site loader
2022-03-27 فراخوان براى برگزاری جشن جنبش دادخواهى در استكهلم

فراخوان براى برگزاری جشن جنبش دادخواهى در استكهلم

فراخوان براى برگزاری جشن جنبش دادخواهى در استكهلم 

آنچه که سران و رهبران رژیم را از همان آغاز شکل گیری نظام جمهوری اسلامی در ایران دچار واهمه و هراس کرده بود مقاومت های مدنی علیه باورها و آراء عقیدتی ای بود که قصد داشت تا جامعه را از حقوق انسانی، حق شهروندی و آزادی های فردی تخلیه کند. هراسی که استبداد سرکوب گرایی را در خود پرورانده بود .
اما مبارزات پیگیر مدنی نه تنها در مقابله با آن سرکوب ها فروکش نکرد، بلکه سر آخر رژیم را وادار به پذیرش آن کرد؛ خود را تثبیت نموده و بخشی از رخداد های اجتماعی شد. و هم امروز، ناظر محاکمه حمید نوری در دادگاه شهر استکهلم است.
چند تن از ناظران این دادگاه، به قصد برگزاری جشن پیروزی این محاکمه، در پیامی همگانی، سر انجام در نشستی، جمعیتی بنام “شورای هماهنگی جشن جنبش دادخواهی” متشکل از نمایندگانی از کشورهای آلمان، بلژیک، هلند، فرانسه و سوئد را فرا ساخت. مسئولیت این شورا کمک در تهیه، تدارک و اجراء این جشن در کشورهایی است که خواهان برگزاری این جشن میباشند. استکهلم، بدین منظور، در روز سه شنبه ۲۹ ماه مارس ۲۰۲۲ از ساعت ۱۹ تا ۲۱ نشستی مجازی جهت تشکیل کمیته ای برای برگزاری این جشن تشکیل میدهد. انجام این پروژه نیاز به همکاری شما و شرکتتان در این کمیته دارد. این پروژه در کنار سایر فعالیتهایی که به همین قصد برگزار میشود جمعا میتواند پیام اعتراضی به استبداد نظام جمهوری اسلامی باشد. موفقیت و رسائی این پیام در گرو شرکت همگان است.

علاقهمندان برای شرکت دراین نشست مجازی در زوم می‌توانند از طریق لینک زیر به اتاق وارد شوند:
Subject : نشست نخست – تدارک برای برگزاری جشن جنبش دادخواهی در استکهلم
 (سه شنبه ۲۹ مارس ۲۰۲۲ از ساعت ۱۹:۰۰ تا ۲۱:۰۰ )
اتاق زوم از ساعت ۱۸:۴۵ باز میشود
https://us02web.zoom.us/j/82958288690?pwd=QWpYS3M0YlhaMHc1a2ZBNWtEZGFRQT09
Meeting-ID :  829 5828 8690
Code :  962897

2022-03-20 استقرار نظم نوین جهانی: به کجا چنین شتابان؟ / خسرو پارسا

استقرار نظم نوین جهانی: به کجا چنین شتابان؟ / خسرو پارسا

استقرار نظم نوین جهانی: به کجا چنین شتابان؟ / خسرو پارسا

مقاله‌ی صریح و شفافِ پرویز صداقت «چرا از تاریخ نمی‌آموزند» ادامه‌ی بحث در مورد مسئله‌ی اوکراین و موضع‌گیری‌های مختلف را آسان‌تر کرده است. من با کلیات بحث ایشان موافقم و می‌خواهم بر نکاتی از زاویه‌ی دیگر هم توجه کنم.

چندین سال پیش یکی از توده‌ای‌های قدیمی که در رشته‌ی تخصصی خود دانشمند هم بود آن‌چنان از «نسیمی که از شمال می‌وزد» صحبت می‌کرد که من بی‌اختیار گفتم «استاد شما نه چپ بلکه صرفاً روسوفیل هستید.» این سخن به او و چند پیرمرد دیگر گران آمد و منجر به این شد که جمع کوچکی از سالمندانِ دردآشنا، عطای دیدار یکدیگر را به لقایش ببخشند. اکنون آن استاد و آن دیگران درگذشته‌اند ولی این سبک نگاه هنوز وجود دارد. برای کسانی چون من که شوروی سابق را هرگز سوسیالیستی ندانستیم و صرفاً آن‌را سرمایه‌داری دولتی تلقی می‌کردیم، مشاهده‌ی این‌که سرمایه‌داری دولتی پس از فروپاشی تبدیل به یک سرمایه‌داری اولیگارشی مافیایی شده است ولی برای عده‌ای هنوز به منزله‌ی نسیمی ‌است که از شمال می‌وزد، حیرت‌آور است. روسیه ــ شوروی ــ باز روسیه، تجاوز و خطایی نیست که در تاریخِ چند قرنی نکرده باشد که آخرین آن تجاوز به اوکراین بوده است. و من نمی‌دانم چگونه می‌توان آن‌را کتمان کرد و هنوز روسوفیل باقی‌ماند.

در آن‌سوی قضیه‌ سرمایه‌داریِ نئولیبرالیستیِ امپریالیستیِ غرب چنان به‌درستی روشنفکران و چپ‌های جهان را متنفر کرده است که عده‌ای می‌توانند به اشتباه از رقیب آن یعنی روسیه دفاع کنند. این‌هم یک دلیل دیگر برای روسوفیل بودن یا باقی‌ماندن و تأکید یک جانبه بر این امر که تجاوز روسیه به اوکراین صرفاً نتیجه‌ی توطئه‌های غرب بوده و بدین‌ترتیب از یک تجاوز آشکار دفاع کنند. من فکر نمی‌کنم که نه‌تنها برای چپ‌ها بلکه برای هر اندیشمندی این مسئله باید واضح باشد. صرفاً روسوفیل‌ها از یک جانب و شکل‌یافتگان در چنبره‌ی هژمونی سرمایه‌داری از جانب دیگر، ممکن است در یک خلط مبحث ناصواب به این سو یا آن سو متمایل شوند

لازم نیست تأکید کنم که هنگامی که جنگ بین شکل‌ها یا قدرت‌های مختلف سرمایه‌داری درمی‌گیرد، تفکیک میزان درنده‌خویی این یا آن شکل از سرمایه‌داری مسئله‌ی اصلی نیست. همانطور که صداقت اشاره کرده است لهستان و مجارستان که تا دیروز مورد غضب غرب بودند امروز به‌عنوان منادیان آزادی‌خواهی مورد استقبال قرار می‌گیرند، چون از این شکل به آن شکل گرایش پیدا کرده‌اند. این‌ها همه به اشکال مختلف عنوان شده است ولی اجازه دهید به یکی‌دو زاویه‌ی دیگر بپردازیم.

ابرقدرت شوروی و تجاوزها و کشتار‌های آن را می‌شناسیم. من معتقدم که از مهم‌ترین عوامل در شکستِ چپ در سطح جهانی نمونه‌ی منفیِ شوروی بود. معتقدم که مناسبات درونی و بیرونی شوروی آبروی سوسیالیسم را تا اندازه‌ی زیادی برد: «اگر سوسیالیسم این است ما نمی‌خواهیم.» این متأسفانه یک آموزش منفی بودکه به عده‌ی زیادی داده شد. اما مبارزه‌ی همین قطب یا ابرقدرت در رقابت با ابرقدرتِ دیگر در سطح جهان وزنه‌ی تعادلی شده بودکه موجب گرفتن برخی امتیازات از طرف مردم و اتحادیه‌های کارگری در جوامع غربی شده بود، و نیز برخی از کشورها که ‌توانستند از رقابت میان دو ابرقدرت سود ببرند. فروپاشی شوروی همان‌طور که پیش‌بینی می‌شد این امتیازات را کاهش داد و بالاخره از میان برد و موجب تقویت جناح راستِ افراطیِ سرمایه‌داری در سطح جهانی شد. جهان به‌سرعت به راست رفت. اگر کسی که این نظر را به‌منزله‌ی دفاع از شوروی تلقی کند از تفکر چیزی نمی‌داند. فروپاشی شوروی، از بین رفتن یک ابرقدرت سرکوب‌کننده، راه را برای پیروزی رقیبِ به همان اندازه سرکوب‌کننده بازتر کرد. جهانِ تک‌قطبی، نظم نوین جهانی که به‌نظر من فجیع‌تر از جهان چندقطبی است به‌وجود آمد. همزمان با تحکیم موقعیت نولیبرالیسم، نظم نوین جهانی خود را به‌حق‌تر و مسلط‌تر یافت. غرب این را، این نظم را، در نهایتِ وقاحت حقِ خود تلقی کرده و به آن افتخار می‌کند: قلدرِ قمه‌کشِ بی‌رقیب.

جنگ اوکراین علاوه بر خسارت‌های انسانی برای مردم اوکراین، این عارضه‌ی بسیار مهم را نیز داشته‌است که به‌طور پارادوکسیکال این نظم نوین را مسلط‌تر کند. اتحادیه‌ی اروپا، ناتو، صندوق بین‌المللی پول و نهادهای وابسته به غرب بیشتر از پیش قدرتمند شوند. و این ترسناک است. آری قلدر قمه‌کش بی‌رقیب. و ما داریم بیش از پیش به سوی آن می‌رویم. به‌نظر من از این‌پس میزان اختناق و سرکوب در سراسر جهان گسترش فوق‌العاده خواهد یافت. سرمایه‌داریِ نولیبرالِ فاتح، همین بقایای تشکل‌های مدنی، صنفی و ازجمله کارگری را هم نابود خواهد کرد و راست افراطی قدرت فائقه را به‌دست خواهد آورد و بلایی به روز مردم خواهد آورد که ویکتور اوربان و آندژی دودا ای‌والله بگویند. برنده شدن غرب یعنی میخ آخر بر تابوت دگراندیشان. بنابراین زیاد هم ذوق نکنیم و سینه نزنیم. نگذاریم در آینده بگوئیم از ماست که بر ماست.

از هم‌اکنون گرایش‌های نظامی و جناح‌های سرمایه‌داری که مترصد بروز فرصت بودند به میان صحنه پریده‌اند. بودجه‌های نظامی را (قطعاً به قیمت کاهش بودجه‌های رفاهی) به‌طور سرسام‌آور افزایش می‌دهند. حتی سوئدِ «سوسیالیست» هم فرصت را غنیمت شمرده است. کی به تو کار داشت جناب اعلی‌حضرت!؟ به یاد داشته باشیم که هر دفاعی که از غرب بکنیم در تحکیم نظم نوین کرده‌ایم. نه غرب و نه شرق قابل دفاع نیستند. لااقل ما چپ‌ها جاده‌ی جهنم را سنگفرش نکنیم. دل‌سوزاندن برای مردم کشته و مجروح و دربه‌در شده‌ی اوکراین عملی انسانی است به شرط آن‌که برای مردم سوریه و یمن و فلسطین هم به‌همین اندازه دل‌بسوزانیم. انسان‌دوستی امری شریف و دلپسند است ولی به شرطی که یک چشمی نباشیم.

و نه از قضا، بلکه به‌طور قابل پیش‌بینی هم دیدیم که چنین شد و نژادپرستی وقیحانه از پرده بیرون افتاد. چقدر دردناک و زجرآور بود. نه اینکه در وجود آن در جهان شک داشتیم بلکه دیدیم که نمایش شناعت خود چقدر شنیع است.

به‌یاد جنگ ویتنام می‌افتیم که یک سرباز آمریکایی چند سر بریده‌ی ویت‌کنگ را در دو دست گرفته بود و با تبختر جلوی دوربین نمایش می‌داد. تمدن در بسیاری از موارد غشاء نازکی است که روی ددمنشی را می‌پوشاند.

زنده‌یاد دکتر محمود عبادیان می‌گفت هرکس که خِمِرهای سرخ را محکوم ‌کند ولی از سوهارتو چیزی نگوید، ریگی به کفش دارد. انصاف و انسان‌دوستی حکم به محکومیت هردو می‌دهد عده‌ی زیادی از پناهندگان سوریه از حمله‌ی روسیه فرار کرده‌اند، ولی حمله‌ی همین روسیه به اوکراین ــ به سرزمین مردم بلوند چشم آبی ــ برای آنها چیز دیگری است. چطور می‌شود آن‌قدر نادان بود

من در اینجا به مسئله‌ی رقابت آمریکا و روسیه پرداختم ولی همه می‌دانیم که جهان در اینجا پایان نمی‌یابد. آمریکا و چین و رقابت‌های فعلاً مسالمت‌آمیز و احتمالاً نه چندان مسالمت‌آمیزِ آینده‌ی آنها در افق دیده می‌شود. امیدوارم آنچه می‌بینیم و آنچه پیش خواهد آمد ما را در تحلیل تحولات آینده بصیرتر کند. چین نیز به‌عنوان یک سرمایه‌داری «بوروکراتیک؟» ادعای خود را دارد. رقابت‌های سرمایه‌داری، جنگ اول جهانی، جنگ دوم جهانی، و احتمالاً جنگ نهایی یعنی جنگ سوم را به راه خواهد انداخت. چپ‌ها فریب این یا آن انگ و فرم را نخواهند خورد. ولی سؤال اصلی اینجاست که آیا این رقابت‌ها و جنگ‌ها در نهایت راه را برای پیروزی مردم باز خواهد کرد؟

2022-03-17 چرا از تاریخ نمی‌آموزند؟  واکاوی چارچوب فکری هواداران تانک‌های روسی/ پرویز صداقت

چرا از تاریخ نمی‌آموزند؟ واکاوی چارچوب فکری هواداران تانک‌های روسی/ پرویز صداقت

واکاوی چارچوب فکری هواداران تانک‌های روسی

ناخوش‌آوازى به بانگ بلند قرآن همی‌خواند. صاحب‌دلی بر او بگذشت گفت: تو را مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندان چرا همی‌دهی؟ گفت: از بهر خدا می‌خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان!
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببرى رونق مسلمانى
گلستان سعدی، باب چهارم

در یکی از بحرانی‌ترین برهه‌های تاریخ بشر قرار گرفته‌ایم. تا امروز هیچ‌گاه تهدیدی این چنین مهلک گریبانگیر بشریت و تمامی گونه‌های زنده نشده بود. در شرایطی که بحران زیست‌محیطی و شیوع بیماری‌های همه‌گیر جهانی چشم‌انداز استمرار زیست انسان را بسیار دشوارتر از هر زمان دیگر ساخته، در بطن بحران ساختاری سرمایه‌داری و بحران هژمونی در نظام جهانی سرمایه‌داری و ظهور قدرت‌های رقیب شاهد انواع جنگ‌های خانمان‌سوز نیز می‌شویم. بحران ساختاری سرمایه‌داری جهانی با شتابی روزافزون تشدید می‌شود، کورسوهای امیدبخشی که گاه این سو و آن سو حکایت از بدیلی مترقی داشته زود رنگ می‌بازد و در عوض آن‌چه بیش از هر زمان دیگر شاهدیم انواع ایدئولوژی‌های افراطی بنیادگرا و ناسیونالیستی است که زمینه‌ی پذیرش اجتماعی می‌یابد.

در پی بروز بحران بزرگ مالی سرمایه‌داری در سال 2008 بدین سو، شاهد سلسله‌ای از خیزش‌ها و جنبش‌ها و انقلاب‌ها در عرصه‌ی جهانی بوده‌ایم که با سرکوب همه‌جانبه‌ی سیاسی و نظامی و اقتصادی و ایدئولوژیک قدرت‌های جهانی و منطقه‌ای مواجه شدند. اگرچه به‌مدد رسانه‌های اجتماعی دسترسی به اخبار بسیار سهل‌الوصول شده است اما به‌طور پیوسته خبرهای جعلی و نادرست در این شبکه‌ها گردش می‌یابد و بدین ترتیب شفافیت اطلاع‌رسانی حتی دشوارتر از قبل شده است.

