site loader
2021-08-16 تحولات افغانستان: کابوس یا واقعیت؟  تقی روزبه

تحولات افغانستان: کابوس یا واقعیت؟ تقی روزبه

تحولات افغانستان: کابوس یا واقعیت؟
پایان و آغاز یک دوره؟ رخدادهای این روزهای افغانستان همچون زمین لرزه ای ۸ ریشتری است که ارتعاشات آن نه فقط در منطقه که در دوردست های این دهکده جهانی هم احساس می شود. گوئی که براستی تاریخ در جهتی وارونه به تاختن در آمده است. آنچه که در افغانستان می گذرد بیش از آن که به عنوان یک واقعیت باورپذیربنظرآید، به کابوس وحشتناکی می ماند که در برزخ بین خواب و بیداری رخ می دهد. اما وقتی چشمان خود را باز می کنیم بجای که این کابوس لعننی و وحشت آفرین از مقابل دیدگانمان محوشود بیش از پیش واقعیت هولناک خود را به نمایش می گذارد. گوئی با چشمانی بهت زده به تماشای فیلمی نشسته ایم پیرامون وقایع آخرالزمان که در آن زامبی ها زنده شده از گور برخاسته و بسوی شهرها روانه می شوند!
وقایع افغانستان پایان یک دوره و آغازدوره تازه ای را رقم می زنند: از وقایع پس از ۱۱ سپتامبر، که با لشکرکشی بزرگ آمریکا به افغانستان (‌و نه تنها آن) شروع و اکنون با فراربزرگ دولت آمریکا و متحدانش پایان می گیرد. هدف اعلام شده: درهم شکستن تروریسم بود. نتیجه: پهن کردن فرش قرمز در جلوی پای همان ها که بیست سال پیش سرنگونش کردند: مبین یک شکست کامل و شنیدن صدای در هم شکستن اتوریته بزرگترین ابرقدرت جهان. گواین که مسیراین فاجعه در زمان ترامپ هموارشده بود، اما محصول آن نصیب دولت بایدن شد که چه بسا همچون زمان کارتر و شاه پی آمدهای خود را داشته باشد. بی تردید تبیین این فاجعه عروج و چگونگی مواجهه با آن حامل درس های بزرگی برای جهان کنونی است که هنوز باید ویژگی ها و مختصات اصلی آن صورت بندی شوند و بهمین دلیل آن چه را که مطرح می شود باید با قیداحتیاط در نظرگرفت:
وارونگی تاریخی؟!
وقتی از پایان و آغاز یک دوره سخن می گوئیم، سخن از ورود به یک مرحله پرتب و و تاب دوره انتقالی است که قواعدش کهنه و منسوخ و بی اعتیار می شونددر عین حال که با قواعد حدید و پیشروئی در خورزمانه جایگزین نمی شوند. بنابراین در دوره کشاکش و باصطلاع عدم تعیین و قطعیتی قرارداریم که هنوز معلوم نیست که کدام روند یا روندها دست بالا را خواهند داشت. جهان در چنبره بحران های بزرگ و وجودی ( و در رأس آن ها سه بحران سترگ شکاف های عظیم طبقاتی عنان پاره کرده،‌ بحران دموکراسی نیابتی و سترون شده و بحران زیست محیطی در حال خارج شدن از کنترل ) قرارگرفته و به سبب آن ها، شکاف بین بالائی ها و پائینی ها از یکسو و بین بلوک قدرت در حال تزاید است. لاجرم در معادله نتوانستن و نخواستن، ناتوانی از کنترل جهان در حال اوج گرفتن است و در پائین نیز نسبت توازن بین جنبش های ترقی خواهانه و ارتجاعی معادله نخواستن را مخدوش و آن را در هاله ای از ابهام قرارداده است. دوره ای آکنده از فرصت ها و تهدیدها که درمجموع موجب بوجودآمدن شرایط بسی حساس و خطرناک کنونی شده است. اگر در مقام قیاس، خروج و بخوانیم فرار آمریکا در دمادم شکست جنگ ویتنام و فتح سایگون، در زمان خود به گونه ای باخت دولت آمریکا و متحدانش و برآمد به نیروهای چپ و رادیکال و ضدسرمایه داری و ضدامپریالیستی و کلا بلوک شرق آن زمان را بازتاب می داد، اینک فتح کابل و فرارآمریکا درجهتی معکوس با برآمدیک نیرو و جنبش ارتجاعی و ضدانسانی همراه است که بیانگر خصیصه بخشی از وضعیت کنونی و البته نه همه جوانب دوره ای را تشکیل می دهد که داریم به آن ورود می کنیم. البته درمورداین گونه خروج آمریکا و ناتو از افغانستان باید به تغییراولویت های آمریکا هم که از قضا مستقل این حزب یا آن حزب (ترامپ یا بایدن هست) اشاره کرد. تهدیدناشی از عروج چین به عنوان قدرت اول جهان و خطر از دست دادن موقعیت برترآمریکا پس از جنگ جهانی دوم، سبب شده است که با تمرکز آمریکا بر شرق آسیا و چین افغانستان تا حدزیادی اهمیت استراتژیک پیشین خود را برای آمریکا و متحدانش که بیشتر مدیون خطوط استراتژیک دوره جنگ سرد و تا حدمعینی ناشی از خطراضطراری تبدیل شدن آن به یک پایگاه صدورتروربسم ( در پی ۱۱ سپتامبر) بود از دست بدهد. ضمن آن که افغانستان از اساس فاقد آن گونه ثروت های طبیعی مثل عربستان و کویت و قطر و امارات است که دارای جاذبه ویژه ای باشد.
یک «ضدرخداد» و به کدام سو؟!
تاریخ همواره ترکیبی پیچیده و تو در تو بوده است از روندهای پیشرو و پسرو و افول و عروج آن ها که اینک در یکی از آن بزنگاه های مهم وارونگی آن قرارگرفته ایم که بی گمان با پی آمدها و پژواک گسترده اش نقطه عطفی خواهد بود در تاریخ شکست ها و پیروزی ها و منبع بسی تحلیل ها و ارزیابی ها، نه فقط در سطح افغانستان و منطقه که در سطح جهان. در حقیقت فاجعه افغانستان فرکانس و بیان فشرده ای است از آنچه که در جهان می گذرد و پیوندوثیق و تنگاتنگی بین آن و بحران حاکم بر جهان وجود دارد.
اگر کسی بخواهد از پدیده وارونگی در تاریخ و فقدان غایتمندی در آن مثال بارزی بزند،‌ بی تردید تحولات کنونی افغانستان مثال خوب و گویائی برای آن خواهد بود که نشان دهد که کائنات و مشخصا تاریخ به خودی خود به سوی غایتی پیشینی و از پیش مقرر حرکت نمی کند، بلکه به تبع ماتریالیسم تصادفی ( و فرایندهای زایش و انهدام و مرگ و آشوب برآمده از آن که درکل جهان هستی برقراراست) همه چیز منوط به کشاکش نیروها و کنش و واکنش ها و چگونگی اتصالات پدیده هایی هستند که در تصادم یا در پیوند با یکدیگر به تحولات در محدوده های تاریخی خود معنای مشخص می دهند. و حتی باید بدان افزود که بدون حفاظت از آن بخش از دست آوردهای مثبت تمدن بشری، آن ها هم فرار بوده و الزاما پایدارنیستند: خطرتبخیرتمدن!. در حقیقت فاجعه افغانستان در کنه و جوهرخود بیان فشرده فاجعه ای است که در ابعاد و اشکال مختلف در جهان کنونی و لو هنوز در محدوده فرکانس هائی پائین تری جاری است. نگاهی به همین وجه خاص بودگی بحران در عین عام بودگی اش که به آن ویژگی یک «ضدرخداد» می دهد، دلمشغولی این نوشته است:
چرا عمق فاجعه در افغانستان مضاعف است؟: قبل از هرچیز بدلیل بازگشت پیروزمندانه یک ارتجاع امتحان پس داده و عملکردمبهوت کننده مدعیان مبارزه با ارتجاع و تروریسم! و چرا در عین حال این وارونگی بخشی از وارونگی جهان معاصر و نشانه ای از بحران و بن بست آن، بحران گندیدگی سرمایه داری مستولی برجهان است؟ آیا بنظرشما در شرایطی که کل جهان و ناتو و در رأس آن آمریکا بخصوص پس از ۱۱ سپنامبر افغانستان را شخم زد و امروز که پس از بیست سال و بقول خودشان یک تریلیون دلار هزینه از طالبان می خواهند که برای فرارآبرومندانه به آن ها و دپیلمات هایشان مجال و مهلت بستن چمدان ها و سوزاندن اسنادشان را بدهند، این چنین گرفتار گردبادسرگیجه آوری می شوند که حتی فرصت جمع آوری مهمات و تسلیحات انباشته شده خود در پادگان ها را هم نداشته باشند و بدست خودشان طالبان موتورسوار و تفنگ بدست را با آخرین تجهیزات و وسائل مدرن و پیشرفته جنگی که در خواب هم نمی دیدند مسلح سازند، چنین تحولات و رویدادی یک ضدرخدادتاثیر گذار محسوب می نمی شود؟ آیا می توان از آن همچون رخدادی ضدانقلابی که جهان را به لرزه افکنده است، نام نبرد؟ بهرصورت، ظهوریک ارتش تازه و مسلح به آخرین ابزارها توسط یک نیروی بغایت ارتجاعی و واپسگرا در قلب خاورمیانه دستخوش بحران و آتش به چه معناست؟ آیا به آن معنانیست که بحران افغانستان را نمی توان صرفا درخودش بررسی کرد مگر آن که آن را در بطن یک بحران عمیق جهانی و عملکرد قدرت ها و جهانی سرمایه داری شده موردبررسی قرارداد؟. این که روزی به گسیل ارتشی بزرگ به جنگ طالبان بروند و سرنگونش کنند و روزی دیگر با دورزدن حکومت مرکزی و دست نشانده، با آن ها حول تقسیم قدرت و در حقیقت انتقال قدرت به مذاکره پرداخت، در حالی که طالبان حتی به تشریفات انتقال قدرت هم پای بند نشد و به زیرهمه قول و قرارهایش زد، با کدام قواعدجنگی و یا مراودات دپیلماتیک خوانائی دارد؟ و عجیب نیست که خروجی آن منجر به متلاشی کردن کامل روحیه مقاومت ارتش بازپرورده شده صدها هزارنفری و دولتمردان وابسته و دخیل بسته به تصمیم و اراده دولت آمریکا از یکسو و مردم مات و حیران از این هم گشاده دستی از سوی دیگر منجر شود. وزیردفاع انگلیس که خودیکی از دست اندرکاران اصلی در این بحران است، ضمن اعتراف به عمق فاجعه ای که حاصل عملکردچندین دهه ای خود وآمریکا و سایرمتحدان ناتو در افغانستان است، می گوید وقتی دولت آمریکا نسبت به هشدار ها و پی آمدهای خروج شتابزده وقعی نه نهاد، کشوراو از بقیه کشورهای ناتو خواست که در غیاب خروج آمریکا یک نیروی مشترکی برای کنترل اوضاع و درحقیقت مدیریت سنجیده عقب نشینی تشکیل بدهند که با استقبال هیچ دولتی از شرکاء ناتو مواجه نشد و این درحالی بود که پی آمدهای عروج و سلطه یک جانبه طالبان بر کابل مانند تشدیدسرکوب ها و جان غیرنظامیان و خطر جنگ های داخلی و جان گرفتن و ظهوردوباره القاعده و داعش و تشدیدبحران و یا خطرجنگ در مرزهای آن با دیگرکشورهای منطقه و یا عواقب یک بحران بزرگ پناهندگی برای اروپا و جهان، برکسی پوشیده نبود. نحوه برخورددولت دولت آمریکا و متحدانش با طالبان از جهاتی تکرارهمان برخوردی است که دولت وقت آمریکا در زمان انقلاب ایران با خمینی و شاه و مذاکره و سازش با نمایندگان خمینی و بیطرف کردن ارتش و غیره داشت که در این میان فراراشرف غنی نیز بی شباهت به فرارشاه نیست. بنابراین تکرارهمان رویکردها در چنین مقاطع بحرانی چیزی بیش از ارتکاب به یک خطای سیاسی و تاکتیکی و یا غافلگیری را نشان می دهد:
در حقیقت عروج مجدد و فاجعه آمیز پدیده ای مثل طالبان بیانگر سه گزاره مهم زیر است:
۱- وقتی جهان توسط امپراطوری جهانگشای سرمایه در سودای سود و انباشت سرمایه شخم زده و زیر و رو می گردد، و در چنین وضعیت فراگیری چیزی بیرون از قلمروسرمایه وجودندارد، تمامی رسوبات کهن و بجامانده تاریخی به سطح آمده و معاصر می شوند و به نحوویژه ای به شکل تغذیه و ستیز با سرمایه داری در هم می آمیزند. وجودچنین رابطه ای بین آن نوع دست اندازی ها و شخم زدن ها با این نوع بروندادهای آکنده از فاجعه، بیانگر وجودرابطه ای درونی و ارگانیک بین پیکره سرمایه داری و انگل های درونی آن پیکره است. آن ها از هم جداناپدیرند و در واقع سرمایه داری واقعا موجود به همراه این گونه انگل هایش، کل واقعیت سرمایه داری حاکم برجهان را تشکیل می دهد. آن ها یکدیگر را تولید و بازتولید می کنند. ترکیب رسوبات و انگل های بازمانده تاریخی و میزبانی آن ها توسط بدن سرمایه داری هزارچهره بیانگرچگونگی روندجهانی شدن سرمایه است. طالبان ها، داعش ها و القاعده ها و یا جمهوری اسلامی ها و کلا پارادایم اسلام سیاسی و بنیادگرا و البته نه فقط آن ها، به مثابه انگل هائی هستند که بدون وجودیک بدن میزبان و بهره برداری از آن- نظام سرمایه داری جهان گستر- فی نفسه قادر به معاصرشدن و زیست هم چون یک نظام نیستند.
۲- نظام حاکم بر جهان و آن قرارداداجتماعی برآمده از جنگ دوم با هژمونی دولت و سرمایه های آمریکائی، مدت هاست که بدلیل تغییر محتوای جامعه جهانی و توازن قوا و کشاکش بین آن ها، شکل حاکم و محتوای دگرگون شده و تنظیم مناسبات بین آن ها، با تنش ها و بحران های فزاینده و غیرقابل کنترلی مواجه شده است. در شرایطی که روندها و پدیده های نو و ترقیخواهانه هنوز به قدرلازم پیکربندی نشده باشند و جنبش های معطوف به آن مداوما توسط سیستم سرمایه داری باشکال گوناگون مسخ و یا سرکوب می شوند، در ملتقای چنین خلئی، فرصت جهش و برآمدنیروی حتی تاریخا ارتجاعی تر، یا همان انگل های همزی با سرمایه داری، فرصت برآمد و جهش پیدا می کنند و به نوبه خود بر ابعادگندیدگی جهان می افزایند و زندگی و آزادی را مستقیما موردتهدید قرار می دهند. چنان که بکرات شاهدش هستیم بیان عریان چنین بربریتی را می توان در تبدیل انسان ها به ابزارهای انهدام و بمب های انتحاری و آماده انفجار مشاهده کرد. باین ترتیب سرمایه داری دستخوش بحران وجودی، بجای آن که قادر باشد رسوبات و لجن های تاریخی را بروبد برعکس آن ها را بالا آورده و فراتر از آن به پیشانی و اندام خود می آلاید!
ج- عروج مجددطالبان در شرایطی که در آن بحران سرمایه داری تعمیق یافته و کفه اقتدارگرائی و ناسیونالیسم و نژادپرستی و غیره به عنوان گرایشی نیرومند در حال سنگین تر شدن است، تصادفی و بی ارتباط با چنین روندی نیست ـچنان که وعده پیشاپیش چین به طالبان برای برسمیت شناختنش نمونه روشنی از آن است). چنان که تشدیدشکاف ها در اردو و صفوف قدرت های بزرگ و یا نوظهور سرمایه داری چه در بلوک غرب و از جمله در خودآمریکا به عنوان دژاصلی سرمایه داری و چه در اروپا با رشدراست افراطی و یا برآمدبلوک شرق به سردمداری چین تازه نفس، و همچون تبلوربرآمداقتدارگرائی در دوره کنونی، نشان دهنده آن است که چرا این چنین عروج و بازگشت مجددطالبان با بی اعتنائی و عدم حساسیت جهانی و مشخصا قدرت های بزرگ و یا نهادسازمان ملل و چه بسا رضایت ضمنی شماری از آن ها، از جمله از سوی حکومت اسلامی ایران، که پیشاپیش عنوان امارات اسلامی را بکارگرفته است، مواجه می شود و اگر هم بعضا هشدارهایی لفظی برحسب تعارف ابراز می شود مثل هشداردبیرکل سازمان ملل نسبت به تشدیدجنگ های داخلی و خطرافزایش سرکوب و یا نصحیت کردن اتحادیه اروپا و هشدار به طالبان نسبت به خطر منزوی شدن، چیزی بیش از لفاظی و گفتمان درمانی به هنگام وقوع فاجعه نیست. بی تردید نبود واکنش های بسنده از سوی دولت ها و جامعه جهانی به نوبه خود در تشویق طالبان برای تشدیدتهاجم و خیز برداشتن جهت تسخیرکل افغانستان و کابل بی تاثیر نبوده است.
به کجا رهسپاریم و با چه چشم اندازی؟
