معرفی کتاب
“دوباره هرگز؛ سه مقاله درباره جنبش دادخواهی و نقش مادران و زنان”
جعفر بهکیش
ناشر: میخک سر خ
این کتاب شامل مقدمه، ترجمه سه مقاله از انگلیسی، دو ضمیمه، فهرست منابع ، نمایه و چکیده مقالات به
انگلیسی است و توسط “میخک سرخ ” در 140 صفحه در 26 بهمن 1400 ( 15 فوریه 2022 ( منتشر خواهد
شد.
نویسنده و مترجم مقاله اول و دوم جعفر بهکیش است. مقاله اول در کتاب ” صداهای یک کشتار …”
[Voices of a Massacre …] که توسط ناصر مهاجر ویراستاری و در 1399 ( 2020 ( توسط بنگاه
انتشاراتی [OneWorld Publication] منتشر شده، آمده است.
پیکره اصلی مقاله دوم در 1394 توسط [The May 18 Memorial Foundation] “بنیاد یادبود 18
می” در کره جنوبی در کتابی با عنوان “برندگان جایزه حقوق بشر گوانگجو، آنها واقعا که هستند؟ ”
[Laureates of Gwangju Prize for HR Award, Who Really They Are?] در معرفی
مادران خاوران منتشر شده است.
مقاله سوم با عنوان “مادرانی که ناپدید نمیشوند” [Mothers Who Won’t Disappear] توسط آندرهآ
مالین [Andrea Malin] نوشته و در فصلنامه حقوق بشر [Human Rights Quarterly] در 1372
منتشر و توسط لیلی پناهی و جعفر بهکیش ترجمه شده است.
ضمیمه اول ترجمه فصل دوم مقاله منتشر شده در کتاب ” بنیاد یادبود 18 می” در معرفی مادران خاوران
است که در 1394 در کره جنوبی منتشر شده است. این فصل پاسخ تعدادی از مادران و خانوادههای خاوران
در ایران به پرسشهای این بنیاد است که توسط منصوره بهکیش گردآوری و به دلیل اهمیت آن در این
کتاب گنجانده شده است.
ضمیمه دوم مروری بسیار اجمالی به مهمترین حوادث دهه اول حاکمیت جمهوری اسلامی است که تحکیم
نظام سرکوب را تسهیل کرده است.
برای خرید کتاب در خارج از ایران با میخک سرخ ) mikhak.red1@gmail.com ( تماس بگیرید. قیمت
کتاب در کانادا 25 دلار است.
برای تهیه کتاب در ایران مبلغ 30 هزار تومان، قیمت نسخه پی-دی- اف در ایران، یا هر مبلغی که در توان
دارید را به یک خیریه، ترجیحا در زمینه آموزش کودکان یا نگاهداری از بزرگسالان اهدا و با ارسال ایمیل به
میخک سرخ ) .red1@gmail.commikhak ( ما را از این موضوع مطلع کنید تا نسخه پی-دی-اف کتاب
برای استفاده شخصی شما ارسال شود.
چکیده مقالا ت :
دوباره هرگز؛ دادخواهی، شکل دادن و حفظ حافظه جمعی از بیرحمیهای جمهوری اسلامی
NEVER AGAIN: Seeking Justice and Shaping/Preserving Collective Memories of Atrocities by the IRI
By Jafar Behkish
نویسنده: جعفر بهکیش مترجم: جعفر بهکیش
چگونه و چرا در یک حکومت تمامیتخواه که برای چندین دهه در قدرت بوده و همه گروههای مخالف و
منتقد و جامعه مدنی مستقل را به سختی سرکوب کرده است، جنبش دادخواهی نه تنها توسط نیروهایی
که رابطه نزدیک خود را با حکومت حفظ کردهاند بلکه توسط آن دسته از فعالانی که توسط حکومت برای
مدت کوتاهی تحمل شدند، مانند بخشی از فعالان جنبش زنان و حقوق بشر به انزوا کشیده میشود. همچنین
این مسئله مورد بررسی قرار گرفته است که چرا با توجه به ابعاد جنایتهای دولتی در چهار دهه گذشته،
جنبش دادخواهی در داخهل کشور ضعیف باقی مانده است؟ هر چند بخشی از بستگان قربانیان، فعالان
سیاسی و مدنی سیاست لاپوشانی، فراموشی و انکار را به چالش کشیده و با توجه به شرایط بسیار نامناسب
موفقیتهای خارقالعادهای در توسعه حقوق بشر و دمکراسی کسب کردند. این مقاله با استفاده از چهارچوب
نظری عدالت انتقالی بر این نکته تاکید میکند که جنبش دادخواهی در شرایط بسیار دشوار سیاسی عمل
میکند و این خطایی جدی است که این جنبش را غیر سیاسی در نظر بگیریم. از همین رو در این مقاله به
سیاست اجساد، سیاست حقوق بشر و سیاست چگونگی رویارویی با جنایتهای گذشته پرداخته شده است.
این مقاله با برر سی تجربه دادخواهی قتلهای زنجیرهای بر این نکته تاکی د کرده است که هر گاه سرکوب
خشن آزادی بیان اندکی کاهش یافته جنبش دادخواهی با استفاده از موقعیت پیش آمده توانسته است
آگاهی مردم از اهمیت رویاروئی با جنایتهای دولتی را به شکلی چشمگیر افزایش دهد. همچنین مقاله نشان
داده است وقتی که عدالت به شکلی مناسب برقرار شود، چنانچه در مورد محاکمه متهمان ترور رستوران
میکونوس در آلمان وجود داشت، چرخه معیوب خشونت و انتقام شکسته خواهد شد.
خانوادههای قربانیان: در جستجوی حقیقت و عدالت
Victims’ Families: Seraching for Truth and Justice
By Jafar Behkish
نویسنده: جعفر بهکیش مترجم: جعفر بهکیش
تجربه جهانی نشان داده است که شکلگیری جنبش دادخواهی تحت حکومتی تمامیتخواه دشوار، پرمخاطره
و کند است. بدنه اصلی این مقاله شرح پیمودن این مسیر دشوار توسط مادران و خانوادههای خاوران است
که از اوایل دهه شصت آغاز و تا کنون با افتوخیزهای فراوان ادامه داشته است. در این روایت به وضوح نقش
برجسته مادران، همسران و دیگر زنان خانوادههای زندانیان سیاسی و اعدامشدگان آشکار است. این واقعیت
اتفاقی نبوده است. تصور مسئولان از ناتوانی مادران و زنان برای ایجاد یک جنبش اجتماعی و محدود دانستن
نقش آنان به خا نه و آشپزخانه، فضایی اندک برای سامان دادن یک جنبش برای حقیقت و عدالت ایجاد کرده
بود. زمان لازم بود تا حکومت زنستیز دریابد بر خلاف باورهای آنان مادران و زنان به نیرویی جدی برای به
چالش کشیدن سیاست انکار، پردهپوشی و فراموشی دولت بدل شدهاند. مقامات متوجه شدند که این زنان
که در از دست دادن عزیزان خود مانند همه زنان دیگر مویه میکنند، در عین حال جنبشی بیمانند و عمیقا
مادرانه را سامان دادهاند: مویه جمعی، جستجوی جمعی برای حقیقت و عدالت و مادری جمعی. گذشت زمان
سبب شد که به تدریج حقانیت جنبش مادران، زنان و بستگان قربانیان برای دادخواهی به بسیاری از نیروها
که دل به همکاری با جناحی از حکومت بسته بودند یا تنها تلاش برای سرنگونی حکومت را محترم
میداشتند، تحمیل شود. مقاله چنین نتیجهگیری میکند که با فاصله گرفتن از دهه شصت، کاهش تدریجی
جایگاه سیاسی کسانی که در آن دهه نقشی مهم در جنایتهای دولتی ایفا کردند، تداوم جنایتهای هولناک
دولتی، ظهور نیروهای سیاسی جدید و فوت شناختهشدهترین چهرههای مادران و خانوادههای خاوران، در
صورتی که فرزندان قربانیان نتوانند جای خالی آنان را پر کنند، میتواند سبب خاموشی این جنبش شود.
مادرانی که ناپدید نمیشوند
Mothers who won’t disappeare
By Andrea Malin
نویسنده: آندرهآ مالین مترجم: لیلی پناهی شبستری و جعفر بهکیش
بعد از کودتای 1976 در آرژانتین که آغاز سرکوب خشن همه گروههای مخالف، دانشجویان و فعالان سیاسی
جوان بود، از میان مغاک تاریک ابهام در مورد سرنوشت فرزندانشان سبک جدیدی از جنبش حقوق بشر که
بسیار شخصی، غیرقابل مذاکره و بیپایان بود شکل گرفت. مادران ناپدیدشدگان پیوسته از مسئولان در مورد
سرنوشت و محل نگهداری فرزندان خود سئوال میکردند، داستان غمانگیز خود را با فعالان حقوق بشر که
میخواستند کمک کنند، محققانی که تلاش میکردند این موقعیت را درک کنند و روزنامهنگارانی که در
جستجوی حقیقت بودند در میان میگذاشتند. بازگو کردن این روایتها هرگز آسان نبود. مادران میدان مایو
با استفاده از ایده سنتی مادر بودن، مادر جمعی متعهد به حقوق بشر را آفریدند. آنان از امتیاز مادر بودن
برای خود اسلحه و سپری ساختند. شگفت آن که در حالی که حکومت مخالفان خود را نابود میکرد، در
عین حال مخالفانی اعجابآور را در جنبش رو به اوج حقوق بشر میآفرید. آنان یک جنبش سیاسی معمولی
نبودند … چون فرزندانشان ناپدید شده بودند. پس از شانزده سال بعضی از آنان هنوز منتظرند تا خبری از
فرزندان خود بشنوند. دیگران با این انگیزه به حرکت درآمده بودند که اطمینان حاصل کنند که فرزندانشان
برای هیچ نمردهاند. همه آنها متعهد بودند که اجازه ندهند که فرزندانشان در فراموشی “شب و مهی” که
حکومت برای آنان تدارک دیده بود گم شوند. مجموعا، داستان آنان برای ملتی که میخواست فراموش کند،
غیرقابل انکار بود. راهپیمایی هفتگی آنان در میدان مایو در مقابل کاخ ریاست جمهوری در حالی که
عکسهای فرزندان خود را به سینههایشان میفشردند و نام آنان را بر لباسهای خود دوخته بودند، این نکته
را یادآوری میکرد که مادران ناپدید نخواهند شد، همانطور بچههایشان.
سرمایه داری، کووید ۱۹ و “فروپاشی زنجیره تامین/عرضه“- نسرین ابراهیمی
در طول قرن بیستم، امید به زندگی افزایش یافت و پیشرفت های پزشکی عملاً بیماری های کشنده ای مانند آبله، جذام و فلج اطفال را از بین برد. به مردم اطمینان داده می شد که به مرور زمان، توسعه اقتصادی و علم پزشکی سبب می شود که همه زندگی طولانیتر و سالمتری داشته باشند. این اتفاق نیفتاده است: امید به زندگی در حال کاهش است، بیماریهای عفونی قدیمی دوباره ظاهر میشوند و بیماریهای کاملاً جدیدی مانند ایدز، ابولا و کووید ظهور میکنند.
مدل پزشکی سرمایهداری به گونهای ساخته شده است که عوامل سیستمیک آسیبدهنده سلامتی، مانند کار ناایمن، نژادپرستی، آلودگی، فقر و جنگ را نادیده می گیرد درعوض، کنترل آسیب را انجام می دهد و مشکلات را پس از وقوع و در درجه اول در سطوح فردی و محلی برطرف می کند، در حالی که این مدل پزشکی از نظر سیاسی و مالی به نظام سرمایه داری خدمت می کند، نه از بیماری پیشگیری می کند و نه سلامت را ارتقا می دهد.
سیفلیس قبل از اینکه پنی سیلین برای درمان آن پیدا شود، شیوع زیادی داشت. اکنون با بدتر شدن شرایط اجتماعی، نرخ سیفلیس به سرعت در حال افزایش است. سل و وبا هر دو قابل درمان هستند، اما هنوز هر ساله میلیون ها انسان فقیر را می کشد.
ظهور“اومیکرون“ سویه دیگر بیماری کووید ۱۹ و افزایش عفونتها و محدودیتهای جدید مردم را به این فکر انداخته است که آیا این همهگیری هرگز پایان خواهد یافت. واقعیت این است که ایجاد شرایط اجتماعی برای بهبود سلامت جمعی و طراحی سیستم های پزشکی که به از میان برداشتن منابع اجتماعی بوجود آورنده بیماریها می پردازد امکان پذیر است اما نه در نظم جهنمی سرمایه داری. جامعه سود محور سرمایه داری ساختاری دارد که الف) گسترش بیماری های عفونی را افزایش میدهد و ب) اقدامات مؤثر برای متوقف کردن آنها را مسدود می کند.
کابوس همه گیری کرونا و پیدایش سویه جدید، محصول اجتناب ناپذیر سرمایه داری برای دستیابی بی پروا به سود کوتاه مدت ، نزدیک بینی و استثمار کشورهای فقیرترسرمایه داری است. همه شاهد آمدن این موج جدید بودند، اما هیچ کس برای جلوگیری آن حرکتی نکرد.از آنجاییکه سرمایه داری سیستم اقتصادی جهانی است سرعت گسترش کووید و سویه های مختلف آن در مقیاس جهانی ابعاد خود را بخوبی نشان می دهد.
سرمایه داران و سیستم سرمایه داری سراسر جهان را در می نوردند تا مساعد ترین شرایط را برای کسب سود و استخراج سرمایه و استثمار بیشتر بیابند. بعنوان مثال اجزای کامپیوتر ممکن است در یک کشور تهیه شود، در کشوری دیگر تولید شود، در کشور سوم مونتاژ شود، در کشور چهارم فروخته شود و در کشور پنجم سرویس شود. کل فرآیند از طریق یک “زنجیره تامین/عرضه جهانی”(گلوبال سوپلای چین) هماهنگ می شود که استخراج منابع، تولید، حمل و نقل و توزیع در سراسر جهان را به هم مرتبط می کند. همچنین به عنوان کمربند انتقال بیماری های عفونی عمل می کند.
پاندمی سبب اختلال در زنجیره تولید جهانی شد. کووید باعث افزایش تقاضا برای تجهیزات حفاظت فردی، دستگاه تنفس مصنوعی، اکسیژن و سایر ملزومات پزشکی شد. این تقاضاها برآورده نشد و نمی توانست برآورده شود، زیرا چنین اقلامی ذخیره نشده بودند و باید به تازگی تولید می شدند. کشورهای ثروتمندتر شاهد تغییر گسترده ای در تقاضای مصرف کنندگان بودند، از خرید حضوری به سفارش آنلاین، از سفر به ماندن در خانه، از غذا خوردن در خارج از خانه به سفارش دادن. آنچه دیروز مورد نیاز بود دیگر مورد نیاز نبود و آنچه امروز مورد نیاز بود در دسترس نبود. کمبود ناشی از آن، قیمت ها را بالاتر برد. کارخانه هایی که حتی به طور موقت تعطیل شدند، تنگناهای بیشتری ایجاد کردند. زنجیره تولید جهانی مانند سقوط صف طولانی دومینو شروع به فروپاشی کرد.
بعنوان مثال در ایالات متحده ، کشتی ها در سواحل کالیفرنیا منتظر می مانند و قادر به تخلیه محموله خود نیستند. کامیون داران بیش از حد کار می کنند و خسته و درمانده از کار زیاد و اغلب با مشکلاتی مواجه می شوند. محوطه های راه آهن مسدود می شود، قطارهایی در یک مرحله فقط در فاصله 25 مایلی در خارج از تأسیسات کلیدی شیکاگو متوقف می شوند… خط لوله تجاری که هر سال یک تریلیون دلار اسباب بازی، لباس، لوازم الکترونیکی و مبلمان را از آسیا به ایالات متحده می آورد، مسدود می شود و هیچ کس نمی داند چگونه آن را باز کند و… وبدین ترتیب کار کرد موثر کل “زنجیره تامین/عرضه “، بر هم می خورد.
نقشه ردیابی میزان ابتلا به ویروس کرونا توسط انستیتو جان هاپکینز نشان میدهد که در ایالات متحده آمریکا تمرکزآلودگی نموداری مشابه تمرکز تولید، مراکز حمل و نقل و انبارداری را در نقشه مطالعات موسسه بروکینگز منعکس می کند که نشان میدهد که این ویروس از طریق مدارهای سرمایه و انسانهایی که در آن کار میکنند، حرکت کرده است، و نه صرفاً از طریق انتقال تصادفی در کامیونتی و جامعه.
اولویت های سرمایه داری بیماری را به “زنجیره تامین/عرضه” متصل و مربوط کرده است، جایی که به بقیه جامعه سرایت می کند. از آنجایی که سرمایه داری حاضر به پذیرش این مساله نیست، نا توانی و شکست خود را در رابطه با پایان دادن به همه گیری به غلط به گردن مسافران، افراد غیر مسئول و افراد واکسینه نشده، و… می اندازد.
اقتصاد سرمایهداری مبتنی بر “تولید لاغر“، که هدف آن استفاده از هر ثانیه از کار کارگر، حذف هر کنش غیر مولد، هر فرآیند بی سود، و کارگر غیر مولد است، زمین مساعدی برای بیماری کووید ۱۹ است. این سیستم کاملاً سودآور هیچ جایگاه و امکانی برای جذب شوک ناشی از بحران ندارد. یکی از جنبه های تولید لاغر، مدیریت ( درست سر وقت- جاست این تایم ) موجود است که هزینه ذخیره سازی را حذف می کند. زنجیره تولید جهانی بر اساس این مدل ساخته شده است. کاربست تولید لاغر نه تتها باعث افزایش شدت و فشار کار شده است بلکه از خود بیکانگی، اضطراب و ناراحتی های روانی طبقه کارگر را افزایش داده است.
با در اولویت قراردادن سلامت و ایمنی کارگران می توان از گسترش بیماری از طریق زنجیره تولید جلوگیری کرد و این امر در حاکمیت نظام سرمایه داری روی نخواهد داد. زیرا شرایطی مانند: دستمزد کم، ساعات طولانی، کار سخت، کمبود کارکنان، شرایط شلوغ، تهویه نامناسب، قرار گرفتن در معرض سموم، کمبود سرویس بهداشتی و غیره.. از جمله عواملی هستند که بیماری را گسترش می دهد، اما بیشترین سود را برای سرمایه داران دارد.
هرچه کارفرمایان بیشتر برای سلامت و ایمنی کارگران هزینه کنند، سود کمتری بدست می آورند. برای به حداکثر رساندن سود، آنها با کارگران به عنوان شیی ای یکبار مصرف و قابل تعویض برخورد می کنند از این رو است که شیوع کووید در شرکت ها و صنایع بزرگ، فروشگاه های زنجیره ای ، بسته بندی ها ، انبارداری ها، خرده فروشی ها و … بیداد می کند.
تا زمانی که مسیر اصلی انتقال برای کووید-19 در زنجیره جهانی تولید باقی بماند، قرنطینههای اجتماعی، تجهیزات حفاظت فردی، واکسنها و محدودیتهای سفر میتوانند فقط سرعت انتشار ویروس را کاهش دهند و فرصت و امکان ظهور انواع جدید را نیز بوجود می آورد.
مشکل اساسی دو جانبه است: تولید برای سود با نیاز انسان در تعارض است و ادغام اقتصادی با یک پارچگی اجتماعی همراه نیست. اگرچه اقتصاد جهانی در سطح جهانی ادغام شده است، اما در یک سیستم اجتماعی متشکل از دولت های ملی رقیب عمل می کند که هر کدام برای پیشبرد منافع ملی خود تلاش می کنند. رقابت های ملی، حل مشکلات جهانی از جمله توقف پاندمی و ترمیم “زنجیره تولید جهانی“ را غیرممکن می کند.
سیستم سرمایه داری بارها و بارها، نشان داده است که بطور ارگانیک قادر به مقابله با بحران جهانی به این بزرگی نیست. تمام تکنیک ها و تخصص ها برای پایان دادن به همه گیری وجود دارد اما مالکیت خصوصی و دولت ملت ها موانع وحشتناک برای مبارزه موثر با کووید ۱۹ است. که مستلزم همکاری جهانی و به اشتراک گذاری آزاد منابع برای نیاز به جای سود است.
دولت- ملت مخلوق اخیر سرمایه داری است. انقلاب های سرمایه داری قرن نوزدهم با توسعه سرمایه داری نظام های فئودالیته پراکنده را که مانع برای تجارت و بازرگانی ایجاد می کرد در سیستم مدرن دولت- ملت ها دوباره سازماندهی کردند. اکنون این سیستم توانایی برای حل مشکلات اساسی بقا را مسدود می کند.
اگر بر اساس یک برنامه منطقی و جهانی، عمل می شد احتمالاً تا کنون کووید-19 ریشه کن شده بود. انتظار می رفت تا پایان سال ۲۰۲۱ حدود ۱۲ میلیارد دوز واکسن تولید شود که برای ایمن سازی همه افراد روی کره زمین کافی است. کشورهای ثروتمندتر در حال احتکار واکسن هستند. سازندگان واکسن از به اشتراک گذاشتن فرمول های خود خودداری می کنند. در حالی که بیش از 60 درصد از مردم در اکثر کشورهای غربی کاملا واکسینه شده اند، این تعداد در کشورهای کم درآمد به 3 درصد کاهش می یابد. این رقم ناامید کننده کاملاً ناشی از شکار شرکتهای داروی بزرک برای سود بیشتر و حمایت از کمپانیهای دارویی توسط دولتهای ثروتمند به جای نگرانی برای جان انسانها است. ثروتمندترین کشورها با احتکار و مشاجره بر سر واکسن ها در مسابقه ای برای ایمن سازی جمعیت خود، جان بی شماری را به خطر می اندازند… در همین حال، ویروس همچنان به گردش و جهش در کشورهای فقیرتر ادامه می دهد و خطر ظهور گونه های جدید، قابل انتقال تر و کشنده تر را به همراه دارد.
سال پیش، نمایندگانی از آفریقای جنوبی و هند از سازمان تجارت جهانی درخواست کردند تا از حمایت حق ثبت اختراع برای واکسنهای کووید-19 چشم پوشی کند، تا مشتقات ارزان قیمت در کشورهای فقیرتر تولید شوند. این خواست بلافاصله توسط ایالات متحده، اتحادیه اروپا و بریتانیا، رد شد. در عوض، رقابت برای جمع آوری دوزهای بیشتر، افزایش یافت تا حدی که چهار یا پنج برابر بیشتر از نیاز کل جمعیت خود داشته باشند. و بدین ترتیب کشورهای ثروتمند به معنای واقعی کلمه میلیون ها دوز را که به تاریخ مصرف آنها نزدیک می شود، دور ریختند. مجله پزشکی بریتانیا نشان داد که ایالات متحده به تنهایی بیش از 180000 دوز واکسن را تا پایان مارس دور ریخته است. در سراسر جهان حدود ۲۴۱ میلیون دوز ، میتواند دور ریخته شود زیرا هیچ انگیزه فوری برای ارسال آنها به خارج از کشور قبل از انقضای آنها وجود ندارد. فقط هرج و مرج بازار می تواند چنین تناقض ظالمانه ای ایجاد کند.
سیستم سرمایه داری انتظار دارد که مردم با کار طولانی در شب وروز، آموزش در خانه، و رنج بردن از انزوای اجتماعی، تحمل سختی و رنج و گرسنگی و خستگی، از دست دادن درآمد و مرگ در مقیاس انبوه، انعطافپذیری شخصی و سخت جانی از خود نشان دهند و خود را با شرایط تطبیق داده و سازگار کنند، کسانی که تحت فشار طاقت فرسا شکسته می شوند برچسب ضعیف یا بیمار روانی می زنند. تاکید بر تحمل و انعطاف پذیری فردی بر این باور استوار است که جامعه هرگز تغییر نخواهد کرد، بنابراین مردم باید خود را با سختی ها وفق داده و به جای سازماندهی برای تغییر شرایط، با آن کنار بیایند.
در سال ۲۰۲۱ “شاخص امنیت جهانی بهداشت“ نشان داد که همه کشورها، صرف نظر از سطح درآمد، در مقابل همه گیری های آینده بطور خطرناکی آماده نیستند. روشن است در سیستمی که آمادگی برای بحران و جلوگیری از مشقات و فلاکت، کاری است که در آن سودی وجود ندارد و بنابراین ارزش انجام آن را ندارد، درماندگی و شکست در کنترل بیماری اجتنابناپذیر است.
در ایالات متحده از ماه اوت به طور متوسط روزانه هزار نفر بر اثر کووید جان خود را از دست داده است و تعداد کل تلفات به یک میلیون نفر نزدیک شده است. تعداد کودکان بستری شده با کووید در بیمارستان به بالاترین حد خود در سراسر کشور رسیده است.
همه گیری کووید ۱۹ هنوز به پایان نرسیده است. نه به این دلیل که نمی توان جلوی آن را گرفت، بلکه به این دلیل که در یک جامعه سود محور نمی توان جلوی آن را گرفت. همین امر را می توان در مورد تغییرات آب و هوایی، تخریب محیط زیست، آلودگی، فقر و جنگ بیان کرد.
در دوره همه گیری کرونا همانگونه که تضادهای سیستم از طریق مدیریت ناکافی بحران توسط دولت های غرب آشکار می شود دو چیز در مورد نظام سرمایه داری کاملاً روشن شده است: اول که سرمایه داری قادر به مقابله با بحران بهداشت عمومی در این مقیاس نیست زیرا اولویت های استثمارگرانه آن با اقدامات لازم برای مقابله با یک بیماری همه گیر در تضاد است. دوما برخلاف “عقل سلیم“ پذیرفته شده ای که برای چندین دهه تبلیغ می شود – انسانها مجبور نیستند زیر سلطه سرمایه زندگی کنند.
اقدامات منفرد نمی تواند مشکلات جهانی را حل کند. اکثر مردم این را می دانند در هر کشوری، مردم از مقامات و حاکمان می خواهند که «علم را دنبال کنند» و آنچه را که برای محافظت در برابر بیماریهای همهگیر، تغییرات آب و هوایی و سایر بحرانهای موجود لازم است، انجام دهند.اما در خواستهای آنها بیهوده است و پاسخی دریافت نمی کند.
حاکمان هیچ راه حلی ندارند، در سیستم سرمایه داری سرمایه و سود تعیین کننده است. فیلم به “بالا نگاه نکن“ در سال ۲۰۲۱ تمثیل و تشابهی است از آنچه که در حال حاضر در حال روی دادن است. یک شهاب دنباله دار عظیم در مسیر برخورد با زمین است، و گوش شنوایی برای دانشمندانی که آنرا کشف کرده اند وجود ندارند. افراد صاحب قدرت به سادگی از پذیرش این وضعیت امتناع می ورزند. و بالاخره هنگامی که در نهایت شروع به حرکت و اقدام می کنند ، حرص و طمع آنها تنها شانس نجات زمین را از بین می برد. مطابق با مدل معمولی هالیوود، مردم عادی را به عنوان اوباش وحشت زده تنزل میدهند که قادر به حل چنین مشکلاتی نیستند و در نتیجه دنیا نابود می شود.
این فیلم منعکس کننده آن چیزی است که بسیاری از مردم معتقدند، این که هیچ راهی برای خروج از آشفتگی و وضعیت فعلی وجود ندارد. عنوان فیلم معنایی دوگانه دارد برای حل مشکلات خود بی فایده است که به بالایی ها نگاه کنیم.
راه حل واقعی روی زمین، در اطراف ما، در دست و ذهن مردم عادی است که همه چیز را ممکن می کنند. فقط یک طبقه جهانی وجود دارد، طبقه کارگر: میلیاردها کارگر به طور ارگانیک از طریق زنجیره تولید جهانی به هم متصل شده اند. ایجاد همبستگی طبقاتی در طول این زنجیره می تواند آن را به یک زنجیره جهانی همکاری تبدیل کند که پایه و مبنای یک اقتصاد اجتماعی یکپارچه و مسئولیت پذیر اجتماعی است. بجای تولید برای استثمار کنندگان، کارگران می توانند به روشی که از سلامت خود و محیط زیستشان محافظت می کند، در همبستگی طبقاتی و برنامه ریزی دمکراتیک و از پایین آنچه مردم نیاز دارند را تولید کنند.
ایجاد همبستگی طبقاتی به معنای مخالفت فعالانه با نژادپرستی، تبعیض جنسی، ناسیونالیسم، میهن پرستی، جنگ و هر اقدام دیگری است که کارگران را در مقابل یکدیگر قرار می دهد.
منابع:
Omicron variant: a menace of capitalism’s making- Joe Attard November 2021
One world or no world. Choose!
Class Conflict Over COVID- blog Socialism is the Best Medicine by
Susan Rosenthal
Pfizer’s shameless pandemic profiteering- Parson Young January 2022
Omicron: It didn’t have to be Groundhog Day- Yonas Makoni
لیلا حسین زاده:زار ما بر مرگ و زندگی خواهرانمان و خودمان؛ شیونمان سلیطگی یا جرم است
اگر خودمان بعنوان یک زن شانس آوردهایم و هنوز “غزل” نشدیم، سرنوشتهای احتمالی دیگر غزل را پیش چشممان دیدهایم:
ستاره پنجهطلا سرکلیدی عادلآباد بود، در ۱۲ سالگی خرج خونبس شده بود، داده بودندش به پسرعمویش؛ کلمه نداشت تا بگوید ازدواج اجباری، کلمه نداشت تا بگوید کودکهمسری.
به جایش میگفت سر شوهرش ویار کرده بود، از شوهرش بخاطر ویار دوری میکرد، ویاری که از حاملگی تا همین الان پابرجا بود؛ به جایش میگفت بچه بودم شوهرم که میرفت سر کار میرفتم پیش دخترهای همسایه، بازی میکردیم. دزدی را از دختر همسایه یاد گرفته بود، مواد را با دختر همسایه اول بار زده بود.