بحران اوکراین و حمله‌ی نظامی روسیه به این کشور یکی از مقاطع تعیین‌کننده در بحران اقتصادی و سیاسی کنونی نظام جهانی سرمایه است. در مورد آن چه کسی راست می‌گوید؟ از سویی شاهد اجماع رسانه‌های جریان اصلی هستیم که دایم در بوق و کرنا می‌شود و از سوی دیگر نیز صداهایی که متقابلاً تبلیغات دروغین کرملین را پخش می‌کنند. ناتو با تاریخی از جنگ‌افروزی و فریب‌کاری و دستگاه‌های تبلیغاتی روسیه، با پروپاگاندایی سطحی و گاه بسیار بی‌ربط.

نومحافظه‌کاران چپ و راست کم‌وبیش پاسخ روشنی به همه‌چیز دارند. برای آنان کافی است اردوگاه اهریمن، اردوگاه شرّ، را تشخیص بدهند و با آن عداوت کنند. و در برابر این دشمنان، این اردوگاه شر، دوستان‌شان جای گرفته‌اند. نومحافظه‌کاران راست به‌دنبال احیای اهریمن سرخ کرملین هستند و نومحافظه‌کاران چپ نیز درصدد احیای «سوسیالیسم واقعاً موجود» ولو این‌بار در جامه‌ی الیگارش‌های روس یا میلیاردرهای چینی. هر دو گروه چه بسا با حسی نوستالژیک نسبت به دوران جنگ سرد، با بازسازی فضای آن دوره (1945 تا 1990) تلاش می‌کنند در جنگ سرد و گرم جدید جایگاه کهنه‌ی خود را بازسازی کنند.

در این مقاله به‌طور مشخص به نومحافظه‌کاران چپ می‌پردازم؛ آنانی که در فضای فارسی‌زبان در سال‌های اخیر با عناوینی مانند «آنتی‌امپ»، «نئوتوده‌ایسم»، «چپ محور مقاومت» از آن‌ها یاد شده است. برای این که ببینم چرا به‌راستی اینان از تاریخ درس نمی‌گیرند، بررسی خود را بر ساختار‌های نظری این جریان متمرکز و تلاش کرده‌ام ببینم چرا این ساختار نظری می‌تواند در هر مقطع سرنوشت‌ساز زمینه‌ساز یک رسوایی جدید سیاسی برای‌شان باشد.

مقدمه
در سال‌های اخیر و با تشدید بحران‌های ژئوپلتیک میان قدرت‌های نوظهور و قدرت‌های دیرپاتر نظم جهانی سرمایه‌داری شاهد احیای دیدگاهی در میان برخی چپ‌‌گرایان بودیم که در نزاع‌های برگرفته میان قدرت‌های ارتجاعی عمدتاً جانب یک طرف نزاع را برمی‌گرفتند. مهم‌ترین معیار برای‌شان موضع همدلانه یا خصمانه‌ی امپریالیسم امریکا و برخی متحدان پایدارش نسبت به طرفین دعوا بود. این موضع‌گیری‌ها به‌ویژه از هنگام جنگ داخلی سوریه بیش‌تر مشهود و نمایان بوده است. در تمامی سال‌های اخیر شاهد موضع‌گیری‌های این چپ خودخوانده به نفع این دولت و یا آن دولت بودیم (مسأله ساده است، صرفاً باید ببینیم امریکا در این میان چه موضعی دارد، کافی است موضعی مخالف آن بگیریم). در فضای جهانی این گرایش چپ را تحت عناوینی مانند «اردوگاه‌گرایان» و «چپ‌های اقتدارگرا» و «طرفداران تانک‌های روسی» نام می‌برند. در فضای ایران بسیاری اساساً این چپ را «ساختگی» می‌خوانند و شواهد و قراینی هم برای آن ارائه می‌کنند. اما هدف یادداشت حاضر نه «افشا»ی این جریان که نقد چارچوب‌های نظری آن است. در این مقاله از آنان به‌عنوان چپ محافظه‌کار یاد می‌کنم چون اساساً در خدمت تقویت راست جدید محافظه‌کار هستند و علاوه بر آن در عنوان مقاله به‌کنایه آنان را طرفداران تانک‌های روسی نامیدم چون در تمامی مداخله‌های نظامی روسیه طی یک قرن گذشته (شامل مداخله‌های نظامی اتحاد شوروی در دولت‌های اقماری‌اش) طرفدار نظامیان روس بودند.

به نظرم برای آگاهی از زمینه‌ها و پی‌‌آمدهای شکل‌گیری پروپاگاندای چپ محافظه‌کار باید مهم‌تر از هر چیز به آن دسته مبانی نظری پرداخت که امکان پذیرش مکرر چنین دیدگاه‌هایی را در میان آنان پدید آورده است. اگر این زمینه‌های نظری به‌طور جدی واکاوی و نقد نشود آن‌گاه بازهم شاهد برآمد فاجعه‌بار این دیدگاه‌ها در هر بزنگاه تاریخ‌ساز خواهیم بود. حاصل نیز به گمان من در مقطع کنونی تاریخ، به زیان تمامی بشریت خواهد بود چراکه در شرابطی که تنها راه برای برون‌رفت از بحران جهانی کنونی راهی است که چپ ارائه می‌کندد، شانس پذیرش اجتماعی بدیل چپ را هرچه کم‌تر خواهد کرد.

در ادامه تلاش می‌کنم به‌اختصار نشان دهم که چه‌گونه شناخت‌شناسی نادرست، مبانی غلط یا مغشوش نظری و ناآگاهی تاریخی – تجربی یا نگاه کج و معیوب ایدئولوژیک به تاریخ چارچوبی برای تکرار فجایع تحلیلی چپ محافظه‌کار را پدید آورده است. همچنین تلاش می‌کنم نشان بدهم که چرا این نگاه در روایت اتحاد شوروی سابق از مارکسیسم – لنینیسم ریشه داد.

تناقض شناخت‌شناسی
درک چپ محافظه‌کار از دیالکتیک مارکسیستی درکی سطحی، نادرست و به شکل متناقضی ایستا است به نحوی که می‌توان گفت اساساً فاقد درک دیالکتیکی هستند. آن‌چه به آن باور دارند کاریکاتوری از دیالکتیک مارکسیستی است که در آن ابژه‌ها به‌جای رابطه‌ها نشسته است، در این نگاه سرمایه‌داری به نظامی ایستا با بازیگرانی یکتا بدل شده و نظم جهانی سرمایه‌داری فاقد پویش دیالکتیکی است.

در نگاه این چپ ما شاهد رابطه‌ی سلطه میان سلطه‌گر و تحت سلطه نیستیم، بلکه شاهد بازیگرانی ثابت در طول تاریخ در مقام سلطه‌گر یا تحت سلطه هستیم. سلطه‌گر غرب استعماری است و مبارزان ضدسلطه نیز آنان که در برابر غرب ایستادگی می‌کنند. ازاین‌روست که امپریالیسم نه یک رابطه‌ی اجتماعی که صرفاً ابژه‌ای است که در کاخ سفید و پنتاگون جاخوش کرده است. بدین ترتیب، سرمایه‌داری که یک هستی دایماً در حال تغییر است بدل شده به یک هستی ساکن که در آن شاهد سلسله‌مراتب ثابتی از قدرتمندان جهانی هستیم. آنان درکی از پویش سرمایه‌داری در مقام یک نظام جهانی و رقابت قدرت‌های مرکزی و نیمه‌پیرامونی سرمایه‌داری و گذارهای هژمونیک ندارند یا دست‌کم گذار هژمونیک را صرفاً در میان کشورهای انگلوساکسون پیگیری می‌کنند.

چپ محافظه‌کار که اساساً ناتوان از درک دیالکتیکی است به تبع درس‌نامه‌های اتحاد شوروی اصولی برای دیالکتیک برمی‌شمرد و در این میان دایم در تلاش است تضاد را به «عمده» و «غیرعمده» بدل کند و آن‌چه را غیرعمده خوانده بی‌اهمیت تلقی کند و کنار گذارد. بدین ترتیب، برای این چپ حقوق بشر، حقوق شهروندی، حقوق زنان، حقوق اقلیت‌ها و حتی تضاد کار و سرمایه در قیاس با آن‌چه تضاد دولت – ملت‌های جهانی می‌دانند رنگ می‌بازد. آن‌گاه که اتحاد شوروی وجود داشت «تضاد عمده» تضاد اردوگاه شوروی با اردوگاه امریکا بود و امروز هم گویا تضاد عمده میان چین و امریکاست. بقیه همه بی‌اهمیت یا کم‌اهمیت هستند. این اساساً بینشی ضددیالکتیکی است، چراکه اگرچه در مقاطعی در پهنه‌ی مبارزات اجتماعی رویارویی با پاره‌ای تضادها اولویت می‌یابد اما این اولویت‌ها در دل ساختاری پویا از تضادها قرار دارد که در آن پیوسته شاهد برآمد و عمده شدن مجموعه‌ای از تناقض‌های جدید در کنار تناقض‌های قدیم هستیم. به همین دلیل، رویکرد قالبی چپ محافظه‌کار به دیالکتیک مارکسی اساساً قلب این دیالکتیک و فی‌نفسه ضددیالکتیکی است. توضیحاتی که در ادامه درباره‌ی گره‌های نظری این چپ ارائه می‌کنم بیش‌تر مبانی نادرست و غیردیالکتیکی این چپ را نشان می‌دهد.

تناقض نظری
به تبع شناخت‌شناسی معیوبی که فاقد نگاه دیالکتیکی به مناسبات اجتماعی است شاهد شکل‌گیری نوعی دستگاه نظری نزد این چپ هستیم که در ذات خود محافظه‌کارانه و ارتجاعی است. در این چارچوب، این چپ دایماً به تفکیک‌های صوری و مخرب متوسل می‌شود. تفکیک دموکراتیک از سوسیالیستی، تفکیک مبارزه‌ی طبقاتی از مبارزه‌ی ضد امپریالیستی، تفکیک مبارزات زنان و اقلیت‌ها از سایر مبارزات و کم‌اهمیت انگاشتن آنها.

تا سده‌ی بیستم و به‌طور مشخص تا قبل از استقرار دولت شوروی در پی انقلاب اکتبر و جنگ داخلی پی‌آمد آن، چپ به‌جد پرچمدار مبارزات دموکراتیک برای برابری در مقابل قانون، کسب حقوق شهروندی، و به‌طور کل تمامی حقوق دموکراتیک بوده است. تاریخ جهان سرمایه‌داری در بیش از دو قرن گذشته تاریخ مبارزات پیوسته‌ی طبقه‌ی کارگر و نیروهای چپ برای کسب حقوق دموکراتیک بوده است. حق‌ رأی، حقوق مدنی، آزادی بیان، آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات ازجمله اهدافی بوده که مبارزات چپ آن را دنبال می‌کرده است. جنبش چارتیستی طبقه‌ی کارگر انگلستان کسب حق رأی برای مردان کارگر را در دستورکار قرار داد و به سهم خود کوشید آن را به بورژوازی و طبقات محافظه‌کار فرادست این کشور تحمیل کند. چپ همواره در صف اول مبارزه برای حقوق دموکراتیک حضور داشته است،

اما این چپ محافظه‌کار با یک چرخش قلم، با بورژوایی خواندن حقوق دموکراتیک، دموکراسی را که یکی از مهم‌ترین دستاوردهای مبارزات بشریت و تمامی فرودستان است، به بورژوازی متعلق می‌داند و آن را هدف انقلاب‌های «بورژوا-دموکراتیک» می‌داند. در حالی که مبارزات دموکراتیک و سوسیالیستی مکمل یکدیگرند، چپ محافظه‌کار سوسیالیسم را که به زعم نگارنده حدّ اعلای دموکراسی است اساساً به شکل سیستمی از سلسله‌مراتب بوروکراتیک به تصویر می‌کشد.

نکته‌ی جالب و تکان‌دهنده آن که این چپ محافظه‌کار نسبتی نیز با مبارزات ضد سرمایه‌داری ندارد و آن را هم به انحای گوناگون و در هر مقطع به شکلی تابع و مقهور مبارزات «مهم‌تر» ضدامپریالیستی (بخوان ضد امریکایی) می‌سازد. در حالی که مبارزات دموکراتیک، ضد سرمایه‌داری و ضد امپریالیستی یک کلیت واحدند، نه اجزایی پراکنده که انتخاب یکی مستلزم حذف دیگری باشد.

مثالی می‌زنم و ناگزیر باید به سال‌های نخست انقلاب بازگردم. در نخستین سال‌های انقلاب این جریان چپ هم تشکل‌های مستقل کارگری و انواع مبارزات ضد سرمایه‌داری و هم انواع مبارزات دموکراتیک (مانند زنان، ملت‌ها و جز آن) را در برابر ستیزی که با امریکا شکل گرفت کم‌اهمیت و فاقد اولویت دانست و بدین ترتیب عملاً به شکست آن‌ها یاری رساند. همین امر باعث شد که چند سال بعد و در پی پایان جنگ که اجرای برنامه‌ی تعدیل ساختاری در ایران آغاز شد، اجرای برنامه‌های توصیه‌شده‌ی نهادهای امپریالیستی مانند صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی در حوزه‌ی بازار کار با سهولت تمام و به شکل یکی از «موفق‌ترین» برنامه‌های ضدکارگری در جهان اجرا شود. چرا که آن نهادهای دموکراتیک و طبقاتی که حداقلی از مقاومت را امکان‌پذیر می‌کرد مطلقاً وجود نداشت. به عبارت دیگر، این خوانش از چپ به‌رغم ادعاهای ضدامپریالیستی عملاً در نهایت زمینه را برای اجرای موفق‌ برنامه‌های امپریالیستی فراهم آورده است، البته فقط به سهم خودش. سرنوشت تراژیک مبارزات زنان و مبارزات کارگران در همان سال‌ها نیز بارها و بارها گفته شده و نیازی به تکرار آنها در این‌جا نمی‌بینم.