بحث را در دوسطح نقش عوامل داخلی و جهانی در بحران فاجعه افغانستان پی می گیریم و نخست از منظر داخلی :
تاریخ هرچه هم که به محاق تاریکی برود هیچ گاه یک دست نیست و هیچ قدرتی تاکنون نتوانسته است آن را یکدست ساخته و امیدها و شفق های صبحدم را از سینه آسمان بروبد.
بی تردید این که چهل و اندی سال پس از عروج پارادایم اسلام سیاسی، پارادایم تازیانه و اطاعت مؤمنان، و ایفاء نقش انواع گونه ها و شاخه های اصلی به همراه پارازیت هایش، و آشکارشدن چهره واقعی و درجه سترونی ویرانگرشان، و در موردطالبان بویژه بازگشت پر هیبت اشان به اریکه قدرت پس از بیست سال که فجایع آن هنوز هم از خاطره ها محونشده است، و اکنون بازگشت کابوس وارش برصحنه تاریخ، آن هم در برابر بزرگترین ابرقدرت جهان وخروج افتضاح آمیزش، اگر بارنخست تراژدی بود طبعا اینک بیش از یک ظهورکمیک صرف، بلکه ظهوری است به شکل توأمالن تراژیک- کمیک بر صحنه تاریخ و دهن کجی آشکار به تمدن بشر و آزادی و حقوق جهان شمول انسانی، به کرامت زنان و برابری و به امیدها و رؤیاهای نسل های جوان. البته طالبان معجونی است مرکب از اسلام سیاسی و معاصرشدگی (در پیوند با جهان معاصر) با قرائت خاص خود از اسلام و با نام امارات اسلامی که علاوه بر یدک کشیدن رسوبات و باورهای کهن اسلامی و با مناسبات پدرسالارانه، سوار بر تبار و قوم گرائی و طایفه گری یک جامعه متکثر و چندقومی و تباری افغانستان هم هست و حامل برتری طلبی یک قوم و طایفه بر سایراقوام و طوایف و بطریق اولی بر کل شهروندان فارغ از این گونه طایفه گری، درحالی که این قوم حتی شامل اکثریت عددی سکنه افغانستان هم نیست. بدیهی است که این گونه ولع سلطه طلبی، قدرت به چنگ آورده را شکننده تر می کند و امکان بروزاعتراضات و حتی خطر جنگ های داخلی را دامن می زند. گرچه پیروزی طالبان برق آسا و حتی بهت آوراست اما تصرف سریع قدرت در جامعه ای متکثر و آکنده از بحران که با بهره گیری از خلأ قدرت و آچمزشدگی جامعه ممکن شده است، بهمان اندازه دشوار و لقمه ای گلوگیر خواهد بود. بطوری که دوره پس از کسب سریع قدرت را، به نحوی اجتناب ناپذیر و چه بسا سریعتر از آنچه که انتظارش می رود تبدیل به آغازروندهای معکوس نماید. از جمله با فرایند تجزیه و بهم ریختن یک پارچگی قدرت مستقر که وحدتش را در مرحله پیشاکسب قدرت مدیون مبارزه علیه دشمن مشترک بوده است. ضمن آن که طالبان جریانی است امتحان پس داده و لاجرم نمی تواند هیچ توهمی نسبت به خود در بین مردم داخل افعانستان و جهان بر انگیزاند و بهمین دلیل هم انتظار می رود که قدرت تازه صعودکرده پس از افتادن آب ها از آسیاب و خشک شدن عرق معرکه نبرد، فاقد فرصت مانورچندانی برای فریب دادن افکارعمومی و خریدزمان برای تثبیت خود باشد. گو این که قاعدتا ارتجاع این بارآموخته تراست و در قیاس با گذشته می داند که چگونه در روزها و ماه های آغازین کسب قدرت با دادن وعده و وعید به داخل و جهان حساسیت کمتری علیه خود بر انگیزد تا شاید از این طریق مسیرتثبیت خود را هموار سازد. گرچه سخن گفتن از تثبیت برای چنین حکومتی زیادی خوش بینانه است. اما مسأله مهم تر در افغانستان آن است که گرچه دولت قبلی و سرنگون شده از یکسو و حضور طولانی طالبان در آن خطه از سوی دیگر به عنوا ن دوسنگ آسیاب اجازه رشد و صف آرائی لازم و به موقع را به جریان های سوم یعنی نیروی مقاومتی مرکب از زحمتکشان و بخش های مدرن و پیشرو جامعه و ساکنین شهرهای بزرگ و زنان و دانشجویان و هنرمندان و فعالین اجتماعی نداد، اما عروج قطب فوق ارتجاعی و واپسگرای طالبان به سکوی قدرت، به معنی به پایان رسیدن این دوگانه معیوب و ویرانگر و نیز زمان مواجهه قدرت تازه با معضلات افتصادی و دپیلماسی و در یک جامعه پیچیده متکثر و چندقومی و شهروندان بخصوص در مراکز و شهرهای بزرگ و کلا گلاویز شدن با بحران های انباشته شده است. دولت طالبان بدون داشتن نفوذ و عقبه اجتماعی لازم بویژه در شهرهای بزرگ و بدون داشتن توان دست و پنجه نرم کردن با مشکلات عظیم موجود، بعیداست که بتواند قدرت را تثبیت کند و تنها حربه اصلی او ایجادهراس است که باید به نحو ی سنجیده و مقتضی خنثی شود. از همین رو بنظر می رسد در پی فرونشست شوک های اولیه و غافگیری ها و افسون شدگی های ناشی از یک بازگشت حیرت آور، عقربه زمان و سیررویدادها به زیان آن ها به به سودمردم به حرکت در آید. چرا که در اصل این پیشروی های برق آسا، که توانست تقریبا همه ایالات و شهرها و ایالات را به سرعت حتی بدون درگیری قابل توجهی تسخیرکند، نه ناشی از توان و قابلیت و درجه مقبولیت این جریان مافوق ارتجاعی و امتحان پس داده که اساسا ناشی از خلأ قدرت و در هم شکستن روحیه مقاومت و فضای آعشته به هراس و بهت زدگی صورت گرفت که همزاد و محصول تصمیم و رویکرد دولت آمریکا و دست نشاندگانش مبنی بر سازش با طالبان و عقب نشینی سریعشان بود که بسا بختکی بر فضای سیاسی و اجتماعی افغانستان نازل شد. پیشتر بهره گیری از این نوع خلأ قدرت و هراس افکنی توسط داعش در عراق را شاهدبوده ایم. گرچه حضورطالبان و درجه نفوذ و پیوندش با جامعه افغانستان با داعش قابل مقایسه نیست، اما مانع این واقعیت هم نمی شود که این پیروزی برق آسا بیش از آن که ناشی از قدرت و توانائی طالبان باشد مدیون خلا قدرت و سراسیمگی و آشتفگی طرف مقابل و از جمله فلج شدگی حکومت مرکزی و هم چنین محصول زین عوض کردن در حین جنگ توسط دولت آمریکا بود که هیچ فرمانده قابلی آن را صورت نمی دهد، و البته هم چنین در غیاب نوعی کرختی حاکم برجامعه و عدم آمادگی و آرایش دفاعی آن.
اما با عروج یک تنه طالبان به قدرت، با تغییرصورت مسأله، عوامل مقوم چنان پدیده ای تعییرجهت داده و در مسیر تجزیه و پراکندگی قرار می گیرد. گرچه این هنوز به معنی بازگشت زامبی ها-مردگان زنده شده- به زیستگاه طبیعی خودشان نیست، و متأسفانه چنین بارگشتی چه بسا آسان و بدون هزینه های سنگین هم نباشد. اما مهم است بدانیم که بهرحال وضعیت پات شدگی کنونی هم قابل دوام نیست. مات شدگی جامعه و نیروهای پیشرو البته تصادفی نبوده و ناشی از دوقطبی شدن جامعه بین دولت مرکزی و حامیانش و طالبان بوده است که حالا باید بتدریج خلأ بوجودآمده بویژه قبل از آن که طالبان فرصت ثبیت خود را پیداکند، توسط خود جامعه و بخش ها و نیروهای پیشروی آن و در همبستگی جهان با آن ها پرکند. تجربه افغانستان نشان داده است که بدون وجود یک جنبش مقاومت و رهائی که روی پای خود بایستند، شکل دادن به یک افغانستان مستقل و آزاد و دارای عدالت اجتماعی و بدون تکیه به قدرت های بزرگ ناممکن است و این که چگونه تکیه و امید به قدرت های بزرگ می تواند منجر به فاجعه شده و بوقت ترک صحنه عملا این اشغال کنندگان داخلی باشند که جای اشغالگران خارجی را پر می کنند. بدیهی است که مردم افغانستان نشان داده اند که به منطقه نفوذ و حیاط خلوط پاکستان و یا هرکدام از قدرت های دیگرمنطقه ای و غیرمنطقه ای تن نخواهندداد. ضمن آن که همین تجربه نشان داد، ماکتی که قدرت های خارجی به عنوان دولت های مرکزی و کارگزارجلوی ویترین می گذارند تا چه حد مقوائی بوده و دارای توان تاب داوری در برابربحران هاست و این که فرجام و نتایج دل بستن به این گونه ماکت های مونتاژشده توسط قدرت های دیگر تا چنداندازه می تواند تلخ و ناگوار باشد.
دولت بحران مضاعف
خلاصه آن که در یک جامعه چندتباری و متکثر مثل افغانستان، تسلط و فرادستی شیوخ و سردمداران یک طایفه و قوم ـپشتون ها- آن هم واپسگراترین بخش آن ها بر سایراهالی و قوم ها و نیز شهروندان عاری از این گونه مناسبات طایفه ای، در حکم آغاز بحران های به مراتب شدیدتری است.
بررسی بحران افعانستان در بعدجهانی و تناقض جهانی سازی سرمایه با فلسفه وجودی دولت-ملت ها:
در سطح دوم بحث، ریشه مشخص بحران کنونی سرمایه داری در اساس ناشی از یک تضادبنیادی و سرشتی موجود در آن است: سرمایه داری به لحاظ اقتصادی جهانی شده و مرزها را در نوردیده است، از دوره تاریخی دولت- ملت ها عبورکرده و همه جا را به توبره کشیده است، اما هم چنان حاضر نیست از امتیازات دولت-ملت ها بگذرد. کلا جهانی شدن سرمایه یعنی ادغام کار و زندگی و تسری کالاسازی به کل عرصه های زندگی کره در کل سیاره گرچه بنیادهای وجوددولت-ملت را فرسوده ساخته است، اما نتوانسته است و نمی تواند اشکال حقوقی و سیاسی آن را ملغی کرده و متناسب با جهان گستری اقتصادی خود اشکال متناسب حقوقی را وضع کند. چرا که جهانی شدن بی مرز در عین حال مستلزم دست شستن از امتیازات حقوقی دولت -ملت ها نیر هست که سرمایه داری واقعا موجود، نه آن سرمایه داری انتزاعی در کتاب های آکادمیک، بلکه سرمایه داری مشخصا موجود و انضمامی که با انواع ویژگی های محلی و زیستی گوناگون جهانی و چه بسا متضاد ترکیب شده است، نه یکدست است و نه دارای منافع مشترک. رشدرقابت آمیز و جهانی سازی بشدت ناموزون و تبعیض آمیز از مشخصات جدانشدنی و سرشتی آن است. از همین رو علیرغم بسط امپراطوری سرمایه در سرتاسرگیتی برای حفظ منافع ویژه و توان رقابتی خود، سرمایه حاضرنشده است که از امتیازات حقوقی و سیاسی معطوف به دولت-ملت ها بگذرد. نتیجه چنین روندی تشدید رانت اقتصادی و سیاسی و برکشیدن تعرفه ها و دیوارهای گمرگی و تحصیل انباشت سرمایه با توسل به اهرم های فرااقتصادی و سیاسی و تصاحب سود و سلب مالکیت بسودشرکت های چندملیتی و غول پیکر حتی از طریق بکارگیری زور و قهرهم اباء‌نکرده است. بخصوص در سال های اخیر با تشدیدبحران هژمونی و شکل گیری قطب ها و بلوک بندی های جدید و برآمدبحران ها و تشدیدرقابت ها، توسل و چنگ زدن به امتیازات از ِقبل موازین حقوقی دولت-ملت ها، این تناقضات و تخاصم های جهانی هم تشدید شده است. سرمایه داری همواره با گسترش حوزه های تازه برای کالاسازی به فرافکنی بحران های سرنوشت سازخود و افکندن هزینه های عمومی سرمایه به دوش جامعه توانسته است موانع فرایند بازتولیدخود و انباشت سرمایه و سودخواری اش را به تعویق افکند. اکنون این بحران های سرنوشت ساز در مقیاس جهانی بویژه در سه عرصه اصلی ذکرشده با بحران های تبعی آن ها چون بحران های پناهندگی، تروریسم، «ملی گرائی» و نژادپرستی و بحران آب و دهها نوع بحران دیگر و نیز فعال و معاصرکردن رسوبات ارتجاعی قرون گذشته همراه شده و در کل با دامن زدن به منازعات و شکاف ها و قطب بندی های درونی خود، عملا توان حکومت کردن بر جهان به شیوه تاکنونی را از دست داده است و قادر هم نیست، لااقل به این سادگی ها، به شیوه دیگری پاسخگوی بحران ها باشد. گو این که به شدت بدنبال گشودن عرصه های جدید تنفسی برای سرمایه گذاری و کالاسازی چون انقلاب سبزصنعتی و یا تسخیرفضا با سودای اقتصادی وسودآوری کردن آن است، اما در حقیقت شتاب بحران بسی بیشتر از شتاب این گونه گشایش هاست. بطوری که سرمایه داری عملا نتوانسته است در تناسب با بحران و شتاب آن عرصه های جدیدی را بگشاید، اگر بفرض چنین عرصه هائی واقعا وجودداشته باشند. در حقیقت نه توان برقراری باصطلاح یک دولت جهانی در تناسب با محتوا و حل معضلات جهان امروز را دارد و نه حتی توان حفظ وضعیت موجود را. از همین رو بالقوه شرایط عینی و البته نه هنوز الزاما ذهنی تحمیل یک عقب نشینی بزرگ فراهم شده است. وقتی از بحران انتقال از جهان کهنه به سوی جهانی نو صحبت می کنیم، داریم از معادله و وضعیتی سخن می گوئیم که در آن از یکسو شاهدنتوانستن بالائی ها (حاکمان نظام کنونی جهان) هستیم و از سوی دیگر از ناتوانی پائینی ها بدلیل پراکندگی و مشخصا دو شقه شدگی آن که شامل هم جنبش ها و نیروهای پیشرو و ترقیخواه جهانی است و هم جنبش ها و نیروهای ارتجاعی به نوعی که موجب گل آلودشدن آب و پات شدگی وضعیت شده است. واقعیت آن است که در این جهان دستخوش بحران، جنبش ها هم سرگیجه گرفته اند و نتوانسته اند در تناسب با دگرگونی اوضاع خود را بازسازی کرده و با قامت مستقل و بدیل روی صحنه ظاهرشوند. بهمین دلیل بحران انتقال، بحران جنبش ها هم هست. در حقیقت وضعیت جدید هم شامل فرصت های بزرگ و هم تهدیدهای بزرگ است که عبور از آن و امکان فعلیت بخشیدن به فرصت ها- که یکی از همین فرصت برای عقب راندن سرمایه داری، نفس وجودبحران در صفوف بالائی ها و چندقطبی شدن جهان است که خود در عین حال بیانگربهم خوردن هژمونی بلامنازع یک جناح از سرمایه داری و تشدید رقابت های فی مابین است. که برآیندآن می تواند با تضعیف کلی هژمونی سرمایه داری و سست تر شدن پایه های اقتدارآن، امکانی برای تقویت نقش‌آفرینی جنبش های ترقیخواه و برابری طلبانه و بسط دامنه مانورآن ها فراهم سازد. در چنین بستری با تقویت آرایش جهانی جنبش ها با ترکیبی از اعتراض ها و نبردهای سراسری و موضعی، همراه با مطالبات کلان و فراگیرگردآمده در یک منشورجهانی پیشرو برای دوره انتقال و البته منزوی کردن جنبش های ارتجاعی بویژه از طریق پرکردن خلآهای منطقه ای و جهانی که از ویژگی های دوره های بحرانی است، می توان به فرادستی سویه های ترقیخواهانه و پیشرو دوره انتقالی در برابرسویه های قهقرائی واقتدارگرایانه آن شکل واقعی داد.
فاجعه افغانستان در حقیقت بخشی از همین بحران بزرگ دوره گذار است که هم دارای جنبه های محلی است و هم جهانی و بیانگر برآمدنیروهای واپسگرا و ارتجاعی ی که هم از بحرن سرمایه داری تغذیه کرده است هم از خلآ ناشی از قدرت برای بازگشت به قدرت استفاده کرده است. طبیعی است که وقتی صحنه را می بازیم، باید با نقد و عقب نشینی سنجیده در اسرع وقت خود را بازسازی کنیم و در حین گسترش گام به گام عتراضات و بهره گیری از فشارهای جهانی، از فرصت ها و شکاف های تازه ای که سر برخواهند داشت، برای به تغییرتوازن نیرو راندن دشمن مردم و آزادی و برابری به وضعیت دفاعی و نهایتا سرنگونیش اش بهره برداری کنیم.
تقی روزبه ۲۰۲۱.۰۸.۱۶