بعد که از خانه فرار کرده بود، تنفروشی را خودش تنهایی امتحان کرده بود. بچهاش را که در بچگی زاییده بود، گاهی که میرفت مرخصی موفق میشد از دور ببیند. زندانبان داد میزد متادونیا و او میدوید؛ زندانبان داد میزد قرص اعصابیا و او میدوید…
سمیرا تازه سزارین کرده بود که بازداشتش کردند؛ ۱۴ ساله بوده که به پسرعمهاش داده بودندش؛ عمهاش شاکیاش بود. شوهرش اعتیاد داشته، میگفت خودش اوردوز کرد؛ میگفت در آگاهی به بخیههای سزارینم لگد زدند اعتراف دادم؛ امید داشت حکم قصاص بشکند. امید داشت و میگفت عمهام است.
پشت سر قتلیها همیشه حرف هست، نازنین میگفت خب فرار میکرد؛ گفتم از کجا میتوانسته؟ نگفتم از کجا میدانی سرنوشتش بعد فرار چه بود؟ نگفتم چون غزل را نمیشناختم. شاید نازنین اخبار سر بریده غزل را حالا شنیده باشد و وقتی با سمیرا دعوایش شد دیگر نگوید، خب فرار میکردی.
مریم را بیش از همه دوست داشتم. از بچه ناخواستهاش بیزار بود. بچه میچسبید بهش او زیر لب فحش میداد. از پسرخالهاش متنفر بوده میخواستند به او بدهندش؛ رفته التماس مردی دیگر کرده که بگیردش تا از شر پسرخاله خلاص شود. مرد شوهرش شده و دیگر طلاقش نداده. طلا دزدیده بود که با دوستش فرار کند به افغانستان. شوهرش گزارش دزدی برایش میدهد و حالا نشسته در گوشه بند، زیر لب به بچهاش فحش میداد.
صحرا معاونت در قتل خورده بود؛ خودش انکار میکرد که با پسرعموی شوهرش ارتباطی داشته، پسرعمو حکم قصاصش اجرا شده بود؛ خودش گمانم ۲۵ سال گرفته بود.
کمکم یاد گرفتم وقت صحبت یک سوال ثابت را از همه همبندیها بپرسم: اولین پریودت را در خانه شوهر شدی؟ جواب اکثریت مطلق مثبت بود. فرقی نداشت قتلی یا موادی یا سرقتی…
آرزو را قبلا گفتهام، آرزو دیگر اسم مستعار نیست، همبندیم نیست، آرزو عزیزم بود، جگرگوشهام بود.
آرزو وقتی مرد هنوز جای بخیه پارگی پای چشمش، جای سگک کمربند پدرش بر صورتش بود. آرزو جنگید همه عمر جنگید، جنگید و از خانه فرار کرد تا به عشقش برسد؛ جنگید و دوید و جنگید تا بالاخره توانست مهرش را حلال کند جان خودش و بچهاش را از دست شوهرش، عشق سابقش نجات دهد، آرزو جنگید، در فقر جنگید، در بیکسی جنگید، مجبور به ازدواج مجدد شد، جنگید و باز طلاق گرفت و بعدش هرجور که بود خودش را دوباره از خانه پدرش بیرون کشید و یک اتاق از آن خودش دستوپا کرد، اتاقی که کشتش که قاتلش بود و نبود؛ وقتی از سگدو برگشته بود با گاز بخاری برای همیشه به خواب رفت.
ما همهی سرنوشتهای غزل را دیدهایم. بخشی از سرنوشتش را زیستهایم و خوب که ببینیم بدنمان کبود است، از گردنمان خون میچکد، سرمان در دستان سجاد است و تف به کلمه تف به کلمه. ما بر مرگ و زندگی خواهرانمان و خودمان، در جمهوری زنکش اسلامی زار میزنیم. زار میزنیم و شیونمان سلیطگی یا جرم است.
سندیکای کارگران نیشکر هفت تپه : صدور احکام ظالمانه توسط بی دادگاه های حاکمیت، نسبت به وکیل شجاع کارگران هفت تپه شدیدا محکوم است!
اتهامات واهی و نخ نما محکوم است.
صدور احکام ظالمانه توسط بی دادگاه های حاکمیت، نسبت به وکیل شجاع کارگران هفت تپه شدیدا محکوم است!
برای رسیدگی به پرونده فرزانه زیلابی وکیل کارگران شرکت کشت و صنعت نیشکر هفت تپه به اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام« در شعبه ۱۶ دادگاه تجدیدنظر استان خوزستان» وقت رسیدگی تعیین شد.
جلسه رسیدگی در تاریخ ششم اردیبهشت ماه، ۱۴۰۱ برگزار خواهد شد. پیش از این نسبت به سه اتهام امنیتی شامل «اجتماع و تبانی جهت اقدام علیه امنیت» -«توهین به رهبری»-«عضویت در گروه های معاند» حکم برائت ایشان از سوی« شعبه 2دادگاه انقلاب اهواز» صادر شده بود و در همین شعبه به یکسال حبس و دو سال ممنوعیت خروج از کشور برای اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام محکوم شده بود.
گفتنی است که خانم زیلابی در« شعبه ۱۱۳ دادگاه کیفری اهواز» هم به اتهام نشر اکاذیب به سه ماه حبس تعلیقی محکوم شده بود که به این اتهام نیز درهمان شعبه دادگاه تجدیدنظر رسیدگی خواهد شد.
ما سندیکای کارگران نیشکر هفت تپه هر گونه پرونده سازی برای فرزانه زیلابی وکیل شجاع کارگران هفت تپه را محکوم می کنیم.
فرزانه زیلابی به خاطر دفاع از حقانیت کارگران نیشکر هفت تپه مورد غضب و خشم نهادهای امنیتی و بی دادگاه ها قرار گرفته است.
سرمایهداران و حافظان سرمایه، وجود فرزانه زیلابی را بر نمی تابند و به این دلیل با پاپوش درست کردن می خواهند از ادامه فعالیت او جلوگیری کنند.
فرزانه زیلابی در قلب ما کارگران جای دارد. سریعا به پرونده سازی علیه فرزانه زیلا بی خاتمه دهید!!
سندیکای کارگران نیشکر هفت تپه
چهارشنبه ۲۰ بهمن
اهمیت کنونی گرامشی و جامعیت او : نوشتهی: کارلوس نلسون کوتینو ترجمهی حسن مرتضوی
اهمیت کنونی گرامشی و جامعیت او : نوشتهی: کارلوس نلسون کوتینو ترجمهی حسن مرتضوی
توضیح «نقد»: چگونه میتوان پیش از بهدست گرفتن اهرمهای قدرت سیاسی، بر دلها و ذهنها و نهادها غالب شد و پس از دراختیارگرفتن دستگاه قدرت، بر دشمنان شکستخورده غالب ماند؟ چگونه میتوان پیش از دگرگونساختن ساختوبافت معینی از جامعه و افکندن طرحی نو، امکانپذیری چنین تغییروتحولی را پذیرفتنی کرد و به گفتمانی غالب بدل ساخت؟ مشروعیتزدایی از قدرت حاکم و مشروعیتبخشی به فکر و چشمانداز تغییر چه جایگاهی در مقوله و سامانهی قدرت، در گسترهترین معنای آن، دارد؟ اینجا ایدئولوژیها چه نقشی ایفا میکنند؟ آیا نیروهای مدعی رهایی و خواهان سازوکار اجتماعی رها از سلطه و استثمار مجازند به گفتمانی ایدئولوژیک تن در دهند، یا بسا ناگزیر از آناند؟ جایگاه رویکرد نقادانه چیست و کجاست؟
مبحث «هژمونی» فضایی برای پرداختن به این پرسشها، تدقیق آنها و واکاوی و نقد پاسخهاست. با انتشار مقالاتی در این زمینه، مجموعهی تازهای را با شناسهی «#هژمونی» در «نقد» آغاز میکنیم.
گرامشی هفتاد سال پیش در 1937 در گذشت. بنابراین، منطقی است بپرسیم آیا او هنوز اهمیت و موضوعیت دارد، یا برعکس، او فقط متفکری است «کلاسیک» و از معضلات معاصر دور. من معتقدم دلایل بیشماری وجود دارد که بتوانیم اهمیت و موضوعیت فعلی گرامشی را بدون انکار جایگاه او بهعنوان متفکری «کلاسیک» تأیید کنیم. به سختی میتوان حوزهای را در اندیشهی اجتماعی ــ از علوم انسانی تا فلسفه و نقد ادبی ــ یافت که گرامشی در آن سهم زیادی نداشته باشد. اندیشهی او به همهی این زمینهها گسترش یافت و درونمایههای جدیدی را مطرح کرد، پاسخهای جدیدی به درونمایههای قدیمی داد و مسیرهای جدیدی را برای تحقیق و واکاوی نشان داد. سهم او برای مارکسیستها تعیینکننده بود، اما برای متفکران غیرمارکسیست نیز مهم بود. هر کسی که تاریخ الاهیات آزادیبخش را بشناسد، میداند این روند مهم ــ که بهرغم سرکوب واتیکان در آمریکای لاتین بسیار مهم بوده است ــ عمیقاً تحتتأثیر تأملات گرامشی بوده است. نمونه کم نیست.[1]
اهمیتِ گرامشی صرفاً «اهمیتِ» هر متفکر کلاسیک نیست.»[2] مسلماً، با توجه به هژمونی نئولیبرالی فعلی، حتی در جناج چپ هم کم نیستند افرادی که بخواهند گرامشی را مومیایی کنند. آنها میخواهند او را فقط به متفکری «کلاسیک» تقلیل دهند: گرامشی میتواند اهمیت داشته باشد، اما فقط تا جایی که هر متفکر کلاسیکی اهمیت دارد. یقیناً ماکیاولی و هابز نیز اهمیت دارند: هرکسی که شهریار یا لویاتان را خوانده باشد میداند که بسیاری از بینشهای این کتابها هنوز برای دنیای امروز مطرح است. اما اهمیت گرامشی از این قسم نیست: اگرچه او نقداً به معنای موردنظر جراتانا یک «کلاسیک» است، اهمیت فعلی نویسندهی دفترهای زندان ــ برخلاف ماکیاولی و هابز ــ از این واقعیت ناشی میشود که او مفسر جهانی است که امروز اساساً یکسان باقی مانده.
یکی از درونمایههای اصلی گرامشی، سرمایهداری سدهی بیستم بود: بحرانها، تضادهایش و نیز ریختشناسی سیاسی و اجتماعیای که این صورتبندی اجتماعی ایجاد کرد؛ معضلاتی که گرامشی در ارتباط با این صورتبندی به بحث دربارهی آنها پرداخت هنوز وجود دارند، حتی اگر در بسیاری موارد، تحت پوششهای جدیدی حضور داشته باشد. بررسی نخستین جنبشهایی که بهنحو مؤثری تلاش کردند بر جامعه سرمایهداری غلبه کنند، از علایق اصلی او بودند. همانطور که دیدیم، بخش بزرگی از کار او به تلاش برای مفهومسازی مسیرهای انقلاب سوسیالیستی در «غرب»، به گفتهی خودِ او، اختصاص دارد. به همین دلیل که سرمایهداری و تضادهایش هنوز وجود دارند، سوسیالیسم موضوع اصلی در دستور کار سیاسی معاصر باقی مانده است. به همین دلیل است که گرامشی مفسر زمانهی ماست: بنابراین، اهمیت و موضوعیت او با ماکیاولی یا هابز یکی نیست. جنبش ظاهراً ستایشآمیزی که هدفش تبدیل گرامشی به «کلاسیک» صرف است، فریبی را پنهان میکند: این جنبش کسانی است که نمیخواهند از گرامشی جدا شوند (معمولاً به دلایل فرصتطلبانه)، اما در عینحال قصد دارند او را به عنوان مخاطبی ممتاز در بحث سیاسی زمانهی ما ردصلاحیت کنند.
مدل سوسیالیستی دیگر
یکی از دلایل اصلی اهمیت و موضوعیت گرامشی در افکار اصلی او دربارهی سوسیالیسم نهفته است. البته، کسی ممکن است پاسخ دهد که سوسیالیسم او عقبماندگیاش را نشان میدهد و نه اهمیت و موضوعیت او را. در واقع، امروزه ما نه صرفاً با بحران، بلکه با شکست آشکار به اصطلاح «سوسیالیسم واقعاً موجود» روبرو هستیم. فروپاشی آن در سال 1989 با فروریختن دیوار برلین آغاز شد و خیلی زود منجر به ترک آن توسط تمام کشورهای اروپای شرقی و در نهایت خود اتحاد جماهیر شوروی شد. «کمونیسم تاریخی»، همانطور که برخی بهنحو نامناسبی آن را چنین نامیدهاند ــ یعنی جنبشی که با پیروزی بلشویکها در روسیه در 1917 آغاز شد و تلاش کرد تا با ایجاد احزاب کمونیستی مرتبط با مدل بلشویکی در سراسر جهان جهانشمول شود و پس از جنگ جهانی دوم، با ایجاد «اردوگاهی سوسیالیستی» توسط کشورهایی که از مدل شوروی پیروی میکردند، گسترش یافت ــ وارد بحرانی شد که از هر زاویهی ممکن علاجناپذیر به نظر میرسد.
گرامشی یقیناً ــ از نزدیک و به نحو ارگانیکی ــ با «کمونیسم تاریخی» مرتبط بود. او قبلاً در 1917 به شدت از انقلاب بلشویکی دفاع کرده بود؛ علاوه بر این، در 1921، یکی از بنیانگذاران حزب کمونیست ایتالیا بود که تا 1926 آن را رهبری کرد، سالی که دولت فاشیست او را دستگیر کرد. گرامشی در تمام سالهای زندان و تا زمان مرگش در 1937، عقاید سیاسی ـ ایدئولوژیکی خود را حفظ کرد و آنها را تعمیق بخشید. با این حال، گرامشی با وجود اینکه با جنبش «کمونیسم تاریخی» مرتبط بود ــ چیزی که به او اجازه داد به ارزشهای آزادیبخش سوسیالیسم وفادار بماند ــ هرگز جزمی نبود. او همیشه به فراز و نشیبهای جنبش پاسخ انتقادی میداد و اغلب با بسیاری از جهتگیریها و گرایشهای آن مخالفت میکرد. به همین دلیل است که همانطور که در فصل پنجم این کتاب دیدیم، گرامشی در دفترهای زندان تجزیه و تحلیلی دقیق و صریح از مدل سوسیالیستی آن زمان اتحاد جماهیر شوروی انجام داد. در واقع، لحظات زیادی بود که او آشکارا با خطمشی اتخاذشده از سوی جنبش کمونیستی (و در نتیجه حزب خودش) مخالفت کرد.[3]
با این وجود، چنین انتقادات و اختلافنظرهایی نباید کسی را به این ادعا سوق دهد که گرامشی سوسیال دموکرات بود، چه رسد به اینکه لیبرالی رفرمیست، طرفدار «تنظیم بازار» و «چندسالاری» باشد:[4] برعکس، او با وجود همهی انتقاداتش و به دلیل آنها، سوسیالیستی انقلابی، کمونیست، بود و باقی ماند؛ و این واقعیت، یقیناً، او را با چپ مرتبط میسازد، آن هم در لحظهای که بسیاری از روشنفکران ــ حتی برخی که خود را «طرفدار گرامشی» مینامند ــ در نظریه و عمل، در مواجهه با پیشداوریهای ایجادشده توسط موج نئولیبرالی فروپاشیدهاند. با این حال، موضوعیت او عمدتاً در این واقعیت نهفته است که اندیشهی او هیچ وسوسهی نابهنگامی را برای بازگشت به جزمباوری تقویت نمیکند: همانطور که خواهیم دید، او کمونیستی انتقادی و بدعتگذار بود که به او اجازه داد تا از بسیاری از بنبستهای نظری ایجادشده توسط «کمونیسم تاریخی» اجتناب کند. یکی از نمونهها، نامهی معروف گرامشی به حزب کمونیست اتحاد شوروی است که قبلاً در فصل سوم مورد بحث قرار گرفت و در آن او مستقیماً با استفاده از روشهای بوروکراتیک ـ اقتدارگرایانه در اختلافات سیاسی مخالفت کرد.
من قبلاً در فصل پنجم کتاب حاضر به بررسی گستردهای از یادداشت معروفی پرداختهام که در آن گرامشی دربارهی «دولتپرستی» (statolatry) بحث میکند، و آشکارا علیه مدل دولتپرستی که اتحاد جماهیر شوروی دنبال میکرد (حتی اگر مستقیماً نامی از آن برده نشده باشد) صحبت میکند، یعنی برخلاف جنبش نظری و عملی که هدفش همسانی دولت فقط با «جامعهی سیاسی»، ابزارهای قهری و «حکومت کارگزاران» است و عنصر اجماع ـ هژمونیکِ ویژهی «جامعهی مدنی» و «خودگردانی» را کنار میگذارد. گرامشی در این یادداشت فشرده هیچ تردیدی باقی نگذاشت: سوسیالیسم، همانطور که او پیشنهاد کرده است، نمیتواند با «حکومت کارگزاران»، با حکومت بوروکراسی، یکی گرفته شود، بلکه مستلزمِ ساختن جامعهی مدنی قدرتمندی است که بتواند امکان خودگردانی شهروندانش را تضمین کند، یعنی دموکراسیِ کاملاً تحققیافته. گرامشی که خود را از مارکسیستهای سوسیال دموکراتِ مخالفِ انقلاب بلشویکی و اتحاد جماهیر شوروی (کائوتسکی، پلخانف، برنشتین و بسیاری دیگر) متمایز میکرد، مانند رزا لوکزامبورگ استدلال میکرد که انقلاب ضروری است، و همبستگی خود را، هرچند به نحوی انتقادی، نسبت به نخستین گامهای این انقلاب نشان میداد. با این حال، در همان زمان، او به وضوح خود را از مسیرهایی که اتحاد جماهیر شوروی در دههی 1930 دنبال میکرد، جدا کرد، یعنی زمانی که دولتپرستی به «تعصب نظری» بدل شد و خود را «دائمی» ساخت، و بدینسان «دولت کارگزاران» را تحکیم بخشید که ضمن سرکوب جامعهی مدنی و امکانات خودگردانی شهروندانْ استبدادی بوروکراتیک ایجاد کرد که هیچ ربطی به آرمانهای رهاییبخش و لیبرتارین سوسیالیسم مارکسیستی نداشت. بدینسان، گذار به سوسیالیسم مسدود و جامعهای به وضوح «دولتپرست» خلق شد.
بنابراین، گرامشی در یادداشت کوتاه اما فشردهای دربارهی «دولتپرستی» (و در بسیاری از بخشهای دیگر اثرش) مدل جدیدی از سوسیالیسم را پیشنهاد کرد، مدلی که در آن مرکز نظم جدید نه در تقویت دولت بلکه در گسترش «جامعهی مدنی» قرار میگیرد. گرامشی نوشت که در «جامعهی تنظیمشده» ــ تعبیر زیبایی که برای نامگذاری کمونیسم به کار میبرد ــ «هنگامی که عناصر چشمگیر و هرچه آشکارتر جامعهی تنظیمشده (یا دولت اخلاقی یا جامعهی مدنی) ظاهر میشوند، عنصر اجباری دولت به تدریج از بین میرود.»[5]. همانطور که دیدیم، نهادهایی که برای جامعهی مدنی مناسب هستند، «دستگاههای خصوصی» هژمونی را تشکیل میدهند که فرد با رضایت به آن پایبند است؛ و دقیقاً همین تبعیت از طریق اجماع است که آنها را از دستگاههای دولتی، از «دولت کارگزاران» که با اجبار تصمیمات خود را از بالا به پایین اجرا میکنند، متمایز میکند. بنابراین، تأیید «عناصر چشمگیر و هر چه آشکارتر» جامعهی مدنی به معنای گسترش تدریجی حوزهی تأثیر اجماع، یعنی سپهر عمومی بیناذهنی برساخته است، و بدینسان باعث میشود که برهمکنشهای اجتماعی ماهیت اجباری خود را از دست بدهند. سوسیالیسم نزد گرامشی ــ و نیز نزد مارکس ــ به معنای پایان بیگانگی بشریت از آفریدههای جمعی خود است. به محض غلبه بر بیگانگی، این امکان برای انسانها به وجود میآید که به طور خودسامان تاریخ خویش را بسازند و به طور جمعی مناسبات اجتماعیشان را کنترل کنند، که برای مارکس به معنای پایان «پیشاتاریخ» بود. در همان زمان، گرامشی قاطعانه انکار کرد که «جامعهی تنظیمشده» میتواند در حکم «لیبرالیسم جدید» دیده شود و تأکید داشت که آن را باید بهمثابه «آغاز دوران آزادی ارگانیک» برجسته کرد:[6] به عبارت دیگر، آزادیای که صرفاً «منفی» نیست، یعنی آزادی افراد حقیقی در رابطه با دولت، چنانکه که در برداشت لیبرالی از آزادی به چشم میخورد؛ بلکه آزادیای که در سنت دموکراتیک نیز «مثبت» است، یعنی آزادی تجلییافته در برساخت خودسامان و جمعیِ قوانین و مقرراتی که سپهر عمومی زندگی اجتماعی را الگوی خود قرار میدهند.
با هدف تقویت اهمیت و موضوعیت کنونیِ تعریف گرامشی از سوسیالیسم، به نظر من مناسب است که مواضع او را با مواضع یورگن هابرماس مقایسه کنیم، اندیشمندی که همچنان در میان برخی از روشنفکران چپ پرآوازه است، چرا که با اسطورهی پستمدرنیسم و نئولیبرالیسم به نام ارزشهای رهاییبخش سنت روشنگری مبارزه میکند. برای سادهسازی اندیشهی هابرماس میتوانم بگویم که میتوان دو نوع برهمکنش اجتماعی را در آن یافت: یکی برهمکنشهای دستگاهمند که او آنها را «قدرت» و «پول» مینامد، یا دولت ـ بوروکراسی و بازار که خود را با اجبار به افراد تحمیل میکنند و در آن عقلانیتِ ابزاریْ هنجار است؛ و دیگری برهمکنش ارتباطی، به ویژه در «زیستـجهان»، که در آن نوع دیگری از عقلانیت حاکم است و بر اجماع بینالاذهانی آزاد متکی است. از نظر سیاسی (و همچنین دیسهوار)، پیشنهاد هابرماس را میتوان به این صورت خلاصه کرد: ما باید مبارزه کنیم تا زیستـجهان با برهمکنشهای دستگاهمند «مستعمره» نشود، زیرا این استعمار به غلبهی عقلانیت شیءواره و قهری بر عقل ارتباطی میانجامد که همیشه به صورت بینالاذهانی ساخته میشود.[7] یقیناً این پیشنهادی بلندپروازانه است، حتی اگر کمی در آن تسلیم و رضا و در نهایتْ همرنگی وجود داشته باشد: حتی اگر ما موفق شویم از استعمارِ «زیستجهان» و شیءوارگی کامل آن اجتناب کنیم ــ و وسایلی که هابرماس برای این هدف پیشنهاد میکند به نظر من کاملاً آرمانشهری و غیرواقعبینانه است ــ هنوز از ما خواسته میشود که به حضور ضروری «قدرت» و «پول» تسلیم شویم، به شرطی که آنها از حوزههای خاص خود تخطی نکنند و در نتیجه «استعمارگر» نشوند؛ هابرماس «قدرت» و «پول» را واقعیتهایی خاص مدرنیته میداند، واقعیتهایی که به گفتهی او ممکن است محدود شوند، اما نمیتوان بر آنها غلبه کرد.
پیشنهاد گرامشی مطمئناً رادیکالتر است: او «جامعهی تنظیمشده» را ساختاری مترقی ــ او از «عناصر هر چه آشکارتر» سخن میگفت ــ و نظم اجتماعی جهانی مبتنی بر اجماع و خودگردانی درک میکرد که در آنْ سپهر عمومی بینالاذهانیْ («جامعهی مدنی») «قدرت» و «پول»، یعنی دولت قهری و بازار را تابع و جذب میکند. علاوه بر این، گرامشی بیشتر از هابرماس واقعگرا به نظر میرسد: او میداند که پیروزی اجماع بر اجبار ــ به قول هابرماس، ساختن فضایی ارتباطی عام عاری از اجبار، یا «جامعهای تنظیمشده»، به قول خود گرامشی ــ به فرآیند پیچیدهی مبارزات اجتماعی بستگی دارد که میتواند به حذف تدریجی جامعهای منجر شود که به طبقات متخاصم تقسیم شده است، یعنی مانع اصلی انسان برای اینکه بتواند به طور مؤثر برهمکنشهای اجتماعی خود را به شیوهای توافقی تنظیم کند. به نظر من، تصویری از «جامعه خوب» که گرامشی پیشنهاد کرد، همهنگام رادیکالتر و واقعگرایانهتر از تصویری به نظر میرسد که هابرماس ارائه کرد.
برداشتی رادیکال از دموکراسی
همانطور که مطرح کردم، به نظر گرامشی این مدل جدید سوسیالیسم متضمن دیدگاه جدیدی از دموکراسی است، دیدگاهی که نه تنها از نظر سنت مارکسیستی، بلکه ــ و بهویژه ــ در ارتباط با سنت لیبرالی نیز جدید است. از سویی، در چارچوب «کمونیسم تاریخی»، موارد کمی وجود داشت که در آن دموکراسی چیزی فراتر از ابزار تلقی شود. به عنوان مثال، لنین آن را «بهترین شکل سلطهی بورژوازی» از دیدگاه کارگران تعریف میکرد؛ یا هنگامی که از «دموکراسی پرولتاریا» (مبتنی بر توده یا شورا) به نحو مثبتی سخن میگفت، اصرار داشت که آن را با «دموکراسی بورژوایی» (نمایندگی، پارلمانی) مقایسه کند، بنابراین تمایزی را مطرح میکرد که وقتی به یاد میآوریم آن «دموکراسی نمایندگی» نیز تا حد زیادی دستاوردِ کارگران است (فقط کافیست به مبارزات طبقه کارگر برای حق رای همگانی بیندیشم)، بسیار مشکلساز میشود. از سوی دیگر، هنگامی که اندیشهی لیبرالی سرانجام کلمهی دموکراسی را به شیوهای مثبت پذیرفت (پس از مبارزهی صریح با آن در بخش اعظم سدههای هجدهم و نوزدهم)، آن را به صورت حداقلی تعریف کرد، یعنی احترام صرف به «قواعد بازی»، که به نوبه خود باید حداقلی باشند و بنابراین، پایههای اساسی نظم اجتماعی را زیر سوال نبرند. در اینجا، تنها کافی است تعریف معمولی از دموکراسی را که متفکری لیبرال مانند شومپیتر ارائه کرده است به یاد آوریم که دموکراسی برای او چیزی جز روشی برای انتخاب نخبگان از طریق انتخابات مکرر نیست.[8]
پس بازـارزیابی گرامشی از دموکراسی نه با اندیشهی لیبرالی مرتبط است و نه با «کمونیسم تاریخی»، بلکه مستقیماً به کلاسیکهای فلسفهی سیاسی، به ویژه روسو و هگل، برمیگردد. من معتقدم اشتباه نمیکنم که میگویم گرامشی مسئلهی قراردادگرایی را به اندیشهی مارکسیستی بازگرداند، نه در نسخهی لیبرال (یا لاکی) آن، بلکه دقیقاً در نسخهی دموکراتیک و رادیکال آن، همانطور که روسو پیشنهاد کرده بود.[9] سهم گرامشی در نظریهی دموکراسی مهمترین بیان خود را در مفهوم هژمونی مییابد. همین مفهوم، نقطهی ارتباط اصلی بین تأملات گرامشی و برخی از مهمترین مجموعههای مسائل در فلسفه سیاسی مدرن، بهویژه مسائلی است که در مفاهیم ارادهی عمومی و قرارداد وجود دارد. بدیهی است که من قصد انکار ارتباط آشکار گرامشی با مارکسیسم را ندارم، اما معتقدم که او در ساختن نظریهی هژمونی خود، نه تنها با مارکس و لنین، یا با ماکیاولی که به صراحت انجام داد، بلکه با دیگر شخصیتهای بزرگ فلسفهی سیاسی مدرن، به ویژه روسو و هگل، وارد گفتوگو شد.
این گفتوگو به گرامشی اجازه داد تا به بُعد بنیادی دیدگاه تاریخی ـ ماتریالیستی پراکسیس سیاسی که همیشه از سوی مارکس و انگلس به صراحت بیان نشده بود بازگردد: درک سیاست به عنوان سپهری ممتاز برای برهمکنش اجماعی و احتمالی و بینالاذهانی. حتی اگر روسو بارها و بارها در آثار گرامشی به طور مستقیم ذکر نشده باشد، میتوانیم در آن به وجود مضامین بسیار مشابه با موضوعات مطرحشده توسط نویسندهی قرارداد اجتماعی اشاره کنیم. من به ویژه به این واقعیت فکر میکنم که ما میتوانیم در گرامشی مفهومی مشابه با «ارادهی عمومی» پیدا کنیم که در کار نویسندهی اهل ژنو بسیار محوری است، یعنی مفهوم «ارادهی جمعی» که بارها توسط متفکر ایتالیایی ذکر شده است. در مورد هگل، او یکی از نویسندگانی است که بیشتر از همه گرامشی به او اشاره کرد، و گرامشی نه تنها ابتکار عمل برای ایجاد مفهوم خاص خود از «جامعهی مدنی» را از او برگرفت،[10] بلکه مفهوم «دولت اخلاقی» را نیز از او اخذ کرد، که همانطور که دیدیم، برداشت خود از جامعهی «تنظیمشده» یا کمونیستی را با آن همسان میداند.
