پیش از سخن:
شکنجه، راهروهای دادگاه، سلولهای انفرادی و مسیرهای طولانی تبعید از زندانی به زندانی دیگر، خلاصهای از زندگی من در سالهای اخیر است. رنجبارترین لحظاتِ این سالها اما آنهایی هستند که اسباب ناامیدی عزیزان و هموطنانم شدم. رنج بوشهر حقیقت خالص بود و نمیتوانستم این رنج را ببینم و در آن زیست کنم بیآنکه به هر طریقی از آن حرف نزنم؛ باری با مذاکره با زندانبان و باری با انتشار گزارش از وضعیت «نسوان» زندان مرکزی بوشهر.
اما عذرخواهی میکنم که در این مسیر بهدلیل فشار مضاعفی که در زندان بوشهر بر همبندیهایم وارد شده بود، زیر بار دوربین فریبکار سازمان زندانها رفتم و دلیل ناامیدی شدم. امیدوارم وضعیت مصیبتبار زندان بوشهر هیچگاه گریبانگیر هیچ انسانی نشود.
تن یک تبعیدی تکهتکه است و حالا از تهران تا اهواز و بوشهر تکههایی از وجود من جا مانده است.
در سپیدار زنی عرب را دیدم که مأموران پسر جوانش را کشته بودند و حق رفتن به مراسم سوگواری را هم از او سلب کرده بودند. حالا فقط فریادش را به یاد دارم: «خدایا تو خدای ما نیستی!» فریادی که در سپیدار فراموش شده، هر آن ممکن است از دهان هر کس دیگری شنیده شود.
مادرم در آخرین ملاقاتمان در سپیدار برای فرزند بهدنیانیامدۀ الهه درویشی شیشه شیر و مقداری وسایل دیگر آورده بود. گفت: «سپیده! بچهاش که به دنیا آمد، تو فرض کن طهورا و مهرا به دنیا آمدهاند.» مادر شدن در سپیدار، وقتی که به کویری سرشار از ناامیدی در انتهای دنیا تبعید شدهای، یعنی فرزند و امید به دنیا آوردهای.
روی شکم خسته از تهمت و تحقیر الهه که با درد پر شده و برآمده بود، دستی کشیدم. هنوز نمیدانست چرا در ۱۸ سالگی چنین عذاب سنگینی بر سر او آوار شده است. هنوز فرزند الهه را که قرار بود به زبان عربی زاده شود و از همان لحظۀ تولد مجرم و محکوم باشد ندیده بودم که نامۀ تبعیدم از راه رسید. حالا باید تکهپارههای قلبم را از سپیدار جمع میکردم و با دنیایی از دلتنگی به بوشهر میرفتم.
با مکیه که مجبور بود جزئیات رابطۀ جنسی با شوهرش را برای بازجوها تکرار کند و خواهر تنیام بود، خدافظی کردم. بعدها خبر کشته شدنش به گوشم رسید. من از سپیدار که بیرون زدم، زن تبعیدی شدم و تا همین لحظه در تبعید باقی ماندم.
در تبعید روزها طولانیتر بود. در تبعید استخوانم خرد شد. آنها هرگز نگذاشتند که به موطنم سپیدار بازگردم. آنها هرگز نگذاشتند من با سپیدار یکی شوم.
هفتتپه را روی چشمانم گذاشتهام، مردم عرب و خوزستان را در قلبم. به بوشهر که تبعید شدم، زنی را دیدم به نام مهین بلندکرامی. مهین کردستان بود؛ چون کوه، اما فراموششده، حزنانگیز و با زخمهای بسیار بر تن. سرش تا قبل از مرگ روی پاهایم بود و درد میکشید. او را کشتند، تنها به خاطر اینکه زبان به حقیقت گشوده بود.
دیگر سکوت نه جایز بود و نه ممکن. برایتان از کودکی کفنپیچ و زنی عریانشده گفتم. از رنج جاری در زندان بوشهر که باور کردنش، حتی برای منی که شاهد بودم دشوار بود. زنی از میان جمعیت صدا زد که وقتش رسیده همدیگر را پیدا کنیم و دستهای هم را بگیریم. راست میگفت. من که در یک قدمی پرتگاهی عظیم ایستاده بودم، جانی دوباره گرفتم. بیهیچ چون و چرایی روایتهایم را پذیرفتید. کنار ما ماندید. کنار هم ماندیم و دوربینها و دروغها را باور نکردید.