درک نادرست از امپریالیسم و تقلیل آن از یک رابطه‌ی اجتماعی به یک کشور سلطه‌گر نیز نمونه‌ی نمایان دیگری از دستگاه نظری نادرست این چپ است. اگرچه امپریالیسم در مفهوم عام خود قدمت و تاریخی بسیار طولانی دارد که به دوران تمدن‌های بزرگ باستانی مانند چین و یونان و رم و ایران و غیره می‌رسد که در اغلب موارد شاهد فتوحات نظامی، تصرف سرزمین‌ها، انقیاد سیاسی و بهره‌برداری از منابع اقتصادی مردم تحت سلطه بوده‌ایم و در دوران مدرن نیز شاهد تکرار این رویه‌های امپراتورمآبانه توسط امپراتوری‌هایی مانند روسیه و عثمانی و اسپانیا و پرتغال و فرانسه و انگلستان بوده‌ایم. اما سرمایه‌داری امپریالیستی در پی گذر از تولید مانوفاکتور به تولید صنعتی و شکل‌گیری صنعت مدرن از قرن نوزدهم به بعد ظهور کرد و در پی آن شاهد رقابت قدرت‌های امپریالیستی برای گسترش حوزه‌ی نفوذ هریک بودیم. اصولاً مارکسیست‌های انقلابی مانند لنین و لوکزامبورگ و یا بوخارین رقابت قهرآمیز قدرت‌های سرمایه‌داری در اشکال حاد نظامی (مانند جنگ جهانی اول) را محکوم می‌کردند، نه این که از یک طرف در برابر طرف دیگر دفاع کنند. این رفرمیست‌ها و ناسیونالیست‌ها بودند که در آن مقطع اغلب از دولت‌های خودی دفاع و جنگ را توجیه می‌کردند. اما تلقی نادرست چپ محافظه‌کار از امپریالیسم ناشی از عدم شناخت رابطه‌ی سرمایه و سرمایه‌داری توسط آنان است. سرمایه‌داری یک واقعیت ایستا نیست بلکه مجموعه روابطی در پویش دایمی است. در مقطعی از تاریخ سرمایه‌داری خورشید استعمار انگلستان هیچ جا غروب نمی‌کرد و امروز نیز امریکا دارای بیش‌ترین پایگاه نظامی در جهان است. سرمایه‌داری یک فراشد و دگرگونی دایم است همان طور که یک قرن پیش امریکا این موقعیت را نداشت و بزرگ‌ترین قدرت نظامی جهان نبود، آیا این فرضی دور از انتظار است که در آینده شاهد شکل‌گیری پایگاه‌های نظامی چین در امتداد طرح کمربند و جاده این کشور باشیم؟

در کنار تفکیک نادرست مبارزات دموکراتیک و سوسیالیستی از یکدیگر و درک نادرست از امپریالیسم نزد چپ محافظه‌کار سومین معضل بزرگ نظری این جریان درک نادرست از «انترناسیونالیسم» است. این چپ خودخوانده در عمل پیوند مبارزات طبقات کارگر در سطح جهانی و یا حمایت از مبارزات سایر مردم در سایر کشورها را نمی‌بیند. بلکه نزد آنان، انترناسیونالیسم یعنی گردآمدن حول این یا آن دولت «سوسیالیستی» در برابر اردوگاه دولت‌های رقیب سرمایه‌داری. زمانی برای بسیاری این دولت سوسیالیستی اتحاد شوروی بود و می‌بایست منافع این «دولت» را دارای اولویت دانست، نزد برخی دیگر هم چین و انگشت‌شماری هم به آلبانی انور خوجه باور داشتند. اما اگرچه امروز نه از تاک نشان مانده نه از تاک‌نشان، حمایت از رقبای امپریالیسم امریکا و منافع آن کشورها شده است نماد انترناسیونالیسم! این با سنت انترناسیونالیستی دست‌کم در انترناسیونال‌های اول و دوم کاملاً مغایر است. در انترناسیونال اول و دوم علاوه بر همبستگی با مبارزات کارگری در سایر کشورها، انترناسیونال از حق مردم برای تعیین سرنوشت خود (مانند حق مردم لهستان برای تعیین سرنوشت خود که بارها در امپراتوری‌های آن زمان ادغام شده بودند یا حق مردم ایرلند برای استقلال از انگلستان) یا مبارزات ضد برده‌داری توسط لینکلن در امریکا و مواردی از این دست حمایت شده بود. اما از مقطع شکل‌گیری انترناسیونال سوم (کمینترن) به‌تدریج شاهد آن بودیم که روح انترناسیونالیسم رنگ می‌بازد و در نهایت بعد از کمینترن شاهد کاریکاتوری از انترناسیونالیسم پرولتری توسط اتحاد شوروی بودیم که در آن مجموعه‌ای از احزاب «برادر» برای محافظت از منافع «برادر بزرگ‌تر» همسو می‌شدند.

بنابراین برخلاف روح انترناسیونالیسم که پیوند بخشیدن انواع مبارزات مردم (شامل مبارزات ضدامپریالیستی) در کشورهای مختلف جهان بوده در روایت این چپ محافظه‌کار از انترناسیونالیسم شاهد گردآمدن حول حمایت از کشورهای دوست برای عداوت با کشورهای دشمن (به رهبری امریکا) هستیم. به عبارت دیگر در روایت چپ محافظه‌کار انترناسیونالیسم به مناسبات ژئوپلتیک قدرت‌های بزرگ جهانی که باید در کنار کشورهای دوست قرار گرفت تقلیل یافته است.

تناقض تجربی: اثبات شی‌ء و نفی ماعدا
اما صرف‌نظر از تناقض‌های نظری طرح شده، نکته‌ی مهم و انکارناشدنی این است که تجاوز روسیه به اوکراین اتفاق تازه‌ای در سیاست خارجی کشور روسیه نیست. در همین دوره‌ی اخیر شاهد استفاده از نیروهای نظامی مثلاً در سوریه بودیم و اندکی پیش و در پی اعتراضات در قزاقستان شاهد حضور نیروهای روس در این کشور بودیم. در دوره‌ی اتحاد شوروی هم مواردی مانند اشغال لهستان، حضور نظامی مجارستان برای سرکوب انقلاب شورایی این کشور، بهار پراگ، کودتای نظامی در لهستان، اشغال نظامی افغانستان فراموش‌شدنی نیست. اگر به باورمندان چپ محافظه‌کار هریک از این موارد را بگویید احتمالاً ابتدا اشاره‌ای به دروغ‌پردازی‌های رسانه‌های امپریالیستی می‌کند و بعد در ادامه سلسله‌ای از مداخلات نظامی امریکا در جهان را مثال می‌زند. گویی مداخله‌ی نظامی امریکا هر کشور دیگری را مجاز می‌کند که به سایر کشورها تجاوز کند و برای آنان اثبات شی‌ء در حکم نفی ماعدا است.

به‌عنوان مثال، کم‌وبیش پاسخ چپ محافظه‌کار به مطلب حاضر قابل پیش‌بینی است. ابتدا سیاهه‌ای از جنایات امریکا ارائه می‌کند. سپس تمامی سایر موارد را ساخته‌ی دست مدیای امپریالیستی می‌خواند. کمی از پیشرفت‌های اقتصادی چین می‌گوید، به برنامه‌های ناتو برای گسترش در مرزهای روسیه اشاره می‌کند و نهایتاً با ناگفته گذاشتن بسیاری از مسایل دیگر می‌کوشد با یک سلسله ناسزا به چپ طرفدار ناتو و اسراییل سروته قضیه را بند آورد.

آبشخور تاریخی نظرات چپ محافظه‌کار و تجدید حیات آن
اما پرسشی که باید طرح کرد این است که این درک نادرست از دیالکتیک، این نظریه‌های نادرست در باب سرمایه‌داری و سوسیالیسم، امپریالیسم و انترناسیونالیسم از کجا ریشه گرفته است. ما صرفاً با برخی نظرات منفرد نادرست روبه‌رو نیستیم، این یک دستگاه نظری، اگرچه معیوب، اما منسجم است. این چارچوب نظری چه‌گونه تکوین یافت.

به گمان من، شکل‌گیری این دستگاه نظری حاصل تجربه‌ی ناشی از تناقض‌ها و در نهایت شکست انقلاب اکتبر 1917 است. اتحاد شوروی که در پی انقلاب 1917 در روسیه شکل گرفت پدیده‌ای در تناقض با مارکسیسم بود ازاین‌رو دیر یا زود باید روایت خود را از مارکسیسم می‌ساخت. نخستین و مهم‌ترین مشکل در محدود ماندن انقلاب سوسیالیستی به یک کشور بود. اساساً ساختن سوسیالیسم در یک کشور ناممکن است. لنین و انقلابیون شوروی نیز انتظار داشتند انقلاب شوروی با سلسله‌ای از انقلاب‌های سوسیالیستی در اروپا تکمیل شود. وقتی انقلاب‌های اروپا ناکام ماند و شوروی تنها کشور سوسیالیستی بود که باید به‌تنهایی حیات پیدا می‌کرد دو تناقض بنیادی شکل گرفت. تناقض حیات یک دولت –ملت سوسیالیستی در نظامی جهانی متشکل از دولت – ملت‌های سرمایه‌داری و تناقض انقلاب سوسیالیستی در کشوری به لحاظ اقتصادی عقب‌مانده. این دو تناقض تنها به‌مدد عقب‌نشینی از سوسیالیسم می‌توانست حل شود. عقب‌نشینی از سوسیالیسم هم نیاز به ساختن روایتی نو از دیالکتیک مارکسیستی و چارچوب نظری جدیدی از مارکسیسم (با عنوان «مارکسیسم – لنینیسم») بود.

برخلاف آموزه‌های مارکس در مورد ضرورت جهانی بودن پروژه‌ی سوسیالیسم و برخلاف انتظار لنین برای وقوع انقلاب‌های پیروزمند سوسیالیستی در پی انقلاب روسیه در اروپا، شاهد دست‌یابی کمونیست‌ها به قدرت در هیچ کشور دیگری به جز اتحاد شوروی نبودیم. تناقض نخست در همین جا شکل گرفت. «شوروی سوسیالیستی» یک دولت – ملت بود در میان دولت‌-ملت‌هایی که نظام جهانی سرمایه‌داری را تشکیل داده بودند و به تبع آن این دولت – ملت نیز تابع همان قواعد بازی دولت – ملت‌ها در نظام جهانی سرمایه. برای مثال، اگرچه در ابتدای انقلاب شوروی در دوران لنین تمامی قراردادهای استعماری روسیه و ایران از سوی لنین ملغی اعلام شد. اما حتی در همان دوران و زمانی که تروتسکی کمیسر خارجه بود شاهد آن بودیم که در رقابت با قدرت‌های امپریالیستی در بسیاری از موارد اتحاد شوروی منافع چپ در کشورهای مختلف امپریالیستی و سرمایه‌داری را فدا می‌کرد. ما در ایران تاریخی تلخ از این مسأله داریم. از جنبش جنگل تا مبارزات ضداستعماری برای ملی‌شدن صنعت نفت، از همراهی با کودتاچیان بعد از 32 تا آن‌چه بعد از انقلاب بهمن 57 شاهد بوده‌ایم.

اما افزون بر سنت‌های غیردموکراتیک تاریخی‌تر در روسیه و به طور مشخص‌تر حزب بلشویک، اجرای یک برنامه‌ی فشرده‌ی صنعتی‌شدن نیازمند شکل‌گیری یک دولت توسعه‌گرای متمرکز و سرکوبگر بود. از همین روست که نظام حاکم بر شوروی به‌غایت ضددموکراتیک بود. نه تنها در سال‌های بعد از جنگ داخلی در این کشور امکان فعالیت احزاب و تشکل‌های گوناگون امکان‌پذیر نبود بلکه حتی وجود فراکسیون‌ درون حزب نیز تحمل نمی‌شد. و چنان که می‌دانیم کم‌وبیش همه‌ی رهبران اصلی حزب در دوران استالین مشمول دادگاه‌های فرمایشی و تصفیه‌های فیزیکی شدند. آیا دور از انتظار است که چنین نظام غیردموکراتیکی دموکراسی را یک امر بورژوایی تلقی کند و آیا دور از انتظار است که هواداران نظام‌هایی از این دست با دموکراسی عناد داشته باشند؟

از سوی دیگر، وقتی اتحاد شوروی شکل گرفت کشوری بود که در نظم جهانی سرمایه ساز مخالف می‌زد، اما همین کشور باید قواعد بازی حاکم بر مناسبات ژئوپلتیک جهانی را می‌پذیرفت، با رهبران سرمایه‌داری مذاکره می‌کرد، با آنان رقابت می‌کرد، چانه می‌زد، ساخت و پاخت می‌کرد و این گونه بود که شاهد بودیم روایت قلب‌شده‌ای از انترناسیونالیسم شکل گرفت. بهره‌برداری از احزاب برادر به نفع «برادر بزرگ‌تر». شاید برای یک مبارز امریکای لاتینی که در فاصله‌ای دور از اتحاد شوروی می‌زیست و صرفاً شاهد کشاکش‌های این کشور با امپریالیسم امریکا بود این مسأله چندان محسوس نباشد. اما آیا برای یک مبارز ایرانی، لهستانی، اهل چک یا مجارستان که به‌کرات از همان بدو تأسیس اتحاد شوروی شاهد پشت پا زدن این کشور به منافع مبارزان و مبارزات داخلی بوده نیز همین امر صدق می‌کند.

بدین ترتیب است که مارکسیسمی جدید در شوروی شکل گرفت که دموکراسی را بورژوایی می‌دانست، انترناسیونالیسم را با تبعیت از حزب کمونیست شوروی یکی می‌گرفت و به‌تدریج مواضع سیاسی احزاب برادر را در خدمت منافع سیاست خارجی خود می‌ساخت تا منافع طبقه‌ی کارگر جهانی. این گونه است که تئوری‌هایی مثل «راه رشد غیر سرمایه‌داری» یا «دوران» شکل می‌گیرد تا در خدمت سیاست خارجی اتحاد شوروی در حمایت از راست‌ترین و مرتجع‌ترین حاکمیت‌ها در کشورهای پیرامونی باشد.

برخی از دیگر کشورهای سوسیالیستی که در سال‌های بعد از جنگ دوم جهانی شکل گرفتند و به‌تدریج خط‌مشی‌ای متفاوت از اتحاد شوروی پیدا کردند (چین مائو و آلبانی انور خوجه) نیز کم‌وبیش سیاست مشابهی در قبال احزاب برادر خود داشتند و این احزاب مدافع حزب کشور مادر در سرزمین خود بودند. شاید تنها استثنا در این میان کوبا بود که در سال‌های بعد از پیروزی انقلاب در آن شاهد مبارزاتی انترناسیونالیستی در روح مارکسی آن در ارتباط با انقلابیون جهان سوم (به‌ویژه امریکای لاتین و افریقا) بودیم.

تاریخ دوبار تکرار می‌شود: به مضحکه‌ی جهانی خوش آمدید!
فروپاشی اتحاد شوروی و گذار شتابان چین به سرمایه‌داری تا مدتی انگار پایانی بود بر حاکمیت روایت‌های پیشین. اما این وضعیت دیری نپایید و بعد از گذشت دو دهه بار دیگر شاهد احیای ایدئولوژی چپ محافظه‌کار شدیم. افول امریکا طی چند دهه‌ی گذشته و ظهور چین و مجموعه‌ای از قدرت‌های نوظهور نظم حاکم بر اقتصاد جهان در دوران هژمونی مطلق ایالات متحده را تا حدود زیادی برهم زد. افول قدرت اقتصادی امریکا و در پی آن یک سلسله جنگ‌های «بشردوستانه‌»ی این کشور از ابتدای هزاره‌ی جدید تاکنون و نتایج فاجعه‌بار آن از سویی و تقویت قدرت چین و مجموعه‌ای از قدرت‌های نوظهور در برابر امریکا، رقبای جدید را به رقابت با امریکا واداشت. این مسأله به‌ویژه از 2010 به این سو کاملاً مشهود شده بود. بحران مالی 2008 و سقوط مالی متعاقب آن و اجرای بسته‌های ریاضتی در بسیاری از کشورها، انقلاب‌های بهار عربی و بازهم مداخلات به‌اصطلاح بشردوستانه، تقویت اسلام سیاسی و رسوایی‌های فاجعه‌باری که مداخلات امریکا به‌ویژه در منطقه‌ی خاورمیانه ایجاد کرد، شرایط را برای قدرت‌نمایی رقبای این کشور مهیا ساخت. چین به‌اتکای قدرت اقتصادی خود مناسبات درازمدت اقتصادی با کشورهای ثروتمند نفتی که عمدتاً متحدان استراتژیک امریکا بوده‌اند برقرار و طرح کمربند و جاده را معرفی کرد. روسیه نیز به اتکای نیروی نظامی خود در سوریه حضور پیدا کرد. مانع سقوط اسد شد و این کشور را عملاً به شبه‌مستعمره‌ی خود بدل کرد.

