. در همین راستا است که دادستان پرونده نوری، برای محاکمه او، طی نامه‌ای از دولت استفان لوون می‌خواهد چنانچه اگر ملاحظه‌ای(منظور ملاحظه دیپلماتیک است) در این پرونده دارد، اعلام کند. دولت بتاریخ ۲۲ دسامبر ۲۰۲۰ پاسخ می‌دهد ملاحظه‌ای ندارد و محاکمه می‌تواند انجام بگیرد. در واقع بدون تایید دستگاه دپپلماسی سوئد، محاکمه حمید نوری انجام نمی‌گرفت.

به نظر نگارنده این سطور، محاکمه حمید نوری در جهت سیاست‌ جدید اتحادیه اروپا در رابطه با جمهور اسلامی و ایجاد فشار به آن بوده است.
در هر سه مورد پرونده‌هایی(اسدالله اسدی، حمید نوری و کاظم رجوی) که در بالا به آنها اشاره شد، پای مجاهدین در میان است. آیا باید پذیرفت که هر سه مورد اتفاقی بوده و سیر طبیعی داشته است؟!
اتحادیه اروپا و همچنین سوئد از سازمان مجاهدین خلق به‌‌عنوان اهرم فشار علیه جمهوری اسلامی استفاده می‌کنند. در همه‌ی این موارد یک پیام مشابه برای جمهوری اسلامی وجود دارد، چنانچه اگر به سرکشی‌های‌اش ادامه دهد، هم گزینه‌اش را دارند و هم مواردی که براساس آنها می‌توانند او را تحت فشار قرار دهند.
در پرونده حمید نوری این فشار را به روشنی می‌توان دید. از آن جمله، می‌توان به بردن دادگاه به آلبانی اشاره کرد. در تاریخ قضایی سوئد چنین موردی سابقه نداشته است که دادگاهی را برای استماع چند شهادت به خارج سوئد ببرند.
رئیس دادگاه در توجیه این اقدام، در صحن دادگاه گفت که شهادت شاکیان در آلبانی بسیار مهم است و چون آنها نمی‌توانند به سوئد سفر کنند، دادگاه را ناچارا برای استماع شهادت آنان برای ده روز به آلبانی می‌برند. این توجیه کاملا سطحی، غیرمنطقی و بی‌اساس است. مگر سایر شهادت‌ها مهم نبودند؟! مگر آنها اطلاعاتی به جز آنچه که دیگر زندانیان مجاهد دادند، می‌توانستند بدهند؟! تا پیش از آن، چهار نفر از آلبانی از طریق تصویری شهادت داده بودند. سایرین نیز می‌توانستند همین کار را انجام دهند. چندین و چند شاکی و شاهد از طریق تصویری شهادت دادند. آیا هیچ کدام از اینها مهم نبودند؟!
حتی اگر به گفته رئیس دادگاه، شهادت سایر شاکیان ساکن در کمپ آلبانی مهم‌تر از دیگران بود، آیا از طریق تصویری این اطلاعات را نمی‌توانستند به دادگاه بدهند؟!
این کار امتیازی بود که باید به مجاهدین برای ورود به پرونده داده می‌شد. واقعیت این است که بدون ورود مجاهدین به پرونده حمید نوری، بیشبرد «جنایت جنگی» برای دادگاه بسیار سخت می‌شد. این سازمان مجاهدین بود که با جمهوری اسلامی جنگیده بود و عدم ورود این سازمان به پرونده، ضعف بزرگی برای آن بود. به لحاظ کمیت شاکیان، ورود مجاهدین به پرونده نیز مهم بود.
تنها با انتخاب «جنایت جنگی» می‌شد مجاهدین را در مقابل جمهوری اسلامی قرارداد. این دادگاه در واقع دادگاه مجاهدین علیه جمهوری اسلامی است. به جز چند مورد جزیی که چند خانواده چپ توانستند به خاطر عزیزان‌ از دست رفته‌ی‌شان از حمید نوری شکایت کنند، تنها مجاهدین می‌توانستند شاکی این پرونده باشند. در صورتی که با انتخاب «جنایت علیه بشریت» به‌عنوان اتهام”اصلی” حمید نوری، موضوع به لحاظ ماهیت و وزن جرم و حکم و تاثیرگذاری برافکار عمومی و بویژه ایجاد فشار به جمهوری اسلامی در سطح بین‌المللی، کاملا فرق می‌کرد. در عین حال، زندانیان سیاسی جان بدربرده از کشتار زندان گوهردشت، صرف نظر از وابستگی سازمانی‌ و عقیدتی‌شان به یک سان و با حقوق برابر می‌توانستند از نوری شکایت کنند.

بابک عماد
۳۰ ژانویه ۲۰۲۲ برابر با ۱۰ بهمن ۱۴۰۰

توضیح
این مقاله را به توصیه دو تن از دوستان‌ و تشخیص شخصی‌ا‌م، برای جلوگیری از سوءاستفاده حمید نوری و وکلای مدافع‌اش از آن، در تاریخ نگارش آن انتشار ندادم و ترجیح دادم تا آخرین روز پایان دادگاه در روز چهارشنبه ۴ ماه مه صبر کنم.