دلایل و مستندات در پرونده آنقدر محرز بود که حتی در همین بیدادگاههای سرکوب و خون نیز از اتهام نشر اکاذیب در رابطه با بوشهر تبرئه شدم. بهتر است بگویم تکتکمان که همدیگر را پیدا کرده بودیم و دست همدیگر را گرفته بودیم، تبرئه شدیم.
از اوین:
حالا زنی عاشق هستم؛ بسیار عاشق. لابهلای بوی برادههای چوببری و بوی شیرینیها، لابهلای مرور مقاومت عزیزانم در چند زندان عاشقتر هم میشوم. لابهلای رنجهای زنی جوان و عاشقم که دوباره محکوم به بستن کولهبارم. تبعید! شکنجۀ رفتن از زندان به زندان دیگر.
امروز که عاشقم، شور و رقص و آزادی تمام وجودم را گرفته است. میخواهم برایتان از رنجهای چند زن دیگر بنویسم. امید که زنان را به خاطر بیاورید؛ مرا نه، زنان را. نامشان را دهانبهدهان بگردانید. امید که همراه با معشوقهایشان روزی در محلههایی که متعلق به خودشان است با زبان مادریشان عاشقانههایشان را مرور کنند. امید که شادی از آن ما شود. در چهار سوی ایران برقصیم و به پا خیزیم.
یک: مریم حاجیحسینی بیش از دو سال است که در زندان است. مریم یکی از آنانی است که میان وسوسۀ رفتن و عطش ماندن، وطنش را ترجیح داد؛ بلکه بتواند سهمی در آبادانیاش داشته باشد. خودش به مسئولان گفته که از جایگاه کشور در جهان ناراضی است، پس مانده تا کاری کند. اما جوابش بازداشت و متهم شدن به جاسوسی برای اسرائیل بود. مریم به افساد فیالارض و اعدام محکوم شد.
۴۱۲ روز، یعنی یک سال و چند ماه، را در خانهای امن در پای کوهی -بهگفتۀ خود مسئولین- در سلول انفرادی بوده است. در مکانی نامعلوم. از فرزندش علیرضا دور و بیخبر. هزار بار از خودش پرسیده چرا به آبادانی کشوری امید داشته که اینطور کمر به نابودی دلسوزانش بسته است. پس از ۴۱۲ روز با اتهام فساد فیالارض بر پیشانی و حکم اعدام بر پیشانی به بند نسوان زندان اوین منتقل شده است.
حالا با ورود هر مقام مسئولی به بند نسوان زندان اوین تنها درخواستش را برای هزارمین بار به زبان میآورد: حتی اگر سندی یکخطی دال بر جاسوسی من وجود دارد، لطفاً سریعتر اعدامم کنید؛ نمیتوانم دیگر، تاب تن دادن به این رسوایی را ندارم دیگر، لطفاً اعدامم کنید.
نیلوفر بیانی
دو: نیلوفر بیانی از سیسالگی به اتهام جاسوسی برای موساد، سیآیای و هر نهادی که به ذهن سپاه خطور کرده، در زندان است. کارمند سازمان ملل بوده و دانشجوی دانشگاه کلمبیا. بیش از دو سال در سلول انفرادی نگه داشته شده و دارد پنجمین سال حبسش را میگذراند. او را در این مدت گاهی بردهاند به پارکینگ آپارتمانهای خالی در گوشه و کنار شهر، گاهی به ویلایی در لواسان. بازجو نیلوفر را در پارکینگ و ویلاهای خالی چرخانده تا از او اعتراف بگیرد که جاسوس است. تحمل بیش از دو سال انفرادی و انواع و اقسام شکنجهها و فشارهای روانی.
فکرش را که میکنی، چهار ستون بدنت میلرزد، همهچیزت شروع میکند به مردن و مردن و مردن، کرده و نکرده و گفته و نگفتهات یکی میشوند و بیاعتبار، چه اعتراف به جاسوسی باشد، چه اعتراف به قتل نفس بازجوی سر و مر و گندۀ ظاهراً زندهای که دارد اعتراف تو به قتل خودش را ثبت میکند! نیلوفر که تمام زمان و زندگیاش را صرف عشق به طبیعت کرده، حالا اینجاست و دیگر تنها از دور میتواند به ماهیها سلام بکند.
ناهید تقوی
سه: ناهید تقوی، دوتابعیتی، از آلمان به ایران آمده است. کمونیست است و سودای عدالت و آزادی دارد. اما به ۱۰ سال و هشت ماه حبس محکوم شده است. فرزندش خارج از ایران در انتظار مادر است. مادر ملاقات ندارد، اما خم به ابرو نمیآورد. از تماس تلفنیاش که برمیگردد، شاد است که با دختر حرف زده. دخترش نگران زندانیهاست. نگران همبندیهای مادرش. انگار که در زندان اوین است.