یکی از ویژگیهای اصلی مفهوم هژمونی گرامشی این ادعا بود که در رابطهای هژمونیک، همیشه ارادهی عمومی بر ارادهی تکین یا خاص، یا منافع مشترک یا عمومی بر منفعت فردی یا خصوصی اولویت دارد. این زمانی روشن میشود که گرامشی میگوید هژمونی متضمن گذار از وجه «اقتصادی ـ رستهای» (یا «خودمداری ـ شورمندانه») به وجه اخلاقی ـ سیاسی (یا کلی) است. من در اینجا بر این واقعیت پافشاری نمیکنم که اولویت عمومی بر خصوصی، یا غلبهی «ارادهی عمومی» ــ فراتر از تعریف «قواعد بازی» ضروری ــ ذات دموکراسی و جمهوریخواهی است. چنین اولویتی که پیشتر در تعریف ارسطو از حکومتِ خوب تعیینکننده است، ظهور دوبارهی قدرتمندی در اندیشهی مدرن دارد.
به عنوان مثال، برای روسو، چنین اولویتی فقط موضوعی اصلی و وظیفهای برای زمان حال نیست، بلکه معیاری تعیینکننده برای ارزیابی مشروعیت هر نظم اجتماعی ـ سیاسی است. پس تصادفی نیست که در آثار او مفهوم داوطلب عمومی (volonté générale) را پیدا میکنیم که برای نظریهی دموکراسی ضروری است، اما در سنت لیبرالی وجود ندارد. در این سنت بهترین چیزی که میتوانیم پیدا کنیم، مفهوم «ارادهی همگان» است که به قول خود روسو، بهعنوان مجموع بسیاری از منافع خصوصی یا خاص شناخته میشود. بار دیگر در فلسفهی سیاسی هگل، متفکری دیگر خارج از سنت لیبرالی، مفهوم ارادهی عمومی یا کلی جایگاهی مرکزی اشغال میکند، و بدینسان بنیاد دفاع هگل از اولویت امر کلی بر امر تکین، عمومی بر خصوصی میشود؛ با این حال، در مقایسه با روسو، هگل خود را با توجه بیشتر به بُعد خاصبودگی در دنیای مدرن، یعنی میانجیهای برقرارشده بین ارادهی کلی و ارادههای تکین یا فردی متمایز کرد.
حال، اگر شایستگی بزرگ روسو در تأیید اولویت ارادهی عمومی به عنوان بنیاد تمام نظم اجتماعی مشروع (جمهوری یا دموکراتیک) باشد، نقطه ضعف در تأمل او در این فرض نهفته است که این ارادهی عمومی چیزی است که به شدت با ارادههای خاص مخالف است و در نهایت آنها را سرکوب میکند (انسانها باید «مجبور به آزادی» شوند تا مطابق ارادهی عمومی عمل کنند). از نظر روسو، ارادهی عمومی همانا توانمندسازی یا تعمیق ارادههای خاص نیست، بلکه درست برعکس. اجازه میخواهم مفهومی از فروید را به صورت استعاری در اینجا به کار ببرم: گویی رابطه بین «ارادهی عمومی» که به عنوان «ابرمن» درک میشود، و ارادهی خاص که به عنوان «ناخودآگاهِ» سرکش درک میشود، سرکوب دومی توسط اولی است. بنابراین، اگرچه روسو، مانند هر دموکرات خوب، با تأکید بر اولویت «شهروند» (کلی) بر «بورژوا» (خودمدار) تأکید میکند، اما در ضمن دوباره پارهپارهشدن انسان را بین دو حد دوراههای که هنوز باید بر آن غلبه کرد بیان میکند. و همانطور که مارکس جوان قبلاً در دربارهی مسئله یهود اشاره کرده بود، طبیعی است که هر چیزی که «سرکوب شده» باشد، باز میگردد، یا به بیان دقیقتر، منافع خاص جامعهی مدنی ـ بورژوایی سرانجام به پیروزی بر کلیت شهروند منجر میشود.
من معتقدم که در آثار هگل تلاش آشکاری برای غلبه بر این محدودیتهای اندیشهی روسو وجود دارد، اما با رد بسیاری از دستاوردهای مهم نظری متفکر ژنو آمیخته میشود. هگل در جوانی خود جمهوریخواه روسویی بود، اما هنگامیکه بالیده شد اذعان داشت که جهان مدرن، برخلاف یونان کلاسیک ــ مدل روسو و پارادایمش ــ با جایگاه مرکزی خاصبودگی، یا دقیقتر با ظهور «جامعهی مدنی [bürgerliche Gesellschaft]» تعریف میشود. هگل برخلاف متفکران لیبرال کوشید تا این تأیید خاصبودگی را با اصل جمهوریخواهانهی اولویت عمومی بر خصوصی بیان کند. اما در عین حال، و با مخالفت با روسو، کاملاً آگاه بود که سرکوبِ ناب و سادهی خاصبودگی با روح عصر مدرن ناسازگار است. پس هگل نیز دید که تضادهایی بین خصوصی و عمومی، خاص و عام وجود دارد، اما فکر کرد که راه حل این تضادها «سرکوب» فرویدی نیست، بلکه غلبهی دیالکتیکی امر خاص، یا تبدیل امر «اجتماعی ـ مدنی» به ارادهی عمومی یا «دولتی» است.
هگل برای پیشبرد این غلبهی دیالکتیکی، مفهوم «اخلاقیّت» یا «زندگی اخلاقی»، یا سپهر اجتماعی را که در آن ارزشهای جمعی یا عام سرچشمه میگیرد، از ورود افراد به میانکنش اجتماعی عینی خلق کرد، و نه صرفاً از اصول اخلاق سوبژکتیو آنها. او با این کار قصد داشت مفهوم ارادهی عمومی را که در کار روسو انتزاعی و رسمی باقی مانده بود، متعیّن کند، یا بُعدی مشخص به آن بدهد. بنابراین، نزد هگل، ارادهی عمومی نتیجهی ارادههای «فضیلتمند» تکین نیست، چنانکه نزد روسو چنین بهشمار میآمد، بلکه واقعیتی هستیشناختی ـ اجتماعی است که مقدم بر خود ارادههای تکین است و آنها را متعیّن میکند. عینیتِ ارادهی عمومی از این واقعیت ناشی میشود که میانجیهایی که بین دو سطح اراده صورت میگیرد نیز عینی هستند: هگل عمدتاً بهواسطهی کنش «رستهها»، یعنی سوژهی جمعی که هگل آن را در سطح جامعهی مدنی قرار داد (بسیار شبیه بسیاری از اتحادیههای مدرن)، کوشید تا رابطهی درونی بین ارادهی تکین «اتمهای» جامعهی مدنی و ارادهی عمومی را تعیین کند که، به گفتهی او، تجلیاش را در دولت پیدا میکند.
با این حال، اگر این تلاش برای تعیین مشخص ارادهی عمومی گامی رو به جلو نسبت به روسو باشد، وجوه دیگری وجود دارد که در آن هگل ــ از منظر نظریهای دموکراتیک ــ در مقایسه با نویسندهی قرارداد اجتماعی، آشکارا گامی به عقب برداشته است. مقصودم مواضع آشکارا «منسوخ» در فلسفهی سیاسی هگل نیست، نظیر حمایت او از سلطنت موروثی، مجلس عالی تشکیلشده از سوی اشراف، یا محکومیت حاکمیت مردمی و نمایندگی سیاسی بر اساس ایدهی «یک نفر، یک رای». بیشتر به این واقعیت فکر میکنم که همانطور که هگل به درستی کوشید بر اخلاقگرایی انتزاعی موجود در مفهوم ارادهی عمومی روسو غلبه کند، به سمت کنارگذاشتن بُعد قراردادگرایانه (یا توافقی ـ بینالاذهانی) سوق داده شد که در قلب پیشنهاد دموکراتیک روسو قرار دارد: همانطور که معروف است، نویسندهی عناصر فلسفهی حق منتقد بسیار جدی انواع قراردادگرایی بود. بنابراین، زمانی که هگل به سوبژکتیویسم روسو حمله کرد، در نهایت به ابژکتیویسمی به همانسان یکسویه رسید. او تا آنجا پیش رفت که گفت: «ارادهی [عمومی] عینی همانا عقلانیت ضمنی یا عقلانیت در تصور است، خواه افراد آن را تشخیص دهند یا ندهند، خواه تمایل عامدانهی آنها برای آن باشد یا نه»[11]، و بدینسان بُعد بینالاذهانی و خلاقِ پراکسیس انسانی و به ویژه پراکسیس سیاسی را تضعیف کرد.
در آثار گرامشی، بهویژه در مفهوم هژمونی، میتوان همگونسازی معتبرترین و شفافترین جنبههای صورتبندیهای روسو و هگل را مشاهده کرد؛ اما همهنگام میتوان به نشانههای سودمندی در خصوصِ راه غلبه بر محدودیتها و ابهامات در آثار این فیلسوفان بزرگ اشاره کرد. از سویی، گرامشی از هگل (و طبیعتاً از مارکس، که به نوبه خود قبلاً از چاه هگل نوشیده بود) این ایده را برگرفت که ارادهها از قبل در سطح منافع مادی و اقتصادی تعیین میشوند؛ همچنین از او این تأیید را برگرفت که این ارادهها به طور عینی فرآیند کلیتیابی را از سر میگذرانند که به شکلگیری سوژههای جمعی میانجامد («رستههای» هگل به سازوبرگهای «خصوصی» هژمونی گرامشی تبدیل شدند). این سوژهها را ارادهای کلیتر به حرکت در میآورد (یا به تعبیر گرامشی، آنها بر منافع صرفاً «اقتصادی رستهای» غلبه میکنند و دوباره به آگاهی «اخلاقی ـ سیاسی» جهتگیری میکنند). این جنبش غلبهکردن، که گرامشی آن را «پالایش» مینامد، دقیقاً همان چیزی است که رابطهی هژمونی را میسازد. اما از سوی دیگر، میتوان دریافت که گرامشی ــ تا آنجا که پایبندی به چنین «دستگاههای هژمونی» را اجماع تعریف کرد و آنها را درون خود دولت «بسطیافته» جای داد یا آنها را در هستهی «جامعهی تنظیمشده»ی آینده قرار داد ــ یک بُعد قراردادی روشن را در قلب سپهر عمومی معرفی کرد و بدینسان به مفهومی از روسو بازگشت که هگل کنار گذاشته بود. بنابراین، گرامشی از هگل مفهومِ «اخلاق» (که در آثارش با نامهای «هژمونی» یا «اخلاقی ـ سیاسی» ظاهر میشود) و در عین حال از روسو برداشتی از سیاست بهعنوان یک قرارداد، برساختی بینالاذهانی «ارادهی عمومی» (که در آثار او به عنوان «ارادهی جمعی ملی ـ مردمی» ظاهر میشود)، را برگرفت.
مسلماً به نظر گرامشی، تحقق بُعدِ قراردادی فقط در «جامعهی [کمونیستی] تنظیمشده»، آنطور که او مینامید، بهطور کامل صورت میگیرد، یعنی زمانی که بر تقسیم جامعه به طبقات متضاد قطعاً غلبه میشود. با این حال، همانطور که او از استراتژی «جنگ موضعی» در مبارزه برای سوسیالیسم حمایت میکرد، که متضمن تسخیر تدریجی فضاها بود، میتوان بیان کرد که فرایند گسترش سپهرهای توافقی حتی قبل از استقرار کاملِ «جامعهی تنظیمشده» اتفاق میافتد، و دقیقاً از طریق این فرآیند است که برساخت هژمونی جدید مشخص میشود. همانطور که دیدیم، برای مؤلف دفترها، خودِ برساختِ کمونیسم چیزی است که به تدریج رخ میدهد، «هنگامی که» ــ سخنان او را به خاطر بیاوریم ــ «عناصر هر چه آشکارتر جامعه تنظیمشده (یا دولت اخلاقی یا جامعهی مدنی) ظاهر میشوند». همانطور که فروید گفت ما باید خودمان را وقف جایگزینی «ناخودآگاه» با «من» (ego) بکنیم، به نظر میرسد گرامشی به ما میگوید ما باید اجبار را، خواه از طرف دولت یا از طرف بازار، از «قدرت» یا از «پول»، با سپهرهای هر چه بیشتر اجماع و کنترل بینالاذهانی میانکنشهای اجتماعی جایگزین کنیم، یعنی باید نظمی اجتماعی بسازیم که هر چه بیشتر قراردادی و هر چه کمتر اجباری باشد.
فکر میکنم تصادفی نیست که نتایجی که در بخش اول گرفتیم، آنجا که از برداشت گرامشی از سوسیالیسم صحبت کردیم، مشابه نتایجی است که اکنون که نظریه دموکراسی او را خلاصه میکنیم، مطرح میشوند. هنگامی که گرامشی مفهومی اساسی از دموکراسی را پیشنهاد کرد که بر تأیید جمهوریخواهانهیِ اولویت توافقی (هژمونیک!) امر عمومی بر امر خصوصی متمرکز بود، و این مفهوم از دموکراسی را با برداشت خود از جامعهی «تنظیمشده» یا کمونیستی همسان کرد، بر هر دو سنتِ «کمونیسم تاریخی» و سنت لیبرالیسم در پوششهای متعددش غلبه کرد، به ما آموخت که بدون دموکراسی سوسیالیسم وجود ندارد، و دموکراسی کامل بدون سوسیالیسم نیز وجود ندارد. این درک از این پیوند ناگسستنی بین سوسیالیسم و دموکراسی یقیناً یکی از دلایل اصلی تداوم موضوعیت گرامشی است.
با گرامشی، فراتر از گرامشی
اهمیت و موضوعیت کنونی گرامشی نتیجه ماهیت عمیقاً عام اندیشهی اوست. این همگانیت دو جنبه دارد: اولاً، ارزشی است که اندیشهی گرامشی برای یک دورهی تاریخی کامل در بردارد. ثانیاً، در نتیجه، این واقعیت وجود دارد که ایدههای گرامشی امروزه نه تنها در ایتالیا و در سراسر اروپا، بلکه در سراسر جهان مورد بحث و استفاده قرار میگیرد.
با این حال، باید توجه داشت که تازگی و همگانیت صورتبندیهای گرامشی نه بلافاصله تصدیق میشود و نه به صورت خطی. چنانکه هر کسی میتوانست پیشبینی کند، نخستین «گرامشیها» هموطنان او بودند، گرایشی وجود داشت ــ که حتی آن هموطنان را نیز در بر میگرفت ــ که مؤلف ما را صرفاً طلیعهدار «راه ایتالیایی سوسیالیسم» بدانند. در زمانی که مارکسیسم ـ لنینیسم ــ نام مستعار هوشمندانهی «استالینیسم» ــ فقط اجازه داد ( زمانی که این کار را کرد) تا بدعتهایش به عنوان «کمونیسمهای ملی» بیان شوند، تمایل به محدودکردن گرامشی درون پروبلماتیکهای کشورش تعجبآور نیست. از سوی دیگر، حتی کسانی که در عمل در چارچوب احیای نظری گرامشی عمل میکردند ــ و این مورد خود تولیاتی بود، یا به دلایل «تاکتیکی» یا به دلیل ریشهداربودن عادات ذهنیاش ــ با تمایل به تضعیف این نوآوری و همگانیت نویسندهی دفترها، او را به عنوان یک لنینیست کامل معرفی میکردند. وجه حفظ و نگهداری تنها وجهی بود که در رابطهی دیالکتیکی گرامشی با لنین مورد تاکید قرار گرفت و غلبه و ارتقا به سطح بالاتر را کنار گذاشت. زمانی باید میگذشت تا روند انقراض عقاید قدیمی استالینیستی که از بینالملل سوم به ارث رسیده بود، به اندازه کافی پیشرفت کند تا گرامشی نه به عنوان «بزرگترین لنینیست ایتالیا»، بلکه به عنوان مهمترین متفکر مارکسیست قرن بیستم مورد تجلیل قرار گیرد. (اذعان به این امر آشکارا موضع یک جانبهی مخالف را توجیه نمیکند، مخصوصاً برای برخی از مفسران، که وجه تداوم/حفظ بین گرامشی و لنین را انکار میکنند.)
با این حال، اذعان به همگانیت گرامشی به هیچ وجه به این معنا نیست که تصور کنیم میتوان در آثار او پاسخهای آمادهای را برای همهی چالشهای نظری و عملی بیابیم که واقعیت امروز برای مارکسیستها ایجاد میکند. من سعی کردهام در فصل ششم این کتاب نشان دهم که چگونه استراتژی گرامشی دربارهِی «جنگ موضعی» برای دستیابی به هژمونی فاقد انضمامیتبخشی بود. تولیاتی با طرح مفهوم «دموکراسی ترقیخواه» به عنوان وسیلهای برای گذار به سوسیالیسم نخستین کسی بود که این فرآیند انضمامیتبخشی را آغاز کرد.[12]
با این حال، این روند به تولیاتی ختم نشد: فقط باید به تأمل پیترو اینگرائو دربارهی «دموکراسی تودهای»، دربارهی نیاز به بیان هژمونی و کثرتگرایی در مبارزه برای سوسیالیسم و در ساخت جامعه سوسیالیستی فکر کرد.[13] علاوه بر این، این موارد صرفاً مربوط به «بهکارگیری» ایدههای گرامشی برای انضمامیتبخشی به واقعیتهای ملّی نیست، بلکه بسط مواضع اصلی مولف دفترها در سطح نظری ـ سیاسی، یعنی حفظ و غلبه بر آنهاست.
مسلماً درک مفهوم «دموکراسی تودهای» اینگرائو بدون ربطدادن آن به برداشتهای گرامشی از «جامعهی مدنی» و «هژمونی» غیرممکن است، اما این هم اشتباه است که درک نکنیم ایدهی هژمونی همراه با کثرتگرایی (که از جمله بر تبیین دموکراسی مستقیم و نمایندگی دلالت میکند) در آثار گرامشی صرفاً یک نطفه است، و کاملاً بسط نیافته و شاید حتی در آن زمان قابل بسط نبود.[14] بنابراین، همگانیت گرامشی باعث نمیشود تا آن مارکسیستهایی که از او الهام گرفتهاند از انجام دو کار اساسی معاف شوند: اول، انضمامیتبخشیدن به صورتبندیهای نظری کلی او، و «کاربرد» آنها در زمان تاریخی و واقعیت ملی خودشان؛ و دوم، ادامهی بسط نظری مفاهیم دولت و انقلاب سوسیالیستی، غنیکردن صورتبندیهای گرامشی با تعیّنهای جدیدی که ناشی از تحول واقعیت پس از مرگ گرامشی هستند.
من سعی کردهام ــ از طریق اشارات مختصر به برخی صورتبندیهای پالمیرو تولیاتی و پیترو اینگرائو ــ نشان دهم که چگونه برخی از کمونیستهای ایتالیایی تلاش کردند در این دو جهت حرکت کنند. با این حال، برای تأکید دقیق بر همگانیت گرامشی، یادآوری این نکته مهم است که ایتالیاییها یگانه کسانی نبودند که میراث گرامشی را از طریق فرآیند دیالکتیکی «حفظ/بازسازی» دریافت کردند. فقط کافیست به کار نیکوس پولانزاس ــ که به نحو سوگبار و زودهنگامی قطع شد ــ اشاره کرد که تجلی یکی از شفافترین تأملات سیاسی مارکسیستی دوران ما به شمار میآید. پولانزاس پس از دورهای که عمیقاً تحتتأثیر فرمالیسم ساختارگرایانهی آلتوسر قرار گرفت، در آخرین آثارش به خاستگاههای گرامشیوار خود بازگشت. این بازگشت به او اجازه داد تا با ترکیبی از تحلیلهای درخشانش از دولت سرمایهداری تعریفی نمونهوار از پدیدهی دولت ارائه دهد:
«دولت تراکم مادی رابطهی نیروهای بین طبقات و جناحهای طبقاتی است، به گونهای که این رابطه همیشه به طور خاص در خود دولت بیان میشود.»[15]
پولانزاس به وضوح این صورتبندی را از گرامشی الهام گرفته است که میگوید:
حیات دولت بهمثابه فرآیندی مستمر از شکلگیری و جانشینی تعادلهای ناپایدار (در سطح حقوقی) بین منافع گروه بنیادی و گروههای تابع تصور میشود ــ تعادلهایی که در آن منافع گروه مسلط غالب است، اما فقط تا یک نقطهی خاص، یعنی جاییکه در سرحد منافع دقیقاً اقتصادی رستهای متوقف میشود.[16]
با این حال، وقتی پولانزاس نظریهی خود را درباره دولت در استراتژی گذار به سوسیالیسم «به کار میگیرد»، ثابت میکند که از نظر دیالکتیکی بر گرامشی غلبه کرده است: در حالی که گرامشی مبارزه برای هژمونی و تسخیر جایگاهها را چیزی میدانست که درون جامعهی مدنی رخ داده است (در «سازوبرگهای خصوصی هژمونی»)، پولانزاس فراتر میرود و از نبردی مشابه درون خود سازوبرگهای دولتی، به معنای محدود («جامعهی سیاسی»، به بیان گرامشی) سخن میگوید. پولانزاس میگوید:
«فرایند طولانی قدرتگرفتن در مسیری دموکراتیک به سوسیالیسم اساساً شامل توسعه، تقویت، هماهنگی و هدایت مراکز مقاومت پراکندهی تودهها، در داخل شبکههای دولتی، ایجاد و توسعه شبکههای دیگر است، به طوری که این مراکز ممکن است ــ در حوزهی استراتژیک دولت ــ به مراکز واقعی قدرت واقعی بدل شوند … بنابراین، این انتخابی محض بین جنگ مانوری و جنگ موضعی نیست، زیرا دومی، از نظر گرامشی، همیشه محاصره دژ دولت است.»[17]
پولانزاس می افزاید که این فرآیند،
«در واقع به زنجیرهای از گسستهای واقعی اشاره دارد که اوج آن ــ و اوج آن به اجبار رخ خواهد داد ــ عبارتست از وارونهکردن مناسبات نیروها به نفع تودههای مردمی درون حوزهی استراتژیک دولت.»[18]
مطمئناً در اینجا میتوانیم ببینیم که فرمول گرامشی «به سطح بالاتری ارتقا یافته است». پولانزاس، اما، بدون مفهوم «بسطیافتهی» گرامشی از دولت، یا بدون نظریهی «جنگ موضعیِ» او، نمیتوانست استراتژی سوسیالیستی ـ دمکراتیک خود را توسعه دهد.
بنابراین، مهمترین بیان همگانیت گرامشی در این واقعیت نهفته است که پروبلماتیک نظری او فقط شروعی ضروری است برای آنچه من آن را در میان معنادارترین تلاشهای اخیر برای احیای نظریهی سیاسی مارکسیستی میدانم. از سوی دیگر، همگانیت او یک بُعد جغرافیایی نیز دارد: هرچه بیشتر مشهود است که فرآیندهای «غربیشدن» («توسعه»ی دولت به مدد ایجاد جامعهی مدنی و پیچیدگی روزافزون آن) گرایش دارند که خود را نسبت به مناطق مختلف جغرافیایی، هم در «شمال» و هم در «جنوب» جهان، تعمیم دهند، و همگانیت گرامشی را به چیزی مشخص در چارچوب ملی برای سوسیالیستها در تعداد فزایندهای از کشورها بدل سازند.[19]
* مقالهی حاضر ترجمهی فصل 8 کتاب Gramsci’s Political Thought اثر Carlos Nelson Coutinho است.
** کارلوس نلسون کوتینیو، استاد فلسفهی سیاسی در دانشگاه فدرال ریودوژانیرو با سابقهی طولانی فعالیت سیاسی فعال، یکی از برجستهترین روشنفکران چپ برزیل است. آثار علمی و نوشتههای سیاسی او همچنین در انواع نشریات ایتالیایی و اسپانیاییزبان منتشر و در آمریکای لاتین به خوبی شناخته شده است. او در میان محققان گرامشی، نه تنها به دلیل کار انتقادی و نظریاش، بلکه به دلیل مشارکتهای فلسفیاش در این زمینه، نامی آشناست. ویراست انتقادی ششجلدی جدید او از دفترهای زندان و نسخهی دوجلدی نامههای زندان (همه آنها با کمک لوئیز سرجیو هنریکس و مارکو اورلیو نوگوئرا) که بین سالهای 1999 و 2005 منتشر شدهاند، منبع ارزشمندی برای هر کسی است که به مطالعهی دقیق متون گرامشی میپردازد.
یادداشتها:
[1]. من کتاب شناسی آنلاین بینظیر گرامشی را توصیه میکنم که جان ام. کامت با کمک ماریا لوئیزا ریگی و فرانچسکو جیاسی گردآوری و سازماندهی کرده است و شامل حدود 15هزار اثر دربارهی نویسندهی ما است؛ نیمی از آنها به زبانهایی غیر از ایتالیایی، توسط دانشمندانی با پیشینهها و گرایشهای نظری و ایدئولوژیک متفاوت نوشته شده است. این کتابشناسی را که به طور منظم به روز میشود، میتوان در سایت زیر یافت:
http://www.fondazionegramsci.org
[2]. «مفسر زمان خود که در همه زمانها اهمیت و موضوعیت دارد ”کلاسیک“ است.» Gerratana 1997, p. 11.
[3]. See on this Spriano 1977; Fiori 1991 and Vacca 1994.
[4]. سخنان خود گرامشی اظهارات زیر را که اخیراً یک روشنفکر ایتالیایی بیان کرده کاملاً غیرقابل دفاع میکند: «[گرامشی] شروع به درک جهش سوژههای بنیادی تاریخ و نیاز به کنار گذاشتن طرحوارهی لنین یعنی طبقه ــ سازمان ــ انقلاب میکند که واقعیت جهانی آن را بلاموضوع کرده است، نه مشکلاتی که انقلاب در نهایت با آن مواجه میشود، بلکه به دلیل موضوعیت نداشتن (و شاید بیربط بودن). ما اکنون با معضل دولت اقتصاد بازار یا شیوههای نفوذ و اشاعهی شکل کالایی در نواحی و قلمروهای جدیدتر مواجه هستیم و نه مطمئناً غلبه/ ابطال آن … ”شهریار مدرن“ یک ارگانیسم کارکردی برای شکلگیری و رشد جامعهای چندمساله است (Montanari, 1997, pp. 11, 37؛ تأکید من). همین مواضع دوباره در Montanari 2001, pp. 119–20 از نو ظاهر میشود: «بنابراین ایدهآل کنونی به عنوان آخرین مرحله (یا کهنسالی) سرمایهداری در گرامشی غلبه میکند… در عوض، دیدگاه جدیدی از ”انقلاب“ (اصطلاحی که در این مرحله ناکافی و شاید حتی بیفایده است) به عنوان فرآیند تشکیلدهنده یک سوبژکتیویتهی جدید مطرح میشود. هر ایدهای از ”گذار به سوسیالیسم“ بر اساس منطق قبل و بعد از آن غلبه میکند.» بدیل گرامشی برای ”گذار به سوسیالیسم“ ــ و من معتقدم که نمیتوان به هیچ انتقالی بدون «قبل و بعد» فکر کرد ــ آمریکاگرایی به عنوان یک استراتژی سیاسی ـ اقتصادی مبتنی بر ایده رشد مصرف و گسترش دموکراسی بود. متأسفانه، امروزه بیش از چند ”خوانش“ از گرامشی ــ نه فقط در ایتالیا ــ وجود دارد که منجر به چنین نتیجهگیریهای مضحکی میشود.
[5]. Gramsci 1975, p. 764; 1971b, p. 273.
[6]. Ibid.
[7]. See particularly Habermas 1981.
[8]. Schumpeter 1979.
در مورد ابطال (نظری و عملی) مفهوم دموکراسی در لیبرالیسم، بنگرید به: Losurdo 1993
[9]. در زیر مضامینی را که به طور گسترده در «اراده عمومی و دموکراسی در روسو، هگل و گرامشی»، ضمیمه کتاب حاضر مورد بحث قرار گرفتهاند، خلاصه خواهم کرد. از هرگونه تکرار پوزش میطلبم، اما این تکرار برای اینکه از منطق درونی استدلال هر فصل غافل نشویم، لازم است.
[10]. برای مثال، به یادداشت «هگل و مجامع» (گرامشی 1975، صفحات 56-57) بنگرید که در آن متفکر ایتالیایی تأملاتی را آغاز کرد که او را به مفهوم «جامعهی مدنی» سوق داد.
[11]. هگل 1986، § 258، ص. 399.
[12]. برای تحلیل رابطه گرامشی و تولیاتی، از جمله بنگرید به Vacca 1974 و Aucielo 1974، که کتابهای قدیمی اما هنوز معتبری هستند. بیشتر آثار جدید در این زمینه، با الهام از به اصطلاح «تجدیدنظرطلبی»، تولیاتی را به یک استالینیست ناسازگار و جفاگر با گرامشی تبدیل میکنند، و بنابراین هیچ ارزش نظری یا تاریخنگاری ندارند. با این حال، دو استثنا مهم وجود دارد: Pistillo 1996 و Vacca 1999.
[13]. مواضع اینگرائو بیشتر در Ingrao 1978 و 1982 ارائه شده است.
[14]. «شاید» به این واقعیت اشاره دارد که، حتی اگر به شکل کاملاً نظاممند نباشد، ایدهی مفصلبندی بین دموکراسی مستقیم و دموکراسی نمایندگی، بین شوراها و پارلمان ها، قبلاً در آثار نویسندگان اصلی اتریش مارکسیسم در دههی 1920 مطرح شده بود. به ویژه بنگرید به Adler 1970.
[15]. Poulantzas 1978, p. 147.
همچنین بنگرید به مصاحبههای او در مجموعهای که پس از مرگش منتشر شد: Poulantzas 1980, pp. 109–83
[16]. Gramsci 1975, p. 1584; 1971b, p. 182.
بدون دلیل، این صورتبندی گرامشی تحت عنوان «تحلیل موقعیتها. روابط قدرت» آمده است.
[17]. Poulantzas 1978, pp. 296-7.
فکر نمیکنم گرامشی جنگ موضعی را صرفاً «محاصرهی دژ دولت» تصور کرده باشد. اما این اشتباه احتمالی در خوانش پولانزاس، تازگی صورتبندی او را انکار نمیکند.
[18]. Poulantzas 1978, p. 342.