جنگ سرد جدید به‌وضوح از همان مقطع آغاز شد. اما جنگ سرد نیاز به ایدئولوژی مشروعیت‌بخش دارد. نمی‌توان بدون تبلیغاتی که دست‌کم بخشی از افکار عمومی را همراه حاکمان سازد جنگ‌ها و رقابت‌هایی از این دست را پیش برد. دموکراسی و آزادی که از دیرباز ملک طلق امپریالیسم امریکا برای جنگ‌افروزی بوده است. راهی به جز بازگشت به دیگر ایدئولوژی‌ زمان جنگ سرد هست؟

از آن مقطع به بعد از سویی نگرانی‌های چین نسبت به بروز بحران‌های سیاسی داخلی به سبب تشدید شکاف‌های طبقاتی باعث اجرای برخی سیاست‌های کینزی در این کشور شد و از سوی دیگر بار دیگر بر طبل سوسیالیسم کوبید. زرادخانه‌های تبلیغاتی چین و روسیه برای جنگ سرد جدید آماده شدند. از شوخی روزگار، آنانی که ناسزای معمول سیاسی‌شان نسبت مائویست دادن به دگراندیشان بود اکنون مدعی شدند که گذار سرمایه‌دارانه‌ی چین از دهه‌ی 1980 به بعد حرکتی از جنس طرح نپ لنین در اتحاد شوروی بعد از دوران کمونیسم جنگی بود و به‌واقع انباشت اولیه‌ی سوسیالیستی (!) در این کشور رخ داده است. متقابلاً تلاش شد از تزار جدید روسیه نیز چهره‌ای پیراسته به تصویر کشیده شود که در برابر قدرت‌نمایی‌های امپریالیسم امریکا و القاعده و اسلام سیاسی ایستادگی می‌کند. لشکر ابلهان به صف شد. مخالفان چین و روسیه بار دیگر شدند عوامل سیا و اسراییل و ناتو و اردوگاه جدید مرتجعان ضدامپریالیست شکل گرفت. کافی بود یکی از رهبران اقتدارگرای یکی از کشورهای پیرامونی و شبه‌پیرامونی سرمایه‌داری به این دو کشور نزدیک شود. آن‌گاه با آغوش باز ورود این رهبر مرتجع و رئیس‌جمهوری مادام‌العمر به کمپ ضدامپریالیسم را جشن می‌گرفتند.

سخن آخر
چپ‌گرایان نه باورمندانی جزم‌گرا به دستگاه‌های ایدئولوژیک شکست‌خورده و نه هواداران شیدازده‌ی تیم‌های فوتبال‌اند که تیم محبوب خود را در هر شرایطی و با هر بازی عادلانه یا ناعادلانه‌ای تشویق کنند. آنان برای جهانی عاری از سرکوب و استثمار ,و ازخودبیگانگی مبارزه می‌کنند، نه این که مدافع حوزه‌ی نفوذ استراتژیک این یا آن دولت باشند. آنان مدافعان دموکراسی و رهایی به ناب‌ترین شکل ممکن هستند. آنان از منظر جنبش‌های اجتماعی ترقی‌خواه به تحلیل وقایع می‌پردازند نه از منظر منافع این یا آن دولت. آن‌چه در سال‌های اخیر در پوشش چپ توسط جریان‌های «چپ محافظه‌کار» ارائه شده در حقیقت فراهم ساختن زمینه برای حاکمیت افراطی‌ترین دیدگاه‌های دست راستی در سطح جهانی است و به هیچ عنوان قابل دفاع نیست.

آن‌چه در این‌جا بنا به اقتضای موقعیت به‌اختصار نوشتم حکایتی از این چپ ضدامپریالیست جدید است که با تکرار همان یاوه‌های شکست‌خورده‌ی گذشته می‌کوشد تصویری ضددموکراتیک، ضد حقوق بشر و آزادی‌های مدنی و گرفتار پارانویای غرب‌هراسی از چپ نزد افکار عمومی ارائه کند. البته بدون تردید، دیریازود صدای طبل رسوایی‌شان بار دیگر شنیده خواهد شد. اما نباید فراموش کرد تصویری که آنان از چپ در افکار عمومی حک می‌کنند، از امکان تبدیل چپ به یک نیروی اجتماعی تأثیرگذار به‌شدت می‌کاهد و این بار دیگر یک خیانت تاریخی است.

2022-03-13 سوسیالیست‌ها برای آینده‌ای بدون جنگ مبارزه می‌کنند – رونان بورتنشاو

سوسیالیست‌ها برای آینده‌ای بدون جنگ مبارزه می‌کنند – رونان بورتنشاو

سوسیالیست‌ها برای آینده‌ای بدون جنگ مبارزه می‌کنند – رونان بورتنشاو
ترجمه: علی سالم

در جامعه بشری هیچ نیرویی ویرانگرتر از جنگ وجود ندارد. جنگ در هر روز و با هر کیلومتری که پیشروی می‌کند، تار و پود زندگی اطراف خود را می‌گسلد. مدارس تعطیل، حمل‌و‌نقل متوقف و خیابان‌ها خالی می‌شود؛ و همه اینها همچون نفسی عمیق قبل از فرو رفتن زیر آب است. وقتی خود موج از راه می‌رسد، ترسی به همراه می‌آورد که بیشتر کسانی که در مناطق جنگی زندگی نمی‌کنند نمی‌توانند آن را براستی درک کنند: صدای بمب‌ها، تصاویر تخریب مکان‌هایی که فقط چند دقیقه با خانه شما فاصله دارند، سپس منظره خون و جراحت و مرگ. در نهایت، جنگ همین است: کشتار سازمان‌یافته.

این واقعیتی است که امروزه میلیون‌ها نفر در سراسر اوکراین با آن روبه‌رو هستند؛ وحشیانه و تراژیک و به همان اندازه دلخراش. جناح چپ در محکومیت تهاجم ولادیمیر پوتین و کشتاری که به دنبال خود می‌آورد، نباید هیچ ابهامی داشته باشد. وقتی صحبت از جنگ به میان می‌آید، زمینه و شرایط وقوع آن اهمیت دارد، اما هیچ توجیهی برای ارسال تعداد زیادی تانک‌ و هواپیما به كشوري مستقل وجود ندارد. این جنایتی تاریخی است. ما باید هرچه در توان داریم برای حمایت از پناهندگان اوکراینی که قربانیان آن هستند به کار بندیم و همبستگی خود را با معترضان شجاع در شهرهای سراسر روسیه نشان دهیم که مصرند این اقدام به نام آنها انجام نشود.

25 فوریه [روز دوم جنگ اخیر]، ولودیمیر زلنسکی، که در سال 2019 با رأی قاطع مردم اوکراین انتخاب شد، به دولت پوتین درخواست پایان خشونت و مذاکره داد. همه کسانی که خود را دموکرات می‌دانند باید از این درخواست حمایت کنند. دقیقا به دلیل ویرانگری زیاد جنگ است که به جنبشی ضدجنگ نیاز داریم. این امر به‌ویژه در جهانی اهمیت دارد که تک‌قطبی بودن و سلطه بی‌چون‌و‌چرای ایالات متحده به‌سرعت در حال ازبین‌رفتن است. ژئوپلیتیک دهه‌های 2020، 30 و 40 نه شبیه ژئوپلیتیک دهه 1990 یا 2000 بلکه شبیه قرن بیستم خواهد بود که در آن قدرت‌های بزرگ برای نفوذ در سراسر جهان رقابت می‌کنند. اگر بخواهیم از تکرار بدترین حوادث صد سال گذشته جلوگیری کنیم، باید یک بار دیگر – و به‌سرعت – ‌از آنها درس‌ بگیریم.

جنبشی توده‌ای که مخالف است

یک درس این است که باید بتوانیم از دولت‌های خود انتقاد کنیم. مسیر جنگ با اسطوره‌های ناسیونالیستی قدرت‌های بزرگ و مصونیت فرماندهان آنها از مجازات هموار شده است. درمورد روسیه، این موضوع در روزهای اخیر با سخنرانی یک‌ساعته پوتین که نسخه‌ای تحریف‌شده از تاریخ ارائه می‌کرد، آشکار شده است. اما فقط در روسیه نیست که قدرت‌های بزرگ اسطوره دارند و فرماندهان بدون مجازات جنگ راه می‌اندازند. در بریتانیا، رهبران ما بدون هیچ دلیلی به کشورهای مستقل حمله کرده‌اند. آنها در سال 2003 در کشتار صدها هزار نفر در عراق مشارکت کردند. افرادی که با دروغ ما را وارد آن جنگ کردند، با هیچ عقوبتی مواجه نشدند. مقام آنها حفظ شد و زندگی مجلل آنها ادامه یافت، همان‌طور که منطقه‌ای از جهان چندین دهه در اعماق جهنم فرو رفت. هنوز هم با پیامدهای آن جنگ زندگی می‌کنیم، از جمله اینجا در بریتانیا، خواه به خاطر بحران پناه‌جویان باشد خواه محدودیت آزادی‌های مدنی ناشی از «جنگ علیه تروریسم». آنها این کار را فقط در عراق نکردند. امروز درباره نقش بریتانیا در جنگ لیبی در سال 2011 به رهبری ناتو بسیار کم می‌شنویم، جنگی که این کشور را ویران کرد، مردم آن را به دست جنگ‌سالاران سپرد و هزاران نفر را مجبور به فرار و غرق‌شدن در دریای مدیترانه کرد. همچنین در مورد همدستی بریتانیا در جنگ جاری در یمن که به هدایت متحد ما، عربستان سعودی، با سلاح‌های ما پیش می‌رود چیزی نمی‌شنویم، از سال 2015 مبلغ 17.6 میلیارد پوند از سوی شرکت‌های وابسته به صنایع دفاعی و هوافضای بریتانیا به سعودی‌ها پرداخت شده است. سازمان ملل تخمین می‌زند 377000 یمنی در این درگیری کشته شده‌اند. اهمیت این زندگی‌ها نه کمتر از زندگی اوکراینی‌ها است و نه بیشتر. باید برای پایان دادن به همه این جنگ‌ها و جنگ‌های بعدی مبارزه کنیم.

یک نکته مسلم است: با گفتن اینکه طرف ما نماینده خوبی و طرف دیگر نماینده شر است، جنگ پایان نمی‌یابد. این اسطوره‌ای است که هر روز رهبران ما و رسانه‌های غربی به خوردمان می‌دهند. از زمان جنگ سرد، غرب خود را همواره به عنوان مدافع دموکراسی و آزادی بیان در کل جهان معرفی کرده است. اندیشه لیبرال در کشور ما این تبلیغات را به صورت تهوع‌آوری تکرار کرده‌ است، تبلیغاتی که به‌ندرت درست بوده است. حتی در روسیه، زمانی که جنگ سرد پایان یافت و غرب قدرت برتر و بلامنازعِ حاکم بر سراسر زمین شد، غرب نتوانست و نخواست از دموکراسی دفاع کند. غرب بی‌شرمانه در انتخابات 1996 روسیه مداخله کرد تا به کسانی کمک کند که با کلاهبرداری بوریس یلتسین را برنده انتخابات کردند، نتیجه‌ای که از بسیاری جهات راه را برای روسیه‌ای که امروز می‌بینیم هموار کرد. چند نفر در غرب از نقش دولت‌های خود در آن انتخابات اطلاع دارند؟ چند نفر می‌دانند که خصوصی‌سازی عظیم دوران یلتسین منجر به مرگ میلیون‌ها نفر در اتحاد جماهیر شوروی سابق شد؟ این تحقیقي دانشگاهی نیست که در برخی مجلات حاشیه‌ای منتشر شده باشد؛ بلکه یافته‌ای است که در سال 2009 در هفته‌نامه «لنسنت» منتشر شده است. امید به زندگی در میان مردان روس از شصت‌و‌هفت سال در 1985 به شصت سال در 2007 کاهش یافت. این وضعیت فاجعه‌ای اجتماعی است که ما به ایجاد آن کمک کردیم. آن وقت آیا تعجب دارد وقتی معلوم شد رؤیای دموکراسی سرمایه‌سالاری که ما به مردم روسیه دادیم کلاهبرداری بوده، آنها به عوام‌فریب ناسیونالیستی مانند پوتین روی آوردند؟ آنها به تنهایی این کار را نکردند. سرویس‌های اطلاعاتی بریتانیا راه را برای به قدرت رسیدن پوتین هموار کردند و حتی تونی بلر به سن‌ پترزبورگ رفت تا در کنار او در اپرا حضور داشته باشد و اعتبار او را تقویت کند. بدتر اینکه رهبران ما از قتل‌عام وحشیانه پوتین در چچن حمایت کردند و جنایات جنگی او را به جهت پیشبرد منافع شرکت بریتیش پترولیوم نادیده گرفتند.

به چالش کشیدن طبقه سیاسی

این همان طبقه سیاسی است که اکنون در پارلمان، در مخالفت با پوتین، بیانیه‌های پرآب‌و‌تاب و شعارهای تند سر می‌دهد. هیچ‌یک از اینها نباید مایه تسکین مردم اوکراین باشد. مردم اوکراین برای رهبران ما در غرب به اندازه مهره پیاده در شطرنج ژئوپلیتیک ارزش داشتند، همانطور که الان برای پوتین. اما تا وقتی این واقعیت – که ما نماینده عدالت، دموکراسی یا صلح در مقیاسی جهانی نیستیم – برای مردمی که در اینجا زندگی می‌کنند آشکار نشود، اعضای آن طبقه سیاسی هرگز به خاطر اعمال خود پاسخ‌گو نخواهند بود. در سال 2008، ناتو از گرجستان و اوکراین دعوت کرد تا به این پیمان بپیوندند. برای گرجی‌ها و اوکراینی‌ها، با قدرت نظامی کوبنده و فزاینده‌ای در همسایگی آنها، منطق این کار به اندازه کافی روشن بود. اما رهبران ما مشغول چه بازی‌ای بودند؟ آیا آن‌طور که عضویت در ناتو ایجاب می‌کند، در صورت حمله روسیه به این کشورها، قصد داشتند وارد جنگ با روسیه شوند؟ آیا واقعا برای آنها اهمیتی داشت؟ پاسخ به این سؤال بلافاصله در زمانی که روسیه به گرجستان حمله کرد مشخص شد و امروز چه بسا واضح‌تر باشد.

رهبران ما بدون توجه به این موضوع، دولت اوکراین را تشویق کردند تا مسیر ائتلاف نظامی با غرب را ادامه دهد. آنها با دروغ مردم اوکراین را فریفتند که دموکراسی و آزادی‌شان با قدرت نظامی ایالات متحده، انگلیس و فرانسه حفظ خواهد شد. هیچ‌گاه چنین نبوده و نخواهد بود. اگر قدرت‌های هسته‌ای در اروپای شرقی رودرروی یکدیگر قرار گیرند، آیا جهان امروز مکان امن‌تری خواهد بود؟ در آن شرایط چشم‌انداز آزادی و دموکراسی در هر جای زمین چه خواهد بود؟ و خب، همه اینها برای چه بود؟ چرا اوکراینی‌ها اغوا شدند و آخرش هم به امید خدا رها شدند؟ آیا واقعا کسی باور می‌کرد روسیه اجازه ‌دهد موشک‌های آمریکایی در مرز این کشور مستقر شود؟ آنها اجازه این کار را ندادند، به همان دلیلی که همه ما می‌دانیم ایالات متحده نیز هرگز به چین اجازه نمی‌دهد موشک‌های خود را در گوادالاخارا [در مکزیک] قرار دهد. در واقع، برای پی‌بردن به این موضوع نیازی به فرضیه‌پردازی‌ نیست: وقتی که اتحاد جماهیر شوروی خواست این کار را در کوبا انجام دهد، حمله به خلیج ‌خوک‌ها و بحران موشکی کوبا رخ داد، نزدیک‌ترین زمانی که جهان به جنگ هسته‌ای نزدیک شد.