مادرش رو به من میکند و با چشمانی درخشان از اشک و ذوق، به من میگوید مریم دیگر مریم سابق نیست. دلش در اوین است. دلش با مردم ایران است. دلش در گروِ آزادی ایران است. ناهید ماهها بازجویی و شکنجه را متحمل شد. به او مرخصی دادند و دوباره گرفتند که این خود مصداق شکنجه است. اینکه ناهید بتواند دخترش را، مریمش را در آغوش بکشد، معطل کموزیاد شدن روابط ایران و آلمان است! ناهید کرونا گرفت و یکی از معدود کسانی بود که مرخصی برایش تعلق نگرفت. ناهید هرگز گریه نمیکند مگر همبندیاش گریه کند.
چهار: زهره سرو، زندانی سلطنتطلب بیملاقاتی محکوم به هفت سال حبس. زهره دو سال تمام در زندان قرچک بود. آزادیاش اما به دو ماه نکشید و دوباره بازداشت شد. زنی مقاوم و بسیار همراه همدل و مهربان. مادر بیمار زهره جز او کسی را ندارد و چشمبهراه آزادی فرزندش است.
پنج: شهره (لیلا) قلیخانی، زندانی سلطنتطلب که در بیکسی مطلق به چهار سال و نیم حبس محکوم شده است. او را آن قدر تنها و درمانده فرض کردهاند که تمام داراییاش، یعنی ۲۱ میلیون تومان پول رهن خانهاش، را هم بالا کشیدهاند. خدا میداند که این زن به خاطر از دست رفتن چندرغاز پولی که پسانداز همۀ عمرش بود، چه ضجهها زده است. فقط خدا میداند.
شش: گلاره عباسی مدتهاست که حرف نمیزند. فقط جیغ میکشد، داد میزند و درد میکشد. گلاره هم رماتیسم دارد هم آرتروز، هم از تنگی کانال نخاعی رنج میبرد و هم پنج دیسک کمر بیرونزده دارد. به اینها درد سیاتیک و نارسایی قلبی را هم اضافه کنید، ببینید از او چه میماند جز درد؟
اما کاش همهاش همین بود. گلاره این دردها را در بند نسوان زندان اوین تحمل میکند. فشارها بر زندانیان زن سلطنتطلب روزبهروز بیشتر میشود بیاینکه صدایی از کسی دربیاید. مسئولیت بخشی از این فشارها را خود ما باید گردن بگیریم، باید سکوت افکار عمومی در برابر ستم مضاعف به این زندانیان را به پرسش کشید و اجازه نداد که اختلافنظر با گرایش سیاسی یک فرد منجر به نادیده گرفتن یا نفی حقوق او شود.
هفت: زهرا زهتابچی قدیمیترین زندانی زن زندان اوین است. او به ۱۰ سال حبس محکوم شده که ۹ سال از آن را پشت سر گذاشته است. در این مدت تنها یک بار، آن هم به دلیل ابتلا به کرونا، به مرخصی اعزام شده است. زمانی که زهرا بازداشت شد، مینا دختر کوچکش ۱۱ ساله بود. پس از بازداشت به مدت بیش از یک سال تحت بازجویی و در سلول انفرادی بود. در این مدت همسر و نرگس، دختر بزرگترش، هم بازداشت و تحت فشار قرار گرفتند. پدر زهرا یکی از قربانیان کشتار خونین زندانیان سیاسی در دهه شصت است.
هشت: سپیده کاشانی به شش سال زندان محکوم شده است. او هم مثل نیلوفر به جاسوسی متهم شده و بیش از دو سال در سلول انفرادی و زیر شدیدترین فشارها و شکنجههای روانی بوده است. سپیده و هومن سالها با هم همکلاسی و همراه و همکار و همصحبت و همسو و همسر و همسرا و همسفر و همدرد و همگروه و همصدا و هماهنگ و همفکر و همزیست و همپا بودهاند. آنها به خاطر همهمههای ناشی از توهم عدهای مبنی بر «همدستی»، همقفس و همبندِ همدیگر هستند. اما تا زمانی که سرچشمۀ جریان چرخۀ «هم»های سرشار آنها حیات طبیعت باشد، این توهمها گذرا خواهد بود.
سپیده قلیان
بهمنماه ۱۴۰۰، بند زنان زندان اوین
S