2021-08-16 بازاندیشی مسأله‌ی سازمان‌دهی امروز

بازاندیشی مسأله‌ی سازمان‌دهی امروز

بازاندیشی مسأله‌ی سازمان‌دهی امروز
ترجمه ی : بیژن سپیدرودی

“ما باید از این گرایش سنتی که فعالیت‌های سیاسی را به‌گونه‌ای در نظر می‌گیرد که گویی همه چیز در درون حزب، یا جبهه یا ائتلاف رخ می‌دهد، فاصله بگیریم. ما هم‌چنین باید از این تلقی ساده دست بکشیم که جنبش‌ها را کارزارها یا بسط برنامه‌های سیاسی خود بدانیم. جنبش‌ها صرفاً شیوه‌های تغییر توازن نیرو نیستند. آن‌ها هم‌هنگام مکان‌های آزمون پیکربندی‌های جدید اجتماعی و اشکال جدید دموکراسی‌اند. ما به چیزی نزدیک به «استراتژی قدرت دوگانه‌ی مداوم» نیاز داریم”

یکی از عرصه‌هایی که امر بازسازی سیمای یک چپ جدید در آن بسیار کند پیش می‌رود و غیاب آن خود ِ بازسازی را مختل می‌کند، بازتعریف حزب، تبیین فلسفه‌ی وجودی آن و فراتر از همه بنای عملی یک حزب چابک، منعطف، چندآوایی در عرصه‌ی نظری و هم‌هنگام دارای برنامه‌ی سیاسی، اراده‌ی معطوف به عمل و مداخله در سپهر سیاست است. کوشش نیروهای چپ در چند دهه‌ی اخیر غالباً گرد نجات نظریه‌ی لنینیستی تحزب می‌چرخید و روایتی از آن به‌دست داده می‌شد که از آموزه‌های جزمی استالینی پیراسته شده باشد. این امر اگرچه در جای خود امر نیکویی به‌شمار می‌رود، اما از منظر روح زمانه با مسأله‌ی تحزب پنجه در پنجه نمی‌افکند. مؤلفان متن حاضر می‌کوشند در پاسخ به این ضرورت به مارکس برگردند، از آن توشه بردارند، به تجربه‌ی حزب لنینی مراجعه کنند و آن را در جایگاه واقعی خود بنشانند و در پرتو جنبش‌های دوران معاصر به بازتعریف مسأله‌ی حزب بپردازند. صرف‌نظر از پاسخی که این متن ارائه می‌دهد، مؤلفان از یک سو از «اصحاب کهف» یعنی مدافعان برخورد جزمی که به نقل گفتاوردهای نظریه‌پردازان چپ اکتفا و عقل خود را تعطیل کرده‌اند و به جای کاربست اصول تحلیل لنینیستی، بر گرته‌برداری از الگوی بلشویکی بسنده می‌کنند، و از دیگر سو، با مخالفان تحزب، یا به سخن دیگر مدافعان «سیاست منهای حزب» یک‌سر جدا می‌سازد. همین رویکرد، تلاش مؤلفان را بسیار خواندنی کرده است.

مقدمه
طی چند سال گذشته، مسأله‌ی تشکیلات چه به لحاظ ایجابی و چه از حیث سلبی بار دیگر مطرح شده است. تجربه‌ی جنبش‌های اعتراضی توده‌ای اثرگذار مبتنی بر [بنیاد] اشکال دموکراسی مستقیم، هماهنگی افقی، نفوذ برابر، و در عین حال ناتوانی آن‌ها در «تحول» به جنبش‌ و پویایی‌ سیاسی، بحث‌های فراوانی را در باب تشکیلات، در راستای ردّ شکل حزبی یا بازاندیشی شکل حزبی به‌مثابه پیوند بین جنبش‌ها را دامن زده است. هم‌هنگام، شاهد جلوه‌های گوناگون بحران چپ ضدسرمایه‌داری، نه‌تنها در روش سیاسی آن‌ها، بلکه در فرهنگ تشکیلاتی‌شان بوده‌ایم. همین روند در خصوص نتایج متناقض تلاش‌های گوناگون برای ایجاد جبهه‌های انتخاباتی گسترده‌ی چپ صادق است.