2022-04-17 بیانیه شورای هماهنگی تشکل‌های صنفی فرهنگیان ایران پیرامون ادامه اعتراضات صنفی

بیانیه شورای هماهنگی تشکل‌های صنفی فرهنگیان ایران پیرامون ادامه اعتراضات صنفی

بیانیه شورای هماهنگی تشکل‌های صنفی فرهنگیان ایران پیرامون ادامه اعتراضات صنفی

همکاران عزیز، معلمان شاغل و بازنشسته!

درود بر شما

سال گذشته ، سال خیزش و اعتلای جنبش معلمان برای تحقق مطالباتی بود که یک دهه از عمر آن‌ها می‌گذرد.
مطالباتی که جزو حقوق اولیه معلمان است، اما توسط حاکمیت در دولت‌های مختلف به گروگان گرفته‌شده است.

در همین راستا در سال ۱۴۰۰ شورای هماهنگی با حمایت معلمان مطالبه گر و معترض توانست یازده تجمع سراسری را سازمان‌دهی و رهبری نماید و مطالبات فرهنگیان بازنشسته و شاغل را در کنار حق آموزش رایگان به گوش جهانیان برساند.

امروز هیچ فردی از حاکمان نمی‌تواند مدعی شود که از خواسته ی معلمان بی‌خبر است و ما در سال گذشته با تمام مسئولان اتمام‌حجت نمودیم.

فرهنگیان شریف ، همانطور که خود بهتر می دانید، شورا ظرفی تشکیلاتی است که به ما قدرت سازمان‌دهی و فراخوان می‌دهد، پس ضروری است هم شورا و هم تشکل‌های عضو شورا ، در راستای انسجام ارکان خودبیشتر تلاش نمایند.

در همین راستا پس از تجمع باشکوه اسفندماه، شورای هماهنگی بنا بر اساسنامه و ضرورت بازسازی تشکیلاتی، برای برگزاری مجمع عمومی عادی و فوق‌العاده تلاش نمود ولی متأسفانه نهادهای حاکمیتی و امنیتی مانع برگزاری مجامع شورا شدند.

در چنین شرایطی ضرورت دیدیم که فعلاً از برگزاری مجمع چشم‌پوشی نموده و بر پیگیری مطالبات متمرکز شویم، و با توجه به ‌پیش رو بودن هفته معلم و ضرورت ادامه کنشگری، با رأی قاطع اعضای شورا و خواست معلمان، ادامه اعتراضات در دستور کار شورای هماهنگی قرارگرفت و برگزاری مجمع به فرصتی مناسب موکول شد.

مروری بر اعتراضات در سال گذشته نشان می‌دهد که بازنشستگان عزیز چگونه در شرایط کرونایی پای مطالبات ایستادند، اما نه‌تنها همسان‌سازی اجرا نشد بلکه با رشد نرخ تورم این عزیزان بیش از گذشته به زیرخط فقر رانده شدند و امروز زندگی با این سطح از درآمد عملاً برایشان غیرممکن شده است.
در مورد معلمان شاغل هم دیدیم که چگونه رتبه‌بندی را سلاخی کردند و با آیین‌نامه ناکارآمد عملاً در پی آن هستند که اقلیتی از افزایش حقوق اندک برخوردار شوند.

این شکل از رتبه‌بندی هرگز مورد قبول فرهنگیان نبوده است.
اما بی‌توجهی حاکمیت به این مطالبات محدود نمی‌گردد و این روزها شاهد آن هستیم که تیمی مافیایی صندوق ذخیره فرهنگیان را هدف قرار داده‌اند، همان‌هایی که در ادامه سیاست‌های پولی سازی و خصوصی‌سازی آموزش دولت قبل به دنبال سلب حق آموزش رایگان و باکیفیت هستند و حتی در مناطق محروم تحت عناوین مختلف از والدین پول می‌گیرند.

در کنار این مطالبات ما مدام بر آزادی معلمان زندانی و توقف احضار فعالان صنفی و لغو احکام زندان معلمان تاکید نمودیم اما از اسفندماه تاکنون نه‌تنها معلمان زندانی آزاد نشدند بلکه ده ها معلم احضار و دادگاهی شدند و همچنان این خط سرکوب و ارعاب ادامه دارد.

مجموع این شرایط باعث شده است که امروز اعلام کنیم:
۱. هیچ‌یک از مطالبات سال گذشته فرهنگیان تحقق‌نیافته است.
فرهنگیان خواهان اجرای کامل قانون مدیریت خدمات کشوری بوده و بعد از اجرای این قانون و اعمال رتبه‌بندی و همسان‌سازی واقعی باید حقوق هر معلم بازنشسته و شاغل به‌ویژه معلمان تازه استخدام و معلمان غیررسمی به بالای خط فقر برسد.
پاداش پایان خدمت بازنشستگان 1400 و معوقات حق التدریس پرداخت شود ، همچنین معلمان استخدام موقت بطور رسمی پذیرفته شوند.