نه به جنگ، آری به جنگ طبقاتی

ولادیمیر پوتین را به خاطر نقشش در خون‌ریزی امروز اوکراین باید به باد انتقاد گرفت. اما مهم است که از نقش دولت‌های خودمان در این بحران غافل نشویم – در مرحله‌‌ای که قدرتی واقعی داشتیم و می‌توانستیم مسیر تاریخ را تغییر دهیم. حقیقت این است که بریتانیا می‌توانست دهه‌های اخیر را صرف ایجاد نظم بین‌المللی چندجانبه‌ای با همکاری، گفت‌وگو و صلح کند. به جای آن، وقت خود را صرف جنگ و تأمین مالی جنگ و پیگیری منافع نخبگان شرکت‌های بزرگ خود کرد.

در میان خودبزرگ‌نمایی دائمیِ طبقه سیاسی و رسانه‌ای، این ماجرا را فقط از زبان افراد جنبش ضدجنگ خواهید شنید. به همین دلیل است که صدای آنها باید شنیده شود. ممکن است همیشه تحلیل درستی نداشته باشند اما دیدگاه آنها بسیار ارزشمند است.

دقیقا در چنین لحظاتی است که طبقه حاکم سعی می‌کند دهان آنها را ببندد، زیرا دست خودشان دیگر رو شده است. جنگ‌طلبان ایده چندجانبه‌گرایی یا دنیای گفت‌وگوی حقیقی را مسخره می‌کنند و آن را ساده‌لوحانه می‌دانند. آنها می‌گویند هرگز نمی‌توانند رهبری مانند پوتین را مهار کنند.

اما لفاظی‌های جنگ‌طلبانه آنها چه دستاوردی داشته است؟ ببینید، رویکرد آنها نسبت به اوکراین و مردم آن چقدر ساده‌لوحانه بود. چرا شخصيت‌هايي که عملا بر سیاست خارجی این کشور تأثیر می‌گذارند، هیچ‌گاه پاسخ‌گوی ناکامی‌های خود نیستند؟

بخشی از پاسخ این است که آنها همواره یک سپر بلا پیدا می‌کنند. آنها 11 نماینده چپ‌گرای مجلس از حزب کارگر را که بیانیه‌ای ضدجنگ امضا کرده بودند به صف می‌کنند و آنها را به عنوان نمونه خائنان ملی یا دست‌نشانده پوتین معرفی و تهدید به پاک‌سازی می‌کنند. آنها لفاظی‌های ستیزه‌جویانه خود را متوجه دشمن داخلی می‌کنند، افرادی که می‌دانند اصلا هیچ تأثیری بر تصمیماتی که منجر به این جنگ شد، نداشته‌اند.

و این چرخه ادامه دارد. در همین حال، همان دولتی که ادعای حمایت از اوکراینی‌ها می‌کند، قوانیني ضدپناهندگی تصویب می‌کند که زندگی هر کسی را که به بریتانیا بگریزد به جهنم تبدیل می‌کند. فروش تسلیحات به رژیم‌های اقتدارگرا در سراسر جهان که جنگ‌های تجاوزکارانه به راه انداخته‌اند ادامه خواهد داشت. اسطوره دفاع غرب از دموکراسی پابرجا خواهد ماند، گیرم این اسطوره برای مردمانی که غرب هیچ‌گاه نه پروایشان را داشته نه قصد دفاع از آنها جز مشتی اوهام توخالی در چنته نداشته باشد.

منبع: ژاکوبن

2022-03-11 شهاب برهان : تعمق در سه رکن اساسی مبارزه زنان برای رهائی

شهاب برهان : تعمق در سه رکن اساسی مبارزه زنان برای رهائی

هشتم مارس ۲۰۲۲ را پشت سر گذاشتیم و حالا دیگر مجبور نیستم نوشتن این مطلب را ” به مناسبت” یک سالروز توجیه کنم، این یک بحث زنده و ضروری سراسر سال است.

روی سه مقوله ” استقلال، برابری، آزادی” که عموماً در جنبش های زنان مطرح می شود مکث می کنم.

الف- استقلال

استقلال فردی

یک سطح استقلال، استقلال اقتصادی زن است. استقلال اقتصادی کلید آن پابندی است که آنان را در خانواده تابع اراده و تصمیات و تحمیلات مرد نان آور خانواده نگاه می دارد و مجبورشان می کند تا بخاطر وابستگی اقتصادی، دندان روی جگر بگذارند و عمری بسوزند و بسازند. اهمیت استقلال اقتصادی زنان، برای همگان شناخته شده است و بسیاری از زنان توانسته اند روی پای خود بایستند. زنانی هستند که دوست دارند ” زن خانه دار” باشند چون تمایل و نیاز مالی به کار کردن در بیرون از خانه ندارند، از نظر من، این زنان باید آمادگی و توان سر پای خود ایستادن و استقلال اقتصادی را برای ” روز مبادا”، برای آن شرائط هرچند نامحتملی که روزی بخاطر لقمه ای نان گروگان گرفته شوند، همواره در خود حفظ کنند. مخالفت دسته ای از مردان و مخالفت مرتجعین مذهبی با اشتغال زنان دقیقاً بخاطر آگاهی شان از رابطه استقلال اقتصادی زن با استقلال فکری، استقلال انتخاب و استقلال شخصیتی اوست. روی این موضوع بدیهی بیش از این مکث نمی کنم.

استقلال جنبش زنان

دیده ام که بعضی فعالان جنبش زنان ایران، وقتی از استقلال جنبش زنان حرف می زنند، استقلال از دولت جمهوری اسلامی، از امپریالیسم، از سلطنت طلبان و دیگر نیروهای سیاسی مرتجع را افاده می کنند. البته که چنین استقلالی لازم است، اما لزوم این استقلال برای هر تشکل سیاسی و مدنی دموکراتیک دیگری نظیر اتحادیه ها و انجمن ها و احزاب هم می تواند صادق باشد. این استقلال هیچ چیزی ویژه جنبش زنان و مربوط به هویت اخص آن ندارد و به همان سادگی می تواند به همه جنبش های دموکراتیک و اجتماعی توصیه شود. روح این ” مرزبندی” در یک کلام این است که جنبش زنان باید از نیروهای مرتجع و زن ستیز مستقل باشد. برهان خُلفِ این ” مرزبندی” چیزی جز این نیست که تشکلات زنان و جنبش های زنان می توانند به دولت ها و احزاب سیاسی دموکرات که زن ستیز نباشند، وابسته باشند. از این درک از استقلال تشکل های زنان، بوی سازمان های زنان وابسته به احزاب سیاسی بلند است و همینطور وابسته به دولت های خلقی و” مردمی”. چنین درکی از استقلال برای تشکل های زنان، هرچند زن ستیزانه نباشد، اما در دورانی که کارنامه منفی این گونه تشکل های دموکراتیک پیش چشم همگان است و استقلال اتحادیه ها و انجمن ها و نهادهای دموکراتیک از احزاب سیاسی و از دموکراتیک ترین دولت ها نیز، یکی از اصول دموکراسی و آزادی شناخته می شود، قطعاً درکی غیر دموکراتیک است.

در پیکار با ستم جنسی، استقلال را نه باید به استقلال از ” غیر مردمی ” ها و ” زن ستیزان ” تقلیل داد، و نه به تشکل ها محدود ساخت. تشکل های زنان البته باید مستقل باشند، ولی این استقلال، ضرورت و معنای اصلی اش را از ضرورت استقلال جنبش زنان می گیرد که مفهومی کلی تر از تشکل هاست. استقلال جنبش زنان را نمی توان توضیح داد، اگر هویت آن بعنوان یک جنبش جنسیتی، و انحصاراً جنس زن، مورد انکار یا بی توجهی قرار بگیرد. زن نیمی از جمعیت است و روشن است که زنان بعنوان کارگر و مزد بگیر در جنبش طبقاتی کارگری، بعنوان دانشجو در جنبش دانشجوئی، بعنوان کُرد و تُر ک و بلوچ و ترکمن و لر و غیره در جنبش های ضد ستم ملی؛ و بعنوان شهروند، در جنبش های سیاسی و عمومی جامعه جا دارند. اما جنبش زنان جنبشی است که در آن، زنان فقط بعنوان جنس زن و به دلیل ستم جنسیتی حضور دارند. از اینرو این جنبش برای خود هویتی مستقل از دیگر جنبش ها دارد – هر چقدر هم که پیوندها و تداخلاتی با آن ها داشته باشد. جنبش زنان برای آن که جنبشی توانمند، کارا، سراسری و موفق باشد، ناگزیر از استقلال است. اما استقلال از چه و به چه معنا؟ ” از چه ” را پیش از ” به چه معنا ” بررسی کنیم.

جنبش زنان باید از جنبش طبقاتی، از جنبش سیاسی همگانی، از جنبش ملی، و از مردان، مستقل ( و نه بدون پیوند) باشد؛ به دلائل زیر :

سرمایه داری از تبعیض جنسی بر زنان، برای پرداخت دستمزد پائین تر از مردان، تقدم در اخراج، و محدودیت استخدامی برای زنان متأهل و باردار، سؤ استفاده می کند ( تجارت سکس و تبلیغات تجاری سکسیستی به کنار). با این تبعیض دو پشته، زنان کارگر و مزد بگیر از ستم طبقاتی و جنسیتی شدیدتر و ظالمانه تری نسبت به زنانی که مجبور به فروش نیروی کارشان نیستند رنج می برند. اگر مبارزه علیه این ستم دولایه، استقلال تشکل زنان مزد بگیر و زحمتکش را از زنان طبقات بورژوا توجیه می کند، اما واقعیت بزرگی که در این میان نباید مورد غفلت قرار بگیرد، این است که این ستم اضافی بر زنان در بازار کار، نه بخاطر کارگر بودن شان، بلکه فقط بخاطر زن بودن شان روا داشته می شود. اگر همه زنان مشمول این ستم مضاعف نیستند، اما همه زنان بخاطر زن بودن شان و صرفنظر از این که به کدام طبقه اجتماعی تعلق داشته باشند، مورد ستم جنسیتی قرار دارند. ستم جنسیتی یک مقوله نه طبقاتی، نه فراطبقاتی، بلکه همه طبقاتی است. آن زنی هم که در مقام سرمایه دار یا کارفرما ، کارگر زن را بخاطر زن بودن اش مورد تبعیض قرار می دهد، خودش بعنوان زن، تحت ستم و تبعیض از جانب شوهر و پدر و برادر و جامعه مرد سالار و دولت و قانون و سنّت و مذهب است. نمونه محمد رضا شاه نمونه برجسته ایست که همسر بسیار محبوب اش ثریا اسفندیاری را طلاق داد چون باردار نمی شد تا پسری به ولایتعهدی برای او – که حاضر نبود دختر اش شهناز را جانشین خود کند، بیاورد؛ همان شاهنشاه آریامهر مبشر ” تمدن بزرگ” که در مصاحبه ها با خبرنگاران خارجی وقیحانه بر کم عقلی زن ها صحه می گذاشت… بلی، ستم جنسیتی امری همه طبقاتی است و از اینجاست که هویت مستقل جنبش زنان باید در قبال جنبش طبقاتی مورد توجه قرار بگیرد.

اساس این استدلال در مورد به رسمیت شناختن هویت مستقل جنبش زنان، در قبال جنبش ملی و جنبش سیاسی، ضد استبدادی و بطور کلی جنبش همگانی هم صادق است. زنان در همه این جنبش ها جا و حضور دارند، اما نه بمثابه زن، بلکه بعنوان عضوی از فلان ملت و اتنیک، و یا بعنوان شهروند. آنان در این عرصه ها برای حل مسائلی و برای مطالباتی تلاش می کنند، که مختص زنان نیست، بلکه مردان هم در آن شریک اند : حقوق ملی، حقوق مدنی و شهروندی، مطالبات صنفی، آزادی های فردی. اما زنان مسائل و مطالباتی اخص دارند که مسائل نیمه دیگر، یعنی مردان در این جنبش ها نیست. از این رو هر اندازه هم که این جنبش ها در چهارچوب وظائف خود برخی از مسائل زنان را هم که در آن چهارچوب می گنجد دنبال کنند، نمی توانند جای یک جنبش مستقل برای مبارزه علیه ستم جنسیتی بر زنان را بگیرند. انکار ضرورت چنین جنبش مستقلی، ادعای این که مسائل زنان خود به خود با رفع شدن تضاد طبقاتی یا ملی یا با تأمین آزادی های سیاسی و فردی و حقوق شهروندی حل خواهند شد، و با این پندار، تشکل های زنان را زائده ها و ضمیمه های دیگر جنبش ها و تشکلات آن ها کردن، جز کمک به لاینحل ماندن ” مسأله زن “، استمرار مرد سالاری و جان سختی ی تبعیضات جنسیتی در جامعه رها شده از استبداد، از ستم ملی، و از حاکمیت سرمایه، نتیجه ای نخواهد داشت.

اما جنبش زنان چرا باید مستقل از مردان باشد؟ : چون جنبش زنان علیه ستمی جنسیتی است که نظام مردسالار بر آنان روا داشته می شود. مردان در روابطی که آنان را بر زنان مسلط می کند منافع دارند و در حفظ آن ذی نفع اند. این منافع، هم شامل شاه، هم گدا، هم سرمایه دار و هم کارگران می شود. این منافع از خانه و آشپزخانه تا تجارتخانه و وزارتخانه و کارخانه، در همه جا وجود دارد و عمل می کند. با برابری حقوقی، با تأمین حقوق شهروندی و با کنارگذاشتن قوانین شرعی، این منافع از میان نمی روند. این منافع و امتیازات، شالوده مادی ی نابرابری حقوقی و تبعیضات رسمی و غیر رسمی و سنّت و فرهنگ زن کهتری اند. تا جلو این منافع و امتیازات نه فقط در عرصه قانون و حقوق، بلکه در عمل و با قاطعیت گرفته نشود، برابری حقوقی و به رسمیت شناختن های لفظی، مانع از تداوم نابرابری و ستم و حاکمیت و سلطه مرد بر زن نمی شود. نابرابری آهنین خیلی به آسانی می تواند با برابری کاغذین همزیستی کند و حتا غالبا ترجیح می دهد خود را در آن بپیچد – هم نابرابری جنسیتی، هم ملی، هم “نژادی” ( اگر اصلا به وجود نژاد باور داشته باشیم!) .

از مرد سالاری غالباً فقط بمثابه یک فرهنگ یاد می شود. از چنین نقطه عزیمتی، مبارزه با مردسالاری از سطح مبارزه برای حقوق برابر و مبارزه با فرهنگ مردسالار فراتر نمی رود. آنچه از نظر و از دسترس دور می ماند، منشأ عینی و مادی این نابرابری حقوقی و این فرهنگ است. مبارزه ای که از این سطح نخواهد فراتر برود، می تواند به هر حال روی همدلی و حتا همراهی مردان حساب کند. با زنانی که مروج و توجیه کننده مرد سالاری اند، می شود فقط برخورد فرهنگی و آگاهگرانه کرد؛ اما با مردان، تنها برخورد فرهنگی کفایت نمی کند. علاوه بر تلاش فرهنگی و علاوه بر مبارزه برای به رسمیت شناساندن برابرْ حقوقی به آنان، باید با امتیازات و منافع مردان در سلطه بر زنان در افتاد. باید در هر کشور و در هر شرایط مشخص، این منافع را بطور ابژکتیو در هر سطحی – از خانواده تا دولت – شناسائی کرد و به مقابله آگاهانه و سازمان یافته با آن ها رفت.