1. ناموزونی سنت نظری مارکسیستی درباره‌ی تشکیلات
درباره‌ی این موضوع ضروری است گستره، غنا و ناموزونی سنت نظری مارکسیستی پیرامون مسأله‌ی تشکیلات را بپذیریم. باید به‌خاطر داشته باشیم که در سنت کلاسیک مارکسیستی همیشه پرسش‌های بی‌پاسخ زیادی وجود داشته است. مارکس هرگز، جدا از تعیین تفاوت‌ها، مشخص کردن خطوط کلی و مشارکت‌های موضعی، اندیشه‌ی بسط‌‌یافته‌ای درباره‌ی مسئله‌ی حزب ارائه نکرد.[1] علاوه بر این، مارکس با اشکال سازمانی‌ای روبرو بود که با هر نوع سازمان آرمانی ما هم‌چون گرایش‌ها یا سازمان‌های کوچک بسیار تفاوت داشت. حتی انترناسیونال اول بیش از آن‌که به حزب شباهت داشته باشد، تجمعی از شبکه‌های گوناگون افراد رزمنده بود. وانگهی، واقعیت ناموزونی و شکل‌گیری آن‌چه «آگاهی طبقاتی» تعریف می‌شود، و رابطه‌ی پیچیده‌ی درونی/بیرونی سازمان سیاسی با توده‌های کارگر، یک‌سره در نوشته‌های خودِ مارکس کماکان گشوده باقی مانده است. همان‌گونه که لوچیو ماگری می‌گوید:

با این وصف، مارکس یک جنبه‌ی نظریه حزب پرولتری را که به‌هیچ‌رو هم فرعی نیست، به‌طور کامل تشریح نکرد. پرولتاریا که در چنبره‌ی شرایط موجود گرفتار است، نه می‌تواند چشم‌انداز کاملی از نظام اجتماعی به دست دهد، و نه می‌تواند سرنگونی آن را ترویج کند. عملكرد آن به‌عنوان یك طبقه فقط با گذار از گرفتاری‌های شرایط موجود به‌مدد خودآگاهی انقلابی بسط پیدا می‌کند. پس فرآیند و سازوکاری که این آگاهی را تولید می‌کند کدام است؟ یا پرسش را دقیق‌تر مطرح کنیم: آیا این خودآگاهی طبقاتی بر اساس عناصری که از پیش در عینیت اجتماعی وجود دارد، می‌تواند خودبه‌خود و به دلیل ضرورتی ذاتی در پرولتاریا توسعه یابد، ضرورتی که اساس آن مؤلفه‌هایی است که از پیش در عینیت اجتماعی وجود داشته است و به‌تدریج بر عناصری چیرگی ‌یابد که در اصل آن را در جایگاه فرودست و شرایط بی‌ثبات نگه داشته بود؟ یا خودآگاهی انقلابی باید بیان‌گر فراروی عمومی امر بی‌واسطه‌ی پرولتاریا باشد که با یک جهش کیفی و دیالکتیکی به‌وجود می‌آید- تعامل پیچیده بین نیروهای خارجی و کنش خودانگیخته‌ی طبقه؟[2]

ظهور حزب سوسیال‌دموکرات آلمان SPD به‌عنوان مدل حزبی نتیجه‌ی فرایند پیچیده‌ی تلفیق استراتژی‌های مختلف (از جمله اهمیت مواضع لاسالی‌ها) بود. گرایش‌های آنارشیستی نیز در همان زمان، جریان مهمی را تشکیل می‌دادند، موضوعی که در بحث‌های پیرامون کنگره‌ی بین‌الملل در هاگ مشهود بود.[3] مشارکت‌های مارکس و انگلس به این جهت‌گیری اشاره دارد. اتین بالیبار بر این دریافت متناقض از سیاست و تشکیلات و نوسان بین مدل دولت‌سالاری لاسالی و گزینه‌ی آنارشیستی ارائه شده از سوی باکونین تأکید کرده است:

«بگذارید فقط یک نمونه بیاورم: مثلثی که مارکس ، لاسال و باکونین تشکیل ‌دادند. به نظر من این واقعیت تعجب چندانی برنمی‌انگیزد که جدل‌کاران خستگی‌ناپذیری چون مارکس و دستیار وفادارش، انگلس، قادر به نگارش یک اثر «ضد لاسالی» یا «ضد باکونین» نبودند که عملاً بسیار مهم‌تر از «آنتی دورینگ» یا حتی مهم‌تر از انتشار مجدد «فقر فلسفه» پرودون بود. هیچ دلیل شخصی و تاکتیکی در جهان نمی‌تواند این خطا را توجیه کند، مخصوصاً که عواقب سیاسی اسف‌باری در پی داشت. آن‌ها این آثار را تألیف نکردند، زیرا قادر به این کار نبودند».[4]

در این معنا قانونی کردن مدل ارفورت برای بیش‌تر احزاب سوسیال‌دموکراتیک[5] در عین حال گامی به جلو بود – ایجاد احزاب توده‌ای هم به‌عنوان سازوبرگ‌های سیاسی و هم به‌‌مثابه‌ انجمن‌های موازی در سرمایه‌داری – در عین حال مبنای تناقض‌های مهمی به شکل بازتولید سلسله‌مراتب، شکل‌های تقسیم کار و در جنبه‌های خاصی حتی بازتولید فعالیت‌های شبه‌دولتی را به معرض نمایش می‌گذاشت.

2. لنین و مسأله‌ی تشکیلات
در واقع، هرگز «نظریه‌ی لنینیستی حزب» به‌معنای مجموعه‌ اصولی که برداشت منسجمی را ارائه کند وجود نداشت. آنچه ما داریم مجموعه‌ای از مشارکت‌هاست که بسیاری از آن‌ها با شرایط بسیار ویژه پیوند دارند، و در بی‌شماری از موارد «میله را به طرف دیگری خم می‌کنند». با این وصف، این بدان معنا نیست که جنبه‌های مهمی از نظریه‌ی لنینیستی تشکیلات هم‌چنان مطرح نباشند.

پیش از همه، لنین بر استقلال طبقاتی تأکید کرده است. سیاست کارگری که با سیاست بورژوازی در تضاد است، به اشکال مستقلی از تشکیلات نیاز دارد، بستر مستقلی برای پیشبرد استراتژی. این تشکل‌ها نباید صرفاً به ارتقای منافع صنفی بسنده کنند، بلکه باید در جهت تأمین منافع سیاسی عمومی طبقه بکوشند. ازاین‌رو، ضروری است که اعضای اصلی «انقلابیون حرفه‌ای» باشند، به این معنا که انقلاب را هدف خود قرار دهند و نه دست‌یابی به برخی دست‌آوردهای صنفی را. این سازمان‌ها باید بتوانند در مبارزه نه‌تنها برای آزادی‌های سیاسی، دموکراتیک و حقوق اجتماعی، بلکه هم‌‌چنین در مبارزه برای قدرت و هژمونی کل جامعه را مخاطب قرار دهند و اتحادهای بین طبقات فرودست را سازمان دهند و رهبری کنند. ازاین‌رو، این سازمان‌ها برای مقابله با نفوذ ایدئولوژی مسلط و با تأکید بر نقش آموزشی باید در جایگاهی قرار گیرند که بتوانند مبارزه‌ی ایدئولوژیک طبقاتی را فعالانه به‌پیش برند. سیاست انقلابی ادامه‌ی مستقیم سیاست خودانگیخته یا فعالیت‌های ایدئولوژیک طبقات کارگر نیست. این جنبه‌ی مهمی از «معرفت‌شناسی سیاسی» مختص لنین است. حزب سیاسی بهترین مکان برای شکل‌گیری این دانش جدید و خودآگاهی انقلابی است. سیلوین لازاروس این نکته – و این تنش – را به روش زیر بیان می‌کند:

نزاع بر سر این نیست که کمونیست از نظر مارکس، و انقلابی آگاه از منظر لنین چیست. سه ویژگی اشاره شده در مانیفست را به یاد بیاوریم: نگاه علمی به روند تاریخ، اولویت منافع ملی بر منافع محلی در تمام مبارزات، و اولویت منافع پرولتاریای جهانی بر منافع پرولتاریای ملی. به بیان دقیق‌تر محل نزاع آن‌جاست که از نظر مارکس ظهور کمونیست‌ها در موجودیت و هستی کارگران به‌‌مثابه‌ی یک طبقه امری درونی است. لنین با انتقاد از آن‌چه او آگاهی خودانگیخته می‌نامد از این نظریه فاصله می‌گیرد. آگاهی انقلابی و ظهور رزمندگان انقلابی پدیده‌ای خودانگیخته نیست، پدیده‌ای بسیار خاص است که لازمه‌اش گسست از اشکال خودانگیخته‌ی آگاهی است. درون‌مایه‌ی سیاسی آگاهی غیرخودانگیخته تضاد آشتی‌ناپذیر با کل نظم اجتماعی و سیاسی موجود است. همان‌گونه که حزب درون‌مایه‌ی سازوکار تحقق شرایطی است که بروز آگاهی سیاسی را ممکن می‌سازد.[6]

افزون بر این، لنین بر لزوم گسست قاطع و برداشت جدید از سیاست‌های حزبی پای می‌فشرد که نمونه‌ی آن تأکید بر قطع رابطه با احزاب سوسیال‌دموکرات و ایجاد احزاب کمونیست بود. فاصله گرفتن طبقه‌ی کارگر انقلابی از نفوذ ایدئولوژی بورژوازی و خرده‌بورژوازی تا حد مشخصی می‌بایست به شکل جدایی تشکیلاتی جلوه‌گر می‌شد.

در واقع، حتی می‌توان گفت كه ادای سهم اصلی لنین در نظریه‌ی حزب تأکید او بر گسستی ضروری و اساسی بود. با این کار ما به برداشت و هم‌چنین عملکرد او اشاره می‌کنیم: این‌که صرف داشتن یک حزب کارگری حتی به معنای انجمنی موازی با احزاب سوسیال‌دموکرات کافی نیست. حزب هم‌چنین باید در راستای چشم‌اندازی انقلابی جهت‌گیری کند. از نظر لنین بین استراتژی حزب و شکل‌گیری آن رابطه‌ی دیالکتیکی وجود دارد. آن‌چه در نهایت، ویژگی کارگری حزب را تشکیل می‌داد، نه ترکیب اجتماعی، بلکه عمدتاً خط‌مشی سیاسی آن بود. حزب کارگری می‌بایست بهترین بستر استقلال خط‌مشی سیاسی پرولتری بوده که همواره به شیوه‌ی همه‌جانبه و در رابطه با پویایی هر مجموعه اوضاع و احوال مشخص فهمیده می‌شد. آنچه که ویژگی خاصی به تکامل برداشت لنینی حزب می‌بخشد رابطه‌ی دیالکتیکی خط مشی سیاسی و آرایش سیاسی است. و به نظر ما، تفاوت آن را با بازتولید ساده «مدل ارفورتی» مربوط به ساختار حزب سوسیال‌دموکرات مشخص می‌کند. از این لحاظ، بازسازی سترگ بحث‌های سوسیال‌دموکراسی از سوی لارس تی. لیه در دوره‌ای که کتاب «چه باید کرد؟» نوشته می‌شد، هرچند از حیث بازسازی یک دوره‌ی کامل سیاست انقلابی مفید است، اما به اهمیت و اصالت‌ نظر همه‌جانبه‌تر لنین درباره‌ی حزب،[7] کم بها می‌دهد، مخصوصاً بعد از آن‌که بلشویک‌ها در سطحی بسیار ابتکاری به مفهوم‌سازی راهبردی تجارب توده‌ها آغاز کردند. (پذیرش شوراها به‌عنوان نوعی سازمان پرولتری، دیالكتیك انقلاب دموكراتیك و پرولتری، تقابل سیاسی و فلسفی با امپریالیسم و ​​بحران سوسیال‌دموکراسی،[8] و البته درک پویایی مجموعه‌ی اوضاع و احوال سال ۱۹۱۷).

[رویکرد لنین] هم‌چنین، با سایر تاکتیک‌های درون گرایش‌های انقلابی آن زمان متفاوت بود، گرایش‌هایی که به‌گونه‌ای، برداشتی از حزب سوسیال‌دموکرات را به‌عنوان تناقضی آشکار انتخاب ‌کردند. در عوض، لنین نه تنها نیاز به بنیان‌گذاری حزب، بلکه هم‌چنین نیاز به برقراری دائمی استقلال ضروری خط مشی انقلابی چه به لحاظ سیاسی و چه از حیث تشکیلاتی را مطرح ‌کرد.

افزون بر این، لنین نظر جذابی هم در خصوص رابطه بین شکل حزب و سایر اشکال سازمان سیاسی کارگری، به‌ویژه، در دوره‌های «قدرت دوگانه» دارد. مراد اهمیت شوراهاست. در این مورد شاهد رابطه‌ی دیالکتیکی و متناقض بین حزب با سازمان‌های توده‌ای طبقه ازجمله اشکال جدید اِعمال قدرت طبقات فرودست‌ایم. حزب تنها شکل نمایندگی سیاسی انقلابی نیست. حزب در مبارزه برای هژمونی در سازمان‌های مستقل طبقه‌ی کارگر و سایر اقشار فرودست شرکت می‌کند.

با این وصف، بسط و تحقق این رابطه‌ی دیالکتیکی و لزوماً متناقض آسان نبود، این امر، می‌تواند حاکی از شناخت تدریجی حزب و اشکال قدرت دوگانه، به‌ویژه پس از انقلاب، باشد، مخصوصاً آن‌جا که به شکل‌های قدرت دولتی تبدیل شدند. این هم‌هویتی حزب با دولت، حزب و اشکال جدید فعالیت سیاسی پرولتری است که بعداً آلتوسر آن را به‌عنوان یکی از ریشه‌های بحران جنبش کمونیستی بین‌المللی مردود دانست.[9] با این‌ همه، باید بپذیریم که لنین هرگز پاسخ کامل و مشخصی ارائه نداد، بلکه پاسخ‌های فرضی مختلفی داد که هر چند بسیاری از آن‌ها حایز اهمیت‌اند، اما به‌هیچ‌رو، نظریه‌ی کاملی به‌شمار نمی‌روند.

به همین دلیل است که باید تصدیق کنیم که از همان آغاز تضادهای مهمی وجود داشته که برداشت لنین از حزب را تحت‌الشعاع قرار داده است. با نظرات و جریانات مختلف، به‌ویژه در روسیه، که بلشویک‌ها هرگز یگانه حزب کارگری یا انقلابی نبودند چه باید کرد؟ با گرایش‌ها، اختلاف‌نظرها، خط‌مشی‌های مختلف سیاسی چه در داخل سازمان و چه در سازمان‌های مختلف چه باید کرد؟ با شوراها و سایر اشکال جمعی که نمایان‌گر شکل‌های سیاسی‌ای هستند که با شکل حزبی متفاوت‌اند چه باید کرد؟

این پرسش‌های بی‌پاسخ پس از انقلاب اکتبر بیش از پیش مطرح‌اند.

تحول شکل حزب کمونیست پس از انقلاب اکتبر، بیش از حد تضادهای شدید و حاد تجربه‌ی شوروی را مشخص کرد. روند جدا شدن از احزاب دیگر، گذار به نظام تک‌حزبی، هم‌هویت دانستن حزب با دولت و اتحادیه‌ها، و کاهش تدریجی سازمان‌های مستقل طبقه‌ی کارگر، به‌معنی کاهش نیروی انقلابی آغازین بود. این امر البته بی‌درنگ رخ نداد و می‌توان گفت كه در مراحل معینی لنین خود با جنبه‌هایی از بوروكراتیزه‌شدن مخالفت كرد، با این وصف، مشكل هم‌چنان باقی ماند.