[19]. در دو ضمیمه اثر حاضر، «عصر نئولیبرال» و «گرامشی در برزیل»، تلاش خواهم کرد تأثیر گرامشی را در اندیشهی اجتماعی آمریکای جنوبی، به ویژه در برزیل نشان دهم.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»:
https://wp.me/p9vUft-2N2
انقلابهای گرامشی، انقلاب منفعل و انقلاب مداوم : پیتر دی. توماس ترجمهی: تارا بهروزیان
انقلابهای گرامشی ، انقلاب منفعل و انقلاب مداوم : نوشتهی: پیتر دی. توماس ترجمهی: تارا بهروزیان
چکیده: مفهوم «انقلاب منفعلِ» آنتونیو گرامشی اغلب بهمثابهی یک روایت تاریخی متمایز، یک مفهوم سیاسی، یا نظریهی شکلگیری دولت درک شده است. اما من در این مقاله [*] پیشنهاد میکنم که این مفهوم را بهمثابهی «فرمولی کاوشگرایانه»[1] درون «ساختار معماری واژگانی» دفترهای زندان درک کنیم. من، برمبنای تحلیلِ زمانسپار [diachronic] و بافتارباورِ [contextualist] این فرمول، استدلال میکنم که پژوهش گرامشی دربارهی انقلابِ منفعل بهمثابهی عنصری انتقادی در چارچوب تکامل درک متمایز او از مفهوم « فراروی» [sublation] و «فعلیّتبخشی» [actualization] شعار «انقلاب در تداوم» پدید آمد. توجه به این رابطهی دیالکتیکی امکان میدهد که ابعاد سیاسی و استراتژیک انقلاب منفعل برجسته شود و مسیرهای پژوهشی جدیدی برای بحث دربارهی زایایی تحلیلی و موضوعیت معاصر این مفهوم ارائه شود.
از نقد
مفهوم متمایز «انقلاب منفعل» آنتونیو گرامشی در سالهای اخیر مورد توجه روزافزون قرار گرفته است، هم از حیث مطالعات نظری در خصوص انسجام درونی آن، و هم از حیث مطالعات تجربیای که از این مفهوم برای واکاوی فرایندهای سیاسی معاصر بهره میگیرند. طرح اولیهی این مفهوم ابتدا به شکلی مردد در 27 یادداشت (که با وقفههایی در فاصلهی سالهای اواخر 1930و اوایل 1935 نوشته شده) در نوشتههایی که بعدها به دفترهای زندان شهرت یافت مطرح شده است. تمرکز گرامشی بر نقش روشنفکران در سازماندهی فرهنگْ موضوع بحثی بود که بلافاصله پس از انتشار نسخهی موضوعی نوشتههای زندانِ او در دههی 1940 درگرفت، درحالیکه مفهوم «هژمونی» ــ با توجه به اقبالی که بعدها به آن شد، به طرز غیرمنتظرهای ــ تنها پس از 1956 به شهرت رسید. [2] اما تنها در دههی 1970 و بیشتر در پی انتشار ویراست انتقادی دفترهای زندان والنتینو جراتانا (که نقطهی عطف مهمی به حساب میآید) در 1975 بود که توجه بیشتری به مفهوم انقلابِ منفعل معطوف شد. [3] از آن زمان به بعد، توجه به اهمیت و متمایزبودن این مفهوم در قیاس با دیگر نظریههای انقلاب، و «فعلیّت» آن در شرایط سیاسی متفاوت، رو به فزونی گذاشت. انقلابِ منفعل، از زمان صورتبندی پرابهامش و غفلت نسبی از آن در خلال 25 سال اول شهرتِ پساجنگ گرامشی، به تدریج به یکی از مهمترین رشتههای سرخ مورد استفاده در مطالعات متنشناسی بدل شد که راه خود را از هزارتوی دفترهای زندان گشود. [4]
با این حال، انقلاب منفعل تنها برای مطالعات گرامشی یا تاریخ مارکسیسم اهمیت نیافت. این مفهوم اینک یکی از تأثیرگذارترین مفاهیمی است که از سنتهای مختلف مارکسیستی در گسترهی وسیعتر دانشپژوهی تاریخی و معاصر نشأت میگیرد. این مفهوم به طرزی بارآور برای واکاوی لحظههای شکلگیری دولت و شورش مردمی در موارد متنوعی مانند تضادهای مدرنیزاسیون دولت دورهی ویلهلم [5] آلمان، دولت استعماری (و پسااستعماری) هند، مکزیک انقلابی و پیامدهای آن، «موج صورتی» در آمریکای لاتین و پیشینیان آن (به ویژه در برزیل)، ظهور اسلامگرایی در ترکیه، آفریقای پساآپارتاید، انقلاب مصر و خیزش عربی بهکار میرود. [6] دستکم چهار دریافت از معنای انقلاب منفعل را میتوان در دانشپژوهی متأخر شناسایی کرد. نخست، تصور میشود این مفهوم بیانگر بازصورتبندی مفهوم جاافتادهترِ «انقلاب (بورژوایی) از بالا» است، که بهمثابهی فرایندی درک میشود که در آن نخبگان سیاسی موجودْ دورههای طغیان و دگرگونی اجتماعی را تحریک و مدیریت میکنند. [7] دوم، انقلاب منفعل بهمثابهی رقیب یا مکملِ دیگر نظریههای جامعهشناختیِ کلان تاریخیِ شکلگیری دولت، مدرنیزاسیون و استعمارزدایی تصور میشود. [8] سوم، به ویژه هنگامیکه از دریچهی سنت ایتالیایی ترنسفورمیسمو بنگریم، انقلاب منفعل بهمثابهی یک استراتژی سیاسی ویژه و فن کشورداری، و گاهی در پیوند با نظریههای حکومتداری مفهومپردازی میشود. [9] چهارم، انقلاب منفعل برای ایجاد نظرگاهی مفید برای واکاوی سرشت و دگردیسی سرمایهداری معاصر (خواه آن را «نئولیبرالیسم» بنامیم خواه چیز دیگر) مورد بحث قرار میگیرد. [10]
در طی تاریخِ پذیرش مفهوم انقلاب منفعل که سیاست از جنبههای گوناگون در آن بسیار تعیینکننده بوده است، این مفهوم عملاً به چیزی بدل شد که آدام مورتون آن را «مفهوم آمیخته» [portmanteau concept] [11] مینامد، یا اگر بخواهیم به شیوهی دیگری صورتبندی کنیم، «پیوستاری» از تفسیرهای مختلف است: درواقع مجموعهای از مفاهیم که گاه ضعیفترین شباهت خانوادگی را با هم دارند. [12] هریک از این مفاهیم از طریق تاکید بر یک یا چند درونمایه (باز)ساخته شدهاند که گرامشی تحت آن سرفصل، در یک یا چند یادداشت به بسط آنها پرداخته است، تا بتواند تفسیری جامع ارائه دهند که انقلاب منفعل «واقعاً» به چه معناست یا «هستهی مفهومی» آن در کجا قرار دارد. [13] اکثر این خوانشها، بهرغم تفاوت در رویکرد یا نتیجهگیری، کمابیش در سه پیشفرض ضمنیِ تفسیری اشتراک دارند که هر کدام را میتوان به گرایشهای روششناختی مهمی در تاریخ اندیشهی معاصر مربوط ساخت:
نخست، این خوانشها معتقدند که منسجمترین روش برای درک مفهوم انقلاب منفعل «روایی کردن» آن است، یعنی بهوجودآوردن یک روایت متوالی گاهشمارانه از «قرن طولانی نوزدهم» که به نظر میرسد در یادداشتهای مختلفی از دفترهای زندان به شیوهای غیرخطی پراکنده شده است. [14] این پیشفرضْ همان چیزی است که هایدن وایت گرایش به تلقی روایت بهمثابه نوعی «فرا –کُد» برای ایجاد معنا و انسجام توصیف میکند، شکلی که در آن نظمی منطقی بر پدیدههای گسسته از یکدیگر اعمال میشود. [15]
دوم، فرض این خوانشها بر این است که این روایتْ وسیلهای برای آشکارکردن «معنای مورد نظر» گرامشی است که هدف این خوانش، خواه به منظور بازسازی (در حوزهی مطالعات متنشناختی) باشد، خواه به منظور کاربست تحلیلی (در حوزهی مطالعات تجربی) بر مبنای یک برساخت پیشینی یا مفروض. [16] این پیشفرض را میتوان به تأملات کوانتین اسکینر مرتبط دانست که معتقد است برای بازسازی «معنای» هر گزارهی مفروض در بافتار تاریخی آن، باید هم قصدِ (درونیِ) مؤلف را مد نظر قرار داد و هم «نیروی گفت-کنشی» [17] بیان (بیرونی، «متعارف») آن را. [18]
سوم، این خوانشها برای این باورند که انقلاب منفعل «مفهومی» است که بیانگر این روایت و معنای مورد نظر است، زیرا یا مقدم بر این روایت و معنای آن است یا کاملکنندهشان؛ مقدم است به این معنی که این مفهوم بیانگر منطق امر عامی است که بر هر تجلی خاصِ این اصطلاح که بهمثابهی واقعیتیابی یک قصد درک میشود حاکم است؛ کاملکنندهی آن است به این معنی که یک «چکیدهی» وحدتبخش از انواع معانیِ بالقوه ناسازگار در اختیارمان میگذارد که در روند این روایت تبیین شدهاند. [19] این پیشفرض را میتوان بر اساس تاکید راینهارت کوسلکت بر وحدت چندظرفیتی درک کرد که مفهومِ «ناب» را از واژهی محض متمایز میکند. [20]
در مجموع، این سه پیشفرضِ تفسیریْ دستورالعملهای روشنی برای درک نقش انقلاب منفعل در دفترهای زندان (که به پراکندگی و غیرنظاممند بودن مشهور است) بهمثابهی یک روند «بازسازی» فراهم میکنند: بازسازی یک روایت تلویحی که بهطور گاهشمارانه ارائه نشده است، بازسازی معنای مدنظر گرامشی که صراحتاً بیان نشده است، و بازسازی یک مفهوم آگاهیبخش که هیچکجا به وضوح تعریف و تعیین نشده است. از این رو، اغلب تصور میشود که اهمیت مفهوم بازسازی شدهی انقلاب منفعل اساساً در طرح یک مفهوم متمایز از فرایند شکلگیری و دگرگونی (نافرجام یا شکستخوردهی) دولت مدرن، چه در ایتالیا چه بهطور کلی، نهفته است. [21] از این دیدگاه میتوان نتایجی استراتژیک یا سیاسی استخراج کرد، نتایجی که هم توسط گرامشی و هم توسط خوانندگان بعدی او گرفته شده است؛ اما این روایت تاریخی و مفهوم تاریخی شکلگیری دولت است که «معنای مورد نظر» و اصلی گرامشی تلقی شده است.
من در این مقاله بر مبنای رویکرد دیگری به خوانش دفترهای زندان، درک دیگری از مفهوم مهم انقلاب منفعل ارائه میدهم. من بهجای مفروضگرفتن معنایی واحد از انقلاب منفعل در سراسر متنهای متفاوت گرامشی که بین سالهای 1929 و 1935 نوشته شده است، بر دنبالکردن گرایشهای اخیر در حوزهی دانشپژوهشی متنشناختی گرامشی تاکید میکنم که بر تحلیلِ زمانسپار و بافتارباورِ کاربرد مفهومِ انقلاب منفعل در لحظههای خاصی از تدوین دفترهای زندان پافشاری میکنند. [22] اما، برخلاف خوانشهایی که تاریخ تکاملی یک «مفهومِ» کموبیش واحد را (براساس مدل مبتنی بر فعلیّتیافتن یک امر بالقوه، آشکارشدن یک امر تلویحی، یا «بلوغ» یک امر پیشتر «جنینی») مطرح میکنند، من از خوانشی دفاع میکنم که به خاصبودگی و زمانمندیِ هر مورد از کاربرد توجه میکند، بدون آنکه وحدت آغازین یا نهایی آنها در یک مفهوم را پیشفرض بگیرد.
از این رو، من بهجای تلاش برای بازسازی انقلاب منفعل بهمثابهی یک روایت تاریخی متمایز، مفهومی سیاسی، یا نظریهای برای شکلگیری دولت، پیشنهاد میکنم که این مفهوم را «فرمولی کاوشگرایانه» تلقی کنیم. هدف من از بهکارگیری این انگاره تأکید بر طریقی است که در آنْ فرمول انقلاب منفعل ــ به طرق متفاوت و در زمانهای متفاوت ــ بهمثابهی یک چشمانداز سازماندهنده در فرایند پژوهش مداوم گرامشی عمل میکند، نه گسترهای که بیانگر یک روایت، یک مفهوم، یا یک نظریهی بدیع باشد. بنابراین، مقالهی حاضر کمتر به واکاوی این موضوع میپردازد که تفسیر «معنایی» انقلاب منفعل به طرز قابلقبولی چیست، یا «مقصود» ما از انقلاب منفعل بر چه رخدادهایی دلالت میکند، بلکه بیشتر به نقشی میپردازد که این فرمول در درون آنچه من «معماری واژگانی» دفترهای زندان مینامم ایفا میکند. [23] هدف من این است که خوانشی ارائه دهم که نشان دهد «روایت» دفترهای زندان ــ یعنی شکل ادبی متمایز و فرایند ترکیبی نوشتههای زندان گرامشی ــ با و از طریقِ فرمول انقلاب منفعل «چه میکند».
من بر اساس این خوانش زمانسپار، استدلال میکنم که فرمول انقلاب منفعل نقشی مهم در هدایت پژوهش گرامشی در لحظههای تعیینکنندهی معینی بین سالهای 1930 و 1935 دارد، اما این کارکرد را باید در زمینه و بستر پروژهی بزرگتر گرامشی در زندان درک کرد. این پروژهی بزرگتر، در وهلهی نخست عبارت از تکوین یک نظریهی بدیع دربارهی شکلگیری دولت مدرن نبود. بلکه پروژهی بنیادیتر گرامشی در دفترهای زندان شامل پژوهشی برای رسیدن به یک استراتژی سیاسی بود که بتواند شکل «بالفعل»ِ «انقلاب مداوم» باشد. پژوهش گرامشی دربارهی انقلاب منفعل، بسیار بیشتر از آنچه عموماً تصور میشود، در خلال شرح و تفصیل نوشتههای موشکافانهی او در مباحث جنبش بینالمللی کمونیستی در دههی 1920 دربارهی معنای مفهوم «انقلاب مداوم» شکل گرفت. [24] انقلاب منفعل بهعنوان «معیاری» برای پژوهشی تاریخی دربارهی تکوین دولت مدرن در خلال قرن طولانی نوزدهم، عملاً محصول فرعی این پروژهی بنیادیتر است؛ شرح و بسط «دقیق و مشروح» انقلاب منفعل، به نوبهی خود، به شفافشدن درک خاص گرامشی از «تداوم» لحظهی انقلابی لازم برای مبارزه با فاشیسم کمک میکند. از این منظر است که میتوان ماهیت کاوشگرایانهی انقلاب منفعل را بهمثابهی سرشتنماییِ چالشهایی درک کرد که تلاش برای بازسازی شعار «انقلاب مداوم» در شرایط سیاسی تغییریافتهی سالهای بین جنگ با آن روبهرو بود.
در بخش نخست این مقاله به واکاوی شکلگیری فرمول انقلاب منفعل در اواخر 1930 بهمثابهی سازماندهی مجدد پژوهشهای پیشین گرامشی میپردازم که به ارزیابی متمایز از اهمیت تاریخی ژاکوبنیسم، یا آنچه برداشتی از «متاژاکوبنیسم» توصیفش میکنم، اختصاص داشت. سپس کاربرد انقلاب منفعل توسط گرامشی را در ارتباط با تأملات او دربارهی انقلاب مداوم بین سالهای 1930 و 1933 در سه فرازِ به هم مرتبط که بر سه شخصیت کروچه، ماکیاولی و مارکس متمرکز بود دنبال میکنم. به ویژه بر اهمیت تلفیق گرامشی میان پژوهش خود دربارهی انقلاب منفعل با ارزیابیِ درحال تغییرش از «پیشگفتار» 1859 مارکس تاکید میکنم.
در بخش دوم، تکوین درک متمایز گرامشی از انقلاب مداوم را واکاوی میکنم، و نشان میدهم به چه روشی مفهوم انقلاب مداوم با پژوهش او دربارهی انقلاب منفعل در هر مرحله همراه میشود و آن را تعیین میکند. من پیشنهاد میکنم که برداشت گرامشی از «انقلاب در تداوم» را باید از صورتبندی معروفتر تروتسکی متمایز کرد، و آن را در ارتباط با سنت تفسیری بدیل از اندیشهی مارکس و انگلس درک کرد. به ویژه میخواهم ارجاع تاریخی تلویحیِ پسِ پشت ادعای مکرر گرامشی را روشن سازم که نظریهپردازی و پراتیک لنین در خصوص هژمونیْ شکلی «بالفعل» و «فراررویشده» از مفهوم «انقلاب در تداوم» است که از تجربهی انقلاب 1848 نشأت گرفته است.
در نهایت، در نتیجهگیری، به این نکته میپردازم که این خوانش مسیرهای پژوهشی جدیدی را برای بحثهای معاصر دربارهی انقلاب منفعل میگشاید. گرچه زایندگیِ این فرمول برای مطالعات تاریخیِ دگرگونی دولت یا تحلیل پویشهای سیاسی جاری اینک شناخته شده است، لازم است به سرشت کاربست انقلاب منفعل توسط گرامشی بهمثابهی شکلی از تأمل سیاسی و استراتژیک توجه بیشتری شود. بر مبنای خوانش دیالکتیک بین انقلاب منفعل و انقلاب مداوم که در این مقاله بسط یافته است، اهمیت انقلاب منفعل که در زمینهی تاریخیاش در نظر گرفته میشود، صرفاً یا حتی اساساً عبارت از منزلت آن بهمثابهی یک روایت، مفهوم یا نظریهی توسعهی دولت مدرن نیست. مهمتر از همهی این جنبهها، نقش انقلاب منفعل در روشنشدن درک گرامشی از «انقلاب در تداوم»، و بنابراین سهم بدیع آن در بحثهای اصلی استراتژیک و نظریهی سیاسی سنت مارکسیستی زمان اوست. از این منظر است که معنای تاریخی انقلاب منفعل و اهمیت بالقوهی معاصر آن باید امروزه ارزیابی شود.
انقلاب منفعل در دفترهای زندان
دفترهای زندان به یک مرجع بنیادی نظری تأثیرگذار در گسترهی وسیعی از دانشرشتههای آکادمیک در علوم اجتماعی و انسانی تبدیل شده است. با اینحال در زمان تدوین اولیه آنها، اسناد «نیمه- خصوصی» رهبر زندانی یک حزب کمونیست مخفی به شمار میآمد که در شرایط پیچدهی نظارتی با دسترسی محدود به منابع و متون علمی اولیه، و در بحبوحهی دگرگونیهای بنیادین در جنبش بینالمللی کمونیستی خلق شده بود. دو چشمانداز مهم سیاسیْ تعیینکنندهی ماهیت چندوجهی پروژهی گرامشی در دفترهای زندان بودهاند: از یک سو، او تلاش میکرد که ماهیت نیروی مقومِ رژیم فاشیستی را، هم از حیث بنیانهای تاریخیاش و هم از حیث کارکرد معاصرش، تحلیل کند؛ و از سوی دیگر میکوشید موضع انتقادی پیشین خود در قبال جنبش بینالمللی کمونیستی را بر بستر تعمیق اختلاف با استراتژی و تاکتیکهای رسمی بینالملل در مبارزهی ضدفاشیستی اواخر دههی 1920 و اوایل 1930 به تفصیل تشریح کند. این بستر و زمینهای است که در آن گرامشی شروع به کشف سودمندی فرمول انقلاب منفعل کرد. [25]
بسیاری از خوانشهای انقلاب منفعل، ملهم از روش معمول گرامشی در «روایتگری»ِ تأملات نظریاش، بر بازسازی روایت تاریخی قرن طولانی نوزدهم تمرکز کردهاند که به نظر میرسد به شکل پراکنده و گاه متناقض در یادداشتهای متفاوت او ارائه شدهاند. [26] این تلقی وجود دارد که انقلاب منفعل بهمثابهی یک روایت تاریخی واجد بسط پیشرونده و تدریجی یک چشمانداز است، چرا که گرامشی واکاوی خود از ایتالیا در دوران ریزورجیمنتو را به اروپا در دوران اوج امپریالیسم، به شرایط جهانی معاصر خودش که به واسطهی فاشیسم و «آمریکاگرایی» تعریف و تعیین شده است، بسط میدهد. اما خوانشی که در این مقاله پیشنهاد میشود بر لحظههای مجزای بهکارگیری انقلاب منفعل بهمثابهی یک فرمول کاوشگرایانه در درون دفترهای زندان متمرکز است. این کاربردها {ی انقلاب منفعل} «گسترش بیش از حد» یا «کشوقوس دادن» به یک پاردایمِ در اصل ملی نیستند، بلکه از طریق ارائهی منسجم و «بههنگام» یک جهتگیری اساساً بینالمللی تعریف میشوند که نقداً از همان آغازِ پژوهشِ گرامشی قابلتشخیص است.
به نظر میرسد نخستین یادداشتی که در آن به انقلاب منفعل اشاره شده در فوریه یا مارس 1930 نوشته شده است. [27] آن طور که گرامشی بهطور خلاصه مینویسد او این مفهوم را از وینچنتسو کواکو، تاریخدان انقلاب ناکام ناپلئونی 1799، وام گرفته است. به نظر میرسد نوآوری گرامشی بهکارگیری و بسط انقلاب منفعل به فراتر از دوران ناپلئونی است تا ویژگیهای متمایز دوران ریزورجیمنتو متأخر ایتالیا را واکاوی کند. [28] بنابراین به نظر میرسد انقلاب منفعل هم از تأملات در بافتار ملی ایتالیا نشأت میگیرد، و هم این تاملات را سازمان میدهد؛ در واقع با توجه به اینکه این اصطلاح در نخستین بخشهای این یادداشت طولانی دربارهی ریزورجیمنتو آمده است، انقلاب منفعل را میتوان منطقاً بهمثابهی تز بنیادین این یادداشت خاص درک کرد. در واقع این «نخستین» ظهور اصطلاح انقلاب منفعل در دفترهای زندان افزودهای است متأخر و با عطف به گذشته. [29] ریزورجیمنتو در زمان نگارش ابتدایی این یادداشت، به جای آنکه با «انقلاب منفعل» مشخص شود خیلی ساده «انقلاب بدون انقلاب» توصیف شده است، یا آنگونه که کمی بعد در این یادداشت آمده یک «فتح سلطنتی».
نخستین یادداشت (بنا به ترتیب گاهشمارانه)، به تاریخ نوامبر 1930 که در آن گرامشی به انقلاب منفعل اشاره میکند، این اصطلاح را دیگر در معنایی گسترده و جهانی بهکار میبرد. [30] گرامشی بهجای شروع بحث از تعریف کواکوــ تعریفی که بعدها از آن فاصله گرفت ــ از همان ابتدا نشان میدهد که بهرغم آنکه این فرمول را از کواکو وام گرفته است اما میخواهد معنای متمایزی به آن ببخشد.
«به نظر من مفهوم انقلاب منفعل نه تنها برای ایتالیا بلکه برای کشورهای دیگری هم که به وسیلهی مجموعهای از اصلاحات یا جنگهای ملی، بدون عبور از یک انقلاب سیاسی از نوع رادیکال ژاکوبنی، دست به مدرنسازی دولت میزنند اصطلاح دقیقی است.» [31]
بنابراین، در اینجا انقلاب منفعل برای توصیف نوعی سوندروگِ [32] نه چندان استثنایی به سوی مدرنیته است که نه تنها ایتالیا بلکه دیگر دولتملتهای اروپایی که فاقد «لحظهی ژاکوبنی» بودند طی کردهاند. مورد ایتالیا از همان آغاز بهمثابهی مورد ویژهای از این تجربهی تاریخی کلیتر تلقی شده است.
استفادههای بعدی گرامشی از فرمول انقلاب منفعل از تعیین ویژگیهای ژانوسی و تشریح جزییات این نظرگاه اولیه حکایت دارد. از یک سو، گرامشی به آغازگاه پژوهش خود دربارهی ریزورجیمنتوی ایتالیایی (در دفتر اول، بند 44) باز میگردد و در یک یادداشت افزودهی منحصربهفرد، و ظاهرا حاشیهای، به بازنگری آن میپردازد که اساساً شکلدهندهی شیوهی برخورد خوانندگان بعدی او با این یادداشت است. از سوی دیگر، انقلاب منفعل به لحاظ موضوعی بهعنوان یک ریتم «بههنگام» در سراسر دفترهای زندان بهکار میرود که از طریق آن شکلهای روایت تاریخی و تأملات استراتژیک پهلو به پهلوی یکدیگر برای رسیدن به یک جایگاه برتر نظری پیش میروند.
– «ژاکوبنیسم (محتوایی)» (فوریه – مارس 1930)
اگر به عقب برگردیم، الصاق فرمول انقلاب منفعل در آغاز بحث ریزورجیمنتو (در دفتر اول، بند 44) تأثیر تعیینکنندهای بر چگونگی تفسیر انقلاب منفعل، در این یادداشت خاص و در خود دفترهای زندان، و بازسازی آن در بحثهای بعدی داشته است. یادداشت افزودهی گرامشی هنگام مرور این بحث، نه تنها آن دست خوانشهایی را پذیرفتنی جلوه میدهد که معتقدند انقلاب منفعل از سطح ملی به سطح بینالمللی بازتاب یافته است، به این معنا که صرفاً «امتداد» و «بسط» یک دیدگاه بهظاهر اولیه است، [33] بلکه همچنین شامل بازنویسی موثر یادداشت دفتر اول، بند 44 است که به نوبهی خود به خوانشهایی اعتبار میبخشد که بهجای آنکه این یادداشت را چکیدهی درک متمایز گرامشی از ژاکوبنیسم بدانند، آن را اساساً «ریشهی پیدایش» انقلاب منفعل تلقی میکنند.
در نگارش اولیهی یادداشت دفتر اول، بند 44 در فوریه – مارس 1930، نه انقلاب منفعل، بلکه ژاکوبنیسم است که بهعنوان دریچهی اصلی خوانش ریزورجیمنتو بهکار گرفته شده است. تاکید پیشنویس اولیهی این یادداشت (یعنی پیش از افزودههای پیش از نوامبر 1930) بهطور منسجم بر جریان فکریای استوار است که گرامشی در سراسر دفتر اول بسط داده است، یعنی سرشت مناسبات شهر- روستا در تاریخ ایتالیا. بنابراین این یادداشتها را باید بهمثابهی بازسازی پروژهی پیش از زندان گرامشی در جنبههایی از مسئلهی جنوب شناسایی کرد، گرچه اینک از دریچهی لنز «ژاکوبنی» درک میشود که کل دفتر یکم را متأثر کرده است. [34] یادداشت بند 44 دفتر اول، با بحث دربارهی ریزورجیمنتو در چارچوب یک دیدگاه بینالمللی تطبیقی آغاز میشود، که بر فقدان «ژاکوبنیسم» در ریزورجیمنتو تاکید دارد؛ ترجیعبند تکرارشوندهی این یادداشت عدم ظهور یک نیروی ژاکوبنیِ بسنده است؛ این یادداشت با تأملات مبهمی دربارهی شعار «ژاکوبنیِ» «انقلاب در تداوم» به پایان میرسد.
اما «ژاکوبنیسمی» که گرامشی به آن اعتبار میبخشد ژاکوبنیسمی نیست که اغلب به شکلی کاریکاتورگونه بهمثابهی نوعی نخبهگرایی به تصویر کشیده میشود یا بهعنوان کودتاگرایی [35] مورد لعن و نفرین است. خود گرامشی جوان از تأثیر این خوانشها مصون نبود، بهطوری که در 1917 قاطعانه اعلام کرد که «انقلابیون روسی ژاکوبن نیستند.» [36] او خیلی زود این دیدگاه را تحت تاثیر ماتیه، که گرامشی اثر او را با عنوان بلشویسم و ژاکوبنیسم [Le Bolchévisme et le Jacobinisme] در سال 1920 برای نشریهی نظم نوین [37] ترجمه کرده بود، کنار گذاشت. [38] به نظر میرسد پیشنهاد بدیع «ژاکوبنیسمِ پیش از موعد»ِ ماکیاولی به اندازهی ستایش عمیق گرامشی از سنت روسی ژاکوبنیسم، بالاتر از همه اندیشهی لنین [39]، و بهطور فزاینده در سراسر دفترهای زندان، اهمیت داشته است. [40] نتیجهی این خودانتقادی موثرْ خوانشی بدیع از اهمیت تاریخی و فعلیّتبخشی» ژاکوبنیسم است. [41]
ژاکوبنیسمی که مورد علاقهی گرامشی بود، و از فقدان آن در ریزورجیمنتو ایتالیایی ابراز تأسف میکرد، نه «خرافهپرستی پرجنبوجوش» فضیلت انقلابی است، [42] و نه پیشقراولی برای اقتدارگراییهای قرن بیستم که پیوسته در مرکز تأملات انتقادیتر بوده است. [43] در عوض، گرامشی در خوانشی که آشکارا هم حامل نشانههای نظریهپردازی بلشویکی دربارهی هژمونی به معنای مناسبات سیاسی بین شهر و روستا است، و هم تاکید ماکیاولیایی بر ضروت میلیشیای «ملی»، در وهلهی نخست بر ژاکوبنها بهمثابهی کسانی که «قویاً برای تضمین پیوند میان شهر و روستا میجنگیدند» متمرکز میشود. [44] از این رو دستاورد اصلی ژاکوبنی، با تاکیدی که در دانشپژوهشی تاریخی به ندرت شاهد آن هستیم، [45] نه فقط از حیث ایجاد وحدت ملی، بلکه از حیث مکانیسم ویژهی تحقق آن، یعنی بسیج دهقانان تحت رهبری جنبش سیاسی شهری مسلط، به تصویر کشیده میشود. [46]
اما گرامشی همچنین محدودیتهای تاریخی ژاکوبنیسم را برجسته کرده است. در همان اوایل 1930 او استدلال میکند که:
«رشد ژاکوبنیسم (محتوایی) [در فرانسه در اوایل قرن نوزدهم] کمال صوریاش را در رژیم پارلمانی یافت که در دورهی بزرگترین وفور انرژیهای «خصوصی» در جامعه، هژمونی طبقهی شهری را بر کل جمعیت در شکل هگلی حکومت با توافق سازمانیافتهی دائمی بهوجود آورد […]. «حد و مرزی» که ژاکوبنها با قانون شاپلیه (یا بیشینه) با آن مواجه شده بودند از سر راه برداشته شد و از طریق فرایندی پیچیده، تئوریک – عملی (حقوقی- سیاسی- اقتصادی) شل شد [allargato]، فرایندی که به مدد توافق سیاسی بهدست آمد (هژمونی حفظ شد)، و پایهی اقتصادی از طریق رشد صنعتی و تجاری تا عصر امپریالیسم و جنگ جهانی بسط یافت و تقویت شد.» [47]
بنابراین گرامشی آنچه را که بهمثابهی «واقعاً موجود»، یا به زبان خود او، «ژاکوبنیسم تاریخی» توصیف میشود پدیدهای متناقض میداند. [48] از یک سو، سرشت طبقاتی محدود جنبش ژاکوبنی در خلال انقلاب فرانسه به خوبی آشکار شده بود، چرا که قانون شاپلیه در 1917 (گرامشی تحت تاثیر ماتیه بعدها در حاشیه اضافه کرد: «یا بیشنیه») نشان داد که ژاکوبنهای بورژوا، از طریق تلاش برای محدودساختن شکلهای سازماندهی و فعالیت سیاسی مستقلشان، به متحدان پیشین خود درمیان طبقات مردمی روی آوردند. از سوی دیگر، سیر تکامل متناقض و مردد رژیمهای پارلمانی بورژوایی از اوایل قرن نوزدهم به بعد و از جوامع مدنی مکمل آنها فراروی کرد [superato] و ادعاهای ژاکوبنیسم برای وحدت ملی ـ مردمی را به «شکل صوری تکمیل کرد».