آیا این کار، یعنی سد کردن راهِ برآورده شدنِ منافع مردان از سرَوری و سلطه بر زنان را می شود از مردان در مقیاس کلان اجتماعی توقع داشت؟ً! ضرورت استقلال جنبش زنان از مردان، از این سئوال است که بر می خیزد.

و اما این که استقلال جنبش زنان به چه معناست؟ بهتر است به این صورت مطرح شود که به چه معنا نیست؟

استقلال جنبش زنان به این معنا نیست که در درون این جنبش، زنان از همه طبقات و با هر گرایشی از چپ و راست و سوسیال فمینیست و باصطلاح ” فمینیست اسلامی !! ” و غیره بدون استقلال صفوف شان از یکدیگر، همگی در یک تشکیلات واحد زنان متشکل شوند. این کار نه ممکن است، نه به سود جنبش زنان و نه به سود دموکراسی. غرض نفی پلورالیسم و تعدد تشکلات در جنبش زنان نیست، بلکه فقط این است که هریک از این تشکل ها و گرایشات باید اعم از راست و چپ، کارگری یا بورژوائی بودن شان، تشکلی با هویت مستقل جنسی و علیه ستم جنسیتی باشند و نه یدک احزاب و جنبش های دیگر.

استقلال جنبش زنان به این معنا نیست که مبارزه برای امر زنان و علیه ستم جنسیتی باید در انحصار تشکل های زنان باشد و سازمان های سیاسی و انجمن های دموکراتیک و مدافع حقوق بشر و غیره نباید خود را ” قاطی” مسائل زنان کنند و نباید کمیسیون ها و کمیته های مربوط به مسائل زنان تشکیل دهند. ستم بر زنان مختص زنان است، و نه مبارزه با آن – هر چند که تشکلات غیر از تشکل های زنان نتوانند یا نخواهند در همه زمینه ها، یا بطور رادیکال در این مبارزه شرکت کنند.

این استقلال به این معنا نیست که جنبش زنان باید به جنبش های سیاسی، جنبش های مدنی، به جنبش برابری طلبانه مزد بگیران، جنبش های ضد ستم ملی، جنبش محیط زیست و به مردان پشت بکند؛ بخش بزرگی از مطالبات انسانی، سیاسی، شهروندی و مدنی زنان، و نیز برخی از مطالبات اخص ضد تبعیض شان جزو مطالبات عمومی دموکراتیک در جنبش های سیاسی و همگانی است. این جنبش های سیاسی و دموکراتیک نیز به دلائل متعدد به مطالبات و مبارزات زنان گره خورده اند. گسست جنبش زنان از این جنبش ها و پرهیز از پیوند و اشتراک در مبارزات آن ها، هم این جنبش ها را از پتانسیل عظیم آزادی خواهی و برابری طلبی و ستم ستیزی نیمی از جمعیت بی بهره می کند؛ و هم جنبش زنان را از جنبش های عمومی منزوی و از همراهی و همیاری آنان محروم می سازد. جنبش زنان اگر به خودی خود جنبشی طبقاتی نیست، اما، هم جوهر برابری طلبی آنان با برابری طلبی طبقاتی ی مزد بگیران و تهیدستان، و هم ستم هائی که سرمایه داری و مناسبات کالائی بر کارگران و زنان روا می دارد، زمینه هائی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی برای همپیوندی و همیاری این دو جنبش فراهم می سازند. نه مبارزه برای دموکراسی سوسیالیستی بدون آزادی زنان و برابری حقوقی و عملی آنان با مردان می تواند به هدف برسد، و نه مبارزه زنان علیه موقعیت کالائی خود در جامعه سرمایه داری، علیه تجارت سکس و علیه بهره کشی جنسی می تواند بدون همدستی و همسوئی با جنبش ضد سرمایه داری راه به جائی ببرد.

استقلال جنبش زنان از مردان به این معنا نیست که آپارتاید جنسی این بار از طرف زنان و علیه مردان صورت بگیرد و آنان را از مشارکت در پیکار زنان و عضویت در تشکل های زنان منع کنند. جنبش زنان باید بکوشد تا در مقیاسی هر چه بزرگتر مردان را با مطالبات و اهداف خود همدل و همراه کند. همانطور که در مبارزات ضد آپارتاید نژادی در آفریقای جنوبی شاهد بودیم؛ همانطور که در جنبش مردم فلسطین علیه صهیونیسم شاهدیم؛ و همانطور که در مبارزه طبقاتی کارگران دیده ایم، بخشی از سفید پوستان از سیاهان، یهودیان از فلسطینیان، و روشنفکران بورژوازی از پرولتاریا به دفاع برخاسته و در اردوی آنان و برای آرمان آنان مبارزه کرده و می کنند. جنبش زنان نیز متحدین و همراهانی در میان مردان دارد و باید بجای تبدیل زنان به دشمنان مردان، تعداد هرچه بیشتری از مردان را به دشمنان مردسالاری و به همدستان خود تبدیل کند.

ب – برابری

ما دائماً عبارات ” برابری زنان” و ” برابری زنان و مردان ” را می شنویم. بکار بردن این عبارات خیلی متداول است و من هم مثل همه می دانم که منظور این است که زنان و مردان حقوق برابر داشته باشند؛ و چون این منظور، بدیهی و محرز است، شاید هر تأملی بر درستی یا نادرستی این عبارات، کاری خرده گیرانه و ملا نُقَطی به نظر برسد. اما به گمان من لا اقل در اسنادی که بیان حقوقی دارند، باید دقت و وسواس زبان حقوقی هم رعایت شود. تنها از این جهت و محض توصیه به دقت کافی در فرموله کردن است که روی آن مکث می کنم.

آنچه قاعدتاً از عبارت ” برابری زنان “ باید فهمیده شود، برابری میان خود زنان است. یک چنین درخواستی می تواند کاملا به مورد باشد، مثلا در نظام آپارتاید نژادی، یا در حاکمیت اسلامی که حقوق زن کافر و مسلمان را نا برابر می کند، همچنین در سرمایه داری پیشرفته غرب، که حقوق برابر همه را روی کاغذ به رسمیت می شناسد، ولی در عمل غالباً در استخدام و اخراج و دستمزد و غیره میان زنان بومی و مهاجر، جوان و مسن؛ مجرد و متأهل؛ رنگین پوست و سفید پوست؛ خوش بر و رو و نه چندان، تبعیض قائل می شود. اما در هر صورت این تبعیض میان خود زن ها ربطی به تبعیضات و نابرابری جنسیتی ندارد.

عبارت ” برابری زن و مرد “ یا ” برابری میان زن و مرد “ البته به منظور، نزدیک تر است و فرمولی که در قانون اساسی و مدنی باید بکار رود، همین است و به خودی خود اشکالی ندارد. اما در عرصه مطالبات – که هنوز از ثبت دستاورد بصورت قانون فاصله دارد – توجه به این واقعیت اهمیت دارد که این طلب برابری، با این پیشفرض صورت می گیرد که حقوق مردان، بیشتر از زنان است. پس برابری، متضمن افزایش حقوق زنان تا سطح حقوق مردان است. از لحاظ نظری، اگر برابری به خودی خود هدف تلقی شود، می تواند برابری در بی حقی و فلاکت هم معنا بدهد. در تحت حاکمیت اسلامی که علنا از میکروفن های نماز جمعه، بی حقی انسان در برابر الله و حکومت الله را فریاد می زند و عملاً به سلب هرچه بیشترحقوق شهروندان و به حد اقل رساندن آن گرایش دارد، و در مقابله با لیبرالیسم نوین اقتصادی و نظام غارت و چپاول که دستاوردها و حقوق تثبیت شده مردم در طول دهه ها و قرن ها را یکی پس از دیگری از چنگ شان بیرون می آورد، دمیدن روح افزایش و ارتقأ به برابری طلبی، اهمیت دارد. صرفنظر از این که در عمل، تأمین برابری زن و مرد، از طریق کاهش و تنزل حقوق مردان تا چه اندازه عملی باشد، و اصلاً کسی در پی آن باشد یانه، مهم است که در طرح برابری جنسیتی، حقوق مرد بعنوان رفرانس گرفته شده و برابری، جهتِ افزایش حقوق زن را به نمایش بگذارد. با این ملاحظات فکر می کنم مناسب تر است که از عبارت ” برابری زنان با مردان ” استفاده شود.

ج– آزادی

وقتی از برابری صحبت می شود، منظور از آن روشن است : برابرْ حقوقی زنان با مردان. اما آزادی زنان یعنی چه؟

این که آزادی زن چیست و از چیست، عموماً با پاسخ هائی رفع و رجوع می شود که من آن را هیچ چیزی جز یک تقلب مرد سالارانه از نوع دموکرات مآبانه نمی توانم بنامم. بدیهی ترین چیز این است که زنان بعنوان نیمی از شهروندان، مثل مردان مشمول همه بی حقی های سیاسی، مدنی، شهروندی و فقدان آزادی های سیاسی و فردی هستند. و باز هم بدیهی است که زنان کارگر و مزد بگیر، مثل همه مردان هم طبقه شان اسیر چنگال سرمایه و غارتگران اند. از این ها هم واضح تر این است که زنان هم باید همچون مردان از این اسارت ها و زنجیر ها و بی حقی های عمومی و طبقاتی آزاد شوند و آزادی از این غل و زنجیر ها، جزئی از موضوع آزادی زنان محسوب می شود. اما تقلب مردسالارانه در این است که وقتی موضوع آزادی زن به میان می آید، آن را آزادی از بی حقی ها و زنجیرهائی وانمود می کنند که حوزه شمول آن یا عمومی است، یا طبقاتی؛ حال آن که موضوع آزادی زنان موضوعی است خاص زنان و منحصر به زنان. آن آزادی های سیاسی، دموکراتیک و فردی که یاد شد، آزادی های همگانی اند و نه فقط زنان. موضوع آزادی زنان، نه عمومی است، نه طبقاتی، بلکه جنسیتی است. حتا آزادی روابط جنسی هم که یک آزادی جنسی است، از جنس « آزادی زنان » نیست بلکه جزو آزادی های فردی است که شامل مردان هم می شود.

تقلب مردسالارانه در تبیین آزادی زنان، در آنجا شکل پوشیده تر و ظاهر فریب تری به خود می گیرد که دامنه عدم آزادی همگانی و بی حقی عمومی را به عرصه تبعیضات و ستم های مختص زنان هم گسترش می دهد، اما آن ها را فقط ( یا اساساً ) به تبعیضات و محدودیت هائی که از مذهب، شرع و حکومت دینی بر زنان تحمیل می شود محدود می سازد : حجاب اجباری، ممنوعیت سفر بدون اجازه پدر یا شوهر، ممنوعیت برخی حرفه ها و ورزش ها و غیره. البته اگرمردسالاری ” چپ “ هم باشد، ستم مضاعفی را که سرمایه داری اختصاصاً بر زنان روا می دارد، از قلم نمی اندازد ( اگر مثل برخی چپ ها ستم بر زنان را فقط ستم بر زنان طبقه کارگر ندادند!)

چه کسی می تواند انکار کند که این فقره ازفقدان حقوق و آزادی ها، منحصراً به زنان محدود می شود؟ و چه کسی می تواند انکار کند که آزادی از این فقره قیود و تبعیضات، جزئی از آزادی زنان بمعنی اخص کلمه است؟ همه این ها حقیقت دارند و تقلبِ پیچیده شده در زرورق این حقایق در این است که اگر فرض را بر تأمین شدن آزادی های سیاسی و فردی، حقوق مدنی و شهروندی و ملغا شدن تبعیضات مضاعف دولت دینی و سرمایه داری بگذاریم، گویا آزادی زنان تأمین شده است! این، حقیقت ندارد. بر این مبنا در کشورهای پیشرفته غربی که نه دولت دینی مثل ایران حکومت می کند، نه قوانین مذهبی رسمیت دارند، وآزادی های عمومی و فردی در حدی یکسان برای مردان و زنان به رسمیت شناخته شده اند، آزادی زنان باید تأمین شده تلقی گردد – مگر فقط در مورد آزادی سقط جنین! اما این هم حقیقت ندارد.

بر اساس چنین تبیینی از آزادی زنان، این آزادی ها برای زنان در ایران عبارت می شوند از : آزادی بیان و تشکل و … ؛ آزادی پوشش؛ آزادی گزین همسر و حرفه؛ آزادی مسافرت بدون اجازه پدر و همسر؛ آزادی دوچرخه سواری، ورود به استادیوم فوتبال، آواز خواندن و رقصیدن و نظایر این ها. در اهمیت و فوریت این ها کوچکترین تردیدی نیست، اما آزادی زنان فقط این ها نیست و زنان در سلب آزادی شان تنها با مذهب، دولت و کارخانه دار رو برونیستند. غالبا فراموش می شود که آزادی زنان در جوهر خود و بنا بر تعریفی که در خود عبارت مستتر است، آزادی یک جنس است و این نمی تواند فقط بمعنی آزادی از ستم های دولت و مذهب و سرمایه باشد که مردان را هم شامل می شود. آزادی زنان در رابطه با مردان معنی پیدا می کند و مضمون اساسی آن، آزادی یک جنس، از سلطه جنس دیگر است. و این درست همان چیزی است که مردسالاری دموکرات و طرفدار برابری حقوق زنان با مردان هم آن را دُور می زند، تا چه رسد به مردسالاری ارتجاعی و ضد زن، که وقتی می شنود موضوع آزادی زن، آزادی از انقیاد جنسی توسط مرد است، مو بر تن و رگ بر گردن اش راست می شود و خون جلو چشم هایش را می گیرد.

جوهر اسارت و انقیاد زن بمثابه یک جنس، مالکیت جنسی مرد بر زن است. می گویم مالکیت جنسی و نه صرفا مالکیت، تا بر تفاوت آن با مالکیت برده دارانه، سرمایه دارانه و غیره صراحت داده باشم. این ما لکیت، جنسی است و به همین دلیل هم با برافتادن مالکیت سرمایه دارانه، به خودی خود بر نمی افتد.

در مقیاس کلی وقتی از آزادی و برابری یاد می شود، آزادی به حوزه حقوق ( حق حاکمیت، آزادی های سیاسی و فردی، حقوق مدنی و … ) بر می گردد و برابری، به حوزه مالکیت. اما در قلمرو ستم جنسیتی، برابری است که به حوزه حقوق مربوط می شود و آزادی به مالکیت (جنسی). چه در آن عرصه کلی و چه در این عرصه ستم جنسیتی، ” مالکیت ” است که “تابو” یا ” خط قرمز” به حساب می آید. اگر نظام بورژوائی مبارزه برای آزادی را در جائی کم و در جائی بیش به این یا آن شکل تحمل می کند و تن به تساوی حقوقی شهروندان می دهد ولی مبارزه برای برابری را که چالش با مالکیت خصوصی است بر نمی تابد، نظام مرد سالار در عرصه جنسی برعکس عمل می کند : در قبال ” برابری ” به نحوی کنار می آید ولی حرف ” آزادی زن” را هم نمی تواند بشنود. و تصادفی نیست که وقتی نمی تواند مقوله ” آزادی زن ” را از جنبش علیه ستم جنسیتی حذف کند، می کوشد مضمون آن را تحریف و عوض کند : آزادی پوشش، آزادی انتخاب همسر، آزادی سقط جنین،آزادی آواز خواندن، آزادی سیگار کشیدن در خیابان، و …

به این ترتیب، با این ترفند، یعنی با بیرون کشیدن چاشنی مالکیت جنسی از مقوله ” آزادی زن”، ستم جنسی صرفاً به نابرابری تنزل داده شده و چنین القأ می شود که با رفع تبعیضات و به رسمیت شناخته شدن برابری حقوقی زن با مرد، آزادی زن تأمین و تکمیل خواهد شد؛ حال آن که این نابرابری های حقوقی و این تبعیضات مضاعف، بیان حقوقی و سنّتی ی آن تملک جنسی بر زن است که به مرد حق و امکان می دهد در مقام قیّم، سرپرست، مراقب، مسئول و محافظ زن ظاهر شود.