در پرتو این نمونه‌ها باید مبارزه‌ی لنین (و تروتسکی) برای جبهه‌ی متحد را وارسی کرد.[10] به نظر ما، جبهه‌ی متحد صرفاً پرسشی تاکتیکی نیست که مربوط به گردآوری نیروهای اجتماعی و سیاسی به‌مفهوم تاکتیکی کلمه باشد. درک این امر هم هست که یک رابطه‌ی متافیزیکی بین طبقه و حزب وجود ندارد، جایی که یک طبقه از رهگذر برآمد حزبش به یک سوژه بدل می‌شود. در عوض، رویارویی با خصلت متکثر و لزوماً متناقض سیاست طبقه‌ی کارگر و نیاز به وحدت این شیوه‌های مختلف سیاسی نیز وجود دارد.

با این وصف، تکامل مبارزات درون جنبش کمونیستی بین‌المللی، استقرار راست‌کیشی استالینیستی، همراه با هم‌هویت شدن حزب با دولت در اتحاد شوروی، به این بحث‌ها خاتمه داد. در نتیجه، بحث پیرامون جبهه‌ی متحد با تحمیل تدریجی سلطه‌ی استالینیستی در نیمه‌ی دوم دهه‌ی 1920 پیش از موعد به پایان رسید. ویژگی یک‌پارچه و سلسله‌مراتبی احزاب، همراه تشبیه‌ها و استعاره‌هایی که منشاء آن از دولت یا ارتش‌اند، نشان عالی ویژگی طبقاتی ‌ایشان بود. تئوری و ایدئولوژی بیش‌تر هم‌چون اصل اعتقادی تعریف می‌شد تا کار معرفتی همگانی. در نتیجه، هرگونه اختلاف‌نظر کار دشمنانه‌ای تلقی می‌شد که شکل لغزش معنایی (و نهادی)ای داشت که مخالفان را به دشمنان و خائنان تبدیل می‌کرد. حتی آن دسته از متفکرانی که کوشیدند مسئله‌ی سازمان را از حیث نظری و فلسفی مورد تأمل قرار دهند، مانند لوکاچ که سعی کرد رابطه‌ی دیالکتیکی ساخت حزب و پدیداری آگاهی انقلابی پرولتری را واکاوی کند، باید سکوت پیشه می‌کردند.[11] اپوزیسیون‌های گوناگون چپ، استالینیسم را به جد نقد کرده‌اند، اما موفق نشدند مفهوم دیگری از تشکیلات فراسوی دموکراسی درون حزبی ارائه کنند.

3. گرامشی: یک استثنا
به نظر ما مهم‌ترین استثنا در این مورد گرامشی بود. ما در این‌جا فقط به بیزاری و انتقاد مشهور گرامشی نسبت به اعمال استالینیستی و رفتار با آرای مختلف در درون حزب شوروی مراجعه نمی‌کنیم. ما عمدتاً به برداشت گرامشی از حزب یا شهریار مدرن به‌عنوان بسط‌دهنده‌ی استراتژی سیاسی و عقلانیت سیاسی نقاد توده‌ای اشاره می‌کنیم.

توضیحات استادانه‌ی گرامشی در باب مسئله‌ی هژمونی او را قادر ساخت تا عناصری از نظریه‌ی مربوط به پیچیدگی‌های قدرت سیاسی و اجتماعی و هم‌چنین چگونگی سازماندهی را توضیح دهد. برداشت او از نیاز یک طبقه به برون‌رفت از محدودیت صنفی خود و نیل به سروری و رهبری نه صرفاً بازگویی ساده با واژگان متفاوت از تمایز کلاسیک بین طبقه در خود با طبقه برای خود است، بلکه بیش‌تر برداشتی در حالت سیلان و عملی در دستیابی بالقوه به استقلال طبقاتی است. این امر شامل فعالیت‌های مختلف سیاسی، اشکال متنوع سازمان‌دهی، و فعالیت‌های علمی در درون سازمان‌ها، احزاب و جبهه‌ها است.

برداشت گرامشی از هژمونی به‌عنوان تلاش برای دریافت بسیار پیچیده‌‌تری از مفصل‌بندی نیروی اجتماعی و قدرت سیاسی در جوامع سرمایه‌داری و پژوهش‌های گسترده‌ی او درباره‌ی شرایط برآمد سازوبرگ‌های هژمونیک بورژوازی، و به‌ویژه تأکید دوگانه‌ی او بر هر دو سطح «مولکولی» اجتماعی و اشکال سازماندهی سیاسی او را قادر ساخت تا درباره‌ی حزب سیاسی، «شهریار مدرن»، با منش دیالکتیکی‌‌‌تری بیندیشد.[12] از نظر گرامشی حزب صرفاً «تجلی» خودآگاهی طبقاتی یا «سرنوشت» یا «هدف» استراتژیک آن نیست، بلکه فرایند مادی بسط و گسترش آن، تبدیل و دگرگونی فعالیت‌های جمعی، آرمان‌ها و ایدئولوژی‌ها {در راستای} برداشتی منسجم از جهان و برنامه و استراتژی سیاسی‌ای است که بتواند شرایط یک بلوک جدید تاریخی را ایجاد کند،[13] این امر مخصوصا در برداشت او از حزب به‌مثابه «آزمایش‌گر» یا «تعمیم‌دهنده»ی معنویت سیاسی توده‌ای مشهود است.[14]

شایان تأکید است که حزب‌های سیاسی در دنیای مدرن نقش پُراهمیت و چشم‌گیری در اشاعه و گسترش جهان‌بینی‌ها ایفا می‌کنند؛ زیرا آن‌چه در اساس انجام می‌دهند، توضیح اخلاقیات و سیاستِ متناظر با این جهان‌بینی‌هاست، که به‌سان «آزمایش‌‌گران» تاریخی آن‎ها عمل می‌کنند. احزاب افراد را از توده‌ی زحمتکشان جذب می‌کنند و این گزینش هم‌زمان به مدد معیارهای عملی و نظری صورت می‌گیرد. رابطه‌ی بین تئوری و عمل آنگاه که این جهان‌بینی روزآمدتر، خلاقانه‌تر و در مخالفت با شیوه‌های قدیمی اندیشه باشد، تنگاتنگ‌تر می‌شود. هم ازاین‌روست که می‌توان گفت، حزب‌ها پرورندگان معنویت‌‌های نوینِ فراگیر و یک‌پارچه‌ و بوته‌های آزمون وحدت نظریه و عمل‌اند که هم‌چون یک فرآیند تاریخیِ واقعی‌ فهمیده می‌شوند.[15]

این‌که همه‌ی اعضای یک حزب سیاسی را باید روشنفکر به‌شمار آورد تأییدی است که به‌آسانی می‌تواند مورد تمسخر قرار گیرد و به کاریکاتور بدل شود. اما اگر کسی به این مسأله به‌طور جدی بیندیشد، هیچ چیز دقیق‌تر از آن نمی‌یابد.[16]

با این وصف، این شکل خاص روشنفکری سیاسی لازمه‌اش به‌کارگیری معنویتی است متفاوت از روشنفکران سنتی:

شرط این‌که کسی روشنفکر جدید باشد دیگر برخورداری از فصاحت نیست که محرک بیرونی و زودگذر هیجان‌ها و احساسات است، بلکه شرط آن مشارکت فعال در زندگی عملی است، به‌عنوان فردی سازنده، سازمان‌دهنده و «اقناع‌کننده‌ی همیشگی» و نه صرفاً یک سخنور ساده (بلکه در عین حال برتر از شخصیت بسیار دقیق انتزاعی)؛ شخص از مرحله‌ی تکنیک به‌مثابه‌ی کار به مرحله‌ی تکنیک هم‌چون علم و به برداشت انسان‌گرایانه از تاریخ نایل آمده است، برداشتی که بدون آن شخص «متخصص» باقی می‌ماند و نه «رهنموددهنده» (متخصص و سیاسی).[17]

این امر هم‌‌چنین در مفهوم‌پردازی‌های او آشکار است، مفهوم‌سازی‌هایی چون «فیلسوف آزادمنش»، کسی که در رابطه با محیط اجتماعی و تاریخی خود فعال است. «رابطه‌ی فعالی که بین او و محیط فرهنگی‌ای وجود دارد که قصد تغییر آن‌را دارد.»[18] محیطی که «نسبت به این فیلسوف واکنش نشان می‌دهد و در روندی پیوسته‌ انتقاد از خود را به او تحمیل می‌کند.» این همه بیان‌گر ارتباطی است که آرای گرامشی می‌تواند با بحث‌های معاصر در باب مسأله‌ی تشکیلات داشته باشد. پیتر توماس این نکته را در مواجهه‌ی اخیر خود با مسئله‌ی سازمان سیاسی آورده است:

شهریار مدرن پیشنهادی برای بازترکیب سیاسی لایه‌های طبقه‌ی کارگر زوال‌یافته‌ی ایتالیا در داخل و با استفاده از شکل حزبی فراگیر بود که نقاط قوت هر دو مدل «ترکیبی» و «آزمایش‌گاهی» حزب را یکپارچه می‌کرد. از یک سو، شهریار مدرن گرامشی معرف حزب توده‌‌واری است که می‌تواند بر بازترکیب سیاسی طبقه تأثیر بگذارد و بدین طریق منافع و اشکال بی‌شمار آن را نمایندگی، بیان کند و تغییر دهد. از این لحاظ، می‌توان آن را دربردارنده‌ی ابعاد مهم یک حزب «ترکیبی» تفسیر کرد. از دیگر سو، شهریار مدرن به‌مثابه‌ی آزمایشگاهی جهت فرایند وحدت این اختلافات فهمیده می‌شود و به این امر صحه می‌گذارد که تأکید یک پیشگام بر رهبری فعال پی‌آمد لازم و راه‌حل بالقوه‌ی ناموزونی و ناهم‌سازی قشربندی سرمایه‌داری گروه‌های اجتماعی فرودست است. ازاین‌رو، این شکل حزبی هیچ «شکل‌گرایی سیاسی از خارج» را در رابطه با مصادیق «اجتماعی» که هدف سازمان‌دهی آن است برنمی‌تابد، بلکه به جای آن، ارزش‌گذاری و بسیج آن‌ها در روند سازنده‌ی مداوم بازترکیب سیاسی تعین چندوجهی طبقات فرودست است.[19]

4. بحران شکل حزب
پس از جنگ جهانی دوم، از یک‌سو در احزاب کمونیست توده‌ای انشعاب رخ داد و از دیگر سو، احزاب سوسیال‌دموکرات در جامعه‌ی مدنی ریشه دوانده و به سازمان‌های بوروکراتیک دولت‌گونه تبدیل شدند و تشکل‌های چپ نیز هرگز موفق نشدند احزاب توده‌ای واقعی را بنا کنند. نمونه‌های آن ظهور و بحران بعدی نسل سازمان‌های چپ انقلابی سال 1968 بود. یکی از دلایل آن پایبندی این گروه‌ها به نوعی «لنینیسم خیالی» بود که می‌کوشید به‌جای استفاده از روش‌های سازمانی و پویایی‌های جدید ناشی از جنبش، به مدل کلاسیک «لنینیستی» بازگردد. ما اهمیت مبارزات سیاسی و اجتماعی الهام‌بخش گروه‌های چپ انقلابی در آن سال‌ها را ناچیز نمی‌شماریم سال‌هایی را که دانیل بن‌سعید «لنینیسم شتاب‌زده» توصیف کرده است.[20] با این وصف، آن‌ها در واقع نتوانستند به مسأله‌ی ایجاد سازمان‌های نوع جدید بپردازند.[21] آلن شیرز شرح زیر از فرقه ‌گرایی ذاتی این برداشت از سازمان را ارائه کرده است.