به نظر میرسد استدلال گرامشی در اینجا میان «ژاکوبنیسم تاریخی» و آنچه آندره تُسِل به طرز مفیدی «متاژاکوبنیسم» میخواند تمایز قائل است. [49] دفترهای زندان دگردیسی متناقض ژاکوبنیسم تاریخی را از چالش رادیکال با وضع موجود به یکی از حامیان اولیهی وضع موجود واکاوی میکند، اما «متاژاکوبنیسم» به تلاش گرامشی برای تشخیص روشهایی که «روح» خاص ژاکوبنیسم بهواسطهی تاریخ سیاسی پسین فراروی میکند ــ یعنی هم لغو و هم ابقا میشود ــ ارجاع میدهد. بنابراین یادداشت دفتر اول، بند 44 موفق میشود به «حد و مرزهای» ژاکوبنها که در 1848 بار دیگر به شکل «شبحی» تهدیدکننده پدیدار شده بود توجه کند: «در آلمان، انقلاب 1848 به سبب فقدان تمرکز بورژوایی شکست میخورد (نوع ژاکوبنی شعار را مارکس در خلال انقلاب 1848 آلمان فراهم کرد: «انقلاب مداوم»).» [50] متاژاکوبنیسم در نتیجهگیری این یادداشت بیشتر آشکار میشود. گرامشی استدلال میکند که بلشویکها اگرچه شعار ژاکوبنی مارکس را استفاده نکردند، اما «آن را در شکل تاریخی انضمامی و زندهاش، مطابق با زمان و مکان بهکار بردند، بهمثابهی چیزی که از تمام خلل و فرج جامعهای که باید دگرگون شود همچون اتحاد دو طبقه با هژمونی طبقهی شهری بیرون زده بود.» [51]
از این رو، نخستین دفتر گرامشی و یادداشت مبسوط دفتر اول، بند 44 در اصل به بررسی نقاط قدرت و ضعف سنت ژاکوبنی اختصاص دارد، و در چارچوب یک نقد درونماندگار، نقاط قوت را در برابر نقاط ضعف قرار میدهد. انقلاب منفعل هنگامیکه بهطور متناوب در دفترهای بعدی بهکار میرود، عملاً در معنای سازمانیابی این «حد و مرز» و «تکمیل صوری» ژاکوبنیسم تاریخی درک میشود، که حضوری شبحوار دارد که نشانگر غیبت «متاژاکوبنیسم» است.
دیالکتیک نظرورزانهی کروچه و «غیاب ابتکار مردمی» (ژانویه – می 1932)
اگر جلوتر برویم میبینیم که انقلاب منفعل در دفترهای بعدی با ریتمی «بههنگام» بهکار گرفته شده است، ریتمی با دورههای تأملات فشرده دربارهی اهمیت احتمالی این مفهوم و در پی آن لحظههای بیاعتنایی کامل یا نسبی در خصوص آن. اما این ریتم به این معنا، به موقع است که تأملات گرامشی دربارهی اهمیت احتمالی انقلاب منفعل بهطور مستمر به واسطهی بازگشت به درونمایهی انقلاب مداوم، بهمثابهی نقطهی مقابل دیالکتیکی انقلاب منفعل، «بههنگام شده است»، سه مرحله از این سیرتحول را میتوان از هم متمایز کرد، که هر کدام بر مبنای درگیری گرامشی با یکی از بحثهای اصلیاش در دفترهای زندان متعین میشوند.
اما پیش از آغاز این سیر تحول، فرمول انقلاب منفعل یک سال پس از اولین بهکارگیری این فرمول عملاً از فرهنگ لغات گرامشی ناپدید میشود. در خلال 1931 انرژی گرامشی صرف بسط جزئیات دیدگاههای فلسفیای شد که بعدها به فرمولبندی بدیع مارکسیسم با عنوان «فلسفهی پراکسیس» انجامید. تنها در اوایل 1932 بود که این پژوهشهای فلسفی ترجمانی تاریخنگارانه یافت که در آن دلالتهای انقلاب منفعل در بدو امر مورد بررسی قرار گرفت. مرحلهی نخست این سیر تکاملی در سایهی نقد گرامشی از کروچه، و به ویژه در سایهی رابطهی کروچه با میراث ریزورجیمنتو، طی شد. در این مرحله بود که گرامشی خطوط کلی بسیاری از درونمایهها، بحثها و فرمولبندیهایی را که اکنون بهطور گسترده بهمثابهی «عناصر مولفهی اصلی»ِ مفهوم انقلاب منفعل شناخته میشود مشخص ساخت. [52] بنابراین در ژانویه و فوریه 1932، در دفتر هشتم، گرامشی انقلاب منفعل را در معنای فرمول «انقلاب – ترمیم» (که از ادگار کینه وام گرفته است) و در مفهوم «بازسازیهای مترقی» توضیح میدهد. در همین یادداشت، گرامشی توضیح معروف خود از خصوصیات انقلاب منفعل بهمثابهی «غیاب ابتکار مردمی» را ارائه میدهد، که بر محققشدن نسبی {و نه کامل} و لاجرم کژدیسگی مطالبات مردمی استوار است. [53] یادداشت دیگری در این بازه وجود دارد که انقلاب منفعل را با سنت «تحولگرایی» [transformism] در دولت پساریزورجیمنتوی ایتالیا مقایسه میکند، اما گرامشی بلافاصله، در نقدی دقیق به محدودیتهای تاریخگرایی کروچه، به بررسی فرمول «محافظهکاری – ابتکار» میپردازد. [54] گرامشی در همین دوره علاقهی خود به سنت «انقلاب مداوم» را ادامه میدهد، و «فراروی» آن را بهمثابهی «هژمونی» تعریف میکند که همانا «جنگ موضعی» است. [55]
انقلاب منفعل در سراسر {یادداشتهای} آوریل و مه 1932 برجسته است، گرچه توجه گرامشی اینک با نیروی بیشتری به درونمایههای معاصر تغییر جهت داده است. در این زمان، سبک و سیاقهای مختلفی را در بهکارگیری این فرمول میتوان تشخیص داد؛ در حالیکه پیشتر این فرمول کاربردی تفسیری در تحلیل تاریخی داشت، اما اینک به نظر میرسد بهمثابهی توصیفی برای استراتژی یا فن سیاسی بهکار میرود. گرامشی میپرسد که آیا فاشیسم ممکن است «شکلی از «انقلاب منفعل» مختص قرن بیستم باشد، درست همانطور که لیبرالیسم شکلی از «انقلاب منفعل» مختص قرن نوزدهم بود؟» [56] او تصریح میکند که به این پرسش میتوان به شکل پاسخ مثبت داد:
«انقلاب منفعل مبتنی است بر واقعیت تحول «اصلاحطلبانهی» ساختار اقتصادی از اقتصادی فردگرایانه به اقتصادی مبتنی بر برنامهریزی (اقتصاد مدیریتشده) [economia secondo un piano (economia diretta)] و ظهور یک «اقتصاد بینابینی»، یعنی اقتصادی مابین اقتصاد فردگرایانهی ناب و اقتصاد برنامهریزیشده در معنای دقیقه کلمه، که گذار به شکلهای سیاسی و فرهنگی پیشرفتهتر را بدون تحولات ویرانگر نابودکننده و رادیکال ممکن میسازد. «کورپراتیویسم» [57] با توسعهی خود میتواند این نظام اقتصادی بینابینی با خصیصهی «منفعل» باشد یا بشود.» [58]
گرامشی در ادامه استدلال میکند که این مفهوم (یعنی درک انقلاب منفعل بهمثابهی کورپراتیویسم، نه بهمثابهی انقلاب منفعل فینفسه) «میتواند با آنچه در سیاست، در تقابل با جنگ متحرک، «جنگ موضعی» خوانده میشود در ارتباط باشد.»
اما هستهی پژوهش گرامشی در آوریل ـ می 1932 را در چکیدهی مقدماتی او در بخش نخست دفتر دهم میتوان یافت. این چکیدهْ خطوط اصلی درونمایههایی را که در ماههای بعد و سال بعد آشکار شدند به روشی ترکیبی مشخص و برجسته میکند. گرامشی فرایندی را مورد توجه قرار میدهد که از طریق آن فرمول کواکو از تأملات تاریخی به «فرمولی برای «عمل»» تبدیل میشود، یک «دیالکتیک تاریخی «نظرورزانه»» که با پرودون قابل مقایسه است، «دیالکتیک «روشنفکرانی» که خود را تجسد تزها و آنتیتزها در نتیجه پدیدآورندگان سنتز میدانند.» [59] گرامشی درست با همین میزان از تاکید این پرسش را مطرح میکند که آیا ایتالیا ممکن است همان رابطهای را با اتحاد جماهیر شوروی داشته باشد که آلمان دورانِ کانت و هگل با فرانسهی روبسپیری و ناپلئونی داشت؟ [60] انقلاب منفعل در این مرحله خصیصهی تأملات نظرورزانه دربارهی تاریخ و فرای آن را بهخود میگیرد، یک شکل کنشگر از خنثیسازی که گرامشی معتقد است در استراتژی تاریخشناسانهی کروچه برای آغاز تاریخ خود از اروپا و ایتالیا پس از واقعه تاثیرگذار است. [61]
گرامشی در همین ماهها همزمان به بررسی خود دربارهی انقلاب مداوم ادامه میدهد و بار دیگر استدلال میکند که انقلاب مداوم در انگارهی هژمونی فعلیت مییابد. [62] این درونمایهای است که او در مجموعهای از پنج یادداشت فشرده که در نیمهی دوم 1932 و 1933 نوشته و بازنگری کردهاست، در دفتر «ویژه»ی سیزدهم که به ماکیاولی و شهریار مدرن اختصاص دارد، با عمق تاریخی بیشتری به آنها میپردازد. [63] این نکته حائز اهمیت است که در این دوران (اواخر 1932 و اوایل 1933) پژوهش گرامشی دربارهی انقلاب منفعل عملاً متوقف میشود، زیرا انقلاب مداوم که از دریچهی ماکیاولی به آن نگریسته میشود، به مرکز توجه او تبدیل میشود.
از ماکیاولی تا مارکس: «پیامد انتقادی ضروری»ِ «پیشگفتار» 1859 (مارس تا ژوئیه 1933)
بنابراین شاید اتفاقی نیست که در مجموعه یادداشتهایی که همگی زیر عنوان «ماکیاولی» آمدهاند، یعنی یادداشتهایی که بین مارس و مه 1933 نوشته شدهاند، گرامشی بار دیگر به بررسی «حد و مرزهای» انقلاب منفعل، بهمثابهی یک روند تاریخی و یک مفهومی نظری، باز میگردد. [64] از این نظر سرفصل «ماکیاولی» هم بهعنوان نقطهی تلاقی خطوط پژوهش دربارهی انقلاب منفعل و انقلاب مداوم عمل میکند، و هم بهمثابهی لحظهی گذار بین آنها. گرامشی در مارس- آوریل 1933، مفهوم جنگ موضعی را که پیشتر ترسیم کرده بود دوباره بازبینی میکند. او میپرسد، آیا ممکن است که «همانندی کاملی بین جنگ موضعی و انقلاب منفعل وجود داشته باشد؟ یا دستکم آیا یک دورهی کامل تاریخی وجود دارد یا میتواند وجود داشته باشد که در آن این دو مفهوم یکی شوند، تا زمانی که جنگ موضعی به جنگ متحرک بدل شود؟» [65] گرامشی در اینجا فرضیههای خود در ارتباط با توسعهی ریزورجیمنتو ایتالیایی را مورد بررسی قرار میدهد که در آن «جرح و تعدیلهای ملکولی … به تدریج ترکیب نیروها را تعدیل میکند و تغییر میدهد و بنابراین به ماتریسی از جرح و تعدیلهای جدید تبدیل میشود.» [66] اما خیلی زود پس از آن در آوریل ـ مه 1933، پیوند ماکیاولی، انقلاب منفعل و تأملات بدیع مارکس در «پیشگفتار» 1859 به رویکردی جدید برای این مسئله میانجامد. انقلاب منفعل دیگر صرفاً در معنای تاریخنگارانه در نظر گرفته نمیشود، بلکه در عوض بهعنوان روشی برای اندیشیدن به شکلهای ممکنبودنِ (یا نبودن) کنش سیاسی در شرایط معاصر گرامشی مد نظر قرار میگیرد.
گرامشی فرازهایی از «پیشگفتار» 1859 مارکس را احتمالاً در مه 1930 ترجمه کرده بود. [67] او در طول تکوین دفترهای زندان، بهطور مرتب برخی از زایاترین فرمولبندیهای «پیشگفتار» را یادآوری میکند، و به آنها تقریباً بهمثابهی اصول موضوعه برای پژوهش دربارهی تاریخ سیاسی قرن نوزدهم و نیز دربارهی انسجام درونی برداشت ماتریالیستی از تاریخ میپردازد. [68] هر دوی این خطوط پژوهشی در بهار و تابستان 1933 ادامه یافتند، اما یا یک تفاوت تعیینکننده: اینک گرامشی به جایگاه اصلموضوعی «پیشگفتار» علاقهی کمتری نشان میدهد و بیشتر به نتایجی علاقهمند است که میتوان از آن استخراج کرد. او استدلال میکند که «مفهوم انقلاب منفعل را میبایست با دقت زیاد از دو اصل موضوعه علوم سیاسی استنباط کرد،» یعنی:
1)- این اصل که هیچ صورتبندی اجتماعیای از بین نمیرود، تا زمانیکه نیروهای تولیدیای که در چارچوب آن تکامل پیدا میکنند، همچنان جایی برای حرکت پیشروندهی بیشتر داشته باشند؛ 2)- این اصل که جامعه وظایفی را برای خود تعیین نمیکند مگر آنکه شرایط لازم برای حل و فصل شدن آنها از قبل مهیا شده باشد. [69]
همانطور که او بلافاصله در همین یادداشت تصریح میکند، مفهوم انقلاب منفعل را تنها در صورتی میتوان از این اصول «استنباط کرد» که ابتدا از این اصول «هرگونه رد و اثر مکانیکیگرایی و فاشیسم را بزداییم». از این رو فرمولبندی کواکو «بهطور کامل جرحوتعدیل و غنی شده است»، نه بهمثابهی «برنامه»، آنطور که گرامشی بعدتر در یادداشتی به تاریخ ژوئیه 1933 روشن میکند، بلکه بهمثابهی «معیاری برای تفسیر» در غیاب دیگر عناصر دخیل فعال. این کاربرد انقلاب منفعل میتواند معنایی سیاسی داشته باشد، مشروط به اینکه صرفاً آن را «آنتیتزی قوی فرض کنیم، یا در صورت لزوم مسلم بپنداریم،» که به صورت مستقل یا آشتیناپذیر همهی نیروهای خود را به حرکت وا میدارد. [70]
بنابراین میتوان دید که تأملات گرامشی دربارهی انقلاب منفعل در بهار و تابستان 1933 قاطعانه به نقطهی عطفی ارادهگرایانه میرسد. به نظر میرسد در تقابل با گرایش به جبرگرایی ابژکتیوی که در «پیشگفتار» 1859 تجسد یافته است، به همان میزان بهطور بالقوه برداشت «تقدیرگرایانه»ی انقلاب منفعل برجسته میشود، تا به طرز متناقضی الویت و برتری نیروی سوبژکتیو را تایید کند. اما این خوانش، تحول مهمی را که گرامشی در تابستان 1933، در نتیجهگیری دفتر پانزدهم، بند 62، در پیش گرفت نادیده میگیرد. در آنجا او دیگر انقلاب منفعل را از اصول موضوعهی «پیشگفتار» 1859 استنباط نمیکند، بلکه در عوض انقلاب منفعل را بهمثابهی «پیامد انتقادی ضروری»، یا بهمثابهی نتیجهای که از پیشفرضهای آن در شکل جرح و تعدیل انتقادی حاصل میشود، بازتعریف میکند. [71] این تمرکز به نوبهی خود به چیزی باز میگردد که گرامشی آن را پیشتر در اکتبر 1930، پیش از پژوهش دربارهی انقلاب منفعل، «وساطت دیالکتیکی» دو اصل بنیادین از متن 1859 توصیف کرده بود: یعنی مفهوم «انقلاب مداوم». [72]
انقلاب مداوم در دفترهای زندان
امروزه مفهوم انقلاب مداوم اغلب همیشه تداعیکنندهی مواضعی است که تروتسکی از 1905 به بعد مطرح کرد، یعنی دگرگونی این مواضع در بحثهای دههی 1920 در مخالفت با نظریهی «سوسیالیسم در یک کشور»، و بسط این نظرات در طی دههی 1930 در ارتباط با نظریهی توسعهی ناموزن و مرکب تروتسکی. [73] برای این سنت نظری، انقلاب مداوم در درجهی نخست نشاندهندهی تداوم فرایند انقلابی، و نقد عمیق انگارهی مرحلهگراییِ [74] زمانی است. گرامشی در دفترهای زندان هر دوی این برداشتها از انقلاب مداوم، هم برداشت تروتسکی و هم برداشت خود را، بهنحو متمایزی نقد کرده است. اما او در عین حال، در مجموعه یادداشتهایی که برای بسیاری از خوانندگان متناقض و مبهم، و گاه گیجکننده و اشتباه، به نظر میآیند، به انقلاب مداوم بهمثابهی بنیانی برای نظریهی هژمونی اعتبار میبخشد. [75]
بحثهای انتقادی دربارهی این تناقضهای ظاهری اغلب بر توضیح این امر تمرکز کردهاند که چگونه ارزیابی کلی گرامشی از تروتسکی به واسطهی مجموعهای از نسبتدادنهای اشتباه و خلط مباحث دچار لطمه شده است. [76] شکی نیست که برخوردِ اغلب تحقیرآمیز گرامشی با تروتسکی در دفترهای زندان ناپیوستگی چشمگیری با ستایش انتقادی پیشین او از نقاط قوت و ضعف تروتسکی، به ویژه بلافاصله پس از اقامت موقت او در روسیه در 1922-1923، دارد. [77] به نظر میرسد گرامشی قویاً تحت تأثیر شرایط عمومی بهاصطلاح «بحث کلامی»ای بود که از اواخر 1924 (در پی انتشار درسهای اکتبر تروتسکی) آغاز شده بود، و احتمالاً بهویژه تحت تأثیر آثار متمایز بوخارین در اینباره بود. [78] همچنین به نظر میرسد در بیش از یک مورد در طول دههی 1920 گرامشی این خطر را پذیرفت که مواضع و جهتگیریهای بوردیگا را به تروتسکی منتسب کند. [79] چنین رویکردی، از طریق واکاوی این تعینهای دقیق زمینهای و جدلی، میکوشد راهی برای بازنگری اساسیتر قرابتهای بالقوه میان اندیشهی گرامشی و تروتسکی، از جمله از منظر نظریههای این دو دربارهی انقلاب مداوم، بگشاید. [80]
با این حال آنچه این رویکرد پنهان میکند این است که انتقادهای گرامشی از درک تروتسکی از انقلاب مداوم، خواه مشروع و خواه از جنبهی جدلی تحریفشده، با درک متمایزی از معنای انقلاب مداوم با فرمولبندیِ ارائهشده توسط مارکس و انگلس در اواخر دهه 1840 همراه است. روشنساختن این معنا در واقع دغدغهی اصلی گرامشی بود، و نقد او از تروتسکی عمدتاً تابعی از این دغدغه بود. آنچه برای اهداف مطالعهی حاضر از اهمیت بیشتری برخوردار است توجه به ماهیت درک متمایز گرامشی از انقلاب مداوم، پذیرفتنیبودن ادعای پیروی او از میراث شعار مارکس و انگلس، و رابطهی دیالکتیکی آن با کاربرد انقلاب منفعل در سراسر دفترهای زندان است، و نه دفاع از تروتسکی در برابر نقدهای گرامشی یا تمرکز بر دلایل احتمالی تحریفهای جدلی این نقدها.
– «اتحاد دو طبقه با هژمونی طبقه شهری» (فوریه تا مارس 1930)
همانطور که پیشتر تاکید کردم، نخستین یادداشتی از دفترهای زندان که گرامشی در آن دربارهی مفهوم هژمونی به بحث میپردازد، و بعدها به آن مفهوم انقلاب منفعل را اضافه میکند، با بحثی دربارهی انقلاب مداوم و نقد آنچه از نظر گرامشی نسخهی تروتسکی [برونشتاین] از انقلاب مداوم است، به پایان میرسد. او در فوریه- مارس 1930 استدلال میکند:
«در زمینهی شعار «ژاکوبنی» که مارکس در آلمان 1849-1848 مطرح کرد، باید سرنوشت پیچیدهی آن بررسی شود. این شعار که بهدست گروه پارووس- برونشتاین [برونشتاین (Bronstein) اسم مستعار ترتسکی است – م] تجدید حیات یافت، نظاممند شد و شرح و بسط یافت و جنبهی عقلانی پیدا کرد، در 1905 و پس از آن بیاثر و ناکارآمد شد: آموزهای بود انتزاعی که به آزمایشگاه علمی تعلق داشت. اما گرایشی که با آن در این شکل عقلانی مخالفت کرد، بدون آنکه «عمداً» از آن استفاده کند، درواقع آن را در شکل تاریخی، انضمامی و زندهاش، مطابق با زمان و مکان، بهکار برد. بهمثابهی چیزی که از تمام خلل و فرج جامعهای که باید دگرگون میشد، همچون اتحاد دو طبقه با هژمونی طبقهی شهری، بیرون زده بود.
در یک مورد خلق و خوی ژاکوبنی بدون محتوای سیاسی مناسب که مصداق آن کریسپی بود؛ در دومین مورد، خلقوخو و محتوای ژاکوبنی همگام با مناسبات تاریخی جدید بهجای وفاداربودن به برچسب عقلانیاش.» [81]
در این فراز، گرامشی درک تروتسکی از ارجاع مارکس و انگلس به انقلاب مداوم در زمینهی تاریخی آن در دههی 1840 را زیر سوال میبرد، و معتقد است که فقط در صورت درک کامل این مفهوم امکان «فعلیّتیافتن» منسجم این شعار آنان وجود خواهد داشت. حتی مهمتر از آن، گرامشی تفسیری از این شعار ارائه میدهد که نمیتوان به سادگی آن را با استعارههای زمانیای تطبیق داد که مفهوم انقلاب مداوم معمولاً از طریق آنها مفهومپردازی میشود. گرامشی بهجای استفاده از معادلهای استعاری زمانی همچون تکوینِ «بیوقفه»، «فشرده»، «در هم فرو رفته» یا «پیوسته» [82]، معتقد است که «تداوم» جنبش انقلابی را باید با واژگان نظری کاملاً متفاوتی درک کرد: هم از حیث پدیداری، یا تحقق یک بُعد نهفتهی پیشین («چیزی که از تمامی خللوفرج جامعهای که باید دگرگون میشد بیرون زد»)، و هم از حیث (باز)مفصلبندی، یا دگرگونی منطقیای که عناصر آن از پیش موجود بود («اتحاد دو طبقه با هژمونی طبقهی شهری»). جالبتر از همه آنکه گرامشی مدعی است که اینها جنبههایی هستند که «شکل تاریخی، انضمامی و زنده»ی انقلاب مداوم را تشکیل میدهند، تقریباً گویی این تفسیری است بدیهی از شعار «ژاکوبنی» مارکس در اواخر دههی 1840.
– ضمیمه: «انقلاب مداوم» از نظر مارکس و انگلس (1848-1850)
اینجا به نظر میرسد گرامشی به درکی سنتی از نقش انقلاب مداوم در اندیشهی مارکس و انگلس استناد میکند که متمایز از تاکید زمانی این مفهوم است که در خلال بحثهای سوسیال دموکراسی روسی در اوایل قرن بیستم بهوجود آمد و از آن زمان تاکنون پارادایم تفسیری مسلط در رابطه با انقلاب مداوم را شکل داده است. [83] همچنین این رویکرد در رابطه با استفادهی خاص مارکس و انگلس از این فرمول (و اشکال متنوع آن) گرایش دارد که معنایی یکریخت از انقلاب مداوم را به منزلهی یک فرایند انقلابی بیوقفه و پیوسته، چه قبل از 1848 و چه پس از آن، پیشفرض بگیرد. [84] آنچه این دیدگاه کماهمیت جلوه میدهد چندظرفیتی بودن این فرمول در متنهای مارکس در سراسر دههی 1840، و به ویژه در پی شکست نیروهای انقلابی در 1848-1849 است، «انقلاب مداوم» در نوشتههای آنان اغلب در معنایی منفی، بهمثابهی نقدی بر محدودیتهای زمانی «سیاستگرایی» بورژوایی، بهکار میرود. [85]
با این حال، در 1850، مارکس و انگلس در «خطابهی ماه مارس کمیتهی مرکزی به اتحادیهی کمونیستها» دیدگاهی را تشریح میکنند که در هستهی خود به شدت نهادی است [86] آنها بهجای بسط درونمایهی مانیفست کمونیست مبنی بر انقلابیکردن مداوم شیوهی تولید سرمایهداری، آنگونه که اغلب تصور میشود، «انقلاب در تداوم» [die Revolution in Permanenz] را در معنایی بهکار میبرند که عملاً، به واسطهی استفاده از شعار (و احتمالاً برنامهی) رقیب سابقشان، کنشی خودانتقادی به حساب میآید. زیرا این آندریاس گوتشالک، رقیب و مخالف مارکس در جنبش کارگری کُلن بود که پیشتر این شعار را ــ از قضا در متنی که در آن گوتشالک مارکس را به سبب فقدان تعهد واقعی انقلابی و عدم نقد رادیکال بسنده از دموکراسی (بورژوایی) نکوهش کرده بود ــ پیشنهاد داده بود. [87] به این معنا، در «انقلاب مداوم» مفهوم «تداوم» بهمثابهی «خودتعینّی» [self-determination] بهکار رفته است، مفهومی که به ویژه در روند انقلاب فرانسه در دههی 1790 وجود داشت و همچنان در فرهنگ واژگان فنی حقوقی-قانون اساسی، اگر نه در انگلیسی دستکم در برخی از زبانهای اروپای غربی، وجود دارد. [88] در روند انقلاب فرانسه، از سوگند زمین تنیس در 1789 در رد انحلال مجمع طبقهی سوم، تا اعلام مجامع منطقهای پاریسیها، به ویژه در 1793، که آنها همچنان در وضعیت «تداوم» [en permanence] قرار داشتند، این عبارت برای نشاندادن گرایش به باقیماندن بهعنوان یک بدنهی عمومی فعال سیاسی و فروکاسته نشدن به یک وضعیت شهروندی «منفعل» بهکار میرفت. [89] نوآوری مارکس و انگس در مارس 1850 در خصوص «تداوم» در انقلاب، که در پرتو این سنت و در بافتار بحثهای فرقهگرایانهی شکست نیروهای انقلابی درک میشد، نه به یک فرایند موقتاً بیوقفه، بلکه به خودمختاری بالقوهی سازمانی و خودسازی جنبش کارگران بهمثابهی نیرویی آشکارا سیاسی (و نه صرفاً اجتماعی) اشاره دارد. بنابراین استفاده از «انقلاب مداوم» میتواند به «خودمختاری سیاسی و نهادی جنبش طبقهی کارگر» ترجمه شود.
تحت این شرایط بود که بعدها لنین ، در 1905، «خطابه»ی مارس 1850 را درک میکرد. لنین در پاسخ به استناد صریح پلخانف به طرحوارهای «مرحلهگرا»، به طرز شگفتانگیزی، از اصطلاحات زمانی مشابه در استدلالش استفاده نمیکند. در عوض، او اظهار داشت که «ایده مارکس [در «خطابه»] شامل موارد زیر است:
«ما، سوسیال دمکراتهای آلمانی ۱۸۵۰، سازماننیافته هستیم، در دورهی اول انقلاب شکست خوردیم و کاملاً توسط بورژوازی به دام افتادیم؛ ما باید بهطور مستقل ــ مطلقاً و تحت هر شرایطی بهطور مستقل ــ سازماندهی کنیم …» [90]
در نهایت همین تاکید بر سازماندهی سیاسی مستقل بود که بعدها گرامشی استدلال کرد که پس از 1848 و حتی در شکلهای شدیدتری پس از 1870، در نظریه و عمل هژمونی فراروی کرده بود. زیرا ظرفیت جنبش طبقهی کارگر برای به دست گرفتن رهبریِ (یعنی هژمونیِ) دیگر اقشار اجتماعی (و مهمتر از همه دهقانان) دستاوردهای پیشین استقلال سیاسی و سازمانی طبقهی کارگر را پیشفرض میگیرد. دقیقاً از این منظر است که گرامشی استدلال میکند که سیاست هژمونیکی که بلشویکها پیش، و مهمتر از آن، پس از انقلاب 1917 در پیاش بودند را میتوان بهمثابهی «فعلیتیابی» شعار «انقلاب مداوم» درک کرد.