برخلاف فرهنگ ژورنالیستی، تملک بر زن تنها از طریق تصاحب به زور و تجاوز به عُنف و با خشونت نیست که معنی پیدا می کند. حتا عاشقانه ترین و لطیف ترین عواطف می توانند توجیه احساس مالکانه ” غیرت مردانه “ باشند. در جامعه مردسالار، عشق نمی تواند در آزادی زن تبلور پیدا کند، بلکه با هرچه بیشتر ” پائیدن “، ” مراقبت “ و ” محافظت “ کردن می تواند ثابت شود. مردِ عاشق در جامعه مردسالار نمی تواند درِ قفس را باز بگذارد.

جز با مالکیت جنسی مرد بر زن، ” غیرت “ و ” ناموس “ و ” شرف مردانه “ را نمی توان توضیح داد. این احساس ها، سگهای محافظ مالکیت جنسی اند، برخی سگهای ملوس، و برخی سگهای درنده ای همچون پدر داس به دست رومینا اشرفی در تالش، و شوهر مونا حیدری با نمایش سر بریده او در خیابان های اهواز و هزاران مورد دیگر…

شدت و ضعف تملک بر زنان و سلب آزادی و اختیارشان و همچنین شکل و شیوه اِعمال سلطه و سروری مردان بر زنان، در همه زمان ها و مکان ها و نزد همه مردان یکی نیست. سطح رشد جنبش زنان و میزان تأثیری که در ساختارهای خانواده، جامعه و دولت و نظام حقوقی کشورها گذاشته اند؛ سطح فرهنگ عمومی جامعه؛ سطح فرهنگ در چهار دیواری هر خانه و در کله هر مرد و هر زن؛ و صد البته بعنوان شالوده مادی همه این ها، سطح تکامل اقتصادی، فنی، علمی و آموزشی هر جامعه، مجموعه عواملی هستند که در چند و چون این موضوع مداخله دارند و از این رو مالکیت جنسی را نباید فرویدیستی دید. این یک پدیده اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و تاریخی است و نه در منشأ خود، ” طبیعی “ که به طبیعت و جنسیت مرد و زن رجوع داده شود. از این رو شرائط و رفتارهای مردسالارانه قابل تعمیم نیستند، اما چیزی که قابل تعمیم است، این است که در کنه همه نابرابری های حقوقی و تبعیضات مضاعفی که بر زنان می رود، در کنه تقسیم کار جنسیتی در خانه و جامعه، در کنه ناموس پرستی و نیز فرهنگی که ( در وجه عاطفی و انسانی اش ) محافظت، سرپرستی و نگهداری از زن را وظیفه مرد می داند، رابطه مالک و مملوکی پنهان شده است. نه فقط آخوندی که زن ” زناکار “ را سنگسار می کند، بلکه مرد روشنفکر و ” فمینیست شده ای” هم که در قبال شستن ظرف های شام و کشیدن جارو برقی، حقِ ” کجا بودی؟ “ و ” کجا می روی؟” را برای خودش نگهمیدارد، تا چه اندازه به این موضوع آگاهی دارند یا ندارند، تغییری در این واقعیت نمی دهد که در هر دو حال، ” زن، پرولتر مرد است”. ( کارل مارکس)

آزادی زن، سطوح و وجوه متعددی دارد، سیاسی، حقوقی، اجتماعی، اقتصادی … اما وقتی سخن از اصول پایه ای در باره آزادی زن به میان می آید، پایه ای ترین اصل، آزادی زن از تملک جنسی مرد است. شعار معروف فمینیستی:” با هرکه خواستم، و هر وقت خودم خواستم!” آزادی قطعی و واقعی زن بمثابه زن ( و نه شهروند و کارگر و … ) زمانی است که تن او، و اختیار آن در هر شرائطی و بطور مطلق، بی هیچ قید و شرطی به خودش تعلق داشته باشد. اما جهانِ مردسالار هنوز با سماجت تمام بر آن است که ” زمین از آنِ کسی است که آن را می کارد! “. … و وای بر وقتی که قباله ای هم در کار باشد!

پیکار برای برابری زنان با مردان، و برای آزادی زنان از انقیاد جنسی و ستم های جنسیتی، پیکاری بس دشوار و طولانی است، اما این دومی به کندن صخره با ناخن می ماند. برخلاف ” برابری حقوقی ” ( که حالا تقریبا همه ادعای حمایت از آن را دارند) حتا به دست آوردن آزادی ی سخن گفتن از مضمون ومعنای حقیقی آزادی زن، خود به مبارزه ای جسورانه، سنگین بها و طولانی نیاز دارد و پیش از هرچیز باید جرأتِ اندیشیدن در باره معنای حقیقی آزادی زن را به خود بدهیم و از آن با شهامت دفاع کنیم.

***

در طول تاریخ ، استبداد سیاسی، نظام پدر سالاری و مرد سالاری، و سرمایه داری، دست در دست هم، با دریغ کردن تأمین اقتصادی و اجتماعی از زنان و متزلزل کردن امنیت شغلی زنان شاغل، با علیل کردن حقوقی زنان، با تحقیر و سرکوب شخصیت و منزلت انسانی شان، با مسدود کردن امکانات شکوفائی ابتکارات و خلاقیت ها و توانائی هاشان، با فشار و استثمار مضاعف شان، زمینه های اقتصادی و روانی وابستگی زنان به مردان را فراهم می سازند و باز می سازند. به این ترتیب، در شرائط نا امنی مادی و روحی، آنان را بجای ایستادن روی پای خود، اندیشیدن با مغز خود و تصمیم گرفتن با میل و اراده خود، به آویختن به مرد ” قوی “، به تکیه گاه جّستن در مرد و حمایت و حراست شدن توسط او سوق می دهند. و همین خود، در طول زمان به یک ایدئولوژی، به یک فرهنگ – حتا در میان زنان – تبدیل می شود که بیان تمثیلی آن چنین است :

« زن، بدون حفاطت مرد، ماهی بدون تُنگ است » !

بلی راست می گویند ولی ناقص می گویند. من اضافه می کنم : « در دریا » !

ماهیان جهان، تُنگ ها را بشکنید!

شهاب برهان

۹ مارس ۲۰۲۲ – ۱۸ اسفند ۱۴۰۰

2022-03-11 پس از نبرد چشم‌اندازی در کار نخواهد بود (در بارﮤ حمله ارتش روسیه به اوکراین) ،بیانیه از جنگل لاکندونا

پس از نبرد چشم‌اندازی در کار نخواهد بود (در بارﮤ حمله ارتش روسیه به اوکراین) ،بیانیه از جنگل لاکندونا

ششمین بیانیه از جنگل لاکندونا ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی/ پس از نبرد چشم‌اندازی در کار نخواهد بود (در بارﮤ حمله ارتش روسیه به اوکراین)
خطاب به کسانی که بیانیه برای زندگی را امضا کرده‌اند:

خطاب به کسانی که به ششمین بیانیه [از جنگل لاکندونا] در سطح ملی و بین‌المللی پیوسته‌اند:

رفقا، خواهران و برادران:

سخنان و افکارمان را راجع به آنچه در حال اکنون در جغرافیایی که اروپا می‌نامند در حال وقوع است، برایتان می‌گوییم:

نخست- یک قدرت مهاجم وجود دارد: ارتش روسیه. منافع سرمایه بزرگ نیز در میان است، از هر دو جانب. اما آن‌ها که اکنون به‌علت هذیان‌های این وری‌ها و حساب و کتاب‌های اقتصادی فریب‌کارانۀ آن‌وری‌ها رنج می‌کشند، خلق‌های روسیه و اوکراین هستند (و شاید به زودی خلق‌های جغرافیاهای دور و نزدیک دیگر نیز). ما به عنوان زاپاتیست نه از این حکومت حمایت می‌کنیم و نه از آن یکی، بلکه حامی کسانی هستیم که علیه نظام و برای زندگی مبارزه می‌کنند.

در هنگام حملۀ چند ملیتی به عراق (حدود ۱۹ سال پیش)، به سرکردگی ارتش آمریکا، در تمام جهان کسانی علیه جنگ بسیج شدند. هیچ انسان عاقلی فکر نمی‌کرد که مخالفت با تهاجم، به معنای پشتیبانی از صدام حسین باشد. حالا هم موقعیت مشابه است، گرچه یکسان نیست. نه زلنسکی و نه پوتین. نه به جنگ!

دوم- دولت‌های مختلف، بر اساس حساب و کتاب‌های اقتصادی، از یک باند یا باند دیگر جانبداری کرده‌اند. هیچ‌گونه ارزیابی انسانی‌ای در کار نیست. برای این دولت‌ها و «نظریه‌پردازان‌شان» دخالت‌ها-حملات-ویرانی‌سازی‌های خوب یا بد وجود دارد. خوب‌هایش آن‌هایی هستند که هم‌خط‌های‌ آن‌ها انجام می‌دهند و بد‌هایشان، آن‌هایی که مخالفین‌شان به انجام می‌رسانند. تشویق استدلال‌های جنایت‌کارانۀ پوتین برای توجیه حملۀ نظامی به اوکراین، زمانی به ناله بدل خواهد شد که با همان کلمات، حملاتی به خلق‌های دیگر توجیه شود که روند‌هایشان برای کلان‌سرمایه خوشایند نباشد.

به جغرافیاهای دیگر حمله خواهند کرد تا آن‌ها را از «ستم نئونازی‌ها» نجات دهند و یا برای از‌بین‌بردن «دولت‌های-موادمخدرِ» همسایه. آن‌گاه همین کلمات پوتین را تکرار خواهند کرد: «می‌خواهیم نازی‌زدایی» کنیم (یا معادل آن) و در «استدلال» در باره «خطراتی که متوجه خلق‌های‌شان است» روده‌درازی خواهند کرد؛ و آنگاه به قول رفقای روس‌مان: «بمب‌های روسی، موشک‌ها و گلوله‌ها به طرف مردم اوکراین پرواز می‌کنند و از آن‌ها راجع به عقاید سیاسی و زبانی که صحبت می‌کنند، چیزی نمی‌پرسند‌». اما «ملیت» طرفین‌ درگیر متفاوت خواهد بود.

سوم: کلان‌سرمایه‌ها و دولت‌های‌ «غربی»‌شان نشستند و نگاه کردند که چگونه وضعیت وخیم‌تر می‌شود و حتی در آتش آن دمیدند. بعد حمله که شروع شد، منتظر شدند ببینند آیا اوکراین مقاومت می‌کند یا نه و حساب‌وکتاب کردند که از نتایجِ مختلفِ ممکن چه سودی عایدشان می‌شود. حالا که اوکراین مقاومت می‌کند، پس شروع می‌کنند به فرستادن قبض‌های «کمک» که بازپرداخت آن‌ها را بعدها مطالبه خواهند کرد. پوتین تنها کسی نیست که از مقاومت اوکراین غافلگیر شده است.

برندگان این جنگ شرکت‌های عظیم اسلحه‌سازی و کلان‌سرمایه‌هایی هستند که موقعیت را برای فتح، ویران‌سازی/بازسازی سرزمین‌ها مناسب دیده‌اند. یعنی برای ایجاد بازارهای اجناس و مصرف‌کنندگان و افراد جدید.

چهارم: به جای مراجعه کردن به آن‌چه رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعیِ باند‌های مربوطه نشر می‌دهند – و هر دوی‌شان آن را به عنوان «اخبار» معرفی می‌کنند – یا «تحلیل‌های» بسیار سود‌آور برای متخصصین ژئوپلیتیک و آن‌ها که در تمنای پیمان ورشو و ناتو آه می‌کشند، تصمیم گرفتیم در اوکراین و روسیه دنبال کسانی بگردیم که مثل خود ما مشغول مبارزه برای زندگی هستند و از آن‌ها سؤال کنیم.

پس از تلاش‌های متوالی، کمیسیون ششم زاپاتیستی موفق شد با اقوام‌مان که در جغرافیاهایی که روسیه و اوکراین می‌نامند در حال استقامت و شورش هستند، تماس بگیرد.

پنجم: خلاصه این‌که این قوم‌وخویش‌های ما که پرچم «رهایی» را نیز به اهتزاز در‌آورده‌اند، استوار ایستاده‌اند: همان‌هایی که دارند در دونباس، در اوکراین مقاومت می‌کنند؛ و همان‌هایی که شورشگرانه در خیابان‌های روسیه راه می‌روند و در مزارع‌اش کار می‌کنند. در روسیه افرادی به جرم مخالفت با جنگ دستگیر شده و مورد ضرب و شتم قرار گرفته‌اند. در اوکراین هم افرادی توسط ارتش روسیه به قتل رسیده‌اند.

فقط یک نه‌ی بزرگ به جنگ، آن‌ها را با هم و با ما متحد می‌کند؛ و همچنین سرباززدن از «هم‌خط‌شدن» با دولت‌هایی که خلق‌های خودشان را سرکوب می‌کنند.

در وسط گیجی و قیل‌وقال در هر دو طرف، اعتقادات‌شان آنان را مستحکم نگه می‌دارد: مبارزه‌شان برای رهایی، مخالفت‌شان با مرزها، دولت‌های ملی‌شان و سرکوبی که زیر پرچم‌‌های مختلف بر ایشان اعمال می‌گردد.

وظیفۀ ما این‌ست که در حد امکانات‌مان به آنان کمک کنیم. کلامی، عکسی، نوایی، رقصی، مشتی که بلند می‌شود، و آغوش بازی هم – حتی از این جغرافیای دور- می‌تواند کمکی باشند که به آنان دلگرمی ببخشد.

مقاومت ایستادگی‌ست و فائق آمدن. به این قوم‌وخویش‌ها در مقاومت‌شان یاری برسانیم، یعنی در مبارزه‌شان برای زندگی. این را هم به آنان بدهکاریم و هم به خودمان.

ششم: بنابر آن‌چه ذکر شد، پیوستگان به ششمین بیانیه در سطح کشوری و بین‌المللی‌ را که تا به حال چنین نکرده‌اند فرامی‌خوانیم تا با توجه به تقویم‌شان، جغرافیای‌شان و با شیوﮤ خودشان علیه جنگ موضع بگیرند و به اوکراینی‌ها و روس‌هایی که در جغرافیای خودشان برای جهانی آزاد مبارزه می‌کنند یاری برسانند.

به همین ترتیب آن‌ها را فرا‌می‌خوانیم تا به مقاومت در اوکراین، از طریق شماره حسابی که آنان به موقع خود در اختیارمان قرار خواهند داد، کمک اقتصادی کنند.