شاید تنها چیزی که مورد توافق این گروه‌ها بود ایجاد الگوی سازماندهی از تشکل‌های یک‌‌دست رقیب هم بود، که هر کدام خود را نماینده‌ی یک سنت می‌دانست، یا با تجزیه‌ی خود معرف تباری از آن سنت. به‌طور کلی، خلوص تشکیلاتی هم‌چون شاخص مهمی برای قدرت آن به‌شمار می‌رفت، و گروه‌ها در همه‌ی این سنت‌ها آرزوی درجه بالایی از انسجام را در سر داشتند. این امر چپی را ایجاد کرد که چندگانه بود، اما نه کثرت‌گرا. آن‌گونه که سازمان‌ها هر یک مدعی بودند که معرف کل حقیقت‌اند، و برای تأثیرگذاری بر طبقه‌ی کارگر و جنبش‌های فعال گماشته شده‌اند. این امر بنیاد فرقه‌گرایی است، این ایده که تشکیلات خود چشم‌اندازهای لازم و کافی برای هدایت چپ را در اختیار دارد.[22]

ظهور جنبش‌های اجتماعی جدید، بحران در سنگرهای سنتی طبقه‌ی کارگر و گرایش عمومی به فردگرایی در دهه‌های 1980 و 1990 بحران این شکل از تحزب را تشدید کرد. افزون بر این، غالب اشکال جدید رادیکالیسم که در دهه‌های 1900 و 2000 پدیدار می‌شد، بیش‌تر به جای ملزومات سنتی پی‌ریزی تشکیلات، سیاست مخالفت با جنبش از پایین را ترجیح می‌دادند.[23]

هم‌زمان در رویارویی با شکل‌های جدید اعتراض و چالش‌گری و همین‌طور در برخورد با بحران تشکیلاتی و به‌ویژه راهبردی چپ، از نیمه‌ی دوم دهه‌ی نود تا بخش عمده‌ی سال ۲۰۰۰ نظر غالب عبارت بود از هماهنگ کردن جنبش‌ها به‌طور افقی. جای تعجب نیست که این دوره نوعی هم‌زیستی در جنبش سیاست‌ستیز («تغییر جهان بدون کسب قدرت»، «سیاست انبوه خلق») و پیدایی مجدد سیاست رفرمیستی در گفت‌وگو با جنبش‌ها بود. مجمع اجتماعی اروپایی و جهانی راه‌حلی برای این هم‌کنشی متناقض پیدا کرد. جای تعجب نیست که این دوره، دوره‌ی برآمد برداشت‌های کم‌تر راهبردی حزب بود. برای نمونه حزب توده‌ای پیوندگذار به‌معنی پیوند بین مطالبات و جنبش‌های گوناگون پیرامون راهبردی که بیان‌گر آرزوی‌های ضدنولیبرالی است، یعنی راهبرد ریفونداسیونه کمونیستو (نوسازی کمونیستی)، حزب کارگر برزیل ((PT و سیریزا (SYRIZA) در سال ۲۰۰۰. مشکل این قسم از برداشت «پیونددهنده» این است که هم‌زیستی جنبش‌ها به نوعی بسط و گسترش راهبردی، گذشته از ضد نولیبرالیسم پساکمونیستی اروپایی، نینجامید. افزون بر این، در این فرایندها رهبری احزاب دست‌نخورده باقی ماند که منجر به رویارویی حزب کارگر (PT) با بخش‌هایی از پایگاه اجتماعی آن شد، یا ریفونداسیونه پس از دولت پرونتی به‌نحو فاجعه‌باری از درون فروپاشید. میمو پورکارو ((Mimmo Porcaro گزارش همه‌جانبه‌ای از اهمیت و محدودیت‌های حزب توده‌ای پیونددهنده ارائه داده است،[24] گرچه سازمان‌های سیاسی مهم‌اند، اما فکر نمی‌کنیم که پاسخ آن صرفاً تلاش و ایجاد گروه‌های نولنینیست است، آن‌گونه که او گرایش دارد در متن «لنین در اشغال» بیان کند.[25] وانگهی، ما فکر می‌کنیم که برداشت او از یک حزب «استراتژیک» که با تصور خاصی از سوسیالیسم مرتبط است، بیش‌تر به توصیف پرسش می‌پردازد تا ارائه‌ی پاسخ به آن.[26] از این لحاظ، ما فکر می‌کنیم که تلاش اخیر یان رهمن (Rehmann) در بازاندیشی به شیوه‌ی گرامشی، هم درمورد پویایی سیاسی جنبش‌هایی نظیر اشغال و هم مسئله‌ی تشکیلات، رویکردی دیالکتیکی‌تر به‌شمار می‌رود.[27] ما هم‌چنین تلاش اخیر پیتر توماس (Peter Thomas) برای بازگشت به مسئله‌ی سازمان و به‌ویژه تأکید او بر سهم گرامشی را بسیار بااهمیت تلقی می‌کنیم.[28]

5. پرسش تشکیلات در شرایط کنونی
بر بستر بحران اقتصادی جهانی و برآمد دگرباره‌ی جنبش‌های اعتراضی توده‌ای از سال ۲۰۱۰ به این سو که در مواردی چشم‌گیر بود و کم و بیش ماهیتی شورشی داشت، مسأله‌ی تشکیلات را در رأس بحث‌ها قرار داد. نکته‌ی جالب این‌که هم‌زمان شاهد بحران آشکار در برخی از اشکال سازمانی چپ بوده‌ایم. وانگهی پدیده‌های بحران را هم در سازمان‌های انقلابی و هم در اشکال مختلف سیاست ائتلافی در یک روند موازی و درهم تنیده‌ی دیالکتیکی دیده‌ایم. ممکن است تصور شود که این دوره‌ی بحران و هم‌چنین مبارزات مهم، اشکال سازمانی و عمل سیاسی را در بوته‌ی آزمون قرار دهد.

باری، جنبش‌های اخیر نیز تجربه‌ها و آزمون‌های مهمی در اشکال جدید فعالیت تشکیلاتی دربرداشتند. شیوه‌های جدید خودسازماندهی، تأکید بر برابری در ارائه‌ی نظر و تلاش برای جلوگیری از ایجاد سلسله‌مراتب دائمی، مرکزیت مجمع عمومی، اشکال جدید هماهنگی، شیوه‌های جدید پیکار برای دموکراسی. این‌همه را نباید اجرای ساده‌ی جنبش سنتی سیاست‌ستیز دانست.[29] آنچه پدید آمد، گرایش جدید به مشارکت سیاسی، کار سیاسی، بنای اتحادهای اجتماعی و سیاسی نیز بود. قسمی سیاسی کردن مؤثر و گرایشی جدید به اطلاعات و نظریه، و گرایش جدید به استراتژی. به‌علاوه، ترکیب این اعتراضات، در کنار مبارزه‌ی اقشار مختلف اجتماعی – به‌نوعی یک بلوک بالقوه‌ی تاریخی – همه‌ی این‌ها اهمیت سیاسی این جنبش‌ها را به معرض نمایش می‌گذارد.

ویژگی‌های خاص این جنبش‌ها، تأکید آن‌ها بر بازپس‌گیری فضای عمومی، گرایش آن‌ها به گفتمان دموکراسی (به‌موازات نقد نابرابری، قدرت بانک‌ها و شرکت‌ها)، برخی از مفسران را به تأکید نه بر پویایی آن، بلکه بر محدودیت‌های آن سوق داده است. الکس کالینیکوس به‌ویژه از رویارویی «خیابان‌ در مقابل کارخانه‌» استفاده کرده است تا بر فقدان نسبی مبارزات و اعتصابات محل کار تأکید کند.[30] کالینیکوس به‌درستی اهمیت اعتصابات و مبارزات محیط کار را به عنوان «سیاست طبقه‌ی کارگر» به ما یادآوری می‌کند و هیچ کس نمی‌تواند با نیروی خاص اعتصابات اصلی کارگران و اهمیت مقاومت در قلب فرایندهای تولید، مخالفت کند. با این وصف، ما با کم‌بها دادن او به سرشت طبقاتی جنبش‌های معاصر مخالف‌ایم. جنبش‌هایی نظیر«اشغال»، «خشمگینان اسپانیا»، «جنبش در یونان و پارک گزی» در ترکیه با هسته‌ی اصلی یورش سرمایه‌داری نولیبرالی معاصر مخالف‌اند. ترکیب اجتماعی آن‌ها، در واقع، بازتاب اشکال معاصر کار است. در واقع، نقش برجسته‌ی جوانان تحصیل‌کرده بیان‌گر این واقعیت است که بخش‌های جوان‌تر نیروی کار، کسانی هستند که به دقیق‌ترین معنا، ناهم‌سازی عمده‌ای را در سرمایه‌داری معاصر تجربه می‌کنند، این نا‌هم‌سازی‌ از یک ‌سو در بی‌ثباتی و ناامنی، و از سوی دیگر در حقوق کم‌تر.

این بدان معنا نیست که معضل یا مسأله‌ی تعبیر پویایی این اعتراضات و نزاع‌ها به راهبردی سیاسی، حایز اهمیت نیست. در مقابل، پرسش اصلی و مبرم این است که چگونه بازاندیشی مربوط به قدرت، هژمونی و تحول اجتماعی را بار دیگر آغاز کنیم. ضروری است از دفاع ایدئولوژیک صرف از سوسیالیسم فراتر رویم و به سیاست‌های استوار بر مقاومت که مسأله‌ی قدرت را به بعد و روز مبادا وامی‌گذارد، بپردازیم. بحران اقتصادی کنونی همراه با بحران هژمونیک نگران‌کننده در کشور‌‌های پیشرفته‌ی سرمایه‌داری که در اشکال مختلف بحران سیاسی بیان می‌شود، در واقع، به شکلی ناموزون، متناقض و با تعین چندوجهی، زمینه‌ی فرصت جدیدی برای سیاست رادیکال فراهم می‌کند، به شرط این‌که با همه‌ی پرسش‌های مبرم زمانه‌ی خود رویارو شویم، و آماده باشیم فرایند ضروری مطالعه، انتقاد از خود و آزمایش‌گری را پیش ببریم.

از این لحاظ، در واقع، یکی از مهم‌ترین تناقض‌های تأثیرگذار بر شرایط فعلی این است که ما «تعبیر» این جنبش‌ها به اشکال سیاسی مستقل جدید را درک نکرده‌ایم: مانند موارد معینی چون جنبه‌هایی از «بهار عربی» که به شکل اسف‌باری به بازگماری شیوه‌های اقتدارمدار انجامید. در برخی دیگر، مانند تحول «جنبش اشغال!» می‌توان فرصت ازدست‌رفته‌ی آزمون اشکال ماندگارتر تشکیلات رادیکال‌تر را تصور کرد.

حتی در مواردی نظیر یونان، چرخش سیاسی به چپ به معنای روند سازنده‌ی اشکال جدیدی از سیاست رادیکال جدید نبود. سیریزا سود‌برنده‌ی اصلی انتخاباتی یک بحران هژمونیک ژرف و جابه‌جایی‌های گسترده‌ی روابط نمایندگی سیاسی بود، اما کم‌وبیش در حدومرزهای تعریف شده‌ی پیشین یک «حاکمیت مترقی»‌ باقی ماند، آن‌گونه که در بحث‌های چپ اروپایی از دهه‌ی 1990 به این سو تعریف شده است. این امر می‌تواند تغییر جهت رهبری سیاسی سوسیال-دموکراسی جدید را توضیح دهد. به شیوه‌ی انتقاد از خود باید بپذیریم که آنتارسیا (ANTARSYA، ائتلاف چپ رادیکال یونان) نیز نتوانست خود را تغییر دهد. استثنای اصلی، دست‌کم از نظر روند سیاسی دموکراتیک و همگانی در رابطه با فعالیت‌های جدید دموکراتیکی که در این جنبش ریشه داشت، پودوموس بوده است.

6. به‌سوی «فرایندهای سازنده» برای یک چپ جدید ضد سرمایه‌داری
چه‌گونه می‌خواهیم با این چالش‌ها مواجه شویم؟

به نظر ما، فراخوان‌های اخیر برای بازسازی ساده‌ی تشکیلات یا دفاع از «لنینیسم» به‌عنوان راهی برای دفاع از خود در برابر بحران شکل‌های معینی از سیاست چپ‌گرا، بیش‌تر شبیه بیان نارضایتی از پویایی متناقض ناشی از این بحران است تا پاسخ‌های مشخص. یا به بیان دیگر: لنینیسم امروزه به معنای اندیشیدن در بیش‌ترین حد خلاقیت است. به‌علاوه، طرح پروژه‌هایی مانند سیریزا یا حزب چپ در آلمان، همچون امیدهای ما برای سیاست سوسیالیستی رادیکال، بدون درنظر گرفتن محدودیت‌های «رآلیسم» آن‌ها، بیش‌تر به خواب و خیال شبیه است.

گزینش ما بین فرقه‌ی سنتی و «ائتلاف گسترده» چپ نیست. ما به بازاندیشی «فرایند سازنده»ی‌ سیاست ضدسرمایه‌داری نیاز داریم، سیاستی که بتواند از روند مقاومت به تشکیل یک بلوک جدید تاریخی گام بردارد. به باور ما جنبه‌هایی از این «فرایند سازنده» هم زمانی که چپ با چالش‌های مربوط به قدرت روبه‌روست، و هم در مواردی که مردم با برهوت «نولیبرالیسم واقعاً موجود» درگیرند، ضروری است.

در درجه‌ی نخست، برای وارسی سازمان‌های سیاسی به جنبش‌های نیرومند، به جنبش‌های مستقل نیرومند نیاز داریم. ما باید از این گرایش سنتی که فعالیت‌های سیاسی را به‌گونه‌ای در نظر می‌گیرد که گویی همه چیز در درون حزب، یا جبهه یا ائتلاف رخ می‌دهد، فاصله بگیریم. ما هم‌چنین باید از این تلقی ساده دست بکشیم که جنبش‌ها را کارزارها یا بسط برنامه‌های سیاسی خود بدانیم. جنبش‌ها صرفاً شیوه‌های تغییر توازن نیرو نیستند. آن‌ها هم‌هنگام مکان‌های آزمون پیکربندی‌های جدید اجتماعی و اشکال جدید دموکراسی‌اند. ما به چیزی نزدیک به «استراتژی قدرت دوگانه‌ی مداوم» نیاز داریم، به این معنا که حتی در صورت برآمد یک تحول سیاسی (مانند شکل‌گیری یک دولت چپ رادیکال) همچنان به فشارهای مداوم از پایین نیاز داریم. جبهه‌ها و سازمان‌های سیاسی باید همواره با جنبش‌ها تبادل نظر داشته باشند، اما در عین حال ما به استقلال جنبش و به سازمان‌های مستقل سیاسی طبقه‌ی کارگر احتیاج داریم. آن‌گونه که لوچیو ماگری در سال 1970 تأکید کرد: «بین حزب و توده‌ها باید یک ترم سوم وجود داشته باشد که میانجی روابط میان آن‌ها باشد: نهادهای سیاسی مستقل و متحد طبقه‌ی کارگر».[31]

افزون بر این، ما باید چشم‌انداز گسترده‌تری نیز در رابطه با این موضوع ارائه کنیم. بازترکیب اشکال سازمان سیاسی هم‌چنین به معنای فرایند بازترکیب نیروهای اجتماعی است که با یک پروژه‌ی ضد سرمایه‌داری مشخص خواهد شد. درواقع، اگرچه می‌توانیم نشانه‌ها و عناصری از کمونیسم را حتی در «جزئی‌ترین» اشکال مقاومت کارگران و تجربه‌های جمعی آن‌ها، مقاومت‌های جزیی و شکل‌هایی از همبستگی، درعین حال هم، فروپاشی، فردیت، پراکندگی جغرافیایی، همراه با اثرات فراگیر نژادپرستی و تبعیض جنسی و تقسیمات جدید در طبقات فرودست و همه‌ی پی‌آمدهای «انقلاب خشونت‌پرهیز» نولیبرالی بجویم، این‌ها همه به معنی آن است که طبقه‌ی کارگر در برخی از بحران‌ها از طبقات واقعاً رهایی‌بخش سنت مارکسیستی بسیار فاصله دارد. این وضعیت فرایند بازآرایی را ضروری می‌سازد که در رابطه با فعالیت‌ها و آرمان‌های جمعی طبقات فرودست جنبه‌ی درونی (یا طبعاً موجود) و در معنای مداخله‌ی سیاسی جنبه (بیرونی) دارد. در نتیجه، هم برآمد جنبش‌های مستقل قدرتمند و هم ظهور اشکال سیاسی مستقل تشکیلاتی، نه‌تنها برای «هدایت» اتحاد طبقات فرودست، بلکه در واقع برای تبدیل آن‌ها به سوژه‌های بالقوه‌ی جمعی الزامی می‌شود. بازآرایی چپ و بازآرایی سیاسی، عقیدتی، فرهنگی طبقات کارگر خود جنبه‌هایی از همین روندند و امروزه ویژگی راهبردی مسئله‌ی سازمان را توضیح می‌دهند.