۲.حق برخورداری از آموزش رایگان و باکیفیت به‌خصوص در مناطق محروم یک حق انسانی و همگانی است و در اصل ۳۰ قانون اساسی به‌صراحت بر آن تاکید شده است.
ما همچنان این حق را به‌عنوان یک مطالبه ی جدی پیگیری می‌کنیم و از والدین محترم و دانش آموزان می‌خواهیم در این مسیر شورا را همراهی کنند و از پرداخت هر نوع وجهی به مدارس دولتی خودداری نمایند.
هیچ مدیری حق ندارد از دانش‌آموزی تحت هر عنوانی پول دریافت نماید.
۳.تمام دارایی و املاک وزارتخانه جزئی از مالکیت عمومی است و وزارتخانه حق ندارد تحت عناوینی مانند واگذاری به بخش خصوصی به آنان دست‌درازی نموده و به‌صورت رانتی در اختیار مافیا قرار دهد.
فرهنگیان با هرگونه تغییر مالکیت صندوق ذخیره فرهنگیان مخالف بوده و کلیه دارایی صندوق و زیرمجموعه‌های آن متعلق به فرهنگیانی است که در روز اول در این صندوق سرمایه‌گذاری نموده‌اند.
۴.معلمان زندانی نماد و سمبل جنبش معلمان هستند ، ما برای آزادی آنان از هیچ کوششی دریغ نمی‌کنیم، آنان باید بدون فوت وقت آزاد شوند .
احضار ، پرونده‌سازی ، بازداشت و تهدید معلمان متوقف‌شده و احکام ظالمانه علیه فعالان صنفی لغو شود.

صفحه ی 2️⃣?

5 .مهم‌ترین عامل موفقیت معلمان، داشتن تشکل‌های مستقل از حاکمیت است.
ما بر حق برخورداری از تشکل مستقل و قدرتمند تاکید داریم و حاکمیت نمی‌تواند این حق قانونی و صنفی را از ما سلب نماید.
ما از همه معلمان در هر شهرستان و استان که تشکل ندارند خواهشمندیم، که کانون‌ها یا انجمن‌های صنفی مستقل تشکیل داده و به شورای هماهنگی بپیوندند.

فرهنگیان شریف!
با توجه به موارد فوق شورای هماهنگی قصد دارد به خاطر عدم تحقق مطالبات و بی‌توجهی حاکمیت، به اعتراضات خود به‌صورت مداوم تا رسیدن به هدف ادامه دهد.

درهمین راستاشورای هماهنگی به تمام فرهنگیان شاغل وبازنشسته در ایران فراخوان می‌دهد که درتجمع روز پنجشنبه، اول اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت ۱۰ ، قدرتمندانه ومتحدشرکت نمایند.

مکان تجمع

مراکز استان‌ها: اداره کل آموزش‌وپرورش

شهرستان‌ها: اداره آموزش‌وپرورش

تهران: جلوی وزارت آ.پ ( خ سپهبد قرنی)

شورای هماهنگی تشکل‌های صنفی فرهنگیان ایران
۲۶ فروردین ۱۴۰۱

همه با هم، همبسته و متحد

معلمان متحد پیروز میشوند

#معلمان_ایران_متحد_شوید

وعده ما : #پنجشنبه

تاریخ : ۱ اردیبهشت ۱۴۰۱

ساعت : ۱۰ صبح

? تهران : مقابل وزارت آ. پ ، خیابان سپهبد قرنی

?مراکز استان ها : مقابل ادارات کل آ. پ

?شهرستانها : مقابل ادارات آ. پ

???

https://t.me/kashowra

تماس با دبیر خانه ی شورا
@maHamahangim

2022-04-01 انجمن ترانه: جشن دادخواهی

انجمن ترانه: جشن دادخواهی

بسیار باعث افتخار انجمن ترانه است که بتواند جشن دادخواهی را برگزار کند تا شاید بتواند ذره ایی دین خود را به مادران،پدران، فرزندان، همسران، خواهران وبرادرانی ادا کند که تا هنوز داغدار صادق ترین فرزندان ایران گرانسنگ اند. عزیزانی که بی هیچ چشمداشتی نازنین جانشان را در راه آبادی و آزادی کشور و مردمش فدا کردند. یادشان مانا باد. سپاسگزاریم که اطلاع رسانی میکنید. انجمن ترانه

زمان: سه شنبه ۳ مای 20۲۲ ساعت: ۱۶ تا ۱۸ مکان: میدان کونگس هولمن، استکهلم ورود رایگان خوش آمدید!

https://radiohambastegi.com/wp-content/uploads/2022/04/Rattvise-festvial-20220503-affisch-final.pdf