– «وساطت دیالکتیکی» (اکتبر 1930)
برداشت گرامشی از «فعلیتیابی» انقلاب مداوم، پس از اولین پدیداری این مفهوم در اوایل 1930، در تمامی دفترهای زندان حضور دارد و تاملات او دربارهی انقلاب منفعل را «قطع میکند» یا با وقفه روبهرو میسازد. یک لحظهی مهم اولیه در این فرایند تکوین در نخسین مجموعه یادداشتهای گرامشی دربارهی فلسفه در اواخر 1930 در دفتر چهارم رخ میدهد، آنجا که او انقلاب مداوم را «وساطت دیالکتیکی» دو اصل بنیادین مارکس در پیشگفتار 1859 میداند. [91] این یادداشت در اکتبر 1930 نوشته شده است ــ یعنی یک ماه قبل از اولین ارجاع به فرمول کواکو از انقلاب منفعل (نوامبر 1930) [92] و تقریباً سه ماه پیش از اینکه او انقلاب منفعل را «پیامد انتقادی» متن مارکس (ژوئن- ژوئیهی 1933) بداند. [93] این یادداشت طولانی، با تیتر «روابط ساختار و روبناها»، طرح اولیهی درونمایههای اصلیای را شکل میدهد که او بعدها در سراسر دفترهای زندان آنها را بهطور گستردهتری بسط داد، از جمله واکاوی بنیادین سه لحظه از روابط نیرو، و ارزش «معرفتشناختی»ِ اذعان و تاکید مارکس بر روبناها.
این یادداشت از مشاهداتی در ارتباط با «قوانین روششناسی تاریخی» حرکت میکند که میتوان از «دو اصل» پیشگفتار استخراج کرد، یعنی این دو اصل که «هیچ جامعهای وظایفی برای خود وضع نمیکند مگر آنکه شرایط لازم و کافی برای حل و فصل شدن آن از قبل موجود باشد» و «هیچ جامعهای از بین نمیرود مگر آنکه نخست تمامی شکلهای زندگی نهفته در مناسبات آن تکامل یافته باشند.» [94] گرامشی در هر ساختار اجتماعی مفروض میان امر «مداوم» و «گهگاهی» تمایز قائل میشود؛ امر «مداوم» شرایط عام امکان دگرگونی (یا ابقای) اجتماعی را بهوجود میآورد، در حالیکه امر «گهگاهی»، که گرامشی علاقهی خاصی به آن دارد، تلاش گروههای اجتماعی متفاوت است برای اینکه نشان دهند که «شرایط ضروری» حل مسائل تاریخاً معین اینک وجود دارد. میراث انقلاب فرانسه بهعنوان یک مطالعه موردی مشخص مورد استناد قرار گرفته است؛ گرامشی از طریق مطالعهی موجهای نوسانی توسعهی سیاسی بین 1789 و 1870 استدلال میکند که امکان تعیین دقیقتر مناسبات میان ساختار و روبنا، و نیز عناصر مداوم و گهگاهی ساختار، فراهم میشود. میانجی بین شرایط لازم و کافی برای دگرگونی (گهگاهی) و شکلهای ضمنی حیات سازماندهی اجتماعی موجود (مداوم)، «مفهوم انقلاب مداوم» است.[95] این یادداشت اهمیت نظری انقلاب مداوم را ثبت میکند، اما گرامشی در این مرحله جزئیات بیشتری از چشمانداز تاریخیای که بر این ارزشگذاری تاثیر میگذارد ارائه نمیدهد.
– «فراروی» و «فعلیتیابی» (فوریه – مه 1932)
از آنجا که به نظر میرسد انقلاب منفعل در طی سال 1930 در میان دغدغههای اصلی گرامشی دیده نمیشود، و انقلاب مداوم نیز تا اوایل سال 1932 {به کار نظری گرامشی} باز نمیگردد، در مسیری موازی همگام با آن (به معنای زمانی) یادداشتهایی جریان دارد که در آن بسیاری از ویژگیهایی که امروزه ویژگیهای «کلاسیک» انقلاب منفعل به شمار میآید توضیح داده شده است. گرامشی در این فصل جدید مطالعاتی، همچنان به تعریف جنبههای زمانی انقلاب مداوم، نه به معنای فرایندی بیوقفه، بلکه به معنای «پیوستگی ناپیوسته»، ادامه میدهد. به نظر میرسد که در لحظهی نخست در فوریه 1932، او با تاکید بر همان شرایط سیاسی متفاوتی که با بهکارگیری این شعار در دههی 1840 مشخص میشد در مقایسه با شرایط اوایل قرن بیستم، انقلاب مداوم را به عصر قبل نسبت میدهد. انقلاب مداوم بهمثابهی «بیان علمی ژاکوبنیسم در دورهای که در آن حزبهای سیاسی و اتحادیههای کارگری اقتصادی عمده هنوز شکل نگرفتهاند» توصیف میشود. [96] انقلاب مداوم در اینجا معادل با «جنگ متحرک» است، در حالیکه هژمونی به «جنگ موضعی» تعریف میشود، بهمثابهی پاسخی به ایجاد «’سنگرها‘ و استحکامات دائمی» که با سازمانهای بزرگ مردمی سیاست مدرن نمایندگی میشود. [97] اما گرامشی همچنین در همین یادداشت استدلال میکند که «مفهوم سیاسی» انقلاب مداوم از 1848 دیگر صرفاً با مفهوم سیاسی هژمونی جایگزین نشده است، درست همانگونه که جنگ موضعی را به سختی میتوان نفی متضاد سادهی جنگ متحرک دانست. در عوض پس از 1848، انقلاب مداوم به معنای «هژمونی شهری» «فرمولبندی شد و فراروی کرد.» [composto e superato] [98]
مفهوم هژمونی بهمثابهی «فراروی»ِ انقلاب مداوم آنجا اهمیت بیشتری مییابد که گرامشی در آوریل-مه 1932 نخستین گامها به سوی تعمیم نظری و کاربست معاصر انقلاب منفعل برمیدارد، یعنی در ماههایی که او متعاقباً متوجه مفیدبودن این فرمول برای واکاوی فاشیسم شد. به ویژه، این حرکت دیالکتیکیْ شکل مفهوم فعلیتیابی فراروندهی انقلاب منفعل را بهخود میگیرد، یعنی دگرگونی و ابقای همزمان آن، یا حتی، ابقای آن از طریق دگرگونی. او برای واکاوی فاشیسم معتقد است «بزرگترین نظریهپرداز مدرن فلسفهی پراکسیس» [یعنی لنین]،
«در عرصهی مبارزه و سازماندهی سیاسی و با استفاده از واژگانی سیاسی ــ در تقابل با گرایشهای ’اکونومیستی‘ گوناگون ــ جبههی مبارزهی فرهنگی را مورد ارزیابی مجدد قرار داد و دکترین هژمونی را بهمثابهی مکمل نظریهی دولت-بهمثابه- نیرو، و بهمثابهی شکل واقعی دکترین چهلوهشتم {سال 1848} ’انقلاب مداوم‘ بنا کرد.» [99]
– ماکیاولی و بسط امر سیاسی (مه 1932- نوامبر 1933)
گرامشی در مابقی سالهای 1932 و 1933 مشغول رونوشتبرداری از پنج یادداشت قدیمیتر در یک دفتر جدید بود که در آنها اشاره به انقلاب مداوم نقش مهمی ایفا میکرد. [100] همهی این یادداشتها کمابیش بازنگری گستردهی یادداشتهایی هستند که درست چند ماه قبل نوشته شده بودند، هنگامیکه گرامشی با دید تازهای که به واسطهی شخصیت «شهریار جدید» به رویش گشوده شده بود شروع به بازسازماندهی پژوهشهایش کرد. [101] این یادداشتها به طرز جالبی بر اهمیت مفهوم انقلاب مداوم برای درک آنچه معمولاً حوزهی «کلاسیک» انقلاب منفعل تلقی میشود تاکید میکنند: «قرن طولانی نوزدهم» از 1789 تا 1870، بهمثابهی واکنشی به نیروهای پیشروان انقلاب فرانسه. [102] اگر یادداشتهای گرامشی که در بهار 1932 انقلاب منفعل را برجسته میکرد قرن نوزدهم را عصر کاهش تدریجی فضای فعالیت سیاسی طبقات فرودست («کمال» رژیم پارلمانی و تحکیم «رضایتمندی سازمانیافته پارلمانی» از بُعد هگلی) میدانست، در عوض این یادداشتها دربارهی انقلاب مداوم فقط چند ماه بعد، همان دورهی تاریخی، به ویژه دوران پس از 1848، را بهمثابهی بسط عرصهی سیاسی درک میکند، یادداشتهایی که اینک پیچیدهتر و به لحاظ نهادی میانجیمند شدهاند. گرامشی معتقد است که این فرایند بود که باعث شرحوتفصیل و فراروی شعار ژاکوبنی در فرمول جدید هژمونی شد:
«در دوران پس از 1870، با گسترش استعماری اروپا، همهی این عناصر تغییر کردند. رابطهی سازمانی داخلی و بینالمللی دولت پیچیدهتر و گستردهتر میشود، و فرمول چهلوهشتم {سال 1848} «انقلاب مداوم» شرح و بسط یافت و در علوم سیاسی در فرمول «هژمونی شهری» فراروی کرد [elaborata e superata]. [103]
این تحولات در دیگر بازنگریها و جزئیات دفتر سیزدهم نیز وارد شدهاند، یعنی در همان دورانی که گرامشی انقلاب مداوم را برپایهی تأملاتش دربارهی پیشگفتار 1859 (از آوریل – ژوئن 1933، در دفتر 15) تبیین میکرد. شاید جالبتوجهترین این یادداشتها، یادداشت بند 37 از دفتر سیزدهم است که در آن شاهد بلوغ عکس نقیض «ژاکوبنیسم تاریخی» و آنچه من «متاژاکوبنیسم» گرامشی از اوایل 1930 توصیف کردهام هستیم. در اواخر 1932 یا 1933، گرامشی میتواند ارزیابی خود از ژاکوبنیسم تاریخی را بیشتر مشخص کند. فرمول انقلاب مداوم که «در مرحلهی فعال انقلاب فرانسه» در دههی 1790 «تحقق مییابد [attuata]» به وضوح از شکل «فرارویشدهی انقلاب مداوم که در سنت «متاژاکوبنیسم» پس از 1848 به وجود میآید، و موضوعاتی که در فرمول جدید هژمونی مطرح میشوند، متمایز است. [104]
– دیالکتیک بدون سنتز (1934-1935)
انقلاب منفعل در سالهای پایانی تدوین فعال دفترهای زندان توسط گرامشی دوباره به موضوع غالب بدل میشود (دفترهای زندان در 1935 به دلیل افت سلامتی گرامشی به پایان رسید). این بازگشت شامل تدوین ضمیمهای مردد از این فرمول برای واکاوی پدیدهی معاصر «آمریکاگرایی و فوردیسم» در یک تک یادداشت در نیمهی دوم 1934 است. [405] کاربرد این فرمول، چه از حیث روش قیاسی و چه از حیث تجربی، بهطور صوری شبیه پیشنهاد قبلی گرامشی در بهار 1932 برای واکاوی فاشیسم است. [106] اما در اواخر 1934 یا اوایل 1935، در دفتر نوزدهم، گرامشی دوباره به رونوشتبرداری و بازنگری یادداشت «بنیادین» دفتر اول، بند 44 پرداخت، یادداشتی که در آن او نخست به تأمل دربارهی انقلاب مداوم و سپس انقلاب منفعل پرداخته بود. [107] ما در مسیر دفترهای زندان شاهد تعیین ویژگیهای ارجاعات و روایتهای تاریخی در پیوند با هر یک از این فرمولها{انقلاب مداوم و انقلاب منفعل} هستیم. اما این نکته که تغییر کاربست این فرمولها به رابطهی ضرورتاً دیالکتیکی آنها وضوحی نظری بخشیده است به همین میزان مهم است، به این ترتیب هریک از این فرمولبندیها دریچهای میسازد که از خلال آن میتوان اهمیت استراتژیک فرمول دیگر را درک کرد. به نظر میآید که در اوایل 1935 انقلاب منفعل به شکل دقیقتری برای مشخصکردن خصوصیات ریشههای تاریخی چالشهایی بهکار میرود که جنبش ضدفاشیستی در اوایل دههی 1930 با آن روبهرو بود، در حالیکه انقلاب مداوم در معنای دقیقتری بهمثابهی آنتیتز مستقیم آن درک میشود: «شکل تاریخی انضمامی و زنده»ی آنچه از تمامی خللوفرج جامعهای که باید دگرگون شود «بیرون میزند»، یعنی «هژمونی». [108]
نتیجهگیری
من، برخلاف سنتهای تفسیری رایج، معتقدم که انقلاب منفعل را نباید تنها و حتی اساساً بهمثابهی مفهومی بنیادین برای روایت تاریخیِ تکوین و دگرگونی دولت درک کرد. در عوض، در وهلهی نخست، باید آن را از نظر نقش کاوشگرایانهاش در ساختار معماری واژگانی دفترهای زندان فهمید. تمرکز بر این نقش کاوشگرایانه، ما را قادر میسازد که با وضوح بیشتری دغدغههای اساساً استراتژیکی را که حاکی از کاربست متفاوت این فرمول از سوی گرامشی است ببینیم. انقلاب منفعل در پژوهش گرامشی بهمثابهی عنصری برای یک استراتژی سیاسی بسنده برای جنبش بینالمللی کمونیستی در دههی 1930، در رابطهی نزدیک با پروژهی بنیادی او برای تأمل دربارهی فعلیت انقلاب مداوم بهکار گرفته شده است. انقلاب منفعل در سراسر دفترهای زندان از طریقِ و براساسِ کارکرد این پروژهی بزرگتر متعین و تعریف شده است.
فرمول انقلاب منفعل در یکی از مهمترین کاربستهایش به گرامشی امکان میدهد تا راهی برای تمایز قائلشدن میان تجربهی تاریخی ژاکوبنیسم در روند انقلابی فرانسه و «متاژاکوبینسم»، به منزلهی میراثی انتقادی از نقاط قوت آن در شرایط تغییریافتهی 1848 و پس از آن، بیابد. این فرمول همچنین او را قادر میسازد که شرایطی را توضیح دهد که تحت آن شعار «انقلاب در تداوم»ِ «متاژاکوبنیسم» از 1848 به نظریه و عمل هژمونی دگرگون شود ــ «فراروی کند». بهطور مشابه، اولویت بررسی همزمان و معاصر انقلاب مداوم به گرامشی اجازه میدهد که مفیدبودن مفهوم انقلاب منفعل را تشخیص دهد، نه بهعنوان هدفی نظریْ فینفسه، بلکه بهمثابهی روشی برای تشخیص چالشهای پیشروی تلاشهایی که برای بازسازی انقلاب مداوم در شرایط سیاسی تغییریافتهی مبارزه با فاشیسم در جریان است.
بحثهای معاصر دربارهی انقلاب منفعل به معنای «انقلاب از بالا»، نظریههای شکلگیری دولت و مدرنیزاسیون، فنون دولتداری و حکومتداری، و واکاوی پویههای سیاسی جاری به طرز قابل توجهی زمینههای موضوعیتداشتن و مربوطبودن این فرمول را به فراتر از کاربردهای اولیهی آن در دفترهای زندان گسترش دادهاند. توجه بیشتر به نقش کاوشگرایانهای که انقلاب منفعل در چارچوب پروژهی اولیهی گرامشی ایفا میکند، و رابطهی دیالکتیکی آن با انقلاب مداوم که کاربست گرامشی از این فرمول را تعریف میکند، نه تنها به ما امکان میدهد که طیف کاملتری از معانی زایا و مرتبط با آن را در زمینهی تاریخیاش درک کنیم، بلکه ما را قادر میسازد که انقلاب مداوم را اساساً بهمثابهی سهمی در بحثهای استراتژیک اصلی سنت مارکسیستی زمان گرامشی درک کنیم و از این رو به نقشی که کاربردهای انقلاب منفعل ممکن است در تلاش مشابه برای « فراروی»ِ انقلاب مداوم در شرایط معاصر داشته باشد توجه کنیم. امروز معنا و اهمیت انقلاب منفعل با پذیرش شرایط و خصوصیات فرمولبندی اولیهی آن قطعاً برای ما به اتمام نرسیده است؛ بلکه چنین ارزیابیای پیششرط ضروری برای ایجاد شکلی معنادار از «فعلیتیابی» معاصر آن، یعنی میراث متحولکنندهی آن، است.
* این مقاله ترجمهای است از:
Gramsci’s Revolutions: Passive and Permanent, by Peter D. Thoma, Modern Intellectual History,
FirstView, 2018, https://doi.org/10.1017/S1479244318000306)
یادداشتها:
[*]. نسخههای پیشین این مقاله در کنفرانسها و سیمنارهایی در دانشگاه هنرهای زیبای میمار سینان استانبول، دپارتمان اقتصاد سیاسی دانشگاه سیدنی، و در دانشگاه آکسفورد ارائه شده است. از شرکتکنندگان این کنفرانسها به سبب مداخلهی انتقادی در بحثهایم سپاسگزارم. همچنین مایلم از فرانچسکا آنتونینی، آرجریک دیویدسون، چهار خوانندهی ناشناس، و ویراستاران این نشریه (Modern Intellectual History) برای نقدها و اظهارنظرهای مفیدشان قدردانی کنم.
[1]. heuristic، مبتنی بر کاوش و رهیافت آنی، کشفکننده، یابنده، وابسته به یادگیری از راه آزمون و خطا، مکاشفهای، کاربرد روشهای اکتشافی سعی و خطا در حل مسئله که در طی یک روند از طریق ارزیابی روند پیشرفت، با تکیه بر رهیافتهای آنی و یا میانبرها، به سمت نتیجه و پاسخ حرکت میکنند ـ م.
[2]. برای آشنایی با تاریخچهی برخورد با مفهوم هژمونی در اوایل دههی 1950 نک.
Francesca Chiarotto, “I primi dieci anni (1948–1958). Note sulla ricezione del Gramsci teorico politico: la fortuna dell’egemonia,” in Angelo D’Orsi, ed., Egemonie (Naples, 2008) and Francesca Chiarotto Operazione Gramsci: alla conquista degli intellettuali nell’Italia del dopoguerra (Milano, 2011).
برای فصول مختلف مطالعات گرامشی نک.
Guido Liguori, Gramsci conteso. Interpretazioni, dibattiti e polemiche 1922–2012 (Rome, 2012)
[3]. برای تمرکز بر انقلاب منفعل در بحثهای دههی 1970 نک.
Fabio Frosini, “Beyond the Crisis of Marxism: Thirty Years Contesting Gramsci’s Legacy,” in Jacques Bidet and Stathis Kouvelakis, eds., Critical Companion to Contemporary Marxism (Leiden, 2007).
نطفههای آثار اولیه شامل موارد زیر است:
Franco De Felice, “Una chiave di lettura in ‘Americanismo e fordismo’,” Rinascita – Il Contemporaneo, 29/42 (27 October 1972), 33–5; and Franco De Felice, “Rivoluzione passiva, fascismo, americanismo in Gramsci,” in Franco Ferri, ed., Politica e storia in Gramsci, Volume 1 (Rome, 1977) 161–220
برای مفهومپردازی انتقادی این مقالات نک.
Franco De Felice, Il presente come storia, eds. Gregorio Sorgonà and Ermanno Taviani (Rome, 2017).
شاید تحت تأثیر بحثی با عنوان «انقلاب ارضی ناکام» [rivoluzione agraria mancata] در Risorgimento که توسط روزاریو رومئو در دههی 1950 مطرح شد، بحثهای پیش از مداخلهی دیفلیچه، گرایش به تاکید بر خاص بودن انقلاب منفعل نداشتند، و این مفهوم اصلا مورد توجه قرار نگرفت. نک.
Rosario Romeo, Risorgimento e capitalismo (Bari, 1959),
و مقایسه کنید با:
Renato Zangheri, “La mancata rivoluzione agraria nel risorgimento e i problemi economici dell’unità,” Studi gramsciani. Atti del convegno tenuto a Roma nei giorni 11–13 genaio 1958 (Rome, 1958).
برای آشنایی با تاثیر مفهوم rivoluzione mancata بر مطالعات Risorgimento نک.
William Salomone, “The Risorgimento between Ideology and History: The Political Myth of rivoluzione mancata,” The American Historical Review, 68/1 (1962), 38–56.
[4]. برای مثال نک.
Dora Kanoussi, Una introducción a los Cuadernos de la cárcel de Antonio Gramsci (México D.F, 2000); Pasquale Voza, “Rivoluzione passive,” in Fabio Frosini and Guido Liguori, eds., Le parole di Gramsci: per un lessico dei “Quaderni del carcere” (Rome, 2004); Alvaro Bianchi, O laboratório de Gramsci Filosofia, História e Política (São Paulo, 2008); Peter D. Thomas, The Gramscian Moment: Philosophy, Hegemony and Marxism (Leiden, 2009); Fabio Frosini, “Reformation, Renaissance and the state: the hegemonic fabric of modern sovereignty,” Journal of Romance Studies, 12/3 (2012); Antonio di Meo, “La «rivoluzione passiva» da Cuoco a Gramsci. Appunti per un’interpretazione’,” Filosofia italiana (2014).
[5]. دوره ویلهلم دورهای است از تاریخ آلمان بین سالهای 1890 و 1918 که سلطنت قیصر ویلهلم دوم در امپراتوری آلمان را از زمان استعفای صدراعظم بیسمارک تا پایان جنگ جهانی اول و کنارهگیری ویلهلم در جریان انقلاب نوامبر 1918 را شامل میشود. این دوره جامعه، سیاست، فرهنگ، هنر و معماری آلمان را تحت تأثیر قرار داد و تقریباً با دوران زیبا (Belle Époque) در اروپای غربی و فرانسه مصادف بود.
[6]. Jan Rehmann, Max Weber: Modernisierung als passive Revolution (Hamburg-Berlin, 1998); Partha Chatterjee, Nationalist Thought and the Colonial World – a Derivative Discourse? (London, 1986); Adam Morton, Revolution and State in Modern Mexico: The Political Economy of Uneven Development (Lanham, 2011); Massimo Modonesi, “Revoluciones pasivas en América Latina. Una approximación gramsciana a la caracterización de los gobiernos progresistas de iniçio de siglo,” Horizontes gramscianos. Estudios en torno al pensammiento de Antonio Gramsci (Mexico City, 2013); Marcos Del Roio, “Translating Passive Revolution in Brazil,” Capital & Class, 36/2 (2010), 215–34; Carlos Nelson Coutinho, Gramsci’s Political Thought (Leiden, 2012); Cihan Tuğal, Passive Revolution: Absorbing the Islamic Challenge to Capitalism (Stanford, 2009); Gillian Hart, Rethinking the South African Crisis: Nationalism, Populism, Hegemony (Atlanta, 2014); Brecht De Smet, Gramsci on Tahrir: Revolution and Counter Revolution in Egypt (London, 2016).
[7]. نک.
Neil Davidson, “Scotland: birthplace of passive revolution,” Capital and Class, 34/3 (2010), 343–59.
[8]. نک.
Chris Hesketh, “Passive Revolution: a Universal Concept with Geographical Seats,” Review of International Studies, 43/4 (2017), 389–408.
برای آشنایی با نمونهای از تلاش برای مفصلبندی انقلاب منفعل با نظریهی توسعهی ناموزون و مرکب، نک.
Jamie C. Allinson and Alex Anievas, “The Uneven and Combined Development of the Meiji Restoration: A Passive Revolutionary Road to Capitalist Modernity,” Capital and Class, 34/3 (2010), 469–90.
برای این ادعا که انقلاب منفعل بیانگر «شکلی عام از گذار از دولتهای استعماری به دولتهای ملی پسااستعماری در قرن بیستم است، نک.
Chatterjee, Nationalist Thought and the Colonial World, 50.
[9]. یک مطالعهی کلاسیک در این زمینه که بر اهمیت ترانسفورمیسمو تاکید کرده است:
Christine Buci-Glucksmann, Gramsci and the State (1975), trans. David Fernbach (London, 1981), emphasized the significance of trasformismo
در اثر زیر این موضوع در پیوند با مفهوم (به مراتب وسیعتر) عقلانیگری بسط داده شده است:
Rehmann, Max Weber: Modernisierung als passive Revolution.
[10]. برای آشنایی با نمونهای از تلاش برای اندیشیدن به انقلاب منفعل از منظر اینگونه «معاصریت»، نک.
Tuğal, Passive Revolution;
مقالاتی در ویژهنامهی:
Capital & Class, 34/3 (2010);
و
Partha Chatterjee, “Democracy and Economic Transformation in India,” Economic and Political Weekly, 43/16 (2008), 53–62.
[11]. Portmanteau در لغت به معنای چمدان کوچک است (به ویژه اگر مثل کتاب باز شود) و در زبانشناسی به معنای واژهای آمیخته و مرکب از دو واژه است، به عبارت دیگر آمیختهسازی دو واژه برای ایجاد یک واژهی جدید. گاه معادل «چمدانواژه» برای آن بهکار میرود. مانند واژهی smog که از ترکیب دو واژهی smoke (دود) و fog (مه) ساخته شده است – م.
[12]. Adam Morton, Unravelling Gramsci: Hegemony and Passive Revolution in the Global Political Economy (London 2007), 67; Adam Morton, “The Continuum of Passive Revolution,” Capital & Class, 34/3 (2010), 315–42.
[13]. مقولهی نظری «هستهی مفهومی» به صراحت توسط روبرتو روسو نظریهپردازی شده است.
Roberto Roccu, “Passive Revolution revisited: From the Prison Notebooks to our ‘great and terrible world’,” Capital and Class 41/3 (2017), 537–59 at 544.
[14]. من پیش از این، یکی از انواع چنین روایتهایی را در اثر زیر پیشنهاد دادهام:
Thomas, The Gramscian Moment, 133–58.
همچنین مراجعه کنید به شرحهایی از قرنهای نوزدهم و بیستم که با تیتر انقلاب منفعل در آثار زیر ارائه شده است:
Bianchi, O laboratório de Gramsci; Alberto Burgio, Gramsci storico Una lettura dei ‘Quaderni del carcere’ (Rome-Bari, 2002); Alberto Burgio, Gramsci: Il sistema in movimento (Rome, 2014); Giuseppe Vacca, Modernità alternative: il novecento di Antonio Gramsci (Turin, 2017).
[15]. Hayden White, “The Value of Narrativity in the Representation of Reality,” in The Content of the Form: Narrative Discourse and Historical Representation (Baltimore, 1987), 1–25, at 1, 24.
[16]. اثر فابیو فروزینی کاملترین نمونه از رویکرد متنشناختی «بازسازنده- مقصودمحور» است. نک.
Fabio Frosini, “Rivoluzione passiva e laboratorio politico: appunti sull’analisi del fascismo nei Quaderni del carcere,” Studi Storici 2 (2017), 297–328.
تأملات آدام مورتون دربارهی روششناسیها در تاریخ عقاید و «گرهگشایی» از اندیشهی گرامشی در فرایند درک زمان حال، نمونهای بارز از کاربست تحلیلی بر مبنای چنین پیشفرضی است. نک.
Morton, Unravelling Gramsci, 15–38.
[17]. Illocutionary force، یا «نیروی گفتکنشی» از اصطلاحات زبانشناسی و فلسفهی زبان است. نظریهی گفت- کنشی که با جان لانگشاو آستین آغاز شد اشکال مختلف گفتار را به سه دستهی کنش بیانی(مستقیم) {locutionary act}، گفت-کنش (غیرمستقیم) {illocutionary act} و کنش-گفتِ اثرگذار {perlocutionary acts} تقسیم میکند – م.
[18]. Quentin Skinner, “Meaning and Understanding in the History of Ideas” (1969), in Visions of Politics, Volume 1: Regarding Method (Cambridge, 2002), 57–102, at 45–8.
[19]. برداشت کالینیکوس از مفهوم «ضمنی» انقلاب منفعل، که در حالت جنینی/زهدانی پیش از نامگذاری «صریح» وجود دارد، را میتوان نمونهای از رویکرد اول دانست. نک.
Alex Callinicos, “The Limits of Passive Revolution,” Capital and Class, 34/3 (2010), 491–507.
بازسای مفهوم انقلاب منفعل بهمثابهی مفهومی ترکیبی که قادر به درک ارگانیک «به وجود آمدن شیوهی تولید سرمایهداری و جامعهی بوروژایی» است توسط دیاسمت، نمونهای از رویکرد دوم است. نک.
De Smet, Gramsci on Tahrir, 6, 37–71.
[20]. Reinhart Koselleck, “Begriffsgeschichte und Sozialgeschichte,” Vergangene Zukunft: Zur Semantik geschichtlicher Zeiten, Frankfurt/M., 1979, 107–29, at 119–20.
[21]. John A. David ed., Gramsci and Italy’s Passive Revolution (London, 1979), 14:
انقلاب منفعل «در اصل، هم توصیفی از سرشت دولت لیبرال [ایتالیا] است و هم ارزیابی کاستیهای این دولت.»