کمیسیون ششمین [بیانیه از جنگل لاکندونا] ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی، به نوبه خود با ارسال کمی کمک به کسانی که در روسیه و اوکراین علیه جنگ مبارزه می‌کنند، وظیفۀ خودش را انجام می‌دهد. در ضمن تماس با قوم‌و‌خویش‌های‌مان در SLUMIL K´AJXEMK´OP [سرزمین نافرمان – نامی‌ست که زاپاتیست‌ها روی اروپا گذاشته‌اند] برای تشکیل یک صندوق اقتصادی جمعی به‌منظور کمک به کسانی که در اوکراین مبارزه می‌کنند هم شروع شده است.

بدون ریا، فریاد می‌زنیم و دیگران را فرامی‌خوانیم تا فریاد برآورند: ارتش روس باید از اوکراین بیرون برود!

جلوی جنگ را باید همین‌الان گرفت. اگر ادامه پیدا کند، و این‌طور که بویش می‌آید، اوج بگیرد، احتمالا هیچ‌کس نخواهد ماند تا چشم‌انداز بعد از نبرد را توصیف کند.

از کوهستان‌های جنوب شرقی مکزیک

معاون فرمانده شورشی مویسس معاون گاله‌آنو

کمیسیون ششمین [بیانیه از جنگل لاکندونا] ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی

مارس ۲۰۲۲

2022-03-11 نامه سپیده قلیان از بند زنان زندان اوین

نامه سپیده قلیان از بند زنان زندان اوین

پیش از سخن:

شکنجه، راهروهای دادگاه، سلول‌های انفرادی و مسیرهای طولانی تبعید از زندانی به زندانی دیگر، خلاصه‌ای از زندگی من در سال‌های اخیر است. رنج‌بارترین لحظاتِ این سال‌ها اما آن‌هایی هستند که اسباب ناامیدی عزیزان و هم‌وطنانم شدم. رنج بوشهر حقیقت خالص بود و نمی‌توانستم این رنج را ببینم و در آن زیست کنم بی‌آن‌که به هر طریقی از آن حرف نزنم؛ باری با مذاکره با زندانبان‌ و باری با انتشار گزارش از وضعیت «نسوان» زندان مرکزی بوشهر.

اما عذرخواهی می‌کنم که در این مسیر به‌دلیل فشار مضاعفی که در زندان بوشهر بر هم‌بندی‌هایم وارد شده بود، زیر بار دوربین فریبکار سازمان زندان‌ها رفتم و دلیل ناامیدی شدم. امیدوارم وضعیت مصیبت‌بار زندان بوشهر هیچ‌گاه گریبان‌گیر هیچ انسانی نشود.

تن یک تبعیدی تکه‌تکه است و حالا از تهران تا اهواز و بوشهر تکه‌‌هایی از وجود من جا مانده است.

در سپیدار زنی عرب را دیدم که مأموران پسر جوانش را کشته بودند و حق رفتن به مراسم سوگواری را هم از او سلب کرده بودند. حالا فقط فریادش را به یاد دارم: «خدایا تو خدای ما نیستی!» فریادی که در سپیدار فراموش شده، هر آن ممکن است از دهان هر کس دیگری شنیده شود.

مادرم در آخرین ملاقات‌مان در سپیدار برای فرزند به‌دنیانیامدۀ الهه درویشی شیشه شیر و مقداری وسایل دیگر آورده بود. گفت: «سپیده! بچه‌اش که به دنیا آمد، تو فرض کن طهورا و مهرا به دنیا آمده‌اند.» مادر شدن در سپیدار، وقتی که به کویری سرشار از ناامیدی در انتهای دنیا تبعید شده‌ای، یعنی فرزند و امید به دنیا آورده‌ای.

روی شکم خسته از تهمت‌ و تحقیر الهه که با درد پر شده و برآمده بود، دستی کشیدم. هنوز نمی‌دانست چرا در ۱۸ سالگی چنین عذاب سنگینی بر سر او آوار شده است. هنوز فرزند الهه را که قرار بود به زبان عربی زاده شود و از همان لحظۀ تولد مجرم و محکوم باشد ندیده بودم که نامۀ تبعیدم از راه رسید. حالا باید تکه‌پاره‌های قلبم را از سپیدار جمع می‌کردم و با دنیایی از دلتنگی به بوشهر می‌رفتم.

با مکیه که مجبور بود جزئیات رابطۀ جنسی با شوهرش را برای بازجوها تکرار کند و خواهر تنی‌ام بود، خدافظی کردم. بعدها خبر کشته شدنش به گوشم رسید. من از سپیدار که بیرون زدم، زن تبعیدی شدم و تا همین لحظه در تبعید باقی ماندم.

در تبعید روزها طولانی‌تر بود. در تبعید استخوانم خرد شد. آن‌ها هرگز نگذاشتند که به موطنم سپیدار بازگردم. آن‌ها هرگز نگذاشتند من با سپیدار یکی شوم.

هفت‌تپه را روی چشمانم گذاشته‌ام، مردم عرب و خوزستان را در قلبم. به بوشهر که تبعید شدم، زنی را دیدم به نام مهین بلند‌کرامی. مهین کردستان بود؛ چون کوه، اما فراموش‌شده، حزن‌انگیز و با زخم‌های بسیار بر تن. سرش تا قبل از مرگ روی پاهایم بود و درد می‌کشید. او را کشتند، تنها به خاطر این‌که زبان به حقیقت گشوده بود.

دیگر سکوت نه جایز بود و نه ممکن. برایتان از کودکی کفن‌پیچ و زنی عریان‌شده گفتم. از رنج جاری در زندان بوشهر که باور کردنش، حتی برای منی که شاهد بودم دشوار بود. زنی از میان جمعیت صدا زد که وقتش رسیده همدیگر را پیدا کنیم و دست‌های هم را بگیریم. راست می‌گفت. من که در یک قدمی پرتگاهی عظیم ایستاده بودم، جانی دوباره گرفتم. بی‌هیچ چون و چرایی روایت‌هایم را پذیرفتید. کنار ما ماندید. کنار هم ماندیم و دوربین‌ها و دروغ‌ها را باور نکردید.

دلایل و مستندات در پرونده آن‌قدر محرز بود که حتی در همین بی‌دادگاه‌های سرکوب و خون نیز از اتهام نشر اکاذیب در رابطه با بوشهر تبرئه شدم. بهتر است بگویم تک‌تک‌مان که همدیگر را پیدا کرده بودیم و دست همدیگر را گرفته بودیم، تبرئه شدیم.

از اوین:

حالا زنی عاشق هستم؛ بسیار عاشق. لابه‌لای بوی براده‌های چوب‌بری و بوی شیرینی‌ها، لابه‌لای مرور مقاومت عزیزانم در چند زندان عاشق‌تر هم می‌شوم. لابه‌لای رنج‌های زنی جوان و عاشقم که دوباره محکوم به بستن کوله‌بارم. تبعید! شکنجۀ رفتن از زندان به زندان دیگر.

امروز که عاشقم، شور و رقص و آزادی تمام وجودم را گرفته است. می‌خواهم برایتان از رنج‌های چند زن دیگر بنویسم. امید که زنان را به خاطر بیاورید؛ مرا نه، زنان را. نام‌شان را دهان‌به‌دهان بگردانید. امید که همراه با معشوق‌هایشان روزی در محله‌هایی که متعلق به خودشان است با زبان مادری‌شان عاشقانه‌هایشان را مرور کنند. امید که شادی از آن ما شود. در چهار سوی ایران برقصیم و به پا خیزیم.

یک: مریم حاجی‌حسینی بیش از دو سال است که در زندان است. مریم یکی از آنانی است که میان وسوسۀ رفتن و عطش ماندن، وطنش را ترجیح داد؛ بلکه بتواند سهمی در آبادانی‌اش داشته باشد. خودش به مسئولان گفته که از جایگاه کشور در جهان ناراضی‌ است، پس مانده تا کاری کند. اما جوابش بازداشت و متهم شدن به جاسوسی برای اسرائیل بود. مریم به افساد فی‌الارض و اعدام محکوم شد.

۴۱۲ روز، یعنی یک سال و چند ماه، را در خانه‌ای امن در پای کوهی -به‌گفتۀ خود مسئولین- در سلول انفرادی بوده است. در مکانی نامعلوم. از فرزندش علیرضا دور و بی‌خبر. هزار بار از خودش پرسیده چرا به آبادانی کشوری امید داشته که این‌طور کمر به نابودی دلسوزانش بسته است. پس از ۴۱۲ روز با اتهام فساد فی‌الارض بر پیشانی و حکم اعدام بر پیشانی به بند نسوان زندان اوین منتقل شده است.

حالا با ورود هر مقام مسئولی به بند نسوان زندان اوین تنها درخواستش را برای هزارمین بار به زبان می‌آورد: حتی اگر سندی یک‌خطی دال بر جاسوسی من وجود دارد، لطفاً سریع‌تر اعدامم کنید؛ نمی‌توانم دیگر، تاب تن دادن به این رسوایی را ندارم دیگر، لطفاً اعدامم کنید.

نیلوفر بیانی

دو: نیلوفر بیانی از سی‌سالگی به اتهام جاسوسی برای موساد، سی‌آی‌ای و هر نهادی که به ذهن سپاه خطور کرده، در زندان است. کارمند سازمان ملل بوده و دانشجوی دانشگاه کلمبیا. بیش از دو سال در سلول انفرادی نگه داشته شده و دارد پنجمین سال حبسش را می‌گذراند. او را در این مدت گاهی برده‌اند به پارکینگ آپارتمان‌های خالی در گوشه و کنار شهر، گاهی به ویلایی در لواسان. بازجو نیلوفر را در پارکینگ و ویلاهای خالی چرخانده تا از او اعتراف بگیرد که جاسوس است. تحمل بیش از دو سال انفرادی و انواع و اقسام شکنجه‌ها و فشارهای روانی.

فکرش را که می‌کنی، چهار ستون بدنت می‌لرزد، همه‌چیزت شروع می‌کند به مردن و مردن و مردن، کرده و نکرده و گفته و نگفته‌ات یکی می‌شوند و بی‌اعتبار، چه اعتراف به جاسوسی باشد، چه اعتراف به قتل نفس بازجوی سر و مر و گندۀ ظاهراً زنده‌ای که دارد اعتراف تو به قتل خودش را ثبت می‌کند! نیلوفر که تمام زمان و زندگی‌اش را صرف عشق به طبیعت کرده، حالا این‌جاست و دیگر تنها از دور می‌تواند به ماهی‌ها سلام بکند.

ناهید تقوی

سه: ناهید تقوی، دوتابعیتی، از آلمان به ایران آمده است. کمونیست است و سودای عدالت و آزادی دارد. اما به ۱۰ سال و هشت ماه حبس محکوم شده است. فرزندش خارج از ایران در انتظار مادر است. مادر ملاقات ندارد، اما خم به ابرو نمی‌آورد. از تماس تلفنی‌اش که برمی‌گردد، شاد است که با دختر حرف زده. دخترش نگران زندانی‌هاست. نگران هم‌بندی‌های مادرش. انگار که در زندان اوین است.

مادرش رو به من می‌کند و با چشمانی درخشان از اشک و ذوق، به من می‌گوید مریم دیگر مریم سابق نیست. دلش در اوین است. دلش با مردم ایران است. دلش در گروِ آزادی ایران است. ناهید ماه‌ها بازجویی و شکنجه را متحمل شد. به او مرخصی دادند و دوباره گرفتند که این خود مصداق شکنجه است. این‌که ناهید بتواند دخترش را، مریمش را در آغوش بکشد، معطل کم‌وزیاد شدن روابط ایران و آلمان است! ناهید کرونا گرفت و یکی از معدود کسانی بود که مرخصی برایش تعلق نگرفت. ناهید هرگز گریه نمی‌کند مگر هم‌بندی‌اش گریه کند.

چهار: زهره سرو، زندانی سلطنت‌طلب بی‌ملاقاتی محکوم به هفت سال حبس. زهره دو سال تمام در زندان قرچک بود. آزادی‌اش اما به دو ماه نکشید و دوباره بازداشت شد. زنی مقاوم و بسیار همراه همدل و مهربان. مادر بیمار زهره جز او کسی را ندارد و چشم‌به‌راه آزادی فرزندش است.

پنج: شهره (لیلا) قلی‌خانی، زندانی سلطنت‌طلب که در بی‌کسی مطلق به چهار سال و نیم حبس محکوم شده است. او را آن قدر تنها و درمانده فرض کرده‌اند که تمام دارایی‌اش، یعنی ۲۱ میلیون تومان پول رهن خانه‌اش، را هم بالا کشیده‌اند. خدا می‌داند که این زن به خاطر از دست رفتن چندرغاز پولی که پس‌انداز همۀ عمرش بود، چه ضجه‌ها زده است. فقط خدا می‌داند.

شش: گلاره عباسی مدت‌هاست که حرف نمی‌زند. فقط جیغ می‌کشد، داد می‌زند و درد می‌کشد. گلاره هم رماتیسم دارد هم آرتروز، هم از تنگی کانال نخاعی رنج می‌برد و هم پنج دیسک کمر بیرون‌زده دارد. به این‌ها درد سیاتیک و نارسایی قلبی را هم اضافه کنید، ببینید از او چه می‌ماند جز درد؟

اما کاش همه‌اش همین بود. گلاره این دردها را در بند نسوان زندان اوین تحمل می‌کند. فشارها بر زندانیان زن سلطنت‌طلب روزبه‌روز بیشتر می‌شود بی‌این‌که صدایی از کسی دربیاید. مسئولیت بخشی از این فشارها را خود ما باید گردن بگیریم، باید سکوت افکار عمومی در برابر ستم مضاعف به این زندانیان را به پرسش کشید و اجازه نداد که اختلاف‌نظر با گرایش سیاسی یک فرد منجر به نادیده گرفتن یا نفی حقوق او شود.

هفت: زهرا زهتاب‌چی قدیمی‌ترین زندانی زن زندان اوین است. او به ۱۰ سال حبس محکوم شده که ۹ سال از آن را پشت سر گذاشته است. در این مدت تنها یک بار، آن هم به دلیل ابتلا به کرونا، به مرخصی اعزام شده است. زمانی که زهرا بازداشت شد، مینا دختر کوچکش ۱۱ ساله بود. پس از بازداشت به مدت بیش از یک سال تحت بازجویی و در سلول انفرادی بود. در این مدت همسر و نرگس، دختر بزرگ‌ترش، هم بازداشت و تحت فشار قرار گرفتند. پدر زهرا یکی از قربانیان کشتار خونین زندانیان سیاسی در دهه شصت است.

هشت: سپیده کاشانی به شش سال زندان محکوم شده است. او هم مثل نیلوفر به جاسوسی متهم شده و بیش از دو سال در سلول انفرادی و زیر شدیدترین فشارها و شکنجه‌های روانی بوده است. سپیده و هومن سال‌ها با هم هم‌کلاسی و همراه و همکار و هم‌صحبت و هم‌سو و همسر و هم‌سرا و هم‌سفر و همدرد و هم‌گروه و هم‌صدا و هماهنگ و همفکر و هم‌زیست و همپا بوده‌اند. آن‌ها به خاطر همهمه‌های ناشی از توهم عده‌ای مبنی بر «همدستی»، هم‌قفس و هم‌بندِ همدیگر هستند. اما تا زمانی که سرچشمۀ جریان چرخۀ «هم»‌های سرشار آن‌ها حیات طبیعت باشد، این توهم‌ها گذرا خواهد بود.

سپیده قلیان
بهمن‌ماه ۱۴۰۰، بند زنان زندان اوین

S