بدین منظور لازم است به مفهوم جدیدی از جبهه فکر کنیم. جبهه‌ی متحد به‌طور سنتی در چارچوب اتحاد تاکتیکی با «رفرمیست‌ها» به هدف دستیابی به وحدت طبقه تفسیر شده است. به نظر ما این جبهه فراتر از این بود. این جبهه بازتاب‌دهنده‌ی این فرض است که نمی‌توانیم متافیزیک «‌یک طبقه – یک حزب» را در نظر داشته باشیم. بلکه باید اظهارات و تجارب چندگانه‌ی سیاست طبقاتی را بررسی کنیم و بدین ترتیب، سیاست مفصل‌بندی این نوع «بلوک» از طریق فرایند سیاسی‌ای که جز جبهه نمی‌تواند مؤلفه‌ی دیگری باشد. بنابراین باید برای مفهوم جبهه، ویژگی راهبردی را در نظر بگیریم. این یک گزینش تاکتیکی نیست، بلکه مواجهه با ماهیت پیچیده، ناموزون، چندعلتی و ضرورتاً چندگانه‌ی فعالیت‌های جمعی، اجتماعی، سیاسی، ایدئولوژیک و نظری طبقات فرودست است.

اگر «جبهه‌ی متحد» مفهومی است استراتژیک، پس، درپی یک دوره‌ی طولانی بحران و تجزیه‌ی جنبش کمونیستی و ضدسرمایه‌داری، مجدداً ضرورت پیدا می‌کند. امروزه اما، تجربه‌ها، نظریه‌ها، حساسیت‌ها، آزمون‌ها، و مبارزات، این همه که به نحو پراکنده موجوداند برای بازسازی «شهریار جدید» در زمانه‌ی ما ضروری‌اند. آن‌ها باید در سازمان‌ها، احزاب، اتحادیه‌ها، مجامع محلی، ابتکار معطوف به همبستگی، کمپین‌ها، مجله‌ها و از طریق تنها راه ممکن در یک جبهه سیاسی دموکراتیک گرد‌هم آیند. سرشت دموکراتیک لازمه‌اش روندی است که گرچه استقلال اجزای سازنده را تضمین می‌کند، هم‌زمان هم فرایند دموکراتیک واقعی است به‌جای مذاکره‌ی بی‌پایان بین گروه‌های گوناگون. در واقع، این می‌تواند رابطه‌ای دیالکتیکی وحدت و تفاوت را ایجاد کند و باعث شود چنین جبهه‌هایی از ائتلاف‌های انتخاباتی ساده فراتر رود. اما این امر هم‌چنین به یک «حرکت‌دهنده‌ی اساسی » در مورد روند کار در چنین جبهه‌ای نیاز دارد. جبهه به نوعی همان «حزب» واقعی است، یک روند سیاسی ثمربخش است، بستری است که می‌توانیم پیشرفت واقعی داشته باشیم. اگر ما این قسم از فعالیت را به عنوان یک حرکت تاکتیکی بنگریم تا این‌که سازمان یا جریان ما بتواند نیرومندتر شود و پس از آن سیاست انقلابی «واقعی» خود را داشته باشیم، در آن صورت ما از این هدف فاصله داریم. در مقابل، اگر بپذیریم ترکیبی از یک روند دموکراتیک با اقدامات سیاسی گسترده، و در واقع آزمون مبارزات و جنبش‌ها می‌تواند فرآیند پاسخ‌های راهبردی ما باشد بنابراین، ما باید تقدم جبهه در پیوند با سازمان‌های تشکیل‌دهنده‌ی آن را نیز بپذیریم.

چنین جبهه‌ای لزوماً باید دارای تضاد و روندی باز، دموکراتیک و نمایش گسترده و عمومی نظرات و خطوط فکری گوناگون باشد. این نه‌تنها اختلافات بین جریان‌های ایدئولوژیک را شامل می‌شود، بلکه هم‌چنین اختلاف‌نظرهایی را در بر می‌گیرد که در اثر تجربه‌های مختلف مبارزات و جنبش‌ها به‌وجود می‌آید. یک جبهه یا یک حزب باید وحدت متضاد اختلاف‌نظرها باشد، و روندی باز و دموکراتیک، رویگردان از سلسله‌مراتب سفت و سخت و بازتولید اشکال تقسیم کار، مبارزه با تبعیض جنسی و البته از نشر عمومی اختلافات بیم نداشته باشد. ما باید نشان دهیم که در مبارزه برای تحول اجتماعی می‌توانیم اشکال سازمانی را ایجاد کنیم که ضد تبعیض جنسی‌، دموکراتیک‌تر، برابری‌‌خواهانه‌تر از جامعه‌ی پیرامون خود باشد. سازمان‌های ضدسرمایه‌داری لزوما باید قسمی پیکربندی از نوع جامعه‌ای باشند که می‌خواهیم ایجاد کنیم.[32] از این لحاظ، ما باید به شیوه‌ی انتقاد از خود با هر نوع ذهنیت بوروکراتیک یا استبدادی مبارزه و تأکید کنیم که کثرت‌گرایی یا حتی اختلاف‌نظر مبنای رفاقت و تعهد آگاهانه است.

جبهه‌ها و سازمان‌های سیاسی (و هم‌چنین جنبش‌ها) باید فرایندهای یادگیری باشند.[33] آن‌ها باید بتوانند تجارب حاصل از جنبش‌ها، مبارزات مشخص، تجارب مربوط به خودمدیریتی، شکل‌های همبستگی و البته شکل‌های هماهنگی جنبش و دموکراسی را گردآوری و به استراتژی تبدیل کنند. مارکس و لنین هم بر اساس یادگیری عملی از تجربیات عینی نظیر کمون پاریس یا پدیداری شوراها، مواضع خود را اصلاح و تکمیل کردند. ما هم به روش مشابه، باید نقش آموزشی سازمان‌ها را درک کنیم. مسئله فقط «ارشاد سیاسی» یا انتشار تبلیغات حزبی نیست. بلکه آنچه لازم است کوشش برای ارتقای عناصر ایدئولوژیک همبستگی و دانش عملی ناشی از مقاومت‌ها، مقابله با اثرات تفرقه‌افکنانه‌ و تجزیه‌کننده‌ی «انقلاب منفعل» نولیبرالی معاصر است، برای ارائه‌ی اشکال جدیدی از روشنفکر رزمنده، تا همه‌ی روشنفکران را «به نوع جدید» متحول کند.

جبهه‌ها و سازمان‌های سیاسی باید بتوانند دائماً خود را بر بنیاد پویایی‌های جدید بازآفرینی کنند. این هم‌چنین بدان معنی است که آن‌ها باید در موقعیتی باشند که بتوانند از پویایی‌های جدید، پیشتازان جدید و حتی رهبران برآمده از جنبش‌ها را به عضویت خود در آورند. می‌توان حتی گفت که نشانه‌ی نوعی کارآیی یک سازمان سیاسی عبارت است از حد تغییری که پس از لحظات مهم «تخلیه‌ی هیجانی» مبارزه در آن به‌وجود می‌آید.[34]

جبهه‌ها و سازمان‌ها باید بتوانند نه‌فقط مکان‌ «مبارزات»، بلکه سازنده‌ی استراتژی‌ها و برنامه‌ها باشند. بنابراین مسأله‌ی برنامه واقعاً حیاتی است. نه به معنای «الهیات» خواست‌‌های «عقلانی»، بلکه مجموعه‌ای از اهداف و مطالباتی که در واقع مبارزات معاصر را با چشم‌اندازهای تحول اجتماعی پیوند می‌زند، به‌گونه‌ای که روایت بدیلی را برای جامعه به‌وجود می‌آورند – الگوی اجتماعی و اقتصادی بدیل. از این منظر ما به برنامه‌هایی نیاز داریم که واقعاً از مقاومت ساده در مقابل نولیبرالیسم و ​​نه گفتن به حذف کردن‌ها و خصوصی‌سازی‌ها فراتر رود، زیرا اگر به این خواسته‌ها محدود بمانیم – هرچند ضروری‌اند – هنوز گفتمان هژمونیک را بیان نمی‌کنیم، پیشنهادهای مشخص‌مان درباره‌ی چگونگی تولید و آنچه باید تولید کرد، چگونه می‌توان از فرآیندهای بین‌المللی شدن سرمایه، از جمله اشکال حاکمیت محدود نظیر آنچه که از سوی منطقه‌ی یورو تحمیل شده است گسست کرد، نحوه‌ی تغییر الگوهای مصرف و دیدگاه ما در مورد رفاه، نحوه‌ی اداره‌ی مدارس دولتی و بیمارستان‌ها به روشی متفاوت، اشکال جدید دموکراسی را چگونه باید اجرا کرد و غیره. فرایند تولید برنامه را نباید به‌عنوان روند انتزاعی «از بالا به پایین» دانست، بلکه باید آن را به‌مثابه‌ی فرایند آشکار آموزش‌گری، فرایندی که در آن دانش حاصل از مبارزات به تکمیل بدیل‌ها یاری می‌رساند. در این معنا، آزمایش‌های مربوط به خودمدیریتی، مشاغل، اشکال همبستگی، اعتصاب‌های درازمدت علیه فرآیندهای بازسازی و بازسازماندهی، در عین حال، فرایندهایی است که در آن تجارب مردمی که مبارزه می‌کنند می‌تواند به تدوین این برنامه کمک کند. حتی می‌توان «رگه‌هایی از کمونیسم» را در مبارزات معاصر در همه‌ی فعالیت‌ها تصور کرد، فعالیت‌هایی که نمونه‌های مشخص پیکربندی‌های اجتماعی بدیل استوار بر نیازهای جمعی و نه محدودیت‌های بازار را ارائه می‌دهد.[35]

این دقیقاً ترکیبی است بین برنامه، به عنوان روایت بدیل، جنبش‌های توده‌ای مستقل، اشکال جدید تشکیلات دموکراتیک و شیوه‌های جدیدِ سیاست، که در واقع می‌تواند شرایط را برای ایجاد یک بلوک تاریخی معاصر فراهم کند. بلوک تاریخی نه یک مفهوم تحلیلی و نه توصیفی است که به اتحادهای اجتماعی ارتباط داشته باشد؛ بلکه مفهومی استراتژیک است که هدفی را تعریف می‌کند که باید از حیث توانایی هژمونیک بالقوه‌ی نیروهای کار بدان دست یافت.

در مرحله‌ی فعلی، ما باید سرشت انتقالی اشکال سیاسی ضدسرمایه‌داری معاصر را بپذیریم، از تفکر در مورد «جریان‌های تاریخی» (هرچقدر هم تاریخ و تجربه‌ی آن‌ها مهم باشد) و «خودبینی گروه‌های کوچک» اجتناب کنیم و درک کنیم که «شهریار جدید» به‌عنوان فرآیندی سازنده برای تأسیس مجدد چپ هم‌چون نیروی ضد هژمونیک را باید ضرورتاً به لحاظ فرادستی دیالکتیک خودتحو‌ل‌سازی و درگیری مداومی بین تجارب، آرزوها، برنامه‌ها و ایده‌های گوناگون در نظر بگیریم.

طی سال‌های گذشته، با بروز بحران سرمایه‌داری و آغاز دوره‌ی چشم‌گیر مبارزات در مقیاس جهانی، تاریخ ثابت کرده که از ما تخیل بیش‌تری داشته است. هنگام آن فرارسیده است که در دوره‌ی کنونی ثابت کنیم که در رویارویی با مسأله‌ی تشکیلات از تخیل بیش‌تری برخورداریم.

مقاله‌ی بالا ترجمه‌ای است از:

Despina Koutsoumba and Panagiotis Sotiris, Creating laboratories of hope: Rethinking the question of organization today, (Paper presented at the 2014 London Historical Materialism Conference, 6-9 November 2014)

یادداشت‌ها
[1] لوچیو ماگری در دهه‌ی 1960 این مطلب را چنین بیان کرد: «بی‌فایده است که در نوشته‌های مارکس نظریه‌ای کامل و سامان‌یافته از حزب پرولتری، ماهیت و ویژگی‌های آن بجوییم، همان‌گونه که جستجوی مفهومی کاملاً کارآمد از مفهوم طبقه.» (ماگری 1970، ص 97)

[2] ماگری 1970، ص 101.