[22]. ارجاعات دفترهای زندان بر اساس نسخهی انتقادی ایتالیایی زیر است:
Antonio Gramsci, Quaderni delcarcere, ed. Valentino Gerratana (Turin, 1975)
من از این استانداردهای بینالمللی پیروی میکنم: شمارهی دفتر (Q)، شمارهی یادداشت (§) و شماره صفحه. «متنهای A» به نخستین پیشنویس اشاره دارند؛ «متنهای C» اشاره به یادداشتهای بازنگری شده است؛ اما «متنهای B» فقط در یک نسخه وجود دارند. برای تاریخ هر یک از یادداشتها از گاهشمار زیر استفاده شده است:
Gianni Francioni, L’officina gramsciana. Ipotesi sulla struttura dei ‘Quaderni del carcere’ (Naples, 1984)
و بازبینیهای موجود در:
Giuseppe Cospito, “Verso l’edizione critica e integrale dei «Quaderni del carcere»,” Studi storici, LII/4 (2011), 896–904.
برای آشنایی با بحثهای مربوط به خوانشهای مبتنی بر تحول زمانی و زمینهگرا از دفترهای زندان براساس سنت Filologia d’autore نک.
Gianni Francioni, “Un labirinto di carta (Introduzione alla filologia gramsciana),” International Gramsci Journal, 2/1 (2016), 7–48.
[23]. من مفهوم «معماری واژگانی» را از تأملات پیتر دی بولا دربارهی «معماری مفاهیم» وام گرفتهام. نک.
see Peter de Bolla, The Architecture of Concepts. The Historical Formation of Human Rights (New York, 2013)
با این وجود، در حالیکه پروژهی بولا میان «کلمهها» و «مفاهیم» تمایز قائل است و بیشتر بر سازمانیابی دومی {مفاهیم} تاکید میکند، هدف من از انگارهی «معماری واژگانی» بررسی نقش کلمات یا فرمولبندیهای مجزا در اختصار و ساختار متن است، بدون اینکه وجود مفاهیم را در وهلهی نخست، به دلایل صوری یا نهایی، پیشفرض بگیرد. من، در معنایی ویتگنشتاینی، روشی را بررسی میکنم که در آن واژهها در کنش مادی نوشتارشان میتوانند بهمثابهی «کردار/عمل» درک شوند، بدون اینکه به مصداقهای همافزوده یا پیشگمانهای، خواه «قصد» خواه «مفهوم»، ارجاع داده شوند.
[24]. استثناهای مهمی در دانشپژوهی موجود وجود دارد، از جمله خوانشهای متفاوت زیر:
Fabio Frosini, Da Gramsci a Marx (Rome, 2009); De Smet, Gramsci on Tahrir; Juan dal Maso, El marxismo de Gramsci. Notas de lectura sobre los Cuadernos de la cárcel (Buenos Ares, 2016).
گرچه این مطالعات بر اهمیت نظری رابطهی میان انقلاب منفعل و انقلاب مداوم در دیدگاه گرامشی تاکید میکنند، خاص بودن دورههای زمانی و اهمیت کاربردهای متفاوت این مفاهیم که در مقالهی حاضر مورد توجه قرار گرفته است را در نظر نمیگیرند.
[25]. برای آگاهی از بازسازی این چشماندازها و زمینههای دوگانه نک.
Thomas, The Gramscian Moment, 197–242.
[26]. Valentino Gerratana, Gramsci. Problemi di metodo (Rome, 1997), 132.
[27]. Q1, §44, pp. 40–54, at 41.
[28]. برای آگاهی از بهکارگیری اولیهی این اصطلاح توسط کوئوکو نک.
Vincenzo Cuoco, Saggio storico sulla rivoluzione di Napoli (1801), ed. A. De Francesco (Manduria, 1998), particularly 325–6.
برای دیدن یک مطالعهی مفصل دربارهی تاکیدات متفاوت کوئوکو و گرامشی نک.
Antonio di Meo, “La «rivoluzione passiva» da Cuoco a Gramsci”.
[29]. یاداشت مشابهی در افزودهی مرور به نوشتههای پیشین آمده است (Q1, §150, 133)، که در ابتدا در اواخر ماه مه 1930 نگاشته شده است. هم جراتانا و هم فرانچونی خاطرنشان میکنند که «انقلاب منفعل» در تاریخ دیگری بعدا به حاشیهی این یادداشتها اضافه شده است، یعنی بعد از نخستین کاربرد این اصطلاح در (نخستین کاربرد بنا به ترتیب گاهشمارانه) در یادداشت Q4 §57, 504 به تاریخ نوامبر 1930. نک.
Antonio Gramsci, Quaderni del carcere, ed.Valentino Gerratana (Turin, 1975), 2479
و
Antonio Gramsci, Quaderni del carcere. Edizione anastatica deimanoscritti, ed. Gianni Francioni (Rome-Cagliari, 2009), Vol.1, 4.
به نظر میرسد تعیین تاریخ دقیقتری برای این حاشیهنویسی برمبنای منابع خارجی یا خود دستنوشته امکانپذیر نیست. ممکن است گرامشی این افزوده را بالافاصله در نوامبر 1930، یا در مرحلهای در خلال 1931، یا حتی در اوایل 1932 اضافه کرده باشد. توجه به این نکته مهم است که پس از نوامبر 1930 انقلاب منفعل در یادداشتهای دیگر نیامده است، تا اوایل 1932 و در یادداشت Q8, §25, 957، هنگامی که گرامشی به فرمول کوئوکو را به کِنِه (و جوبرتی) مربوط میکند.
[30]. تصادفی نیست که گرامشی در همان دورهای که درگیر بحثهای سیاسی شدید (و اختلاف نظر) با رفقای کمونیست زندانی در زندان توری است، شروع به کشف اهمیت انقلاب منفعل میکند. نک.
Athos Lisa, Memorie: in carcere con Gramsci (Milan, 1973),
و برای مطالعهی یک زمینهپردازی انتقادی نک.
Buci-Glucksmann, Gramsci and the State, 237–90.
[31]. Q4, §57, 504، برای آشنایی با خوانشهایی که بر محوریت این یادداشت در کل پژوهش گرامشی دربارهی انقلاب منفعل تاکید میکنند نک.
Voza, “Rivoluzione passiva”, 195; De Felice, “Rivoluzione passiva, fascismo, americanismo in Gramsci”, 163.
[32]. Sonderweg، (به انگلیسی Special way) به معنای «مسیر ویژه»، نظریهای در تاریخنگاری آلمانی که معتقد است سرزمینهای آلمانیزبان یا خود آلمان، برخلاف دیگر کشورهای اروپایی، مسیر خاصی را پیمودهاند که از اشرافیت به دموکراسی رسیده است. مکتب نوین سوندروگ در اوایل جنگجهانی دوم با قدرت گرفتن نازیسم در آلمان پدیدار شد – م.
[33]. الکس کالینیکوس در «محدودیتهای انقلاب منفعل» استدلال میکند که گرایش به «گسترش بیش از حد» (یا به پیروی از لاکاتوش «امتداد مفهومی») انقلاب منفعل، هم در نوشتههای خود گرامشی و هم در دانشپژوهشان بعدی، منجر به از دست رفتن دقت تحلیلی شده است. کالینیکوس در حالیکه به الصاق گذشتهنگر «انقلاب منفعل» در دفتر اول گرامشی اشاره میکند (493)، با این وجود تاکید میکند که «گرامشی از بیان «انقلاب منفعل» ابتدائاً بهعنوان وسیلهای برای تفسیر ریزورجیمنتو استفاده میکند» (492) (ادعایی که توسط ارجاع به انگارهی حضور «ضمنی» (یا کاربردی) «مفهوم» انقلاب منفعل در یادداشتهای پیش از Q4, §57 توجیه میشود، حتی اگر خود این فرمول غایب باشد: نک. 493). بنابراین تبارشناسی انقلاب منفعل به نادیدهانگاشتن شواهد متنیای وابسته است که در آنها گرامشی انقلاب منفعل را در معنایی «بسطیافتهتر» از آنچه در ابتدا مد نظرش بوده بهکار میبرد.
[34]. برای آشنایی با حضور ژاکوبنیسم در سراسر دفتر یکم نک.
Leonardo Paggi, “Giacobinismo e società di massa in Gramsci,” in Massimo L. Salvadori and Nicola Tranfaglia, eds., Il modello politico giacobino e le rivoluzioni (Florence, 1984).
[35]. دیدگاهی که معتقد به براندازی ناگهانی و قهرآمیز حکومت است.- م.
[36]. Antonio Gramsci, Scritti (1910–1926), Vol, 2, 1917, ed. Leonardo Rapone (Rome, 2015), 255.
[37]. L’Ordine Nuovo (به ایتالیایی به معنای «نظم نوین») نشریهای بود که در یکم می 1919 در تورین توسط آنتونیو گرامشی، پالمیرو تولیاتی، آنجلو تاسکا در چارچوب حزب سوسیالیست ایتالیا آغاز بهکار کرد.- م.
[38]. برای آشنایی با اهمیت مواجههی گرامشی با متی نک.
Sabrina Areco, “Antonio Gramsci e Albert Mathiez:jacobinos e jacobinosmo nos anos de Guerra,” Revista Outubro, 24 (2015).
[39]. Rita Medici, Giobbe e Prometeo: filosfia e politica nel pensiero di Gramsci (Florence, 2000), 153
برای استناد لنین به «ژاکوبنیسم پلبینی» نک.
Massimo L. Salvadori, “Il giacobinismo nel pensiero marxista” in Il modello politico giacobino e le rivoluzioni,
و
Norman Levine, “Jacobinism and the European Revolutionary Tradition,” History of European Ideas, 11 (1989), 157–80.
[40]. Q8, §21, 951-3; Q13, §1, 1558–60.
[41]. برای اطلاع از تغییر ارزیابی گرامشی از ژاکوبنیسم نک.
Marco Gervasoni, Antonio Gramsci e la Francia: dal mitodella modernità alla “scienza della politica” (Milan, 1998); Medici, Giobbe e Prometeo; Leandro de Oliveira Galastri, “Revolução passiva e jacobinismo: uma bifucação da historia,” Filosofia e Educação, 2/1 (2010).
[42]. Q1, §44, 44.
[43]. برای نمونه نک.
Clarence Crane Brinton, The Jacobins: an Essay in the New History (New York, 1930); François Furet, “Jacobinism,” in François Furet and Mona Ozouf, eds., Arthur Goldhammer, trans., A Critical Dictionary of the French Revolution (Cambridge, Mass., 1989); Patrice Higonnet, Goodness beyond Virtue. Jacobins during the French Revolution (Cambridge/Mass, 1998).
[44]. Q1 §44, 42. دلیل پیوند ماکیاولیایی گرامشی به یک سنت ژاکوبنی زودرس همین است. «هر گونه شکلگیری ارادهی جمعی تودهای ملی بدون ورود همزمان تودههای کشاورز دهقان به زندگی سیاسی غیرممکن است. این همان چیزی است که ماکیاولی از اصلاحات نظامی طلب میکرد، این همان کاری است که ژاکوبنها در انقلاب فرانسه انجام دادند، ژاکوبنیسم [زودرس] ماکیاولی، نطفهی بارور درک او از انقلاب ملی، از اینجا شکل میگیرد» (Q8, §21, 951– 2). در حالی که بسیاری از پژوهشهای ماکیاولی، بهویژه در قرن بیستم، بر شهریار یا گفتارهای ماکیاولی دربارهی نادیده گرفتن هنر جنگ متمرکز بودهاند، گرامشی در عمل از طریق تمرکز بر پیامدهای سیاسی هنر جنگ خوانش خود از متون یادشده را «ژاکوبنیزه کرد». برای توجه به محوریت هنر جنگ در «فلسفه سیاسی» ماکیاولی، نک.
Filippo Del Lucchese, The Political Philosophy of Niccolò Machiavelli (Edinburgh, 2015), 105–13, 120–2.
[45]. استثناهایی در پژوهشها دربارهی ژاکوبنیسم وجود دارد که بر اهمیت سیاستهای روستایی تاکید میکنند، از جمله:
Anatoli Ado, Paysans en révolution: terre, pouvoir et jacquerie, 1789-1794 (Paris, 1996); Jill Maciak, “Learning to Love theRepublic: Jacobin Propaganda and the Peasantry of the Haute-Garonne,” European Review of History/ Revueeuropéenne d’histoire, 6/2 (1999), 165–79; Henry Heller, The Bourgeois Revolution in France (New York, 2006).
[46]. برای آشنایی با اهمیت بسیج دهقانی در برداشت گرامشی از ژاکوبنیسم، نک.
Walter L. Adamson, Hegemony and Revolution. A Study of Antonio Gramsci’s Political and Cultural Theory (Berkeley/London, 1980).
گرامشی ممکن است از متیه الهام گرفته باشد که این بُعد از سیاست ژاکوبنی را بهطور مختصر مورد ارزیابی قرار داده است. نک.
Albert Mathiez, 1920, Le Bolchévisme et le Jacobinisme (Paris, 1920).
[47]. Q1, §48, 58؛ همچنین نک. Q1, §44, 51–2. واژهی Superare در اینجا «to sublate» به معنای ابقا و ارتقا ترجمه شده است، که معادل ایتالیایی استاندارد برای aufheben هگل است، یا وحدت دیالکتیکی ابقا و ارتقا ترجمههای قبلی این فراز گرایش به فروکاهی پژواک هگلی آن داشت. هور و نوول اسمیت برای ترجمهی این فرمولبندی در متن C (Q13, §37, 1636: superato e respinto più lontano progressivamente) معادل «فرارفتن و لغوکردن» را برگزیدهاند. نک.
Antonio Gramsci, Selections from the Prison Notebooks, edited and translated Quintin Hoare and Geoffrey Nowell-Smith (New York, 1971)
در عوض بودجج و کالاری superato e allargato را به «غلبه کردن و سست شدن» ترجمه کردهاند؛ نک.
Antonio Gramsci, Prison Notebooks, Volume 1, ed. Joseph A. Buttigieg, trans. Joseph A. Buttigieg and A. Callari (New York, 1992).
از نظر من هر دو ترجمه گمراهکننده هستند. استدلال گرامشی در این یادداشت این نیست که از طریق رژیم پارلمانی بر «محدودیت طبقاتی» ژاکوبنها «غلبه شد» یا «فراتررفتن از آن ممکن شد» (به این معنا که نفی شد یا دیگر موثر نبود). برعکس، این محدودیت نه تنها همچنان در اوایل قرن نوزدهم به قوت خود باقی ماند، بلکه حتی، در اشکال بیسابقه و به شدت میانجیمند، قویتر شد، از این رو ظرفیت طبقهی بورژوا برای ادغام طبقات اجتماعی متخاصم در درون پروژهی سیاسی خود، در چارچوب و بر اساس حد و مرزها و منافع طبقاتی خود، را افزایش داد.
[48]. نک. Q8, §35, 961 و نیز Q11, §66, 1498.
[49]. André Tosel, “Gramsci et la Révolution française,” Modernité de Gramsci?, ed. André Tosel (Paris, 1992), 99.
[50]. Q1, §44, 53.
[51]. Q1 §44, 54.
[52]. برای نمونه بنگرید به تعاریف ترکیبی که در آثار زیر ارائه شده است:
Buci-Glucksmann, Gramsci and the State, 310–17; Morton, Unravelling Gramsci, 63–73; De Smet, Gramsci on Tahir, 37–71; Roccu, “Passive Revolution revisited,” 544–46.
[53]. Q8, §25, 957.
[54]. Q8, §36, 962; Q8, §39, 966.
[55]. Q8, §52, 973, February 1932.
[56]. Q8, §236, 1089
[57]. رستهباوری یا کورپراتیویسم یا کورپراتیسم {Corporativism، Corporatism، به ایتالیایی: Corporativismo}، سیستم اقتصادیای است که توسط رژیم فاشیستی موسولینی در ایتالیا بنیان گذاشته شد. شکلهای دیگری از این سیستم اقتصادی در دیگر دیکتاتوریهای اروپایی، از جمله هیتلر در آلمان و رژیم اسپانیا در دوران فرانکو، بهکار گرفته شد. کورپراتیویسم نظریه و عمل سازماندهی جامعه به «شرکتهای» تابع دولت است. براساس این نظریه کورپراتیستها، کارگران و کارفرمایان در شرکتهای صنعتی و حرفهای سازماندهی میشوند که بهعنوان ارگانهای نمایندگی سیاسی خدمت میکنند و تا حد زیادی افراد و فعالیتهای مربوط به حوزه قضایی خود را کنترل میکنند. هدف «دولت کورپوراتیستی» ایتالیا بهطور کلی کاهش مصرف به نفع نظامیسازی بود و در سالهای بین جنگهای جهانی اول و دوم به جای منافع تعدیلشده گروههای اقتصادی، خواست دیکتاتور این کشور، بنیتو موسولینی را منعکس میکرد. اگرچه نظام کورپراتیسم ایتالیا مبتنی بر کنترل نامحدود دولت بر زندگی اقتصادی بود، اما همچنان چارچوب سرمایهداری را حفظ کرد. قانون سال 1926 و سال های بعد، 22 انجمن صنفی یا انجمن کارمندان و کارفرمایان را برای اداره بخشهای مختلف اقتصاد ملی بنیان گذاشت. این اصناف در شورای ملی شرکتها نمایندگی داشتند و عموماً توسط دولت به نفع طبقات ثروتمند جهتدهی میشدند و سعی در جذب جنبش اتحادیههای کارگری متمایل به سوسیالیسم و سندیکالیسم داشتند. با این حال این اصطلاح امروزه همچنین برای برخی دموکراسیهای امروز مانند سوئد و اتریش نیز بهکار میرود، که در واقع گونهای نمایندگی اصناف و گروههای سازمانیافته در سطح دولت است که در کنار نهادهای نمایندگی مرسوم یعنی پارلمان و احزاب جریان دارد. کورپوراتیسم در واقع سازمانیافتن اجتماعی-سیاسی یک جامعه به وسیله گروههای ذینفع عمده یا گروههای شرکتی نظیر وابستگیهای کشاورزی، کسبوکار، قومی، کاری، نظامی، حمایتی یا علمی بر مبنای منافع مشترک است ـ م.
[58]. Q8, §236, 1089 همچنین در همین بازه زمانی نک. Q10I, §9, 1226–9، که در این یادداشتها این درونمایهها از نظر تلاقی استعمار، رقابتهای امپریالیستی و مبارزه طبقاتی داخلی در تاریخ اخیر ایتالیا، با تاکید خاص بر نقش فاشیسم در تثبیت مناسبات میان طبقات مسلط سنتی و خردهبوروژازی شهری و روستایی مورد تصریح قرار گفته است.
[59]. Q10I, “Summary”, 6°, 1208, April–May 1932; see Q10I, §6, 1219-22, April–May 1932; Q9, §97, 1160–1, May 1932; Q10II, §41xiv, 1324–7, August-December 1932.
[60]. Q10I,’Summary’, 9°, 1209; see also Q10II, §61, 1358–62, February–May 1933.
[61]. Q8, §240, 1091, May 1932.
[62]. Q10I, §12, 1234–5, April-May 1932.
[63]. برای آشنایی با یک تحلیل از این یادداشتها نک.
infra “Machiavelli and the Expansion of the Political (May 1932–November 1933).”
[64]. Q15, §11, 1766, March–April 1933; Q15, §15, 1772, April–May 1933; Q15, §17, 1774, April–May 1933; Q15, §25, 1781, May 1933.
[65]. Q15, §11, 1766–7. This line of research is continued between April and July 1933 in Q15, §15, 1772; Q15, §25,1781; Q15, §56, 1818–19; Q15, §59, 1822–4 (the “Piedmont function”: “dictatorship without hegemony”), culminating in Q15, §62, 1827.
[66]. Q15, §11, 1767.
[67]. برای تاریخ این ترجمه نک.
Gianni Francioni, “Nota al testo,” in Antonio Gramsci, Quaderni del carcere, I, Quaderni di traduzione (1929-1932), eds. Giuseppe Cospito and Gianni Francioni (Rome, 2007), 870–90.
[68]. برای نمونه نک.
Q4, §38, 455–65, October 1930; Q7, §4, 855, November 1930; Q7, §20, 869, November 1930–February 1931; Q8, §195, 1057–8, February 1932; Q10II, §6, 1244–5, May 1932; Q11, §22, 1422–6, July–August 1932; Q13, §17, 1578–89, May 1932–November 1933; Q13, §18, 1589–97, May 1932–November 1933.
[69]. Q15, §17, 1774, April–May 1933.
[70]. Q15, §62, 1827, June–July 1933.
[71]. Q15, §62, 1827.
[72]. Q4, §38, 456–7.
[73]. برای مطالعهی شرحی بر تکوین این دیدگاه نک.
Michael Löwy, The Politics of Combined and Uneven Development: The Theory of Permanent Revolution (London, 1981).
[74]. Stagism، نظریهای سیاسی در سنت مارکسیستی که معتقد است جوامع باید مراحل مشخص طبقاتی را طی کنند ـ م.
[75]. برای نمونه نک.
Neil Davidson, How Revolutionary were the Bourgeois Revolutions? (Chicago, 2012), 279; Emanuele Saccarelli, Gramsci and Trotsky in the Shadow of Stalinism. The Political Theory and Practice of Opposition (New York, 2007).
[76]. برای مطالعه یک ارزیابی جامع از این محدودیتها نک.
Frank Rosengarten, “The Gramsci-Trotsky Question (1922–1932),” Social Text, 11 (1984–5), 65–95.
[77]. برای آشنایی با پژوهشی دربارهی دگرگونی قضاوت گرامشی در خصوص مواضع تروتسکی در حزب روسیه و بینالملل کمونیستی نک.
Irina V. Grigoreva, “Gramsci e le lotte all’interno del PCUS (1923-1926),” Gramsci e il Novecento, Volume 1 (Rome, 1999).
[78]. دربارهی رابطهی گرامشی با مواضع بوخارین طی اوایل و میانهی دههی 1920 نک.
Leonardo Paggi, Le strategie del potere in Gramsci. Tra fascismo e socialismo in un solo paese 1923–26 (Rome, 1984).
دخالت بوخارین در بحث کلامی در زیر قابل دسترس است:
Frederick C. Corney, ed., Trotsky’s Challenge. The ‘Literary Discussion’ of 1924 and the Fight for the Bolshevik Revolution (Leiden, 2016), 147–62, 514–54, 555–69.
«نظریه انقلاب مداوم» (28 دسامبر 1924) در نوع خود متنی تأثیرگذار بود که بهطور گسترده در جنبش بینالمللی کمونیستی ترجمه و مورد بحث قرار گرفت. پژواک برداشت این متن از معنای انقلاب دائمی در 1848 را مسلماً میتوان در تأملات بعدی گرامشی یافت.
[79]. انگارهی قرابت (اگر نگوییم یکسانی) میان دیدگاه تروتسکی و بوردیگا عملاً دریچهای بود که گرامشی مبارزات جناحی پدیدآمده در حزب روسیه طی سالهای 1924 و 1925 را از خلال آن درک و دریافت میکرد. برای نمونه نک.
Antonio Gramsci, La costruzione del Partito comunista 1923-1926 (Turin, 1971), 459–62.
برای واکاوی این مجموعه شرایط نک.
Giovanni Somai, “Sul rapporto tra Trockij, Gramsci e Bordiga (1922–1926),” Storia contemporanea, 1 (1982), 73–98; Silvio Pons, “Il gruppo dirigente del PCI e la ‘questione russa’ (1924-26),” Gramsci nel suo tempo, Volume 1, ed. Francesco Giasi (Rome, 2008).
[80]. خوانشهای متفاوتی در این باره در آثار زیر آمده است:
Bianchi, O laboratório de Gramsci, 199–252; De Smet, Gramsci on Tahrir; Dal Maso, El marxismo de Gramsci.
من پیشتر رابطهی گرامشی- تروتسکی در این حوزه را در اثر زیر بررسی کردهام:
Peter D. Thomas, “Uneven Developments, Combined: The First World War and Marxist Theories of Revolution,” Cataclysm 1914: The First World War in the Making of Modern World Politics, ed. Alex Anievas (Leiden, 2015).
[81]. Q1, §44, 54.
[82]. هم کنایپس و هم دِی و گایدو بر این نکته تاکید میکنند که دو اصطلاح «انقلاب مداوم» [permanentnaya revolyutsiya] و «انقلاب بیوقفه» [niepreryvnaya revolyutsiya] در مباحثات سوسیال دموکراسی روسی در اوایل قرن بیستم که فرمول تروتسکی از آن نشأت میگیرد، هممعنا با یکدیگر بهکار میرفتند. نک.
Baruch Knei-Paz, The Socialand Political Thought of Leon Trotsky (Oxford, 1979), 152; Richard Day and Daniel Gaido (eds.), Witnesses to Permanent Revolution: The Documentary Record (Leiden, 2009), 449–50.
لارسون معتقد است که این اصطلاح به مفهوم تکوین «فشرده» دلالت دارد:
Reidar Larsson, Theories of Revolution: From Marx to the First Russian Revolution (Stockholm, 1970), 31.
اما دریپر از اصطلاح «در هم فرو رفتن» [telescoping] در خصوص ارزیابی انگلس از آلمان در دوران Vormärz استفاده میکند:
Hal Draper, Karl Marx’s Theory of Revolution, Volume II: The Politics of Social Classes (New York, 1978), 175
لووی تصدیق میکند که متن مارکس و انگلس هم حاوی برداشت «مرحلهگرایانه» و هم برداشت «تداومگرا» از انقلاب مداوم است، اما معتقد است که در نهایت این مفهوم «انقلاب ترکیبی، بیوقفه» و پیوسته است که نوآوری مهم آنان به حساب میآید:
Löwy, The Politics of Combined and Uneven Development, 3, 9.
[83]. نک.
Day and Gaido (eds.), Witnesses to Permanent Revolution; Lars Lih, Lars “Democratic Revolution in Permanenz,” Science & Society, 76/4 (2012), 433–62.
[84]. برای نمونه نک.
Löwy, The Politics of Combined and Uneven Development; Stathis Kouvelakis, “Marx’s Critique of the Political. From the Revolutions of 1848 to the Paris Commune,” Situations, 2/2 (2007), 81; Fabio Frosini, Da Gramsci a Marx (Rome, 2009), 32; Erik van Ree, “Marxism as Permanent Revolution,” History of Political Thought, XXXIV/3 (2013), 540–63.
[85]. برای مثال نک.
See, for instance, Marx’s critique of the Jacobins in On the Jewish Question, or his related critique of Napoleon in The Holy Family: Karl Marx and Friedrich Engels, Collected Works (London, 1975-2005), Volume 3, 155–6; Volume 4, 123.
[84]. Marx and Engels, Collected Works, Volume 10, 281–7. For a similar usage in the same period, in The Class Struggle in France, see Marx and Engels, Collected Works, Volume 10, 127:
«کمونیسم … اعلام انقلاب مداوم است، دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا بهمثابهی گذرگاه ضروری به محو تمایز طبقاتی بهطور کلی…»
[86]. برای آشنایی با فرمولبندی کلاسیک این بحث نک.
Löwy, The Politics of Combined and Uneven Development.
برای این استدلال که مفهومی متمایز از انقلاب مداوم فقط به صورت گذشتهنگر و تفسیری، «در شکاف میان اسناد تاریخی و سیاسی مانیفست» که پس از 1848 در دسترس قرار گرفت، شکل گرفته است نک.
[87]. Emanuele Saccarelli, “The Permanent Revolution in and around the Manifesto,” The Cambridge Companion to The Communist Manifesto, eds. Terrell Carver and James Farr (Cambridge, 2015), 110.
“An Herrn Karl Marx, Redakteur der Neuen Rheinischen Zeitung,” Freiheit, Arbeit, No. 13 (Cologne, 25 February 1849), reprinted in Freiheit, Arbeit. Organ des Kölner Arbeitervereins (Glashüttem im Taunus, 1972).
برای آشنایی با دیدگاههایی دربارهی دلالتهای بهکارگیری همزمان (در 1849) شعار گوتشالک از سوی مارکس و انگلس و برنامهی نمایندگی سیاسی طبقهی کارگر مستقل نک.
Jonathan Sperber, Karl Marx: A Nineteenth-Century Life (New York, 2013), 251–2, and Lars Lih, “What did Marx mean by ‘Revolution in Permanenz’?” Historical Materialism, forthcoming.
استدمن جونز این تعینهای زمینهگرایانه را نادیده میگیرد و در نتیجه این برداشت قدیمیتر را مطرح میکند (که اکنون دیگر فاقد اعتبار است زیرا شواهد متنی برای آن وجود ندارد) که خطابهی مارس 1850 نشاندهندهی نوعی انحراف «بلانکیستی» است، پیش از آنکه مارکس دوباره قاطعانه به مفهوم «مراحل» بازگردد که تصور میشود مشخصهی مانیفست است. نک.
Gareth Stedman Jones and Gregory Claeys (Cambridge, 2011), 556–600, at 581; Gareth Stedman Jones, Karl Marx. Greatness and Illusion (London, 2016).
[88]. دربارهی دشواریهای ترجمهی فرمول «Die Revolution in Permanenz» به انگلیسی نک.
Draper, Karl Marx’s Theory of Revolution, Volume II: The Politics of Social Classes, 169–263, 591–5, 599–612
در استفادهی مارکس و انگلس (و نیز گوتشالک) از این عبارت، «in Permanenz» خیلی ساده معادل آلمانی عبارت فرانسوی «en permanence» است. در اصطلاحات حقوقی – قانون اساسی فرانسه این اصطلاح به جلسهی بدون وقفهی زمانی یک انجمن (یعنی، تداوم، به معنای پایداری زمانی) اشاره ندارد، بلکه به قدرت حقوقی آن انجمن برای تعیین مدت و چگونگی جلساتش، بدون دخالت خارجی (به ویژه از نوع اجرایی) دلالت دارد. در خصوص معنای این اصطلاح در حقوق قانون اساسی فرانسه، نک.
Léon Duguit, Traité de droit constitutionnel, tome IV (Paris, 1924), 234–5.
[89]. برای آگاهی از اعلامیههای مبنی بر «تداوم» در اوایل دههی 1790، به ویژه اعلامیههای صادر شده توسط مجامع منطقهای نک.
Albert Soboul, The French Revolution 1787–1799, translated by Alan Forrest and Colin Jones (London, 1974), 382–3; Albert Soboul, The Sans-Culottes, trans. Rémy Inglis Hall (Princeton, 1980), 118–27; Micah Alpaug, Non-Violence and the French Revolution: Political Demonstrations in Paris 1787–1795 (Cambridge, 2015), 83.
برای آشنایی بیشتر با موضوع مقاومت در برابر تحمیل شهروندی منفعل، نک.
William Sewell, “Le Citoyen/la Citoyenne: Activity, Passivity, and the Revolutionary Concept of Citizenship,” The Political Culture of the French Revolution, ed. Colin Lucas (Oxford, 1988).
[90]. Lenin, “Plekhanov’s Reference to History,” Lenin Collected Works, Volume 8 (Moscow, 1962), 463–73, at 470.
[91]. Q4, §38, 456-7, October 1930.
[92]. Q4, §57, 504, November 1930.
[93]. Q15, §62, 1827, June–July 1933.
[94]. از آنجا که گرامشی در اینجا ترتیب «گزارههای» مارکس در «پیشگفتار» را برای تاکید بر نیاز به بررسی «فرمولبندی دقیق» این اصلها، معکوس میکند، این یادداشت به احتمال زیاد پیش از نهاییشدن ترجمهی او از متن مارکس نوشته شده است. بنگرید به ترتیب و واژهبندی این گزارهها در متن C: Q13, §17, 1579, May 1932–November 1933
[95]. Q4, §38, 456–7.
[96]. Q8, §52, 972–3, February 1932.
[97]. Q8, §52, 973.
[98]. Q8, §52, 973. یک بار دیگر، به نظر من ترجمهی واژهی superato تاکید کافی بر ابعاد هگلی و دیالکتیکی بحث گرامشی را نشان نمیدهند. نک.
Gramsci, Selections from the Prison Notebooks (Hoare andNowell Smith), 243: “transcended”; Gramsci, Prison Notebooks (Buttigieg), 267: “superseded.”
[99]. Q10I, §12, 1235, mid April–mid May 1932; see Q13, §18, 1595–6, May 1932–November 1933.
[100]. Q13, §7, 1565–7; Q13, §17, 1578–89; Q13, §18, 1589–97; Q13, §27, 1619–22; Q13, §37, 1635–50; all from May 1932–November 1933.
[101]. دربارهی پدیدار شدن شخصیت شهریار مدرن بهمثابهی بازسازماندهی تعیینکنندهی پژوهش گرامشی در 1932، نک.
Fabio Frosini, “Luigi Russo e Georges Sorel: sulla genesi del ‘moderno Principe’ nei Quaderni del carcere di Antonio Gramsci,” Studi storici, 54 (2013), 545–89, and Peter D. Thomas, “The Modern Prince: Gramsci’s Reading of Machiavelli,” History of Political Thought, XXXVIII/3 (2017), 523–44.
[102]. بهطور مشابه، واکاوی گرامشی از «سزاریسم» نیز اگرچه اغلب با انقلاب منعفلانه همبسته تلقی میشود، اما در حقیقت او در این یادداشتها که تمرکزشان بر انقلاب مداوم است به شرح «سزاریسم» میپردازد. نک.
Q9, §133, 1194–5, November 1932; Q13, §27, 1619–22, May 1932– November 1933.
[103]. Q13, § 7, 1566, May 1932–November 1933. See the A text: Q8, §52, 973, February 1932.
افزایش پیچیدگی واکاوی تاریخی گرامشی از قرن نوزدهم در یادداشتهای نگارشیافته در اواخر 1932 را میتوان در یادداشت زیر نیز دید:
Q9, §133, 1195, November 1932.
[104]. Q13, §37, 1636. مالکوم بال که در نهایت روایتهای دو دورهی تاریخی متمایز را در یک مفهوم ادغام و یکی کرده است، به این تمایز توجه نکرده است.
Malcolm Bull, “Levelling Out,” New Left Review II/70 (July–August 2011), 5–24 at 21.
[105]. Q22, §1, 2140.
[106]. Q8, §236, 1089.
[107]. Q19, §24, 2010–34, July–August 1934–February 1935.
[108]. مقایسه کنید با استحکام این استعاره در طی پنج سال یا بیشتر که بین یادداشت Q1, §44, 54 و یادداشت Q19, §24, 2034 فاصله است.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-2NH
توضیح «نقد»: چگونه میتوان پیش از بهدست گرفتن اهرمهای قدرت سیاسی، بر دلها و ذهنها و نهادها غالب شد و پس از دراختیارگرفتن دستگاه قدرت، بر دشمنان شکستخورده غالب ماند؟ چگونه میتوان پیش از دگرگونساختن ساختوبافت معینی از جامعه و افکندن طرحی نو، امکانپذیری چنین تغییروتحولی را پذیرفتنی کرد و به گفتمانی غالب بدل ساخت؟ مشروعیتزدایی از قدرت حاکم و مشروعیتبخشی به فکر و چشمانداز تغییر چه جایگاهی در مقوله و سامانهی قدرت، در گسترهترین معنای آن، دارد؟ اینجا ایدئولوژیها چه نقشی ایفا میکنند؟ آیا نیروهای مدعی رهایی و خواهان سازوکار اجتماعی رها از سلطه و استثمار مجازند به گفتمانی ایدئولوژیک تن در دهند، یا بسا ناگزیر از آناند؟ جایگاه رویکرد نقادانه چیست و کجاست؟
تقی روزبه : رژیم در حال پوست اندازی به کدام سو رهسپاراست؟
نورپاشی به میدان آزادی نمادی از چرخش رژیم:
این روزها در تقارن با دهه موسوم به فجر، «میدان آزادی» با ترکیبی از دوپرچم رژیم ایران و دولت چین آذین بندی شد که موجب برانگیختن حساسیت عمومی گشت تا جائی که دست اندکاران رژیم تلاش کرده اند که این آذین بندی میدان آزادی را با تقارن زمانی دو مناسبت در دوکشور امری تصادفی و طبیعی جلوه دهند.آن ها رسانه ها و شبکه های اجتماعی را متهم به سوء استفاده از آن کردند. ولی این ادعای رژیم هم مثل بسیاری از ادعاهای دیگرش در برابرجامعه ای که خود فارغ از بوق های تبلیغاتی رژیم رأسا منویات و رفتارهای رژیم را تعبیر و تفسیر می کند و معنا می بخشد، و چه بسا متن موردنظر رژیم را به حاشیه و حاشیه را به متن تبدیل می کند رنگ باخت. بهرحال «این تقارن تصادفی» ناقض ادعای همیشگی نظام در استقلال خواهی و شعارنه شرقی نه غربی و اجتناب از ورود به بلوک های بندی اقتصادی و امنیتی و نظامی قدرت های بزرگ تلقی و بسان رونمائی نمادین از یک چرخش بزرگ راهبردی در اذهان عمومی ثبت و حک شد. چنان که حتی برخی رسانه های داخلی هم با تیتر میدان آزادی در «حصارچین» از آن یادکردند!.
بنا به دلایل دیرینه و تاریخی مردم ایران نسبت به یوغ قدرت های بزرگ حساسند. از همین رو تمکین و نزدیکی غیرمتعارف دولتمداران به قدرت های بزرگ و از جمله ورود به بلوک بندی های امنیتی و نظامی و سیاسی و اقتصادی را زیرذره بین خود گرفته و و مورد انتقادخود قرارمی دهند. بزعم آن ها رژیم بیش از آن که بفکرتقویت اقتصای و رفاه عمومی باشد بفکر تقویت خوداست. بر این زمینه رویکردراهبردی حاکمیت نسبت به دولت های روسیه و چین نه فقط با مخالفت گسترده افکارعمومی که حتی با مخالفت بخش بزرگی از حامیان و جریان های سیاسی وابسته به خودژیم هم مواجه شده است. رویکردحاکمیت آشکارا بیانگرعدول نظام از یکی از شعارهای هویتی اش یعنی نه شرقی و نه غربی است که رأسا توسط بنیان گذارنظام یعنی خمینی طراحی و به عنوان اصول و خط راهنمای نظام وارد قانون اساسی هم شده است. چنین رویکرد و شعارنفی گرایانه در اصل واکنشی بوده است به یکی از شعارهای پایه ای انقلاب مردم ایران یعنی شعاراستقلال با هدف مصادره و مسخ آن. از همین رو این پوست اندازی و چرخش مشهود چنان مسأله برانگیزشده است که موجب تلاش مذبوحانه ای در توجیه آن توسط دست اندرکاران حاکمیت از جمله رئیسی و وزیرامورخارجه و یا توسط رسانه های جیره خوار شده است. توجیهاتی از این دست که گویا نه شرقی و نه غربی متعلق به دوره جنگ سرد بوده و کهنه شده و یا هیچگاه به معنی فقدان رابطه با دیگران نبوده و نیست و یا حتی از زبان وزیرامورخارجه و یا شخص رئیسی به عنوان ایجادتوازن در روابط خارجی توجیه می شود. اما برای عموم روشن است که گرایش پایدار سیاست خارجی حاکمیت هیچگاه ربطی به مناسبات متعارف و متوازن با دیگر کشورها و دولت ها نداشته است و بدون وقفه دوگانه سازی سیستماتیک «دشمن و نظام» بخش لاینفکی از کل حیات حکومت اسلامی را تشکیل داده و خواهد بود. رویکردی که از خصایص وجودی رژیم بحران زی و ابزاری برای بقاء و هویت بخشیدن به خود محسوب می شود. برای آن ها که قدرت همسازی با جهان امروز و غوطه ور در آن را ندارند اصل بقاء بدون برساخت «دگری دشمن» ناممکن می شود. در حقیقت رویکردغش کردن به قبله گاه قدرت های شرقی نه نافی خصیصه ذاتی که در خدمت و تداوم دوگانه سازی نظام و دشمن در فازجدیدید پوست اندازی محسوب می شود. دگردیسی جدید با عبور از اشکال پیشین و در راستای متحقق ساختن راهبرد«گام دوم» حیات جمهوری اسلامی صورت می گیرد که خود بخشی از مفاد منشوردولت «دوره انتقال» با گذر از برخی مشخصات دوره تاکنونی از یکسو و تدارک دوره پسا خامنه ای از سوی دیگراست. مجموعه ای از عوامل بحران وجودی و شرایط سیاسی و اقتصادی و اجتماعی چنین گذاری را اجتناب ناپذیرساخته است که از آن میان ورودرهبران و کارچرخانان نسل اول «انقلاب» و حکومت اسلامی به کهولت و مراحل پایانی عمرخود است. شالوده آن نیز بر فتوای خمینی مبنی بر اولویت مصلحت حفظ نظام بر هرچیزدیگر ( هدف کاربردهر وسیله ای را توجیه می کند) استوار است که حتی تعلیق موازین و وجوبات شرعی را نیز مجاز می کند و اکنون شامل اصول و آموزه ها ی بجامانده از خودخمینی هم شده است. گو این همین عبور آه و ناله حامیان او چون سرمقاله نویس روزنامه جمهوری اسلامی و یا بیت جماران را هم در آورده است. این نوع پوست اندازی ها هم فقط شامل حوزه سیاست خارجی نیست بلکه در حوزه های گوناگونی جریان دارد که تحقق آن ها دستورکاراخص دولت برگماشته رئیسی را تشکیل می دهد که می توان آن را «منشوردوره انتقال» نامید.
یکی از ویژگی های لحظه کنونی آن است که پیش برد و الزامات عملی منشوردوره گذار بخصوص در شرایطی که نظام با انباشت بحران ها محاصره شده است، تنها با مداخله کامل و روزمره خودولی فقیه حاضر می تواند صورت پذیرد. همانطور که اجرای برخی تغییرات مهم گذربه دوره پساخمینی (چون پایان دادن به جنگ و یا تغییرقانون اساسی و.. ) تنها با مداخله مستقیم وی حتی در بستربیماری می توانست صورت بگیرد. ولایت مطلقه ولی فقیه چه در نظر وچه بهنگام عمل، معنائی جز بی قدرتی مطلق دیگران و لاجرم بی قانونی مطلق نیست. از این زاویه انقلاب اسلامی به عنوان بازگشت «مشروعه» از همان آغاز در تقابل کامل با مشروطیت قرارداشت. ویژگی مهم دیگرآن است که جهت این پوست اندازی ها نه در راستای همسازی با جهان و جامعه و «اصلاحات مثبت»، که در جهت قهقرائی یعنی کنارگذاشتن تن پوش «جمهوریت» و تشریفات آن ( از جمله انتخاب مستقیم) از دوش نظام و هسته مرکز آن ولایت فقیه است و در جهت بسط اقتدارکامل آن. تن پوشی که بدلیل ضدیت انقلاب بهمن ۵۷ با نظام سلطنتی و با بدیل جمهوریت، به نظام ولایت فقیه ولو در شکل کمیک و بی یال و اشکم شده خود تحمیل شد. در حقیقت این پوست اندازی در ُکنه خویش چیزی جز ورودپارادایم اسلام سیاسی به گندیده ترین و منحط ترین فازوجودیش و «طالبانیزه شدن» هرچه بیشترآن نیست. گرچه رانده شدن به درون پسماندها و رسوبات دینی و با ارتجاعی ترین قرائت ها به عنوان مفر و راه نجات صورت می گیرد، اما در اصل جز به استقبال مرگ رفتن نیست که با پناه بردن به آخرین دخمه های قعرتاریخ صورت می پذیرد. از این رو به نحوتناقض آمیزی مستلزم خودزنی و تعلیق پایه های وجودی یک نظام مذهبی توسط خودنظام است. رژیم هرچقدر که محیط زیستی و پیرامونی خود و جامعه را در تضاد و ناسازگاری با خود و «ارزش های مقدسش» می یابد و هراندازه که که چشمانش از دیدن دره ژرف و ترسناک بین جامعه واقعی که سر برمی کشد و جامعه نمایشی که آب می شود سیاهی برود، بهمان اندازه برای حفظ خود بدرون لاکش می خزد.
منشورانتقال را شخص خامنه ای و اتاق فکرش با راهبردهای ایجاد «دولت اسلامی و جامعه اسلامی» و «تمدن اسلامی» و نیز یک سندمتمم و اجرائی- عملیاتی به نام «گام دوم انقلاب» تدوین کرده اند. بزعم خامنه ای پیش برد و تحق کامل آن ها تاکنون بدلیل عدم سرسپردگی کامل دولت های قبلی به تعویق افتاده است و بهمین دلیل همگی آن ها به نوعی مغضوب دربارولایتند و در حقیقت تلاش خامنه ای برای فرافکنی بیلان شکست کارنامه بیش از چهاردهه به گردن کارگزارانی است که دوران مصرفشان تمام شده است و خود بیش از دیگران مسئول پاسخ گوئی به آن است. چنان که می دانیم نخستین تلاش در این مهم با برکشیدن احمدی نژاد صورت گرفت که البته در آن زمان این لقمه در گلوی نظام گیرکرد و پروژه موقتا متوقف گردید که اینک با عزم بیشتری دنبال می شود. بطور فشرده محتوای اصلی منشوردوره انتقال به عنوان برنامه عملی دولت رئیسی در اساس خود بدنبال انطباق جامعه و ساختارقدرت و قانون اساسی با عرض و طول تخت پروکروستس اقتدارولی فقیه از طریق حذف حشو و زوائد مربوط به تشریفات«دوبنی » بودن نظام و برای مقابله با جامعه رویگردان از آن. با این وجود رژیم و دولت سعی دارند که برای جلوگیری از برانگیختگی جامعه و کنشگران و افکارعمومی تا آن جا که ممکن است دستورکاراخص دوره انتقال را که مستلزم جراحی های بزرگ بر پیکر این بیمار است با چراغ خاموش و به شکل پراگماتیستی پیش برند و بیش از شکل محتوای آن ها را زایل کنند.
الف- حذف نهادو انتخاب مستقیم ریاست جمهوری
تغییر قانون اساسی کنونی با حذف «حشو و زوائد تشریفاتی» آن که در مرکزآن الغاء انتخاب مستقیم ریاست جمهوری قراردارد. امروزه از رئیسی که با کودتای انتخاباتی با آراء اقلیتی برکشیده شده است، گاها به عنوان یک رئیس جمهورچهارساله و چه بسا آخرین رئیس جمهور نام برده می شود. پس لباسی باید دوخت در ترازسلطان جدید. همانطور که در زمان عروج خامنه ای خمینی لباسی دوخت در ترازکوتوله ای چون او که خود می گفت به حال مردمی که او رهبرش باشد باید خون گریست! و الحق که آن موقع چقدر«صادق» بود خامنه ای!
ب- برساخت اولیگارشی سیاسی جدید!
با عبور جامعه از جناح های رژیم (با شعارنه اصول گرا و نه اصلاح طلب)، دیگر برای هسته اصلی قدرت هم مسجل شد که زمان مصرف آن ها به عنوان جفت های اصلی ساختارقدرت که وظیفه پزدادن«جمهوریت» و بازنمائی جامعه را به عهده داشتند به سرآمده است. از همین رو شکل دادن به اندک سالاری و باصطلاح لایه و بخش فوقانی طبقه سیاسی جدید و تجدیدسازمان بوروکراسی بویژه کارگزاران و مدیران رده بالا با برکشیدن نسل جدیدی از میان ذوب شدگان دربارولایت، چون امام صادقی ها و سپاهیان و ارگان ها و نهادهای موازی که هم چون سربازی اطاعت از فرمانده خود را واجب می د اند و باو پاسخ گوست، وظیفه مهمی است که پروژه اش اکنون با گزینش دولت رئیسی به عنوان قاضی القضات مرگ و کارگزارمخلص و امتحان پس داده ولایت و نیز کلیه وزراء و دستیارانش و از جمله سپردن وزارت کشور بدست سپاه برای کنترل کشور کلیدخورده است. اولیگارشی جدید با ویژگی بهم پیوستن یا در هم آمیختگی تنگاتنگ بخش های اقتصادی، سیاسی، امنیتی-نظامی شکل می گیرد که در حقیقت محصول گره خوردگی نهادهای موازی به نام دولت پنهان قبلا شکل گرفته با ددولت رسمی است.
ج- شکل دادن به اتوپیای یک اقتصاد «درون زا» و غیرشرطی
به موازات سامان دادن به نوعی اندک سالاری سیاسی، شکل دادن به طبقه اقتصادی باه در هم تنیدگی نهادهای « اقتصادی، سیاسی، امنیتی»، خصولتی و شبه دولتی و بهره مند از راندقدرت، به مثابه بخش فوقانی طبقه اقتصادی و کنترل کننده گلوگاه های اقتصادی از دیگر سوداهای رژیم در این مرحله است. در حقیقت شرطی نشدن اقتصاد و امورات کشوربه خارج، اسم مستعاراقتصاد زیرزمینی، مبتنی بر مبادله کالا به کالا، زیستن در حاشیه اقتصادجهانی، شکل دادن به نوعی اقتصادرفاقتی و فامیل سالار و در عین حال صدقه پرور، رهاساختن دولت از بار وظایف خدمات عمومی و حذف درآمدهای نفتی از بودجه رسمی و «سفره مردم» و تخصیص آن به اولیگارشی و ویژه خواران پراشتهای جدید. نباید فراموش کرد که مافیاها همواره برای پنهان ساختن چپاول و غارت های خود به فرم های رسمی و پوششی هم نیازدارند. از این رو در یک اقتصادنیمه پنهان و حاشیه نشین بخش های رسمی همواره وجود خواهند داشت اما با هدف تأمین پوشش بیشتری برای بخش های پنهان. آن ها در پوست اندازی جدید فضاها و کارکردهای تازه ای پیدامی کنند.
بطورکلی انسجام بخشیدن به «طبقه سیاسی» جدید و اقتصاداصطلاح درون زا و غیرمشروط، مجموعا اقتصادسیاسی اخص نظام ولایت فقیه در دوره جدیدپوست اندازی را تشکیل می دهند.
د- در این جا به جهت اجتناب از تطویل کلام، به عناوین دیگردستورکارهای مهم دولت جهادی خامنه ای بسنده می کنیم:
همانطور که در آغاز نوشته اشاره شد عدول رسمی از اصول و سیاست دیرینه نه شرقی و نه غربی به سوی مشارکت فعال در معاهدات و پیمان های راهبردی با چین و روسیه و زیستن در زیرچترحمایتی آن ها که مفادآن ها پنهان از مردم و حتی با دورزدن قانون اساسی و حتی مجلس دست نشانده اش صورت می گیرد، از جمله فرصت های معدودی است که رژیم از ِقبل بحران جهانی و قطب بندی های جدید به آن دل بسته است. کنترل اینترنت و شبکه های اجتماعی وشکل دادن به فضای مجای باصطلاح پاک و مقدس و یا اینترنت ملی به عنوان یکی از مهم ترین اولویت های رژیم و از دیگرعناصرمنشوردولت انتقالی است. انتخاب، جاسازی و تثبیت موقعیت رهبربعدی موردنظرخامنه ای و سپاه و کلا طبقه سیاسی جدید هم یکی از وظایف همین دوره است. در این مورد اگر رئیسی نسوزد و بتواند از هفت خوان آزمون وظایف مقرر«روسفید» بگذرد احتمالا از شانس های اصلی خواهد بود که توانسته است برای خود «سرمایه اجتماعی» بیندوزد و خود را مطرح و جابیاندازد. جوله دادن دادن وی در سراسرکشور بخشی ازهمین هدف را دنبال می کند. با این حال نمی توان مدعی شد که او تنها شانس است. کنترل بیش از پیش حوزه های مذهبی و دولتی تر کردن آن ها و برکشیدن روحانیون جیره خوار و متصل به حاکمیت و رهبری هم بخشی از الزامات دوره گذار را تشکیل می دهد. مبادرت به نوعی انقلاب ضدفرهنگی دوم از جمله شامل تصفیه دانشگاه ها و اساتید، اسلامی کردن هرچه بیشتر «علوم» و کتاب های درسی دانش آموزان و آ«وزش و پرورش، سیاست جمعیتی و خانه نشینی زنان و «شأن مادری و فرزند آوری» نیز بخش دیگری از این منشوراست. و بالأخره باید به تلاش های حاکمیت و شخص خامنه ای به رفع تحریم های هسته ای و محاصره اقتصادی کنونی اشاره کرد. او هم چون سلفش خمینی که قبل از مرگش وظیفه پایان دادن به جنگ ایران و عراق را البته با خوردن جام زهرمعروفش بر عهده گرفت، بی میل نیست که به گونه ای مسأله تحریم های کمرشکن را نه فقط برای خروج از تنگناهای فعلی نظام و بازکردن دست و بال دولت برگماشته و درگل مانده برطرف کند، که هم چنین به عنوان میراثی برای خلف خویش بجا بگذارد. اما پیشبردآن چندان ساده نیست و حداقل با دو مانع جدی مواجه است: نخست آن که او نمی خواهد فشاری به عرصه های دیگرتنش زا چون تولید موشک های بالستیک و فعالیت ها و مداخلات منطقه ای و دشمنی اش با اسرائیل و دولت آمریکا خدشه ای واردشود، و دوم آن که بدلایل متعدد در وضعیت بی ثباتی کنونی جهان و نیزشکاف های درونی آمریکا، هرتوافقی با هر عنوانی که صورت پذیرد بطوراجتناب ناپذیر ماهیت موقتی خواهد داشت. بنابراین او ناگزیراست که به سازش های کوتاه مدت و شکننده و فاقدچشم انداز بسنده کند. هم چنین در حوزه هسته ای رژیم حاضر نیست از قابلیت خود و از جمله مزایای یک رویکردمقرون به گریزهسته ای یعنی داشتن قابلیت بالقوه و نه الزاما بالفعل تولید سلاح هسته ای دست بشوید. با این همه تمایل دارد بدلیل انباشت بحران ها، از همین پنجره فرصت های کوتاه مدت به شرطی که مخل مانور او در حوزه های دیگر نشود بهره بگیرد.
پرسش مهمی که در اینجا مطرح است این است که آیا رژیم قادر خواهد بود پوست اندازی یا جراحی سنگین فوق بربدن یک بیمارفرتوت را با موفقیت صورت بدهد؟ یا آن که هم چون دوره احمدی نژاد لقمه در گلویش گیر کرده و ناگزیر خواهد بود که آن را به بیرون پرت کرده و دست به عقب نشینی «قهرمانانه تری» بزند.
کاری را که می خواست در دوره احمدی نژاد صورت دهد و ناگزیرشد با آوردن روحانی ۸ سال به تعویق بیافکند، حالا چگونه می خواهد در شرایطی که اوضاع نسبت به آن دوره به مراتب وخیم تر شده و با انباشت بحران های عدیده مواجه است به پیش برد؟. گرچه خامنه ای مصمم است که به هرقیمت شده و در دوره حیات خود پروژه گذاربه گام دوم را عملیاتی کند، اما روندهای پیشارو و نیز منطق موفقیت آمیز این گونه جراحی ها بر تن یک بیمار چیزهای دیگری می گویند: پیش شرط جراحی های بزرگ از یک سو نیازمند ثبات نسبی شرایط اجتماعی و اقتصادی و سیاسی برای نجات موفقیت آمیز است و از سوی دیگر مفادمنشور حامل پتانسیل بزرگی از بی ثباتی است. وجودچنین پارادوکس بزرگی فراربه جلوی رژیم را بسیار ریسک آمیز می کند. بطوری که از هم اکنون پس از گذشت شش ماه از دولت جدید نه فقط بیلان خروجی وی در کنترل بحران و نارضایتی عمومی منفی بوده است، بلکه ترکش های اولیه آن حتی صفوف خود دولت یکدست و جهادی را متشتت و دستخوش تردید و نوسان دربرخی تصمیم گیری های مهم کرده است [چنان که به عنوان نمونه چنین شکافی را در تنظیم بودجه و حذف قاطع ارزهای ترجیجی و آزادسازی قیمت ها که موجب پاره ای اختلاف و چنددستگی در صفوف رژیم از جمله در مجلس و کارگزاران رژیم شده است شاهدیم. مخالفان شوک تراپی این جراحی را در شرایط بی ثباتی اقتصادی و نارضایتی عمومی خطرناک و موجب خیزش های احتمالی می دانند و یا در نمونه دیگری نسبت به رویکردتیم هسته ای و وزارت خارجه نیز شاهدافزایش این نوع شکاف ها و منازعات هستیم و یا نارضایتی در میان برخی مراجع و حوزه نیز مشهود بوده است ]. زین اسب را در میدان جنگ عوض نمی کنند. این ضرب المثل قدیمی در حقیقت یک قانون حاکم بر جنگ را بیان می کند: مانور یا تغییررادیکال در میان معرکه و آشفتگی نا بخردی است و نقض آن بیانگردشواری و شکنندگی موقعیت حاکمیت در یک بزنگاه بزرگی است که به اراده فشرده و صفوف گسترده نیازدارد. با این همه برای رژیم رانده شدن به این آخرین سنگر تنها راه مفر از انباشت بحران ها محسوب می شود.
شرایط عمومی رژیم را می توانیم در چند گزاره زیر خلاصه کنیم:
بحران در سوخت و ساز و بازتولیداقتداررژیم در مهمترین مولفه های اقتدار یک بحران وجودی است.
باخت استراتژیکی و برتری تاکتیکی (عمدتا به مدداعمال زور و تفوق های گذرا) و سبقت گرفتن شتاب بحران بر توان مقابله و حل یا کنترل رژیم.
باخت استراتژیکی تقریبا در همه مؤلفه های مهم قدرت چون از کارافتادن زرادخانه تبلیغاتی رژیم ( جهادتبیین خامنه ای آخرین واکنش مذبوحانه وی است علیه باخت)، ناتوانی در کنترل تورم و رکود، و نیز در حوزه فرهنگی و گفتمانی و اجتماعی مشهوداست. منزوی شدن رژیم و روحانیون تا حدی که شمارروزافزونی از طلاب ناگزیر می شوند برای آن که بتوانند سوارتاکسی بشوند و آب دهان بسویشان پرتاب نشود، از خیرگذاشتن عمامه در بیرون از حوز ها بگذرند. معادله «باخت استراتژیک و تفوق تاکتیکی» به معنای فقدان عقبه استراتژیک است که برپایه آن می توان به اتخاذتاکتیک های تهاجمی پایدار امیدبست. و وحال آن که فقدان عقبه، تهاجم تاکتیکی ررژیم را شکننده کرده و می تواند آن را طی فرایندی تضعیف و دچارتشتت کرده و نهایتا سترون ساخته و از کار بیاندازد. تحت چنین معادله ای بتدریج شاهد وضعیتی خواهیم بود که در آن از یکسو رژیم نه قادراست به شیوه تاکنونی حکومت کند و در آن هرگونه عقب نشینی بسان پاشیدن آتش به بنزین عمل کرده و منجر به ریزش نیروها و فوران خشم عمومی گردد. و از سوی دیگر نه قادر است به شیوه جدیدی حکم رانی کند. چنین وضعیتی در شرایط بحران بازتولید و بحران متابولیستی (سوخت و ساز) بطوراجتناب ناپذیر دیر یا زود معادله فوق را به سمت باخت- باخت یعنی هم باخت استراتژیکی و هم تاکتیکی و از دست دادن برتری مقطعی توازن نیرو سوق خواهد داد. چنین فرایندی را ولو با افت و خیز شاهدیم و وقتی زمانش فرابرسد، این همان لحظه های بهم خوردن موازنه قوا و تغییرجهت دوره انتقال نه به سوی تثبیت حاکمیت آن گونه که سودایش را داشت، که هم چون بازگشت بومرنگ پرتاب شده و اصابت آن به صورت خود حاکمیت است و جه بسا آغاز زوال حاکمیت و «شام آخر» خواهد بود. رانده شدن پارادایم اسلامی سیاسی به آخرین سنگر مقاومت خود در عین حال به معنی ورود به کوچه باریک بن بست هم هست. نبرد در آخرین سنگر پارادایم می تواند در حکم «شام آخر»هم باشد؟!.