[3] ر.ک. به مداخله‌های مختلف مارکس و انگلس در مارکس و انگلس 1975-2005، جلد 1.

[4] بالیبار 1994، ص 134.

[5] در مورد تقدیس مدل ارفورت، به لیه 2008 مراجعه کنید.

[6] Lazarus 2007, p. 259.

[7] در مورد مواجهه‌ی بلشویک‌ها با پیدایش شوراها ر.ک. به شاندرو 2007.

[8] درباره‌ی اهمیت تحقیقات فلسفی لنین در طول جنگ جهانی اول و ارتباط آن‌ها با شرایط سیاسی رک. به Kouvelakis 2007 و Balibar 2007.

[9] جنبش کارگری مدت‌ها پیش با مجهز شدن به سازمان‌های اتحادیه‌ای و سیاسی، مبارزات خود را بر بنیاد سنت‌های ویژه، و هم‌چنین بر اساس سازمان‌های بورژوایی موجود (از جمله، در صورت لزوم، مدل نظامی) آغاز کرد. این اشکال، حفظ و اصلاح شده‌اند: آنچه که از آن‌ها باقی مانده‌اند، دارای یک تاریخچه‌ی کامل‌اند. در شرق و در غرب ما با مشکل بزرگی از رابطه‌ی موجود بین این سازمان‌ها و دولت روبه‌روایم: در شرق، مشکل ادغام این سازمان‌ها با دولت، ادغامی گشوده است. در غرب، خطر ادغام فراگیر است، زیرا دولت بورژوازی هرگز تلاش خود را- اغلب با موفقیت- برای ادغام سازمان‌های مبارزه‌ی طبقاتی طبقه‌ی کارگر متوقف نمی‌کند.» (آلتوسر 1978،ص 219).

[10] Riddel (ed.) 2012.

[11] Lukács 1971.

[12] «شهریار» را می‌توان در اصطلاحات مدرن به «حزب سیاسی» ترجمه کرد (Q5، 127، 662 ؛SPN ، ص. 253). «شهریار مدرن، یا شهریار اسطوره‌ای، نمی‌تواند یک شخص واقعی باشد، یک فرد مشخص نیست. فقط می‌تواند یک ارگانیسم باشد، بخشی پیچیده از جامعه است که در آن یک اراده‌ی جمعی، شکل مشخصی به خود می‌گیرد.» (Q13, 1, 1558; SPN, p. 129).

[13] این امر می‌تواند تشریح گرامشی از ورود حزب سیاسی به عناصر تاریخ اخلاقی – سیاسی در فلسفه‌ی عملی را دربر داشته باشد: «عناصر تاریخ اخلاقی – سیاسی در فلسفه‌ی پراکسیس: مفهوم هژمونی، ارزیابی مجدد جبهه‌ی فلسفی، مطالعه‌ی سامان‌یافته عملکرد روشنفکران در زندگی تاریخی و دولتی، دکترین حزب سیاسی به‌عنوان پیشتاز هر جنبش پیشرو تاریخی» (Q10I، 13، 1235-6 ؛FS p. 358).

[14] Q15, 55, 1818.

[15] Q11, 12, 1387; SPN p. 335 (ترجمه با اصلاحات)

[16] Q12, 1, 1523; SPN, p. 16.

[17] Q12, 3, 1551; SPN, p. 10.

[18] Q10II, 44, 1331; SPN, p. 350.

[19] Thomas 2013.

Bensaïd 2013[20]

[21] برای نمونه‌ از این گرایش به بازتولید مفهوم لنینیستی سازمان در نسل رزمنده‌ی 1968 به هارمن 1968 رجوع شود. از سوی دیگر، تلاش‌هایی نیز برای اندیشیدن بیش‌تر این پرسش در قالب فرآیند بازترکیب وجود داشت. به‌عنوان مثال به ایل مانیفستو 1970 مراجعه کنید.

[22] Sears 2014, p. 13.

[23] درباره‌ی مفهوم ضد سیاست در جنبش‌های دهه‌های 1990 و 2000 به کوولاکیس a 2007 مراجعه کنید.

[24] Porcaro 2012.

[25] Porcaro 2012a.

[26] Porcaro 2013.

[27] Rehmann 2013.

[28] Thomas 2013.

[29] درباره‌ی عملکرد جنبش‌های جدید، ر.ک. به سیترین و آزلینی 2014.

[30] Callinicos 2014.

[31] Magri 1970, p. 128.

[32] از این نظر یادآوری و تأکید لوچیو ماگری برای این امر مهم جالب است «این یک برداشت از جامعه‌ی جدید به عنوان عنصر هژمونیک در یک بلوک سیاسی و اجتماعی است که برای ساخت ایجابی سوسیالیسم متحد شده است. بدین ترتیب اشکال جدید دیکتاتوری پرولتری را ممکن می‌سازد، و نه‌تنها بازسازی مفهوم لنینیستی مرکزیت دموکراتیک، بلکه کاربرد واقعی و توسعه‌یافته‌ی آن است». (ماگری 1970، ص 6-125)

[33] آلن سیرز اخیراً این امر را به چالش کشیده است: جریان ضدسرمایه‌داری واقعاً موثر، مستلزم تعهد عمیق برای یادگیری از هر موقعیتی است که هم به پایان باز و هم به جهت‌دهی اصول اساسی نیاز دارد. ابتکارهای ضد سرمایه‌داری نمی‌تواند آخرین سازمان‌های مخالفت ریز و درشت را به‌عنوان یادگارهای مقدس و همچون «حقیقت» حفظ کند. چپ حاشیه‌ای ضد سرمایه‌داری کنونی اغلب به یک سیاست مبتنی بر ایمان، بر رویکرد پرستش‌گرانه به تجربه‌ی سوسیالیسم یا آنارشیسم قرن بیستم استوار است. چپ جدید باید به‌طور خلاقانه و کاملاً باز برای شناسایی روندهای نوظهور و توسعه‌ی سیاست جدید متناسب با زمان و اطلاع از مبارزات گذشته همکاری کند (Sears 2014، p. 111).

[34] گرامشی در مورد خطر عدم تحرک احزاب سیاسی هشدار داد: «یکی از مهم‌ترین پرسش‌های مربوط به حزب سیاسی – به‌عنوان مثال، ظرفیت حزب برای واکنش در برابر نیروی عادت، در برابر گرایش به مومیایی شدن و نابه‌هنگامی است. احزاب ایجاد می‌شوند و خود را به‌عنوان سازمان شکل می‌دهند تا در لحظاتی که از نظر تاریخی برای طبقه‌ی آن‌ها حیاتی است، بر شرایط تأثیر بگذارند. اما آن‌ها همواره قادر نیستند خود را با وظایف جدید و دوره‌های جدید تطبیق دهند‌، و هم‌چنین نمی‌توانند با مناسبات کلی نیروها (و ازاین‌رو موقعیت نسبی طبقه‌ی آن‌ها) در کشور مورد نظر، یا در حوزه‌ی بین‌المللی سازگار شوند. در تجزیه و تحلیل توسعه‌ی احزاب، لازم است که گروه اجتماعی، توده‌ی اعضا، بوروکراسی و کادر عمومی آن‌ها را تشخیص دهیم. بوروکراسی نیروی کوته‌نظر و محافظه‌کار است؛ که در نهایت با تشکیل پیکری منسجم، که قایم به خود باشد و خود را مستقل از توده‌ی اعضا احساس کند، در لحظات بحران حاد از محتوای اجتماعی خود تهی می‌شود و به نظر می‌رسد در هوا معلق مانده است.» (Q13، 23، 1604 ؛ SPN ، ص 211).

[35] آلتوسر فشرده‌ی آن را در دهه‌ی 1970 بیان کرد: «و از آن‌جا که من از کمونیسم سخن می‌گویم، مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا نیز به ما یادآوری می‌کند، و مهم‌تر از همه، این‌که کمونیسم یک کلمه نیست، رؤیایی برای یک آینده‌ی گمشده نیست که هیچ‌کس از آن آگاه نیست. کمونیسم استراتژی یگانه‌ی ما است و مانند هر استراتژی واقعی، نه‌تنها امروز آموزش می‌دهد، بلکه از امروز نیز آغاز می‌شود. فراتر از آن، پیشاپیش شروع شده است. مارکس این جمله‌ی قدیمی را برای ما یادآوری می‌کند. برای ما کمونیسم یک ایده‌آل نیست، بلکه یک حرکت واقعی است که در مقابل چشمان ما تولید می‌شود. آری واقعی. کمونیسم گرایشی عینی است که از پیش در جامعه‌ی ما حک شده است. رشد جمعی تولید سرمایه‌داری، ابتکارات توده‌های مردمی، و چرا که نه؟ خلاقیت‌های جسورانه از سوی هنرمندان، نویسندگان و محققان، از امروز ردپای آثار سترگی از کمونیسم است. (آلتوسر 2014).

منابع
Althusser, Louis 1978, ‘The Crisis of Marxism’. Marxism Today, July 1978, pp. 215-20.

Althusser, Louis 2014 [1976], ‘Sur la dictature de prolétariat. La conférence de Barcelone’, http://revueperiode.net/un-texte-inedit-de-louis-althusser-conference-sur-la-dictature-du-proletariat-a-barcelone/ (last accessed 25 October 2014).

Balibar, Étienne 1994, Masses, Classes, Ideas. Studies on Politics and Philosophy before and after Marx, London: Routledge.

Balibar, Étienne 2007, ‘The Philosophical Moment in Politics Determined by War: Lenin 1914-16), in Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis and Slavoj Žižek (eds.), Lenin Reloaded: Towards a Politics of Truth, Durham: Duke University Press, pp. 207-221.

Bensaïd, Daniel 2013, An impatient life. A memoir, London: Verso.

Callinicos, Alex 2014, ‘Thunder on the Left’, International Socialism, 143, http://www.isj.org.uk/index.php4?id=994&issue=143 (last accessed 3 November 2014).

Marx, Karl and Friedrich Engels 1975-2005, Collected Works, London: Lawrence and Wishart.

Gramsci, Antonio 1971, Selections from Prison Notebooks [SPN], London: Lawrence and Wishart

Gramsci, Antonio 1975, Quaderni di Carcere (edited by V. Gerratana), Roma: Einaudi.

Gramsci, Antonio 1995, Further Selections from the Prison Notebooks [FS], London: Lawrence and Wishart.

Harman, Chris 1968-9, ‘Party or Class’, International Socialism 35, https://www.marxists.org/archive/harman/1968/xx/partyclass.htm. (last accessed 4 November 2014).

Kouvelakis, Stathis 2007, ‘Lenin as Reader of Hegel” Hypotheses for a Reading of Lenin’s Notebooks on Hegel’s The Science of Logic’, in Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis and Slavoj Žižek (eds.), Lenin Reloaded: Towards a Politics of Truth, Durham: Duke University Press, pp. 164-204.

Kouvelakis, Stathis 2007a, La France en révolte. Luttes sociales et cycles politiques. Paris : Textuel.

Lazarus, Sylvain 2007, ‘Lenin and the Party, 1902-November 1917’, in Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis and Slavoj Žižek (eds.), Lenin Reloaded: Towards a Politics of Truth, Durham: Duke University Press, pp. 255-268.

Lih, Lars T. 2008, Lenin Rediscovered. ‘What is to Be Done?’ in Context, Chicago: Haymarket.

Lukács, Georg 1971, History and Class Consciousness. Studies in Marxist Dialectics, London: Merlin Press.

Magri, Lucio 1970, ‘Problems of the Marxist Theory of the Revolutionary Party’, New Left Review, 1/60, 97-128.

Il Manifesto 1970, ‘Tesi per il comunismo’.

Porcaro, Mimmo 2012, ‘The Concept of the Mass Connective Party’, http://left-dialogue.blog.rosalux.de/2012/08/18/mimmo-porcaro-the-concept-of-the-mass-connective-party/ (Last accessed 25 October 2014).

Porcaro, Mimmo 2012a, ‘Occupy Lenin’’, in Leo Panitch, Greg Albo, and Vivek Chibber (eds.) Socialist Register 2013. The Question of Strategy, pp. 84-97.

Porcaro, Mimmo 2013, ‘Mass Party, Connective Party, Strategic Party’, http://left-dialogue.blog.rosalux.de/2013/01/30/mimmo-porcaro-mass-party-connective-party-strategic-party/ (Last accessed 5 November 2014).

Rehmann, Jan 2013, ‘Occupy Wall Street and the Question of Hegemony: A Gramscian Analysis’, Socialism and Democracy, 27:1, pp. 1–18.

Riddel, John (ed.) 2012, Toward the United Front. Proceedings of the Fourth Congress of the Communist International, 1922, Chicago: Haymarket.

Sears, Alan 2014, The Next New Left. A History of the Future, Halifax: Fernwood Publishing.

Shandro, Alan 2007, ‘Lenin and Hegemony: The Soviets, the Working Class, and the Party in the Revolution of 1905’, in Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis and Slavoj Žižek (eds.), Lenin Reloaded: Towards a Politics of Truth, Durham: Duke University Press, pp. 308-331.

Sitrin, Marina and Dario Azzellini 2014, They Can’t Represent Us! Reinventing Democracy form Greece to Occupy, London: Verso.

Thomas, Peter 2013, ‘The Communist Hypothesis and the Question of Organization’, Theory & Event, 16:1.